۱۳۹۹ اسفند ۹, شنبه

ناصر رحمانی‌نژاد، یکی از قدیمی‌ترین کارگردانان و بازیگران تئاتر ایران است با حدود 60 سال سابقه‌ی کار. او با بنیان‌گذاری انجمن تئاتر ایران آثار بسیاری از

 درباره‌ی نویسنده

ناصر رحمانی‌نژاد، یکی از قدیمی‌ترین کارگردانان و بازیگران تئاتر ایران است با حدود 60 سال سابقه‌ی کار. او با بنیان‌گذاری انجمن تئاتر ایران آثار بسیاری از بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویسان ایران و جهان را بر روی صحنه برد.

رحمانی‌نژاد بیشتر به موضوعات اجتماعی و سیاسی علاقه‌مند است و از همین‌رو در رژیم گذشته پیش از اجرای نمایشنامه‌ی «انگل‌ها» اثر ماکسیم گورکی، به‌همراه کلیه‌ی اعضای تئاتر بازداشت و او به ۱۲ سال زندان محکوم شد. در جریان انقلاب از زندان آزاد شد و پس از آزادی ابتدا انجمن تئاتر ایران را همراه با چند نفر از اعضای قدیمی و بازیگران جوان تجدید سازمان داد و کار تئاتر را با اجرای نمایش «کله‌گردها و کله‌تیزها» اثر برتولت برشت آغاز کرد. اما دوره‌ی جدید فعالیت تئاتری رحمانی‌نژاد کوتاه بود و خیلی زود ناگزیر از مهاجرت شد.

در خارج از کشور نمایشنامه‌های «اتللو در سرزمین عجایب» نوشته‌ی غلامحسین ساعدی و «نوروز پیروز است» اثر محسن یلفانی و چند نمایشنامه‌ی دیگر را کارگردانی کرد. او در تابستان 2005 در نمایشنامه‌ی «مصدق: تابستان، پاییز، زمستان» به کارگردانی رضا علامه‌زاده نقش دکتر مصدق را بازی کرد. این نمایش بارها در شهرهای مختلف جهان اجرا شد.

 

درباره‌ی متن

در جایگاه بی‌بدیل محمد مصدق در تاریخ ایران معاصر تردیدی نیست و بر این گمان بوده‌ایم که بدون حضور او «درس‌های یک قرن» مجموعه‌ای ناقص و نابسنده خواهد بود. آثار ارزشمند بسیاری درباره‌ی مصدق نگاشته و انبوهی اسناد تاریخی منتشر شده که به‌درستی جایگاه بی‌مانند او را در پیوند سیاست و اخلاق و آزادی در تاریخ معاصر ایران نشان داده است. از ناصر رحمانی نژاد اما خواستیم از منظری دیگر این شخصیت را برای ما به تصویر کشد، از نگاه بازیگری که قرار است بخشی از تراژیک‌ترین لحظه‌های زندگی محمد مصدق را بازآفرینی کند.

نقد اقتصاد سیاسی


سمت راست دو تصویر از دادگاه دکتر مصدق سمت چپ دو تصویر از ناصر رحمانی‌نژاد در نمایش «مصدق: تابستان، پاییز، زمستان»


نسخه‌ی پی دی اف: Nasser Rahmani-nejad – Mossadegh


این مقاله کوششی است برای بازشکافتن و بازشناختن روش دریافت و درک یک شخصیت تاریخی- معاصر یا کلاسیک – به منظور خلق آن بر صحنه‌ی تئاتر. تلاش نویسنده این‌ست که در وهله‌ی اول روش شناخت شخصیت تاریخی یک نمایشنامه و نقش تاریخی او در عرصه‌ی سیاسی و اجتماعی را توضیح داده و در وهله‌ی دوم خلق آن شخصیت را بر صحنه‌ی تئاتر تشریح کند. همچنین لازم می‌دانم اشاره کنم که موضوع این مقاله یکی از آن موضوعاتی است که بسیار کم به آن پرداخته شده و در تشریح مراحلی که یک بازیگر برای شناخت یک شخصیت تاریخی و سپس خلق او طی می‌کند، عمدتاً از تجربه‌ی شخصی خود و در عین حال شناخت عمومی کسب‌شده در طول بیش از ۶۰  سال فعالیت در عرصه‌ی تئاتر و همچنین مطالعه‌ی چند نوشته‌ی محدود در این‌باره بهره جسته، کوشش کرده‌ام ویژگی‌ها و خطوط برجسته و اساسی این روند خلاق هنری شناخت شخصیت به‌عنوان یک فرد، و خلق آن به‌عنوان یک نقش در یک نمایشنامه‌ی معین را در این‌جا تشریح کنم. امیدوارم در پرتو نظرات و نقد علاقمندان دامنه و عمق این بحث گسترش یابد.

در ابتدا لازم می‌دانم که درباره‌ی چند نکته‌ی مقدماتی توضیح بدهم. نکته‌ی اول: نمایشنامه‌ی تاریخی تاریخ نیست، اگرچه موضوع و شخصیت‌های آن تاریخی هستند.  تاریخ با افسانه، اسطوره، فولکور، حکایت، متل و امثال آن که در آنها تخیل نقش مهمی ایفا می‌کند تفاوت جدی و بنیادی دارد. تاریخ، عبارت از وقایع و حوادثی است که تحت شرایطی مشخص و به دلایلی معین در گذشته رخ داده‌اند.

