۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

یونس پارسابناب: " اتحادیه اروپا ": آیا استقرار یک اروپای متحد واقعی امکان دارد؟ ( بخش اول )


درآمد
بعد از پایان جنگ جهانی دوم و عروج آمریکا به قله هژمونیکی در نظام جهانی سرمایه داری برای حداقل دو دهه تعداد قابل توجهی از روشنفکران چپ و متمایل به اندیشه های سوسیالیستی ( مثل آندره مارلو ) همراه با بخش اعظم سیاستمداران و دولتمردان اروپائی ( مثل چارلز دوگل ) بر آن بودند که اروپائیان نیز قادرند با اتخاذ یک اتحاد قاره ای در آینده نزدیک به عنوان یک قدرت اقتصادی و سیاسی ( و حتی مستقل از آمریکا ) در صحنه جهانی قد علم کنند. با اینکه خیلی از اقدامات و تلاش ها در این راستا ( مثل ایجاد بازار مشترک اروپائی ) در اوان رشدشان در تقابل با پروژه های جهانی آمریکا در نطفه خفه گشته و یا بعد از مدتی اخته شدند ولی اندیشه و آرزوی ایجاد " ممالک متحده اروپا " به مدل ممالک متحده آمریکا در بین بخش قابل ملاحظه ای از اروپائیان به قوت خود باقی ماند . حامیان این نظرگاه هنوز هم با استناد به ویژگی های اروپا و ارقام و آمار جدید به جمع کل جی.د.پی  ( درآمد سالانه ملی ) کشورهای اروپای آتلانتیک ، تاکید میورزند که بروز و عروج یک " اروپای متحد " ( و حتی مستقل از آمریکا ) در متن و بطن دنیای کنونی در درون نظام جهانی سرمایه داری حاکم امکان دارد . در بخش اول این نوشتار به ویژگی های اقتصادی ، سیاسی و تاریخی که دو قاره اروپا و آمریکا را از همدیگر متمایز و متفاوت و گاهاَ مشابه و قابل مقایسه می سازند ، می پردازیم . در بخش دوم و پایانی چند و چون اینکه چرا اروپا نیز مثل دیگر مناطق جهان نمی تواند استقلال خود را بدون گسست از راس نظام و رهائی از آتلانتیسیسم تامین و تنظیم سازد ، مورد بررسی قرار می دهیم .
شباهت ها و تفاوت های
دو قاره اروپا و آمریکا
-          بررسی ویژگی های متفاوت ژئوپولتیکی ، اقتصادی ، ترکیب بندی دموگرافیکی و تاریخی – فرهنگی بین دو قاره آمریکا و اروپا به ما کمک می کند متوجه باشیم که اروپا نمی تواند در درون چهارچوب نظام فعلی به عنوان یک قدرت جهانی ( مستقل از آمریکا ) قدعلم کند . در اینجا پیش از اینکه به بررسی این ویژگی های متفاوت و گاهاَ مشابه پرداخته شود ، بگذارید به دو نکته مهم معرفتی اشاره کنم که حائز اهمیت می باشند .
نکته اول – منظور از اروپا در این نوشتار نه کل قاره اروپا بلکه اروپای آتلانتیست ( عمدتاَ کشورهای مسلط مرکز در " اتحادیه اروپا " بویژه آلمان ) است . پس کشورهای روسیه و دیگر کشورهای برآمده از تجزیه شوروی و " بلوک شرق " بخشی از اروپائی که در اتحادیه اروپای کنونی از موقعیت برتر و مسلط برخوردار هستند ، نیستند .
نکته دوم – در شرایط فعلی نظام حاکم جهانی سرمایه داری  به رهبری آمریکا احتمال عروج اتحادیه اروپا به قله ابر قدرتی و مستقل از آمریکا بنا به عللی که شرح داده خواهند شد ، وجود ندارد . احتمال وقوع این امر و به قول بخشی از اروپائیان مترقی روشنفکر استقرار " اروپای دیگر " و بهتر زمانی امکان پذیر خواهد گشت که نیروهای " اروپای سوسیال" که در حال حاضر در پراکندگی ، آشفتگی و در موضع دفاعی روزگار می گذارنند به خود آمده و طی یک جنبش همگانی مردمی به امر گسست از محور و راس نظام جهانی دامن بزنند . روشن است که آینده این جنبش زمانی به ثمر و پیروزی می رسد که چالشگران ضد نظام در اروپای مورد نظر برخلاف دوره های مختلف گذشته موفق گردند که خواست انقلابی گسست خود را با امواج جنبش های بیداری و رهائی در کشورهای پیرامونی جنوب گره بزنند . زیرا حداقل از نظر ژئوپولتیکی و ترکیب بندی دموگرافیکی در جهان امروز نه تنها استقرار جهانی دیگر و بهتر بلکه احتمال ایجاد " اروپای دیگر " و بهتر نیز بدون توجه جدی به خواسته های خلق های کشورهای دربند پیرامونی جنوب که 80 در صد جمعیت کل جهان بوده و 75 در صد کل منابع طبیعی و انسانی جهان را در بر می گیرند ، وجود نخواهد داشت .
-          بهر رو در نظام جهانی سرمایه داری کنونی بنا به تفاوت های اساسی که بین آمریکا و اروپای مورد نظر موجود است احتمال عروج اروپای حتی متحد به قله قدرقدرتی و مستقل از آمریکا ، را ناممکن می سازد . بگذارید در اینجا باختصار به بررسی سه کمبود که اروپا در مقام مقایسه با آمریکا با آنها روبرو است بپردازیم :
1 – آمریکای شمالی ( ایالات متحده و همسایه وابسته اش کانادا ) دارای منابع عظیم طبیعی است که چندین بار بیشتر از کل منابع طبیعی موجود در اروپای مورد نظر ( اروپا منهای روسیه ) می باشد . وابستگی این اروپا به روسیه از یک سو و به آمریکا از سوی دیگر در ارتباط با نفت ، گاز و دیگر منابع انرژی که روزانه بیشتر می گردد ، موید این کمبود اساسی است .
2- اروپامجموعه ای ازتعداد قابل توجه ای از ملتهای مشخص و متمایزتاریخی هستند که دارای فرهنگهای سیاسی متفاوت و نا همگون از همدیگر هستند.این تنوع فرهنگی و نا همگونی در چارچوب نظام جهانی کنونی احتمال شکل گیری و توسعه ی پدیده به اسم "مردم اروپا" رابه سبک و مدل "مردم آمریکا" نا ممکن میسازد. 
