۱۳۹۳ خرداد ۲۲, پنجشنبه

عبدالکريم سروش از اسطوره‌سازی برای «مردی زير درخت سيب» تا تجليل از «جنايتکار قرن»



عبدالکريم سروش از اسطوره‌سازی برای «مردی زير درخت سيب» تا تجليل از «جنايتکار قرن»


 آزرم به اشتباه جمعی جامعه پی می برد و در شهريور ۵۸ می گويد:

پنداشتيم،
رزمنده با چپاول و بيداد واپسين سلاله ساسانيان،
اين در پی تداوم و آذرخش، فراز آمده،
هر چند با شمايل و لحن عرب و ليک،
سلمان پارسی‌‎ست.
ايران درون نبض رگش می زند
خوب آمده‌ست و نيک به پندار و نيک به کردار!
تا گردباد تيره توفان فرو نشست به رگبار،
تا چشم را مجال تماشای صحنه شد، 
ناباورانه شعبده ای ديديم.:
ديديم ای دريغ که سلمان نيست!
ديديم ای شگفت که حجاج است!
(از مجموعه «گلخشم»)
******************************************************************************************

سروش از خمينی در اين شرايط چنين ياد می کند:
ديدی آن «فرزانه مرد» چيره‌دست
آن که «زنجير غلامان» را شکست
آن براهيمی که با “ضرب کليم”
می‌شکافد فرق «ديوان» را دونيم
اينک آن گرد دلاور آمده است
اينک آن «خورشيد خاور» آمده است

*****************************************************************************************
چهار سال بعد که خمينی پس از قتل عام هزارانه سال ۶۷ و فتوای قتل سلمان رشدی از دنيا می رود و ميراثی از خشونت و جنگ و ويرانی و قتل عام ها و نظامی قرون وسطايی از خود بر جای می گذارد، سروش در رثای او سخن می راند، از او تحت عنوان «آفتاب ديروز و کيميای امروز» ياد می کند، از «روح پاک» او همت می طلبد، و او را «انسانی بزرگ، و روحی عارف» می شناسد. و بعد در اسفند ۱۳۷۱، يعنی نزديک چهار سال پس از مرگ خمينی که فرصتی کافی برای تأمل و تدقق در کارنامه سياه خمينی بوده است، سروش همچنان در کار مدح «امام خمينی» است، او را «محبوب» خود معرفی می کند و می نويسد که در دوران دانشجويی (پيش از انقلاب) «کتاب مخفی حکومت اسلامی او را خواندم و در سلک مقلدان او درآمدم» و چاپلوسی و ثنا را به آن جا می رساند که اضافه می کند «گويی خدا در اسم “عزيز” بر او متجلی شده است». سروش خوانش خمينی از اسلام را که در «حکومت اسلامی» او انگاره سازی شده به آسانی می پذيرد، و حتی تجلی عملی آن در نظام ولايی جمهوری اسلامی و جنايات مخوفی که به نام اسلام درآن صورت گرفته است در او کمترين ترديد بازنگرانه ايجاد نمی کند.
از عبدالکريم سروش:
در جريان انقلاب و پس از آن در خدمت نظام ولايت فقيه در آمدند، چشم و گوش خود را بر مظالم و خشونت های بی شمار حکومتی بستند و قلم هايی را که به دستور يا اشاره خمينی شکسته می شد و قتل عام هايی را که از کشته پشته می ساخت ناديده گرفتند و همچنان در وصف خمينی نوشتند و سرودند و او را امام خواندند و به شاگردی خود و مقلد او بودن افتخار کردند. اين جا ديگر ما با مقوله هايی از قبيل ندانستن و يا گول حرف های خمينی پيش از انقلاب را خوردن روبرو نيستيم. در اين جا عنصر انديشمند آگاهانه و دانسته به تقديس و تکريم ديکتاتوری برمی خيزد که علنا و رسما اين خشونت ها را فرمان داده و يا تأييد کرده است. او در خدمت تطهير ديکتاتور بر آمده است و در هر خشونتی که ديکتاتور و يا کسان او مرتکب شده اند خود را سهيم کرده است. او از زير بار مسئوليت خود نمی تواند فرار کند، به خصوص اگر آن چنان که اکبر گنجی با اشاره به توصيف خمينی سال های ۱۳۶۴ به بعد به عنوان «يکی از ارباب معرفت» و «آفتاب ديروز» و «کيميای امروز» از سوی عبدالکريم سروش
**************************************************************************
 روشنفکران و انديشمندانی بود که پيش از انقلاب و يا حول و حوش آن در وجود خمينی (مردی نشسته در زير درخت سيب در حومه پاريس) شخصيتی شجاع و منجی و مصلح ديده بودند و به تقديس و تکريم او پرداختند. غالب آنان، اما، پس از روبرو شدن با واقعيت وحشتناک پديده خمينی در هفته ها و ماه های اوليه پس از انقلاب به اشتباه خود پی بردند و چهره‌ای ديگر (و نزديک به واقع) از خمينی ولی فقيه را که اکنون آنان را با شکنجه و اعدام صِلِه می داد تصوير کردند. ولی آيا می توان کسانی را که سال ها پس از آن همچنان به تقديس و تکريم خمينی ادامه دادند و جنايات بی شمار او را ناديده گرفتند و احيانا در صدر نشستند و قدر ديدند و پس از سال ها وقت و بررسی، هنوز حاضر نشده اند او (و گذشته خود را) به نقد بکشند (چه برسد که آن را محکوم کنند) در زمره افرادی قرار داد که خيلی زود به اشتباه خود در شناخت خمينی پيش از انقلاب پی بردند و آن را تصحيح کردند؟ آقای سروش ۳۵ سال پس از انقلاب و روی کار آمدن خمينی و ۲۵ سال پس از مرگ او هنوز «قضاوت تاريخی» در باره خمينی (و پاسخگويی در باره کارنامه خود) را «زود» می داند و آن را به آينده ای نامعلوم موکول می کند.
تاريخ، اما، به انتظار نمی‌نشيند و قضاوت خود را خيلی پيشتر کرده است …

در دست محكم يارانت، جاويد گوهرآسا نظمت خواهد درخشيد پرتوي شگرفين در خواهد پاشيد برجان‌هاي ملل- رفيق استالين سروده‌ي احسان طبري در سوگ رهبر اتحاد شوروي(1)


در دست محكم يارانت، جاويد گوهرآسا نظمت خواهد درخشيد پرتوي شگرفين در خواهد پاشيد برجان‌هاي ملل- رفيق استالين سروده‌ي احسان طبري در سوگ رهبر اتحاد شوروي(1)

