۱۳۹۲ آبان ۲۵, شنبه

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم – قسمت پنجم

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم – قسمت پنجم
امیر صیاحی

فریفتن آدم‌ها و آوردن به منطقه
آقای معصومی شما نوشته‌ی ایرج مصداقی را با آوردن نقل قولی از وی در «گزارش ۹۲» که نوشته بود :
«بسیاری را که تعدادی شان خلافکار بودند، در کوچه ها و خیابانهای استانبول و کراچی و... با وعده و فریب به "اشرف" منتقل کردید و راه بازگشت را برایشان بستید» (ص116)
زیر سؤال بردید و با پذیرش ادعاهای کذب مجاهدین چنین ادعاهایی را به وزارت اطلاعات و ... نسبت دادید و همچنان بر دروغگویی مجاهدین پافشاری کردید. نمی‌دانم به عنوان یک نفر که سرش در تاریخ بوده و سرنوشت بسیاری را در گذشته خوانده  این همه اعتماد به نفس برای پافشاری روی دروغ‌های مجاهدین را از کجا آورده‌اید و چرا درس عبرت از سرهای شکسته نمی‌گیرید؟
از من به عنوان کسی که خودش شاهد و ناظر ماجرا بوده و البته نمی‌توانید دیگر مدعی شوید که در صحنه نبوده، بشنوید که موضوع از چه قرار است.
در تیف که بودیم پس از مدتی آمریکایی‌ها عده‌ای را خواستند. گویا در بازجویی‌ها و گفتگو با افراد متوجه شده بودند تعدادی از «گوهران بی بدیل» تابعیت پاکستان را دارتد. از این تعداد، چند نفری فارسی نمی‌توانستند صحبت کنند. این‌ها را سرشان کلاه گذاشته و به بهانه‌ی کار به اشرف آورده بودند. آمریکایی‌ها با هماهنگی کمیسیاریای عالی پناهندگان و سفارت پاکستان همه آن‌ها را در همان سال اول به پاکستان اعزام کردند. آقای معصومی آن‌ها تا چندی پیش به عنوان «گوهر بی‌بدیل» و کسانی که پیام «انقلاب مریم» را گرفته‌اند معرفی می‌شدند. باور می‌کنید بلوچ‌‌های پاکستانی که فارسی هم بلد نیستند پیام انقلاب خواهر مریم را گرفته باشند و خانه و زندگیشان در پاکستان را رها کرده و برای مبارزه به عراق بیایند؟
مقامات آمریکایی و کمیسیاریای عالی پناهندگان که بخوبی در جریان ماوقع هستند. بچه‌هایی که در تیف بودند که شاهد ماجرا هستند. چه چیزی را تکذیب می‌کنید؟ چرا با آبروی خودتان بازی می‌کنید؟ سکوت کنید بهتر است. گول فریب‌های مجاهدین را نخورید.
در تیف هم که بودم تا دلتان بخواهد جمع اراذل و اوباش جمع بود. «یعقوب کرکس»، «جعفر تروریست» و ... بخشی از آن‌ها بودند. آن‌ها کسانی بودند که مجاهدین از خیابان‌های ترکیه جمع کرده بودند و به اشرف آورده بودند و به عنوان «گوهران بی بدیل» مریم آن‌ها را رنگ می‌کردند. آقای معصومی عضوگیری از میان اراذل و اوباش و خلافاکاران واقعیت دارد. آقای معصومی معیار عضویت در مجاهدین تغییر کرده بود، آن‌چه روزگاری حنیف نژاد و بنیانگذاران مجاهدین روی آن تأکید کرده بودند جایش را داده بود به واقعیتی که گفتم.
اگر راست می‌گویید و صداقتی دارید به جای تکذیب و انکار و مارک زدن به شاهدان از کارهای انجام گرفته دفاع کنید. بگویید بله پاکستانی و قاتل و خلاف‌کار ما را به عنوان منجیان خود می‌دیدند و سر دست می‌شکستند تا برای درمان دردهایشان نزد ما بیایند و «آدم» شوند. ما هم به مدد دم مسیحایی انقلاب مریم از آن‌ها «گوهر بی‌بدیل» و انسان «طراز مکتب» می‌ساختیم.
آقای معصومی از این افراد در رده‌های بالای مجاهدین به عنوان «کارتن خواب» نام برده می‌شد.
اجازه دهید این مسائل را آقای رجوی در یک اطلاعیه کوتاه از زبان خودشان تکذیب کنند. به شما چه که خودتان را وارد این دعواها می‌کنید . شما که غم مردم ایران ندارید. شما که در اشرف نبوده‌اید. به زندگی‌ در کنار خانواده‌ مشغولید و هر از چندگاهی هم از رئیس اداره‌تان به فرموده دفاع می‌کنید یا به دستور ایشان دست به قلم می‌برید.
آقای معصومی شما ناسلامتی خود را تاریخ دان می‌دانید. تاریخ دان تا آن‌جا که من می‌دانم فاکت‌های تاریخی را کنار هم می‌گذارد. ادعاهای دو طرف ماجرا را می‌آورد. کاری که شما می‌کنید تاریخ نگاری نیست. مسئولیت روابط عمومی یک اداره را به شما داده‌اند و شما مجبورید طبق وظیفه عمل کنید.
 
مصاحبه با آمریکایی‌ها و دروغپردازی‌ مجاهدین
پس از اشغال عراق و خلع سلاح ارتش آزادیبخش، آمریکا رسما به همه ابلاغ کرد ما شما را به صفت فرد و نه سازمان به رسمیت می‌شناسیم. داستان‌هایی که مجاهدین در خارج از کشور سر هم می‌کنند را باور نکنید.  پس از آن مصاحبه با مأمورین وزارت امور خارجه آمریکا شروع شد. این مصاحبه‌ها در ضلع شمالی قرارگاه اشرف که بعدها نام «تیف» به خود گرفت صورت گرفت.
 
