۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

دفتر ياداشت هاي چاپ نشده اي که سرانجام منتشرشد




دفتر ياداشت هاي چاپ نشده اي که سرانجام منتشرشد سوسياليسم به روايت چه گوارا چهار شنبه 8 اكتبر 2008
انديشه ارنستو چه گوارا از هنگام پيروزي انقلات کوبا در سال ۱۹۵۹ تا [فرجام زندگي اش در] سال ۱۹۶۷ دگرگوني بسياري يافت. هرچند نبردي جهان گستر عليه امپرياليسم و مبارزات رهائي بخش آمريکاي لاتين همچنان مضامين اصلي تأمل و تفکر و کنش سياسي وي باقي ماندند، با اينهمه از سال ۱۹۶۳ اين دغدغه ها با انتقاد فزاينده از بن بستي همراه شدند که الگوي هاي شوروي و اروپاي شرقي را به تنگنا کشانده بود.


نوشته Michaël LÖWY

برگردان: منوچهر مرزبانيان

ارنستو چه گوارا هر روز اندکي بيشتر از توهمات و پندارهاي نخستين خويش در باره اتحاد جماهير شوروي و مارکسيسم به تعبير آن کشور فاصله مي گرفت. وي در نامه اي که در سال ۱۹۶۵به دوستش آرماندو هارت (وزير فرهنگ کوبا) نوشت از «دنباله روي عقيدتي» که با انتشار خودآموزهاي شوروي براي تعليم مارکسيسم در کوبا پديدار گرديده به سختي خرده گرفته بود. اين برداشت وي همسو با نظري بود که همان وقت ناشران مجله انديشه هاي انتقادي مانند فرناندو مارتينز هرديا، اوره ليو الونزو و دوستان آنها در بخش فلسفه دانشگاه هاوانا به دفاع از آن برخاسته بودند. اين خودآموز ها که وي «اوراق قطور چاپ شوروي» مي خواند «اين عيب و ايراد را دارند که نمي گذارند بيانديشي: حزب پيش از اين به جاي تو زحمت آنرا کشيده است و تو اينک فقط ناچار به فروبردن انديشه هاي پرداخته آنها هستي (۱)».
جستار الگوئي ديگر، روشي متفاوت براي پايه ريزي شالوده سوسياليسمي راديکال تر، مساوات طلبانه تر و مبشر همبستگي افزون تر بيش از پيش نزد وي به روشني به چشم مي خورد.
حاصل انديشه هاي «چه» [در اين يادداشت ها] نظامي دربسته يا استدلال فرجام يافته اي نيست که پاسخي براي هر چيز را در خود فراهم آورده باشد. تأملات وي در باره مسائل بسياري مانند دموکراسي سوسياليستي و يا پيکار عليه ديوانسالاري ناتمام ماند زيرا در سال ۱۹۶۷ با مرگ وي رشته آن گسسته شد و ناگزير به سرانجامي راه نبرد. اما در اين مورد حق با مارتينز هره دياست که خاطر نشان ساخته «حتي جنبه هاي مثبتي هم در نيمه تمام ماندن انديشه هاي «چه» (...) مي توان يافت. انديشمند بزرگ آنجاست، هم دشواري ها را مي نماياند و هم راه ها را (...)، از رفقايش به اصرار مي خواهد که فکر کنند، مطالعه کنند، عمل و نظر را با يکديگر بيآميزند. وقتي کسي واقعا از تفکر خود واقعا دفاع کند ديگر غير ممکن است بتوان آن را به جزميتي فرو کاست و يا به (...) دژ سوداگرانه (...) سخنان بليغ و دستورهاي کار (۲) مبدل ساخت.»
گوارا در سال هاي ۱۹۶۲–۱۹۶۰ نخست اميد هاي زيادي به «کشورهاي برادري» بسته بود که سوسياليسم معروف به «واقعا موجود» در آنها پا گرفته بود. پس از چند بازديد از اتحاد شوروي و کشورهاي اروپاي شرقي و از سر گذراندن تجربه نخستين سال هاي گذار به سوسياليسم در کوبا او مواضع انتقادي خويش را بيش از پيش نمايان مي ساخت. در مجال هاي چندي و مشخصا در سال ۱۹۶۵ هنگام «سخنراني» مشهور «الجزيره» وي اختلافات عقيدتي خود را علنا آشکار ساخت. اما از سال هاي ۱۹۶۴- ۱۹۶۳ هنگام بحث و گفتگوي بزرگ اقتصادي در کوباست که مي بينيم تکاپوي وي براي شکل دادن به رويکردي متفاوت به سوسياليسم به راستي پديدار گرديده است.
اين مباحثه در آن هنگام هواداران گونه اي از «سوسياليسم مبتني بر ساز و کار بازار» با استقلال بنگاه هاي اقتصادي و جستجوي بازدهي (مانند اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي) را رو در روي گوارا قرار داده بود که از برنامه ريزي مرکزي پي افکنده بر موازين اجتماعي و سياسي و قومي دفاع مي کرد. به جاي پاداش به بازدهي و قيمت هائي که بازار تعيين مي کند، او رايگاني بسياري از کالاها و خدمات را پيشنهاد مي کرد. با اينهمه در سخنان «چه» پاسخ روشني به يک پرسش را نمي توان يافت و آن اينکه چه کسي بايد درباره امور بنيادين اقتصادي تصميم بگيرد؟ يا به گويشي ديگر مشکل [تعميم] دموکراسي در برنامه ريزي [تمرکز يافته] بي جواب مانده بود.
در باره اين مضمون و چند مضمون ديگر، اسناد چاپ نشده گوارا که به تازگي در کوبا منتشر شده چشم اندازهاي نويني را عرضه مي دارند. سخن بر سر «يادداشت هاي انتقادي» وي بر خود آموز اقتصاد سياسي، يکي از اين «اوراق قطوري» است که آکادمي علوم اتحاد جماهير شوروي (در سال ۱۹۶۳به زبان اسپانيولي) منتشر ساخته و وي هنگام اقامت در تانزانيا و خصوصا در پراگ در سال هاي ۱۹۶۶- ۱۹۶۵ در نامه خود به هارت در ميان نهاده بود. گوارا خرده گيري هاي خود را نه در قالب يک کتاب و نه حتي در رساله اي گنجانده بلکه گزيده هائي از تأليف شوروي را در مجموعه اي گرد آورده است که تفسير هاي اغلب زهرآگين و ريشخند آميز وي را بدنبال دارد (۳).
