۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه





همره شو با کارگرانِ کوچک اندام،همنوع من
http://shokoohbakhtiari.files.wordpress.com/2013/02/bacheh.jpg?w=640&h=368
http://shokoohbakhtiari.files.wordpress.com/2013/02/bacheh.jpg?w=640&h=368
وهم و خرافه بر کنم، با دستهای ماهرم
آزادی است آئین من، مهرش ره دیرین من
اندیشۀ جانم ببین، آنرا بگستر بر زمین
----------
مهر طبیعت پیشه ام، پویش سرخ اندیشه ام
نامردمی را برکنم، با ضرب داس و تیشه ام
همره شو با این گامها، کارگر همنوع من
----------
شاعر: زندیک
شعرکامل را درلینک ذیل جستجوکنید

http://www.zendic.org/?p=52#more-52
----------
http://jomhouriat.ir/PooyaSoftPublisher/Storage/Images/20131211090332cb-4.jpg
چهره زشت بورژوازی
http://jomhouriat.ir/PooyaSoftPublisher/Storage/Images/20131211090332cb-4.jpg
تفاوت بزرگ بورژوازی و کمونیستها در این است که بورژوازی برای خواسته‌های خود، زحمتکشان را می کشد و کمونیستهای انقلابی برای خواسته‌های زحمتکشان است؛که خود را به کشتن می دهند
 کمونیستها حقیقت را میدانند، آنها میدانند که تمام زشتیهای جوامع کنونی نتیجه سلطه سیستم بورژوازی است. بورژوازی برای بقا و حفظ این سیستم دست به هرجنایتی می زند،میلیونها انسان که در اثر گرسنگی میمیرند،میلیونها انسان که در اثر جنایات جنگی میمیرند وهزاران جنایت دیگرنتیجه این سیستم است که به جزسودآوری وانباشت سرمایه به چیزی کار ندارد.این است که کمونیستها خواهان برچیدن وبرکندن ریشه این همه ظلم که منشاء آن مالکیت خصوصی است میباشند
چهره زشت بورژوازی
نگارش : عبداله باوی 
    با رشد نيروهای مولده و گسترش تولید در جوامع ماقبل سرمايه داری، سیستم جدیدی از تولید بر جامعه حاکم شد و سرمایه‌داران که به قول مارکس همان سرمایه شخصیت یافته هستند بر تمام عرصه‌های جامعه حاکم گشتند. اين طبقه از همان آغاز نشان داد که برای انباشت سرمايه و سود اندوزی از توسل به هيچ جنايتی در حق کارگران ديگر توده‌های مردم دريغ نمی ورزد. در جريان رشد روز افزون اين شيوه توليد و ورود سرمايه داری به فاز امپرياليسم هم ديديم که بورژوازی چه سياه کاری هائی که نکرد.  نگاهی به تاريخ اين طبقه خود مويد اين واقعيت می باشد.
1ــ در قرن شانزدهم اروپائیان در پی کسب تجارت سودآور مواد پر ارزش در قاره جدید(آمريکا)،90 درصد بومیان آمریکای لاتین و 97درصد بومیان آمریکای شمالی را نابود کردند که در تاریخ، بزرگترین نسل کشی به شمار می رود.

2ــ بین سالهای 1815 تا 1914 در نتیجه تلاش سرمایه‌داران برای سود هرچه بیشتر، یکصد میلیون انسان کشته می شوند تا سرمايه داری گسترش بيشتری پيدا کند.

3ــ بین سالهای 1914 تا 2004 در پی تلاش هرچه سود بیشتر سرمایه‌دارن، میلیونها انسان در نتیجه جنگ، قحطی و بیماری درگذشته‌اند که آمار آن به ترتیب زیر است
جنگ اول جهانی                                              22 میلیون
حمله 14 کشور به اتحاد جماهیر
شوروی در بین سالهای 1922 ــ 1918                    14 میلیون
سلطه ژاپن بر چین  1935 ــ 1945                        22 میلیون 
اردوگاههای مرگ آلمان نازی                                10 میلیون
غیرنظامیان شوروی در جنگ جهانی دوم                   18 میلیون
جنگ جهانی دوم (بجز ارقام بالا)                            34 میلیون
جنگ کره  1953 ـ 1950                                    2 میلیون
جنگ ویتنام، لائوس و کامبوج                                 3 میلیون 
جنگ در اندونزی 1966 ـ 1965                             2 میلیون
عراق در نتیجه بمباران و تحریمها 1999 ـ 1992          2 میلیون
عراق جنگ 2003                                              1 میلیون
قحطی 1990 ـ 1970 (24هزار نفر در روز)               185 میلیون
کودکان زیر 5 سال، بدلیل کمبود دارو                          280 میلیون
قحطی بین سالهای 2007 ـ 1990
(سی میلیون در سال)                                             540 میلیون
مجموع  یک میلیارد و 135 میلیون (1)
      اين يک ميليارد و 135 ميليون نفر جان خود را از دست دادند تا نظام سرمايه داری رشد کند و باقی مانده و حفظ شود. و تجربه نشان داد که در راستای حفظ اين سيستم  انسانها و در حقیقت کارگران و  زحمتکشان کالایی بیش نیستند که فقط در تولید و جنگ مورد استفاده قرار می گيرند و دیگر هیچ. اما با اين همه بورژوازی باید زحمتکشان را به پذیرش این وضعیت قانع کند و اینجاست که هزاران کارشناس و محقق و سیاستمدار و ... به میدان می‌آیند تا ناچاری پذیرش این وضعیت و ابدی بودن موقعيت موجود را توضیح دهند.

همانطور که معلم کبیر پرولتاریا گفت "طبقه‌ای که وسائل تولید مادی را در اختیار دارد وسائل تولید ذهنی را کنترل میکند"(2) و در همين
راستاست که آنها می کوشند  و به هر وسیله‌ای متوسل میشوند  تا جو ناامیدی را بر جوامع بگستراند  و از انقلاب جلوگيری کنند. در حاليکه مبارزه با سازمانهای کمونیستی  در سراسر دنیا و محدود کردن آنان از گرفتن رابطه با طبقه کارگررا پيش می برند در همان حال با  هجوم همه جانبه به کمونیستهایی که قدرت دولتی را بدست گرفته بودند و مراکز الهام دهنده توده های ستمديده هستند را مورد آماج حملات خود قرار میدهند. و از سوی دیگر، اين مشاطه گران بورژوازی سعی می کنند تا چهره بورژوازی را با فرهنگ و تولیدات خود مترقی و زیبا جلوه دهند. ولی چهره این بورژوازی را در جنوب هر شهری در سراسر این دنیای بزرگ میتوان دید. در فقر و فلاکت و در  فحشاء و اعتیاد و بیکاری ای که بیداد میکند. فحشاء را انتخاب خود زنان جلوه میدهند و از تجارت میلیونی دختران جوان و فروش آنها سخنی نمی گویند، اعتیاد را انتخاب معتادان تبلیغ کرده و از دست داشتن حتی دولتها در این جنایت سخنی نمی گویند و بیکاری را نیز نتیجه تنبلی و بيکارگی کارگران جلوه داده و از نظر اخلاقی آنرا بد جلوه میدهند.
     ولی کمونیستها حقیقت را میدانند، آنها میدانند که تمام زشتیهای جوامع کنونی نتیجه سلطه سیستم بورژوازی است. بورژوازی برای بقا و حفظ این سیستم دست به هر جنایتی می زند، میلیونها انسان که در اثر گرسنگی میمیرند، میلیونها انسان که در اثر جنایات جنگی میمیرند و هزاران جنایت دیگر نتیجه این سیستم است که به جز به  سودآوری و انباشت سرمایه به چیزی کار ندارد . این است که کمونیستها  خواهان برچیدن و برکندن ریشه این همه ظلم که منشاء آن مالکیت خصوصی است میباشند.
     تفاوت بزرگ بورژوازی و کمونیستها در این است که بورژوازی برای خواسته‌های خود، زحمتکشان را می کشد و کمونیستهای انقلابی برای خواسته‌های زحمتکشان است که خود را به کشتن می دهند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منبع   Encyclopedia Brittanica و نوشته سوزان جورج با عنوان "چگونه نیمه دیگر می‌میرد"
کارل مارکس "ایدئولوژی آلمانی"
http://www.siahkal.com/index/mid-col/chehreh-zeshte-bourjovazi.htm
منبع؛
http://www.siahkal.com

