۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

روایت تاریخی توهین خلخالی به شاهنامه ی فردوسی و پاسخ گزنده ی استاد محیط طباطبایی به او (روزنامه اطلاعات / 22 دی 1358)


  1. 25 اردی بهشت ، به نام فردوسی شاعر پرآوازه ی ایران نامگذاری شده است . گفته ها و نوشته های بی شمار درباره ی اهمیت شاهنامه در حفظ میراث فرهنگی و تاریخی ایرانیان ، ما را از هر گونه تکراری بی نیاز می سازد . شاهنامه بر خلاف عنوانش ، نه متنی در ستایش شاهان و تسلیم شدن در برابر استبداد ، بل حکایت شوریدن در برابر خودکامگان است . آنگونه که در روایت ضحاک ماردوش و کاوه آهنگر به اوج خود می رسد . البته این بدین منزله نیست که نشود بر سر مضامین و جنبه های روایی شاهنامه به نقد و بحث نشست ، با این حال نفی اهمیت نمادین شاهنامه ، تنها به نفی مضاعف انکار کنندگان آن خواهد انجامید .
    با پیروزی انقلاب اسلامی ، از یکی از تندروترین روحانیون نزدیک به نواب صفوی پرده برداری شد . آخوند پر جنب و جوشی که در روزهای نخست انقلاب در کنار آیت الله خمینی بارها دیده شده بود ، اندک اندک به کابوس مرگ در باور ایرانیان بدل شد . کابوس خلخالی ، تنها به اعدامها و خشونت ورزی های بی پایان او ختم نمی شد ، بل گاه و بیگاه که از کشتن مخالفان فارغ می شد ، به کسوت اندیشمندی کلبی مسلک درمی آمد ، و درباره ی تاریخ و فرهنگ ایران به سخنرانی می پرداخت . ماجرای مسافرت خلخالی به امیر نشین دوبی و سخن گفتن از ضرورت تغییر نام خلیج فارس به « خلیج اسلامی » به کرات نقل شده است . با این حال شاید کمتر جایی به اظهارات خلخالی درباره ی فردوسی و آفریده ی سترگ او شاهنامه پرداخته شده باشد .

    خلخالی که در روزهای پایانی دیماه 1358 و در پرتپش تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری وارد مشهد شده بود ، در محوطه ی چمن دانشکده دکتر علی شریعتی دانشگاه مشهد ، برای مردم این شهر سخنرانی نمود . روزنامه ی اطلاعات در خبر کوتاهی ، به انعکاس دیدگاههای مشعشع خلخالی پرداخت ( این در حالی است که دیگر روزنامه ها از پرداختن به این موضوع خودداری کردند ! ) :
    آیت الله خلخالی در این سخنرانی گفت : تاکنون چند بار تصمیم داشتم از کاندیداتوری ریاست جمهوری کناره گیری کنم ، اما بعضی از احزاب و سازمانها و دوستان از من خواستند تا همچنان به عنوان کاندیدا کار خود را ادامه دهم .
    وی سپس فردوسی را به باد حمله گرفت و گفت : فردوسی از رستم خیالی و پادشاهان تعریف کرده ، در حالیکه در کتاب خود یک کلمه هم از انسان و انسانیت یا خراسانی رنج دیده نامی نبرده است .
    آیت الله خلخالی افزود : شاهنامه فردوسی ، شاهنامه نیرنگ و دروغ ، و سرگرم کننده ی مردم بدبخت ماست .

    قریب یک هفته بعد ، و در روزهایی که گویی برای کسی چندان مهم نبود میراث فرهنگی ایرانیان عرصه ی تاخ و تاز بنیادگرایانی چون خلخالی قرار گرفته است ، استاد محمد محیط طباطبایی در روزنامه ی اطلاعات ، پاسخ مستدلی به ادعاهای خلخالی داد . در این نوشته ( که متن کاملش را ملاحظه می کنید ) ، محیط طباطبایی با بررسی باورهای مذهبی فردوسی و زمانه اش ، درس دین شناسی به مردی می دهد که خود را فقیهی دینی می پنداشت . با این حال فراز پایانی پاسخ محیط به خلخالی تامل برانگیز است :
    در سراسر شاهنامه جز آن مقدمه ایی کوتاه که بدان اشاره ای اجمالی شد ، دیگر چیزی دیده نمی شود که فردوسی را از مقام امانت در حد یک مترجم متنی به زبان شعر شیوا فرود آورد .آقایان عزیز ، در وقتی که مخدومقلی ترکمن معاصر و صابر شروانی و فضولی بغدادی و عظیم شروانی و کلنل فتحعلی آخوندف قفقازی هر روزه در مطبوعات و محافل سیاسی و مجامع ادبی و خیابانهای شهرهای ایران از طرف اجتماعات گوناگون در زیر سایه ی حمایت جمهوری اسلامی تجلیل و تعریف می شوند ، که بنیانگزار ادبیات زبان ترکمنی و ترکی آذربایجانی بوده اند .
    آیا سزاوار است آقای خلخالی ، فردوسی و بنیانگزار و شعر و ادبیات عالی زبان فارسی دری و بزرگترین مورخ منصف و امین تاریخ سنتی ایران پیش از اسلام را از نظر عنایت خود بدور بدارندو با چنان لحن و تعبیر ناسزایی در سخنرانی دانشگاهی که به نام فردوسی افتخار می کند ، از بزرگترین شاعر شیعه ی فارسیگوی ایران یاد کنند ؟
    فردوسی خیلی بزرگ است و این بزرگی مورد اعتراف جهانیان قرار دارد . شورویها بهترین چاپ شاهنامه ی او را با همکاری دهها خاورشناس و ادیب سوسیالیست در سالهای اخیر انتشار داده اند و هرگز متعرض مطلبی نشده اند که نقطه ی قابل ایراد گفتار شما بوده است . امیدواریم به جبران این بی محبتی در سخنرانی دیگری ، لااقل فردوسی را در حد مخدومقلی و صابر شروانی جای بدهند !
    *****************************************************************************
    البته جای خوشوقتی است که فردوسی سالها پیش درگذشته بود ، مگر نه بایستی انتظار می داشت تا رحمت و عطوفت عدل اسلامی خلخالی ، شامل حال او نیز گردد .
    با این حال باید موضوع را فراتر از خلخالی ها دید . همین روزها در خبرهای مرتبط با نمایشگاه بین المللی کتاب آمده بود که از عرضه ی آثار فروغ فرخزاد ، صادق هدایت و محمود دولت آبادی جلوگیری شده است . آن هم در حالی که در پس سیاست یک بام و دو هوا ، سیل کتابهای مبتذل و رمانهای نازل عامه پسند به بازار عرضه می شود . این شاید همان اشاره ی بجایی باشد که محیط طباطبایی در پاسخش بر اظهارات خلخالی مورد توجه قرار داد . اینکه فردوسی ها به خصم حاکمیت گرفتار شوند و هنر و فرهنگ نازل تبلیغ و نشر شود !

وصیت نامه مهدی اسلامیان به جوانان میهن


ایران سرزمین ماست، ایران سرزمین ماست، ایرانی که آب و خاک و ناموسش و ثروتش ۳۰ سال است که به تاراج می رود. عربزاده هایی که لباس اسلام و روحانیت بر تن دارند و خود را زاده ایران می نامند. عرب زاده هایی که نقاب بر چهره کریه و پلید گذاشته‌اند و به اصطلاح قیام حسینی سرلوحۀ خود قرار داده‌اند. آیا قیام امام حسین علیه السلام ظلم بر ظلم بود؟

و با شعار مردم سالاری دروغین و با استفاده از احساسات دینی مردم مسلمان کشورمان ایران را به اسارت برده‌اند. و در حال جنگ سرد با مردمند و حقوق حقه مردم و جوانان این مرز و بوم را با تو
سل شکنجه و زور با اهرم های فشار و به اصطلاح سربازان گمنام امام زمان عج الله زیر پا گذاشته‌اند. و بزرگترین دیکتاتوری مذهبی جهان را در کشور کاملا مسلمان پیاده کرده‌اند. و به راستی خود را نهاد بر حق خدا و امام زمان می دانند و بانوشتن سناریوهای کثیف و توطئه های وحشتناک سعی در از بین بردن آرمانها و آرزوهای حقیقی نسل جوان مملکت هستند.

