۱۳۹۱ بهمن ۲۶, پنجشنبه

آیا می شود حرف زد؟ اسماعیل وفا یغمایی


آیا می شود حرف زد؟
اسماعیل وفا یغمایی
خانم عاطفه اقبال بعد از ماجرای کشتار ساکنان بی دفاع در لیبرتی( به همت آدمکشان رژیم خامنه ای)، کمپینی کوچک ایجاد کرده است که در آن در کلیت، خواستار شده است که ساکنان لیبرتی به محیط امنی انتقال داده شوند. خانم اقبال زندانی در زندانهای خمینی و فعال در میان مجاهدین بوده است و حال یک پناهنده و فعال سیاسی است. اینکه کمپین او درست است یا نادرست می شود روی آن بحث کرد. اینکه ساکنان لیبرتی انسانهای بزرگسالی هستند و می توانند خودشان یا با نظر رهبرشان آنجا بمانند یا بروند قابل بحث است. اینکه ساکنان لیبرتی در پی آزادی هستند و از شهادت ترسی ندارند قابل صحبت است.
فکر میکنم در غرب، اقلا، در کشورهائی که رئیس جمهورش را به دادگاه میکشند و سین جیم میکنند و خبری از ولایت به شکلی که در ایران هست نیست! در پناه همین آزادیهای بورژوائی! می شود فهمید که خانم اقبال خون معصومین را نریخته است! فقط یک نظر، یعنی نظر خودش را فعال نموده و نظرش را بیان کرده است. ایا مرتکب گناه کبیره شده است.ایکاش کسانی که به او و خواهر او خانم عفت اقبال تا آنجا تاخته اند که به آنان خطاب اطلاعاتی کرده اند!
[و نشان داده اند که البته :
حزب الله میمیرد سازش نمی پذیرد،
و نیز شعور نمی پذیرد
و نیز ماجرای به مکه رفتن خر عیسی و بازگشتش در گلستان سعدی عین حقیقت است و من بعد از خواندن برخی از پیامها به آن ایمان آوردم و به روان سعدی درود فرستادم .]
آری ایکاش با تیز ترین کلمات ولی با منطق سیاسی و قابل فهم کمپین او را نقد میکردند و نشان میدادند که مثلاکمپین او، بعنوان یک نفر پناهنده، مخالف مصالح عالیه ملت ایران است و باعث میشدند تا همه هدایت شوند ونیز خود خانم اقبال به راه راست برگردد. اما دریغ.
در پیامهای مخالفان مورد نظر من [و نه تمام پیام دهندگان که نظری متفاوت دارند]، دو چیز بیشتر نمودار نیست:
اول اینکه اوضاع مثل سی وسه سال گذشته خطیر است و باید نظر نداد و حرف نزد و آب به آسیاب رژیم نریخت تا انشالله سی وسه سال دیگر بگذرد و بعد در گورستانها میتوانید احتمالا نظرتان را بیان کنید.در این نوع پیامها بارقه ای از منطق و شعور سیاسی و راه بردی و راهنمائی وجود ندارد. حرف این است : خفه شوید. جهان ما جهان مونوتن و تک صدائی است. یک نفر حرف بزند بقیه گوش کنند و این معنای دموکراسی واقعی است . 
این پیام میانه روهاست.
تندروها اساسا خانم اقبال و خواهر او خانم عفت اقبال را اطلاعاتی میدانند. اینها کاری به واقعیت ندارند. بلکه بر اساس یک تحلیل مکتبی معتقدند چون یک راه حق بیشتر وجود ندارد و یکنفر حرف حق را میزند بقیه اتوماتیک وقتی حرف متفاوت میزنند به وزارت اطلاعات وصل میشوند. فراموش نمی کنم در سالهای 1374 در جمعی شنونده این بودم که مومنی شورشی احمد شاملو را به دلیل مسافرتش به خارج کشور همکار بالقوه رژیم می دانست و مومنی دیگر او را حتی بدتر از پاسداران حکومتی ارزیابی نمود.البته شاملو ستون بالا بلند ادبیات معاصر ایران انچنان که باید زیست و مرد و این ارزیابی را بادها بجائی بردند که امام راحل به سفر رفته است.منظور این است وقتی تحلیل در ذهن و بر اساس ذهنیات شکل بگیرد نتیجه چیزی جز این نیست.
اینان یعنی دارندگان چنین تفکری طبعا اگر به قدرت برسند با این اندیشه، و منطق، ریاست دادگاههای آینده را بر عهده خواهند داشت و می توانند راست و حسینی وقتی پس از سی سال زندگی در غرب اینطور حکم صادر میکنند در داخل مملکت ریشه فساد را نه مثل مارا، و ربسپیر ودانتن در انقلاب فرانسه( که آنان علیرغم همه چیز انقلابی و اهل دانش بودند) بلکه مثل خلخالی و محمدی گیلانی، و ملاحسنی ازبیخ بزنند!
واقعا مساله چیست؟ ایا نمیشود توضیحی منطقی داد؟ آیا نمیشود با زبان آدمیزاد صحبت کرد؟آیا نمیشود مخالفان را مجاب کرد بلکه باید با لجنی که از امثال خمینی و خامنه ای میتراود لجن مال کرد ؟
کمپ اشرف قبل از این امتحان خود را پس داده است. هوادار جنبشی که خود را صاحب ایران فردا میداند، آیا نمی تواند به روشنی توضیح بدهد چرا حرف او درست است تا همه به حمایت از او برخیزند یا اقلا به احترام حرف درست و منطقی سکوت کنند. آیا سرکوبگران تند و تیزی که با منطق عصر پارینه سنگی و چماق انسانهای نئندرتال می خواهد هر منتقدی را سر بکوبند، بجای اینکه کوشش کنند هر صدای مخالفی را به اطلاعات وصل کنند و به ضدیت بکشانند نمی توانند بجای فتوا صادر کردن که این چنین احوط است و غیر از این حرام! توضیح بدهد که به این دلیل حرف ما درست است و حرف شما اشتباه.