از چندي پيش چشم براه انتشار اين سند بوده ايم که ده ها سال «از دسترسي عموم بيرون» مانده بود. حداکثر به چند پژوهشگر کوبائي اجازه داده بودند که نگاهي به آن بياندازند و يا بندهائي از آنرا نقل کنند (۴). بايد سپاسگزار ماريا دل کارمن اريت گارسيا از مرکز مطالعات چه گوارا در هاوانا بود که با سر و سامان دادن به اين اثر اينک در اختيار خوانندگان علاقمند قرار گرفته است. نشر کنوني با مطالب جالب چاپ نشده ديگري که در خود جاي داده گسترش يافته: نامه اي به آقاي فيدل کاسترو به تاريخ آوريل ۱۹۶۵ که چون پيش گفتاري بر کتاب است؛ يادداشت هائي بر نوشته هاي مارکس و لنين؛ گلچيني از رونوشت مکالمات گوارا و همکارانش در وزارت صنايع [کوبا] (۱۹۶۵- ۱۹۶۳) که بخش هائي از آن پيش از اين در سال هاي دهه ۱۹۷۰ در فرانسه و ايتاليا به چاپ رسيده بود؛ نامه هائي به شخصيت هاي گوناگون (پل سويزي*، شارل بتلهايم*)؛ بر گزيده هائي از مصاحبه اي با نشريه ادواري مصري بنام الطليعه (آوريل ۱۹۶۵).
اين اثر در عين حال گواهي است بر استقلال ذهن گوارا، فاصله گرفتن انتقادي وي از «سوسياليسم واقعا موجود» و نيز جستجوي طريقي راديکال تر. اين اثر نشان دهنده محدوديت تأملات وي نيز هست.
از اين مطلب آغاز کنيم که «چه» در آن زمان مسئله استالينيسم را به خوبي در نيافته بود – و البته کسي نمي داند که آيا بعدها، در سال هاي ۱۹۶۷– ۱۹۶۶، تحليل وي در اين باره پيشرفتي کرده بود يا نه. او بن بست هائي که شوروي را در دهه ۱۹۶۰ در تنگنا قرار داده بود ... ناشي از سرشت سياست نوين اقتصادي (نپ) لنين مي پنداشت! گو اينکه او مي انديشيد که چنانچه لنين بيشتر زيسته بود شايد پسرو ترين آثار آنرا تصحيح کرده بود و به طنز مي گفت «اشتباهي که کرد آن بود که درگذشت!». اما با اينهمه گوارا همچنان بر اين اعتقاد راسخ ماند که بکار بستن عناصري از نظام سرمايه داري در برنامه تازه اقتصادي به کژراهه هاي پرتي کشانده و به سوي احياي کاپيتاليسمي راه گشوده است که در اتحاد شوروي در سال ۱۹۶۳ مي توانستي به چشم ديد.
برنامه ريزي را چه کسي بايد انجام دهد؟
با وجود اين تمام خرده گيري هاي گوارا از برنامه نوين اقتصادي (نپ) را نبايد از جذبه عاري دانست که گاه با عيب جوئي هاي مخالفين دست چپي (در اتحاد شوروري) در سال هاي ۱۹۲۷– ۱۹۲۵ هم سو است؛ براي نمونه دليل مي آورد که «کادرهائي همدست نظام شده و طائفه اي [کاست] برخوردار از امتياز را به وجود آوره اند». اما گمانه تاريخي که تقصير گرايش هاي نوکاپيتاليستي در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي زمان برژنف را به گردن برنامه نوين اقتصادي (نپ) مي اندازد آشکارا اهميت کاربردي اندکي دارد. نه اينکه گوارا نقش زيانبار استالين را ناديده انگاشته باشد ... در يکي از «يادداشت هاي انتقادي» وي، اين جمله دقيق و تکان دهنده را مي يابيم که: «جنايت تاريخي دهشتناک استالين [آن بود که] آموزه هاي کمونيستي را به چشم حقارت نگريسته و کيش پرستش بيکران قدرت را برپا کرده بود». گرچه چنين نظري تحليلي از پديده استاليني به حساب نمي آيد، اما لااقل رد بي برو برگرد آن بود.
گوارا در «سخنراني الجزيره» به اصرار از کشورهائي که ادعاي سوسياليسم داشتند مي خواست که «همدستي تلويحي خويش را با کشورهاي استثمارگر غرب» از ميان بردارند زيرا چنين کنشي به مناسبات مبادله نابرابر با خلق هائي مي انجامد که عليه امپرياليسم به نبرد برخاسته بودند (۵). اين مطلب چندين بار در «يادداشت هاي انتقادي» در باره خودآموز شوروي تکرار شده است. در حالي که نويسندگان اين مواضع رسمي به مدح و ستايش«همياري» ميان کشورهاي سوسياليستي پرداخته بودند، «چه» وزير پيشين صنايع کوبا ناگزير به تصديق آن شد که چنين پنداري با واقعيت سازگار نيست: «چنانچه بين الملل پرولتاريا توانسته بود بر اعمال تک تک حکومت هاي کشورهاي سوسياليست فرمانروا شود (...) موفقيتي مي بود. اما جاي انترناسيوناليزم را وطن شيفتگي [شوونيسم] (قدرت هاي بزرگ يا کشورهاي کوچک) و يا تسليم به [اراده] اتحاد جماهير شوروي گرفته است. اينهمه زخمي است بر تمام روياهاي صادقانه کمونيست هاي جهان».
چند صفحه بعد در تفسيري طعنه آميز در باره ستايش خود آموز از تقسيم کار ميان کشورهاي سوسياليست که بر «همکاري برادرانه» بنياد يافته است، گوارا ابراز نظر مي کند که «اين دار و دسته شوراي همکاري متقابل اقتصادي (۶) که در آن هرکس به سوداي منفعتي از پشت به ديگري خنجر مي زند خود گوياست که چنين ادعائي در عمل راست در نمي آيد. متن رسمي به آرماني اشاره دارد که شايد بتوان فقط از طريق يک کنش واقعي بين الملل پرولتاريائي به آن دست يافت اما امروز به نحو رقت آوري خبري از آن نيست.» در همين راستا بند ديگري از يادداشت به تلخي گوشزد مي کند که در مناسبات ميان کشورهائي که خود را سوسياليست مي خوانند «پديده هاي توسعه طلبي و داد و ستد نابرابر، رقابت و تا حدودي بهره کشي و بطور قطع تسليم کشورهاي ضعيف به زورمندان را مي توان يافت».
