۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

نامه دكتر ملكي به احمد شهيد: به ۳۲ سال جنايت شهادت مي‌دهم


دكتر محمد ملكي نخستين رئيس دانشگاه تهران پس از انقلاب، در نامه‌اي به احمد شهيد، اعلام كرد كه آماده است جناياتي را كه ظرف ۳۲ سال گذشته شاهد آن‌ها در ايران بوده افشا كند. ملكي اخيرا دوباره به دادگاه احضار شده است.
دكتر محمد ملكي
دكتر محمد ملكي، كه در سال‌هاي گذشته بارها زنداني و شكنجه شده است، به احمد شهيد گزارشگر ويژه شوراي حقوق بشر سازمان ملل براي ايران نوشت: «من هم يكي از ده‌ها هزار نفري بودم كه در مدت ۳۲ سال حكومت جمهوري اسلامي ايران بارها و بارها حقوق انساني‌ام از سوي حاكمان قدرت‌طلب و استبدادي نقض شده و شاهد بسياري جنايت‌ها در زندان‌هاي ايران بوده‌ام.»
احمد شهيد گزارشگر ويژه حقوق‌بشر براي ايران


احمد شهيد وزيرخارجه پيشين مالديو در ماه ژوئن امسال از سوي شوراي حقوق‌بشر سازمان ملل متحد به عنوان گزارشگر ويژه حقوق‌بشر براي ايران انتخاب شد. وي خواستار اجازه سفر به ايران شده تا بتواند وضعيت حقوق‌بشر را در اين كشور از نزديك بررسي كند. اما دولت ايران تاكنون به وي اجازه سفر نداده است.

انقلاب فرهنگي يا كودتا؟
دكتر ملكي، در نامه خود از "انقلاب فرهنگي" به عنوان "كودتا" نام برده و نوشته است:«با حمله به دانشگاه‌ها و كشتار تعدادي از دانشجويان همراه با مجروح كردن و دستگيري جمعي از آن‌ها، دانشگاه‌ها را بستند و تعداد زيادي از دانشگاهيان معترض را دستگير و پس از شكنجه‌هاي فراوان اعدام نمودند. شوراي مديريت دانشگاه تهران و شوراي عالي دانشگاه با اين امر به مخالفت برخاستند، ولي حاكميت به جاي پاسخگوئي تعدادي از آن‌ها از جمله اينجانب را دستگير و به بهانه مخالفت با امر آيت‌الله خميني روانه زندان‌ها كردند. در يك دادگاه غير قانوني بدون حضور وكيل محاكمه شدم و ابتدا به اعدام و سپس به ۱۰ سال زندان محكوم گرديدم . در اين مدت با بيرحمانه‌ترين رفتار از جمله زدن كابل به كف پا و ساير نقاط بدنم، آويزان كردن از سقف، كوبيدن سر به ديوار، زدن مشت و لگد كه منجر به نابينائي چشم چپم و شكستگي استخوان مچ دست راستم شد و انواع شكنجه‌ها مواجه بودم. آثار بعضي از آن شكنجه‌ها هنوز روي بدنم باقي‌ست. بعد از ۵ سال، ظاهرا از زندان آزاد شدم ولي ماه‌ها بايد هر چند روز يكبار خودم را به دادستاني معرفي مي كردم تا مورد بازجوئي قرار مي‌گرفتم كه خود نوعي شكنجه بود.»

سلول‌هاي انفرادي يك‌متر در دومتر
در دنباله نامه دكتر ملكي مي‌خوانيم: «در سال ۱۳۷۹ به اتفاق ده‌ها فعال ملي ـ مذهبي به بهانه "براندازي" مجددا دستگير و مدت ۶ ماه در عشرت آباد، يكي از مخوف ترين زندان‌هاي سپاه، در سلول‌هاي انفرادي ۱متر در ۲مترزنداني شدم.... پس از آن، در يك دادگاه غيرعلني و غيرقانوني محكوم به ۷ سال زندان تعليقي گرديدم.»

نخستين رئيس دانشگاه تهران پس از انقلاب اسلامي، ضمن اشاره به بيماري‌هاي متعدد و خطرناك خود، داستان هجوم روز ۳۱ مرداد سال ۱۳۸۸ ماموران وزارت اطلاعات را به خانه خود شرح داده و نوشته است: «مرا از بستر بيماري مستقيم به بند ۲۰۹ زندان اوين، بردند و ۳ ماه در سلول انفرادي زنداني شدم. در بازجوئي‌ها انواع توهين و تحقير را در حقم روا داشتند و تنها بدليل نوشته‌ها و گفته‌هاي انتقادي‌ام، به من اتهام محاربه و توهين به آقايان خميني و خامنه‌اي وارد ساختند. پس از ۱۹۱ روز زنداني شدن، به‌علت شدت بيماري كه در اثر آن چند بار به بيمارستان منتقل شدم، به من مرخصي استعلاجي دادند تا شيمي درماني ادامه يابد و عمل نصب دستگاه تنظيم كننده ضربان قلب انجام شود .»

احضار دوباره به دادگاه

استاد بازنشسته دانشگاه تهران، كه اخيرا بار ديگر براي ابلاغ حكم به دادگاه احضار شده، در پايان نامه خود، خطاب به گزارشگر ويژه سازمان ملل متحد نوشته است:«من پيرمردي ۷۸ ساله و بيمار هستم، ولي براي تحمل هر حكمي آماده‌ام، زيرا هدفم مبارزه با ظلم و بيدادگري حاكمان و قدرت بدستان ايران بوده و هست و خواهد بود... من شهادت خواهم داد كه در دهه ۶۰ شمسي چگونه زندانيان جوان و دانشجويان اعم از زن و مرد را پس از شكنجه بسيار، ده ده و صد صد هر شب براي اعدام مي‌بردند و آن‌ها به سوي سرنوشت مي‌رفتند و در راه سرود مي‌خواندند. حاضرم حقايقي را كه خود در زندان‌هاي نظام ولائي شاهد آن‌ها بوده‌ام برايتان ذكر كنم و پاي هزينه آن نيز بايستم.»

یک جوان بی گناه دیگر در جمهوری اسلامی جان باخت؛ مادر رامین یعقوبی: تمام بدن پسرم از ضرب و شتم کبود بود


برخوردهای خشونت بار، ضدانسانی و غیرقانونی نیروهای انتظامی و امنیتی جمهوری اسلامی، جان جوان مظلوم و بی گناه دیگری را در ایران گرفت؛ این بار درود لرستان.

روز 23 تیرماه نیروی انتظامی در شهرستان درود به عده ای جوان غیرسیاسی که در خانه ای جمع بوده اند مشکوک می شود و آنها را دستگیر می کند. بعد از مدتی همه ی بازداشت شدگان –جز یک نفر- با قید وثیقه آزاد می شوند. رامین (محمد) یعقوبی که توانایی وثیقه را نداشته در حبس می ماند. صبح روز بعد، یگان ویژه آگاهی این جوان را برای بردن نزد قاضی از نیروی انتظامی تحویل می گیرند اما بعد از ضرب و شتم شدید او را تحویل زندان می دهند. رامین یعقوبی از آنجا به بیمارستان منتقل می شود و بعد از پنج ساعت در بیمارستان جان خود را از دست می دهد.

خانم یعقوبی در حالی که بشدت منقلب است در گفتگو با "جرس" از جان باختن مظلومانه ی فرزندش سخن می گوید. وی با تاکید بر این نکته که "دو ساعته بچه ام را بدون هیچ جرمی بردند و کشتند"، به "جرس" می گوید: «ابتدا رامین را که مهمان دوستش بود با دیگر رفقایش دست جمعی می گیرند و به کلانتری 11می برند. همه را آزاد می کنند به غیر از رامین که او را در بازداشتگاه نگه می دارند. ساعت چهار بعدازظهر رامین به من زنگ زد و گفت دستگیرش کرده اند. من برایش آب‌میوه بردم و ساعت دوازده هم براش غذا و میوه بردم و تا ساعت دو هم پیش او بودم؛ پسر بی گناهم سر حال بود. صبح ساعت هشت از یگان ویژه آگاهی می آیند و او را تحویل می گیرند. تا زمانی که او را پیش قاضی ببرند این قدر او را کتک زده بودند که اصلا پیش قاضی نای حرف زدن نداشته است. بعد قاضی می گوید یک هفته در بازداشتگاه زندان نگهداری شود. وقتی رامین را به بازداشتگاه می برند، رئیس زندان می گوید این فرد اصلا حالش خوب نیست. قاضی هم می گوید به دستور قوه قضاییه باید او را تحویل بگیرید. رامین در زندان حالش بهم می خورد و ساعت چهار و نیم او را به بیمارستان منتقل می کنند. ناراحتی من هم این است که آنها به ما خبر نمی دهند و یازده شب به ما می گویند؛ و ما می رویم بیمارستان و جنازه بچه ام را تحویلمان می دهند.»

این مادر داغدیده با اشک و آه ادامه می دهد: «دلم از این می سوزد که رامین بچه ی ساده ای بود؛ او نه جرمی کرده بود، نه سیاسی بود، نه معتاد و قاچاقچی بود، نه پرونده ای در قوه قضاییه داشت؛ فقط به جرم اینکه در خانه دوستش مهمان بوده او را گرفتند و این قدر کتکش زدند که جان خود را از دست داد. به خدا دارم دیوانه می شوم که چرا این بچه بی گناه باید کشته شود؟ وقتی رفتم بیمارستان جنازه رامین را دیدم اصلا او را نشناختم. کمر و سر و صورتش یک تکه کبود و سیاه بود. شب پیش، برایش شام برده بودم ؛ صحیح و سالم بود. اما فردا شب با این وضعیت جنازه اش روی تخت بیمارستان بود.»