یک نمایشنامه‌ی تاریخی بر بستر تاریخ و حوادث تاریخی طرح‌ریزی می‌شود، و به موضوع یا شخصیت تاریخی مشخصی در دوره‌ای معین، حول یک یا چند حادثه‌ی معین، جریان دارد. نمایشنامه‌ی تاریخی باید به وقایع و شخصیت‌های تاریخی خود وفادار باشد. در نمایشنامه‌ی تاریخی نمی‌توان تحت هیچ شرایطی، با هر تفسیری و به هر دلیلی وقایع و شخصیت‌های تاریخی را تغییر داد، اما می‌توان از آنها تفسیر متفاوتی داشت.

نکته‌ی دوم: در ارزیابی و شناخت یک شخصیت تاریخی، نمی‌توان او را از وقایع دوران خود، به‌ویژه وقایع و حوادثی که او سبب شده یا ناشی از برنامه و سیاست‌‌های او بوده و یا به نحوی در آن‌ها شرکت داشته، جدا کرد. یک شخصیت تاریخی، در واقع، از طریق وقایع و حوادث سیاسی دوره‌‌ی خود و برآمدهای ناشی از سیاست‌های او شناخته می‌‌شود.

این توضیحات را به این دلیل لازم دانستم که بحث ما اگرچه درباره‌‌ی یک موضوع تئاتری، به‌‌عنوان وجهی از هنر است، اما، از آن‌جا که مشخصاً حول یک شخصیت تاریخی و سیاسی دور می‌زند، برای شناخت او، از دیدگاهی که من به آن نظر دارم، لازم است که عمدتاً بر عملکرد سیاسی او تأمل شود. علاوه بر آن، از آنجا که معمولاً اجرای یک نمایشنامه‌ی تاریخی می‌تواند بازتاب‌های نظریِ اجتماعی، و احتمالاً سیاسی داشته باشد، و این بازتاب‌‌های نظریِ اجتماعی و سیاسی در وهله‌‌ی اول ناشی از متن نمایشنامه، یعنی نظرگاهِ سیاسی نمایشنامه‌‌نویس، و در وهله‌‌ی دوم بر پایه‌‌ی تفسیر کارگردان از نمایشنامه و رویکرد بازیگر در خلق چنین شخصیتی است، اهمیت دارد که نکات زیر مورد توجه قرار گیرد:

 

۱. مطالعه‌‌ی دقیق متن نمایشنامه به‌منظور مقایسه‌‌ی شخصیت تاریخی در متن با واقعیت تاریخی او در بیرون از متن؛

۲. مقایسه‌‌ی وقایع و حوادث متن نمایشنامه با وقایع و حوادث تاریخی بیرون از متن در زمان رخداد آن‌ها؛

۳. تفسیر کارگردان از نمایشنامه و رویکرد بازیگر در خلق یک شخصیت تاریخی؛

۴. روش یا روش‌هایی که می‌‌توان برای خلق یک شخصیت تاریخی و سیاسی در تئاتر به کار گرفت.

 

استفاده از شخصیت یا حوادث تاریخی در یک رُمان، نمایشنامه و یا سناریو، سابقه‌‌ای طولانی و نمونه‌‌هایی بی‌‌شمار دارد. اولین اثر نمایشیِ تاریخی که تا امروز شناخته شده، نمایشنامه‌‌ای است به نام «تسخیر میلِتوس»[1] از نمایشنامه‌‌‌نویس و تراژدین یونانی فرینیکوس که در تاریخ 2-493 پیش از میلاد اجرا شده است. داستان نمایشنامه مربوط است به تسخیر شهر میلِتوس به دست ایرانیان و مصیبت‌‌هایی که برسر مردم این شهر آوار می‌‌شود. در ژانرهای دیگر هنری و ادبی نیز آثار تاریخی و شخصیت‌‌های تاریخی بسیاری آفریده شده که در این‌جا موضوع بحث ما نیست.

تاریخ چیست؟ تاریخ به‌طور ساده یعنی علم مطالعه‌‌ی وقایع گذشته و درک علل آن وقایع. اما مطالعه‌‌ی حوادث و وقایع گذشته می‌تواند با روش‌‌های متفاوتی صورت گیرد و در نتیجه ما را به برداشت‌‌ها و نتایج متفاوتی برساند. اما همواره یک نوع قرائت تاریخ است که ما را به درک حوادث و علل واقعی آن راهنمایی می‌‌کند.

نوشتن یک نمایشنامه‌‌ی تاریخی نیز می‌تواند از دیدگاه‌های مختلفی صورت گیرد. بنابراین، ابتدا باید دید که هدف از نوشتن یک نمایشنامه‌‌ی تاریخی و یا خلق یک شخصیت تاریخی چیست؟

آیا ما به گذشته برمی‌‌گردیم تا از حوادث آن دوره داستانی سرگرم‌کننده فراهم آوریم؟ یا قصد داریم در ستایش این یا آن شخصیت یا واقعه‌‌ی تاریخی، غرور و افتخارات ملی گذشته را زنده کرده و به نمایش بگذاریم؟ و یا می‌خواهیم از گذشته یک ارزیابی واقع‌بینانه به دست داده، علل حوادث گذشته را شناخته، از آن درس گرفته و خود را در برابر حوادث روز و آینده مجهز سازیم؟

یک کارگردان تئاتر هنگامی که یک نمایشنامه‌‌ی تاریخی را به دست می‌‌گیرد، پیش از هر چیز لازم است از خود سؤال کند که هدف از به روی صحنه بردن این یا آن نمایشنامه‌‌ی تاریخی چیست؟ زیرا به روی صحنه بردن یک نمایشنامه‌‌ی تاریخی، برخلاف نمایشنامه‌‌های غیرتاریخی، قاعدتاً باتوجه به حوادث و مسایل اجتماعی روز به روی صحنه برده می‌‌شود، و نویسنده یا کارگردان منطقاً باید برپایه‌ی تحلیل معینی از شرایط اجتماعی و سیاسی روز، آن نمایشنامه را نوشته و یا برای اجرا انتخاب کرده باشد.