سرانجام وقتي خود آموز از «پي افکندن کمونيسم» در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي سخن به ميان مي آورد، ناقد اين جدل لفظي را پيش مي کشد که «آيا کمونيسم را مي توان تنها در يک کشور بنا نهاد؟» و سپس «چه» باز در همين جهت بر اين مطلب انگشت مي گذارد که لنين «به روشني سرشت جهانشمول انقلاب را تصديق کرده بود، گرچه بعدها به انکار آن پرداختند»، که اشاره وي بطور شفاف به سوسياليسم فقط در يک کشور است (۷).
بيشتر انتقاد هاي گوارا به خودآموز نشر شوروي به نوشته هاي سال هاي ۱۹۶۴- ۱۹۶۳ وي درباره اقتصاد بسيار نزديک است، از جمله دفاع از برنامه ريزي مرکزي در مقابل قانون ارزش و کارخانه هاي مستقلي که به قواعد بازار وابسته اند؛ دفاع از آموزش کمونيستي در مقابل انگيزش هاي مادي فردي. گوارا همچنين نگران سهيم کردن مديران کارخانه ها در منافع مالي است که وي آنرا همچون اصل فساد آفريني درمي يابد.
گوارا از برنامه ريزي [تمرکز يافته] همچون محور مرکزي پويش پي افکندن سوسياليسم دفاع مي کرد زيرا « موجود بشري را از وضعيتي تابع مسائل اقتصادي مي رهاند». اما در نامه به «فيدل» [کاسترو] مي پذيرد که در کوبا «کارگران در تهيه و تدارک برنامه مشارکتي ندارند».
چه کسي بايد برنامه ريزي کند؟ در مباحثه سال ۱۹۶۴- ۱۹۶۳ به پاسخي براي اين پرسش نرسيدند. درست درباره همين مطلب است که چشم گيرترين پيشرفت ها را در «يادداشت هاي انتقادي» ۱۹۶۶- ۱۹۶۵ مي توان يافت: برخي بند هاي آن به روشني اصل يک دموکراسي سوسياليستي را مطرح مي کنند که در آن تصميمات بزرگ اقتصادي را خود مردم مي گيرند. «چه» نوشت «توده ها» بايد در تدوين مباني برنامه مشارکت جويند، در حالي که اجراي آن امري صرفا فني است. به عقيده وي در اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي پروردن برنامه به مثابه «تصميم گيري اقتصادي توده هاي آگاه از نقش خويش» جاي خود را به يک ظاهر فريبي داده است که در پوشش آن اهرم هاي اقتصادي در باره همه چيز تصميم مي گيرند. او به تأکيد مي گفت که توده ها «بايد امکان يابند که سرنوشت خويش را به دست گيرند، تصميم بگيرند چقدر بايد بيانبارند و چه اندازه به مصرف برسانند»؛ کارکرد فن اقتصادي مي بايد ناچار به رعايت چنين ارقامي باشد که مردم خود برگزيده اند و «هشياري توده ها است که بايد تحقق آنرا تضمين کند.»
اين مضمون چندين بار تکرار مي شود. او مي نويسد که حتي اگر برنامه اي پروريده کارشناسان باشد، کارگران و به طور اعم توده هاي مردم اند که «در باره دشواري هاي بزرگ کشور (چون نرخ رشد، انباشت يا مصرف توليدات) تصميم خواهند گرفت». هرچند اين جدائي مکانيکي ميان تصميمات اقتصادي و اجراي آن ها امري قابل بحث است اما شکل بندي آن چنان است که گوارا به ايده برنامه ريزي سوسياليستي دموکراتيک بسيار نزديک مي شود. گرچه او هنوز همه پيامد هاي سياسي نظير دموکراتيک کردن قدرت، کثرت گرائي سياسي، آزادي سازماندهي را از چنين رويکردي استخراج نمي کند، اما نمي توان در اهميت اين بينش تازه درباره دموکراسي اقتصادي چون و چرائي روا داشت (۸).
مي توان اين يادداشت ها را چون مرحله مهمي در گذار گوارا به سوي کمونيسم دموکراتيکي دريافت که بديلي براي الگوي شوروي باشد. طي طريقي که آدمکشان بوليويائي گماشته سازمان مرکزي اطلاعات آمريکا (سيا) در اکتبر ۱۹۶۷ بي رحمانه راه را بر آن بستند.
* پل سويزي (۲۰۰۴- ۱۹۱۰) اقتصاد دان مارکسيست آمريکائي، مؤلف کتاب «نطريه توسعه کاپيتاليستي» و بنيانگذار نشريه بررسي ماهيانه ناشر انديشه هاي سوسياليستي بود. شارل بتلهايم (۲۰۰۶- ۱۹۱۳) اقتصاددان و تاريخدان فرانسوي که در دوران به قدرت رسيدن هيتلر ابتدا به جنبش جوانان کمونيست و سپس به حزب کمونيست فرانسه پيوست. مرکز پژوهش شيوه هاي صنعتي شدن در دانشگاه سوربون پاريس را او بنياد نهاد و در دوران استعمار زدائي رايزن برخي از کشورهاي جهان سوم شد (م).
زيرنويس ها
۱- دير زماني اين نامه منتشر نگرديده يود و در کتاب نستور کوهان، ارنستو چه گوارا: دنياي ديگري ممکن است، انتشارات نوئسترا امريکا، بوئنونس آيرس، ۲۰۰۳، صفحات ۱۵۸- ۱۵۶.
۲- « "چه"، سوسياليسم و کمونيسم»، درکتاب به "چه" بيانديشيم، مرکز مطالعات در باره امريکا نوشته خوزه مارتي، هاوانا، ۱۹۸۹، جلد دوم صفحه ۳۰.
۳- ارنستو چه گوارا، يادداشت هاي انتقادي در باره اقتصاد سياسي، انتشارات اوشن پرس، مقالات علوم اجتماعي، هاوانا، ۲۰۰۶.
۴- نگاه کنيد به کارلوس تابلادا، انديشه اقتصادي ارنستو چه گوارا (از سال ۱۹۸۷ تا کنون سي بار به چاپ رسيده، آخرين بار انتشارات روث کاسا، پاناما، ۲۰۰۵چاپ کرده است)؛ اورلاندو بوره گو، جاده آتش، انتشارات ايماجن کونتمپورانئا، هاوانا ۲۰۰۱.
۵- ارنستو چه گوارا، آثار ۱۹۶۷- ۱۹۵۷، انتشارات مسپرو، پاريس، ۱۹۷۰، جلد دوم، صفحه ۵۷۴.