این مادر داغدیده می افزاید: «ده دقیقه قبل از مرگش به ما گفتند پول آی سی یو را به حساب بیمارستان بریزید و ما هم ریختیم. ده دقیقه بعد گفتند بچه تان فوت شد! فقط هم او را بردند آی سی یو که بگویند آنجا فوت شده در صورتی که خودشان هم می دانستند با او چکار کردند و خواهد مرد.»


وی در خصوص علت مرگ فرزندش توضیح می دهد: «ما در شهرستان درود در استان لرستان زندگی می کنیم. دادستان اینجا به ما گفت برای پزشک قانونی جنازه یک هفته باید تهران یا اهواز برود که آن موقع اینقدر حالمان بد بود که گفتیم یک هفته جنازه عزیزم سرگردان نشود و پدرش اجازه نداد. این در حالی بود که خرم آباد و بروجرد پزشک قانونی دارد! اینقدر عرصه را به ما تنگ کردند و ما را ترسانند و اذیت کردند که ناچار شدیم سریع دفنش کنیم. در بیمارستان هم یک پزشک نوشت که تشنج کرده یکی دیگر نوشت مسمومیت دارویی و یک پزشک دیگر نوشته بود ایست قلبی. اما ما از جنازه پسرم عکس داریم که تمام بدنش از ضرب و شتم کبود و سیاه بود...»

خانم یعقوبی در خصوص پیگیری هایش برای مجازات عاملان قتل فرزندش می گوید: «از دو تا مامور آگاهی که پسرم را صحیح و سالم تحویل گرفتند و این بلا را به سرش آوردند شکایت کرده ایم اما هنوز هیچ جوابی نگرفته ایم. جز صبر هم کاری از دستمان برنمی آید؛ ما که آنقدر قدرت نداریم با دولت طرف شویم؛ توان مالی هم نداریم که وکیل بگیریم، فقط دادمان را از خدا می خواهیم...»

مادر رامین با اندوه فراوان، و با آه و فریاد، سخنان خود را اینگونه به پایان می برد: «جوان 23 ساله من را که از من گرفتند، خواهش می کنم مسئولین کاری کنند که این بلاها سرجوانان دیگر نیاید. قاتل را هم باید طبق قانون رفتار کنند . بچه بی گناه من که هیچ جرمی مرتکب نشده بود. چقدر باید ناامنی تحمل کنیم؟ تا کی جوانان ما را بزنند و بکشند و جنازه شان را تحویل دهند؟! این معنای امنیت است؟ فقط داغی بر دل من مانده که عزیزم را کشتند آنهم بی گناه! دیگر چه بگویم خودتان می دانید حال پدر و مادری که پسرشان را اینجوری بکشتند چه جور است. فقط تا سر قبرش می رویم و آرام می گیریم دوباره برمی گردیم و دادمان را از خدا می خواهیم...»

انقلاب لیبی ؛ فریب یا پیروزی ملت ؟!« بخش اول » قذافی تنها رهبری در میان کشورهای عربی است ؛ که با یک حرکت انقلابی بر سر کار آمده بود . در سال 1969 سازمان " افسران آزاد " با انجام یک کودتای بدون خون ریزی معروف به " ثوره الفاتح " یا " انقلاب پیروز " به سلطنت ملک " ادریس اسنوسی " پایان داده و معمر قذ محمود خادمی

انقلاب لیبی ؛ فریب یا پیروزی ملت ؟!« بخش اول »
قذافی تنها رهبری در میان کشورهای عربی است ؛ که با یک حرکت انقلابی بر سر کار آمده بود . در سال 1969 سازمان " افسران آزاد " با انجام یک کودتای بدون خون ریزی معروف به " ثوره الفاتح " یا " انقلاب پیروز " به سلطنت ملک " ادریس اسنوسی " پایان داده و معمر قذ
محمود خادمی
 
نسیم بهار عربی که با پایان دیکتاتوری های مصر و تونس در دیگر کشورهای عربی وزیدن گرفته بود ؛ به نظر می رسد این بار در کشور لیبی به تند باد نابودی و سرنگونی مستبد دیگری در لیبی ؛ تبدیل شده است  که بر خلاف مستبدان قبلیِ کشورهای عربی که عمدتا" نو کران وابسته به غرب و امریکا بودند ؛ البته " مستقل و ضد امپریالیست " بود .
قذافی تنها رهبری در میان کشورهای عربی است ؛ که با یک حرکت انقلابی بر سر کار آمده بود . در سال 1969 سازمان " افسران آزاد " با انجام کودتایی بدون خون ریزی معروف به « ثوره الفاتح » یا " انقلاب پیروز " به سلطنت ملک " ادریس السنوسی " پایان داده و معمر قذافی ــ که جز افسران ارتش و رهبر کودتا گران  بود ــ را به عنوان رئیس جمهور و فرمانده نظامی کشور بر گزیدند . این انقلاب که مورد استقبال گسترده مردم قرار گرفته بود ؛ قذافی را برخوردار از " مشروعیتی سیاسی " کرده بود که به خود حق می داد که هم مادام العمر حکومت کند و هم مخالفان خود را به نام " ضد انقلاب " سرکوب نماید .
بر خلاف دهه آخر حکومت 42 ساله قذافی ؛  که در چرخشی غیر مترقبه به سوی غرب سیاست های استقلال طلبانه و مردمی اش تغییر کرد ؛ در دوران اولیه بعد از کودتا شعار " آزادی ؛ سوسیالیسم ؛ وحدت " راهنمای عمل قذافی و سران کشور بود ؛ بهمین خاطر در حالیکه وی یک ناسیونالیست عرب با گرایشهای اسلامی و پان عربی بود ؛ تا مدتها از او بعنوان یک سوسیالیست نام برده می شد . در آن سالها قذافی و " شورای انقلابی نظامی " که در مصدر کار قرار داشت ؛ به اصلاحات گسترده ای در کشور دست زدند از جمله : بالا بردن سطح حداقل دستمزد ها ؛ تغییرات اساسی در نظام بهداشتی و اجتماعی ــ که تا قبل از سرنگونی قذافی این نظامِ بهداشت در تمام قاره افریقا بی نظیر بود ــ بالا بردن در آمد سرانه کشور ؛ پرداخت وام بدون بهره به مردم ؛ پرداخت تمامی حقوق در دوران بیکاری ؛ آموزش رایگان بطوریکه این امر باعث شده بود 25 در صد مردم لیبی تحصیلات دانشگاهی داشته باشند ؛ دادن آپارتمان مجانی به زوج های جدید ؛ ملی کردن بسیاری از موسسات در کشور ؛ اصلاحات ارضی ؛ اجرای پروسه نوگرایی در کشور و مهمتر از همه پایان دادن به سلطه استعمار انگلیس در کشور و در آخر لیبی کشوری بود که حتی تا همین اواخر  " گدا " نداشت .
مدل کشور داری در لیبی بر اساس آموزه هائی بود که وی در کتابی به نام  " کتاب سبز " در 3 جلد تدوین کرده بود ؛ بر اساس نوشته های این کتاب قذافی باید به حکومتی دمکراتیک و مستقیم معتقد باشد . وی در این کتاب " راه سوم " را در جهان دو قطبی آن زمان مطرح کرده بود ؛ راهی که نه سرمایه داری بود و نه کمونیستی . بر اساس دیدگاه های طرح شده در " کتاب سبز " لیبی به کشوری تبدیل شده بود که نه " قانون اساسی " داشت ؛ نه " پارلمان " نه " تفکیک قوا " و نه حتی وزارتخانه . کشور بوسیله کمیته های محله ها ؛ شهرها و ... اداره می شد و مردم با عضویت در این کمیته ها امور خود را سامان می دادند . معتمدان در این کمیته ها به عنوان دبیران کمیته ها مسئولان حل و فصل امور خارجه ؛ اقتصاد ؛ کشاورزی و .... بودند .
اما ویژگی های شخصیتی قذافی که در همه دوره های حکومتی وی بارز بود ــ و باعث شده بود از وی چهره مطلوبی به جهان ارائه نشود ــ نا متعادل بودن ؛ غیر قابل اعتماد ؛ غیر قابل پیش بینی بودن و خود شیفتگی بیش از حد وی بود . این خصوصیات براحتی از نوع لباس پوشیدن و لباس های رنگی به تن کردن ؛ عینک های رنگی زدن ، انواع ریش ؛ نوع نشستن ؛ ادبیات گفتاری ؛ دست ندادن بدون دستکش با کسانی که تن شان به اسرائیلی ها خورده بود و ..... پیدا بود . همین کارکردهای شخصی قذافی باعث شده بود که از وی بعنوان شخصی دیوانه اسم ببرند . رونالد ریگان رئیس جمهور امریکا  به او " سگ هار خاورمیانه " لقب داده بود .
قذافی از سال 2003 در چرخشی غیر مترقبه برنامه هسته ای خود را کنار گذاشت ؛ با دشمنان سابق خود یعنی غرب آشتی کرد  ؛ بعد از 11 سپتامیر و انفجار برج های دو قلو در امریکا ؛ با امریکا قرار داد " جنگ علیه ترور " امضاء کرد ؛ به بازماندگان عملیات تروریستی که از جانب وی برنامه ریزی شده بود غرامت های سنگین پرداخت نمود ؛  از حمله امریکا به عراق دفاع کرد و خلاصه اینکه رابطه تنگاتنگی با غرب بر قرار نمود ؛ بطوریکه سیاست خصوصی سازی منابع ملی از جمله ذخائر گاز و نفت که از طرف وی انجام شده بود ؛ مورد ستایش و تحسین " صندوق بین المللی پول " قرار گرفت .
بعد از این تغییر سیاست خارجی و پیوستن لیبی به ساختار اصلی مبارزه با مهاجرت های غیر قانونی به اروپا و سرمایه گذاری گسترده قذافی در آنچه مبارزه با تروریسم خوانده می شد لیبی مورد توجه غرب قرار گرفت .
بعد از بهبود رابطه با جهان غرب ؛ کمپانی های بزرگ نفتی " اکسان مو بیل " ؛ " شورون " و دیگر کمپانیها غربی برای عقد قرار داد به لیبی سرازیر شدند . لیبی سالانه 1750000 بشکه نفت به خارج صادر می کند ــ  نفت لیبی مرغوب ترین نوعِ نفت جهان می باشد ــ  بدلیل همین مرغوبیت و بدلیل فاصله نزدیک اروپا به لیبی ( نفت لیبی از طریق دریای مدیترانه وارد بازار اروپا می شود ) خریداران نفت لیبی عمدتا" کشورهای غربی بودند . این کشورها قرار داد های بسیار پر سودی در زمینه خرید و اکتشاف نفت و گاز با لیبی منعقد کردند .
با این همه انقلاب آنهم از نوع انقلاب لیبی به مرزها احترام نمی گذارد . نسیم انقلابی که با سوزاندن بدن جوان تونسی در کشورهای عرب وزیدن گرفته بود سرانجام در لیبی به سرنگونی قذافی منجر شد . سرنگونی قذافی مانند سرنگونی هر دیکتاتوری موجب شعف و خوشحالی همه آزادیخواهان می باشد ؛ بنابراین ضمن اینکه در اصالت اعتراضات توده و ضرورت سرنگونی قذافی نمی توان تردید روا داشت . اما در مورد آنچه که " انقلاب لیبی " نام گرفته است ــ بدلیل شرایط ویژه و از جمله دخالت های ناتو و غرب ــ احتیاطا" باید درنگ نمود و جوانب امور را مورد بازبینی و دقت قرار داد ؛ چرا که تحولات لیبی که می توانست نوید بخش تغییرات اساسی و سهمگین در دنیای عرب باشد به محملی برای بهره برداری سیاسی کشورهای غربی و در رأس آن امریکا بدل شده است .
. اما قبل از پرداختن به پروسه شکل گیری این انقلاب و چگونگی سرنگونی قذافی و نقش ناتو و غرب ؛ باید به مشابهت های رژیم قذافی با نظام جمهوری اسلامی اشاره کنم که ضرورت سرنگونی رژیم معمر قذافی البته بدست مردم و جوانان لیبی ــ بدون دخالت های استعماری ــ را مشروعیت مضاعف می بخشد .
الف ــ مشابهت های رژیم قذافی و ایران :
 