به روی صحنه بردن نمایشنامه‌‌های تاریخی، عموماً، پاسخی است به حوادث مشابه روز به‌منظور روشنایی انداختن بر آن حوادث و فعال کردن ذهن تماشاگران در درک وقایع و حوادث روزگار خود. زیرا تماشاگران تئاتر (همچنین سینما)، به‌طور طبیعی تمایل دارند که وقایع یک نمایش را با وقایع و شرایط اجتماعی خود مقایسه کنند. همین امر عموماً حکم نهایی و تعیین‌کننده‌ای است در انتخاب یک نمایشنامه از سوی کارگردان‌ها. برای روشن‌تر کردن این موضوع نمونه‌‌ای از تجربه‌‌ی حرفه‌‌ای خود را توضیح می‌‌دهم.

در سال ۱۳۴۹  انجمن تئاتر ایران تصمیم گرفت که دو نمایشنامه به روی صحنه ببرد. یکی نمایشنامه‌‌ی «آموزگاران» نوشته‌‌ی محسن یلفانی که سعید سلطانپور آن را کارگردانی کرد، و دومی نمایشنامه‌‌ی «حسنک وزیر» نوشته‌‌ی سعید سلطانپور که قرار بود من کارگردانی کنم. دو یا سه شب پس از روی صحنه بردن نمایشنامه‌‌ی آموزگاران تمرین‌‌های نمایشنامه‌‌ی حسنک وزیر آغاز شد. در همان چند جلسه‌‌ی اول تمرین‌‌ها و طی گفت‌وگوها درباره‌‌ی وقایع و شخصیت‌‌های نمایشنامه، ناگهان نکته‌‌ای از ذهن من گذشت که همچون اخطاری نسبت به خطرِ در پیش برای من عمل کرد. نمایشنامه‌ی حسنک وزیر نوشته‌‌ی سعید سلطانپور اقتباسی است از ماجرای بر دار کردن حسنک وزیر که در تاریخ بیهقی به نحو درخشانی توصیف شده است. در این اقتباس سعید سلطانپور کوشش کرده که وقایع و حوادث آن روزگار بازتابی تمثیلی از حوادث روز باشند. برای این منظور غیر از عناصری که در طول نمایش برای تقویت این هدف استفاده شده، و به‌ویژه در آغاز نمایش با آوردن دو گروه متخاصم در برابر هم،گروه حسنک به‌عنوان نماینده‌‌ی نیروهای مترقی و اپوزیسیون و گروه مسعود نماینده‌‌ی نیروهای ارتجاعی، به صحنه می‌‌آیند و با زبانی در قالب شعر نو اعلام مواضع می‌کنند. استفاده از عناصر و نشانه‌‌های امروزی در زبان گروه حسنک تصویری روشن از ستم، فقر، گرسنگی و استثمار کارگران در  زمانه‌‌ی ما را ترسیم می‌‌کند. از آن گذشته تغییراتی که در شخصیت حسنک داده شده بود، با نادیده گرفتن نقش تاریخی او به‌‌عنوان وزیر و یکی از نزدیکان و معتمدان سلطان محمود، جز چند عبارت گذرنده در این‌جا و آن‌جا، از او یک رهبر انقلابی پیشرو با ایده‌‌های سوسیالیستی ترسیم کرده بود. درواقع حسنک،  شخصیتی که خود یکی از ارکان مهم طبقه‌‌ی حاکم بوده و در تمام ستم‌ها، بی‌عدالتی‌ها، اختلاس‌ها و زدوبندهای سیاسی حکومت در دوره‌‌ی سلطان محمود دست داشته، اکنون که با به سلطنت رسیدن سلطان مسعود و دارودسته‌‌ای که دربار را اشغال کرده‌‌اند دچار تضاد منافع با گروهی از درباریان شده، در دست سعید سلطانپور حسنک مصالحی شده بود تا با تفسیری جانب‌دارانه از وقایع همچون یک انقلابی و رهبر جنبشی تصویر شود که وعده‌ی نوعی نظام سوسیالیستی می‌دهد. من، برای اطمینان از تغییراتی که در نمایشنامه به عمل آمده بود، تاریخ بیهقی و به‌ویژه بخش بر دار کردن حسنک را دوباره و باوسواس خواندم و سرانجام تصمیم به تعطیل تمرین‌‌های نمایشنامه گرفتم.