من مثل بسیاری از ایرانیان پناهنده خانواده آقبال را میشناسم و میدانم خانم اقبال و خواهرش عفت اقبال، و همسرش مهندس مقصودی و سایر اعضا خانواده بخصوص روانشاد پدر خانواده که با حضور مجاهدین در غربت به خاک سپرده شد بالمجموع شاید یکصد سالی را صرف جنبشی که مریم و مسعود رجوی نماینده اش هستند کرده اند. بعد به دلایلی بخشی از آنان مثل صدها تن دیگر از جمله مثل خود من، اختلاف پیدا کرده اند و الان یک نفر از اینان اعلام کمپین کرده است. به درستی یا غلط بودن اینکار فعلا کاری ندارم. آینده در راهست و نشان خواهد داد که ماندن در اشرف درست است یا رفتن از اشرف،ولی با چنین برخوردهائی بواقع وجدان آدمی به زهر آلوده میشود و گاه با تلخی آدم مجبور میشود که به این باور نزدیک شود که اینان عضو اطلاعات نیستند ولی در برخی افرادی که به این خانواده لقب مزدور میدهند منش و روح خمینی پلید در باز گشت و عودتی مجدد در زدن چنین اتهامات رذیلانه ای به این خانواده، زنده وشاداب در کار است.
غرض دفاع از خانواده اقبال نیست که نه من وکیل آنانم و نه آنان عاجز از دفاع از خود، بلکه نوشته من دفاع از یک حقیقت و اعتراض به یک بیعدالتی است که نمی توان خاموش ماند. انگیزه من همان انگیزه ای است که در سال 1354 خورشیدی مرا از زندگی آرام و آسوده ام کند تا علیه بی عدالتی به سهم خود بجنگم. ان همان انگیزه ای است که مرا تا سال 1384در کنارمجاهدین و شورا در مبارزه با خمینی پلید بر قرار داشت و از آن پس در غربت تلخ تا هم اکنون،مرا بر آن میدارد که بنویسم این چنین برخوردی نادرست و خطرناک است. آزادی و عدالت یک نام بیشتر ندارد ولی متاسفانه بی عدالتی در چهره های مختلف خود را مینمایاند و رنگ عوض میکند . تنها مجاهدین و شهیدان لیبرتی در معرض بی عدالتی قرار ندارند بلکه مشت کوبیدن بر دهانی که نظری دارد ومزدور خواندن کسانی که سی سال است یا آواره اند و یا پناهنده و تبعیدی وسالها در کنار ما بوده اند و امروز با ما هم عقیده نیستند،عین ناجوانمردی و بیعدالتی است بنابر این عذر تقصیر نرا از پیش در نوشتن این یاداشت بپذیرید!.
هستی سه نسل پدران و مادران ما ، ما و فرزندان ما در هجران و غربت خاکستر نشد تا در پایان روزگار خود در سه هزار کیلومتری ایران نه از زبان جلادان خمینی و خامنه ای بلکه در بیان حضراتی که خود را پشتیبان یک جنبش میدانند شاهد چنین یاوهای باشیم.بگذارید بگویم برای من شس از تجربه ای گران تغییر بدون تغییر در مبانی فکری و رشد ارزشی ندارد. تاریخ سه هزار ساله ایران تاریخ توفان و تغییر است. امیری رفته و شاهی آمده. شاهی آمده و شیخی آمده ولی در اندیشه و مبنا چه تغییری ایجاد شده است. مطمئن باشیم خمینی و خامنه ای با نابودی فیزیکی شان از بین میروند. آنها وقتی از بین میروند که ما توانسته باشیم منجمله اندکی همدیگر را تحمل کنیم و بتوانیم صدای مخالف  یا متفاوتی را بشنویم و تحمل کنیم. شاید که در آن نیز واقعیتی باشد.
عجالتا به همین اندک اکتفا میکنم و تاکید میکنم نگران بودن برای فرزندان ملت ایران در لیبرتی خاص کسی و ارث و میراث پدری هیچکس نیست!صبح روز کشتار پسر من زنگ میزند که مادرم چی شده؟ دوست من با صدای لرزان نگران دخترش است که در سن چهارده سالگی روانه اشرف شده است و الان سی ساله است، و دوست دیگر نگران دو فرزندش و ماجرا آنقدر ادامه یافت که من ظهر از خانه بیرون رفتم تا دیگر نشنوم.اینها هم بقول برخی ،فامیلهای الدنگی بودند که خون از دل و دیده اشان روان بود مگر اینکه باز هم فتوا داده شود اینها هم اطلاعاتی هستند و هم دل ندارند و هم نگرانیشان بیربط است و حق ندارند نگران باشند.
من به عنوان یک پناهنده و کسی که اختلاف نظر و اعتراض را جرم و کفر نمی داند فکر میکنم ماها و امثال ماها معترض و گاه مخالف هستیم ولی دشمن و ضد نیستیم ولی باز فکر میکنم برخی از افراد در طرف مقابل بر خلاف ما ساده دلان، مخالفت را به دشمنی و ضدیت و وقاحت تبدیل کرده اند ومشکلی هم ندارند و ما از زمره بی خبرانیم.
نقد کنید، اعتراض کنید حرف حسابتان را بزنید که اگر من و ما میخواستیم مثل برخی از حضرات طرف مقابل صحبت کنیم حرفهای ناگفته بسیاردر میان می آمد که جالب نبود.و فراموش نکنید که اگر چه در پیرانه سر و فصل پایانی عمر در تبعید ،اما مانسلی بودیم و هستیم که علیرغم ضعفها و کمبودها در برابر شاه و شیخ و شیخشاه سر فرود نیاوردیم و در برابر این صحبتهای رنگ آمیزی شده با ناراستی و وقاحت و شاهانه و شیخانه و شاهشیخانه دست و پایمان نخواهد لرزید.امیدوارم این نوشته درد را نشان دهد و نه این که بر درد بیفزاید.
اسماعیل وفا یغمائی
چهارده فوریه 2013

