۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

دستهای خونین شریعتمداری
محمد نوری‌زاد

 از ابتدای ورود به کرمانشاه تلاش می کنم با پدرومادر"صانع ژاله" – این شهید سبزبیست و پنج بهمن هشتاد ونه - تماس بگیرم. می دانم که اهل پاوه اند. اما برای این که احتمالاً درپاوه نباشند و من با دربسته مواجه شوم، یکی از دوستان کرمانشاهی را واسطه قرارمی دهم تا ازآنان برای ورود من به خانه ی شان اجازه بگیرد. امروزبه من خبردادند که هردو درکرمانشاه اند. سراسیمه به دیدارشان می ر...وم. ای خدا، چه پدرآگاه ومنصفی، وچه مادرآرام وبی سخنی. هردو درلباس قشنگ کُرذی. آنچه که سوز درون مرا برمی افروزد، چهره ی به غم نشسته ی مادراست. گویا این غم خیال خروج ازاین صورتِ نمکین ونازندارد. دست مادررا می بوسم وپیشانی پدررا. روی پدرگشاده است وروی مادرنشسته به اندوهی عمیق.
پدرمشتاق سخن گفتن است و مادرنه. التماس می کنم. فایده نمی کند. شالی را که مادربه سربسته می بوسم واوسرمرا. التماس های من اما بی فایده است. رازاین پرهیزرا پدربرای من ترجمه می کند. این که مادرهراس ازاین دارد که بعد از رفتن من وانتشار این دیدار، "برادران" بسراغشان بروند و این آرامش نیم بند ودروغین را نیز برآشوبند. مادرهیچ فارسی نمی داند. پدربه ترجمه ی التماس های من ترغیب می شود. می دانم که مادربرای واگشودن سخنان در سینه مانده اش حریص ترازمن است. اما چرا ازشخصیت دروغ پردازوچهرهای عبوس وهیبتِ قلچماقِ برادران نهراسد؟ برادرانی که به قاعده ای متقاعد نیستند. وبه دروغ – آری به دروغ - برای پسر هنرمندش کارت عضویت دربسیج جعل می کنند و به اسم پدر، با صداوسیمای ولایت مصاحبه می کنند و درودیوارشهرپاوه و ویترین مغازه ها را ازعکس های " بسیجیِ شهید صانع ژاله" پرمی کنند!
کدام در است که پیوسته بصدا درآید و آن درهمچنان بسته بماند. بله، تمنّاهای من به دل می نشیند. بازخم می شوم ودست مادر را می بوسم. طولانی. انگاربه دستهای این مادردل شکسته دخیل بسته ام. آنقدر طولانی که اوتکان شانه های مرا مادرانه باورمی کند. بوسه ای برسرمن می نشاند وبا دست های خود شانه های مرا می گیرد وآرامم می کند. به چشمان خیسم خیره می شود و چند جمله ی کوتاه بیش نمی گوید. درهمان چند جمله ای که من متوجهش نمی شوم، اسم شریعتمداری اما بگوشم می نشیند. پدربرای ترجمه ی سوز مادر جلو می آید: شریعتمداری پسرندارد؟ مادرندارد؟ شریعتمداری انصاف ندارد؟ چرا پسرهنرمند مرا لباس جاسوسی پوشاند؟ چرا او را نفوذیِ خودشان دربیت آقای منتظری معرفی کرد؟
 
3/9/92 - کرمانشاه
 
«چرا انسانها را به ذلتّ می کشانید» ؟
سعید جمالی


لطفا ویدئوی زیر را نگاه کنید.
بحث بر سر افراد نیست، بحث بر سر مسیری است که چنین سر انجامی را برای انسانها رقم میزند!
شاید نیاز به توضیح نباشد و همه کسانی که اخبار را دنبال میکنند برایشان کاملا قابل فهم است که طی کردن چنان مسیری، سرانجامی چنین را نیز در پی دارد.
بعد از سقوط صدام و تسلط آمریکا بر عراق، شازده آنچنان به دامان ارتش آمریکا آویخت که هر چه برایش نوشتیم بگوشش نرفت. کم نبودند افرادی که گفتند آمریکا از ما بعنوان "دستمالی یک بار مصرف" استفاده خواهد کرد و بعد به گوشه ای پرتاب مان خواهد کرد.
شاید از نادر مواردی بود که بویژه  بعد از سقوط صدام، افراد جرأت پیدا میکردند تا در نشست ها و گزارشات، به موضوع "آویختن" به دامان ارتش و انواع و اقسام ارگانهای آمریکایی (سیا؛ اف بی آی و ... که بترتیب به اشرف می آمدند) اعتراض میکردند و به آخر و عاقبت کار هشدار میدادند.
سران شورای رهبری و کارگزاران اصلی شازده  در نشست های مختلف آنچنان از آمریکا دفاع میکردند و خود را درآغوش او رها میکردند که بسیاری از نفرات سرشان را به علامت شرم پائین انداخته و تکان میدادند....
زمانی که اعتراضات کمی اوج گرفته بود، احمد واقف در نشستی که باصطلاح برای نفرات بالاتر گذاشته بود تا آنها را  "کله پزی" کند چند نفر به او اعتراض کردند، اما او بسیار وقیحانه از کارشان دفاع میکرد، او بهمراه خودش حدود 100 برگ کاغذ و "رسید" آورده بود تا نشان دهد آمریکا همه جور اقلام صنفی، رفاهی، خدمات و پزشکی در اختیار این جریان گذاشته و چند نمونه آنرا که وسائل پیشترفته پزشکی بود را خواند... و در پاسخ به معترضان گفت که "آمریکا" نیرویی پراگماتیست است و به "امروز" هر کس و هر جریانی نگاه میکند....
و از آن به بعد بود که همه رقم خدمات جاسوسی و خوش خدمتی و دخالت در امور داخلی عراق بجریان افتاد که شرح آن مفصل  است
بگذارید از زاویه دیگر نیز به این اعمال و حرفهای بی سرانجام که جز ذلتّ نهایی در بر ندارد هم اشاره کنم:
در نشست انتصاب صدیقه حسینی بعنوان مسئول اول این جریان، وی (صدیقه) از پذیرش این کار امتناع میکرد و میگفت که اینکار در توان او نیست... شازده با همان کبر و غروز همیشگی به او گفت "روزی من فکر میکردم که توان گرداندن این تشکیلات را ندارم و احساس ضعف میکردم اما امروز احساس میکنم که گرداندن کل دنیا هم برایم کم است و آنگاه تو از پذیرش مسئولیت یک سازمان سر باز میزنی".
و هزاران لغز دیگر در طی این سالیان....
و امروزه بنگرید که چگونه افراد را مجبور میکنند تا اینچنین ذلیلانه برای ادامه حیاتشان به درگاه اوباما ضجه بزنند.
شرم بر تو شازده  باد!
هادی افشار
03 آذر92ـ 24 نوامبر13


درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران (12) ـ «سرنگونی از نوع آقای رجوی» 2 و فرار «شازده»
سعید جمالی