موضوع مهم و حساس دیگری که مربوط به شرایط سیاسی آن روزها بود و در ارتباط مستقیم با نمایشنامه‌‌ی حسنک وزیر قرار می‌گرفت، تهدیداتی بود که از طرف تیمور بختیار علیه شاه وجود داشت. تیمور بختیار فرماندار نظامی دولت کودتا و اولین رئیس سازمان امنیت و اطلاعات کشور پس از کودتای۲۸  مرداد در سال ۱۳۳۲  بود. نزدیکی او با شاه و دربار، به‌دلیل خویشی‌‌اش با ثریا همسر شاه، و به‌دلیل نقش حساسی که در سرکوب و شکنجه و زندانی کردن نیروهای مبارز و مخالف در آن دوره داشت، واقعیت‌‌هایی تاریخی بودند که نمی‌‌توانست فراموش شود. اما بعداً وقایع و حوادثی رخ داد که موجب اختلاف میان او و شاه گردید و نهایتاً منجر به رودررویی آن دو شد و از او یک چهره‌ی کاذب اپوزیسیون رژیم ساخت.

اشکال جدی و اساسی در نمایشنامه‌‌ی حسنک وزیر عدم‌وفاداری آن به تاریخ در ترسیم شخصیت واقعی تاریخی حسنک بود، و همین کافی بود تا آن را از رپرتوار انجمن تئاتر ایران حذف کنیم. اما از نظر شرایط زمانی نیز اشکال دوم نمایشنامه، همزمانی آن با تهدیدات تیمور بختیار علیه شاه بود. اجرای حسنک وزیر در سال ۱۳۴۹  می‌توانست به دفاع از هیاهوی سیاسی و تبلیغاتی تیمور بختیار و شخص او تعبیر شود، همان‌گونه که اجرای آن امروز در سال ۱۳۹۹  احتمالاً می‌تواند به دفاع از یک ارتجاع در برابر ارتجاعی دیگر تلقی گردد.

با توجه به آنچه که گفته شد، اکنون می‌خواهم نمونه‌‌ای را مورد مطالعه قرار دهم تا مصداق آن کلیات نظری را در عمل در مورد این نمونه‌‌ی انتخابی، به سنجش بگذاریم. این نمونه، نمایشنامه‌‌ی «مصدق»، نوشته و کارگردانی رضا علامه‌زاده است که ابتدا در سال 2005، به‌مناسبت صد و بیست و سومین سالگرد تولد مصدق در کلن به روی صحنه رفت. اجرای نمایشنامه‌ی مصدق در آن مراسم، اهمیت موضوعات تاریخی در مورد حوادث و شخصیت‌‌های تاریخی معاصر ایران در تئاتر و علاقه و توجه تماشاگران را، آشکارا نشان داد. به‌ویژه که شخصیت تاریخی این نمایشنامه یکی از نمونه‌‌های یگانه در تاریخ سیاسی ایران است؛ هم از نظر شخصیت فردی و هم از لحاظ اهمیت سیاسی او در چشم‌‌انداز تحولات اجتماعی و اقتصادی ایران. همین امر موجب شد که رضا علامه‌زاده بر روی نمایشنامه بیشتر کار کند و آن را برای اجرای عمومی آماده سازد.

اجرای عمومی این نمایشنامه در طول سفر سراسری اروپا و آمریکا و استقبال هیجان‌‌آمیز تماشاگران از آن، نکته‌‌ی بسیار مهم دیگری را آشکار ساخت؛ و آن این که شخصیت مصدق و نقش او در تاریخ معاصر ایران همچنان تا امروز در حافظه‌‌ی ملی ما محفوظ مانده و نیاز به یک سیاستمدار مردم‌دوست و درست‌کار همچون او برای امروز ایران مانند یک حسرت یا نوستالژی، و یا مهم‌‌تر از آن، یک ضرورت سیاسی، همچنان در قلب اکثریت ایرانیان احساس می‌شود.

اما نکته‌‌ی بسیار مهم و عامل عمده در این استقبال و هیجانات شورانگیز، به‌نظر من، ترسیم وفادارانه از شخصیت مصدق و حوادث دوره‌‌ی او توسط نمایشنامه‌‌نویس بود. رضا علامه‌زاده در نوشتن این نمایشنامه به‌هیچ‌وجه کوشش نکرده بود تا ایدئولوژی یا سیاست معینی را بر نمایشنامه تحمیل کند. او، شخصیت و حوادث نمایشنامه‌‌ی خود را همان‌گونه تصویر کرده بود که اتفاق افتاده بودند. تمام مصالح نمایشنامه از اسناد و منابع تاریخی موثق، از صورت‌جلسات دادگاه مصدق، از خاطرات و نوشته‌های خود مصدق، از اوراق موثق تاریخی گرفته شده بود و خود او به‌‌عنوان نمایشنامه‌‌نویس در تدوین و تنظیم حوادث، صحنه‌پردازی و عناصر زیبایی‌شناختی تئاتر بهره جسته بود. به این نکته نیز اشاره کنم که در ایران چندین نمایشنامه و، تا آن‌جا که من اطلاع دارم، یک فیلم از مصدق تهیه شده، اما هیچ‌یک از آن‌ها با استقبالی همانند نمایشنامه‌‌ی مصدق نوشته‌‌ی رضا علامه زاده مواجه نشدند. زیرا آنها، با تغییرات جدی و با تحریفات جانبدارانه‌‌ی سیاسی کوشش کرده‌‌اند شخصیت مصدق را مخدوش ساخته و حوادث را تغییر دهند تا هدف‌های سیاسی خود را برجسته کنند.

