۱۳۹۴ بهمن ۱۷, شنبه

فروغ فرخزاد: شاعری که صدای انفجار را می شنيد

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. 
(تأملی در يک شعر از او)
«مردم شعرم را نبايد به سرعت بخوانند. آنان بايد آنرا بچشند و بکوشند تا احساسش کنند».
(فروغ فرخزاد)
«من دنبال چيزی در درون خودم و در دنيای اطراف خودم هستم - در يک دوره مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری و آهنگ اين زندگی ، خصوصيات خودش را دارد. راز کار اين است که اين خصوصيات را درک کنيم و بخواهيم اين خصوصيات را وارد شعر کنيم. برای من کلمات خيلی مهم هستند. هر کلمه ای روحيه خاص خودش را دارد، همينطور اشياء. من به سابقهء شعری کلمات و اشياء بی توجه ام. به من چه که تا بحال هيچ شاعر فارسی زبانی مثلا کلمه «انفجار» را در شعرش نياورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه ميکنم می بينم چيزی دارد منفجر می شود. من وقتی شعر بگويم ديگر به خودم که نمی توانم خيانت کنم».
(فروغ فرخزاد)

شعر مورد نظر تحت عنوان «کسی که مثل هيچ کس نيست» بارها چاپ شده و چه بسا خواننده، بيش از آنچه در اينجا خواهد آمد، در آن تامل کرده باشد و از تابلوئی که فروغ با هنرمندی خاص خود عرضه کرده است لذت برده و عميقا تحت تاثيرش قرار گرفته باشد. هدف ما از نوشتن اين تأمل... و برداشت اين نيست که بگوئيم فروغ فرخزاد بعنوان هنرمند زمانهء خود خواسته است از اوضاع آن روز ايران تحليل سياسی ارائه دهد و يا چنين و چنان پيشگوئی کند. ما نمی خواهيم بگوئيم که راه و رسم شعر وهنر بايد اين باشد يا نباشد. منظور ما اينست که بگوئيم هنرمند در عين حال که هنر را فراتر از محدوديت های زمان و مکان و يک ملت و يک حزب و گروه می بيند اما جدا از زمانهء خود نيست و نبض زمانه اش در تاروپود هنرش می تپد و همين (همراه با استعداد ذاتی و تجربه اش) از او شاعر يا هنرمندی جاودانه می سازد، نه آنکسی که به تقليد از گذشتگان يا در محدوده تنگ قومی يا فرقه ای و يا در تبعيت از اوضاع و احوالی ديگر چيزی می سرايد و می نويسد. کسی که هنرمند زمانهء خويش است هنرش در عين مشخص بودن، کلی است، انسانی است و بهمين دليل مرز زمان و مکان نمی شناسد. يکی از نمونه های بارز ديالکتيک خاص و عام همين جاست. برای مثال حافظ و فردوسی و ... در عين حال که شاعر زمانهء خويش اند، شاعران جاودان بشمار می آيند.
فروغ تابلوئی از اوضاع و شرايط اجتماعی نيمه اول دهه ۴۰ که اين شعر در آن فاصله گفته شده ترسيم می کند. او که نمی تواند بعنوان يک انسان هنرمند و بنابراين حساس، اوضاع حاکم بر جامعه را ناديده بگيرد و به قول خودش «وقتی کوچه پر از بوی ادرار است ليست عطرها را جلوی بينی بگيرد»، انسانی ترين خواست های آنروز اکثريت جامعه را در تابلوئی که در عين پرداختن به خاص، کاملا عام و متعلق به همه جا و هميشه است، در شعر خويش تجسم می بخشد بی آنکه بخواهد فراتر از آنچه در واقعيت وجود دارد، چيزی به مخاطب تحميل نمايد.
او دختر خردسالی را به عنوان سمبل (نماد) و روايتگر احساس و درد خويش بر می گزيند. انتخاب اين سمبل، تصادفی نيست: هم سمبل ستمديدگیِ زن و تحقير شدن و بی کسی و بيگناهی خردسالان است و هم، زبانی را که به کار می گيرد طبعا زبانی است کاملا کودکانه و معصوم، سرشار از آرزوهای ابتدائی و پاک که در نتيجهء اوضاع معين اجتماعی در نطفه فرو مرده است. کودک در عين حال سمبل آينده و نگاه به سوی آن است. شعر را با هم بخوانيم.
فروغ از زبان کودک می سرايد :
«من خواب ديده ام که کسی می آيد»
در اينجا از «خواب ديدن» که تجسم آرزوهای برنيامده در بيداری و نگرانی ها و دل مشغوليهاست و در عين حال نشان می دهد که خواست آدمی درجهت تحقق آن آرزو همچنان زنده و پر نشاط است استفاده کرده و با بکار بردن اين اصطلاح پلی کاملا مفهوم و فولکلوريک زده با خواننده رابطه برقرار می کند. کودک خواب می بيند که کسی می آيد. اين کودک، اين دختر خردسال که بمثابه وجدان عمومی و آينهء تمام نمای رنج و محروميت اکثر مردم جامعه تصوير شده، در فکر رهائی است، اما اين رهائی را نه از يک حرکت آگاهانه و دراز مدت اجتماعی و کليه ملزومات آن بلکه با آمدن کسی امکان پذير می داند. انتظار اينکه يک منجی پيدا شود سنتی ريشه دار در فرهنگ ماست:
«دستی از غيب برون آيد و کاری بکند» (حافظ)
«زقاطعان طريق آنزمان شوند ايمن قوافل دل و دانش ، که مرد راه رسيد» (حافظ)
و يا در شعر اخوان ثالث:
«نادری پيدا نخواهد شد اميد
کاشکی اسکندری پيدا شود» (شعر نادر يا اسکندر)
در روزگاری که فروغ تابلوی زيبای خود را ترسيم می کرد چشم های اکثريت افراد جامعه حتی روشنفکران متوجه «کسی» بود که بيايد. از جلال آل احمد گرفته که می نوشت «باز هم اگر کاری از دست کسی بر آيد از حاج آقا روح الله خودمان است» (نقل قريب به مضمون: غرب زدگی چاپ بعد از انقلاب، انتشارات رواق)، تا ساعدی و دولت آبادی در برخی از آثارشان، و يا صمد بهرنگی که داستان «ماهی سياه کوچولو» را می نويسد و در آن، در بين همه ماهی ها فقط همان يکی است که می فهمد و قدرت مقابله با مرغ ماهيخوار را دارد و آنهم با زدن خنجر به شکم او ( بطوريکه شايد بتوان گفت اين اثر صمد بهرنگی همان جزوه پويان است گيرم بزبان داستانی). مبارزهء مسلحانهء چريکی هم چه در سازمان فدائی ها و چه در مجاهدين چشم به راه آفرينش چنان کسی است که بيايد: يک چه گوارای ايرانی ؟ يا.... بهر حال بنظر می رسد که نه فقط روشنفکران و نيروهای سياسی مبارز بلکه اکثريت مردم محروم که آرزوهايشان در اين شعر فروغ از زبان دختری خردسال و معصوم بيان می شود، با همه اختلاف و تمايزی که در آنها می توان ديد، در انتظار ظهور منجی، جهت رهائی از آن وضع سراپا بی عدالتی و محروميت، با يکديگر شريک اند.
«من خواب يک ستاره قرمز ديده ام»
در آنروزها همان اکثريت محروم جامعه خواب ستاره قرمز را می ديد، انقلاب را آرزومی کرد. ديگر رفرم و وسمه کشيدن بر ابروی رژيم هيچ نظر جدی ای را جلب نمی نمود. برای آنکه نشان دهيم که اين مساله امری همگانی بود و حتی رفرميست ها را هم در بر می گرفت کمی توضيح می دهيم: در آنروزها (اوايل دهه ۴۰) در روزنامه کيهان يک پاورقی چاپ می شد که عبارت بود از «جنگ شکر در کوبا» نوشته ژان پل سارتر ترجمه جهانگير افکاری . اين کتاب گزارش سفر سارتر به کوبا و برداشت های او از دستاوردها وکمبودهای جامعه و انقلاب کوبا بود (۱). درهمان زمان که کمی پس از رفراندوم ششم بهمن ۱۳۴۱ و ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ بود عده ای از مسؤولين و رهبران نهضت آزادی و جبهه ملی در زندان قزل قلعه بودند. مهندس بازرگان که به مبارزهء قانونی و مسالمت آميز هميشه وفادار بوده و هست و بخاطر همين حد از مبارزه قانونی به زندان افتاده بود و چند ماه بعد به ۱۰ سال زندان محکوم گشت، در زندان، همين کتاب جنگ شکر در کوبا را خلاصه کرده و برای جمعی از زندانيان که عموما فعالين جبهه ملی و نهضت آزادی بودند به صورت سخنرانی ايراد کرده بود. اين سخنرانی در سال ۴۲ به صورت يک جزوه تحت عنوان انقلاب کوبا مخفيانه چاپ شد. بازرگان در مقدمهء اين جزوه گفته بود: اگر در اين کتاب به جای شکر، نفت بگذاريد و بجای باتيستا ( ديکتاتور سابق کوبا) نام يک شخص ديگر (يعنی شاه) را، خواهيد ديد که به هر کجا که روی آسمان همين رنگ است. يعنی درد اگر آن است درمان هم در ايران چيزی است مانند کوبا. مهندس بازرگان در همان روزها جزوهء ديگری نيز در قزل قلعه نوشت تحت عنوان «اسلام مکتب مبارز و مولد» و در آن می گفت: هيچ مکتب و آئينی بدون خونريزی کارش از پيش نرفته است، حتی مسيح هم که آنقدر از محبت سخن می گفت وقتی دينش جهانگير شد که مسيحيان به قوه قهريه متوسل شدند (رجوع شود به کتابچهء فوق – نقل به مضمون)
آری، همه خواب ستارهء قرمز می ديدند. تعجب نکنيد. حتی دکتر مصدق که هنوز زنده بود، در تقريظی که بر کتاب «الجزاير و مردان مجاهد» نوشته حسن صدر نوشت و آنرا از احمد آباد برای نويسندهء کتاب فرستاد و پشت جلد کتاب چاپ شد (۲-۱۳۴۱) اظهار نظر می کرد که اگر مردم ايران در مبارزه برای آزادی خود خواستار پيروزی هستند بايد راه الجزاير را بروند (نقل به مضمون) و بالاخره از شعر نمونه ای بياوريم: شاملو در همان سال ها در مجموعه «آيدا، درخت، خنجر و خاطره» در قطعه لوح می سرود:
«اگر تاج خاری نيست
خُودی هست که بر سر نهيد
و اگر صليبی نيست که بردوش کشيد
تفنگی هست.
اسباب بزرگی
همه آماده!»
فروغ فرخزاد، روح زمانهء خود را و جوشش عمومی جهت يک تغيير بنيادين و یأس از رفرم و اميد بستن به رژيم فاسد و غير قابل اصلاح شاه را با خواب ستارهء قرمز چه خوب بيان می کند وضرورت و قطعيت برخورد خشونت آميز نهائی بين مردم و رژيم را چه واضح نشان می دهد:
«و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهايم هی جفت می شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
توجه کنيد به استفاده شاعر از فرهنگ عاميانه برای نشان دادن قطعيت اين آرزو: «پلک پريدن» ، «جفت شدن کفش ها» و بالاخره سوگندی سرشار از صداقت:
«و کور شوم اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتی که خواب نبودم ديده ام .»
وجدان مردم تاکيد می کند که اين «خواب» نيست. رؤيای بيداری است با همه دلايل و نشانه های عينی اش.
کودک ادامه می دهد:
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی ديگر
کسی بهتر
کسی که مثل هيچ کس نيست، مثل پدر نيست، مثل انسی
نيست، مثل يحيی نيست، مثل مادر نيست.»
دختر خردسال که از دست محيط خود مستأصل و درمانده است و روزنی را آرزومند است پيش خود تکرار می کند که «کسی می آيد» وآمدن او را به خود وعده می دهد اما تصويری که از آن کس دارد اينست که از همه کسانی که ديده بهتر است. تخيل او يک منجی آرمانی را برای او می آفريند و فقط اينقدر معلوم است که «مثل هيچکس نيست» او «مثل پدر نيست» مگر نه آنست که پدر در جامعه مردسالار ما همان ديکتاتور خانه، خدای روی زمين و قدر قدرتی است که اگر نان آور خانه است و بقيه عيال (يعنی نانخور) اويند اما در حضورش نمی توان جيک زد؟ کودک، در اوضاع نابسامان اجتماعی حتی از مهر پدری محروم است و نمی تواند تصور کند که کسی که می آيد مثل پدر باشد.
او مثل «انسی و يحيی» هم نيست. کودک خاطرهء خوشی از ديگر افراد خانواده و همسايه ها ندارد. مناسبات ظالمانه ای که در جامعه طبقاتی جاری است ظلم و ديکتاتوری را در کليه شؤون زندگی رسوخ می دهد. مناسبات اجتماعی با افراد وابسته به محرومان بيرحمانه است. کسی که می آيد حتی «مثل مادر» هم نيست. در جامعه ای نابسامان، مگر مادرها می توانند مهر مادريشان را آنطور که می خواهند نسبت به فرزندان نشان دهند؟ اجبارهای زندگی، یأس ها و فشارها موجب صدها ظلم به کودکان است. کودکانی که از تغذيه و تحصيل محروم اند، کتک می خورند و دشنام می شنوند و تحقير می شوند. کودکانی که توسط پدر و مادر بر سر راه گذارده می شوند، دخترانی که به عقد پيری ثروتمند در آورده می شوند يا حتی به فروش می رسند. کودک ما از دست همه آنهائی که ظاهرا بزرگسال يا همسال او هستند مأيوس است و در فکر کسی است که بهتر از اينهاست و می آيد.
«و مثل آنکسی ست که بايد باشد»
او نمی داند که وضعی که در آينده پيش خواهد آمد چگونه است. توصيفی گنگ از او می کند تا خود را خلاص نمايد. مثل آنکسی است که بايد باشد. در سال ۵۷ هم زمانی که بيش از ۹۵ در صد از مردم ايران به خيابانها ريختند و بحق رفتن شاه را خواستار شدند در مورد آلترناتيو آينده هيچ چيز مشخصی نمی دانستند. شايد هرگز نتوان بديل آينده را بدقت توصيف کرد ... (هرچند می توان از خود پرسيد که با ابهام بسر بردن و راه رفتن در تاريکی تا چه حد قابل قبول است؟)
«و قدش از درخت های خانهء معمار هم بلندتر است»
تصور قهرمان ما، دختر خردسال روايتگر ما، اينست که آن کس، قدش بلندتر از درخت های خانه معمار است. او درست نقيض قد کوتاه خود را جستجو می کند. آل احمد در سوگ تختی نوشته بود: «مردم ناتوانی خود را در قدرت و پهلوانی تختی جبران شده می ديدند» (شبيه به مضمون، رجوع شود به نشريهء آرش چاپ تهران، ويژه صمد بهرنگی ۱۳۴۶)
«وصورتش
از صورت امام زمان هم روشنتر»
در فرهنگ عامه و مذهبی مردم ما، روشنی صورت امام زمان حد اعلای روشنی است اما برای کودک ما اين کافی نيست، چيزی از آن روشنتر و فراتر می خواهد. نقطهء آغاز و مبدأ باز همان سنتهاست. درهمان زمان کم نيستند کسانی که در جستجوی چهرهء «واقعی» امام زمان و دين و مذهب «راستين» بر آمده اند و اين جستجو به امثال شريعتی و مجاهدين هم محدود نمی شود. در سطح جامعه، مردم از دين سنتی و جاری خسته اند، چهره ای «نورانی تر» را جستجو می کنند ولو با زدودن گرد و غبار از چهرهء امام زمان.
«و از برادر سيد جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشيده است نمی ترسد»
کسی که می آيد، از پاسبان نمی ترسد. ترس از امنيه و آجان، ترس از «عملهء ظلم» ، ترس از «زردپوشان» (به تعبيری که اسماعيل خوئی در اشاره به سربازان مسلح به کار برده است) کابوس مردم ستمديدهء ما بوده وهست. کافی است يکی برود و رخت پاسبانی بپوشد تا از او بترسند. اينست واقعيتی که در جامعه ای ديکتاتوری زده حاکم است. تاريخ صد سال اخير ايران تا امروز سرشار از نمونه های اين وحشت از پاسبانان و پاسداران است.
«و از خود سيد جواد هم که تمام اطاق های منزل ما
مال اوست نمی ترسد.»
روايتگر ما جنبهء ديگری از محروميت خود و ميليون ها همنوعش را بيان می کند: اجاره نشينی و ترس از صاحبخانه. «سيد جواد» که شاعر او را بيخود «سيد» نخوانده است سمبل امتيازی اجتماعی است که صاحبخانه ها دارا هستند. اما تجسمی است ترس آور برای مستاجرين بينوائی که با اشارهء صاحبخانه ممکن است اثاثه شان (جل و پلاسشان) به کوچه ريخته شود.