در آن یکسال قبل از تهاجم آمریکا، شازده بارها و بارها نشست های مفصلی برگزار کرد و هیچ شکی باقی نگذاشت که همزمان با تهاجم آمریکا ما نیز به ایران حمله میکنیم و زمان عملیات سرنگونی فرا رسیده است. او تهاجم آمریکا و شرایط پدید آمده ناشی از آنرا مائده آسمانی نامید و مفصلا توضیح میداد که همه آنچه خواسته بودیم و آرزو داشتیم اکنون فراهم شده. یعنی عطف به همان استراتژی! "جرقه و جنگ" نتیجه میگرفت که جنگ و آشفتگی بسیار بزرگتری پیش خواهد آمد و این بیش از آنی است که ما انتظارش را می کشیدیم، بنابر این کسی شکی نداشته باشد که ما اینبار همگی باهم در این "تهاجم نهائی" شرکت خواهیم کرد و رژیم را سرنگون خواهیم نمود. وی تمامی احتمالات را نیز ریز به ریز پیش بینی کرده و توضیح میداد، فی المثل می گفت "اگر بهر دلیلی نتوانستیم سلاحهایمان را همراه ببریم یا نیروهای آمریکایی نگذاشتند، ما با همان کلاشینکف هایمان خواهیم رفت و حتی اگر آنرا هم اجازه ندادند با دست خالی خواهیم رفت و با چنگ و ناخن و دندان هم که شده دمار از روزگار رژیم در خواهیم آورد" و یا " اگر آمریکائیها جلوی شما را گرفتند با یک انگلیسی ساده بگوئید که ـ وی آر گوئینگ تو اور هوم ـ " و یا " اینبار من و مریم در پیشاپیش همه حرکت خواهیم کرد، اینبار با همه دفعات تفاوت دارد، این شرایط تاریخی هست که سالها در انتظارش بودیم و دیگر قابل تکرار هم نیست، یا پیروز میشویم و یا همگی کشته می شویم"  و ساعتها و ساعتها از این دست حرفها و سپس تعهد و امضاء گرفتن از افراد و شعار و هیجان ... او هیچگاه موضوعی را اینقدر مطلق نکرده بود...
همه نفرات، سلاحها و تجهیزات نظامی نیز به زمین ها و تپه ماهور های مناطق مرزی( حد فاصل قرارگاه اشرف تا قرارگاه جلولا ـ در شهر جلولاـ) منتقل و استتار شد.
طرح آغاز تهاجم نیز از این قرار بود که یا با فرمان باشد و یا اگر نیروهای آمریکایی به یکی از پایگاههای ما حمله کرده یا آنرا بمباران کردند، حرکت یگانها و تهاجم بصورت اتوماتیک صورت خواهد گرفت و همه نیروها با تمامی سلاح و تجهیزات بسمت ایران حمله ور می شویم....
در طول این یکسال فرصت کافی برای آماده شدن وجود داشت و همه نفرات بی امان کار میکردند ...
در چنین فضا، تبلیغات و گفتارهائی:
"لاستیک درمانی"
حدود 2 ماه مانده به آغاز تهاجم آمریکا به عراق و در حالی که عمده کارهای لجستیکی ما نیز به اتمام رسیده بود، مسئله ای بسیار عجیب بوجود آمد. قرار بر این بود که در انتهای کار آماده سازیها، کلیه لاستیک خودروها تعویض شده و لاستیک های نو انداخته شود. لاستیک هم به اندازه کافی تهیه شده و در انبارها ذخیره  شده بود اما بناگهان فرمانی صادر و ابلاغ شد با این مضمون که "خواهر مریم گفته اند هر یگان باید پول لاستیک ها را خودش بپردازد". حرف بسیار عجیب و باور نکردنی بود و برای هر کس که این فرمان را می شنید حالتی از شوخی بهمراه درد و چندش همراه داشت. در هیچ ارتشی آنهم بهنگام تهاجم نمی گویند خودتان باید پول لاستیک را بپردازید، در این ارتش "عراقیبخش" هم که هیچگاه اسمی از پول وجود نداشت چه برسد به اینکه در آخرین روزهای آماده گی جنگی چنین حرف عجیبی زده شود.
شازده، "شورای رهبری" را منجمله برای چنین روزهایی ساخته بود. وقتی داستان لاستیک پیش آمد افراد از پائین و بالا به خواهران شورای رهبری مراجعه کرده و با ترس و لرز سوال یا انتقادی را مطرح میکردند که معنای اینکار چیست و خلاصه این "بامبول" جدید از "کجا" در آمده، و همانطور که آشنای همگان بود، این خواهران شورای رهبری با بدترین حالت ممکنه به افراد میگفتند: "اینها به شما ربطی ندارد شما فقط فرمان را اجرا کنید" و بطور ضمنی میگفتند ما که قصد رفتن به عملیات سرنگونی را داریم و این هم راهی یکطرفه و بی بازگشت است پس هر آنچه را که در قرارگاه است بفروشید و پول لاستیک را در آورید.... نهایتا اینکه کلیه نفرات بسیج شده و هر "آت و آشغالی" که میشد جمع آوری شود را جمع کرده و در نزدیکی در ورودی قرارگاه برای فروش عرضه کردند( جالب است که مثلا  وسائل استقراری و زندگی نباید دست میخورد و افراد فقط مجاز بودند از انبارهای نظامی و تجهیزات یا وسائل اسقاطی چیزهایی را جمع میکردند)...و "مال خر" های عراقی برای خرید مراجعه میکردند و....
نمیدانم در ذهن سایر افراد چه میگذشت، اما علیرغم هر انتقادی فکر نمیکنم کسی نسبت به اصل قضیه (تهاجم و عملیات سرنگونی!)شکی کرده باشد، حداکثر آنرا مثل همیشه به کارهای بی منطق و اشتباه که دیگر روال معمول کارها بود تعبیر میکردیم.
بالاخره در آخرین روزهای قبل از تهاجم و با عجله کاری لاستیک ها توزیع، و بخشی از آنها هم هرگز استفاده نشد.
اینکه دلیل اینکار چه بود را کسی نمیداند اما در پایان همه  چیز روشن خواهد شد. در این: "شاهنامه آخرش غمین است".
داستان لاستیک چون مسئله مبتلابه ای بود، لذا بسیار از افراد در جریان آن قرار گرفتند اما موضوع عجیب تری نیز وجود داشت که از چشم عموم پنهان بود و آن اینکه هیچ طرح و برنامه نظامی برای تهاجم به  ایران و سرنگونی رژیم وجود نداشت. مثلا در عملیات "دروغ جاویدان" اگر چه توهمی بیش نبود اما حداقل در حرف و روی کاغذ موضوع روشن بود که مثلا هر یگانی مسئولیت آزاد سازی کدام منطقه را بر عهده دارد و... اما در اینجا  اصلا چنین موضوعی مطرح نبود و حتما که نفرات پائین گمان میکردند فرمانده هان در جریان آن هستند و بموقع ابلاغ خواهند کرد در حالی که اینطور نبود. اینبار همه چیز در "سران شورای رهبری" متمرکز بود و آنها "هم قسم" شده بودند که بجز خودشان داستانهای پشت پرده را به کسی نگویند.
... الان چند روزی است که تهاجم آمریکا به عراق شروع شده، همه یگانها باصطلاح آماده عملیات هستند اما فضا طور دیگری است هیچ جوش و خروشی دیده نمیشود و آنچه که دیده میشود سکوتی مرموز است، نفرات پائین ظاهرا نفس ها را در سینه حبس کرده اند تا با شنیدن فرمان، حرکت کنند، نفرات بالاتر، از این سکوت در شک و تردید بسر می برند و نفرات خیلی بالا! سکوت کرده اند... خبری از فرمان حمله به ایران نیست، کم کم افراد از فرماندهانشان سوال میکنند که پس چی شد و چرا فرمان صادر نمیشود و پاسخ این بود که منتظر باشید.... چند روز بعد، اول بصورت شایعه و بعد که خبر پیچد، بصورت صریحتر اعلام شد هواپیماهای آمریکایی و انگلیسی به قرارگاه جلولا و اشرف حمله کرده و تعدادی هم کشته شده اند... یعنی باید تهاجم بصورت اتوماتیک انجام میشد اما در حالیکه کلیه نفرات خود را برای جنگ و نبرد نهایی آماده کرده و در وضعیت روحی پر از هیجان و تشویشی بسر می بردند، با این سوال و ابهام بزرگ روبرو شدند که حتی خبر تهاجم به اشرف و جلولا از آنها پنهان نگه داشته میشود، داستان چیست؟؟ افراد مرتبا از فرمانده هانشان سوال میکنند که "برادر" مستقیما به همه آنها ابلاغ کرد که در صورت تهاجم به یکی از پایگاههای ما، باید که تهاجم آغاز شود پس چرا خبری نیست؟ فرماندهان همین ابهام را دارند و باید از شورای رهبری شان سوال کنند که چه باید کرد، اما از نفرات اصلی شورای رهبری خبری نیست و غیبشان زده و سایر نفرات شورای رهبری ارتباطاتشان را به حداقل رسانده و در مراکز اصلی هر قسمت بصورت نیمه مخفی بسر می برند و یکی دو نفر از "برادران مسئول" (غلامان حلقه بگوش) را رابط قرار داده اند... خلاصه اینکه فضایی را ساخته بودند که  امکان سوال کردن وجود نداشته باشد.
