۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۸, شنبه

نقل و انتقال و صدور مواد مخدر!رساتر شدن فرياد ها برعليه خامنه ای

نقل و انتقال و صدور مواد مخدر!رساتر شدن فرياد ها برعليه خامنه ای

پیکاسو و اثری ضدجنگ!
نیره انصاری
نویسنده می‌تواند خواننده را هدایت کند تا برای نمونه اگر زاغه ای را وصف می‌کند، آن را مظهرِ«بیدادگری های» اجتماع ببینید. حال آنکه نقاش خاموش است؛ و اگر نقش زاغه ای را رسم می‌کند تنها زاغه ای از زاغه ها را به شما نشان داده است، شما مختار هستید که هر چه می‌خواهید در آن ببینید. این زاغه نمی‌تواند مظهر فقر و بدبختی باشد. اگر می‌خواست چنین باشد می بایست از صورت « شیء» بیرون رود و در نهایت به صورت «نشانه» در آید.
نقاش[بد] در جستجوی نمونه نوعی(تیپ) است، یعنی در جستجوی کودک و یا زن به طور اعم. و این در حالی است که نقاشِ [خوب] می‌داند که رنجبرِ نمونه نه در عالم واقع وجود دارد و نه روی پرده نقاشی. از این رو کارگری را، کارگری از کارگرها را نشانمان می‌دهد. و ما کارگری از کارگرها را چه گونه در نظر می آوریم؟ شاید به صورت مجموعه‌ای از امور متضاد. همه افکار و همه احساسات یک جا گِرد می‌آیند و با عدم تمایزی عمقی روی پرده نقاشی به هم آمیخته اند، بدون آنکه هیچ یک برتر یا فروتر از دیگری جلوه گر شده باشد. بنابر این ما هستیم که از این میان هر کدام را که می‌خواهیم انتخاب کنیم.
هنرمندان نیک دلی نیز بوده‌اند که گاهی کوشیده اند تا تأثر ما را برانگیزند؛ صف طولانی کارگران را در میان برف به انتظار استخدام، یا چهره نحیف و باریک بیکاران را، یا صحنه‌های« جنگ» را رسم کرده اند. اما درشاهکار «پابلو پیکاسو» در خصوص کشتار گِرنیکا چگونه می‌توان گفت و نوشت؟
کشتار گِرنیکا،Guernica»، شاهکاری از «پابلو پیکاسو،Pablo Picasso»،(1937میلادی) را می‌توان از نیرومندترین آثار هنری از یک سو و از دیگر فراز خواستار صلح و رد جنگ در جهان برشمرد.
در دهه(1920)وضعیت جهان و به ویژه اروپا به سمتی میرفت که بعدها وضعیت فردی و هنری «پابلو پیکاسو» را تحت تأثیر قرار داد.
در اسپانیا (موطن وی)، دو دستگیِ سیاسی اوج گرفت، «تجدد علیه سنت».
دولت به برکناری خاندان سلطنتی رأی داد تا جمهوری جایگزین آن شود. اما جمهوری نیز دافع اختلافات نبود و خشونت میان طرفین راست و چپِ سیاسی شدت گرفت.
در اواسط دهه (1930) اسپانیا تقسیم شد. یک سو اسپانیای مدرن و مدنی و صنعتی با تحریکات سوسیالیستیِ در حال رشد و آنارشیست های آشوبگر، در دیگر سو، اسپانیای سنتی و ملاکان و دهقانانِ فقیر. در این زمان پیکاسو از فرانسه به اسپانیا سفر کرد.
در سال (1936) ژنرال فرانسیسکو فرانکو اعلان جنگ داد و در رأس ارتش شورشی نخستین توپ هایش را بر ضد دولت مارکسیستی و آزادیخواه اسپانیا که از طریق برگزاری انتخابات دموکراتیک برگزیده شده بودند، شلیک کرد. هواداران شورش به منظور کمک به فرانکو، از همکاری مشتاقانه آلمان که پشتیبانی هوایی را تأمین می کرد، استفاده کردند.
در این خصوص «جورج اورول، خالق اثر نفیس؛ قلعه حیوانات» نوشت: «برخی از حامیان فرانکو در جنگ داخلی اسپانیا ادعا کردند که فاشیست ها اسپانیا را از چنگال دیکتاتوریِ کمونیستی تجات می دهند. بخشی از این ادعا این بود که شوروی ارتشی را به اسپانیا فرستاده است. حال آنکه ارتشی از روسیه در اسپانیا نبود. شاید چند یا حداکثر چند صد تن هوانورد یا تکنسین در آنجا حضور داشتند، اما ارتشی در کار نبود. هزاران تن خارجی، و میلیون‌ها اسپانیایی که در اسپانیا می جنگیدند شاهد این بودند. ولی شهادت آن‌ها بر تبلیغات چی های فرانکو، یا کسانی که با حکومت اسپانیا ارتباط داشتند هیچ گونه تأثیری نگذاشت... و این چیزی است که مرا می ترساند، چون این احساس را در من ایجاد می‌کند که «حقیقت عینی در جهان هر روز بیش از پیش رنگ می بازد.»!
در(26 آپریل1937) در شهر کوچک «گِرنیکا» در شمال اسپانیا، در جریان جنگ‌های داخلی آن کشور بر اثر هواپیماهای نازیِ آلمان و ایتالیا (با فرو ریختن بمب بر سر مردم بی‌دفاع)، تبدیل به ویرانه ای از خاکستر شد. در این میان هزاروششصدوچهل و پنج تن غیر نظامی کشته و تعداد بسیاری زخمی بر جای ماند.
در ابتدای (ماه می1937) پیکاسو شروع به ترسیم این فاجعه نمود. در‌واقع وی از تمام تجربیاتِ امور شخصی و هنری خود به منظور نمایاندن هیجان مدرنیسم و رسوایی « فرانسیسکو فرانکو» استفاده کرد که گزارشی از این بمباران در یک روزنامه فرانسوی در پاریس، با تصویری تراژیک در صفحه نخست آن به چاپ رسید. این تصویر مشابه یک جهنمِ شبانه بود در برابر تخیل تصویریِ پیکاسو.
به همین جهت است که او تابلوی گِرنیکا را به صورت «قتل عامی شبانه» رسام کرد. و این در حالی است که حمله هوایی در روز صورت گرفته بود. گرنیکا کوبیستی شده بود و پیکاسو هنرش را به منظور بازگویی حقیقت بی رحم و وحشتناک[جنگ] بکار گرفت، یک کوبیسم با وجدان که در آن از «نمادشکنیِ مدرن» به سوی «نمادسازی» گام برداشت.
در طرح های گرنیکا سر زنانی که گرفتار دردی رنج‌آور و زیر سوزنِ اشک ها هستند و نیز تصویری از کودکان مرده و دست‌های بازمانده، تصاویری است که در ذهن پیکاسو جلوه گر شدند. تصاویری از یک تراژدی خانگی در ساختن فاجعه‌ای انسانی[ جنگ].
این اثرماندگار الهام گرفته از این ماجراست و به همین جهت است که بسیاری آن را مهمترین اثر نقاشی معاصر و به هر روی از نیرومند ترین آثار هنری و ضدجنگ درجهان می دانند.
اما آیا گمان می‌برید که تماشای این شاهکار توانست یک تن را همراه یا حتی هم عقیده مبارزان اسپانیا کند؟
با این وصف چیزی در آن گفته شده است که هرگز نمی‌توان به تمامی آن را دریافت و هزاران هزار کلمه لازم است تا بتوان آن را به بیان آورد.
نیره انصاری، حقوق دان، نویسنده، پژوهشگر و کوشنده حقوق بشر
16،5،2019
26،2،1398
………….
مصطفی شعاعیان/ فصل پنجم قسمت چهارم جدال اندیشه ها 
محمود طوقی
ـ شورش نه، قدم‏هاى سنجيده در راه انقلاب
ـ پاسخ‏هاى نسنجيده به قدم‏هاى سنجيده

تضاد درون طبقاتى و طبقه كارگر
مؤمنى نمى ‏پذيرد كه طبقه كارگر، طبقه‏ اى است رها از تضاد و به ‏علت جهانشمول بودن تضاد، طبقه كارگر را نيز طبقه ‏اى با تضاد درون طبقاتى مى ‏داند.
شعاعيان اما، ضمن پذيرش تضاد در درون طبقه كارگر، به بررسى تاريخى طبقه كارگر اشاره مى ‏كند.
شعاعيان وقتى مى‏ گويد: طبقه كارگر به‏ يك‏باره از تضادهاى درون‏ طبقاتى پاك است. طبقه را به ‏صورت يك مقوله تاريخى در نظر مى‏ گيرد نه به ‏صورت مشخص و آمارى. مهم آنست كه دانسته شود طبقه كارگر از نظر تاريخى داراى چه كيفيت و چه مشخصه‏ اى است. براى اين‏كه مى‏ خواهيم موضع‏ گيرى تاريخى كنيم. تا طبقه كارگر ناآگاه به منافع طبقاتى و تاريخى خود را به خودآگاهى برسانيم. داشتن ديد تاريخى است كه مى‏ تواند به ‏عنوان راهنمايى براى پاكسازى طبقه از اخلاقيات و رسوم جهان سرمايه ‏دارى باشد.
مؤمنى در جواب شعاعيان مى‏ گويد: طبقه كارگر مانند هر پديده ‏اى داراى تضاد داخلى است، «وقتى ماركس مى‏ گويد: پرولتارياى جهان متحد شويد. در واقع به‎تضادهاى درونى طبقه كارگر معترف است.»
شعاعيان عدم يك‏پارچگى بالفعل طبقه كارگر را به ‏عنوان يك عارضه و بيمارى مى ‏داند و طبقه كارگر را به گوهر از لحاظ تاريخى متحد مى ‏داند. اين بيمارى ناشى از فريب‏كارى بورژوايى است كه طبقه كارگر را مصنوعا ً از يكديگر جدا كرده است. اين تضاد درون طبقاتى نيست زيرا از ذات و جان طبقه نمى‏ جوشد.

شيوه برخورد با اپورتونيسم

شعاعيان در اين بخش به نكته ‏اى اشاره مى ‏كند كه جاى تأمل دارد، تأمل بسيار سخن برسر اپورتونيسم و شيوه اپورتونيستى است.
«اپورتونيسم آنگاه كه سخن بر سر مسايل مشخص است به مقولات و مفاهيم مى ‏پردازد و هنگامى‏ كه سخن بر سر مقولات و مسايل كلى است به مسايل جزيى و روزانه مى ‏پردازد.... اپورتونيزم على ‏رغم يادآورى‏ هايى كه مى ‏شود از آنجايى كه به گونه درمان ‏ناپذيرى با اپورتونيزم سرشته شده و خو گرفته است. باز هم همان رفتار را دنبال مى ‏كند و در اينجاست كه ديگر نه منطق مغز و زبان بلكه منطق پنجه و شمشير هست، اين است داورى او»[1]
اپورتونيسم را بايد در زندگى روزانه دنبال كرد. سايه به سايه او را در پراتيك انقلابى تعقيب كرد. و به توده و طبقه نشان داد او چه مى‏ كند و چرا. نه به اين خيال كه روزى پى به حقيقت تابناك زندگى مى ‏برد و دست از شيطنت برمى ‏دارد. اين خوش ‏خيالى، همان چاه ويلى است كه سازمان چريك ‏هاى فدايى در آن افتادند. بلكه بدين خاطر كه چهره واقعى او را نزد توده و طبقه عريان كنيم.
مبارزه با اپورتونيسم، مبارزه‏ اى است سخت و بى ‏امان در سه عرصه سياست، اخلاق و تشكيلات.