جدا از توضیحاتی که در اطراف این نمایشنامه از جنبه‌‌های گوناگون داده شده، درباره‌یآنچه که مربوط به خلق شخصیت مصدق در این نمایش به وسیله‌ی من به‌عنوان بازیگر آن می‌شود، کوشش خواهم کرد که در این‌جا فرایند شناخت، درک افکار، ایده‌‌آل، احساسات و ویژگی‌‌های فردی مصدق را به‌‌‌عنوان یک انسان و ایده‌‌ها و آرمان او را به‌‌عنوان یک سیاستمدار تا شکل‌‌گیری شخصیت او بر صحنه‌‌ی تئاتر، تشریح کنم.

***

 

در بحث‌‌هایی که حول خلق شخصیت نمایشی صورت گرفته نظرات مختلف و متفاوتی برپایه‌ی سبک‌‌ها و متدهای گوناگون ارایه شده که با اشاره به چند مورد شناخته شده از آنها، به بحث خود ادامه می‌‌دهم. عمده‌‌ی این بحث‌ها بر دو روش متفاوت تأکید دارند؛ یکی روش از «بیرون به درون» و دیگری روش از «درون به بیرون» است. روش از بیرون به درون، به‌طور ساده، معتقد است که بازیگر با حرکت یا ژست معینی می‌‌تواند احساس معینی را که ناشی از آن حرکت یا ژست است در خود بربیانگیزد. روش از درون به بیرون، باز به‌طور ساده، معتقد است که بازیگر احساس خاصی را، مثلاً سرما یا گرما، در خود برمی‌انگیزد و براساس این احساس حرکت یا حالت فیزیکی احساس خود را نشان می‌دهد. استادان آموزش بازیگری، از استانیسلاوسکی تا امروز، هریک این یا آن روش را با تفاوت‌‌هایی و با توجه به جنبه‌‌های دیگری از ویژگی‌های انسانی نمایندگی می‌کنند. میخاییل چخوف، به‌طور مثال، هیچ‌یک از دو روش گفته‌شده را برای خلق شخصیت کافی نمی‌‌داند. او معتقد است، از آن‌جا که انسان به‌نحو هم‌‌بسته و منسجمی یک سیستم یکپارچه را تشکیل می‌‌دهد، یعنی اندام فیزیکی او با اندیشه، احساسات و تخیلات او یک پیکره‌ی واحد را می‌‌سازد، هر رویکردی که این پیچیدگی و این ترکیب تودرتو را مورد توجه قرار ندهد، اشتباه است.

هر بازیگری که  تحت مکتب معینی تربیت شده باشد، در رویکرد به نقشی که به عهده‌‌اش گذاشته می‌‌شود از همان ابتدا کوشش می‌‌کند برای شناخت نقش و سپس خلق آن با یک استراتژی معین پیش برود. این استراتژی قاعدتاً تابع مکتبی خواهد بود که آن بازیگر پیرو آن است. اما سوای این یا آن مکتب، یک امر تغییرناپذیر و عام در شناخت شخصیت نمایشنامه‌‌ها وجود دارد و آن بستر واقعی زندگی است؛ یعنی جست‌وجو در جامعه و یافتن نمونه‌‌های تیپیک و عام اجتماعی آن شخصیت. در مورد شخصیت‌‌های تاریخی این امر روشن‌‌تر و دقیق‌‌تر است، یعنی با مراجعه به تاریخ و دنبال کردن شخصیت تاریخی موردنظر در طول زندگی تاریخی او به‌‌عنوان منبع شناخت آن شخصیت تاریخی.

تلاش من در خلق شخصیت مصدق، برپایه‌‌ی بیش از ۴۵  سال تجربه‌‌ی حرفه‌‌ای (تا زمان اجرای مصدق) در کار تئاتر، از شناخت خودِ مصدق آغاز شد. یعنی با خواندن دقیق آن‌چه که درباره‌ی او نوشته شده بود، و به‌‌تدریج به عرصه‌‌های دیگر مثل خواندن صورت‌جلسه‌‌های دادگاه او، خاطرات او، بیوگرافی‌‌های او، ازجمله دقیق‌‌ترین بیوگرافی او نوشته‌‌ی فرهاد دیبا به‌نام «محمد مصدق: یک بیوگرافی سیاسی»، و یا هر نوشته‌ که درباره‌‌ی مصدق اینجا و آنجا پیدا می‌‌کردم. این جست‌وجوی من برای هرچه نزدیک‌‌تر شدن به مصدق و هرچه دقیق‌‌تر شناختن او، می‌‌توانم بگویم به‌نحو وسواس‌‌آمیزی غیرعادی شده بود. اما این امر ناشی از علاقه و شاید شیفتگی من به مصدق نیز بود، و این شیفتگی در اصل به‌خاطر منزه‌‌طلبی اخلاقی او در سیاست بود. مصدق، با جرأت می‌توانم بگویم که تنها شخصیت سیاسی در تمام طول تاریخ ایران بود که هیچ‌گاه بنابه مصلحت‌‌های سیاسی اخلاق را فدای سیاست نکرد و همچنان تا پایان عمر از اصول و پرنسیپ‌‌های اخلاقی خود دفاع کرد و اخلاق را برتر و والاتر از سیاست قرار داد. این پایداری و وفاداری به اصول اخلاقی را در دادگاه او می‌‌توان آشکارا دید. او به اتکای پاکی اخلاقی خود و به‌اعتبار همان اصول اخلاقی با جسارت و غرور بی‌‌نظیری در دادگاه ‌ایستاد و از قانون، عدالت، انسانیت و اخلاق در برابر بی‌‌قانونی، بی‌‌عدالتی، بی‌‌اخلاقی و ابتذال قدرت دفاع ‌کرد. این‌ها صفاتی بود که مرا شیفته‌‌ی مصدق و همچنین نقش مصدق می‌‌کرد، و به همین دلیل خلق شخصیت او برای من به‌‌عنوان یک بازیگر از چند نظر بسیار اهمیت داشت. یکی وفادار بودن به این شخصیت یگانه‌‌ی تاریخی ایران به‌‌عنوان بازیگر؛ دوم وفادار بودن به تاریخ سیاسی ایران به‌‌عنوان یک شهروند؛ و سوم همگن‌‌پنداری خود با مصدق از جنبه‌‌ی صفات اخلاقی. این مورد سوم در جریان اجرای نمایش، در لحظاتی مرا دچار اشکال می‌کرد که شاید از نظر تجربه‌ یا روش بازیگری جای تأمل دارد.

پای‌بندی مصدق به اصول اخلاقی برای من تا درجه‌‌ی بالایی جذابیت داشت، تا حدی که خود را با او همگن می‌پنداشتم. این همگن‌پنداری وضعیت مرا به‌‌عنوان بازیگر در برخی صحنه‌‌ها، به‌ویژه در صحنه‌‌ی دادگاه، دشوار می‌‌ساخت. به این معنی که در مورد واکنش خود نسبت به آنچه که در دادگاه می‌‌گذشت، به‌ویژه مواردی که دادستان برای تحقیر یا توهین به مصدق آگاهانه کلماتی زشت و مبتذل به‌کار می‌‌برد، به‌‌طور کامل مطمئن نبودم که کدام روش را به کار بگیرم. در این لحظات از یک‌سو به‌‌عنوان بازیگر به‌شدت خشمگین و احساساتی می‌‌شدم زیرا با سیستم استانیسلاوسکی تربیت شده‌ بودم و این روش بازیگری بر من بیشتر تسلط داشت، و از سوی دیگر به‌‌عنوان شخص خودم موقعیت مصدق به‌‌عنوان انسانی شریف و وطن‌پرست که در دست مشتی آدم نوکرصفت، چاکر و بی‌سروپا گرفتار آمده بود مرا دچار تأثری عمیق می‌‌ساخت و این حالت تأثر در نقش نیز ظاهر می‌‌گردید. این لحظات از نمایش در درون من جدال میان انتخاب دو روش بازی را به‌وجود می‌‌آورد و باید اعتراف کنم که تا پایان اجراها این جدال، و درواقع این تناقض در انتخاب روش بازی طبق سیستم استانیسلاوسکی یا روش بازی طبق سبک برشت در من باقی ماند. این جدال درونی به‌ویژه در آن‌جا حادتر می‌‌شد که من اعتقاد داشتم که روش درست‌‌تر بازی در این لحظات، روش فاصله‌‌گذاری برشت است. چراکه واکنش مصدق از سرِ خشم در تماشاگر خشم و نفرت برمی‌‌انگیخت، و واکنش از سرِ تأثر در تماشاگر تنها ترحم برمی‌‌انگیخت. واکنش اول به روش تئاتر تهییجی تن می‌‌زند و واکنش دوم به روش ناتورالیستی. حال آن‌که روش درست در تئاتر از نظر من برانگیختن آگاهی در تماشاگر است که برای این منظور تکنیک فاصله‌‌گذاری برشت مناسب‌ترین است. یعنی رویکرد اجتماعی و تاریخی به محتوای واکنش‌ها، در عمل و در کلام.


[1] . تسخیر میلِتوس یا غارت میلِتوسCapture of Miletus)  یا (Sack of Miletus اثر Phrynichus در ۴۹۴  پیش از میلاد. اجرای این نمایش به‌دلیل ترسیم شکست و غارت و چپاول و ستمی که سپاهیان ایران بر مردم شهر روا داشتند، تماشاگران را به‌سختی تکان داد و درنتیجه اجرای مجدد آن را ممنوع کردند.

Mossadegh (Complete version with English subtitle) مصدق، نسخه کامل نمایش

۱۳۹۹ اسفند ۵, سه‌شنبه

روز ۴ اسفند ماه ۹۹، سپاه پاسداران با تیراندازی مستقیم به سمت سوخت بران بلوچ در نقطه صفر مرزی «آسکان» شهرستان سراوان باعث کشته و زخمی شدن حداقل ۱۵ تن شده است.

 بر اثر تیراندازی نیروهای سپاه پاسداران در نقاط صفر مرزی، تعدادی ده ها سوخت بر بلوچ کشته و زخمی شدند.


به گزارش کمپین فعالین بلوچ، روز ۴ اسفند ماه ۹۹، سپاه پاسداران با تیراندازی مستقیم به سمت سوخت بران بلوچ در نقطه صفر مرزی «آسکان» شهرستان سراوان باعث کشته و زخمی شدن حداقل ۱۵ تن شده است.

سپاه پاسداران با بستن و حفر چاله های بزرگ در نقاط صفر مرزی از تردد سوخت بران بلوچ ممانعت کرده که با اعتراض آنها مواجه شده است.

شماری از سوخت بران با حضور در مقابل پایگاه سپاه خواستار بازگشایی مرز و اجازه تردد به سوخت بران شدند که با تیراندازی نیروهای سپاه پاسداران مواجه شدند.