... برای دریافت فرمانی به یکی از این مراکز میروم، ساختمان متوسطی است که در میان درختان باغی پنهان است وارد سالن که شدم دیدم تلویزیون عراق روشن است و برنامه پخش میکند وبساط چای و غذا پهن است، یکی از نفرات شورای رهبری که متاسفانه جزو گروگانهای اشرف است مرا به کنار کشیده و میگوید: "سعید گوش کن نیاز ضروری به کلت داریم هر جور شده به اشرف برو و هر چی کلت توانستی بیاور، فقط سریع اقدام کن"... و من مثل همه نفرات آنقدر درگیر وضعیت هستم که مثل یک نظامی گوش بفرمان در شرایط جنگی فقط بدنبال اجرای فرمان هستم... سریع بر میگردم و با چند نفر دیگر ستونی برای حرکت به اشرف راه انداخته و حرکت می کنیم. در مسیر با تعداد زیادی سیطره (ایست بازرسی) نظامی عراقی... شب است و در اشرف بدنبال جمع آوری کلت هستم... فردا صبح آماده بازگشت هستیم که "مفید" مسئول کنترل ترددات میگوید شایعاتی شنیده که نیروهای آمریکایی به بغداد رسیده اند و بهتر است حرکت نکنی... گفتم نه باید برویم و راه افتادیم از درشرقی اشرف خارج شده و به سمت فرودگاه متروکه میرفتیم، بعد از فرودگاه دو نفر را با شلوارنظامی و زیر پیراهن سفید می بینیم که برایمان دست تکان میدادند، ایستادیم و سوال کردم که چه می خواهید؟ با حالتی پر از ترس و تشویش آدرس روستایی را پرسیدند گفتم شما کیستید؟ گفتند از نفرات ارتش هستیم گفتم اینجا چه میکنید؟ با حالت شوک گفتند مگر نمی دانید؟ گفتم چی رو؟ گفتند که دیشب بغداد سقوط کرده و کل ارتش مضمحل شده و همه در حال فرار هستند... تعجب کردیم که مگر میشود همه چیز به این سرعت تمام شود. ...به راهمان ادامه دادیم کمی بعد تر وارد جاده اصلی شدیم، مردم ما را با حالت تعجب نگاه میکنند (چون بصورت ستون نظامی با ضد هوایی و ... حرکت میکردیم) و هیچ خبری از سیطره های دیروز نیست و ظاهرا مردم دارند همه علائم نظامی گری را پاک میکنند و در چندین نقطه به ما هشدار دادند که مسیرتان به سمت شمال را ادامه ندهید چرا که نیروهای آمریکایی با جلوداری کُرد ها در حال پیشروی به سمت جنوب اند و به نزدیکی این منطقه رسیده اند... بالاخره در  نقطه ای از جاده به یگان دیگری برخورد کرده و آنها گفتند که راه قطع شده و امکان جلو رفتن نیست... متوقف شده و به آنها پیوستیم. شب قبل اهالی روستاهای اطراف به این یگان دستبرد زده و بسیار از وسائل و خودروها را غارت کرده بودند (برای بسیاری از یگانها و قرارگاهها این اتفاق افتاده بود)، اینها  همان اهالی و روستائیان بودند که سالهای سال به آنها "رسیدگی" شده و سبیل شان چرب شده بود تا "هوای" ما را داشته  باشند ... به اتفاق این یگان به سمت قرارگاه دیگری که در کنار سپاه دوم عراق بود حرکت کردیم... اهالی منطقه در  حال غارت قرارگاه بودند... به اتفاق جواد خراسان به محلی که قرار بود مسعود رجوی در آنجا مستقر شود رفتیم، سنگرهای بسیار محکمی بود که در اثر بمباران در هم شکسته بود و مقداری وسائل و مدارک در آنها پخش بود اما اثری از کشته یا خون و... نبود... بعدا شنیدم که چند روز قبل آنجا را ترک کرده و رفته بوده.
...خبر رسید که کل منطقه به تصرف آمریکاییها و کردها در آمده... به همان منطقه برگشتیم و ستون خودمان را براه انداختیم تا به یگان مورد نظر برسیم... و رسیدیم. افراد در بالای بلندیها موضع گرفته بودند تا مورد تهاجم کردها قرار نگیرند... فرمان آمد که با نصب پرچم های سفید دنبال آمریکائیها بگردیم و اگر با آنها برخورد کردیم توضیح بدهیم که ما سرجنگ نداریم... به گروه کوچکی از آمریکاییها برخوردیم و بعد ازـ هِلو ها آر یو ـ توضیحاتی دادیم و ازآنها دعوت کردیم که به فلان محل آمده تا بیشتر صحبت کنیم... عباس داوری و حسین ابریشمچی و یکی دو نفر دیگر سریعا حاضر شدند و از من خواستند بجای شرکت در نشست تلاش کنم غذایی برای پذیرائی فراهم کنم(سرکاری!)... این اولین تماس در منطقه با آمریکائیها بود، تماسی که آن سرش ناپیدا بود و در نوشته های قبلی اشاره کرده ام.
... تنها هشداری نظامی که داده میشد دقت در درگیر نشدن با کردها بود و اینکه اگر سلاحتان را خواستند تحویل بدهید که انبوهی مسئله برای نیروهای پائین ایجاد کرد...
قرار شد همه یگانها در فیلق 2 (محل سپاه دوم عراق) متمرکز شوند... تقریبا با کسی نمیشد حرف بزنی و همه سردر گریبان داشتند...
... و سپس قرار شد کلیه سلاحها را جمع آوری و تحویل آمریکاییها بدهیم... نفرات پائین گریه میکردند و دل از زرهی هایشان نمی کنند... همه سلاحها طبق فرمان "برادر" مرتب و منظم جمع آوری و آماده تحویل شد. من نیز مسئول تحویل دادن بخشی از آنها بودم در این فاصله کلیه نیروها به اشرف بازگشتند و من چند روز دیرتر برگشتم.... هنگام عصر بود که به اشرف رسیدم گفته شد نشست "پروژه خوانی" است و سریعا به فلان محل برو... نشست در حال برگزاری بود و چند تن از سران شورای رهبری هدایت جلسه را بر عهده داشتند... هنگامی که من رسیدم اواخر جلسه بود دو سه نفر "فاکتهایشان" را خواندند، نفر آخر از همه جالب تر بود و مهمترین فاکتش این بود: " هنگامی که شبانه از جلولا بیرون آمدیم و راهمان را گم کرده بودیم و از کنار تپه ای میگذشتیم صدای تیری شنیدم  و لحظه ترس داشتم".
نامه ای نوشتم و گفتم کار فوری دارم... فردا صبح چند تا از نفرات شورای رهبری جمع شده بودند به آنها گفتم: خجالت هم خوب چیزیه و با اشاره به اتفاقات فوق الذکر گفتم بجای اینکه شما پاسخگوی اینهمه خیانت به امید و اعتماد نفرات باشید حالا آدمها را وادار میکنید که مثل همیشه "فاکتها را روی خودشان ببرند" بجای پاسخگویی در برابر "غال" گذاشتن آدمها و اینهمه حرفهای پوچ، حالا چسبیده به اینکه "فلانی لحظه ترس داشته" کدام یک از این موضوعات بیشتر قابل بررسی است... و خیلی حرفهای دیگر...
البته کار از این حرفها گذشته بود و عموم نفرات این "کارد" غدر و خیانت را تا بن استخوانهایشان حس میکردند و با زبانی بسیار گویا تر همه حرفهایشان را در لطیفه ای که برای شازده ساخته بودند، زدند. همان روزها این لطیفه دهان به دهان میگشت، میگفتند: در شب عاشورا امام حسین چراغها را خاموش کرد و به نفرات گفت هر که میخواهد برود... و در اینجا وقتی چراغها خاموش و دوباره روشن شد دیدیم خود امام فرار کرده.
خیلی تمایل ندارم ضربه وحشتناکی را که افراد از این عملکرد خورده بودند و عوارض آنرا تشریح کنم خوب است هر کس خودش را جای آنها بگذارد....
... امیدوارم که حالا علت و داستان فرار شازده را که هنوز هم ادامه دارد متوجه شده باشید.
به این ترتیب داستان فریبکاریهای این شارلاتان که تماما در پوش ضدیّت با رژیم و شعار سرنگونی بود به پایان رسید و امروزه تمام تلاشش این است تا "شاهدان" صحنه را و بویژه نفرات بالاتر را به هر ترتیبی که شده به کشتن دهد و سر پوشی بر جنایاتش منجمله آخرین آنها بگذارد. تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!