کسی که می آيد از صاحبخانه ها نمی ترسد وقرار است که آنها را سرجايشان بنشاند. آيا تعجب می کنيد که مساله مسکن (حتی در ۱۵-۱۴ سال بعد که انقلاب شد) هم چنان يکی ا ز بغرنج ترين مسائل جامعه بود و برخی از سران رژيم جديد گاه برای آرام کردن خشم مردم وعده می دادند که خانه های ثروتمندان را تقسيم می کنيم يا برای همه خانه می سازيم؟ امروز هم البته کاسه همان کاسه است و آش همان آش و در مواردی به مراتب بدتر.
«و اسمش آنچنان که مادر
در اول نماز و در آخر نماز صدايش می کند
يا قاضی القضات است
يا حاجت الحاجات است.»
روايتگر ما می کوشد وصفی و نامی از آن کسی که می آيد ارائه دهد. به خاطرهء خود مراجعه می کند. به ياد می آورد که مادر هميشه کسی را صدا می کند (و شاعر اين آرزوی هميشگی را در قالب هم در اول نماز و هم در آخر نماز بيان می کند) اما آنچه را که می شنود بر اساس خواست و نياز خويش می فهمد. عبارتی که معمولا در پايان نماز می گويند يا قاضی الحاجات است (يعنی ای بر آورنده نيازها) اما کودک ما بر حسب وضع و حال خود آنرا «يا قاضی القضات» (يعنی ای داور داوران) و يا حاجت الحاجات (ای نياز نيازها، ای مهمترين نياز) درک می کند. شاعر با بازی ساده با کلمات وعبارت اصلی، بهترين بيان را به دهان کودک گذارده است. و سپس می سرايد:
«و می تواند
تمام حرف های سخت کتاب کلاس سوم را
با چشم های بسته بخواند»
شايد اشاره ای باشد به مشکل بيسوادی که در قالب ناتوانی کودک از خواندن کتاب کلاس سوم بيان شده است. رنجی را که بيسوادان می برند خودشان می توانند درک کنند. در آنروزها بيسوادی قريب ۷۰ تا ۸۰ درصد جمعيت ايران را شامل می شد (حالا چقدر است؟) هر يک از ما در زندگی شاهد صحنه هائی بوده است که در آن جمعی، بويژه از روستاها جمع می شوند تا مردی که کوره سوادی دارد يا طفلی که به مدرسه رفته و خواندن و نوشتن ياد گرفته، نامه ای را از عزيزی که برای کار به سفری دور و دراز رفته بخواند. شاعر با اين عبارت ساده و کودکانه رنج پائين بودن سطح فرهنگی و محروميت اکثريت جامعه از خواندن و نوشتن را ترسيم می کند.
شايد هم منظور اينست که آن کسی که می آيد با خواستهای مردم «طبقهء سه» آشنا است و آنها را بخوبی درک می کند.
«و می تواند حتی هزار را
بی آنکه کم بياورد از روی بيست ميليون بردارد»
کودک «کسی که می آيد» را دارای چنان قدرتی توصيف می کند که می تواند هزار را از روی ۲۰ ميليون بردارد. آنروزها جمعيت ايران را ۲۰ ميليون می گفتند و مردم طبقه حاکم را هزار فاميل می ناميدند. کودک خواستار حذف هزار فاميل است و يقين دارد که اگر اينها را از روی ۲۰ ميليون بردارند چيزی کم نمی آيد. آخر هزار فاميل که مولد نيستند. انگل اند، زالواند.
«و می تواند از مغازهء سيد جواد، هرچقدر که لازم دارد
جنس نسيه بگيرد.»
اينهم يکی ديگر از مشکلات آنروز مردم بود. عدم کفاف درآمد زندگی با قرض و قسط و نسيه. قرض داری و امتناع صاحب دکان از پرداخت مايحتاج روزانهء خانواده ، بايد با آمدن آن کس درمان شود.
«و می تواند کاری کند که لامپ «الله»
که سبز بود: مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود.»
کسی که می آيد، آلترناتيو آنروزها برای عموم مردم، آلترناتيوی خلقی بود. مردم عموما از ايدئولوژی خاصی نه الزاما اسلام (به معنی جمهوری اسلامی) و نه کمونيستی و غيرمذهبی جانبداری نمی کردند. مهم اين ميدانستند که بر پايه همين فرهنگ و سنت و تغيير سياسی، وضع بهبود يابد و دردها دوا شود. درآنروزها غالب کسانی که از ايده ماترياليستی و کمونيستی دفاع می کردند سر ستيز با مذهبی ها نداشتند. بيهوده نبود که بين مجاهدين و فدائيان – عليرغم برخی رقابتها- نوعی احترام به ايدهء يکديگر ديده می شده وبين مبارزين چپ و برخی روحانيون مخالف رژيم، تبادل نظر و گاه همکاری وجود داشت و بيخود نبود که خسرو گلسرخی که در دادگاه می گفت من مارکسيست هستم از امام حسين به تجليل ياد می کرد. روايتگر ما آرزو می کند که لامپ «الله» دوباره روی آسمان مسجد روشن شود.
«آخ...
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم می خواهد
که يحيی
يک چارچرخه داشته باشد
و يک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم می خواهد
که روی چارچرخهء يحيی ميان هندوانه ها و خربزه ها
بنشينم
و دور ميدان محمديه بچرخم.»
اينجا روی نياز و محروميت ديگری دست می گذارد: نياز به نور. نابسامانی وضع در رابطه با روشنائی، حالا نيست که خراب است و بهانهء جنگ و... را پيش می کشند. در زمان شاه هم از اين فجايع بود ولی در محلات و خيابان های لوکس تهران و برخی شهرهای بزرگ کمتر کسی از آن اطلاع می يافت. محلاتی مثل مناطق فقيرنشين جنوب تهران و يا عود لاجان (که هنوز هم فرياد اهالی آن بلند است و آن را محلهء نفرين شده می نامند) (کيهان ۳۱ شهريور ۶۹) هرگز از روشنی کافی برخوردار نبوده اند. لذت روشنائی را بچه هائی يا کسانی که بچگی شان را در کنار فانوس و چراغ های نفتی گذرانده اند می توانند درک کنند. بهر حال بهبود وضع روشنائی يکی از خواستهای آنروز مردم بود که شاعر به زبان کودکی که خواب ديده بيان می کند.
آرزوی اينکه يحيی يک چارچرخه برای فروختن هندوانه داشته باشد (علاوه بر آنکه حسرت داشتن يک وسيله يا ابزار کار جهت بدست آوردن نان و فرار از بيکاری را بيان می کند) اينکه روی آن يک چراغ زنبوری بگذارد و کودک را روی آن بنشاند و دور ميدان بچرخد تجسم آرزوی برنيامده تفريح و شادی ای است که ميليون ها کودک در جامعهء ما در دل دارند. آرزوی مطرح شدن، به چيزی به حساب آمدن و از انزوا و تاريکی درآمدن نه فقط آرزوی کودک که آرزوی ملتی بود که بار آنهمه تحقير را چه از دست رژيم شاه و چه از دست همدستان خارجی او ساليان دراز تحمل کرده بود و ديديم که بالاخره خود را مطرح کرد هرچند با خمينی و انقلاب اسلامی اش!
«آخ...
چقدر دور ميدان چرخيدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابيدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر مزهء پپسی خوبست
چقدر سينمای فردين خوبست
و من چقدر از همه چيزهای خوب خوشم می آيد»
شاعر علاقهء معصومانهء دختر خردسال خوابديده را برای بهره مند شدن از «چيزهای خوب» به تصوير می کشد اما اين چيزهای خوب با همه ابتدائی بودنشان در اختيار کودک قرار ندارند. او معنی لذت ها را می فهمد ولی از آن ها محروم است و طبيعی است که نسبت به کسانی که از لذت ها به طور انحصاری بهره می برند در خود احساس تنفر و کينه کند:
«و من چقدر دلم می خواهد
که گيس دختر سيد جواد را بکشم.»
در بخش بعدی شعر، روايتگر ما به ياد ضعف های خود می افتد و می کوشد از کسی که بزرگتر ازخودش است استمداد کند شايد آن کس که درخواب ديده زودتر بيايد:
«چرا من اينهمه کوچک هستم
که در خيابان ها گم می شوم
که پدر که اينهمه کوچک نيست
و در خيابانها گم نمی شود
کاری نمی کند که آنکسی که به خواب من آمده است
روز آمدنش را جلو بيندازد.»
در دنبالهء احساس ضعف در برابر قدرت رژيم و بن بست موجود، روايتگر ما که وجدان ميليون ها انسان رنج کشيده است در فکر چاره است و به اين در و آن در می زند تا راه نجاتی بيابد. حالا که کسی پيدا نمی شود تا کاری کند که آن منجی زودتر بيايد، او به دور وبر خود نگاه می کند می بيند همه جا خونی است. پس چرا مقابله به مثل نبايد کرد؟ چرا راه قهر آميز نه ؟
«ومردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونی ست
و آب حوضهاشان هم خونی ست
و تخت کفشهاشان هم خونی ست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند؟»
کسانی که کشتارگاه تهران را ديده باشند تصويرهائی را که در اين شعر آمده بهتر در نظر مجسم می کنند و چه تعبيری بهتر از محله کشتارگاه برای کشوری که نيما در باره آن می سرود:
می رسم من از سرزمينهائی / جای آشوب کنانی / کارشان کشتن و کشتار / که از هر طرف و گوشه آن / می نشانيد بهارش گل / با زخم جسدهای کسان ( از شعر «دل پولادم»)
و مگر نه اينست که نهالها و ماهی ها را کشتار می کنند و بر سنگفرش خيابان ها خون لخته شده است و به قول شاملو: «از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد/ خون را به سنگفرش ببينيد...»
در ذهن مردمی که از همه طرف تحت فشار و کشتارند، اين سؤال مطرح می شود که چرا کاری نمی کنند؟ و در برابر چنين وضعی چرا دست به عمل متقابل نمی زنند؟ همين نياز و همين پرسش که هنرمند هوشمند زمانه از اعماق دل های مردم احساس می کند و می شنود و درمی يابد و در تابلوی هنری خود عرضه می کند، سالها بعد به صورت مبارزه مسلحانه انقلابيون آرمانخواه در اينجا و آنجای کشور خود را نشان داد. اين عکس العملی بود که ريشه در اعماق دردهای جامعه داشت و به همين دليل حتی اگر کسی آنرا قبول نداشت و آن روش را درست نمی دانست انتقاد و ملاحظه خود را در کنار احترام به فداکاری و آرمانخواهی آن مبارزان، مطرح می کرد. اما اينکه اين روش کارآ بود يا نبود به بحث ديگری نياز دارد. آنچه مهم است اينست که اين يک گرايش عمومی بود که بدرستی در شعر تصوير شده است.
انتظار می رود که مردم کاری بکنند اما خبری نيست. شاعر اين انتظار و بن بست و یأس را با فاصله بين سطرها نشان می دهد و می گويد:
«چقدر آفتاب زمستان تنبل است.»
روايتگر ما دل به یأس نمی سپارد و خود را آمادهء آمدن آن کس و آن ستارهء قرمز می کند:
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط بايد
در خواب، خواب ببيند»
مسن ترها، پيرها عموما اميدی به تغيير ندارند، غالبا محافظه کار اند و درخواب خواب می بينند اما جوانان و کودکان که آينده از آن آنهاست خواب تغيير را در بيداری می بينند و خود را آمادهء آن می کنند.
«من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شيشه های پنجره را هم شسته ام»
به تدريج اوصاف کسی که انتظار آمدنش هست روشنتر از پيش می شود و دخترک که روايتگر محروميت های يک جامعه است با آگاهی بيشتری او را تصور می کند، تصوری کمتر شماتيک و بيشتر انتزاعی :
«کسی می آيد
کسی می آيد
کسی در دلش با ماست، در نفسش با ماست در صدايش
با ماست»
باز با فاصله گذاشتن بين سطرها، گذشت زمان و افزايش تجربه را نشان می دهد و می گويد:
«کسی که آمدنش را
نمی شود گرفت
دسبتند زد و به زندان انداخت
کسی که زير درخت های کهنهء يحيی بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می شود ، بزرگتر می شود
کسی که از باران، از صدای شر شر باران، ازميان پچ پچ
گلهای اطلسی
( باز فاصله بين سطور)
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
اينکه آلترناتيو در درون همين نظام کهنه نطفه بسته و مدام بزرگ وبزرگتر می شود، از مشکلات و سرکوب کنونی که مانع آمدن اوست (و بقول شاملو حکم «ققنوس در باران» دارد)، از قرار و مدارهای مخفيانه که با پچ پچ گلهای اطلسی مشخص شده است و... سخن می گويد و باز با انداختن فاصله بين سطرها گذشت زمان و آماده شدن شرايط را نشان می دهد و به مرحله بعد می رسد:
«کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آيد»
با ايهام موجود در عبارت «آسمان توپخانه»، هم جامعهء مورد نظر را مشخص می کند و هم به اعمال قهر اشاره می نمايد آنهم در شب «آتش بازی» که آتش همه جا گير است.
حالا انتظار و خواست مردمی که اين کودک سمبل محروميت آنان است باين نحو بيان می شود:
«و سفره را می اندازد
و نان را قسمت می کند
و پپسی را قسمت می کند
و باغ ملی را قسمت می کند
و شربت سياه سرفه را قسمت می کند
و روز اسم نويسی را قسمت می کند
و نمرهء مريضخانه را قسمت می کند
و چکمه های لاستيکی را قسمت می کند
و سينمای فردين را قسمت می کند
و رخت های دختر سيد جواد را قسمت می کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می کند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب ديده ام ...»
آرزوها و خواستهای اکثريت محروم جامعه از تغيير و تحول، اين بود: عدالت و بقول شاملو «آنها به عدل شيفته بودند.» نگرانی های اساسی و غريزی مردم که حدود ۱۵ سال بعد يعنی در سال ۱۳۵۷ به انفجار کشيد عمدتا همينها بود نه آنچه رژيم عنوان می کند که علت انقلاب منحصرا «اسلام خواهی» بود و يا بعضی از جناحهای اپوزيسيون مطرح می کنند که علت منحصرا «آزاديخواهی» بود. متاسفانه در هياهوی «اسلام خواهی» از يکطرف و «آزاديخواهی» از سوی ديگر، آن خواستهای اوليه ای که در شعر هم انعکاس يافته چه بسا از يادها برود.
شاعر با تکرار «من خواب ديده ام ...» که حکم ترجيع بند شعر را يافته استمرار اين خواست و خسته نشدن مردم را نشان می دهد.
ارزش اين تابلوی هنرمندانه و انسانی، مسلما در تحليل اوضاع و احوال اجتماعی که ارائه داده خلاصه نمی شود و متاسفانه نويسنده از درک ظرافت های فنی شعر بيش از همان اندکی که فهميده محروم مانده است. نويسنده برداشت خود از اين شعر فروغ را نوشته و کاملا آگاه است که بيرون آوردن معانی خاص از زبان شاعران، گاه می تواند با منظور واقعی آنان فاصله بسيار داشته باشد. نويسنده نمی خواهد پا جای پای کسانی بگذارد که بنا به ميل و سليقهء امروز خود شاعری را شيعه يا سنی يا معتقد به فلان مسلک معرفی می نمايند يکی را ماترياليست می کنند، يا از يک صوفی رهبری کم نظير برای مبارزه ای توده ای و مخفی، يا فردی دانا به فلان قانون علمی که در اين قرن کشف شده می سازند.
نويسنده نخواسته است فروغ را پيشگوئی کننده انقلاب مسلحانه و طرفدار آن معرفی نمايد بلکه خواسته است بگويد در اين شعر فروغ می توان شامهء انسانی و احساس شاعرانه و هنرمندانه ای را مشاهده کرد که توانسته است به آفرينش چنين تابلوئی بينجامد، تابلوئی که در کارهای فروغ نمونه های فراوان ديگر دارد.