دریغ و درد!هوشنگ کشاورز صدر از میان ما رفت


برای دانشجویان
و برای نماد والای جنبش دانشجویی، ۱۶ آذر

سه شنبه ۱۶ آذر ۱۳۸۹ - ۰۷ دسامبر ۲۰۱۰

هوشنگ کشاورز صدر

Houshang-Keshavarz-s.jpg
پناهنده سیاسی ایرانی در فرانسه
«از آن بالا سه قطره خون چکید،
تو که به چشم خودت دیدی،
تو که شاهد آن بودی.»
صادق هدایت

آری، من که متعلق به نسل آن روزم، به قول هدایت، شاهد آن بودم و به چشم خودم دیدم. دیدم که قندچی، بزرگ نیا و شریعت رضوی به ضرب گلوله چکمه پوشان حکومت دیکتاتوری در سرسرای دانشکده فنی دانشگاه تهران از پای درآمدند. ساعت ده و بیست دقیقه صبح بود و روز ۱۶ آذر بود و سال ۱۳۳۲، سال کودتا و سال محاکمه مصدق بود.

دوستان !
بدینسان «کشتن دانشجو» آن‌هم در دانشگاه، نماد و نشانی شد که امروز بعد از 57 سال پرچمی است در دست نوادگان آن‌ها ـ در دست شما. از آن سالِ دَد و بد تا به امروز این پرچم که جلوه ایست در کارزار آشتی ناپذیر حق و باطل، استبداد و آزادی و جهل و خرد هرگز و هرگز بر زمین نمانده است.
ما بازماندگان آن نسل و شاهدان آن جنایت، باور و یقین داریم که شما، نسلی که افتخار ایران هستید و اعجاب برانگیز دیوار هول انگیزترین استبداد تاریخ را فرو ریختید، هم‌چنان این پرچم را افراشته نگاه خواهید داشت.

دوستان جوان !
حیات اجتماعی و سیاسی ما ایرانیان انباشتی از مطالبات اجتماعی است. مطالباتی که دیروز وسیله شاهان و امروز وسیله فقها و شریعتمداران با زور، کشتن، زندان، شکنجه و بالاخره نفی بلدِ مدعیان این مطالبات، از مردم ایران دریغ شده است.