03 آذر 92(24 نوامبر 13)                                                                              
سعید جمالی (هادی افشار)

فرمان استالین در باره 21 آذر

میر جعفر باقروف، دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی (1933-1953) و مسئول کل تاسیس فرقه دمکرات و اعلان خود مختاری آذربایجان ایران
میر جعفر باقروف، دبیر اول حزب کمونیست آذربایجان شوروی (1933-1953) و مسئول کل تاسیس فرقه دمکرات و اعلان خود مختاری آذربایجان ایران
فرمان «فوق العاده محرمانه» دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به دبیر اول حزب کمونیست جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان میر جعفر باقروف در باره «اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان های ایران شمالی» (6 ژوئیه 1945). نسخه اصل این سند بعد از سقوط شوروی از سوی پروفسور جمیل حسنلی (باکو) در اختیار «پروژه تاریخ بین المللی جنگ سرد» قرار گرفته و سپس از روسی به انگلیسی ترجمه شده است.
موضوع: رهبری اتحاد شوروی رهبری کمیته مرکزی حزب کمونیست آذربایجان را در باره تصمیماتی آگاه میکند که طبق آن لازم است در شمال ایران یک حرکت تجزیه طلبانه سازماندهی شود. این سند برنامه ای قدم به قدم معین میکند که طبق آن، اهالی شمال ایران باید در سمت اعلان استقلال و پیوستن به جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان بسیج شوند.
فرمان دفتر سیاسی کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی به دبیر اول حزب کمونیست جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان میر جعفر باقروف
« در باره اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان های ایران شمالی»
تاریخ: 6 ژوئیه 1945
منبع:
GAPPOD AzR, f. 1, op. 89, d. 90, ll. 4-5
دسترس شده بوسیله: جمیل حسنلی. ترجمه انگلیسی برای پروژه تاریخ بین المللی جنگ سرد توسط: گری گلدبرگ. ترجمه فارسی توسط: عباس جوادی.
ظاهرا این فرمان در دو نسخه اصلی تهیه و صادر شده است: یک نسخه مستقیما به باقروف فرستاده شده است که ترجمه انگلیسی (اینجا) و ترجمه فارسی که میخوانید از آن نسخه است.
نسخه اصلی دوم مخاطبین بیشتری دارد وو در پایان نام مخاطبین با دست نوشته شده «ای. استالین» یعنی ظاهرا خود استالین آن را امضا کرده که اگر سند را باز کنید خواهید دید.
بدنه اصلی هر دو سند یکی است اما پیش از تیتر و نام های توزیع در دوسند تا حدی فرق دارند.
ترجمه اصل سند :
(یادداشت دست نویس در گوشه سمت چپ، بالا: «یک نسخه برای یملیانوف»)
فوق العاده محرمانه
به: رفیق باقروف.
اقدام به تشکیل یک حرکت تجزیه طلبانه در آذربایجان جنوبی و دیگر استان های ایران شمالی
 1.  در نظر بگیرید که توصیه میشود به کار های مقدماتی برای تشکیل یک ولایت («اوبلاست») خودمختار ملی آذربایجان در چارچوب دولت ایران شروع شود که صاحب اختیارات وسیع باشد. در عین حال در استان های گیلان، مازندران، گرگان و خراسان هم یک جنبش تجزیه طلبانه سازماندهی شود.
2. در آذربایجان جنوبی فرقه ای دمکرات با نام «فرقه («حزب») دمکرات آذربایجان» با هدف رهبری جنبش تجزیه طلبانه ایجاد شود. ایجاد فرقه دمکرات آذربایجان جنوبی باید همزمان با تجدید سازماندهی شاخه آذربایجان حزب توده ایران باشد و طرفداران جنبش تجزیه طلبانه از تمام طبقات مردم را به آن جلب کند.
3. فعالیت مناسب بین کُرد های شمال ایران برای جلب آنان به به جنبش جدائی طلبانه و ایجاد یک ولایت خود مختار ملی کُرد انجام شود.
4. درتبریز گروهی از کارگران مسئول برای رهبری جنبش تجزیه طلبانه را تشکیل داده به آنها وظیفه هماهنگ کردن («برقراری تماس») کارشان با سرکنسولگری اتحاد شوروی در تبریز را بدهید. سرپرستی عمومی این گروه به عهده باقروف و یعقوبوف است.
5. طرح ریزی کار مقدماتی در رابطه با برقراری انتخابات مجلس پانزدهم ایران در آذربایجان جنوبی و همچنین انتخاب نمایندگان طرفدار جنبش تجزیه طلبانه به کمیته مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) (باقروف و ابراهیموف) سپرده شود. کار مزبور تحت این شعار ها انجام خواهد شد:
الف – تقسیم اراضی دولت و مالکان بزرگ به دهقانان و دادن وام های دراز مدت به دهقانان،
ب – از بین بردن بیکاری از طریق احیا و گسترش کار در موسسات و در عین حال از طریق ساختن راه ها و دیگر کار های اجتماعی،
ج – بهبود خدمات اجتماعی و تامین آب از طریق لوله کشی،
د – بهبود بهداشت اجتماعی،
ه – استفاده حد اقل 50 درصد مالیات دولتی برای نیاز های محلی،
و – حقوق برابر برای اقلیت های ملی و ایلات: افتتاح مدارس و نشر روزنامه و کتاب به زبان های آذربایجانی، کُردی، ارمنی و آسوری، برگزاری جلسات دادگاه و مکاتبات رسمی در موسسه های محلی به زبان های بومی، ایجاد یک مدیریت استانی از جمله ژاندارمری و پلیس که متشکل از افراد بومی محل باشد، تاسیس انجمن های ولایتی، ایالتی و شهری (و) موسسات خود گردان محلی،
ز – بهبود چشمگیر روابط شوروی و ایران.
6. گروه هائی را که با سلاح های ساخت (کشور های) بیگانه مسلح شده اند سرکوب کنید. هدف از این کار آنست که مردم طرفدار شوروی (و) فعالین جنبش تجزیه طلبانه سازمان های دمکراتیک و حزبی بتوانند از خود دفاع کنند. این کار به رفیق (نیکلای) بولگانین و رفیق باقروف سپرده شود.
7. برای تقویت کار فرهنگی و تبلیغاتی یک انجمن روابط فرهنگی ایران و جمهوری شوروی سوسیالیستی آذربایجان راه اندازی شود.
8. برای جلب توده های وسیع به جنبش تجزیه طلبانه، ایجاد یک «انجمن دوستان آذربایجان شوروی» در تبریز با شعبه هائی در تمام ایالات آذربایجان جنوبی و همچنین گیلان لازم شمرده میشود.
9. کار چاپ یک مجله مصور در باکو برای پخش در ایران و همچنین سه روزنامه جدید در آذربایجان جنوبی به کمیته مرکزی حزب کمونیست (ب) آذربایجان سپرده شود.
10. به اداره نشریات دولتی (تحت نظارت کمیساریای آموزش و پرورش اتحاد شوروی) (یودین) سپرده شود که سه دستگاه چاپ کمیته مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) آذربایجان برای تامین نیاز های چاپی در اختیار فرقه دمکرات آذربایجان جنوبی قرار گیرد.
11. به کمیساریای خلق عائد به تجارت خارجی (رفیق میکویان) سپرده شود که برای چاپ مجله مصور در باکو و سه روزنامه جدید در آذربایجان جنوبی کاغذ مرغوب در اختیار بگذارد. تیراژ کل این مطبوعات نباید کمتر از 30 هزار نسخه باشد.
12. به کمیساریای امور داخله در جمهوری شوروی آذربایجان اجازه داده شود که تحت نظارت رفیق باقروف به افرادی که در چارچوب اجرای این اقدامات به ایران میروند و از ایران برمیگردند اجازه نامه لازم داده شود.
13. جنبش تجزیه طلبانه آذربایجان جنوبی و همچنین برگزاری انتخابات مجلس پانزدهم ایران (در آذربایجان جنوبی) از نظر مالی تامین شود. در کمیته مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) آذربایجان بودجه مخصوصی عبارت از یک میلیون روبل ارز خارجی («برای تبدیل به تومان») تخصیص داده شود.
ششم ژوئیه 1945
دفتر سیاسی حزب کمونیست (بلشویک) اتحاد شوروی
توزیع: 1-2 رفیق مولوتوف، 3-4 رقیق باقروف، 5- رفیق کاوتارادزه

دست مرئی نظام در ورشکستگی اقتصاد ایران : بهروز نظری

دست مرئی نظام در ورشکستگی اقتصاد ایران : بهروز نظری

2013-11-25_505_eghtesad-soghutدر نخستین ساعات بامداد ۳ آذر ۱۳۹۲ خبر توافق جمهوری اسلامی با گروه ۵+۱ اعلام شد. از جزئیات کامل این توافق اطلاع چندانی در دست نیست اما چنین بنظر می‌رسد که در مقابل تعلیق و کاهش برخی‌ از فعالیتهای هسته‌ای جمهوری اسلامی دولتهای غربی نیز وعده داده اند که در ۶ ماه آینده تحریمهای جدیدی علیه ایران صادر نکرده و برخی‌ از تحریمها را موقتا معلق کنند. ارایه ارزیابی دقیقتری از تاثیرات احتمالی این توافق نیازمند مطلب دیگری است، اما به جرات میتوان گفت که برداشته شدن کامل رژیم تحریمها نیازمند عقب نشینی‌های بیشتری از سوی جمهوری اسلامی هم در عرصه هسته‌ای و هم در عرصه سیاست خارجی‌ است.