تو بهادر بودي، زمان ميدانت آفريدي نظمي، كان بُد همسانت
درسپردي آخر به هم‌رزمانت آن نظم بي‌خلل- رفيق استالين
در دست محكم يارانت، جاويد گوهرآسا نظمت خواهد درخشيد
پرتوي شگرفين در خواهد پاشيد برجان‌هاي ملل- رفيق استالين
سروده‌ي احسان طبري در سوگ رهبر اتحاد شوروي(1)
آخرين سخن سرهنگ قبل از آنكه به قاتلانش بگويد «مرا نكشيد من معمر قذافي هستم» پيامي صوتي بود خطاب به جهان غرب: «من رهبر جنبش تسخير وال‌استريت هستم! من همان هستم كه اين نهضت را راه انداختم تا شهرهايتان را ناامن كنم، همان‌طور كه شما نبرد ليبي را راه انداختيد تا شهرهاي مرا ناامن كنيد!»
پيام سرهنگ اما مانند همه پيام‌هايش در چهل سال گذشته به سُخره گرفته شد و او را ديوانه‌اي بيش نخواندند، اما بيچاره سرهنگ؛ اين تنها او بود كه به سخره گرفته مي‌شد در حالي كه اگر او به جنون شهره بود پس خيل عظيم روشن‌فكراني را كه در وال‌استريت قدم مي‌زنند و خود را رهبر انقلاب ضدسرمايه‌داري مي‌‌دانند، چه بايد ناميد؟
يكي از آنها پروفسور اسلاوي ژيژك فيلسوف تراز روزگار ماست. يكي از همان شومن‌هايي كه نقش روشن‌فكران معاصر را بازي مي‌كنند. اسلاوي ژيژك هم همچون معمر قذافي از شورش عليه وال استريت به هيجان آمد و به خيابان سرمايه‌داري شتافت و صلاي جهان بهتري را سر داد كه نه كاپيتاليست است و نه كمونيست. او هم از راه سوم خبر داد و آمريكا و چين را يكسان زير سوال برد. درست مانند سرهنگ كه چهل سال قبل با شعار راه سوم به قدرت رسيد و در «كتاب سبز»، كمونيسم و كاپيتاليسم را با هم رد كرد.
چه نسبتي است ميان سرهنگ و پروفسور؟ چه رابطه‌اي است ميان ژنرال‌ها و روشن‌فكرها؟ معمر قذافي كه امروز چنين خوار و خفيف به قتل مي‌رسد و جنازه‌اش سردخانه‌اي را به تماشاخانه تبديل مي‌كند و مردمش براي لذت بردن از غريزه‌ي وحشي انتقام، بليت مي‌گيرند روزي روزگاري خود قهرماني بوده است. روشن‌فكري سترگ كه مي‌خواست جامعه بدوي و قبيله‌اي ليبي را از مرحله‌ي ماقبل سرمايه‌داري به مابعد سوسياليسم ببرد. سرهنگ چنان مترقي و پيشرو بود كه از ناميدن دولت ليبي حتي به نام «جمهوري» پرهيز داشت و رژيم ابداعي خود را «جماهيريه» مي‌خواند.
رژيمي كه هرگز تعريفش روشن نشد و و بي‌شباهت به اتحاد شوروي نبود و بناي خود را ظاهراً به جاي پارلمان بر شوراهاي مردمي گذاشته بود. همين رژيم ناشناخته سبب شد هنگامي كه در جريان انقلاب ليبي از سرهنگ بخواهند استعفا دهد، خنديد و گفت از چه استعفا دهم؟ من كه مقامي ندارم و سرهنگ راست مي‌گفت او نه رهبر، نه رئيس‌جمهور، نه نخست‌وزير، نه سلطان و نه هيچ مقام معقول ديگري را در اختيار نداشت؛ او همه‌ي اين مقامات را داشت بي‌آنكه به اين نام‌هاي حقير خوانده شود، او سرهنگ بود. معمر قذافي. اما آيا فقط قذافي ديوانه بود؟
تروتسكي شريك شهير لنين در خاطراتش مي‌نويسد: چون موسم تأسيس دولت شوروي رسيد خواستند وزراي دولت را تعيين كنند. لنين گفت: وزير؟! چه نام تهوع‌‌آوري، بوي گند بورژوازي مي‌دهد يك نام پرولتري انتخاب كنيم. و اين‌گونه شد كه وزرا را كميسر و نخست‌وزير را سركميسر ناميدند. در جمهوري خلق چين آقاي دنگ شيائوپينگ هنگامي كه مُرد هيچ مقام رسمي‌اي نداشت اما مهم‌ترين مرد چين بود همچون سلف ناصالح خود مائو كه بارها از بالاي سر مقامات رژيمش عليه آنها كودتا كرد و در انقلاب فرهنگي چين نوجوانان را بر پيران حاكم گرداند.
مانند چريك پير فيدل كاسترو كه امروز سلطنت كمونيستي را به اخوي محترمش واگذار كرده اما هنوز مرد مقتدر كوباست. مانند عالي‌جناب كيم ايل سونگ كه رياست جمهوري مادام‌العمر كره شمالي برايش كوچك بود و رئيس‌جمهور ابدي كره شمالي نام گرفت. همه‌ي اين رهبران البته روشن‌فكران بزرگي بودند: لنين و تروتسكي و مائو و كاسترو همه روزگاري و شايد هنوز قبله‌ي آمال روشن‌فكران جهان سوم بودند. حتي امروز آقاي اسلاوي ژيژك از ضرورت احياي لنين مي‌گويد و در ستايش خشونت اخلاقي مقاله و رساله مي‌نويسد.
اما سرهنگ معمر قذافي كمونيست نبود. او از نسل افسران متوهم خاورميانه بود كه با وجود هم‌پياله شدن با بلوك شرق، ادعاي عدم تعهد مي‌كردند و از راه سوم حرف مي‌زدند. بزرگِ اينان جمال عبدالناصر بود و مقلد او صدام حسين و حافظ اسد و معمرقذافي و علي عبدالله صالح كه امروز يك به يك در بهار عربي به خزان زندگي مي‌رسند. آنان سوسياليسم و ناسيوناليسم و ميليتاريسم را جمع كرده بودند و در عصر ارتجاع عربي پرچم ترقي‌خواهي افراشتند و در برابر صهيونيسم و امپرياليسم نداي رهايي دادند و عوام را از چاله به چاه انداختند. ياسر عرفات هم از همين جنس بود و اگر نبود تقدس نبرد با اسرائيل، عرفات اسطوره نمي‌شد و اگر او امروز اين بخت را داشت كه رئيس دولت فلسطين باشد بهار عربي اسطوره عرفات را هم درمي‌نورديد و يا با دار يا در دادگاه يا در جنگ جانش یعنی مقامش را از او سلب مي‌كردند و خوشمزه‌تر آنكه در ايران هم در اين سي سال مسعود رجوي هم هر روز بيشتر به اين نسل شبيه شد و چه خوش اقبال بود ملت ايران كه دولتش را نديد تا مجبور شود امروز براي رهايي، بهار ايراني راه بیاندازد. هر چند كه همين امروز كه از دبدبه‌ي دولت و كبكه‌ي حكومت خبري نيست در اتوپياي توتاليتري اشرف برايش سرودهاي آييني مي‌سازند و او را قهرمان مي‌خوانند. او هم يكي مثل سرهنگ معمر قذافي بود كه فكر مي‌كرد با نگارش رساله‌ي شناخت، گره از كار جهان مي‌گشايد.هر چند که امروز در مرگ صدام، سکوت و در مرگ قذافی، شادی کند.
سرهنگ البته نسخه‌ي اصيل‌تري هم داشت و آن بنيان‌گذاران ايدئولوژي سوسياليسم ملي بود. سال‌هاست كه جامعه‌شناسان چپ‌گرا (و مگر جامعه‌شناس راست‌گرا هم داريم؟) ما را به اين تئوري فريفته‌اند كه فاشيسم و نازيسم ايدئولوژي جناح‌هاي راست افراطي است و و تو چه مي‌داني كه راست افراطي چيست؟ راست‌ افراطي همان ناسيونال سوسياليسم است؛ نام اصلي نازيسم كه آميزه‌اي از جامعه‌گرايي و ملي‌گرايي است. زمان بسياري لازم بود تا روزي متفكري مهجور و تنها چون فريدريش فون هايك در «راه بردگي» ريشه‌هاي سوسياليستي نازيسم را به ما بياموزد و بنويسد: «از همان ابتدا در آلمان بين سوسياليسم و ناسيوناليسم ارتباط نزديكي برقرار بود. اين نكته مهمي است كه بزرگ‌ترين اجداد سوسياليسم ملي از قبيل فيخته، رادبرتوس و لاسال در عين حال پدرخوانده‌هاي سوسياليسم نيز به شمار مي‌روند» (ص 223).
هايك به درستي اين واقعيت مستور را مكشوف مي‌كند كه اين سوسياليسم است كه دو جناح دارد: جناح چپ يعني كمونيسم و جناح راست يعني فاشيسم و هر دو عليه‌ آزادي‌خواهي‌اند و فردباوري و آن را با نام‌هاي مطعوني مانند ليبراليسم و فردگرايي منكوب مي‌كنند. از همين‌جاست كه پاي روشن‌فكران دست راستي هم به معصيت توتاليتريسم گشوده مي‌شود. از همين جاست كه نام مارتين هايدگر، كارل اشميت و نيچه هم به خيل نام‌هاي بزرگي كه در طول تاريخ، توتاليتريسم را توجيه‌ نظري كرده‌اند افزوده مي‌شود.
توتاليتريسم در طول تاريخ براي خود تثليثي ساخته است كه «پدر» آن توده مردم، مردمند «پسر» ديكتاتور و «روح القدس» روشن‌فكران بوده‌اند.
«پدر» همه توتاليترهاي جهان عامه‌ي مردمند، عوام‌الناس و توده‌هاي بي‌شكلي كه ستايشگر نهان و عيان همه مستبدين تاريخند. ديكتاتورها بر سر دست عوام به قدرت مي‌رسند. لنين و مائو، هيتلر و موسوليني، صدام و قذافي در آغاز، محبوب ملت خويش بودند. سرهنگ را همان كساني به قدرت رساندند كه امروز براي تماشاي وحشيانه‌ي جنازه‌ي او صف مي‌كشند. آنان از توهمات روشن‌فكرانه‌ي ديكتاتورها به وجد مي‌آيند و هورا مي‌كشند. عوام به ديكتاتوري راغب‌ترند تا دموكراسي به شرط آنكه ديكتاتوري نرم‌خو، معيشت انديش و عوام‌فريب باشد و به جاي خشونت عريان به خشونت نهان بسنده كند. منظور از عوام البته در اينجا طبقه متوسط نيست. دموكراسي و جمهوري، دولت طبقه‌ي متوسط است و تا زماني كه در هر جاي جهان از آلمان پس از جمهوري وايمار تا ليبي دوره‌ي انتقالي طبقه‌ي مستقل متوسط شكل نگيرد، تماشاي خشونت بليت مي‌خواهد و برايش صف مي‌كشند و كف مي‌زنند و بدين‌سان دموكراسي پا نمي‌گيرد.
عراق و ليبي روي دموكراسي را نخواهند ديد تا زماني كه طبقه‌ي متوسط در آن بر عوام چيره نشوند و آمريكا و ناتو اگرچه مي‌توانند ديكتاتوري را در عراق و ليبي ساقط كنند اما نمي‌توانند دموكراسي را براي ملت‌هاي آنها به ارمغان آورند چراكه ساخت طبقه‌ي متوسط يك پروژه‌ي نظامي نيست درست برعكس مصر و تونس كه الگوي دموكراسي در جهان عرب خواهند شد. اين البته ارثيه‌ي سرهنگ قذافي و سردار (قادسيه) صدام حسين است كه در نبردي طبقاتي، طبقه متوسط را نابود كردند تا هرگز ملت‌هايشان روي دموكراسي را نبينند و اگر روزي آنها ديگران را كشتند، ديگران هم ايشان را بكشند تا دور بي‌نهايت خشونت هرگز صلح و آزادي را به ارمغان نياورد.