پیش از این ما را دسته بندی کردند و شب قبل از شروع مصاحبه ژیلا دیهیم بچه‌ها را بر سر چگونگی پاسخگویی توجیه می‌کرد. چند روز قبل از آن صدیقه حسینی تعدادی از بچه‌ها را صدا زد و با آن‌ها صحبت می‌کرد. این تعداد شامل آن‌هایی می‌شد که حدس می‌زدند در صورت رفتن به مصاحبه همانجا تصمیم به ماندن در تیف بگیرند. این یک شکست سیاسی برای سازمان تلقی می‌شد. در نتیجه تلاش داشت بگونه‌ای روحیه بچه‌ها را بالا ببرد و مستمر تأکید می‌کرد باید گذشته را فراموش کرد. خودشان می‌دانستند چه بلایی سر بچه‌ها آورده‌اند حالا از در توجیه درآمده و این که گذشته را بایستی فراموش کرد. آقای معصومی همه‌ی جانیان و ناقضان حقوق بشر می‌گویند «گذشته را بایستی فراموش کرد» اصلا همه‌ی آن‌ها خواهان فراموش کردن گذشته هستند. چون خودشان بهتر از هر کس می‌دانند که قابل دفاع نیست. ژیلا دیهیم به ما می‌گفت «گذشته را فراموش کنید» شما حالا وظیفه‌ی انکار «گذشته» را به عهده گرفته‌اید. آیا این کار شرافتمندانه است؟
 
ژیلا دیهیم و مجاهدین با مطرح کردن دشمن و رژیم می‌خواستند از احساسات ضد رژیمی بچه‌ها سوءاستفاده کنند.
ژیلا می‌گفت مهم نه گفتن به رژیم است. چرا که قبل از این ده‌ها مورد اتفاق افتاده بود که فرد حاضر به بازگشت به اشرف نبود و از همانجا به تیف منتقل می‌شد. مجاهدین از روندی که اوضاع داشت کاملا به هم ریخته بودند و می‌گفتند شما از مصاحبه برگردید ما خودمان شما را می‌فرستیم نزد آمریکایی‌ها. در آن مقطع برایشان مهم این بود که فرد بعد از مصاحبه نزد آمریکایی‌ها نماند.
در ضمن توجیه شدیم اگر اصرار کردند که در اشرف نمی‌توانید بمانید و هرچه زودتر بایستی آن‌جا را ترک کنید بگویید پس ما را به آمریکا منتقل کنید. و در این رابطه اصرار کنید. ژیلا به دو منظور اصرار می‌کرد که ما روی رفتن به آمریکا پافشاری کنیم. ۱- می‌دانستند چشم‌اندازی برای پناهندگی و بردن ما به آمریکا نیست و قطعا جواب منفی خواهد بود ۲- از طرف دیگر می‌خواستند دل آمریکایی‌ها را به دست بیاورند که ما جز خاک آمریکا هیچ‌جا را مدنظر نداریم.
 
صدیقه حسینی هنگام صحبت با من عنوان کرد هفته‌ی آینده شما برای مصاحبه با وزارت امورخارجه می‌روید و در ادامه شروع کرد به دلداری دادن به من که گویا تحولات بزرگتری در پیش است. می‌گفت امریکایی‌ها باید ما را به عنوان آلترناتیو واقعی به رسیمت بشناسند. رفتن و برگشتن شما برای ما خیلی مهم است. ممکن است بعدا نفر به هر دلیلی نخواهد بماند ما به او کمک می‌کنیم و او را از عراق خارج می‌کنیم.
در ادامه صحبت‌هایش گفت ممکن است تعداد معدودی حاضر به ادامه‌ی راه نباشند وارزیابی ما این تعداد بین ۵۰ تا ۶۰ نفر هستند و تلاش می‌کنیم به آن‌ها کمک کنیم و آن‌ها را از عراق خارج کنیم. و حتی اگر خواستار رفتن به تیف هستند ما آن‌ها را به آمریکایی‌ها معرفی می‌کنیم و سفارش آن‌ها را می‌کنیم که بتوانند از یک شرایط بهتر در «تیف» برخوردار باشند. در واقع دروغی نبود که سرهم نکنند تا بلکه فرد یک روز بیشتر در روابط باقی بماند. مجاهدین سال‌هاست که سیاست از این ستون به آن ستون فرج است را اجرا می‌کنند. رهبری مجاهدین هم بدون آن که استراتژی مشخصی داشته باشد روی جان و مال و خون و نفس مجاهدین قمار می‌کند و ذره ذره شیره‌ی آن‌ها را می‌مکد تا روزی که در خاک شوند و این بار از عکس‌شان برای مظلوم‌نمایی استفاده کند.
صدیقه حسینی تلاش می‌کرد با دروغ هم که شده مانع از رفتن من به هنگام مصاحبه به تیف شود. چرا که در تحلیل نهایی رفتن به مصاحبه و بازگشت نوعی پیروزی سیاسی تلقی می‌شد. حتی اگر شده با فریب نیرو.
برایم مشخص بود که او دروغ می‌گفت. با این حال به او گفتم خواهر قرار نیست به تیف بروم. مطلقا تصمیم من این نیست. دیدم رنگ و روی او باز  شد. و به دنبال آن آب سردی روی سرش ریختم . من به تعهد خود به سازمان تا ژوئن ۲۰۰۴ هستم بعد تصمیم می‌گیرم چه کار کنم.
 
در ژوئن ۲۰۰۴ وقتی به تیف رفتم جمعیت تیف بیش از ۶۰۰ نفر بود و همه از شرایط یکسان برخوردار بودند. در تیف که بودیم در واقع مجاهدین علیه افراد نزد آمریکایی می‌زدند و گزارشات خلاف واقع به آمریکایی‌ها می دادند و «سفارش» کسی را نکردند و برعکس ما را عناصر «ضد‌آمریکایی» و «ضدامپریالیست» و ضد خط نزدیکی مجاهدین به آمریکا معرفی می‌کردند.
 