دوستان جوان ! دوستان دانشجو !
نسل ما روایت انقلاب مشروطه را از پدرانشان که شاهد بی‌واسطه آن بودند شنیدند. شنیدند که در آسیا، جامعه ما در شمار نخستین جوامعی بود که زنجیر استبداد را گسست و قید آن را از گردن برداشت. شنیدند که در کنار مجلس، انجمن‌ها برپا شد که در آن از آزادی، ترقی، عدالت سخن می‌رفت. شنیدند که حتی مواجب شاه را مجلس تعیین می‌کرد و البته همان شاهی که قبل از خیزش مردم و بیش از بانگِ ناقوس‌های مشروطه، فرمانروای مطلق بر جان و مال مردم بود هر آنگاه که اراده می کرد بی قید و شرط و دلیل، می‌کشت، می‌برد و می‌خورد. درست مثل امروز که هم نسل شما و هم بقایای نسل ما شاهد آنست.

دوستان !
اما این را نیز شنیدیم که هنوز مردم ما هوای بهار آزادی عصر اول مشروطه را استنشاق نکرده بودند، که همه چیز واژگون شد، سکوتی بیست ساله از راه رسید و گلوی جامعه را فشرد. «مصلحی» مقتدر از راه رسید و می‌بایست و باید تکلیف مردم از طریق حضانت آنها روشن شود.
در پایانه سال‌های استبداد بیست ساله بود که نسل ما راهی مدرسه شد، دیگر می‌دیدیم و نیازی به شنیدن نداشتیم. اُنیفورم خاکستری بچه های مدرسه با دستمال‌های سفید که با سنجاق قفلی ها بر یقه ها نصب بود، البته در شهرها. خیابان های تعریض شده و کارخانه چیت شاهی و بهشهر و خط آهن و بعد نظمیه و سکوت و بازهم سکوت. بچه ها می‌دانستند که باید حرف خانه را به مدرسه نبرند، ورنه طرف حساب نان آورشان سرپاس مختاری است. کوچه و همسایه، جا و عنصر مطمئن نبود، و در خانه اگر حرفی از سیاست زده می‌شد حکم عقل آن بود که دور از گوش بچه ها باشد.

دوستان دانشجو !
ما ایرانیان در این دوره استبدادی را از سرگذراندیم که از تبعات اجتماعی آن، آتش بسی بود که با فرمان «سکوت» میان نهادهای کهنه و نو برقرار شد. نهال نو آزادی که به یمن مشروطیت جوانه زده بود از تکاپو بازماند و نهاد کهنه خرافه و جهل که ریشه در تاریخ داشت با آنکه به ظاهر آسیب دیده بود در ماوای تاریخی خود یعنی ناآگاهی مردم پنهان شد و با مرگ استبداد بیست ساله چنان برخاست که نه تنها جبران مافات کرد بل تبعات آن را امروز بر گوشت و پوستمان حس می‌کنیم، منظور این یا آن فرد نیست، نگاه به استبداد است که سم مهلک آگاهی و رشد، و داروی شفابخش ناآگاهی، جهل و خرافه است.

دوستان دانشجو !
اجازه بدهید به پیشینه مان بنگریم و به چالشی نظر کنیم که میان علی اکبر دهخدا و حضرات آیات در نخستین مجلس شورای ملی در صد و اندی سال پیش رخ داده است، دهخدا به جرم به کار بردن واژه «کهنه پرست» در روزنامه صوراسرافیل از طرف آیات عظام و پیروان قد و نیم قدشان، در مجلس به محاکمه فراخوانده شد، سخنان مستدل دهخدا در این دادگاه پند تاریخ است، سرمشقی است در صراحت و شجاعت، او به مدعیان معمم درس تاریخ داد، پس نمایندگان مجلس رای بر حقانیت او دادند و روزنامه صوراسرافیل که بیان حق و آزادی بود ادامه حیات یافت. و یا اینکه، در طلایه نخستین بهار آزادی که به یمن جوشش انقلاب مشروطه پدیدار شد، در پیکاری شگفت میان بیداران و آزادیخواهان «مشروطه»خواه و حضرات علماء باصطلاح مشروطه خواه، از تاریخ ۱۴ جمادی الثانی تا تاریخ ۱۸ جمادی الثانی ۱۳۲۴ یعنی به مدت 5 روز سه بار نام مجلس نمایندگان به مجلس شورای اسلامی و مجلس شواری ملی تغییر یافت. عاقبت به استواری پدران آگاه‌مان صاحب مجلس شورای ملی شدیم.