دست مرئی نظام در ورشکستگی اقتصاد ایران :بهروز نظری
جان کری، وزیر امور خارجه ایالات متحده، بدنبال پایان مذاکرات در ژنو اهمیت تحریمها را بار دیگر یادآوری کرد. او گفت: » تحریم‎ها به رسیدن ما به این توافق کمک کرد. اشتباه نکنید، وضع تحریم ها خودش هدف ما نبود. بلکه آنها وسیله ای بود برای اینکه به ما کمک کند تا به این مذاکرات برسیم و در نتیجه آن اقدامات امروز به این توافق رسیدیم که برای شش ماه به آن عمل خواهیم کرد.» ابعاد تاثیر تحریمها بر اقتصاد ایران را می‌توان با نگاهی‌ کوتاه به برخی‌ از آمار دریافت.
هزینه تحریمهای نفتی‌ علیه ایران و کاهش صادرات آن معادل ۵ میلیار دلار در ماه بوده است. توافق موقت جمهوری اسلامی با گروه ۵+۱ شامل این دسته از تحریمها نیست. رژیم تحریمها همچنین دسترسی‌ ایران به درآمدهای نفتی‌ خود را بلوکه کرده است. بر اساس توافقی که در ژنو حاصل شد جمهوری اسلامی تنها به بیش از ۴ میلیارد دلار از درآمدهای نفتی‌ خود دسترسی‌ خواهد داشت و نزدیک به ۱۵ میلیارد دلار از این درآمدهای شش ماه آینده در حسابهایی ذخیره خواهند شد که از دسترسی‌ دولت اسلامی خارج هستند. ارزش ریال ۱۸۰ درصد سقوط کرده؛ نرخ تورم از مرز ۴۰ درصد گذشته؛ نرخ بیکاری بیش از ۳۰ درصد گزارش شده، و قیمت کالاها و خدمات اساسی‌ از کنترل خارج شده است. هزینه رژیم تحریمها برای اقتصاد ایران در یک سال گذشته نزدیک به ۱۰۰ میلیارد دلار بوده است و گفته میشود که نظام ولایی تا به حال بالغ بر هزار میلیارد دلار صرف تحقق شعار «انرژی هسته‌ای حق مسلّم ما است» کرده است. توافق جمهوری اسلامی برای غنی سازی ۵ درصدی هزار میلیارد دلار برای مردم ایران تمام شده است، این یعنی‌ بیش از ۱۳ هزار دلاربرای هر ایرانی. یک مقایسه دیگر هزینه فاجعه ماجرا جویی‌‌های هسته‌ای جمهوری اسلامی را به نمایش میگذارد. به گفته مقامات دولتی برای رساندن رشد اقتصادی کشور به ۸ درصد به هزار میلیارد دلار سرمایه نیاز هست، و این دقیقاً مبلغی است که این نظام تا بحال صرف این کرده است تا بتواند موقتا و بطور محدود غنی سازی پنج درصدی داشته باشد.
تردیدی نیست که تحریمها نقش به شدت مخربی در رو به قبله قرار گرفتن اقتصاد بیمار ایران بازی کرده و میکنند. بحران اقتصادی ایران اما تنها ناشی‌ از رژیم تحریمها نیست و دست مرئی نظام ولایی را در عرصه‌های دیگر نیز می‌توان دید. توجه به این نکته مهم است ، نه تنها از این جهت که نظام ولایی در شکل گیری توافق عمومی و بی‌ سابقه علیه ایران و تحمیل رژیم‌ تحریمها نقش ویژه‌ای ایفا کرد، بلکه از این جهت که حتی در صورت عقب نشینی‌های بیشتر جمهوری اسلامی و برداشته شدن کامل تحریم‌ها واقعا معلوم نیست که موقعیت اقتصادی ایران چه خواهد بود و شد. بسیاری دلیل بحران کنونی را منجمد شدن دارایی‌هایی‌ ایران، کاهش درآمدهای دولت، کسری بودجه آن و فقدان سرمایه برای سرمایه گذاری در حوزه‌های مختلف می‌دانند. اما نباید فراموش کرد که درآمدهای نفتی‌ دولت اسلامی در هشت سال اخیر برابر با ۵۰ درصد درآمدهای نفتی‌ ایران در یکصد سال پیش بوده است. درست در همین دوره و با حمایت مستقیم مقام رهبری بود که رشد اقتصادی ایران، و با وجود درآمد تقریباً یک تریلیون دلاری آن از طریق فروش نفت و دیگر محصولات، از پنج – شش درصد به زیر شش درصد رسیده است. واقعا چه به سر این درآمدها آمده است؟ میانگین سالانه درآمدهای نفتی‌ دولت در همین دوره ۱۰۰ میلیارد دلار بوده است. می‌دانیم که حتی به گفته مقامات جمهوری اسلامی اختلاف تراز مالی‌ دولت احمدی‌نژاد بین ۱۰۰ تا ۱۵۰ میلیارد دلار تخمین زده میشود. این یعنی‌ درآمد یک‌سال دولت.
درآمدهای ناشی‌ از حراج اموال و منابع ملی‌ تحت عنوان خصوصی سازی و اجرای اصل ۴۴ قانون اساسی‌ نیز مبلغی نیست که بتوان نادیده گرفت. صدها شرکت دولتی در این مدت به آقازاده‌های نظام واگذار شده اند. تنها در چهار سال بین ۸۵ تا ۸۹ درآمدهای ناشی‌ از اجرای اصل ۴۴ قانون اساسی‌ بالغ با ۷۰ میلیارد دلار بود .به این ارقام اما باید بدهی‌های دولت را نیز اضافه کرد. بدهی دولت به بانک‌های کشور نسبت به سال ۸۴ بیش از ۳۰۰ درصد افزایش پیدا کرده است و بدهی آن به سازمان تامین اجتماعی به بیش از پنجاه هزار میلیارد تومان رسیده است. کسری بودجه دولت در سال جاری نیز معادل یک سوم کل بودجه است، و هفتاد هزار میلیارد تومان دیگر آن نیز، یعنی‌ یک سوم دیگر بودجه، قبلا خرج شده است. حدود یک ماه پیش مجلس به دولت اجازه داد که بیست درصد از موجودی صندوق توسعه ملی‌ را برای جبران بخشی از کسری بودجه خود بردارد. دولت هشدار داده بود که در صورت مخالفت مجلس با این طرح قادر به پرداخت حقوق کارمندان خود نخواهد بود.