داستان پیوستن عباس ثابت منش و محاکمه و ...
پیش از من عباس ثابت منش را صدا زدند. نیم ساعت بعد با یک ساعت مچی شیک از اتاق بیرون آمد. وقتی نگاهم به ساعت افتاد متوجه شدم که صدیقه حسینی به او هدیه کرده است. به این اکتفا کردم که چه ساعت قشنگی است. عباس نگاهی به من انداخت ، لبخندی زد و سری تکان داد و رفت. با خودم گفتم چرا سر تکان داد؟ عباس ثابت منش جزو آن دسته‌ی ۱۵ نفری بود که همراه ما بود . ابتدا به سالن اجتماعات برده شدیم و توجیه مختصر شدیم . پس از آن از زیر قرآن رد شدیم و سوار اتوبوس شدیم. ملاحظه می‌کنید از چه شیوه‌‌هایی برای سوءاستفاده از احساسات استفاده می‌کنند. یادتان می‌آید در تاریخ عمروعاص چگونه قرآن را بر سر نیزه کرده بود؟
این اکیپ را ژیلا دیهیم و اسدالله مثنی همراهی می‌کردند. در همان ابتدا اسدالله شروع به شوخی با عباس کرد. و او را به انتهای اتوبوس برد و با او خوش و بش کرد. آن‌هم با شوخی و خنده که از اسدالله مثنی بعید بود. حس کردم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. کنجکاو شدم، دیروز ساعت مچی ، امروز این رفتار آن‌هم اسدالله مثنی که اساسا‌ً‌ این گونه رفتار با روحیه‌اش سرسازگاری نداشت، چرا این همه به عباس باج می‌دهند؟ تا پیش از این چنین رفتارهایی از مجاهدین سر نمی‌زد. 
اکیپ ما پس از مصاحبه همه برگشتند. کسی حاضر به رفتن به تیف علیرغم این که مأموران وزارت خارجه اصرار داشتند که این جا به مراتب برای شما بهتر است نشد. مأموران آمریکایی می‌گفتند ما توصیه می‌کنیم بمانید اما انتخاب با شماست. آن‌ها تأکید می‌کردند در این تردید نکنید که اشرف تعطیل می‌شود. ما سردرگم بودیم و قدرت تصمیم‌گیری نداشتیم. 
پس از آن یگان ما حفاظت ضلع جنوب را داشت. من به عنوان سرتیم و عباس نفر دوم بود. خوشحال شدم که با عباس هستم. کنجکاو شده بودم بفهمم چه داستانی بوده که ساعت مچی به او هدیه شده و رفتار اسدالله چرا اینگونه بود.
طی چند روز اعتماد عباس را جلب کردم به گونه‌ای که رادیو اش را از جازسازی در آسایشگاه در آورد و همراه خود به برج نگهبانی آورد.
باور نمی‌کنید مثل فیلم‌ها انگار ما در اردوگاه اسرای جنگی دشمن اسیر بودیم و می‌خواستیم با رادیویی که قاچاق کرده بودیم اخبار جبهه‌های میهن و ... را بفهمیم. درست مثل فیلم‌های جنگی آمریکایی و اسارتگاه‌های هیتلری. باور کنید وضعیت ما بدتر بود. من هرلحظه صحنه‌ی فیلم‌ها از جلوی نظرم می‌گذشتند و بر آرزوهای برباده رفته ام افسوس می‌خوردم.
آقای معصومی در سطح مناسبات رادیو ممنوع بود. پس از سال ۷۳ رادیو ها جمع و آن تعداد که حاضر به تحویل رادیوی خود نبودند اقدام به جاسازی آن کردند. تا از تحویل آن پرهیز کنند. که اغلب این جاسازی‌ها لو رفت و رادیوها جمع‌آوری شد. معدود نفراتی بودند که توانستند رادیوهایشان را حفط  کنند. عباس جزو این دسته نبود. فکر می‌کنم عباس رادیو مزبور را به تازگی و پس از حمله‌ی آمریکا و از مواضع عراقی‌ها پس از فروپاشی پیدا کرده و جاسازی کرده بود.
جالب این جاست که بچه‌ها برای گوش دادن به رادیو به بیسم‌های نصب شده روی زرهی‌های خود روی آوردند. وقتی متوجه شدند شایعه کردند یک عنصر نفوذی تلاش داشت با استفاده از بی سیم با رژیم تماس بگیرد که شناسایی و دستگیر شد. به این بهانه بی‌سیم‌ها را از روی زرهی‌ها جمع کردند و در انبارها نگهداری می‌شد. رادیو برای مجاهدین از بمب خطرناکتر بود. از آگاه شدن افراد می‌ترسیدند. می‌خواستند کسی از دنیای بیرون مطلع نشود. ما در غار مجاهدین که بدتر از غار اصحاب کهف بود اسیر بودیم.
 
وقتی اعتماد عباس را جلب کردم. داستان پیوستن خود و همراهانش به سازمان را توضیح داد. وی می‌گفت من به اتفاق علیرضا مؤذن تبریزی و برادر وی تورج برای یک زندگی بهتر به استانبول رفتیم و از آن‌جا تصمیم داشیتم خود را به اروپا برسانیم. علیرغم تلاشی که کردیم به نتیجه نرسیدیم. به مرور دار و ندارمان را از دست دادیم به گونه‌ای که حتی پول غذای خود را نداشتیم. به تدریج حتی پول محل سکونت خود را نداشتیم. پس از آن آقایی به تدریج با ما آشنا شد. ما را به منزل خود دعوت کرد. خیلی خوب از ما پذیرایی کرد که اصلا برایمان باور نکردنی بود. در ترکیه آدم‌ها همه تو جیب هم دست می‌کردند و سرهم کلاه می‌گذاشتند اما این آقا کلی خرج ما کرد. بدون این که چیزی از ما خواسته باشد. ما کاملا به او اعتماد کردیم.
هفته‌ها مستمر به ما سر می‌زد و کمک می‌کرد. یک روز پرسید می‌خواهید برای آینده چه کار کنید؟ در پاسخ گفتیم قصد رفتن به اروپا را داریم. وی پاسخ داد چه خوب!  آفرین . من می‌توانم به شما کمک کنم. فقط بگویید اهل کار هستید یا نه؟ گشاد نمی‌دید؟ اگر اهل کارید پول خوبی هم به شما می‌دهند. فقط باید قول دهید که گشاد بازی در نیاورید. که باعث میشه آبروی من نزد آن‌ها برود.
در  پاسخ با هیجان و خوشحالی گفتیم، بله بله قول می‌دهیم. هول شده بودیم. چرا که نه. احساس کردیم دنیایمان عوض شده. گفت حالا بروید فردا شب صحبت می‌کنیم. ما بی صبرانه منتظر فردا و آن آقا شدیم.
وقتی آمد گفت همه چیز چفت و جور شده. فقط باید شما قبول کنید. شما برای کار به عراق می‌روید. جا خوردیم. مگر میشه تو عراق کار کرد؟ وقتی سؤال کردیم گفت فقط می‌دانم آن‌جا کلی پول می‌گیرید. بعد اگر خسته شدید آن‌جا به شما کمک می‌کنند که بروید به اروپا. اصلا بودن در عراق خیلی به کار کیس‌تان می‌خورد و برای رفتن و پذیرفته شدن در اروپا تعیین کننده است و به شما کمک می‌کنه که اقامت یک کشور اروپایی را بگیرید. احساس می‌کردیم این رویاست که تحقق می‌باید و نه واقعیت. یعنی کار و بعد درآمد و بعد پریدن به یک کشور اروپایی و دریافت اقامت دائم آن کشور.  اصلا باورش برای ما غیرممکن بود. فکر می‌کردیم خواب می‌بینیم.
آقای معصومی خودتان را به جای آن‌ها بگذارید تا متوجه گوشه‌ای از جنایاتی که صورت گرفته شوید. اگر این کار را با شما و یا فرزندتان می‌کردند چه می‌گفتید؟
 
عباس می‌گفت:‌ بلافاصله قبول کردیم به عراق بیائیم. پس از ورود پاسپورت ما را تحویل گرفتند و در همان روز به اشرف منتقل شدیم. بعد متوجه شدیم هیچ خبری از شرکت و پول و در آمد نیست. نه کار نه درآمد و نه از اروپا و ... باورش برای ما غیرممکن بود. بعد با خودم فکر کردم در ترکیه همه دست تو جیب هم می‌کنند اما این آقا انگشت کرد تو کون ما. ....
 