انقلاب جهانى طبقه كارگر

مؤمنى مى ‏گويد: انقلاب سوسياليستى به شكلى هم‏زمان در چند كشور اروپايى، آن‏گونه كه ماركس پيش‏ بينى مى‏ كرد به وقوع نپيوست. دليل آن‏هم آن‏گونه كه لنين مى‏ گويد؛ صلح اجتماعى بين طبقات حاكم و محكوم در كشورهاى صنعتى بود كه خود ريشه در غارت كشورهاى استعمارزده داشت و به يُمن آن غارت رفاه مختصرى براى كارگران كشورهاى متروپل به ‏دست آمده بود. به ‏همين خاطر تضاد بين خلق‏ هاى كشورهاى عقب مانده و غارتگران امپرياليست به تضاد اصلى جهان سرمايه ‏دارى تبديل گرديد. سوسياليست‏ هاى راست، تروتسكيست‏ها و در واقع جيره ‏خواران امپرياليسم، لنينيسم را انحراف از ماركسيسم مى ‏دانند و با نفى انقلاب‏ هاى رهايى ‏بخش ملى مى‏ گويند كه انقلاب سوسياليستى پديده ‏اى جهانى است و بايد در كشورهاى پيشرفته صنعتى به طور هم‏زمان اتفاق بيفتد. نويسنده شورش، حرف‏ هاى سوسياليست‏ هاى راست را تكرار مى‏ كند.»[2]
حساب شعاعيان با آنچه سوسياليست‏ هاى راست مى‏ گويند، جداست. شعاعيان نه ‏تنها انقلاب‏ هاى رهايى ‏بخش را رد نمى ‏كند، بلكه اين‏گونه انقلاب‏ ها را گذرگاه انقلاب جهانى طبقه كارگر مى  ‏داند. نگاه كنيم: «طبقه كارگر ناچار است، از گذرگاه جنبش ‏هاى ضداستعمارى و انقلابات رهايى ‏بخش بگذر.»[3]


نمود و ماهيت

در برخورد مؤمنى با شعاعيان يك نكته قابل تعمق هست كه در بسيارى از موارد درجنبش چپ بدين‏گونه رفتار شده است و به نوعى به يك عادت تبديل شده است.
مؤمنى چند بار به ناصر وثوقى و گرداننده مجله انديشه و هنر و ايزاك دوپچر اشاره مى‏ كند و آنان را سوسياليست‏  هاى راست ضدماركسيست خطاب مى‏ كند و بعد با يافتن يكى دو تشابه در انديشه ‏هاى شعاعيان با وثوقى و دويچر، اين باور را در ذهن خواننده ايجاد مى‏ كند كه نمودهاى مشترك گوهرهاى يكسانى دارند.
نشان دادن يكى دو نمونه يكى بودن گوهر پديده ‏ها نيست. هر نمود را بايد با گوهر خود بررسى كرد. ضمن آن‏كه شعاعيان به انقلاب سوسياليستى در چند كشور باور ندارد. از نفى سوسياليسم در يك كشور به گسترش انقلاب در ديگر مناطق مى ‏رسد نه به نفى انقلاب در آن مناطق.


ايزاك دويچر كه بود

در سال ۱۹۰۷ در گراكوى به ‏دنيا آمد.۱۹ ساله بود كه به عضويت حزب كمونيست لهستان درآمد (۱۹۲۶) و به زودى در رهبرى حزب قرار گرفت. و اين زمان مصادف بود با مرگ لنين و به ‏قدرت رسيدن استالين و شروع انحطاط در انقلاب اكتبر. دويچر در اين زمان به اپوزيسيون حزب بلشويك نزديك شد. در سال ۱۹۳۱ رهبرى جناح اپوزيسيون ضداستالين در حزب كمونيست را بر عهده گرفت. در سال۱۹۳۲ او را از حزب اخراج كردند و او در آستانه جنگ دوم به انگلستان رفت.
قدرت تحليل مسايل سياسى از او در انگلستان او را به يكى از صاحب‏نظران درمورد انقلاب اكتبر و استالينيسم تبديل كرد. بيوگرافى تروتسكى، انقلاب ناتمام از آثار مهم اوست. دويچر در سال۱۹۶۸ درگذشت.


ناصر وثوقى كه بود

وثوقى از اعضاى حزب توده در سال‏ هاى نخستين تأسيس حزب بود. در سال ۱۳۲۶ همراه خليل ملكى در اعتراض به وابستگى حزب توده به شوروى از حزب جدا شد. كه انشعاب درستى بود. وقتى ملكى حزب زحمتكشان را با بقايى درست كرد همراه او بود. بعد از انشعاب نيز با نيروى سوم بود. از آنجا از ملكى جدا شد.
در دهه ۴۰ وثوقى را در سردبيرى مجله هنر و انديشه مى‏ بينيم.


دو نگاه به طبقه و انقلاب

۱-نگاه مؤمنى

مؤمنى نخست آن‏كه انقلاب و طبقه را كشورى مى ‏داند. و بعد براى انقلاب كارگرى درايران عوامل داخلى و خارجى را در نظر مى‏ گيرد. عامل داخلى علت اصلى حركت و عامل خارجى كمك و مساعدت به عامل داخلى.


۲- نگاه شعاعيان

شعاعيان اما طبقه كارگر را پاك جهانى مى‏ داند و مرزها را ساخته و پرداخته بورژوازى و براى آن‏ها هيچ اعتبارى قائل نيست. به ‏همين خاطر گسترش انقلاب را نه به معناى صدور انقلاب بلكه به معناى گسترش انقلاب در پهنه طبقه كارگر به حساب مى ‏آورد.
نيروى كارگر پيروز مى ‏تواند به «اعتبار عوامل درونى انقلابى طبقه كارگر جهانى و توده  ‏ها، آن‏ها را به انقلاب بكشاند.» اين درست همان فهم درست تأثير به اعتبار عوامل درونى است. با اين حساب ديگر صدور انقلاب مطرح نيست. زيرا در اين جا چيزى از خارج وارد نمى‏ شود.
طبقه كارگر بالقوه انقلابى است. اين به ‏معناى عامل درونى است. حال براى بالفعل كردن آن بايد زبانه ‏هاى انقلاب را به آن نزديك كرد.
هنگامى‏ كه طبقه كارگر در بخشى از جهان به پيروزى مى ‏رسد. منتظر نمى ‏نشيند تا بخش ديگر انقلاب كند و بعد به او كمك كند. بلكه از استعداد انقلابى طبقه كارگر و توده ها بهره مى ‏جويد و انقلاب را بدانجا مى‏ كشاند.
شعاعيان طبقه كارگر را نخست جهانى مى‏ بيند. دوم مرزها را به رسميت نمى زشناسد و سوم طبقه كارگر را بالقوه انقلابى مى داند.


يك نكته: بدفهمى حزب توده

شعاعيان انقلاب را از زاويه پرولتارياى پيروز و وظايف او مى ‏بيند. اين زاويه از سوى پرولتارياى تحت ستم و در حال انقلاب فرق مى‏ كند. او خودش را اسير مرزها مى‏ بيند. مرزهايى كه هرچند تاريخاً او آن‏را رد مى‏ كند، اما به روز بايد آن‏را بپذيرد. و درچارچوب همين مرزها، استراتژى و تاكتيك خود را برگزيند. پس وظايف او نسبت به انقلاب در داخل مرز خود و وظايف او در عرضه انقلاب جهانى متفاوت با پرولتارياى پيروز است.
حزب توده از همان ابتدا دچار وارونه فهمى شده از جايگاه پرولتاريا پيروز به مسايل داخل ايران نگريست. پس پنداشت آنچه كه براى شوروى وظيفه مبرم است. براى او تكليف عاجل است. بگذريم از آن‏كه پرولتارياى پيروز (حكومت شوروى) از همان آغاز در پى سود و منافع ملى خود بود.
در اين بخش شعاعيان از زاويه پرولتارياى پيروز به مسئله نگاه مى‏ كند، و مؤمنى از زاويه پرولتارياى در حال انقلاب به انقلاب نگاه مى ‏كند. در واقع دو زاويه و دو نگاه است.


انقلاب دائم

انقلاب دائم يكى از پايه ‏هاى اصلى تفكر شعاعيان و يكى از گره ‏هاى اصلى اختلاف او با لنين است. از همين جايگاه است كه سوسياليسم در يك كشور و هم‏زيستى مسالمت ‏آميز لنين نيز زير سؤال مى ‏رود و يكى از عرصه ‏هاى برخورد شعاعيان و لنينيسم مى  ‏شود.
اما همين باور پاشنه آشيل شعاعيان نيز هست. چپ آيينى از همين باور به‌تروتسكيست بودن شعاعيان مى ‏رسد و تروتسكى به ‏عنوان يك مرتد در اردوگاه چپ آيينى كافى است كه شعاعيان را براى دو دهه به محاق ببرد.
در تمامى طول اين سال‏ها تروتسكى ناخوانده ماند. تبر استالين در مغز او براى ارتداد او كافى بود.
و اما ببينيم تروتسكى در تشريح انقلاب دائم كه به نام او الصاق شده است چه مى‏ گويد و بعد بررسى مى ‏كنيم فصل مشترك او و شعاعيان را.


پيشينه تاريخى

انقلاب مداوم نخستين بار از سوى ماركس مطرح شد. و منظور او انقلابى بود كه با هيچ ‏گونه از اشكال سلطه طبقات سازش نمى‏ كند و سه مشخصه دارد:
۱- در عرضه دمكراتيك متوقف نمى‏ شود.
۲- انقلابى است كه به ‏اقدامات سوسياليستى و جنگ عليه ارتجاع خارجى مبدل مى‏ شود.
۳- با نابودى كامل جامعه طبقات پايان مى ‏يابد.
انقلاب مداوم چه در آن زمان و چه در بعد پاسخى بود به دركى كه تروتسكى از آن به  ‏عنوان ماركسيسم مبتذل ياد مى‏ كرد. دركى كه يك حكومت دمكراتيك را مرحله ‏اى واسط تا جامعه سوسياليستى مى‏ دانست. كه مى‏ توانست با رفرم تدريجى، به‏ طور مسالمت (ژاورس)[4] يا به‏ طور قهرآميز (گسده)[5] به جامعه سوسياليستى گذار كند. در اين دوران پرولتاريا براى سوسياليسم سازمان مى‏ يافت و تعليم مى‏ ديد.
با مرگ ماركس تا سال ۱۹۰۵اين مفهوم فراموش شد. تا اين‏كه انقلاب بورژوا دمكراتيك ۱۹۰۵ روسيه مطرح شد.
سؤالى كه در آن روزگار مطرح بود، اين بود كه كدام طبقه وظايف انقلاب دمكراتيك را انجام خواهد داد. دو نظر بود:
۱- پلخانف و مارتف. انقلاب ۱۹۰۵ را انقلابى بورژوايى مى ‏ديدند كه رهبرى آن با بورژواى ليبرال است و حزب طبقه كارگر بايد جناح چپ جبهه دمكراتيك را تشكيل دهد.
۲- لنين حل مسئله ارضى را درجه اول اهميت مى ‏ديد. و از آنجا كه بورژوايى ليبرال با مالكيت بزرگ پيوندهاى مرئى و نامرئى بسيارى داشت قادر نبود مسئله زمين را به ‏طور انقلابى حل كند. پس لنين رهايى دهقانان را در وحدت با پرولتاريا و تشكيل ديكتاتورى ـ دمكراتيك پرولتاريا و دهقانان مى ‏ديد.
تروتسكى در اين سال تئورى انقلاب مداوم خود را تدوين كرد. ضمن آن‏كه در مورد حل مسئله زمين با لنين موافق بود. ديكتاتورى ـ دمكراتيك پرولتاريا و دهقانان را بلااشكال نمى ‏ديد. و مى‏ پرسيد كه بالاخره رهبرى با كدام طبقه است. و مناسبات پرولتاريا با دهقانان چه خواهد بود.
تروتسكى براى تئورى خود سه پايه قائل مى‏ شود:
۱-انقلاب بورژوا ـ دمكراتيك در روسيه به شرطى به آماج ‏هاى خود مى ‏رسد كه رهبرى در دست پرولتاريا باشد و پرولتاريا ضمن انجام وظايف دموكراتيك انقلاب، اقدامات سوسياليستى را نيز در دستور كار خود قرار مى ‏دهد. اين بخش مركزى اين تئورى است انقلاب بدون وقفه از دمكراتيك به سوسياليستى فرا مى ‏رويد.
۲- دومين جنبه اين تئورى مربوط است به انقلاب مداوم در كليه مناسبات حاكم برجامعه سوسياليستى.
۳- خصلت سوم اين تئورى وجه بين ‏المللى آن است. انقلاب سوسياليستى بر شالوده ملى آغاز مى ‏شود. اما در اين چارچوب نمى ‏ماند. حفظ انقلاب در چارچوب ملى و سوسياليسم در يك كشور، مرگ انقلاب خواهد بود. بلكه انقلاب در يك كشور حلقه ‏اى است از زنجيره انقلاب جهانى، انقلابى كه يك پروسه مداوم است.[6]


ژورناليسم منحط

ژورناليسم چيز بدى نيست. اطلاع  ‏رسانى و تحليل مسايل روز در سطح فهم عوام و خوانندگان خاص آن روزنامه، با كمى پياز داغ براى جلب خواننده. كمى راست و دروغ، پخش و گسترش شايعه، مشتى حرف‏ هاى درگوشى، كمى هوچيگرى و در جاهايى قدرى باج‏  خواهى كردن براى گرفتن آگهى كه شاهرگ تغذيه روزنامه و يا مجله است.
اين كار وقتى منحط مى‏ شود كه به عرصه ‏اى وارد شود كه از آن او نيست و بحث‏ هاى تئوريك، كه افزار و متدولوژى خاص خودش را دارد اگر به ژورناليسم كشيده شود تبديل به دعواهاى چاله ميدانى و بحث‏ هاى كنار خيابانى مى‏ شود.
حال ببينيم شعاعيان چه تعريفى براى ژورناليسم منحط دارد:

«شيوه روزنامه ‏اى، چنان شيوه‏ اى است كه شخص با انواع و اقسام بهتان و پرخاش و قرچى‏ گرى و بدون اين‏كه ذره ‏اى برهان و دليل در كار باشد با پديده ‏اى كه مورد پسندش نيست درافتد...
در شيوه روزنامه ‏اى كوشش مى‏ شود با پُرگويى، پرونده ‏سازى، روانكاوى‏ هاى پست ‏نهادانه با رها كردن اصول و استدلال درباره موضوعات، با پرداخت به‌خرده ‏ريزها با پشت ‏هم ‏اندازى با قضايا برخورد كند... وقاحت بى ‏پايان از ضروريات آن است.
در اين شيوه قانع شدن در كار نيست. تا ابد مى‏ تواند فحش بدهد و فحش بستاند و بحث را ادامه دهد. اين شيوه، شيوه پاچه ‏ورماليده ‏ترين عناصر طبقات بهره ‏كش و ارتجاعى است».[7]


شيوه درست

«كمتر از بيست صفحه به اين موضوع اختصاص داده شده كه اين كمترين همچون ديگر دشمنان دور و نزديك پرولتاريا گفته ‏هاى لنين را تغيير شكل داده و نادرست تفسير كرده ‏ام.
روشن است كه اگر اين ادعا از راستى برخوردار باشد نپذيرفتن آن‏ها تازه خود گواه هرچه بيشتر كمر بستن به پليدى‏ هاى منش و اخلاق دشمنان پرولتاريا دربند بند وجود اين كمترين است.
ولى هر آينه اين ادعا بر لغزش و خطا استوار بود. با آرزوى بسيار به اين اميد دل مى‏ بندم كه چريك‏هاى فدايى خلق زين پس در بهتان زدنشان به ديگران ـ و البته نه به هيچ رو به خود من ـ اندكى بيشتر درنگ كنند اميد نابجا و آرزوى زيادي است؟[8]»
شعاعيان ـ پاسخ به مؤمنى

شعاعيان در بحث‏ هايش مدام جنبه آموزشى آن‏را نگاه مى‏ كند و اين خصيصه شايد ريشه در معلم بودن او نيز داشته باشد و يا شايد مى‏ پنداشت كه چپ ايران نيازمند آموزش بسيار است. پس در فراز ۳۷ به دو نكته مهم اشاره مى‏ كند:
۱- نخست پذيرش خطا و برابر داشتن اصرار بر خطا با بدترين منش ‏هاى ضدكارگرى
۲- تأمل بيشتر بر زدن بهتان در بحث ‏ها.
متأسفانه شرايط آن‏گونه نشد كه اين بحث  ‏ها و بحث ‏هاى ديگر ادامه يابد و در اين ديالوگ ‏ها چپ ياد بگيرد چگونه بحث كند. خطاى خود را بپذيرد و در برابر اين يادآورى سر تعظيم فرود بياورد و سپاسگزار باشد.
بعد از بهمن ۵۷ آنچه كه در جنبش چپ جارى و سارى شد به ‏قول شعاعيان «هوچيگرى» بود سبك و سياقى كه بيشتر و بيشتر حزب توده مروج آن بود.
جنبش مسلحانه پيشتاز بر اصول زير متكى بود:
۱- نبود دمكراسى با همان ميزانى كه لنين براى كار انقلابى لازم مى ‏ديد.
۲- نبود اعتصاب اقتصادى گسترده و به تبع آن اعتصاب سياسى فراگير
۳- باور به آماده بودن شرايط عينى
۴-باور به شروع انقلاب توسط سازمان مسلح پيشتاز.
اين اصول، اصولى متفاوت بود با آنچه كه لنين مى‏ گفت. نقد حزب توده و گروه بيگوند، گروه منشعب از چريك‏ها، درست بود. جنبش مبارزه مسلحانه انحرافى بود از لنينيسم، اشكال آن‏ها در اين بود كه شيوه مبارزه را مطلق مى‏ كردند و در اين مطلق ‏گرايى از ياد مى‏ بردند كه شرايط ايران، شرايط روسيه تزارى در فاصله سال‏هاى ۱۹۱۷-۱۹۰۰ نيست اگر بپذيريم كه مطلق كردن شيوه مبارزه غلط است و اصول لنينى قيام، اصولى همه زمانى همه مكانى نيست. اصول شعاعيان از اندك جنگى به انبوه جنگى، نيز نمى ‏تواند به اصولى همه زمانى و همه مكانى تبديل شود.


دو نگاه و دو اصول

شعاعيان اصول اساسى انقلاب را از ديد لنين چنين برمى‏ شمارد:
۱- آماده بودن شرايط عينى و ذهنى انقلاب
۲- باور حداكثر توده و طبقه به درستى برنامه حزب
۳- نخواستن مردم و نتوانستن حاكميت به زندگى به سياق گذشته
۴- فرا روئيدن اعتصاب اقتصادى به اعتصاب سياسى
۵- رسيدن لحظه سرنوشت و گرفتن قدرت توسط حزب
۶- بودن دمكراسى حداقل براى رشد حزب و تبليغات حزبى

اما شعاعيان خود براى انقلاب اصولى ديگر قائل است:

۱- شروع انقلاب توسط پيشاهنگ به شكل مسلحانه
۲- به انقلاب كشاندن توده و طبقه و آگاهى دادن در پروسه حركت
۳- تشكيل حزب در پروسه حركت
۴- اضمحلال تدريجى حكومت و تقويت تدريجى انقلاب
۵- تشكيل ارتش انقلاب و گسترش آن تا لحظه سرنگونى
۶- و بالاخره آخرين ضربه و پيروزى
لنين و شعاعيان در دو مسير جداگانه حركت مى‏ كنند. براى اين‏كه نقطه شروع آن‏ها يكى نيست. در اينجا دو اشتباه از همان آغاز صورت گرفت:
۱- نخست آن‏كه احزابى كه خود را دنباله‏ روان بلشويك ‏ها مى ‏دانستند، مثل حزب توده به بلشويسم و لنينيسم به ‏عنوان الگوى همه مكان‏ ها و همه زمان ‏ها نگاه مى‏ كردند. در پى ساختن حزبى لنينى و برپا كردن قيامى لنينى بودند. اما از يك نكته غافل ماندند و آن دمكراتيسمى كه لنين براى كار حزبى و قيام لازم مى ‏ديد در ايران مهيا نبود. پس حزب لنينى تبديل شد به دام گهى براى يك‏باره گرفتن فعالين حزبى و دوباره شروع كردن حزب از نقطه صفر.
۲- اشتباه دوم، انطباق جنبش مسلحانه پيشتاز بود بر اصول و قواعد لنينى.


چپ آيينى

انديشه ‏هاى ماركس چه در زمان خود و چه بعد رفته رفته در نزد عده ‏اى به آيينى تبديل شد. جامعه در دوران گذار از فئودالى به بورژوازى، گرايشات آيينى را با آدم  ‏ها منتقل مى‏ كرد. اگر قرار است كه عيسى مسيح را كنار بگذاريم حتما بايد ماركس را جاى آن گذاشت.
در جوامع آسيايى كه مذهب در روح و روان جامعه ثقل بيشترى داشت، اين نگاه سنگين‏ تر بود.
ماركس و انگلس به پيامبران اوالعزم تبديل شدند و لنين و استالين و بعدها مائو و كاسترو و انورخوجه و چه‏ گوارا به ائمه معصومين.
جامعه آيينى، چپ را نيز آيينى كرد. كاپيتال شد قرآن و مجموعه آثار لنين شد نهج ‏البلاغه و با همان غلوى كه بعدها پيروان على در حق على كردند. لنين رفته رفته بالاتر از ماركس شد. حال ببينيم شعاعيان چگونه از چپ آيينى سخن مى‏ گويد:

«برخوردى خشك و نادانستن، ناسزاگويى و دشنام ‏پراكنى، لنين را چون پيامبرى ورجاوند و لغزش ‏ناپذير مى‏ پندارند...
خدا دانستن لنين بدان معنى است كه لنين ‏پرستان هر كسى را كه خواست انتقادى به لنين بكند، زبانش را تحت عنوان رابطه ديالكتيكى انتقاد با گوينده‏ اش مى‏ برند و با انواع و اقسام بهتان‏ ها روبه ‏رويش مى‏ كنند. و مذهب دانستن لنينيسم بدان معناست[9]


انتقاد و رابطه ديالكتيكى با گوينده ‏اش

«ماركسيست ـ لنينيست‏ هاى واقعى هر انتقادى به لنين را البته در رابطه ديالكتيكى با گوينده ‏اش مورد بررسى قرار خواهند داد»
حميد مؤمنى ـ شورش نه

سؤال نخست اين است كه آيا اين قانون در رابطه با لنين مطرح است يا نسبت به هر پديده و شخص ديگرى سارى و جارى است.
و سؤال دوم آنست كه رابطه ديالكتيكى انتقاد و انتقادكننده به چه معناست.
در يك بحث جدى، دو سوى پلميك بايد با شناسنامه‏ هاى روشن سخن بگويند: اين به چه معناست؟ يعنى آدم‏ ها از تاريكى سنگ نيندازند. تا پاسخ ‏دهنده بداند طرف او كيست روى صندلى كدام حزب و گروه نشسته است و دارد با چه كسى بحث مى‏ كند.
از اين بحث ‏هاى بى‏ شناسنامه زياد ديده ‏ايم. يكى مى ‏آيد پشت سر شعاعيان سنگر مى‏ گيرد و چريك ‏ها را مى ‏زند. بعد حزب توده و استالين را مى ‏زند. بعد كل جنبش چپ را مى ‏زند. و در آخر نمى ‏فهمى كه اين بيكاره حسن كيست. چه مى‏ گويد و چه مى‏ خواهد. و از كدام زاويه دارد بحث را پيش مى ‏برد. و در آخر مى‏ بينى راست ارتجاعى است.
انتقاد و رابطه ديالكتيكى با گوينده ‏اش يعنى اين، با شناسنامه روشن، با موضع مشخص به يك بحث جدى و تئوريك بايد وارد شد تا سره از ناسره مشخص شود. اما از اينجا به بعد كج‏ فهمى شروع مى‏ شود.
براى ما شجره ‏نامه منتقد مهم نيست. اگر مهم هم باشد ربط مستقيمى به بحث ندارد. شناسنامه ‏دار بودن بدين معناست كه بدانيم از كدام موضع طبقاتى و سياسى سؤال مى ‏شود چرا مهم است؟ بدين خاطر كه هر كسى دنيا را از زاويه منافع طبقاتى خودش مى‏ بيند. و در پى هر نفى‏ اى، اثباتى را در پيش خود دارد. يا در پى اثبات موضع و تفكرى است.
فى ‏المثل زمانى ‏كه جلال آل‏احمد مدرنيسم را نقد مى‏ كرد، ما نگاه مى‏ كرديم و مى ‏ديديم كه او از زاويه سنت دارد مدرنيسم را نقد مى‏ كند. مى ‏فهميديم كه اين نقد، يك نقد ارتجاعى است. و براى آل ‏احمد كف نمى ‏زديم.
به ‏هرروى روشن بودن آدم‏ ها با شناسنامه ‏هايشان كمك مى‏ كند كه ما بدانيم از چه موضعى مورد پرسش قرار مى‏ گيريم. كمك مى‏ كند به پاسخ ما اما اين بدان معنا نيست كه انتقاد را رها كنيم و يقه انتقادكننده را بگيريم. كج ‏فهمى از اين شروع مى‏ شود. انتقاد را رها كنيم، يقه اصل و نسب انتقادكننده را بگيريم. انتقاد را رها كنيم يقه مسايل خصوصى و مشخصى و كج و كولگى خانوادگى ‏اش را بگيريم.
استالينيسم
«هنگامى‏ كه از شيوه استالين سخن گفته مى‏ شود مقصود شيوه نوپيدايى درتاريخ آدمى نيست. مقصود شيوه نوپيدايى در جنبش كارگرى است و همچنين مقصود چنان شيوه ‏اى است كه درست مغاير با همه اصول و ارزش‏ هاى كمونيستى است و آن عبارتست از:
۱- جانشين كردن مسايل شخصى به ‏جاى مسائل طبقاتى
۲-جانشين كردن پرونده ‏سازى به ‏جاى حقيقت ‏جويى
۳- جانشين كردن تكفير به جاى برخورد ماركسيستى با انديشه‏ ها
۴- تحريم اشخاص و نوشته ‏هاى ‏شان
۵- در اختيار توده قرار دادن پرونده ‏هاى ساخته شده عليه آن كسان.
۶-بهتان زدن
۷-بزرگ كردن يك موضوع و يا يك شخص ويژه براى پايمال كردن آن
۸- پرداختن به گذشته افراد و نتيجه ‏گيرى براى ردّ زمان حال وى.
شعاعيان ـ پاسخ به مؤمنى