(۱) – سارتر اين گزارش را بعنوان يک ژورناليست برای روزنامهء دست راستی «فرانس سووار» فرستاده بود و قصدش اين بود که خوانندگان نشريات راست را هم تحت تأثير قرار دهد. تا آنجا که می دانيم گزارش مزبور در يک کتاب جداگانه چاپ نشده است.

* نقل قولی که از فروغ در پيشانی مقاله آمده، اولی از کلک شماره ۵، مرداد ۱۳۶۹ ، ص ۱۶۳ و دومی از کتاب «روشنتر از خاموشی»، انتشارات آگاه.


-0:11
Cumhurbaşkanı Recep Tayyip Erdoğan, Güney Amerika gezisi kapsamında Ekvador'a gerçekleştirdiği ziyarette meclis kürsüsünde yaptığı konuşma esnasında protesto edildi. Nokta’nın haberine göre, Cumhurbaşkanı Erdoğan'ın konuşma yapmak için meclise geldiği esnada dışarıdaki kalabalık "Katil Erdoğan" ve "Erdoğan=ISIS(IŞİD)" dövizleri açarak protesto etti.
Erdoğan konuşmaya başladığı sırada protesto yapan kadın üyeler de korumalar tarafından salondan çıkarıldı. Ekvador Meclis Başkanı Gabriela Rivadeneira da bir açıklama yaparak, "Türk Korumaların meclis üyemize ve kadınlara saldırısı kabul edilemez" dedi. Ekvador haber ajansları, Meclis üyelerine müdahale eden Cumhurbaşkanlığı korumalarının davranışlarını "agresiflik" ve "terbiyesizlik" olarak duyurdu.
 رجب طیب erdogan ، جنوب امریکا را به عنوان بخشی از سفر به اکوادور طی ملاقات اش بر روی تحمل پارلمان در طی سخنرانی اش را تکذیب شد. نکته ، بر طبق یک گزارش در erdogan به رئيس جمهور است حسادت به پارلمان آمد ، جمعيت خارج " قاتل erdogan " و " ار-متولد = آیسیز (آیسیز)" با باز کردن نرخ ها در اعتراض.
erdogan ، وقتی که شروع کرد به صحبت کردن با زني که باعث شد که اعتراض در اعضا توسط گارد را حذف شدند از سالن. رييس جمهور از پارلمان ، اکوادور ، گابریلا ریوا در eira از با ساختن يك بيانيه ها ، " اعضای پارلمان ترکیه محافظت زنان ما حمله و قابل قبول نيست," او گفت. اکوادور خبری ، اعضا کنگره مداخله حفاظت از ریاست جمهوری رفتار " پرخاشگری " و " به عنوان " گستاخ اعلام کرده.

مصاحبه اى با تراب حق شناس: از گذشته تا آينده

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. 
شماره مطلب
مصاحبه اى با تراب حق شناس: از گذشته تا آينده
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
تمام صفحات
نوشته در دست، متن پياده شده گفتگويى است كه با تراب حق شناس، يكى از اولين اعضاى سازمان مجاهدين خلق ايران در پاريس صورت گرفته. گفتگو بيشتر پيرامون چگونگى بروز مبارزه چريكى در دهه چهل وپنجاه، و نيز تحول بى سابقه ايدئولوژيك سازمان مجاهدين در دهه پنجاه است تا شايد نسل دهه هشتاد و نود، با وجود حس بن بست سياسى ـ اجتماعى كه گريبانگير اوست، از تجربه مبارزات دو نسل قبل رهنمودى براى چگونگى ايجاد جايگاهى براى خود در دنياى مدرن امروز پيدا كند. اين گفتگو دراواخر سال ۲۰۱۱ بدون برنامه ريزى قبلى صورت گرفت. متن نوشته را تا حدى تراب حق شناس خود ويرايش كرده و منابع و توضيحاتى افزوده است.(۱) با تشكر از او كه با وجود مشكلات شخصى اين فرصت را برايمان فراهم كرد و با حوصله به تكميل و تدوين آن پرداخت و نيز با تشكر فراوان ازتمام كسانى كه نوارها را پياده كردند. بدون كمك ايشان اين  نوشتار فراهم نمى شد.
۱-  اضافات بعد از ويراستارى در متن آمده يا به شكل ايتاليك گنجاده شده.  
يحيى ـ خالد شهريور ۱۳۹۱
چرا به فكر ما نبوديد؟
مصاحبه كننده اول: به عنوان مقدمه و طرح مبحث خدمتتان عرض مى كنم كه  چون ما به هر حال مى توانيم به كشور رفت و آمد كنيم و با جوانان در آنجا تماس داشته باشيم ــ مرادم از جوانان سنين بين بيست، سى، و سى و پنج سال است، يعنى درست نسل بعد از من كه پنجاه سال دارم و دو نسل بعد از شما. برداشت ما اين است كه جوانان، نسل بعدى ما وقتى به تاريخ معاصر كشور مى نگرند، يك سرى اختلاف نظرها و نقدها به ما دارند كه ديدشان با ديد ما فرق مى كند. اولا، لابد به خاطر اينكه چون ما خود دخيل بوديم خيلى نمى توانيم خوب قضاوت كنيم يا اينكه آن ها اطلاعات  آن دوره را ندارند. دوم اينكه هميشه اعتقاد دارم كه واقعيت ها را از طريق مورد مشخص بهتر مى توانيم بررسى كنيم. بنا بر اين حالا اگر اجازه بدهيد يك داستانى را تعريف كنم. دخترخانم سى ساله اى است در فرانسه كه پدر ايشان چريك بوده و كشته شده. اين دختر پدرش را نديده و با مادرش  مشكل دارد. مادرش تنها نقطه اتصالش باريشه هاى او است و يكى از اعتراض هاى مهمى كه به مادرش دارد اين است كه  شما يا نبايد بچه دار مى شديد و يا اگر بچه دار شديد بايد توضيح بدهيد كه چرا حق پدر داشتن را از من گرفته ايد؟ اگر از من مى پرسيدند آيا حاضرى پدرت چريك باشد و كشته شود شايد مى گفتم خير. در هر حال اين مسئله براى اين دختر بحران روانى درست كرده بوده. بعد هم او را فرستاده اند پيش پدر بزرگش در ايران كه اين كار او را با تناقضات بيشترى مواجه كرده. مثلا مى گويد پدرم آرمان هايى داشته يعنى طرفدارى از طبقه محروم و زحمتكشان. از طرف ديگر پدر بزرگم خانه اش مثل قصر است. اين چه همگونى است؟ چه ربطى به آن آرمان ها دارد؟ و غيره. در هر حال، رفتن اين دختر به ايران و تماس با خانواده پدرى نه تنها مشكلش را حل نكرده بلكه مشكلاتش مضاعف هم شده است و فكر مى كند كه شايد پدرش با پدربزرگش مشكل داشته كه ازسرمايه بعد از خودش يعنى بچه اش مايه گذاشته است. ايده آل من اين بود كه مثلا شما مى نشستى به عنوان نماينده آن نسلى كه مى شناختيد و دست اندر كار بوديد در مقابل اين نسلى كه اعتراضات اجتماعى و سياسى و عاطفى دارد، و به پرسش او پاسخ مى داديد.

ت.ح: من هم به اين نمونه ها برخورد كرده ام. بچه هايى هستند در اينجا يا در ايران كه برايشان مسئله است كه چرا والدينشان (نسل والدينشان) بدون اينكه شرايط زندگى آن ها را فراهم كنند بچه دار شده اند و بچه هايشان بدون پدر يا مادر مانده اند. بايد ببينيم از چه زوايايى مى توان به قضيه نگاه كرد. اگر چنانچه مسير مبارزه اجتماعى، تاريخى و طبقاتى  يك جامعه را بخواهيم مطالعه كنيم مى بينيم كه فرد نمى تواند كار نسل هاى آتى را نيز بدون اينكه شرايط تاريخى اش فراهم شود ارزيابى كند. ما در آن زمان شرايط خودمان را مى ديديم، شرايطى خاص و مشخص: ما با رژيمى سر و كار داشتيم و از نسلى بوديم كه دهه ۲۰ و ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ را از سر گذرانده بود و اين جريانات برايمان تازه و زنده بود، هر چند كه دستگاه هاى حاكم بر كشور نمى گذاشتتند همه كسان بفهمند كه چه اتفاقاتى رخ داده است. من به خاطر دارم هفت سال بعد از ۲۸ مرداد ۳۲ يعنى در سال ۳۹ كه بنده در تهران دانشجو بودم اولين بار جمعى از دوستان انجمن اسلامى دانشجويان (نزديك به مهندس مهدى بازرگان) در مينى بوسى در راه سفر بوديم كه يك نفر گفت به اميد روزى كه حكومتى داشته باشيم مثل حكومت هفت سال پيش (يعنى حكومت مصدق). و من خيلى خوشحال شدم. اولين بارى بود كه در جمعى مى شنيدم صحبت از حكومت هفت سال پيش در ميان است! در آن زمان اطلاعات عمومى و سياسى بچه هاى مدرسه و هم نسلان ما و يا كمى جوانترها بسياركم بود. بعد ها كه دبير دبيرستان شدم ديدم امكان پرسش هم براى دانش آموز وجود ندارد كه سؤالاتش را حول مسائلى كه حكم تابو داشت مطرح كند و مثلا بپرسد كتاب "ماموريت براى وطنم" را كى نوشته است؟ بچه ها (با زيركى و شيطنت) مى پرسيدند تا من بگويم شجاع الدين شفا براى شاه نوشته است و هزار سؤال ديگر! 

ما به هر حال بايد كارى مى كرديم. من اعتقاد دارم كه بسيارى از فعاليت هاى اجتماعى يا آنچه مبارزه عمومى يا طبقاتى ناميده مى شود و با خودش مبارزه فكرى و ايدئولوژيك به دنبال دارد تا حدود زيادى به صورت نا آگاهانه و خود به خود صورت مى گرفت و مى گيرد. البته ما معتقد بوديم كه  فكر مى كنيم و كتاب مى خوانيم و سبك سنگين مى كنيم و انتخاب مى كنيم. اما در وراى اين ها آنچه نيروى محرك همه ما بود غير قابل تحمل بودن وضع موجود براى بيشتر اقشار مختلف جامعه بود كه حتى ناخودآگاه ما را به واكنش واميداشت. من اين را در نسل خودم كه از اقشار مختلف اجتماعى چه مرفه چه تنگدست تشكيل مى شد ديده ام. من اين را با توجه به تجربه فعاليت سياسى كه در جبهه ملى، نهضت آزادى و در طول دهه چهل و پنجاه در سازمان مجاهدين داشته ام مى گويم. 

برگرديم به پاسخى كه شما خواستيد من به آن دختر خانم بدهم. بايد شرايطى را كه ما و نسل پدر او در آن مى زيستيم به وضوح براى او شرح داد. نقطه عزيمت من اين اصل است كه "مسئله تاريخ، تاريخ مسئله ها ست و نيز، توصيف معتبر هر امر انسانى بدون تشريح سير تكوينى آن محال است..."(۲)

(۲) لوسين گلدمن در پيشگفتار كتاب "كانت و فلسفهء معاصر" (ترجمه پرويز بابايى، انتشارات نگاه ۱۳۸۱) مى نويسد: هگل و ماركس به ما آموخته اند كه مسألهء تاريخ، تاريخ مسأله هاست. و نيز، توصيف معتبر هر امر انسانى بدون تشريح سير تكوينى آن محال است.... تاريخ مسائل مسأله تاريخ است و تاريخ انديشه ها تنها در صورتى مثبت تواند بود كه رابطهء تنگاتنگى با تاريخ زندگى اقتصادى، اجتماعى و سياسى انسان ها داشته باشد.