دوستان دانشجو !
ما ایرانیان از روزی که صاحب حق و حقوق اجتماعی شدیم (انقلاب مشروطه) تا امروز که زیر سلطه حکومت روحانیان هستیم، بهاران کوتاه آزادی و زمستان‌های سخت و طولانی استبداد را دوره کرده ایم. ما در این دوران افت و خیز بسیار داشته ایم. با اینهمه در هر بهار آزادی مردم ما استحقاق و قابلیت خود را به نمایش جهانی گذارده اند.
در نخستین بهار آزادی، در گهواره میهن ما «قانون» به دنیا آمد و ما صاحب حکومت مشروطه شدیم. حالا اگر حقوق حقه ما از مردمان دریغ شد اما بی گمان در دفتر مطالبات تاریخی مردم ثبت شد.
در دومین بهار آزادی، به یُمن آزادی مشارکت زن و مرد، کوچک و بزرگ و رهبری صادق و مجرب، سرمایه بزرگ ما یعنی «یعنی نفت» از چنگ استعمار به در آمد و همه دیدیم که آفتاب بریتانیا در آبادان و در آبهای خلیج فارس غروب کرد.
در سومین بهار آزادی، مردم پنجه در پنجه نهادِ «قدرت موروثی» انداختند که با منطق آزادی و دمکراسی نمی‌خواند.

دوستان دانشجو !
اما بعد از بهارکِ انقلاب، استبدادی فرا رسید مسلح به دشنه انتقام و هراسناک از عمر کوتاه نابحق خود. استبدادی که در کشتن، خرد و کلان نمی‌شناخت. استبدادی که بر هیچ جنبنده ای ابقا نکرد. به ریشه ها هجوم برد. خانه ها را سوخت و ویران کرد. جنگ آفرید و برای آن تقدس قائل شد. امنیت برای حتی زیستن و نه برای اندیشیدن و سخن گفتن چنان از دست شد که هرکس حتی در گذشته سخنی در حُرّیت و آزادی بر زبان رانده بود یا به تیغ جلاد سپرده شد و یا جلای وطن کرد. کوچی بزرگ آغاز شد و غربتی بزرگتر. غربتی سیاه و تلخ. همچون امروز که نوادگان‌مان را می بینیم که آنها نیز پس از 30 سال کوچ دیگری را آغازیده اند.

دوستان دانشجو !
امروز دیگر نه نسل ما که نسل شما و همه جامعه ایران استبدادی هول انگیز را از سر می گذرانند. ما ایرانیان از استبداد مذهبی خسران بسیار دیده ایم. جنگ، ویرانی، اجحاف، حق شکنی، مرگ اخلاق و ارزش‌ها و هزاران درد دیگر. اما دوستان و فرزندان عزیز دانشجو، با اینهمه، نه به خِردِ سیاسی، بل به تجربه ای مبتنی به کفایت، درایت و استواری شما در مبارزه بی امانی که درگیر آنید، دریافته ام که بهاری فرا می‌رسد که درازای آن سایه بر تاریخ صد سال مبارزه مردم ایران خواهد داشت. دریافته ام که شب از نیمه گذشته است و سپیده عرصه را بر تاریکی تنگ کرده است. چشم ما، نسل ما و امید همه بر همت و استواری شماست.

دوستان !
در کلام آخر، نسل ما حاصل جنبش‌هایِ ناکامی است که اگر هر یک از آن‌ها به بار می‌نشست قادر بود کوههای البرز را بجنباند تا ابرهای دریای مازندران، دشت‌های تشنه مرکز ایران را به گلستان بدل کنند. من نیز در این ناکامی‌ها شریکم. پس کاستی‌های نسل ما را بر ما ببخشایید و اگر امتیازی در تجربه ما یافتید توشه را شما باد !


سه شنبه ۷ دی ۱۳۸۹ - ۲۸ دسامبر ۲۰۱۰

هوشنگ کشاورز صدر

Houshang-Keshavarz-s.jpg
آقایان، شما دانسته یا ندانسته، تفاوت های مذهبی را به اختلافات مذهبی و نقار و تکدرهای خویشاوندی و ایلی را به ستیز و خون و خونخواهی بدل کرده اید و اینهمه فقط و فقط برای استمرار اعمال قدرتی است درقالب حکومتی «نابهنگام»، آنهم دردهه دوم قرن بیست و یکم. حکومتی از صدر تا ذیل در تناقض. حکومتی در تضاد بنیادی با رشد و توسعه و بیگانه با تحولات جهانی. حکومت قصاص و اتم.
آقایان! اگر نمی‌دانید، بدانید که در جوامع استوار بر خویشاوندی ایلی، باز تولید کشتن، کشتن است، از تکریت عراق بگیرید تا قبرستان‌های لرستان ایران.
پناهنده سیاسی در فرانسه