گزارشی از یک شاهد :نبرد و وضعیت زنان زندانی سیاسی درسال 67

یورش سراسری ونابودی بزگترین اپوزیسون داخل زندانها
گزارشی از یک شاهد :نبرد و وضعیت زنان زندانی  سیاسی درسال 67

سال 66 به پایان رسید و نوروز 67 در گردش زندگی بند، هیچ تغییری را پدید نیاورد، نه شاد باشی و نه حتی شیرینی های دست ساخته از خرما و انجیر . گستردگی و تجمع زندانیان که به تناسب زمانی گوناگون در تقابل با دستگاه سرکوب حاکم بر زندانهای رژیم جمهوری اسلامی آبدیده شده بود ند و حاضر به تسلیم نشده بودند و بر مقاومت پا فشاری می کردند. گویی هزاران چشم زندانی به هم دوخته شده بود که  شور آرمان بر سر داشت و آماده ی بیشترین گذشت بود!

در هر نوروز مرور گذشته را در برنامه های خود در سر می پروراندم چرا که نوشتن اهداف ؛ با قلم و کاغذ جرمی سنگین و نابخشودنی برای سیستم زندان داشت .در اندیشه هایم ؛از دستگیری و بازجویی توسط اکبر خوشکوش در منطقه نازی آباد ؛ تا اعدامهای شبانه سال 60 که با گلوله های سربی سینه مخالفان را درید ؛ تا بند 8 و سینه خیز های حاجی داود رحمانی ؛ تاشورش در زندان  انفرادی ، ایزولاسیون  گوهردشت لاجوردی و حاج داود رحمانی نامهایی که فراموش نخواهد شد؛ تا شکنجه روانی مکرر با اذان و گفتارهای نحس عبرت آمیز دینی شان برای تواب سازی ؛تا مخملباف شکنجه گر با کارهای هیز و کثیف اش برای شکستن مقاومت ؛ تا حجاب اجباری و چادر سیاه بر سر کردنمان توسط میثم واینک سالن یک در بسته آموزشگاه با  تمامی محدویت ها وپرسش و پاسخی مبنی بر سن ،حکم و اتهام !

مدتی بعد از سال جدید ، اوایل فروردین 67 به بند بالا،  سالن 3 آموزشگاه آورده شدیم در همان دوران زنان سالن 3 به اعتراض سنگین بودن دیگ غذا از آوردن غذا خودداری و تعداد بسیاری دست به تحریم و نوعی اعتصاب غذا زده بودند ،در بدو ورود ما این اعتصاب  با موفقیت پایان یافته و زندانبان مسول آشپزخانه دیگ های سنگین را به طبقه سوم آورده و پشت در می گذاشتند.
 طولی نکشید ماه رمضان آغاز گردید این ماه همیشه مصادف با درگیری ،اعتراض و نگرفتن غذای ماه رمضان در سحر گاه بود .زنان چپ سالها به اعتراض اینکه بایستی در 3 نوبت مرسوم غذا داده شود غذای سحر را به بیرون میدادند و زندانبان همچنان بی توجه هر سحرغذا را وارد بند کرده و هر روز کارگری بند صبح زود اجبارا از خواب بر می خواست و آن را به بیرون میداد و هر روز کارگری وظیفه داشت ،اعتراض خود را اعلام و سه نوبت غذای مرسوم را گوشزد کند در این مورد زنان مجاهد همکاری خوبی با این اعتراض پیش رو داشتند ،غذای تعداد روزه دارها و زنان بهایی را از آن دیگ بزرگ و سنگین که ظاهرا مسی بود برداشته و بقیه را پشت در می گذاشتند در واقع سالها زنان چپ یک ماه چیزی بنام غذای زندان را نداشتند .....

در سالن 3 روزها از پی هم می گذشت و با داشتن امکان هواخوری تن و جانمان را به گرمای نوید بخش بهاری رها ساخته و هوا و آفتاب را با جان های تشنه می بلعیدیم . روزنامه های همیشگی کیهان و اطلاعات بدستمان می رسید و کارگری به نوبت آن را در اتاقها پخش می کرد. کتابهایی که بدستمان مخفیانه رسیده بود را دست نویسی می کردیم که مبادا در یورشی بنام گشتن بند از دست رود. جمعی کتابها خوانده می شدودرباره اش بحث می کردیم
 بازیگوشی های همیشگی و خالی کردی انرژی مان را سر توپی که بما داده شده بود در حیاط  زندان زنان خالی می کردیم و دو گروه والیبال را تشکیل داده بودیم که فروزان عبدی فروتنانه و بدون برتری و خوش دست به یاران می آموخت و من و ما از این زن قهرمان والیبال ،می آموختیم. او همچنان تا موقع اعدام شور آرمان در سر داشت و آماده بیشترین گذشت بود. این زن و زنان مجاهد سالن 3 رابطه بسیار خوب و صمیمی با زنان چپ در حیطه کارگری و اعترضات داشتند. چهره آن زنان خبری از رفتن را داشت و من آنان را همچنان زنده می بینم.

 هنگامی که به حیاط می آمدیم پاسدار زنی در گوشه ایی به  قصد مچگیری مراقب  ما بود و گاه که گورش را گم می کرد از فرصتی استفاده و به نوبت با بند یک پایین که میانش با حصاری کشیده شده  بود، ارتباط برقرار می کردیم . این زنان ورزیده سوراخی به اندازه یک دهان دربدنه حصار باز کرده بودند که می توانستیم به نوبت با بند یک در بسته حرف بزنیم.

نوبت من شده بود از بند یک زنان مریم سارا پاکباز را خواستم. ازدیدنش پر در آورده بودم در حین صحبت بمن گفت که مارکسیست - لنینیست شده است، او اعتقاد به این راه دارد و بسیار خرسند است که این منش و آرمان را انتخاب کرده است. اما در چهره اش غباری ازغم بود، پرسیدم :چیه؟ گفت :تقریبا همه اتاق او را بایکوت کردند و من آرزو کردم که  به بند ما، سالن 3 ، آورده شود. درسالن ما، زن مجاهدی بود که  نماز نمی خواند. مریم پاکباز گل خوشبوی زنده من ناآرام و از جو اتاق بسیار ناراضی بود. او توانسته بود 9 ماه گاودانی یا قبر حاج داود را سرافرازانه طی کند و اینبار هم  با  آزمونی دیگر روبرو بود. مریم در دادگاه  67 از مارکسیست دفاع کرد. یاد او همچون مروارید در صدف ، در من نهفته می باشد. مریم و تمامی هم اتاقی هایش در تابستان 67 سربدار شدند.

در آن روزها، مرگ و اعدام ، چون بختگ طاعون به نسل ما فرود آمده بود . یک نسل سر بدار می شد تا خمینی جام زهر را با خیال راحت بنوشد و این جام زهر چه  داروی شفا بخشی بود که  زن کشی و مرد کشی را با خود به همراه داشت . فلاکت جنگ 8ساله که در بیرون از زندان مادران ،پدران و خانواده ها  را به کام بمب و موشک کشانده بود، اینباربا پایان جنگ، کشتار به سراغ رویش نوین جوانه ها که در زندان پر سن و سال شده بودند آمده بود.