در قسمت «پذیرش» ارتش آزادیبخش که بودیم نفس کشیدن برایم سخت بود. همانجا پس از نشست‌ها و برخوردهای اولیه من گفتم مخلص شما هستم. نوکر شما هستم. فقط اجازه دهید من بروم. فقط پاسپورت مرا به من برگردانید. نمی‌خواهم باشم. من مخلص شما هستم. مستمر این را تکرار می‌کردم و خواهش می‌کردم. در پاسخ گفتند: بی‌شرف ، بی ناموس، کدام پاسپورت؟ چرا تهمت می‌زنی آشغال. ما دست تو را گرفتیم. کمک کردیم که آدم بشی. نروی زندان ابوغریب. حالا به ما تهمت می‌زنی؟ خوب بود با سر می‌رفتی تو زندان ابوغریب.
پدرسوخته چرا همان شب اول نگفتی نمی‌خواهی بمانی. آمدی اطلاعات ما را جمع کنی و به رژیم بدهی؟ علیرغم این من برای رفتن پا می‌فشردم. و تنها فحش می‌شنیدم. مرا به اتاقی منتقل و در آن زندانی کردند.
مرا به نقطه‌ای در «اسکان» منتقل و در آن‌جا زندانی کردند. و مستمر از من بازجویی به عمل می آمد. در این بازجویی‌ها اغلب لعیا خیابانی و فهمیه اروانی بودند. پس از خاتمه بازجویی‌ها به من ابلاغ شد که به زودی دادگاه تو تشکیل می‌شود. به هنگام ورود به سالن دادگاه دیدم ۱۳- ۱۴ نفر آن‌جا نشسته‌اند. نادر رفیعی نژاد قاضی دادگاه بود. به من گفتند به محض ورود دادستان که اسدالله مثنی بود قیام کنید. همه باید بایستند.
آقای معصومی می‌بینید چه تئاتری بازی می‌کردند؟ چه نمایشاتی برگزار می‌کردند؟  آیا یاد دادگاه‌های استالین نمی‌افتید؟
من کتاب «در دادگاه تاریخ» ترجمه منوچهر هزارخانی را در سوئد خواندم. دادگاه‌های استالین هرلحظه اشرف و این خاطره‌ها را به یادم می‌آورد و هرچه ناسزا بود در دلم به هزارخانی می‌دادم که می‌فهمد در اشرف و مجاهدین چه می‌گذرد و به خاطر یک لقمه نان همه چیزش را می‌فروشد.
عباس می گفت من آنقدر ترسیده بودم کم بود خودم را خیس کنم.  نمی دانستم چه کار کنم. در همین حین یک نفر داد زد، قیام کنید و دادستان وارد شد. بعد برگشت به من گفت می‌دونی دادستان کی بود؟ گفتم نه.  سکوت اختیار کردم. واقعا آچمز شده بودم. دادستان، دادگاه، قاضی ، باورش برایم غیرممکن بود. بعد گفتم عباس درست می‌گویی؟ حالم واقعا بد شد. گفت بله اسدالله مثنی دادستان بود. البته او هم مثل لاجوردی هم بازجو بود هم شکنجه‌گر، هم زندانبان و هم مأمور دستگیری و هم دادستان. همانطور که لاجوردی از خمینی و بهشتی صلاحیت کسب کرده بود اسدالله مثنی هم از مسعود و مریم صلاحیت قضایی و دادرسی کسب کرده بود.
عباس می‌گفت در این «دادگاه» و نمایشی که ترتیب داده بودند به عنوان عامل نفوذی رژیم معرفی شدم و محاکمه‌ی من شروع شد و ته خط «دادستان» خواستار اشد مجازات شد.
قاضی نادر رفیعی نژاد بود. پس از آن تنفس اعلام شد. در همین حین که من کاملا ترسیده بودم به رفیعی‌نژاد گفتم نمی‌شود کاری کرد؟ گفت حداقل تصمیمی که برای تو گرفته می‌شود دو سال زندانی در اشرف است. دلیل آن را مسائل امنیتی عنوان کرد. پس از آن به ابوغریب تحویل داده می‌شوی. آن‌جا هم به دلیل وورد غیرقانونی متهم به جاسوسی می‌شوید و اگر به تو رحم کنند هشت سال زندان محکوم می‌شوی. می‌بینید مجاهدین او را با فریب و وعده‌ی کار و اعزام به اروپا و ... به عراق و اشرف کشانده بودند حالا می‌گفتند «ورود غیرقانونی» به عراق داشتی و به همین دلیل بایستی هشت سال زندان صدام حسین را هم تحمل کنی. آیا این جنایت نیست؟‌
عباس می‌گفت:‌ من هم به خیال خودم زرنگ بودم همانجا گفتم من آمدم مبارزه کنم و پس از پذیرش اتهام و امضاء متنی که جلویم بود درخواست کردم به من فرصت داده شود تا جبران کنم.
آقای معصومی خودتان را به بلاهت نزنید بسیاری از دست نوشته‌ها را در چنین شرایطی از انسان‌هایی که هیچ اختیاری نداشتند گرفتند.
 
آقای معصومی، عباس ثابت منش پس از اشغال عراق و خلع سلاح و بازگشت به اشرف عاقبت به تیف فرار کرد و پس از آن به ایران برگشت.
 
علیرضا مؤذن تبریزی مجاهد انقلاب کرده
اما بشنوید ازعلیرضا مؤذن تبریزی که با عباس ثابت منش در ترکیه فریب مجاهدین را خورد و به اشرف آمد.
عباس تعریف می‌کرد علیرضا چند نوبت به داخل اعزام شد. در این رابطه پسرخاله‌ی خود را که او هم دست پسرخواهرش را گرفته بود به منطقه آورد.
پس از آن علیرضا پدر خود را جذب کرد. من فقط داشتم نگاه می‌کردم و گیج شده بودم. گفتم این خل و چل مگر این کارها را هم کرده است؟ باورم نمی‌شد علیرضایی که می‌شناختم چنین کارهایی را کرده باشد. عباس گفت:  خل و چل تو هستی. او خیلی حواس‌اش جمع است. من تعجب کردم و سؤال کردم چرا این کار را کرد؟ گفت رسیدم به حرفت. رفته به همه دروغ گفته. با این بهانه که بیایید همه‌ی شما را ببرم آلمان همه را اسیر کرده است. یاد زنانی افتادم که خود اسیر باندهای فحشا می‌شوند و بعد که تا ته رفتند خودشان عاملی می‌شوند برای به تور انداختن طعمه‌های دیگر. اما باورم نمی‌شد چنین اموری در مجاهدین اتفاق افتاده باشد.
 
عباس می‌گفت پسرخاله‌ی علیرضا بعد از شنیدن خالی‌بندی‌های علیرضا که مدعی بود خودش همه چیز را به چشم دیده، بلافاصله مغازه را فروخته و از علیرضا خواهش می‌کند پسر خواهرش را هم که زیر سن بود همراه بیاورد..
با این ذهن که مثل ما بیاید عراق و از آن‌جا برود اروپا. اما آن پسرخاله از قبل روشن کرده بود که می‌خواهد به آلمان برود. و علیرضا گفته بود برای همین شما را می‌خواهیم. شما آن‌جا می‌توانید فعالیت کنید.
بیچاره‌ها اصلا به مخیله عقلشان هم خطور نمی‌کرد که علیرضا خالی می‌بندد و خودش هم اسیر است و می‌خواهد همان بلایی را که سر خودش آمده سر ان‌ها بیاورد.
او نقش خود را بازی کرد و موفق می‌شد چند «گوهر بی‌بدیل» به این ترتیب به تور بیاندازد.
پسرخاله‌ی علیرضا وقتی در «پذیرش» ارتش آزادیبخش بود بطور مستمر از علیرضا می‌پرسید کی به آلمان اعزام می‌شود؟
به تدریج که متوجه می‌شود چه کلاهی سرش گذاشته شده دچار جنون می‌شود. شب دیروقت وارد آسایشگاه اتاق محل استراحت علیرضا می‌شود و تلاش میکند با استفاده از بالشت او را خفه کند. شانس با علیرضا یار بود و زنده ماند. یکی از بچه‌ها برحسب تصادف که از پست نگهبانی بر می‌گشت متوجه این موضوع می‌‌شود و او را نجات می‌دهد.
علیرضا به قدری هول شده بود که با شورت از آسایشگاه فرار و به اتاق مسئول خود پناه برد. این داستان آنقدر بیرون زد که نمی‌دانستند چگونه جمع‌اش کنند. سرانجام این فرد همراه پسرخواهرش در مرز رها شد. پدر علیرضا نیز دچار همین سرنوشت شد.
علیرضا مؤذن تبریزی بعداً‌ خودش به تیف آمد. بایستی می‌بودید و داستان‌های او را تیف می‌دیدید. در آن‌جا به «ژنرال» معروف بود. حتی سربازان آمریکایی‌ هم او را به این نام می‌خواندند. او پرچم آمریکا را جلوی چادرش به اهتزاز در آورده بود. علیرضا پس از بسته شدن تیف خودش را به کردستان و ترکیه و یونان و ...  را رساند.
 
علیرضا در «اشرف» به عنوان یکی از سمبل‌‌های انقلاب مریم شناخته می‌شد. وی هنگام صرف نهار یا شام اغلب دست‌های خود را بالا می‌گرفت و برای مریم و مسعود دعا می‌کرد و می‌گفت از خدا می‌خواهم مسعود و مریم را حفظ کند. معمولاً‌ بلند می‌گفت که بقیه هم بشنوند.
علیرضا زائر فرمانده یگان ما اغلب مرا در نشست صفر صفر روزانه علیرضا مؤذن شرکت می‌داد و غیرمستقیم می گفت این شکل از فاکت نویسی مد نظر ماست.
علیرضا به گونه فاکت می‌خواند که آمدن و نیامدنش در بحث‌ها و کار روزمره و ... حول محور جنسی است.
در نشست معارفه‌ی علیرضا مؤذن، ژیلا دیهیم از قبل لایه اعضا را توجیه کرد که افراد جدید از «پذیرش» به جمع ما افزوده می‌شوند. جلسه نشست معارفه داریم و تلاش کنید از آن‌ها بیشتر سؤال کنید و با توجه به پاسخ‌های آنها نقطه آن‌ها برای شما روشن شود و به تنظیم رابطه هاتون با آن‌ها سمت بدهید. جالب اینجاست وقتی از علیرضا سؤال شد این همه سال کجا بودی؟ سرش را پایین انداخت و گفت من شرمنده جمع هستم. حال مصمم هستم جبران کنم. و قدم های جدی برداشتم. باز هم احساس می‌کنم نکرده‌های زیادی دارم که به یمن انقلاب خواهر مریم جبران خواهم کرد.
آقای معصومی خدا می‌داند چقدر علیرضا مؤذن را توی سر ما زدند. چقدر از حل شدگی و وصل به رهبری او گفتند.  
البته علیرضا مؤذن تبریزی با سایت ایران اینترلینک هم مصاحبه کرده است. منتهی به بلایی که خودش تحت هدایت مجاهدین سر بستگانش آورده اشاره نکرده استو خوب بود علیرضا به جای قلمبه سلنبه صحبت کردن به توضیح این اعمال و انگیزه‌‌اش از انجام آن‌ها می‌پرداخت.
 
امیر صیاحی
 
 
لطفا در باره امام حسین دهانتان را ببندید
اسماعیل وفا یغمایی

به بهانه عاشورا
این روزها حرف مفت فراوان رواج دارد، هم در محافل و مجالس آخوندها و هم سایتها و محافل شماها.برای آخرین بار همه را نگاهی انداختم .ساده میگویم ! امام حسین را بازیچه نکنید چون بازیچه نبود ونشد و بنظر من نه خودش و نه کارهابش هیچ ربطی به شماها ندارد. قبل از شما،صدها سال است ملاها امام حسین را تبدیل به ناندانی و وپولدانی وحماقت دانی و خرافه دانی کرده اند  و هنوز هم دارند سودش را میبرند وحالا هنوز از شر آخوندها راحت نشده ایم شما شروع کرده اید و هر خراب کار ی سیاسی ، فردی ، ایدئولوژیک، استراتژیک و تشکیلاتی  را با محمل فدا و خون و با آچار فرانسه امام حسین میخواهید حل و فصل کنید. اگر ذره ای اعتقاد دارید لطفا خجالت بکشید و همراه با آن کمی بیندیشید. امام حسین میخ طویله نیست که هر کس افسار الاغش را به آن ببندد. یک شخصیت واقعی و شناخته شده در تاریخ وفرهنگ مذهبی و در وجئان و عواطف میلیونها نفر است که در قاب یک قدیس بر دیواره قلبهاشان آویزان است و رفتار و کردارش ثبت شده و اصلا شباهتی به شما ندارد.
 