3 – کمبود سومی که به نظر این نگارنده مهم تر از دو کمبود فوق الذکر است رشد ناهمگون و ناموزون سرمایه داری در اروپا است که هنوز بعد از گذشت متجاوز از پانصد سال از عمر سرمایه داری به قوت خود باقی است . در صورتی که در آمریکا ، سرمایه داری بطور همگون و موزون در منطقه شمال آمریکا بویژه بعد از پایان جنگ داخلی ( در 1886 ) رشد یافته است . نیم نگاهی به نقشه سیاسی اروپا نشان می دهد که اروپای غربی ( قاره اروپا منهای روسیه ، اکراین و بلاروس ) هنوز هم مشخصا به سه نوع کشورهای متمایز که دارای رشد نابرابر سرمایه داری هستند ، تقسیم میشود . برای آشنائی بیشتر با این کمبود بهتر است نیم نگاهی به چند و چون تاریخی رشد ناهمگون سرمایه داری در اروپا ، بیاندازیم .
-          سرمایه داری تاریخی ( شکلی از نحوه تولید سرمایه داری که بتدریج در طول پانصد سال گذشته به یک نظام جهانی تبدیل گشت ) در قرن شانزدهم در مثلث لندن – آمستردام – پاریس شکل گرفته و با انقلاب سیاسی فرانسه در 1789 و انقلاب صنعتی در انگلستان به کمال رشد رسید . این مدل و نحوه تولیدی که بتدریج در دیگر کشورهای سرمایه داری مرکز گسترش یافته و مستقر گشت ، در ایالات متحده آمریکا به سرعت بعد از پایان جنگ داخلی در 1866 گسترش یافته و به قدرت متفوق برده داری از یک سو و برتری شیوه فئودالیسم از سوی دیگر خاتمه داد . به همین نحو در اروپای مورد نظر نیز همین مدل سرمایه داری در کشورهای آلمان و اسکاندیناوی و سپس در کشورهای اتریش ، بلژیک و سویس در دوره بعد از 1870 به سرعت توسعه یافت
-          این روند توسعه و گسترش که از 1870 به این سو در کشورهای مرکز مسلط در اروپا ادامه یافت بتدریج آن کشورها را مثل آمریکا و کانادا از نظر اقتصادی و سیاسی تحت قیمومیت و کنترل انحصارات عمومی تر ، مالی تر و نظامی تر شده خودشان ، قرار داد . علیرغم این ادغام ها ،این مونوپولی ها کلیت آن کشورها را در واقع به عنوان " اروپائی " نمایندگی نکرده و هنوز هم جنبه " ناسیونال " آنها به عنوان ملت – دولت های واحد ( مثل آلمانی ، انگلیسی ، سوئدی و... ) مطرح است . با اینکه فعالیت های اقتصادی آنها می توانند ترانس اروپائی ( اروپای سرتاسری ) و حتی ترانس ناسیونال ( فراملی – جهانی ) باشند ولی واقعیت این است که این انحصارات هنوز هم " ناسیونال " هستند . همین امر در مورد انحصارات عمومی تر ، مالی تر و جهانی تر شده آمریکائی ها و ژاپنی ها نیز صدق می کند .
شایان تاکید است که در همین اروپای به اصطلاح " متحد " ما کشورهایی را داریم که در مقام مقایسه با کشورهای مسلط مرکز ( آلمان ، فرانسه ، انگلستان ، هلند و ... ) در ردیف دوم قرار دارند . در این کشورها ( ایتالیا ، اسپانیا ، پرتغال و ایرلند ) مدل سرمایه داری متفوق سرمایه داری انحصاری عمومی تر و مالی تر گشته ، سال ها و چندین دهه بعد  - پس از پایان جنگ جهانی دوم – شکل گرفته و گسترش یافت . به خاطر این امر ، این جوامع ویژگی هایی در مدیریت اقتصادی و سیاسی خود اتخاذ کردند که آن کشورها را در مقایسه با کشورهای مسلط مرکز در همان اروپا عقب نگهداشتند . هنوز هم بعد از گذشت 30 سال از فاز فعلی جهانی گرائی ( گسترش بازار آزاد نئولیبرالی ) این کشورهای " ردیف دوم " ( مثل ایتالیا و یا پرتغال ) با کشورهای " ردیف اول " ( مثل آلمان و یا فرانسه ) ناهمگونی و ناموزونی در رشد سرمایه داری را به روشنی نشان می دهند .
-          ولی پدیده رشد ناموزون سرمایه داری در اروپا بطور چشمگیری در کشورهای " ردیف سوم " نمایان تر می گردد . کشورهای واقع در این رده شامل کشورهای سابق بلوک شرق " سوسیالیستی " ( مثل بلغارستان ، رومانی ، لهستان و... ) و یونان هستند . این کشورها بر خلاف کشورهای مسلط اروپائی ردیف اول مثل آلمان و انگلستان و یا کشورهای مرکز نیمه مسلط مثل ایتالیا و اسپانیا ، هیچوقت قادر نگشتند که کمپانی های انحصاری عمومی تر متعلق به جوامع خود را بوجود آورند . بعضی از صاحب نظران بر آن هستند که کمپانی های معروف کشتیرانی یونانی شاید استثناء بر این امر باشند . ولی به نظر نگارنده نیز هویت ملی و ملت – دولتی این کمپانی ها بطور قابل توجهی سئوال برانگیز است . تا زمان جنگ جهانی دوم تمام این کشورها از آلبانی گرفته تا چکسلواکی و.. از وجود شرایط و فرصت های مناسب برای رشد و گسترش روابط توسعه یافته سرمایه داری که ویژگی های کشورهای " رده اول " مسلط مرکز را تشکیل می دادند ، بکلی محروم بودند .