آنچه که اما بحران اقتصادی خوانده میشود برای حلقه ها، شبکه‌ها و کارگزاران این نظام برکت بوده است. اخیراً خبرگزاری رویترز در گزارشی نوشت که ارزش دارایی‌های دستگاه رهبری حدود ۹۵ میلیارد دلار است. در همین گزارش آمده است که این مبلغ ۴۰ درصد بیشتر از درآمدهای نفتی‌ ایران در سال گذشته است. بنیاد ها، نهاد‌ها و سازمان‌هایی‌ نیز که همگی‌ ادعای کمک به مستضعفان را دارند به بزرگترین واحد‌های سرمایه در ایران تبدیل شده اند. اقتصاد ایران، درست مثل استبداد حاکم بر ایران، چند مرکزی است، و منابع عظیم ملی‌ آن بین پیمانکاران مختلف حاکم بر سیاست و اقتصاد کشور تقسیم شده است. دست دراز و کثیف این پیمانکاران در سفره مردم ایران نیز مرئی است. آنچه که بحران اقتصادی نامیده میشود بیش از همه در همین جا قابل وضوح است. بیش از ۷۰ درصد واحد‌های تولیدی کشور ورشکسته شده اند. نرخ رسمی‌ بیکاری بیش از ۲۰ درصد و در میا‌‌ن جوانان نزدیک به ۴۰ درصد برآورد میشود. هر سال از دو سؤ به جمعیت بیکار کشور افزوده میشود: از یکطرف صدها هزار کارگری که کار خود را به خاطر ورشکستگی اقتصاد ایران از دست میدهند، و از سوی دیگر میلیونها دانش آموز و دانشجویی که با اتمام تحصیلات خود وارد بازار کار می‌شوند. جنبه دیگر این بحران تعمیق شکاف بین درآمد‌ها و هزینه‌ها است. اگر درآمد‌ها در ایران منجمد شده و یا لاک پشتی‌ صعود میکنند در عوض قیمتها و هزینه‌ها از کنترل خارج شده اند. در حالیکه دستمزدهای کارگران منجمد شده و به موقع پرداخت نمیشوند مقامات رژیم از صرف هیچگونه هزینه‌ای برای خود دریغ نمیکنند. نزدیک به یک سال پیش بود که مجلس اسلامی با طرح اصلاح حق ماموریت مقامات نظام در سفر‌های خارجی‌ مخالفت کرد. نمایندگان مجلس برای هر روز ماموریت در خارج ۱۳۰ دلار، یعنی‌ چیزی معادل حداقل دستمزد ماهانه کارگران، دریافت میکنند. بنا به گزارش رسانه‌ها در ایران هزینه اقامت پنج روزه هیئت ۱۴۰ نفری همراه احمدی‌نژاد به نیو یورک در سال گذشته نزدیک به نیم میلیون دلار بود.
در حالیکه جمهوری اسلامی در عمل تمام درآمدهای خود در ۸ سال گذشته، یعنی‌ یک تریلیون دلار را، خرج برسمیت شناخته شدن غنی سازی پنج درصدی کرده است، ایران در لیست رده بندی‌های جهانی‌ به کلوب عقب مانده‌ترین و فقیر‌ترین کشورهای دنیا پیوسته است. در رده بندی‌های جهانی‌ نرخ افزایش سالانه تورم ایران حتی از زیمبابوه نیز پیشی‌ گرفته و به قعر جدول سقوط کرده است. رتبه ایران در دسترسی‌ به وام نیز همان است و باز در رتبه ۱۴۸ جا خوش کرده است. از میا‌‌ن ۱۴۸ کشور رتبه ایران در حوزه سهم زنان در بازار کار ۱۴۷، در کاتگوری کادر آموزشی ۱۴۱، و در دسترسی‌ به اینترنت در مدارس ۱۳۷ است. با نگاه کردن به شاخصهای اقتصادی ایران نمی‌توان حدس زد که این ارقام متعلق به یکی‌ از ثروتمندترین کشورهای جهان است.
آیا سرنوشت اقتصاد و سیاست ایران در صورت عدم دسترسی‌ آن به منابع عظیم طبیعی‌ متفاوت می‌بود؟ بسیاری همچنان معتقدند که نفت نه نعمت که نفرینی است که نیاز دولت برای مالیات را کاهش داده و یا کلا از بین می برد. گفته میشود که این روند بنوبه خود تقاضای مردم برای حق نمایندگی و التزام دولت به پاسخگویی به شهروندان را به شدت کاهش میدهد. دلیل و اسناد کافی‌ برای تایید چنین تزی وجود ندارد. چنین نظریه‌ای که اکنون به شکل نگران کننده‌ای حتی حراج منابع ملی‌ را به بهانه دموکراسی تبلیغ می‌کند قادر نیست که توضیح دهد که چگونه است که دولتهای دیگری در منطقه که به منابع نفتی‌ دسترسی‌ ندارند بهمان اندازه غیر دمکراتیک هستند که دولتهایی که روی ذخایر عظیم نفتی‌ نشسته اند. همین نظریه قادر نیست و نمی‌تواند ثابت کند و توضیح دهد که چرا منابع طبیعی‌ ساختار سیاسی مشابهی‌ را مثلاً در نروژ و یا ونزوئلا بازتولید نکرده اند. بعلاوه اکنون کاملاً روشن شده است که شهروندان کشورهایی همچون ایران، و بخصوص ایران، با وجود پرداخت مالیاتهای سنگین از حق نمایندگی برخوردار نیستند. این حقیقت قرار است که با خشونت بیشتری مورد تاکید قرار گیرد. برای جبران کسری بودجه، برای پر کردن حفره‌های عظیمی که فساد و مدیریت ولایی در اقتصاد ایران ایجاد کرده، و برای مقابله با کاهش درآمدهای دولت، جمهوری اسلامی عملا راهی جز افزایش مالیات‌ها را در مقابل خود نمی‌بیند. جمهوری اسلامی اما تصمیم گرفته است که این حفره‌ها را از طریق بستن مالیات‌های سنگین‌تری علیه تهیدستان ایران پر کند. آقازاده ها، خواص و پیمانکارانی که بخش عظیمی از منابع و ثروتهای ملی‌ کشور را مصادره و تصاحب کرده اند و بارورترین زمینها و سود آورترین شرکتها و خدمات را تحت مالکیت و کنترل خود گرفته اند، قرار نیست که مالیاتی بدهند. سیاست مالیاتی دولت قرار نیست که واحد عظیم اقتصادی تحت کنترل مقام رهبری، بنیاد‌های فربه رژیم، نهاد‌های امنیتی و نظامی، آستان قدس رضوی، و یا بازاریان را هدف خود قرار دهد. اقلیتی که خون مردم را به شیشه کرده و اموال آنها را چاپیده و میچاپند همچنان حق نمایندگی مردم را نه تنها نادیده میگیرند بلکه وحشیانه لگدمال میکنند. حیف و مال و ملا خور کردن درآمدهای هنگفت در یکی‌ از غنی‌ترین کشور‌های جهان نشان میدهد که مشکل اقتصاد ایران اقتصادی نیست.. بحران نمایندگی در ایران نیز نه ناشی‌ از اقتصاد که برگرفته از مشکلات سیاسی است. در یک کلام بحران اقتصادی در ایران راه حل اقتصادی ندارد و نمی‌تواند داشته باشد. برای خروج از این بحران باید ساختار سیاسی موجود را در هم شکست.
۳ آذر ۱۳۹۲ / ۲۴ نوامبر
۲۰۱۳
شگرف است! این حد خون‌سرد از جنایت گفتن
مهدی اصلانی