ديكتاتورها اين‌گونه «پسران» خلف ملت‌هاي خويش مي‌شوند. پسران رشيدي كه بار پدر را بر دوش مي‌كشند. دولت‌هايي مي‌سازند كه آنان را تيمار و بي‌نياز از كار مي‌سازند. حداقل در خاورميانه ملت‌ها از دولت‌ها انتظار دارند كه پول نفت را بر سر سفره‌هاي مردمان بياورند. و اين نه يك شعار انتخاباتي كه نوعي مطالبه‌ي مردمي است. دولت در خاورميانه نه پليس جامعه كه سرپرست خانواده‌ است. خانواده‌اي به عظمت يك ملت. معمر قذافي ليبي را آباد كرده بود. در آن صحراي پهناور با آن جمعيت اندك و جامعه‌ي ضعيف سطح زندگي مهم‌تر از عمق آزادي است. ليبي كشوري قبيله‌اي و مدرن بود. ساختمان‌‌ها مدرن و شهرها زيبا بود اما از سازمان‌هاي مدرن و شهروندان آزاد خبري نبود. مدرنيته در اين كشورها چيزي جز تكنولوژي نيست اما از فرهنگ مدرن خبري نيست و دولت‌ها، پسران خوبي براي ملت‌ها هستند تا زماني كه بتوانند هر چه بيشتر پدران خود را نو نوار كنند.
اما «روح‌القدس» در اين تثليث ديكتاتوري كيست؟ روح‌القدس همان روشن‌فكراني هستند كه در گوش ملت و دولت سرود سوسياليسم مي‌خوانند. «سوسياليسم هيچ‌جا و هيچ‌گاه بدواً جنبشي مربوط به طبقه‌ي كارگر نبوده است… سوسياليسم برساخته يا تعبيري از آن نظريه‌پردازان است و از پاره‌اي گرايش‌هاي انديشه مجرد و انتزاعي برمي‌خيزد كه مدت‌هاي مديد فقط نزد روشن‌فكران شناخته شده بود و ايشان تلاش‌هاي طولاني كردند تا به طبقه‌ي كارگر بپذيرانند كه سوسياليسم را برنامه خويش قرار دهند» (فريدريش فون هايك: خرد در سياست، ص 142 ترجمه عزت‌الله فولادوند)
رابرت نوزيك البته از فون هايك پيشتازتر است و اصولاً روشن‌فكري را مفهومي سوسياليستي مي‌داند و روشن‌فكران را همان سوسياليست‌ها. هايك مانند نوزيك دردمندانه مي‌نويسد: «بايد قبول كرد كه روي هم رفته امروز هر چه يك روشن‌فكر نوعي از هوش و درايت و خيرخواهي بيشتري بهره ببرد بيشتر احتمال دارد سوسياليست باشد و در مباحثات عقلي محض عموماً بهتر مي‌تواند بر اكثر مخالفان در طبقه‌ي خويش چيره شود.» (همان ص 151)
اين‌گونه است كه روشن‌فكران يا همان سوسياليست‌ها در هر دو جناح راست و چپ از تار و پود فلسفه و تاريخ و سياست و ادبيات و الهيات ايدئولوژي‌اي خلق مي‌كنند كه همچون نغمه‌ي قدسي به گوش دولت‌ها و ملت‌ها خوانده مي‌شود و آنان را در معرض توتاليتريسم قرار مي‌دهد. روشن‌فكران جهان سوم يا جهان شرق يا جهان جنوب (هر اصطلاحي كه فراخور زمان‌ ماست) البته در اين كار چيره‌دست‌ترند. كافي است به يك نمونه‌ي وطني آنان توجه كنيم: به پرآوازه‌ترين حزب روشن‌فكري تاريخ معاصر ايران.
هفتاد سال پيش در مهرماه سال 1320 گروهي از روشن‌فكران چپ‌گرا در تهران حزبي ساختند كه امروزه از آن مرده‌ريگي بيش نمانده است. حزب توده ايران از پس فروپاشي اتحاد جماهير شوروي و كمونيسم جهاني بيش از هر زمان ديگر به سوژه‌اي تاريخي بدل شده و ديگر موضوع روز نيست، اما همچنان مضمون روزگار ما هست. مضمون عصر ما هست چرا كه ذهن و زبان ايراني به شدت تحت تأثير زبان و ادبيات توده‌اي است. بخش عمده‌اي از اوتاد روشن‌فكري ايران يا توده‌اي بودند يا ضد توده‌اي شدند و در هر صورت تحت تأثير حزب توده بودند. در فاصله‌ي زماني دهه 20 تا دهه 70 روشن‌فكري توده‌اي گفتمان حاكم بر روشن‌فكري ايراني بوده است. كافي است به تاريخچه‌ي واژه‌هايي مانند رفيق، برادر، ايدئولوژي، استراتژي، امپرياليسم، كاپيتاليسم، بورژوازي، زحمتكشان و خودي و غيرخودي بنگريم كه همه همزاد حزب توده‌اند. حزب توده در واقعيت سياسي ايراني وجود ندارد اما در ذهنيت تاريخي ما هنوز ديده مي‌شود. در ملت و در دولت، چه برسد به روشن‌فكران ايران. اما آنچه روشن‌فكري توده‌اي در ايران ساخته، چيست؟
روشن‌فكري چپ ايران دو نظريه‌پرداز سترگ داشت. اول تقي اراني و دوم احسان طبري. تقي اراني ماركسيستي مستقل و ملي بود كه پايه‌هاي ماترياليستي ماركسيسم را به خود فهميده بود و متون ماركسيستي را در زادگاه ماركسيسم (آلمان) خوانده بود و به علت رشته‌ي تخصصي خود يعني علم فيزيك رويكردي علمي به ماركسيسم داشت. ماركسيسم البته بيراهه‌تر از آن است كه اصل آن را هم مايه فخر بدانيم اما ماركسيسم احسان طبري بنا به روحيه ادبي و شاعري او ايدئولوژي وابسته و اشراقي (نه فلسفي) يك روشن‌فكر جهان سومي بود كه قبله‌ي آمالش اتحاد شوروي بود.
انورخامه‌اي معتقد است كه اراني اگر زنده مي‌ماند نه‌تنها از شوروي كه از ماركسيسم فاصله مي‌گرفت چنان كه بسياري از روشن‌فكران اروپاي غربي چنين كردند، اما احسان طبري در طول حيات خود هر روز بيشتر شيفته‌ي شوروي شد و حتي در نزاع روسيه و چين يا نزاع خروشچف و استالين جانب استالينيسم را فرو نگذارد. طبري درباره نطق خروشچف عليه استالين مي‌نويسد: «ظاهراً سخنانش منطقي به نظر مي‌رسيد ولي بسياري از مستمعان او اين تز را نوعي خلع سلاح معنوي شوروي مي‌شمرند.» و حق هم با آنها بود… پس از روي كار آمدن برژنف تز اولويت سياست حفظ دستاوردهاي انقلابي كه در زمان لنين و استالين با پيگيري دنبال شد باز جاي شايسته خود را گرفت و شوروي توانست توازن نيروها را در جهان تغيير دهد.» (از ديدار خويشتن، ص 78)
اين‌گونه بود كه «تقليد» روش اساسي روشن‌فكري چپ ايران شد. پيروي از سرمشق حاكم بر جهان تفكر بر روشن‌فكري چپ ايران هم غلبه كرد. تقي اراني هم اگر زنده بود شايد چيزي جز ماركسيسم را تبليغ نمي‌كرد اما در همان تبليغ سعي مي‌كرد راه تقليد را نپيمايد همچنان كه برخي از همان گروه 53 نفره او (كه پايه‌گذار حزب توده هم بودند) در طول زمان به قرائتي بومي و ايراني از سوسياليسم توجه كردند. روشن‌فكراني مانند مصطفي رحيمي و داريوش آشوري از همين جمعيت بودند كه با شناخت تاریخ ایران، فرهنگ اسلامی و زبان فارسی تجربه‌های روشنفکری بی‌نظیری از روشنفکر مستقل ایرانی خلق کردند اما روح حاكم بر روشن‌فكري توده‌ای ايران تقليد ماند.
روشن‌فكري چپ ايران به تبع همين تقليد همانند روشن‌فكري چپ جهان ماركس را از صورت يك فيلسوف به شكل يك ايدئولوگ درآورد و همان گونه كه حزب توده تقي اراني را به شهيد خويش بدل ساخت ماركسيسم هم ماركس را به پيامبر خود فروكاست اما هم ماركس از ماركسيسم بزرگ‌تر بود و هم تقي اراني از حزب توده ارجمندتر. با وجود اين ايدئولوژي براي روشن‌فكري چپ ايران همان نقش دين را بازي كرد براي روحانيت سنتي ايران. بسته‌ي فروبسته‌اي كه معجوني از جواب‌هاي آماده براي سوال‌هاي از پيش تعيين شده بود. همه پرسش‌ها آشكار فرض مي‌شد و پاسخ‌ها آشكارتر. ايدئولوژي به روشن‌فكري چپ ايران امكان سنجش ايمان و ارتداد مي‌داد.
اگر بخواهيم به زبان الهيات سياسي سخن بگوييم مفهوم ارتداد در فقه اسلامي به ماركسيسم ايراني هم تسري يافته بود. بر همين اساس بود كه روشن‌فكران حزب توده به راحتي انشعاب‌هاي دروني خود را معادل ارتداد از ماركسيسم شوروي‌گرا و استالينيسم ايراني فرض مي‌كردند. در واقع اين اخلاق هنوز حتي در روشن‌فكري غيرچپ ايراني هم باقي مانده است، روشن‌فكراني كه توده‌اي نيستند اما هرگونه نقد روشن‌فكري و چپ‌گرايي و مفاهيمي مانند عدالت اجتماعي را حتي در صورت علمي خود ارتداد و كفر روشن‌فكري قلمداد مي‌كنند و به آن برچسب همراهي با ارتجاع و استبداد مي‌زنند.
حزب توده، حزبي برآمده از روشن‌فكران بود و بيش از طبقه‌ي كارگر در طبقه‌ي اشراف ريشه داشت و گرچه در طول زمان طبقه متوسط بدنه آن را تسخير كرد اما رهبران اصلي حزب يا شازده بودند يا شيخ‌زاده. اينكه نوادگان شيخ فضل‌الله نوري و فرمانفرما توده‌اي شوند از عجايب روزگار بود. با وجود اين حزب توده ادعاي نمايندگي طبقه كارگر را بر دوش مي‌كشيد. براي رهايي از اين تناقض طبقاتي سياست حزب ‌آميزه‌اي از توده‌گرايي و نخبه‌گرايي شد. پوپوليسم روشن‌فكري اما در جهان غرب پديده‌اي غريب نيست. روشن‌فكران چپ در جهان، پوپوليست‌هايي حرفه‌اي‌اند. در دل، عوام را نكوهش مي‌كنند و بر زبان آنان را برتر از خدا مي‌نشانند. روشن‌فكران سوسياليست چون جامعه‌گرا هستند سعي مي‌كنند به نمايندگي از مفهومي گنگ و ناشناخته به نام «جامعه» فرديت انسان‌ها را مورد خطاب و عتاب قرار دهند. بيان عبارات غلوآميز و غيرقابل اثبات و ابطال در باب اراده‌ي مردم و خردجمعي كاسبي روشن‌فكران است.