۶- شوراي کمک اقتصادي متقابل، گونه اي بازار مشترک کشورهاي «سوسياليسم واقعي» (به زبان انگليسي به آن کومه کن مي گويند).
۷- در تضاد با تعاليم «انترناسيوناليستي» که پيشترها لنين از آن دفاع مي کرد، پانزدهمين کنگره حزب کمونيست اتحاد شوروي در ۱۸ دسامبر ۱۹۲۵ اين نطريه سياسي را که در سال ۱۹۲۴ ژوزف استالين از آن هواداري کرد، از تصويب گذراند.
۸- جالب توجه است که در مباحثات با همکارانش در وزارت صنعت که متن آن در همان جلد به چاپ رسيده است، در چند مورد دفاع گوارا از اصل بحث و گفتگوي آزاد را مي توان يافت. بدينگونه در بحثي در دسامبر ۱۹۶۴ وي اصرار مي ورزد که «ممکن نيست که باوري را با زور از ميان برداشت، چنين کاري همه پرورش آزاد هوشمندي را متوقف مي سازد.»
http://ir.mondediplo.com/article117...
می توانید به مقاله ای دیگر در باره ارنستو چه گوارا تحت عنوان کالبد چه گوارا چاپ شده در سپتامبر 2005 بر روی سایت دوستان لوموند دیپلماتیک مراجعه نمایید
http://dostan.mondediplo.com/articl...

1- نامه به پدر و مادرش واپسین نامه های چه گوارا پیش از عزیمت به بولیوی( 1966 )


1- نامه به پدر و مادرش وا پسین نامه های ارنستو چه گوارا پیش از عزیمت به بولیوی (1966) شنبه 23 اوت 2008
پیران گرامم
بار دیگر سواحل روسنیانته را در زیر پاهایم دارم و باز با گرفتن سپَر در دستانم در جاده های بزرگ به راه افتاده ام . نزدیک به ده سال پیش بود که برایتان یک نامه بدرود نوشتم . اگر حافظه ام درست یاری کند در آن زمان افسوس می خوردم که چرا یک سرباز خوب و یک پزشک بهتری نبودم . حرفه پزشکی دیگر آن چیزی نیست که مرا به خود مشغول کند . اما در حرفه سلاح زیاد بد نیستم .
برگردان : گروه پویا – بلژیک
پیران گرامم
بار دیگر سواحل روسنیانته را در زیر پاهایم دارم و باز با گرفتن سپَر در دستانم در جاده های بزرگ به راه افتاده ام . نزدیک به ده سال پیش بود که برایتان یک نامه بدرود نوشتم . اگر حافظه ام درست یاری کند در آن زمان افسوس می خوردم که چرا یک سرباز خوب و یک پزشک بهتری نبودم . حرفه پزشکی دیگر آن چیزی نیست که مرا به خود مشغول کند . اما در حرفه سلاح زیاد بد نیستم . در اصل چیز زیادی در من تغییر نیافته است به جز این که آگاهیم بیشتر شده و مارکسیسم در من ریشه دوانیده و غنی تر شده است . امروز دیگر براین باورم که مبارزه مسلحانه تنها راه رهائی خلق هائی است که جهت آزادی خود مبارزه می کنند و در این باور پابرجا هستم . بسیاری مرا ماجراجو می پندارند . من نه تنها این امر را رد نمی کنم بلکه از تبار آنانی هستم که زندگی شان را به خاطر نشان دادن حقایق به خطر می اندازند . امکان دارد که نامه بدرودم این بار واقعی باشد . نه این که خواستار چنین چیزی باشم بلکه این مسئله در محاسبه منطقی احتمالات وارد می شود . و اگر به این گونه باشد من شما را برای آخرین بار می بوسم . من شما را بسیار دوست می داشتم . اما نتوانستم مهر و علاقه ام را آن گونه که باید بیان کنم . من در چگونگی برخوردم بیش از حد خشک و جدی هستم و فکر می کنم که شما گاهی مرا خوب درک نکردید . این هم واقعیت دارد که درک من همواره آسان نبوده است . ولی امروز از شما می خواهم که مرا باور داشته باشید . در این لحظه، اراده ائی که آن را با لذت یک هنرمند صیقل داده ام، پاهای سُست و شُش های خسته ام را تقویت می کند . من کارم را خواهم کرد . هر از چند گاهی این راهزن کوچک سده بیستم را به یاد آورید . از طرف من سلیا، روبرتو، خوان، مارتین، پاتوتین، بئاتریس و دیگران را ببوسید . و برای شما بوسه ای بزرگ از پسر بی مضایقه و سرکش
تان .
ارنستو


واپسین نامه چه گوارا به فرزندانش يكشنبه 24 اوت 2008
به فرزندانم : هیلدیتا، آلییدتا، کامیلو و ارنستو
اگر شما روزی این نامه را بخوانید، بدین معنی است که من دیگر در میان شما نیستم .
به فرزندانم : هیلدیتا، آلییدتا، کامیلو و ارنستو
اگر شما روزی این نامه را بخوانید، بدین معنی است که من دیگر در میان شما نیستم . شما مرا تقریبا فراموش خواهید کرد و کوچکترین شما حتی مرا به یاد نخواهد آورد. پدرتان مردی بود که به اندیشه اش عمل می کرد و بدون هیچ گونه شکی همواره به باورهایش پای بند بود . انقلابیون خوبی شوید . بسیار درس بخوانید تا بتوانید فنی را که به شما امکان تسلط به طبیعت را می دهد در اختیار بگیرید . فراموش نکنید که آن چه از همه مهم تر است انقلا ب است و هر یک از ما ، تنها، ارزشی ندارد . به ویژه همواره قادر باشید بی عدالتی را علیه هر کس در هر کجای دنیا که باشد در ژرفای قلبتان احساس کنید . این زیباترین خصلت یک انقلابی است . بدرود فرزندانم . هنوز هم امید دارم شما را بار دیگر ببینم .
بابا


واپسین نامه های چه گوارا پیش از عزیمت به بولیوی( 1966 )3 - نامه برای فیدل برگردان : گروه پویا بلژیکدو شنبه 25 اوت 2008
فیدل، هنگامی که زندگیم را مرور می کنم می بینم که به اندازه کافی با شرافت و فداکاری در استحکام پیروزی انقلاب تلاش کرده ام . و اگر اشتباهی از من سرزده است این بوده که از همان لحظات نخستین در سی یرا مائسترا(1) به اندازه کافی به تو اعتماد نکرده و نتوانسته بودم سریع تر به خصلت های رهبری و انقلابی تو پی ببرم .