چطور مى توان درباره واكنش و فعاليت هاى نسل ما قضاوت كرد بى آنكه معلوم شود ما در چه شرايطى مى زيسته ايم و در چه فضاى خفقان زده اى نفس مى كشيده ايم؟ آنچه امروز آن دختر خانم با آن مواجه است تاريخى دارد كه نمى توان از آن به سادگى گذشت و نمى توان آنچه را كه امروز به نظرمان مى رسد به جاى آن گذاشت و داورى كرد. از تحليل هاى اقتصادى و اجتماعى كه ما از آن دوران مى توانستيم داشته باشيم و با مشقت و نهايت هوشمندى و دانشى كه مى توانستيم داشته باشيم فراهم آمده بود بگذريم، تنها به انعكاس اوضاع نابسامان دوره پهلوى در شعر و ادبيات ايران نگاهى بيندازيم تا ببينيم طى سه دهه از مرداد ۳۲ تا ۱۳۵۷ نويسندگان و شاعران كه در غياب تشكل هاى سياسى و اجتماعى زبان گوياى جامعه ما بوده اند، اوضاع را چگونه تصوير كرده اند. فقط 
چند نمونه:
"من قايقم شكسته، من قايقم نشسته به خشكى"... يا "هست شب آرى شب"... (نيما)
خداى را مسجد من كجاست؟...  (شاملو) 
در مزار آباد شهر بى تپش / واى جغدى هم نمى آيد به گوش (اخوان ثالث)
به گلگشت جوانان ياد ما را زنده داريد اى رفيقان/ كه ما در ظلمت شب، زير بال وحشى خفاش خون آشام... (محمد زهرى)، يا شعر "كسى كه مثل هيچكس نيست"(۳) و شعر "اى مرز پر گهر..."  كه در اين باره شاهكار فروغ فرخزاد است و نمونه هاى بسيار ديگر كه همه فضاى خفقان زده ايران را بازتاب مى دهند. نسل ما در چنين شرايطى نمى توانست سر در آخورى بگذارد كه رژيم برايش بسته بود.

(۳)    http://peykarandeesh.org/literature/300-forugh.html 

در تمام اين دوره ها كسانى كه من مى شناختم، كسانى كه كمى مى توانستند از زندگى روزمره نگاهشان را فراتر ببرند و دور و برشان را نگاه كنند و از طبقات مختلف اجتماعى هم بودند، همه خواستار اين بودند كه اين وضع غير قابل تحمل تغيير كند. اينكه هر روز ببينند شاه برايشان خواب تازه اى ديده، اينكه هر روز روزنامه ها در نيم صفحه بالا، عكسى از خاندان سلطنت چاپ كنند و همه چيز بر محور منافع و هوس هاى آنان بچرخد غير قابل تحمل بود. ما انواع فساد را مى ديديم كه يكى از مهم ترين وجوه آن تبعيت فاحش سياست ايران از آمريكا بود. در جلسه ماهانهء شوراى عالى اقتصاد كه با حضور شاه تشكيل مى شد، وزير  آبادانى و مسكن گزارش ميدهد كه طرح ساختمان كوى افسران در كن (شمال غرب  تهران) آماده شده و اضافه مى  كند كه "موافقت مقامات آمريكايى هم جلب گرديده است" (!). اسدالله علم نيز در خاطرات خود اعتراف مى كند كه "رفتار ما با مردم به رفتار يك نيروى اشغالگر مى ماند
".
من در آن زمان (۱۳۴۳ تا ۴۸) در گيلان معلم بودم. آمريكا در آن موقع سپاه صلح به ايران فرستاده بود و به اين عنوان عده اى از آمريكاييان را در ايران پخش كرده بود، مثلا در مدارس، در حاليكه جنگ ويتنام هم در جريان بود. مثلا يكى از همين افراد بود كه با او آشنايى داشتم و چون معلم زبان انگليسى بودم برايم خوب بود كه با او صحبت كنم. در خلال اين صحبت ها فهميدم كه به ويتنام نرفته و با سپاه صلح به ايران آمده چون با كار در سپاه صلح در ايران يا كشورهاى ديگر، براى استخدام در سى آى ا حق تقدم پيدا مى كند. اينكه انتخابات در آمريكا جريان داشت و پوسترهاى انتخاباتى نيكسون و ديگران را مى آوردند در منطقه اى دور افتاده، مدرسه اى در فومنات، پخش مى كردند برايم ديوانه كننده بود. چيزهايى كه ما را از جا در ببرد و حس كنيم كه عمله ظلم هستيم بسيار زياد بود، بگذريم از فقر و جهل و بيمارى و هزار مشكل ديگر كه دامنگير مردم بود. براى آدمى مثل من هر كارى كه بتواند احتمالا به تغيير اين وضع منجر شود خيلى خوب بود. امكان كار حزبى و جمعى نبود. امكان فعاليت هاى عمومى مثل تظاهرات و تجمع نبود و واقعا از هر جهت درهاى تغيير بسته بود. در نتيجه اين آرزو در گروه هاى كوچك  متبلور مى شد كه بايد به هر قيمت كارى كرد (اين طبعا عجولانه و سطحى بود وقضايا نمى توانست عميقا بررسى شود). بعد به اين نتيجه مى رسيديم و مى گفتيم حالا بعد از چند سال مطالعه و بررسى، پس مى توانيم دست به عمل بزنيم و مثلا  كارى كنيم كه توجه همه جلب شود و در جامعه بسيجى به نفع تغيير صورت گيرد يا ضربه اى  به رژيم بزند. هيچ چيز نمى توانست رژيم حاكم بر ايران را داغ كند، تنها انفجارى يا تيرى يا كشته شدن كسى... اين را تمام جو روشنفكرى ايران و كسانى كه به كار سياسى مى انديشيدند حس مى كردند. من جو عمومى را مى گويم و دفاع خاصى ندارم كه بگويم حتما بايد اين كار را مى كردند و ضمنا نمى دانم آن موقع چكار بايد مى كرديم... خيلى كسان هستند كه مى گويند بايد دست به اين كار نمى زدند و فلان كار را مى كردند شايد هم حق داشته باشند...؛ اما در آن شرايط معين چيزى كه ما حس مى كرديم و از ما بر مى آمد همان بود. چون شوخى نيست كه خواندن كتابهاى شريعتى و بازرگان و رمان ماكسيم گوركى كسى را به زندان بيندازد... اين دردناك بود واقعا. بگذريم كه از زندان رفتن هم نتيجه اى عايد نمى شد و باعث افشاگرى و بسيج عمومى عليه رژيم نمى توانست بشود. بارى، همه كارهايى كه صورت گرفته زاده شرايط مكانى و زمانى خودش است. يعنى زاده شرايط تاريخى خودش به معناى ماركسى كلمه. اين است كه به نظرم قضاوت در باره كارهايى كه صورت گرفته آنطور كه به نظر مى آيد ساده نيست. بايد ديد عملا چه شرايطى حاكم بوده، چه شرايط ذهنى چه شرايط عينى اين واكنش را ايجاب كرده. حالا اينكه نتيجه هايى كه بدست آمده تا چه حد مثبت يا منفى ست و چرا چنين است بحث جدا گانه اى مى خواهد. 

عمليات مسلحانه يا تبليغ مسلحانه عليه رژيم شاه
طى هفت ـ هشت سال، از ۱۳۴۹ كه واقعه سياهكل رخ داد به بعد، عمليات مسلحانه اى كه دو سازمان فدائى و مجاهد انجام مى دادند حكم بسيج داشت، هيچ كسى نه فدايى ها نه مجاهدين ادعايى نكردند كه ما با اين كار مى توانيم رژيم را از پا در بياوريم. همه به دنبال اين بودند كه با اين كار بسيج بكنند. همه مى دانستند كه اين كار اسمش تبليغ مسلحانه است. به همين دليل اگر چنانچه كارى انجام مى دادند، عملياتى مى كردند كه در واقع تبليغ مسلحانه نبود يعنى خود عمل بسيج كننده نبود و براى مردم روشن نبود، كار خود را ناقص و قابل انتقاد مى دانستند. نسل ما دسته اى از ماجراجويان عاشق مرگ و فاقد احساس مسئوليت نبود كه امروز بگويند چرا مثلا به فكر آيندهء خانواده نبوده است. در آن زمان، انديشيدن به امور سياسى كشور ممنوع بود تا چه رسد به دخالت در آن! نمى دانم چطور مى شود بدون توجه به واقعيات عينى زمانهء ما واكنش ما را زير سؤال برد؟ اگر ما سراغ سياست نمى رفتيم سياست كه حتما به سراغ ما مى آمد و سرنوشت زندگى ما و جامعهء ما را رقم مى زد. پرهيز از كار سياسى نه تنها افتخار نداشت (و ندارد)، بلكه نشانهء عدم احساس مسؤوليت بود و هست. بگذريم كه آنچه ما كار سياسى مى ناميديم نه حزب بازى (از نوع رايج مثلا در اروپا) براى رسيدن  به مقامى دولتى، بلكه شركت در مبارزهء طبقاتى و انقلابى بدون هيچ چشمداشت شخصى بود. در كشور ما يك جنگ جريان داشته كه يك شهروند مسؤول نمى توانسته خود را در آن بيطرف بداند. در جنگ هم تلفات و خسارات امرى حتمى ست. نسل ما كوشيد در حد امكان ذهنى و عملى خود آيندهء بهترى را براى نسل آينده رقم زند ولى عوامل متعدد از جمله ضعف هاى تاريخى جامعه و توازن قوا مانع از تحقق آن هدف شد. بارى، برخلاف اين حالت  هم كه شما اشاره كرديد مى توانست رخ دهد كه نسل ما مورد مؤاخذه نسل جوان قرار گيرد كه چرا تسليم شديد و فكر ما را نكرديد؟ شبيه هشدارى كه اكولوژيست ها امروز درباره تخريب طبيعت و پيامدهاى آن براى نسل هاى آينده مى دهند. به نظرم مى آيد در رابطه با پرسش هاى نسل جوان كه شما اشاره كرديد بايد بدانيم كه هر نسلى با توجه به شرايط معينى كه خودش به لحاظ تاريخى درگير آن است عمل مى كند. بارى، نسل جوان هم نمى تواند خود را از تاريخ جدا كند و مصالح و خواست هاى خويش را محور تحولات جامعه قرار دهد، بگذريم كه درك سنتى نسل پيشين نسبت به مسئله خانواده، مسئله زن، مسئله فرزند، و نيز اينكه افرادى از اين نسل پس از انقلاب ۵۷ به ثبات نسبى اوضاع توهم داشته اند، خطر را به روشنى نمى ديده اند و خواسته يا ناخواسته خانواده و فرزند از خود برجا گذاشته اند مى تواند بررسى و نقد شود. اين هم مسئله اى ست كه آن را در چارچوب تاريخى بايد ديد.
اضافه مى كنم كه اگر من و يارانى ديگر شانس اين را داشته ايم كه زنده بمانيم و تجربه خود و سازمان هايى كه در آن ها بوده ايم (يعنى مجاهدين، مجاهدين م. ل و  پيكار) را منتشر كنيم و حدود ده سال يا بيشتر است كه هزاران صفحه از اسناد دوره گذشته را روى سايت گذاشته ايم نه براى اين است كه اين ها دستور العمل باشد. اين ها به هيچ وجه دستورالعمل آينده نيست. براى كپى كردن نيست. كپى كردن يك اشتباه تاريخى است؛ همان اشتباهى (يا بهتر بگويم مغالطه و خطايى) كه جمهورى اسلامى مى كند كه مثلا مى خواهند صدر اسلام را زنده كنند. چنين چيزى امكان ندارد. در يك رود دوبار نمى شود شنا كرد. حتما شرايط زمانى و مكانى معينى هست كه ايجاب مى كند تا يك نسل براى حل مشكلاتى كه با آن مواجه است دست به اقداماتى بزند. 
ما علاوه بر شرايط اجتماعى و سياسى تحمل ناپذير داخلى، از شرايط جهانى جدا نبوديم، زمانى كه دنيا دو قطب داشت، جنگ سرد، جنگ ويتنام، وقايع كوبا و چين و غيره جريان داشت. از تحولات اوضاع جهانى چيزهاى زيادى ياد مى گرفتيم. ما مه ۱۹۶۸ را پشت سر گذاشته بوديم. انقلاب كوبا در سال ۱۹۵۸ بود. انقلاب چين هم كه از ۱۹۴۹ به قدرت رسيده بود، دوران پر سر و صداى مخالفتش را با اتحاد شوروى مى گذراند. دوران استعمارزدايى و جنگ هاى آزاديبخش بود. ما بدون تأثير از اين ها نبوديم. من در اينجا فقط از تجربهء جريان خودمان حرف مى زنم: 

تجربه اى كه امثال من داشتيم: تجربهء مجاهدين
سازمان مجاهدين با باور به ايده اى از اسلام (كه خود معتقد بود مترقيانه است) تحت تآثير افكار مهندس مهدى بازرگان و به ويژه اوج و افول تجربهء فعاليت سياسى جبهه ملى دوم و نهضت آزادى و روحانيت (از سال ۱۳۳۹ تا ۱۵ خرداد ۴۲) شروع شد. بازرگان از سال ها قبل (از حدوود ۱۳۱۸) مى كوشيد اعتقادات اسلامى را كه با گسترش مدرنيته و دانش نوين در اذهان نسل جوان زيرسؤال رفته و هرچه سست تر مى شد، با تكيه بر ترموديناميك و فيزيك و غيره، آن ها را با منطق و عقل درآميزد. يا دكتر يدالله سحابى سعى مى كرد آنچه را كه در قرآن در باره خلقت و آفرينش انسان آمده با نظريه داروين و لامارك مقايسه و تطبيق كند يعنى به تعبير ديگر تصوير توراتى و دينى آفرينش (فيكسيسم) را با ايده تكامل (ترانسفورميسم و اولوسيونيسم (۴)) منطبق كند. چنانكه على شريعتى هم بعدها اسلام را در پرتو جامعه شناسى و ... مطالعه و مطرح ميكند. البته بين آن ها و مجاهدين تمايز قايل ميشوم. بازرگان و شريعتى سعى مى كردند نو انديشى دينى را مطرح كنند. آن ها هم مبارزه سياسى مى كردند ولى برايشان مسئله داشتن يك درك روشن از اسلام كه قابل دفاع و همراه با توجيه علمى باشد هم مطرح بود. بيخود نيست بازرگان كه از اروپا بر ميگردد اولين كتابى كه مى نويسد مطهرات در اسلام است كه مثلا به طاهر كننده بودن آب كر يك لعاب علمى بدهد. يعنى از نظر او اعتقادات اسلامى بدون انطباق با علم و انديشه مدرن مورد قبول تحصيل كرده ها نيست. اين است كه بسيارى براى "انطباق" اعتقادات اسلامى با علم تلاش مى كردند. سابقهء اين تلاش در ايران و كشورهاى اسلامى از يك قرن در مى گذرد. اين را جنبش نوانديشى دينى مى گويند.(۵) هر چند مى دانيم، چنانكه در اروپا هم از ديرباز مطرح است، حوزه اعتقادات دينى و ايمان به كلى از حوزه علم جداست. 
(۴) Tranformisme, Evolutionisme
(۵) رك به مقاله "زمانى كه من عضو انجمن اسلامى دانشجويان بودم". 