از شوخی سرنوشت، پایان جنگ  با شروع عملیات فروغ جاویدان رقم خورد. ترانه اندک اندک جمع مستان می رسد مدام از تلویزیون رژیم پخش می شد، بوی مرگ و خون به مشام می رسید. در همان روز های اوایل مرداد ماه 1367 اعلام شد تا اطلاع ثانوی ملاقات،نامه،بهداری و روزنامه قطع خواهد شد.تلویزیون را از بند ها فاتحانه و مستانه پاسداران زن از بند خارج کردند و دوستان پرخروش مجاهد سالن 3 زنان را در دسته چند نفری  از بند خارج می کردند، در اولین روزها وسایلشان در وسط بند مثل اسیران تلنبار می شد اما در روزهای بعد  با جدیت کلیه وسایل خارج می شد. چشمان پر سوال مانده ها  در بند و چشمان پر نگران رفته ها نشانی از دوباره ندیدن ها بود .رنگ چهره پریده مان اصطرابی داشت که کاملا غریزی و عکس العمل طبیعی بدن را در بر داشت . زنان مجاهد حدودا  32 تا 40  بودند  که از بند خارج می شدند و به نا کجا آبادهای همین زندان فرستاده می شدند. در همین روزها دختری را به پله های منتهی به بند 1 و 2 و 3 آوردند، او تعریف کرد که دادگاه است و گروه گروه دارند اعدام می شوند. او خبر داد برای او اعدام مصنوعی بر پا کردند چرا که یک برادر و یک خواهر او را در سالهای پیش اعدام کرده بودند، به او گفته بودند برو و برای بقیه تعریف کن که عاقبت کار شما ،علیه ما چیه!!

تعادل پیشین به هم خورده بود!! دادگاه صحرایی داخل بند زده شد،پاسداران زن با چادر وارد اتاقها می شدند و یک به یک سوال می کردند،1 - اتهام 2 - حاضر به مصاحبه هستی؟ 3 - نماز می خوانی؟ و زنان چپ یکی یکی جواب اتهام را میدادند و هیچکس حاضر به مصاحبه نمی شد دست آخر پاسداران زن با نیشخندی بند را ترک می کردند و ما هم شروع به خندیدن می کردیم که اینبار هم شاهد درمانده شدن ما نخواهید شد. پاسدار زنی که صحنه را دیده بود با کینه توزی و سنگ دلانه گفت حالا بخندید نوبت ما هم می رسد و بعد از رفتن پاسدارها ما دوباره می خندیدیم و کتایون داد امیری با لهجه گیلکی می گفت "او، آقا جان یک جوری میگه که هنوز نوبتشان نرسیده"- مادر کتایون، او را با رختشویی و کار کردن در خانه دیگران بزرگ کرده بود اما کتایون با همه تلخکامی زندگی، لبخند زیبا و پر انرژی بر لب های کلفت و بزرگش می نشست و ما از شادی او که دستهای تپلش را به هم می مالید و صحنه های عذاب را  به صحنه پر خنده ایی تبدیل می کرد ،می خندیدیم. کتایون در زندان خودش را چپ معرفی کرد ولی اتهامش 2 اتهامه مجاهد - اقلیت بود. از بند برده شد و بعد از بیست سال فهمیدم او را در زندان رشت اعدام کردند. یاد او همچون مروارید در صدف، در من نهفته است.
بعد از رفتن زنان مجاهد، تعدادی از چپ ها از طیف های مختلف را از بند آزادیها در بند یک آموزشگاه و بند 3 زنان ، سری - سری به دادگاه می بردند و مرحله ی جدی و فشرده ای برای زنان چپ آغاز شد. از آنها اتهام ، نماز می خوانی پرسیده شد. دو زن از حزب توده در دادگاه ،اعلام اعتصاب غذا در آن تابستان سوزان کردند و پنج بار شلاق، هر بار پنج بار بر جانشان زده می شد تا شرط قبول نماز را بپذیرند. بچه های اقلیت،پیکار،رزمندگان حکم ارتداد و کابل تا نماز را گرفتند.همچنین تعدادی از زنان آزادی را که به دادگاه برده بودند آنان هم در روزانه شلاق می خوردند، دنبال شیشه یا وسیله ایی بودند تا بتوانند خود را بکشند چرا که مردن از تحمل کابل بسیار راحت تر بود. تعدادی پذیرفتند که نماز بخوانند هر چند که هیچگاه به درگاه سرکوب و شکنجه و اسلام دولا و چهارلا نشدند، اما در حیاط خوری شاهد آنان بودیم که ازبه آسایشگاه انفرادی آورده شدند و آنان سرخورده و بسیار شرمگین از قبول این خود نامیده اجبار شده بودند.

به دوست عزیزم م- ک با سر و کله و شکلک نشان می دادم که آرام باشد و بی شک با او احساس همدردی می کردم و به او نشان می دادم هنوز دوستش دارم، اما اگر خودم هم جای او بودم همان احساس تکه تکه شدن و ذوب شدن را می داشتم،نماز نخواندن جزو پرنسیب های ما شده بود. ما زنان چپ ،نجس های زندان رژیم اسلامی بودیم که برروی دمپایی ما مثل اسیران علامت زده می شد و با علامت ضربدر زرد رنگ ما را بخاطر عقایدمان دشنام و تنبیه می کردند. ما سالها غذای ماه رمضان را بعنوان اعتراض به بیرون داده بودیم، جزوء آخرین نفرات و گروههای زندانیان بودیم که به توالت جدا و حمام سرد را تجربه کردیم و در حمام های خالی و پراز قارچ زندان مخوف قزلحصار بروی ما تف می انداختند و ما را لعن و نفرین کرده بودند که بعد از حمام تمام دیوار از نجاست ما آبکشی می شد.  موقعی که زنان چپی را در تابوت ها نشانده بودند،ما عهد و پیمان بسته بودیم که نماز نخواهیم خواند حتی به قیمت سخت ترین شکنجه ها.

 روزها با شتابی بی وصف سپری می شد وجنب و جوش در زندان اوین  روال و ثبات خود را پیدا نمی کرد.  کار بازجوها،شکنجه گرها،پاسدارها،زندانبانان شلوغ  و زیاد بود، حتی  بعضی از روزها غذای داده شده مرسومی به غذای سرد وماسیده پر از روغن تبدیل می شد بخاطر اینکه زندانبانان وقت و زمانی پیدا نمی کردند که سر وقت تعیین شده غذا را بما برسانند. در آن روزها کاملا می دانستیم که دادگاهها با شدت و حدت به  صد شتاب رسیده است. یکی از این روزهای مرگ با یکی از رفقای عزیزم پشت پنجره هره های اتاق 110 نشسته بودیم و به آبی آسمان به افق دوری نگاه می کردم که به دیوار غربی اوین ختم می شد، به آن سمتی که چند ماه قبل خانواده ها برای جشن سیزده بدر به پشت دیوار و بالای تپه ها آمده بودند و با تکان دادن ملافه های رنگی جشن سیزده بدر را با ما تقسیم کرده بودند، در آن افکار بودیم که رگباری از گلوله با شدت و حدت شنیده شد و لحظاتی شاید بعد از 30 ثانیه صدای الله اکبر وحشیانه زن و مرد پاسدار بگوش رسید، از آن بعد حدس زدیم که پس تیرباران خواهیم شد چرا که حتی نوع مرگ را این رژیم وحشی اعلام نمی کرد و بایستی با ورزیدگی چندین ساله خود حدس میزدنیم، اما این حدس در خارج از کشور به یقینی دیگر تبدیل شد که همه را سربدار کردند.

