۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

صداي علامه دهخدا نقل از سايت "راوي حكايت باقي"



صداي علامه دهخدا درباره لغت نامه و محمد معين


مي‌شود آيا از «علي‌اکبرخان دهخدا» گفت، ولي ياد «دخو» نيفتاد؟ همو که با «چرند و پرند» خود، زبان زندۀ مردم را وارد ادبيات معاصر اين کرد. صاحب قلمي که اگرچه آن چند ده شعري که ‌سرود، به سبک کلاسيک بود؛ ولي هنوز هم علم‌دار نگاشتن نثري است که بعدها سبک و سياق نوشتن همۀ نويسندگان پيشرو و معاصر ايران شد. مي‌شود آيا از «نيمايوشيج» نام برد به ياد مقام او به‌عنوان «پدر شعر نو» در ادبيات معاصر نيفتاد؟ همو که سبک و سياقي را در سرودن شعر بدعت گذاشت که بعدها شيوۀ سرايش خيلي از شاعران نوسراي معاصر در ادبيات ايران شد.و مگر مي‌شود از «دهخدا» و از «نيما» گفت؛ ولي ياد دکتر «محمد معين» نيفتاد. همو که عصاي دست «دهخدا» بود در کار لغت‌نامه و آخرين کس بر بالين مرگ استاد که غزلي از حافظ را برايش خواند؛ و همان که «نيما»ي نوپردار، او را در وصيت‌نامه‌اش وصي آثار و دست‌نوشته‌هاي خود کرد. «نيما» آنچنان که خود در آن وصيت‌نامه نوشته و مي‌دانيم، هرگز «دکتر محمد معين» را از نزديک و به‌چشم نديده بود. آنچه که از او مي‌دانست و خبر داشت، مسئوليت‌پذيري و صداقت او بود در انجام آنچه که به‌عهده مي‌گرفت.از او که يکي از شريف‌ترين چهره‌هاي فرهنگي معاصر ماست بايد بيشتر گفت. دکتر محمد معين را مي‌گويم. روزي سر فرصت بايد از او، آنچنان که سزاوار و شايستۀ مقام انساني و فرهنگي اوست نوشت. از تلاش و همتي که در کار آموزش و فرهنگ داشت، و از آن يکي دو سالي که تمام ساعات همۀ روزها و هفته و ماه‌هايش را در بستر بيماري، در اغما و بيهوشي به‌سر برد و چه بسا بي‌ياد «نيما» و يا شايد با ياد آخرين غزلي که براي استاد خواند، پلک برهم خواباند و چشم از جهان فرو بست.در اين‌جا اما به بهانۀ پنجاهمين سال درگذشت «دهخدا» که همين اواخر بود، به حرمتي و حقي که او بر ما دارد، و در اداي ديني که ما به او داريم، صداي پيرمرد را در آخرين ماههاي زندگي‌اش مي‌شنويم. «. . . و فعلا که مشغول چاپ اين کتاب هستيم، من محتاج به اشخاصي هستم که فاضل و دانشمند و مطلع باشند. . . الان سه نفر ايجاد کردند. يکي‌ش آقاي دکتر معين است که جواني‌ست بسيار فاضل، و مطلع است و به من کمک مي‌کند. کمک ايشان فعلا فوق‌العاده براي من سودمند است [. . .] و همچنين يک‌نفر ديگر به اسم «دبيرسياقي» داريم و يک‌نفر ديگر به اسم «سيدجعفر شهيدي». اين سه نفر خيلي آزموده شده‌اند در کار تنظيم اين لغات و تکميلش. . .آنچه که تا به حال طبع شده است تقريبا شانزده مجلد کوچک و بزرگ است و شايد هنوز يک بيستم کتاب نيست و زمان مي‌خواهد براي طبع اين بقيه، و عمر من هم با کسالتي که دارم گمان نمي‌کنم برسد به اينکه تا آخر طبع اين کتاب را ببينم. ولي اميدوارم اين سه چهار نفري که هستند، آنها کار مرا به کمال برسانند و به طبع برسانند و اين يادگار از من و ايشان در دنيا بماند. . .»