استالين در سال ۱۹۲۳ دبير كل حزب كمونيست شوروى شد. و از آن روز تا سا۱۹۵۳كه درگذشت به ‏تدريج بر قدرت خود افزود و به ديكتاتور اتحاد شوروى تبديل شد. استالين مردى اهل انديشه نبود. اثرى ماندگار و قابل طرح در ادبيات ماركسيستى هم‏ سنگ ماركس و انگلس و لنين و رزا لوگزامبورگ و ديگران ندارد. پس نمى ‏تواند خالق مكتبى شود نمى ‏تواند در رديف ماركسيسم و لنينيسم، استالينيسم را نيز گذاشت. اما در مجموع حكومت سى ساله او قرائنى از ماركسيسم باب شد، قرائتى كه تا فروپاشى اتحاد جماهير شوروى سايه خود را بر آن ديار و دياران ديگر گسترده بود. اين قرائت كه قرائتى عاميانه ـ استبدادى از ماركسيسم بود به استالينيسم معروف شد.
به ‏هرروى آنچه را كه به قطعيت مى‏ توان گفت، آنچه از ابتدا در شوروى سارى و جارى شد نطفه ‏هاى گذار جامعه عقب افتاده روسيه به جامعه ‏اى مدرن و صنعتى بود.
اين گذار با مصادره سرمايه‏ هاى بزرگ، كارخانه ‏ها و زمين‏ ها آغاز شد و به مزارع اشتراكى و صنعتى شدن كشور كشيده شد، اما با ماهيت و سمت و سويى بورژوايى. نوعى سرمايه ‏دارى دولتى كه به خطا با سوسياليسم يكى گرفته شد. يا تصور مى ‏شد نزديك‏ترين حالتى است كه مى ‏توان از آن به آسانى به سوسياليسم گذر كرد. اما سرمايه ‏دارى دولتى آن‏چنان سخت ‏جان و قدرتمند بود كه امكان گذار به سوسياليسم درآن نبود.
اين گذار با آن‏كه گذارى بورژوايى بود اما مبانى فكرى خود را از ماركسيسم گرفت ديكتاتورى پرولتاريا محل خوبى براى حكومت توتاليتر استالين بود. تا جامعه دهقانى روس را به جامعه ‏اى صنعتى و بزرگ تبديل كنند. اشتراكى شدن وسايل توليد، محمل خوبى برود براى مصادره اموال و تبديل دولت به دولتى سرمايه ‏دار. افزون بر آن كه تمامى اين اتفاقات در كشورى با فرهنگى استبدادى در حال وقوع بود. فرهنگى كه از دو سوى (حكومت و مردم) پذيرفتنى بود.
درگيرى با امپرياليسم نيز مزيد بر علت شد. نه ‏تنها كمكى به دمكراسى در روسيه نكرد بلكه توجيه مناسبى براى خفقان و سركوب بيشتر شد.
يك نكته در اينجا لازم به ذكر است. اين گونه نبود كه تمامى اين خصلت ‏هاى زشت در وجود استالين بود. استالينيسم يك جريان بود. نوعى نگاه و تفكر به جامعه، حزب، فعاليت سياسى، حفظ حقوق مخالف، دمكراسى و يكباره را گويم به انسان بود.
سر اين اژدها در شوروى، است و پاى آن در اطراف و اكناف دنيا پخش ‏وپلا شده بود.


استالين كه بود

ژوزف (يوسف) و يسارينويچ جوگاشولى معروف به استالين (فولاد) در۸دسامبر ۱۸۷۸ در گرجستان به‏ دنيا آمد. پدرش ويساريون جوگاشولى و مادرش اكاترينا گلادزه بود. مادرش هنگام تولد يوسف يك سرف (رعيت) بود.
در كودكى او را «سوسو» مى‏ گفتند كه نام مستعار گرجى براى جوزف بود. پدرش خياطى ورشكسته بود مدام مست بود و استالين را كتك مى ‏زد. در سال ۱۸۸۸به تفليس رفت و به علت نامعلومى كشته شد.
مادرش در خانه ثروتمندان رختشويى مى ‏كرد.
هشت ساله بود كه به مدرسه كليساى گورى رفت در چهارده سالگى به مدرسه علوم دينى تفليس رفت مادرش مى‏ خواست او كشيش شود.
در همين زمان جذب يكى از سازمان‏هاى سوسيال ـ دمكرات گرجى شد. و به تبليغ ماركسيسم پرداخت به ‏همين خاطر در سال ۱۸۹۹ از مدرسه اخراج شد. او پس به‌سازمان ‏هاى مخفى قفقاز ملحق شد و از سال۷-۱۹۰۲ بارها دستگير و به سيبرى تبعيد شد.
در كنگره پنجم حزب در سال ۱۹۰۷در لندن شركت كرد.
در سال ۱۹۰۵رهبر گروهى بود كه با سرقت بانك‏ ها حزب را كمك مالى مى ‏كرد. اقدامات متهورانه ‏اش او را در حزب بلندآوازه كرد. در ژانويه۱۹۱۲ وارد كميته مركزى حزب شد.
مهم‏ترين اثر تئوريك او در اين دوران «ماركسيم و مسئله ملى بود» كه در دوران تبعيد نوشت به ‏همين خاطر بعد از پيروزى انقلاب اكتبر كميسير خلق براى امور مليت‏ ها شد.
در سال۱۹۰۳ با اكاترينا سوانيدزه ازدواج كرد كه ثمره آن ياكوف بود. اكاترينا در سال۱۹۰۷درگذشت. استالين او را بسيار دوست مى ‏داشت.
ياكوف در جنگ جهانى دوم اسير شد. اما استالين حاضر نشد او را با ژنرال آلمانى عوض كند و او در اسارت مُرد. بار ديگر ازدواج كرد كه حاصل آن يك پسر و يك دختر بود.
زن دوم او در سال ۱۹۳۲ مُرد. و گفته مى‏ شود خودكشى كرد.
واسيلى پسر او در سال ۱۹۶۲ به علت الكليسم مرد و دختر او استولانا در سال۱۹۶۷ به امريكا رفت.
مادرش در سال۱۹۳۷ مرد و استالين فقط گلى براى قبر او فرستاد.
در سال ۱۹۱۲ در كنفرانس پراگ به كميته مركزى وارد شد و در سال۱۹۱۷ سردبير پراودا شد در انقلاب فوريه از دولت كرنسكى حمايت كرد به شكلى كه حاضر به چاپ مقالات لنين براى سرنگونى كرنسكى نبود. و در سال ۱۹۱۷ به عضويت دفتر سياسى درآمد.
در سال ۱۹۱۸ در سالگرد انقلاب اكتبر در پراودا نوشت تمام كارهاى عملى و سازماندهى قيام زير نظر تروتسكى رهبر شوراى پتروگراد انجام شده است و حزب مديون اوست. اما در سال۱۹۲۴ مدعى شد در روز انقلاب او مركز حزب بوده است.
در جنگ داخلى و جنگ لهستان به‏ عنوان كميسر سياسى در جبهه بود. تا سال ۱۹۲۳مسئول امور مليت‏ها در كميسرياى خلق بود.
در ۳ آوريل۱۹۲۲ دبير كل حزب شد. در ابتدا نپذيرفت چرا كه دبير كلى مسئوليت مهمى نبود محبوبيت او در حزب منجر به كسب قدرت سياسى براى او شد. لنين دربستر بيمارى بود كه خواهان بركنارى استالين شد. اما اين امر در كنگره حزب رد شد.
در سال ۱۹۲۴ پس از مرگ لنين به همراه كامئوف و زينوزف رهبر عملى حزب شد.
آن‏ها سانتريست بودند، جناح چپ، تروتسكى و جناح راست بوخارين بود.
در مرگ لنين مسئول تشييع جنازه او بود. او استاد باندبازى بود.
ابتدا با كامنف و زينوويف جناحى بر عليه تروتسكى درست كرد. بعد از بركنارى تروتسكى با بوخارين بر عليه زينوزيف و كامنف متحد شد. زينوزويف و كامنف و كروپسكا يا در ژولاى ۱۹۲۶ اپوزيسيون متحد را درست كردند.
در سال۱۹۲۷ در كنگره پانزدهم حزب، زينوزيف و تروتسكى را از حزب اخراج كرد. و كامنف از كميته مركزى بركنار شد. بعد نوبت به «اپوزيسيون راست» رسيد، بوخارين و ورايكوت.
در سال ۱۹۲۸ تروتسكى تبعيد شد و در سال ۱۹۴۰ در مكزيك توسط يكى از هواداران استالين كشته شد.
در دهه ۳۰ دست به كشتار و تصفيه مخالفان خود زد كه اوج آن سال۱۹۳۷بود.
در فاصله سال‏هاى ۳۴-۱۹۳۲ دهقانانى كه در مقابل كلكتيويزاسيون مقاومت مى‏ كردند سركوب كرد بين (۲۰-۴) ميليون آمار كشته ‏شدگان است.
در جنگ دوم ابتدا با هيتلر به سازش رسيد اما بعد مورد تهاجم قرار گرفت.
در سال۱۹۵۳ مرد و نيكيتا خروشچف جانشين او شد و در سال ۱۹۵۶خروشچف دركنگره بيست پرده از جنايات او برداشت.


متدولوژى درست: تحليل طبقاتى

«هر طبقه ‏اى بر پايه ارزش‏ هاى فرهنگى خود بتواند تندتند برچسب خيانت را به‌روى اين يا آن بچسباند طبقه كارگر نمى ‏تواند. زيرا طبقه كارگر با معيار ماترياليستى، تاريخى و شناسايى طبقاتى به قضايا و اشخاص مى‏ پردازد.»
شعاعيان

چه بسيار تحليل‏ هاى چپ، لااقل از سال ۱۳۲۰ به بعد، آغشته به همين مرده بادها و زنده بادها بوده است. و به ‏جاى تحليل طبقاتى، با انگ خائن خود را خلاّص كرده ‏اند و ديگر نيازى نديده ‏اند كه تحليل كنند چرا خليل ملكى، فى‏ المثل، به دو جناح مترقى و مرتجع در حكومت بعد از كودتا مى ‏رسد. با يك انگ اپورتونيسم راست حزب توده خيال خود را راحت كرد. در سال‏ هاى ۶۰-۵۷ نيز بخش بسيارى از پولميك ‏هاى سياسى بر همين منوال بود. پس به ‏هرروى، به كُنه قضايا پى نبرديم. حزب توده و اكثريت تمامى گروه ‏هاى مخالف حاكميت را ضدانقلاب و آلت دست امپرياليسم و اپوزيسيون چپ و دمكرات، حزب توده و اكثريت را اپورتونيسم و خائن دانستند.
تحليل طبقاتى به ما كمك مى ‏كرد كه هر عنصر يا جريان را بشناسيم و بدانيم در چه شرايط مكانى ـ تاريخى قرار دارد. و در اين شرايط از آن چه انتظارى بايد داشت. انتظار نبرد مسلحانه از رجل ملى دكتر مصدق، انتظارى ابلهانه بود. بوارونه آن جريانى كه خود را حزب طبقه كارگر مى ‏داند و در مقابل كودتا به انتظار مى‏ گذرد.
از اينجا به بعد مى ‏توان به قضاوت نشست كه واكنش جبهه ملى و حزب توده نسبت به كودتا چه بوده است؟ بى ‏عملى، اشتباه و يا خيانت و يا اشتباهى همرديف خيانت.