3 - نامه برای فیدل
برگردان : گروه پویا بلژیک
فیدل، هنگامی که زندگیم را مرور می کنم می بینم که به اندازه کافی با شرافت و فداکاری در استحکام پیروزی انقلاب تلاش کرده ام . و اگر اشتباهی از من سرزده است این بوده که از همان لحظات نخستین در سی یرا مائسترا(1) به اندازه کافی به تو اعتماد نکرده و نتوانسته بودم سریع تر به خصلت های رهبری و انقلابی تو پی ببرم . من روزهای پر شکوهی را گذرانده ام و در کنار تو روزهای نورانی و غم انگیز بحران کارائیب (2) را با احساس غرور و تعلق به خلقمان تجربه کرده ام . به ندرت رئیس حکومتی در چنین شرایطی تا این اندازه درخشان بوده است . و خوشحالم که بدون لحظه ای تردید تو را، چگونه اندیشیدنت را، دیدگاه هایت را، ارزیابی از خطرات و اصولت را پی گرفته ام . سرزمین های دیگری از دنیا خواستار تلاش های ناچیز من هستند . من می توانم آن چه را که تو به علت داشتن مسئولیت هایت در صدر کوبا برایت امکان پذیر نیست انجام دهم . وقت آن رسیده است که از یکدیگر جدا شویم . می خواهم بدانی که من این کار را با آمیزه ای از شادی و رنج انجام می دهم . من کوبا را با ناب ترین آرزوهای سازندگی ام، گرامی ترین موجوداتی را که دوست می دارم و خلقی که مرا همانند فرزند خود پذیرا شده است بر جای می گذارم . از چنین کاری قلبم به درد می آید . در میادین نوین مبارزه، باورهائی را که تو به من القاء کرده بودی، روح انقلابی خلق کوبا، احساس انجام مقدس ترین وظیفه یعنی مبارزه با امپریالیسم در هر کجا که باشد به همراه خواهم داشت . این امر به من نیرو می بخشد و بر ژرف ترین زخم هایم مرهم می گذارد. بار دیگر تکرار می کنم که کوبا دیگر نسبت به من مسئولیتی نخواهد داشت . به جز آن مسئولیتی که از نمونه وار بودن خلقش سرچشمه می گیرد . اگر در زیر آسمانی دیگر لحظه سرنوشت ساز من فرا رسید، آخرین اندیشه من برای خلق کوبا و به ویژه برای تو خواهد بود . از تو برای آموزش هایت و نمونه وار بودنت سپاسگزارم . تلاش خواهم کرد تا آخرین لحظه در اعمالم نسبت به آن ها وفادار باشم . من همواره کاملاً با سیاست خارجی انقلابمان موافق بودم و اکنون نیز هستم . با وجود این، هر آن جائی که باشم، سنگینی مسئولیت یک انقلابی کوبائی را بر روی شانه هایم حس خواهم کرد و همواره به عنوان چنین فردی رفتار خواهم کرد . من هیچ گونه مال و ثروتی برای همسر و فرزندانم باقی نمی گذارم و از این بابت نیز تأسفی ندارم . برعکس : خوشحالم که این چنین است . چیزی نیز برای آنان نمی خواهم زیرا می دانم که دولت ( کوبا ) آن چه را که برای زندگی و آموزش آنان لازم باشد فراهم خواهد کرد . می توانم چیزهای بسیار دیگری به تو و خلقمان بگویم . ولی احساس می کنم بیهوده خواهد بود زیرا واژه ها از بیان آن چه که می خواهم بگویم عاجزند و بیهوده سیاه کردن کاغذ نیز لزومی ندارد . همواره تا هنگام پیروزی : میهن یا مرگ با تمام شور و شعف انقلابی ام تو را می بوسم .
چه
پی نوشت ها : 1)کوهی که در آن گروه چریک ها ی تحت رهبری فیدل کاسترو مبارزه مسلحانه خود را آغاز کردند . 2)اشاره به حمله ضد انقلابیون کوبا مستقر در میامی با پشتیبانی نیروی دریائی امریکا در خلیج خوک ها . حمله ای که طی 72 ساعت با پیروزی کوبا پایان یافت .

کالبد چه گوارا







کالبد چه گوارا سه شنبه 13 سپتامبر 2005
در بامداد ٨ اکتبر١٩٦٧، در چند کيلومتري لاهيگوئرا، دهکده کوچک بوليوي دربلندي هاي پيش از سلسله جبال آند، ارنستو چه گوارا همراه تني چند از چريک هايش به محاصره ارتش بوليوي درآمدند. چه گوارا روز پس از دستگيري اش در لا هيگوئرا به قتل رسيد. نخستين بار٣٨ سال پس ازآن رويداد، يکي از روزنامه نگاران اندک شماري که شاهد مرگ چه گوارا بودند به روايت موشکافانه لحظه اي مي پردازد که ارتش بوليوي به ياري افسران امريکائي و مأموران سازمان مرکزي اطلاعات آمريکا (سيا) کالبد انقلابي آرژانتيني تبار را به دهکده وله گرانده منتقل کردند، همان جائي که پزشکان جسد وي را پيش از نمايش به رسانه هاي جهان «آماده ساختند».




نوشته : ریچارد گات ترجمه : منوچهر مرزبانیان




در سال ١٩۶٧که اينک نزديک به چهل سال از آن روزگار مي گذرد، من در سانتياگوي شيلي به سر مي بردم و در همان حال که براي روزنامه گاردين لندن مقاله مي نوشتم، در دانشگاه نيز کار مي کردم. در ماه ژانويه همين سال دوستان دست چپي شيليائي به من خبر دادند که چه گوارا در بوليوي است؛ در ماه مارس، نخستين نشانه هاي حضور چريک ها نمايان شد. از همان ماه آوريل، دسته اي از روزنامه نگاران به اردوگاه نانکاهوآزو که از شهر نفتي کاميري دور نبود، رونهادند. اندکي بعد گروه کوچکي که رژيس دبره هم جزو آن بود را هنگام بيرون آمدن از اردوگاه دستگير کردند و به کاميري بردند. در همين زمان در هاوانا، آخرين نوشته هاي چه گوارا در قالب دفتر گزيده اي با عنوان «يک، دو، سه، بسيار ويتنام هاي ديگر به پا کنيم» به چاپ رسيد که در آن چپ بين الملل را به کارزار فرا مي خواند.