با توطئه های همچون انفجار حسینیه سید الشهدای شیراز و با توسل به اشخاصی به اصطلاح اپوزیسیون خارجی رقم زدند. و با ابزارهایی از خانواده هایی کاملا مذهبی و شناخته شده این پازل خود را تکمیل می کنند. و اشخاصی مثل من که پی به اعمال ننگین آنها برده‌اند به نابودی کشاندند.


در این مدت که من بی گناه در انفرادی بودم و در قفس‌های بی رنگ و لعاب و دیوارهای خسته از خون درس آزادگی و آزادمردگی را زیر سایه مربوط خود یاد گرفتم و ناله های زنده مردان آزاده را که از لابلای ترک های دیوارها به عنوان یک رسالت بزرگ بر دوش شما نهادم. تا کشور و دین مبین اسلام را که در چنگال علفهای هرز که ریشه در منجلاب دارند نجات دهید و بدانید من و امثال من که پی به توطئه شومی که علیه مردم ایران است بردیم.


خون خود را فدای وطن و ناموس و دین و راه حقیقت کردیم تا شاید باری دیگر دستهای پلید و خون آلود خفاشان که نبض و رگهای حیاتی مملکت را در دست دارند برای شما پدران و برادران و آیندگان روشن شودو بدانید هر کس در برار ظلم سر سجده فرود آرد همرزم ظالم است .


من به جوانها توصیه می کنم دستهای گرم و پر محبت خود را در هم گره زنید و دنباله روی کسانی که جان و مال و ناموس خود را فدای این مرز و بوم کرده‌اند و سینه خود را سپر نیزه های دروغین ظالمان و کافران واقعی کرده‌اند باشید تا شاید تاریخ بار دیگر سرنوشت را به نفع مردم آزاده ایران رقم زند.


در آینده نزدیک کتابی چاب خواهد شد به نام سفر سنگ این کتاب گوشه ای از شکنجه و اسارت و اتهامات بی پایه و اساس من در قفس برای شما بازگو خواهد کرد. تا اهداف شوم این مزدوران رژیم دیکتاتوری بار دیگر برای شما روشن شود. من مسلمانم و مسلمان خواهم ماند.


مهدی اسلامیان

بند۱ سالن ۱ زندان رجائی شهر کرج

18/12/ 1388
انتشار: فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران

http://hrdai.blogspot.com

http://pejvakzendanyan.blogfa.com

pejvak_zendanyan10@yahoo.com

pejvakzendanyan@gmail.com

Tel. : 0031620720193

کالبدشکافی يک جنايت / انتشار اسناد در رابطه با اعدام ۵ زندانی سياسی


24ارديبهشت.

مجموعه فعالان حقوق بشر
کالبدشکافی جنايت صورت گرفته توسط دستگاه امنيتی حکومت ايران در طی روزهای اخير با اعدام ۵ زندانی عقيدتی به نامهای مهدی اسلاميان، فرهاد وکيلي، علی حيدريان، فرزاد کمانگر و شيرين علم هولی که از کمترين وجاهت قانونی برخوردار نبوده، نياز به پردازشی گسترده دارد که مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران قصد دارد به صورت مرحله ای همراه با اسناد خود نسبت به آن اقدام کند.

هر چند اين مجموعه، اسناد خود را به سازمانهای ذيربط در خصوص مجموع موارد نقض حقوق در اين پرونده ارايه نموده است، اما با باور به جايگاه افکار عمومی و لزوم شفاف سازی و پاسخگويی مستدل حداکثر توان خود در تشريح غيرحقوقی بودن اين پرونده را به کار خواهد بست، در اولين قدم اين مجموعه نياز می بيند به بررسی موضوع اتهام و روند دادرسی اوليه بپردازد، در تمامی اسناد موجود منجمله مدعيات وکلا و خود زندانيان و حتی اسناد رسمي، اتهام سه بازداشت شده عضويت در حزب کارگران کردستان ترکيه موسوم به پ.ک.ک است که حزبی کردی در حوزه جغرافيايی کردستان کشور ترکيه است و سالهاست بر عليه دولت ترکيه فعاليت می کند است نه عضويت در حزب حيات آزاد کردستان (پژاک) که با دولت ايران در ستيز است.