-          بعداز پایان جنگ جهانی دوم چون اکثریت قریب به اتفاق این کشورهای رده سومی تحت حاکمیت احزاب سوسیالیستی و کمونیستی به کمپ شوروی پیوستند طبیعتا نمی توانستند رشد سرمایه داری داشته باشند در نتیجه این بخش از کشورهای اروپائی که را. " سوسیالیسم واقعا موجود " را در دوره 1991 – 1946 طی کردند حداقل به اتخاذ ویژگی های سوسیال و نه سوسیالیستی موفق گشتند . ولی بعد از فروپاشی و تجزیه شوروی و بلوک شرق در سال های 1991 – 1989 و آغاز دوره بعد از پایان جنگ سرد تمامی این کشورها به اضافه یونان پس از ادغام در درون اتحادیه اروپا و سازمان ناتو و پیوند  به محور نظام جهانی سرمایه, به نحو نمایانی به کشورهای پیرامونی و نیمه پیرامونی قدرت های مسلط مرکز اروپا بویژه آلمان تبدیل گشتند . به عبارت دیگر این کشورهای ردیف سوم اروپائی تحت کنترل نه مونوپولی های عمومی تر شده خود بلکه بخاطر این ناهمگونی و ناموزونی در رشد سرمایه داری در اروپا کاملا هر نوع مقایسه تشبیهی با قاره آمریکای شمالی ( ایالات متحده آمریکا و کانادا ) را برنمی تابند . خیلی از صاحب نظران و مفسرین سیاسی در اروپا و آمریکا بر آن هستند که این ناهمگونی و رشد ناموزون در آینده نه چندان دور با تقویت و گسترش اتحادیه اروپا ، منطقه یورو و ناتو در جهت استقرار " ایالات متحده اروپا " بتدریج ناپدید خواهد گشت . ولی بررسی رشد اوضاع اقتصادی و سیاسی اروپای مورد نظر عمدتا کشورهای مسلط مرکز در اروپا در پرتو بحران بزرگ مالی و امواج اعتراضات و تظاهرات توده های مردم در این کشورها علیه سیاست های خانمانسوز ریاضت کشی به روشنی نشان می دهد که چقدر این  مفسرین هم درباره عروج ایالات متحده اروپا و هم در مورد آینده نظام جهانی سرمایه داری واقعا موجود در تصورات باطل و در باتلاق توهمات یوروسنتریکی ( اروپا محوری ) فرو رفته اند . اتفاقا خیلی مناسب تر و واقع بینانه تر است که در اینجا به عوض مقایسه تشبیهی اروپا با آمریکای شمالی به مشابهات تطبیقی بین  اروپای دوگانه با قاره  آمریکا بپردازیم
شباهت های موجود بین
آمریکای لاتین و اروپای شرقی
-          قاره دوگانه آمریکا در درون نظام جهانی از دو بخش بسیار متفاوت تشکیل یافته است : بخش اول – آمریکای آنگلو ساکسون ( دو کشور ممالک متحده آمریکا و کشور – ملت وابسته به آن – کانادا ) است که در شمال قاره امریکا قرار دارد.
-           بخش دوم – آمریکای لاتین ( کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی ) به اضافه جزایر کارائیب که در بخش جنوب قاره آمریکا قرار دارند . پروسه تسلط آمریکا بر کشورهای جنوب قاره نزدیک به دو قرن پیش با انتشار اعلامیه " دکترین مونرو " در سال 1823 آغاز گشت . در آن دوره آمریکا نعمات و منابع طبیعی برآمده از تسلط خود در آمریکای لاتین را ..امپرا طوری بریتانیا که از موقعیت هژمونیکی برخوردار بوده و در راس نظام جهانی قرار داشت ' سهیم گشت . بعد از فرود قدرقدرتی بریتانیا و فراز آمریکا به قله هژمونیکی ( بعد از پایان جنگ جهانی دوم ) کلیه آمریکای لاتین به استثنای کشور کوبا بعد از انقلاب 1959 ، دربست به " حیاط خلوت " آمریکا تبدیل گشت . البته امروز به علت عروج امواج خروشان بیداری و رهائی تحت نام " جنبش سوسیالیسم قرن بیست و یکم " کشورهای متعددی در آمریکای لاتین همچون بولیوی ، اکوادور ، ونزوئلا و... انگاشت و پراتیک حیاط خلوت و تسلط بلامنازع آمریکا را بطور قابل ملاحظه ای به چالش طلبیده اند .
-          ولی علیرغم اوضاع رو به رشد مترقی و مثبت هنوز هم آمریکای لاتین دارای ویژگی های مشابه با اروپای شرقی است که اشاره به آنها حائز اهمیت است. به عبارت دیگر کشورهای شرق اروپا در موقعیت پیرامونی و وابستگی به کشورهای مسلط اروپای غربی دارای شباهت های قابل ملاحظه ای با کشورهای آمریکای لاتین که موقعیت پیرامونی و وابستگی به آمریکای مسلط را دارند ، می باشند . بدون تردید این شباهت ها مثل تمام شباهت ها محدودیتها و حد و مرزهای خود را دارا می باشند که انکار و عدم توجه به آنها ما را به نتیجه گیری های نادرست در مورد آینده این دو منطقه پیرامونی در بند وا می دارد . برای نمونه در اینجا به دو نکته کاملا متفاوت بین این دو منطقه پیرامونی آمریکای لاتین و اروپای شرقی اشاره می کنم .
1 – آمریکای لاتین به عنوان یک نیم قاره بطور فراوانی از نعمات و منابع طبیعی پر ارزشی – مثل آب ، زمین ، جنگل ، معادن ، نفت و گاز طبیعی – برخوردار است . از این نظر به هیچ نحوی نیم قاره اروپای شرقی را نمیشود در این زمینه ها با آمریکای لاتین مقایسه تشبیهی کرد .
2 – مضافا ، آمریکای لاتین از نظر اتنیکی – تباری در مقام مقایسه با اروپای شرقی بی اندازه همگون تر و کمتر چند ملیتی است . در کلیه آمریکای لاتین که نزدیک به 750 میلیون نفر جمعیت دارد ، دو زبان خویشاوند لاتینی ( اسپانیولی و پرتغالی ) زبان های اکثریت وسیعی از مردم آن منطقه است . بومیان آمریکائی در این نیم قاره که به زبان های بومی ازتکی و مایان و.. صحبت میکنند عموما به زبان های اسپانیولی و پرتغالی نیز تکلم میکنند . دقیقا به خاطر این همگونی در زبان و دین ، رقابت های تفرقه برانداز اولتراناسیونالیستی – پانیستی و اشاعه اندیشه های بنیادگرائی دینی – مذهبی برخلاف کشورهای اروپای شرقی ، در کشورهای آمریکای لاتین به غایت کمتر است . این تفاوت ها بین اروپای شرقی و آمریکای لاتین با اینکه اهمیت دارند ولی به هیچ وجه اهمیت شباهت های اساسی و کیفی بین این دو منطقه بویژه در گستره موقعیت پیرامونی و وابسته بودن آنها به اعضای پیکان سه سره نظام جهانی را کاهش نمیدهند .