تصميم گرفتم به بوليوي بروم تا خود دريابم که آيا اين کشور مهياي درگيري در جنگ تازه اي از نوع ويتنام هست يا نه. آگاهي هائي ناچيزي پيرامون نهضت چريکي در بوليوي به گوش جهانيان مي رسيد. از اينرو در ماه اوت با خط آهن سرتاسري آند که از بندر شيليائي آنتوفاگاستا به سوي لاپاز مقر حکومت بوليوي کشيده بود رهسپار شدم (١).
در آن هنگام رژيم نظامي خودکامه ژنرال رنه برينتوس افسر نيروي هوائي، که دوسالي پيش از آن به قدرت رسيده بود، بر کشور [بوليوي] فرمان مي راند. با ظهور چريک ها، حکومت نظامي در بوليوي برقرار کرده بودند و خروج از شهرها را بوسيله راه بند هاي بازرسي نظامي کنترل مي کردند.
با پيش گرفتن تمام حزم و احتياط هاي لازم، با قطار خود را به محل رساندم تا از فرودگاه ها که همگي زير مراقبت شديد بودند دوري جويم و ريشم را هم تراشيدم زيرا هر ريشوئي هنوز از راه نرسيده مظنون به شمار مي رفت. قصدم آن بود که به جاي آنکه بعنوان گزارشگري بيگانه نامنويسي کنم، خود را جهانگردي عادي جا بزنم و به سرتاسر کشور سفر کنم و اين همه براي آن بود که با دشواري هاي بيشمار روبرو نشوم. سفر کردن به بيرون از شهرها بدون مجوز کتبي ژنرال آلفردو او واندو فرمانده کل نيروها، که پس از آن به مقام رياست جمهوري رسيد، شدني نبود.
بهر حال در لاپاز همراه با روزنامه نگاران خارجي ديگر که دوستي از روزنامه تايمز لندن هم در ميان آن ها بود به نامنويسي گردن نهادم. روزي همين دوست مرا در جريان رفتار عجيب روزنامه نگاري دانمارکي گذاشت. اين دانمارکي روزانه دوساعت تمام پاي بي سيم سپري مي کرد تا همه اطلاعاتي را که از رسانه هاي بوليويائي گردآورده بود، مخابره کند. دوست من که به حق کنجکاوي اش برانگيخته شده بود مي پرسيد «آيا علاقه دانمارکي ها به امور بوليوي بايد تا به اين اندازه باشد؟» من هم به همان اندازه او شگفت زده بودم، تا وقتي که بر حسب اتفاق دريافتم که اين دانمارکي گزارشگري برجسته از جناح چپ بود که اخبار را از طريق دانمارک به خبرگزاري پرنسا لاتينا ي هاوانا مي فرستاد!
چنين بود که در طول چندين هفته از اين سر تا آن سر کشور سفر کردم تا حال و هوائي را که بر آن حکمفرما بود لمس کنم و ببينم که آيا به واقع بوليوي به آستانه دوران پيش از انقلاب رسيده است. از معادن اورورو، سيگولو وه اينته و پوتوسي بازديد کردم، که همه را نظاميان در مهار خود داشتند و سربازان مسلح راه هاي دسترسي به آنها را نگهباني مي کردند. البته رهبران اتحاديه هاي کارگري همگي به زندان افتاده بودند و هراسي سخت بر کارگران معدن چيره بود که مي ترسيدند حرف هاي دلشان را بگويند.
همچنين کوشيدم از وضعيت کشاورزي آگاهي يابم. بوليوي پانزده سال پيش از آن يعني در سال ١٩۵٢ انقلابي را پشت سر نهاده بود؛ اصلاحات ارضي به سرتاسر کشور گسترش يافته بود، اما روستائيان از آن ناخشنود بودند. من با گروهي از کارشناسان کشاورزي سازمان ملل متحد هم سفر بودم، آلتيپلانو را مي پيموديم و تا تاريخا هم پيش رفتيم. در آنجا دريافتيم که بسياري از روستائيان [از وضعيت] شکوه داشتند زيرا شماري از زمين داران باز گشته بودند تا زمين ها را پس بگيرند.
به لاپاز برگشتم تا با دوگلاس هندرسون نامي که سفير ايالات متحده بود گفتکو کنم. او در مجله «سه قاره» نامه مشهور چه گوارا در بار ه ايجاد ويتنام هاي ديگر را خوانده بود و با من در ميان گذاشت که ايالات متحده ارتش بوليوي را با فرستادن مربيان ياري مي کند، اما در واقع و برخلاف ويتنام کمترين امکاني نيست که سربازان امريکائي را به بوليوي اعزام دارند.
پايان ماه اوت من به کاميري رسيدم و با رژيس دبره ديدار کردم که در اتاقکي در پادگان نظامي در بند بود. با افسران چهارمين لشکر ارتش هم گفتگو کردم که خبر دادند که چريک هاي چه گوارا به سوي شمال، در غرب جاده اي که به سنتاکروز پايتخت خاوري بوليوي کشيده بود جابجا شده اند. چاره اي نبود جز اينکه به وله گرانده که پايگاه اصلي نيروها ضد چريکي هشتمين تيپ بود بروم تا ببينم به واقع چه مي گذرد.
ازاينرو در ماه سپتامبر رهسپار وله گرانده شدم و تقاضا کردم که با سرهنگ ژواکيم زنته نو آنايا فرمانده اردوگاه که چند سال بعد در اروپا کشته شد، گفتگو کنم. به من گفت که گروه چه گوارا اينک درون ناحيه اي که حدود آن را به خوبي مشخص کرده اند قرار دارند و گريختن فرمانده چريک ها و همرزمان وي از آنجا بسيار دشوار خواهد بود. حکايت کرد که چگونه نظاميان نيروهاي چه گوارا را دوره کرده و تنها يک جاي گريز باقي گذاشته اند. ارتش سربازاني را که به لباس روستائيان در آمده بودند به محل گسيل داشته بود تا به محض عبور چريکهاي فراري از آن ناحيه هشدار دهند. گفته هاي اهالي واحه اي که چند روز پيشتر چريک ها از آنجا گذشته بودند و نيز دو تن چريک در بندي که گذاشتند از آنان پرس و جو کنم، جاي شکي پيرامون هويت رئيس گروه به محاصره درآمده باقي نمي گذاشت؛ او براستي خود چه گوارا بود. سرهنگ زنته نو به من اطمينان داد که «از حالا تا چند هفته ديگر، خبرهائي خواهد شد».