1 ــ اشاعه تروریسم : قذافی تا قبل از چرخش در برابر غرب مانند رژیم ایران یکی از کشورهای مطرح در زمینه حمایت و پشتیبانی از گروه های تروریستی و تأمین مالی عملیات آنان بود و در فهرست کشورهای حامی تروریسم قرار داشت . انفجار هواپیمای پان امریکن در آسمان لاکربی و انفجار کلوپ شبانه ای در برلین آلمان از عملیات تروریستی بوده اند که بوسیله گروه های طرفدار قذافی برنامه ریزی شده بود .
 
 2 ــ قذافی هم مانند رژیم ایران ؛ که رهبر آن خود را ولی فقیه همه شیعیان جهان میداند؛ به نوعی از ولایت فقیه معتقد بود که بر اساس آن خود را " امام جهان عرب " و یا " شاهنشاه افریقا " می پنداشت .
 
3 ــ رژیم قذافی هم چون رژیم حاکم بر ایران یک رژیم ایدئولوژیک بود ؛ و بر اساس آنچه که در " کتاب سبز " تدوین کرده بود ؛ مدعی " نوع سوم " از حکومت و نظام جدیدی از کشور داری بود که آن را آلترناتیوی در مقابل غرب و شرق می دانست .
 
4 ــ ضد امپریالیست : بر خلاف روسای اکثر کشورهای عربیِ تحتِ قیمومیتِ غرب ؛ قذافی چهره ضد غربی و ضد امریکایی داشت ؛ به جنبش های ضد غربی کمک مالی می نمود و مانند رژیم ایران نهاد و سازمان های  بین المللی را برسمیت نمی شناخت .
 
ب ــ پروسه انقلاب لیبی و سرنگونی قذافی :
 
قذافی که چون دیگر زمام داران جهان عرب به بیماری " قدرت " یا به تعبیر مردم کشورهای عربی " داء الکرسی " مبتلا شده بود . سر انجام با خشم و طغیان مردم کشور مواجه گردید . اولین اعتراضات  در فوریه 2011 صورت گرفت . وقتی که گروهی از مردم و جوانان لیبی با الهام از تحولات جهان عرب در اعتراض به باز داشت وکیلی به نام "فتحی تاریل " که بعدا" به پدر انقلاب لیبی معروف شد ــ وکیلی که وکالت پرونده های زندانیانی را که در زندان " بو سلیم " شهر تریپولی مورد شکنجه و بد رفتاری قرار گرفته و از سرنوشت آنان خبری در دست نبود را بعهده داشت ــ صورت گرفت .
علیرغم سرکوب وحشیانه تظاهرات مسالمت آمیز مردم توسط قوای سرکوبگر قذافی ؛ اعتراضات لیبی به سرعت گسترش یافته و بزودی معترضین شهر بنغازی را به تصرف خود در آوردند و پرچم سه رنگ مخالفان بجای پرچم سبز قذافی بر فراز بام های ادارات دولتی در شهر بنغازی به اهتزاز در آمد . اعتراضات سریعا" بشهر های " اجدادیه " ؛ " دارنا " ؛ " زیتال " و دیگر شهر های لیبی نیز سرایت کرد و در حالیکه هنوز فرصت کافی برای تداوم تظاهرات خیابانی در لیبی فراهم نشده بود ؛ مبارزه مسلحانه مردم بر علیه قذافی و رژیم دیکتاتورش  عمدتا" در شهرهای شرقی لیبی شروع شد . با تکیه بر همین نیروی مسلح  " شورای ملی انتقالی " برهبری " مصطفی عبدالجلیل " ــ که تا 6 روز قبل وزیر کشو ر لیبی بود و به تازگی به صف مخالفین پیوسته بود ــ تشکیل گردید .
بعد از تشکیل " شورای ملی انتقال " ؛ غرب و امریکا که غافل گیری در تحولات مصر و تونس را تجربه کرده بودند ؛ این بار برای اینکه مسیر انقلاب لیبی و اعتراضات مردمی را در جهت منافع خود تغییر دهند و آن را به کنترل خود در آورند ؛ از طریق شورای امنیت سازمان ملل به سرعت دست بکار شدند . ابتدا با تصویب قطعنامه ای منطقه پرواز ممنوع را بر فراز لیبی بر قرار نمودند ؛ تا امکان دفاع از کشور و مردم را از  پدافند های هوائی قذافی سلب نمایند و نهایتا" شورای امنیت سازمان ملل با موافقت و در خواست " شورای همکاری خلیج " و " اتحادیه عرب " در 19 مارس با تصویب قطعنامه دیگری حمله هوائی گسترده علیه نیروها و کشور لیبی را تصویب نمود .
بدینترتیب غرب و ناتو با دست باز و به بهانه های " انسان دوستانه " و " دفاع از شهر وندان غیر نظامی " بمباران شهر ها و مردم لیبی را آغاز کردند . با ورود ناتو و بمباران اماکن و نیروهای نظامی قذافی بتدریج جنگ به نفع مخالفان و شورای به اصطلاح ملی انتقال چرخش نموده و نهایتا" در تاریخ 31 مرداد 1390 طرابلس به تصرف نیروهای شورشی در آمد .
حمله غرب به لیبی باز هم مشابه جنگ علیه عراق و افغانستان ظاهرا" به همان بهانه های بشر دوستانه صورت گرفت ؛ ولی در حقیقت برای کنترل خصلت ضد امریکایی و ضد غربی  انقلاب مردم و همچنین کنترل بر منابع غنی نفت و گاز این کشور جنگ هوائی با قذافی را آغاز کردند  . دولتهای غربی و در صدر آنان فرانسه و انگلیس سعی کردند با حمایت سریع از " شورای ملی انتقال " و رسمیت و تثبیت آن و با یار گیری و حمایت از عناصر حامی غرب در شورا به تثبیت جا پای خود در آینده لیبی اقدام نمایند .
شاید در واکنش به این اقدامات فرانسه و انگلیس بود که دیگر کشورهای غربی منجمله ایتالیا در پیام خود که به بهانه پیروزی انقلاب لیبی صادر شده بود به جای تبریک به مردم لیبی ؛ به رقبای ایتالیا در بازار آینده لیبی هشدار می دهد که : تأسیسات نفتی در لیبی توسط ایتالیا ساخته شده و کاملا" روشن است که شرکت " آنی " ایتالیا نقش اول را در آینده لیبی بازی خواهد کرد .
 
برای پی بردن به ابعاد این تجاوز استعماری که در واقع شورای امنیت سازمان ملل توجیه حقوقی آن را فراهم کرد ؛ خوب است به گزارش " تی یری میسان " روزنامه نگار شبکه " ولتر " در تاریخ 20 اوت 2011 که خود وقایع لیبی را از نزدیک دنبال کرده است توجه فرمایید :در وقت افطار ناتو " عملیات آژیر خطر " را آغاز کرد ؛ آژیر ها در واقع بلند گوهای مساجد هستند که القاعده برای فراخوان به شورش استفاده می کند . فورا" سلول ها و محفل هائی که تا کنون در انتظار بسر می بردند وارد عمل می شوند ؛ گروههای کوچک و خیلی متحرک حملات متعددی را آغاز کردند . نبردهای شبانه 350 کشته و 3000 مجروح و زخمی بر جای گذاشت و .... همزمان یک کشتی ناتو در ساحل طرابلس پهلو گرفت و سلاح های سنگین و جهاد طلبان القا عده را بفرما ندهی ناتو پیاده کرد و نبرد های شبانه دوباره از سر گرفته شد .... هواپیماهای ناتو به هر سوئی حمله می بردند و بمباران می کردند . بالگرد ها مردم را در خیابان به مسلسل می بندند تا راه برای جهاد طلبان باز کنند و ..... در آغاز شب 1300 کشته بر کشته ها اضافه شد و 5000 نفر زخمی شدند . مأموریت ناتو که ظاهرا" حفاظت از جان شهروندان بود ؛ در واقع فرانسه و بریتانیا قتل و عام های دوران استعمار را تداعی می کنند .
 