http://peykarandeesh.org/articles/498-anjomaneslami.html

بارى مجاهدين برخلاف نو انديشان دينى، قبل از هرچيز، مبارز هستند و نيامده اند كه دين را اصلاح كنند. براى ما در حالى كه خود را كاملا مسلمان مى دانستيم و واجبات و محرمات را با اخلاص كامل رعايت مى كرديم، اصلا اهميت نداشت كه مثلا آسمان يا زمين، بنابر آنچه در قرآن آمده، هركدام هفت طبقه است يا مثلا جن وجود دارد يا نه؟ آنچه براى ما اهميت داشت اين بود كه فرهنگ دينى ما چه كمك هايى مى تواند به مبارزه اجتماعى و سياسى بكند و اينكه حرفمان  بين مردم بيشتر نفوذ داشته باشد. مثلا ما مى فهميديم كه كار منشأ ارزش است. به تعبير همان زمان: اگر ازاين ليوان كار را منها كنيم به كوه برخواهد گشت. ماهى هم اگر مى خريم كيلويى فلان قدر، به خاطر كارى است كه رويش انجام شده. ارزشى كه هست ناشى از كار است و اين البته حرف ماركس نيست قبل از او هم گفته شده. ما اين را مى فهميديم اما نمى شد اينجور بگوييم. ما مى خواستيم بگوييم كسانى كه كار ميكنند ارزش مى آفرينند نه كسى همچون شاه كه تعريفى كه از او مى كنند اين است كه مقام غير مسئول است و به هيچ وجه حق دخالت ندارد و به اين دليل است كه در قانون اساسى مسئول نيست. ما مى دانستيم كه در جامعه ايران هر چه كار بكنى بى ارزش ترى. هر چه كار نكنى و مثلا فئودال باشى، استثمارگر باشى، پول نزول بدهى و رانت خوار باشى ارزش بيشترى دارى. حالا ما چطور اين را بگوييم؟ فكر مى كرديم ما بايد اين را به نحوى به مردم بفهمانيم.(۶)

(۶) البته آن موقع اين طور فكر مى كرديم و الان چنين تصورى ندارم كه روشنفكر تافته جدا بافته اى است كه چيزى را كه مردم نمى فهمند به آن ها بفهماند ولى اين مسئله اى بود كه از عصر روشنگرى در فكرها جا گرفته بود كه بايد عده اى باشند كه چيز بفهمند و به مردم ياد بدهند. من امروز اين تفكر را ندارم چون معتقدم كه خود مردم هستند (روشنفكران هم جزوشان) كه در نتيجهء مبارزه طبقاتى كه گاه نسبت بدان آگاهى روشنى ندارند باز هم در آن فعال و مؤثراند، خودشان دنبالش هستند و آگاهى بدست مى آورند و جلو مى روند.
به هر حال به نظر مى رسيد حاملى لازم است كه از فرهنگمان باشد و بتواند اين تفكر و تز را ببرد بين توده و چه چيز بهتر از قرآن؟ قرآن ميگويد "ليس للانسان الا ما سعى" (سوره النجم آيه ۳۹ يعنى انسان چيزى ندارد جز آنچه برايش كار كرده است) پس اين هم همان را مى گويد. اما اين يك جور تفسير به رأى است. قرآن زاده شرايط تاريخى خودش است و اصلا ربطى به اين چيزها ندارد. مثل اين مى ماند كه من شعر مولوى را كه مى گويد "ذره ذره كاندر اين ارض و سماست / جنس خود را همچو كاه و كهرباست" تفسيرش كنم كه به به! اين همان نظريه نيوتن است در مورد جاذبه! نه، چنين چيزى نيست. مى توان گفت معرفت انسانى در جريان تاريخ به تدريج حاصل شده مثل دانش سقراط يا رياضيات كه ذره ذره فهميده شده و نمى شود گفت كه اين مثال ها از حقيقت بيگانه است، ولى اون با دانشى كه امروز در پزشكى، مهندسى، يا علوم ديگرمثل فيزيك و شيمى وجود دارد خيلى متفاوت است. مثال ديگر در رابطه با بحران مسكن و وجود خانه هايى كه خالى مانده، باز از قرآن مدد مى گرفتيم: "ليس عليكم جناح أن تدخلوا بيوتاً غير مسكونة" (سوره نور آيه ۲۹ يعنى بر شما گناهى نيست اگر وارد خانه هايى شويد كه از سكنه خالى ست). به نظر ما قرآن با اين آيه مصادره خانه هاى خالى را تأييد مى كرد. ما از بى عدالتى حاكم بر جامعه رنج مى برديم. جمله شاملو يادم مى آيد:"آن ها به عدل شيفته بودند" ما شيفته عدل بوديم. چه جور مى توانستيم به مردم بگوييم كه عدل يعنى چه؟ يكى از طرقى كه مى توانستيم بفهميم و بفهمانيم سنت هايى بود كه وجود داشت. اين سنت ها مى توانست از طريق كتاب هاى عرفانى باشد يا گنجينه ادبيات يا قرآن يا روايات شيعه يا ترجمه متون خارجى. همانطور كه از علوم استفاده مى كنيم از فلسفه و علوم اجتماعى و سياسى هم استفاده مى كرديم و همه را مى آورديم در محدوده سازمانى و فكرى و آموزشى خودمان و سعى مى كرديم از آن استفاده كنيم اما براى تجربه ما در سال ۵۴ ديگر قرآن جوابگو نبود كه به آن خواهيم رسيد. لازم به تكرار اين مطلب نيست كه مطالعه و بحث ايدئولوژى تنها بخشى از فعاليت ما را به خود اختصاص مى داد نه همه آن. در زمينه آموزش كتاب هايى فراوان مى خوانديم و نقادانه مطالعه مى كرديم كه بطور نسبى غنى بود... (براى رعايت اختصار رجوع شود به كتاب "بر فراز خليج فارس" نوشته محسن نجات حسينى، نشر نى، چاپ سوم، تهران ۱۳۸۲ ص ۴۱۸ به بعد.)  
تجربه شخصى و فضاى جمعى"نمونه سفر حج": 
ديماه سال ۱۳۵۱ بنا به خواست مركزيت سازمان، شهيد رضا رضائى، من خود  را بايد به ايران مى رساندم. كوشيدم همزمان با مراسم حج، با يك پاسپورت جعلى اردنى در بين حجاج از مكه به شيراز بروم. در مناسك حج شركت كردم، اما براى رفتن به ايران با مشكلى برخورد كردم و آن اينكه آن سال اولين سالى بود كه هواپيماها حق نداشتند مسافرى را كه از جاى ديگرى آمده بود سوار كنند و فقط مسافرينى را مى بردند كه خودشان قبلا به مكه آورده بودند. پس، من كه از دمشق رفته بودم بايد برمى گشتم به دمشق و بنا بر اين، گرفتن ويزا از سفارت ايران در سعودى هم منتفى بود. من متأسفانه آن سال نتوانستم به ايران مراجعت كنم.  اما اين سفر حج براى من كه مسلمان بودم فرصتى براى انجام يك وظيفه دينى هم بود و باعث شد خيلى به خود بيايم و بسيار به فكر فرو رفتم. برخى از دوستان قديم را تصادفا ديدم كه هوادار سازمان بودند، به اعضا و شهداى سازمان سمپاتى داشتند و خواستار اين بودند كه در داخل به ما كمك مالى برسانند. بعضى از عدم همكارى شرمنده بودند ولى كار ما را خطرناك مى دانستند و مى ترسيدند موقعيت شغلى خوبى را كه داشتند از دست بدهند. كسانى هم تعصب مذهبى عجيبى را از ما انتظار داشتند كه به نظرم احمقانه و حتى خطرناك مى آمد كه بايد جلوى چنين برداشتى از خودمان را مى گرفتيم. اين زمان اواخر سال ۵۱ است و سه سال بعد بود كه من ماركسيست شدم يعنى سال ۵۴. حج از فرائض مهم اسلامى است با بيش از يك ميليون نفر كه از سراسر دنيا در آن شركت مى كنند. امكان يك دنيا تأمل برايم پيش آمده بود. چند شب تا صبح در مسجدالحرام ماندم. روز و  شب با همان محمل عرب و سنى بودن و كوفيه عربى، با مليت  هاى مختلف بر اساس نقطه اشتراك مسلمانى مان، درباره همه چيز حتى سياست و گاه بدون رعايت احتياط لازم، گفتگو و تبادل نظر كردم. گزارش سفر و دلمشغولى هايم را مى نوشتم و براى رفقايم در اروپا پست مى كردم. متأسفانه آن اوراق در دست نيست تا روشن شود كه ما با چه رنج و صداقتى ناگزير شديم و توانستيم انديشه دينى را در گذر زمان پشت سر بگذاريم. پيش چشمم درست وارونه تصوراتى جريان داشت كه سفرنامه هاى حج نوشته طالقانى، بازرگان، على غفورى، على شريعتى و آل احمد مطرح كرده بودند. اينجا هم در متن ماجرا قرار داشتم تا با چشم و دل چهارتاق به خودمان و ايدئولوژى و مبارزه مان بينديشم. بايد تأكيد كنم كه رفقاى ديگرى به مراتب پيشروتر از من در متن مبارزه سياسى، تشكيلاتى و نظامى داخل كشور به تأمل و نتيجه گيرى پرداختند.

بارى، ما از صحراى عرفات بايد ريگ جمع مى كرديم كه ببريم بزنيم به شيطان و بعد ماشين هايى مى آمد، اين ريگ ها را جمع مى كرد و دوباره در صحرا پخش مى كرد و خلاصه دكان عجيب و غريبى است. مى ديدم كه زن و مرد و كوچك و بزرگ هركس ريگى را به سمت ديوار مى اندازد. ناگهان احساس كردم خل شده ام سنگ هم نينداختم. دلم نمى خواست تفسيرها و چيزهايى را كه خوانده بودم در اين مورد بد فهميده باشم – دلم مى خواست هرچه بيشتر بفهمم ... به خصوص آن جمله آل احمد كه در سفرنامه حج اش (خسى در ميقات) از دشوارى روبرو شدن با كسانى كه سعى بين صفا و مروه مى كنند سخن مى گويد (سعى يعنى راه رفتن به صورت يورتمه بين دو صخره به همين نام كه از دو طرف مى روند و مى آيند. البته حالا ديگر بين صفا و مروه نرده كشى شده و كولر هم هست و مسقف شده كه داغى آفتاب اذيت نكند و حال كسى به هم نخورد). آل احمد مى گويد نمى توان در اين درياى چشم نگاه كرد و گم شدن فرد را در جمع از آن نتيجه مى گيرد. اما اين ها يك رشته تعبيرها و استحسان هاى شاعرانه است كه با واقعيت زندگى اين عصر فرسنگ ها فاصله دارد. ضمنا اضافه كنم كه سفر نامه حج آل احمد به عنوان يك اثر ادبى كتابى ست خواندنى. 

من صحنه قربانى را ديدم و قربانى هم نكردم يعنى اين فريضه را به جا نياوردم. ننگم آمد. ميليون ميليون گوسفند سربريده و باتلاقى به وسعت صحرا از خون كه محال است با آن دمپايى كه به پا دارى پايت خونى نشود و تا قوزك در خون فرو نروى. آنطرفتر هم تراكتورها لاشه ها را زير خاك مى كردند! اين اسراف عجيب و غريب در دنيايى كه اينهمه گرسنه اند! بعدا مى گفتند كه رفته اند با دولت صحبت كرده اند كه اين ها را منجمد كنند و ... كه به راه حلى نرسيده و اين نوع حماقت ها و حتى بزرگتر از اين ها ادامه دارد.
مصاحبه كننده اول: اين اولين شك و ترديد شما بود؟

ت.ح: در اينجا ديگر با اين مسائل، من از مرحله شك هم گذشتم. قبلا انواعى از شك و ترديد در ذهنم بود. در عمل مبارزاتى، موارد متعددى از عدم كارايى ايدئولوژى مان را تجربه كرده بوديم. ما بالاى آرممان آيه "فضّل الله المجاهدين ... را مى نوشتيم. وقتى رسيديم به اينكه درست نيست و صادقانه نيست كه چنين كنيم از آن دست برداشتيم. همه اين ها هيچ نبود غير از انصاف. غير از راست گفتن. من اين را صد در صد مى گويم - علت اينكه بچه ها اعلام كردند ما ماركسيست هستيم اين بود كه برايشان مهم نبود كه امكاناتشان قطع مى شود يا نه. اينكه فهميده ايم راست و درست است پس بايد بگوييم و اعلام كنيم. شهرام در مقدمه كتاب اعلام مواضع (۷) درست نوشته كه ما حقيقتى را كه به آن رسيده ايم مى گوييم حتى اگر چنانچه صدايى كه به ما برمى گردد پژواك صداى خودمان باشد. ما دائم در قرآن مى خوانديم راست بگوييد. لنين مى گويد كمونيستها به مردم دروغ نمى گويند. 
(۷)   http://peykarandeesh.org/PeykarArchive/Mojahedin-ML/bayaniyeh-1354.html

در عموم سازمان به نظر من يك مسئله اساسى وجود دارد، يكى تجربه خود ماست، تجربه دشوار عملى نه صرفا تجربه نظرى. سال هاست كه حرف هاى زيادى مى زنند كه خصمانه است نه جوياى حقيقت. به نظر من اين نيست كه مثلا ما كتاب ژرژ پوليتزر را خوانديم و ماركسيست شديم يا حرف هاى احمقانه اى كه مى گويند مثلا يك كسى رفت شهرام را كمونيست كرد بعد شهرام رفت تو سازمان و آن را كمونيست كرد. دروغگوهاى وقيح در همين مجله مهرنامه نوشتند كه اصلا ساواك پشت فرار شهرام از زندان سارى بوده! فرار قهرمانانه اين رفيق با كمك دو نفر ديگر يعنى ستوان امير حسين احمديان افسر زندان و شهيد حسين عزتى كمره اى صورت گرفته بود. رشته اين افتراها كه دقيقا از كينه طبقاتى مايه مى گيرد هنوز ادامه دارد. دروغزنان مى گويند ساواك كتاب "بيانيه اعلام مواضع ايدئولوژيك" را فراوان تكثير كرده بوده! و ترور مستشار آمريكايى و... را برنامه ريزى كرده بوده! تهمت و افترا كه خرجى ندارد...!

