۱۳۹۷ آذر ۲۰, سه‌شنبه

شادی‌صدر و شادی امین و «ملاخور» کردن تلاش‌های دیگران

شادی‌صدر و شادی امین و «ملاخور» کردن تلاش‌های دیگران 
ایرج مصداقی
شادی امین با فریبکاری و حقه‌بازی که او و شادی صدر در آن خبره‌اند، مدعی شده است که شادی صدر کسی است که عکس مرتضی اشراقی را به دست آورده و به جنبش دادخواهی ارائه داده است و مصداقی آن را به عنوان «دستاورد» خود جا می‌زند! براستی که «ملاخوری» از این بیشرمانه‌تر نمی‌شود. تصورش را بکنید حالا شادی صدر و شادی امین مدعی پیشتازی در دادخواهی و روشنگری در مورد کشتار ۶۷ و جانیان شده‌اند!
 
شادی امین نوشته است:‌
« البته خوب می دانند که عکس مرتضی اشراقی را شادی صدر تهیه و در اختیار جنبش دادخواهی قرار داد و حتی طلب ذکر نامش را به عنوان تهیه کننده آن سند نکرد، که بعدا فرد دریافت کننده ایمیل حاوی عکس و اطلاعات مرتبط با اشراقی، ( يعنى مصداقى) آن را بعنوان دستاورد خودش پس از ۲۵ سال مطرح و منتشرکرد. پس اتفاقا عدالت برای ایران در افشا و انتشار عکس و پروفایل ناقضان حقوق بشراز جمله حاج داوود رحمانی و دیگران در ایران دارای سابقه روشنی است.»
 
جدا از دورانی که در راهرو مرگ حضور داشتم و شاهد جنایات مرتضی اشراقی بودم، جدا از این که دو دهه در مجامع بین‌المللی و رسانه‌ها روی نقش او در کشتار ۶۷ تأکید کردم و بعدها تازه افراد با هویت وی آشنا شدند( از آبراهامیان گرفته تا زندانیان سیاسی او را آیت‌الله اشراقی و گاه داماد خمینی معرفی می‌کردند) به خاطر تحقیقاتم شناخت کاملی از وی داشتم.
 
این مربوط به زمانی بود که شادی صدر در کنار فائزه رفسنجانی و خاندان رفسنجانی حضور داشت و از «اصلاح‌طلبان» حکومتی دفاع می‌کرد.
بماند زمانی که من و دیگر زندانیان سیاسی جان به در برده از کشتار ۶۷ و فعالان سیاسی و حقوق بشر در خارج از کشور جنبش دادخواهی را پیش می‌بردیم حضرات نام آن را نیز نشنیده بودند. «می‌گویند به مرده رو بدی ....» قضیه این‌هاست.
 
در مورد مرتضی اشراقی بایستی بگویم سال‌ها بود به دنبال عکس وی بودم. یکی از دوستانم هرجا را که در زادگاهش گلپایگان می‌توانست زیر و رو کرد تا بلکه به عکس او دسترسی پیدا کنیم. وی موفق هم شد اما متأسفانه دستگاه امنیتی می‌توانست به منبع ما دسترسی پیدا کند به همین دلیل از انتشار آن صرف نظر کردیم. 
 
در این جا می‌توانید دو عکس اشراقی در سال ۱۳۴۰ را که در مراسم عمومی گرفته شده ملاحظه کنید. از انتشار بقیه عکس ها صرف‌نظر می‌کنم چرا که می‌دانم مشکلات امنیتی برای منابع به وجود می‌آورد. آن موقع چون این عکس‌ها جدید نبودند و به دنبال هیاهو هم نبودیم از انتشار آن خودداری شد.
 
                       
                                اشراقی در سال ۱۳۴۰
 
با تلاش بسیار ابتدا رد مرتضی اشراقی را در دیوان عالی کشور پیدا کردم و روی نقش او و نیری پس از کشتار ۶۷ در دادگاه‌هایی که در کمیته مشترک(توحید) برگزار شده بود دست گذاشتم. کسانی که در این دادگاه‌ها به مرگ محکوم شدند جزو مفقودین قهری محسوب می‌شوند و رژیم مسئولیت دستگیری و اعدام آن‌ها را تا کنون نپذیرفته است.
 
بعد متوجه شدم اشراقی بازنشسته شده و به وکالت روی آورده است. با پیگیری چندساله عاقبت در فروردین ۱۳۸۶ آدرس دفتر وکالت وی در خیابان ویلا، نبش سپند را پیدا کردم. سپس با موکلین او که از جمله یکی از آن‌ها که خواهر یکی از دوستانم بود در آمریکا صحبت کردم. در حالی که در میان دادخواهان کسی نمی‌دانست اشراقی به وکالت روی آورده است.
در سال ۱۳۸۹ روزی شادی صدر به من زنگ زده بود در میان صحبت به مشکلاتی که با آن روبرو بودم اشاره کرده و موضوع اشراقی را به میان کشیدم. او هیچ شناختی از وی نداشت. آدرس محل کار وی در خیابان ویلا نبش سپند را همراه با شماره‌ی تلفن او را دادم. او آهی کشید و گفت: «ای وای این‌جا که نزدیک دفتر وکالت من بوده. حتماً‌ من بارها او را دیده‌‌ام ولی نمی‌شناختم کیست»!
گفتم عکس او احتمالاً در دفترچه کانون وکلا هست اگر دسترسی دارید می‌توانید عکس او را برایم پیدا کنید. به سرعت عکس او را از دفترچه کانون وکلا برایم فرستاد. از آن‌جایی که هیچ شناختی از اشراقی نداشت، پرسید این خودش هست؟ گفتم بله. او نه شناختی از اشراقی داشت و نه اساساً‌ مسئله‌اش بود. با این حال پرسیدم می‌خواهی نامی از تو ببرم؟ گفت: نه. دلیل‌اش را نمی‌دانم.  البته آن موقع هنوز دکان «عدالت برای ایران» را نزده بودند. حالا وی و شادی امین قصد دارند تلاش چند ساله‌ی امثال من را نیز تنها با باز کردن کتابچه‌ی کانون وکلا و کپی کردن عکس اشراقی، «ملاخور» و «دستاورد»‌ خودشان جا بزنند. زهی بی‌شرمی. 
 
تردیدی ندارم اگر امکانش را داشتم و از دربان کانون وکلا خواسته بودم دفترچه‌ی کانون را باز کرده و عکس اشراقی را کپی کند و برایم ارسال نماید آنقدر وجدان داشت که امروز از «دستاورد»ش نگوید. اما این مدعیان «حقوق بشر» هیچ نسبتی با «حق»‌ ندارند و حقوق دیگران را هم مانند خیلی چیزهای دیگر «ملاخور» می‌کنند. 
 
دروغ‌ بزرگتر این که شادی‌ امین مدعی شده است که اطلاعات مربوط به اشراقی را شادی صدر در ایمیل‌اش به من داده است! فکر نمی‌کنم هیچ عقل سلیمی بپذیرد که از زمین به آسمان باران می‌بارد. برای طرح چنین دروغ و ادعایی که شادی صدر در مورد عناصر اصلی کشتار ۶۷ آن‌‌هم بعد از گذشت نزدیک به یک ربع قرن به من اطلاعات داده، باید عقل باخته باشی. در حالی که من بارها قبل از حضور شادی صدر در اروپا در مورد اشراقی مطلب نوشته و در کتابم راجع به او توضیح داده و گروه‌های سیاسی را به خاطر اشتباه در مورد او به چالش گرفته‌ام.
 
سال‌ها بود دنبال حاج داوود رحمانی بودم. آدرس محل کار او را داشتم. یک بار برای فیلم «آن‌ها که گفتند نه» نیما سروستانی در سال‌های میانی دهه‌ی ۸۰ یک اکیپ فیلم‌برداری را به حوالی مغازه او در جنوب شرقی تهران فرستاد. همان موقع نیما با راهنمایی من از قبرهای قتل‌عام شدگان ۶۷ در بهشت‌زهرا برای فیلم «آن‌ها که گفتند نه» فیلم‌برداری کرد که به خاطر تغییر داستان فیلم از صدها ساعت فیلم ارزنده‌ای که در موارد گوناگون داشت نتوانست استفاده کند. سال‌ها به همراه نیما سروستانی سفرهای اعضای هیأت کشتار ۶۷ به خارج از کشور را رصد می‌‌کردیم. پورمحمدی را تا بیشکک قرقیزستان دنبال کردیم و در آخرین لحظه از دستمان در رفت. عاقبت معاون او را در سال ۱۳۹۰ در ژاپن گیر انداختیم و فیلم گرفتیم آن هم بعد از آن که اجلاس یک بار برای زلزله ژاپن عقب افتاد و ... با شماره تلفنی که از اشراقی داشتم قرار بود همراه با نیما سروستانی به دفتر او زنگ بزنیم و در مورد کشتار ۶۷ و نقش وی در آن گفتگو کنیم و برای فیلم «آن‌ها که گفتند نه» فیلمبرداری کنیم اما چون باشماره تلفن مجید قدوسی (مجید ملاجعفر) مسئول دارزدن زندانیان در سال ۱۳۶۷ در اوین از طریق تلفنی گفتگو کرده و فیلمبرداری کرده بودیم از آن صرف‌نظر کردیم. حالا شادی امین و شادی صدر با موشی که در آش «جنبش دادخواهی» انداخته‌‌اند نه فریاد «انا شریک» بلکه ادعای تملک و پیشتازی در آن را دارند! 
 
یک بار دیگر شادی صدر در تماسی که با من گرفت پرسید عکس حاج‌داوود رحمانی جایی هست؟ گفتم بله عکس او در نشریه «رجعت» همراه با مصاحبه‌اش هست. اسم چنین نشریه‌ای به گوشش نخورده بود. توضیح دادم نشریه توابین زندان قزلحصار است که سه شماره آن در روزنامه‌فروشی‌ها هم پخش شد. گفت الان این نشریه جایی هست؟ گفتم بله در کتابخانه ملی هست. بماند که عکس رنگی او در میهمانی در فضای مجازی بود.
او نه حاج‌ داوود رحمانی را می‌شناخت ونه تصویری از او در ذهن داشت و نه می‌دانست کجا بایستی دنبال عکس وی بگردد.
 
اگر از من می‌پرسید عکس او را داری، حتماً می گفتم نشریه را هم دارم. من هر سه شماره را داشتم. گذاشته بودم از آن در کتاب ۴ جلدی‌ که قصد دارم در ارتباط با چهره‌‌های امنیتی و قضایی رژیم انتشار دهم استفاده کنم چون انتشار عکس او را عاجل نمی‌ندیدم دست به انتشار آن نزده بودم. کما این که در مورد سند دیگری به مهدی اصلانی گفتم در نشریه رجعت آمده و من آن را دارم.
شادی صدر که می‌خواست از دادخواهی وسیله‌‌ای برای کسب درآمد بسازد بلافاصله یک نفر را مأمور کرد که برود در کتابخانه ملی و از روی رجعتی که آدرس داده بودم کپی بگیرد تا به نام خودش انتشار دهد. البته هیچ‌گاه از من نپرسید آیا لازم هست بگویم که با راهنمایی تو ما به این عکس رسیدیم یا نه؟
 
اگر به من می گفت می‌خواهد چه کند ضمن آن که مشکلی در دادن عکس به وی نداشتم لااقل به او راهنمایی می‌کردم تا بی‌گدار به آب نزند. وزارت اطلاعات رد طرفی که کپی عکس را گرفته بود پیدا کرد که خود داستانی است جداگانه از بی‌مسئولیتی این دو.  

شادی امین و شادی صدر اساساً شناختی از ناقضین حقوق بشر در ایران نداشتند. وقتی اتحادیه اروپا قصد داشت نام ناقضین حقوق بشر را در لیست تحریم بگذارد، این دو دست به دامان من شدند و من لیستی از افراد به همراه سوابق‌شان برایشان تهیه کردم که آن را تحویل مقامات اتحادیه اروپا دادند. بماند که همسرم ساعت‌ها روی آن کار کرد تا به شکل اکسل ارائه دهد. البته اسمی هم از من در جایی نیامد.

حالا این دو که چند سالی است به منظور کسب درآمد و استفاده از پروژه‌‌های نان و آب دار به «جنبش دادخواهی» پیوسته‌اند، مدعی پیشتازی هم شده‌اند! این ادعایشان درست مانند ادعای شادی صدر در گفتگو با رسانه‌هاست که از دوران زندان خود با آب و تاب می‌گوید! قابل ذکر است که او یک بار در سال ۱۳۸۵ چند روز بازداشت شده بود و بار بعد در تیرماه ۱۳۸۸ به جرم تلاش برای رفتن به نماز جمعه رفسنجانی ۱۱ روز زندانی شد و سپس با پاسپورت جمهوری اسلامی از کشور خارج شد.
 
ایرج مصداقی
 
۸ دسامبر ۲۰۱۸
 
چنانچه در این‌جا ملاحظه می‌کنید ماه‌ها قبل از پیدا کردن عکس اشراقی عکس سید‌حسین مرتضوی رئیس زندان اوین در دوران کشتار را پس از سال‌ها پیگیری توسط هژیر پلاسچی به دست آوردم و به آن اشاره کردم. 
 
 
چنانچه به سایت عدالت برای ایران مراجعه کنید همین عکس و توضیح من راجع به او را بدون اشاره به منبع به سرقت برده‌اند.
 
 
بماند که بعدها عکس او را همراه با ۵ فرزندش و عکس‌های او با لباس شخصی را نیز پیدا کردم. 
 
و از این موارد در ارتباط با جانیان در سایت «عدالت برای ایران» بسیار است که از تلاش‌های من برای نوشتن پروژه جهت سرکیسه‌کردن نهاد‌های بین‌المللی استفاده می‌کنند. 
 
عکس‌ها و تصاویر بسیاری از جنایتکاران را به حکم وظیفه تاکنون پیدا کرده و انتشار داده‌ام. 

صمدخان شجاع الدوله[۱] قصاب تبریز !


تبریز تب آلود (بخش دهم)

صمدخان شجاع الدوله قصاب تبریز


بهزاد کشاورزی



صمدخان شجاع الدوله[۱]
قصاب تبریز

آن زمان که بنهادم / سر به پای آزادی / دست خود زجان شستم / از برای آزادی
دامن محبت را / گر کنی زخون رنگین / می توان ترا گفتن / پیشوای آزادی
فرخی یزدی

« ... امّا فجیع ترین وحشی گری‌ها را شجاع الدوله – طرفدار خونخوار شاه مخلوع – انجام داده است ... [ او] در دوم ژانویه ... وارد تبریز گردید و با حمایت روس ها حاکم آنجا شد و شروع به کشتار و وحشی گری کرد... شجاع الدوله مردم را به زندان انداخت، شکنجه داد، به دار آویخت، خفه کرد و با خنجر کشت... کسانی را چون گوسفند به دونیم کرد و به سر درِ بازار ها آویخت، اشخاصی را که می گفتند طرفدار مشروطه اند دهان شان را دوخت، نعل اسب به پایشان زد و در کوچه ها گردانید، زبان شان را برید و چشمان شان را درآورد. یکی از مجازات های مورد علاقۀ اش، انداختن محکوم در حوض آبی بود که اطراف آن را مردانی چماق به دست گرفته بودند و همینکه سرِ محکوم از آب بیرون می آمد، به آن می کوفتند تا از خونریزی و یا خفگی بمیرد ... »[۲]

- همان طوریکه در بخش نهم گذ شت http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45725 - کنسول روس برای انتقام گیری هرچه بیشتر از « جسارت » مردم تبریز، تنها به مجازات آنان به وسیلۀ نظامیانش اکتفا نکرد، بلکه – با موافقت و همکاری کنسول انگلیس[۳]- نقشۀ شوم تر دیگری برای آنان کشید و آن انداختن صمدخان – یکی از خشن ترین و دل سنگ ترین نوکران خویش - به جان مردم بی سلاح تبریز بود. برای انجام این امر، صمدخان را با دست گروهی از جیره خوارانش به عنوان حاکم شهر به تبریز دعوت کرد[۴]. همان طور که در بخش هفتم نوشتیم: http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45432 گروهی از حامیان روسیّه و طرفداران شاه مخلوع در روزهای محرم سینه زنان و بر سر و روی کوبان به محل سکونت صمدخان در باسمنج رفتند و او را جهت بدست گرفتن حکومت تبریز دعوت کردند.

ورود صمد خان به تبریز

روز یازدهم دی ماه، در حالی که پیکرهای هشت تن از اعدام شدگانِ پشت بام ارک، در اثر سرمای سوزان زمستانی، یخ بسته و با وزش ملایم باد پرسوز، در بالای دار می رقصیدند، خبر بازگشت صمدخان به تبریز، بر سرِ زبان ها افتاده بود. در آن تاریخ مردمِ شکنجه دیدۀ شهر، از شنیدن این خبر احساس آرامش می کردند. زیرا به تصور آنان، ورود یک ایرانی به عنوان حاکم شهر، می توانست از جنایات روس ها جلوگیری کند و یا لا اقلّ از شدّت آن بکاهد. لیکن اهالی شهر اشتباه می کردند زیرا به طوری که خواهیم دید، قتل و غارت و جنایاتی که این شخص در مورد مبارزان شهر اِعمال نمود، روی شکنجه های نظامیان بیگانه را سفید کرد و در تاریخ به عنوان وحشتناک ترین نوع شکنجه های ابتکاری، به نام وی ثبت گردید!

آن روز صبح اول وقت گروهی از نظامیان اشغالگر روسیّه، از سربازخانه تا باغ صاحب دیوان صف بسته و جهت استقبال در انتظار ورود حکمران جدید بودند. و این در حالی بود که دستۀ دیگری از آنان، در همان روز، منزل باقرخان سالارملی را غارت کرده و اموال او را در بسته های بزرگی به د وش گذاشته و حمل می کردند[۵].

یکی دو ساعت پس از نیمروز، صمد خان با دبدبه و کبکبه به تبریز وارد شد. او بر اسبی نشسته و شمشیری برکمر بسته و هزار سوار از شاهسون و چاردولی و دیگران گِردش را گرفته با این شکوه از خیابان های تبریز می گذشت[۶] و:

« ... برای آنکه بد نهادی خود را به همه نشان دهد، بیست و چند تن را از آزادیخواهان که در باسمنج گرفتار کرده بود بر خران پالانی نشانده با رسوائی بسیار از پشت سر خود همراه می آورد[۷]. سالدات و قزّاق اینان را که می دیدند، ریشخند می کردند، دست می زدند، از هیچ آزاری باز نمی ایستادند. بد خواهان مشروطه بد تر از آنان می نمودند. بیچارگان بر روی خر و هر هفت یا هشت تن به یک زنجیر بسته، در میان این شور و نادانی حالی می داشتند که دل هر غیرتمندی را آتش می زد.»[۸]

مشروطه خواهانی از تبریز که با دست صمد خان جان باختند.

صمد خان پس از عبور از خیابان های شهر، در محلّۀ ششگیلان، در ساختمان باغ امیر ( منزل حاج نظام الدوله ) فرود آمد[۹]. او چند روزی از کشتار پرهیز می کرد و در این مدت فقط کسانی را که مقصر می پنداشت دستگیر کرده و در اختیار نظامیان روسیّه قرار می داد. لیکن پس از یک هفته، انتقام و شکنجه و قتل و خونریزی مجاهدان تبریز به دو مرکز محول گردید. از سوئی – به طوری که گذشت - نظامیان روسیّه آنان را دستگیر کرده، خانه و کاشانه شان را تاراج نموده و خودشان را نیز به بالای دار می فرستادند[۱۰]. و از طرف دیگر صمد خان با فجیع ترین طریقه ها به شکنجه و قتل آنان می پرداخت.

صمد خان علاوه بر اینکه دربست در اختیار کنسول روسیّه بود و در کشتار مردم تبریز با او همکاری نزدیک می نمود و نیز از حامیان محمدعلی شاه مخلوع بوده و در راه باز نشاندن وی به تخت پادشاهی تلاش می کرد، به شدت در گیر فساد مالی نیز بود! او از موقعیت موجود خویش برای پولدار شدن استفاده می کرد و برخی از مجاهدان ثروتمند را پس از دستگیری با انواع شکنجه ها و یا وعدۀ رهائی سرکیسه می نمود. تقی زاده در این باره آورده است:

« ... صمد خان از طرف دیگر بعضی را می کُشد و از دیگران پول گرفته ول می کند. و چون پول هنگفت می خواهد که نه خود شخص گرفتار و نه متعلّقین او نمی توانند تدارک کنند، بالاخره می کُشد. مثلآ از هرکس به حسب اختلاف پانصد الی دو سه هزار تومان مطالبۀ جریمۀ مشروطه طلبی می کند. مثلآ از حاجی محمد بالا معروف ( که یکی از بهترین وطن پرستان ایران است) هزار و پانصد تومان گرفته که شاید تمام دارائی او باشد، و هشتصد تومان هم برای دامادش علی آقا نوبری محض آنکه نکشته بعد با سایر اسرا یعنی جمعی قریب دوازده نفر ... به مراغه محبوسآ فرستاده.»[۱۱]

صمد خان به لحاظ اینکه در گذشته حاکم مراغه بود، زندان آن شهر را برای زندانی برخی ازمبارزانی که – از نظر وی – گناه بزرگی مرتکب نشده بودند، به کار می برد[۱۲].

از روز سه شنبه هیجدهم دیماه، صمد خان آدمکشی های خونین خویش را در شهر تبریز شروع کرد.

- اولین قربانی او شخصی بود به نام « نایب یوسف هکماواری ». به دستور وی او را در میدان ویجویۀ تبریز سر بریدند. او از لوطیان محلّۀ حکم آباد تبریز بود که در طول جنگ های آن شهر گروهی از تفنگچیان را زیر فرمان داشت وگفته اند که به رفتار خلاف قانونی نیز پرداخته بود[۱۳]. بدین شرح که او در گیرودار جنگ های تبریز، برای انتقام گیری از یکی از رقبای خویش به نام « نایب عباس »، مادر او را گرفته و کشته و جسدش را درچاهی انداخته بود. پس از ورود صمد خان به تبریز، برادر نایب عباس به نام « کاظم » که به دستگاه صمدخان پیوسته بود، تلاش می کرد که با دست صمد خان بتواند انتقام مادرش را از نایب یوسف بگیرد و چون صمدخان نیز نایب یوسف را به نام می شناخت و از حکایت فوق خبر داشت، او را گرفته و برای انتقام گیری به دست کاظم ( برادر عباس ) سپرد. کاظم نیز انتقام سخت سهمگین از یوسف گرفت. کسروی که خود در آن روز شاهد کشتار یوسف بود چنین می نویسد:

« ... فردا پگاه او را بیرون آوردند و کاظم برادر کوچک عباس که به جای برادرانش در دستگاه صمد خان می بود، یوسف را به او سپردند که برده به خون مادرش بکشد و دژخیمی به نام محمد همراه او گردانیدند. صمد خان دستور داده بود او را دو تکّه کنند و هر تکّه اش را ازجای دیگری آویزند. بدینسان او را تا میدان ویجویه آوردند و در آنجا که چندین راه بهم می رسد و گذرگاه هکماواریان می باشد نگاه داشتند. دژخیم نخست سرِ او را برید و هنوز جانش در نرفته ازجلو دکان نانوائی سرنگون آویخته یک پایش را با یک نیم تنش تا کمر جدا گردانید و آن را ازجلو دکان دیگری در روبرو آویزان گردانید. »[۱۴]

- روز شنبه بیست و دوم دی ماه، یکی دیگر از مجاهدین، به نام « محمد سیلابی » را که به « محمد ورثه » معروف بود وپیر مردی شصت ساله بود، در میان مهران رود تبریز سر بریدند.[۱۵].

- یکی دیگر از قربانیان صمد خان، شکنجه و قتل یک مجتهد و قاضی مشروطه طلبی بود به نام « میرزا محمود سلماسی ». چون او و دو تن دیگر را در درون باغ امیر ( سکونتگاه صمد خان ) کشتند، کسروی اطلاع زیادی از چگونگی کشتار او نداده است. لیکن به لحاظ اینکه این شخص از هم درسان و دوستان تقی زاده بوده است، به همین دلیل او به تفصیل در بارۀ این قتل سخن گفته است[۱۶]. و ما به گفتار وی دربارۀ سلماسی و قتل وی استناد می کنیم. او می نویسد:

« ... صمد خان او را تفتیش کرده و گویا از راه آب پیدا کرده در حبس انداخت... صمد خان برای خلاصی او هزار تومان می خواست و بعضی از همشهریان او سعی کرده و به چهارصد تومان قطع کرده بودند، ولی چون قدری دیر رسانیده بودند، نوشداروی سهراب واقع شده بود ... »[۱۷]

تقی زاده در مورد چگونگی قتل وحشتناک وی ادامه می دهد:

« ... همین صمد خان است که در اوائل ورودش آقا میرزا محمود سلماسی از علمای ارومی را مثله کرد، بدین طریق که اول زبانش را بریده بعد چشمهایش را زنده زنده کنده، بعد دست و پاهایش را بریده، بعد خودش را کشته بود ... »[۱۸]

- یکی دیگر از مجاهدانی که به دست صمد خان به قتل رسید، شخصی به نام « حاج احمد نقاش » بود[۱۹]. او نیز همچون سلماسی در درون باغ امیر به قتل رسیده است. شکنجه و قتل این شخص نیز یکی از انواع جنایات ابتکاری صمد خان به شمار می رود.بدین شرح که او را طعمۀ سگی درنده ساخت. کسروی می نویسد:

« ... صمد خان را سگ درندۀ بس بزرگی به نام « آلاباش » بود که از مراغه همراه می داشت. حاج احمد را دست و پا بسته جلو او می اندازند، سگ به او نزدیک شده از این ور و آن ور می بویدش ولی چون دستهایش بسته بوده و هیچ تکانی نمی کرده، چنانکه خیم سگان است آزاری به او نمی رساند. صمد خان دستور می دهد یک دست او را باز می کنند و این بار چون سگ به او نزدیک می شود و حاج احمد دست بلند کرده و می خواهد او را دور کند، سگ بر او پریده و از هم می درد.»[۲۰]

- « حافظ افندی » یکی دیگر ازمجاهدانی بود که به دست صمد خان تقدیم به مشروطیت شد. او مدت ها پیش، از کشور عثمانی به ایران مهاجرت کرده و در شهر زنوز ( از شهرک های آذربایجان ) سکونت گزیده بود. در جنگ های ۱۲۸۷ شرکت کرده و زخمی شده و سپس به سرکردگی گروهی از مجاهدان نائل گردیده بود.

در جنگ تبریز با روس ها نیز شرکت فعال داشت. پس از خلع سلاح مجاهدان http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45432، او نیز به همراهی حاج احمد از تبریز به قصد کشور عثمانی بیرون آمد. لیکن در عبور از عجبشیر دستگیر و تحویل صمدخان گردید.او چون تابعیت عثمانی داشت، به دستور صمدخان او را نهانی در زندان نابود کردند.[۲۱]

- روز پنجشنبه بیست و هفتم دی ماه، « آقابالاخان خیابانی»[۲۲] را به طرز فجیعی کشتند. او قبل از مشروطه در سلک معممین بود. لیکن پس ازمشروطه عبا و عمامه را به کناری نهاد و به مجاهدین پیوست و در جنگ های یازده ماهۀ تبریز، در نتیجۀ شجاعت و مجاهدت هایش معروف شد[۲۳]. بعد از پایان جنگ های فوق، پس از آنکه دوباره ادارۀ شهربانی دایر شد و گروهی از پرسنل سواره نظام آن سازمان را به امور ژاندارمری گماشتند[۲۴]، آقابالاخان را به فرماندهی این گروه برگزیدند. در مورد قتل او کسروی می نویسد:

« ... روز بیست و هفتم در پشت مغازه های مجدالملک در جائی که « قویون میدانی » نامیده می شد، در میان انبوه تماشائیان با ریسمان خفه اش کردند و سپس در مغازه های مجدالملک سرنگون آویزانش کردند. می گویند در به هنگام کشتن ترسی به خود راه نداد آرام می ایستاد ... »[۲۵]

- روز یکشنبه سی ام دیماه یکی از بهترین و شجاع ترین مجاهدان تبریز به نام « غلامخان چرندابی »[۲۶] را در« قویون میدانی » خفه کردند و سپس جسد او را به مغازه های مجدالملک آورده و از نردبانی آویزان کردند. غلامخان در جنگ های ۱۲۸۷ از سران مجاهدین بود. سپس به عنوان یکی از سرکردگان شهربانی تبریز برگزیده شده بود. او بعد ها دستیار کلانتری محلّۀ ارمنستان شده بود[۲۷]. (چگونگی قتل وی که از زبان اردبیلی – یکی از شاهدان عینی – نقل شده است، یکی از فاجعه های دردناکی بود که مطالعۀ آن را به کسانی که قلبی ناتوان وروانی عاطفی و احساساتی دارند، توصیه نمی کنیم). در این مورد نوشته اند:

« زمان خفه نمودن، بیچاره به ممانعت برخاسته و خیلی دست و پا زده بود. دست هایش خاک آلوده و کلاهش کج بر سر خود نهاده بود. آستین پیراهنش از دوطرف از زیر تگمه ها پاره شده و چهره اش گردآلود بود. از قراری که معلوم شد اول ریسمان به گردنش انداخته خفه کرده و بعد از پلّۀ نردبان آویزان کرده بودند. به این معنی که یک سر نردبان را به دیوار گذاشته ریسمان را به پلّه اش بسته بودند که پای هایش به اندازۀ نیم زرع از زمین بالا ایستاده و گردنش از دوجا خط کبود ریسمان پیدا کرده بود ... لب ها ورم کرده و چشم ها بزرگ شده و از بینی و دهانش قدری خون آمده بود، به سبب ثقلت جثّه، ریسمان خود به خود تاب داده می شد و بدن او یواش یواش چرخ خورده و در هر دقیقه رویش را به طرفی می کرد.»[۲۸]

- در روز ششم بهمن، نوبت « مشهدی عباسعلی قند فروش» بود که به دستور صمد خان او را همچون بقیّه کشته و از نردبام در جلوی مغازه های مجدالملک آویزان ساختند. این شخص از بستگان سالار الدوله و از سردستگان آزادیخواهی محلّۀ خیابان بود. پس از خلع سلاح مجاهدین، او در کنار گروه دیگری ازساکنان خیابان به دیدن صمدخان رفته و از او خواستار شدند که به تبریز باز گردد. بدین امید که او به عنوان یک ایرانی از زیاده روی های روس ها جلوگیری خواهد کرد[۲۹]. لیکن صمد خان او را به همراهی گروه دیگری دستگیر ساخته و پس از شکنجه هائی – به طوری که در بالا دیدیم - در دوازدهم دی ماه، هنگام ورود به تبریز، به همراهی دیگران به خر نشانیده و وارد شهر کرد. صمدخان پس از ورود، او را با چند تنی دیگر تحویل روس ها داد. لیکن روس ها او را بیگناه تشخیص داده و از پای چوبۀ دار آزادش ساختند. با اینهمه، صمد خان او را دوباره دستگیر کرده و به قتل رسانید. تقی زاده در مورد قتل وی نوشته است:

« ... شخصآ او را می شناختم ..[ صمد خان او را]. در روی پل « قاری کورپی »[۳۰] از نردبان با طناب آویخت و به دار زد در وسط کوچه! چنانکه همۀ اشخاص را که صمدخان می کشت، همین طور مثل گوسفند در دیوار کوچه ها از یک نردبان کوتاهی می آویخت در معابر عام ... »[۳۱]

- در روز دوشنبه پانزدهم بهمن، به دستور صمدخان مجاهد دیگری به نام « محمد قفقازی »[۳۲] را در « قویون میدانی »[۳۳] سربریده و بر سینۀ او جنجری فرو برده و در پیاده رو در معرض تماشای مردم قرار داده بودند[۳۴].

این شخص از نزدیکان ستارخان بوده و در جنگ های تبریز رشادت فوق العاده از خود بروز می داده است. به لحاظ اینکه مرد سنگدل و بی باکی بود، اشخاص کشتنی را به دست او می سپردند. صمدخان او را به نام می شناخت و برای دستگیری و مجازات وی اصرار داشت. او را به هنگام فرار در جلفا دستگیر ساخته و به تبریز فرستادند[۳۵].

- ده روز دیگر ( پنجشنبه بیست و پنجم بهمن )، پیکر یکی دیگر از مجاهدان دلاور تبریز به نام « نایب محمدآقا» را به دستور صمد خان در « قویون میدانی » به خاک و خون کشیده و کشتند[۳۶]. او یکی از اولین کسانی بود که به همراهی دو برادر خود در تبریز به جنبش مشروطیت پیوست. هر سه برادر از سران مجاهدین خیابان بودند و در جنگ ها شرکت فعال داشتند. هرسه برادر در طول وقایع تبریز، جان خود را از دست دادند[۳۷].

کسروی از زبان اردبیلی واقعه را چنین نوشته است:

« جوان دلیر را چون به کشتنگاه آوردند و به روی زمین نشانیدند رو به دژخیم و همکاران او آورده و گفت: « خواستارم پس از کشتن مرا نیاویزید ». این را گفت و دژخیم با شاگردش پیش آمدند و ریسمان به گردنش انداختند و هر یکی یک

سر آن را گرفته و پای خود را به دوش او تکیه داده از دوسو کشیدند. بیچاره رنگش سیاه شده بزمین افتاد. دژخیم چند لگدی به سینه اش زد با اینهمه چون جانش در نرفته بود عرقچین شاگردش را برداشته و تر کرده و با نوک خنجر به گلوی آن بیچاره تپانید که دهان و زبانش نیز زخمی گردید و بدین سختی او جان سپرد. چنانکه خواهش کرده بود کشتۀ او را نیاویختند و نیم ساعت بروی زمین بود تا پولی از خویشان و بازمانگانش گرفتند و او را به ایشان سپاردند که به دوش چهار باربر داده برای شستن و زیر خاک کردن به در بردند.»[۳۸]

در این تاریخ حاجی نجفقلی خان صمصام السلطنه ریاست دولت را به عهده داشت. او با موافقت سفرای روس و انگلیس چنین نهاد که محمدولی خان سپهدار را به عنوان والی تبریز به جای صمد خان به تبریز اعزام نماید. پخش این خبر در تبریز موجب شور و شادی گردید و مردم امیدوار بودند که به زودی سپهدار حکومت آذربایجان را در اختیار گرفته و آنان را از یوغ جنایات صمدخان آزاد خواهد کرد. لیکن چون صمدخان و روس ها با آمدن وی به تبریز موافق نبودند، لذا سپهدار از تهران بیرون آمده و در قزوین سکونت گزیده و منتظر ماند. از سوی دیگر صمدخان از برخی از افراد سرشناسی که از ورود سپهسالار اظهار خوشنودی کرده بودند، انتقام سخت گرفت. او بدین وسیله نشان می داد که هنوز حاکم شهر است و با بودن وی هیچکس دیگری در شهر صاحب قدرت نیست.

- یکی از کسانی که دچار خشم و انتقام صمد خان گردید، شخصی به نام « مشهدی کاظم فرشفروش » بود. او یکی از بازرگانان معتبر و آزادی خواه تبریز بود و گویا در مجلسی از بازگشت سپهدار با خوشحالی سخن گفته بود. خبرچنیان صمد خان این سخن را به اطلاع وی رسانیده بودند و به همین دلیل اومشهدی کاظم را دستگیر و برای عبرت دیگران، او را با شدیدترین وجهی مورد شکنجه و توهین و تحقیر قرار داد. کیفیت این شکنجه نیز یکی از ابتکارات این مرد وحشی و آدمکش بود:

« ... این سخن را چون به صمدخان رسانیدند، مرد بدنهاد یک دسته فرّاش فرستاد که به خانۀ او ریختند و دژخویانه او را دستگیر کرده نزد صصمد خان بردند و در آنجا پای هایش را به فلک بسته چندان زدند که از خود رفت و سپس چون به خود آمد صمدخان دستور داد بینی اش را سوراخ کرده، ریسمان از آن گذرانیده ( مهار کردند) و پیرمرد آبرومند را با پای زخمی و با آن حال دلگداز دژخیم سرِ ریسمان را گرفته و فراشان دژ خوی با چوب ها به دست پیش رو و پشت سر افتاده در بازارها گردانیدند تا چشم دیگران را بترسانند و پس از همه او را نگه داشته تا سیصد تومان نستدند، رهایش نساختند.»[۳۹]

ستارخان در تلاش نجات تبریز!

- در این تاریخ، ستار خان در پارک اتابک تهران نشسته و با نگرانی و دلهره شاهد اخبار وحشتناک تبریز بود. چه دردناک و غم انگیز بود برای او که معشوقش تبریز را در تسلط آدمکشان می دید و پیکر یاران دلاورش را در چنگال بیگانه ( و نیز خون آشامی بدتر از بیگانه ) غرقه در خون و بالای دار می شنید و کاری نیز از وی ساخته نبود. هیچ روانشناسی تا کنون در مورد وضع روحی – روانی آن روزهای سردار نظر نداده است تا حدس بزنیم که وی در آن تاریخ، چه لحظات پردرد و جانکاهی را سپری می کرده است!. بدون شک او در آن زمان، روزهای غم انگیز و شکنجه باری را پشت سر می گذاشت. او که درگذشته با یک تفنگ و یک اسب راهوار و چند تن یار وفادار، سینۀ دشمنان تبریز را شکافته و آن را از گزند خصم به دور ساخته و وطن را نیز از چشم زخم دشمنان حفظ کرده بود، و هم او که با غرور تمام از پذیرفتن پرچم بیگانه بر بالای درب خانه اش خودداری کرده بود، اینک به جز تماشا و درد و اندوه چارۀ دیگری نداشت. و شاید هم در خفا - به دور از دید نادر کسانی که اینک در دور و برش باقی مانده بودند – بغضش می ترکید و قطره اشگی نیز بر گوشۀ گونه هایش جاری می شد! مگر نه این است که پای ستار خان هدف تیر « دوست » قرار گرفته و توان حرکت را از او سلب کرده بود! مگر نه این است که برادر و برادرزادگان بیگناه او نیز به دست دژخیمان بیگانه، نامردانه آماج خشم و انتقام قرار گرفته بودند و خانه و کاشانه اش نیز مورد حمله و غارت شده بود. اینک او همه چیزش را در راه وطن باخته بود ولی با اینهمه به قمار دیگری در راه نجات وطن دست زد! و به قول مولانا:

« خُنِک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش / به نماند هیچش الّا هوس قمار دیگر »

او یکی از یاران وفادارش به نام « امامعلی » را – که در آن روزهای تنهائی ترکش نکرده بود – مأمور کشتن صمدخان کرد. امامعلی از همان روزهای اول جنگ های تبریز همیشه در کنار او بوده و در سخت ترین روزها و در میان آتش و خون نیز او را همراهی کرده بود و لذا دستورسردارش را با جان و دل پذیرفت و جهت اجرای امر، با شور و شوق عازم تبریز شد. امامعلی در کنار گروهی از طرفداران ستارخان در کوه شمالی تبریز ( عینالی) کمین کرده و به دنبال فرصتی بود تا به حساب صمد خان ربرید. امّا افسوس که بخت با دشمن یار بود و لذا نه تنها او در مأموریت خود پیروز نشد، بلکه جان خویش را نیز در راه دستور سردار و نجات وطن تقدیم کرد. از آنجائی که همیشه موجب شکست های بزرگ، خیانت نزدیکترین هاست، او نیز قربانی خیانت شد و امید ستارخان نیز به یأس مبدل گردید. بدین شرح که امامعلی را برادری بود که پس از آگاهی از مخفیگاه وی، خود را به صمدخان رسانیده و در مقابل دریافت سیصد تومان پاداش، جایگاه برادرش را به او فاش ساخت و:

« ... صمد خان پنجاه تن سرباز بر سر او فرستاد که در کوه به جستجو پرداختند و به راهنمائی برادرش او را پیدا کردند. کسانی که با امامعلی بودند بگریختند ولی او چون گلوله خورده و زخمی شد، دستگیرش کردند و به شهر آوردند و فردای آن روز به دارش آویختند.»[۴۰]

- یکی دیگر از جنایات وحشتناک این مرد ناانصاف، قتل یکی از سران مجاهدان تبریز بود. او که « یوزباشی تقی خیابانی » نام داشت، از دلاوران جنگ های تبریز با محمدعلی میرزا به شمار می رفت. او همچنین در جنگ مجاهدان تبریز با

روس ها رشادت فوق العاده از خود بروز داده بود. در مورد کشتن وی تقی زاده نوشته است:

« ... بعد ها تقی خان معروف یوزباشی را که از رؤسای مجاهدین و از مدافعین بزرگ تبریز در چهارسال پیش بود و بعد از ورود صمد خان به تبریز در شهبندرخانۀ عثمانی متحصن شده و اخیرآ نظر به اطمینان حاصله بیرون آمده بود، کشته، بعد شکم او را پاره کرده و خودش را در کوچه از نردبان آویخته و چون روده های شکمش بیرون آمده و آویخته شده تا زمین پائین آمده بود، با ریسمانی احشا و امعای او را به شکمش بسته بودند که نریزد.»[۴۱]

تراژدی وقتی به اوج خود رسیده بود که پدر او پس از آگاهی از این خبر به پریشانی عصبی دچار شده بود. گفته اند که شب ها در کوچه ها پریشانحال راه می رفته و ناله کنان می گفته: « بالا تقی!کجا هستی؟ چرا نمی آیی؟ چرا پاسخ نمی دهی؟ »[۴۲]

- آخرین جنایتی که از او حکایت شده است[۴۳]، شکنجه و قتل یکی دیگر از دلاوران تبریز به نام « دائی محمد » بود[۴۴]. تقی زاده در مورد این قتل فجیع می نویسد:

« ... همچنین محمد دائی نام از رؤسای مجاهدین را اخیرآ گرفتار کرده و به دار زده اند. در موقع دار زدن او، ریسمان پاره شده و افتاده. باز دار زده اند و باز افتاده، و باز آویخته اند، باز افتاده تا دفعۀ چهارم که خفه کرده اند.»[۴۵]

ادامه دارد.

____________________


[۱] - حاج صمد خان مقدم مراغه ای ملقب به شجاع الدوله در دورۀ سلطنت ناصرالدین شاه از سال ( ۱۳۰۵ تا ۱۳۰۹ه-ق/۱۲۶۵ تا ۱۲۷۰ه- ش ) رئیس دستۀ سوار مقدم برای امور مربوطه به قراسورانی (ژاندارمری ) بود. از ( محرم سال ۱۳۳۰ه – ق/ دی ماه ۱۲۹۰ه – ش) تا اواسط همین سال از طرف روس ها حاکم آذربایجان شد و آلت دست آنان بود. بنا بر آماری که میرزا مهدی خان زعیم الدوله مدیر روزنامۀ حکمت در مصر - که خود آذربایجانی بود – منتشر کرده است، در چند ماه فرمانفرمائیش، دویست و چهل و سه نفر از آزادیخواهان را اعدام کرد و بعد به واسطۀ اقدامات دولت، روس ها راضی شدند که او را به روسیّه برده و در آنجا ساکن نمایند. در( اوایل محرم ۱۳۳۳ه- ق/ آبان ۱۲۹۳ه – ش ) در ایام جنگ جهانی اول که چندی بود در یالتا در کنار دریای سیاه در شبه جزیرۀ کریمه خانۀ مسکونی برای خود تهیه کرده و در آنجا زندگانی می کرد. از آنجا دوباره وارد آذربایجان شد و بلکه باید گفت که روس ها او را برای پیشرفت مقاصد سیاسی خود به آذربایجان آوردند. پس از ورود به طرف مراغه رفت و دو فوج شقاقی و مراغه را احضار نمود و با پشتیبانی روس ها مشغول به جمع آوری سوار شد که با عثمانی ها و کرد ها داخل در نبرد شود ... لاکن یک قسمت از سواران وی بدون جنگ ملحق به ارتش عثمانی شده و قسمت دیگر به طرف مراغه فرار کردند و در جنگ دیگر که میان سواران شجاع الدوله و کردها روی داد، فتح با کرد ها بود و جمعی از سوارانش زخمی شده و با حال فلاکت باری به تبریز وارد شدند.
صمد خان در آخر عمر به ناخوشی سرطان گردن دچار شد و در لنین گراد او را عمل کردند بعد از آنجا به شهر « کیسلوودسک kislovodsk » آمده در آنجا مقیم شد و کمی بعد مرد ( ۱۳۳۶ه – ق/۱۲۹۶ه – ش) و در همانجا او را به خاک سپردند.» ( ن – ک: مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج۲، صص ۱۸۱- ۱۸۰ )
[۲] - ادوارد براون، نامه هائی از تبریز، مقدمه، ص ۷۰.
[۳] - ادوارد براون، نامه هائی از تبریز، ص ۷۱ به بعد. و نیز: فیروز کاظم زاده، روس و انگلیس در ایران، ص ۶۲۵.
[۴] - فیروز کاظم زاده، روس و انگلیس در ایران، ص ۶۲۶.
[۵] - کسروی، تاریخ هیجده سالۀ ایران، ص ۳۲۳.
[۶] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۳۲۳.
[۷] - ملکزاده از زبان یکی از آن زنجیرشدگان می نویسد: « ... در راه رئیس تلگرافخانۀ سراب که با هفت نفر دیگر به یک زنجیر بسته شده بودند، از الاغ به زمین افتاد و در نتیجه سایرین هم به زمین غلطیدند و الاغ ها هم که افسارشان به هم بسته شده بود، بنای جست و خیز و لگداندازی را گذاردند و صحنۀ مضحکی برای تماشاچیان و سربازان روسی به وجود آمد. سربازان روسی با دست گردن خود را به ما نشان می دادند و از این عمل می خواستند به ما بفهمانند که سرِ ما را خواهند برید.پس از آنکه به شهر رسیدیم، یک دسته اسرا را تحویل روس ها دادند که به باغشمال بردند و دستۀ دیگر را در زندان صمد خان محبوس نمودند. ( تاریخ انقلاب مشروطیت، ج ۷- ۶، ص۱۵۳۶.
[۸] - کسروی، همان گذشته، صص ۳۲۴- ۳۲۳.
[۹] - در کتاب نامه هائی از تبریز آمده است که او پس از ورود به تبریز: « ... به قنسولخانۀ روس رفته و بیرق روس گرفته و با همان بیرق وارد شده و به دارالحکومه رفته. فراش های صمد خان برای آن که سالدات های روس آن ها را تمیز داده و رسمی حساب کنند و از اهالی متمیّز باشند، شعار روسی را... در روی لباس، بازوهای خود نقش کرده اند...» ( ص ۱۰۷ )
[۱۰] - در بخش نهم به این مطلب پرداخته ایم.
[۱۱] - نامه هائی از تبریز، ص ۱۱۷.
[۱۲] - کسروی می نویسد که صمدخان: « ... شادروان ملا غفار چرندابی را ... با حاجی سیف العلما و دیگران که گرفتار کرده بود در آن سرمای سخت زمستان روانۀ مراغه گردانید که در آنجا زندانی باشند. بیچاره ملا غفار چون پوشاک درستی نداشت و خود مرد پیری بود، به سرما تاب نیاورده در نیمه راه به درود جهان گفت ... حاج سیف العلما و دیگران که زنده به مراغه رسیدند تا دیری در زندان به سر می بردند...» ( همان، ص ۳۴۱).
[۱۳] - کسروی، همان، ص ۴۳.
[۱۴] - همان، ص ۳۳۹. لیکن تقی زاده در مورد سابقۀ نایب یوسف نوع دیگری بیان مطلب کرده است. او می نویسد:
« ... یوسف و یا نایب یوسف از رؤسای مجاهدین و بزرگان مشروطه طلب های آن محلّه بود... چون مشارُالیه از مجاهدین رشید و با نفوذ بود و در حمله ای که در ماه صفر از سال ۱۳۲۷هجری صمد خان ... یوسف خان دفاع شدید نموده و در بیرون کردن او از شهر و محلّۀ حکم آباد به ستارخان معاونت کرد. لهذا صمد خان این دفعه بعد از ورود به شهر او را گرفته و کشت ... » ( نامه هائی از تبریز، ص ۲۲۲). به گمان ما حکایت کسروی در مورد سابقۀ نایب یوسف صحیح تر است. زیرا که او در این تاریخ ملای جوان بیست و یک ساله ای بود که در حکم آباد زندگی می کرد و با علاقۀ خاصی از نزدیک شاهد وقایع بود. در حالی که تقی زاده در این تاریخ در اسلامبول زندگی میکرد و پیش آمد ها را از زبان فراریان تبریز شنیده و به ادوارد براون می فرستاد.
[۱۵] - گفته می شد که او در جنگ های ۱۲۸۷ تبریز، جوان بی گناهی را جلو خانه اش کشته بود.(کسروی، همان، ص ۳۴۲)
[۱۶] - بر طبق گفتۀ تقی زاده او حدود چهل و پنج سال داشت و از اهل سلماس بوده و در مدرسۀ علمیّۀ حاجی صفر تبریز ازهمدرسان تقی زاده بوده است. او در نجف به درجۀ اجتهاد رسیده و به سلماس بازگشته و مجتهد آن شهر شده بود. در انتخابات مجلس دوم از ارومی انتخاب شده و به تبریز آمده و چون در تبریز در کنار منتخبین بقیّۀ ولایات انتخاب نشده بود، به درخواست هدایت در آن شهر سکونت گزیده و ریاست یکی از محاکمات عدلیّه به او واگزار شده بود. ( نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۲۴۲).
[۱۷] - همان گذشته، ص ۲۴۲.
[۱۸] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۱۹۳. به نظر می رسد که بریدن دست و پای سلماسی اغراق آمیز است. ایرج افشار در این مورد از زبان تقی زاده آورده است: « چشمانش را کنده، زبانش را بریده و خفه کرده اند. » ( اوراق تازه یاب مشروطیت و تقی زاده، ص ۳۸۱). کسروی نیز این مطلب را اغراق آمیز می پندارد. او می نویسد: « ... کسانی گفته اند زبان او را نیز بریدند ... گویا چیزی باشد که بر داستان افزوده اند.» ( تاریبخ هیجده سالۀ آذربایجان، همان گذشته، ص ۳۴۷.)
[۱۹] - حاج احمد نقاش از همان آغاز به مشروطیت گرائیده و یکی از سردستگان به شمار می رفت. در جنگ های ۱۲۸۷ یکی از جنگجویان بود. او سپس به قفقاز رفته و از آنجا به گیلان آمده و یکی از بنیاد گزاران انجمن ستار بود. آنگاه در لشگر کشی به قزوین در رأس یک دسته ای با معزّالسلطان و یپریم خان همراهی کرده بود. پس از بازگشت به تبریز، همزمان با خروج مجاهدان از شهر، او نیز به همراهی شخصی به نام « حافظ افندی » از شهر خارج و به سوی عثمانی رهسپار می شوند لیکن در قصبۀ عجب شیر، از حومۀ تبریز دستگیر شده د تحویل صمد خان داده می شوند. ( ن – ک: کسروی، تاریخ هیجده ساله، صص ۳۵۰- ۳۴۹)
[۲۰] - همان گذشته، ص ۳۵۱.
[۲۱] - کسروی، همان، ص ۳۵۱.
[۲۲] - در طول همین جنگ ها بود که او به یک عمل زشت و ناپسند دست زد. بدین شرح که او به قصاص قتل برادرزاده اش که بدست سواران اسلامیّۀ شتربان انجام شده بود، دو تن از زندانیان آنان را به نام های « میرزا محمدآقا» برادر امامجمعه و « شیخ الاسلام داش آتانی» ( که بی گناه نیز بودند )، از زندان مجاهدین به زور بیرون کشیده و به قتل رسانید. و به همین دلیل این عمل او هرگز در بین مجاهدان بخشوده نشد. ( ن – ک: کسروی، تاریخ مشروطۀ ایران، صص ۶۸۰ – ۸۷۹).
[۲۳] - تقی زاده در مورد آقابالاخان به نحو دیگری اظهار نظر کرده است. او می نویسد: « میرزا آقا بالاخان خیابانی ... تقریبآ چهل و پنج سال داشت. از رؤسای معروف مجاهدین و معاونین باقرخان معروف در زمان انقلاب تبریز و محاصره بود، و یک طرف شهر را او نگاه می داشت... شخصآ او را می شناختم ... بعد از آنکه با باقر خان به تهران رفت، دو سال پیش از این به تبریز برگشت و از طرف مخبرالسلطنه حاکم تبریز، صاحب منصب امنیّه ( ژاندارم ) شد. رئیس بیست نفر ژاندارم بود... صمدخان او را گرفته و در « قاری کورپی – پل قاری» از نردبان آویخت. البته یکی از بهترین مجاهدین بود.» ( ن- ک: نامه هائی از تبریز، صص ۲۱۹- ۲۱۸).
[۲۴] - کسروی در مورد ژاندارمری تبریز می نویسدکه: رخت های سفید در بر کرده و کلاه های پوستی سفید بر سر داشتند. ( ن – ک: تاریخ هیجده ساله، ص 352 ).
[۲۵] - تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، همان گذشته، ص ۳۵۳.
[۲۶] - تقی زاده در مورد او نوشته است که: « غلامخان معاون نظمیّۀ چرندابی ( چرنداب اسم یکی از محلات تبریز است واقعه در جنوب غربی ) نایب کدخدا یا به اصطلاح جدید، معاون کمیسر نظمیّه بود. تقریبآ به سن چهل سالگی. خیلی شجاع و رشید و جنگی بوده و از نامداران مجاهدین بوده از زمان انقلاب تبریز در سلک مجاهدین داخل، و از مدافعین تبریز سال ۱۳۲۶ هجری بود. ( نامه هائی از تبریز، ص ۲۱۸)
[۲۷] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۳۶۱.
[۲۸] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۳۶۱. به نقل از اردبیلی.
[۲۹] - کسروی، همان گذشته، ص ۳۲۵.
[۳۰] - نام پلی است بر روی « مهران رود » تبریز.
[۳۱] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، صص ۲۱۸- ۲۱۷.
[۳۲] - « چاپیق » به معنای بریده شده است ( چیزی که با قداره و یا وسیلۀ دیگری بریده شده باشد ). این شخص به لحاظ اینکه در جوانی یک سوی چهره اش با قمه زخمی شده و جای آن باقی مانده بود، لذا او را « چاپیق محمد » می نامیدند.
[۳۳] - میدانی است برای فروش گوسفند.
[۳۴] - تقی زاده در بارۀ او می نویسد او: « از مجاهدین معروف به سن سی سالگی بود. مشارُالیه از همراهان و اتباع ستارخان در عهد انقلاب تبریز بود. بعد از حادثه مدتی متواری و مخفی بود. بعد فرار کرد. در جلفا که می خواست عبور به روسیّه کند، گرفتار شد. به تبریز آوردند و صمد خان او را کشت.» ( نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۲۲۱).
[۳۵] - کسروی، همان گذشته، ص ۳۷۹.
[۳۶] - تقی زاده در مورد زندگی وی نوشته است که: « محمدآقا خان سرنظمیه ( یا کمیسر) باغمیشه ( باغ – میشه محلّه ایست در شرق شمالی شهر) سابقآ نجار بوده بعد از اعلان مشروطیت به امور سیاسی و مجاهدی داخل شد. این ها سه برادر بودند و هر سه در راه ملت شهید شدند. یکی از آنها در انقلاب تبریز هنگام مدافعه با قشون محمدعلی شاه شهید شد. دیگری محمود نام در حادثۀ اخیره در جنگ با روس ها کشته شد. خودش که از رؤسای مجاهدین بود، اوایل کمیسر محلّۀ «دَوَچی» و بعد کمیسر ( سر نظمیه – کدخدا) باغمیشه گردید. در حادثۀ اخیره اشتراک داشت. صمدخان او را کشت.» ( نامه هائی از تبریز، ص ۲۱۹ )
[۳۷] - کسروی، همان گذشته، ص ۳۹۹.
[۳۸] - کسروی، همان بالا.
[۳۹] - کسروی، همان گذشته، ص ۴۱۳.
[۴۰] - کسروی، همان گذشته، صص ۴۱۴- ۴۱۳.
[۴۱] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۱۹۳.
[۴۲] - کسروی، همان گذشته، ص ۴۱۵.
[۴۳] - بدون شک جنایات فراوانی به دست صمدخان و روس ها در آن تاریخ انجام گرفته است، لیکن به علت اینکه دو کنسول روس و انگلیس از برملا شدن این راز وحشتناک به شدت جلوگیری می کردند، لذا همۀ جنایات آنان برای دنیای آزاد و دیگر کشورها فاش نگردیده است.
[۴۴] - کسروی می نویسد در این تاریخ اغلب مردم تبریز منتظر آمدن سپهدار بودند و امید داشتند که با آمدن او صمد خان از قدرت ساقط گردد و لذا صمد خان برای نشان دادن اینکه هنوز در قدرت است و برای ترسانیدن چشم های مردم، دائی محمد را به دار کشیدند. همان، ص ۴۲۰.
[۴۵] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۱۹۳.

"بحران قتل‌های سازمان‌یافته" !جنایت و مکافات (بخش سوم)

جنایت و مکافات (بخش سوم)

ناصر مهاجر



"بحران قتل‌های سازمان‌یافته"

به هر رو، باید سررشته‌ی امور را به دست می‌گرفتند؛ به این روند آشوبناک مهار می‌زدند و ابتکار عمل را از آن خود می‌ساختند. پس در روز دوازدهم دی ماه، رئیس قوه‌ی قضائیه‌شان ابراز امیدواری می‌کند که چندوچون «قتل‌های اخیر با پیگیری همه‌ی مسئولان کشور در حال روشن شدن است.» و این درست همان روزی‌ست که خبر می‌دهند "کمیته‌ی تحقیق درباره‌ی قتل‌های مشکوک" گزارش خود را تسلیم رئیس جمهور کرده است و رئیس جمهور هم از "کمیته..." خواسته است نتیجه‌ی تحقیق خود را به مردم گزارش دهد. در روز دوشنبه ۱۴ دی ماه دادگاه تهران حکم توقیف روزنامه‌ی شلمچه را صادر می‌کند که ارگان‌ِ دار‌ و دسته‌های چماق‌‌دار است و افسار گسیخته‌ترین گروهبندی "جناح راست". توقیف "شلمچه"، اگر امتیازی باشد به ائتلاف "جناح چپ" و "جناح میانه"، امتیاز ناچیزی است و خیلی دیر. سه‌شنبه ۱۵ دی ماه، همان روزی که فرانکفورتر روزن‌اشتار از قول یکی از همکاران به خارج از کشور گریخته‌ی "مجمع رفع بحران" خبر می‌دهد که خاتمی در جلسات تصمیم‌گیری کُشتار مخالفان شرکت می‌کند؛ و درست چند ساعتی پس از پخش خبر ترور نافرجام علی رازینی، رئیس کل دادگستری تهران، یک "منبع نزدیک" به "کمیته‌ی ویژه‌ی رسیدگی به قتل‌های مشکوک" به خبرنگار ایرنا می‌گوید که «تا ساعتی دیگر اطلاعیه‌ی مهمی از سوی مقام‌های مسئول درباره‌ی قتل‌های مشکوک اخیر صادر خواهد شد.» درست یک ساعت پس از پخش این خبر، یعنی در ساعت ۲۲/۲۱، "روابط عمومی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران" اطلاعیه‌ی زیر را صادر می‌کند:

«وقوع قتل‌های نفرت‌انگیز اخیر در تهران نشان از فتنه‌ای دامن‌گیر و تهدیدی بر امنیت ملی ایران داشته است. وزارت اطلاعات بنا به وظیفه‌ی قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه‌کنی این پدیده‌ی شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و با همکاری کمیته‌ی ویژه‌ی تحقیق رئیس جمهوری، موفق گردید شبکه‌ی مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب و پیگرد قانونی قرار دهد. با کمال تأسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کج‌اندیش و خودسر این وزارت که بی‌شک آلتِ دستِ عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده‌اند، در میان آن‌ها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب می‌شود، بلکه لطمه‌ی بزرگی به اعتبار نظام مقدس جمهوری اسلامی وارد آورده است. وزارت اطلاعات ضمن محکوم کردن هر جنایت علیه انسان‌ها و هرگونه تهدید علیه امنیت شهروندان و درک عمیق از ابعاد فراملی این فاجعه، عزم قاطع خود را ریشه‌کنی عوامل و محرکان خشونت سیاسی و تضمین امنیت اعلام داشته و به امت شریف ایران اطمینان می‌‌دهد همان‌گونه که در فراز و نشیب‌های انقلاب اسلامی حافظ امنیت و استقلال کشور و حقوق شهروندان بوده است، این بار نیز با تمام توان و امکانات خود بقایای باندهای مخرب و قانون‌شکن را مورد هجوم قرار داده و سایر سرنخ‌های داخلی و خارجی این پرونده‌ی پیچیده را برای دستیابی به دیگر عوامل این فتنه دنبال خواهد کرد.»

بیشترین چیزی که می‌توانستند بگویند، همین است که "شبکه"‌ی فتنه‌افروزی را "شناسایی" کرده‌اند؛ که شک ندارند این "شبکه" در «جهت مطامع بیگانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده»است؛ که گرچه هنوز گردانندگانش را نشناخته‌اند ـ"پنهان"اند ـ! اما در میان آن‌هایی که پیدا کرده‌اند، "معدودی" از اعضای وزارت اطلاعات دیده می‌شوند که بی‌شک "آلت دست" آن عوامل "پنهان" بوده‌اند! مهم نیست که این معدود اعضای وزارت اطلاعات که هستند و چند نفر هستند! اما مهم است بدانیم و شک نداشته باشیم که این افراد "مسئولیت ناشناس" هستند و "کج‌اندیش" و "خودسر"! توجه هم می‌‌دهند که مسئله‌ای که پیش آمده به هیچ‌وجه ساده نیست؛ پیچیده است و حل‌اش وقت می‌برد و دقت و درایت!

اما قرار نیست مسئله به همان صورتی فهمیده شود که طرح شده است. به این دلیل ساده که مسئله اصلاً جنایت‌هایی که روی داده و خون‌هایی که ریخته شده نیست. "پیچیده"تر از این حرف‌هاست. مسئله‌، وزارت اطلاعاتی‌ست که اینک دستش روست و زیر ضرب است و موضوع بحث خاص و عام است. مسئله این است که اگر ختم غائله هرچه زودتر اعلام نشود، کار بیخ پیدا می‌کند و به جاهای باریک می‌کشد و چیزهایی رو می‌شود که هیچ به مصلحت نیست و "تهدیدی برای امنیت ملی"‌ست. نه، باید این "فتنه" را خواباند. هرچه زودتر بهتر. هم از این رو، این بار پیش از همه ولی فقیه روی صحنه می‌آید.

«... آنچه موجب تعجب و حیرت است، مواضع بعضی مطبوعات خودی و رسانه‌های داخلی‌ست که درست مانند دشمنان عمل می‌کنند... تبلیغات علیه وزارت اطلاعات، کمال بی‌انصافی و ظلم مسلم است و من به مسئولین، معاونین و مدیران این وزارت‌خانه عرض می‌کنم که مبادا روحیه‌ی خود را از دست بدهید، سنگرهای‌تان را محکم حفظ کنید... عناصر شریر و ماجراجو و فرصت‌طلب به تصور اینکه وزارت اطلاعات تضعیف شده و قدرت و توانایی ندارد، سعی می‌کنند فضای کشور را از زیر چتر امنیتی خالی فرض کنند و من به آن‌ها نصیحت می‌کنم که این اشتباه را مرتکب نشوند... با توجه به تجربه‌هایی که اینجانب در زمینه‌های گوناگون اداره‌ی کشور دارم، نمی‌توانم باور کنم و بپذیرم که این قتل‌ها بدون سناریوی خارجی باشد...

دشمنی [مرحوم فروهر] و همسرش بی‌ضرر و بی‌خطر بود. آن‌ها هیچ ضرری نداشتند و به هیچ جا هم وابسته نبودند... آن‌ها مرتب علیه نظام اطلاعیه می‌دادند، اما مردم تحت تأثیر و نفوذ فروهر نبودند و کسی هم او را نمی‌شناخت و انصافاً فروهر و همسرش نانجیب نبودند. بنابراین چگونه می‌توان باور کرد کسانی که فروهر را کشته‌‌اند، دوست نظام هستند و برای نظام کار می‌کنند... ممکن است عواملی که جزو وزارت اطلاعات بودند، فریب خورده باشند و یا تحت تأثیر بیگانگان قرار گرفته باشند. باید گشت و عوامل را پیدا کرد... وزارت اطلاعات یک تجربه‌ی سخت را از سر گذرانده و نقطه‌‌ی ضعفی را که در پیکره‌اش وجود داشت، صادقانه به اطلاع مردم رساند و به نظر من شجاعت برادران وزارت اطلاعات در بیان این حقیقت قابل تحسین است.»[۱]

آنچه در نماز جمعه ۱۸ دی ماه از زبان سید علی خامنه‌ای در می‌آید، حرف‌های حساب شده و اندیشه شده‌ای بود که با هدف رفع اتهام از خودشان، اعاده‌ی حیثیت از دستگاه امنیت‌شان، هشدار دادن به "جناح چپ"‌ی‌ها‌شان و ایجاد امیدواری در طیف روشنفکران دگراندیش و جریان‌هایی جهانی بود که نسبت به خاتمی خوش‌بینند و به او امید بسته‌اند. از قضا سخنگوی وزارت خارجه‌ی آمریکا، یک روز پس از انتشار بیانیه‌‌ی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی اعلام کرده بود که «دستگیری‌ها را گام مثبتی در جهت برقراری حکومت قانون می‌داند و تأمین امنیت شهروندان در بیان باورهای‌شان.»[۲]

و یکی از روزنامه‌نگاران دگراندیش داخل کشور نیز به خبرنگار رویتر گفته بود «این اولین باری‌ست که دولت پذیرفته که عناصر خودش دست به جنایت زده‌اند و این نقطه‌ی قدرت دولت‌مان است.»[۳]

خاتمی هم در سخنرانیِ شب ۲۱ ماه رمضانش در امتداد همان خطی حرف می‌زند که خامنه‌ای ارائه داده بود؛ با این فرق که از زاویه‌ی ایجابی و اثباتی به مسئله می‌پردازد؛ نه سلبی و نفی.

«... همه‌ی جریان‌های سیاسی، علما و مراجع این اعمال و جنایت‌ها را محکوم و تأکید کردند که با این مسئله باید برخورد و این لکه‌ی ننگ از جامعه‌ی ما برچیده شود و این نقطه‌ی اقتدار نظام ماست... ما در هر کجای این پیکره‌ی عظیم با همت مردم و با تأیید رهبری معظم انقلاب و با همبستگی ملی و به لطف خداوند این غده را درخواهیم آورد و در خدمت به مردم و پیشرفت جامعه همت خواهیم گماشت. امروز عزم ملی برای استقرار نظام و قانون‌گرایی پدید آمده است و مردم از این موقعیت و جو خوب باید با همبستگی و وحدت استفاده کنند.»[۴]

کارگزاران سازندگی و روحانیت همراه‌شان هم در حد امکان می‌کوشند که از دامن‌زدن به اختلاف بپرهیزند، برخوردشان را با "جناح راست" تعدیل کنند و آن‌ها را به بازنگری رفتارشان تشویق.[۵] پیشنهاد مشخص‌شان هم این است که موضوع از راه‌های قانونی دنبال شود و «تحقیق و تفحص پیرامون قتل‌ها و ترورهای اخیر و عوامل دست‌اندر کار آن» تا رسیدن به نتیجه، ادامه یابد.[۶] اما "جناح چپ" دست‌بردار نیست. با اعتماد به نفس، خط مشی‌اش را پی‌می‌گیرد؛ هرچند با لحنی آرام‌تر استعفای وزیر اطلاعات را می‌خواهد و بازسازی وزارت‌خانه را.

«بدون تردید با معرفی تعدادی از کارکنان وزارت اطلاعات به عنوان دست‌‌اندرکاران قتل‌های فجیع اخیر ضربه‌ی بزرگی به حیثیت این وزارت و پیکره‌ی نیرومند و سالم آن وارد شده است و سخن از احتمال رخنه‌ی کشورهای خارجی به این دستگاه حساس و مرکز تأمین امنیت کشور می‌رود...

جبهه‌ی مشارکت ایران اسلامی، نخستین گام را جهتِ جلبِ اعتماد عمومی، برکناری مدیریت کنونی وزارت اطلاعات و بررسی عملکرد آن می‌داند.

هنگامی که پیگیری پرونده‌ی قتل‌ها از سوی آقای رئیس جمهور به هیئت ویژه واگذار شد، حکایت از آن می‌نمود که اعتماد لازم برای پیگیری موضوع به وزارت اطلاعات نبوده است و انتظار می‌رفت خود استعفا نماید... جبهه‌ی مشارکت ایران اسلامی هم‌صدا با تمامی آحاد ملت و مسئولان بلند‌پایه‌ی کشور خواستار پیگیری و ادامه‌ی تحقیقات و جراحی سلول‌های بیمار و ردیابی دخالت‌های مشکوک عوامل خارجی در این مرکز امنیت و اطمینان عمومی‌ست و چنین جراحی و تجسمی نیازمند جراحان حاذق و ذی‌صلاح است که اراده‌ی لازم را برای قطع دست اجانب و اعضاء بیمار داشته باشد.»[۷]

دفتر تحکیم وحدت هم به رئیس جمهور هشدار می‌دهد که از برخورد "مصلحت‌جویانه" به مسئله خودداری کند و وزیر اطلاعات را کنار بگذارد.[۸] روزنامه‌ی سلام هم از قول شماری از نمایندگان مجلس می‌نویسد که:

«آقای خاتمی قصد عزل دری نجف‌آبادی از پُست وزارت اطلاعات به جهت عدم توانایی وی در حفظ امنیت کشور را دارد و ظاهراً آقای دری نجف‌آبادی دو ماه از رئیس جمهور مهلت خواسته است.»[۹]

رفته رفته جریان‌هایی از "جناح میانه‌رو" هم با "جناح چپ" هم‌آواز می‌شوند و خواستار استعفای وزیر و "اصلاحات اساسی" در وزارت اطلاعات.[۱۰] دری نجف‌آبادی اما از کار کناره نمی‌گیرد و برجای می‌ماند. "جناح راست" حاضر به واپس نشستن و امتیاز دادن نیست. حمله‌ی حریف را با ضدحمله پاسخ می‌دهد. لبه‌ی تیز را هم متوجه "جناح چپ" می‌کند؛ از زبان دبیر کل جمعیت‌های مؤتلفه اسلامی، حبیب‌الله عسکراولادی مسلمان می‌شنویم:

«البته یکی دیگر از تحریکات بیگانگان و ضد انقلاب، انتقام از وزارت اطلاعات بوده و هست. آن‌ها تلاش دارند وزیر اطلاعات را مقصر جلوه داده و در شرایط حساس با مجبور کردن وی به استعفا به مقصد خود که متلاشی کردن نیروهای اطلاعاتی و انفجار اسناد گران‌سنگ در آنجاست، برسند.»[۱۱]

آن‌ها اما در این نقطه نمی‌ایستند. این بار می‌خواهند تا ته خط بروند، توهم‌زدایی کنند و حریف را سر جای خود نشانند. می‌خواهند به حریف‌شان درس عبرت دهند. به حریفی که قواعد بازی را زیر پا گذاشته و برای حفظ موقعیت‌اش تقلب می‌کند. روز ۲۱ دی ماه، حجت‌الاسلام روح‌الله حسینیان، رئیس "مرکز اسناد انقلاب اسلامی" در گفتگوی اختصاصی با روزنامه‌ی کیهان فاش می‌کند که:

«اینکه اصل عمل قتل‌های اخیر برخلاف مصالح نظام اسلامی و محکوم بوده است، در آن هیچ تردیدی نیست. ولی باید برای ریشه‌کنی این قضایا جسارت اعلام واقعیت‌ها را داشته باشیم تا بتوانیم راه صحیح پیشگیری از آن را به دست آوریم. نخست اینکه نیروهایی که مرتکب چنین قتل‌هایی شدند، نیروهای مذهبی بوده و از لحاظ سیاسی از طرفداران جناح چپ استحاله شده و از هواداران جدی رئیس جمهوری بوده‌اند و تا آنجایی که من از سوابق ممتد آن‌ها اطلاع دارم، مسئول این جریان آدم اهل فکری بود. مقتولان نیز از مخالفان نظام بودند به طوری که بعضی از آن‌ها مرتد بودند و عده‌ای دیگر ناصبی بوده و نسبت به ائمه اطهار (ع)، جسارت می‌کردند... تا جایی که من اطلاع دارم، مدتی است نیروهای چپِ فرصت‌طلب در حال تدوین سناریویی برای در دست گرفتن وزارت اطلاعات هستند... در این راستا تا حدودی موفق هم شدند، به طوری که چند معاون و مسئول را به آقای دُری تحمیل کردند و...»[۱۲]

حسینیان این حرف‌ها را در برنامه‌ی تلویزیونی "چراغ" هم می‌گوید؛ در سه‌شنبه شب ۲۳ دی ماه. و این بیش از پیش به تنش میان جناح‌های حاکمیت دامن می‌زند. "جناح میانه‌رو"، دوباره در کنار "جناح چپ" قرار می‌گیرد؛ در صفی فشرده و در فضایی سخت متشنج. مجمع روحانیون مبارز بیانیه می‌دهد و مصاحبه‌ی حسینیان را «توهین‌آمیز به ملت و تضعیف کننده‌ی ریاست جمهوری» می‌خواند و کشتارهای سازمان‌یافته‌ی دگراندیشان را «میوه‌های تلخ و ثمرات نامطلوب تفکر و اندیشه‌ی انحرافی و غیر اسلامی فرهنگ خشونت، توسل به زور و قانون‌شکنی» می‌نامد و ادامه می‌دهد:

«پس از کشفِ دخالتِ عناصری از وزارت اطلاعات در قتل‌های اخیر، شنیده شد که در یکی از محافل تصمیم‌گیری پیشنهاد ارائه‌ی سناریوی عجیبی مطرح گردید که با ساختن مصاحبه‌ای، چند تن از زندانیان تمامی قتل‌ها را به عهده گرفته و بدین ترتیب ماجرای دردناک اخیر قبل از اطلاع ملت خاتمه یافته و خون مقتولین بی‌گناه لوث شود که با مخالفت شدید ریاست جمهوری مواجه و منجر به تشکیل کمیته‌ی تحقیق قتل‌های مشکوک شد.»[۱۳]

مجمع نمایندگان ادوار مجلس از خاتمی می‌خواهد «بدون ملاحظات سیاسی» و «با قوت و قدرت ماجرا را پیگیری و همه‌ی عوامل انحراف را شجاعانه از میان بردارد.»[۱۴] ۱۲۰ تن از مدرسین، محققین و روحانیون حوزه‌ی علمیه‌ی قم با صدور بیانیه‌ای عقده‌گشایی می‌کنند؛ از کسانی که «خود را متولیان انحصاری دین می‌دانند» شکایت می‌کنند که اسلام «این مکتب پُر بار را مظهر خشونت، چماق و حمله به افراد و اماکن، تهدید و ارعاب محافل فکری و فرهنگی کرده‌اند» و از «ستمی نابخشودنی در حق اسلام و پیامبر»، فغان سر می‌دهند.[۱۵] علی ربیعی مدیر مسئول روزنامه‌ی کار و کارگر در مقاله‌‌ای افشاگرایانه از روند تحول در وزارت اطلاعات در دوره‌ی وزارت فلاحیان می‌نویسد و اینکه:

«این تحولات نشأت گرفته از سلیقه‌های کج و اندیشه‌ی تنگ منصوب‌شدگان به ناسزا و کوته‌قامتان ناروایی بود که از حداقل روشن‌بینی و ژرف‌نگری بی‌بهره بودند که ساختار اطلاعاتی و امنیتی کشور را منطبق با نیازهای زمانه بازسازی کنند و به جای به کارگیری نیروهای مخلص و قدیمی سپاه و دستگاه‌های دیگری که به خانواده‌ی وزارت اطلاعات پیوستند، افرادی از باند و گروه خود به روش افقی در موقعیت‌های حساس گمارده و در واقع یک الیگارشی اطلاعات محفلی را بنا نهادند...»[۱۶]

مجاهدین انقلاب اسلامی هم ترورها را «بخشی از یک سناریوی گسترده با اهداف کلان ضد انقلابی و ضد ملی» قلمداد می‌کنند. آن‌ها همچنین خبر می‌دهند که «جناح راست بر آن است که طرح عدم کفایت رئیس جمهور را به مجلس ببرد.»[۱۷] هواداران دفتر تحکیم وحدت در گرد‌همایی و تظاهرات دانشجویی شعار می‌دهند: «توطئه‌ی خائنین افشا باید گردد»، «توطئه‌ی کودتا، افشا باید گردد»، «وزیر اطلاعات، استعفا، استعفا».[۱۸]

جز در ماه‌های اول سال ۱۳۶۰، هرگز در چنبره‌ی بحرانی چنین حاد گرفتار نشده بودند؛ هرگز این چنین پرده را ندریده بودند و برای هم خط و نشان نکشیده بودند. "میانه‌روها" و سکان‌‌داران نظام، هراسناک و اندیشناکند. چون همیشه، هاشمی رفسنجانی است که "جمع‌بندی" مباحث و مشاجرات را ارائه می‌دهد و از دو طرف می‌خواهد که "فتیله" را پایین بکشند و بگذارند که «کار در سیر خودش درست پیش رود»:

«مشاجراتی که هم اکنون در پیش رو داریم و به خصوص جناح‌های اصلی در میدان کشور که همدیگر را متهم می‌کنند سودی از این بحث‌ها نمی‌برند. ما به جان هم می‌افتیم و همدیگر را متهم می‌کنیم و لکه‌دار می‌کنیم و همه با این گونه بحث‌هایی که می‌شود، ضرر می‌کنیم.»[۱۹]

آنچه را که رفسنجانی در بیانی آرام و خونسرد گوشزد می‌کند، روزنامه‌ی جمهوری اسلامی با دلنگرانی و سرآسیمگی به زبان می‌آورد:

«افراد مستقل و غیر وابسته به جناح‌های سیاسی وقتی در منازعات جناح‌ها دقت می‌کنند، دقیقاً یک کشتی را در دریایی متلاطم پیش چشمان خود مجسم می‌نمایند که سرنشینان آن هر کدام به سوراخ کردن قسمتی از کشتی مشغولند؛ به خیال اینکه با این کار آن دیگری غرق می‌شود و خود می‌تواند کشتی را تصاحب کند! غافل از اینکه وقتی کشتی سوراخ شود، همه غرق می‌شوند و دیگر از خود کشتی و سرنشینان آن اثری نخواهد ماند... جنگ قدرتی که میان جناح‌ها وجود دارد، مانع روشن شدن واقعیت‌هاست... هر جناحی سعی می‌کند قتل‌ها را به جناح مقابل منتسب کند. در این میان مقدسات زیر سؤال می‌روند، انگشت‌های اتهام به سوی افراد موجه نشانه می‌روند. انقلاب و دین و نظام، به خشونت متهم می‌شوند و این همه صورت می‌گیرد برای اینکه عده‌ای مایل هستند قدرت خود را تحکیم کنند و قله‌های تسخیر ناشده را به تسخیر درآورند...»[۲۰]

وضعیت به حدی مخاطره‌آمیز است که "میانه‌رو"‌ها هم به صرافت می‌افتند و ضرورت آتش‌بس فوری و آنی را پیش می‌کشند. بیش‌و‌کم با همان استعاره‌های روزنامه‌ی جمهوری اسلامی؛ با این فرق که برخلاف ترازوی روزنامه‌ی جمهوری اسلامی که به سود "راست"ها میزان شده، کفه‌ی ترازوی این‌ها به سود "چپ"‌ها سنگینی می‌کند.

«... در زمانی که کمیته‌ی تحقیق درباره‌ی قتل‌های سازمان‌یافته به مراحل خوب و تعیین‌کننده‌ای رسیده است و هر آن ممکن است با ارائه‌ی گزارش نهاییِ خود غائله‌ی قتل‌ها را ختم کند، این ظن را که کسانی واقعاً مخالف حقیقت‌یابی کمیته‌ی تحقیق هستند، تقویت می‌کند. این جماعت از این نکته‌ی بدیهی غافلند که کشتی جمهوری اسلامی که همه‌ی جناح‌ها بر آن سوارند، تحت تأثیر تحولات اخیر در دریای متلاطم بدگمانی‌های داخلی و خارجی شناور است و تیشه‌هایی که حضرات گمان می‌برند بر پُشت رقیب فرو می‌کوبد، در حال شکستن کشتی ملت و دولت ایران است و اگر این ضربات ناشیانه چندی دیگر نیز بپاید، نه از تاک نشانی خواهد ماند و نه از تاک نشان... با وضع بغرنجی که در این یک هفته‌ی اخیر پیش آمده است، همه‌ی جناح‌های درون نظام اسلامی با رشته‌ی جدیدی به نام "بحران قتل‌های سازمان‌یافته" به یکدیگر گره خورده‌اند و حیات سیاسی همه‌ی آن‌ها به حل مدبرانه‌ی این بحران بستگی دارد. پس بگذارید عالی‌ترین مقام اجرایی کشور به حکم وظیفه و اختیارات قانونی‌اش این بحران را حل کند.»[۲۱]

پایان داستان را می‌شود حدس زد. "کمیته‌ی تحقیق درباره‌ی قتل‌های مشکوک" در روز ۲۴ دی ماه نتیجه‌ی کار خود را اعلام می‌کند.

«... تصمیم‌گیری‌های افرادی که قتل‌ها را سازماندهی و اجرا کرده‌اند، به صورت محفلی بوده. تحقیقات عمیق حاکی از آن است که هیچ‌کدام از گروه‌ها و جناح‌های سیاسی در این کار به هیچ عنوان دخالت نداشته‌اند... متأسفانه در برخی روزنامه‌ها به طور ناصحیح به اسامی برخی مدیران وزارت اطلاعات به عنوان مظنون اشاره شده است که عاری از صحت بوده و این امور مورد پیگرد قانونی است.»[۲۲]

بدین ترتیب "کمیته..." به کار خود پایان می‌دهد و پرونده‌ی "قتل‌های مشکوک" را به دادستانی نظامی تهران می‌‌دهد. و دادستان، حجت‌الاسلام محمد نیازی هم در اولین گفتگوی خود با مطبوعات، آگاهی می‌دهد که:

«... ـ در این پرونده تنها به چهار فقره قتل مربوط به مقتولان داریوش فروهر و همسرش، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده رسیدگی می‌شود.

ـ ۱۰ نفر تحت تعقیب قرار گرفته و بازداشت شدند که شماری از آنان با سپردن قرار و تعدادی به لحاظ بی‌گناهی آزاد شده‌اند و تعدادی هنوز در بازداشت به سر می‌برند.

ـ برابر اصل ۱۶۵ قانون اساسی ـ که اصل بر محاکمه‌ی علنی است مگر به امنیت ملی ضربه وارد کند که آن هم با تشخیص رئیس دادگاه است‌... در این پرونده چنانچه رئیس دادگاه تشخیص دهد، محاکمه علنی خواهد بود.

ـ تاکنون هیچ یک از متهمان ادعا نکرده‌اند که برای ارتکاب این قتل‌ها مجوز و حکم شرعی داشته‌اند...

ـ به لحاظ زشتی این جنایات، شاکله‌ی وزارت اطلاعات نمی‌تواند این جنایات را بپذیرد و به همین دلیل متهمان سیر طبیعی و سلسله مراتبِ تشکیلاتی را دور زده‌اند و به جای ضوابط از روابط استفاده کرده‌اند، و در این قضیه مدیر کل یا معاون مربوطه وزارت اطلاعات در جریان نبوده‌اند...

ـ متهمان این پرونده ادعاهایی در مورد مقتولین دارند که مورد قبول این دادسرا نیست و متهمان طبعاً از خودشان دفاع خواهند کرد.

ـ برخی از افراد خارج از وزارت اطلاعات شناسایی شده و اقداماتی انجام شده است تا در مورد وابستگی آنان به خارج تحقیق شود.»[۲۳]

میان ماندن و رفتن

با آن همه نگرانی‌ای که سر تا پای وجودشان را فراگرفته، طبیعی است که توجه چندانی به ظواهر امر نداشته باشند و از اینکه بی‌مقدمه "فتیله‌"‌ی بررسی "کمیته‌ی تحقیق"شان را پائین می‌کشند و پرونده‌ی "قتل‌های مشکوک" را به دست "دادستانی نظامی تهران" می‌سپارند، دلنگران نباشند.

رد کردن فرضیه‌ی "دخالت جناح‌ها" در "قتل‌های مشکوک" و پیش کشیدن این نکته که وزیر اطلاعات و مدیران وزارت‌خانه‌اش از آنچه در "محفلی" از کارمندان می‌گذشته و به ترورها انجامیده، ناآگاه بوده‌اند، فرضیه‌ی سومی را تقویت می‌کند. فرضیه‌ای آشنا. همان فرضیه‌ای را که نخستین بار از سوی وزارت اطلاعات‌شان طرح شد. در همان "اطلاعیه" ۵ دی ماه "پیرامون قتل‌های مشکوک اخیر". همان که کشتارها را به یک "شبکه‌ی فتنه‌گر" نسبت می‌دهد که شماری از اعضایش از «همکاران مسئولیت ناشناس، کج‌اندیش و خودسر» وزارت اطلاعات‌‌اند و «آلت دست عوامل پنهان» و در خدمت "مطامع بیگانگان". پس "کمیته‌ی تحقیق"‌شان که در ظاهر "مستقل بود و از عناصر دست‌چین شده رئیس جمهور" تشکیل شده بود و به نام کمیته‌ی تحقیق رئیس جمهور شهرت یافته بود، در پایان چند هفته کار پُر جار و جنجال به سناریویی مهر تأیید زد و رخت بربست که اطلاعاتی‌هاشان ساخته‌اند و پرداخته‌اند. چه جالب است و طبیعی!

نمی‌خواهند، نخواسته‌اند، هرگز نخواسته‌اند که به این ستاد فرماندهی "سربازان گمنام امام زمان" کمترین خدشه‌ای برسد؛ به تشکیلات کارایی که در تمام بیست سال گذشته چشم و گوش حکومت‌شان بوده است. به دستگاه پیچیده و هزارتویی که در منکوب کردن نشانه‌ها و نمادهای اعتراض، دست‌آوردی چشمگیر داشته است. به نیروی نیمه پیدا و نیمه پنهانی که در حرفه‌ی سرکوب فراقانونی، خبره شده و آن را توأمان با سرکوب قانونی مخالفان به کار بسته است. به سازمان خوفناکی که صدها هسته‌ی وحشت‌پراکنی و مرگ‌آفرینی را در این سوی آن سوی ایران اداره می‌کند و صدها تن از سرشاخه‌های پیکره‌ی جامعه‌ی دگراندیشان و دگرخواهان ما را به خاک و خون انداخته است. به نهادی که تروریسم دولتی را جزء تفکیک‌ناپذیر جمهوری اسلامی ساخته است و از این رهگذر به قدرت و ثبات نظام‌شان افزوده است.[۲۴]

انتخابِ خاتمی به مقام ریاست جمهوری نیز با پیش گرفتن سیاستی نوین نسبت به این سازمان همراه نبود. خاتمی نه تنها در جهت از کار انداختن شبکه‌ی وحشت‌پراکنی و مرگ‌آوری وزارت اطلاعات حرکت نکرده، که در دوران زمامداری‌اش ـ به ویژه از بهار ۱۳۷۷ به این سو ـ دامنه‌ی حرکت باندهای چماق‌دار و عملیات فراقانونی‌شان بیشتر و بیشتر شده؛ بیشتر از آنچه در بهار و تابستان سال ۱۳۶۰ دیده شد، شاید. در این ده ماهه‌ی گذشته روزی نبود که دفتر روزنامه و نشریه‌ای، سخنرانی یا گردهمایی‌ای، یا تالار سینما یا سالن کنسرتی در معرض حمله‌ی باندهای چماق‌دار نبوده باشد و کسانی مورد ضرب و جرح "افراد ناشناس" قرار نگرفته باشد.[۲۵] این آخری‌ها، کار به انفجار بمب در دفتر روزنامه‌ها هم کشیده شده و «آشوب در برخی نماز جمعه‌ها» و آتش زدن اتومبیل برخی از "سخنرانان".[۲۶]

گروه‌های چماق‌دار و وحشت‌پراکنی که از سوی رسانه‌های آن دیار "گروه‌های فشار" خوانده می‌شوند، رفته رفته به چنان تشنجی در گستره‌ی جامعه دامن می‌زنند و چنان وحشتی در دل‌ها می‌اندازند که سرانجام واکنش آغاز می‌شود. بیشتر به صورت عریضه یا نامه‌ی سرگشاده نوشتن به مسئولان مملکت. یکی از ماهنامه‌ها هم‌ پرونده‌ای در این زمینه می‌گشاید و می‌کوشد "از رازهای" آن سرزمین پرده بردارد. اما نه رازی می‌گشاید و نه راهی. همین نشریه است که خبر می‌دهد:

«با توجه به حاکمیت انحصاری جناح راست در قوه‌ی قضائیه و عدم رقابت این جناح در استفاده از ابزارهای قانونیِ تحت امر خود به منظور برخورد با گروه‌های مانند انصار حزب‌الله، تدریجاً مشاهده می‌شود جناح چپ نیز به منظور تجهیز خود جهت مقابله با این عدم توازن رو به سیاست قرینه‌سازی آورده است. در همین چهارچوب است که جناح چپ به عنوان اولین اقدام در شهر اصفهان که یکی از سیاسی‌ترین شهرهای ایران است و طی سال‌های اخیر صحنه‌ی قدرت‌نمایی یک جانیه گروه انصار حزب‌الله در بروز برخوردهای خشن نسبت به مسائل این استان بوده، اقدام به ایجاد تشکیل سیاسیِ تحت عنوان کانون همبستگی پیروان خط امام کرده است...»[۲۷]

اما تنها قوه‌ی قضائیه نیست که در استفاده از «ابزارهای قانونی تحت امر خود به منظور برخورد» با گروه‌های چماق‌دار رقبتی نشان نمی‌دهد. رئیس جمهور هم رقبتی به این کار نشان نمی‌دهد. حتا وقتی دو تن از اعضای کابینه‌اش در روز روشن از چماق‌داران می‌خورند، واکنشی جدی از سوی خاتمی دیده نمی‌شود. چه بسا به این دلیل که رویارویی با گروه‌های چماق‌دار و تلاش در جهت محدود کردن دامنه‌ی حرکت آن‌ها، سیاست دولت خاتمی نبوده است. برعکس نشانه‌هایی در دست است که این فرضیه را تقویت می‌کند که افزایش چشمگیر عملیات وحشت‌پراکنی و مرگ‌آفرینی و گسترش فضای تنش و تشنج، سیاستی آگاهانه و حساب شده است و رویه‌ی دیگر طرح "توسعه سیاسی"شان. با پخش امواج وحشت‌پراکنی و مرگ‌آفرینی می‌توانند سلطه‌ی سیاسی‌شان را حفظ کنند، نگذارند وضعیت رو به وخامت رود و تجربه‌ی گورباچف و گشایش سیاسی در شوروی و کشورهای بلوک شرق پیشین تکرار شود و نظام فروپاشد.

گوشه‌ای از آن طرح هم تنبیه و ادب کردن کسانی‌ست که پا از گلیم خود فراتر می‌گذارند و خط قرمز را رد می‌کنند؛ برای آنکه دیگران درس عبرت بگیرند، از پیشروی وامانند و شیرازه‌ی کار از کف نرود. پس بر "وزارت اطلاعات و امنیت"شان است که کوشندگان و سرآمدان جامعه‌ی دگراندیشان و دگرخواهان را چهار چشمی بپایند، در اطراف آن‌ها خوب تحقیق کنند و خط و ربط‌های‌شان را درآورند؛ تدوین فهرست جامع و کامل سرشاخه‌‌‌های پیکره‌ی دگراندیشان ایران که باید به خاک افتاده شوند، اما بر دوش "اطلاعاتی"ها نیست. کار گروه‌های تحقیق وابسته به "مجمع رفع بحران" است که انگار جانشین "کمیته‌ی امور ویژه" شده. این‌ها به بحث و بررسی توصیه‌های محققان می‌نشینند و با توجه به مشخصه‌های هر مورد، مرتد و مهدورالدم را تعیین می‌کنند و اسامی آن‌ها را به دست مقام‌های بالای وزارت اطلاعات‌شان می‌دهند. هرچند راه و روش کار این شبکه هنوز به دقت دانسته نیست، اما روشن است که وحشت‌آفرینان و مرگ‌آوران تا حدودی آزادی عمل و اختیار دارند؛ در تعیین تقدم"سوژه"‌ها و مکان و زمان جنایت‌هاشان.[۲۸]

با آزادی عمل و اختیار همیشگی‌شان و با نیت افزایش بازدهی عمل‌شان؛ این بار، روش "قتل‌های زنجیره‌ای" را به کار می‌برند و به سر وقت قربانیان‌شان می‌روند. به سروقت مجید شریف که دشمن دیرینه‌ی "جمهوری اسلامی"‌شان است و سال‌های سال علیه‌شان جنگیده و با اینکه سختی‌های تبعید را تاب نیاورده و به ایران بازگشته، از تک و تا نیفتاده و دوباره پُر شور و شر شده است. به سر وقتِ پروانه و داریوش فروهر رهبران حزب ملت ایران که برخلاف سایر سازمان‌های سیاسیِ نیمه قانونیِ داخل کشور، سنگ‌های‌شان را با رژیم واکنده‌‌اند و آشکارا خواستار برچیده شدن بساط جمهوری اسلامی‌اند. و به سروقت محمد مختاری و محمدجعفر پوینده که از رادیکال‌های هیئت هفت نفره‌ای هستند که از سوی کانون نویسندگان به تدوین منشور کانون سرگرم‌اند؛ و از مخالفان سازش و کرنش به جمهوری اسلامی. به سبک و سیاق همیشگی‌شان، به نابودی "مرتد"ها برمی‌آیند و ناصبی‌ها. مجید شریف، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را در بیرون از خانه‌های‌شان می‌کشند؛ به همان شکلی که زال‌زاده را کشتند و میرعلایی را. پروانه و داریوش فروهر را اما در خانه‌شان کشتند، با دشنه و شکنجه. درست همان طوری که شاپور بختیار را کشتند و عبدالرحمان برومند را و کاظم سامی را. پروانه فروهر اما اولین زن سیاسی‌ست که به این ترتیب کشته‌اندش.

اما این بار وحشت‌پراکنی‌شان کارگر نمی‌افتد، جنایت‌شان در سیاهی شب گم نمی‌شود و صدایی در گلو فرو نمی‌شکند. صدا، صدا، صدای اعتراض از همه جا به گوش می‌رسد. حساب این صدا را نداشتند. گمان نمی‌کردند که وضع تا به این حد دگرگون شده باشد: روحیه‌ی مردم، حال و هوای جنبش دگراندیشان و دگرخواهان ایرانی در درون و بیرون از کشور، جایگاه جمهوری اسلامی در نزد افکار عمومی جهان و...

این چنین بود که صدایی که از این سوی و آن سوی بلند شد، چنان بانگی یافت که وحشت در دل وحشت‌آفرینان و مرگ‌آوران انداخت و آن‌ها را به واپس‌نشینی‌هایی وا داشت. این آغاز مکافات است.

پایان


جنایت و مکافات (بخش اول)

جنایت و مکافات (بخش دوم)
_____________________

[۱] روزنامه‌ی همشهری، ۲۰ دی ۱۳۷۷

[۲] رویتر، ۶ ژانویه ۱۹۹۹. «ایالات متحده، بازداشت متهمین به قتل را خوش‌آمد می‌گوید.»

[۳] رویتر، ۶ ژانویه ۱۹۹۹، «اصلاح‌طلبان خواستار دگرگونی نیروهای امنیتی شده‌اند». جاناتان لیونر

[۴] پیشین

[۵] روزنامه‌ی همشهری، ۲۱ دی ماه ۱۳۷۷؛ «تأملی در قتل‌ها و رخدادهای غم‌انگیز اخیر»

[۶] روزنامه‌ی همشهری، ۲۱ دی ماه ۱۳۷۷؛ «جمعی از نمایندگان مجلس خواستار تحقیق و تفحص پیرامون قتل‌های اخیر شدند.»

[۷] روزنامه‌ی همشهری، ۲۲ دی ماه ۱۳۷۷؛ «بیانیه‌ی جبهه مشارکت ایران اسلامی درباره‌ی قتل‌های اخیر»

[۸] روزنامه‌ی همشهری، ۱۷ دی ماه ۱۳۷۷

[۹] روزنامه‌ی سلام، ۱۵ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۰] روزنامه‌ی اطلاعات، ۱۸ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۱] ایرنا، ۲۲ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۲] روزنامه‌ی کیهان، ۲۱ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۳] روزنامه‌ی همشهری، ۲۶ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۴] پیشین

[۱۵] پیشین

[۱۶] روزنامه‌ی همشهری، ۲۴ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۷] پیشین

[۱۸] روزنامه‌ی کیهان، ۲۳ دی ماه ۱۳۷۷

[۱۹] روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۶ دی ماه ۱۳۷۷

[۲۰] روزنامه‌ی جمهوری اسلامی، ۲۱ دی ماه ۱۳۷۷

[۲۱] روزنامه‌ی همشهری، ۲۷ دی ماه ۱۳۷۷

[۲۲] روزنامه‌ی کیهان، ۲۹ دی ماه ۱۳۷۷

[۲۳] ایرنا، ۳۰ دی ۱۳۷۷

[۲۴] نگاه کنید به «تروریسم دولتی ابزار ارعاب جمهوری اسلامی»، ناصر مهاجر، آغازی نو، شماره ۳ و ۴، تابستان ۱۳۶۶ و نیز «کاربُرد تروریسم در سیاست‌های دولت رفسنجانی»، بولتن آغازی نو، شماره ۱۷، مهر ۱۳۷۰

[۲۵] نگاه کنید به ماهنامه‌ی کیان، شماره ۳۹، ص ۴۴ تا ۴۷، ایران فردا شماره‌ی ۳۶ ص ۱۲؛ نیز ایران فردا شماره‌ی ۳۳، ص ۱، و نیز ایران فردا شماره‌ی ۴۵، ص ۵۵

[۲۶] ایران فردا، شماره‌ی ۴۳، ص ۱ و توس، چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۷۷

[۲۷] ایران فردا، شماره ۴۱ اسفند ۱۳۷۶ و فروردین ۱۳۷۷

[۲۸] گفته‌های کاظم دارابی (فرهاد) در دادگاه برلین... 

شرحی بر«حدیث بر دار کردن حسنک وزیر

محمود طوقی: شرحی بر«حدیث بر دار کردن حسنک وزیر»۱



در آمد
عناصر اصلی این داستان تاریخی:
-سلطان ماضی؛محمود غزنوی
-حسنک وزیر:وزیر محمود غزنوی
-امیر مسعود؛پسر بزرگ محمود
-امیر محمد ؛پسر کوچک محمود غزنوی
-فرخزاد بن مسعود؛پسر مسعود غزنوی
-بوسهل زوزنی:رئیس دیوان جنگ امیر مسعود
-خواجه احمد حسن:وزیر مسعودو پیش تر وزیر سلطان محمود
-بونصر مشکان؛صاحب دیوان رسالت
-بیهقی ؛ابوالفضل محمد بیهقی؛دستیار خواجه بو نصر مشکان
-عبدوس؛ معتمد امیر مسعود
-علی رایض؛زندان بان حسنک و از چاکران بو سهل
-احمد جامه دار ؛پیک امیر مسعود


برای فهم بیشتر داستان بردار کردن حسنک لازم است پیشاپیش به چند نکته ما واقف باشیم:
۱-در این زمان خلافت اسلامی دو شقه شده بود؛خلفای فاطمی در مصر و خلفای عباسی در بغدادو هر کدام برای گسترش نفوذ خود تلاش می کردند . مکتب بغداد مسلمانان اسماعیلی را قرمطی می دانست که چیزی همردیف کافر بود و ریختن خون قرمطیان مباح بود .
۲- نفوذ خلافت اسلامی بر غزنویان در حال سست شدن هر چه بیشتر بود با این همه محمود که خلیفه را به چیزی نمی گرفت باز برای داشتن مشروعیت مذهبی خودرا محتاج حمایت خلیفه بغداد می دانست اما با این همه بدش نمی آمد برای همیشه از زیر این نفوذ خلاص شود .
۳-سلطان محمود دو پسر داشت .امیر مسعود و امیر محمد . سلطان و به تبع آن حسنک وزیر تمایلی به جانشینی امیر مسعود نداشتند . و ریشه عداوت مسعود با حسنک به این دوران باز می گشت که مسعود تلاش می کرد نظر سلطان و حسنک را از امیر محمد بگرداند . در همین کشاکش است که حسنک می گوید :اگر تو شاه شدی مرا بر دار کش.


۴- بوسهل زوزنی در زمان مسعود متصدی دیوان عرض بود (وزارت جنگ). بوسهل پس از مرگ محمود از زندان گریخت و خودرا به دامغان نزد مسعود رساند که از ری عازم غزنین بود و چون در گذشته ارادتی به مسعود داشت از نزدیکان و همه کاره او شد
بوسهل اما در زمان پادشاهی محمود، شاعری بود که بر درگاه حسنک می ایستاد تا شعرش را عرضه کند و سکه ای بگیرد در همین دوران است که توسط پرده دار حسنک از در گاه حسنک رانده می شود و کینه حسنک را بدل می گیرد .
۵-احمدِحسن:احمد بن حسن میمندی وزیر سلطان محمود بود .مردی سختگیر بود و از اصول سرپیچی نمی کرد بزرگان دولت محمود از او رنجیدند و در سال ۴۱۵ از کار برکنار و در قلعه کالنجر ؛کشمیر زندانی شد در زمان مسعود از زندان رها شد و در سال ۴۲۲ وزارت یافت .
خواجه احمد چون مغضوب و زندانی شد حسنک به وزارت رسید . در زمان مسعود چون به وزارت باز گشت این بار حسنک زندانی واو در پست وزارت بود.اما در دستگیری و بر دار کشیدن حسنک او نقشی نداشت . خواجه احمد حسن از این فرو مایگی ها بری بود .
۶-محمود غزنوی ملقب به یمین الدوله ،فرزند ارشد سبکتکین بود . در سال ۳۸۷ ه. ق. برادر خود اسماعیل را شکست داد و خود بر تخت نشست.در سال۳۸۹عبدالملک نوح سامانی را شکست دادو بر خراسان مستولی شد . در سال ۳۹۳ خلف بن احمد صفاری را شکست داد و سیستان را ضمیمه قلمرو خویش کرد . در سال ۳۹۶ مولتان سند را تصرف کرد و در سال ۴۰۱ خوارزم را به تصرف در آوردو در سال ۴۲۰ ری و اصفهان را از مجدالدوله دیلمی گرفت و در بهار ۴۲۱ در غزنین به مرض سل در گذشت .
۷-با فوت محمود ،امیر مسعود در همدان بود پس بزرگان دربار محمود امیر محمد را به شاهی برگزیدند که در گوزگانان بود شهری در خراسان قدیم و چون امیر مسعود با سپاه گرانش به بلخ رسید امیر علی حاجب امیر محمد را در قلعه کهتیز تکینآباد زندانی کرد و پادشاهی را به مسعود سپرد .
۸-مسعود پس از زندانی کردن برادر تا سال ۴۳۱سلطنت کرد ودر این سال از طغرل سلجوقی شکست خورد وبه طرف هندوستان رفت و محمد برادر خودرا باخود برد و در سال۴۳۲ در بین راه غلامان شورش کردند و او را کشتند و محمد برادرش را به سلطنت نشاندند امیر محمد نیز در همین سال کشته شد .
۹- خلعت:جامه و زیور و سلاح بود که سلاطین به امرا می داند و کمتر از سه پارچه نبود؛دستار جامه و کمر بند .
۱۰-حسنک:ابوعلی حسن بن میکال مشهور به حسنک.در سال ۴۱۶ پس از عزل احمد بن حسن میمندی سلطان محمود به وزارت رسید . در زمان امیری مسعود دستگیر و در سال ۴۲۵ به دار زده شد .
۱۱-خلیفه؛منظور القادر بالله بیست و پنجمین خلیفه عباسی است

آغاز داستان
امروز که شرحی می نویسم در ذکر بر دارکردن حسنک وزیر از ذی الحجه سنه خمسین و اربعمائه روزگاری بسیارگذشته است و نشانی از روزگار فراخ سلطان معظم ابو شجاع فرخزاد بن ناصرالدین الله ،اطال الله بقاوه در میان نیست .و از بازیگران آن نمایش عظیم هم کسی در میانه نیست .
خواجه بو سهل زوزنی که بر این ستم جهد بسیار کرد در خاکست به روزگاران بسیار و نشانی از او در میان اوراق تاریخ نیست ، جز نامی و خاطره ای.
در صحیفه روزگار در هر زمانی مردمان بد نهاد در کارند و بر ثقل شرارت چیزی می افزایند ،چون بوسهل زوزنی و او در پاسخ آنچه کرده است گرفتار است و تا جهان به این سیاق باقی است او وامیر مسعود و موجوداتی از این دست بر کرده های خود باید پاسخگو باشند ، یا حسنک و حسنک ها ازآن ها در گذرند که از محالات تاریخ است و یا تاریخ به کرامت بر آن ها ببخشاید و این شدنی نیست الا که کار روزگار به سامان شود و حسنک و حسنک ها ارج خود بینند ودر پیشگاه تاریخ بر جای درست خود نشینند .
هر چند بر صاحب آن قلم و این قلم ازبوسهل ها بدی های بسیار رسیده است اما اسب تاریخ رانباید بدان سو راند که خوانندگان این وجیزه گویند «شرم باید این پیر را که قلم به تعصب و کینه رانده است» .

بوسهل امیری محتشم بود . از فضل و ادب هم بهره ای داشت .اما شرارت و فرو مایگی در نهاد او ریشه داشت .چون دیگر مردمانی از این دست که در هر روزگاری بر حاشیه تاریخ در بدی و شرارت مرکب می رانند ،و کار جهان را در مذاق مردمان نیک نهاد تلخ می کنند.
از ویژگی های او آن بود که مترصد بود تا پادشاهی بر چاکری خشم گیرد و او فرصت می یافت تا شرارت جبّلی خودرا نشان دهد . به میانه میدان می جست و اسب بدی را سخت و بی محابا می راند و آن چاکر را آن می کرد که سزاوار آن نبود و بعد در هر کجا که می نشست به گزافه می گفت :« آنچه بر آن ملعون رفت از جانب من بود . که من گرفتم و بستم و زدم و کشتم ».و پُر واضح بود که عاقلان در این گزافه به ریشخند بنگرند .
بو سهل در کار بو نصر دبیر نیز حیلت ها کرد اما تیرش در هر بار به نشانه ننشست که قضای ایزد عزوجل با بد نهادی او همراه نبود و خواجه بو نصر نیز خود مردی دور اندیش بود و در زمان پادشاه ماضی رضی الله عنه جانب مسعود را همی داشت ،چون به فراست دریافته بود که بعد از محمود سلطان بزرگ، اورنگ پادشاهی در حصه او خواهد بود .
اما حسنک جانب احتیاط را نگاه نداشت و چون دلش با امیر محمد پسر دیگر محمود بودو اورا شایسته تر برای نشستن بر تخت پادشاه بزرگ می دانست پیغام های امیر مسعودرا به چیزی نمی گرفت و به عبدوس معتمد امیر مسعود روزی گفت :«امیرت را بگوی اگر به پادشاهی رسیدی حسنک را بر دار کن . من آنچه می کنم به فرمان خداوند خود می کنم» .
از بخت بد، امیر مسعود بر امیر محمد برادر خود ظفر یافت و پادشاهی از آن او شد .و فرومایگان که در هر عهد و عصری در کنار لاشه قدرت چون کفتار ها فراوانند در کار حسنک سعایت کردند و به مَلک گفتند:« او خواست اگر شما به پادشاهی رسیدید او را بر دار کنید .پس امروز وقت کیفر دادن بد اندیشان است ». و امیر مسعود رضایت داد.
کار چون همیشه بدست بد نهادان نهاده شد و به دستور بوسهل حسنک را از بُست به هرات آوردند . که محل قدرت بوسهل بود .
بوسهل حسنک را به علی رایض سپرد که یکی از چاکران او بود و در بد نهادی شهره آفاق بود .و علی رایض بر حسنک آن کرد که دیگر فرو مایگان با امیران محتشم کنند بدان روزگار که گرفتار آیند .هر چند علی رایض در نهان با نزدیکان می گفت من آنچه با حسنک کردم ده یک از آن بود که بو سهل گفته بود .
و مردمان به بو سهل زبان دراز کردند که« الکاظمین الغیظ و العا فین عن الناس و الله یحب المحسنین ».اما بو سهل و علی رایض از جنس و جنم دیگر بودند و حشمت و شوکت دیگران را تاب نمی آوردند که بوسهل در برابر حسنک قطره آبی برابر رودی بود .
حسنک در هرات به زنجیر بود و بوسهل در بلخ بود در خدمت امیر مسعود تا فرمان گیرد و کار حسنک را تمام کند .
اما امیر مسعود برای کشتن حسنک دنبال بهانه ای می گشت که در چشم خلایق راست آید .
بو سهل به نزد امیر مسعود رفت و گفت: «یافتم» و امیر پرسید ؛«بهانه چه باشد ». بو سهل گفت :«این مرد قرمطی است . چرا که در زمان پادشاه ماضی لوا و خلعت از قرامطه مصر گرفت و خلیفه در همان روزگار به پادشاه بزرگ شرح حال نوشت و از او خواست حسنک را بجرم قرمطی بودن از خود براند و بردار کند» .
اما امیر مسعود خود می دانست که چنین نیست و کینه خلیفه از حسنک آن بود که حسنک در بازگشت از سفر حج به بغداد نرفت و خلیفه را به هیچ گرفت و این داستان برای امیر ماضی روشن بود که برای خلیفه نوشت ؛ما خود انگشت در هر سوراخی می کنیم تا قرمطی بجوئیم .که اشارتش به قرمطی نبودن حسنک بود .
قرامطه پیروان فرقه ای از اسماعیلیه بودندکه توسط حمدان الاشعث معروف به قرمط در سال ۲۸۰ ه.ق. پدید آمدند. قرمطیان محمد ابن اسماعیل را امام هفتم و صاحب الزمان می دانستند.
و بو سهل امیر مسعود را گفت :«مردمان عوام در کار امیر چون و چرا نکنند و چشم بر دهان و زبان امیر دارند . و همیشه از روزگار پیشین همین بوده است وحقیت ماجرا آن باشد که امیر گوید» و امیر مسعودگفت :«آن کنم که تو گویی ».
اما امیر مسعود به این اتهام دل محکم نداشت و دنبال شاهدی می گشت که در میان مردمان ارجی نیکو داشته باشد . پس عبدوس معتمد را به نزد خواجه احمد حسن فرستاد که وزیر او بودو در زمان پدرش رنجش هایی از حسنک داشت و به او گفت :«آنچه حسنک در زمان پادشاهی ماضی به زیان من و به نفع امیر محمد راند تو می دانی و ازآنجا که خدای عز وجل تخت و مُلک را به آسانی به من داد من از گناه حسنک گذشته ام اما دراعتقاد این مرد تو چه می گویی که همه می گویند قرمطی است» .
خواجه ازعبدوس معتمد علت دشمنی بوسهل با حسنک را پرسید و عبدوس از سرای راندن بو سهل گفت توسط پرده دار حسنک در روزگار گذشته و کینه ای که بو سهل از خفت آن روزگار در دل دارد . و خواجه از تعجب گفت ؛سبحان الله.و مرادش آزردگی و کدورتی بود که در تمامی این سال ها در دل بوسهل جا خوش کرده بود .
و اما خواجه حسن به عبدوس معتمد گفت :به امیر مسعود بگو «من از زمانی که در زندان کالنجر بودم با خود سوگند خوردم که اگر از این قلعه جان به سلامت بردم در خون هیچ کس سخنی نگویم .اما در باب آنچه که در آن روزگار د رمورد حسنک در افواه بود بر من حقیقتی معلوم نشد . اما نصحیت از سلطان باز نگیرم که اگر جز این باشد به سلطان خیانت کرده باشم .و آن نریختن خون حسنک است که خون ریختن کاری سهل و ساده نیست» .
عبدوس پیغام خواجه احمد وزیر را به امیر مسعود رساند و امیر مسعود گفت :«به خواجه بگو در مورد حرف هایش اندیشه می کنم» . اما این رویه کار بود و امیر مسعود بدنبال بهانه و بینه ای مردم پسندی می گشت تا کار حسنک را یکسره کند اما نه آن گونه که معلوم شود به کینه و عداوت کرده های حسنک در زمان پادشاه ماضی است .
پس امیر مسعود با بو نصر مشکان که صاحب دیوان رسالت بود مجلسی کرد تا شاید او گواه قرمطی بودن حسنک شود .و بو نصر مشکان از سفر حج گفت و در آمدن حسنک به مدینه و وادی القُری که بر سر راه شام بود و شام تحت سیطره خلفای فاطمی بود وفاطمیان به احترام برای حسنک خلعت مصری فرستادند که او وزیر محتشمی بود و برای فاطمیان نگاه داشت احترام او نگاه داشت احترام سلطان محمود بود . تا به موصل رسید از موصل بخاطر این که باید از بادیه می گذشت تا ببغداد برسد و به دیدار خلیفه برود تغییر مسیر داد . که بادیه می توانست جان انبوهی را به خطر بیندازد . پس به بغداد نرفت وخبر به خلیفه رسید. خلیفه پنداشت امر محمود بوده است پس کینه حسنک بدل گرفت و نامه به انبوه برای محمود فرستاد که حسنک قرمطی است و باید ادب شود . سلطان ماضی از خرفی خلیفه بر آشفت و به خلیفه آن نوشت که باید می نوشت ؛که من به خاطر قدر شما انگشت در هر سوراخی می کنم تا قرمطی بجویم و مرادش قرمطی نبودن حسنک بود .که او را چون برادر خود دوست می داشت .و در آخر خلعت مصری به بغداد فرستاده شد تا بسوزانند و دل خلیفه آرام گیرد .خلیفه خلعت مصری را سوزانداما دلش در مورد حسنک قرار نگرفت تا سلطان بزرگ به سرای باقی رفت .
و تیر امیر مسعود برای تراشیدن شاهد موجه ای دیگر به سنگ خورد .
پس محتشمان را بخواند تا در حضور جمع حسنک تمامی دار و ندار خودرا بنام امیر مسعود کند به قباله و در ازایش وجهی ناچیز ستاند که صورت معامله شرعی باشد .
پس دیگر روز حسنک را بیاوردند در میان سربازان بسیار بی بند و زنجیر . حسنک لباسی به قاعده پوشیده بود جبه ای سیاه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نیشابوری بر سر و مو هایی مرتب در زیر دستار و موزه ای میکائیلی به پا .
والی حرس و علی رایض او را به طارم بردند که پیشاپیش بزرگان در آن جا جمع شده بودند .
خواجه بزرگ احمد وزیر به احترام برخاست . پس همه تبعیت کردند الا بوسهل که نیمه برخاست و خواجه احمد به او گفت :«در همه کارها ناتمامی» . و بوسهل به ناچار تمام قد برخاست .
بعد خواجه احمد از حسنک حالش را جویا شد و پرسید با روزگار چه می کنی ؟.
حسنک خویشتن داری کرد و گفت :«جای شکر است ». و خواجه حسن گفت:«دل شکسته نباید بود که برای مردان چنین احوالی پیش می آید. اما همیشه امید رحمت هم هست» .
بوسهل طاقتش طاق شد و به خواجه حسن گفت:«آیا سزاوار است که با این سگ قرمطی که بزودی به فرمان خلیفه بر دار خواهد شد خواجه این گونه سخن گوید ».؟
خواجه حسن به خشم در بوسهل نگریست و حسنک گفت:«سگ ندانم که کیست . اما اگر مراد منم همه می دانند که خاندان ما از حشمت و نعمت در جهان هیچ کم نداشته اند و تا امروز کارهای بزرگ را رقم زده ام . اما عاقبت آدمی مرگ است . و اگر امروز مرگ من فرارسیده باشد کس نتواند ممانعت کند و دار و جز آن هم مهم نیست .اما راجع به این خواجه که روزگاری برای من شعر می گفت و بر در سرای من می ایستاد تا شعرش را عرضه کند و خود به روزگاری بجرم قرمطی بودن در زندان بود .و امروز مرا سگ قرمطی می نامد حرفی نیست و این تمامی از عجایب روزگار است ».
وبو سهل خواست زبان به زشتی برد که خواجه حسن او را باز داشت و به او گفت: «این مرد پنج و شش ماه است که در دست شماست . از این جا که فارغ شد با او هرچه خواهی بکن . اما در این مجلس ترا حق گستاخی نیست ».
پس محرران قباله ها را تک تک بنام خواندند و نبشتند و حسنک با گرفتن وجهی ناچیز آن ها را بنام امیر مسعود کرد .و رویه کار آن بود که این معامله به طوع و رغبت است اما عاقلان جهان نیک می دانستند که معاملتی در کار نیست . معامله، معامله داغ و درفش و چوبه دار با اسیری در بند است .
چون از گرفتن قباله فارغ شدند حسنک به خواجه حسن گفت :«به روز گار سلطان محمود در باب شما حرف های بیهوده می زدم.که همه خطا بود اما چاره ای در فرمانبرداری نبود . وزارت را هم بعد از شما به زور بمن دادند اما خود بدان رغبتی نداشتم.اما من بر علیه شما کاری نکردم و خویشان شما را در روزگار گرفتاری شما نواختم. با این همه بر هر عقوبتی از جانب سلطان مقرر شود آماده و راضیم. و دست از جان شسته ام .اما نگران خانواده خود هستم. باشد که خواجه به خاطر همه چیز مرا حلال کند ». و بگریست . و خواجه حسن نیز آب در چشم شد . گفت :«از من بحلی و نومید نباید بود که بهبود و گشایش ممکن باشد . و من با خدای خود عهد می کنم که خانواده ترا مواظبت نمایم ».
پس حسنک برخاست .و همه برفتند .
وقتی گزارش این نشست به امیر مسعود رسید امیر مسعود بو سهل را سرزنش کرد که چرا احترام وزیر و مجلس مارا نداشتی . و بوسهل گفت:«وقتی ستمی که در روزگار محمود با شما کرد و به یاد من آمد صفرا بجنبید و دیگر چنین نکنم» . و بوسهل نیک می دانست که این رویه کار است و امیر مسعود از رفتار او بسیار خشنود تر است تا آن چه خواجه حسن با حسنک کرد .
آن شب بو سهل به سرای خواجه حسن رفت تا مبادا خواجه نامه ای به امیر مسعود بنویسد و شفاعت کند . خواجه حسن بر آشفت و گفت:« با آنچه شما و دیگران در حق حسنک کردید نامه نوشتن و درخواست شفاعت حاصلی ندارد و این کار شما بسیار زشت است .»
امیر مسعود وبو سهل برای بر دار کردن حسنک شاهد موجهی نیافتند پس بناچار به این فکر رسیدند که به دروغ دو پیک فراهم کنند که از جانب خلیفه آمده اند و فرمان سنگسار حسنک را به جرم قرمطی بودن با خود آورده اند .
چون همه چیز فراهم شد امیر مسعود برای آن که نشان دهد در این جنایت سهمی ندارد به شکاری سه روزه رفت ، با ندیمان و خاصگان و مطربان . که او مسرور بود به کشتن حسنک و انتقام خودرا از گذشته گرفته بود
پس در کنار مصلای بلخ چوبه داری زدند و بوسهل خود بر کناره ای ایستاده بود و سوارانی در پی حسنک فرستاد.
حسنک را بیاوردند و از بازار عاشقان گذر دادند .که بازاری بلند آوازه بود در بلخ .و از آنجا به مرکز شهر آوردند . در آنجا میکائیل شوهر خواهر ایاز غلام محبوب سلطان ماضی سوار براسب منتظر بود تا حسنک پیدا شود و او را دشنام گوید وبگوید :«خائن و مزدور».
و حسنک در وی ننگریست .که ارزش نگاه کردن و پاسخ دادن را هم نداشت .که در هر روزگاری از این دست موجودات بسیارند که در پی زمین خوردن محتشمی سنگی بر او زنند و با ظلم همراهی کنند تا روزگاری بکار شان آید .
حسنک را به پای چوبه دار آوردند و آن دوپیک دروغین هم بر دو سوی او ایستاده بودند که نشان دهند این کار به فرمان خلیفه است و امیر مسعود دستی در این کار ندارد .و قاریان قرآن می خواندند .
حسنک جامه از تن بیرون کردآن گونه که جلادان می خواستند . تنی چون سیم سفید و رویی چو صد نگار زیبا وهمه خلق به درد گریستند .
پس خُودی آوردند؛کلاهی آهنین و بعمد تنگ تاصورت او آزرده شود .بانگ آمد سر او آسیب نبیند برای آن که به بغداد می رود برای خلیفه . پس به ناچار خُود را عوض کردند و در تمام این مدت حسنک به نجوا با خود چیزی می گفت.
مدتی بعد احمد جامه دار از سوی امیر مسعود آمد و گفت:«سلطان می گوید این آرزوی توست که خواسته بودی که چون ما شاه شویم ترا بر دار کنیم . اما ما بر تو رحمت آوردیم اما فرمان خلیفه چیز دیگریست ». حسنک چیزی نگفت . و احساس شیرینی سراغش آمد و دانست تا این لحظه هنوز امیر مسعود خودرا پیروز این میدان ناجوانمردانه نبرد نمی بیند و احساس می کند خدعه او در دل مردم کارگر نیفتاده و می خواهد در آخرین لحظات این نبرد نابرابر خودرا از زشتی این جنایت مبری کند . و گناه را به گردن خلیفه ؛القادر بالله بیندازد .پس خود به زشتی این کار واقف است .
خُود آوردند فراخ و از او خواستند تا پای چوبه دار بدود که مردم به اعتراض گفتند:« شرم دارید که مردی را برای کشتن به تعجیل می برید» و چیزی نمانده بود که آشوبی بزرگ بر پا شود و سواران سوی مردم تاختند و شورش را خوابانیدند.
و جلاد رسن ها را استوار ببست و آواز داد که او را سنگسار کنید . هیچ کس دست به سنگ نبرد و باز احساس شیرینی سراغ حسنک آمد . نه پیک های دروغین خلیفه ونه گروه قرآن خوانان و نه داغ و درفش گزمگان و نه تبری جویی های مدام امیر مسعود نتوانسته بود مردم را فریب دهد که او قرمطی است .
وهمه مردم زار زار گریستند و حسنک صدای همدلی مردم را به گوش جان شنید و با خود گفت :«نیاموختی امیر مسعود» .
پس مردمان فرو مایه را سیم دادند که سنگ زنند . اما حسنک پیشاپیش با طناب سفت و محکم جلاد بر گردن مرده بود .
بو سهل سر حسنک از تن جدا کرد بدان عنوان که به بغداد فرستد برای خلیفه اما در خانه داشت و هنگام بزم در مستی تمام ،سر را می آورد و نگاه می کرد و شراب می خورد .و با خود و دیگران می گفت :«سر دشمنان چنین باید» .
حسنک هفت سال بر داربماند تا اجازه دادند او را از دار فرود آورند و دفن کنند . اما کس ندانست که سر کجاست و تن کجاست . که همیشه همین گونه بوده است .
حسنک را مادری بود سخت شیر دل . بعد از دو ماه از واقعه خبر دارشد . جزعی نکرد بدان شکل که مادران هنگام مصیبت کنند و گفت:«بزرگا مردا که این پسرم بود . که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان ».و ماتم پسر سخت نیکو داشت .

الف و ثلاث مئه و سبع و تسعون

———————————————————————————————————
۱-گزیده تاریخ بیهقی:به شرح و توضیح نرگس روان پور