امام حسین!
وقتی علی رفت و معاویه خلیفه شد چون قراردادی در بین بود، تا معاویه زنده بود جنگ مسلحانه علیه او راه نیانداخت و قرارداد و خلافت معاویه  را مشروع شناخت، ولی شما ملای البته مرتجعی را که با یک انقلاب روی کار آمده بود و در سر فصل شروع مبارزه مسلحانه، در حال جنگ با یک دولت مهاجم بود و پایگاه اجتماعی اش آنقدر بود که یکساله شما را و جنبش نوپا را به زانو در آورد و سیل خون راه بیاندازد و نهال نورس آزادی را از بیخ بر کند مشروع نشناختید و با یک تیغ کشی پیشرس موجب شدید نسلی درو شود و علتی پدید آید که معلولهایش را دیدیم و میبینیم.
 
امام حسین!
وقتی معاویه خلیفه بود او را پدر و رهبر و مجاهد اعظم و ضد امپریالیست و هزار کوفت و زهر مار دیگر  خطاب نکرد و پلاکارهای ده متری اش را در خیمه گاه آویزان نکرد ولی شما در رابطه با خمینی، البته ریاکارانه، کردید.
 
امام حسین!
قیام ارتجاعی پانزده خرداد سال 42 این شیخ مرتجع  را انقلابی و مترقی محسوب نکرد و روز پانزده خرداد سال شصت خمینی را رهبر مملکت نخواند و درست نوزده روز بعد علیه او اعلام جنگ مسلحانه نکرد که اگر این آخوند در پانزده خرداد شصت رهبر مملکت و آیه الله العظمی است بیست روزه نمی تواند دجال خون آشام بشود.
 
امام حسین!
وقتی میخواست از زیر بار بیعت با یزید شانه خالی کند و لاجرم مجبور به جنگ شد. لشکر را در کربلا بجا نگذاشت و دهها هزار نیرو ومیلیشیای علنی را در دهان گرگ رها نکرد و پرواز تاریخساز نکرد و سوار بر ذوالجناح فلنگ را نبست واولین خارجه نشین نشد ولی سرکار این کار را کردید .
 
امام حسین!
امام حسین بنا بر سنت ایام پنج زن داشت . شهربانو،. لیلا، زنی از قبیله قضاعیه  ، رباب     ام اسحاق ولی مطمئنا اگر زنانش کشته میشدند، در زمان جنگ و شش ماه بعد از فوت عیال یا قتل عیال سریعا زن نمیگرفت و تمایل شخصی اش را رنگ مکتبی نمیزد.
 
امام حسین!
اگر دچار مشکل استراتژی به دلیل شروع جنگ زود رس با یزید میشد افرادش را در زمستان 63 و بعد از سرکوب اعتراض پرویز یعقوبی همدامادش، جمع نمیکرد و تئاتر سیاسی راه نمی انداخت و اعلام نمیکرد سازمانش انشعاب شده و پس از فرود آمدن این شوک، نمی‌گفت انشعاب در کار نبوده بلکه انقلاب ایدئولوژیک شده و قرار است من به پیشنهاد مسلم ابن عقیل  با عیال حضرت عباس ازدواج کنم و حضرت عباس هم دختر حر را بگیرد و تمام سازمانم را از بالای آبشار نیاگارا به رود فرات بیاندازم پائین و رشد ششصد در صدی اعضای خود را اعلام کند و سر همه را بادادن رده شیره بمالد ومشکل استراتژیک را با این حیله موقتا ماستمالی کند، بلکه اشتباه خود را میپذیرفت وبا خرد جلوی خطر را میگرفت و همه چیز را توجیه نمیکرد و امروز وضعیت مناسبتری وجود داشت.
 
امام حسین!
اگر اعلام میکرد که مسلم ابن عقیل پیشنهاد دهنده ازدواج در بهمن شصت و سه بوده، نمی آمد در آذر شصت و چهار یعنی هفت هشت ماه بعد جلسه محاکمه مسلم را راه بیاندازد و بگوید او دشمن شماره یک انقلاب ایدئولوژیک، باعث شکست استراتژیک، دشمن شماره یک مهر تابان و... فلان و بهمان بوده و افراد خود را خر فرض نمیکرد که چطور این تناقض را حل کنند که دشمن شماره یک، چطوربانی انقلاب ایدئولوژیک و پیشنهاد دهنده ازدواج بوده است و او را بطور تئوریک خائن شماره یک و محکوم به اعدام تئوریک اعلام نمیکرد و بعد او را عفو نمیکرد.
امام حسین! اگر زنده بود در سال 1364 و در هنگام عروسی و انقلاب ایدئولوژیک!! اعلام نمیکرد که این طلاق اخرین طلاق در میان مجاهدین است ودرست چهار سال بعد در سال 1368 گویا به دلیل بیماری آلزایمر این اعلام را فراموش نمیکرد و تمام را مطلقه نمیکرد ودر ذهنش این تعهد را به بیضه ذوالجناح حواله نمیداد.
امام حسین! اگر زنده بود در جلسات پرویز یعقوبی نمیگفت در این سازمان روزی که قرار بر کنگره و رای و رای کشی باشد من نیستم وصریحا اعلام میکرد که معتقد به ولایت فقیه و رهبری مطلقه است و قال قضیه را میکند.
 
امام حسین!
در جنگ با یزید هرگز به کشور دیگری فرار نکرد تا در شکاف تضاد بین اروپا و آمریکا در سال 1982جا خوش کندوبه کشوری نرفت که با مملکت خودش در جنگ باشد و خون چند صد هزار ایرانی را ریخته باشد بلکه روی خاک خودش ایستاد و مردانه جانباخت.
امام حسین ! اگر بود در دادگاههای شاه در سالهای پنجاه و یک بلند نمیشد نعره بزند ملک حسین کشتارگر سپتامبر سیاه که در 17 سپتامبر سال 1970 ارتش اردن به فرمان او با حمله‌ي  همه‌جانبه به مراکز تجمع چريک‌هاي فلسطيني در اردن طي ده روز به کشتار  فلسطينيان پرداخت.سگ زنجیری است وچند سال بعد به دلیل شرایط و معلول های سیاسی به خدمت او نمیرفت . من نمیدانم ملک عوض شده بود یا شما یا هر دوتا.
 
امام حسین!
وقتی با یزید میجنگید از قیصر روم و  خاقان چین و ...پول و سلاح نگرفت و کارهائی که ما نمیدانیم نکرد که الان باعث آبرو ریزی باشد و ملاهای دیوث آنرا علیه صادقترین سربازان مردم و نسل فداکار و زیبائی که دیگر تکرار نمیشود علم کنند. بلکه از امکانات خودش و مردمش استفاده کرد و فکر میکنم ژنرال جیاپ و مائوتسه تونگ کمی به امام حسین نزدیکتر باشند تا شما.
 