سالن 3 آموزشگاه از زنان مجاهد نزد ما خالی شده بود،گویی دیوارها لخت شده بودند. بعضی از اتاقها کاملا خالی از چهره، سکنه شده بود. در بند پچ پچی شروع شد هر جمعی که سالها در باورها و ناباورها سخت دلی و سماجت را  یاد گرفته بود ،با هم به سخن نشستند. دیگر ملاقاتی در کار نبود که وقت تجزیه و تحلیل از حرفها و اشارات خانواده ها باشد و هیچ حرفی امیدوار کننده ایی هم در کار نبود، ما مانده بودیم و زندانبانان - در جمع های کوچک تصمیم گرفتیم 1 - اتهام را بگوئیم 2 - بگوئیم نماز نمی خوانیم 3 - مصاحبه بر علیه گروههای دستگیر شده حتی به قیمت اعدام شدنمان نکنیم، اندشیه مرگ که هر زمان در خطر آن بودیم برایمان ملموس ترمی شد.احساس آرامشی داشتیم، حال که چنین است، اگر مینا به رغم میل اش اعدام بشود، بگذاربگویند که برای عقیده اش از این طوفان در امان نماند.اگر مینا به علت نماز نخواندن اعدام بشود بگویند که او نماز خوان نبوده،او تسلیم ایدئولوژی اسلامی نشد و به مصاف  رژیم جمهوری اسلامی رفت، بگذار بگویند مینا پایداری کرد وبس !!!
 البته من گرامی ترین مرده هایم را با چهره زنده شان با پژواک عمل و گفتارشان در یاد دارم،آنها در من زندگی می کنند همچنان که شاید خود تا دیر گاه  زنده باشم.اما به کدامین حق مرگ را برای ما می خواستند؟؟
 در یکی از شبهایی که می دانستیم اعدام قطعی است وساعت 10 شب زندانبان به داخل بند آمد،صدایم کرد،سکوت در پله ها صدایی را بوجود می آورد،صدای دمپایی لنگه به لنگه ام، خش چادرم و سعی و تلاشم که پله ها را به درستی به پایین بروم می رسید. نفسم را پشت چادر خش خش شده ام پنهان کردم تا پاسدار زن آرزوی ترس بر من را به گور ببرد، به دفتر بند خانم رحیمی مسئول بند 1 ،2 ، 3 رسیدم هیچکس در جایی نبود و سکوت و تاریکی بود مرا پاسدار با خدعه و نیرنگ به داخل دفتر هدایت و گفت برو تو ..... مردی پشت میز نشسته بود شلوار پاچه گشادی بر تن داشت،پاهایش از هم باز و بسیار بد در صندلی نشسته بود کمی کمر و بالای تنش را به عقب داده و بالای رانش به بیرون زده بود، با صدای جا افتاده و مسلط خود را معرفی کرد، من زمانی نماینده وزارت اطلاعات در زندان هستم،ما می خواهیم به وضعیت زندانیها رسیدگی کنیم.عکس العملی نشان ندادم،اتهام و مدت محکومیت را پرسید،بسیار عادی جواب دادم،اقلیت و 10 سال،پرسید چند سالته : گفتم 27 سال پرسید: انزجار می دی؟ گفتم انزجار نمی دم ( محکم و با قاطعیت ) ،از زیر چشم بند کاملا او را احساسش می کردم، یک پف ف ف کرد.سرش را به طرف دیوار سمت راست برگرداند و کمی مکث کرد،منم عادی با داشتن چشم بند مستقیم بطرف او نگاه  می کردم.
نمایند وزارت اطلا عات گفت :بیا برو بیرون ن ن ن. دیگه برات شوهر پیدا نمی شی ها. جوابی ندادم، همچنان مستقیم نگاه اش می کردم. من و زمانی نماینده وزارت اطلاعات هر دو درجا می زدیم، از بازی که در آن همبازی نمی یافت دست کشید، نمایشی کوتاه براه انداخت، او می بایست بر فشار بیفزاید .سرش را پایین انداخت، گویی چوب کبریتی را از لای شلوارش می خواهد بردارد.دوباره دشنام همچون  تازیانه بر سرم فرود آمد و فریاد زد،کارمان گاه مسخره می شد، سرکوفتم می زد و دوباره گفت : بدبخت بیا برو بیرون دیگه برات شوهر پیدا نمی شه ها ها ها، در حین نفس نفس زنان که فریاد می زد  گفت :تا حالا فکر می کردیم  این پیر چریکها و پیر و پاتالها به شما خط می د هند الان می فهمیم شما ختم روزگارید ید ید ....

به پاسدار زن دستور داد مرا به بند خود برگرداند. شب دیر وقت همه ظاهرا خوابیده بودند به سراغ دوست قدیمی ام م - ت که چند سال از من بزرگتر بود و سال 61 همسرش را اعدام کرده بودند و خود او را به بایکوت اجباری وادار کرده بودند رفتم، زن جد ی بود ، دلم می خواست سرم را بروی کتفش بگذارم و نمی دانم شاید اشک بریزم ،برایش تعریف کردم و به او گفتم ،م- ت ،شاید می خواهند شما را زودتر از ما ( صغری یها ) اعدام بکنند. اگر می خواهند، ببرند ،  دلم  می خواد با هم بریم، او در این مواقع حرفی نمی زد، ولی نگاه نگران محبت آمیزی به حال و رفتارم  نشان داد و گفت حالا برو بگیر بخواب تا فردا. اما من دیگر کاررا پایان یافته می دیدم و با اندیشه مرگ نزدیک، جانم را فرا گرفته بود. این اولین بار نبود که شخصی چون زمانی نماینده وزارت اطلاعات این اراجیف را شنیده باشم، در دادگاه چند دقیقه ای سال 60 هم نیری رئیس دادگاه در کنار بازجو و چند لمپن و لات این حرف را زده بود که موجب خنده و مزاح دیگران شده بود، اینبار من و زمانی تنها بودیم آنزمان برای مدت محکومیت ام این اراجیف گفته شد و الان موقع غائله داستان ،رژیم برای ما بنگاه شادمانی و نگرانی باز کرده بود، دلم می خواست حداقل چیزی را می فهمیدند یا در آنجا به زمانی تفهیم و نشان می دادم که این مسئولیت فردی است و هر کس مسئول برخورد کارهای خود است و بهای رنج و درد و خون های ریخته شده را با خود خواهم داشت و با ترساندن ،تحقیر و شکنجه و کابل به خواسته های شما تن نخواهم داد.
 ما زنان چپ، راه کارگر، اقلیت، رزمندگان ، پیکار و غیره تصمیم  گرفته بودیم که در مقابل پرسش های آنها ،پاسخی کوتاه بدهیم، چرا که تجربه مان ثابت کرده بود هر چقدر بیشتر حرف بزنیم خودمان را به درد سر خواهیم انداخت. پس هر رفتار من می توانست تا اندازه ای موضوع را پیچیده کند.

در این روزهای مرگ و زندگی که همراه با ماه محرم بود، تعدادی از زنان چپ با اتهام های مختلف تشکیلاتی از بند خارج شده و به حکم ارتداد و نخواندن نماز به آسایشگاه انفرادی برده بودند، بند در التهاب خاص خود که دیگر از نامه، ملاقات،رزونامه، تلویزیون خبری نبود، قرار داشت.  زنان چپ که با هم نظر بودیم در یک اتاق بزرگ جمع  شدیم و یک رفیق که حافظه بسیار قوی داشت و بعد از سالها زندان، گنجینه مغزی او، برای ما رومانهایی که قبل از دستگیری خوانده بود را برایمان هر شب مثل شبهای هزار و یک شب تعریف می کرد، رومان رومن رولان  بنام جان شیفته بهترین تاثیر را بر من داشت زنی مستقل و آگاه که بر شرایط تحمیلی تسلیم نمی شد و بر خلاف جریان آب شنا میکرد .

در همین حین از بند یک پایین در بسته تمامی زندانیان زن را با تدابیر امنیتی به گوهردشت بردند و بعدا از چند مدت آنها را بر گرداندند. دلم برای یاران و یارانم که بهترین رزوها و سالهای مبارزه را در سلول و بند اوین،قزلحصار و گوهردشت گذرانده بودیم، می تپید و امید می رفت بتوان سرانجام یاران را دوباره با همان شور و نشات می دیدم.
سپیده یار دیرین خوب من کجاست آیا می خواهند او را اعدام کنند، او یکسال و نیم تعلیقی از سال 60 در زندان بود و بعلت نپذیرفتن شرط زندان مبنی بر هر نوع مصاحبه تا به حال که 7 سال و اندی از آن می گذرد زندانی بود.آنان یعنی زنان موسوم به آزادیها تاوان مقاومت را اینگونه پرداخت می کردند و سرپیچی شان از شروط تحمیلی زندان و زندانبان و رژیم اکنون آنان را به نامعلوم ها سپردند.
زنان چپ سال 67  صدای به رگبار بسته شدن زنان و مردان آزادیخواه را از تپه های اوین شیندند، خبر دادگاه های مرگ مردان و سربدار شدن آنها و خالی شدن زندان را شیندند و در یک حصار و در دره ایی از سیم خاردار که عزیزانمان را برده بودند قرار گرفته بودیم، حلقه محاصره تنگ تر می شد و ما را در یک تنگه واقعی مرگ قرار داده بودند.
 اما در میدان  برخورد منافع و مسئولیت مان بعنوان  یک زندانی چهل و اندی روز مقابله کردیم و نه گفتیم ،بانگ سخن سر دادیم، 85  زن از تمایلات گروهی متفاوت و با نگرش های محتلف به مارکسیسم، در یک تصمیم جمعی قاطع بودند، اگر هم ما را بکشند،ما مصاحبه نخواهیم کرد. زنان سالن 3 آموزشگاه شاهد رفتن 32 زن از بند خود شد،سالن 2 زنان اکثر قریب به اتفاق حلق آویز شدند. سالن یک تنبیهی خالی از سکنه و تعداد قابل توجه ای حلق آویز شدند.زن زندانی سیاسی سال 67 همچون سال 60 دراونیفورم زندانبانش یعنی در چادر سیاه، بی چهره و پوشیده در کفن سیاه چادر به قتل گاه و محل اعدام برده شد!!