بدین ترتیب اعتراضات بر حق مردم لیبی علیه رژیم دیکتاتوری قذافی که با الهام از بهار عربی آغاز شده بود به خاطر فقدان رهبران ذیصلاح و مردمی و شرایط ویژه لیبی به آلت دستی در دست امریکا و غرب تبدیل شده و روند اعتراضات مردم با منافع قدرت های غربی گره خورد .
برای یافتن تصویری واقعی از آنچه رسانه های زیر کنترل نظامی و امنیتی غرب به دروغ " ارتش آزادیبخش " مردم لیبی و یا " معترضین لیبیائی " تبلیغ می کنند ؛ کافی است نگاهی دقیق به تصاویر و عکس های ــ منتشر شده در مطبوعات و رسانه های خبری ــ این به اصطلاح " انقلابیون لیبی " بیاندازید . تا ببینید  که ظاهر ؛ لباس و سلاح این افراد به روشنی نشان می دهد که این افراد عمدتاً مزدور انی هستند که قدرتهای جنگ افروز غربی  به این منطقه آورده اند . مشابه همان کاری که  در دوره ریاست جمهوری رونالد ریگان در نیکاراگوئه اتفاق افتاد ؛ در آنزمان " کنتراس " ها از پایگاههای امریکا در هندو راس علیه ساندنیست ها ــ نیروهای انقلابی حاکم بر نیکاراگوئه ــ می جنگیدند در همان زمان هم آقای ریگان این مز دوران را " رزمندگان آزادی "می نامید .
 
اما بهر حال از آنجا که نمی توان در اصالت اعتراض های مردم لیبی تردید روا داشت و اعتراضات به حق مردم جان به لب رسیده برای دمکراسی و حقوق بشر را محکوم و سرزنش کرد ؛ می توان گفت که مسبب اصلی بروز فاجعه اخیر در کشور لیبی ؛ دیکتاتور لیبی یعنی سرهنگ قذافی است که با سرکوب بی رحمانه اعتراضات به حق مردم ؛ لیبی را به بستری مناسب برای تبدیل شدن به گریز گاهی استراتژیک برای امریکا و غرب تبدیل نموده است .
 
ادامه دارد .....

Aida Shamlou - Derang | آیدا شاملو - درنگ

AFTER 9/11: TEN YEARS OF WAR

Democracy Now! National and Global News Headlines for Thursday, Septembe...

حمص - القصف المدفعي على الورشة وباب تدمر 8-9-2011

نقشه های ترکیه، گامی است بلندتر از گوشمالی اسرائیل

tes
نقشه های ترکیه، گامی است
بلندتر از گوشمالی اسرائیل
نویس دویچلند ـ گزینش و ترجمه رضا نافعی
جمعه گذشته، ترکیه نه تنها سفیر اسرائیل را اخراج کرد، بلکه فصل کاملا  تازه ای نیز در سیاست خارجی خود گشود. هنوز کاملا روشن نیست  که این فصل تازه چگونه خواهد بود ولی آنچه مسلم است این است که بی خطر نخواهد بود.
احمد داوداوغلو وزیر خارجه  ترکیه به این اکتفا نکرد که چون نیروی دریائی اسرائیل  9 نفر از امدادگران ترک سرنشین کشتی اعزامی به غزه را کشته و کشتی مرمره را تسخیر نظامی کرده، بنابراین باید عذر خواهی کند و خسارت پرداخت کند. حتی خواستار پایان محاصره غزه نشد، بلکه گامی بلندتر برداشت و گفت: ترکیه برای تضمین آزادی کشتیرانی در بخش شرقی مدیترانه از هیچ  اقدامی روی گردان نخواهد بود.
این سخن را میتوان چنین تعبیر کرد که ترکیه خود را موظف می سازد برای حفاظت از کشتی هائی که قصد شکستن محاصره غزه را دارند کشتی های جنگی خود را برای حمایت نظامی همراه آنان بفرستد. دست کم در آبهای بین المللی.
حال اگر کوشندگان برای شکستن محاصره غزه به راه افتند و احتمالا اتباع ترکیه نیز همراه آنان باشند، چه پیش خواهد آمد؟ اگر نیروی دریائی اسرائیل بخواهد یک کشتی ایرانی را که به آن ظنین است،  توقیف کند،  چه خواهد شد؟
بنظر “امید عُزداغ”، سیاست شناش  و کارشناس استراتژیک ترک، میان ترکیه و اسرائیل برخورد مسلحانه  پیش نخواهد آمد، زیرا آمریکا چنین اجازه ای را نخواهد داد. حتی اگر تیر اندازی هم نشود چالش این دو کشور می تواند تشنجات فراوان ببار آرد. کافیست که در صورت پیدایش بحران اقتصادی در بخش شرقی مدیترانه ترکیه ابراز وجود کند.
“گونگور اوراس”، نویسنده ستون اقتصادی مطبوعات وضع را از منظری دیگر می نگرد. وی نگران آنست که تشنج میان ترکیه و اسرائیل سبب گردد ترکیه در نظر سرمایه گذاران بین المللی کشوری ناآرام و نامناسب برای سرمایه گذاری جلوه کند. با توجه به این که رشد اقتصادی ترکیه در سال جاری احتمالا ده در صد کاهش خواهد داشت، ترکیه به سرمایه گذاری های خارجی نیازمند است. ولی بنظر می رسد که  داود اغلو این نگرانی ها را بیجا می داند. وی در پایان هفته گذشته پیش بینی  کرد که “بهار عربی” می تواند بسرعت به یک خط مشی تند علیه اسرائیل تبدیل گردد. درحالی که سیر این ” انقلاب ” با سیاست خارجی ترکیه هم چندان هماهنگ نیست.
می توان تصور کرد که  از منظر تمام رژیم های  منطقه که از این شورش ها احساس ناامنی می کنند، در گیری اسرائیل و ترکیه   رویدادی خوش آیند خواهد بود. و داود اغلو چنین وانمود می کند که گوئی ترکیه هم اکنون پنجه در پنجه اسرائیل افکنده است. حمله سیاسی ترکیه به اسرائیل این پرسش را مطرح می سازد که ترکیه برای سیاست بین المللی غرب تا کجا قابل تکیه است. تاکنون سیاست داوداوغلو این بود که پیوسته می گفت با همسایگان مشکلی ندارد، حتی در مورد محاصره اقتصادی ایران و سوریه. و می گفت ترکیه بجای توسل به نیروی نظامی مشکل را با ملایمت برطرف می کند. منظورش توسل به عناصر فرهنگی بود مانند این که ترکیه سرمشق و نمونه است و غیره..
درعین حال نباید فراموش کرد که در بخش شرقی مدیترانه، ترکیه نه تنها با اسرائیل بلکه با جمهوری قبرس نیزمسئله دارد. ترکیه می خواهد دربخشی از دریای مدیترانه جستجوی گاز و احیانا نفت را آغاز کند. ولی این آبها در  باختر جزیره تقسیم شده قبرس قرار دارند. ترکیه چنین وانمود می کند که گوئی آبهای ساحلی ترکیه فراسوی قبرس می رود. حال اگر نیروی دریائی ترکیه بخواهد در بخش شرقی مدیترانه پای به میدان بگذارد، این مشکل با قبرس نیز پیچیده تر خواهد شد ـ و آنوقت پای یونان هم بمیان خواهد آمد.

گفتگوی مجید خوشدل با کورش عرفانی - 1




فکت، اطلاع رسانی، شفاف سازی؛ غلبه بر استبداد (بخش اول)

در مصاحبه پیشین ام «حکومت استبدادی، انسان جامعه استبدادی» وجود یک حفره را بعد از بازخوانی در آن احساس کردم: خالی بودن«تجربه های اجتماعی» و عنوان نمودن نمونه های اجتماعی در طول مصاحبه. و این موضوعی بود که طیفی از خوانندگان هوشیار گفتگو نیز بر آن انگشت گذاشته بودند.
گفتگو راهی را انتخاب کرده بود که همیشه از آن پرهیز داشته ام: انطباق نظریه ها و تئوری ها بر واقعیتها و عینیت های اجتماعی، و نه برعکس. آن مصاحبه می توانست با آوردن نمونه هایی از تجربه های جامعه ایرانی مقیم خارج، گفتگو را عینی سازد. این اشتباه را گفتگوگر مرتکب شده است.
اما تجربه های اجتماعی در جامعه ای نظیر جامعه ایران، تجربه هایی شفاف سازی شده نیستند و در پیوند با آنها اطلاع رسانی نشده است. از این روی دستیابی به آنها ساده و بی دردسر نیست و نخواهد بود. به طور مثال، وقتی دلایل واقعی انشعاب در یک تشکیلات سیاسی؛ دلایل شکست های پیاپی تلاش های جمعی ایرانیان در حوزهای سیاسی، فرهنگی، اجتماعی- که موضوع های عامی هستند- در هاله ای از ابهام فرورفته باشد، یافتن اطلاعات موثق از قلب این جامعه که زندگی سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی در آن جریان دارد، کاری است بس دشوار؛ در اغلب موارد غیرممکن، که حتا می تواند خطرات جدی ای را متوجه فعالان اجتماعی و رسانه ای سازد. 
اینگونه بوده است که زندگی سیاسی و اجتماعی جامعه ایرانی مقیم خارج، زندگی دوگانه ای با داده هایی متناقض و غیرواقعی بوده است.
در این قانونمندی نانوشته، «چهره» های این جامعه نیز اغلب چهره هایی متناقض و غیرواقعی اند. از این روی این جامعه تلخی ها و پلشتی های زندگی در تبعید را در سکوت و دلهره ای مضاعف تجربه کرده است.
*    *    *
قویاً بر این باورم که ریشه نابسامانی های جامعه ایرانی ابهام نهادینه شده در این جامعه است. جامعه ایرانی مقیم خارج از فعالان سیاسی، اجتماعی و فرهنگی اش شناخت روشنی ندارد و داده های موجود در این پیوند نیز اغلب اطلاعاتی مغشوش، سطحی، بزرگنمایی شده و یا غیرواقعی بوده است. در چنین فضای غیرشفافی، عناصر بی چهره، بدچهره و یا خطرناک قادر خواهند بود خود را برای صباحی بر شانه های این جامعه هوار کنند و سپس ضربات جبران ناپذیری را بر بدنه آن وارد سازند. 
یک تجربه را با رعایت چارچوبهای حقوقی زیر ذره بین می گیرم: سال ۲۰۰۳ میلادی، پناهجوی زنی در برنامه ای عمومی، عضو بخش فرهنگی وزارت اطلاعات رژیم را، که وی و تعدادی از دانشجویان را اخراج کرده، در میان مدعوین می بیند. این مرد(ناصر الف) دوست پسر زنی است به نام(ف- م) که مدت زیادی نیست به لندن آمده است.
نزدیک به سه ماه فعالیت میدانی من در این عرصه طول می کشد؛ تماس هایی با افرادی در داخل و خارج. حالا نزدیک به چهارده صفحه گزارش- گفتگو دارم که آماده انتشار است. گزارشی که بر ادعای زن پناهجوی جوان صحه می گذارد و نیز ابعاد جدید و دهشتناکی را از واقعیت این دو چهره بر ملا می سازد.
پیش از انتشار گزارش- گفتگو با افراد ذینفع در این سوی مرز تماس می گیرم تا وظیفه کاری ام را انجام داده باشم. اما در ناباوری می بینم، افرادِ این سوی مرز یکی پس از دیگری خود را کنار می کشند و تعدادی دلیل تصمیم شان را«در خطر بودن جان» عنوان می کنند. عده ای دیگر دامن شان آلوده است. این است که پس از چالشی طولانی، به دلایل حقوقی و رعایت چارچوبهای انسانی قادر نیستم، گزارش ام را منتشر نمایم.

اما چکیده ماجرا: خانمی(ف- م) با دعوتنامه یک شرکت بازرگانی در سال ۲۰۰۱ میلادی به لندن می آید. آقایی که وی را از فرودگاه تحویل می گیرد، معلم سابق او در ایران است. وی چند ماه در خانه این فرد می ماند. در این مدت از آنچه که صحبت نیست، تقاضا برای پناهندگی سیاسی ست.
«رضا درویش» چکیده این دوره را در نظرخواهی ای که چندی پیش با عنوان «تحرکات عوامل اطلاعاتی رژیم اسلامی در خارج (۲) » انجام دادم، توضیح داده است.

مدتی بعد از ورود ف- م به انگلستان، دوست پسر وی (ناصر الف) نیز به لندن می آید. در این زمان هر دو برای پناهندگی سیاسی اقدام می کنند و برای دریافت تأییدیه چه دروغ ها که نمی گویند.
چندی بعد در کمال ناباوری ناصر الف، که متقاضی پناهندگی است، به کشور آلمان سفر می کند؛ در منزل نویسنده ای(آقای ع الف) دو هفته می ماند، سپس به ایران می رود، بعد از بیش از دو ماه به آلمان برگشته و از آنجا به انگلستان بازمی گردد.
دولت بریتانیا پرونده ناصر الف را مختومه اعلام می کند. اما با تأییدیه های کیلویی از سوی سه نهاد و سازمان ایرانی ف- م پناهندگی سیاسی می گیرد.
در این دوره ف- م با ستار لقایی آشنا می شود و نزدیک به دو سال آنها از یک کاسه آش می خورند. از قِبل این رابطه، ف- م به عنوان نویسنده!! به رادیو اسرائیل معرفی می شود (شروع یک جعل بی شرمانه)، چندی بعد به چند محفل خصوصی، سپس به زیرمجموعه ی «فرهنگی» یکی از سازمانهای سیاسی تزریق می شود. آخرین تیر ترکش نیز نصیب کانون نویسندگان ایران در تبعید می شود تا فردی را که توان نویسندگی یک نوجوان دوازده ساله را ندارد، به عضویت خود درآورد.
اما رابطه ای که با بی اخلاقی و بی پرنسیبی شروع شده باشد، در وقت فروریختن بوی تعفن اش مشام جامعه را می آزارد. گندِ این جدایی آنقدر بالا می گیرد که در اقدامی واکنشی تصمیم به اخراج ف- م از کانون نویسندگان ایران در تبعید می گیرند.
معدود نوشته های تک صفحه ای ف- م را در ایران (ناصر الف) نگاشته است؛ نوشته هایی که در خدمت نظام سرکوبگر اسلامی و رهبران جنایتکار آن است. اما در این سوی مرز، کسانی که با وی ارتباط های ابزاری داشته اند، این نوشته ها را در سالهای گذشته نگاشته اند. کافی ست این مقالات را کنار هم بگذارید تا دریابید چند نویسنده متفاوت پشتِ آن «آثار» «خوابیده» است.
در پیوند با موارد بالا به اندازه کافی سند کتبی و اظهارات شفاهی مستند دارم. هر چند قسمتی از مصاحبه ام با ستار لقایی با عنوان «سردبیری، سانسور، سرطان...» گویای بخشی از واقعیتِ تلخ این پدیده بدسگال می باشد.  
*    *    *
کمتر کسی است که مایل نباشد، کارهای فکری تولید شده اش مخاطبان بیشتری داشته باشد. تولیدات، هر چه بیشتر زمان ببرد و انرژی بیشتری بگیرد، توقع متعارفِ انسان متعارف در یافتن مخاطبان بیشتر افزایش می یابد. برای من، این تمام ماجرا نبوده و نیست.
تا دو سال پیش گفتگوهایم را برای شش رسانه ارسال می کردم (البته دوستِ دیگری زحمتِ این کار را می کشید). رسانه های دیگر به میل خود آنها را بازچاپ می کردند. از دو سال پیش این رقم را به چهار و از چند ماه قبل آنرا به عدد سه رساندم. در این مدت به جز یک استثناء با هیچ رسانه ای در پیوند با بازچاپ مصاحبه هایم مشکلی نداشتم. مشکل من با رسانه های موجود عملکرد رسانه ای آنها در رابطه با نویسندگان دیگر بود. حفظ پرنسیب ها و رعایت استاندارها من را از ارسال گفتگوهایم به آنها باز می داشت.
تا اینکه هفته گذشته نیز مجبور شدم، برای مسئولان دو رسانه نامه ای بنویسم و مورد معینی را با آنان در میان بگذارم. پیش از آن باید بر این نکته پافشاری کنم: به عقیده من گرایش های سیاسی و عقیدتی مختلف پدیده های واقعی ای هستند و صورت مسئله های اجتماعی را نمی توان پاک کرد. اگر پاک شان کنی، خودت را انکار کرده ای و دیری نمی پاید که موجود خطرناکی برای خود و دیگران می شوی. بنابراین گرایش راست، چپ، میانه، مذهبی، ملی، خانقاهی، علی اللهی و... در ایدآل ترین جوامع بشری وجود خواهد داشت، و در جامعه ای نظیر جامعه ما در اشکال اکستریم اش خودنمایی خواهند کرد.
اما یک استثناء وجود دارد: فرد یا جریانی که نقاب بر چهره دارد و ماهیت و سیمای واقعی خود را از جامعه پنهان می کند. اینان عناصر خطرناکی در جوامع استبدادی هستند که قدرت تخریب آنها به مراتب بیشتر از قدرت تخریب سلاح های کشتار جمعی ست.
در این پیوند وقتی دیدم دو رسانه ای که دوست شان دارم و برای یکی از آنها احترام قلبی قائل ام، اقدام به چاپ نوشته ای از نانویسنده ای به نام (ف- م) نموده اند، ضمن اطلاع رسانی از این فرد به آنان یادآور شدم که با این اطلاع رسانی، اگر مِن بعد اقدام به انتشار نوشته ای از این فرد کنید، پرنسیب هایم اجازه نمی دهد که گفتگوهایم را برای تان ارسال کنم.
*    *    *
مصاحبه طولانی زیر- که در دو شماره منتشر خواهد شد- ادامه منطقی گفتگوی پیشین است؛ همان حکایت نظام استبدادی و مردمان استبدادزده.
در این گفتگو تلاش کرده ام پرسش های عینی تری را با کوروش عرفانی در میان بگذارم. این گفتگوی تلفنی بر روی نوار ضبط شده است.


* کوروش عرفانی خوش آمدید به این گفتگو.
- درود بر شما، خیلی متشکرم.
* در مصاحبه قبلی، ما به برخی از ویژگی های عمومی جامعه استبدادی اشاره کردیم. از جمله به تک رو بودن انسان استبدادی؛ به بی افق بودن اش؛ به درگیر بودن ذهن این انسان به مسائل روزمره؛ به اعتقاد درونی شده مردمان این جامعه به «قضا و قدر»؛ همین طور به ذهن و روان ضعیف و آسیب دیده مردمان جامعه استبدادی.
در ضمن بخشی از گفتگو به«روشنفکر» جامعه استبدادی توجه داشت. «روشنفکر» ی که از جمع گریزان است؛ واقعیت های اجتماعی را در ذهن خودش جستجو می کند تا در عینیت های اجتماعی. همچنین اشاره شد که این «روشنفکر» نقدپذیر نیست؛ به تفکیک بندی و کار روشمند اعتقاد ندارد؛ و در نهایت «روشنفکر» جامعه استبدادی و آثار او کمک چندانی به جامعه اش نمی کند، چرا که او و آثارش ذهنی هستند.
مصاحبه امشب ام با شما به نوعی نقد عملی به مصاحبه قبلی ست. به زبانی این مصاحبه، گفتگوی پیشین را کامل می کند. چرا که من در مصاحبه قبلی حلقه مفقوده ای دیدم.
بنابراین پرسش های این گفتگو را از کفِ جامعه انتخاب خواهم کرد و به رفتارها و عملکردهایی توجه می کنم که از فرط تکرار به رفتارها و عملکردهایی هنجار و قابل قبول در این جامعه بدل شده. ریشه یابی این رفتارها یکی از اهداف اصلی مصاحبه است.
با این پرسش کلی مصاحبه را شروع می کنم: به نظرتان چرا پروژه های جمعی ایرانیان مقیم خارج از نسل اول نتوانست در رابطه با اهداف اولیه شان موفق شود؛ چرا آنها شکست خوردند؟
- من فکر می کنم، هر پروژه یک کار جمعی ست. بنابراین هر پروژه ای نیاز به روحیه جمعی دارد. ما اگر هماهنگی فردِ خودمان را در جمع ندانیم و نتوانیم آنرا تنظیم کنیم، هیچوقت این جمع به عنوان یک تیم نمی تواند عمل کند. واقعیت این است که در جامعه ایرانی بواسطه فرآیند تربیتی- که من آنرا فرآیند تاریخی می دانم- کار جمعی را یاد نمی گیرند. در حالی که در نظام تربیتی و آموزشی غرب، عامدانه، فکر شده، برنامه ریزی شده و آگاهانه یادگیری کارجمعی در دستور کار است. در نتیجه یا ما بصورتِ تجربی و شخصی؛ مثلاً بازی فوتبال در کوچه ها کار جمعی را یاد می گیریم، و یا دنیای ما تبدیل می شود به یک دنیای دارای مدار «منحصر به فرد». یعنی هر فردی در مداری تربیت می شود که این مدارها در بسیاری موارد بر هم منطبق نمی شود...
* یعنی هر کسی ساز خودش را می زند.
- بله. در صورتی که در الگوی تربیتی غرب، وقتی شما بیست-سی نفری که از این الگو بیرون آمده اند، کنار هم قرار دهید و تِست شخصیتی از آنها بگیرید، بخش هایی از دایره های شخصیتی آنها که مشترک است و روی هم می افتد، بسیار بزرگ و قابل توجه است. بخش دیگر، که بخش فردی ست؛ منحصر به فرد است، در مورد ایرانیان چنین چیزی برعکس است. یعنی آن بخش مشترکی که در درون دایره ها بوجود می آید، آنقدر کوچک است که نمی تواند جوابگوی شرایط سخت باشد. برای همین اگر شما پروژه ای پیشنهاد بدهید که حالت موقت و گذرا دارد؛ سرسری است، این پروژه می تواند انجام شود. مثلاً در جایی بنشینیم و سه چهار ساعت گپ بزنیم و کار معینی را انجام دهیم. اما اگر بخواهیم وارد پروژه های جدی ای بشویم که نیاز دارد به استمرار، ثبات، به درک و احترام متقابل، این پروژه با توجه به مواردی که گفتیم، در جامعه ایرانی به شکست می انجامد. یا اگر بخواهد انجام شود، نیاز دارد به یک مدیریت استبدادی، که بتواند مجموعه های شخصیتی پراکنده را گردِ هم بیاورد و به عنوان یک تن واحد عمل کند.
* من فکر می کنم، در بهترین حالت شاید ما بتوانیم تعدادی از دلایل اصلی یا فرعی شکستِ پروژه های جمعی جامعه ایرانی را در این گفتگو موردِ توجه قرار دهیم. اما من چنین تلاشی را مثبت نمی بینم، مگر این تلاش با فاکت، آمار، یا نمونه های معین اجتماعی همراه باشد. به نظر من از دل این داده هاست که می شود تحلیل های کاربردی ارائه داد.
پرسش ام: چرا در مقالات، سخنرانی ها، در اکثریت قریب به اتفاق کارهای «فکری» یا «پژوهشی» جامعه ایرانی جای نمونه های اجتماعی، جای نتیجه ی فعالیت های میدانی، جای آمار و تاریخ مستند خالی ست؛ اصلاً چرا چنین نیازی احساس نمی شود؟
- دو دلیل فردی و نهادی در این زمینه وجود دارد. دلیل فردی؛ اغلب کسانی که قلم به دست هستند، نمی توانند جایی برای خودشان در امر کنشگری ببینند؛ کنش را یک درجه مادون «فکر کردن» و قلم زدن می بینند. بنابراین با یک نگاه طبقاتی و در واقع فئودالی به کنشگری و در صحنه بودن نگاه می کنند. یعنی نگاه به این موارد برای آنها پائین تر از آن حدی ست که مثلاً بنشینند و چای و قهوه ای جلوشان باشد و بنویسند. بنابراین چنین رده بندی طبقاتی در ذهن«روشنفکران» ما وجود دارد. به قول معروف دست اش را گِلی نمی کند تا بخواهد بداند چطور خشت می زنند. برای همین در مورد«خشت» هزار صفحه می نویسد، اما در عین حال بلد نیست یک خشت درست کند.
دوم، اینکه به صورت نهادینه ما [ایرانیان] در کارهایی که می کنیم، جداسازی جدّی ای داریم بین کسانی که باید فکر کنند، قلم بزنند و صحبت کنند، با کسانی که در صحنه باید مشکلات را حل و فصل کنند. این را ما حتا در درون احزابی که معروف به احزاب انقلابی اند نیز می بینیم. در آنجا هم می بینیم، تعدادی شکم هاشان گنده شده، اما عده ای که در پایین مسئولیتهای اجرایی سنگین دارند، وضعیت دیگری دارند و بین این دو بخش رابطه ارگانیکی وجود ندارد.
نکته قابل اهمیت این است که بالایی ها – یعنی کسانی که فقط به «کار فکری» می پردازند- به تدریج در دنیای خاص خودشان حیطه و سپهر فکری ای را بوجود می آورند، که در آن غوطه ور و غرق می شوند. طوری که دیگر ادبیات «پایین» برای شان قابل درک نیست؛ به همان ترتیب که ادبیات بالایی ها برای پایینی ها در اغلب موارد قابل درک نیست.
اینها به نظر من دلایلی ست که «روشنفکران» ما از لحاظ ذهنی و انتزاعی خیلی خوب می توانند به مسائل بپردازند- یعنی «کشف» در درون ذهن تا در بیرون ذهن- اما در عین حال به وجود نمونه ها و تجارب مشخص نیازی نمی بینند.
* بله، در جامعه ایرانی «کارگردان» و «نظریه پرداز» زیاد داریم و «کارگر» اصلاً نداریم. از جامعه ی متفاوت از جامعه ایرانی نمونه ای می آورم تا بحث مان را عینی کنم: هفته قبل بحثِ رو در روی نوآم چامسکی و آلن دِرشویتس را که در دانشگاهی در ایالات متحده امریکا انجام شده بود را دوباره دیدم و برای چندمین بار به فکر فرو رفتم. حداقل سه چهارم اظهارات طرفین فکت بود؛ آمار و ارقام بود (البته برخی را دیگری قبول نداشت)، و شاید یک چهارم از آن تحلیل و نتیجه گیری.
حالا نمونه ای از جامعه خودمان می آورم: چند ماه قبل دو فعال سیاسی ایرانی در آمریکا مناظره ای با هم داشتند؛ یکی راست بود و دیگری چپ. در این مناظره حتا یک نمونه مستند؛ یک مورد آمار و ارقام ارائه نشد. ساختار بحث طرفین چیزی شبیه به «تحلیل های ایمانی» بود و نتیجه گیری ها «اخلاقی» و «ایجابی». این کار هم شدنی نبود، مگر آن دو کلیت یکدیگر را انکار کنند. البته تعارفات مرسوم را کنار می گذارم.
ارزیابی شما از این دو نمونه را می شنوم.
- کلمه ای ست به نام factual ؛ بر مبنای فکت ها چیزی را در نظر گرفتن یا عمل کردن. ذهنیت روشنفکر غربی ذهنیتی factual است. حتا فیلسوف این جامعه هم سعی می کند، مفاهیم کاملاً تجریدی را بر روی واقعیتها و مثالهای مشخص استوار کند. یا در مورد یک جامعه شناس، می بینید آمار و ارقام فراوان تر می شود، تا در مورد اقتصاددان، که می بینید شاید بالای هفتاد هشتاد درصد از گفته ها بر مبنای عدد و رقم است. بنابراین در هر حوزه علوم انسانی و علوم اجتماعی تربیتِ کار به گونه ای ست که نخست «فکت» را ارائه می دهند؛ از مجموعه فکت ها سعی می کنند نتیجه گیری مشخصی کنند که به عنوان نتیجه گیری کلی مورد استفاده قرار دهند. این همان تفاوت بین دو روش «قیاس و استقرا» است، که در مورد روشنفکر غربی از جزء به کلّ می رود، اما در مورد روشنفکر شرقی از کلّ آغاز می شود، اما به دلیل ناروشمند بودن ذهن این روشنفکر، او نمی تواند به جزء برسد. بنابراین او مجبور است از تخیل و حافظه ی فی البداهه اش استفاده کند، که حاصل کار او الزاماً مرتبط با موضوع نیست؛ به صورت عینی مرتبط با موضوع نیست.
به این دلیل بحث هایی که «روشنفکران» ما می کنند، عموماً بحث هایی ست که توان تبدیل شدن به کتاب و خاک خوردن اش خیلی زیاد است، در حالی که روشنفکر غربی کتابهایی تولید می کند (نمی خواهم تعمیم بدهم) که می تواند به عنوان  guide«راهنما» در یک عرصه مورد استفاده قرار گیرد.
* الان می توانم بگویم که بستر مصاحبه ام با شما را انتخاب کرده ام. حالا با این پرسش مصاحبه را عینی می کنم: دلیلی که کانون نویسندگان ایران- در تبعید (و نهادهای مشابه) در رابطه با اهداف و منشورش نتوانست موفق باشد؛ نتوانست با بخش هایی از جامعه ایرانی خارج کشور ارتباط مستمر و ارگانیک بگیرد، و نتوانست طیفی از نویسندگان جوان را زیر چتر حمایتی خودش قرار دهد، چه بود؟ چرا کانون نتوانست به یک «نهاد» نویسندگی ایرانی در تبعید تبدیل شود؟
- مثالی که زدید، یک مثال خاص است. به دلیل اینکه بلافاصله سایه ی سیاسی ای در آن نمایان می شود. در جامعه استبدادی تشکیل هر کانون و انجمنی پدیده ی مشکوکی ست، و لذا اگر به ابتدای تشکیل کانون نویسندگان ایران در سال ۱۳۴۷ مراجعه کنیم، می بینیم در شرایطی کانون شکل گرفت که نظام استبدادی پهلوی عرصه را بر نویسندگان تنگ کرده بود. بخصوص اگر نگاه کنیم به مؤسسین اولیه آن، مثل احمد شاملو، می بینیم اینها کسانی بودند که زیر ذره بین بودند. لذا به نظر من بازنگذاشتن دستِ روشنفکر برای بیان آزادِ چیزی که می خواهد، یکی از دلایلی ست که روشنفکر ما همیشه تحتِ حاکمیت استبدادی بصورت نصفه نیمه عمل کند...
* پرسش من در رابطه با کانون نویسندگان ایران در تبعید بود.
- بله، داشتم به پرسش تان می رسیدم. همین فرهنگِ عدم اجازه به شکوفایی نویسنده یا روشنفکر سبب می شود، زمانی که تفاوت جغرافیایی بوجود می آید، آن بار فرهنگی ی ناسازنده به محیط جدید نیز منتقل شود.
در خارج مسئله دیگری که در کانون وجود داشته، تفاوتِ پیشینه و پس زمینه های سیاسی نویسندگان بوده، که زمانی که آنها در کنار هم قرار می گیرند، بار دیگر این موضوع را عمده می کند که کانون قرار است به کدام سمت جهت پیدا کند. در اینجا تیغ سانسور نبود، اما تمایلات جهت گیری های خاص وجود داشت. به همین دلیل کانون نتوانست آن وظیفه ای که این نهاد در جامعه ای دموکراتیک بر عهده نویسندگان گذاشته، جامه عمل بپوشاند...
* اشکالات و ایرادات مشخص در کانون را در چه می بینید؟
- دو مشکل اساسی را در کانون نویسندگان ایران در تبعید می بینیم. یکی اینکه کانون هیچگاه نتوانست به عنوان یک نهاد واحد عمل کند. یعنی همیشه تک صداهایی در آن وجود داشته و بدنه اصلی کانون هماهنگی لازم یک نهاد را نداشته است.
مشکل دوم؛ مرز و محدوده مسائلی ست که از چنین نهادی انتظار می رود، که آنها هیچوقت مشخص نبوده. یعنی معلوم نبوده، آیا بایستی در دفاع از فرهنگ عمل کند؛ در دفاع از سیاست عمل کند یا در دفاع از پناهندگان عمل کند. این همان درد دیرینه ای ست که به آن اشاره کردیم: عدم تفکیکِ تخصصی حوزه ها در بین روشنفکران ایرانی. یعنی همان آشفته بازاری که به احزاب، انجمن ها، سازمانهای فرهنگی، سازمانهای غیردولتی ایرانی خارج کشور اجازه نداد که قد راست کنند و به عنوان یک نهاد عمل کنند، به کانون نویسندگان ایران در تبعید هم چنین اجازه ای نداد.
* تلاش خواهیم کرد ببینیم، اشکالات ساختاری کانون آیا همیشه ریشه در دیدگاههای سیاسی نویسندگان داشته، یا موارد دیگری عامل نابسامانی ها بوده. این را هم اشاره کنم که تا چند سال قبل، مجمع عمومی های کانون را با مصاحبه با یکی از اعضاء هیأت دبیران منتخب دنبال می کردم. بنابراین دستم از فاکت ها خالی نیست. از دهها تجربه، یکی از آنها را عنوان می کنم: سال ۲۰۰۳ میلادی یکی از اعضاء کانون نویسندگان در تبعید با زنی که به تازگی به انگلستان آمده، ارتباط می گیرد. جنس این ارتباط را می دانم، اما فعلاً اشاره به آن را ضروری نمی بینم. این عضو کانون برای امیال و منافع شخصی اش این زن را به عنوان نویسنده!! به جاهای مختلفی وصل می کند. اول به رادیو اسرائیل. بعد به یکی از زیرمجموعه های به اصطلاح فرهنگی یک تشکیلات سیاسی، سپس به چند جمع و محفل ایرانی، و در آخر شرایط عضویت او را به کانون نویسندگان ایران در تبعید فراهم می کند.
اما این زن کیست؟ معدود نوشته های این فرد را در ایران ناصر الف می نوشته و در سالهای اخیر دوست پسرهای ادواری او، که از سال ۲۰۰۳ حداقل بالغ بر چهار نفر می شده اند. مسائل امنیتی این زن پوشه جداگانه ای ست.
برای اینکه طرح ام را مستند کرده باشم، شما می توانید مصاحبه ام با ستار لقایی را بخوانید.
اولین پرسش ام: این عملکرد را شما در چارچوب یک نهاد نویسندگی که اساسنامه، آیین نامه، اهداف و منشور مشخصی دارد، چگونه ارزیابی می کنید؟
- من چون راجع به این موردِ مشخص شناختی ندارم، نمی توانم اظهارنظر کنم و ...
* اظهارنظرتان در رابطه با داده های من باشد؛ فرض بگیرید این داده ها مستند است.
- با قبول این فرض، چیزی که قابل تصور است این است که در این نهاد ضوابط حاکم نیست، بلکه روابط حاکم است. این ویژگی بسیاری از نهادهایی ست که ایرانیها بوجود آورده اند. اما از آنجا که ذهنیت آنها به دنبال این نیست که روابط را بر اساس ضوابط تنظیم کنند، بنابراین ضوابط است که بر اساس روابط تنظیم می شود. این مورد نشان می دهد که هیچ ضابطه ای در کانون برای سنجش توان واقعی یک نفر؛ سابقه یک نفر، و ارزیابی او به عنوان نویسنده وجود ندارد. یا اگر دارد، رعایت نمی شود (حداقل در این موردی که شما می گویید و بر اساس داده هایی که گفتید، رعایت نشده). بنابراین زیر سوأل بردن مفهوم نویسندگی یا نویسنده بودن در کانون نویسندگان ایران، به نوعی بی اعتبار کردن و زیر سوأل بردن این نهاد است؛ بر خلاف آن چیزی که در منشور کانون نویسندگان ایران در تبعید آمده است. بنابراین یک غیرنویسنده را به عنوان نویسنده به جامعه معرفی می کنیم. من اگر بخواهم به عنوان عضو کانون نویسندگان معرفی شوم، اولین کاری که باید کرده باشم، این است که در طول سالها نوشته و منتشر کرده باشم و به این عنوان شناخته شده باشم. این مثالی را به ما می دهد جناب خوشدل، که چگونه ما ایرانی ها قادر هستیم، حزب سیاسی بوجود بیاوریم و بعد تبدیل اش کنیم به یک فرقه مذهبی. چگونه قادریم شرکت درست کنیم، بعد آنرا تبدیل کنیم به مرکز مافیایی. چگونه انجمن فرهنگی درست کنیم، اما آنرا تبدیل کنیم به لابی فعالیتهای شبه سیاسی. شوربختانه ما این توانایی را داریم و از آن حداکثر استفاده را می کنیم...
* چه باید کرد؛ چه می شود کرد؟
- به نظر من تا زمانی که یاد نگیریم، نهادی را که بوجود می آوریم، کارکرد آنرا بر مبنای ضوابط بگذاریم و نسبت به آن ضوابط پای بند باشیم، قصه درازمدتِ بقای استبداد (هم در بیرون و هم در درون ما) ادامه پیدا خواهد کرد.
* پرسش دوم ام. می خواهم با کوچک کردن دایره، متمرکزتر به این موضوع نگاه کنیم: چطور فردی که می داند نویسنده نیست، از نظر روانی قادر است خودش را به عنوان نویسنده به جامعه غالب کند؟
- به نظر من اگر آن وجه حقه بازی و شیادی و شارلاتان بازی را کنار بگذاریم، این کار فقط می تواند بر مبنای توهّم باشد. اینجا در یکی از کانال های ماهواره ای فارسی زبان فردی ست که طبق گفته خودش مهندسی اش را چهل پنجاه سال پیش گرفته. این فرد می آید و تمام تئوری های فیزیک کوآنتوم؛ تئوری نسبیّت انیشتن و جدیدترین تئوری هایی که در این زمینه وجود دارد را زیر سوأل می برد و خیلی علنی به این محققان می گوید گوساله. او تلاش دارد با یک زبان الکن و چند اسلاید و فیلم مستعمل به مردم عادی مسائل فوق تخصصی را توضیح دهد...
* این پدیده ناهنجار که در جامعه ما به یک گروه اقلیت محدود نمی شود، از نظر جامعه شناختی چه تعریفی دارد؟