صداي «دهخدا» را که از «لغت‌نامه» مي‌گويد و از دکتر «محمد معين» بشنويد!
روزگاري نمي‌دانم چرا و از کجا به اين فکر افتاده بودم که: آخرين کلمه يا جمله‌اي که بزرگان و مشاهير تاريخ، در آخرين بازدم زندگي و قبل از مرگ به زبان آورده و گفته‌اند چه بوده؟ و شروع کرده بودم به جمع‌آوري نمونه‌هايي از آنچه که به شکل مکتوب موجود بود و در اينجا و آنجا به چاپ رسيده بود. سالي گذشت و مجموعه‌اي فراهم شد که بايد روزي باز سر فرصت به سر وقت آن رفت و به آن پرداخت. حالا که اما بهانۀ پنجاهمين سال درگذشت «دهخدا» است و حرف از دکتر «محمد معين» افتاد، شايد بي‌مناسبت نباشد که همراه با کلام دکتر محمد معين بر بستر احتضار «دهخدا» لختي درنگ کنيم و آخرين کلام پيرمرد را به نقل‌قول از او بشنويم. اين راويت را دکتر محمد معين، پس از مرگ دهخدا، در مصاحبه‌اي که در مطبوعات آن ايام به‌چاپ رسيد حکايت کرده است.«. . . دو روز قبل از مرگ دهخدا بود. به ديدارش رفته بودم. حالش سخت بود. در بيهوشي سختي فرو رفته بود. وارد اتاق شدم، چشم‌هاي استاد بسته بود و در بي‌خودي بسر مي‌برد. هر چند دقيقه يک‌بار چشمانش را مي‌گشود و اطراف را نگاه مي‌کرد و باز چشم فرو مي‌بست. مدتي گذشت، چشمانش را باز گشود، مرا شناخت و با دستش اشاره کرد که در کنارش بنشينم. بستر کوچکي بود. همان تشکچه‌يي را که روي آن مي‌نشست، بسترش کرده بود. حتي نمي‌خواست تا واپسين دم زندگاني از آنچه که او را به‌کارش مي‌پيوست جدا باشد.در کنارش روي زمين نشستم. وقتي براي بار دوم چشم گشود، آهسته گفت: «مپرس!»حال غريبي بود. يک‌بار برقي در خاطرم درخشيد. به‌صداي بلند گفتم: «استاد، منظورتان غزل حافظ است؟»با سر اشاره‌يي کرد که آري، و من بار ديگر پرسيدم: «مي‌خواهيد آن‌را برايتان بخوانم؟»در چشمان خسته‌اش برقي درخشيد و چشمانش را فرو بست. ديوان حافظ را گشودم و اين غزل را خواندم:
درد عشقي کشيده‌ام که مپرس
زهر هجري چشيده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبري برگزيده‌ام که مپرس
آنچنان در هواي خاک درش
مي‌رود آب ديده‌ام که مپرس
من به‌گوش خود از دهانش
دوش سخناني شنيده‌ام که مپرس
سوي من لب چه مي‌گزي که مگو
يلب لعلي گزيده‌ام که مپرس
بي تو در کلبه گدايي خويش
رنج‌هايي کشيده‌ام که مپرس
همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده‌ام که مپرس
من خاموش شدم. استاد چشمانش را گشود. کوشش کرد تا در بسترش بنشيند، و نشست. نگاهش را به نقطه‌يي دور، به ديدارگاهي نامعلوم فرو دوخت و با صدايي که به‌سختي شنيده مي‌شد گفت:
بي‌تو در کلبه گدايي خويشرنج‌هايي کشيده‌ام که مپرس
اين واپسين دم زندگاني دهخدا بود که از درون خود و از اعماق قلب و روحش فرياد مي‌کشيد. از رنج‌هايش، از رنج‌هايي که در خانه تاريکش بر دوش کشيده بود سخن مي‌گفت و بريده بريده مي‌خواند:«به مقامي . . . رسيده‌ام . . . که مپرس!»
استاد دهخدا، ساعت 18.15 دقيقۀ بعد از ظهر روز دوشنبه هفتم اسفند 1334 در خانه‌اش در خيابان ايرانشهر درگذشت
.
* * *

هیچ نظری موجود نیست: