۱۳۹۲ مرداد ۵, شنبه

نگاهی به مردم ستمديده سرزمينمان

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت دوم حنیف حیدرنژاد

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت دوم
حنیف حیدرنژاد
قسمت دوم: حرکت، شروع عملیات
شاید ساعت از هشت صبح گذشته بود که ستون خودرو های ما به حرکت افتاد. روی شیشه جلوی همه خودروها عکس های بزرگی از مسعود و مریم نصب شده بود. دو طرف خودرو ها هم با پرچم ایران و آرم سازمان مجاهدین خلق نشان شده بود. روی درب های جلو و بغل ماشین ها هم که آرم ارتش آزادیبخش نقش بسته بود. آرش راننده بود و من در کنارش نشسته و رزمنده ی پیوسته که اسمش یادم نیست، ولی او را در این نوشته احمد می نامم، در عقب پشت دوشکا قرار داشت. ستون به آرامی حرکت می کرد. در قسمت عقب آیفای جلوی ما حدود 14 نفر رزمنده ارتش آزادیبخش نشسته و دست زنان، سرود و آواز و ترانه می خواندند. همانطور که من و آرش گرم صحبت بودیم، نرسیده به خروجی درب قرارگاه، یک دفعه دست راست ما، بالای قسمت بار یک خودرو مسعود و مریم را دیدم که ایستاده و برای بچه هائی که به طرف مرز می رفتند دست تکان می دادند. ما دو نفر حسابی غافلگیر و هیجان زده شده بودیم و هر کدام شعاری دادیم...
ستون طولانی خودرو ها به کندی در حال حرکت بود. به ندرت سرعت حرکت به بالای پنجاه کیلومتر در ساعت می رسید. از شهر کوچک خالص که عبور می کردیم، دو طرف جاده پر بود از مردمی که ساکت به ما نگاه می کردند. این مشایعت ساکت مردم در تمام مسیر همه جا همراه ما بود. نزدیک ساعت دو یا سه بعد ازظهر، شاید هم دیرتر، در نزدیکی خانقین به زمین های باز کنار جاده هدایت شدیم. در اطراف یک قلعه ی بزرگ سنگی ارتش عراق، ماشین های سوخت ارتش عراق پارک شده و خودروهای ما سوخت گیری کردند. همزمان "بچه های خودمان"، اغلب زنان رزمنده مجاهد، بسته های ساندویچ آماده را کیسه کیسه به ما داده یا پشت ماشین ها پرت می کردند. کمی آنطرف تر تانکرهای آب ارتش عراق بود که کلمن هایمان را از آن پر آب می کردیم و در کنارش کامیون های 18 تن پر از قالب های یخ قرار داشت که هر خودرو برای نفرات خودش یک یا چند قالب را از آنجا برداشته و به پشت ماشین می انداخت.
کمی بعد تر به مرز خسروی رسیدیم. خانه ها به دلیل جنگ داغان و مخروبه شده و روی دیوارها آثار گلوله و انفجار توپ در همه جا دیده می شد. درخت های نخل نیمه سوخته یا کله بریده همه جا به چشم می خورد. سربازهای عراقی دو طرف جاده ایستاده بودند. در طول مسیر، طرفین جاده با نوارهای سفید علامت گذاری شده بود که به معنی آن بود که آنجا مین زدائی شده است.
از خسروی که رد شدیم، احساس می کردم "بوی ایران" می آید. این موضوعی بود که من و آرش کلی در موردش حرف می زدیم. دستم را از پنجره بیرون برده و مشت مشت هوا را قاپیده و می بلعیدم. احمد از پشت ماشین گیج و ویژ من را نگاه می کرد. وقتی سرم را بطرفش بر می گرداندم لبخند می زد. در اولین جائی که ستون ما ایستاد، سریع درب ماشین را باز کرده و به کمی آنطرف تر از شانه ی جاده پریدم و مشتی از خاک را برداشته و به ماشین برگشتم. خاک مشت زده را بوئیدم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن سرود آزادی:
ای آزادی / در راه تو / بگذشتم از زندانها
پرپر کردم / قلب خود را / چونان گل در ميدان‌ها
خون خود را / جاری کردم / چون رودی در سنگرها
تا بشکوفد / گلبانگ تو / بر لبهای انسانها
راهت راهم / نامت نامم / ای آزادی آزادی
بی نام تو / از نای ما / کی برخيزد / فريادی
بی تو دنيا / غرق ظلمت / زندان فتح و شادی
ای آزادی / تا نور تو / گردد د رهر سو تابان
تا نگذارم / جان بسپاری / در زنجير دژخيمان
در توفان‌ها / با اشک و خون / با تو می‌بندم پيمان
ای آزادی / نور خود را / برگور ما بعد از ما می افشان ...

آرش هم مشت من را بطرف صورتش کشید و خاک را بوسید و با هم سرود خوانی را ادامه دادیم.
قصر شیرین را هم رد کردیم. به نزدیکی سرپل ذهاب رسیدیم. به یاد سفرهایم به آنجا در سال های قبل از انقلاب افتادم که برای دیدن عمویم به آنجا آمده بودم و خاطراتی را هم برای آرش تعریف کردم. در خروجی سرپل ذهاب، دست راست جاده، تعدادی از فرمانده هان ارتش آزادی دیده می شدند که با بیسیم مشغول مکالمه بودند. تا اینجا هنوز اثری از جنگ و درگیری دیده نمی شد.
به کمرکش گردنه پاتاق که رسیدیم، اولین ماشین های رها شده ی ارتشی رژیم جلب توجه می کرد. کاملا معلوم بود که ماشین ها یک مرتبه متوقف شده ولی اثری از گلوله بر روی ماشین ها یا نشانه ای از اجساد در اطراف خودرو ها دیده نمی شد. نیمی از گردنه را  رد کرده بودیم که ماشین های سوخته ارتشی رژیم و اجساد ی در کنار آن دیده می شد. کمی آنطرف تر سربازانی دیده می شدند که دست هایشان را روی سرشان گذاشته و با زیر پیراهن سفید دسته دسته بطرف کرندغرب در حرکت بودند. بعضی جاها چندین دسته از این سربازان دیده می شدند که در کنار جاده نشسته و وقتی از کنار آنها رد می شدیم می گفتند: "ما پاسدار نیستیم، به خدا ما پاسدار نیستیم".
حرکت ستون ما کند و کند تر می شد. بعضی جاها خودرو ها به هم خیلی نزدیک شده یا اصلا به هم می چسبیدند. کم کم هوا تاریک می شد. تازه هوا تاریک شده بود که به کرند غرب رسیدیم. دو فروند بی ام پی ارتش آزادیبخش در ورودی شهر بود. "بچه های خودمان" با آستین های سفید ادامه مسیر حرکت را به خودروها نشان می دادند. دسته هائی از مردم عکس هائی از مسعود  و مریم را بالای سر گرفته و فریاد می زدند"مرگ بر خمینی". جاهائی نیز ستون هائی از ماشین های مردم دیده می شد که دارند از شهر خارج می شوند و در مسیر ما قرار گرفته و سرعت حرکت ما را خیلی کند کرده بودند.
خروجی کرند غرب را که رد کردیم، دیگر هوا کاملا تاریک بود. هرچه که به اسلام آباد نزدیک تر می شدیم ،کمی دورتر، دست راست، شعله های بزرگ آتش زبانه می کشید. به نظر می رسید به دلیل آتشباری و تیراندازی مزارع گندم آتش گرفته است. برای یک لحظه صدای رگبار مسلسی از سمت راست به گوش خورد. ماشین های جلو متوقف شده و آماده عکس العمل شدیم، اما خبری نبود. کمی بعد به دروازه های اسلام آبادغرب (شاه آباد غرب) رسیدیم. از بولوار شهر عبور می کردیم. چراغ های خیابان ها و شهر خاموش و برق شهر کاملا قطع بود. سر برخی فرعی ها یک ماشین یا نفراتی از افراد خودمان بودند که ادامه مسیر را  نشان می دادند.  به خروجی شهر اسلام آباد که رسیدیم با  ستون دراز و بی نظم و حساب ی از ماشین های مردم محلی روبرو شدیم، ماشین سواری، تراکتور، اتوبوس، کامیون ... مردم می خواستد از شهر خارج شوند. کنار آنها افرادی هم پیاده مسیر را طی می کردند؛ پیر و کودک و جوان، زن و مرد.
سرعت حرکتمان خیلی خیلی کند شده و بعضی جاها متوقف می شدیم. افرادی از نیروهای خودمان پیاده وسط ماشین ها راه رفته و از  راننده های ماشین های معمولی مخی خواستند کاملا به کنار کشیده و متوقف شده و ماشین را خاموش کنند. ولی کسی به این درخواست ها گوش نمی داد. مردمی که از کنارشان رد می شدیم با لهجه محلی، که برای من آشنا بود به ما خسته نباشید می گفتند، ولی مرگ بر خمینی اصلی ترین شعارشان بود. در سایه روشن تاریکیِ شب و نور چراغ ماشین ها می شد ترس، غافلگیری و اظطراب را در چهره مردم دید. اما بعضی جاه ها هم می شد عده ای را دید که باهم پایکوبی کرده و فریاد "مرگ بر خمینی- درود بر رجوی" سر می دادند. همانطور که از کنار مردم رد می شدیم از پنجره دستم را بیرون کرده و با آنها دست می دادم. اشک چشمانم را پر کرده بود. یعنی ایران داره آزاد می شه، یعنی تمام شد؟ یعنی آن همه جنایت و دروغ و مردم فریبی داره تمام میشه؟ یعنی واقعا می شه که بشه؟ به میدان آزادی فکر می کردم و به "رقص و شادی بزرگ روز آزادی". از اینکه ماهی ها دارند به دریای خلق می رسند حسابی هیجان زده شده بودم. بعضی وقت ها بلند بلند به آرش می گفتم: اینها مردمند، می بینی، مردم، مردم خودمون، تصورش را می کردی؟ دیگه کار رژیم تمومه...
همینطور که ستون ما یواش یواش جلو می رفت، دست چپ جاده چند تا از خود روهای خودمان بطور عرضی نیمی از جاده را مسدود کرده بودند تا مردم و ستون ماشین های مردم نتوانند عبور کنند. بچه های خودمان محترمانه به مردم می گفتند: والله نمیشه رد بشید، جنگه، درگیریه، خطر داره، نمیشه، والله نمی شه...
ستون خودروهای ما از گردنه ای عبور می کرد که بعد فهمیدم "گردنه حسن آباد" است.  گردنه را که رد کردیم افتادیم توی سرپائینی. همه جا کاملا تاریک و ساکت بود. احتمالا ساعت از 11 یا 12 شب هم گذشته بود. سرپائینی که تمام شد  وارد منطقه ای صاف شدیم.  کمی دورتر نور آتش دهانه ی لوله  را که به سمت ما شلیک می کرد می دیدم، ولی بنظر می رسید خیلی از ما دور است. کم کم به محل هائی که به طرف ما تیراندازی می کرد نزدیک تر می شدیم. سمت راست جاده، از روی یک ارتفاع به ما شلیک می شد. صدای تیراندازی به طرف ما و تیراندازی متقابل نیروهای ما کاملا واضح بود. نور شلیک گلوله ها به طرف ما بخصوص آنزمان که با گلوله رسام همراه می شد، زاویه و موقعیت شلیک دشمن را خوب به ما نشان می داد. گاهی هم چپ و راست ما صدای انفجاری شنیده می شد و نمی دانستیم دقیقا چیست. به حرکتمان ادامه می دایم تا آنکه رگباری از گلوله به جلوی ماشین ما اثبات کرد و چند متر بعد ماشین از حرکت ایستاد. گلوله ها به موتور ماشین و یکی از چرخ های جلو اثبات کرده بود. ماشین را تا آنجا که می شد به سمت راست جاده کشیدیم تا راه برای عبور بقیه خودروها باز باشد. احمد، سرباز پیوسته به تیم ما، خودش را جمع کرده و هراسناک گوشه قسمت بار ماشین چمپاته زده بود. آرش پشت دوشکا قرار گرفت و به سمتی که به ما تیراندازی می کرد شلیک می کرد. به احمد گفتم جعبه فشنگ های بعدی را آماده کند، او هیچ جوابی نمی داد. او حسابی خودش را جمع کرده و می لرزید. گاهی که زیر برق نور ماشین ها یا آتش شلیک دوشکا صورتش را می دیدم، دستش را روی گوشش گذاشته و  ترس در چشمانش فریاد می کرد. شاید نیم ساعت یا کمی بیشتر از آتشباری متقابل ما گذشت و کم کم  آتشی که از بالا بر ما می بارید خاموش شد.  
چهارم مرداد 1367 – دشت چهارزبر: نمی دانستیم کجا هستیم، نسبت به موقعیت جغرافیائی منطقه هیچ توجیهی نشده بودیم. فردا که هوا روشن شد، تازه معلوم شد که کجائیم. دو تپه،مقابل و در چند صد متری ما قرار داشت. پشت آن دو تپه، نوک دو تپه ی دیگر را هم می شد دید. جاده ای که ما بر روی آن قرار داشتیم از وسط این چهار تپه می گذشت. بعدا فهمیدیم که اینجا "چهار زبر" است و دشتی که چهار زبر تا حسن آباد را به هم وصل می کرد نیز "دشت چهار" زبر نام دارد.
هوا که روشن شد تازه فهمیدم در یک موقعیت کاسه ای قرار داریم. ما وسط یک دشت بودیم و دور تا دور ما ارتفاعات تپه ای کوتاه و بلند. دست راست ما دشت پهن تر می شد و ارتفاعات مشرف بر ما دور تر بود. تمام دشت را زمین های گندم که زرد شده و آماده برداشت بود پر کرده بود. در هر گوشه، قسمتی از این زمین های کشاورزی در آتش می سوخت. جاده ای که ما روی آن قرا داشتیم در سطح بالاتری از زمین دشت درست شده بود. هر چند صد متر نیز محل هائی برای عبور آب از  زیر جاده درست شده بود. این ها پل هائی بودند که تقریبا به بلندی قد یک آدم متوسط  ارتفاع داشت و عرض آن تا دو متر هم می رسید. کنار های جاده نیز جوی های نسبتا عمیقی قرار داشت. جلوی ما، سمت راست یک محوطه بود که دورتا دور آن را دیوار کشیده بودند. شاید تقویت کننده برق بود و برای دکل های برقی که از آنجا عبور می کرد در نظر گرفته شده بود.
با روشنی هوا می شد دید که همه ماشین ها ی ما متوقف شده اند. در دهانه ورودی تنگه چهار زبر صدای تیراندازی به گوش رسیده و انفجار خمپاره دیده می شد. آفتاب هنوز کاملا بالا نیامده بود که هواپیماهای جنگی رژیم به ما حمله کردند. اول فکر کردیم اینها هواپیماهای عراقی هستند که قرار بود از ما پشتیبانی کنند. اما قیافه فانتوم با میگ های عراقی کاملا متفاوت است. آنها از سمت حسن آباد و در ارتفاع پائین پرواز کرده و ستون ماشین های ما را مورد حمله قرار می دادند. بسیاری از ماشین ها سوخته و با انفجار مهمات داخل ماشین ها، انفجار به ماشین های دیگر هم سرایت می کرد. از پشت تپه های چهار زبر نیز با توپ به طرف ما شلیک می شد که اغلب به دشت های اطراف اثبات می کرد و باعث آتش سوزی زمین های گندم می شد.
نیروهای ما در کنار های جاده و داخل جوی های آب موضع گرفته و با هر حمله هوائی عده ای نیز به زیر پله ها می رفتند. همه جا آتش و دود بود. جاده پر از ماشین های سوخته یا در حال سوختن بود. گاه و بی گاه نیز یک یا چند ماشین یا نفر برهای زرهی چرخ دار از طرف حسن آباد با سرعت از کنار ما گذشته و به طرف چهار زبر می رفتند.
سازماندهی نیروها از هم پاشیده و بسیاری از نیرو ها نمی دانستند چکار باید بکنند. تیم ما از داخل جعبه مهات در قسمت بار ماشین یک قبضه آر پی جی را برداشته و به طرف جلو حرکت کردیم. احمد، سرباز پیوسته،کوله پشتی گلوله های آر پی جی را به پشت داشت و چند تا از گلوله های آر پی جی را هم در دست گرفته بود و نیروی کمکی ما بود، ولی همچنان می ترسید. همانطور که پشت سر نیروهای دیگر در کنار جاده به طرف جلو می رفتیم هواپیما های رژیم به ما حمله کردند. حمله ها شاید نزدیک 15 دقیقه طول کشید. انفجار بمب ها، آتش سوزی زمین های کشاورزی، دود و خاکی که همه جا را پر کرده بود باعث شد تا نیروهای ما هر کدام به یک طرف رفتند. تیم ما بعد از این حمله از هم پاشید و من دیگر آرش و احمد را ندیدم. خودم را به یکی از پل ها رسانده و آنجا پناه گرفتم. شاید نزدیک صد نفر زیر پل جمع شده بودیم. کسی، کسی را نمی شناخت و معلوم نبود باید چکار کنیم. از حمله هوائی خبری نبود ولی گاه و بیگاه آتشباری توپخانه ادامه داشت. از زیر پل بیرون آمده و در داخل جوی های حاشیه ی جاده زمین گیر شده بودیم. شاید ساعت از 12 ظهر گذشته بود. همه خسته و تشنه و گرسنه بودیم. درست در چنین وضعیتی یک وانت از مردم محلی روی جاده و بالای سر ما توقف کرد و یکی از مردم محلی چند تا هندوانه بطرف ما انداخت. هر چند نفر دور هم جمع شده و هندوانه را با سرنیزه بریده و تا مغز پوستش را خوردیم و دندان می زدیم. خیلی به ما انرژی داد. هنوز هم که هنوز است مزه آن هندوانه آبدار را فراموش نمی کنم.
هرکس ازدیگری می پرسید از کدام تیپ و یگان است یا فرمانده تو کیست و... کمی آنطرف تر مهین رضائی (از فرماند هان ارتش آزادی بخش و از خانواده رضائی ها) را دیدم. او سعی می کرد تا نیروهای از هم پاشیده را جمع و سازماندهی کند. از افراد در مورد رده تشکیلاتی شان سوال می کرد. و بر اساس رده سعی کرد چند سر دسته را جدا و یگان های جدید را سازماندهی کند. آتش توپخانه و حمله هوائی باعث شد که این تلاش مهین رضائی هم به جائی نرسد و ما دوباره از هم پاشیدیم.
کمی که اوضاع آرام شد، چند نفر را دیدم که از یال اول دست راست پائین می آیند. یکی از آنها از افرادی بود که من از قدیم در کردستان می شناختم. گفت: بچه ها بالا هیچی ندارند، آب و غذا می خواهیم، همه خسته هستند. من به سراغ ماشین های سوخته و نیمه سوخته که روی جاده بودند رفته و توانستم دو کلمن آب پیدا کنم. جیب های جلیقه ام را هم پر از بسته های پلاستیکی خرما و نخود کشمش و ... کردم. کنار ماشین ها یا قسمت عقب و بار ماشین ها پر بود از جسد زنان و مردان رزمنده و یاران و  همرزمان ناشناخته. دو قمقمه ی آب خودم را هم از قمقه های اجساد یارانم پر کرده و به طرف یال اول دست راست حرکت کردم. به دلیل درد بیضه که از سال ها قبل در ماموریت های کردستان به آن دچار شده بودم، بالا رفتن از تپه با آن بار برایم خیلی سخت بود. به نیمه های راه رسیده بودم که دوباره هواپیما ها حمله کردند. از آنجا که نشسته بودم، دریای آتشی که با بمبارن ها در دشت چهار زبر ایجاد می شد را خیلی واضح می دیدم. کمی بعد صدای هلیکوپترها به گوش می رسد. از آنجا که بودم می شد به خوبی هلیکوپترهای شنوک(هشت پر) را دید که در حال انتقال نیرو به تپه های اطراف بودند. (از سمت حسن آباد که نگاه کنید، تپه های سمت چپ دشت چهار زبر).
بالاخره خودم را به بالای تپه رساندم. زیر سایه درخت های بلوط وحشی حدود 15 نفر از نیروهای خودمان را دیدم. بطرف آنها رفتم. همه خسته و درب و داغون به نظر می رسیدند. هیچ کسی را نمی شناختم. یکی از بچه ها به تنه درخت تکیه زده بود و خیلی بی حرکت به نظر می رسید. فرمانده آن دسته اشاره کرد که او، تا اول صبح مقاومت کرده بود، اما به دلیل شدت خونریزی تمام کرده. تمام لباسش خونی بود. گلوله به شکمش خورده بود. اما چهره اش همچنان آرام بود.
 فرمانده دسته توضیح داد که یک دسته ی دیگر از نیروهای ما سمت دیگر(سمت راست تپه) هستند. یک کلمن آب و مقداری ار بسته های غذائی را از من گرفت. با باقی مانده آب و ذخایر غذائی از روی تپه و به طرف راست حرکت کردم . کمتر از بیست دقیقه بعد به دسته دیگری از نیروهای خودی رسیدم. تعداشان بیشتر بود، شاید بیست نفر می شدند. فرمانده دسته از بچه های قدیمی بود که از زمان کردستان دیده بودم. هر دو، چهره ی هم را می شناختیم، اما رابطه ای مستقیمی با هم نداشتیم. او را در اینجا کامبیز می نامم. از گوشه ای دربین درختان صدای آه و ناله های وحشتانک به گوش می رسید و برخی کلمات که نامفهوم بود. کامبیز توضیح داد که یک بسجی است که اسیر کرده اند، اما از ناحیه شکم زخمی است و هیچ کاری نمی توانند برایش بکنند. کامبیز موقعیت مان را توضیح داد و و من را به لبه سنگ- صخره های کناری تپه برد و راهی را نشان داد که پاسداران می توانند از آنجا بالا بیایند. ماموریت ما دفاع از این نقطه بود . او با اشاره به تماس های بی سیمی اش توضیح داد که هردو یال اول دست راست و چپ دست نیروهای ما افتاده، اما یال های دوم که بلند تر هم هستند، هنوز دست رژیم است. از آنجا می شد یال دوم را هم خوب دید. من با چند نفر دیگر وسط سنگ- صخره ها و درخت چه های بلوط موضع گرفته بودیم. کم کم که هوا تاریک می شد، صدای آلله و اکبر پاسدارها و بسیجی ها شنیده می شد، اما ما نیروئی نمی دیدم. نیروهای ما خسته بوده و هر کدام از ما همینکه کمی بی حرکت مانده و با چشم به جائی خیره می شدیم چرتمان می گرفت. هرکدام با تکان دادن دیگری، نفر دیگر را از خواب بیدار می کرد. هوا دیگر تاریک شده بود. کامبیز سراغ من آمد و گفت اینطور نمی شود، همه بچه ها خسته هستند و اصلا جان ندارند. دو نفر از سربازان پیوسته را به من داد و ماموریت داد تا پائین رفته و آب و جیره غذائی بیاوریم. در آن تاریکی، پائین رفتن از تپه و پیدا کردن مسیر ساده نبود. سعی کردم جهتِ کلی را در نظر گرفته و به طرف پائین حرکت کردیم. تقریبا از تپه پائین آمده و وارد دشت شده بودیم. همه جا تاریک بود و چیزی را نمی شد دید. زمینی که بر روی آن راه می رفتیم پر از خارهای وحشی بود که با هر قدم صدا کرده و بوی خاک و عطر وحشی خارها به مشام می زد. مسیری را متمایل به سمت راست درنظر گرفته و به آن جهت حرکت می کردیم. یک مرتبه دو نقطه سفید که از روبرو می آمد به چشمم خورد. ایستادم و دقیق تر شدم. همانطور که ایستاده بودم، ایست دادم: "ایست، کیستی"؟ طرف مقابل پرسید، شما کی هستید؟ چند نفر آدم بودند. از آنجا که این مسیر به جاده ی وسط دشت که نیروهای ما در آنجا بودند منتهی می شد و از آنجا که من خودم چند ساعت قبل آنجا بودم و خبری از نیروهای زمنیی رژیم نبود، اصلا فکر نمی کردم که آن چند نفر می توانند نیروی رژیم باشند. بدون آنکه زمین گیر شوم، اسمم را گفته و اضافه کردم از تیپ سوسن. بلافاصله به طرف ما شلیک شد. گلوله ای به زانوی من اثبات کرد و یک باره شکسته شده و به زمین افتادم. ما هم بطور متقابل آتش باز کردیم. من با صدای بلند داد می زدم: بچه ها اینها پاسدار هستند، فقط چند نفرند، احمد شما از سمت چپ، صادق شما از سمت راست و... با این فضا سازی می خواستم نشان دهم که ما تنها نیستیم، بلکه یک دسته بزرگ هستیم. به هرحال، به فاصله کوتاهی تیراندازی از طرف رژیم قطع شد. در سایه ی انفجار یکی از نارنجک هائی که پرتاب کردیم یک بار دو نفر را دیدم که به سرعت در می رفتند. اینکه آنها واقعا چند نفر بودند و چه شدند را نمی دانم.
با کمک دو نفری که همراهم بودند، بلند شده ولی نمی توانستم راه بروم. درد خیلی شدیدی در قسمت زانوی چپ داشتم و نمی دانستم دقیقا چه شده است. با بی سیم به کامبیز اطلاع دادم.  شلان شلان و با کمک دو نفرسرباز پیوسته مسیر را ادامه دادیم تا نزدیک دیوار همان محوطه ای رسیدیم که فکر می کنم تقویت کننده برق داخل آن آن قرار داشت. دیگر خیالم راحت بود که درست آمده ایم و نزدیک جاده هستیم. به آن دو نفر گفتم که آنها باید ماموریت را ادامه داده و بروند آب و جیره غذائی تهیه کنند. اول نمی خواستند بروند و می گفتند که می ترسیم. اطمینان دادم که اینجا هنوز دست نیروهای خودمان است و گفتم داخل ماشین های سوخته و نیم سوخته را بگردید، حتما آب و مواد غذائی پیدا می کنید. آن دو نفر رفتند ولی دیگر از آنها خبر یا نشانه ای ندیدم.
خسته بودم، درد شدید داشتم؛ گشنه و تشنه بودم و خیلی هم خوابم می آمد. در سکوت و تاریکی آن لحظه، کم کم دچار رخوت وبی حالی شده و سردم  شده بود و می لرزیدم. کلتی را که به همراه داشتم بر شقیقه ام گذاشته و منتظر بودم اگر خبری از نیروهای رژیم شد ماشه را بچکانم. دستم خسته می شد و همه اش پائین می آمد. آخر سر به پشت بر روی زمین افتادم، مزه تلخ خاک خارهای وحشی که داخل حلقم شده بود هنوز به یاد دارم. کلت را بر روی سرم نشانه رفتم و گفتم: منتظر می مانم تا چه بشود..
صداهائی می شنیدم، اما هیچ چیز نمی دیدم. هوا هنوز تاریک بود، ولی از بوی هوا معلوم بود که سحر نزدیک می شود. گوش هایم را تیز کردم. صدا نزدیک تر می شد. فارسی حرف می زدند، صدا باز هم نزدیک تر می شد و تا حدودی واضح بود و می شد از کلماتی که به کار می برند فهمید که نیروهای خودمان هستند. وقتی که مطمعن شدم ، همه ی نیرویم را جمع کردم و داد زدم: " کمک، بچه ها کمک". در نور شفق صبحگاهی چند نفر را با آستین های سفید می دیدم. خیالم راحت شد که بچه های خودمان هستند. فکر می کنم بعد از آن دیگر از حال رفتم.

حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت دوم- چهارم مرداد 1392/ 26 ژوئن 2013
شرط فراموش شدهء اتحاد
اسماعيل نوری‌علا
دو هفته ای مانده به تشکيل «نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران» در آخر هفتهء آينده، که من نيز در تهيهء مقدمات برگزاری آن شراکت داشته ام، خبر آمد که، چند روزی پس از «کنگره»، تشکلی نيز با نام «اتحاد برای پيشبرد سکولار دموکراسی در ايران» کنگرهء ساليانهء خود را در شهر شيکاگو برگزار می کند. تشابه کلمات موجود در نام اين دو «کنگره» دوست تازه يافته ای که در برزيل زندگی می کند و اغلب در سايت «ايرون دات کام» می نويسد، يعنی آقای ديويد اعتباری را، که خود از اعضاء مؤسس کنگرهء ما و از مشتاقان دلسوز راه متحد ساختن نيروهای سکولار دموکرات محسوب می شود، بر آن داشت تا نامه ای که خطاب به برگزار کنندگان دو کنگره نوشته و بکوشد تا نشان دهد که بين اهداف و باورهای آنان تفاوتی وجود ندارد و اين دوگانگی صوری است و بايد از آن دست بردارند(1).
بنياد استدلالی آقای اعتباری بر مفروضاتی گذاشته شده که می توان از آن با نام «طرح هرم مثلث» ياد کرد؛ طرحی که ايشان مدت ها است پيرامون آن نوشته اند و من خود برخی از نوشته هاشان را در سايت سکولاريسم نو منتشر کرده ام(2).
ايشان در نامهء فوق الذکر نظريهء خود را چنين خلاصه کرده اند:
«...هر چند گاه عده‌ای و گروهی از اپوزیسیون با بیانیه ای، منشوری، اساسنامه ای و پیمانی، در جایی از دنیا بدور هم جمع میشوند وپس ازچند روز و ساعتی‌ با بیانیه و منشور و اساسنامه و پیمانی نوتر جریان را به پایان می رسانند. همگان هم، چه جمهوری خواه و مشروطه خواه و چپ و مجاهد و اصلاح و انحلال طلب و سبز و سرخ و غیره، در ابتدا به این توهّم هستند که مردم پس از خواندن مواد ایشان به آنان گروه گروه می‌پیوندند. اگر چه بسیاری از سر علاقهِ به رهایی وطن از شر رژیم حاکم، وقت و انرژی خود را صرف میکنند، لیک این همنشینی‌ها تاکنون تاثیر کلی‌ در روند جریانات داخل و حتی خارج از ایران نداشته و تدوین کنندگان و سازمان دهندگان نتوانسته اند عده‌ زیادی را بر حول خود جمع کنند... تالاری مجازی، مثلث شکل و بزرگ را در نظر بگیرید که در ضلع افقی آن‌ نوشته شده حقوق بشر، در دو ضلع دیگر آن سکولاریسم و دموکراسی‌. در اطراف این تالار می‌توان اتاق‌های شیشه ای مختلفی‌ داشت که افکار و گروه‌های مختلف... در آن در حال تبادل نظر میباشند .... چند گاهی ست که این اتاق مثلث شکل را در ذهن خود به هرمی‌ تبدیل کرده ام. هرمی‌ سه بعدی متشکل از چهار سطح مثلثی مساوی: در سطح پایینی که شفاف مانند شیشه است نوشته شده: تمامیّت ارضی ایران. در مثلث دوم آن‌ که به رنگ سرخ است نوشته شده :سکولاریسم. در سطح سوم آن‌ که به رنگ سبز است نوشته است: دموکراسی‌. و در سطح چهارم آن،‌ که به رنگ سپید است، نوشته شده: رعایت اعلامیه جهانی‌ حقوق بشر... ایران فردا جای همگان است حتی آنان که با عقاید ما هماهنگی‌ ندارند..، نباید شرایط محدود پذیر بسیاری که در عاقبت به پخش بودن و عدم اتحاد می‌انجامد تکیه کرد. گفتمان‌های دیگر را باید به آیندهء دموکراتیک ایران و تصمیم اکثریت ملت محول کرد».
اما من در اين فرضيهء مبتنی بر مثلثی که به هرم تبديل شده يک خط مهم و تعيين کننده را مفقود می يابم و آن خط ارتفاعی است که از نوک هرم به مرکز قاعده اش عمود می شود و می توان آن را همچون ديرک چادری مجسم کرد که کل مجموعهء اضلاع و سطوح را به گرد خود آورده و وزن آنها، و رابطهء آنها با هم، را «تعريف» می کند. از نظر من، بی توجهی به اين «خط ارتفاع» است که اين توهم را برای دوست مان ايجاد می کند که «همگان» (اعم از جمهوری خواه و مشروطه خواه و چپ و مجاهد و اصلاح طلب و انحلال طلب و سبز و سرخ و غیره) می توانند در اطراف هرمی که ايشان طرح کرده است دور هم نشسته و دست به اتحاد عمل زنند.
من در مطلب اين هفته می خواهم نشان دهم که اگرچه آنچه آقای اعتباری بيان می کند نشان از علاقهء مفرط ايشان به وطن مشترک مان داشته و خبر از کوشش ذهنی شان برای يافتن راه حلی در راستای برون رفت از بن بستی می دهد که در حال حاضر اپوزيسيون حکومت اسلامی به آن دچار شده است اما، تا آن «خط ارتفاع» و آن «ديرک چادر اپوزيسيون» مشخص نشود حاصلی عملی از اجرای پيشنهادات ايشان به دست نخواهد آمد.
من علت اشتباه برداشت آقای اعتباری را در اينکه دو کنگره را با هم يکی می گيرند (چرا که هر دو خواهان استقرار سکولار در دموکراسی در ايران اند) در اين می بينم که توجه به «مانع استقرار سکولار دموکراسی»، که همان «حکومت اسلامی» باشد، در نظريهء ايشان مفقود است، در حاليکه «نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران» (واشنگتن) اقدام برای منحل ساختن حکومت اسلامی را شرط اصلی پيدايش اپوزیسيون متحدی می داند که مآلاً، در قامت آلترناتيو اصلی حکومت اسلامی، به مدد خواست و اقدام مردم به جان آمدهء ايران، جانشين اين حکومت تبعيض آفرين و سرکوبگر می شود داند و اين امر مورد تأييد دوستان آن کنگرهء ديگر نيست (شیکاگو) (2). در واقع، آن ديرک خيمه که می گويم همين «انحلال طلبی» است که در برابر «اصلاح طلبی» (به معنی کوشش برای سلمانی بردن و بزک کردن حکومت فعلی) می نشيند و اصلاح طلبان را جزو نيروهای سکولار دموکرات به حساب نمی آورد. در نتيجه، اين آرزو که «همگان» (اعم از جمهوری خواه و مشروطه خواه و چپ و مجاهد و اصلاح طلب و انحلال طلب و سبز و سرخ و غیره) در اطراف هرم ايشان بنشينند آرزوی محالی است.
در واقع، از ديد من، در تصور آقای اعتباری از «همگان» نيز مشکلی اساسی وجود دارد. اين واقعيتی بديهی است که جمهوری خواهان و مشروطه خواهان و چپ ها و مجاهدين و اصلاح طلبان و انحلال طلبان و سبزها و سرخ ها همه بخشی از «ملت» ايران محسوب می شوند و نمی توان حقوق هيچ يک از آنان را ضايع کرد اما هنگامی که از مبارزه برای برانداختن حکومت اسلامی سخن می گوئيم و در پی متحد ساختن نيروهای مخالف آن هستيم خواستاری اتحاد «همگان» امری فاقد منطق عملی و نشانهء آرزوئی در خود شکننده است، چرا که حضور حکومت اسلامی اين «همگان» را بسته به نظرشان در مورد بود و نبود آن حکومت به دستجات مختلفی تقسيم می کند که گاه کاملاً در تضاد با هم قرار می گيرند.
اگر در ايران بوديم، و اگر حکومتی سکولار و دموکرات بر وطن مان حاکم بود مسلماً آرزوی آقای اعتباری آرزوئی شريف، انسانی، ملت مدار و حقوق بشری بود. اما در حال حاضر ما در آن شرايط قرار نداريم و بدون فروپاشی حکومت اسلامی در همهء اشکال خود نيز رسيدن به آن وضعيت آرزوئی را به امری محال تبديل می کند.
بدين لحاظ است که معتقدم شرط مبارزه برای استقرار سکولار دموکراسی در ايران با شرط خواستاری انحلال کامل حکومت اسلامی و لغو قانون اساسی آن دو روی يک سکه محسوب می شوند و هر کجا که اين دو شرط تنگاتنگ با يکديگر بيان نشوند ادعای سکولار و دموکرات بودن فقط يک ادعای فريبنده است و راه بجائی نخواهد برد.
اصلاح طلبی، بنا بر معنای ظاهری و باطنی خود، نيازمند وجود و بقای آن چيزی است که می خواهد اصلاح اش کند. اصلاح طلبی روی ديگر «محافظه کاری» (به معنای «حفظ وضع موجود» است) و به محض اينکه «موضوع اصلاح» منتفی شود خود اصلاح طلبی هم منتفی می شود. بقای يکی به بقای ديگری بستگی دارد. لذا نمی توان هم انحلال طلب بود و هم اصلاح طلب، چرا که هنوز کسی نشان نداده است که اعمال روش های اصلاح طلبانه به از ميان برافتادن حکومت اسلامی منتهی خواهد شد. در واقع و در عمل نيز ديده ايم که هر کجا کل رژيم اسلامی به خطر افتاده است اصلاح طلبان (از خاتمی و هاشمی گرفته تا روحانی) قدم پيش نهاده اند که حکومت را از خطر دور سازند و به آن جان تازه ای ببخشند.
هرمی که آقای اعتباری خواستار تصور و تحقق آن هستند در واقع هرم سکولار دموکراسی است و نه هرم اپوزيسيون رزمنده عليه حکومت اسلامی و تنها در داخل ايران و پس از فروپاشی حکومت اسلامی ساخته خواهد شد. در خارج کشور همهء نيروهای جمهوری خواه و مشروطه خواه و چپ و مجاهد و سبز و سرخ و غیره، به ناگزير به دو گروه اصلاح طلب و انحلال طلب تقسيم می شوند و امکانی برای متحد ساختن آنان وجود ندارد چرا که هر يک عليه آرزوها و منافع ديگری عمل می کند و بدين لحاظ آنها را بايد بصورت دو نيروی مانعي الجمع تلقی کرد.
«نخستين کنگرهء سکولار دموکرات های ايران» (واشنگتن) مجمعی برای رايزنی و هم انديشی در ميان انحلال طلبان محسوب می شود و، در نتيجه، نشانهء سايهء دستی از اصلاح طلبان در حول و حوش آن يافت نمی شود. «اتحاد برای گسترش سکولار دموکراسی»، اما از نخستين قدم، دو موضوع را از دستور کار خود خارج کرده است: انحلال طلبی و آلترناتيوسازی را. و من، بعنوان کسی که خود را بصورت «سکولار دموکرات انحلال طلب» معرفی می کنم اعتقاد دارم در سکولار دموکرات بودن دوستانی که زير پرچم «اتحاد برای گسترش سکولار دموکراسی در ايران» گرد هم آمده و می آيند نيز بايد شک کرد. يک سکولار نمی تواند با حکومت مذهبی مماشات داشته و در فکر تقويت اصلاح طلبان حکومتی آن باشد. يک دموکرات نيز نمی تواند تصور کند که با وجود قانون اساسی متکی بر شريعت فرقهء اثنی عشريه می توان حتی به ادعاهای اصلاح طلبان حکومتی رسيد. از ين لحاظ چگونه می توان اصلاح طلبی را به رسميت شناخت و در جستجوی رسيدن به دموکراسی در ظل قانون اساسی مورد علاقهء اصلاح طلبان بود و، در همان حال، خود را سکولار دموکرات دانست و در راه گسترش آن در ايران دست به اتحاد زد؟
در واقع می توان از خود دوستان اين «اتحاد» پرسيد که چرا آنان از پيوستن به سکولار دموکرات های انحلال طلب پرهيز می کنند اما، در همان حال، با «اتحاد جمهويخواهان ايران» که همواره بصورت آپانديسيت اصلاح طلبی حکومتی در ايران عمل می کنند به توافق و اتحاد عمل می رسند 3)
از نظر من در سپهر سياسی اپوزيسيون (چه در داخل و چه در خارج کشور) مهم ترين عوامل تميز دادن نيروها از هم و تأييد سکولار دموکرات بودن يا نبودن آنها اعتقادشان به ضرورت انحلال حکومت اسلامی است و، برای انجام اين هدف، دست زدن به آفرينش يک آلترناتيو سکولار دموکرات در همين خارج کشور می باشد. هر بهانه ای در عدول از اين دو اصل نشانهء وجود ريگی در کفش اعضاء اپوزيسيون است. و يکی از درشت ترين اين ريگ ها مطرح ساختن اين نظريه است که اگر راه اصلاح طلبی را در پيش نگيريم ناچاريم به انقلاب فکر کنيم و تاريخ نشان داده است که انقلاب ها خونين و مخرب و استبداد آفرين اند.
صرف نظر از اينکه چنين استدلالی ما را يک سره در اردوگاه اصلاح طلبی برای حفظ حکومت اسلامی می نشاند، از اين واقعيت نيز با خبرمان می سازد که تصور امروز ما از انقلاب با تصور صد سال پيش تصور اساسی کرده و همين تفاوت مجموعهء مفروضات علوم سياسی را دستخوش تغيير ساخته است. انقلاب اکنون با روشی که برای پيروزی آن در نظر گرفته می شود فرق دارد و به معنای لغو قانون اساسی قبلی و نوشتن و به تصويب رساندن قانون اساسی جديدی برای يک کشور است. آن همه ژست« ژ. سه» به دست گرفتن و سربند سرخ يا سبز بستن و دو انگشت را به علامت پيروزی در هوا بلند کردن، اگر به لغو قوانين اساسی ايدئولژيک و استقرار قوانين سکولار مبتنی بر اعلامیه حقوق بشر نيانجامد دارای هيچگونه ارزشی برای هواخواهان آزادی و دموکراسی نيست.
از نظر يک سکولار دموکرات [که صفات و شناسه هايش در «پيمان نامهء عصر نو»(4) تعريف شده است] نمی توان با همزيستی با، و کوشش برای، اصلاح يک رژيم ايدئولوژيک مذهبی، به اهداف خود که همانا استقرار سکولار دموکراسی در جامعه است رسيد. هنگامی که رژيم ايدئولوژيک فروپاشيد و حکومت سکولار دموکرات مستقر شد و قانون اساسی سکولار دموکرات تنظيم روابط اقشار مختلف اجتماعی را بر عهده گرفت آنگاه می توان باور داشت که جامعهء مورد نظر ما به اين گفتهء پر مغز شاعر کهن رسيده است که: «بهشت آن جاست کآزرای نباشد / کسی را با کسی کاری نباشد». يعنی تنها در يک حکومت سکولار دموکرات جانشين حکومت ايدئولوژيک شده است که «همگان» (اعم از جمهوری خواه و مشروطه خواه و اصلاح طلب و چپ و مجاهد و سبز و سرخ و غیره) می توانند در کنار هم به آرامش زندگی کنند.
و توجه داشته باشيم که من، از عبارت آقای اعتباری که هم اکنون باز گفته شد، به عمد عبارت «انحلال طلب» را حذف کرده ام؛ چرا که در يک حکومت سکولار دموکرات (ضد استبداد و ضد استقرار ايدئولوژی و مذهب رسمی) انحلال طلبی معنائی جز ماجراجوئی ضد حقوق بشری نخواهد داشت؛ حال آنکه اصلاح طلبی نام روند انسانی، معقول، منطقی و دموکراتيک به روز سازی و تکميل پايان ناپذير قوانين و مقررات سکولار دموکرات حاکم بر جامعه خواهد بود.
من يکی، فقط تا زمانی که حکومت کشورم ايدئولوژيک و مذهبی باشد انحلال طلبم و انحلال طلبی را شامل همه گونه اقدام تدافعی در مبارزه با چنان حکومتی می دانم. اما اگر عمرم کفاف دهد و شاهد استقرار حکومتی سکولار دموکرات بر کشورم باشم، جايگاه من مسلماً در اردوگاه اصلاح طلبان خواهد بود؛ چرا که در زير سقف آسمان سکولار دموکراسی هر روشنفکر يک منتقد اصلاح طلب و يک نگهبان حقوق بشر است.
***
2. آيا خواندن اين پاراگراف از فراخوان کنگرهء شيکاگوی اين دوستان حيرت انگيز نيست؟: «شرکت بخشی از مردم در انتخابات ریاست جمهوری 92 و انتخاب دورترین فرد به ولی فقیه و جشن پیروزی روز بعد از انتخابات، که برآمد ملی شعارهای جنبش سبز را با خود داشت، نمایانگر نهادینه شدن انتخابات در چهارچوب بسیار تنگ خودی های درون نظام که همیشه با حذف بخشی از نیروهای درون نظام از طریق نظارت ضد دمکراتیک استصوابی همراه بوده است می باشد. مردم کماکان از سنگر جمهوریت در مقابل نهاد ولایت در حد امکان پاسداری می کنند تا جایی حتی در بستر تنگتر شدن حلقه خودیهای درون نظام نامزدی که سیاست های معقول تری را که با     سیاست های کلان نظام در تقابل است بر می گزینند. http://iranma.us/hello-to-hamyesh-page

سالگرد خاموشی"بامداد" وچپاول ملت

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت اول
حنیف حیدرنژاد
قسمت اول: پیش از عملیات
مرداد 1367، قرارگاه اشرف-عراق: در این زمان من 27 سالم بود و در تیپ مهندسی بودم. فرمانده تیپ ما مهدی افتخاری بود. تمام تیر ماه مشغول جمع آوری و انتقال غنایم عملیات چلچراغ، که تقریبا یک ماه قبل انجام شده بود، و یا مشغول جمعبندی های بعد از عملیات و تجدید سازماندهی بودیم.  
اواخر تیرماه بود که خبر موافقت خمینی با قطعنامه 598 و "سر کشیدن جام زهر" اعلام شد. چند روز بعد، روند عادی کارهای روزانه متوقف شد. بدون آنکه دقیقا گفته شود که قصد و برنامه دیگری برای عملیات جدیدی مورد نظر است، آماده سازی های یک عملیات جدید در دستور کار قرار گرفته بود. من به همراه بسیاری دیگر از نیروهای دیگر که اغلب از ستادها آمده بودند به سوله های انبار مهمات فرستاده شدم. کار ما تحویل گیری مهمات و تسلیحاتی بود که ارتش عراق با کامیون و تریلی به این سوله ها می آورد. با کمک کارگران سودانی، سربازان عراقی و رزمندگان ارتش آزادیخش مهمات ها را تخلیه و در انبارها، انبار می کردیم. علاوه بر مهمات، تسلیحات نیمه سنگین، بویژه انواع توپ های ضد هوائی دو یا چهار لول نیز برای ما آورده می شد. پس از چند روز به دلیل زیاد بودن حجم مهمات و تسلیحات آورده شده، بخش زیادی از آن ها در اطراف سوله ها انبار شده یا همینطور روی هم قرار داده شده بودند. همزمان از تیپ های مختلف به ما مراجعه کرده و مهمات و تسلیحات جدید را تحویل گرفته و می بردند.
بطور غیر رسمی همه جا از عملیات بعدی که در راه است حرف زده می شد. با وجودی که "بچه ها" هنوز خستگی عملیات چلچراغ را از تن به در نکرده بودند، در گرمای بالای 40 درجه تا 16 ساعت در روز یا بیشتر کار بدنی سخت و سنگین می کردیم. همه جای قرارگاه ولوله بود، همه جا نیروها در حال جابجائی بودند، در یک گوشه، در سایه ساختمان ها ده ها نفر درحال تمیز کردن و روغنکاری سلاح و جعبه ی فشنگ ها بودند. یک گوشه دیگر بر روی درب ماشین ها آرم ارتش ازادیبخش ملی ایران با اسپری زده می شد. جای دیگر بر روی وانت های تویوتای ژاپنی، یا خودوری نظامی آیفا دیوارهای زرهی جوشکاری می شد. تعدادی هم پیوسته در حال پر کردن کلمن های آب و رساندن قالب های یخ به نیروهای رزمنده بودند. همه سخت کوش کار می کردند، کسی خستگی نمی شناخت، آنقدر کار می کردیم که در اولین آنتراک، در هر گوشه ای عده ای "درازکش" شده و زیر سایه ی ماشین ها به خواب می رفتیم.
چند روز بعد نشست های توجیهی بود و خبر عملیات بعدی و غریو هورای رزمندگان و همدیگر را بغل کردن.... بطور خود جوش شعاری که در عملیات مهران (عملیات چلچراغ) فریاد زده می شد، تکرار می شد: "امروز مهران، فردا تهران". اما هنوز بطور رسمی حرفی از حمله به تهران نبود.
من چند بار به تیپ های مختلف فرستاده شده و هر بار برای چند روز در کارهای مختلف نیروی کمکی بودم. آماده سازی خودروها تحت عنوان زرهی سازی به شدت ادامه داشت. کم کم چهره های جدیدی در قرارگاه  دیده می شدند. لباس فرم تازه و برق زده ی تازه واردان با پوتین های کاملا تمیز که گاهی بزرگتر تر از پایشان به نظر می آمد و مهمتر از همه رنگ پوست تازه واردان خبر از آن می داد که آنها از اروپا و آمریکا می آیند. آنها را بچه های خارج اطلاق می کردیم. این موج ورود تازه واردان تا چند روز قبل از حمله ی فروغ جاویدان همچنان ادامه داشت.
چند روز بعد و پس از نشست های توجیهی، گروه دیگری از تازه واردان به ما ملحق شدند: سربازان ایرانی که توسط خود ما در عملیات به اسارت در آمده بودند و نیز اسیران ایرانی که در اردوگاه های عراقی اسیر بوده ولی با ارتباطاتی که سازمان با آنها برقرار کرده بود، اکنون مایل بوند تا به ارتش آزادی بخش بیپوندند. به این دسته، رزمندگان پیوسته اطلاق می شد.
یک هفته، یا چند روز قبل از حمله فروغ جاویدان بود که در سالن اجتماعات قرارگاه نشستی بزرگ با حضور مسعود و مریم رجوی برگزار شد. سالن از هر وقت دیگری پرتر بود. هر چند قدم یک پنکه برقی سرپائی قرارداشت تا از گرمای طاقت فرسا کاسته شود. نزدیک غروب بود که جلسه شروع شد و مسعود طرح حمله برای فتح تهران را اعلام کرد. سالن یک باره با فریاد های شادی و دست زدن های بچه ها منفجر شد. برای دقایق طولانی این شور و اشتیاق که با بغل گرفتن ها و اشک شادی همراه شده بود ادامه داشت. مسعود توضیح داد که چرا این حمله باید انجام شود و چرا اگر ما "الان گام برنداشته و دو پا به میدان نپریم" به زائده جنگ تبدیل شده و به وابستگی به عراق متهم خواهیم شد. و اینکه این عملیات نیز یک عملیات عاشورائی دیگر، همچون 30خرداد سال شصت است. بعد از آنهم تیپ بندی ها  و ترتیب حرکت تیپ ها و فرماندهان تیپ ها معرفی شدند.
آن شب، در حاشیه نشست، فرصتی هم دست داد تا ما، همه افراد خانواده یک بار دیگر همدیگر را ببینیم. از آن جمع هشت نفره برادر کوچکترمان امیر اردلان، و شهناز، همسر یکی دیگر از برادرانم، از عملیات فروغ زنده برنگشتند.
روز بعد من و چند نفر دیگر از تیپ مهندسی به تیپ مسلم فرستاده شدیم. بعد از کمی ما را برگشت داده و آخرِ شب ما را به تیپ آذر فرستادند. وقتی رسیدیم ما را به یکی از سالن ها که به عنوان آسایشگاه موقت استفاده می شد فرستادند. بیرون درب پر از پوتین بود. وارد که شدیم همه روی زمین خوابیده بودند. به سختی پایمان را وسط جاهای خالی بین دو نفر گذاشته و آنقدر اینطرف آنطرف رفتیم تا بالاخره هرکس برای خودش یک جای خواب پیدا کرد. این بی نظمی و شلوغی وضعیتی بود که هیچگاه قبلا در مناسبات سازمان ندیده بودم. معلوم بود با آمدن نیروهای تازه وارد همه جا پر شده است.
روز بعد، کمی قبل از ظهر، من و دو سه نفر دیگر را از آنجا هم به تیپ سوسن فرستادند و بالاخره آنجا سازماندهی شده و ماندگار شدیم. شب همان روز "خواهر سوسن" (عذرا علوی طالقانی) تیپ بندی و حرکت تیپ ها را یک بار دیگر توضیح داد. تیپ ما، تیپ سوسن، به تیپ کرمانشاه معروف بود. ستون بندی ها اینگونه بود که هر تیپ راه را برای تیپ بعد از خود باز و صاف کرده، شهر و هدف مورد نظر خودش را تصرف و آزاد می کرد. وظیفه تیپ ما تصرف کرمانشاه  و  آزاد کردن آن و ایجاد تامین برای عبور بقیه ی تیپ های پشت سر بود.
طی چند روز، چندین بار تغییر سازماندهی شدم. یک بار در یگان مخابرات، یک بار در قسمت پشتیبانی و یک بار هم در یک دسته پدافند سازماندهی شدم. آخر سر اما من را به عنوان سر تیم، با یک رزمنده جوان دیگر که اگر اشتباه نکنم نامش آرش بود و شاید 22 یا 23 سال داشت مسئول یک قبضه دوشکا کردند که بر روی قسمت بار یک وانت سفید تویوتا سوار شده بود. کمی بعد یک رزمنده تازه پیوسته (از اسیران ارتش رژیم) هم به تیم ما اضافه شد. دوشکا و قطار فشنگ ها و جعبه فشنگ ها تنظیف و  آماده شده بود. در قسمت بار دو جعبه بزرگ خالی مهمات قرار داده شده بود. داخل یکی پر از جعبه فشنگ های آماده بود. چندین جعبه فشنگ پر دیگر نیز کنار آنها روی قسمت بار روی هم دیگر چیده شده بود. داخل جعبه مهمات دیگر یک قبضه آر پی جی هفت با چندین موشک آن قرار داشت. در کنار این دو جعبه هم ماسک های ضدگاز شیمیائی و دو کلمن پر از آب گذاشته شده بود. هر کدام از ما جلیقه ای به تن داشت که تمام جیب های آن را از بسته های پلاستیکی خرما، کشمش و گردو و یا ساندویج های آماده، پر کرده بودیم.
دوم مرداد به تدریج ماشین ها پس از سوختگیری نهائی ستون شده و آماده می شدیم تا روز بعد برای آزادی میهن پرواز کنیم. آخرین آماده سازی ها و ستون کردن خودروها تا پاسی از شب هم ادامه داشت. موضوع دیگری هم بود که من آنزمان از آن اطلاعی نداشتم که بعدا از آن باخبر شدم: این روز و این شب، آخرین فرصت برای پدران و مادران رزمنده بود تا از بچه هایشان خداحافظی کنند. زنان و مردان مبارزی که خوب می دانستند در پی این رفتن شاید دیگر بازگشتی نباشد و شاید دیگر هرگز فرزند یا فرزندان خود را نبینند.
حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت اول- سوم مرداد 1392/ 25 ژوئن 2013

بحث تلخ دیگر، در مورد بیاینه تفصیلی شورا

بحث تلخ دیگر، در مورد بیاینه تفصیلی شورا
ایرج شكری
 چرا با دکتر هزارخانی گفتگو نکردم
در صفحه ۶ بیانیه تفصیلی «شورای ملی مقاومت»، در «سندی» که دست نوشته ای از دکتر قصیم است و مربوط به زمانی است که مریم رجوی و دستیارانش می خواستند به اخراج خودسرانه و خلاف اساسنامه و غیابی من از شورا، مهر شورایی بکوبند، به«فرصت عالی آمدن آقای دکتر هزارخانی» به خانه من برای «دلجویی» اشاره و یادآوری شده است که من در آن زمان فراموش کردم «که چه کسی با چه وزنی و به چه منطور نیکی قدم رنجه کرده است». در مورد آمدن دکتر به خانه من مساله این بود که مریم رجوی و مسئولان سازمان مجاهدین کاری مستبدانه و خودسرانه و خلاف اساسنامه و آیین‌نامه شورا (نفرستادن بیاینه شورا به من برای اظهار نظر) کرده بودند و آن را با تاکید بر «تصویب به اتفاق آراء» انتشار داده بودند و بعد از این که آن خلاف را یاد آوری کردم، دست به خلاف بزرگتری زدند و با قلدرمنشی آمیخته به بلاهت، یک نامه ۵ صفحه ای پر از دروغ پردازی و تحریف و مهملات به عنوان پاسخ به من فرستادند. آنها حاضر به پذیرش اشتباه و عذرخواهی نبودند، و الا مساله از اول با یک عذر خواهی و این که اشتباه شده است، حل شده بود.
آقای دکتر هزارخانی تلفنی قراری با من گذاشت و به خانه من آمد و این زمانی بود من در حال نوشتن پاسخ به آن نامه ۵ صفحه ای دبیر ارشد شورا  بودم. وقتی دکتر آمد گمانم ده روز یا بیشتر از ارسال نامه دبیر ارشد شورا به من گذشته بود. ایشان به عنوان فرستاده دستگاه رهبری مجاهدین آمد. دکتر هزارخانی به من گفت که آنها می پرسند که چکار می خواهید بکنید(یعنی من چه تصمیمی دارم). من به آقای دکتر گفتم «آقای دکتر چرا اینها از شما مایه می گذارند، چرا کسی از خودشان نیامد»، دکتر گفت می گویند شما با آنها ضد شده اید، به خاطر این است از من خواستند بیایم. من گفتم آنها هستند که خلاف اساسنامه و آئین نامه شورا عمل کرده اند و جواب نامه مسالمت جویانه مرا(نامه ای که به مریم رجوی نوشته بودم)* با قلدرمنشی جواب داده اند. من به آقای دکتر گفتم شما به آنها بگویید که من در حال نوشتن جواب هستم. دلیل این که من با آقای دکتر هزارخانی به عنوان فرستاده دستگاه رهبری جبّار مجاهدین، وارد صحبت نشدم دقیقا به خاطر ارج و منزلت و «وزنی» بود که برای او قائل بودم و میانجی کردن و واسطه قرار دادن او را برای ماستمالی کردن رفتار قلدرمنشانه و خودسرانه یی که اعزام کنندگان او مرتکب شده بودند، سوء استفاده رهبری مجاهدین، مخصوصا مریم رجوی به عنوان جانشین مسئول شورا و مهدی ابریشمچی به عنوان بالاترین مسئول سازمان مجاهدین حاضر در شورا، از منزلت  دکتر هزار خانی می دانستم. منزلتی که پیش همه ما داشت. به ویژه به خاطر سالها همکاری تحت سرپرستی و مسئولیت او در انتشار نشریه شورا که از نیمه سال ۶۵ تهیه گاهشمار آن بعهده با من بود و بعد در نشریه ایران زمین، رابطه صمیمانه و احترام آمیزی بین ما بود و من ارادت بسیار به ایشان داشتم و در سالهای قبل از ترک شورا، هر سه چهار ماه یکباری از او برای شام دعوت می کردم خانه من بیاید.
مصاحبت با دکتر برایم همیشه دلپذیر بود. بعد از ماجرای آن مقاله من که در آن پیشنهاد تشکیل جبهه همبستگی برای آزادی و دموکراسی را داده بودم و لحن و نحوه برخورد مسعود رجوی با من در آن مکالمه تلفنی از بغداد* و بعد چگونگی تصویب و اعلام آن طرح، دیگر قویا به این نتیجه رسیده بودم که رهبر خودپرست و خود شیفته* و خودبزرگ بین مجاهدین، هیچ احترامی برای هیجکس قائل نیست و اگر هم وانمود می کند که ارج و منزلتی برای کسی قائل است، مزوّرانه و ناصادقانه و فرصت طلبانه است و این نگرش و رفتار آنها در مورد دکتر هزارخانی هم صادق بود. رد کردن بحث با دکتر به عنوان فرستاده مجاهدین، به خاطر تجربه و مشاهدات من از دو سه مورد رفتار ناپسند و خودخواهانه و قلدرمنشانه نسبت به دکتر از سوی رهبری مجاهدین هم بود. به نظر من دکتر هزارخانی در دستگاه بشدت آلوده و گندیده از خودخواهی مسعود رجوی، بشدت مورد استثمار معنوی و ارزشی قرار گرفت و «هدر» رفت و بیهوده فرسوده شد.
دو سه مورد در زمینه قدر نشناسی و عدم ارج گذاری به کسی مثل دکتر در رفتار رهبری خود شیفته و تازه به دوران رسیده مجاهدین در خاطرم «حک شد»است، یکی مربوط به گفتگویی است که با مسعود رجوی بر سر مساله حذف اسم شاملو از مصاحبه من با دکتر هزارخانی که در نشریه شورا (دوره دوم  شماره ۱۱ فرودین ۱۳۷۳) داشتم. قبلا به این مساله اشاره کرده بودم که به خاطر مخالفت دوتن از مجاهدین (محسن"ابولقاسم" رضایی و حسین مهدوی) که به عنوان نمایندگان مسئول شورا در تحریریه نشریه شرکت داشتند، با بودن اسم شاملو در یکی از سوالهای من در مصاحبه با دکتر هزارخانی و استفاده از «حق وتو» یی که داشتند برای حذف آن، من ضمن انتقاد از آقای دکتر هزارخانی که اصلا چرا گفتگوی من با خودش در مورد فرهنگ و هنر و روشنفکران را برای بحث و اظهار نظر به تحریریه آورده است، جلسه تحریریه را تحریم کردم و نامه ای هم به ایشان به عنوان مسئول نشریه نوشتم که در آن از عملکرد مجاهدین انتقاد کرده و یاد آور شدم که من از این ببعد در آنچه به مسائل فرهنگی و اجتماعی مربوط است به آن«وتو» که «نامشروع» نامیدمش، تن نخواهم داد**.
سال بعد از این ماجرا، در تابستان۷۴، اجلاسی از مسئولان کمیسیون ها در بغداد برگزار شد که من و چند نفر دیگر را هم به عنوان میهمان و ناظر به آن دعوت کرده بودند. جلسات این این گردهمایی اگر درست به یادم باشد هفت روز طول کشید. من از طریق گردانندگان جلسه پیغام داده بودم که می خواهم چند دقیقه ای با مسعود رجوی در مورد کار نشریه شورا صحبت کنم. در حاشیه یکی از نشست ها، این فرصت فراهم شد و در حالی که محسن(ابوالقاسم) رضایی هم کنار من بود من ماجرای حذف اسم شاملو از مصاحبه ام با دکتر را با مسعود رجوی مطرح کردم و گفتم اعمال حق وتو از طرف دوستانش در این مورد کار نادرستی بود.
انتظار من از «مسعود رجوی»، کسی که در نیمه خرداد سال ۶۰ در پاسخ به پیامی که گروهی از نویسندگان و شاعران(از جمله شاملو) به مناسبت سالگرد شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین فرستاده بودند، پاسخ را خطاب به شاملو فرستاده بود و از او با عنوان« شاعر شاعران، خورشید درخشان آسمان ادب ایران» نامبرده بود(مجاهد شماره ۱۲۳ – ۱۴ خرداد ۱۳۶۰)، این بود که این عمل دوستان خود را تقبیح کند، اما من با برخوردی رو به رو شدم که واقعا برایم عجیب و دور از انتظار بود. او از محسن رضایی سوال کرد که مساله مصاحبه من با دکتر هزارخانی، مربوط به قبل از رفتن «شریف» و دکتر هزارخانی به دیدار شاملو(وقتی به سفر خارج کشور آمده بود) بوده است، یا بعد و اضافه کرد که اگر بعد از آن بوده که این که دیگر اهمیتی نداشته است و همانجا اضافه کرد که «من مریم را به خاطر فرستادن شریف به طور جدی مورد انتقاد قرار دادم، دکتر هزارخانی رفته بود کافی بود حالا[شاملو] این را می تواند همه جا خرج کند»).
من واقعا از این حرف او به قول معروف «خشکم زد» که این بابا چه می گوید، این مسعود رجوی است که چنین دچار خود بزرگ بینی بیمارگونه شده است؟ چطور این آدم نمی فهمد که شاملو بزرگتر از آن است که نیازی به «خرج کردن» اعزام فرستاده از سوی مجاهدین و درخواست از او برای ماندن در کنار حضرت ایشان را داشته باشد. از طرف دیگر متوجه شدم که یک نوع «اشرافیت» و تافته جدا بافتگی، برای خود و دم دستگاهش قائل است و در آن بینش منحط و ارزشگذاری ناشی از تازه به دوران رسیدگی، حتی دکتر هزارخانی فرو دست شمرده می شود. (البته این «تافته جدا بافته» بودن از زمان انقلاب ایدئولوژیک در تبلیغاتشان موج میزد) حال آن که برای کسانی چون من قبل از قرار گرفتن در روابط و مناسبت مجاهدین و شورا، دکتر هزارخانی «پرچم شورایی» بودن شورا بود و حضور او و بعد از او کسانی مثل آقای متین دفتری بود که به شورا جلوه یک تشکل فرا گروهی و غیر ایدئولوژیک و اعتبار می داد(اگرچه رفته رفته متوجه شدم که این برداشت من، با واقعیت آنچه جریان داشت نمی خواند). و الا مسعود رجوی که نمی توانست و نمی تواند به تنهایی با خود و سازمانش و با آفریدن مهرتابانش، ادعای تشکیل «آلترناتیو دموکراتیک» بکند و یا با  جمع کردن عده ای مطیع دور خودش ادعای تشکیل «پارلمان در تبعید» بکند. اگر هم بکند جز خودش کسی قبول نمی کند(هم چنان که خیلی از ایرانیان ضد رژیم و جمهوریخواها از سالها پیش بر«زائده» سازمان مجاهدین بودن شورا تاکید می کردند).
مسعود رجوی در همانجا در ادامه صحبت هایش گفت - این عین جمله خود اوست- که:«در زمان شاه از سرهنگ به پایین با مردم بودند، حالا کارمندها برای رژیم کار می کنند». بعد من گفتم که اگر اینطور است شما چند وقت پیش در یکی از صحبتها شعری از شفیعی کدکنی ذکر کردید، او در دانشگاه تدریس می کند. مسعود رجوی گفت اگر در دانشگاه تدریس می کند نباید شعری از او را بکار می گرفتم. این همه استاد معلم اخراج کردند، چرا او را اخراج نکردند. معلوم است که کسی که چنین دیدی نسبت به جامعه و مردم دارد، و کارمند ها را هم در خدمت رژیم می داند، نمی تواند نه مسائل مردم و جامعه را درک کند و نه با مردم ارتباط برقرار کند و به راههای سازماندهی مبارزات آنها فکر کند.
مسعود رجوی از مردم متنفر است و این اتهام نیست که او واقعا آنها را مثل همان«اهل کوفه» می داند  و خود را «حسین» زمان و هر سال در ماه محرم و در مراسمی که به مناسبت عاشور برگزار می شود، با قرائت زیارت عاشورا نفرت و بیزاری خود را نسبت به آنها اعلام و این نفرت را به بدنه سازمان هم تزریق می کند. او خیلی وقت است از مردم متنفر است. شاید اولین بار به نحو بسیار آشکار و در برابر دوربین این نفرت را زمانی که از فرانسه به عراق رفت و در آنجا به زیارت مرقد امام حسین رفت و کنار ضریح امام حسین سه بار هل من ناصر ینصرنی گفت که دفعه سوم آن با غیظ و غضب شدید و در عین حال بی معنی و انزجار برانگیزی همراه بود، نشان داد. حالا همین آدم مدعی مبارزه برای سرنگون کردن رژیم با«انقلاب نوین» است، انقلابی که طبعا باید نیروی بنیان کن خود برای درهم کوبیدن رژیم با تمام نهاد های سرکوبگر آن را، از توده های بپاخواسته بگیرد، می بینیم که ایشان به کجاها دخیل بسته و چه می کند.
من بعدا در یادداشت و گزارش هفته نامه ایران (زمین شماره ۸۰ دوم بهمن- ۱۳۷۴)، با یاد آوری اهمیتی که از سوی رئیس جمهور و دولت فرانسه به شهروندانی که گروگان گرفته شده بودند و تلاش برای آزادی آنها و بعد به استقبال آنها به فرودگاه رفتن و نیز مورد خبرنگاری که زمانی توسط دولت ببرک کارمل به اتهام جاسوسی در افعانستان دستگیر و محکوم به زندان شده بود و با فشار میتران رئیس جمهور فرانسه آزاد و به مسکو فرستاده شد و میتران هواپیمای کنکورد اختصاصی رئیس جمهور را برای آوردنش فرستاد، نازل و سخیف بودن آن دیدگاه مسعود رجوی را که گفته بود رفتن مهدی ابریشمچی پیش شاملو را حالا او(شاملو) همه جا «خرج خواهد کرد» به طور ضمنی و با کنایه مورد انتقاد قرار دادم(۱). آن وقت همین آدم(مسعود رجوی) وقتی شاملو درگذشت  خطابه بلندی در ستایش از او خواند و اورا شایسته جایزه نوبل دانست.
مورد دیگر، رفتار ناشایست مسعود رجوی با دکتر هزارخانی زمانی بود که دکتر به خاطر آن که بعد از سالها، مادر سالخورده اش به فرانسه و برای دیدن او آمده بود به اجلاسی که در بغداد تشکیل شد نرفت. مادر سالخورده دکتر به سختی قادر به راه رفتن بود اغلب با صندلی چرخدار جا به جا می شد. مدتی بعد یک اجلاس میاندوره ای در اور سورواز تشکیل شد که مسعود رجوی هم از عراق تماس تلفنی با جلسه داشت. او در آن جلسه با لحن عصبی و سرزنش آمیز به دکتر گفت که آن همه به شما تاکید کردم بیایید نیامدید حالا از روی عکسها در آورده اند(منظورش رژیم بود) که شما در اجلاس حضور نداشته اید. دکتر هم در پاسخ گفت من که به شما عرض کردم چرا نمی توانم بیایم. تاریخ این رویداد متاسفانه به طور دقیق یادم نیست اما بعد از رئیس جمهور شدن خاتمی یا در اواخر تابستان ۷۶ و یا در نیمه سال ۷۷ بود. مدتی بعد از آن جلسه میاندوره ای من دکتر را دعوت کردم شام به خانه من بیاید. من ضمن صحبت ها به دکتر گفتم که آن رفتار مسعود رجوی خیلی زشت و ناشایست بود و از طرف دیگر مطمئن هستم که دروغ می گفت که رژیم از عکسها در آورده است که شما در آن اجلاس نبوده اید، چون اگر اینطور بود حتما رژیم در نشریاتش یک داستانی برای آن سرهم می کرد و از آن استفاده می کرد و از این گذشته اگر به فرض هم اینطور بوده باشد، باید آن را به طور خصوصی با شما مطرح می کرد نه در آن جلسه و با آن لحن. دکتر گفت که من به او گفته بودم که من این احساس را دارم  که آخرین باری است که من مادرم می بینم. بعد هم اضافه کرد که ما از این اجلاس ها بازهم خواهیم داشت. من واقعا تعجب کردم از این که دکتر قبلا به رجوی یاد آوری کرده بوده است که به چه دلیل نمی تواند در اجلاس شرکت کند، اما آن آدم خودخواه بیمار، آن رفتار ناشایست را در آن جلسه با دکتر داشت.
مورد دیگر رفتار ناشایست و انزجار برانگیز آموزش یافتگان مکتب رجوی نسبت به دکتر هزار خانی، مربوط به زمانی بود که به که من مطلبی در مورد مرگ سعیدی سیرجانی در ایران زمین نوشته بودم. ماجرای نحوه دستگیری و مرگ سعیدی سیرجانی در زندان از جمله مرگهای مشکوک و قتل های اسرار آمیز و سربه نیست کردنهای روشنفکران بود که چهار سال بعد در شروع ریاست جمهوری خاتمی با از پرده برون افتادن نقش «عناصر خودسر» در وزارت اطلاعات رژیم، اسم قتلهای زنجیره ای گرفت. من مطلب کوتاهی در یادداشت و گزارش نوشته بودم، دکتر هزارخانی به من گفت یک مقاله جداگانه برای آن بنویسم. در آن زمان اول خبر مفقود الاثر شدن او در ایران شنیده شد، بعد که اعتراض های شدیدی در خارج کشور به این مساله نشان داده شد، وزارت اطلاعات تحت اداره آخوند فلاحیان جنایتکار ناچار دستگیری او را گردن گرفت، البته با اتهاماتی نظیر مبادرت به لواط در جلساتی تحت عنوان «کشک و بادمجان خوری» که اتهامی از ابتکارات فلاحیان و دستیارش سعید امامی بود. در یک رویداد بیسابقه، دو نامه سرگشاده اعتراض با امضاهای بسیار درست یادم نیست که یکی بیش از سیصد یا بیش از پانصد امضا و یک نامه دیگر بیش از صد امضا از افراد با گرایشها و سوابق گوناگون داشت. در آن مقاله که با تیتر «درگذشت سعیدی سیرجانی؟» در ایران زمین شماره 28 دهم آذر 73 درج شد، در آغاز یاد آور شده بودم که « رسانه های خبری از قول رژیم اعلام کردند که سعیدی سیرجانی مورخ و محقق و نویسنده، در بازداشتگاهی در تهران به سکته قلبی در گذشته است. اما کیست که باور کند که در این کارزار تهدید و توهین نسبت به نویسندگانی که بیانیه یی در اعتراض به سانسور رژیم انتشار دادند، در گذشت سعیدی سیرجانی  مرگ دریک بازداشتگاه، مرگی طبیعی و ساده بوده است؟» در پایان هم نکاتی از کتاب «بیچاره اسفندیار» را نقل کرده بودم که در آن به وضوح رژیم را با این جملات «فرمانروایان روزگار ما هم برای دوام سلطهً خود، نسل جوان را یاد میدانهای جنگ به خون می کشانند یا در صفهای جیره بندی، برخاک می کارند»، به انتقاد گرفته بود.
 اتفاقا از قبل قرار بر تشکیل یک اجلاس میاندوره ای بود که برابر بود با فردای انتشار نشریه. جلسه که تشکیل شد، مهدی ابریشمچی که به خاطر «پاکبازی» در انقلاب ایدئولوژیک، به مظهر « تعصب انقلابی»تبدیل شده و منبع و محور جّباریت و نسق گیری و پرونده سازی عیله هرچه منتقد و «غیرخودی» است، و دنائت و عقدهای پنهان در ضمیرش را با آن «اعتراف گیری» مستهجن منتشر شده در زمستان سال قبل به نمایش گذاشت، ضمن ابراز نفرت «زیارت عاشورایی» و ناسزا گفتن به سعیدی سیرجانی(سیرجانی نامه سرگشاده یی به رفسنجانی نوشته بود و توجه او «مسائل واقعی» کشور را مورد حمایت قرار داده بود و شاید در همان نامه یا در نوشته دیگری انتقادی هم از مجاهدین به خاطر رفتن به عراق کرده بود) با خشم و برافروختگی به انتقاد از مقاله یی که من نوشته بودم پرداخت. من به این آدم مستبد پرونده ساز بیشرم که «بیانیه تفصیلی» اخیر شورا  با «فرمول بندی»ها و برچسب زنی های رذیلانه ای که از صاحب شخصیتی نظیر شخصیت و منش و بینش حسین شریتعمداری ساخته است، ساخته ذهن اوست و تحت مدیریت و او تهیه شده است، یاد آور شدم که آقای دکتر هزارخانی مسئول و سردبیرنشریه مطلب را دیده و خوانده و درج کرده و یاد آور شدم که دو نامه با صدها امضاء در کیهان لندن در اعتراض به مساله دستگیری او درج شده بود و حالا اعتراضات زیادی هم علیه مرگ او در زندان شده است نمی شد که ما که ادعا می کنیم «آلترناتیو دموکراتیک» رژیم هستیم، در این مورد سکوت بکنیم. حرف من تمام نشده خانم (ص.ش) که مسئول اجرایی نشریه بود، بادی در گلو انداخت گفت:«شما از سعیدی سیرجانی به عنوان شهید یاد کردی ما تحمل کردیم». من که از پر رویی او واقعا شگفت زده شده بودم گفتم خانم این نشریه که دیروز منتشر شده و در دست همه است و این هم نویسنده مقاله که من باشم حی و حاظر اینجا هستم، من در کجای این مطلب از سعیدی سیرجانی به عنوان شهید یاد کردم؟ حرفم تمام نشده یکی دیگر از جای دیگری از سالن شروع کرد. این صحنه ها در حضور«مهرتابان آزادی» می گذشت و ایشان کلمه ای در تقبیح رفتار زشت و بیشرمانه مریدان خود نگفت و از ناراحتی دکتر هزارخانی که نزدیک اونشسته بود، هیچ احساس شرمندگی و ناراحتی نکرد. دکتر سرش را پایین انداخته بود چیزی نگفت. لابد فکر می کرد که با کسانی با سطح فهم و شعوری چنین نازل و چنین بی شرم و نزاکت، با آن مهر تابان آزادی که در تظاهر به احترام به دکتر گوی سبقت از همه می ربود و حالا «لالمونی» گرفته بود، سنگین تر بود که حرفی نزند. گمان می کنم آن لحظات از تلخ ترین خاطرات زندگی او بوده باشد. چرا که آن پاچه ورمالیدگی ها در انتقاد از مطلب درج شده -که چیزی نبود جز محکوم کردن یک جنایت شنیع رژیم-، در واقع به سر دکترهزارخانی به عنوان مسئول و سردبیر نشریه می ریخت و بیگمان این بسیار برای او ناگوار بود.
عناصرخود شیفته بیمار و تازه به دوران رسیده یی مثل مهدی ابریشمجی و مسعود و مریم رجوی هیچ ارج و منزلتی برای هیچکس قائل نیسیتند. البته به نظر من این واکنش دکتر واکنش مناسبی نبود. دکتر کلا باید قدر و منزلت خود را خودش پاس می داشت و باید در می یافت که وزن و اهمیت اجتماعی او آن اندازه بالاست که تنها خروج او از شورا، به معنی فروریختن کل آن شورای ادعایی بود و او می توانست با تهدید به استعفا این عناصر مستبد دریده را سرجای خودشان بنشاند. او باید همانجا تودهنی مناسبی به نماینده «سازمان پرافتخار مجاهدین» در شورا می زد و به او یاد آور می شد که هنوز نه چیزی به دار است و نه ببار و چیزی از «حق» جناب ایشان و سازمانشان هم به کسانی داده نشده و مساله فقط محکوم کردن یک جنایت وزارت اطلاعات رژیم است. اما دکتر هزارخانی یک روشنفکر و محقق و مترجم و یک شخصیت فرهنگی- سیاسی محترم بود که شاید در خمیره اش هیچگونه آمادگی و هیچ عنصری برای برخود و رویارویی با باند نسق گیرها و عربده کشها و پاچه ورمالیده های نظیر مهدی ابریشمچی نبود.
این را هم باید اضافه کنم که دستگاه رهبری مجاهدین با دنائت و خباثت «نزول خور» ها از بعضی شرایطی که افراد در آن قرار داشتند، سوءاستفاده می کردند و البته با این کار و با استثمار مستبدانه و خیانتبار از اعتبار کسانی به آنان اعتماد کرده بودند، به خودشان صدمه زدند که منزوی بودن غم انگیز و حقارت بارشان در بین ایرانیان و مطرود بودنشان در افکار عمومی که در رویدادهایی که سرفصلهایی تاریخی در 20 سال گذشته بودند خود را نشان داد، به خوبی این امر را ثابت می کند.