جمع‏ بندى كنيم

كتاب انقلاب (شورش) يكى از چهار اثر مطرح در جنبش چريكى ايران است، اما آنچه كتاب را از سه كتاب ديگر (جزنى، احمدزاده، پويان) متمايز مى‏ كند، تبيين مبارزه مسلحانه نه بر پايه لنينيسم كه بر پايه نفى لنينيسم است. اصولى برخاسته از تبيين تاريخى شعاعيان از تحليل تاريخى ـ مادى جامعه.
به ‏همين خاطر اين كتاب فرا مى ‏رود از كتابى منطقه ‏اى ـ محلى به كتابى فرامنطقه ‏اى ـ جهانى كه اصول ماركسيسم را از ديكتاتورى پرولتاريا گرفته تا حزب طبقه كارگر و جامعه كمونيستى و سوسياليستى را با پژوهشى نوين به صحنه مبارزه طبقاتى مى‏ آورد.
پاسخ مؤمنى به اين كتاب كه از سوى چريك‏ ها مأمور بررسى كتاب شده بود، بر پايه لنينيسم است. اين پاسخ در زمان خودش با آن اوضاع و شرايط در نوع خودش براى يك سازمان چريكى كافى و وافى بود.
كارهم گاهى به جدل كشيده مى‏ شود. روزگار نامراد و تنگ جامعه حوصله هر دو را به‎سوى بى‏ حوصلگى مى‏ كشاند. ولى در كليت بحث هر دو طرف خوددار و در هيئت يك ايدئولوگ ظاهر مى ‏شوند اما در مجموع شعاعيان شيرين‏ تر گزيده‏ تر و عميق ‏تر ظاهر مى ‏شود.
بزرگى شعاعيان در آنست كه با همان اندك اطلاعاتى كه چپ از وضعيت كشورهاى به اصطلاح سوسياليستى داشت به فراست دريافت، آنان به سوى سوسياليسم نمى ‏روند.
شعاعيان يك منزه ‏طلب بود و اپورتونيسم سياسى شوروى، از انقلاب گيلان گرفته به‎بعد، با دركى كه او از سوسياليسم داشت، هم خوانى نداشت. شعاعيان نه از اطلاعات آمارى و داده ‏هاى اقتصادى كه از عملكرد شوروى در ديگر كشورهاى بلوك شرق دريافت كه نمى‏ توان سوسياليست بود و در همزيستى با امپرياليسم، با يك رژيم توتاليتر، روى انقلاب‏ هاى رهايى ‏بخش معامله كرد. به ‏هرروى مهم نبود كه در اينجا و آنجا كداميك درست‏ تر مى‏ گويند. مهم ديالوگى بود كه شروع شده بود و اگر سركوب وحشتناك ساواك فرصت مى ‏داد مى‏ توانست دستاوردهاى بزرگى براى جنبش چپ داشته باشد.

«بايستگى دارد و نخست آشكارا از خود انتقاد كنم و آشكارا نيز خود را تصحيح كنم. چنان‏كه نگريسته شد من در آغاز جملات لنين در كروشه افزودم [اين دستگاه ادارى] و سپس خود جمله لنين را آوردم. حال آن‏كه همان سان كه چريك‏هاى فدايى خلق به‏ درستى توجه كرده ‏اند. خواست لنين از پاراگرافى كه با جمله «مى‏ گويند وحدت دستگاه لازم بوده است»، آغاز مى‏ شود و به فعل زده شده است پايان مى‏ يابد خود دستگاه ادارى شوروى نيست...»
به ‏هرروى بدينسان آشكارا از خود خرده مى‏ گيرم و آشكارا خود را نكوهش مى‏ كنم و آشكارا خود را درست مى‏ كنم و اميدوارم كه بتوانم پس از اين دچار اين‏گونه لغزش‏ ها نيز نشوم[10]

شعاعيان گفته ‏هاى لنين را به خطا به دستگاه ادارى شوروى منتسب مى ‏كند و مؤمنى در بررسى‏ هايش به اين خطا پى مى ‏برد. شعاعيان به متن اصلى رجوع مى ‏كند و مى‏ بيند اشتباه كرده است. پس آشكارا مى‏ پذيرد و آشكارا از خود انتقاد مى‏ كند شيوه حسنه‏ اى كه اگر فرصت مى‏ يافت در پولميك سامورايى ‏ها نهادينه مى ‏شد.


[1]. شعاعيان ـ مهر ۱۱۵ پاسخ به مؤمنى
[2]. حميد مؤمنى ـ شورش نه
[3]. شعاعيان ـ پاسخ به مؤمنى
[4]. دو تن از سوسيال دمكرات‏هاى اروپا ئی اند.
[5]. دو تن از سوسيال دمكرات‏هاى اروپائی اند.
[6]. براى آگاهى بيشتر رجوع شود به انقلاب مدام از تروتسكى
[7]. شعاعیان کتاب انقلاب
[8]. شعاعیان کتاب انقلاب
[9]. شعاعيان پاسخ به مؤمنى
[10]. شعاعيان پاسخ به مؤمنى صفحه ۲۵۶
مصطفی شعاعیان/ فصل پنجم قسمت سوم جدال اندیشه ها 
محمود طوقی
ـ پاسخ ‏هاى نسنجيده به قدم ‏هاى سنجيده
مقدمه

اين كتاب در نيمه دوم سال۵۳با امضاى سرتق (كه نام مستعار شعاعيان است) منتشر شده است و طبق معمول ناشر آن نه در ايران كه در اروپا انتشارت مزدك بوده است (اجرأ عظيما).
پيشگفتار با يك بند اذان شروع مى‏ شود؛ «بشتابيد براى بهترين كارها»، كه طبق معمول تزيينى است و مثل بقيه موارد غير ضرور.
شعاعيان جريان نقد مؤمنى بر كتاب «انقلاب» را اين‏ گونه توضيح مى ‏دهد؛
در ابتدا حميد مؤمنى نقدى بر كتاب مى ‏نويسد: اما اين نقد مورد پذيرش رهبرى چريك‏ ها قرار نمى‏ گيرد. پس نقد براى كار جدى‏ تر به او پس داده مى‏شود. درپى‏ گيرى‏ هاى شعاعيان، او را به حميد مؤمنى وصل مى‏ كنند. تا حضوراً همديگر را قانع كنند. اما هيچ ‏كدام موفق نمى‏ شوند ديگرى را مجاب كنند.
در تاريخ ۲۳ خرداد ۱۳۵۳ شعاعيان نامه‏ اى به چريك ‏ها مى‏ نويسد و تقاضا مى ‏كند، تكليف كتاب را روشن كنند و در۳خرداد به او اطلاع مى دهند، نقد كتاب به پايان رسيده است و در تاريخ۱۵ مهر ۱۳۵۳ نقد مؤمنى به او داده مى ‏شود.
چريك ‏ها براى نقد كتاب هيئتى را مأمور اين‏ كار كرده بودند. كه نوشته ‏هاى نخستين در ضربه محله شترداران از بين رفت و به دست ساواك افتاد.
شعاعيان در فاصله خرداد تا مهر در مذاكراتى كه با حميد اشرف دارد متوجه مى‏ شود كه رهبرى چريك‏ ها با كليه نظرات داده شده مؤمنى موافق نيستند. اما اصول آن‏را قبول دارد. و وقتى شعاعيان از حميد اشرف مى‏ پرسد آيا اين پاسخ يك پاسخ سازمانى است، اشرف به او مى‏ گويد: نه رفقا با لحن برخورد موافق نيستند. اما نويسنده آن چنين خواسته است. پس شعاعيان در پاسخ به مؤمنى سعى مى‏ كند با خشونت پاسخ ندهد به‌چند دليل:
۱-نخست آن‏ كه به اين نتيجه از قبل رسيده بود كه از شيوه ‏هاى پرخاشگرانه دورى كند.
۲- رهبرى چريك ‏ها با لحن مؤمنى موافق نبود.
۳- شعاعيان در ملاقات‏ هايش با مؤمنى احساس مى‏ كند، مؤمنى برخورد شخصى با او مى‏ كند. پس شعاعيان تصميم مى‏ گيرد از افتادن در اين مسير اجتناب كند.
۴-شرايط غم ‏انگيز جنبش اجازه نمى‏ دهد آنچه در اصول درست است در عمل انجام شود.
۵-پاسخ مؤمنى را به ‏عنوان يك پاسخ سازمانى نمى‏ گيرد. چرا كه فاقد مهر و امضاى چريك ‏ها بود پس پاسخ او نيز بايد نه خطاب به چريك ‏ها كه خطاب به مؤمنى باشد. ضمن آن‏كه صلاح نبود پرده ‏درى راجع به نقد به حساب چريك ‏ها گذاشته شود، آن ‏هم در شرايط وخيم جنبش.


خاستگاه روشنفكر

روشنفكر كه معادل انتلكتوال فرانسه است بعد از مشروطه به منورالفكر ترجمه شد. و به‌كسانى اطلاق مى‏ شد كه خواستار تغيير وضع موجود و مدرنيزه كردن كشور بودند.
در فرانسه نخستين بار انتلكتوال به كسانى اطلاق شد كه:
۱-از ديد اخلاقى موضعى انتقادى به جامعه داشتند.
۲- مخالف بى‏ عدالتى بودند.
۳- عناصر فهميده و فاضل جامعه بودند.
اين واژه نخستين بار توسط موريس بارس نويسنده دست راستى فرانسه به كسانى اطلاق شد كه نسبت به بى ‏عدالتى به دريفوس صداى اعتراض  خود را بلند كرده بودند.
در سال۱۸۹۴، دريفوس كه از يك خانواده يهودى بود و در ارتش فرانسه خدمت مى‏ كرد با شهادتى دروغ به جاسوسى براى رايش آلمان متهم شد و به جزيره شيطان فرستاده شد. دو سال بعد بعد اميل زولا نويسنده معروف فرانسوى با نامه ‏اى تحت عنوان «من متهم مى‏ كنم» صداى اعتراض خود را بلند كرد و جنبش اعتراضى وسيعى در فرانسه به راه افتاد.


اينتليگنتيسا

در روسيه و لهستان قرن نوزده به اشراف‏ زادگان تحصيل كرده ‏يى كه خود را وقف نقد جامعه سرمايه‏ دارى خود كرده بودند intelligentsia مى‏ گفتند به معناى خردورزان و فضلا. اينان در سياست دخالت مستقيمى نداشتند اما خواستار تغيير جامعه بودند. در اين راه منافع خود را فداى جامعه مى‏ كردند.
پس از جنگ جهانى اول اينليگنتيسا شرقى و انتلكتوال غربى ادغام شدند. و با مشخصه زير به اهل انديشه اطلاق شد:
۱- مبارزه با بى‏ عدالتى
۲- موضع انتقادى نسبت به جامعه از ديدگاه اخلاقى
۳- حاملان تفكر جديد
۴-تحصيل‏ كرده بودن


طبقه روشنفكر

۱-تقسيم جامعه به طبقات و پيدايى طبقات اجتماعى بنيادى‏ ترين تقسيم اجتماعى آدمى است.
۲- هر گونه بخش‏ بندى ديگر در جامعه بخش‏ بندى درون طبقاتى است. اين بخش‏ بندى‏ ها را لايه ‏بندى يا قشربندى طبقات اجتماعى مى‏ گويند.
۳- قشر يا لايه چون طبقات پديده‏ اى اجتماعى نيستند. بلكه پديده ‏اى طبقاتى ‏اند. به‌عبارت ديگر، جامعه به طبقات و طبقات به لايه ‏هاى طبقاتى تقسيم مى‏ شوند.
۴- هيچ لايه ‏اى وجود ندارد كه متعلق به اين طبقه باشد اما به آن طبقه نقب بزند.
۵- طبقات پديده‏ هايى اجتماعى ‏اند. پس مى ‏توانند به بخش‏ هاى اقتصادى، اجتماعى، سياسى، نظامى، فرهنگى، ادارى، فكرى، صنفى تقسيم بشوند.
۶-هر طبقه ‏يى آرمان ويژه خود، پس حزب و سازمان ويژه خود را دارد.
۷- كار فكرى از دوران برده‏ دارى‏ ها آغاز شد. جامعه دچار تقسيم ‏بندى ديگرى شد؛ كار فكرى و كار يدى.
۸- آنان كه كار فكرى مى‏ كنند به انتلكتوال معروف شدند.
۹- كار فكرى پهنه وسيعى دارد از رهبرى مذهبى، سياسى، اقتصادى گرفته تا گروه ‏هاى هنرى.
۱۰- سياست اهرمى طبقاتى است. پس هر طبقه ‏اى سياست و كاركنان ويژه خود را دارد.
۱۱-كاركنان سياسى طبقه كارگر را روشنفكران طبقه كارگر مى‏ گويند.
۱۲- روشنگر، راهنماى طبقه كارگر است در ستيزه طبقاتى، در پيكار سياسى، درآگاهى فلسفى در نبرد انقلابى در گرفتن اهرم قدرت.
۱۳- حزب طبقه كارگر، سازمان سياسى طبقه كارگر است و محل گرد آمدن بهترين، آگاه ‏ترين و فداكارترين عناصر طبقه كارگر. اين افراد كار فكرى و كار يدى مى ‏كنند.
۱۴- حزب جزء جدائى ‏ناپذير طبقه كارگر است. پس عناصر تشكيل ‏دهنده حزب، جزء طبقه كارگرند.
۱۵- كاركنان فكرى طبقه كارگر، جزء طبقه كارگرند.