بارى، بررسى مشكلات كار و به ويژه مسئله ايدئولوژى در سازمان قبل از تغيير ايدئولوژى، به تدريج  براى ما پيش آمده بود. بحث سر اين بود كه آقا جان مى خواهى مبارزه بكنى يا نه؟ مى خواهى مبارزه ات موفق باشد يا نه؟ مى خواهى در خدمت زحمتكش ترين اقشار جامعه باشد يا نه؟ يا اينكه مى خواهى كلاه سر مردم بگذارى؟ اگر چيزى را باور ندارى چرا مى گويى؟ 

مصاحبه كننده اول: يعنى اساسا مسئله اخلاقى بوده يا سياسى؟ 

ت.ح: مسئله اخلاقى كه شما پرسيديد يك عامل مهم است اما آنطور كه رايج شده كه مثلا مسئله اخلاق ربطى به فلسفه و مبارزه طبقاتى ندارد اين درست نيست. به نظر من اخلاق ـ به معناى طبقاتيشـ جزء لاينفك فعاليت انقلابى و كمونيستى است. كمونيست بى اخلاق به نظر من كمونيست نيست. كار سياسى با فرصت طلبى هايى كه مى گويد مردم را گول بزن و چنين و چنان بگو را قبول ندارم. مثلا من يادم است در مورد همين مسئله تغيير ايدئولوژى بعضى از سازمان هاى چپ عرب بودند كه مى گفتند آقا كمونيست شدى حالا چرا بگويى؟ امكاناتى برايتان هست حالا چرا اين را مى گويى؟ ايدئولوژى ما آنقدر به سياست چسبيده بود كه جدا كردنشان جز با درد و رنج ميسر نمى شد. ما جبهه ملى نبوديم كه كارى به  مذهب نداشت، يا نهضت آزادى نبوديم كه چند جريان در آن بود مثل جريان بازرگان يا جريان رحيم عطايى يا جريان لائيك، ما اين نبوديم. سازمان مجاهدين براى خود ايدئولوژى اسلامى خاصى درست كرده بود كه جدايى از آن مثل چيزيكه به آدم چسبيده باشد كندنش با درد همراه بود. اين جدايى براى ما اجبارى بود و ما بايد اين كار را مى كرديم. با وضعيت يك پا در سنت يك پا در مدرنيته نمى شود جلو رفت. با نگاه به عقب نمى توان گامى به پيش برداشت.

مصاحبه كننده دوم: شما گفتيد آن موقع يك بن بست سياسى بود شما جوانانى بوديد كه بعضا عضو جبهه ملى يا نهضت آزادى بوديد و همگى از خانواده هايى مذهبى آمده بوديد (بعضى ها هم كه از خانواده هاى غير مذهبى بودند، مذهبى شدند) و دلمشغولى همه شما بيرون آمدن از بن بست سياسى بود و ناخودآگاه يا خودآگاه اسلام وسيله ابراز عمل سياسى بوده... 
ت .ح: البته ما معتقد نبوديم اسلام وسيله است ما واقعا خود را مسلمان مى دانستيم، مسلمان درست. فكر مى كرديم با اين كار داريم درك درستى را كه مى شود از اسلام داشت ارائه مى دهيم. به همين دليل براى چه يك آدمى مثل هوشى مين يا چه گوارا را مقايسه كنى با حضرت على يا امام حسين؟ ولى ما اين كار را مى كرديم چون معتقد بوديم كه درست است. اما موقعى كه به بحران مى رسيم ترديدى نميكنيم كه اين را كناربگذاريم.

مصاحبه كننده اول: پس بنا براين بازنگرى اى كه شما در شخصيت ها يا مقوله هاى اسلامى مى كنيد دو تذكر ميآفريند. اول كه گفتيد بعضا خمينى هم حتى قبول كرده بود و مثبت دانسته بود (اشاره به توجيهى كه در كتاب "سيماى يك مسلمان" از صلح امام حسن با معاويه شده بود). شما بار سياسى اش را بيشتر كرديد و نگرش جديد به امام حسين از پنجره سياسى است كه ارزش مضاعف پيدا مى كند. بنا بر اين در اين بخش مى شود گفت كه حتى چريك هاى فدايى هم همين دلمشغولى را داشتند. مبارزه يك مبارزه سياسى بوده پس حربه نظامى و مبارزات چريكى وسيله پيشبرد مبارزات سياسى در يك مقطع تاريخى بوده و براى آن ها هم تقريبا همين اتفاقات افتاده. (۸) دوم اينكه شما در صحبت ها خيلى انگشت مى گذاريد روى ارزش والاى علم. من اينطور فهميدم كه شما چون اكثرا دانشجو بوديد پس هر كارى كه مى كرديد بايد يك توجيه يا مهر علمى هم مى داشته و امر سومى كه غالب بوده اينكه علم سياسى را از درون ماركسيسم استخراج مى كردند و مبارزات سياسى را صرفا آن علمى مى دانستند كه ربطى به ماركسيسم داشته باشد. ماركسيسم را "علم زمان" مى ناميديد. آن زمان اوج ماركسيسم لنينيسم بوده و سوسياليسم كه بعدها شد سوسيال دموكراسى، بخش پست علمى (بگوييم رفرميستى) مبارزه بود. بنا براين وقتيكه سازمان به اين نتيجه مى رسد كه بايد تغيير ايدئولوژيك را اعلام كند در سال ۵۴ بخشى از اعضا مى گفتند بايد صادقانه به مردم بگوييم كه آن چيزى كه گفته بوديم ديگر نيستيم. تنش هايى هم بوده و بخشى هم اين تحول را قبول نمى كردند. مثلا خود شما مى گوييد بر من مسلم شد كه دارم خودم را فريب مى دهم و مردم را هم دارم فريب ميدهم. اين تحول شخصى شماست اما عده اى ميخواستند برهمان خط سابق باشند. چطور ميشود كه اين بحران به خشونت مى كشد؟
(۸) رك به كتاب "سفر بر بالهاى آزرو" از تقى حميديان , استكهلم ۲۰۰۴

ت .ح: اين تا حد زيادى بر مى گردد به سنت حل مشكلات از طريق قهر كه در جامعه وجود داشته و ما جدا از اين نبوديم. از طرف ديگر، برخوردهايى كه در خود سازمان در شرايط امنيتى و پليسى ويژه به وقوع پيوسته در جايى صورت گرفته كه امكان بحث و گفتگو نبوده. در چنين صورتى، وقتى من در يك موضع معين قراردارم و بايد عمل كرد آنرا به اجرا در مى آورم. من احتمال  مى دهم اگر چنانچه افرادى غير از رفقا بهرام آرام و شهرام بودند شايد آن اتفاقات به آن شيوه شكل نمى گرفت ولى يك چيز ديگر هم بگويم كه اگر اين ها نبودند اين تغيير هم ممكن بود در آن زمان رخ ندهد. يك مثال بزنم كه اخيرا در جايى خوانده ام: بعضى ها هستند كه مى گويند كار ساده است. سرمايه دارى اين همه رشد و پيشرفت كرده. ماركس هم خيلى از سرمايه دارى دوره اول تعريف كرده كه در برابر فئوداليسم، توانايى هاى گوناگونى را توانسته به نمايش بگذارد، توليد را بيشتر كند، تحول انديشه ها و آزادى بيان و غيره را محقق كند. اما خوب، سرمايه دارى فجايع زيادى را هم در دوره هاى بعد به بار آورده. بعضى ها فكر كردند كه ما خوبى هاى سرمايه دارى را بگيريم و بدى هايش را بگذاريم كنار و چيزى ديگر بگذاريم به جايش. سوسياليسم. آن وقت اين ميشود جايگزين سرمايه دارى. اما مشكلى كه وجود دارد اين است كه اين دو قابل تفكيك نيستند يعنى همان كسانى كه ابتكار عمل هاى بزرگ بروز ميدهند گاه اشتباه بزرگ هم مى كنند. اين امرى كلى و عمومى نيست ولى شرايطى پيش مى آيد كه امكان ندارد شما بتوانيد اين دو را از يكديگر تفكيك كنيد. به طور خاص در مورد تحولات سازمان، دلائل گوناگونى هست و اصلا نبايد آن را به فرد معينى نسبت داد و گفت كه تقصير اين يا آن است. اگر من مثلا به جاى آن اشخاص بودم ممكن بود كسى را تصفيه نكنم اما توان آن را هم نداشتم كه آن تغيير را تئوريزه و اعلام كنم. 

مصاحبه كننده اول: در جاى جاى اين گفتگو شما با حفظ انتقاد به برخورد حذفى شهرام نسبت به شريف واقفى، معهذا در كليت، از شهرام و تغيير ايدئولوژى دفاع نموده ايد. حتى در مورد حذف فيزيكى هم در عين نقد، گفته ايد آن را بايد در ظرف زمانى خود ديد و يا همچنين متذكر شده ايد كه اگر كسان ديگرى بودند شايد اين اتفاق نمى افتاد ولى احتمالا در آن صورت جرأت تغيير ايدئولوژى هم به وجود نمى آمد و همه اين ها به مخاطب اين را القاء مى كند كه مجموعه وضعيت و عملكرد شهرام را بايد به صورت يك مجموعه ديد كه از نظر شما (و چه بسا سازمان پيكار) مثبت به نظر مى آيد. بنا براين سؤال اين است كه در اينصورت چرا در شوراى مسئولين بخش منشعب از مجاهدين، ايشان از سازمان اخراج شد؟

ت.ح: به نظر من وقتى از مثبت بودن يك فرايند صحبت مى شود بدين معنا نيست كه در جريان عمل خطا و جنبه هاى منفى و قابل انتقاد رخ نداده است. چنانكه اگر از خطاها و جنبه هاى منفى انتقاد مى كنيم بدين معنا نيست كه كل فرايند را نادرست و نابجا ارزيابى مى كنيم. لزومى ندارد كه در اين باره از مثال هاى فراوان زندگى عادى نمونه اى بياوريم. تاكيد مى كنم كه در نظر داشتن شرايط مكانى و زمانى به معنى توجيه و پاك كردن صورت مسئله نيست.    
بارى، شرايط تاريخى معينى بود كه امروز بحث درباره اش امر مشكلى است و چيزى هم حل نمى شود كه من بگويم تقصير اين بود يا آن. چون همه در شرايط تاريخى خودشان هستند. چيزى كه مى تواند به ما كمك كند اين است كه در شرايط مشابه، ما چه مى توانيم بكنيم. اما اينكه چه شد كه اينطور شد، به نظرمن مجموعه شرايط تاريخى، فردى، اجتماعى و غيره است و نيز فرهنگ عمومى جامعه ما در رابطه با خشونت. من يادم است در سال  ۱۹۷۰- ۱۹۶۰ در كل منطقه كه نگاه مى كرديد امكان اينكه كسى بنشيند با اپوزيسيون صحبت كند نبود (آيا الان هست؟). الان هم مى گويند كه با مخالف يا به اصطلاح دگرانديش بايد گفتگو كرد. اما من دلايلى نمى بينم كه در غياب توازن قوا، با مخالف بخواهند يا بتوانند بنشينند صحبت كنند حتى اينجا در اروپا يا در آمريكا. همين آمريكايى كه اين همه ادعاى دمكراسى و حقوق بشر مى كند (كه من بر پايه ماهيت طبقاتى اش بدان باور ندارم) گوانتانامو دارد، زنجير به پاى زندانيانش هست و... در هر حال من نمى خواهم بگويم آن اتفاقات اجتناب ناپذير نبوده، شايد بوده، ولى يك سرى دلايل جمعى و فردى و فكرى و سياسى و ايدئولوژيك و غيره بوده كه اين مسائل را به دنبال داشته است .


روش مخفيانه و مسلحانه مبازره به ما تحميل شد
مصاحبه كننده دوم: در مورد حل اين تضاد كه شما جواب دوستمان را داديد يكى از نكاتى كه اشاره كرديد و به نظر بنده هم معقول ومنطقى است، مسئله فرهنگ است يا ارجاع به سنت. مى فرماييد كه ما چنين سنتى داشتيم در جامعه مان و وقتى مى خواستيم اختلاف را حل كنيم ارجاع مى كرديم به سنت. من يادم مى آيد ما كم سن كه بوديم و مى خواستيم به خيال خودمان شروع كنيم به فعاليتهاى سياسى و انقلابى، به ما يك برنامه مطالعاتى مى دادند و يكى از چيزهايى كه دراين برنامه مطالعاتى بود و شما هم حتما به خاطر داريد كتابى بود به نام "رز فرانس" نوشته ژان لافيت. من يادم است جايى از اين داستان يك تيم مقاومت در جنگ جهانى دوم به يكى از اعضاى گروه شك مى كنند كه اين خبرچين است و كشمكشى مى شود، كه اگر درست خاطرم باشد، دراين كشمكش آنها بحث مى كنند كه چه كاركنيم؟ به همه گزينه ها فكر مى كنند و درآن موقع آن مسئول ما هم به ما مى گفت شما چه فكر مى كنيد؟ شما اگر به جاى آن ها بوديد چه مى كرديد؟ خلاصه درآن داستان آن ها تصميم به حذف فيزيكى آن شخص مى گيرند چون اطلاعات داشته و ظاهرا راه ديگرى هم نداشتند و تا جايى كه يادم هست بعدا هم معلوم مى شود اشتباه كرده اند. مى خواهم بگويم شايد لزوما سنت نيست كه باعث اين اتفاقات مى شود. آيا فكر نمى كنيد كه خود اين ظرفى كه انتخاب شده يعنى ظرف مبارزه مسلحانه يا همين بستر ايجاب مى كند كه اگر شما شك كرديد، به خاطر منافع بزرگترى اين آدم را حذف كنيد. آن وقت اينجا آن آدم چى مى شود؟ حق حيات آن فرد با اين كليت چه مى شود؟ ما او را از بين برديم. يك شكى بود و چه بسا درست هم نبود. از سنت هم نيامده. اين اشكالاتى كه به اين ظرف و به اين بستر مى گيرند اينجا چه مى شود؟ 

ت. ح: به نظرم مسئله ظرف يا مشى اى كه وجود داشته، مشى مسلحانه كه بالاترين نوع درگيرى با دشمن است،  قبل از اينكه حتى به دشمن برسد، خود گروه را در شرايط ديگرى قرار مى دهد كه با كس يا جريانى كه در اين مشى نباشد طبعا خيلى فرق دارد. ممكنه اين راه حل به نظر آن ها نيايد ولى در مثال شما يا نمونه ديگر، باز در فرانسه، دوره مقاومت ضد فاشيستى يا در جاهاى ديگر، وقتى كه منطق جنگ حكمفرما ست راه حل ها با شرايط غيرجنگى فرق مى كند. در جايى خوانده ام كه رنه شار شاعر برجسته قرن بيستم فرانسه كه در مقاومت ضد فاشيستى، سمت فرماندهى يك سلسله عمليات را در دست داشته به خاطر همين مشكوك شدن، فرمان اعدام دو نفر از چريك ها را صادر مى كند. در ايران هم تجربه حذف متاسفانه در نيروهاى ديگر غير از مجاهدين وجود داشته است. سازمان فدايى چند نمونه تصفيه داشته. يعنى يك سرى چيزهايى هست كه جزء ضرورت ها و درگيرى هايى هست كه پيش مى آيد. هر رفتارى متناسب با جو معينى كه وجود دارد قابل ارزيابى ست. مثلا در مجلس عروسى يك جور رفتار و حركت، در عزا جور ديگر يا در سفر يك جور ديگر. حتى دريك جمع چهار نفره اگر يك نفر اضافه كنيم و بشود پنج نفر، اين ديگر جمع چهار نفره قبلى نيست كه به لحاظ كمّى يك نفر به آن اضافه شده يعنى از جمع جبرى چهار نفرشان فراتر است و هويت تازه اى مى يابد. پرسش واقعى اين است كه آيا ما انتخاب كرديم آن راه را يا نه؟ درگيرى مسلحانه  را رژيم به ما تحميل كرد چنانكه در دو مثال فوق فاشيسم بود كه مبارزه مسلحانه را به مردم فرانسه تحميل كرد. رژيم شاه هم هيچ راهى براى ابراز نظر و مشاركت اجتماعى و سياسى باقى نگذاشته بود. اين را صريحا در دفاعيات مجاهدين در سال ۵۰ مى بينيد.)
(۹) رك. آرشيو پيكار: از زندگى انقلابيون درس بگيريم ص ۴۹. 
http://peykar.info/PeykarArchive/Mojahedin/Saeed-Mohsen.PDF