تسلط راس نظام (ایالات متحده آمریکا) بر آمریکای لاتین به عنوان حیاط خلوت خود بوسیله اهرم های مهم مثل " بازار مشترک پان آمریکا " دهه هاست که اعمال گشته است . با اینکه پایه های این تسلط در دهه اخیر توسط نیروهای "سوسیال" و سوسیالیستی در بعضی از کشورهای آمریکای لاتین مثل نیکاراگوئه ، ونزوئلا ، بولیوی ، اکوادور و... ، تضعیف گشته و در مواردی حتی به طور جدی به چالش طلبیده شده اند ، ولی هنوز آمریکای " یانکی " با ایجاد سازمان " نفتا " کشور مکزیک را با اعمال برنامه های اقتصادی لومپنی عملاَ از وجوه حاکمیت ملی محروم ساخته است . بررسی تاریخ معاصر آمریکای لاتین نشان می دهد که امپریالیسم یانکی آمریکا چه از طریق مداخلات نظامی مستقیم بویژه در جزایر کارائیب و چه از طریق حمایت کودتاهای نظامی از کودتای 1954 در گواتمالا تا کودتای یازده سپتامبر 1973 شیلی ، تلاش کرده که به قول آندره گونتر فرانک با دامن زدن به پدیده فلاکت بار رشد لومپنی توسط بورژازی لومپن ( کمپرادور ) این منطقه را مثل دویست سال گذشته به عنوان حیاط خلوت خود حفظ کرده و با جهانی ساختن " دکترین مونرو " مدل آن را در مناطق دیگر استراتژیکی و ژئوپولتیکی جهان نیز پیاده سازد . شایان ذکر است که شکل نهادی روابط بین اتحادیه اروپا و در واقع آلمان با کشورهای پیرامونی اروپای شرقی خیلی با روابط آمریکای یانکی با آمریکای لاتین دارای شباهت ها و منطق مشترکی است .
بدون تردید میتوان تعبیه یک نوع دکترین مونرو ( اروپای شرقی ملک اروپای غربی ) را در قاره اروپا در زمان کنونی مشاهده کرد . اما چرا کشورهای اروپای شرقی در این دوره دچار این سرنوشت یعنی به مخمصه تبدیل به حیاط خلوت کشورهای مسلط مرکز اروپای غربی افتاده اند . نگارنده در اینجا به دو علت اصلی در پاسخ به این پرسش اشاره می کند :
1 – یکم اینکه کشورهای اروپای شرقی ( از آلبانی و بلغارستان و.. در منطقه بالکان تا چکسلواکیا ، لهستان و... ) بلافاصله بعد از پایان جنگ جهانی دوم و عروج آمریکا به قله قدرقدرتی هژمونیکی آمریکا توانستند با الحاق به کمپ شوروی خود را نزدیک به پنجاه سال ( از 1945 تا 1990 = دوره جنگ سرد ) از این مخمصه نجات دهند . بدون تردید قراردادهای منعقده بین سه نیروی اصلی متفقین ( آمریکا ، شوروی ، انگلستان ) در کنفرانس های یالتا و سپس پوتسدام در سرنوشت این کشورها خیلی نقش داشتند . ولی بعد از فروپاشی  وتجزیه شوروی و بلوک شرق و آغاز دوره بعد از جنگ سرد از 1991 به این سو اوضاع سیاسی در کشورهای اروپای شرقی دستخوش دگرگونی گشته و آن کشورها را به تدریج به پیرامونی های نظام جهانی سرمایه و مشخصا به حیاط خلوت اتحادیه اروپا تبدیل ساخت .
2 – دوم اینکه اتحادیه اروپا نیز که در آغاز تاسیس اش تحت نام " بازار مشترک " فقط شامل شش کشور اروپای غربی بود در دوره بعد از جنگ سرد دستخوش دگرگونی و تحویل و تحول قرار گرفت . بعد از انعقاد معاهده مستریخت این اتحادیه که تا آن زمان عمدتا جنبه اقتصادی داشت به یک سازمان سیاسی با پروژه های معین تبدیل گشت . فروپاشی و تجزیه کشور یوگسلاوی در دهه 1990 به هفت کشور مجزا از هم توسط سازمان ناتو و اتحادیه اروپا البته با عنایت و حمایت همه جانبه آمریکا در این مدت به خوبی نشان داد که کشورهای مسلط مرکز در اروپای آتلانتیک کشورهای اروپای شرقی را به کشورهای پیرامونی  و حیاط خلوت خود تبدیل ساخته ند .
نتیجه اینکه
عروج اروپای آتلانتیک ( اتحادیه اروپا ) به عنوان یکی از اعضای امپریالیسم سه سره در دوره بعد ازپایان جنگ سرد از 1991 به این سو ، این امید واهی را بین خیلی از روشنفکران رفورمیست و فعالین سیاسی اروپائی منجمله بخشی از چپ های منتقد از نظام جهانی سرمایه بوجود آورده که ساختمان یک اروپای دیگر امکان دارد . در بخش دوم این نوشتار به چند و چون مجموعه عللی که این امید را یک توهمی بیش نمی بینند ، می پردازیم .
منابع و مآخذ
1 – سمیرامین ، " فراملی گرائی یا امپریالیسم دسته جمعی " در نشریه اینترنتی " پامبازوکانیوز " 23 مارس 2011.
2 – آندره گاندر فرانک ، " سرمایه داری و توسعه نیافتگی در آمریکای لاتین " ، نیویورک ، مانتلی ریویو پرس ، 1967 .
3 – دومینیک ایودس ، " پارتیزان ها و جنگ داخلی در یونان ، 49 -1943 ، " نیویورک ، مانتلی ریویو پرس ، 1972  .
4 – ارنست مندل ، " اروپا در مقابل آمریکا : تضادهای امپریالیسم " ، نیویورک ، مانتلی ریویو پرس ، 1970 .
5 – سمیرامین ، " انفجار درونی در درون نظام اروپائی " ، در مجله "مانتلی ریویو " سال 64 ، شماره 4 ، سپتامبر 2012 .
6 – فرقان چاکو ، " چرا کشورهای بالکان نمی توانند به اروپا برسند ؟ " در مجله اینترنتی " یورو آتلانتیک " 2 ژوئن 2011 .