اين در حالي است كه خرد، هنر و اراده، همه، مفاهيمي فردي و انساني‌اند نه جمعي و اجتماعي. ابهامي كه در جامعه‌گرايي و توده‌گرايي، سوسياليسم و پوپوليسم وجود دارد اما به روشن‌فكران اين اجازه را مي‌دهد كه به نمايندگي از آنچه اكثريت خاموش مي‌نامند، سخن بگويند. گويي روشن‌فكران زبان اين انسان الكن‌اند. اما طنز ماجرا جايي رخ مي‌دهد كه توده مردم اين غلوهاي روشن‌‌فكرانه را باور كنند ولي زبان را در دهان ديگري بچرخانند، آنگاه صورت ضدعوام روشن‌فكران جلوه‌گر مي‌شود و زبان به طرد و لعن عامه مردم مي‌گشايند. اما در هر صورت بنيان‌گذار پوپوليسم روشن‌فكرانند هر چند كه كارگزار آن ديگرانند.
حزب توده اساس خود را بر تلقي سوسياليستي از دموكراسي قرار داده بود هر چند كه در آغاز اين‌گونه مي‌نمود كه مشروطه‌خواه و پارلمانتاريست است و حتي در دولت يكي از رجال مشروطه‌خواه يعني احمد قوام مشاركت كرد. اما در نهايت اين حزب پايه‌گذار نقد نظام پارلماني و دموكراسي ليبرال بود. دموكراسي حكومت بدي است اما بهترين حكومت بد تاريخ است. بدتر از آن، البته دموكراسي به روايت اتحاد شوروي بود. همان‌كه معمر قذافي هم آن را كپي كرد و همان كه در كوبا و كره و چين و روسيه به ديكتاتوري‌هاي حزبي و فردي و سلطنت‌هاي كمونيستي منتهي شد. اما پايه‌گذار نقد دموكراسي در جامعه ايران جامعه‌اي كه در عهد ماقبل دموكراسي به سر مي‌برد روشن‌فكران توده‌اي بودند و رهروان آنها همان كساني هستند كه در شرايط غيردموكراتيك از نقد دموكراسي حرف مي‌زنند.
روشن‌فكران چپ، ليبرال دموكراسي را از آن رو نقد مي‌كردند كه نمايندگان ملت را برتر از ملت مي‌نشاندند و وكلاي مردم را بالاتر از مردم قرار مي‌دهند اين نقدي درست است اما هرگز آلترناتيوي در برابر اين دموكراسي ناقص و ناتمام نشان ندادند و اين همان چيزي است كه حتي اسلاوي ژيژك امروز در وال‌استريت آن را تكرار مي‌كند. آنجا كه مي‌گويد: «آنها ما را خيال‌پرداز مي‌نامند… ما خيال‌پرداز نيستيم ما داريم آنها را از خواب خوششان كه دارد به يك كابوس تبديل مي‌شود بيدار مي‌كنيم… ما كمونيست نيستيم… اما پيوند هميشگي ميان سرمايه‌داري و دموكراسي از بين رفته است… ما مي‌خواهيم بگوييم آلترناتيو وجود دارد و اين‌گونه نيست كه ليبرال دموكراسي آلترناتيو نداشته باشد.» هنوز بعد از هفتاد سال روشن‌فكران چپ در پي آلترناتيو هستند در حالي كه در واقعيت جز ديكتاتوري نساختند.
حزب توده در بت‌سازي نهاد دولت در تاريخ معاصر ايران نقش مهمي داشت. گرچه هيچ‌گاه به قدرت و دولت نرسيد و دولت نساخت اما ذهنيت ايرانيان از اقتدار نهاد دولت محصول دو نيروي متضاد است اول سلطنت فاشيستي رضاشاه پهلوي و دوم حزب كمونيست توده. هر دو، دولت را غول افسانه‌اي مقتدري فرض كردند كه به نمايندگي از جامعه، حلال مشكلات ملت است و بايد به اقتدار و اختيار آن افزود. اين دو نيروي متضاد يكي آلمان نازي و ديگري اتحاد شوروي سوسياليستي را دولت عالي و ايده‌آل فرض مي‌كردند. اگر امروزه مردم نهاد دولت را سرپرست خود مي‌دانند اگر معتقدند آب و نان آنان در يد با كفايت دولت است اگر احزاب همه تلاش‌شان اين است كه ماشين دولت را به دست آورند و دولت خوب را جايگزين دولت بد كنند، اگر مفهوم دولت خوب هرگز روشن نيست، اما ملت را شيفته‌ي خود ساخته است اينها همه مرده‌ريگ سلطنت پهلوي و حزب توده است كه حتي پس از انقلاب اسلامي در ميان روشن‌فكران مسلمان و گاه طلبه‌هاي انقلابي نفوذ كرد و معجون سوسياليسم اسلامي را ساخت.
سوسياليسم اسلامي پس از انقلاب ايران در سال 1357 به گفتمان اصلي حاكميت تبديل شد و در برابر انسان‌گرايي و فردگرايي فقه سنتي قرار گرفت. روشن‌فكران چپ تئوري‌هاي لازم براي منكوب ساختن فقه سنتي را در اختيار دولت‌مردان وقت در دهه 60 قرار دادند و آنان را به سوسياليسم مجهز كردند. دولت به نهاد مقتدر و غالب بر همه نهادهاي مدني تبديل شد و قدرت برنامه‌ريزي براي تعيين جزئيات زندگي فردي و مدني شهروندان را پيدا كرد. دخالت اقتصادي دولت به دخالت‌هاي فرهنگي و سياسي منتهي شد و پسر خوب ملت در مقام پدر ملت قرار گرفت چون سرپرستي خانواده به او سپرده شده بود.
روشن‌فكري چپ ايران در جا انداختن توهمي به نام عدالت اجتماعي نقش اصلي داشت. تا قبل از حزب توده نزد متفكران ايراني عدالت چيزي جز برابري حقوقي نبود يعني هر كسي بتواند در شرايط مساوي به رشد كافي برسد. عدالت قرار دادن شي در جايگاه شايسته‌اش بود و برتر از «جود» بود چراكه «بخشش»، هر چيز را از جاي اصلي خود خارج مي‌كند اما عدالت آن را به جاي واقعي خود بازمي‌گرداند. اين مفهوم سنتي از عدالت با مفهوم مدرن آن يعني «حق» هم نسبت مستقيم دارد. عدالت نزد متفكران مدرن چيزي جز «انصاف» نيست و بهترين سند انصاف هم حقوق به رسميت شناخته شده در اعلاميه جهاني حقوق بشر است. به اين معنا عدالت به هيچ وجه تضادي با آزادي ندارد. عدالت يعني آزادي‌هايي كه براي هر انسان به صرف انسان بودن به رسميت شناخته شده است؛ آزادي حيات (امنيت)، عقيده، بيان، رفاه، كار و …
اما حزب توده و روشن‌فكري چپ ايران عدالت را به تقليد از ماركسيسم مفهومي اجتماعي ساخت و اساس آن را توزيع عادلانه ثروت قرار داد. ثروت را مفهومي اجتماعي فرض كرد كه بايد دوباره در جامعه(؟!) توزيع شود و اين‌گونه بود كه عدالت در تقابل با آزادي قرار گرفت. عدالت اجتماعي به اين معنا در مقابل عدالت حقوقي است. عدالت اجتماعي گاه به ظلم بالسويه تعبير مي‌شود و گاه به تبعيض مثبت. اما عدالت اجتماعي همان چيزي است كه در مقابل فهم سنتي و مدرن از عدالت قرار مي‌گيرد. عدالت اجتماعي همان «جود» و «بخشش» و اعانه‌ي عام است و عدالت اجتماعي كارگزاري مي‌خواهد به نام دولت كه حق جامعه را از فرد بگيرد و حتي اگر به او ظلم كند چون دولت نماينده جامعه است ظلمش عين عدل است.
روشن‌فكري چپ ايران خشونت را تقديس كرد. حزب توده هرگز از مبارزه مسلحانه دفاع نكرد اما همواره سازمان نظامي مخفي داشت چه در دوره نهضت ملي و چه در دوره انقلاب اسلامي، چه در دوره خسرو روزبه چه در زمان ناخدا افضلي. تقديس خشونت بود كه محمد مسعود را كشت. تقديس خشونت بود كه نزد چپ‌هاي غيرتوده‌اي مانند فداييان و مجاهدين ترور را ممكن ساخت. تقديس خشونت بود كه سوسياليست‌هاي اسلامي را به‌رغم نظر فقهاي شيعه به اعدام انقلابي واداشت. مفهوم اعدام انقلابي هرگز در فقه شيعه سابقه نداشت و تحت تأثير مستقيم روشن‌فكري چپ وارد ادبيات سياسي معاصر ايران شد. و البته هنوز در جهان، روشن‌فكراني مانند اسلاوي ژيژك خشونت اخلاقي را مجاز مي‌دانند.
سنگ بناي غرب‌ستيزي را در تاريخ معاصر ايران روشن‌فكران چپ و حزب توده نهادند. حزب توده در جهان دوقطبي و تمثيلي شرق و غرب حامي بلوك شرق بود كه هيچ نسبتي با شرق باستان نداشت. اما گاه اشتراك لفظي رهزن معنا مي‌شود، از نظر آنان غرب فقط استعمارگر و امپرياليست و خون‌خوار بود و منظور از غرب، ايالات متحده، آمريكا و بريتانيا و اروپاي باختري بود. اما شرق، بهشت بود: استعمار ستيز و مهربان و غمخوار محرومان. اين شرق با فروپاشي اتحاد شوروي براي هميشه بي‌معنا شد اما غرب‌ستيزي و شرق‌ستايي براي ما به ارث ماند. هنوز روسيه و چين و پيمان شانگهاي و مناطقي از جنوب كه خوي ضدغرب دارند مانند ونزوئلا و كوبا ملجاء و پناهگاه ستيز با غرب هستند و دژهاي مستحكم مبارزه و مقاومت عليه غرب.
حتي جلال آل‌احمد كه از حزب توده بوده چون در ذهن و زبان همچنان توده‌اي ماند غرب‌زدگي را مفهومي به درازاي تاريخ تصوير كرد تا ابزاري باشد براي هميشه در دست سياست‌مداران.
امروزه غرب‌ستيزي نظريه‌اي رسمي است و غرب‌زدگي فحشي ابدي كه در كارخانه ادبيات حزب توده ساخته شده است و به کار اصولگرایان آمده است.
غرب‌ستيزي البته محصول يك نظريه چپ ديگر است. غيريت سازي و بيگانه‌سازي. خودي و غيرخودي كردن براي اولين بار نزد روشن‌فكران چپ باب شد. آنان كه برحقند و باحقند. آنان كه بر خلقند و با خلقند. روشن‌فكران خلقي و ضدخلقي. خودي و غيرخودي. جيره‌خواره غرب و فرزندان ملت.
تقسيم‌بندي و فراكسيون‌سازي و گروه‌بندي نخبگان و راندن آنان به اتهامات مبهم و كلي كار حزب توده بود. حزب توده بود كه ليبرال‌ها را جاده صاف‌كن امپرياليسم معرفي كرد. حزب توده بود كه ملي‌گرايان را غرب‌گرايان خواند.