سخنان محمد‌رضا نیکفر در یادمان کشتار زندانیان سیاسی تابستان 1367 در کلن با انتقاد و پاسخ اکبر گنجی به مواضع وی در دو هفته‌ی گذشته آن‌را به یکی از بحث‌انگیزترین موضوع‌های رسانه‌ای بدل کرد. نیکفر حکومت اسلامی را به ذات «نظام کشتار» خواند. به نظر می‌رسد یکی از اصلی‌ترین دلایل آزردگی که اکبر گنجی و شرکای ملی‌مذهبی هوادارِ اصلاحات را به واکنش واداشت آن است که نیکفر در سخنانش آزادی‌خواهی و دگراندیشی را محصول اصلاح‌طلبی ندانسته بود.                              
مقدمه: اکبر گنجی در سیاه‌ترین دورانِ بودِ نامبارکِ حکومت اسلامی لباسِ سبزرنگِ اردوی شر برتن داشته و عضو سپاه  پاسداران انقلاب‌اسلامی بوده است. در سال 1363 از عضویت در سپاه استعفا می‌دهد. در دوران زعامت منوچهر متکی در ترکیه، چندسالی را در سِمتِ رابطِ فرهنگی سفارت ایران در ترکیه مشغول به کار می‌شود. بعد‌ها به حلقه‌ی کیان پیوسته و به کار مطبوعاتی روی می‌آورد. پس از دوم خرداد با جریان اصلاح‌طلبی هم‌راه و دم‌ساز شده با انتشار نشریه‌ی راه نو و سپس کتاب‌های تاریک‌خانه اشباح و عالیجنابان سرخ‌پوش و خاکستری و افشاگری در موردِ قتل‌های زنجیره‌ای سر از زندان در می‌آورد، و این آخری موجب اشتهارش می‌شود. با فضای دوران اصلاحات در زندان چندین کتاب از جمله مانیفست‌های جمهوری‌خواهی‌اش را می‌نویسد. تصاویر اعتصاب غذا، بلندی ریش و کم‌کردن وزنش به تیتر اول پاره‌ای رسانه‌های خارج از کشور بدل می‌شود. سرآخر پس از خلاصی از حبس در سفری که خود آن‌را موقت خواند به خارج کشور آمده و جوایزی بی‌شمار از جمله جایزه‌ی نیم میلیون دلاری میلتون فریدمن را تصاحب می‌کند.
این مقدمه‌ی ناگزیر از آن‌رو گفته آمد که پاره‌ای از روشنفکران و افراد اپوزیسیون که در سال 76 فضای اصلاحات و اصلاح‌طلبی در ایران دل و هوش‌شان ربوده بود، در بدو ورود اکبر گنجی با تصور و رویای آن‌که یک نو‌اندیش دینی حبس کشیده و افشاگرِ حکومتِ اسلامی به اپوزیسیون پیوسته سعی در مصادره به مطلوب وی داشتند و «چپِ» خود را روی گنجی شرط‌بندی کرده و با یک‌دیگر برای کشاندن وی به جبهه‌ی خودی رقابت داشتند. تمامی ایشان گنجی را آن‌گونه می‌خواندند که خود می‌خواستند نه آن‌گونه که گنجی بود. اکبر گنجی با هوش‌مندی و استفاده‌ از فضای موجود، این بخش از روشنفکرانِ اپوزیسیون را به پلِ ارتباطی خود با روشنفکران غربی تبدیل کرد. از مورخ و ایران‌شناس و استاد دانشگاهی معتبر که نقش دیلماج وی برعهده گرفت تا کسانی دیگر که هریک به فراخورِ حال و موقعیت‌شان به سهم خود به امر سرویس‌دهی به گنجی پرداختند.
بی‌تردید پس از زمین‌گیر شدن اصلاحات در ایران میزان سرویس‌گیری هیچ شخصیتِ از چرخه‌ی قدرت پرت‌شده‌ی حکومت اسلامی با اکبر گنجی قابل قیاس نیست.
انتقاد اخیر گنجی و شرکا از مواضع ارائه شده در سخنان نیکفر نشان از آن دارد که غافل‌گیری این دسته از سیاست‌ورزان خارج کشور و امیدبستن‌شان به خودی دانستن گنجی خطا بوده است.
گنجی از ابتدا قرار نبود شبیه آن‌ها شود بلکه ایشان باید شبیه گنجی می‌شدند. اکبر گنجی از ابتدای سفرِ طولانی‌اش به خارج کشور همواره مبلغِ حفظِ گونه‌ای از اسلام که به زعم وی رحمانی می‌باشد بوده است. وی تمامی تلاش‌اش را به کار بست تا با ایجاد یک ساخت، "قرائتی مدرن و متفاوت" از رحمانیتِ اسلام ارائه دهد. اصل برای "نواندیش دینی" از نوع اکبر گنجی حفظ اسلام و قرائتی رحمانی از آن بوده و هست.
گنجی به عنوان یک انسان باورمند و دین‌دار معتقد به تقدسی آسمانی است. این باورمندی در حوزه‌ی شخصی قابل انکار نبوده و مورد پذیرش است. مشکل از آن‌جایی آغاز می‌شود که وی با حفظِ آن تقدس سعی می‌کند با معجونِ کانت و امام علی و کارل پوپر و جامعه‌ی باز، ابعاد تقدس را روزآمد کند و با آن سیاست بسازد و استخراج کند. اغتشاشِ ذاتِ این بحث همانا حفظِ تقدس است.
اسلامی که حکومت کند به هزارو یک دلیلِ غیرِ قابلِ انکار، نه تنها نمی‌تواند رحمانی باشد که سرشار از «قتلو» است.
جمهوری اسلامی بنابر ذاتش از بدوِ تولدِ منحوس‌اش یک نظامِ همه‌کُش بوده است و برایش بهایی و یهودی و گبر و نصاری و چپ و راست تفاوتی نداشته و ندارد. لذا نقدِ جنایاتِ جمهوری اسلامی با نقد موجودیت جمهوری اسلامی باید تؤامان صورت بگیرد. اکبر گنجی هرگز نفی تمامیتِ جمهوری اسلامی را طرح نکرده و  نمی‌کند. با این منطق بخشی از جمهوری اسلامی که هنوز پاک هستند را باید بدیلی برای آینده دانست. گنجی و شرکا دورانی از حکومت را نقد رادیکال می‌کنند اما سکوتی تامل‌بر‌انگیز نسبت به دورانی سیاه از عمر جمهوری اسلامی داشته و بدان‌جا که می‌رسند با مقصرتراشی و 50-50 کردن ماجرا فارغ از هرنیتی به وکیل مدافعِ نظامِ کشتار تبدیل می‌شوند.
اکبر گنجی سبک و شیوه‌ای خاص در نوشتارهایش دارد که ویژه‌گی آن درازنویسی است، به گونه‌ای که پاره‌ای مواقع زیرنویس‌ها و رفرنس‌های نوشتارهای گنجی بر متن، چربشِ حجمی دارد.
سید‌کاظم کاظمی (برادر مجتبا) یکی از سربازجویان‌ام در کمیته مشترک به من و دیگر زندانیان می‌گفت: آن‌کس که زیاد از حد همه چیز را می‌نویسد و می‌گوید می‌خواهد یک چیز که ما تشنه‌ی شنیدنش هستیم را نگوید و ننویسد. همه‌چیز گفته می‌شود تا آن رازِ مگو افشا نشود.             
نمونه‌ی اول: اکبر گنجی در یکی از سیاه‌ترین دوره‌های عمر حکومت اسلامی در دورانِ زعامتِ منوچهر متکی در بخش فرهنگی سفارت ترکیه مشغول به کار بوده است. شواهد به ما می‌گویند که دو سفارت‌خانه‌ی ایران و بخش‌های فرهنگی آن در ترکیه و پاکستان مرکز و لجیستیکِ بخشی مهم از ترورهای جمهوری اسلامی بوده است.                                                        
منوچهر متكي در سال1364 به عنوان سفير رژيم در تركيه منصوب شد. ولي كار اصلي او پشتيباني ازتيم‌هاي ترور و ايجاد پوشش ديپلماتيك براي آن‌ها بود. در آن ايام تيم‌هاي ترور حکومت اسلامی در تركيه دست به ترور تعدادي از مخالفان زدند. به چند نمونه از «تك‌زني»هاي آنان (اصطلاحي كه بين خودشان رايج بود) اشاره مي‌كنم
ـ 11خرداد1364 ترور سرهنگ بهروز شهورديلو در استانبول
ـ 2دي1364 ترور سرهنگ عزيز مرادي در استانبول
ـ 2 آبان 1365 ترور سرهنگ احمد حامد منفرد، در آنكارا
ـ10 آذر 1366 ترور جواد حائري يك مخالف رژيم در منزلش در استانبول
ـ 3مرداد 1366 ترور محمد حسن منصوري و يكي از دوستانش در استانبول
ـ شهريور65 حمله به كنيسه‌ی يهوديان در استانبول
ـ قتل يك ديپلمات سعودي.
روزنامه‌ی حريت چاپ تركيه در 6 خرداد 1368 گزارش داد يك گروه 14 نفره‌ی ایرانی به هنگام نفوذ به خاك تركيه جهتِ عملیاتِ تروريستي دستگير شدند. رئيس اين گروه در قتل ديپلمات سعودي در آنكارا دست داشت.
علاوه بر اين عده تعدادي از شهروندان تركيه نيز قرباني «تك‌زني»هاي تيم‌هاي تروري شدند كه در پشت پرده‌ی همه‌‌گی‌شان سفارت جمهوری اسلامی در ترکیه و منوچهر متكي نقش اصلی را داشتند. از جمله می‌توان از افراد زير نامبرد
ـ 31 ژانويه‌ی 90 (11بهمن68): پرفسور معمر آكسوي، رئيس جمعيت حقوقدانان تركيه و وكيل سابق مجلس تركيه مورد اصابت گلوله قرار گرفت
ـ 16 اسفند 68: ترور چتين اِمَچ، روزنامه‌نگار ترك
اکبر گنجی تقریباً در این موارد و حوزه‌ی کاری خود در بخش فرهنگی سفارت ایران در ترکیه تاکنون هیچ نگفته است.
گنجی حتا وقتی به نقد کتابِ خاطرات هاشمی‌رفسنجانی در سال 1367 می‌پردازد، درازنویسی‌اش کنار نهاده و بخش مهمی از خاطرات رفسنجانی را که منجر به تنش جدی چندماهه دیپلماتیک در روابط ایران-ترکیه شد را عامدانه و آگاهانه جا انداخته و رج می‌زند.
در سال 1367 تنها چند ماه پس از تابستان‌کُشی زندانیان سیاسی، بخشِ برون‌مرزی وزارت اطلاعات با هم‌راهی منوچهر متکی و سفارت‌خانه ایران در ترکیه یکی از اعضای رده بالای مجاهدین به نام ابوالحسن مجتهد‌زاده را ربوده و پشت ماشین نمره دیپلماتیک انداخته تا به ایران ببرند. قضیه در نوارِ مرزی ایران لو می‌رود. ماجرا را در دو نوبت از زبان هاشمی‌رفسنجانی در خاطرات سال 1367 وی پی می‌گیریم.