      

محمود خادمی: حسن روحانی ؛ جرقه در اردوگاه رو به موت اصلاح طلبان - بخش پنجم

 رئیس جمهور جدید ؛ نا توان از تغییر

در بخش چهارم مقاله توضیح دادم ؛ از آنجا که توسل به شخصیت های همین نظام ؛ برای اصلاح طلبان  یک " پرنسیب " است . آنها با زیر پا گذاشتن همه شرط و شروطی که از طرف اصلاح طلبان برای شرکت در انتخابات تعیین شده بود و همچنین با پشت کردن به جنبش اعتراضی مردم که نظر بر تحریم انتخابات داشت ؛ با حمایت از روحانی وارد رقابت های انتخاباتی شدند . همچنین نوشتم آنها با راه اندازی جشن و شادی در خیابانها ؛ برای پیروزی روحانی و با القاء دروغین اینکه ؛ معترضین به خواست خود رسیده اند و " رأی خود " را پس گرفته اند  ؛ تدارک پایان دادن به  جنبش اعتراضی مردم معروف به جنبش سبز را  زمینه چینی نمودند .  او ........  کنون ادامه مقاله

در شگفتم از مردم ایران ؛ این مردم یکبار در سال 57 ؛ وقتی که در اثر قیام و خروش یکپارچه شان ؛  شاه از ایران رفت و  خمینی آمد ؛ در شهرهای مختلف بویژه در تهران ؛ سرشار از شور و شوقِ پیروزی در خیابانها به رقص و پایکوبی پرداختند . باز همین مردم ؛ علیرغم تجربه تلخ و دردناک خمینی و مشاهده  34 سال فساد و خونریزی در حکومتِ دینی بار دیگر ؛ با رفتن احمدی نژاد و آمدن حسن روحانی بعنوان رئیس جمهور ؛ به جشن و شادمانی در خیابانها پرداخته اند .
برای شادیها و پایکوبی های آن زمانها جواب در خوری وجود دارد و آنهم اینکه ؛ در آن زمان مردم نمی دانستند از انقلاب چه میخواهند . یعنی نمیدانستد بجای رفتن شاه و منشهای شاهانه باید چه کس و چه چیز را بنشانند ؛ از ضرورت دمکراسی و حقوق شهروندی ؛ چیزی  نمیدانستند و مهمتر  از همه ؛ ماهیت پلید آخوندها اطلاعی نداشتند و  به خمینی در حد رسولان آسمانی اعتماد کرده بودند و واقعا" فکر میکردند " فرشته به در " آمده است .
امّا اینبار مردم مسحور چه فرشته ای شده اند ؟ و باز چه کسی را در ماه دیده اند ؟و  برای شادیهای خود ؛ چه عذر و بهانه ای دارند ؟ چرا با آمدن حسن روحانی برقص و شادمانی پرداخته اند ؟! یعنی بعد از دیدن اینهمه فجایع و بعد از تحمل اینهمه ستم و سرکوب و  و بعد از دیدن عاقبت انواع حکومت های دینی از نوع ملی گرا( دولت موقت مهندس بازرگان ) ؛ اصولگرایان و 8 سال هم دولت اصلاح طلبان ؛ دیگر چه توجیهی برای شادی و شادمانی خود  دارند ؟
واقعیت این است و یا با خوش بینی باید تصور کرد که ؛  این شادیها و استقبالِ نسبی مردم و بویژه جوانان از پیروزی حسن روحانی ؛ نه بخاطر چشم و ابروی او و غافل بودن از ماهیت وی ؛ بلکه از نشانه های عطش سوزان مردم و جوانان کشور به آزادی و نشانه خواست آنان به تغییر و دگرگونی بنیادی در ساختار نظام و رهائی از وضعیت کنونی است .
یعنی آنها به شیوه های خود ؛ از روزنه کوچکی که در جریان انتخابات بوجود آمد برای تأکید بر خواستهای خود استفاده کردند ؛ اگر چه دیری نخواهد گذشت که با فرو ریختن توهمات و بر ملا شدن ماهیت روحانی و نا کارآمدی و ناتوانی های وی در ایجاد تغییر ؛ مردم پی خواهند برد که چگونه از تجربه های خود درس نگرفته و برای آنان هنوز روشن نشده که راه حل رهائی از وضعیت موجود ؛ نه انتخابات در این نظام بلکه سرنگونی این رژیم ضد ملی و ضد مردمی است .
یعنی گویا آنها ــ مردم ــ بخاطر نمی آورند که ؛ موفقیتی که امروزه ؛ حسن روحانی کسب کرده است ؛ خاتمی در دوران ریاست جمهوری اش بسیار بیشتر و بالاتر از آنرا ؛ بدست آورده بود ــ یعنی استقبال گسترده داخلی و بین المللی و همچنین مشروعیت سیاسی بیشتر ــ . امّا محمد خاتمی بعد از پایان ریاست جمهوری اش گفت که ؛ بجای رئیس جمهور " تدارکاتچی نظام " بوده است .
اما بعد از این انتخابات برای همه مردم ایران روشن و  مشخص خواهد شد که ؛ انتخابات در یک نظام استبدادی ــ آنهم از نوع دینی اش ــ بهیچوجه نمیتواند تاریخ ساز باشد . یعنی نمیتواند تغییری جدی و واقعی در اوضاع بوجود آورد . بنابراین رئیس جمهور هر کس که باشد بخصوص حسن روحانی ــ که بدلیل سوابق او در مسئولیتهای امنیتی نمیتواند بر خلاف امنیت نظام ؛ به مقابله با ولی فقیه دست بزند ــ نمی تواند تغییری در اوضاع کشور و بهبود شرایط بوجود آورد . امّا چرا حسن روحانی نمی تواند تغییری جدی در اوضاع بحرانی کشور بوجود آورد و برای اولین بار در تاریخ حیات نظام جمهوری اسلامی حداقل  یک  نام نیک بجای بماند ؟

د ــ دلایل محتوایی ناتوانی :
یکم ــ حسن روحانی بخشی از طبقه حاکم و نظام است . از حوزه های دینی سر بر آورده و فردی است که خود را به مکتب و حوزه های دینی شیعه مدیون میداند ؛ بنابراین :
1 ) پبشاپیش روشن است که وی نمی تواند دمکراسی ؛ رفرم و تغیری جدی در کشور ایجاد کند . چرا که هر گونه تغییر و اصلاحی بسمت دمکراسی و حقوق شهروندی با جهان بینی او در تضاد قرار می گیرد . یعنی هر گونه تغییر و اصلاح پیشاپیش مشروط به رفرم و اصلاح در جهان بینی وی میباشد . تغییری زمان بری که حسن روحانی ماهیتا" ؛ از پتانسیل اجرای آن برخوردار نمی باشد .
2 ) نظام حاکم بر کشور یک نظام ایدئولوژیک دینی است ؛ حسن روحانی باین نظام پایبند است .  هیچ نظام ایدئولوژیکی هم تا بحال نتوانسته است ؛ از طریق اصلاحات به دمکراسی و حقوق شهروندی دست پیدا کند . چون هم متن مقدس دینی ــ که نظام بر اساس آن شکل گرفته است ــ مانع تغییرات دمکراتیک و گشایش بسمت آزادی و دمکراسی است . و هم اینکه صاحب عله ها و نمایندگانی زمینی دین ــ روحانیون ؛ مراجع و ولی فقیه ــ ؛ تفاسیری از دین ارائه میدهند که دامنه تغییرات را بسیار محدود و نا چیز میکند .