ضمیمه ها:
  *- در مورد نامه من به مریم رجوی این نامه در مقاله «بیانیه تفصیلی شورا و یاد آوری علی الحساب من» ضمیه است و در همان مقاله نامه ای هم به مسعود رجوی ضمیمه است که در آن  به مکالمه با مسعود رجوی اشاره شده است و نیز در مقاله «بیانیه تفصیلی "شورای ملی مقاومت" و تحریفات مربوط به اخراج خود سرانه در آن نامه 21 صفحه ای پاسخ به نامه دبیرخانه شرح بیشتری آمده است. مسعود رجوی در آن مکالمه چنان نعره می زد که گفتم اگر با او به طور جدی وارد بحث بشوم ممکن است دچار سکته قلبی بشود. اما وقتی داد زد که «می خواهی باج  به بورژوازی بدهیم، جمع کن دکانت را»، به او گفتم «اگر اینطور باشد که تمام فعالیت های بخش دیپلماسی خودتان زیر سوال می رود» بعد او صدایش را آورد پایین. حالا وقتی به آن چند بار سوال مسعود رجوی که آیا می خواهم استعفا بدهم در آن مکالمه و بعد سه سال بعد در اختلافاتی که پیش آمد و باز هم از از طرف مریم از من می پرسیدند که آیا می خواهم استعفا بدهم یا نه فکر می کنم و این بساطی که برای روحانی و قصیم راه انداختند را از نطر می گذرانم نتیجه می گیرم که این ها حتی برای هر استعفایی پرونده برچسب و اتهام زنی آماده دارند و فقط بسته به این است که طرف بی سرو صدا برود یا انتقاد و اعتراض خود را بیان کند. اگر انتقادی کرد همین بساط که برای این دو راه انداختند به راه خواهد افتاد. در ضمن من در مکاتباتم به رهبری شرور مجاهدین یاد آور شده بودم که اگر بنا بر اخراج من گذاشتند باید همچنانکه عضویتم به اطلاع عموم رسیده است اخراجم نیز به اطلاع عموم برسد. اما اینها که حالا رذیلانه در آن بیانیه تفصیلی به برچسب زنی پرداخته اند، اخراج مرا از مردم و از خودم مخقی نگه داشتند. شاید به خاطر ترس از انتشار مکاتباتی بود که داشتم و آن نامه ۵۲ صفحه در انتقاد از عملکرد مسعود رجوی بود.
** - چرک نویس آن نامه ای را که بعد از بحث و جدل من با نمایندهای مسئول شورا(مسعود رجوی) در تحریه نشریه شورا که با استفاده از حق وتو اسم شاملو را از مصاحبه من با دکتر هزارخانی حذف کردند؛ به دکتر هزارخانی نوشته بودم در بین کاغذ ها و نوشته پیدا کردم که در متن آن در اینجا آمده است.

  آقای دکتر هزارخانی،
مسئول ارجمند نشریه شورا
با احترام به اطلاع می رسانم، به دلیل آنچه در آخرین نشست تحریریه شورا در ۲۴ فروردین(۷۳) گذشت، از این پس در جلسات تحریریه شرکت نخواهم کرد. من فکر می کنم که گزافه گویی نمی کنم که اگر بگویم به اندازه کافی عقلم می رسد که ضرورتها و ملاحظات مربوط به پیشبرد امر مقاومت را درک کنم و فکر می کنم در این زمینه انعطاف کافی داشته ام. من هیچوقت مثلا در مورد مسائل مربط به سیاست خارجی و روابط بین المللی، بر نظر خودم پافشاری نکرده ام، هیچوقت در مورد مسائل مربوط به برداشتهای مجاهدین از دین و مذهب وارد نشده ام یا اگر موردی بوده، با رعایت نظر آنان بوده است. حتی در همان جلسه در مطلبی که راجع به جشنهای نوروزی مقاومت نوشته بودم، آن قسمت که فکر می کردم ممکن است با برداشت مجاهدین از برگزاری جلسات متفاوت باشد، پیشاپیش خودم گفتم که ماندن یا حذف آن بسته به نظر دوستان مجاهد است. اما این که من در سوالی از شما از شاملو به عنوان شاعر نامدار اسم ببرم و بعد صرفا به خاطر حساسیت دوستان این اسم و عنوان حذف بشود، از نظر من مطلقا قابل قبول نیست. این به نظر من یک سانسور زشت و عریان بود.
بگذریم از این که نامدار بودن یانبودن هنرمند یا شاعری را «حساسیت» دوستان تعیین نمی کند، کما اینکه سعی بخش تبلیغات در چند سال گذشته برای مطرح کردن آن شاعر«مبارز» به جایی نرسید و توجه به این مساله هم نداشتند که وقتی از سه چهار خبر تلفن خبری، یکی تبریک آن شاعر[ف. گ] به مسئول شورای ملی مقاومت مثلا در مورد نامه نمایندگان پارلمان ایتالیا به وزیر خارجه آن کشور برای حمایت از شورای ملی مقاومت است، این در واقع «خرج کردن» مسئول شورا به نفع آن شاعر بود و نه بالعکس. به هرحال اگر قرار باشد ما حساسیت داشته باشیم، به نظر من باید بیشتر از همه روی این مساله متمرکز باشد که اولا[رویکردها و اقدامات ما] هرچه بیشتر به محبوبیت و مطلوبیت مقاومت در میان مردم و ایرانیان در داخل کشور بیانجامد و در ثانی به این حساسیت داشته باشیم که مبادا دچار لغزشها و انحرافاتی بشویم که به نوعی یا در زمینه یی، در آینده، داستان شاه و خمینی به نحوی تکرار شود. مقاومتی که محور مبارزه دیپلماتیک اش با رژیم، مساله نقض حقوق بشر است و شهید دکتر کاظم رجوی را شهید بزرگ حقوق بشر می نامیم، حقوق بشری که آزادی  عقیده و بیان از اصول برجسته آن است، باید بیشترین  ظرفیتها ها را در همین زمینه از خود نشان بدهد، نه این که زبان و قلم مرا از بیان اسم شاعری که به رغم نظر دوستان، نامدار هست- آن هم پس از آن موضع گیری صریحی که او راجع به آزادیهای اجتماعی کرده بود- ببندند و مانع شوند.
بنابر این، از آنجا که بر اساس ضوابط بیان شده برای ماهنامه شورا، نویسندگان مطالب مسئول نوشته های خویشند و نظر شورای ملی مقاومت با اطلاعیه و بیانیه و نظر نشریه شورا، با اعلامیه یا سرمقاله آن بیان می شود، و از آنجا که برخلاف نظر دوستمان آقای محسن(ابوالقاسم) رضایی دبیر ارشد شورا، که اصرار داشت به من بباوراند که من«توباغ » نیستم، ولی من «توباغ هستم» و شعور دارم و «حالیم هست» که چه چیزی را باید ملاحظه کرد. من مشروعیتی برای این حق وتو قائل نیستم و از این پس به آن تن در نخواهم داد. هرجا دوستان بخواهند در نوشته من بنا به میل و سلیقه خودشان (مثل مورد مصاحبه با شما)، حق وتو اعمال کنند، بدون بحث و جدل، نوشته را پس خواهم گرفت، از همین رو مصاحبه من با آقای دکتر قصیم هم با در نظر گرفتن آنچه عرض کردم می تواند چاپ شود. یعنی جز موارد مربوط به ویراستاری، اگر قرار شد سوالی را که من در مورد شعر در این بحث مطرح کرده ام، بنا بر حق وتوی دوستان حذف شود، من مخالف چاپ آن هستم.
در مورد مطالبی که برای نشریه شورا خواهم نوشت، شما و آقای معصومی هرنوع ملاحظاتی را می توانید داخل یا مطلبی را حذف کنید، البته به جز مواردی که مربوط به تایید یا تقبیح فرد یا گروهی می شود. درمورد مطالبی که سایر دوستان برای نشریه شورا می نویسند، من اظهار نظر نخواهم کرد. لطفا متن این نامه را به اطلاع دوستان در تحریریه و دبیران شورا برسانید.
با ارادت و احترام- ایرج شکری
  خرداد ۷۳ – ۱۵ ژوئن ۱۹۹۴
 1- تصویر یادداشت و گزارش مورد اشاره و  تصویر مقاله یی که در مورد سعیدی سیرجانی نوشته بودم ضمیمه است. 
پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۲۵ ژوئیه ۲۰۱۳
http://iradj-shokri.blogspot.fr/
م

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

ضرب و شتم نقاش ایرانی توسط پلیس ونیز و اعتراض مردم ایتالیا به این اتفاق


ضرب و شتم نقاش ایرانی توسط پلیس ونیز و اعتراض مردم ایتالیا به این اتفاق

تصویری از حمله پلیس ونیز به ارس کفایتی 
 
نه عضو مافیا است و نه از "موادفروش"هایی که در شهر جلو چشم مردم تجارت می کنند. او فقط نقاشی است که کارهایش را در شهر ونیز به گردشگران و اهل شهر می‌فروخت. هجوم همراه با خشونت پلیس ونیز به یک مرد نقاش ایرانی، با واکنش‌ها و اعتراض‌های مردم مواجه شد تا جایی که یک عضو شورای شهر اعلام کرد که شهردار را برای پاسخگویی در مورد این رویداد ناگوار به شورا فراخواهد خواند.
عصر چهارشنبه 18 ژوئیه (26 تیر)، ارس (اسدالله) کفایتی، نقاش 45 ساله ایرانی که از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده است به مدت هشت ساعت در بازداشت به سر برد. اما پیش از آن نیز با بدرفتاری پلیس روبرو شده بود.
 
 



ویدئویی که از ضرب و شتم نقاش ایرانی در ونیز ایتالیا منتشر شده است 
 
ویدئوی بازداشت او که خشونت پلیس را به تصویر می‌کشد، توسط روزنامه‌نگاری (جیووانا پاستگا) که در محل درگیری حضور داشت ضبط و در تلویزیون «رت‌ونتا» پخش شد. این ویدئو در یوتیوب نیز به اشتراک گذاشته شد و تاکنون بیش از 272 هزار بازدید کننده داشته است.
در این ویدئو علاوه بر این که خشونت پلیس علیه نقاش دیده می شود، واکنش ایتالیایی‌های حاضر در صحنه نیز قابل توجه است که از ارس حمایت می‌کنند. برخی از آنان فریاد می‌زنند : «نمی تونید این کار را بکنید... نمی تونید این کار را بکنید... شهردار را بفرست بره... شهردار را بفرست بره» (دقیقه 1:16 فایل ویدئویی)، «خبرنگارها اینجا هستن... حواستون باشه که خبرنگارها اینجا هستن...» (دقیقه 1:49)، «خجالت بکشید... هفت نفر به یک نفر... کثافت ها... هفت‌تا برگه حقوق... کثافت ها... آفرین آفرین(کنایه همراه با دست زدن) ... خجالت بکشید» (دقیقه 1:56 )
 

تصویری دیگر برگرفته از ویدئوی منتشر شده
 
از سوی دیگر این حمایت‌ها در شبکه‌های اجتماعی مانند فیس‌بوک توسط ایتالیایی‌ها ادامه پیدا کرده است به طوری که در پیج (صفحه)‌ Humans of Venice
بعد از انتشار این موضوع، بسیاری در قالب اظهار نظر یا بازنشر خبر، که نزدیک به هزار بار تکرار شده، اقدام به اطلاع رسانی در این زمینه کردند.
 
ماجرا از کجا آغاز شد؟
این نقاش ایرانی‌تبار که از مدت‌ها پیش در محله پل «دل مگیو» نقاشی‌های خود را در معرض فروش قرار می‌دهد، در بعد از ظهر چهارشنبه با حضور شش یا هفت پلیس شهری مواجه شد. آنها از وی خواستند تا اسناد و مدارکش را نشان دهد و سپس به او گفتند که بدون مجوز نمی تواند در آن محل کار کند. مرد نقاش پاسخ داد که در انتظار مجوز است. او از سه سال پیش درخواست خود را برای مجوز کار ارائه داده اما تاکنون جوابی دریافت نکرده است.
 

یکی از آثار آقای ارس کفایتی
 
پلیس‌ها سعی می کنند تا نقاشی‌های «ارس کفایتی» را ضبط کنند و در مقابل او هم مقاومت می‌کند. تابلوهای نقاشی‌ در کوچه پخش می شود و خود نقاش در کانال آب می‌افتد. روشن نیست که او اتفاقی در آب پرت شده یا این که او را هل داده‌اند...
برخی شاهدان می گویند کسی (احتمالا از پلیس‌ها) ارس را به درون آب هل داده است اما تصاویر منتشر شده لحظه سقوط به درون آب را نشان نمی دهد.
 بعد از این که ارس از داخل کانال بیرون کشیده می‌شود، پلیس به او دستبند می‌زند و به مرکز اصلی استقرار پلیس‌های شهری می‌برد. بنا به گفته پلیس وی متهم به شورش و خشونت علیه نیروهای انتظامی است. اما بعد از این که پلیس حجم اعتراض‌ها را دید، اعلام داشت که بدن یکی از پلیس های حاضر در محل درگیری کبود شده است پلیس ایتالیا مدعی شده این پلیس به  بیمارستان منتقل شده و باید 20 روز در مرخصی استعلاجی باشد.
 

آقای کفایتی در کنار برخی از آثار خود
 
اهل محل ارس را به خوبی می شناختند. از سوی دیگر این اقدام پلیس تعجب گردشگران را در پی داشت. بعد از پخش ویدئو صدها ایمیل و نامه اعتراضی به رئیس پلیس شهری ارسال شد و مردم از او خواستند تا توضیحات خود را به شورای شهر ارائه کند. بسیاری از مردم تعجب می کنند که با وجود این همه بزهکار در شهر، چرا باید پلیس با یک هنرمند نقاش این گونه برخورد کند.
ونیزی ها علاوه بر رئیس پلیس شهری به شهردار ونیز یعنی «جورجیو اورسونی» نیز معترض هستند. «سباستیانو بونزیو» یکی از اعضای جناح چپ شورای شهر ونیز اعلام کرده است که برای پرسش از شهردار وی را احضار می‌کند.
 

شرکت کننده

«شکایت نکردم چون مسیله من به دادگاه کشاندن چند پلیس دون پایه نیست»

 «ارس کفایتی» با 25 سال سابقه کار نقاشی در ایران فارغ التحصیل رشته هنر از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. او در ایران 4 نمایشگاه گروهی در جشنواره هنر در گالری نیاوران، گالری سیحون، موزه هنرهای معاصر تهران و مجموعه آزادی داشته است. ارس کفایتی به ناظران می گوید:
 
بعد از ماجرای یورش پلیس به من ، بلافاصله عکس العمل های حمایتی مردم را شاهد بودم. سیل حمایت‌های هنرمندان سراسر دنیا به خصوص در ایتالیا را به چشم دیدم. مردم ونیز هم به طور همه جانبه پیگیر موضوع بودند. تعفن این عمل زشت اتمسفر شهر ونیز را فرا گرفته است. شهری که با هنر به حیاتش ادامه می دهد.
در حال حاضر منافع شخصی برای من مطرح نیست و اصلا علاقه ای به جنجالی کردن این مشکل اجتماعی درباره رفتار پلیس در موضوع شخصی خودم ندارم چراکه این هجوم وحشیانه در فیلم گویاست. من با وجود حمایت های وکلای مختلف در این موضوع، از پلیس طرح شکایت نکردم چراکه مسئله من فقط به دادگاه بردن چند پلیس دون پایه نیست. حتما در پس این ماجرا مشکلات سیستمی نهفته است. این زخمی است که هم اکنون بر قلب شهر ونیز نشسته است و بیرون نمی رود چراکه تاریخ بر گرده ستمگران خواهد تاخت...
 

همدردی با خانواده افشين اسانلو


۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

نجواهای نجیبانه ( محمد نوری زاد)


شما اینجا هستید: صفحه نخست » از دیگران » نجواهای نجیبانه ( محمد نوری زاد)
نجواهای نجیبانه ( محمد نوری زاد)

نجواهای نجیبانه ( محمد نوری زاد)


من با اطمینان می گویم این اثر نافذ در آینده مرجع بسیاری از احتجاجات تاریخی انقلاب اسلامی برای نویسندگان و فیلم سازان و داستان سرایان و هنرمندان و تاریخ نگاران خواهد بود.
بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، خطاهای یک به یک بزرگان دینی وشخصیت های برجسته ی نظام اسلامی به جان جامعه رسوخ کرد. در این میان، برخی از مسئولان و منتقدان و اهل قلم – بنا به ضرورت هایی که از دل نوشته هایشان می شود بدانها پی برد – شروع به نگارش نامه یا نامه هایی چند به صاحب منصبان کردند. که در این میان، مثلاً نوشته های فردی چون محمد نوری زاد، رشته ای کوچک از سلسله ای بلندی است که تاریخِ این سالهای کشور ما حتماً این نوشته های ناچاری را در سینه ی خود ثبت و ضبط کرده و خواهد کرد.
دوست جوان و غیرت مند ما جناب “خسروی فارسانی” همت کرده اند و تا هرآنجا که مقدورشان بوده، این نوشته ها را – از روزهای نخستین انقلاب تاکنون – در مجموعه ای حجیم به اسم “نجواهای نجیبانه” جمع آوری کرده اند. من با اطمینان می گویم این اثر نافذ در آینده مرجع بسیاری از احتجاجات تاریخی انقلاب اسلامی برای نویسندگان و فیلم سازان و داستان سرایان و هنرمندان و تاریخ نگاران خواهد بود. بسهم خود از مؤلف گرامی این اثر که در مسیر جمع آوری و انتشار هزاران نامه و نوشته مشقات زندان و محرومیت از تحصیل را به جان خریده و ناگزیر تن به مهاجرت سپرده است، سپاس می گویم.
محمد نوری زاد نوزدهم تیرماه سال نود و دو تهران
فهرست مطالب
فهرست اجمالی (هفت جلد)
فهرست تفصیلی جلد اول
فهرست تفصیلی جلد دوم
فهرست تفصیلی جلد سوم
فهرست تفصیلی جلد چهارم
فهرست تفصیلی جلد پنجم
فهرست تفصیلی جلد ششم
فهرست تفصیلی جلد هفتم
سخن آغازین
بخش اول: پیش‌درآمد؛ آشنایی با ساختار جمهوری اسلامی و رهبران آن
نوشتارهایی از دانشنامه اینترنتی «ویکی‌پدیا»
«سید روح‌الله خمینی»
«سید علی خامنه‌ای»
«حسینعلی منتظری»
«ابوالحسن بنی‌صدر»
«اکبر هاشمی رفسنجانی»
«میرحسین موسوی»
«سید محمد خاتمی»
«محمود احمدی‌نژاد»
«مهدی کروبی»
«علی‌اکبر سعیدی سیرجانی»
«محمد نوری‌زاد»
«انقلاب ایران (۱۳۵۷)»
«حکومت جمهوری اسلامی ایران»
«عملکرد سید علی خامنه‌ای و سازمان‌های تابعه»
«انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸)»
«جنبش سبز ایران»
«احتمال تقلب در انتخابات ریاست‌جمهوری ایران (۱۳۸۸)»
«پیامدهای انتخابات ریاست جمهوری دهم ایران»
«فهرست بازداشت‌شدگان پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم»
«جان‌باختگان اعتراضات به نتایج انتخابات دهم ریاست جمهوری ایران»
«شکنجه معترضان به نتایج اعلام‌شده انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸)»
جدول‌هایی از دانشنامه اینترنتی «ویکی‌پدیا» (نگاه اجمالی)
«جنبش‌های ملی ایرانیان»
«انقلاب ۱۳۵۷»
«سیاست و حکومت ایران»
«نیروهای مسلح ایران»
«جدول اطلاعات ده دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران»
«شورش‌ها و تظاهرات‌های مهم در ایران پس از انقلاب ایران»
«شکنجه دولتی در ایران»
«کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷»
«قتل‌های زنجیره‌ای ایران»
«جنبش دوم خرداد»
«انتخابات ریاست جمهوری ایران (۱۳۸۸)»
«جنبش سبز ایران»
«زندانیان سیاسی سرشناس منتسب به جنبش سبز»
«جان‌باختگان در سرکوب معترضان بین سال‌های ۱۳۷۸-۱۳۸۸ ایران»
بخش دوم: نوشتارهای درباره چیستی و چرایی نامه‌نگاری به رهبران جمهوری اسلامی
«اتهام: نامه سرگشاده به رهبری!»؛ حمید تکاپو، ۳ بهمن ۱۳۸۸
«نوری‌زاد؛ نمای نزدیک»؛ آیدا قجر، ۹ خرداد ۱۳۸۹
«حکایت نامه‌های بی‌پاسخ به خامنه‌ای»؛ احمد سعیدی، ۴ دی ۱۳۸۹
«نامه‌های بی‌پاسخ؛ سیر تحول نامه‌های سرگشاده به آیت‌الله خامنه‌ای»، ۱۱ اسفند ۱۳۸۹
«ای رهبر فرزانه، ویران کردی خانه!»؛ بیژن صف‌سری، ۲۰ آذر
«در ستایش نوری‌زاد و شجاعت او»؛ مرتضی کاظمیان، ۲۱ آذر ۱۳۹۰
«نهضت کبوتران نامه‌بر»؛ محمد رهبر، ۲۲ آذر ۱۳۹۰
«پیامدهای نامه‌های اعتراضی به آیت‌الله خامنه‌ای»؛ اکبر گنجی، ۲۵ آذر ۱۳۹۰
فراخوان وبسایت محمد نوری‌زاد برای کمپین نامه‌نویسی به خامنه‌ای، ۲۷ آذر ۱۳۹۰
«فراخوان محمد نوری‌زاد، تحرکی به فضای سیاسی کشور بخشیده است»؛ علی افشاری، ۲۸ آذر ۱۳۹۰
«جنون قدرت!»؛ شهباز نخعی، ۳۰ آذر ۱۳۹۰
«در حمایت از پیشنهاد محمد نوری‌زاد»؛ مرتضی کاظمیان، ۸ دی ۱۳۹۰
«کمپین نامه‌نویسی به آیت‌الله خامنه‌ای»؛ رضا حاجی‌حسینی، ۸ دی ۱۳۹۰
«دوستان! خامنه‌ای ارزش مخاطب بودن ندارد، نامه‌هایتان را به پیشگاه مردم ایران بنویسید!»، ۱۴ دی ۱۳۹۰
«از سیاست‌نامه تا سیاستِ نامه‌ای»، ۱۵ دی ۱۳۹۰
«نامه ندهید، برنامه بدهید!»؛ احمد وحدت‌خواه، ۱۷ دی ۱۳۹۰
«اصلاح‌طلبان به جز نامه‌نویسی به رهبر و صدور بیانیه چه کار دیگری بلدند؟»، ۱۸ دی ۱۳۹۰
«نامه‌هایی برای خدا!»؛ بیژن صف‌سری، ۲۱ دی ۱۳۹۰
«فراخوان دوم نوری‌زاد و موجی فراتر»؛ یعقوب گوهری، ۲۶ دی ۱۳۹۰
«نامه‌نگاری به آیت‌الله به جای مبارزه یا تلنگر به وجدان مردم؟»؛ مهرداد قاسم‌فر، ۲۸ دی ۱۳۹۰
گزارش وبسایت روزنامه «گاردین» از نامه‌های سرگشاده محمد نوری‌زاد و دیگران به خامنه‌ای، ۲۲ تیر ۱۳۹۱
متن انگلیسی (English Text)
بخش سوم: نامه‌ها از روح‌الله خمینی
نامه عاشقانه روح‌الله خمینی به همسرش، فروردین ۱۳۱۲
نامه روح‌الله خمینی خطاب به علمای اسلام (قدیمی‌ترین سند مبارزاتی خمینی)، ۱۵ اردیبهشت ۱۳۲۳
نامه روح‌الله خمینی به محمدرضا پهلوی، ۱۷ مهر ۱۳۴۱
«حلال کردن حرام‌ها و حرام کردن حلال‌ها»: درباره «بود و نمود خمینی»؛ اکبر گنجی، مرداد ۱۳۸۹
وصیتنامه روح‌الله خمینی، ۲۹ دی ۱۳۵۸
نامه روح‌الله خمینی به مسؤولان نظام جمهوری اسلامی در مورد قبول آتش‌بس در جنگ، ۲۵ تیر ۱۳۶۷
بخش چهارم: نامه‌ها به روح‌الله خمینی
نامه بهشتی، موسوی اردبیلی، خامنه‌ای، باهنر و هاشمی رفسنجانی به خمینی، ۲۸ بهمن ۱۳۵۸
نامه‌های ابوالحسن بنی‌صدر به خمینی و اطرافیان او، طی سال‌های ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۳
«توضیح عمومی»؛ ابوالحسن بنی‌صدر
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۹
پاسخ خمینی به نامه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۵۹ بنی‌صدر
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱ خرداد ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۳ خرداد ۱۳۵۹
پاسخ خمینی به نامه ۱۳ خرداد ۱۳۵۹ بنی‌صدر
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۵ خرداد ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۱ تیر ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۳۰ تیر ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱ مرداد ۱۳۵۹
پاسخ خمینی به نامه ۱ مرداد ۱۳۵۹ بنی‌صدر
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۳ مرداد ۱۳۵۹
گزارش دیدار بنی‌صدر با خمینی، ۲۱ مرداد ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۲ مرداد ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۷ شهریور ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۷ شهریور ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۷ شهریور ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۸ شهریور ۱۳۵۹
پاسخ خمینی به نامه ۸ شهریور ۱۳۵۹ بنی‌صدر
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۴ شهریور ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۱۹ شهریور ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۸ شهریور ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۳ آبان ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۹ آبان ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۴ آبان ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۶ آبان ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۲۹ آبان ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۳۰ آبان ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۴ آذر ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۰ آذر ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به حسین خمینی، ۱۳ آذر ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۱ دی ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۹ دی ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۶ بهمن ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۱۵ بهمن ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۱۷ بهمن ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۱۷ بهمن ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، بهمن ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۴ بهمن ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۷ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۹ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۱ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خامنه‌ای، ۱۲ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۷ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۰ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به عبدالکریم موسوی اردبیلی، دادستان کل کشور، ۲۰ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۳ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به حسینعلی منتظری، ۲۴ اسفند ۱۳۵۹
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۳ فروردین ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱۸ فروردین ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به عبدالکریم موسوی اردبیلی، دادستان کل کشور، ۲۲ فروردین ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به احمد خمینی، ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۶ خرداد ۱۳۶۰
پیام بنی‌صدر به مردم ایران، ۱۷ خرداد ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۲۲ خرداد ۱۳۶۰
پیام بنی‌صدر به مردم ایران، ۲۲ خرداد ۱۳۶۰
پاسخ بنی‌صدر به سخنان خمینی، ۲۵ خرداد ۱۳۶۰
پاسخ تکمیلی بنی‌صدر به خمینی، ۲۵ خرداد ۱۳۶۰
نامه بنی‌صدر به خمینی، ۱ مرداد ۱۳۶۳
نامه اکبر هاشمی رفسنجانی به خمینی، ۲۵ بهمن ۱۳۵۹
نامه محمد حسینی بهشتی به خمینی، ۲۲ اسفند ۱۳۵۹
نامه سرگشاده مهدی بازرگان به خمینی، ۱۶ خرداد
نامه سرگشاده «نهضت آزادی ایران» به خمینی، ۴ تیر ۱۳۶۰
نامه محمدکاظم شریعتمداری به خمینی، ۴ اردیبهشت ۱۳۶۱
نامه محمدرضا گلپایگانی به خمینی، در ارتباط با مرگ محمدکاظم شریعتمداری، ۱۳ فروردین ۱۳۶۵
توضیح حسینعلی منتظری در مورد مرگ محمدکاظم شریعتمداری
«در زندان ولایت فقیه»؛ روایت رضا صدر (برادر بزرگ‌تر موسی صدر) از مرگ محمدکاظم شریعتمداری
نامه مرتضی پسندیده (برادر بزرگ‌تر خمینی) به خمینی، ۱۵ مرداد ۱۳۶۲
مقدمه عباس خسروی فارسانی بر نامه مرتضی پسندیده به خمینی
نامه مهدی بازرگان به خمینی، ۳ اسفند ۱۳۶۲
نامه علی‌اکبر محتشمی‌پور (وزیر کشور) به خمینی، درباره «نهضت آزادی»، ۳۰ بهمن ۱۳۶۶
پاسخ منسوب به خمینی، به نامه علی‌اکبر محتشمی‌پور، درباره «نهضت آزادی»
نامه احمد خمینی به مرتضی پسندیده، درباره «نهضت آزادی»
«جنازه‌ای به اسم قاضی صلواتی و «نهضت آزادی»»؛ محمد نوری‌زاد، ۵ آبان ۱۳۹۱
«نامه‌ای با امضای پدر به خط پسر؟»؛ محمد صادقی، ۶ آبان ۱۳۹۱
تلگرام مهدی بازرگان به خمینی و درخواست گفتگو پیرامون جنگ، ۱۷ فروردین ۱۳۶۷
نامه سرگشاده «نهضت آزادی ایران» به خمینی، اردیبهشت ۱۳۶۷
نامه سرگشاده مهدی بازرگان به خمینی، ۱۲ مهر ۱۳۶۷
مکاتبات حسینعلی منتظری و خمینی، طی سال‌های ۱۳۶۷ و ۱۳۶۸
نامه محرمانه محمدی ری‌شهری، وزیر اطلاعات، به خمینی، یک ماه پس از پذیرش قطعنامه، تابستان ۱۳۶۷