زنانی همچون مریم پاکباز،فروزان عبدی،مهین قربانی،شهربانو(اعظم)،اشرف فدایی،مهری و سهیلا        رحیمی،شورانگیز،مریم گلزاده غفوری،مهری قنات آبادی ،کتایون داد امیری و .... بی پروا همچون تکه های  گداخته سنگ از آتشفشان نفس شان از سینه خارج شد و جانشان در پوشیدگی چادر سیاه  سر بدار شد.

زنان چپ سالن 3 زندان اوین در تابستان 67 بر تصمیم جمعی خود مبنی بر می میریم ولی تسلیم نشویم ،پایدار ایستادند واین صدا و تصمیم 85  زن در سالن  3 زندان اوین بود.
تاریخ زنان دهه 60 می گوید،ما هنوز زنده ایم و با پتانسیل فعلی مان با سر کشی، گستاخی پرونده ناگشوده کشتار دهه 60 را باز گشوده،نگاه خواهیم داشت و در آزمون های تاریخ فریاد می زنیم اگر به مرز فراموش کردن برسیم ،مرزهای آزادی و رهایی و عشق به همنوع وارد خانه ها نخواهد شد و دوباره کشتار ها تکرار خواهد شد!!

مینا زرین22.08.2013

دختران و زنان انرژی بخش و قدرت دهنده راهم !! سیما دریائی عزیزم از یادت نمی کاهم تو یکی از افراد تاثیر گذار زندگی ام بودی!!!

 مقاوم ام!  پرواز کن ،پرواز.....
دختران و زنان، انرژی بخش و قدرت دهنده راهم، سیما دریانی عزیزم از یادت نمی کاهم، تو یکی از افراد تاثیرگذار زندگیم بودی، در این ماه های اخیر عکس سیما را در فیسبوک رفیق هم زندانی عزیز اختر - ف  پیدا کردم، با سپاس از این رفیق

سیما جانم از یادت نمی کاهم، تو یکی از افراد تأثیرگذار زندگیم بودی، دلم می خواهد از بازجوئی های دهه ۶۰ و شبیخون های شبانه که همه جا را برایمان زندان ساخته بودند بگویم، دلم می خواهد قصه ام، دختران و زنانی که انرژی بخش و قدرت دهنده راهم بودند را بگویم، دلم می خواهد از اوراق گلگون و از آرشیو انباشته مادران حماسه ساز دهه ۶۰ که لباس های فرزندانشان را از دژخیمان تحویل گرفتند، دلم می خواهد از شورها و از زندگی جمعی، از نشکستن روحیه ها، از بحث ها، درگیری ها، از یاری دادن ها، عشق به انسان و هزاران آرزوی تحقق نیافته بگویم.

در آذرماه سال ۶۰ در زیر بازجوئی با این زن شجاع و نترس آشنا شدم، تا چند ماه پیش عکسی از او نداشتم و چهره اش را در ذهنم حک کرده بودم تا مبادا چهره اش به فراموشی رود، حال در این ماه های اخیر عکس سیما را در فیسبوک رفیق هم زندانی عزیزی پیدا کردم، سیما جانم از یادت نمی کاهم، تو یکی از افراد تأثیرگذار زندگیم بودی، تو برای همیشه در جانم جا گرفتی، دلم برایت بسیار تنگ می شود، سیما دریائی در موقع دستگیری سیانور به همراه داشت ولی نتوانسته بود از آن استفاده کند و زنده به دست دادستانی زندان اوین افتاده بود! با او در محل بازجوئی آشنا شدم. رفاقتی عجیب و دوست داشتنی بین ما ایجاد شده بود. او به ما یاد می داد که از بازجوها نترسیم، بازجوها همه چیز را نمی دانند! از حرف های ما سؤال در می آورند! پس خیلی با دقت و حساب شده برخورد کنید. در درجه اول نترسید و بعد در سؤال و جواب ها دقت کنید! آن چنان بر تنش کابل زده بودند که نمی توانست نفس بکشد! از من چند سال بزرگتر بود و می گفت پیشبینی این روز ها را داشته، شاید ده ها و صدها کابل بر کف پایش زده بودند ولی پایش باز نشده بود! وقتی که پائی زخمی می شد بازجوها دوباره روی پای زخمی می زدند که دردش ده ها برابر می شد! ازش سؤال کردم: چه جوریه که کف پاهای تو باز نشده؟ او به من گفت: در تابستان های گرم با پای برهنه روی صخره ها راه می رفتم تا اگر روزی به دست رژیم افتادم با عجز و ناتوانی نمیرم! سیما وقتی زیر بازجوئی می رفت شکنجه گران کابل ها را آن قدر سریع می زدند که اصلا قابل شمارش نبودند و وقتی او از بازجوئی برمی گشت دوباره برایمان می گفت که به چه شکل و چگونه با جلادان بر خورد کنیم. او در سال ۶۰ با دفاع از تشکیلات سیاسیش در زندان اوین اعدام شد! سیما را دختری پر غرور، بی پروا و آگاهی دهنده در راهروی دادسرای زندان سال ۶۰ می بینمش.دوست و رفیق فراموش نشده ام تو در نگاه من در یکی از بلندترین قله های نجات بشریت در حال پرواز هستی، پرنده زیبا و مقاومم، پرواز کن، پرواز!

گزارشی از یک شاهد :نبرد و وضعیت زنان زندانی سیاسی درسال 67

یورش سراسری ونابودی بزگترین اپوزیسون داخل زندانها
گزارشی از یک شاهد :نبرد و وضعیت زنان زندانی  سیاسی درسال 67

سال 66 به پایان رسید و نوروز 67 در گردش زندگی بند، هیچ تغییری را پدید نیاورد، نه شاد باشی و نه حتی شیرینی های دست ساخته از خرما و انجیر . گستردگی و تجمع زندانیان که به تناسب زمانی گوناگون در تقابل با دستگاه سرکوب حاکم بر زندانهای رژیم جمهوری اسلامی آبدیده شده بود ند و حاضر به تسلیم نشده بودند و بر مقاومت پا فشاری می کردند. گویی هزاران چشم زندانی به هم دوخته شده بود که  شور آرمان بر سر داشت و آماده ی بیشترین گذشت بود!

در هر نوروز مرور گذشته را در برنامه های خود در سر می پروراندم چرا که نوشتن اهداف ؛ با قلم و کاغذ جرمی سنگین و نابخشودنی برای سیستم زندان داشت .در اندیشه هایم ؛از دستگیری و بازجویی توسط اکبر خوشکوش در منطقه نازی آباد ؛ تا اعدامهای شبانه سال 60 که با گلوله های سربی سینه مخالفان را درید ؛ تا بند 8 و سینه خیز های حاجی داود رحمانی ؛ تاشورش در زندان  انفرادی ، ایزولاسیون  گوهردشت لاجوردی و حاج داود رحمانی نامهایی که فراموش نخواهد شد؛ تا شکنجه روانی مکرر با اذان و گفتارهای نحس عبرت آمیز دینی شان برای تواب سازی ؛تا مخملباف شکنجه گر با کارهای هیز و کثیف اش برای شکستن مقاومت ؛ تا حجاب اجباری و چادر سیاه بر سر کردنمان توسط میثم واینک سالن یک در بسته آموزشگاه با  تمامی محدویت ها وپرسش و پاسخی مبنی بر سن ،حکم و اتهام !