بر فرض صحت اتهام عضويت در حزب پ.ک.ک بايد در نظر داشت که رهبری اين حزب مخالف دولت ترکيه در تاريخ ۲۶ اسفند ۷۷ توسط دولت آن کشور دستگير و نهايتاْ به حبس ابد محکوم شد!. اما در ايران با اينکه اين حزب فعاليتی بر عليه دولت ايران ندارد اما بر اساس آنچه که فرزاد کمانگر آن را پيشکشی سياسی می خواند سه زندانی متهم به عضويت در اين حزب اعدام شدند!.
فارغ از تمامی موارد نقض حقوق و مغاير با اصول انسانی منتهی به مرگ زندانيان در اين پرونده، رسانه های دولتی ايران پس از اجرای احکام اعدام و در موضوع اطلاع رسانی اتهام اين افراد را دگرگون کرده و آنان را به عضويت در حزب حيات آزاد کردستان (پژاک) که با دولت ايران در ستيز است متهم کردند، برای مجموعه قابل فهم نيست وقتی که روند بازداشت، محاکمه، پرونده سازی و نهايتاْ اجرای حکم بر پايه اتهامات غيرواقعی شکل گرفته است، چرا همان اتهامات بی اساس از سوی حکومت ايران در زمان خبری شدن باز به موضوع کذبی ديگر برميگردد.
اتهام عضويت در حزب پژاک بارها از سوی متهمان و سپس حزب مذکور با نگارش نامه و اطلاعيه رد شد بود. برای اثبات اين ادعا کافی است به بيانيه شماره ۲ - مورخ ۲۷ خرداد ۸۷ مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران توجه شود، در قسمتی از اين بيانيه آمده بود :
"آقاى عليرضا جمشيدى در کنفرانس مطبوعاتى روز سه شنبه مورخه 7/3/87 اظهاراتى را در مورد پرونده فرزاد کمانگر و دو فعال سياسى ديگر بيان نمودند که با تيترهاى ديگرى نيز از سيماى جمهورى اسلامى پخش گرديد . در اين رابطه اين مجموعه لازم ميداند ضمن اعتراض به اطلاع رسانى غير مستند آقاى جمشيدى نکاتى چند را جهت تنوير افکار عمومى اعلام نمايد .
دو سال از دستگيرى فرزاد کمانگر و دو نفر از فعالين سياسى به نامهاى على حيدريان و فرهاد وکيلى ميگذرد که در شعبه 30 دادگاه انقلاب تهران به اتهام عضويت در حزب پ.ک.ک (حزبى متعلق به کردستان کشور ترکيه) به اعدام محکوم شدند و آقايان حيدريان و وکيلى نيز هر کدام بعلاوه اعدام به ده سال زندان محکوم گرديدند. اين سه نفر در مردادماه 85 دستگير شده و به مدت 5 ماه در بازداشتگاه 209 اوين بدون تفهيم اتهام ، اجازه داشتن وکيل ، اجازه ملاقات و تلفن به خانواده بسر برده اند . سپس در 18 دى ماه 85 به بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه منتقل گرديدند ، نامبردگان بيش از دوماه در اين بازداشتگاه به سر بردند بدون تفهيم اتهام و حتى وجود کوچکترين امکانى از ملاقات با خانواده و داشتن وکيل و در سايه نقض حقوق انسانى زير شديدترين شکنجه ها قرار گرفتند (متن رنجنامه فرزاد کمانگر)، مديرکل اداره اطلاعات کرمانشاه (آقاى کريمى) در تاريخ 19 تيرماه 86 در اظهار نظرى غيرمسئولانه در کنفرانس خبرى درباره هويت عوامل بمبگذارى در "ارديبهشت ماه 85 فرماندارى کرمانشاه" اظهار ميدارد "اين سه نفر از اعضاى پژاک بودند که دستگير شده اند و ده کيلو مواد منجره از آنان کشف شده که پرونده آنان در حال طى مراحل قضائى است "(روزنامه همشهرى همان تاريخ) اين اظهارات بيشتر براى فريب افکار عمومى ، پنهان کردن وضعيت وخيم بازداشتگاه کرمانشاه ، توجيح اعمال غيرقانونى ماموران امنيتى و سرپوش گذاشتن بر پرونده انفجارهاى کرمانشاه از سوى اين مقام مسئول صورت گرفت .
دو هفته بعد از اين اظهار نظر هر سه متهم با حضور در شعبه 14 بازپرسى ويژه امنيت در تهران از اتهام عضويت در پژاک تبرئه شدند و پرونده آنان به اتهام عضويت در پ ک ک به شعبه 30 دادگاه انقلاب تهران ارسال شد .
شعبه 30 دادگاه انقلاب خود را با توجه به اينکه هيچيک از متهمين در تهران جرمى مرتکب نشده اند فاقد صلاحيت دادرسى اعلام نمود و پرونده به شهرستان سنندج ارسال گرديد . متهمان بدون اتهام جديدى مجدداً دوماه در سلولهاى انفرادى اداره اطلاعات سنندج به سر بردند (فرزاد کمانگر در اين مرحله از بازداشتگاه طى نامه اى از شکنجه خود خبر داد) . پرونده آنان در شعبه 1 دادگاه انقلاب سنندج مفتوح شد اما با توجه به اينکه متهمين هيچگونه جرمى در کردستان مرتکب نشده اند و بعلت عدم وجود مدارک و مستندات دال بر عضويت در پ ک ک پرونده به ديوان عالى و سپس دوباره به دادگاه انقلاب تهران ارسال ميگردد ، پرونده در شعبه 30 دادگاه انقلاب طى جلسه اى نمايشى بدون حضور نماينده دادستان ، هيئت منصفه ، حتى بدون اجازه صحبت متهمين با وکلاى خود در دادگاهى براى هر نفر به مدت پنج دقيقه به اتهام عضويت در پ ک ک همگى به اعدام محکوم شدند و على حيدريان و فرهاد وکيلى نيز هر کدام علاوه بر اعدام به ده سال زندان نيز محکوم گرديدند . هرچند متهمين اعلام ميدارند که بازجوهاى اطلاعات در بدو دستگيرى بارها اعلام نمودند که به حکم اعدام محکوم خواهند شد.
به گواه تمامى مستندات و به گفته وکيل فرزاد کمانگر ، " نامبرده از تمامى اتهامات تبرئه شده و در کيفرخواست و حکم صادره نهايى اتهامى دال بر بمبگذارى يا حمل مواد منفجره در هيچ مکانى وجود نداشته است " و حکم اعدام نامبرده تنها مربوط به عضويت در حزب پ ک ک بوده است . جاى تعجب است اکنون پس از دو سال صحبت از بمب گذارى در کدام دانشگاه بوده است (تيتر اخبار سيماى جمهورى اسلامى در روز مذکور) که حتى بازجوهاى اطلاعات نيز از آن بى خبر بوده و سئوالى ننموده اند ؟
موضوع ديگر اين است که در حال حاضر دهها عضو رسمى پ ک ک (يک حزب مربوط به کردستان کشور ترکيه) در زندانهاى جمهورى اسلامى هستند .کداميک از آنان محارب شناخته شده اند و چگونه است پ ک ک در دادگاهى محارب باشد و در دادگاهى ديگر خير .
در مجموع اين اظهار نظر عامدانه غيرمسئولانه آقاى جمشيدى شبيه اظهار نظر فاتحانه مدير کل اداره اطلاعات کرمانشاه ميباشد که در آن مقطع به خاطر رفع مسئوليت و سرپوش گذاشتن پرونده بمبگذارى فرماندارى کرمانشاه همين سه نفر را از اعضا پژاک و عوامل بمبگذارى معرفى نموده اما چند روز بعد از آن دادگاه تهران نامبردگان را از عضويت در پژاک و بسيار اتهامات ديگر تبرئه مينمايد . حال چگونه است آقاى جمشيدى با همان شيوه اداره کل اطلاعات موردى را مطرح ميکند که اصلاً در پرونده موجود نميباشد ."
علاوه بر وکلا، همينطور فرزاد کمانگر بعنوان يکی از متهمان اين پرونده با انتشار حداقل دو نامه مشخص به پاسخگويی در اين رابطه اقدام نمود. وی در نامه ای به رياست قوه قضاييه در بهمن ماه ۱۳۸۸ چنين می نويسد :
- در جلسة هفت دقيقه ای در شعبه ۳۰ دادگاه انقلاب تهران در کمال ناباوری از قاضی پرونده شنيدم که :“وزارت اطلاعات خواستار اعدام شماست ، برويد و آن ها را راضی کنيد.“
- قبل از جلسة دادرسی ، اينجانب از کلية اتهامات مبرا شناخته شده و اين بار با اتهام جديد عضويت در حزب پ.ک.ک. در جلسه مذکور محکوم به اعدام گرديدم .با تأسف حکم مذکور در ديوان عالی کشور بدون توجه به انواع و اقسام امور خلاف قانون آيين دادرسی کيفری که بروز آن در پرونده محرز و متقن است ، تأييد گرديد.

- پس از مدتی بر اثر اعتراضات مردمی که در مرداد ماه۸۷ به خاطر اعتراض به حکم اينجانب ، دوباره در بازداشتگاه ۲۰۹ تهران بهمدت۵ ماه ديگر تحت بازجويی مجدد قرار گرفتم و در کمال شگفتی رويکرد کلی بازجويان و کارشناسان وزارت اطلاعات با عملکرد سابق تناسب معکوس داشته است و در حاليکه با شواهد و قراين بسيار و بازجويی های جديد برای کارشناسان پرونده مشخص شده بود که عضو هيچ حزب و سازمانی نبوده ام، به اينجانب اعلام نمودند با توجه به شرايط جديد حاکم بر پرونده از خانواده، دوستان و همکاارن بخواهيد که مبادا مورد سوء استفاده قرار بگيرند، چرا که اساسا شما عضو هيچ حزب و گروهی نبوده ايد که اکنون کسی بخواهد با موج سواری سياسی از پرونده بهره برداريِ مصادره به مطلوب بنمايد.

همينطور بعنوان سندی ديگر بايد به نامه ُطلب عفو از چه و به کهُ آقای کمانگر، منتشر شده در سال ۱۳۸۷ اشاره داشت که نامبرده ضمن رد تقاضای عفو به صورت تفصيلی به برشمردن موارد متعدد نقض حقوق خود و بی اساس بودن اتهامات و همينطور چگونگی صدور حکم می پردازد. وی در قسمتی از اين نامه می نويسد :
- در خلال دوره 16 ماهه در کارخانه متحول سازى وزارت اطلاعات و بعد از اعزام از کرمانشاه به تهران دفعتاً وطى يک عمليات محيرالعقول عناوين اتهامى قبلى اينجانب نظير عضويت در حزب پزاک ، حمل مواد منفجره ، اقدام به شروع بمب گذارى و حتى بمبگذارى از نامه اعمال من محو شده و اتهام خلق الساعه جديدى به نام عضويت در حزب کارگران کردستان ترکيه ؟!!! برايم تجويز شد . البته بنا به عادت مافى السبق بدون هيچگونه مستند و مدرکى ، حتى جعلى و ظاهرى
در اين رابطه با توجه به شرايط و اعتراضات جاري، اين مجموعه لازم ديد تا با انتشار فايل صدايی از فرزاد کمانگر بعنوان يکی از اسناد خود در ارتباط با اين پرونده و حقوق نقض شده از شهروندان اعدام شده به تنوير افکار عمومی مبادرت کند.
مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران معتقد است نظر به فرآيند 4 ساله اطلاع رسانی وکلا، نامه نمايندگان مجلس شورای اسلامي، کيفرخواست صادره، و مدعيات متهمان به خوبی روشن است که اتهام اين افراد در زمانهای مختلف اشکال متعددی يافته است و نهايتاْ آن اتهامی که دولت ايران در رسانه های خود در خصوص سه تن از اعدام شدگان ۱۹ ارديبهشت اعلام کرد کاملا با مکتوبات و حکم صادره دادگاه انقلاب تفاوت دارد.
اين مجموعه با تاکيد مجدد بر غيرحقوقی بودن اين پرونده، اميد دارد در سايه حمايت افکار عمومی و وجدانهای بيدار با اجرايی کردن استراتژی هزينه مند کردن نقض حقوق بشر برای ناقضان آن به واقعيت پايان دادن به نقض سيستماتيک حقوق بشر در ايران نزديک شود.