من به جاده سانتا کروز قدم گذاردم و به اردوگاه نظامي اسپرانس [آرزو] که «نيروهاي ويژه» ايالات متحده در آن مستقر بود رسيدم. نزديک به بيست متخصص آمريکاي شمالي در کارخانه قند سازي متروکه اي پنهان شده و از تمام وسائل ارتباط راديوئي موجود برخوردار بودند تا با وله گرانده و منطقه چريک ها، و همچنين با فرماندهي جنوبي آمريکائي ها (٢) مستقردر ناحيه آبراه پاناما که آنوقت در تملک وزارت دفاع امريکا بود تماس بگيرند. سرگرد روبرتو «پاپي» شلتن مرا پذيرفت و آگاه ساخت که ۶٠٠ «رنجر»، يعني رزمندگان ويژه ارتش بوليوي دست پرورده مربيان امريکائي، به تازگي دوره آموزشي خود را به پايان برده و رهسپار ناحيه وله گرانده شده اند.
يکشنبه شب ٨ اکتبر ١٩۶٧ با دوستي در ميدانگاه اصلي سانتاکروز قدم مي زدم که مردي از ايوان قهوه خانه اي اشاره کرد که سر ميزش به او به پيونديم. يکي از نظاميان امريکائي بود که در اردوگاه اسپرانس به او برخورده بوديم. گفت «خبرهائي برايتان دارم». ما که چند هفته اي بود موضوع دستگيري احتمالي او خيالمان را به خود مشغول داشته بود پرسيديم «از چه گوارا؟». خبر رسان ما پاسخ داد که «چه گوارا را گرفته اند. او زخم هاي سختي برداشته و ممکن است شب را به صبح نرساند. باقي چريک ها با سرسختي مي جنگند که او را باز پس گيرند؛ و فرمانده گروهان از طريق راديو تقاضاي بالگرداني کرده است تا او را از آن محل دور سازد. اين فرمانده آنچنان دست پاچه بود که چيزي از حرفهايش را نمي توانستي فهميد. تنها اين جمله اش را مي توانستيم بشنويم که "گيرش انداختيم، گيرش انداختيم!"»
خبر رسان ما پيشنهاد کرد که بالگرداني کرايه کنيم تا ما را بي درنگ به منطقه چريک ها برساند. نمي دانست که آيا چه گوارا هنوز زنده است يا نه، اما مي پنداشت بخت اندکي دارد که مدت زيادي هنوز زنده بماند. حتي اگر مي توانستيم بالگرداني هم پيدا کنيم پرداخت کرايه آن مقدورمان نبود . ساعت بيست و سي دقيقه و تاريکي ژرفي بود. پرواز در اين ديروقت شب به هرحال ناشدني بود. ناچار ساعت چهار صبح روز ٩ اکتبر جيپي به مقصد وله گرانده کرايه کرديم.
در پايان سفري پنج ساعت و نيمه به محل رسيديم. نظاميان نمي گذاشتند ما دورتر، تا لا هيگوئيرا، برويم. يکراست به سمت زمين هاي فرودگاه رفتيم که باند پروازي کم و بيش بدوي بود. در اين محل، علاوه بر دانش آموزان در يونيفورم هاي سفيد و عکاسان آماتور، انگار نيمي از اهالي دهکده گرد آمده بودند تا چشم براه بمانند. ساکنان وله گرانده به رفت و آمد نظاميان خو گرفته بودند.
در ميان اين جمعيت، کودکان هيجان زده تر از همه بودند. آنها افق را به انگشت نشان مي دادند و جست و خيز مي کردند. چند دقيقه بعد نقطه کوچکي در آسمان پيدا شد و خيلي زود شکل بالگرداني به خود گرفت که به ميله هاي فرود آن اجساد دو سرباز را بسته بودند. جنازه ها را از ميله ها جدا کردند و بي هيچ احترامي درون يک کاميون انداختند تا به دهکده ببرند.
زماني که انبوه جمعيت پراکنده مي شد، براي عکس برداري از جعبه هاي بمب هاي آتشزا (ناپالم) مانديم که ارتش برزيل تحويل داده و دور و بر باند پرواز پخش و پلا بود. به کمک يک عدسي نزديک کننده از مردي عکس گرفتيم که لباس نظامي سبز زيتوني به تن داشت و هيچ علامتي بر آن نبود. او را مأمور سيا مي شناختند. اين گستاخي بيگانگان آنان را خوش نيامد و مأمور سيا که چند افسر بوليويائي از او محافظت مي کردند کوشيد فرمانبرانش را وادارد تا ما را از دهکده بيرون اندازند. ما جزو اولين کساني بوديم که به وله گرانده رسيده بوديم، جلوتر از تمام ديگراني که بيست و چهار ساعت بعد سر رسيدند. اما آنقدر جواز عبور گرفته بوديم که بتوانيم ثابت کنيم روزنامه نگاران حقيقي هستيم. آنچنانکه، پس از جر و بحث هاي خشونت بار بالاخره به ما اجازه دادند در محل بمانيم.
آنگاه تنها و يگانه بالگرداني که در آنجا بود به سوي ميدان نبرد که حدود سي کيلومتر به سمت جنوب قرار داشت به پرواز درآمد و سرهنگ زنته نو را باخود برد. اندکي پس از ساعت يک بعد از ظهر اين فرد پيروزمندانه بازگشت و لبخند پهني را که از سر رضايت بر چهره داشت نمي توانست پنهان کند. اعلام کرد که چه گوارا مرده است. جسد چه گوارا را که ديده بود جاي ترديدي باقي نميگذاشت. هيچ دليلي در دست نبود که حرف هايش را باور نکنيم. ناگزير به سوي دفتر کوچک تلگرافخانه شتافتيم تا گزارش خود را براي اطلاع جهانيان به کارمند نگران و ناباور آن بسپاريم. در ميان ما هيچکس به واقع يقين نداشت که گزارش ها به مقصد خواهند رسيد، اما گزينه ديگري نبود. اين گزارش ها هرگز به جائي که قرار بود برسند نرسيدند.
چهار ساعت بعد، دقيقتر بگوئيم سر ساعت پنج بعد از ظهر، آن بالگردان بازگشت و اين بار فقط يک جسد با خود داشت که آنرا به تخت فرود آن طناب پيچ کرده بودند. به جاي آنکه مانند بار قبل در جائي که ما بوديم فرود آيد، در ميانه باند پرواز، دور از نگاه کنجکاو روزنامه نگاران به زمين نشست. قدغن کرده بودند که از حلقه محاصره سربازان فراتر برويم. اما ديديم که در آن دور دست جسد را با شتاب درون يک شورولت بارکش قرار دادند که باند پرواز را با شتاب جنون آميزي ترک کرد تا از محل دور شود.