مدتی بعد از سال جدید ، اوایل فروردین 67 به بند بالا،  سالن 3 آموزشگاه آورده شدیم در همان دوران زنان سالن 3 به اعتراض سنگین بودن دیگ غذا از آوردن غذا خودداری و تعداد بسیاری دست به تحریم و نوعی اعتصاب غذا زده بودند ،در بدو ورود ما این اعتصاب  با موفقیت پایان یافته و زندانبان مسول آشپزخانه دیگ های سنگین را به طبقه سوم آورده و پشت در می گذاشتند.
 طولی نکشید ماه رمضان آغاز گردید این ماه همیشه مصادف با درگیری ،اعتراض و نگرفتن غذای ماه رمضان در سحر گاه بود .زنان چپ سالها به اعتراض اینکه بایستی در 3 نوبت مرسوم غذا داده شود غذای سحر را به بیرون میدادند و زندانبان همچنان بی توجه هر سحرغذا را وارد بند کرده و هر روز کارگری بند صبح زود اجبارا از خواب بر می خواست و آن را به بیرون میداد و هر روز کارگری وظیفه داشت ،اعتراض خود را اعلام و سه نوبت غذای مرسوم را گوشزد کند در این مورد زنان مجاهد همکاری خوبی با این اعتراض پیش رو داشتند ،غذای تعداد روزه دارها و زنان بهایی را از آن دیگ بزرگ و سنگین که ظاهرا مسی بود برداشته و بقیه را پشت در می گذاشتند در واقع سالها زنان چپ یک ماه چیزی بنام غذای زندان را نداشتند .....

در سالن 3 روزها از پی هم می گذشت و با داشتن امکان هواخوری تن و جانمان را به گرمای نوید بخش بهاری رها ساخته و هوا و آفتاب را با جان های تشنه می بلعیدیم . روزنامه های همیشگی کیهان و اطلاعات بدستمان می رسید و کارگری به نوبت آن را در اتاقها پخش می کرد. کتابهایی که بدستمان مخفیانه رسیده بود را دست نویسی می کردیم که مبادا در یورشی بنام گشتن بند از دست رود. جمعی کتابها خوانده می شدودرباره اش بحث می کردیم
 بازیگوشی های همیشگی و خالی کردی انرژی مان را سر توپی که بما داده شده بود در حیاط  زندان زنان خالی می کردیم و دو گروه والیبال را تشکیل داده بودیم که فروزان عبدی فروتنانه و بدون برتری و خوش دست به یاران می آموخت و من و ما از این زن قهرمان والیبال ،می آموختیم. او همچنان تا موقع اعدام شور آرمان در سر داشت و آماده بیشترین گذشت بود. این زن و زنان مجاهد سالن 3 رابطه بسیار خوب و صمیمی با زنان چپ در حیطه کارگری و اعترضات داشتند. چهره آن زنان خبری از رفتن را داشت و من آنان را همچنان زنده می بینم.

 هنگامی که به حیاط می آمدیم پاسدار زنی در گوشه ایی به  قصد مچگیری مراقب  ما بود و گاه که گورش را گم می کرد از فرصتی استفاده و به نوبت با بند یک پایین که میانش با حصاری کشیده شده  بود، ارتباط برقرار می کردیم . این زنان ورزیده سوراخی به اندازه یک دهان دربدنه حصار باز کرده بودند که می توانستیم به نوبت با بند یک در بسته حرف بزنیم.

نوبت من شده بود از بند یک زنان مریم سارا پاکباز را خواستم. ازدیدنش پر در آورده بودم در حین صحبت بمن گفت که مارکسیست - لنینیست شده است، او اعتقاد به این راه دارد و بسیار خرسند است که این منش و آرمان را انتخاب کرده است. اما در چهره اش غباری ازغم بود، پرسیدم :چیه؟ گفت :تقریبا همه اتاق او را بایکوت کردند و من آرزو کردم که  به بند ما، سالن 3 ، آورده شود. درسالن ما، زن مجاهدی بود که  نماز نمی خواند. مریم پاکباز گل خوشبوی زنده من ناآرام و از جو اتاق بسیار ناراضی بود. او توانسته بود 9 ماه گاودانی یا قبر حاج داود را سرافرازانه طی کند و اینبار هم  با  آزمونی دیگر روبرو بود. مریم در دادگاه  67 از مارکسیست دفاع کرد. یاد او همچون مروارید در صدف ، در من نهفته می باشد. مریم و تمامی هم اتاقی هایش در تابستان 67 سربدار شدند.

در آن روزها، مرگ و اعدام ، چون بختگ طاعون به نسل ما فرود آمده بود . یک نسل سر بدار می شد تا خمینی جام زهر را با خیال راحت بنوشد و این جام زهر چه  داروی شفا بخشی بود که  زن کشی و مرد کشی را با خود به همراه داشت . فلاکت جنگ 8ساله که در بیرون از زندان مادران ،پدران و خانواده ها  را به کام بمب و موشک کشانده بود، اینباربا پایان جنگ، کشتار به سراغ رویش نوین جوانه ها که در زندان پر سن و سال شده بودند آمده بود.

از شوخی سرنوشت، پایان جنگ  با شروع عملیات فروغ جاویدان رقم خورد. ترانه اندک اندک جمع مستان می رسد مدام از تلویزیون رژیم پخش می شد، بوی مرگ و خون به مشام می رسید. در همان روز های اوایل مرداد ماه 1367 اعلام شد تا اطلاع ثانوی ملاقات،نامه،بهداری و روزنامه قطع خواهد شد.تلویزیون را از بند ها فاتحانه و مستانه پاسداران زن از بند خارج کردند و دوستان پرخروش مجاهد سالن 3 زنان را در دسته چند نفری  از بند خارج می کردند، در اولین روزها وسایلشان در وسط بند مثل اسیران تلنبار می شد اما در روزهای بعد  با جدیت کلیه وسایل خارج می شد. چشمان پر سوال مانده ها  در بند و چشمان پر نگران رفته ها نشانی از دوباره ندیدن ها بود .رنگ چهره پریده مان اصطرابی داشت که کاملا غریزی و عکس العمل طبیعی بدن را در بر داشت . زنان مجاهد حدودا  32 تا 40  بودند  که از بند خارج می شدند و به نا کجا آبادهای همین زندان فرستاده می شدند. در همین روزها دختری را به پله های منتهی به بند 1 و 2 و 3 آوردند، او تعریف کرد که دادگاه است و گروه گروه دارند اعدام می شوند. او خبر داد برای او اعدام مصنوعی بر پا کردند چرا که یک برادر و یک خواهر او را در سالهای پیش اعدام کرده بودند، به او گفته بودند برو و برای بقیه تعریف کن که عاقبت کار شما ،علیه ما چیه!!