احسان طبري داستان اختلاف‌نظر در حزب توده در سال 1357 را چنين مي‌نگارد: «ايرج اسكندري دبير اول نوگزيده حزب [با شعار سرنگوني رژيم شاه] مخالف بود ايرج مي‌گفت رژيم شاه محكم است و شعار سرنگوني شعاري بلامحتوا است. فوقش چيزي كه ما بايد بطلبيم اجراي قانون اساسي است… آنها در مورد متحدان ما در انقلاب آينده بر آن بودند كه آنها ياران مصدق‌اند و ما بايد با كمك آنها راه را براي اجراي قانون اساسي در نبردي طولاني بگشاييم…. كيانوري و به دنبال روش او جمعي از ما مواضعي به كلي ديگر داشتيم… ما ياران سابق دكتر محمد مصدق را با خود دكتر مصدق فرق مي‌گذاشتيم و آنها را مردمي سازش‌كار، نزديك به آمريكا و طرفدار سرمايه‌دار مي‌شمرديم و چشم اميد به روحانيت مبارز و بر رأس آنها آيت‌الله خميني دوخته بوديم… باري شراره‌ي انقلاب بالا گرفت و امام بازگشت.» (همان، ص 50-48) حزب توده البته مصدق را هم در گذشته (قبل از كودتاي 28 مرداد) طرفدار آمريكا مي‌دانست و اينك نوبت مصدق زمان يعني مهندس بازرگان بود كه در معرض دگرسازي حزب توده قرار گيرد.
و سرانجام حزب توده حزبي جهان‌وطن بلكه بي‌وطن بود. عاشق شوروي بود و از تعريف و تمجيد شوروي‌ها در پوست خود نمي‌گنجيد: «چون نطق خود را به روسي ادا كردم اين امر مايه خرسندي ميخائيل سوسلف (رهبر هيأت نمايندگي شوروي) شد و در لحظات آنتراكت جلسه (بزرگداشت حزب كمونيست جيس) وي به من نزديك گرديد و دست داد و گفت: سخنان شما بسيار مطبوع بود و از برخورد شما با كشورمان متشكرم.» (احسان طبري، همان ص 72)
طبري اين شيداي شوروي در جايي ديگر مي‌نويسد: «در كشور ما تبليغات غربي و ارتجاعي همه‌اش از آن دم مي‌زند كه روس‌ها مي‌خواهند به آب‌هاي گرم خليج‌فارس نزديك شوند اينكه خود آمريكايي‌ها در تمام آب‌هاي داغ و جوشان استوايي تا آب‌هاي منجمد شمالي و جنوبي شيرجه مي‌روند گويا به تصويب عرش و ملاء اعلي رسيده است و مجازترين كارهاست ولي واي كه روس‌ها يك گره به آب‌هاي گرم يا ولرم نزديك شوند. روس‌ها بايد مانند خرس قطبي فقط در غارهاي يخين بخزند… وقاحت بي‌نظيري است ولي متداول است و عيب آن را هم هنوز بسياري نمي‌فهمند.»
با اين نظريه‌پرداز البته روشن است كه چرا حزب توده در برابر شعار ملي شدن صنعت نفت تنها از شعار ملي شدن صنعت نفت جنوب دفاع مي‌كرد و مي‌خواست نفت شمال را به شوروي بدهد. حزب توده البته به دلايل عقيدتي نه امنيتي به اتحاد شوروي وفادار بود چرا كه شرط حضور در كمينترن سوگند وفاداري به دژ كمونيسم در جهان و ساختمان سوسياليسم يعني اتحاد شوروي بود.
تاريخ حزب توده‌ي ايران تاريخ روشن‌فكري چپ بلكه روشن‌فكري ايران است. بديهي است روشن‌فكران مستقل از محمدعلي فروغي و علي‌اكبر داور و پرويز ناتل خانلري در جبهه راست تا خليل ملكي و مصطفي رحيمي و حتي بيژن جزني در جبهه چپ و علي شريعتي و محمد حنيف‌نژاد و مهدي بازرگان در جناح مذهبي در رشد فكر و پيشبرد آزادي در ايران نقش غيرقابل انكاري داشته‌اند و نمي‌توان و نبايد تاريخ روشن‌فكري را به يك چوب راند اما مي‌توان نمونه‌برداري كرد و اصولاً آسيب‌شناسي بدون نمونه‌برداري بي‌معناست.
روشن‌فكران (چپ) در همه جاي جهان خواسته و ناخواسته «روح‌القدس» استبدادهاي مدرن بوده‌اند و روشن‌فكران راست در اقليت محض قرار گرفته‌اند تا جايي كه گويي چيزي به نام روشن‌فكري راست وجود ندارد. فون هايك مي‌نويسد: «من هنوز حتي به يك مورد برنخورده‌ام كه چنين شهرت علمي كاذبي [روشن‌فكري يا معامله‌گران دسته دوم آراء و انديشه‌ها] به دلايل سياسي به محققي محافظه‌كار تعلق گرفته باشد» (همان، ص 146)
روشن‌فكران محافظه‌كار يا روشن‌فكران راست از نوع فريدريش فون هايك، ميلتون فريدمن، ساموئل هانتينگتون، فريد ذكريا، ريمون آرون و آندره مالرو روشن‌فكراني هستند كه:
1- اهل تقليد از مد مرسوم جهان مانند ماركسيسم، پست مدرنيسم و حتي ليبراليسم و نئوليبراليسم نيستند. ‌آنان شكاك و منتقد هرگونه ايدئولوژي‌اند و حتي قرائت‌هاي تماميت‌خواهانه از ليبراليسم را هم رد مي‌كنند. از نظر آنان جورج بوش نه نماد ليبراليسم كه مظهر قرائت سوسياليستي از ليبراليسم است. دخالت دولتي مقتدر در مقررات دولت‌هاي ديگر و نيز باراك اوباما ليبرال نيست سوسياليست است چراكه براي نجات نظام سرمايه‌داري با حمايت غيرليبرالي از بانك‌ها حقوق افراد را ناديده مي‌گيرند و از اين حيث شايد تسخير وال استريت هشداري به جا به سوسياليست‌هاي ليبرال‌مآب باشد. جالب اينجاست كه ميلتون فريدمن سال‌ها قبل اين ماجرا را پيش‌بيني كرده بود: «امروزه اتفاق نظر بر اين است كه سوسياليسم، يك شكست و سرمايه‌داري، يك موفقيت است اما اين گرايش آشكار جامعه روشن‌فكري … گول‌زننده است…. اكثريت جامعه روشن‌فكري به طور خودكار از هرگونه گسترش قدرت دولت حمايت مي‌كند زيرا چنين تبليغ نمي‌شود كه افزايش قدرت دولت راهي است براي حمايت از افراد در برابر شركت‌هاي بزرگ بد، كاهش فقر، محافظت از محيط‌زيست يا ارتقاء برابري… روشن‌فكران ممكن است شعر را ياد گرفته باشند اما آهنگ را نمي‌توانند تنظيم كنند. فردگرايي و سرمايه‌داري رقابتي را تبليغ مي‌كنند در حالي كه عملاً سوسياليسم را اجرا مي‌كنند.» و اين اوصاف دقيق باراك اوباماست.
2- «روشن‌فكران راست»‌گو منتقد ليبرال دموكراسي‌اند اما همه‌ي ليبرال دموكراسي را نقد مي‌كنند و نه فقط نظام پارلماني و وكالتي و نمايندگي را. آنان دولت‌گرا نيستند و افسانه دولت خوب را باور نمي‌كنند آنان معتقدند نبايد نهاد دولت را كوچك كرد، بايد نهاد دولت را حذف كرد و اين كار را با افزايش اختيارات انسان در برابر دولت و افزايش اقتدار دولت‌هاي كوچك در برابر دولت بزرگ انجام مي‌دهند به همين دليل روشن‌فكران راست و ليبرال با دولت‌هاي امپرياليست مانند ايالات متحده آمريكا كه هر روز بر اقتدار و بودجه خود مي‌افزايد مخالفند و اشغال عراق و افغانستان را نه برنامه‌اي ليبرالي كه رسالتي سوسياليستي براي توسعه قدرت امپرياليستي خود مي‌دانند.
3- «روشن‌فكران راست»‌گو نزاع عدالت و آزادي را بي‌حاصل مي‌دانند عدالت را همان آزادي و آزادي را همان عدالت مي‌دانند و سندي براي آزادي جز اعلاميه جهاني حقوق بشر نمي‌شناسند. هيچ چيز آزادي را محدود نمي‌كند جز آزادي و هيچ چيز عدالت را محقق نمي‌كند جز آزادي و آزادي يعني حق استفاده انسان از حق. «روشن‌فكران راست»‌گو عدالت توزيعي و عدالت اجتماعي را توزيع عادلانه فقر مي‌دانند و نهاد مالكيت را استيفاگر حقوق بشر مي‌دانند.
4- «روشن‌فكران راست»گو هيچ نوع خشونتي را مجاز نمي‌دانند. نظريه‌ي عدم خشونت يك نظريه اساسي در نظريه‌هاي ليبرالي است.
5 – «روشن‌فكران راست» گو به هيچ مرزخودي و غيرخودي معتقد نيستند و همه انسان‌ها را دگرانديش مي‌دانند و به فرقه و قبيله معتقد نيستند.
6- «روشن‌فكران راست»‌گو به ارزش‌هاي ملي احترام مي‌گذارند اما ارزش‌هاي فردي را برتر از ارزش‌هاي اجتماعي مي‌دانند از نظر آنان جامعه چيزي جز افراد نيست.
7- «روشن‌فكران راست» گو غرب‌ستيز يا غرب‌گرا، شرق‌ستيز يا شرق‌گرا نيستند نظريه‌هاي خاك و خون و تاريخ را نژادپرستي مي‌دانند.
8- «روشن‌فكران راست» گو پوپوليست نيستند. مردم را جانشين خدا نمي‌دانند گرچه مردم‌سالاري را روش حكمراني مي‌دانند اما در ستايش مردم دروغ نمي‌گويند. نخبه‌گرا هستند اما نخبه‌سالار نيستند.
9- «روشن‌فكران راست» گو ايدئولوژيك نيستند براي همه چيز جواب از پيش تعيين شده ندارند. آنان دانش را به جاي ايدئولوژي قرار مي‌دهند.
10- «روشن‌فكران راست» گو انسان‌گرا هستند آنان انسان را مالك جان و جسم و مال و عقيده خود مي‌دانند و جامعه يا دولت را در برابر فرد، نهاد مصنوعي و انسان را تنها موجود طبيعي حيات مدني مي‌دانند.
بر اين اساس آيا در ايران امروز ما «روشن‌فكري راست» گو مي‌يابيد؟
آيا كسي را مي‌شناسيد كه با جرأت و جسارت بگويد من يك «روشن‌فكر راست» هستم و از طعنه و كنايه روشن‌فكران چپ نهراسد؟
گمان نمي‌كنم. چراكه 70 سال تاريخ حزب توده چنان روشن‌فكري ايراني را با روشن‌فكري چپ‌گرا برابر ساخته است كه گويي همه ما يك ذهنيت توده‌اي پشت فرديت واقعي خود پنهان ساخته‌ايم. ناخودآگاه توده‌اي ما، روشن‌فكري ايراني را از آزادي‌خواهي و راستگويي بازداشته است. اين روياي فريدريش فون هايك بود: «سند عمده‌اي كه يك آزادي‌خواه حقيقي بايد از كاميابي سوسياليست‌ها بگيرد اين است كه آنچه سبب جلب پشتيباني روشن‌فكران و در نتيجه موجد نفوذشان در افكار عمومي شد شجاعت‌شان در طرفداري از يك ناكجاآباد يا مدينه فاضله بود… آينده آزادي تاريك خواهد بود مگر آنكه موفق شويم شالوده‌ريزي فلسفي جامعه‌ي آزاد را به مسأله‌اي زنده در عالم فكر تبديل كنيم و اجراي آن را به صورت كاري در آوريم كه قوه ابتكار و تخيل زنده‌ترين ذهن‌ها را در بوته آزمايش بگذارد.
اگر بتوانيم دوباره آن ايماني را به قدرت انديشه بازيابيم كه نشانه آزادي‌خواهي در بهترين دوران آن بود، در نبرد شكست نخواهيم خورد. تجديد حيات آزادي‌خواهي در جهان انديشه و روشن‌فكري در بسياري از بخش‌هاي جهان آغاز شده است ولي آيا به موقع به فرياد خواهد رسيد؟» (خرد در سياست ترجمه عزت‌الله فولادوند، ص 165)