امام حسین!
تمام نفوس پیروش را به عملیاتی مثل فروغ جاویدان نبرد و یک سوم نیرویش را به کشتن نداد و بعد نیامد چنین شکستی را پیروزی قلمداد کند.
 
امام حسین!
وقتی دید دیگر امکان جنگ نیست و مرزها بسته شده. اول همینطور پشت سر هم عروسیهای باسمه ای و پیچ و مهره ای راه نیانداخت و یکمرتبه یک مسئول سابق زیراکس بخش را بعنوان همردیف مسئول اول اعلام نکرد وحضرت عباس را تحت مسئولیت سکینه خاتون نگذاشت و توی سر تمام سرداران و چریکهای باتجربه اش نزد تا تمام قدرت فقط در دست خودش باشد.
 
امام حسین!
وقتی دید این هم کار بردی ندارد جلسات عجیب و غریب امام زمان راراه نیانداخت و شرمگینانه نخواست خودش را نایب او جا بزند تا دکتر ... نعره بر آورد تو خودت امام زمانی و ما شاخ در بیاوریم که چه خبرست و غافل از اینکه افراد او پا منبری ملاها نیستند و نیز  در جهان تشیع در بسیاری موارد آن چهار تا نایب اول هم زیر علامت سئوالند.
 
امام حسین وقتی دید اینهم کافی نیست جلسات طلاقهای جمعی را راه نیانداخت وظرف سه سال تمام زنها و شوهران را به انواع تکنیکها بر هم حرام نکرد و بدیهیات مسلم شرع و عرف را به لجن نکشید و از زبان تک تک افراد و بطور کتبی تعهد نگرفت که اینها بر شما حرامند و  در حیطه حریم و حرم منند.
 
امام حسین!
در شبهای عاشورا جلسات بند الف تا آخر و دیگ و غسل و کوره و صلیب و هزار کوفت و زهر مار دیگر را درست نکردتا نیروها را به زور نگهدارد و تئوری شناخت مهر تابان را جایگزین اسلام نکرد بلکه گفت هر که میخواهد برود، و رفتند و چون بدی ندیده بودند  بعدها جنبشی به راه انداختند که ریشه اموی را کند ولی نفرات سرکار وقتی رفتند یا خل و چل شدند و یا مزدور و اطلاعاتی و یا سر در گریبان و گیج.
امام حسین! فلان فرمانده ای را مثل مهدی افتخاری، که خدماتی سترگ در پرواز تاریخساز و مسائل دیگر کرده بودمجاهد قهرمان نخواند و بعدها او را سکه یک پول نکرد و پس از مرگش ریاکارانه دوباره او را قهرمان نخواند.
 
امام حسین!
در سالهای63 و 74 به بهانه مساله نفوذی حبس و بند راه نیانداخت تا بحران را مهار کند.
 
امام حسین!
اگر مترجمش میبرید به او نمی گفت لواط داده است بلکه توضیح میداد متاسف است از اینکه او به یک رژیم ضد مردمی و منحوس چپاولگر پیوسته است.
 
 
امام حسین!
اگر در هنگامه جنگ با یزید، خاقان چین مملکت یزید را بمباران میکرد، مخفی نمیشد و عیال را به فرنگستان نمی فرستاد و رزمندگانش را با فهم شکست خطی، درنینوا باقی نمی گذاشت تا نیروهای خامنه ای ومالکی هی بیایند بکشندشان و بانو در فرنگستان هی مجلس عزا بگیرد ومصاحبه مطبوعاتی کند بلکه  بمثابه رهبری راستین را ه حلی درست پیدا می کرد.
 
امام حسین!
اگر هم مجبور میشد خارجه نشین شود همه نیروهای هموطنش را بریده و مزدور لقب نمی داد و بجای اتحاد با آنها راه نمی افتاد تا هی سخنران خارجی جمع کند و جلساتی با مخارج میلیونی راه بیاندازد و مستمع عرب و آفریقائی برای سیاهی لشکر جور کند.
 
امام حسین!
اگر میخواست یقه منتقدانش را بگیرد بریدگان زهوار در رفته وگاه آدمهای فاسد  را علیه مخالفانش علم نمیکرد که بعضی هایشان با مامور اطلاعات به رختخواب رفته باشند یا به ایران سفر کرده باشند یا به عیال اخوی و غیر اخوی حسن نظر داشته باشند یا درخانه مهماندارشان گند بالا آورده باشند یا با خائنی پرونده اخلاقی داشته باشند  یا با سعید امامی ملاقات کرده باشند.
 
امام حسین!
اگر شاملو را میشناخت اجازه نمی داد یک الدنگ بیسواد و یک بیسواد الدنگ دیگر به افتخار شعر معاصر ایران لقب بدتر از پاسدار بدهند و خودش  به علی اکبرش میگفت بلند شود و توی دهن آن تخم یزیدی بزند که به مرضیه توهین کرده و به زینب میگفت از مرضیه که در جنگ با یزید در سن هفتاد سالگی برای یاری به میدان آمده دلجوئی کند وموی سپید این بانوی هشتاد و سه ساله آزرده را نوازش کند . من الان هم دارم فکر میکنم آقا صدای مرضیه را با اکوهای آسمانی و تنظیم حنانه دارد گوش میکند و خودش بلند میشود و او را مینوازدو به به و چه چه واقعی میکند و میگوید فرشتگان بطور واقعی گلبارانش کنند و به صحافان بهشت دستور میدهد دفترهای یاداشتهای مرضیه را از کس و ناکس گرفته با جلدهای عالی طلا کوب به او بدهند! و هر روز هم برای این زن که اتفاقا از طریق سیادت اولاد پیغمبر بود گل ببرند.
 
امام حسین!
اگر میخواست اعضای مستعفی خود مثل قصیم و روحانی  و شکری را نقد کند به دو انسان شرافتمند با کمال نامردی و وقاحت نمیگفت قاتل شهدای اشرف و به یک خبرنگار شجاع ضد ملا که از همه چیزش گذشته و دارد آب غربت را با تمام علاقه پر شورش به ایران و بخصوص آذربایجان، مینوشد، توهین نمیکرد و مصداقی را حتما با حرمله مقایسه نمیکرد، و زن مداح! سابقش یعنی فدوی را، وادار نمیکرد علیه همسرش گزارش امضا کند و بعد هم این گزارش موهن و دروغ را منتشرنمیکرد تا درحاشیه جلسات ماه تابان فلک هفتم بفروشند، و علی اکبر را مجبور نمیکرد به خواهرش ماماچه بگوید و به عون نمیگفت پدر پیرمرد آیه الله اش را بجرم نوشتن یک مقاله چند سطری در انقلاب اسلامی در زمستان از خانه بیرون کند و خیلی کارهای دیگر را نمیکرد...
 