تعادل پیشین به هم خورده بود!! دادگاه صحرایی داخل بند زده شد،پاسداران زن با چادر وارد اتاقها می شدند و یک به یک سوال می کردند،1 - اتهام 2 - حاضر به مصاحبه هستی؟ 3 - نماز می خوانی؟ و زنان چپ یکی یکی جواب اتهام را میدادند و هیچکس حاضر به مصاحبه نمی شد دست آخر پاسداران زن با نیشخندی بند را ترک می کردند و ما هم شروع به خندیدن می کردیم که اینبار هم شاهد درمانده شدن ما نخواهید شد. پاسدار زنی که صحنه را دیده بود با کینه توزی و سنگ دلانه گفت حالا بخندید نوبت ما هم می رسد و بعد از رفتن پاسدارها ما دوباره می خندیدیم و کتایون داد امیری با لهجه گیلکی می گفت "او، آقا جان یک جوری میگه که هنوز نوبتشان نرسیده"- مادر کتایون، او را با رختشویی و کار کردن در خانه دیگران بزرگ کرده بود اما کتایون با همه تلخکامی زندگی، لبخند زیبا و پر انرژی بر لب های کلفت و بزرگش می نشست و ما از شادی او که دستهای تپلش را به هم می مالید و صحنه های عذاب را  به صحنه پر خنده ایی تبدیل می کرد ،می خندیدیم. کتایون در زندان خودش را چپ معرفی کرد ولی اتهامش 2 اتهامه مجاهد - اقلیت بود. از بند برده شد و بعد از بیست سال فهمیدم او را در زندان رشت اعدام کردند. یاد او همچون مروارید در صدف، در من نهفته است.
بعد از رفتن زنان مجاهد، تعدادی از چپ ها از طیف های مختلف را از بند آزادیها در بند یک آموزشگاه و بند 3 زنان ، سری - سری به دادگاه می بردند و مرحله ی جدی و فشرده ای برای زنان چپ آغاز شد. از آنها اتهام ، نماز می خوانی پرسیده شد. دو زن از حزب توده در دادگاه ،اعلام اعتصاب غذا در آن تابستان سوزان کردند و پنج بار شلاق، هر بار پنج بار بر جانشان زده می شد تا شرط قبول نماز را بپذیرند. بچه های اقلیت،پیکار،رزمندگان حکم ارتداد و کابل تا نماز را گرفتند.همچنین تعدادی از زنان آزادی را که به دادگاه برده بودند آنان هم در روزانه شلاق می خوردند، دنبال شیشه یا وسیله ایی بودند تا بتوانند خود را بکشند چرا که مردن از تحمل کابل بسیار راحت تر بود. تعدادی پذیرفتند که نماز بخوانند هر چند که هیچگاه به درگاه سرکوب و شکنجه و اسلام دولا و چهارلا نشدند، اما در حیاط خوری شاهد آنان بودیم که ازبه آسایشگاه انفرادی آورده شدند و آنان سرخورده و بسیار شرمگین از قبول این خود نامیده اجبار شده بودند.

به دوست عزیزم م- ک با سر و کله و شکلک نشان می دادم که آرام باشد و بی شک با او احساس همدردی می کردم و به او نشان می دادم هنوز دوستش دارم، اما اگر خودم هم جای او بودم همان احساس تکه تکه شدن و ذوب شدن را می داشتم،نماز نخواندن جزو پرنسیب های ما شده بود. ما زنان چپ ،نجس های زندان رژیم اسلامی بودیم که برروی دمپایی ما مثل اسیران علامت زده می شد و با علامت ضربدر زرد رنگ ما را بخاطر عقایدمان دشنام و تنبیه می کردند. ما سالها غذای ماه رمضان را بعنوان اعتراض به بیرون داده بودیم، جزوء آخرین نفرات و گروههای زندانیان بودیم که به توالت جدا و حمام سرد را تجربه کردیم و در حمام های خالی و پراز قارچ زندان مخوف قزلحصار بروی ما تف می انداختند و ما را لعن و نفرین کرده بودند که بعد از حمام تمام دیوار از نجاست ما آبکشی می شد.  موقعی که زنان چپی را در تابوت ها نشانده بودند،ما عهد و پیمان بسته بودیم که نماز نخواهیم خواند حتی به قیمت سخت ترین شکنجه ها.

 روزها با شتابی بی وصف سپری می شد وجنب و جوش در زندان اوین  روال و ثبات خود را پیدا نمی کرد.  کار بازجوها،شکنجه گرها،پاسدارها،زندانبانان شلوغ  و زیاد بود، حتی  بعضی از روزها غذای داده شده مرسومی به غذای سرد وماسیده پر از روغن تبدیل می شد بخاطر اینکه زندانبانان وقت و زمانی پیدا نمی کردند که سر وقت تعیین شده غذا را بما برسانند. در آن روزها کاملا می دانستیم که دادگاهها با شدت و حدت به  صد شتاب رسیده است. یکی از این روزهای مرگ با یکی از رفقای عزیزم پشت پنجره هره های اتاق 110 نشسته بودیم و به آبی آسمان به افق دوری نگاه می کردم که به دیوار غربی اوین ختم می شد، به آن سمتی که چند ماه قبل خانواده ها برای جشن سیزده بدر به پشت دیوار و بالای تپه ها آمده بودند و با تکان دادن ملافه های رنگی جشن سیزده بدر را با ما تقسیم کرده بودند، در آن افکار بودیم که رگباری از گلوله با شدت و حدت شنیده شد و لحظاتی شاید بعد از 30 ثانیه صدای الله اکبر وحشیانه زن و مرد پاسدار بگوش رسید، از آن بعد حدس زدیم که پس تیرباران خواهیم شد چرا که حتی نوع مرگ را این رژیم وحشی اعلام نمی کرد و بایستی با ورزیدگی چندین ساله خود حدس میزدنیم، اما این حدس در خارج از کشور به یقینی دیگر تبدیل شد که همه را سربدار کردند.

سالن 3 آموزشگاه از زنان مجاهد نزد ما خالی شده بود،گویی دیوارها لخت شده بودند. بعضی از اتاقها کاملا خالی از چهره، سکنه شده بود. در بند پچ پچی شروع شد هر جمعی که سالها در باورها و ناباورها سخت دلی و سماجت را  یاد گرفته بود ،با هم به سخن نشستند. دیگر ملاقاتی در کار نبود که وقت تجزیه و تحلیل از حرفها و اشارات خانواده ها باشد و هیچ حرفی امیدوار کننده ایی هم در کار نبود، ما مانده بودیم و زندانبانان - در جمع های کوچک تصمیم گرفتیم 1 - اتهام را بگوئیم 2 - بگوئیم نماز نمی خوانیم 3 - مصاحبه بر علیه گروههای دستگیر شده حتی به قیمت اعدام شدنمان نکنیم، اندشیه مرگ که هر زمان در خطر آن بودیم برایمان ملموس ترمی شد.احساس آرامشی داشتیم، حال که چنین است، اگر مینا به رغم میل اش اعدام بشود، بگذاربگویند که برای عقیده اش از این طوفان در امان نماند.اگر مینا به علت نماز نخواندن اعدام بشود بگویند که او نماز خوان نبوده،او تسلیم ایدئولوژی اسلامی نشد و به مصاف  رژیم جمهوری اسلامی رفت، بگذار بگویند مینا پایداری کرد وبس !!!
 البته من گرامی ترین مرده هایم را با چهره زنده شان با پژواک عمل و گفتارشان در یاد دارم،آنها در من زندگی می کنند همچنان که شاید خود تا دیر گاه  زنده باشم.اما به کدامین حق مرگ را برای ما می خواستند؟؟
 در یکی از شبهایی که می دانستیم اعدام قطعی است وساعت 10 شب زندانبان به داخل بند آمد،صدایم کرد،سکوت در پله ها صدایی را بوجود می آورد،صدای دمپایی لنگه به لنگه ام، خش چادرم و سعی و تلاشم که پله ها را به درستی به پایین بروم می رسید. نفسم را پشت چادر خش خش شده ام پنهان کردم تا پاسدار زن آرزوی ترس بر من را به گور ببرد، به دفتر بند خانم رحیمی مسئول بند 1 ،2 ، 3 رسیدم هیچکس در جایی نبود و سکوت و تاریکی بود مرا پاسدار با خدعه و نیرنگ به داخل دفتر هدایت و گفت برو تو ..... مردی پشت میز نشسته بود شلوار پاچه گشادی بر تن داشت،پاهایش از هم باز و بسیار بد در صندلی نشسته بود کمی کمر و بالای تنش را به عقب داده و بالای رانش به بیرون زده بود، با صدای جا افتاده و مسلط خود را معرفی کرد، من زمانی نماینده وزارت اطلاعات در زندان هستم،ما می خواهیم به وضعیت زندانیها رسیدگی کنیم.عکس العملی نشان ندادم،اتهام و مدت محکومیت را پرسید،بسیار عادی جواب دادم،اقلیت و 10 سال،پرسید چند سالته : گفتم 27 سال پرسید: انزجار می دی؟ گفتم انزجار نمی دم ( محکم و با قاطعیت ) ،از زیر چشم بند کاملا او را احساسش می کردم، یک پف ف ف کرد.سرش را به طرف دیوار سمت راست برگرداند و کمی مکث کرد،منم عادی با داشتن چشم بند مستقیم بطرف او نگاه  می کردم.
نمایند وزارت اطلا عات گفت :بیا برو بیرون ن ن ن. دیگه برات شوهر پیدا نمی شی ها. جوابی ندادم، همچنان مستقیم نگاه اش می کردم. من و زمانی نماینده وزارت اطلاعات هر دو درجا می زدیم، از بازی که در آن همبازی نمی یافت دست کشید، نمایشی کوتاه براه انداخت، او می بایست بر فشار بیفزاید .سرش را پایین انداخت، گویی چوب کبریتی را از لای شلوارش می خواهد بردارد.دوباره دشنام همچون  تازیانه بر سرم فرود آمد و فریاد زد،کارمان گاه مسخره می شد، سرکوفتم می زد و دوباره گفت : بدبخت بیا برو بیرون دیگه برات شوهر پیدا نمی شه ها ها ها، در حین نفس نفس زنان که فریاد می زد  گفت :تا حالا فکر می کردیم  این پیر چریکها و پیر و پاتالها به شما خط می د هند الان می فهمیم شما ختم روزگارید ید ید ....