دکتر سید حسین نصر: مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که می‌دانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت

to me

دکتر سید حسین نصر: مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که می‌دانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت

کی از مسائل دیگری که در این کتاب مطرح شده است، نسبت خانوادگی شما با فراماسونری است. نویسنده کتاب، مرحوم والد ارجمندتان ولی‌الله خان و خود شما را جزو این تشکیلات دانسته است و اگر برایش مقدر بود، فرزندتان ولی‌رضا را نیز جزو فراماسونری دسته‌بندی می‌کرد!
بنده در جاهای دیگر هم در مورد این مسأله صحبت کرده‌ام، خدمت شما هم می‌گویم. مرحوم پدرم عضو تشکیلات فراماسونری بود و تا جایی که می‌دانم مرتبه بالایی نیز در این تشکیلات داشت. من جایی ندیده‌ام، اما از دوستان پدرم شنیده‌ام که ایشان رتبه 33 را در فراماسونری داشت. تلاش پدرم در این تشکیلات بیشتر معطوف به علاقه مطالعاتی درباره تاریخ قرن هجدهم و دوران روشنگری اروپا و همچنین علوم جدیدی که در اروپا تدریس می‌شد، بود. این نکته را هم نباید فراموش کرد که در اواخر دوره قاجاریه عده زیادی از رجال معروف آن زمان از جمله مستوفی‌الممالک، صمصام‌السلطنه، ذکاء‌الملک، فرمانفرما و برخی از علمای بنام و بسیاری دیگر مانند پدر من عضو فراماسونری بودند.
نکته دیگر آن است که رابطه‌ای بین فراماسونری و تصوف توسط صفاعلی‌شاه در خانقاه صفی علی شاه به وجود آمده بود. البته نه خود طریقه بلکه شعبه‌ای از این طریقه که پدرم با آن‌ها ارتباط داشت. بعد از روی کار آمدن رضاشاه و قدغن شدن لژهای فراماسونری، پدرم رسماً استعفا داد و دیگر هیچ‌گاه با فراماسونری ارتباط نداشت تا روزی که فوت کرد. وقتی من در سال 1337 خورشیدی به ایران آمدم، دوستان قدیمی پدرم که هنوز در قید حیات بودند، به من پیشنهاد دادند که عضو فراماسونری شوم. من این پیشنهاد را قاطعانه رد کردم و گفتم که اصلاً اهل این نوع کارها نیستم، چرا که در بدو ورودم به ایران هم از لحاظ نظری و هم به نحو عملی اشتغال به عرفان و تصوف داشتم و این اشتغال فقط به خواندن یا نوشتن کتاب خلاصه نمی‌شد. بدین سبب از لحاظ معنوی نیز به هیچ‌وجه حاضر به پذیرفتن این پیشنهاد نبودم. از آن‌رو که سنت‌گرا هستم، تجددیابی فراماسونرها را که از قرن هجدهم شروع شد، گناه بزرگی می‌دانستم. همه ما از رنه گنون گرفته تا خود من درباره این موضوع نوشته‌ایم و معتقدیم انحرافی که فراماسون‌ها قبل از پیروزی انقلاب فرانسه در قرن هجدهم در تشکیلاتی که در قرون وسطا جنبه عرفانی و باطنی داشت، به وقوع پیوست، سهم بزرگی در از بین بردن دیانت در مغرب‌زمین داشت. همان‌طور که می‌دانید، در اروپا کسی که کاتولیک بود، نمی‌توانست فراماسون شود. البته این داستان مفصلی است که وارد آن نمی‌شوم. اما بنده همیشه از سنن ادیان بزرگ طرفداری کرده‌ام و با وجود مزایای سیاسی زیادی که می‌توانست این تشکیلات برای من داشته باشد، هیچ وقت کوچکترین تمایلی به این که به تشکیلات فراماسونری وارد شوم، نداشته‌ام. در هیچ‌کجا نیز هیچ مدرک و سندی در مورد عضویت من در تشکیلات فراماسونری دیده نمی‌شود.
شاید برای شما جالب توجه باشد بدانید وقتی که مرحوم اسماعیل رانین برای نوشتن کتاب چند جلدی خود درباره تاریخ فراماسونری به دانشگاه تهران می‌آمد و از کتابخانه دانشکده ادبیات استفاده می‌کرد، روزی سخن ما به بحث درباره این مکتب کشیده شد و او از اطلاعاتی که بنده درباره فراماسونری داشتم، بسیار تعجب کرده بود. او نمی‌دانست که کسی در ایران، تا این مقدار پیرامون این موضوع مطالعه کرده باشد. البته تمامی مطالعات من درباره فراماسونری مربوط به جیمز اندسون، لردهای انگلیسی و فرانسوی مؤسس فراماسونری جدید و مسائل قرن هجدهم نظیر انقلاب فرانسه و همچنین تحولات نهادهای ماسونیک آن دوران می‌شود. به عبارت بهتر روی جریان‌های فتوت قرون وسطا و نهضت جوانمردی بنایان و معماران نیز کار کرده بودم که بخش مهمی از تاریخ اندیشه غرب بود. به جز آن من هیچ آگاهی‌ای از جزئیات تشکیلات فراماسونری در ایران نداشتم و هیچ علاقه‌ای هم نداشتم که آن را پیگیری کنم و همانطور که گفتم، هیچ سابقه‌ای هم در این زمینه ندارم. در هیچ‌یک از کتاب‌هایی که راجع به فراماسونری در ایران نوشته شده و اسنادی که به دست آمده، نامی از بنده نبوده است. من به طور بنیادین با ورود فراماسونری به دنیای اسلامی چه در ایران، چه در ترکیه و چه در هند مخالف بوده و هستم. فراماسونرها گروه‌هایی هستند که نقش مهمی در تضعیف نهادهای اسلامی داشتند. همین آتاتورک که نظام ترکیه را لائیسیته کرد، از اعضای فراماسونری بود. عصمت اینونو و اکثر آن‌هایی که مملکت عثمانی را از بین بردند و مدرنیسم غربی را در ترکیه تأسیس کردند، فراماسون بودند. در ایران گرچه این جریان به این شدت شایع نبود، خیلی‌ها فراماسون بودند. حتی همان‌طور که گفتم، بین علما نیز عده‌ای بودند که فراماسون بودند.  
 ابایی از انتقاد از سیاست‌های امریکا درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ندارم
آیا شما در دوران دانشجویی‌تان در ایالات متحده دستیار هنری کسینجر بوده‌اید؟ در کتاب ادعا شده است که شما از این طریق با مقامات سیاسی و امنیتی امریکا تماس پیدا کرده‌اید. این مسأله مورد تایید شما است؟
هنگامی که من دانشجوی دوره دکترا در دانشگاه هاروارد بودم، به علل مادی تابستان‌ها کارهای مختلفی می‌کردم. یک سال به اداره مربوطه دانشگاه تقاضای کار برای تابستان دادم. چند روز بعد به من خبر دادند که یک برنامه تابستانی در دانشگاه هاروارد برای دعوت افراد از کشورهای مختلف برای سخنرانی و گفت‌وگو وجود دارد که توسط یکی از استادان رشته علوم سیاسی به نام پروفسور هنری کسینجر اداره می‌شود. آنها به دنبال استخدام فردی مانند شما که دانشجوی دوره دکترا باشد، هستند. بنده هم برای نخستین بار با هنری کسینجر ملاقات کردم و او، مرا به عنوان دستیار خود در این برنامه دو تابستان پشت سر هم برگزید. کار من ملاقات با افراد مدعو و کمک به آنان بود و البته هر روز کسینجر را می‌دیدم. در همین برنامه بود که یک سال مرحوم جلال آل احمد شرکت کرد. با کمک بنده، جلال آل احمد مقاله «غرب‌زدگی» خود را تهیه کرد که بعداً به صورت کتاب معروفی درآمد. آل احمد خیلی کم انگلیسی می‌دانست و من مقاله غرب‌زدگی او را به انگلیسی ترجمه کردم و ایشان از روی متن با اشکال فراوان سخنرانی خود را به زبان انگلیسی انجام داد. پس از تابستان دوم من دیگر کسینجر را ندیدم و در آن وقت او فقط یک استاد دانشگاه بود و ظاهراً ارتباطی با محافل سیاسی ایالات متحده نداشت. وقتی در ایران بودم، او رئیس شورای امنیت ملی و سپس وزیر خارجه ایالات متحده شد و چند بار به ایران آمد. مخصوصاً با او ملاقات و صحبت نکردم چون نمی‌خواستم سوء تعبیر شود که بنده رابطه‌ای با مقامات سیاسی امریکا داشتم. در عرض 50 سال اخیر تنها باری که با کسینجر صحبت کردم، چند سال پیش به صورت اتفاقی در پاریس بود. در تالار ورودی هتلی او را پس از سال‌ها دیدم و با او سلام و احوالپرسی کردم. اول مرا نشناخت ولی بعد از چند لحظه تابستان‌های هاروارد را به خاطر آورد. به هر حال دستیاری او کوچک‌ترین رابطه با مواضع بنده نسبت به مقامات سیاسی نداشت و بنده در ایران همیشه از مقامات امریکایی مگر در امور آموزشی و فرهنگی فاصله می‌گرفتم. حتی الان که در امریکا هستم، از انتقاد از سیاست‌های این کشور درباره ممالک اسلامی و مخصوصاً ایران ابا ندارم و هر وقت کسی به علت تخصصی که بنده از دیدگاه آنان درباره دنیای اسلامی و ایران دارم سؤال می‌کند، می‌گویم تحت هیچ شرایط به ایران حمله نکنید. 
 
جناب آقای دکتر! شبهه دیگری که در مورد شما ترویج شده است، حول محور ارتباط شما با دربار بوده است. مصداق آن را نیز پذیرش سریع شما در هیات علمی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران می‌دانند و می‌پرسند که چرا شما وقتی در سال 1337 و پس از پایان تحصیلات‌تان از ایالات متحده به ایران آمدید، به سرعت جذب دانشگاه تهران شدید؟ آنها این اتهام را مطرح می‌کنند که دربار استخدام شما را به دانشگاه تهران دستور داده است.
اولاً که بنده در آن وقت هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. پسرعموی من دکتر تقی نصر، وزیر دارایی در کابینه سپهبد رزم‌آرا بود و قرار بود نخست وزیر شود. به خاطر جریانات مربوط به ملی شدن صنعت نفت و تا حدی با حمایت از مصدق‌السلطنه، بدون اجازه شاه از کابینه استعفا داد. به همین خاطر هم مدتی خانواده ما مغضوب دربار بود و نام خانوادگی نصر در ایران حساسیت‌برانگیز شده بود. من وقتی به ایران آ‌مدم، 25 ساله بودم و اگر کسی در آن زمان به من کمک کرده باشد، تنها مرحوم پدرم و اسم او بود. او یکی از استادان برجسته بود که سال‌ها رئیس دانشکده ادبیات، حقوق، طب و همچنین رئیس دانشسرای عالی بود. به همین خاطر گروه زیادی از استادان دهه 30 دانشگاه تهران، از شاگردان مرحوم پدرم بودند. مرحوم دکتر علی اکبر سیاسی، رئیس دانشکده ادبیات، رئیس دفتر پدرم در وزارت معارف دوره رضاشاه بود. من آن موقع هیچ ارتباطی با دربار نداشتم. از سوی دیگر تصور کنید که جوانی به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران مراجعه کند که از دانشگاه هاروارد در رشته فلسفه و تاریخ علوم درجه دکترا داشته باشد و در آن زمان دانشکده به دنبال کسی باشد که توانایی تدریس تاریخ علوم را داشته باشد. طبعاً استادان مربوطه به جلب این متخصص جوان به دانشکده علاقه‌مند می‌شوند. قبل از آمدن من، مرحوم دکتر هشترودی که ریاضیدان و آدم بسیار باسوادی بود، تاریخ علوم را درس می‌داد. ورود من به دانشکده ادبیات، اعضای هیات علمی را خیلی خوشحال کرد. زیرا من نخستین کسی بودم که در آن سن جوانی وارد دانشگاه تهران می‌شدم. در حالی که از دانشگاه هاروارد دکترا داشتم و چنین شخصی سابقاً وجود نداشت. بدین خاطر در دانشگاه، همه از آمدن بنده استقبال کردند. هیچ زد و بندی نیز در کار نبود. علاوه بر این، من پیش از آن نیز در دانشگاه هاروارد تدریس می‌کردم و دانشگاه هاروارد و ام.آی.تی قصد داشتند مرا به عنوان استادیار بپذیرند. من تاکنون دو بار استاد دانشگاه هاروارد بوده‌ام و چندین بار نامه دعوت برای من ارسال شده بود که از ایران بروم و آنجا تدریس کنم. ممکن است شخصی به دیگری بگوید من از شکل راه رفتنت خوشم نمی‌آید، ولی اتهام بی‌سوادی به کسی زدن دلیل کافی می‌‌خواهد. ممکن است که بنده در طول عمرم به خیلی چیزها متهم شده باشم، ولی تاکنون هیچ گاه به بی‌سوادی متهم نشده بودم.
 