كمونيست كيست و جزء كدام طبقه است

مؤمنى ۲ تعريف مشخص به دست مى‏ دهد:
۱- كسى است كه عضو حزب انقلابى طبقه كارگر است و يا در جهت ايجاد چنين حزبى فعاليت مى ‏كند.
۲- هر كمونيستى كه كارگر نباشد عضو طبقه ديگريست.
تعريف نخست كاستى‏ هايى دارد. يك هنرمند، شاعر، نويسنده، مجسمه ‏ساز مى‏ تواند عضو حزب نباشد و در جهت ايجاد حزب هم فعاليت نكند. اما با آرمان‏ هاى كمونيستى ‏اش جامعه را آماده پذيرش مرام كمونيستى كند. هنرمندى مثل شاملو را نمى‏ توان كمونيست ندانست. چرا كه عضو حزب نيست و در جهت تشكيل حزب فعاليت نمى‏ كند.[1]
تعريف دوم هم برى از كاستى نيست. كارگر با طبقه يكى نيست. يكى مى ‏تواند كارگر نباشد اما لايه ‏اى از طبقه كارگر باشد. لايه فرهنگى طبقه كارگر. روشنفكران انقلابى طبقه كارگر كه بخشى از حزب طبقه كارگر را تشكيل مى‏ دهند. با توليد رابطه مستقيم ندارند. تنها آرمان‏ هاى كارگرى دارند.
به‏ هرروى هر طبقه ‏يى ايدئولوژى ويژه خود را دارد. كمونيزم ايدئولوژى طبقه كارگر است. كمونيست‏ ها پيشروترين و آگاه ‏ترين عناصر طبقه كارگرند. و حزب كمونيست سازمان سياسى طبقه كارگر است. حزب تمام طبقه نيست اما از كوشاترين و پيشروترين عناصر تشكيل مى ‏شود. پس هر عضو حزب جزء طبقه كارگر است. «اين‏ كه اشخاصى روزى روزگارى در چه خانواده ‏يى زاده شده‏ اند براى تعيين جايگاه طبقاتى آن‏ها در جامعه كافى نيست. اين ‏كه اشخاصى در چه سنگرى از سنگرهاى طبقاتى، هم ‏اكنون عملاً زندگى يا نبرد مى‏ كنند معياريست براى اين‏كه دانسته شود كه آن شخص جزء كداميك از طبقات است[2]».
نظر شعاعيان در مورد طبقه، حزب و كمونيست‏ ها كامل‏ تر و جامع ‏تر از نظر مؤمنى است.


روشنفكران انقلابى جزء كدام طبقه ‏اند؟

شعاعيان براى طبقه كارگر، لايه ‏اى فرهنگى قائل است. كه اين لايه كارگر نيستند. اما به ‏عنوان روشنگر طبقه كارگر، آموزگار و راهنماى اويند، در مبارزه سياسى، اقتصادى، فرهنگى براى گرفتن گُرز فرمانروايى.
مهم نيست اين روشنفكران، به‏ قول حضرت اخوان «پدرشان كيست[3]»، در كدام خانه و طبقه به روى خشت افتاده ‏اند، مهم اين است كه روشنگر پرولتاريا براى آزادى طبقه و توده مبارزه كنند.
مؤمنى روشنفكر انقلابى را كه شعاعيان از آن به ‏عنوان «روشنگر طبقه» ياد مى‏ كند نمى‏ پذيرد و طبقه را مقوله ‏اى اقتصادى مى داند. و از نظر او كسى عضو طبقه كارگر است كه در رابطه با توليد از نيروى كارش استفاده كند. اما روشنفكر كه كار يدى نمى‏ كند و از ارزش اضافى كارگران استفاده مى‏ كند نمى ‏تواند عضو طبقه كارگر باشد.
پس روشنفكر انقلابى را مقوله ‏اى سياسى مى ‏داند كه پايگاه خرده ‏بورژايى يا بورژايى دارد، اما تحت تأثير تضادهاى عينى جامعه و مبارزات طبقه كارگر، به سمت طبقه كارگر و حزب او مى‏ آيد. و شرط عضويت آن‏ها پذيرش مرامنامه حزب و آمادگى انجام وظايف محوله و پيروز بيرون آمدن از آزمون‏ هايى است كه در جلو راهش قرار مى‏ گيرد.
با اين همه مؤمنى روشن نمى ‏كند كه روشنفكران كه پايگاه طبقاتى ‏شان بورژايى و خرده بورژايى است. به سمت حزب طبقه كارگر مى ‏آيند، مرامنامه حزب را مى ‏پذيرند، براى هر كارى آمادگى دارند وقتى در راه آرمان‏ هاى حزب به شهادت مى ‏رسند آيا جزء طبقه كارگر هستند يا نه.
مؤمنى معتقد است كه شعاعيان بين هفت مقوله سرگردان است و روشنگر او در هر جايى يكى از اين هفت مقوله است. حال ببينم اين هفت مقوله چيست:
۱- روشنفكر
۲- روشنفكر انقلابى
۳- افراد آگاه طبقه
۴-انقلابى حرفه ‏اى
۵- پيشاهنگان انقلابى
۶-سازمان پيشاهنگ
۷- اعضاى حزب

روشنفكر

اطلاق روشنفكر به تحصيل‏كرده، كارى كه مؤمنى و ديگران مى‏ كنند[4] غلط است. روشنفكر كه زادگاه آن انقلاب كبير فرانسه است. به كسانى اطلاق مى‏ شد كه موضعى انتقادى نسبت به جامعه داشتند و مخالف بى ‏عدالتى بودند. ضمنا جزء تحصيل‏كردگان جامعه نيز بودند.
بعد از انقلاب مشروطه، روشنفكر وارد ادبيات سياسى باشد. ابتدا منورالفكر گفته شد كه ترجمه‏ اى عربى بود. اما مراد تحصيل‏كرده صرف نبود. مراد كسانى بود كه مخالف ارتجاع و عقب‏ ماندگى اقتصادى ـ سياسى جامعه بودند. و در ضمن داعيه رهبرى جامعه را نيز داشتند.


روشنفكر انقلابى

روشنفكر انقلابى در رابطه با طبقه انقلابى معنا مى‏ يابد. طبقه ضدانقلابى روشنفكر ندارد. ايدئولوگ و كاركنان فكرى دارد. اما به آن‏ها روشنفكر انقلابى اطلاق نمى‏ شود.
هر طبقه انقلابى (بورژوازى خرده‏ بورژوازى و پرولتاريا) لايه ‏اى فرهنگى دارد. كه اين لايه روشنفكران انقلابى آن طبقات است. اين روشنفكران رهبران و آموزگاران طبقات خودند در ستيزه طبقاتى براى به‏ دست آوردن «گرز فرمانروايى».
در جريان نبرد انقلابى عناصرى از روشنفكران خرده ‏بورژوايى و بورژوايى تحت تأثير شرايط عينى طبقه كارگر به سمت طبقه كارگر مى‏ آيند. اينان افرادى ‏اند كه مى‏ توانند خود را تا سطح بالاى روشنفكران طبقه كارگر بالا بكشند. و حتى در رهبرى و هدايت طبقه جا مى ‏گيرند. اينان به واسطه پذيرش مرام كارگرى و قرار گرفتن در سنگر كارگران جزء لايه فرهنگى پرولتاريا و جزء طبقه كارگرند.
به‏ هرروى مراد از روشنفكران انقلابى، روشنفكران طبقه كارگر است، نه روشنفكران انقلابى بورژوايى و خرده‏ بورژوايى.
استدلال شعاعيان، استدلال روشنى است. روشنفكر در برابر روشنگر ابهاماتى دارد. در حالى‏كه روشنگر فاعليت صاحب انديشه روشن را نيز نشان مى ‏دهد. و ديگر آن‏كه اطلاق روشنفكر به كاركنان فكرى جامعه و تحصيل‏كردگان بالكل غلط است.
اما مراد شعاعيان از روشنگر، روشنگر طبقه كارگر است. كه رابطه او را با طبقه، رابطه فرهنگى او تعيين مى ‏كند نه رابطه اقتصادى ‏ا ش. وقتى مى‏ گويم روشنفكر انقلابى طبقه كارگر يا روشنگر طبقه كارگر مرادمان قشر فرهنگى اين طبقه است كه معلم و پيشتاز و راهنماى او نيز هست.
معيار سنجش زادگاه خانوادگى او نيست. روشنفكر به‏ طور كلى يك مقوله سياسى است نه اقتصادى مؤمنى اشتباه مى‏ كند. ماركس و انگلس روشنفكران بورژوا نبوده ‏اند. لنين هم بعيد است كه گفته باشد ماركس و انگلس روشنفكر بورژواى هستند. اگر هم گفته باشد به خطا گفته است. چگونه ممكن است روشنفكر بورژوايى بيايد آموزگار تاريخى طبقه كارگر شود. طبقه ‏اى كه رسالت دارد بورژوايى را تاريخاً از بين ببرد.
روشنفكر بورژوايى و خرده ‏بورژوايى چه ارتباطى با سازمان پيشاهنگ و حزب طبقه كارگر دارد. مسئله جاسوسى و نفوذ كه مطرح نيست. مسئله در حد تاريخى آن مطرح است. روشنفكر بورژوا و خرده‏ بورژوا حزب خود را دارد. جايى حرف مى‏ زند كه حرف او خريدار داشته باشد.
مسئله هژمونى روشنفكران خرده ‏بورژوازى در حزب طبقه كارگر ربطى به تعريف از مقوله روشنفكرى ندارد.
چه كسى مى‏ تواند شك كند ماركس و انگلس و لنين روشنفكران طبقه ديگرى بودند. كه با پُشت كردن به طبقه خود طبقه ديگرى را يارى كردند و چرا!
هر طبقه ‏اى لايه فرهنگى خود را دارد. و اين لايه فرهنگى جداست از تحصيل‏ كردگان و كارگران فكرى آن طبقه. به آنان روشنفكر اطلاق نمى‏ شود. روشنفكر بار اجتماعى دارد. اين بار، نشر و گسترش فرهنگ انقلابى است. و در اين نشر و گسترش عنصر رهبرى را نيز با خود دارد.
انديكاتورنويس اداره ثبت و مميز مالياتى و خطاطان سنگ  ‏هاى قبر كه از طريق كار فكرى ارتزاق مى‏ كنند در مقوله كارگران فكرى مى‏ گنجند و ربطى به مقوله روشنفكر و روشنفكرى ندارند.


افراد آگاه طبقه كارگر

آگاهى طبقه كارگر از اندك به انبوه است. لايه ‏اى از طبقه كارگر به اصول مبارزاتى ماركسيسم مسلح مى‏ شود. و در رهبرى مبارزات خود به ‏خودى، اقتصادى، سياسى و فرهنگى طبقه قرار مى‏ گيرد. اين افراد به ‏همراه روشنفكران انقلابى، حزب طبقه كارگر را تشكيل مى  ‏دهند. و جدا از آن‏ كه از فرداى عضويت در حزب كار بكنند يا نكنند عضو طبقه كارگرند.


انقلابيون حرفه ‏اى

انقلابيون حرفه‏ اى حزب طبقه كارگر و يا سازمان پيشتاز طبقه كارگر براساس قابليت‏ه ها و نيازهاى سازمان به خدمت تمام وقت حزب و سازمان در مى‏ آيند. و از صندوق حزب زندگى مى‏ كنند.اين افراد چه كارگر باشند و چه روشنفكر عضو طبقه كارگرند.


پيشاهنگان انقلابى

به اعضاى حزب كمونيست و بيشتر به اعضاى سازمان‏ هاى پيشاهنگ و در ايران به‌اعضاى سازمان‏ هاى چريكى اطلاق مى‏ شود. مى‏ توانند كارگر يا روشنفكر باشند. در هر دو حالت جزء طبقه كارگرند.