 4 آبان 1367: «دکتر ولایتی اطلاع داد که چند ماًمور ایران در ترکیه، در حالی که یکی از سران منافقین را بازداشت کرده و در اتوموبیل نمره دیپلماتیک گذاشته و به ایران می‌آمدند دست‌گیر شده‌اند و ترک‌ها خواستار خروج دو دیپلمات شده‌اند و سه نفر دیگر را حبس کرده‌اند، در مورد راه حل مشورت کرد گفتم سعی نمایند سروصدا کم شود»                                                                                                                                               
26 دی ماه 1367: «عصر آقای منوچهر متکی سفیرمان در ترکیه آمد درباره روابط و مسائل اخیر وزارت اطلاعات در خصوص آوردن منافقی و گیر افتادن ماًموران در ترکیه گزارش داد»                                                                                  
بی‌تردید یکی از کسانی که می‌توانست و می‌تواند بر «تاریک‌خانه‌ی اشباح» و قضایایی از این دست نور بیفکند اکبر گنجی است. اما چرا وی در موارد مشابه سکوت می‌کند؟ قصد نیت‌خوانی ندارم تنها به این امر بسنده می‌کنم که درگیری تمامی جناح‌های حکومت در دهه‌ی اول موسوم به طلایی، درگیری قدرت در بالا و سیاستِ حذف بوده و تنها چیزی که موضوعیت نداشته همانا گفتمان حقوق بشر می‌باشد. به عنوان نمونه استعفای اکبر گنجی از سپاه در سال 1363 نه بر سر نقض حقوق مخالف و کشتار دگراندیشان که به جهت اعتراض به پایان ندادن جنگ بعد از فتح خرمشهر صورت گرفته. به موردی دیگر از سکوتِ معنادار و پرابهامِ اکبر گنجی اشاره می‌کنم.                                                                                                                  
اکبر پونز: به گزارش ایسنا، دو سال پیش در سال 1390 صفار هرندی معاون فرهنگي سپاه در نشست «شكوه بيداري» كه توسط مركز مطالعات فكري و پژوهشي امام رضا(ع) وابسته به بسيج دانشجويي دانشگاه آزاد، واحد تهران - شمال برگزار ‌شد سخنرانی کرد و سپس به سئوالات حاضرین پاسخ گفت. وزیر سابق ارشاد و نماینده‌ی رهبر و عضو فعلی مجمع تشخیص مصلحت نظام در این سخنرانی با بیان اینکه «ما نسبت به كساني كه اول انقلاب بودند مسائل را آسان‌تر مي‌گيريم، اما چپ‌هاي (مسلمانِ) آن زمان خيلي سخت‌تر عمل مي‌كردند» به اکبر گنجی اشاره کرد و گفت: «اكبر گنجي كه امروز ادعا مي‌كند، آن روزها دنبال دخترهايي مي‌گشت كه چند تار مو از زلف‌شان بيرون زده و به روي آن‌ها اسيد مي‌پاشيد و اين‌كه به او اكبر پونز مي‌گفتند براي اين بود كه به پيشاني دخترهاي جواني كه پوشش متفاوتي داشتند پونز مي‌چسباند» نگاه کنید به تارنمای «فرارو» 29 فروردین 1390                                                                                                              
آقای گنجی اگر  شما در خارج کشور با نگاه متفرعنانه و بالا از پاسخ به بسیاری پرسش‌ها تن زده‌اید، پاسخ به پرسش‌های کسانی هم‌چون وزیر سابق ارشاد که در حال حاضر نماینده‌ی رهبر و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام می باشد از این‌رو حائز اهمیت است که کسانی مانند صفارهرندی‌ها به اسناد سری و طبقه‌بندی‌شده‌ی فرهنگی سیاسی دست‌رسی داشته و تکذیب یا پاسخ شما می‌تواند نوری بر «تاریک‌خانه‌ی اشباح» نظامِ تاریک‌اندیش دینی در ایران بتاباند. چرا در این موارد سکوت پیشه کرده‌اید؟
درز و نشرِ اخباری از این دست از جانب عضو مجمع تشخیص مصلحت و یکی از مهم‌ترین چهره‌های امنیتی‌ نظام را آیا نباید نوعی دعوت به سکوت تلقی کرد؟ آیا زیرگرفتن تمامی عمر جمهوری اسلامی توسط شما زیرگرفتن بخشی از خود نیست؟ شما و شرکا و هم‌فکران ملی‌مذهبی‌تان مدام با گسترده‌کردن دایره مقصر سعی در کوچک کردن ابعاد تقصیر دارید. شما ابتدا یک شر مطلق می‌سازید و تا آن‌جا که پا بدهد شریت مجاهدین و چپ‌رو‌ها را غلظت می‌بخشید. سی خرداد. کردستان. ترکمنستان. و ... گسترده‌گی مقصر تقصیر را از بین نمی‌برد. به همین دلیل روشن و ساده شما هرگز نمی‌خواهید و نمی‌توانید تمامیت زخم را به رسمیت بشناسید. چرا که خود در برهه‌ای از حیاتِ سیاسی‌تان در سپاهِ زخم‌زن‌ها بودید. شما جای دردِ دیگران را کوچک می‌کنید: این‌که چیزی نیست بابا! مجاهدین هم خیلی ترورکردند. بنای نظری‌تان بی‌قدر کردنِ زخمِ دیگری است و در مقابل ابعادِ کوچکِ قربانی بودن خود را بزرگ جلوه می‌دهید. در این گفتمان همه‌ی مقولات بازتعریف می‌شود. و توقع‌تان آن که ما باید از شما تشکر کنیم که از بازی خارج شدید. من باید از شما تشکر کنم که گفتید تعدادی را سر نبرند. به همین دلیل شما قهرمان تاریخ می‌شوید. شمایی که تازه به قدرت پشت نکردید، بلکه از قدرت رانده و پرت شدید. از این رو شما در نقدِ جمهوری اسلامی تا جایی پیش می‌روید که رخصت هست. تا زنجیر.                                                                                    
 همه‌ی موضوعِ نزاع دهه‌ی اول است. آن‌جا که شما حضور مؤثر داشته‌اید یعنی تا سال 1368. اگر قرار باشد سال‌های اولیه انقلاب مورد نقد قرار بگیرد و سال‌های 67-60 نیز به هم‌چنین، دیگر چیزی از جمهوری اسلامی باقی نخواهد ماند تا بتوان اصلاحش کرد.
کسی که با شناسنامه اصلاح‌گر دینی و ناقد تاریخ جمهوری اسلامی در صحنه قرار می‌گیرد و نفی تمامیت جمهوری اسلامی را مدِ نظر ندارد و به یک معنا به اصلاح نظر دارد، نمی‌تواند بازیگر این میدان نه چندان فراخ باشد. لذا باید برود بدن‌سازی کند و عضله بیاورد. شما اما راه کم دردسرتری بر می‌گزینید: جعل و تحریف و وارونه‌سازی تاریخ.
شما البته در نقد خود از بسیاری کسانِ دیگر جلوتر رفته‌اید، اما جلوتر رفتن به اعتباری پرتناقص شدن هم معنا می‌دهد. حال ببینیم گنجی و هواخواهانِ دو آتشه ملی‌مذهبی‌اش چه می‌گویند. جان‌مایه‌ی حرف گنجی و شرکا آن است که در دهه‌ی شصت دو طرف ماجرا مقصر بوده‌اند و البته سهم بیش‌تر نصیب نیروهای سیاسی بوده. یک سو مجاهدین و گروه‌های چپ‌رو که زیاده‌روی کرده‌اند و طرف دیگر هم آقای لاجوردی که لابد دوتا گلوله زیادی تو سرِ مخالفین خالی کرده.
این نگاه معنایی جز شراکتِ در توجیه سرکوب ندارد. این نگاه یعنی حضورِ بخشی از فکرِ جمهوری اسلامی در خارجِ کشور.
جمهوری اسلامی شما را که پاسدارش بودید تحمل نکرد. جمهوری اسلامی هرگز با مخالفین سیاسی‌اش مقابله‌ی نظری نکرد. از همان ابتدا هر غرور و گردن‌فرازی و فکرِ ناسازگار با نظامِ فکری ولایت فقیه را بی‌حرمت کرد.
شما این اصل را که شورش حق است و البته ممکن است خطا باشد را انکار عامدانه می‌کنید و در وجهه‌ی نظری در کنار قدرت می‌ایستید. آن‌هم قدرتی بهیمی که مبنای ادامه‌ی حیاتش له کردن دیگران بوده است.
امروز و پس از انتخابِ حسن روحانی به ریاست جمهوری، صدای بخشی از فکرِ جمهوری اسلامی در خارج کشور پژواک می‌شود.    
از ابتدای حیاتِ جمهوری اسلامی در بالا نبرد قدرت جریان داشته و این نبرد همواره تؤام با خشن‌ترین شیوه‌های حذف بوده. شما و هم‌فکران اما هرزمان از قدرت به خارج پرت شدید زبان‌تان تغییرکرد. سیاست سرکوب و حذف مخالف ارتباطی با مجاهدین و چپ‌رو‌ها و کرد و ترکمن و بلوچ نداشته و ندارد.
فکرِ حذفِ مخالف از آسمان فرودگاه مهرآباد و به هنگامی که هنوز چرخ‌های ایرفرانس بازنشده و مسافرِ بی‌قلبِ نوفل‌لو‌شاتو که وهن آدمی بود، به سرزمینِ ایران پای ننهاده بود کلید خورد.
در اسلام سیاسی و شخصِ آقای خمینی یک ثانیه رحمانیت وجود و معنا نداشته. جمهوری اسلامی نظامی بهانه‌ساز بود. جمهوری اسلامی نیازمند بهانه نبود، بهانه را می‌ساخت. هرکس را خواست بزند بهانه‌ی مناسب‌اش را به به‌ترین شکل ساخت. نمونه‌ای روشن‌تر از خود شما که پاسدارش بودید.؟  
و به راستی با این درجه خون‌سردی از جنایت سخن گفتن سخت شگرف است.