 علما برای پذیرفتن مشاغل حکومتی به من اصرار می‌کردند
مسأله دیگری که مدعیان مطرح می‌کنند، پذیرش ریاست دفتر مخصوص فرح است. البته من نمی‌خواهم وارد این موضوع شوم، چون به طور تفصیلی با یکدیگر گفت‌وگو داشته‌ایم. ولی سؤالم به سبب طرح این موضوع در کتاب فوق‌الذکر است که چرا پس از وقایع 17 شهریورماه و به راه افتادن تظاهرات میلیونی و همچنین شلوغی‌ها و اعتراضات، باز هم دکتر نصر می‌پذیرد که وارد کار حکومتی شود و ریاست دفتر فرح را بپذیرد؟ به این مسأله هم اشاره‌ای داشته باشید.
اولاً زمانی که بنده ریاست دفتر ملکه را پذیرفتم، هنوز این اعتراضات چندان شروع نشده بود و ابتدای شلوغی‌ها بود. من این مطلب را بارها برای خود شما شرح داده‌ام و در اینجا نیز به طور خلاصه تکرار می‌کنم. از سال 37 وقتی که از دانشگاه هاروارد به تهران آمدم تا سال 57 که نتوانستم در ایران بمانم و به امریکا بازگشتم، مدت 20 سال در ایران بودم و در عرض این مدت هیچ گاه وارد سیاست نشدم. اسناد زیادی موجود است که بارها پیشنهاد وزارت به بنده شده بود. از دوره دکتر امینی که من 29 سال بیشتر نداشتم تا دوره حسنعلی منصور که پیشنهاد شرکت در کانون مترقی و وزارت به من شد تا حتی در دوره هویدا پیشنهادات مختلفی در مورد پذیرش وزارت و سفارت به من می‌شد، اما من هیچ گاه این پست‌ها را نپذیرفتم. حتی به خاطرم می‌آید که در برهه‌ای از زمان به خاطر آشنایی‌ام با زبان عربی، اصرار زیادی داشتند که سفیر ایران در عربستان یا مصر شوم، ولی من هیچ گاه به دنبال کار سیاسی نرفتم و تمام وقتم را صرف کارهای علمی کردم. ریاست دانشکده ادبیات و معاونت دانشگاه تهران و ریاست دانشگاه آریامهر را نیز به دلیل لطفی که استادان به من داشتند و علاقه خودم به کارهای آموزشی و پژوهشی متقبل شدم، نه به علت وارد شدن به فعالیت‌های سیاسی. چنان که گفتم، وقتی که من ریاست دفتر مخصوص ملکه را برعهده گرفتم، هنوز راهپیمایی‌های بزرگی مانند راهپیمایی روز عاشورا شکل نگرفته بود. البته اعتراضاتی در گوشه و کنار ایران رخ داده بود. به هر ترتیب برای تبیین این ماجرا و درک صحیح از ماوقع باید به وضع آن دوره در ایران بازگشت،‌ نه این که وقت خود را تلف کرد و تاریخ را دوباره و به گونه‌ای بازنویسی کرد که انگار حوادث طبق آنچه فلان نویسنده می‌خواهد و منطبق بر نحوه تفکرش است، اتفاق افتاده. تاریخ واقعی همان چیزی است که بوده و اتفاق افتاده است. در آن زمان و در آغاز شلوغی‌ها، هنوز هیچ کس دقیقاً نمی‌دانست که معترضان به شاه چه کسانی هستند. چپی هستند یا راستی؟ رادیکال هستند یا محافظه‌کار؟ ترس خیلی از علما این بود که کمونیست‌ها ایران را در اختیار بگیرند و حکومت کمونیستی که در آن زمان در مسکو مستقر بود، عنان این اعتراضات را در دست داشته باشد. بین عده‌ای از بزرگان دینی این ترس و واهمه وجود داشت که نکند ایران به دست مارکسیست‌ها بیفتد. همان طور که می‌دانید، در آن زمان مجاهدین خلق بسیار قوی بودند و ترورهای گسترده‌ای انجام می‌دادند. بحث‌های بین مرحوم مطهری و شریعتی نیز از سر گرفته شده بود و شبنامه‌های زیادی نوشته می‌شد. اتفاقات بسیار زیادی نیز افتاده بود که خودتان می‌دانید و نگرانی‌های آن وقت را نیز باید در نظر بگیرید. در آن شرایطبرخی از آقایان علما ترس زیادی از این وضعیت داشتند و طرفدار این نظریه بودند که تنها پلی که می‌تواند رابطه را بین جریان‌های اسلامی و دیدگاه‌های حکومتی حفظ کند تا جلوی خطر استیلای کمونیسم گرفته شود، بنده هستم. از آن سو ملکه نیز از سال‌ها پیش و به دلیل همکاری‌های فرهنگی نظیر کار روی معماری سنتی، بازسازی بافت شهر اصفهان و تاسیس انجمن شاهنشاهی فلسفه ایران مرا می‌شناخت. وی در شرایط حساسی پیشنهاد ریاست دفتر مخصوص خود را به من کرد. من می‌دانستم که این کار نه تنها خطرناک و مشکل است که برای من هیچ سود دنیوی نیز ندارد. شما ممکن است در ذهن خود تصور کنید که گاهی انسان دنبال منافع شخصی است و می‌خواهد ترقی کند و این مسأله قابل قبول است، ولی در آن زمان من هیچ احتیاجی به ترقی این چنینی نداشتم. اگر می‌خواستم از جنبه سیاسی ترقی کنم، سال‌ها قبل وقتی مملکت امن و امان بود، وزیر شده بودم. من به هیچ وجه دنبال کارهای سیاسی نبودم و اگر می‌خواستم کارهای خود را کرده و دغدغه‌های خودم را دنبال کنم، اشتهار، امکان و تجربه کافی داشتم و احتیاجی به پذیرفتن این گونه سمت‌ها نبود.
ریاست دفتر ملکه را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم / مرحوم مطهری مانند برادر من بود
پس چرا قبول مسئولیت کردید؟
چون این کار را در آن زمان یک وظیفه ملی و حتی دینی دانستم و شاید هم اشتباه کردم. حتماً اشتباه کردم وگرنه این گونه چوب آن را نمی‌خوردم. ولی از سوی دیگر آمدن من به ایالات متحده، امکانات نوینی برای فعالیت در زمینه اسلام‌‌شناسی و معرفی اسلام به غرب و حتی ممالک دیگر اسلامی به بنده داد که در صورت ماندن در ایران وجود نمی‌داشت. خیلی از متفکران و رهبران مسلمانان امریکا و چند کشور دیگر هنوز که هنوز است، احساس خوشحالی می‌کنند که من به غرب آمدم. ولی به رغم این مسأله، ‌تاوان دوری از ایران برای بنده بسیار سنگین بوده است. اما برگردیم به پرسش شما! تنی چند از آقایان علمای بنام آن زمان در مورد پذیرفتن این نوع مشاغل به من اصرار می‌کردند. (شبکه ایران: گفته می شود دکتر نصر در این خصوص دست نوشته ای هم از مرحوم آیت الله العظمی گلپایگانی دارد) اسم آنها را نمی‌خواهم ببرم و فقط یکی را نام می‌برم که آن هم مرحوم مطهری است. ایشان دوست بسیار نزدیک من بود. البته اکنون همه این دوستی نزدیک بین ما را انکار می‌کنند ولی مرحوم مطهری مانند برادر من بود. ما با هم مقاله می‌نوشتیم و بحث‌های فلسفی زیادی می‌کردیم. از این طرف گروهی از خدا بی خبر ایشان را ترور کردند و از سوی دیگر بعضی در مورد زندگینامه من غرض‌ورزانه و نادرست قلم می‌زنند. واقعاً وضعیت اسفناکی است!
 
اما برخی از افراد نظیر فرزند ارشد مرحوم مطهری می‌گویند که ارتباط شما با مرتضی مطهری از وقتی که ریاست دفتر مخصوص فرح پهلوی را پذیرفتید، قطع شد. آیا این نکته را تایید می‌کنید؟
شاید ایشان وارد نباشند چون این چنین نبود. من چند بار با مرحوم مطهری به صورت تلفنی صحبت کردم و فقط از آبان ماه سال 57 که آقای مطهری «ناپدید» شد و به قول معروف به زیر زمین رفتند، با ایشان دیگر تماس نداشتم.
 
یعنی در بهار و تابستان سال 57 با مرحوم مطهری در ارتباط بودید؟
بله! در تابستان ما دائماً با هم تماس داشتیم. حتی بعد از انقلاب هم می‌خواستیم چند مرتبه با هم صحبت کنیم و ایشان نیز پیام فرستاده بودند که به این امر علاقه‌مند هستند ولی متاسفانه امکان آن حاصل نشد و بعد هم که ایشان توسط گروه فرقان ترور شدند. 
 
بیست سال شاگرد خصوصی علامه طباطبائی بودم
برای من هم واقعاً تعجب‌آور است که عده‌ای می‌خواهند دوستی و همکاری شما را با مرتضی مطهری و حتی علامه طباطبایی انکار کنند. چه این که نویسنده کتابی که اخیراً در قم منتشر شده است، معتقد است که شما آنقدرها هم با علامه طباطبایی صمیمی و نزدیک نبوده‌اید که به ایشان پیشنهاد نگارش کتاب «بدایه‌الحکمه» را بدهید.
خوب شد که شما این مطلب را بیان کردید؛ همین الان که دارم با شما مصاحبه می‌کنم، اصل کتاب «قرآن در اسلام» به خط علامه طباطبایی در دفتر من و همین جا در کشوی میز من قرار دارد. من این کتاب را نگه داشته‌ام تا به امید خدا وقتی به ایران آمدم، آن را خود تقدیم گنجینه قرآن آستان قدس رضوی کنم تا این یادگاری از ایشان در کشور باقی بماند. البته اصل کتاب «شیعه در اسلام» هم که نوشتن آن را از ایشان درخواست کرده بودم و بعداً آن را به انگلیسی ترجمه و در انتشارات دانشگاه ایالتی نیویورک چاپ کردم، در کتابخانه من موجود بود که بعد از پیروزی انقلاب و تعرض به خانه من و بردن کتابخانه‌ام از بین رفت و اینک از سرنوشت آن خبر ندارم. خوشبختانه کتاب «قرآن در اسلام» را در پوشه‌ای قرار داده بودم و به برادرم قرض داده بودم تا آن را ببیند. به همین خاطر از خطر تعرض مصون ماند و از بین نرفت. در مورد دو کتاب «بدایه‌الحکمه» و «نهایه‌الحکمه» هم هر کسی هر چه می‌خواهد بگوید، ولی خداوند شاهد حقیقت امر است. اکنون آقای ذوالمجد طباطبایی هم فوت کرده است و یکی دو نفر دیگر هم که از این موضوع اطلاع داشتند، فکر نکنم که اکنون در قید حیات باشند. من چند سال بود که به علامه برای نوشتن یک کتاب مقدماتی در فلسفه اسلامی که بتواند جای شرح منظومه سبزواری را به عنوان کتاب اولیه تدریس فلسفه اسلامی بگیرد، اصرار می‌کردم. البته نمی‌گویم که من تنها بودم و شاید دیگران هم بر این قضیه اصرار داشتند. من احترام بسیار زیادی برای شاگردان ایشان قائل بودم. مانند آقایان آملی‌ها و همچنین مصباح یزدی که از دانشمندان بزرگ مملکت ما هستند و من به آنها افتخار می‌کنم. آنها از شاگردان برجسته علامه طباطبایی بودند و ممکن است که آنها یا دیگران هم درباره نوشتن این کتاب با علامه صحبت کرده باشند ولی من دائماً به علامه راجع به این موضوع غر می‌زدم. من 20 سال نزد علامه درس می‌خواندم. در جلسات ایشان با کربن، مترجم اصلی حرف‌های ایشان و کربن بودم. نیز با همدیگر به دماوند و درکه می‌رفتیم و یک تابستان در درکه بود که من نزد ایشان درس خصوصی راجع به اشعار حافظ داشتم. در فضاهایی با ایشان حافظ خواندم که منجر به تجربه‌ای معنوی در سطحی بالا برای من شد. به طوری که از در و دیوار صدای عرفانی می‌آمد و از برکت تعالیم ایشان، قدرت مشاهده و درک عوالم بالا نیز دست داد. حالا اگر کسی می‌خواهد همه این بیست سال تلمذ نزد ایشان را انکار کند و رابطه حقیر را با چند کتاب مهم ایشان نادیده بگیرد حرفی نیست، ولی کسی نمی‌تواند انکار کند که اصل کتاب «قرآن در اسلام» یعنی کتابی که خود علامه طباطبایی با خط خود نوشته‌اند، اکنون نزد بنده است. چگونه می‌تواند این کتاب نزد من باشد اگر رابطه‌ای با علامه نداشته‌ام؟ نمی‌دانم آقای مناقبی اکنون در قید حیات هستند یا نه؟ نمی‌دانم پسر مرحوم علامه که بارها ایشان را دیده بودم می‌دانند بنده چقدر به مرحوم علامه نزدیک بودم؟ البته همه اینهایی که گفتم حقایقی است که فکر نمی‌کردم باید روزی راجع به آن توضیح دهم. ولی حالا باید بپرسم چه کسی بود که برای بار اول علامه را در دنیای غرب و بسیاری ممالک اسلامی همانند اندونزی مطرح کرد؟ چه کسی نخستین ترجمه کتابی از علامه را به انگلیسی انجام داد؟ ترجمه شیعه در اسلام که اینچنین کتاب معروفی است و پس از گذشت بیش از 40 سال هنوز کتاب درسی در بسیاری از دانشگاه‌های غرب است توسط چه کسی صورت گرفت؟
 
توسط شما صورت گرفت.
شاید ندانید من روی ترجمه این کتاب زحمت زیادی کشیدم، همینطور که از ایشان خواهش کردم که این کتاب را بنویسد. به هر حال اگر بخواهم به تک‌تک مسائل مطرح شده پاسخ دهم، زمان بسیاری خواهد برد. راستش دلم می‌سوزد، نه از این بابت که کسی به شخص من اهانت کند، این اصلاً برایم مهم نیست. ولی گاهی کسی نماینده یک روند فکری است. من نمی‌خواهم این روند خدشه‌دار شود. من همیشه نماینده سنن اصیل عقلانی، فلسفی، عرفانی و دینی خودمان بوده‌ام و عمری صرف این کار کرده‌ام و ده‌ها کتاب و صدها مقاله در این زمینه‌ها نوشته‌ام. این‌که اکنون کسی بخواهد با مغلطه و هجوگویی ثمره این زحمات علمی را از بین ببرد، جای تاسف دارد. البته نه برای بنده، بلکه برای درک جنبه‌ای از فرهنگ کشورمان.
 