سحرگاه ٢٩ آذر ١٣٨٩ برابر با ٢٠ دسامبر ٢٠١٠ دادگستری سیستان و بلوچستان با صدور اطلاعیه خبرحلق آویز کردن ١١ بلوچ زندانی در محوطه زندان زاهدان را اعلام کرد. به نقل از رسانه ها

«اگر داد اینست بیداد چیست»
فردوسی طوسی

من یک پناهنده سیاسی ایرانیم، گریخته از بیداد نظام حکومت مذهبی استوار بر هزارها هزار حدیث و روایت. احادیث و روایاتی که بر اساس آن، دستور چگونه زیستن ما از خشت تا خشت در این دنیا و آن دنیا، معین شده است. امروز بیش از سی سال آزگار است که که منشور حیات اجتماعی ما ایرانیان که «انقلاب مشروطه» را پُشتِ سر داریم، همین حدیث ها و روایت هاست که بسیار و بسیارهای آن مورد شک و تردید اعاظم مذهبی همین حکومت دینی است.
ضبّاط و مجری این «احکام» جاودانه ، بقول تاجیک ها «ملابچه» هائی هستند، دشنه در دست و کوچه به کوچه در جستجوی «قرمطی» و «رافضی» و آنهم در سرزمینی که آئین «سنت» دارد، در سرزمین محروم «شن و آفتاب» بلوچستان و سیستان، که مردم بردبار و تهی‌دست آن، در سایه پشت و هم پشتی و خویشی و خویشاوندی، با دست خالی و محروم از هر نوع «خدمت» اجتماعی، برای سامان دادن به زندگی، نه زندگانی، پنجه در پنجه طبیعت کجمدار دارند. ایران میهن بلوچ ها سرزمین ثروتمندی است. اما «بوم» آنها و به تبع آن، بلوچ های نشسته براین بوم از تمامی مواهب سرزمینشان ایران محروم اند. کدام آب و نان، کدام طبیب و دارو که بقول کتاب «حکایت بلوچ»: «...سرخک که سهل است، در بلوچستان بادی هم بوزد، به سهولت می تواند آدمها را بریزد به روی زمین به همان آسانی که برگهای خشکیده درختان را، باد پائیزی». و صد البته چه به دوران شاهان و بدتر و بدتر به دوران فقیهان.
حال بنگرید، تنی چند نابخرد و نا آشنا به حال و هوای این مردم، به نام بی مسمی «داد» و «دادگستری»! با دشنه انتقام و به «تقاص» بمب گذاری و کشته شدن جمعی در «مسجد شیعیان زاهدان»، به جان زندانیان بی پناه گروگان گرفته ای افتاده اند که هیچ نشانی از رابطه آنها با کار سخیف بمب گذاری در مسجد مذکور در دست نیست.
در جرم و اتهام رسمی ادعا شده در مورد یازدهمین بلوچ اعدام شده میخوانیم: «احمد ناروئی فرزند عبدالکریم به اتهام محاربه از طریق ایجاد آشوب در زاهدان پس از حادثه «مسجد علی ابن ابیطالب» و سرقت مسلحانه و ... ایجاد خوف و رعب و وحشت در مردم...». خوب، آقایان! دادگستران امین! اگر «احمد ناروئی» بعد از واقعه سخیف و غیر قابل توجیه بمب گذاری در مسجد، به خوف و رجاء مردم برخاسته و در آن روز به سرقت مسلحانه دست زده است، آن اعدام شدگان دیگر که در حین واقعه در ید قدرت شما بوده اند، صاحب چه اتهام و جرمی بوده اند، و اگر اتهاماتی در حد اعدام داشته اند چرا شمایانی که بزرگترین هنرتان دست به خون مردم بردن است تا واقعه «مسجد» به جرم آنها نرسیده اید و درست بعد از واقعه مذکور به فکر اجرای عدالت! و کشتن آنها افتاده اید؟
آقایان، شما دانسته یا ندانسته، تفاوت های مذهبی را به اختلافات مذهبی و نقار و تکدرهای خویشاوندی و ایلی را به ستیز و خون و خونخواهی بدل کرده اید و اینهمه فقط و فقط برای استمرار اعمال قدرتی است درقالب حکومتی «نابهنگام»، آنهم دردهه دوم قرن بیست و یکم. حکومتی از صدر تا ذیل در تناقض. حکومتی در تضاد بنیادی با رشد و توسعه و بیگانه با تحولات جهانی. حکومت قصاص و اتم.
آقایان! اگر نمی‌دانید، بدانید که در جوامع استوار بر خویشاوندی ایلی، باز تولید کشتن، کشتن است، از تکریت عراق بگیرید تا قبرستان‌های لرستان ایران.
اما خوب می‌دانید که «قصاص» سرانجام محتوم داوری مذهبی است. به تعبیری «انتقام»، و بدینسان شکنجه پاسخ شکنجه است و مرگ پاسخ مرگ. و شما با اعدام انتقامجویانه جوان‌های زندانی بلوچ، این دو خصوصیت نا مطلوب را به هم گره زدید و به جامعه بلوچ تحمیل کردید. افزون بر آن، تهدید و تخفیف بلوچ هاست که چاشنی این تدبیر مدبرانه کرده اید! اکنون گمان نمی‌دارید که پایان این دور تسلسل چندان نزدیک نیست، و همچنین دور از انتظار نیست که از این میان آتشی برخیزد که خُرد و کلان نشناسد.
آقایان! سی سال تجربه حکومت شما نشان داده است که هرکجا پای می‌نهید، هدیه و سوقات شما برای مردم آن دیار فتنه و نقاق، دشمنی و کینه است. پس شمایان به عنوان منادیان نظام دینی نه قاتق نان که قاتل جان اید.
آقایان! یقین دارم که گردبادهای سرزمین بلوچ ها را تجربه کرده اید، مخرب اند و خانه برانداز، اما نیک اقبالی آنکه عمری سخت کوتاه دارند. من، شما و نظامتان را هم‌چون این گردبادها می‌بینم. پس از این گردباد زندگی ازسرگرفته می‌شود. میمانند بلوچ ها و سرزمین سراسر زیبایشان، سرزمین آمیختگی شن و آفتاب، به قول مردم حاشیه سلسله جبال کوه‌های زاگرس به:
آفتو زنون‌ها و آفتو درون‌ها، (سپیده و شام)
کلام آخر اینکه در سراسر این سوگواره، با پائیز سال ٦٧ و یاد قتل عام زندانیانِ زندان‌های ایران زندگی کرده ام، چرا که آمیختگی شگفتی میان کشتار این یازده بلوچ در زندان و آن قتل عام بزرگ می بینم.
شما بچه های نازنین اعدام شده بلوچ بدانید در ضمیر همه وجدان‌های بیدار حک شده اید، آنچنانکه بچه های در بند تابستان و پائیز ٦٧.
یادتان گرامی باد که هست!