دبيرخانه مجموعه فعالان حقوق بشر در ايران

24 ارديبهشت ماه 1389

کردستان همبسته، پوزه رژیم ولایت فقیه را به خاک مالید

آدینه 24 اردیبهشت

جعفر پویه

همبستگی غرور انگیز مردم کردستان در اعتراض به جنایت و قتل جوانان آزادیخواه مردم، در اعتصاب فراگیر روز گذشته به نمایش درآمد. از تمام شهرهای کردستان خبر می رسد که اعتصاب عمومی با استقبال بی سابقه مردم روبرو شده است. در تمام شهرهای کردنشین، مردم با ماندن در خانه همه امورات شهرها را به حالت تعلیق در آوردند. 99 درصد مغازه ها بسته ماند، تمام بازارها و بازارچه های شهرها سوت و کور بود و دانش آموزان و دانشجویان، مدارس و دانشگاهها را به حالت تعطیل در آوردند. در بیشتر ادارات دولتی اکثریت کارمندان بر سرکار حاضر نشدند و آنهایی که سرکار حاضر شدند، بدون مراجعه کننده و ارباب رجوع بودند.
خاموش کردن چراغ کار و جنب و جوش شهرها با اعتصابی بی سابقه و همبستگی بی مثال باعث شد تا پوزه رژیم جنایتکار و دژخیم ولی فقیه آنچنان به خاک مالیده شود تا درس عبرتی بزرگ برای آن گردد. در اکثر میدانهای شهرها و خیابانهای اصلی نیروهای گارد ضد شورش و پاسداران مسلح مستقر شده بودند که بدون عبور و حضور شهروندان بیشتر به مترسک شبیه بودند تا سرکوبگران و مزدوران دستگاه ظلم و ستم رژیمی جنایتکار.
در سرتاسر شهرهای کشور صحبت از این اعتصاب عمومی بود و گزارشات مخابره شده توسط منابع مستقل و مردمی نشان می دهد که کردستان موفق شده است صدای خود را تا دور ترین نقاط جهان پژواک دهد.
از افغانستان خبر می رسد که زنان و مردان فرهیخته و آزادیخواه افغان در یک اقدام بی مانند با برافراشتن عکسهای اعدام شدگان روز 13 اردیبهشت در جلال آباد به سوی کنسولگری رژیم راهپیمایی کرده و با شعارهایشان همبستگی خویش را با مردم ایران اعلام داشته اند. آنها که یکصدا فریاد برداشته بودند "مرگ بر استبداد – چه کابل چه تهران" کنسولگری رژیم را هدف تخم مرغ و سنگ و چوب قرار داده و عکسهای رهبران ددمنش رژیم را به آتش کشیدند. این برای اولین با است که مردم فرهیخته افغانستان در همبستگی با آزادیخواهان ایرانی دست به راهپیمایی و اعلام حمایت عملی می زنند. این موضوع نشان دهنده افشا شدن موجودیت رژیم ظالم و تبهکاری است که جنایتهای ضد بشری آن صدای مردمی درگیر ناملایماتی سنگین همچون افغانهای بشر دوست را نیز بلند کرده است.
رژیم جمهوری اسلامی که فکر می کرد با اعدام فرزاد کمانگر، شیرین علم هولی و یارانشان می تواند زهر چشم از آزادیخواهان ایران بگیرد و با زدن برچسب تروریست و خرابکار دیگران را وادار به سکوت در این مورد کند، کاملن سرش به سنگ خورده و مشت درشت مردم همبسته در مقابل ظلم و جور، پوزه آن را خونین کرده است.
موفقیت در اعتصاب عمومی و نمایش همبستگی مثال زدنی مردم شهرهای کردنشین در دفاع از فرزندان برومند و آزادیخواه خود را به همه آنانی که دل در گرو آزادی و دموکراسی برای ایرانی آزاد و آباد دارند شادباش می گوییم و تکرار می کنیم که قدرت ما در همبستگی ماست. تنها با یک همبستگی سراسری و متشکل شدن در جبهه وسیع می توانیم پشت استبداد جنایتکار و خونریز ولایت فقیه را به خاک بمالیم. اعتصاب عمومی روز گذشته گواه صادقی بر این مدعاست. باشد که اینگونه نمایشهای قدرت مردم، راه را برای یک جبهه همبستگی وسیع برای مبارزه با استبداد مذهبی حاکم هموار کند.

تظاهرات کردهای ترکیه در اعتراض به اعدام فرزاد کمانگر و شهیدان ١٩ اردیبهشت . کردهای ترکیه به نقطه صفر مرزی آمده و خواستند درهای مرز سرو را بشکنند و به