یعنی اگر عناصری از دمکراسی و حقوق انسانها هم در دین وجود داشته باشد ؛ با تفاسیر حاکمان دینی بآسانی محدود ؛ نقض و پایمال میشود . واقعیت این است که در دنیای مدرن امروزی نظام های دینی از هر نوع اش ــ اصولگرا ؛ معتدل و اصلاح طلب ــ مبتنی بر تبعیض ؛ نابرابری و نافی حقوق بشر اند و کار آیی  اقتصادی ؛ اجتماعیِ لازم ؛ برای ماندگاری و پیشرفت را ندارند .
بعبارتی چالش اصلی که امروزه جامعه ایران با آن در گیر است یعنی " دین سالاری " حاکم بر کشور ــ که ریشه اصلی همه مشکلات اجتماعی چون تبعیض و نابرابری ؛ سرکوب آزادیها و بی عدالتی های اجتماعی ؛ است ــ ؛ چالشی است که پاسخ آن نه درون نظام دینی ؛ بلکه راه برون رفت از این وضعیت و اصلاح امور ؛ را در بیرون نظام دینی باید جستجو کرد . حسن روحانی نه بیرون از نظام دینی است و نه اساسا " مرد ورود به چنین حیطه هائی میباشد ؟
دوم : تغییر و دگرگونی بنیادی در ساختار نظام یعنی بر چیدن نهادها های انتصابی و ارگانهای دینی مانند " شورای نگهبان " ؛ " مجلس خبرگان " ؛ " مجمع تشخیص مصلحت " و در رأس همه نهاد " ولایت فقیه " ؛ شرط اصلی و ضروری هر تغییر جدی و اصلاح ریشه ای و پایدار در کشور میباشد . یعنی در کشوری که قدرت اصلی نه در دست مردم و نمایندگان و منتخبین واقعی آنان بلکه در دست منتصبین و برگزیدگان الله در زمین است ؛ صحبت از اصلاح و رفرم ؛ گفته ای غیر جدی و در عین حال انحرافی است .
مردم ایران فرجام  ادعای اصلاح طلبی و تغییر در نظام دینی را در 8 سال دولت " اصلاحات " دیده و تجربه کرده اند ؛ تغییرات و اصلاحات جزئی هم که در این دوره بوجود آمد ؛ بعدا" و خیلی زود بوسیله نهادهای سرکوب وابسته به ولی فقیه ؛ لگد مال شد . و این در حالی است که ؛ نه حسن روحانی از محمد خاتمی اصلاح طلب تر است و نه از مقبولیت و پایه اجتماعیِ لازم ؛ برخوردار است . و  مهمتر چون خاتمی از " حزب " پشتیبان بر خور دار نیست .  تا بتواند اگر بخواهد ؛ در مقابل زیاده رویهای ولی فقیه ایستادگی کند . ضمن آنکه در دوره محمد خاتمی " ولی فقیه " هنوز در ابتدای قدرت گیری بود و از قدرت مطلقه امروزین برخوردار نبود .
سوم : پیشرط ضروری هر تغییر و اصلاح جدی در اوضاع کشور ؛ تغییر ــ حذف و تصحیح ــ  در " قانون اساسی " نظام دینی میباشد . بدون چنین تغییری رئیس جمهور ابزارِ قانونی لازم ؛ برای تغییر ؛ برای برقراری دمکراسی و رفع تبعیض قومی ؛ دینی ؛ چنسیتی و ..... ندارد . حسن روحانی نه تنها ؛ معتقد به تغییر قانون اساسی نظام نمیباشد و نه تنها نمی تواند چنین تغییری ایجاد کند بلکه از طرفداران اجرای بی کم و کاست همین قانون اساسی تبعیض آلود میباشد . بنابراین روحانی نه میخواهد و نه می تواند پرچم " جمهوریت " نظام را در مقابل " اسلامیت " نظام که اکنون بر اساس همین قانون اساسی در اهتزاز است ؛ در مقابل روحانیت و ولی فقیه به اهتزاز در آورد .
در اینصورت وی نمیتواند قانونمندیهای زمینی و شناخته شده ای که بشریت متمدن برای اصلاح و تغییر اوضاع بر میگزینند ؛ را برای تغییر و اصلاح برگزیند . یعنی وی نمی تواند قوانین حقوق بشری مربوط به دمکراسی و حقوق شهروندی را در مقابل قوانین مربوط به شریعت و فقه اسلامی ؛ قرار دهد . بنابراین رئیس جمهور جدید از اجرای اصلاحات ولو جزئی هم ناتوان خواهد بود .
چهارم : بر اساس همین قانون اساسی در نظام دینی حاکم بر کشور ؛ رئیس جمهور نه قدرتی مستقل با اختیارات و حوزه عمل مشخص ؛ بلکه تابعی از ولی فقیه و مشروط باو میباشد . وی مجری قوانینی است که ولی فقیه در محور آنها قرار دارد . بعبارتی مأمور اجرای فرامین ولی فقیه میباشد . یعنی رئیس جمهور هر کس که باشد تحت نظارت و در شعاع ولی فقیه ؛ میدان مانور دارد . یعنی اگر تغییرات و اصلاحاتی هم صورت بگیرد حتما" با چراغ سبز ولی فقیه بوده است و رئیس جمهور قدرت تعیین کننده آن تغییرات نمی باشد .
ه ــ دلایل سیاسی و کارکردی :
در آرزو و باور غربی ها حسن روحانی یک اصولگرای پراگماتیست است که میخواهد با اعتدال گرائی ؛ میانه روی و سیاستِ تعدیل ــ با جهان غرب ؛ از تنش های میان امریکا و ایران بکاهد و با شفاف سازی در عرصه اتمی ؛ به بهبود رابطه غرب و امریکا با ایران کمک کند . در حالیکه در مقابل خوش باوری غرب ؛ سیاست ولی فقیه این است که ؛ تا جائی که حسن روحانی میتواند با عقب نشینی کمتر ــ از اصرار بر برنامه اتمی ــ و با خدعه و فریبکاری بیشتر به توافقی برای کاهش تحریمهای غرب دست یابد و انزوای بین المللی رژیم را چاره جوئی کند . در اینصورت بعید است که وی بتواند ؛ گره پرونده اتمی را باز کرده و به تنش میان ایران و غرب خاتمه داده و تحریم های کمر شکن غرب را در ؛ ریل کاهش قرار دهد . چرا که :  
یکم ــ بن بست اتمی : موضوع اتمی برای رژیم ایران یک استراتژی است و از همان آغاز رو شدن پروژه های اتمی رژیم در جریان افشاگریهای مجاهدین ؛ معلوم شده که  اصرار رژیم به ادامه این برنامه " بهر قیمتی " ؛ خواست و شعار محوری ولی فقیه بوده است . استراتژی که با پیشبرد آن رژیم ــ حداقل از نظر خودش ــ می تواند به هژمونیِ منطقه ای دست یابد و بلند پروازی های منطقه ای و شعارهای " صدور انقلاب و بنیادگرائی " ؛ " نابودی اسرائیل " ؛ " تشکیل خلافت اسلامی " و ....... را محقق کند .