سازمان‏ هاى پيشاهنگ

به سازمان‏ هايى اطلاق مى‏ شود كه در جهت تشكيل حزب طبقه كارگر فعاليت مى‏ كنند. حميد مؤمنى سازمانى را پيشاهنگ مى ‏داند كه به حزب طبقه كارگر تبديل مى ‏شود. اين شرط، شرط درستى نيست. مهم داشتن مرام كارگرى و مبارزه در سنگر طبقه كارگر براى برپايى جامعه كمونيستى است ممكن است در بين راه شرايطى فراهم آيد از جمله سركوب و قلع و قمع آن توسط پليس و سازمان نتواند به آن درجه از رشد كمى و كيفى برسد كه به حزب طبقه كارگر تبديل شود.


اعضاى حزب

اعضاى حزب طبقه كارگر مى ‏توانند كارگر يا روشنفكر انقلابى طبقه كارگر باشند. اينان آگاه ‏ترين و پيشروترين عناصر رهبرى طبقه كارگرند. جدا از آن‏كه حرفه ‏اى باشند. كارگر باشند يا نباشند. كار يدى بكنند يا نكنند. عضو طبقه كارگرند.

جمع ‏بندى كنيم

مؤمنى با حذف روشنفكران انقلابى طبقه كارگر از طبقه كارگر بر اين باور است كه از هژمونى روشنفكرى بر حزب ممانعت به ‏عمل مى ‏آورد و شعاعيان با قرار دادن روشنفكران به ‏عنوان لايه فرهنگى طبقه در پى هژمونى ‏طلبى روشنفكران خرده ‏بورژوايى و بورژوايى بر حزب طبقه كارگر است. كه اين گونه نيست و به تمامى حق با شعاعيان است.


حزب و تعريف آن

ابتدا نگاه مى‏ كنيم به تعاريف لنين و استالين از حزب:
۱- حزب كمونيست به مانند گردان پيشاهنگ طبقه كارگر و مجمع مهم ‏ترين عناصر طبقه كارگر است.
۲- حزب به مانند گردان پيشاهنگ طبقه كارگر بايد بهترين عناصر طبقه كارگر را جذب كند.
۳- حزب جزء جدائى ‏ناپذير طبقه كارگر است.
۴- حزب مجمع بهترين عناصر طبقه كارگر است.
۵- حزب عالى‏ ترين شكل وحدت طبقاتى پرولتارياست.
با اين تعاريف چند نكته روشن مى‏ شود:
۱-شعاعيان در مورد تعريف حزب با لنين هم‏داستان است.
۲- حزب جزء طبقه كارگر است. و عناصر تشكيل ‏دهنده آن، روشنفكران انقلابى كارگران انقلابى است. پس روشنفكران انقلابى جزء طبقه كارگرند.


روشنفكران در دوران سوسياليزم

مؤمنى مى‏ گويد:

«در جامعه سوسياليستى نيز قشر عظيم روشنفكران (يعنى كل كارگران فكرى) همچنان وجود دارند. و باز همچنان به بورژوازى تعلق دارند. و خطر احياء سرمايه ‏دارى از سوى همين‏ هاست.»

قبلاً نيز يادآور شديم كه اطلاق كلمه روشنفكر به كاركنان فكرى (كارمندان دولت و ادارات، تكنسين‏ ها، مهندسين، پزشكان و وكلا والخ) درست نيست.
و اما در دوران سوسياليزم پرولتاريا با كار تربيتى، فرهنگى از يك سو و از بين بردن فاصله ‏هاى طبقاتى از سوى ديگر، كاركنان فكرى غير پرولترى را پرولتريزه مى‏ كند.
ضمن آن‏ كه پرولتاريا با متلاشى كردن دولت و دستگاه ادارى بورژوازى و ساختن دولت و دستگاه ادارى پرولترى، بخش زيادى از كارها را خود دست مى‏ گيرد.


احياى سرمايه دارى و خروشچف

مؤمنى نفوذ روشنفكران بورژوازى را در حزب و دولت پرولتاريا خطر بزرگى مى‏ داند كه مى‏ تواند طى ده ‏ها سال «سوسياليزم را به سرمايه ‏دارى دولتى و خود كم كم به بورژوازى بوروكراتيك تبديل مى‏ شوند.»
و براى نمونه به احياى سرمايه‏ دارى در يوگسلاوى اشاره مى‏ كند. و رويزيونيست‏ هاى خروشچفى را نفوذ بورژوازى در كادر دستگاه حزب و دولت مى ‏داند.
مؤمنى بر اين باور نيست كه اين نفوذ منجر به احياى كامل سرمايه‏ دارى در شوروى شده است. برخلاف شعاعيان، انحراف را در روبنا مى‏ بيند.
در اينجا شعاعيان مى‏ پرسد اين رويزيونيسم كه يك شبه به ‏وجود نيامده است.
خروشچف مى‏ تواند تبلور مسيرى باشد كه از زمان لنين و استالين آغاز و پيموده شده است. اين احياى سرمايه ‏دارى را بايد در پروسه سوسياليزم مشخص به بررسى گرفت.
شعاعيان سؤال ديگر مى ‏پرسد مگر نه اين است كه طبق نظر ماركسيسم سير تكامل بازگشت ‏ناپذير است. نمى‏ شود فئوداليزم را به برده ‏دارى و سرمايه‏ دارى را به فئوداليزم بازگشت داد.
اين سير قهقرايى چگونه آرام و به ‏تدريج صورت مى ‏گيرد. مگر نه اين‏كه قرار است تغيير هر حالتى از اين نوع به شكل جهش و انفجارى صورت گيرد.
مؤمنى انحراف را در روبنا مى‏ بيند كه بالاخره پرولتارياى قهرمان شوروى و اقتصاد سوسياليستى آن‏را از حزب و دولت جارو خواهد كرد.


هنرمندى هنرمند

«به اين نمى‏ پردازم كه بخش دوم از دفتر دوم انقلاب را تحت چه شرايطى سامان دادم. زيرا دست كم مى ‏دانم در جهانى كه در آن ويتنام و هندوچين وجود دارد، اگر ما نسبت به شرايط و امكانات خود و نيز نسبت به هنرمندى‏ هاى خود لب بگشاييم كارى جز لاف‏زنى در يوزه ‏گران دوره‏ گرد را انجام نداده‏ ايم[5]
شعاعيان ـ پاسخ به

حميد مؤمنى وقتى در سر قرارش با فيروزى به شهادت رسيد كل داروندارش به‌پنجاه تومان نمى ‏رسيد. وقتى با يك كلت و يك كپسول سيانور و چند سكه مسين بخواهى نظامى را كه پشت به پشت امريكا و انگليس دارد. و روى درياى نفت و طلا و مس مى‏ خوابد از اريكه قدرت به‏ زير بكشى و گُرز فرمانروايى را از دست او بگيرى چه بايد گفت؟. هنرمندى هنرمند يعنى اين.
شعاعيان از سال ۱۳۵۱ كه مخفى شد و جا و مكان درست و حسابى نداشت. بيشتر نوشته ‏هايش را در گورستان‏ ها و خرابه‏ ها نوشت.[6] و همان‏جا يادداشت‏ هايش را پنهان مى‏ كرد. چند بارى اين يادداشت ‏ها از بين رفت. شايد كسانى كه زاغ سياه او را چوب مى‏ زدند. تصور مى ‏كردند كه اين ناشناس دارد چيز گرانبهايى را پنهان مى‏ كند. كه به ‏راستى گرانبها بود. اما نه از ديد جويندگان گنج، بايد نويسنده باشى تا بدانى از بين رفتن نوشته‏ ها يعنى چه و دوباره ‏نويسى آن‏ها در حال و هوايى كه از بين رفته است چه كار شاقى است.
هنرنمايى هنرمند وقتى به اوج مى ‏رسد كه ذكر مصيبت را نيز لاف‏زنى بدانى آن‏ هم لاف‏زنى در يوزه ‏گران دوره ‏گرد.


فصل مشترك تروتسكى و شعاعيان

تروتسكى تا مرحله انقلاب، لنينيست است. در حالى ‏كه شعاعيان انقلاب را به شكل يك پروسه، از اندك به انبوه مى‏ بيند و آن‏ هم با پيشتاز مسلح كه چون موتور كوچك انقلاب را آغاز مى ‏كند. اما در مرحله پس از پيروزى فصل مشترك او با تروتسكى آغاز مى‏ شود رهبرى انقلاب بورژوا ـ دمكراتيك در دست پرولتاريا، ادامه بدون وقفه انقلاب به  انقلاب سوسياليستى، رد سوسياليسم در يك كشور و به تبع آن هم‏زيستى مسالمت ‏آميز و ادامه انقلاب تا فرجام نهايى.
چينى‏ ها در اختلافاتشان با شوروى كه عمدتاً برمى‏ گشت به رهبرى جنبش جهانى كمونيستى، از رويزيونيسم خروشچفى شروع كردند و رفته رفته به تز سوسيال ـ امپرياليسم رسيدند، سوسياليست در حرف، امپرياليسم در عمل.
خروشچف جدا از تمامی اشتباهاتش يك كارى بزرگ كرد. و آن انتقاد از كيش شخصيت استالين بود. انتقاد از ديكتاتورى استالين كار بزرگى بود. هرچند درى به‌حقيقت نگشود و نتوانست به گسترش دموكراسى در حزب و جامعه كمكى جدى كند. اما در ديوار ديكتاتورى حزبى، ترك بزرگى ايجاد كرد. احياى سرمايه‏ دارى از نظر چينى‏ ها و تجديدنظرطلبى و رسوخ انديشه‏ هاى بورژوايى و خرده ‏بورژوايى ربطى به‌خروشچف نداشت.
شعاعيان درست مى‏ گويد بايد برگشت و ريشه ‏هاى آن‏را در سوسياليسم روسى ديد.


سه ديدگاه

در دهه ۵۰-۴۰ نسبت به شوروى سه ديدگاه بود.
۱- شوروى نظامى‏ ست سوسياليستى كه حامل اين نظر حزب توده بود كه به خط يك معروف بود.
۲- شوروى نظامى‏ ست سوسيال امپرياليسم. كه سازمانى انقلابى حزب توده حامل آن بود. بعدها حزب رنجبران (سازمان انقلابى سابق) و طيف جريانات خط ۳بر اين باور بودند.
۳-. شوروى نظامى‏ ست رويزيونيستى كه حاملين آن سازمان چريك ‏ها بود و راه كارگر كه به خط دو معروف بودند.


متدولوژى درست

مؤمنى ابتدا از نويسنده شروع مى‏ كند و مى‏ گويد: مهم است كه بدانيم پرسشگر يا منتقد كيست. در مسائل سياسى دانستن اين امر مهم است. پس به پس ‏زمينه ‏هاى سياسى شعاعيان كه ماركسيست‏ هاى امريكايى‏ ست مى ‏رسد.
لقبى كه نوعى تحقير و اتهام از آن بيرون مى‏ آمد. و بيشتر ريشه هوچى ‏گرى داشت تا نقدى جدى و رودررو با جريانى كه معتقد بود در مبارزه بين امپرياليسم انگليس و فئوداليسم به ‏عنوان پايگاه آن بايد جانب امپرياليسم امريكا و پايگاه آن كه بورژوازى وابسته است را گرفت.
و بعد به منابع فكرى او مى‏ پردازد و او را به كپى ‏بردارى از انديشه ‏هاى رژى دبره و سوسياليست‏ هاى ضدكمونيست دست راستى متهم مى‏ كند.
و بعد جا جا او را به فرماليسم فلسفى، ايده ‏آليسم و هم ‏نوايى و هم ‏سويى با سوسياليست‏ هاى ضدكمونيست متهم مى ‏كند او را دروغگو و غرض ‏ورز مى‏ داند و در آخر مى ‏رسد به نظريات شعاعيان.
اما شعاعيان اصوليت كار را رها نمى‏  كند. مى ‏داند كه اين يك بحث درون خانوادگى است بحثى است تئوريك و آموزشى براى آن روز و فردا. پس ابتدا از مبانى شروع مى‏ كند، درست مثل يك معلم و آنجا كه مؤمنى را گوشه رينگ گير مى  ‏اندازد و مى ‏تواند ضربات فرماليستى و ايده ‏آليستى او را جواب دهد مى‏ گويد: آدمى در مى‏  ماند كه اين رفتار قدم‏ هاى سنجيده را تزويرى سنجيده يا نادانى هولناك «شورش نه» به پُرآوازه ‏ترين مفاهيم ماركسيستى، كدامين يك بداند؟
البته از آنجا كه بناى پاسخ‏ ها به روى حسن‏ نيت گذاشته شده است اين است كه گفته مى‏ شود حتما اندكى بى ‏توجهى در كار بوده است.