ميرحسين موسوی: محیل و قدرت پرست، يا ساده و گيج؟

اسماعيل نوری علا

جمعه 24 ارديبهشت 1389 ــ 14 مه 2010


مدت ها است که قصد داشته ام دربارهء چند و چون شيوهء رهبری کردن آقای ميرحسين موسوی، مطلبی بنويسم اما فکر کرده ام که بهر حال اکنون که به ضرب و زور انواع تبليغ ها و سناريوها ـ که در موردشان توضيح خواهم داد ـ ايشان را دنيا بعنوان رهبر جنبش سبز می شناسد بهتر آن است که کناری ايستاده و به تماشای عاقبت کار اين رهبری مشغول باشم. اما گمان من آن است که، از 22 بهمن سال گذشته ببعد، رهبری و فرماندهی ايشان به پايان خود رسيده و حاصل کار آن هم فرستادن خردگريزانهء لشگريان خود به خانه ها و تنها ماندن با دشمن غداری است که در تنهاخوری و تنهاکشی همتا ندارد. می دانم که اين مطالب در لحظاتی نوشته می شود که حکومت اسلامی، در هراس وحشی و سبع خود، بجائی رسيده است که حتی آماده می شود تا رئيس مجمع تشخيص مصلحت خويش را، با زن و فرزندانش، يکجا ببلعد و لذا، خطر اينکه تصور کند با از ميان برداشتن مهندس موسوی ريشه های اميد را از دل جوانان ايران برخواهند کند نيز بسيار است. اما گمان من آن است که او خود در آفرينش وضعيت فعلی دخيل است و بايد يا خود را کاملاً کنار بکشد و يا در رفتار و گفتار و رهنمودهای خود تجديد نظر کند. والا، هنگامی که يک رهبر پيروان ِ (راستين و مصلحتی) اش را به خانه هاشان بر می گرداند تا مبادا ذهن شان آلودهء تبليغات «بيگانگان» شده و به سوی دادن «شعارهای ساختارشکن» متمايل شوند، در واقع، علاوه بر اينکه جان پيروانش را به خطر انداخته، خود را نيز از مصونيت ناشی از پشتيبانی مردمی به خيابان آمده محروم ساخته است. آنگاه مصائبی که احتمالاً بر او خواهد رفت (با فرض اينکه صورت مسئله همين ها باشد که می گويند) حداکثر دستمايهء تراژدی غم آور و خود ساخته ای می شوند که داستانش فقط به درد تعزيه های شورانگيز اما خردگريز ِ کربلائی می خورد و دردی را از مردم ستمديدهء ما درمان نمی کند. 1 مجلهء تايم آمريکا، در شمارهء دهم ماه مه خود، در پی ِ يک نظرخواهی عمومی برای انتخاب چهره های برجستهء سال 2009 در چهار رشتهء رهبران، هنرمندان، متفکران و قهرمانان، آقای مهندس ميرحسين موسوی را بعنوان سومين «قهرمان» سال 2009 انتخاب کرده است. بدين سان، چه بخواهيم و چه نه، و عليرغم اينکه اين گزينش تا چه حد بواقعيت نزديک باشد، در جمع بندی سال 2009 ايشان بعنوان يک قهرمان و رهبر جنبشی سياسی (موسوم به «جنبش سبز») معرفی شده است. پس، هر کس حق دارد در چند و چون اين «رهبری قهرمانانه» نظر کند و سود و زيان آنچه را که اين رهبر انجام داد با معيارهای خود بسنجد. قصد من هم در مقاله اين هفته انجام يک چنين کاری است. من در اينجا به سياست های پشت پردهء اين انتخاب ها هم کاری ندارم و می پذيرم که واقعيت همين است که مجلهء تايم نظرخواهی کرده و خوانندگانش هم به آقای موسوی رأی داده اند. نيز از اين می گذرم که سايت های اصلاح طلبان در طول مدت رأی گيری از خوانندگان خود می خواستند که مرتباً به روی سايت رأی گيری رفته و نام آقای موسوی را وارد کنند، و در اين راستا تا آنجا پيش رفتند که راه و رسم رأی دادن تکراری را هم به هواخواهان خود آموزش دادند: «برای خود اسم های مختلفی انتخاب کنيد و با يک اسم چند رأی ندهيد، از کامپيوترهای مختلف استفاده کنيد تا معلوم نشود يک نفر دارد چند رأی می دهد، و...». به شرح تفصيلی تنافر اعتراضات پس از 22 خرداد برای رسيدن به انتخابات صحيح در کشور خودمان، و تقلب در رأی دادن در اقتراح مجلهء تايم، نيز نمی پردازم و فقط يادآور می شوم که، بنظر من، تقلب در انتخابات در هر شکل اش تقلب است، چه در انتخابات رياست جمهوری ايران باشد و چه در انتخاب چهرهء قهرمان سال 2009 از جانب مجلهء «تايم». از سوی ديگر، از ته دل می گويم که بسيار متأسفم از اينکه ناچارم به هر کس که اين روزها ظاهراً برای ايران افتخاری می آفريند به ديدهء ترديد بنگرم. زمانی بود که بردن جايزهء صلح نوبل و شير طلائی ونيز و کرهء طلائی فستيوال کان، و کانديدای گرفتن جايزه اسکار شدن، و انتخاب شدن از جانب مجلهء تايم ـ بعنوان قهرمان سال ـ ارزش و اهميتی داشت و برندگان و برگزيده شدگان را متعهد می کرد که از آن پس مواظب رفتار و گفتار خود باشند و در اندازه های آدمی اجتماعی ـ تاريخی که از آنان ساخته شده حرکت کنند. افسوس که می بينم امروز، وقتی نوبت به ما ايرانی ها می رسد، برندهء جايزه نوبل مان جز تبليغ برای اسلام ناشناسی که گويا «مثل اسلام اينها نيست» و «سخت با دموکراسی و حقوق بشر هماهنگی دارد» رسالتی برای خود قائل نيست، و برندهء ايرانی جايزهء فستيوال کان هم دل با احمدی نژاد دارد اما رأی اش را به رفسنجانی می دهد. از خود می پرسم که آيا براستی ارزش اين جايزه ها و القاب هميشه در همين حد بوده و ما نمی دانستيم يا ظهور بی مثال حکومت گروگانگير و دو دوزه باز ولی فقيه در سرزمين نفت و گاز خيز ايران موجب شده که همهء اين جوايز ـ هر يک بصورتی ـ «سياست زده» شوند و غرب بازرگانی که، بقول لنين، طناب دارش را هم خودش می فروشد، دست به حراج سياسی همهء اين حيثيت ها زده است؟ 2 تا از جريان انتخاب قهرمانان سال 2009 مجلهء تايم دور نشده ايم اين را هم گفته باشم که معلوم نيست به چه دليل و سابقه و نسبتی، مجلهء «تايم» از خانم شهرهء آغداشلو، هنرپيشه تئاتر، سينما و مجری برنامه های تلويزيونی گوناگون و نامزد جايزهء اسکار زن نقش دوم و برندهء جوايزی چند در امر مربوط به هنرپيشگی، خواسته است تا معرف آقای موسوی به جهانيان باشد؛ شايد گردانندگان اين مجله خواسته اند بگويند که در بين اين همه استادان دانشگاهی متخصص فن کج دار و مريز، و سياستمداران اصلاح طلب، و متفکران حوزهء نوانديشی دينی ايرانی، هيچ شخص شايسته تری برای معرفی آقای مهندس موسوی يافت نمی شود. يا شايد هم خواسته اند صحنهء سياسی کشورمان را به صحنهء يک تئاتر يا سينما تشبيه کنند که هنرپيشگان متنی از پيش تهيه شده را می خوانند و، به همين دليل، از يک هنرپيشهء کانديدای اسکار خواسته اند که هنرپيشه ای هنوز جايزه نگرفته را معرفی کند. نمی دانم، هرچه هست اين انتخاب بنظرم عجيب می آيد. اما عجيب تر از اين موضوع نوع معرفی خانم آغداشلو است. ايشان (که چند سال پيش تصميم گرفتند تا از اردوگاه مخالفان حکومت اسلامی، نخست به اردوگاه آشتی جويان با حکومت ولی فقيه مهاجرت کرده و خواستار بازگشت به ايران و بازی در فيلم های ايرانی شده و حتی چادر سر کردن را هم بعنوان احترام به سنتی ملی بلامانع اعلام داشتند و پس از همين انتخابا تقلبی هم در تلويزيون به تفسير سياسی پرداخته و انتخاب آقای احمدی نژاد را غيرتقلبی دانستند، و سپس با ظهور جنبش سبز سر از اعتصاب غذای آقای گنجی در نيويورک در آورده و سبز سبز شدند) در مقاله ای که به اسم شان در نشريهء «تايم» منتشر شده برای «مهندس» سنگ تمام گذاشته و ايشان را بعنوان «قهرمان ايجاد اميد به تغيير در نزد ايرانيان» به خوانندگان اين نشريه معرفی کرده و جايگاهی همچون جايگاه مارتين لوتر کينگ، رهبر مقتول جنبش سياهپوستان آمريکا برای بدست آوردن حقوق مدنی، را برای ايشان دست و پا کرده اند. در اين مقاله، خانم آغداشلو ابتدا از خودشان آغاز کرده و توضيح داده اند که 31 سال پيش، در قامت هنرپيشه ای 26 ساله، و بی آنکه اميدی به بازگشت داشته باشند، مجبور به ترک کشورشان شده و، همچون ميليون ها جوان ايرانی ديگر آن سال ها، در طی دوران طولانی انتظاری 31 ساله، در آرزوی آزادی و دموکراسی برای کشورشان سوخته اند. تا اينکه در سال گذشته آقای ميرحسين موسوی 68 ساله، درست مثل مارتين لوتر کينگ، و در کلام ايشان «همراه با جنبش سبز خودشان!» دريافته اند که وقت ترميم عهدهای شکسته شدهء انقلاب اسلامی فرا رسيده و بايد، از طريق مبارزاتی بدون خشونت، ايران را در مسير درست اش قرار داده و کاری کرد که دولت هايش (توجه کنيد که منظور حکومت نيست) نه به مدد گلوله که از طريق صندوق رأی انتخاب شوند. ايشان آنگاه اشاره ای به خطراتی که جان آقای موسوی و صدها هزار عضو جنبش سبز را تهديد می کند داشته و، در عين حال، عليرغم اين خطرات، يقين خود را به آزادی نهائی ايران اعلام داشته اند. من اين نمونه