بر اساس این گزارش، چندین دستگاه از خودروهای سوخت بران نیز توسط ماموران سپاه پاسداران به آتش کشیده

دیالکتیک شکست و قهرمانی در حماسه آرش* – محمود طوقی

 عناصر داستان  همگی در صحنه اند و در یک نبرد تاریخی هرکدام بر اساس بار طبقاتی و فکری خود عمل می کنند:


سروران

سردار

کشواد

هومان

آرش

دشمنان

از دشمنان می گذریم که  در طول تاریخ ایران زمین همیشه حضور داشته اند و تا روز آخری که آخرین آجر جامعه طبقاتی کشیده می شود و جهان برمدار دیگری می چرخد  حضور خواهند داشت ؛جدا از نام ها و نشان های شان ،جدا از درجه سبوعیت شان.

سروران در جنگ حضوری ملموس ندارند مثل همیشه .تنها فرمان می رانندودژ خوی و به بردگی کشاننده مردمانند. آن گونه که هومان برای پیوستنش به دشمن دلیل می آورد.

بر گرده مردمان سوارند و با به بندگی کشاندن مردمان نان خودرا درتنورزحمت دیگران برشته می کنند و می خورند و ولی نعمتان خودرا می آزارند. جنگ بر پا می کنند و مردمان زحمتکش را برای فزون خواهی های شان به میدان جنگی می فرستند که در بر پایی آن هیچ نقشی و سودی ندارند.اگر پیروز شوندقهرمانان میدان نبرد آن هایند و اگر شکست بخورند رنجبران شکست خورده اند و با جان و مال شان باید تاوان این شکست را بدهند.

سردار اما سردار است از طبقه جنگاوران ، آن گونه که خود می گوید نقشی درآغاز جنگ نداشته است . تنها به وظیفه خود عمل می کند اما همیشه این گونه نیست .اینان نیز در برپایی این جنگ ها نقشی و سهمی دارند.

کشواد

از طبقه پهلوانان است از طبقات میانی جامعه . زندگی خود می کنند ونان خود می خورند اما مهر به خاک ومردم خود دارند و در دوران سختی به کمک مردم خود می آیند.

کشواد پهلوانی ست تیرانداز و نام آور،اما معترض است و اعتراض او به تفرقه ای ست که دشمن را کامیاب کرده است .واوبراین باور است که آن هاپیشاپیش شکست خورده اند واین شکست نه از دشمن که ازدست نیرو های خودی ست .سهمش را در جنگ ادا کرده است اما حاضر نیست ننگ شکست را به جان بخرد.برایش نام برتر از مرگ است.در آئین پهلوانی چنین است.

حاضر نیست ننگ شکست را گردن بگیرد. وبه سردار می گوید :

سروران از جنگ خسته اند می خواهند بر گردند و درآسایش مثل همیشه زندگی کنند و برایشان مهم نیست چه کسانی به بندگی می روند اما می خواهند ننگ شکست را هم گردن نگیرند.

کشواد از دیگر سو منکر عمل قهرمانی ست . وقتی که آرش گردن می گیرد تا تیر بیندازد و نام و زندگی خود را به داو می گذارد با او مخالفت می کند واو را باز می دارد. و می گوید قهرمان مردم را کاهل می کند باید در روزگار تنگ مردم خود بپا خیزند و دشمن را به دست خود برانند و آزادی را خود به چنگ بیاورند.

قهرمان و عمل قهرمانی

قهرمان و عمل قهرمانی بحثی قدیم است،ملتی که قهرمان ندارد وملتی که نیاز به قهرمان دارد.باید دید از کدام سو به این داستان نگاه می کنیم.

سه نگاه به عمل قهرمانی وجود دارد ؛نگاهی  اپورتویستی وراست ،نگاهی چپروانه و نگاهی اصولی.

اپورتونیسم از این زاویه عمل قهرمانی را تخطئه می کند که خود از این خصیصه تهی ست .پس برای تخطئه کردن عمل قهرمانی به این گزاره می چسبد که توده ها سازندگان تاریخند نه قهرمانان. که البته این گزاره به خودی خود غلط نیست. ودید چپ از این زاویه عمل قهرمانی را رد می کند که تنها برای توده ها در تاریخ نقش قائل است.واز درک دیالکتیکی قهرمان و توده و نقش عمل قهرمانی در ساختن تاریخ  فاصله ای بسیار دارد.

این گزاره درستی است که تاریخ را قهرمانان نمی سازند اما عمل قهرمانی در تاریخ برای خود جایی دارد.

وقتی توده و طبقه دیگر در میدان مبارزه  نیستند .وپیشاهنگ در گوشه رینگ گرفتار شده است و راهی و جایی جز تسلیم وزانو زدن برای او نمانده است دوران دوران قهرمانی و شهادت است. جایی برای سازش و عقب نشینی نیست . دراین روزگار است که مردم شکست خورده ونومید چشم به عمل قهرمانانی دارند تا آن ها را به ادامه نبرد امیدوارکنند به آن ها راه رانشان بدهند.وبه آنان بباورانند که می توانند بر خیزند و دست به عملی قهرمانی بزنند وخود را آزاد کنند.