استثمار نه، استثمارگر

مؤمنى در تعريف استثمار و استثمارگر دچار يك خطاى تئوريك مى‏ شود. ابتدا جامعه را به دو قسمت تقسيم مى‏  كند؛ بهره‏ كش و بهره ‏ده. آنانى‏ كه از دسترنج ديگران استفاده مى‏ كنند جزء استثمارگران و آنانى‏ كه از دسترنج خود استفاده مى‏ كند، جزء استمارشدگان ‏اند.
براى استثمارگر بودن سه شرط لازم است:
۱-مالكيت بر وسايل توليد
۲- خريدار بودن نيروى كار
۳- فعال بودن براى بقاء
اگر استثمارى اين سه شرط را نداشته باشد نمى‏ توان آن‏را جزء نيروهاى استثمارگر گذاشت. زندگى كودكان از دسترنج ديگران (پدر و مادر و خانواده) زندگى فعالان حزبى (از صندوق حزب و دسترنج كارگران و هواداران عضو حزب) استثمار تلقى نمى‏ شود ممكن است تسامحاً به آن استثمار گفت اما استثمار نيست.
براى استثمار به افزار بهره ‏كشى، دولت و حاكميت طبقاتى و وابستگى به طبقات استثمارگر لازم است. و تمامى اين‏ها را افراد نان‏خور خانواده ‏هاى كارگرى و نيروهاى انقلابى كارگرى فاقدند. در اين زمينه نيز حق با شعاعيان است.
مشى كارگرى بدون كارگر
شعاعيان مى ‏گويد با پيدايش ماركسيسم طبقه كارگر از وابستگى خشك به كارخانه ‏هاى سرمايه‏ دارى درآمده است. هر جا كمونيست ‏ها باشند، از آنجا كه كمونيست‏ ها عناصرى از طبقه كارگرند، طبقه كارگر هم به ‏صورت كم يا زياد هست، منتها در سيماى پيشتازانش. خواه در آن مكان كارخانه توليد سرمايه ‏دارى باشد يا نباشد.
اين حرف نويى نيست. قبل از او لنين و استالين و مائونيز گفته ‏اند. شعاعيان كمى آن‏را تئوريك ‏تر بيان مى ‏كند مسئله اين است كه آيا در حضور سوسياليسم لازم است جوامع سير كلاسيك را طى كنند يا مى‏ توانند از روى مراحل بجهند. در اين زمينه دو ديدگاه وجود دارد:
۱- يك نظر بر اين است كه جوامع بايد سير طبيعى خود را طى كنند.
۲- نظر دوم بر اين باورست كه در اين دوران، با حضور انديشه ماركسيستى، رشد كمى كارگران ملاك نيست. ملاك مشى كارگرى، راستاى انقلاب و رهبرى كارگرى‏ست.
طبقه كارگر، مشى و رهبرى خود را نه از سوى انبوهى خود بلكه از سوى حزب خود به ‏دست مى ‏آورد. در جوامعى كه با انبوه كارگران روبه ‏روييم، طبقه كارگر باز هم رهبرى را از طريق سازمان و حزب خود مى ‏تواند به دست بياورد.
انقلاب كارگرى مى‏ تواند بى‏ نياز از انبوهى كارخانه و كارگر آغاز شود، دنبال شود و حتى به پيروزى برسد. و حتى پروسه روابط سوسياليستى را آغاز كند، اما بدون حزب كمونيست محال است.
زيرا انقلاب كارگرى، مشى آن كارگرى ‏ست نه انبوه رزمندگان آن كارگرند. گوهر انقلابى را راستاى آن تعيين مى ‏كند. و راستاى انقلاب را رهبرى آن بر مبناى بار تاريخى خود تعيين مى‏ كند. پس تجلى‏ گاه مشى كارگرى در جوامع مستعمره ـ نيمه فئودال، حزب كمونيست، حزب طبقه كارگر است. كه تجلى ‏گاه مشى كارگرى‏ ست، از آن طبقه كارگر است و عناصر تشكيل‏ دهنده آن از لحاظ اجتماعى وابسته به طبقه كارگر و عناصرى از طبقه كارگرند.
اما حزب كمونيست، تمامى عناصر آن كارگر نيستند. حزب كمونيست، حزب كارگران نيست مجمع بهترين عناصر طبقه كارگر است. اين عناصر هم كارگرند و هم غيركارگر كه جزء طبقه كارگرند. اين عناصر غيركارگر به‏ خاطر داشتن ايدئولوژى يا آرمان كارگرى، به‏ خاطر زندگى انقلابى كارگرى، به‏ خاطر كوشش و تلاش در جهت هدف‏ ها و منافع پرولتاريا خود را نشان مى ‏دهند.
مؤمنى مشى كارگرى را بدون حضور كارخانه ممكن نمى ‏داند. اما از نظر شعاعيان ممكن است و به ‏راستى ممكن است و حق با شعاعيان است.


حزب و كارگر

از سال ۱۲۸۵تا امروز، از نخستين هسته ‏هاى تئوريك تبريز تا تشكيل فرقه اجتماعيون ـ عاميون و بعد حزب عدالت و حزب كمونيست و احياى آن و گروه ۵۳ نفر، و بعد حزب توده و سازمان چريك‏هاى فدايى خلق تا سال۵۷ و از سال ۵۷با حضور ده ‏ها سازمان چپ، از حزب توده گرفته تا حزب توفان و كار و رنجبران و طيف فدايى، و طيف خط سه و راه كارگر و طيف احزاب سوسياليست، يك نكته مدام مورد بحث بوده است آيا با وضعيت كارگر و وضعيت كارخانه در ايران، فعاليت كمونيستى و تشكيل حزب كمونيست ضرورت دارد و يا نه؟
عده ‏اى بر اين باور بودند كه بايد بورژوازى رشد طبيعى خود را طى كند. جامعه صنعتى بشود. و كارخانه‏ هاى متعدد و بزرگ صنعتى و كارگران صنعتى (پرولتاريا) را به ‏وجود بياورند. آن‏وقت مى‏ توان از حزب طبقه كارگر و تشكيل آن سخن گفت. تا آن روز تشكيل حزب كمونيست و فعاليت مستقل كمونيستى كارى‏ ست زودرس و با صدمات بسيارى همراه خواهد بود.
ديدگاه دوم كه باز از همان آغاز انقلاب مشروطه بر پرچم مستقل تأكيد مى‏ورزيد. براين باور بود كه على ‏رغم نبود كارگر صنعتى و كارخانه ‏هاى بزرگ در ايران، كمونيست‏ها بايد مستقلاً در زير پرچم طبقه كارگر و با نام و برنامه مشخص فعاليت كنند. اينان كسانى بودند كه در كارخانه ‏ها و معادن نفت و مس باكو با انديشه ‏هاى سوسيال دمكراسى آشنا شده بودند. و مشى و انديشه و مرام كارگرى و تشكل مستقل كارگرى را ضمن ضرورى دانستن، كافى مى‏ ديدند براى فعاليت مستقل. همين نكته‏ اى كه شعاعيان به آن اشاره دارد و با مؤمنى بر سر آن اختلاف دارد. شعاعيان مى ‏گويد در دوران معاصر، انديشه كارگرى مى ‏تواند جاى كار كارگرى و كارخانه را بگيرد و ديگر نيازى به صبر كردن نيست تا بورژوازى رشد كند و در پروسه رشد خود كارخانه درست كند و كارخانه، كارگر صنعتى بيافريند.

«طبقه كارگر بدان هنگام كه به دروازه فرهنگ طبقاتى خود گام مى ‏نهد، ماركسيسم، در زمينه تاريخى نيز تنگناى نظام و توليد را كه در بند مرزها و جوامع است را در هم مى‏ كوبد و پروازكنان به سراسر دشتگاه جهان بال مى ‏گشايد. سخن كوتاه فرهنگ طبقه كارگر مى ‏تواند در همه جا و حتى در هر كجا كه كارخانه و توليد سرمايه ‏دارى نيست. جانشين كارخانه و توليد شود و طبقه كارگر را در آن مكان‏ هاى اجتماعى را نيز بيافريند[7]


رابطه پيشاهنگ و طبقه

رابطه پيشاهنگ و طبقه كارگر از ديرباز مورد اختلاف بوده است. مؤمنى پيشاهنگ را كاركنان فكرى طبقات ديگر مى ‏داند، بورژوازى، كه تحت تأثير مبارزات طبقه كارگر به سوى او كشيده مى‏ شود. آرمان او را برمى‏ گزيند. با شرط و شروطى مى‏ تواند در كنار او و حتى پيشاپيش او قرار گيرد، اما او را لايه ‏اى از طبقه نمى ‏داند.
اما شعاعيان نخست روشنفكر را به بخش سياسى كاركنان فكرى منتسب مى‏ كند. كه كار درستى است. ثبّات كفن و دفن ثبت احوال جزء كاركنان فكرى‏ ست. اما اطلاق روشنفكر به او بيشتر به شوخى شبيه است تا اطلاقى درست.
شعاعيان بين روشنفكر و روشنگر، روشنگر را برمى‏ گزيند. چرا كه وجه فاعلى روشن كردن ديگران را با خود دارد كه اين‏هم كار درستى است.
روشنگر، راهنما و آموزگار طبقه است در مبارزه طبقاتى، كه ابتدا خود به آگاهى مى ‏رسد و بعد طبقه را به آگاهى مى ‏رساند كه عين آگاهى از اندك به انبوه است.
روشنگر براى راهنمايى به ‏سامان خود نيازمند روابطى به ‏سامان است. و اين رابطه به ‏سامان در حزب عينيت مى ‏يابد.
حزب محل تجمع پيشاهنگ ‏ها طبقه كارگر است. اشتباه نشود، حزب طبقه نيست تمامى طبقه را شامل نمى‏ شود. بهترين عناصر را در خود جاى مى ‏دهد. اين عناصر يا كارگران پيشرو هستند يا روشنفكران انقلابى طبقه كارگر. پس هر كس عضو حزب است، روشنفكر طبقه نيز هست و به تبع آن جزء طبقه نيز هست.
يك نكته مهم: انحرافات حزبى
مؤمنى مى‏ گويد: «نويسنده شورش با كارگر دانستن، روشنفكران انقلابى مى‏ خواهد آنان‏را چنان‏ كه هستند، درست با تمام خواست ‏ها و خصلت‏                     هاى طبقاتى نشان بر انقلاب پرولتاريا تحميل كند. و بعد با تبديل كردن آنان به روشنگر طبقه، هژمونى خرده ‏بورژوايى را در انقلاب كارگرى تأمين كند[8]».
روشنفكر انقلابى طبقه كارگر، كارگر نيست اما جزء طبقه كارگر است و اين با كارگر بودن تفاوت دارد (تفاوت كارگر و طبقه).
اما مؤمنى به نكته مهمى اشاره مى‏ كند؛ روشنفكران انقلابى از آنجا كه در توليد نقش مستقيمى ندارند مى‏ توانند حزب را دچار انحرافاتى كنند. اين انحرافات ربطى به پايگاه طبقاتى‏شان ندارد.
حزب بايد براى مقابله با اين امر بايد علاوه بر مكانيزم‏ هايى كه در درون حزب تعبيه شده است؛ از سانتراليسم ـ دمكراتيك گرفته تا انتقاد و انتقاد از خود و برگزارى مدام نشست‏ هاى حزبى، وزن مخصوص كارگرى حزب را زياد كند و با پرولتريزه كردن هرچه بيشتر روشنفكران انقلابى، با ذهنى‏ گرايى آن‏ها مقابله كند.

 



[1]. نگاه كنيد به مقاله منصور حكمت، چرا مرگ شاملو را تسليت نگفتيم.
[2]. شعاعيان، پاسخ به مؤمنى
[3]. مهدى اخوان ثالث، شعر چاووشى.
بهل اين آسمان پاك
چراگاه كسانى چون مسيح و ديگران باشد
و پستانى چو من
هرگز ندانند و ندانستند
پدرشان كيست
و يا سود و زيانشان چيست
[4]. نگاه كنيد به جلال آل‏احمد، خدمت و خيانت روشنفكران
[5]. شعاعيان، پاسخ به مؤمنى
[6]. بازجويى افراخته ـ اسناد ساواك
[7]. شعاعيان ـ كتاب انقلاب
[8]. حميد مؤمنى ـ شورش نه