را آوردم تا نشان دهم که شبکهء اصلاح طلبی در خارج کشور تا کجا تار و پودش را بافته و چه چهره هائی را به خدمت خود گرفته است، آنگونه که اکنون وقتی می شنوم که يکی از هموطنانم نامزد دريافت جايزه ای و عنوانی معتبر شده، پس از لحظه ای شادمانی و سرور به اين فکر می افتم که نکند اين هموطن من هم در جائی از اين مسير سی سالهء پر از عشق و نفرت نسبت به حکومت اسلامی عاقبت به شبکهء اصلاح طلبان مذهبی پيوسته باشد؟! 3 اکنون همگان می دانيم که اصلاح طلبان مذهبی، دوازده ـ سيزده سال است کوشيده اند تا تنور اميد مردم به اصلاح پذيری حکومت ولايت فقيه در ايران را روشن نگاه دارند و حتی امروز هم که اين حکومت ديو سيرت چهرهء واقعی اش را عريان تر از هميشه به تماشا گذاشته و خود اصلاح طلبان را آماج خشم خود قرار داده نيز دست از تبليغ اين اميد بی معنا برنداشته اند. خوشبختانه اما، هستند کسانی که هيچگاه و يا اخيراً اميدی به اصلاح طلبان مذهبی (که اکنون زير علم مهندس موسوی و پرچم «جمهوری اسلامی، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر»، و خواستاری «بازگشت به دوران طلائی امام روشن ضميری که سی و يک سال پيش خانم آغذاشلو از دست اش به غرب پناه برد» سينه می زنند) نداشته و آنها را ـ عطف به سابقه شان از يکسو، و شعار و کارکرد امروزشان، از سوی ديگر ـ خطرناک تر از اوباش حکومت فعلی ـ که بصورتی اميدوار کننده بر سر شاخه نشسته و بن می برد ـ می دانم. اما، با همهء اين آگاهی ها و تصميم گيری ها، فکر می کنم آنچه که در سحرگاهان يکشنبهء گذشته در پشت ديوارهای اوين رخ داد و با پرسش غمزده ای از جانب قهرمان سال 2009 مجلهء تايم، (مبنی بر اينکه «اين بود عدل اسلامی؟») خاتمه يافت، هر کس را وا می دارد تا از خود بپرسد که چرا وقتی کسی توانائی رهبری ِ جنبشی را، که ظاهراً به اسم او براه افتاده، ندارد اصلاً داخل اين بازی می شود و ديگران هم اين همه وقت و انرژی و پول و تلاش و عرق و خون و عصب را به پای او می ريزند؟ نه اينکه در روزهای آخر ماه خرداد سال گذشته حکومت ملايان جرأت نداشت که دست به ترکيب پنج جان شيفته ای بزند که در سحرگاه يکشنبهء پيش به چوبهء اعدام سپرده شدند؟ و اگر اکنون جرأت چنين جسارتی را می يابد نبايد آن را به حساب فرماندهی گذاشت که سپاه خود را پيش از پايان جنگ مرخص کرده است؟ براستی دست آورد رهبری های داهيانهء اين «قهرمان آفرينندهء اميد در دل های جوانان» در طول کمتر از يکسال گذشته چه بوده است جز بر جای نهادن شماری جوان جان باخته، شماری شکنجه ديده و دل شکسته، و شماری تجاوز شده و به روان پريشی دچار آمده؟ و اکنون، پنجهء جوانی که بر متن آسمان ايران همچون پرچم اندوهناک شکست تن به باد شگفت زده سپرده اند؟ مگر نه اين است که وقتی کسی رهبری جنبشی را به دست می گيرد، بصورتی ناگزير پذيرفته است که مسئووليت هر قطره خونی که در آن جنبش به زمين بريزد با او نيز هست و او، تنها با اثبات درست بودن رهنمودهايش، می تواند نشان دهد که آن خون به هدر نرفته است؟ «رهبر بودن» که فقط دست خانم «روشنفکر چادر چاقچوری ِ» خود را گرفتن و به ديد و بازيد با اصلاح طلبان از زندان رها شده و خانواده های عزادار مذهبی رفتن نيست. اظهار تأسف کردن و سر به حسرت تکان دادن هم نيست. آنها که می گويند خون نداها و سهراب ها برای پس گرفتن رأی و به قدرت رساندن مهندس موسوی ريخته شده بايد نشان دهند که ايشان در قبال اين هديه ها و فديه ها چه کرده است؛ و آيا فقط همين اعلاميه دادن ها و اخطار کردن ها برای رهبر شدن و قهرمان آرزوهای ملت، در خواستاری آزادی و دموکراسی در ايران، گشتن کافی است؟ آن هم برای مردی که در اولين اعلاميه هايش کفن پوشيده و غسل شهادت کرده و آماده روياروئی شدن با دشمن شده بود؟ 4 در واقع، شايد بتوان گفت که مهندس موسوی بی رغبت ترين و اتفاقی ترين و نابجاترين «رهبری» است که، در لحظه سرآمدن تحمل يک ملت، از راه رسيده و با رفتار و گفتار خود چنان کرده است که يک جنبش ميليونی در فاصلهء هفت ـ هشت ماه به سکوت و سکون برسد؛ «رهبری» که اول و آخر داستان زندگی اش هيچ با هم نمی خواند، «قهرمانی» که با حدوث انقلاب اسلامی قلمويش را کنار می گذارد و آتليه اش را تعطيل می کند، لباس چريکی می پوشد، نخست وزير سال های خونبار عهد خمينی می شود، سپس بيست سال تمام را در مجمع تشخيص مصلحت نظام جا خوش می کند و نظام هم بر پايهء «تشخيص» های او و همگنانش رشد کرده و فربه می شود، اما در سی ام سال حکومتی که او خود از پايه های اصلی اش بوده است يکباره، گوئی که خواب نما شده باشد، در فرصتی انتخاباتی، اعتراض کنان از کنج عافيت بدر می آيد و خود را نامزد رياست جمهوری حکومت اسلامی می کند ـ آن هم با اين وعدهء بزرگ که آمده است آزادی و دموکراسی مطلوب خانم آغداشلو را بر ايران مستولی کرده و دست لشگر اشرار و اوباش مدرسهء حقانی و انجمن حجتيه و مرکز مصباحيه را از امور مملکت کوتاه کند. و چون نتايج انتخابات اعلام می شود و مردم به اعتراض به کوچه و خيابان می ريزند و بی مشورت او نامش را صدا می کنند، با احتياط و تلواسه اين رهبری را با دست پس می زند و با پا پيش می کشد و طی يازده ماه به نعل و به ميخ زدن راهکارش آن می شود که جنبشيان بايد حزبی تشکيل دهند که وزارت کشور رژيم آن را ثبت کرده و به رسميت بشناسد. و بابت اين خدمات بعنوان يکی از چند قهرمان سال 2009 هم شناخته شود. براستی که اگر آنچه پيش آمده جزئی از يک سناريوی گسترده تر نباشد که طی آن، حکومت اسلامی (با راهنمائی های بگيريم روس ها و بعضی از کشورهای اروپایی) هر از چندگاه يکبار آشوب هائی را می آفريند تا ناراضیان دگرگونی خواه و رهبران بالقوهء جنبش های ضد حکومتی را شناسائی و معدوم کند، بايد گفت که عمل مهندس موسوی، از فردای صبح اعلام نتايج انتخابات رياست جمهوری، حکم پا نهادن در مسيری را داشته که او ذره ای توانائی و استعداد راهپيمائی در آن را دارا نبوده است. البته او نيز می توانست، مثل کانديدائی ديگر، ژنرال محسن رضائی!، دمش را لای کولش بگذارد، به فرهنگستان هنرش برگردد، تن به آنچه پيش آمده بدهد و از جبين گره بگشايد. اما او، به دلايلی که چندان بر ما روشن نيستند، راه ديگری بر می گزيند که داستان غمبار يازده ماههء اخير را رقم زده است. اگرچه مهندس موسوی بارها گفته است که من رهبر مردم نيستم بلکه دنباله رو و يا همسفر آنها بشمار می روم، اما اين موضع گيری سخن از قضيه ای دو سويه می گويد. از يکسو ـ در ظاهر تعارف مآبانه اش ـ سخن مهندس موسوی عين حقيقت است و، از سوی ديگر، می تواند نشان از فرصت طلبی خطرناکی دهد که چون به نتيجهء مطلوب نرسد عدهء زيادی را با خود بکام مرگ و ادبار می کشاند. بله، اين درست است که مردم بدون اجازهء کانديداهای شکست خورده به خيابان ريختند و رأی خود را مطالبه کردند، اما آن کس هم که به پشت گرمی مردم شير می شود و انتخابات را تقلبی می خواند بايد دقيقاً بداند که می خواهد با اين نفتی که بر آتش خشم مردم می ريزد چه می کند. آيا از اين شعله برای سوزاندن پايه های بيداد سود می جويد و يا ـ جا خورده از حرارت و گستردگی آتش ـ بنا بر خاموش کردن آن می گذارد؟ بنظر من، آنچه قهرمان مجلهء تايم در اين يازده ماهه انجام داده نتيجه ای جز پائين کشيدن تدريجی فتيلهء تظاهرات، و رام و آرام کردن حق طلبی ها (البته با ژست «عاقلانه کردن خواست ها» و جلوگيری کردن از گسترش تقاضاهای به راستی عدالت خواهانه و به قول ايشان خطرناک و «ساختارشکن») نداشته است. 5 اما همهء ماجرا را شخص مهندس موسوی نمی توانسته رقم زند و چنين کلاف سر در گم و معمائی را بوجود آورد. در واقع، اکنون بر همگان آشکار است که وضعيت مهندس موسوی را کارکرد «خارج کشور» (چه ايرانی و چه غيرايرانی) نيز دو چندان مغشوش کرده است. در اين مورد می توان به شرح و بسط بسيار و آوردن شواهد متعدد پرداخت، اما من تنها به ذکر يکی دو نکتهء مهمتر اکتفا می کنم. اگرچه ولی فقيه، به سبک عقب ماندهء خود، ماجراهای پس از انتخاباتی قلابی اش را «فتنهء دشمن ساخته» می خواند و به روی خود نمی آورد که هيچ نيروی توطئه گری نمی تواند مردمی مرفه و شاد و راضی را عليه حکومت شان بشوراند و به خيابان آورد تا آن حکومت مجبور شود به زور تير و تفنگ و باطوم و موتور سوار و لباس شخصی و کهريزک و تجاوز آنها را به خانه برگرداند، اما نفرت ما از خامنه ای ـ اين آخوند، بقول حافظ، «معتبر شده» ـ نبايد چشم هامان را بر اين واقعيت ببندد که کل ماجرای شرکت در انتخابات و، در پيش و پس آن، کشاندن مردم به خيابان ها محصول کوششی وسيع از جانب اصلاح طلبان مذهبی و حاميان بين المللی شان بوده است برای اينکه آرايشگران هميشگی چهرهء حکومت اسلامی ديگر باره بقدرت رسند و از اين حکومت تصوير معقول تری که به درد فروش به افکار عمومی غرب بخورد ارائه دهند اما ولی فقيه و پاسدارانش، مغرور به توانائی خود در سرکوب مخالفان، اين بار تن به چنين طرح فريبنده ای نداده و تصميم به يکسره کردن کار گرفته و برای سرکوب مخالفان واقعی خود از نمايش گستردهء اصلاح طلبان بهترين سود را برده اند. حال، حاصل اين بازی پيچيده چه باشد، چندان معلوم نيست. البته اين هم هنوز روشن نيست که جايگاه مهندس موسوی در اين سناريوی به تفصيل طراحی شده چه بوده و آيا او از نقش خود در آن آگاهی داشته است، و يا نمی ديده و نمی فهميده که چرا و چگونه عزيز کردهء راديو و تلويزيون های غرب شده و آنها همهء امکاناتشان را در اختيار اصلاح طلبان مذهبی که او را کانديدای تخت سلطنت خود می ديدند گذاشته اند؟ نيز معلوم نيست که چرا هنگامی که با غوغاسالاری اصلاح طلبان خارج کشور مواجه شد و ديد که از هر سوراخی نماينده ای و سخنگوئی از جانب او به ميدان آمده و دستورالعمل های منتسب به او را به مردم ابلاغ می کند، با شهامت و راستگوئی تمام از همکاری با آنان تبری نجست و گذاشت تا بازی قدرتی که جان مردمان در آن ارزشی ندارد ادامه يابد و در بلند مدت، همراه با شکست اصلاح طلبان، جنبش نيز رو به نابودی برود؟ آيا همين که بگويد من نماينده ای در خارج ندارم کافی بود؟ آن هم وقتی که هر روز يکی از اصلاح طلبان در سيمنار و کنفرانسی از جانب او سخن می گفت و تلويزيون های مختلف دنيا هم همهء آنان را بعنوان سخنگويان اش معرفی می کردند؟ بله، مهندس موسوی در اين يازده ماهه چهره ای معمائی بوده است اما در واقع بايد بياد داشته باشيم که معمائی بودن هميشه ناشی از زرنگی و اهل کلک بودن نيست. گاه بی خبری و ساده لوحی نيز می تواند از آدمی که به وسط يک بازی پيچيده پرتاب می شود شخصيتی معمائی بسازد. در مورد مهندس موسوی می توان از هر دوی اين منظرها نگاه و قضاوت کرد و تصميم گرفت که آيا او براستی انسانی محيل و بی رحم و قدرت پرست است که جان آدمی برايش ارزشی ندارد و يا آنچنان آدم ساده و گيجی است که نادانسته در اطراف خود توفان می آفريند و خود را مسئوول آن نمی بيند. 6 نيز فراموش نکنيم که هر آدم معمولی هم ممکن است در شرايطی معمائی خود به يک معما تبديل شود. و در اين زمينه کل شرايطی که مهندس موسوی، پس از بيست سال زندگی بی سر و صدا، در آن رخ کرده و به «رهبری» در رسانه های فرنگی رسيده نيز بشدت معمائی است. بيائيد از خود بپرسيم که در شناخت و پذيرش يک رهبر چه معيارهائی را می توان بکار برد تا به مواضع شگفت آور برخی مدعيان سکولاريسم در ايران که، در عين اظهار انزجار از جنايات خمينی، اعلاميه می دهند و مهندس موسوی را همچون رهبر بلامنازع جنبش سبز می ستايند پی ببريم. برای پاسخ به چنين پرسشی می توانيم، مثلاً، مهندس موسوی را با شاهزاده رضا پهلوی مقايسه کنيم. اين هر دو مردانی سياسی اند که در اندازه های رهبری سياسی عمل می کنند. در اين ميان، ادعای رهبری رضا پهلوی اغلب به دليل «سابقه» اش مورد ترديد قرار می گيرد و گفته می شود که او مطرح است چون فرزند پادشاهی سرنگون شده بوسيلهء يک انقلاب و خيانت دوستان و خنجر از پشت زدن پشتيبانان غربی اش بوده است. يعنی اگر او فرزند آن پادشاه نبود، چهره ای بود از بيشمارانی که در سراسر جهان پراکنده اند. اما همين فرزند آن پادشاه بودن اغلب تبديل به نوعی نقطهء ضعف می شود، بی آنکه او اين فرزند بودن را خود انتخاب کرده باشد و يا، چون فرزند خامنه ای، در زمان قدرت پدر دست به دزدی و جنايت آلوده کرده باشد. گذشتهء او چندان ربطی به خود او ندارد اما اغلب سياسيون ظاهراً سکولار و مخالف حکومت مذهبی ولايت فقيه ما همواره خواستار آنند که او پدران خود را طرد و لعن کند و از آنان انتقاد بعمل آورد. حال اگر اين رويه و واکنش منتقدان را اصل و الگو قرار دهيم و با اين عينک به مهندس موسوی بنگريم می بينيم که او نيز «فرزند معنوی» قدرتمند ديگری به نام «خمينی» است، در زمان فرمانفرمائی آن پدر معنوی نخست وزير بوده و بر دستگاهی نظارت کرده که هزاران جوان ايرانی دگرانديش را کشته، بعنوان مبارزه با بی حجابی به دست و صورت زنان تيغ کشيده و به دختران باکرهء زندانی قبل از تيرباران شان تجاوز کرده است. از آن پس هم هيچگاه رشته های ارتباط اش با حکومت پدر و جانشين او قطع نشده و همواره صندلی خاص و بی سر و صدائی در «مجمع تشخيص مصلحت» نظام ولی فقيه داشته است. آنگاه، پس از سی سال خاموشی، يکباره به صحنهء سياست علنی برگشته و مدعی آن شده است که می خواهد «الهام بخش جوانان آزاديخواه و دموکرات منش» ايران بشود. و يکباره فرياد اصلاح طلبان مذهبی و جوانان در غرب به دنيا آمده و فريب شان را خورده، همراه با زهازه گفتن سکولارهای «معتدل!» از همه جا بلند شده که مژده دهيد! «رستگارگر» و «نجات دهنده» پيدا شد! آيا جای حيرت و تعجب نيست که همان مبارزانی که از رضا پهلوی طلب طرد رژيمی را می کنند که در آن نقشی جز فرزندی شاهش را نداشته، هيچ کدام از مهندس موسوی نمی خواهند که لااقل گذشته اش را نفی کند و کارهای پدر معنوی اش را مورد انتقاد قرار دهد؟ کار حتی شگفت آورتر هم می شود وقتی که خود او نيز سرفرازانه می گويد که قصد دارد کشور را به «دوران طلائی» پدرش برگرداند! نه، اين ديگر معمای مهندس موسوی نيست، و از نظر منی که هيچ گرايشی به پادشاهی ندارم اما رضا پهلوی را موظف به پاسخگوئی در مورد گذشتگانش نمی بينم، واکنشی اين چنين غافلگير کننده تنها پيچيدگی شگرف و بی منطق طرفداران ضد پادشاهی طرفدار موسوی را می رساند. من البته اين معما را به مردم بجان آمدهء وطن مان نسبت نمی دهم. آنها حکم غريقی را دارند که در دريای پر آشوب به هر تخته پاره ای چنگ می زند و می آويزد. امروز اين تخته پاره مهندس موسوی نام دارد و روزی هم ممکن است نامش رضا پهلوی شود. اما نمی توانم اين واقعيت را ناديده بگيرم که بخشی از معمای مهندس ميرحسين موسوی را رفتار معمائی اصلاح طلبان مذهبی می آفريند که هرچه از مبداء 22 خرداد سال پيش دورتر شده ايم بيشتر ماهيت فريبکار و دروغزن خود را نشان داده و ثابت کرده اند که حاضرند در مسير «بازگشت به قدرت» همهء زيبائی ها و راستی های اخلاقی را فدا کنند، دروغ بگويند، توطئه بچينند، به مردم آدرس عوضی بدهند و يقيناً، وقتش هم که شد، با درو کنندگان ساقه های جوان کشتگاه خرم کشورمان بر سر ميز مذاکره بنشينند و به توافق برسند تا حکومت اسلامی شان همچنان برقرار بماند و اروپائی ها و روس ها هم به کام دل شان برسند. 7 می ماند يک پرسش اساسی و اصلی: آيا راست اين نيست که اينگونه «معما» ها از درون خط مشی «فشار از پائين و چانه زنی در بالا» سر بر می کشند؟ فشار از پائين را می توان به همه گونه ای تعبير کرد. اما از نظر اصلاح طلبان مسلماً اين که صد تائی آدم در خيابان ها کشته شوند، يا در زندان ها در معرض شکنجه و تجاوز قرار گيرند، و يا در صبحگاه يکشنبه ای از بهاری تازه رسيده به بالای دار بروند ـ اگر موجب کشاندن مردم به نفع آنها به خيابان شود و دست شان را برای چانه زنی در بالا قوی کند ـ مجموعاً ضرری است که ارزش اش را دارد؛ آری، «ضرر ارزشمند!» ی است (همچون همان «رحمت الهی بودن جنگ» برای خمينی) که در آن نداها و سهراب ها به کام مرگ فرو می روند و نسل جوان و تحصيل کردهء ايران، گروها گروه، به سودای خروج از جهنم حکومت اسلامی، به کوه و دشت می زند. گويا در اين گونهء کثيف از سياست مداری است که می توان رقص پيکرهء فرزاد کمانگر را بر بالای دار اتفاقی مفيد ارزيابی کرد، اگر اين حادثهء دل شکن مردم را به نفع اصلاح طلب ها و عليه دولت جنايتکار بشوراند و، در غياب هر تمايل «ساختارشکن»، جاده صاف کن چانه زنی در بالا شود.