درست است كه برخى مبارزان راه ديگرى رفتند و در آن موقع مشى مسلحانه را نپذيرفتند و مثلا به كتاب خواندن پرداختند يا در كارخانه اى به كارگرى رفتند و محفلى "كارگرى" تشكيل دادند ولى بايد ديد آن ها چقدر توانستند جلو بروند و چقدر كار كردند و تأثير گذاشتند. بدبختانه آن ها هم به زندان افتادند يعنى آن دوره اينطورى بود. البته همه اين ها كه گفتيم جزء تاريخ است و مسائلى است كه بايد فراوان مورد بررسى و جرح و تعديل قرار بگيرد تا بتوان از آن درس گرفت و استنتاج كرد براى آينده در شرايط مشابه. و گرنه هيچ حكمى نمى شود صادركرد. تاريخ اين است كه رخ داده. نمونه اى از توجه به تاريخ و اسناد آن، همين انتشار نوارهاى گفتگو بين سازمان چريك هاى فدايى خلق ايران و سازمان مجاهدين خلق ايران است كه در سال ۱۳۵۴ صورت گرفته بوده و ما اخيرا آنرا منتشر كرديم. بحث هاى فراوانى از موافق و مخالف در باره انديشه ها و فعاليت هاى آن سال ها در داخل و خارج كشور مطرح شد. به نظر من برخى به مسائلى پرداختند كه انحرافى بود يعنى به جوهر اين سند تاريخى ربطى نداشت چنانكه برخى هم بر تجربه اى دست گذاشتند كه هنوز در جامعه ما جارى ست و چه بهتر كه روى آن نهايت تأمل صورت گيرد. در واكنشى به آنچه از موافق و مخالف گفته بودند من مقاله اى در مجله آرش نوشتم كه عنوانش اين بود "آن گم شده اى كه اين همه بحث برانگيخته است".(۱۰) آن چيزى كه گم شده و همه در اين نوارها آن را پيدا كردند راديكاليسم است كه برخى را مى آزارد. در واقع احساس مسئوليت نسبت به تحولات جامعه كه در اين نوارها هست براى بعضى آزار دهنده است. حالا اينكه حق با اين هست يا با آن نيست امروز كمتر مورد بحث من است و بيشتر مورد نظرم راديكاليسم است و در آنجا اشاره كرده ام كه كمتر كسى توانست در برابر اين مسئله بى تفاوت بگذرد، يا بد گفتند يا خوب گفتند. 
(۱۰) http://peykarandeesh.org/free/581-arash106.html?start=1  

مصاحبه كننده دوم: همانطور كه اشاره كرديد مهم اينست كه ديده شد و مى گوييد راديكاليسم در آن ها آشكار است، ببينيد من فكر مى كنم بيشتر به اين جهت آنقدر محل گفتگو و مناقشه قرار گرفت كه پرده اى كنار رفت و چيزى را ديدند از تاريخ قبل و گذشته شان كه نديده بودند و نمى دانستند. هنوزم كه هنوز است عطش دانستن نسبت به گذشته و تاريخش را نسل فعلى دارد و من فكر مى كنم كه حتما با توجه به وضعيتى كه شما [و امثال شما] داشتيد و از آن گذر كرديد چنين عطشى وجود دارد. در هر حال ما يك روزگارى كه بچه بوديم وقتى كتاب هايى را كه رويش نام جريانى كه شماها در آن بوديد نوشته شده بود مى گرفتيم دست و مى خوانديم برايمان مثل همان "ليس للانسان الا ما سعى" بود. من فكر مى كنم يك بخشى اش به شكل بيانيه يا نوار بوده. خيلى از چيزها هست كه شما شاهد و ناظرش بوديد و كاش جورى بشود كه امكانى باشد كه اينها را آرام آرام گفت و در منظر آورد كه ديده شود و راجع به آن گفتگو بشود. من مطمئنم كه اين ها هم مثل آن جرياناتى كه گفتيد چه نقد منفى اش چه نقد مثبتش همه اثر مثبت دارد، درس دارد. خواهش دارم اگر ميشه يه همچين كارى بشود و آن چيزهايى را كه مى دانيد و منجر به اين اتفاقات شده گفته شود كه چرا اينطورى شد. حالا چرايى هم نه لزوما خود واقعه كه چه بوده بلكه بخش هايى كه اطلاعى از آن ها نيست.

مصاحبه كننده اول: حالا پس يك طبقه بندى بكنيم. بخش اول نگاه نظرى ايشان است نسبت به گذشته با اطلاعات و تجاربى كه الان دارند و اين تحليلى كه ايشان مى كنند متاثر است از آن بخش ناپيدايى كه گفتيم. پس اجازه بدهيد بحث را دو شاخه كنيم يك شاخه مربوط به افعال مجردى است كه رخ داده و لايه هاى لاينفك تاريخ است و نه تنها وظيفه ايشان است بلكه دينى است كه به گردن تاريخ دارند كه حتى الامكان آنجور كه اتفاق افتاده گفته شود مستقل از دخالت نظر شخصى. شاخه ديگر هم نگاه امروزى ايشان است نسبت به وقايع  كه حائز اهميت است. (اشاره شد كه ايشان دراين مورد خودشان كارهايى كرده اند) حالا هر جور صلاح مى دانيد ادامه دهيد.

ت. ح: من در رابطه با تجربه گذشته كه بخشى از تاريخ مردم ايران است و ما يا شاهدش بوده ايم يا بازيگرش، يك دوره كامل نزديك به ۴۵ يا پنجاه كاست پر كرده ام (سه چهار سال بعد از تبعيد كه از ۱۹۸۲شروع شد) تا روايتى از اين تجربه باقى بماند و بعد شروع كردم به جمع آورى اسناد. از خلال دعواها ى گوناگون و حب وبغض هاى حقير كه اسناد را اينور و آنوركرده بودند و له شده بود، همه را جمع كرده ام كه يك انبار حسابى شده و بخش مهمى از آن الان اسكن شده با دقتى در حدود امكاناتمان. تنها يك بخش آن نشريه پيكار است نزديك به سه هزار صفحه كه پى دى اف شده و جستجو هم دارد و تمام تيترها را داده ايم به بانك داده ها و روى سايت است. اين ها با امكانات اندك صورت گرفته و خوشبختانه اين سنت حفظ آرشيو از دوران قديم به ما رسيده كه كل آن شانزده سال بيشتر طول نكشيد (۱۳۴۴ تا ۱۳۶۰) سرشار از تجربه مبارزاتى و موضوعات قابل بحث. ما سعى كرديم به عنوان بخشى از كار و وظيفه مان نه البته تمام آن، همه اين ها را حتى الامكان هر چه بيشتر با اطلاعات لازم گردآورى كنيم. البته همه اش هنوز روى سايت نرفته ولى بعدا مى رود.

مصاحبه كننده اول: 
در اين دوران شانزده ساله اتفاقات مهمى رخ داده يعنى حداقل دو اتفاق يا بحران مهم رخ داده يكى تغيير ايدئولوژى و ديگرى مشى مسلحانه است. همانطور كه دوستمان مى گويد اين ها افعالى است كه قضاوت انسانى با اين ها مشكل پيدا مى كند ونسل بعد بايد بفهمد كه چه مكانيسمى باعث مى شود كه وقايع منجربه اين نتايج شود و اين مهم است كه بتوانيم آن را منتقل كنيم. اينكه شما مى گوييد طبيعى است. ادبيات مبارزه سازمان را وقتى مى خوانيم در دوران ابتدايى اش حكايت از صداقت و آرمان هاى پاك مى كند اما اين يك شبهه اى را در جامعه كنونى ايجاد كرده كه شايد آن هايى را كه ما مى گفتيم آرمان، آرمان نبوده و آن صداقت هم صداقت نبوده يا اگر بوده، آن ارزش ها چرا منجر به اين وقايع مى شود؟ و برزخى كه به اين ترتيب ايجاد شده بايد به نحوى بر طرف شود.

ت.ح: بله. همانطور كه دوستمان اشاره كردند مسئله بازگويى وبيان و تفسيرو تحليل آن وقايع و شناخت دقيق آن حوادث براساس شرايط تاريخى كه داشته اند بايد باشد يعنى برخوردى هرمنوتيك. چون امكان ندارد كارى را كه در شرايط تاريخى ديگرى صورت گرفته بياييم امروز آن را در شرايطى ديگر داورى كنيم. مثلا من الان اينجا نشسته ام بيايم بگويم چطور ممكن است كسى را كه روبرويم نشسته دشمن خودم تلقى كنم و بخواهم از جلسه يا از حزب يا ازسازمان بيرون كنم. ظاهرا اين امرى ساده است اگر حرفى دارد مى توان گفتگو كرد. اما شرايط معينى وجود داشته كه امكان اين گفتگو نبوده. البته نمى خواهم بگويم حتما آن چيزى كه صورت گرفته امروز كاملا قابل دفاع است ولى ما هم آدم هاى ايرانى بوديم با سنت هاى ايرانى و شيعى كه طرز تفكرمعين خودمان را داشتيم و از دوره هاى قديم آثارى را در زبان و در فرهنگ و ... با خودمان حمل مى كرديم و مى كنيم. خيلى از مردم ما به سادگى مى پرسند چرا فلان اختلاف را از طريق مسلحانه حل كرديد؟ بله امروز مى شود گفت محكوم است. بله مجرد كه نگاه كنى محكوم است ولى بايد نگاه كنى درآن تاريخ معين كدام عوامل در جمع، در فرد (فرد را منكر نمى شوم) و در سنت ما وجود داشته است. ما در ايران همه مى دانيم در ۱۳۲۹ مجلس ايران خليل طهماسبى را كه قاتل رزم آرا بود پس از دو ماه از زندان آزاد كرد. چرا؟ گفتند خليل طهماسبى كار خوبى كرده ...ايرادى ندارد ....كارى كه او كرده بود اولا راه را براى  مصدق باز كرد كه قدرت را بدست بگيرد و يك مانع هم از پيش پاى شاه برداشته شد. مجلس ايران يعنى نمايندگان ملت، همان ها كه در بيست و نهم اسفند ۱۳۲۹ "لايحه ملى شدن نفت" را تصويب كردند و حكومت مصدق را روى كار آوردند... اعلام كردند كه رزم آرا مهدورالدم بوده است. بعد چه تعجبى دارد كه در قانون جزاى اسلامى ماده ۲۲۶ مى نويسند اگر چنانچه شما فهميدى كه يك نفر هست كه منكر و مرتد شده و مشرك است به شرط اينكه بتوانى در دادگاه ثابت كنى كه اين فرد مرتد است مى توانى همين حالا بروى بكشيش، قبل از اينكه  هركارى صورت بگيرد چاقو بزنى تو شكمش (اين را شيرين عبادى صد بار گفته با ماده قانونيش كه به آن اشاره كردم). در كرمان چند نفر را همينطور كشتند و دادگاه آن ها را تبرئه كرد. اين قانون جدا از همان سنتى نيست كه حتى در ۱۳۲۹ مجلس شوراى ملى ايران داشت.

مصاحبه كننده اول: ولى در آن موقع لايحه ملى شدن نفت به خاطر مبارزه ضد امپريالستى بود و مقصود مجلس از آزادى خليل طهماسبى انجام كارى شرعى نبود.

ت.ح: فرق نمى كند. شرع هرگز از سياست و جامعه جدا نبوده حتى اگر ادعايش خلاف اين امر باشد. چه كسى مى تواند اقدام خليل طهماسبى، عضو فدائيان اسلام و رضايت ( اگر نه فتواى) آيت الله كاشانى را براى ترور رزم آرا بيگانه از توجيه شرعى بداند؟  ( البته اضافه كنم كه در آن روزها مبارزه عليه استعمار انگليس را استيفاى حقوق ملى ايران از شركت نفت ايران و انگليس مى ناميدند و به خاطر ندارم كه آن را مبارزه ضد امپرياليستى ناميده باشند).

مصاحبه كننده اول: در اين مثال (رزم آرا) مراد شما اين بود كه آن موقع توجهى به حقوق بشر، به نفس حفظ حيات انسان (مجرد از عقايدش) نبود؟

ت.ح: بله. همين است مى خواستم اين را بگويم كه اين حرف حتى نه تنها در جاهايى كه سلاح حاكم است بلكه حتى در جاهايى  كه مدعى دموكراسى درونى هستند هم خيلى راحت افراد را از دور خارج مى كنند. خيلى راحت. به طور مثال سه نفر با هم كار سياسى يا فرهنگى مى كنند. انجمنى دارند. از اين سه نفر يك نفر مزاحمشان است. دو نفرى تصميم ميگيرند و نفر سوم را بيرون مى كنند، بى هيچ دادگاهى، بى هيچ مشورتى يا مجمع عمومى. در گروه هاى كوچك كه مى شود اين كار را كرد در گروه هاى بزرگتر هم مى شود. آيا خيلى جاى تعجبه؟ اينجا در فرانسه شما يادتان هست سال ۱۹۸۱ ميتران رئيس جمهور شد. او پيشتر هم دو بار كانديدا شده بود. هميشه در برنامه انتخاباتى اش بر اهميت مدارس عمومى و لغو كمك دولت به مدارس خصوصى كه عمدتا كاتوليكى ست تأكيد كرده بود. يك نفر مسئول اجراى اين برنامه از طرف ميتران بود به اسم الن ساوارى. در سال ۱۹۸۱ كه ميتران برنده شد، او وزير آموزش پرورش شد و بلافاصله اين برنامه را پياده كرد. احزاب راست كه در رأسشان شيراك بود و مدارس خصوصى كاتوليك وغيره اعتراض كردند. مى گفتند جمعيت نيم ميليون بوده كه ريختند تو خيابان. به طورى كه ميتران مجبور شد و موضوع را  پس گرفت. شما فكر مى كنيد چه بر سر الن ساوارى آمد؟ آيا نشستند با الن ساوارى صحبت كردند كه رفيق تو حق داشتى و غيره. الن سوار‌ى وزير آموزش و پرورش دولت سوسياليست ميتران (همان كه هزار بد و بيراه هم به سيستم سازمانى كمونيست ها مى گرفت كه سانتراليزم دموكراتيك ايراد دارد و ديكتاتورى ست و ما چنين نيستيم!) با او چكار كردند؟ الن سوار‌ى خبر بركنارى خود را از راديو شنيد! و سه چهار سال بعد در مراسم فوت وى تقريبا هيچيك از سران سوسياليست ها نبودند به نظرم فقط فابيوس بود كه مطمئن نيستم. مى خواهم بگويم كه اين نوع برخوردى كه شلاقى و بدون توجه به رعايت حقوق انسان ها اعمال مى شود زير سرپوش هاى گوناگون رخ مى دهد. اين چيزهايى كه امروز برهان استدلال خيلى ها است كه مى پرسند چطورى ممكنه در يك سازمان انقلابى چريكى كه هدف هاى والايى داشته حق كسى كه مخالفت مى كند رعايت نشود؟ چرا بحث نشد؟ چرا حكميت را به سلاح داديد؟ اختصاص به سازمان هاى انقلابى چريكى ندارد. چنانكه قبلا اشاره كردم در اين موارد بايد فرهنگ، شرايط تاريخى حاكم و نيز ضعف افراد، خودخواهى و سلطه طلبى آن ها كه فكر مى كنند به هر وسيله بايد به هدف دست يابند و غيره را در نظر گرفت. امروز ديگر نبايد اختلافات را كه طبيعتا پيش مى آيد از اين راه هاى نادرست و فاجعه بار "حل" كرد.