رونمایی از چهره امنیتی مافیای بابک زنجانی


رونمایی از چهره امنیتی مافیای بابک زنجانی

مسئولان مربوطه که از سوی مراجع مختلف تحت پیگیری و سوال قرارگرفته اند، از ارائه اطلاعات واقعی و شفاف پرونده خودداری نموده اند که نمونه آن، جلسه روز سه شنبه مجلس بود که با وجود سوالات صریح نمایندگان، هیچ پاسخ دقیق و صحیحی از سوی مسئولان احضارشده به مجلس به این سوالات داده نشد
پس از احضار برخی از مسئولان به مجلس درباره پرونده بابک زنجانی و ارائه اطلاعات غیر دقیق به نمایندگان، «بازتاب» از یک چهره امنیتی مافیای بابک زنجانی که کلید بسیاری از سوالات و یک حلقه اتصال این مافیا به مقامات است، رونمایی می کند.

به گزارش خبرنگار «بازتاب»، با وجود گذشت 40 روز از آغاز افشاگری های بازتاب درباره بزرگترین پرونده رانت خواری در ایران، موسوم به مافیای بابک زنجانی، نه تنها هیچ گونه برخورد جدی با این مافیا نشده است، بلکه مسئولان مربوطه که از سوی مراجع مختلف تحت پیگیری و سوال قرارگرفته اند، از ارائه اطلاعات واقعی و شفاف پرونده خودداری نموده اند که نمونه آن، جلسه روز سه شنبه مجلس شورای اسلامی بود که با وجود سوالات صریح نمایندگان، هیچ گونه پاسخ دقیق و صحیحی از سوی مسئولان احضار شده به مجلس به این سوالات داده نشد.



به نظر می رسد علت این عدم پاسخگویی، وجود پشت پرده هایی است که «بازتاب» ناگزیر به افشای آن است و از این رو در اولین گزارش از دور جدید افشاگری های خود، از یک چهره امنیتی که کلید بسیاری از سوالات در این پرونده است، رونمایی می کند.



 حمید فلاح هروی، مدیر سابق امنیتی که پس از اخراج از یک نهاد امنیتی به حوزه فعالیتهای اقتصادی وارد شده است با ارتباط گرفتن با بابک زنجانی، حلقه اتصال وی به بسیاری از نهادها و مسئولین می شود.