توي ماشين جيپمان که خيلي دور نبود پريديم و راننده ما ديوانه وار پشت بارکش به حرکت در آمد. حدود يک کيلومتر دورتر، در داخل دهکده، شورولت ناگهان به سمتي پيچيد و ديديم که به درون محوطه بيمارستان داخل شد. سربازان کوشيدند با بستن دروازه ميله دار جلو ما را بگيرند، اما آنقدر نزديک به بارکش مي رانديم که توانستيم بدرون برويم.
شورولت از يک سربالائي با شيب تندي بالا رفت و سپس دنده عقب در مقابل سرپناه کوچکي با بامي ساخته شده از ني که يک سوي آن حفاظي در برابر باد و بوران نداشت، قرار گرفت. از جيپ پائين پريديم تا پيش از آنکه در جانبي بارکش باز شود خود را به آن برسانيم. وقتي سرانجام با خشونت در را باز کردند، مأمور سيا از آن بيرون پريد و به شيوه اي غريب به انگليسي فرياد زد: «خيلي خب، حالا گورمان را از اينجا گم کنيم» (٣) . مردک نمي دانست که روزنامه نگاري انگليسي پشت در ايستاده است.
در درون بارکش بر روي برانکاري کالبد چه گوارا نهاده شده بود. از همان نگاه نخست دانستم که خود اوست. چهار سال قبل فرصتي پيش آمده بود که در هاوانا او را ملاقات کنم؛ و او کسي نبود که به آساني از خاطر برود. بي هيج ترديدي اين جسد ارنستو چه گوارا بود. هنگامي که آنها جسد را براي قرار دادن روي ميزي که در داخل پناهگاه سرهم بندي کرده بودند که لابد پيشترها براي کوبيدن رخت چرک از آن استفاده مي شد، بيرون آوردند به يقين در يافتم که گواراي انقلابي اينک به حقيقت مرده است.
شکل ريش، خطوط چهره، موهاي بلند و انبوه او را در ميان هزاران تن ديگر مي توانستي شناخت. لباس نظامي به رنگ سبز زيتوني و بالاتنه اي زيپ دار به تن داشت. جوراب هاي سبز رنگ و رو رفته و کفش هائي به پا داشت که دست ساز مي نمود. از آنجا که لباس ها بدنش را به تمامي پوشانده بود به دشواري مي توانستي ديد که از کجا زخم برداشته است. دو حفره در زير گلوگاهش به چشم مي خورد؛ ديرتر وقتي به پاک کردن تنش پرداختند، من زخم ديگري را در ناحيه شکم ديدم. به يقين جراحت هاي ديگري هم در ران ها و نزديک قلبش وجود داشت که من نتوانستم آن ها را ببينم.
دو پزشک بيمارستان درون زخم هاي گردن وي مي کاويدند؛ ابتدا به نظرم آمد که دنبال گلوله ميگردند، اما آنها فقط جسد را براي گذاردن لوله اي آماده مي کردند تا فورمل را براي حفظ آن تزريق کنند. يکي از پزشکان به شستن دستهايش که به خون چريک مرده آغشته بود پرداخت. به غير از اين جزئيات هيچ چيزي بر کالبد بي جان وي نبود که کمترين حس انزجاري بر انگيزد. تو گفتي انگار زنده بود. و وقتي خواستند بازوانش را از آستين نيم تنه بيرون کشند بدون دشواري در آمدند. فکر مي کنم که از مرگ او چند ساعتي بيشتر نگذشته بود. در آن لحظه به خيالم نمي گنجيد که توانسته باشند او را پس از دستگيري کشته باشند. همه فکر مي کرديم که به خاطر زخم هايش و نبود مراقبت هاي پزشکي در اولين ساعات اين صبح دوشنبه مرده باشد.
کساني که دور او را گرفته بودند بسيار نفرت انگيز تر از خود جسد مي نمودند. راهبه اي که نمي توانست لبخند خود را پنهان سازد خودش را رها کرد تا آشکارا بخندد؛ افسران با دوربين هاي عکاسي گران بها سر رسيدند تا اين صحنه را جاويدان سازند؛ و البته عادي بود که مأمور سازمان مرکزي اطلاعات(سيا) به همه جا سربکشد، چرا که طبيعتا او مسئوليت همه عمليات را به حساب خود گذاشته بود و هر بار که کسي جرأت مي کرد عدسي دوربين را بسمت او بچرخاند دچار خشمي ديوانه وار مي شد. به انگليسي از او پرسيديم «اهل کجا هستيد؟» و محض خنده افزوديم « کوبا»، «پورتو ريکو؟» اما شوخي ما آشکارا او را خوش نيامد و به خشکي پاسخ داد «مال هيچ جا».
ديرتر باز همين را از او پرسيديم، اما اينبار به اسپانيولي جواب داد «چه مي گوئيد»، و وانمود مي کرد که چيزي از حرفهاي ما نمي فهمد. مردي خپله و قوي جثه بود که سي و پنج سالي از سنش مي گذشت، چشم هاي ريزي داشت که در حدقه فرورفته بودند و به درستي نمي توانستي گفت که اهل امريکاي شمالي بود و يا پناهنده کوبائي، زيرا هم انگليسي و هم اسپانيولي را بدون لهجه صحبت مي کرد. نامش کوستاو ويلودو بود (که با نام مستعار ادواردو گونزالس مي شناختندش) و هنوز در ميامي به سر مي برد. من يک سال پيش از آنکه در رسانه هاي امريکاي شمالي سخني از او باشد در مقاله اي که براي گاردين لندن نوشتم از او نام برده بودم.
نيم ساعتي پس از آن براي عزيمت يه سوي سانتاکروز و فرستادن خبرها از هم جدا شديم. وقتي روز سه شنبه١٠ اکتبر به مقصد رسيديم ديگر سپيده دميده بود. هيچ کدام از دفاتر آنچنان که بايد مجهز نبود. از اينرو من هواپيمائي به مقصد لاپاز گرفتم و از آنجا روايت خود از مرگ چه گوارا را فرستادم که در صفحه اول شماره ١١ اکتبر گاردين چاپ شد. در هواپيما به سرگرد «پاپي» شلتن برخوردم که با خشنود ي از دهانش پريد: «ماموريت انجام شد!».
پاورقي ها
۱- پايتخت بوليوي به موجب قانون اساسي شهر سوکره است که در سال ١۵٣٨پدرو آنزورس دو کامپو ردوندو بنياد نهاد.
۲- فرماندهي جنوبي ارتش ايالات متحده.
٣- All right, let’s get the hell out of here