در ایام شلوغی‌های انقلاب، صدها نفر را نجات دادم / وقتی رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندی‌ام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد
در کتاب مذکور مطالب عجیب دیگری نیز مطرح شده است. از جمله این‌که پس از مرگ شاه، سرپرست فرزندان وی در ایالات متحده می‌شوید. این مسائل را تایید می‌کنید؟
ببینید! من انکار نمی‌کنم که وقتی انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، من در امریکا وضع مالی بسیار بدی داشتم و در ایران نیز همه اموالم از بین رفته بود. من سرپرست بچه‌های شاه نبودم ولی در آن دوره مدتی به پسر شاه در ویلیامز کالج که دانشکده کوچکی نزدیک بوستون است درس زبان و ادبیات فارسی می‌دادم. من هیچ‌گاه این مطلب را انکار نکرده‌ام. ولی حرفه‌های دیگری که بعضی‌ها می‌زنند حرف‌های واقعاً عجیب و غریب است. این نکته را نیز باید اضافه کنم که من هیچ‌گاه روند فکری‌ام عوض نشده است.وقتی که رئیس دفتر ملکه بودم نیز پایبندی‌ام به دیانت اسلامی و مذهب جعفری هیچ تغییری نکرد. من تنها در پی آن بودم که در هر کجا که ممکن است اصول اسلامی آن رعایت شود. چیزی که بعضی‌ها در ایران به آن توجه نمی‌کنند، این است که در آن ایام شلوغی‌ها که منجر به انقلاب شد، شاید صدها نفر توسط من نجات داده شدند. شاید این افراد یادشان رفته و یا اصلاً ندانند که در تمام شلوغی‌ها و تیراندازی‌ها چه کسی بود که دائماً طرفدار این مسأله بود که صلح و آرامش برقرار باشد و کسی کشته نشود! بعد از انقلاب اسلامی هم وقتی فهمیدم که باقیمانده خانواده شاه علاقه‌ای به فرهنگ ایران و اسلام ندارند، به کلی خودم را از آن‌ها کنار کشیدم. 
 
سالیان خیلی درازی است که با خانواده شاه هیچ ارتباطی ندارم
یعنی آقای دکتر! الآن هیچ ارتباطی با همسر و فرزندان شاه ندارید؟
به هیچ وجه! سالیان خیلی درازی است که من با آن‌ها هیچ ارتباطی ندارم.
 
در تمام عمر هیچ‌گاه عضو هیچ حزب سیاسی نشده‌ام
یکی از مسائل دیگری که درکتاب فوق‌الذکر به آن اشاره شده است، عضویت شما در حزب رستاخیز بوده است. آقا شما در این حزب فعال بوده‌اید؟
بنده در تمام عمر هیچ‌گاه عضو هیچ حزب سیاسی نشده‌ام. وقتی حزب رستاخیز تاسیس شد، گفته شد که هر کس نمی‌خواهد عضو این حزب شود، از ایران مهاجرت کند. البته بنده مهاجرت نکردم ولی اصلاً در سرشت بنده نیست که در فعالیت‌های سیاسی و حزبی شرکت کنم و سخنرانی‌های عامیانه کنم. تنها فعالیت و یا رابطه‌ای که می‌توان گفت به نحو غیرمستقیم با حزب رستاخیز داشتم، این بود که گاه‌گاهی چندنفر از دوستان که در حزب فعال بودند، جلساتی درباره سیاست‌های آینده آموزشی و فرهنگی تشکیل می‌دادند و بعضی اوقات مرا نیز دعوت می‌کردند تا نظریات خودم را بدهم. من هم چندبار شرکت کردم و نظریات خود را برای حفظ فرهنگ ملی خودمان و تقویت آموزش عالی بیان کردم. ضمناً از پذیرش هرگونه مسئولیت حزبی که چندین بار پیشنهاد شد نیز امتناع ورزیدم.

تصاوير/جنايات داعش در موصل

حوزه آسیب رسانی توفان!
شهباز نخعی

 
 
زبانزدی می گوید: "آن که باد می کارد، توفان درو می کند".  گویی این زبانزد به قد و قواره حکومتی که 35 سال است چون بختک روی سینه میهن نگونبخت ما افتاده و رمق و توان از آن برده، ساخته شده است. سرشت این حکومت پلشت و اهریمنی با ساختن بحران و تنش و تشنج عجین است و اگر روزی امکان بحران سازی و تنش زایی از آن گرفته شود، شیشه عمرش برزمین می خورد و می شکند.
 
نخستین تنش ها درهمان ماه های نخست پس از 22بهمن 1357 آغاز شد.  آیت الله خمینی هنوز درست برمسند قدرت مستقر نشده بود که بدون آن که دلیل موجهی – جز کینه توزی نسبت به صدام حسین که او را از عراق بیرون کرده بود – داشته باشد، سربازان و افراد ارتش عراق را به شورش و تمرد فراخواند و با این نابخردی نطفه فکر حمله و تجاوز به ایران را درسر دیکتاتور عراق کاشت.  نابخردی تنش و تشنج زای بعدی گروگان گیری  کارکنان سفارت امریکا در تهران بود که سبب شد امریکای زخم خورده و تحقیرشده به صدام برای حمله و تجاوز به ایران چراغ سبز بدهد.  آز آن به بعد به زحمت یک دوره کوتاه را می توان یافت که حکومت آخوندی دست از بحران سازی و تنش زایی برداشته و راه صلح و آرامش برگزیده باشد.  اگر هم چنین دوره کوتاهی – مثل دوره خاتمی – ظاهرا وجود داشته، بحران سازی های لفظی – مانند طرح مساله حمله اتمی به اسراییل در خطبه نماز جمعه توسط هاشمی رفسنجانی – جای اقدامات بحران ساز و تنش زای عملی را گرفته است.
 
یکی از بحران سازترین کنش های حکومت آخوندی، سیاست خارجی و به ویژه منطقه ای آن است که درعین دم زدن از وحدت اسلامی، به تفرقه و نفاق دربین مسلمانان منطقه دامن می زند. دراین زمینه به عنوان نمونه می توان از کارهای حکومت در میان شیعیان پاکستان، یمن، بحرین، عراق، سوریه و لبنان نام برد.  مورد دیگر رفتار ظالمانه حکومت با اهل سنت در ایران است.  درحالی که کم و بیش حدود 15میلیون سنی درایران – به ویژه مناطق مرزی کردستان، کرمانشاهان، خوزستان، سیستان و بلوچستان – زندگی می کنند و از این شمار صدهاهزارنفر ساکن پایتخت هستند، حکومت حتی به آنان اجازه داشتن یک مسجد درتهران را نمی دهد. سنی ها در رده های بالایی و میانی مدیریت کشور سهم ناچیزی دارند و در استان هایی که اکثریت جمعیت سنی است، استانداران شیعه منصوب می شوند.
 
از تجمیع بحران سازی های برون مرزی و نارضایتی های عمیق اهل تسنن در داخل، معضلی پدیدآمده است که می تواند برای آرامش، امنیت و یک پارچگی کشور زیانبار و حتی خطرناک باشد. دخالت های پنهان و آشکار در عراق و سوریه و لبنان چنان موجب نگرانی کشورهای عرب همسایه ایران شده، که آنان به زعم خود برای رویارویی با این خطر سر کیسه دلارهای نفتی را شل کرده اند و گروه های اسلام گرای افراطی سنی را تغذیه مالی و تسلیحاتی می کنند.  این گروه ها تاکنون در جنگ داخلی فاجعه بار سوریه نقشی فعال داشته اند و همراه با حکومت آخوندی مساله ای که می توانست با جا به جایی یک فرد یا حزب و یک تغییر ساده دولت سامان پذیرد را به گره کوری بدل کرده اند که به نظر نمی آید گشودن آن در آینده نزدیک و به آسانی امکان پذیر باشد.
 
یکی ازاین گروه های افراطی اسلام گرا گروه"داعش" (مخفف دولت اسلامی عراق و شام) است.  این گروه سنی تندرو با بهره گیری از نارضایتی40 درصد جمعیت سنی مذهب عراق – که از تحمیل دولت شیعی ناکارآمد و فاسد نوری المالکی توسط جمهوری اسلامی رنج می برند – برای تاخت و تاز و برهم زدن امنیت شکننده و آسیب پذیر عراق استفاده می کند. هفته گذشته، این گروه به شهر شیعی سامرا حمله کرد و ظاهرا پس از محک زدن نیروی ارتش عراق، این هفته به استان نینوا و شهر بزرگ موصل – که دومین شهر عراق پس از بغداد است – یورش برد و آن را تصرف کرد. روز سه شنبه 20 خرداد، نوری المالکی از پارلمان عراق خواست تا هرچه سریع تر جلسه فوری برای اعلام وضعیت فوق العاده درسراسر کشور به منظور مقابله با گروه تروریستی "داعش" تشکیل دهد. تارنمای حکومتی "تابناک" درمورد گروه داعش می نویسد: «داعش به علت پیوند سرزمینی که بین عراق و سوریه و ازطریق مرزهای بین این دوکشور که ازآن مرقبت جدی نمی شود به عراق وارد شده اند. ازنظر طایفه ای و قومی، غرب عراق یعنی منطقه الانبار و موصل سنی نشین است.  ازاین رو، گروه داعش دراین منطقه از یک پایگاه اجتماعی اقلیتی برخوردار است... بعضی از رهبران سنی و روحانیون این مناطق، علیه دولت نوری مالکی می باشند و جو روانی علیه دولت شیعی به وجود آورده اند».  البته "تابناک" توضیح نمی دهد که دلیل مخالفت با دولت نوری المالکی دست نشاندگی او توسط حکومت آخوندی و تحمیل دولت او بر مردم عراق است.
 
به این ترتیب، بادهایی که حکومت نادان و نابخرد آخوندی در منطقه می کارد، تبدیل به توفان هایی می شود که هیچ کس از آنها درامان نخواهد ماند.  هنوز عرق ناشی از ابراز شادمانی و ادعای مضحک پیروزی 88 درصدی بشار اسد در انتخابات قلابی و "مهندسی"سوریه خشک نشده است که یکی از این توفان ها یک پارچگی شکننده و تاکنون به زحمت حفظ شده عراق را برهم می زند و در همین گام نخست 480 هزار نفر را آواره و بی خانمان می کند.  در جنگ غیرلازم و ضد مردمی شیعه –سنی که درمنطقه به راه افتاده، نه حکومت پلید آخوندی می تواند نقش و مسئولیت سنگین خود را انکار کند و نه – اگر به رفتار نابخردانه اش ادامه دهد – اطمینان داشته باشد که قلمرویی که از مردم ایران غصب کرده، از حوزه آسیب رسانی توفان برکنار خواهد ماند!
 
 
 
شهباز نخعی
 
 
21خرداد 1393
 


منبع: پژواک ایران