امام حسین!
اگر زورش به یزید نمیرسید راه نمی افتاد زبونانه زور بزند وامپراطور روم را تحریک کند تا بیاید و حمله خارجی کند و مملکتی را داغان کند تا شاید چیزی به او برسد بلکه کوشش میکرد یزید توسط یک جنبش داخلی سرنگون شود تا مملکتش تکه پاره نشود.
 
امام حسین!
اگر زینب را روانه لندن میکرد میگفت کوشش کند حتما حتما معنای دموکراسی را بفهد وفقط حرف مفت نزند وهمچنین اگر ادعای پیروی از فاطمه را دارد لباسهای آخرین مدل نپوشد و زیاد خرج نکند ولی بقیه را بفرستد مالی اجتماعی و امثال اینکارها.

امام حسین!
اگر بود هرگز اجازه به بروز این حماقت را نمیداد که حضرت عباس را مساوی فرمانده دسته! در ارتش آزادی بخش بداند و با درک مقام و محدوده قدیس در فرهنگ بشری میدانست که نباید قدیسان را با معیارهای دیگر مقایسه نمود و مقامات قدیسان نه بخاطر مبارزه مسلحانه بلکه به دلیل اعتقاد مردم به پیوند قدیس با جوهره الهی است، که امامان شیعه روششان گوناگون بود، امام حسین جنگید امام سجاد با یزید قرارداد بست امام صادق اهل مطالعه بود و با خلیفه وقت حشر و نشر داشت ولی همه برای معتقدانشان در یک ردیفند، و امام حسین به هوادار نا آگاهش اجازه نمیداد در سایت «محترم» آفتابکاران همین دیروز مقاله ای بنویسد و مزخرفی مرتکب شود که (عاشوراى حسين از سكه افتاده ،زيرا عاشوراهاى ديگر و خونين ترى خلق شده) ! !و گوشش را میکشید و به او میگفت که در فرهنگ جا افتاده میان میلیونها مردم میخ سم و موی دم ذوالجناح از تمام عاشوراهای مقاله نویس رهبر نشان و از سبیل تمام رهبران انقلابی والاتر است و نویسنده باید حواسش جمع باشد و پرت و پلا ننویسد.
 
امام حسین!
اگر میدید مشکل وجود دارد از آنجا که برای عدالت اجتماعی می خواست مبارزه کند راهی درست میجست نه اینکه فقط با جسد و جنازه و شهید و  مرده و قبر و کشتارهمه را دائم شوکه کند تا شاید از این ستون به آن ستون فرجی بشود.

امام حسین!
اگر زنده بود برای حفظ نیروهایش در بدترین شرایط هم به پنج حصار ، یعنی حصار انقلاب ایدئولوژیک و جلسات عجیب و غریب، حصار روابط تشکیلاتی، حصار سیم خاردارهای اشرف، حصار جغرافیای بسته و بلوکه عراق ، و حصار وجود رژیم منحوس ملایان تکیه نمیکرد تا نیروهایش را بترساند که از او جدا نشوند، بلکه سعی میکرد با اندیشه ای نو و زیبا و انسانی و خلق یک منش تازه همان کاری را که حنیف شروع کرد ادامه دهد وآنها را بی فشار به این مساله متوجه کند که حتی اگر شکست هم بخورند خاطره زنده و زیبایشان در فرهنگ مردم میماند و چراغ راهشان میشد و نام و کارکرد مجاهدین در تاریخ ایران میماند و به نیکی از انها یاد میشد و میتوانستند بطور واقعی در کنار حسین قرار بگیرند. و به نظر من این عظیم تر از یک پیروزی نظامی بود چنانکه مصدق شکست خورد و ماند و تبدیل به هوا و آسمان ایران شد..
 
امام حسین!
اگر دستور اعتصاب غذای مرگبار میداد  اولا توضیح میداد که این اعتصاب چگونه به نتیجه میرسد و سعی نمیکرد معترضین را با دشنام از میدان بیرون کند ونیزحتما خودش و عیالش بطور سمبلیک هم که شده اعلام یک هفته اعتصاب غذا میکردند نه اینکه عالمی را در رنج بدارند و هر روز انعکاسات بی فایده مطبوعاتی بگیرند .و بنویسند در فلان روستای عراقی فلان کسک از اعتصابیون حمایت کرد و افراد را هی به مرگ نزدیک و نزدیکتر کنند تا با دوسه جسد یک پیروزی دیگر را جشن بگیرند واصلا نفهمند که واقعا با این کارها چقدر دارند  منفور میشوند.
 
امام حسین
اگر بود خیلی کارها را میکرد که شما نمیکنید و خیلی کارها را نمیکرد که شماها میکنید و تا یک هفته میتوانم  اینها را بنویسم ولی لازم نیست، اما و ولی مطمئن باشید او نه به آخوندها شباهتی دارد و نه مطلقا به شما! پس لطفا در باره امام حسین دهانتان را ببندیند و کس دیگری را برای خودتان پیدا کنید که سالهاست دارید زر زر میکنید و حرف مفت میزنید آنقدر که من نا مسلمان هم که هنوز بطور تاریخی و فرهنگی و اخلاقی چیزهای زیبائی در حسین میبینم، منجمله شجاعت، راستی، اخلاق، اعتقاد و ایمان، سخاوت و احترام به جان و عشق آدمها، که شما اساسا از اینها دورید و اینها برای شما بازیچه است، از شنیدن حرفهای بی پایه شما حالم به هم میخورد پس ساکت باشید و بجای حرف زدن در باره امام حسین کمی به کارکردهایتان فکر کنید .منهم که در بیست سالگی اسلام را پذیرفتم و در چهل سالگی به دلیل کارهای شما رها کردم بروم و با اینکه زیاد اهل می نیستم و احوالاتم چندان خوش و رضایت بخش نیست، به یاد آقا که میگویند ساقی کوثر است و به طاق ابروی مردانه اش که اصلا شبیه ابروی در هم و پر تکبر و اخموی شماها و ملاها ی دیو مذهب نیست و بپاس آن روح روشن و شجاع، ساغری پر کنم و با زمزمه سلام بر حسین نازنین بنوشم و دعا کنم که خودش با همه اشتباهات بیشمارتان کمکتان کند تا از این ظلمت نجات پیدا کنید.
 
اسماعیل وفا یغمائی
عاشورای 1392
پانزده نوامبر 2013 میلادی