به پاسدار زن دستور داد مرا به بند خود برگرداند. شب دیر وقت همه ظاهرا خوابیده بودند به سراغ دوست قدیمی ام م - ت که چند سال از من بزرگتر بود و سال 61 همسرش را اعدام کرده بودند و خود او را به بایکوت اجباری وادار کرده بودند رفتم، زن جد ی بود ، دلم می خواست سرم را بروی کتفش بگذارم و نمی دانم شاید اشک بریزم ،برایش تعریف کردم و به او گفتم ،م- ت ،شاید می خواهند شما را زودتر از ما ( صغری یها ) اعدام بکنند. اگر می خواهند، ببرند ،  دلم  می خواد با هم بریم، او در این مواقع حرفی نمی زد، ولی نگاه نگران محبت آمیزی به حال و رفتارم  نشان داد و گفت حالا برو بگیر بخواب تا فردا. اما من دیگر کاررا پایان یافته می دیدم و با اندیشه مرگ نزدیک، جانم را فرا گرفته بود. این اولین بار نبود که شخصی چون زمانی نماینده وزارت اطلاعات این اراجیف را شنیده باشم، در دادگاه چند دقیقه ای سال 60 هم نیری رئیس دادگاه در کنار بازجو و چند لمپن و لات این حرف را زده بود که موجب خنده و مزاح دیگران شده بود، اینبار من و زمانی تنها بودیم آنزمان برای مدت محکومیت ام این اراجیف گفته شد و الان موقع غائله داستان ،رژیم برای ما بنگاه شادمانی و نگرانی باز کرده بود، دلم می خواست حداقل چیزی را می فهمیدند یا در آنجا به زمانی تفهیم و نشان می دادم که این مسئولیت فردی است و هر کس مسئول برخورد کارهای خود است و بهای رنج و درد و خون های ریخته شده را با خود خواهم داشت و با ترساندن ،تحقیر و شکنجه و کابل به خواسته های شما تن نخواهم داد.
 ما زنان چپ، راه کارگر، اقلیت، رزمندگان ، پیکار و غیره تصمیم  گرفته بودیم که در مقابل پرسش های آنها ،پاسخی کوتاه بدهیم، چرا که تجربه مان ثابت کرده بود هر چقدر بیشتر حرف بزنیم خودمان را به درد سر خواهیم انداخت. پس هر رفتار من می توانست تا اندازه ای موضوع را پیچیده کند.

در این روزهای مرگ و زندگی که همراه با ماه محرم بود، تعدادی از زنان چپ با اتهام های مختلف تشکیلاتی از بند خارج شده و به حکم ارتداد و نخواندن نماز به آسایشگاه انفرادی برده بودند، بند در التهاب خاص خود که دیگر از نامه، ملاقات،رزونامه، تلویزیون خبری نبود، قرار داشت.  زنان چپ که با هم نظر بودیم در یک اتاق بزرگ جمع  شدیم و یک رفیق که حافظه بسیار قوی داشت و بعد از سالها زندان، گنجینه مغزی او، برای ما رومانهایی که قبل از دستگیری خوانده بود را برایمان هر شب مثل شبهای هزار و یک شب تعریف می کرد، رومان رومن رولان  بنام جان شیفته بهترین تاثیر را بر من داشت زنی مستقل و آگاه که بر شرایط تحمیلی تسلیم نمی شد و بر خلاف جریان آب شنا میکرد .

در همین حین از بند یک پایین در بسته تمامی زندانیان زن را با تدابیر امنیتی به گوهردشت بردند و بعدا از چند مدت آنها را بر گرداندند. دلم برای یاران و یارانم که بهترین رزوها و سالهای مبارزه را در سلول و بند اوین،قزلحصار و گوهردشت گذرانده بودیم، می تپید و امید می رفت بتوان سرانجام یاران را دوباره با همان شور و نشات می دیدم.
سپیده یار دیرین خوب من کجاست آیا می خواهند او را اعدام کنند، او یکسال و نیم تعلیقی از سال 60 در زندان بود و بعلت نپذیرفتن شرط زندان مبنی بر هر نوع مصاحبه تا به حال که 7 سال و اندی از آن می گذرد زندانی بود.آنان یعنی زنان موسوم به آزادیها تاوان مقاومت را اینگونه پرداخت می کردند و سرپیچی شان از شروط تحمیلی زندان و زندانبان و رژیم اکنون آنان را به نامعلوم ها سپردند.
زنان چپ سال 67  صدای به رگبار بسته شدن زنان و مردان آزادیخواه را از تپه های اوین شیندند، خبر دادگاه های مرگ مردان و سربدار شدن آنها و خالی شدن زندان را شیندند و در یک حصار و در دره ایی از سیم خاردار که عزیزانمان را برده بودند قرار گرفته بودیم، حلقه محاصره تنگ تر می شد و ما را در یک تنگه واقعی مرگ قرار داده بودند.
 اما در میدان  برخورد منافع و مسئولیت مان بعنوان  یک زندانی چهل و اندی روز مقابله کردیم و نه گفتیم ،بانگ سخن سر دادیم، 85  زن از تمایلات گروهی متفاوت و با نگرش های محتلف به مارکسیسم، در یک تصمیم جمعی قاطع بودند، اگر هم ما را بکشند،ما مصاحبه نخواهیم کرد. زنان سالن 3 آموزشگاه شاهد رفتن 32 زن از بند خود شد،سالن 2 زنان اکثر قریب به اتفاق حلق آویز شدند. سالن یک تنبیهی خالی از سکنه و تعداد قابل توجه ای حلق آویز شدند.زن زندانی سیاسی سال 67 همچون سال 60 دراونیفورم زندانبانش یعنی در چادر سیاه، بی چهره و پوشیده در کفن سیاه چادر به قتل گاه و محل اعدام برده شد!!

زنانی همچون مریم پاکباز،فروزان عبدی،مهین قربانی،شهربانو(اعظم)،اشرف فدایی،مهری و سهیلا        رحیمی،شورانگیز،مریم گلزاده غفوری،مهری قنات آبادی ،کتایون داد امیری و .... بی پروا همچون تکه های  گداخته سنگ از آتشفشان نفس شان از سینه خارج شد و جانشان در پوشیدگی چادر سیاه  سر بدار شد.

زنان چپ سالن 3 زندان اوین در تابستان 67 بر تصمیم جمعی خود مبنی بر می میریم ولی تسلیم نشویم ،پایدار ایستادند واین صدا و تصمیم 85  زن در سالن  3 زندان اوین بود.
تاریخ زنان دهه 60 می گوید،ما هنوز زنده ایم و با پتانسیل فعلی مان با سر کشی، گستاخی پرونده ناگشوده کشتار دهه 60 را باز گشوده،نگاه خواهیم داشت و در آزمون های تاریخ فریاد می زنیم اگر به مرز فراموش کردن برسیم ،مرزهای آزادی و رهایی و عشق به همنوع وارد خانه ها نخواهد شد و دوباره کشتار ها تکرار خواهد شد!!

مینا زرین22.08.2013