علاوه بر آن هدف واقعی ولی فقیه از  ادامه برنامه اتمی رسیدن به " بمب اتم " میباشد ؛ بمبی که رژیم برای تضمین بقاء و خاطر جمعی از آینده نظام خود به آن نیاز دارد . در صورت عقب نشینی ولی فقیه از برنامه خطر برانگیز اتمی ؛ چه جوابی برای اصرار و لجاجت های کشور بر باده خود ؛ در این سالها دارد  ؟ چه جوابی برای ادامه برنامه ای که بسیاری از سرمایه ها و درآمدهای کشور ؛ بپای آن به هدر رفته است ؛ دارد ؟
بنابراین در حالی که سیاست گذاریهای کلان داخلی و خارجی تماما" در ید قدرت ولی فقیه است و بدون رضایت او هیچ تغییری صورت نمیگیرد ؛ آیا حسن روحانی قادر است به مصالحه ای با غرب در این زمینه دست یابد ؟ آیا او خواهد توانست در کم کردن فشار تحریم ها و فشارهای اقتصادی که در گرو حل مسئله اتمی با غرب است ؛ پیشرفتی بدست آورد ؟ اظهارات و گفته های مقامات رژیم که جای هیچگونه امیدواری باقی نمی گذارد .
در حالیکه باندهای وابسته به دار و دسته رفسنجانی ؛ روحانی میگویند قفل رابط با امریکا و غرب با اقدامی مشابه خوردن " جام زهر آتش بس " توسط خمینی در جنگ ایران و عراق  ــ  ؛ یعنی خوردن " جام زهر آتش بس اتمی ــ توسط خامنه ای باز میشود . باند خامنه ای متقابلا" بآنها هشدار میدهند که خفه ؛ از " جام زهر " خبری نیست . به چند اظهار نظر از طرف مقامات رژیم در این باره ؛ که بعد از پیروزی حسن روحانی بیان شده توجه نمائید .
امروزه ضرورت خوردن جام زهر توسط خامنه ای و اهمیت آن در ادامه حیات رژیم به درجه ای رسیده است که حتی علی اکبر ولایتی مشاور ولی فقیه ــ از دار و دسته ولی فقیه  ــ هم میگوید : این جام زهر ــ زهر پرونده اتمی ــ از زهر آتش بس سخت تر نیست . یعنی ولایتی به ولی فقیه توصیه میکند که زیاد سخت نگیرد ؛  از خمینی که بیشتر نیست ؛ پس زهر عقب نشینی را نوش جان کند .
اما علی خامنه ای ــ ولی فقیه ــ  راه حل را نه عقب نشینی بلکه فریب غرب در مذاکرات اتمی میداند و به عمال خود توصیه میکند : در تعامل با دنیا ؛ هنر این است که بتوانید راه خود را ادامه دهید و بدون آنکه طرف مقابل بتواند مانع حرکت شما بشود . اگر تعامل با دنیا منجر به برگشت از مسیر شود یک خسارت است .
هاشمی رفسنجانی در اعتراض به حرفهای خامنه ای گفت : کسانی که کشور را به این روز انداخته اند ؛ تجدید نظر کنند .وی با اشاره تلویحی به سخنان خامنه ای ؛ سخنان او را سخنانی نا امید کننده در فضای ملتهب کنونی جامعه ؛ خواند .
علی خامنه ای ؛ ولی فقیه در جواب هشدارهای رفسنجانی گفت : .... مسیر حرکت نظام عوض نمی شود و تغییری نمیکند .وی در ادامه گفت : دولت آینده باید ادامهِ دولت کنونی باشد . یعنی سیاست انقباض و رویاروئی با جهان خارج کماکان ادامه دارد . حتی اگر خامنه ای گفته باشد که : مذاکره با امریکا را منع نمی کنم ؛ ولی میگویم در زمینه مذاکره با امریکا احتیاط کنید .
روزنامه کیهان ؛ ارگان ولی فقیه ( 31 تیر ) : طلبکاری غرب و جریان افراطی مدعی اصلاح طلبی ؛ یک چالش مهم در برابر روحانی است و ......
فریدون عباسی رئیس سازمان انرژی اتمی رژیم : انتخاب حسن روحانی به مقام رئیس جمهوری تغییری در سیاست اتمی رژیم ایجاد نمی کند . و غنی سازی  متوقف نمیشود .
خبر گزاری سپاه ؛ روز جمعه 7 تیر : انتخاب حسن روحانی به مقام رئیس جمهوری ؛ تغییری در سیاست های اتمی جمهوری اسلامی پدید نخواهد آورد . ما بتولید سوخت هسته ای مطابق اهداف اعلام شده مان ؛ ادامه خواهیم داد .
در حالیکه رفسنجانی به دار و دسته خامنه ای یاد آوری میکند که : اعتدال در سیاست داخلی و تعامل با کشورهای خارجی از مهمترین شعارهای حسن روحانی رئیس جمهور منتخب ایران بشمار میرود .
روزنامه کیهان 31 تیر با نقل قول از مجله امریکائی بیاد رفسنجانی و روحانی میآورد که : روحانی 10 سال پیش مذاکراتی داشت که بامید اعتماد سازی ؛ تعلیق را پذیرفت . اما این امید بشکست انجامید . رئیس جمهور جدید شرمنده و مار گزیده شده و احتمالا" بار دیگر برای اتخاذ موضع نرمش در برابر غرب پا پیش نمی گذارد .
واقعیت این است که اگر رژیم از پروژه اتمی اش کوتاه بیاید ناگزیر است که همزمان مقداری آزادی به مردم بدهد . یعنی چرخش در وضعیت اتمی روی دیگر سکهِ فضای باز سیاسی در داخل است ؛ امری که بقاء رژیم را با خطر جدی تری مواجه میسازد . یعنی رژیم اگر از برنامه اتمی اش کوتاه بیاید از مردم می خورد و اگر از اتمی کوتاه نیاید از غرب و امریکا می خورد . یعنی این رژیم ضد بشری با مذاکره و بی مذاکره ؛ محکوم بسرنگونی است و هیچ راه گریزی از آن ندارد .  