مصاحبه كننده دوم: شما مى گوييد كه اين سنت جامعه ماست يا بلكه سنت بشرى است كه بدون لحاظ كردن حقوق ديگرى چنانچه تضاد منافع پيدا كرديم و تناسب قوا اجازه داد ديگرى را حذف كنيم تا تمام قدرت يا منافع مورد نظر را بدست آوريم. اما يكجايى هست كه اين حذف يا ترور تأثيرات شگرفى در جغرافياى سياسى يك كشور يا منطقه يا دنيا مى گذارد، همانگونه كه ترور وليعهد اتريش علت شروع جنگ اول جهانى گرديد و تغييرات عظيمى را در جهان بجا گذاشت. آيا فكر نمى كنيد كه اعلام تغيير ايدئولوژى سازمان مجاهدين با آن كيفيت و ترور شريف واقفى و صمديه لباف و وقايع بعد از آن، باعث تأثيرات منفى فراوان در جغرافياى سياسى ايران شد به گونه اى كه در فاصله كوتاه پس از آن افراطى گريهاى بعد از انقلاب كه به همين بهانه اعمال شد عرصه را بر نيروهاى تحول خواه تنگ كرد؟

ت.ح: بد نيست در يك كلمه اشاره كنم كه قتل وليعهد اتريش صرفا بهانه آغاز جنگ بود نه علت. بارى در اينجا چند پرسش مطرح كرده ايد. ۱ـ اعلام تغيير ايدئولوژى: قبلا توضيح دادم كه وقتى ما در پروسه مبارزه عملى و نظرى خودمان به اين نتيجه رسيديم خود را به لحاظ اخلاقى ملزم مى دانستيم كه آن را به مردم اعلام كنيم. اتفاقا خلاف اين موضعگيرى، در زندان رخ داد يعنى مجاهدينى كه ماركسيست شده بودند مدتى از اعلام آن خوددارى كردند تا احيانا واكنش منفى در زندانيان مذهبى ايجاد نكند. اما بعدها همين موضعگيرى مورد انتقاد قرار گرفت كه آنها مى خواسته اند به ديگران كلك بزنند و رفتار منافقانه داشته باشند. ۲ـ موضوع ترورها را بارها محكوم كرده ايم. نخستين بار در مهر ۱۳۵۷ بود كه بدان اشاره كردم. به عنوان امرى كه هيچ جاى توجيه ندارد. ۳ـ تاثيرى كه به نظر شما در آرايش نيروهاى سياسى گذاشته و افراطى گرى هايى را به اين بهانه دامن زده است به نظر من مبالغه آميز مى آيد و در اين مورد با شما موافق نيستم. آنچه در سال ۵۷ با روى كار آمدن جمهورى اسلامى رخ داد ريشه در تاريخ و تحولات جامعه ايران داشت و افراطى گرى ها نياز به بهانه اى نداشتند زيرا به حد كافى از انگيزه هاى لازم براى سركوب مخالفين برخوردار بودند. تحميل ولايت فقيه و منافع دراز مدتى كه براى اين بخش از بورژوازى حاكم بدنبال داشت مى توانست همه آنچه را شما افراطى گرى مى ناميد موجه جلوه دهد. بگذريم كه من به هيچ رو به ياد ندارم كه سركوب هاى بلافاصله پس از انقلاب از سوى رژيم با بهانه حوادث سال ۵۴ مجاهدين توجيه شده باشد.       

غير از سنت تاريخى حل مسائل از طريق خشونت و شرايط مبارزه مسلحانه چريكى كه ما در آن قرار داشتيم يعنى منطق جنگ، در عين حال مسائلى هم هست كه به ضعف افراد بر مى گردد، به خودخواهى افراد بر مى گردد، به سلطه طلبى افراد بر مى گردد، براى اينكه فكر مى كنند كه اگر چنانچه مخالفى را از طريق حذف كردنش مى شود از سر راه برداشت اين كار را مى كنند. ولى حتى اگر به "نيت خير" و در راه انقلاب و آزادى هم بوده باشد به هيچ وجه قابل توجيه نيست. مگر وقايع دوران ترور، پس از انقلاب فرانسه قابل توجيه است؟ نسل امروز بايد بداند كه در آينده اختلافى اگر داشت نبايد اختلاف را مثل ما حل كند، نبايد اختلاف را مثل حزب سوسياليست فرانسه حل كند، نبايد اختلاف را از نوع آقاى خامنه اى و خمينى و منتظرى و امثالهم حل كند. 

باز بر ميگرديم به علل تحول ايدئولوژيك كه طبعا تغييرات اساسى ديگرى هم به دنبال داشت و در نوار مذاكرات دو سازمان هم مطرح شده است. سازمان مجاهدين دو انشعاب (يا درست بگويم سه انشعاب) داشت. سازمان مجاهدين با ايدئولوژى ويژه مذهبى خود تا سال پنجاه به فعاليت آموزشى و تشكيلاتى و تداركاتى براى آغاز عمل مسلحانه مشغول بود. در اول شهريور پنجاه دستگيرى وسيع اعضا و كادرها رخ مى دهد. براى بسيارى از آن ها اين ضربه مانند افتادن از آسمان به زمين بود. انواع و اقسام سؤال ها برايشان پيش آمد. چرا اين شكست؟ چى شد كه ما اينطور شديم؟ پشتش كدام نظر يا فكر خوابيده؟ (مراجعه شود به يادداشت هاى شهرام در زندان هاى جمهورى اسلامى، دفتر دوم).(۱۱)
(۱۱)  ) http://www.peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html 

همه اين ها در شرايطى رخ داده بسيار دشوار و غير قابل مقايسه با شرايط كنونى كه ما الان نشسته ايم و داريم آرام صحبت مى كنيم. اين نوارهاى (مذاكرات دو سازمان) كه پر شده، توى دهن اژدها پر شده. خيلى مسئله است. يعنى واقعا در اضطرابى كه رفقا مى توانستند داشته باشند به نظرم نهايت توانايى بشرى را در مقابله با ترس از ساواك و خطرات ديگر از خود نشان داده اند و به رغم اين همه عوامل منفى كه دورشان را گرفته بوده باز توانسته اند اين همه را محقق كنند.

بارى، اين مسئله خيلى مهم است. چرا جمهورى اسلامى برپا شد؟ چرا جامعه ما به اين روز افتاد؟ اولين چيزى كه به نظرم ميايد مهر ۵۸ است موقعى كه ولايت فقيه را مطرح كردند. يك مقاله در ۵ قسمت در پيكار ۲۲ تا ۲۹ هست زير عنوان "ولايت فقيه گشادترين كلاهى كه به سر مردم ايران مى رود" (۱۲)
(۱۲) ) http://peykar.info/PeykarArchive/Peykar/Nashriyeh/Peykar-022.pdf

من مى دانم كه پس از هر شكستى، پس از هر ناكامى همه به فكر مى افتند كه علتش چيست؟ علت فردى را جستجو مى كنند، علت جمعى را جستجو مى كنند علت نظرى و علت تاكتيكى را جستجو مى كنند. هر كسى گوشه اى را مى گيرد ولى به نظرم مجموعه اين هاست كه مؤثر است. هيچوقت نبايد يك فرد را متهم كرد كه تو عاملش بودى يا هيچوقت فقط يك نظر را يا فقط تاكتيك را مقصر دانست. مثلا اگر اين كار را نكرده بوديم تمام شده بود. اين اشتباه است، بلكه مجموعه قضايا است كه خسارت و ناكامى را به دنبال مى آورد. تازه ناكامى خودش خيلى نعمت است. ناكامى پس گردنى واقعيت است براى اينكه ما فكر نكنيم كه تحول ممكن بوده طى عمر ما رخ بدهد و بهشت برين را ما مى توانيم اينجا درست كنيم. گلستان سعدى هفتصد سال پيش نوشته شده ولى كاردارد. مى خواستم بگويم كه اين ناكامى هايى كه براى سازمان ما مجاهدين در اوايل سال پنجاه به وجود آمد، همه ما را دگرگون كرد. داخل زندان را دگرگون كرد. افرادى چيزهاى مختلف را زير سؤال بردند. افرادى كه زير شكنجه و در بازجويى ها حرف هايى زده بودند در بند عمومى، در حضور ديگر رفقا مى نشستند و نقاط ضعف خود و اطلاعات داده شده را با تلخى تمام بيان مى كردند. خود و افكار و اعمال سازمان را به بحث و نقد مى گذاشتند. اينها را شهرام در همين كتابى كه خدمت شما دادم (دفتر دوم) شرح داده است. شهرام اين ها را خيلى دقيق و تميز ذكر كرده كه وقتى در تير سال ۵۸ افتاده به زندان، يادش مى آيد كه سال پنجاه كه زندانى بوده با چه كسانى بوده. ميگه اين دومين باراست  كه به زندان افتادم و با چه روحيه حماسى از على اصغر بديع زادگان، از سعيد محسن، از على باكرى و از كسانى ديگر اسم مى برد و مى گويد كه اين ها چه شخصيت هايى بودند. خيلى جالب است.(۱۳)
(۱۳) ) http://peykarandeesh.org/free/566-daftarzendantaghi2.html

از قول سارتر شنيده ام كه مى گويد "شكست ما را به صفاى نخستين باز مى گرداند". شكست به ما مى گويد كه قبلا بايد چه چيزى را فكر مى كرديم. در تاريخ سازمان مجاهدين تكان هاى مختلف پيش آمد، از تشكيلاتى گرفته تا ايدئولوژيك، سياسى و امنيتى. چه قبل از سال ۵۰ و چه پس از آن. تنها يكى از موارد، برخورد به دوآليسم سياسى ست كه ما بايد كنار مى گذاشتيم، دوآليسم فلسفى را هم بايد كنارمى گذاشتيم. اول دوآليسم فلسفى مان را كنار گذاشتيم در سال ۱۳۵۴. كلا در سازمان سه انشعاب صورت گرفت انشعاب چپ يكى از آن ها بوده. دو انشعاب ديگر همانطور كه شما اشاره كرديد رجوى و ميثمى هستند. انشعاب رجوى و سازمانى كه او در راس آن قرار گرفت تفاوت زيادى با مجاهدين قبل از سال پنجاه دارد. هيچ يك از كتاب هاى قبل از سال پنجاه را كه كتاب هاى آموزشى بوده وما همه را در سال پنجاه تا پنجاه و سه در خارج كشور ويراستارى و پخش كرديم و الان روى سايت ما هست هيچكدام را تكثير نكرده اند. آن آميزه يا التقاطى از "دانش زمان" يعنى ماركسيسم (بدون ماترياليسم ديالكتيك) و درك خاصى كه از اسلام داشتيم، يعنى چيزى را كه ما فكر مى كرديم مى شود به هم چسباند، به زيان گرايش به ماركسيسم كنار گذاشتند.

در اينجا اشاره ميكنم به موضوع التقاط و معناى آن:
اساس انتقاد فلسفى تحول مجاهدين در سال ۵۴ همين موضوع التقاط در ايدئولوژى پيشين بود كه در كتاب بيانيه اعلام مواضع مجاهدين چنين بيان شده بود... نك به "اسلوب شناخت التقاطى و تناقضات آن درجريان عمل انقلابى".(۱۴)
(۱۴) ) http://peykar.info/PeykarArchive/Mojahedin-ML/bayaniyeh-1354.html


مفهوم فلسفى التقاط هم اين است: "اكلكتيسم (التقاط گرايى) از واژه يونانى eklego يعنى انتخاب كردن) روشى ست مبنى بر ادغام بينش ها، مفاهيم فلسفى، طرح هاى تئوريك، ارزيابى هاى سياسى وغيره تنها در يك سيستم به رغم اختلاف ها و تضادهايى كه با يكديگر دارند. بنا بر اين تمام تلاش هايى كه به كار مى رود تا ايده آليسم را با ماترياليسم وفق دهد، التقاطى ست، همانند كوشش هاى رويزيونيست ها براى پيوند دادن بين ماركسيسم و آمپيريوكريتيسيسم (نقد تجربه گرايى)، ماترياليسم ديالكتيك با كانتيسم، و غيره.

التقاط گرايى، به ويژه، خصلت نماى فلسفه ى بورژوايى معاصر است. مهمترين اشكالات متدولوژيك التقاط گرايى عبارتند از اينكه در مجموع، پيوندها و روابط جهان عينى نمى توانند روابط ذاتى يك شيئ يا پديده را عيان سازند، خصلت تاريخا مشخص و تعين يافته اين روابط را نشان دهند، بلكه جوانب و ويژگى هاى مختلف را به صورت مكانيكى كنار هم مى نهند. در فعاليت عملى و به خصوص در سياست، التقاط گرايى منشأ اشتباهات و بدفهمى هاست زيرا مانع از آن مى شود كه در زنجيره حوادث، حلقه اصلى را ببينيم و از اين طريق اقدامات خاصى را كه براى انجام فورى ترين وظايف در يك دوره تاريخى مشخص برعهده داريم محقق كنيم" (از كتاب فرهنگ فلسفى چاپ مسكو به زبان فرانسه ۱۹۸۰). اين مفهوم منفى التقاط است. مفهوم اثباتى آن هم كه سابقه اى ديرينه از يونان باستان دارد هست كه مجال بحث آن اينجا نيست.