در صورتی که مسئولان مربوطه بخواهند به ارتباطات پشت صحنه در مورد بابک زنجانی و حمایتهای به عمل آمده از وی دست یابند، تحقیق از فلاح هروی بسیار راهگشا خواهد بود.
به اشتراک بگذارید:


امیرهوشنگ کشاورز صدر درگذشت


پس از انقلاب ایران، هوشنگ صدر به همکاری با دولت مهندس مهدی بازرگان پرداخت، اما حاضر نشد در دولت او سمتی رسمی قبول کند
امیرهوشنگ کشاورز صدر، از فعالان جنبش ملی ایران و کارشناس مسائل کشاورزی و اقتصاد روستایی، بامداد امروز ۱۴ فوریه در هشتاد سالگی در فلوریدا (امریکا) درگذشت.
آقای کشاورز صدر از سران "جبهه ملی" و از مشاوران نزدیک ابوالحسن بنی‌صدر، نخستین رئیس جمهوری اسلامی ایران بود.
او از کوشندگان سیاسی مخالف نظام کنونی حاکم بر ایران بود و برای استقرار دموکراسی در ایران مبارزه می‌کرد.
آقای بنی‌صدر در پیام تسلیتی که امروز ۱۴ فوریه برابر ۲۶ بهمن منتشر کرد، درباره دوست دیرین خود نوشته است: «مبارزه از دوران نهضت ملی ایران به رهبری مصدق آغاز شده بود. بنابر این، او مدت ۶۲ سال، بی‌گسست، بدون احساس خستگی، در مبارزه‌ای بود که همچنان ادامه دارد.»
امیرهوشنگ کشاورز صدر، از کارشناسان برجسته زندگی روستایی ایران بود. او درباره اقتصاد کشاورزی تک‌نگاری‌ها و پژوهش‌های بسیاری نوشته، که برخی از آنها منتشر شده است.

در راه پدر

امیرهوشنگ کشاورز صدر در سال ۱۳۱۱ در تهران به دنیا آمد. او فرزند سید محمدعلی کشاورز صدر، حقوقدان و وکیل مجلس شورای ملی، از پایه‌گذاران "جبهه ملی ایران" و از یاران اصلی محمد مصدق بود.
محمدعلی کشاورز صدر در زمان نخست وزیری دکتر مصدق نخست استاندار گیلان بود و سپس استاندار اصفهان شد. او همچنین سخنگوی "جبهه ملی" بود. در همین مقام بود که به دنبال سرکوب‌های پس از ۲۸ مرداد مدتی به زندان افتاد.
امیرهوشنگ کشاورز فعالیت سیاسی را در جوانی در تشکیلات "حزب توده ایران" شروع کرد، اما پس از کودتای ۲۸ مرداد در کنار بیژن جزنی و برخی دیگر از دانشجویان چپ‌گرای دانشگاه تهران به جنبش ملی پیوست و در شمار فعالان "جبهه ملی دوم" در آمد. در همین ارتباط بود که کشاورز صدر با ابوالحسن بنی‌صدر، آشنا شد و تا پایان زندگی از یاران نزدیک او باقی ماند.
محمد مصدق و محمدعلی کشاورز صدر
آقای کشاورز صدر در سالهای پیش از انقلاب ضدسلطنتی سال ۱۳۵۷ به کارهای علمی و پژوهشی سرگرم بود، اما با نزدیک شدن انقلاب به فعالیت سیاسی در چارچوب نهضت ملی ایران پرداخت.
به گفته مهدی خانبابا تهرانی، که با آقای کشاورز صدر دوستی نزدیک داشت، شاپور بختیار، آخرین نخست وزیر پیش از سرنگونی حکومت شاه، از هوشنگ کشاورز صدر برای شرکت در کابینه خود دعوت به عمل آورد، اما نتوانست موافقت او را جلب کند.
پس از انقلاب آقای هوشنگ صدر به همکاری با دولت مهندس مهدی بازرگان پرداخت، اما حاضر نشد در دولت او سمتی رسمی قبول کند.
پس از سقوط دولت بنی صدر، امیرهوشنگ کشاورز صدر ناگزیر به ترک ایران شد. او در آبان ۱۳۶۰ به همراه سه تن از دوستان خود، مهدی خانبابا تهرانی، هدایت‌الله متین دفتری و بهمن نیرومند به طور غیرقانونی از مرز پاکستان کشور را ترک کردند. در گفتگویی در کتاب "گریز ناگزیر"، چاپ نشر نقطه در پاریس، او ماجرای خروج خود از ایران را شرح داده است.
کشاورز صدر سالهای دراز در پاریس زندگی می‌کرد. او از چند سال پیش با بیماری سرطان درگیر بود و به دنبال چند دور شیمی‌درمانی، برای ادامه معالجه و همچنین دیدار فرزندان خود به امریکا رفته بود.