 رژیم ولایت فقیه خوب میداند که کاسه صبر مردم در حال لبریز شدن است و شرایط جامعه بحدی انفجاری است ؛ که از هر جا کوچکترین روزنه ای برای تنفس در جامعه باز شود ؛ انفجاری بیرون خواهد زد که بی معطلی دودمان پلید آخوندها را ؛ به هوا خواهد فرستاد . و این بن بست مرگبار ؛ سرنوشتی است که تا سرنگونی رژیم ؛ از او جدا نمیشود .

دوم ــ به لحاظ داخلی : صرفنظر از اینکه ؛ نه حسن روحانی رئیس جمهوری مستقل و مخالف ساختار موجود و ولی فقیه است که ؛ بخواهد دست به تغییر بزند و نه در صورت تمایل به تغییر ؛ از  قدرت کافی  و کفایت لازم برای کنار زدن موانع تغییر برخوردار است تا بتواند تغییراتی ایجاد کند . اما اگر هم بخواهد تا در نظامی که بنیادش بر تباهی ؛ فساد ؛ قتل و تجاوز و ... استوار است تغییری ایجاد کند ؛ نمی تواند زیرا :
 اگر چه در جریان انتخابات ریاست جمهوری ؛ لشگر شکست خورده اصولگرایان بشدت تحقیر و منزوی شده اند و اگر چه هم بخاطر این شکست و هم بدلیل بحرانهای لاعلاج گریبانگیر نظام ؛ اتوریته ولی فقیه حتی در چشم هوادارانش بشدت فرو ریخته است و دیگر از قدرت سابق برخوردار نیست . ولی هنوز هم ؛ سیاست گذاریهای کلان داخلی و بین المللی نظام کماکان در دستان ولی فقیه و باند اصولگرایان میباشد .  هنوز هم آنها برای سد کردن و مانع تراشی در برابر هر تغییر احتمالی ولو جزئی حسن روحانی ؛ هم اهرم های ضروری و هم انگیزه و قدرت لازم را در اختیار دارند .
برای مثال ؛ اگر هم حسن روحانی بخواهد تغییری ایجاد کند دست و بال اش برای هر تغییری ؛ هم توسط سپاه و نیروهای امنیتی و هم دار و دسته ولی فقیه در ارگان و نهادهای مختلف مانند مجلس و شورای نگهبان و ... ؛ بشدت بسته است . به اظهار نظر جناحهای مختلف رژیم در رابطه با تغیرات و اصلاحات احتمالی توسط آقای روحانی ؛ توجه کنید .
در حالیکه رفسنجانی در پیام تبریک به روحانی میگوید : رأی مردم ؛ اعلام انزجار از کله شقی ؛ قانون گریزی ؛ افراط و تفریط و برگشت به اعتدال و عقلانیت است ..... و به بزرگان اندیشه ساز در کشور درس داد که تحجّر ؛ دگم اندیشی ؛ بد اخلاقیها ؛ حذف و طردها و انحصار طلبی ها ؛ متاعی بی بها است .
محمد علی اسفنانی سخنگوی کمیسیون حقوقی و قضائی مجلس با دهن کجی به رفسنجانی و مردم در انتظارِ تغییر ؛ گفت :در ایران دولت عوض شده و نه نظام . یعنی ول معطل اید ؛ تغییری در کار نیست  و در بر همان پاشنه خواهد چرخید  .
هاشمی رفسنجانی دوشنبه 7 مرداد در دیدار با جمعی از نمایندگان مجلس : سالهاست که ایشان ــ حسن روحانی ــ را میشناسم و اگر بگذارند ؛ با همکاری دیگر قوا به اعتماد و امیدواری مردم پاسخ شایسته میدهند .
حسین الله کرم مؤسس گروه  " انصار حزب الله " که سابقه ای طولانی در بهم زدن اجتماعات مخالفین دارد ؛ در جواب رفسنجانی میگوید : اگر حسن روحانی ؛ سیاستهای دوران هاشمی را ادامه دهد ؛ باید منتظر " تظاهرات مردمی " باشد .

احمدی مقدّم فرمانده نیروی انتظامی همراه با فرمانده ناجا ( سه شنبه 11 تیر ) : با آمدن دولت جدید ؛ تغییری در روند طرح امنیت اخلاقی ایجاد نمیشود . یعنی سرکوب و آزار و اذیت های خیابانی کماکان پا بر جاست و همچنان  ادامه خواهد داشت .
محمد رضا تویسرکانی نماینده ولی فقیه در بسیج : این روزها شعار اعتدال گرائی مطرح می شود . ما نباید اعتدال گرائی را در نقطه مقابل روحیه جهادی قلمداد کنیم .
یدالله جوانی مشاور عالی ولی فقیه در سپاه پاسداران : طرح مسائلی از قبیل رفع حصر و یا آزادی کسانی که در سال 88 به زندان رفتند مغایر با شعار اعتدال گرائی و قانون گرائی است .
در زمینه اقتصادی هم از همان ابتدا مشاور آقای روحانی با اعلام اینکه کشور در بن بست اقتصادی قرار دارد ؛ خیال مردم را راحت کرده و از آنها خواسته است که از دولت ورشکسته هیچ انتظاری نداشته باشند . مر تضی بانک مشاور آقای روحانی میگوید : روحانی یک اقتصاد ویرانه را تحویل گرفته است . مردم برغم همه شانتاژ ها و تبلیغات داخلی مبنی بر موفقیتهای اقتصادی دولت ؛ آن را باور نداشتند ؛ چرا که آثار آن را در زندگی روزانه خود ندیدند و حس کردند این تبلیغات سیاسی است و کشور به " سمت بن بست " اقتصادی میرود .
یعنی در ایجاد تغییرات داخلی هم چون تغییرات خارجی رژیم با بن بست مواجه است و راهی برای رهائی و نجات وجود ندارد . زیرا رژیم در صورت افزایش فشار و سرکوب ؛ به اعتراضات و نارضایتی ها دامن میزند و زمینه یک قیام اجتماعی ؛ علیه خود را  فراهم میکند و در صورت ایجاد فضای باز سیاسی و ایجاد روزنه هم ؛ بنیاد ش در آتش خشم مردم ؛ به خاکستر تبدیل خواهد شد .
در چنین شرایطی چه باید کرد ؟ و بهترین استفاده از شرایط و موقعیت کنونی برای سرنگونی رژیم ؛ کدام است ؟ در بخش بعدی مقاله در این باره توضیح خواهم داد .   ادامه دارد ........

01.08.2013