در زیر پوشش اسلام و دین 30 سال است که این جباران ، غارتگران و آدمکشان مخفی شده اند

کمپين بين‌المللی حقوق بشر - 23 اردیبهشت 89

«در زیر پوشش اسلام و دین 30 سال است که این جباران ، غارتگران و آدمکشان مخفی شده اند » و بهترین جوانان وطن را زندان ، شکنجه و اعدام می کنند!!

وکيل فرزاد کمانگر: اگر کوچک‌ترين دليلی برای اعدام فرزاد داريد بياوريد من پروانه وکالت‌ام را پاره می‌کنم، کمپين بين‌المللی حقوق بشر

خليل بهراميان وکيل فرزاد کمانگر که روز يکشنبه اعدام شد درگفت وگوی تفصيلی با کمپين بين المللی حقوق بشر با تکرار اينکه اينکه موکلش بيگناه بوده گفت: « آقايان حتی يک سرسوزن مدرک ندارند. اگر ادعا کنند بياورند پيش يک سری از قضات بی نظر و باشرف ايرانی که قضات دادگاه ها بوده اند وقضات بين المللی بگويند؟ اگر کوچکترين دليلی برعليه فرزاد می بود من علاوه براينکه حاضرم پروانه وکالتم را برای هميشه پاره کنم حاضرم هر گونه مجازاتی را تحمل کنم.» او با طرح درخواست از رهبر ايران گفت: « من فقط از آيت الله خامنه ای می خواهم به عنوان رهبرجمهوری اسلامی دقت بفرمايند واجازه ندهند فرصت طلبان و چپاول گران پشت اين صحنه ها بحران ايجاد کنند و دستگاه قضايی را ملعبه دست خودشان کنند. متاسفانه دستگاه قضايی در اينجا نقش بسيار بحران زايی دارد و قضاتی که الان هستند کارايی ندارند، اطلاعات چندانی ندارند و خيلی مساله مهم است که در سرنوشت انسان يک قاضی با ديدگاه بسيار کوچک و اندکش تصميم می گيرد.»

او گفت که ماموران اطلاعاتی او را از اينکه خطر اعدام موکلش مرتفع شده است مطمين کرده بودند: « مساله اين هست که يکی از عوامل اطلاعاتی و امنيتی وزارت اطلاعات ايران به من پيش فرزاد -در زندان سه تايی با هم نشسته بوديم- به صراحت گفت که خطر اعدام منتفی است.» وی درخصوص واکنش خانواده موکلش به خبر اعدام افزود: «واکنش خانواده به خبر اعدام مثل من بود. همه ما بهت زده ايم. هنوز هم که هنوز است باور نمی کنم. هنوز چشمانم را می مالم که نکند من خواب می بينم و نکند وقتی بيدار می شود متوجه می شوم که اين يک خواب مزخرفی بوده و اين خبر توهم درخواب بوده است. واقعا که خانواده و همه ما بهت زده ايم.»

وکيل کمانگر با انتقاد از روند حقوقی منجر به اعدام موکلش به کمپين گفت: « در حقوق دموکراتيک شرط اول احترام به حقوق انسان است. انسان درجامعه برآورد می شود ونقش انسان درجامعه مهم است. اما درحقوق عرفی و مذهبی چنين اتفاقی نمی افتد و دست آقايان برای تفسيرهای موسع در مسايل وقوانين جزايی باز است. درحالی که پرنسيپل در قانون جزايی تفسير مضيع را می طلبد آن هم در کادر قانون. در اسلامی اصل برايت مطرح است. اين اصل می گويد هيچ کس گناهی نکرده مگر آنکه خلافش ثابت شود اما در دادگاه هايی که الان حاکم است به خصوص در دادگاه های انقلاب اصل برمجرميت است و افراد بايد ثابت کنند که مجرم نيستند. اين برخلاف آن طبيعت انسانی و خلاف حتی شرع و خلاف تمام ضوابط انسانی است که چنين آرايی (اعدام) صادر می شود وحتی اجرا می شود و جوان ها به عنوان بزرگترين سرمايه کشور از بين می روند.»

وی با اشاره به تغيير روند بررسی پرونده های اعدام زندانيان سياسی به کمپين گفت که پيش از اين احکام دادگاه تجديدنظر به ديوان عالی کشور می رفت. اما شورای عمومی ديوان عالی کشوربخشنامه ايی کرده است که به موجب آن دادگاه تجديدنظر حکمش نهايی است. به گفته وی اين موضوع خلاف قانون است: «‌اين خلاف قانون است. هيات عمومی ديوان عالی کشور چنين تشخيص داده و اين نظر خلاف قانون است. هيات عمومی نبايد قانون را نقض کند. اقايان متاسفانه هر جا قافيه تنگ می آيد يک هيات عمومی تشکيل می دهند. با توجه به نص صريح قانونی هيات عمومی جايگاهی ندارد. اصلا دخالت اين هيات در جايی که نص صريح قانون وجود دارد خلاف قانون است و نمی تواند اجرا شود. متاسفانه دادگاه های تجديد نظر عادی اين پرونده ها را رسيدگی می کنند و به جای دادگاه های تجديد نظر دادگاه های تاييد نظر است.»

وی با تشريح وضعيت اين نهاد در قوه قضاييه به کمپين گفت: « هيات عمومی ديوان عالی کشور يک زمانی مرجع بسيار قدرتمندی از قضات فاضل و اهل تحقيق و اهل ممارست و در عين حال اينده نگر و عاشق کشور بودالان در وضعيت فعلی قانون وجود دارد. پرونده ای که مجازاتش اعدام و ياحبس ابد است تجديدنظرش در ديوان عالی کشور است. اينجا می آيند بر خلاف نص صريح قانون هيات عمومی می گويد که اينچنين نيست. هيات عمومی حق اظهار نظر ندارد. چون قانون صريح هيات عمومی نمی تواند تصميمات مجلس را نقض کند واز بين ببرد. فعلا که اين اتفاقات می افتد و سالهای سال است که می افتد اميدوارم روزی دستگاه قضايی به قوانين احترام بگذارد و قضات شايسته ای در دستگاه قضايی گمارده شودند. مصلحت کشور به خصوص مصلحت مردم و حرمت مردم را حفظ کنند.