- این مسئله شباهت زیادی به فرهنگ «منبری» دارد. در فرهنگ سنتّی ما زمانی که یک آخوند می رفت بالای منبر، از همه چیز صحبت می کرد: از قرآن و رمز و رازهایش حرف می زد؛ راجع به کهکشان و آفرینش صحبت می کرد؛ در مورد طبیعت و روابط درون جامعه، در مورد اخلاق، خانواده، روابط زناشویی، و حتی موضوع های بسیار ریز شب زفاف را توضیح می داد. این پدیده ای نیست که مال امروز باشد. تفاوت در این است که امروز منبر دیجیتال و ماهواره ای وجود دارد؛ اینترنت هست. اما فرهنگ همان فرهنگ است؛ آدمها به خودشان اجازه می دهند راجع به هر چیزی صحبت کنند. و چون فرآیند چالش طلبی در جامعه ما فرآیندی نهادینه نیست، بنابراین مگر به صورت شخصی، فرد یا افرادی بتوانند از پس این آدمها بربیایند. در غیر این صورت همان رابطه منبر و مخاطبان پامنبری ست.
در رابطه با پرسش شما، زمانی که یک نفری می داند چنین فرهنگی در جامعه استوار است، حتا ممکن است بیاید انشاء های دوران مدرسه اش را به عنوان آثار نویسندگی اش معرفی کند. چرا که نگران این نیست که توسط نهادی به صورت حرفه ای به چالش کشیده شود؛ با مسائل حقوقی روبرو شود؛ با افکار عمومی سازماندهی شده روبرو شود. و چون آشفته بازار است، خودش را به چیزی که نیست، معرفی می کند.
* متأسفانه همین است که می گویید. نکته سوم ام: افراد بی شماری در این نمونه ای که طرح کردم، سهیم هستند و در دوره ای منافع شخصی داشتند. اما همه سکوت کرده اند. از جمله، فردی که این زن را که بطور قانونی و با دعوتنامه یک مؤسسه بازرگانی به لندن آمده بود، از فرودگاه تحویل گرفت؛ چه ستار لقایی که در مرکز این ماجرا بود (البته تا وقتی که زنده بود)؛ چه آقای پ ، که برای یک رابطه چند ماهه با این خانم، کتاب خاطرات ایشان را (که دیگران «ویراستاری» اش کرده بودند) برای معرفی به سوئد می برد و با سردی روبرو می شود؛ چه افرادی که برای یک رابطه کوتاه مدت نوشته های ایشان را بازسازی کرده اند؛ همه سکوت کرده اند.
آش این جامعه آنقدر شور است که دوستِ خوبی مثل ایرج مصداقی در آن دوره (شاید برای اینکه جبهه ای در مقابل این خانم باز نکند)، در یکی از نوشته هایش از او تعریف ضمنی می کند، در صورتی که ایرج مصداقی با بخش اعظم ماجرا و تاریخچه این خانم بخوبی آشنا است.
پرسش سوم ام: این اقدام جمعی؛ این خودسانسوری نانوشته را چه عوامل اجتماعی، فرهنگی، روانی توضیح می دهد؟
- البته من نمی دانستم که در این مصاحبه قرار است که ما راجع به یک موردِ مشخص صحبت کنیم...
* من در شروع مصاحبه گفتم که سعی من بر این است که پرسش هایم از کفِ جامعه باشد و به رفتارهای ناهنجاری اشاره کنم که در جامعه ما هنجار شده.
- منظورم این است که من اگر می دانستم که مورد مشخصی را می خواهیم باز کنیم، و اطلاع داشتم چه موردی است، می توانستم روی آن کار کنم و از آن اطلاع پیدا کنم...
* ببینید کوروش عزیز، من پرسش هایم را نه به شما داده ام و نه به دیگران می دهم. نکته ی بعدی؛ شما فرض را بر این بگذارید که داده های من در پرسش ها داده های مستندی هستند.
- این را می دانم و منظور من دادن پرسش ها نبود. منظورم معرفی «مورد» بود تا من هم بتوانم اطلاع داشته باشم و نسبت به آن دقیق تر اظهارنظر کنم. الان فقط می توانم اظهارنظرهای کلی کنم، که نمی دانم ارتباط اش با موردی که نظر شماست، چه اندازه است.
اما اینکه می گویید، برخی افراد مواردی را می دانند که نادرست یا فاقد اصالت است، اما سکوت می کنند. من فکر می کنم آن نقل قول معروف برتولت برشت در این مورد بسیار زیباست :«گام به گام آمدند سراغ ما، و ما سکوت کردیم تا اینکه آمدند سراغ ما». من فکر می کنم، حاکم کردن این فرهنگِ اطلاع داشتن از موارد نادرست، و سکوت کردن در مورد آنها حکایت از یک چیز دارد، و آن نداشتن شهامت است. و باز هم شما را ارجاع می دهم به نوشته برشت در مورد «پنج مشکل برای نوشتن حقیقت»، که چگونه روشنفکر می بایستی این توانایی را داشته باشد که ورای منافع خودش؛ ورای مصلحت ها، و خطراتی که می تواند از بیان حقیقت ها به جان بخرد، حقایق را بیان کند. روشنفکر ملتزم به بیان حقیقت است تا حقیقت در سکوت فنا نشود. این پدیده همان پدیده ی ترس درونی شده در روشنفکر ایرانی ست.
یکی از دلایلی که شما می بینید، در تاریخ سیاسی ایران هیچکس حاضر نشده، بعد از حتا چند دهه بیاید عملکرد نادرست یا ناکارآمد سیاسی و اجتماعی اش را با مردم در میان بگذارد و بگوید در این مقاطع این اشتباهات را مرتکب شده، ناشی از همین فرهنگ است. بنابراین در مورد مثالی که به آن اشاره می کنید، و یا در مواردِ فراوان دیگر، نبود شهامت به عنوان خصلت ذاتی روشنفکر سبب می شود که ما مهر سکوت بر لب بزنیم و از این طریق مخاطبان خودمان را آگاهانه در ناآگاهی نگه می داریم...
* البته در مصاحبه ای که با ستار لقایی داشتم، ایشان وقتی پذیرفت که در مورد این زن اشتباه کرده که این پذیرش در چارچوب ویژگی های یک روشنفکر موردِ اشاره شما نبود، بلکه ایشان چاره ای جز قبول اشتباه نداشت؛ مصاحبه اجازه مانور را از او گرفته بود. برمی گردم به کانون نویسندگان، تا این مبحث را جمع ببندم: در دوره های مختلف گرایش های راست و چپ؛ مخالفان و طرفداران رژیم اسلامی در کانون نویسندگان ایران در تبعید حضور داشته اند و در اغلبِ دوره ها نمایندگانی در هیئت دبیران داشته اند.
به تجربه مصاحبه هایی که در سالهای گذشته انجام دادم، معمولاً گرایش راست، طیفِ چپ را متهم به نابسامانی ها می کرده، و طیف چپ، گرایش راست را. در صورتی که حداقل تا سال ۲۰۰۵ میلادی که وقایع کانون را از نزدیک دنبال می کردم، می دیدم که هر گرایشی در کانون دستِ بالا داشته، آنجا را حیات خلوت خودش فرض می کرده و این نهاد نویسندگی را به یک بنگاه معاملات ملکی تنزل داده. البته همیشه نویسندگانی بودند که در مسائل موجود دخالتی نداشتند.
حالا پرسش ام: آیا با من هم عقیده نیستید که اگر داده های مستند؛ اگر فاکت های مستند شده از یک پدیده، از یک واقعه، از یک فردِ معین معیار و ملاک سنجش باشد، نتیجه گیری یک چیز خواهد بود، و اگر داده های غیرواقعی و «تحلیل های ایمانی» ملاک باشد، نتیجه چیز دیگری خواهد بود؟
- موردی که می گویید تلاش شده؛ این گرایش وجود داشته که کانون نویسندگان در داخل و خارج به عقبه ی احزاب سیاسی تبدیل شوند، به نظر من در این مورد دو فاکتور وجود دارد. یکی، احزاب و سازمانهای سیاسی ما هیچوقت این فرهنگ را در خودشان جا نیانداخته اند که حرمت و حریم نویسنده را به عنوان انسانی آزاداندیش به رسمیت بشناسند. و این قابل تأسف است. از این قابل تأسف تر نگاه نویسندگان به سازمانهای سیاسی و پدیده های سیاسی است. شما اگر نگاه کنید، می بینید از همان دوران حزب توده، به دنبال این بودند که روشنفکر و شاعر و نویسنده را جذب حزب کنند. برای اینکه احساس می کنند، نویسنده می بایستی جزئی از یک تشکیلات سیاسی باشد. و دیدیم تلاشی که برای به عضویت حزب درآوردن شاعر آزاده ای مثل احمد شاملو انجام شد.
نکته دوم، نویسندگان جامعه اند. آنها متوجه این موضوع نیستند که اگر نتوانند، خطّ قرمز مابین خلاقیتِ ادبی و گرایش های سیاسی را حفظ کنند، می افتند به همان چیزی که شما به آن «تحلیل ایمانی» می گویید. یعنی تحلیلی مبتنی بر «اعتقاد». اعتقادی که از «سازمان» گرفته شده، و دانشی که برای بسط آن مورد استفاده قرار می گیرد. در صورتی که چنین انسانی شاید هیچوقت به دنبال این نباشد که بر اساس فکت ها آن اعتقاد را بسنجد و ببیند که آیا کاربردی دارد یا نه.
به نظر من نبودِ این گرایش؛ چه در سازمانهای سیاسی (حکومت که قابل فهم است)، و نداشتن ابزارهای نظری و عملی ی دفاع از «خود» توسط نویسندگان سبب شده که همیشه گرایش جدی ای وجود داشته باشد، برای تبدیل و انتقال جریانهایی مثل کانون نویسندگان ایران در درون چارچوبهای اعتقادی، ایدئولوژیک، سازمانی و حزبی.
[ ادامه دارد ]
*    *    *
تاریخ انجام مصاحبه: ۳۰ اوت ۲۰۱۱
تاریخ انتشار بخش اول مصاحبه: ۵ سپتامبر ۲۰۱۱
منبع: www.goftogoo.net