هومان

نیز از طبقه پهلوانان است بی هیچ مهری به خاک و مردم .پهلوانی است که همه می پندارند کشته شده است .اما او به دشمن پناه برده است از دژخویی و بندگی که بر او روا داشته اند. و براین باور است که وقتی قرار است بندبندگی بر گردن نهاد ودژخویی سروران را تاب آورددیگر مهری به خاک نیست و به تبع آن مهری به مردمان این خاک. واگر قرار است گردن کج کنیم همان بهتر جایی کردن کج کنیم که آخورش چال تر وفربهیش بیشتر باشد.

آرش

اما مردی از طبقه رنجبران است ؛مردی چوپان پیش از جنگ  وهم اکنون ستوربان؛ نگهبان و نگه دار اسبان .اززمره مردمانی که از دسترنج خود نان به سفره فرزندان می برند ودر هیچ سوی این جنگ و بطور کل هیچ جنگی نیستند اما نیک می داند که شکست و بندگی را او وطبقه او باید مثل همیشه گردن بگیرند.عاملیت تاریخی رهایی خود و دیگران با اوست نه با  سروران و پهلوانان و سرداران.

وتیر را باید مثل همیشه تاریخ برای رهایی خود و دیگران او رها کند. و نام وننگ و شکست و پرداخت هرینه هم بااوست.و راه دیگری جز این ندارد که نام وننگ را بجان بخرد وتیر رهایی را او وتنها اوست که باید از چله کمان رها کند امری که به آن می گویند عاملیت تاریخی .

و رها می کند تیررهایی را، تیری که همچنان می رود از فراز پنج دریا و هفت دشت و هزار بیابان از فرای زمان ها و مکان ها  وهم چنان می رود و می گذرد تا روزی که در جهانی که آدمی به رهایی رسد بی هیچ سرور و دشمنی بی هیچ سردار و مرزی و فرود می آید بر آستانه تاریخی که نامش آزادی ست.

باز خوانی حماسه آرش

۱

از مردانی بسیار که از سرزمین های دور و دشت های پر باران آمده بودندهرگزکسی به سرزمین های خود باز نگشت در نبردی که حاصلش جز شکست چیزی نبود.

دل ها پراندوه

آسمان تاریک

خورشید گریخته و ماه پنهان بود

ابرمی بارید و جز آذرخشی چند هیچ روشنی بر جنگ ومرد جنگ نبود .

۲

آرش مردی رمه دار در ناحیت مرزی با توران بود . واکنون مردی ستوربان بود وکاریش پیش از این با جنگ نبود وهنر جنگ  وایضاً از تیر انداختن هیچ نمی دانست .

۳

آرش در نزدیکی کشواد تیرانداز نام آور جنگ ایستاده بود که سردار سپاه ایران ازغبار می آید با پایی چوبین و شمشیری را عصا کرده و کشواد را بنام می خواند.

پرسش او از کشواد این است که اگر تیر بیندازی تا کجا می رود و کشواد می گوید :یک فرسنگ جنگ به فرجامی شوم رسیده بود و سپاه ایران شکست خورده شرایط دشمن را پذیرفته بود تاتیری انداخته شود و مرز همان باشد.

سردار می گوید کافی باشد ،پس بسوی سپاه توران که به گروه دیوان می مانند برو وبگو تیر را تو می اندازی.

کشواد نمی پذیرد.چون اگرتیربیندازد سرزمین های بسیار و مردمانی بسیارتر در اسارت دشمن خواهند بودو از فردا نفرین تمامی کسانی که در اسارت تورانیان اند نصیب او خواهد بود.

سردار می گوید :ما برای هر پهنا صد مرد داده ایم تو مارا یک فرسنگ به پیش می بری .

کشواد می گوید :وقتی کشوری از دست رفته است یک فرسنگ را چه سود .آنان مارا شکست نداده اند از این پیش ما خود شکست خورده بودیم.

اما سردار هم حرف هایی برای گفتن دارد.او نیز در پی این جنگ نبوده است .اما زمانی که جنگ در گرفت و دشمن آمد باید یگانگی می کردند  امابیگانگی کردند و هر کس راه خودرا رفت.

و به کشواد می گوید :تو راست می گویی .بیداد گران مائیم از ما بخود ما نخست بیداد رفته است .

با این همه باید کاری کرد .ما با دشمن پیمان کرده ایم.

و کشواد کمانش را می شکند و می گوید من با کسی پیمان نکرده ام .

وسردار می گوید :اماآن فرمان سرور توست و کشواد می گوید درشکست هیچکس به دیگری سرور نیست.

وسردار می گوید اگر تا فردا تیر نیندازی لگد کوبمان می کنند و کشواد می گوید من به سم اسپان تن می دهم و به آن پستی نه .و دور می شود.

۴

پس بدنبال پیکی می گردند تا از دشمن فرصتی بخواهند وهمه می گویند :آرش که از مردم این حوالی ست و زبان دشمن را می داند.

آرش به دور می نگرد  و خیل دشمنان را می بیند با خندهایی برلب و جام هایی برکف.

۵

آرش پیام را می گیرد و با پای پیاده به سوی شاه توران می رود.

شاه توران می پرسد: تیرانداز تویی ؟

آرش می گوید: من مردی ستور بانم .پیغام آورده ام ،زنهار یکروزه مارا بس نیست تیرانداز ما خسته است .

و شاه توران به تمسخر می گوید:تیرانداز تویی!و آرش می گوید :نه. وباز شاه توران به تمسخر می گوید :امامن شنیدم که گفتی تویی. وآرش می گوید :هرگز و شاه توران می گوید پیمان را توباید بجا ی آوری .

آرش می گوید :ما خرد شده ایم.وشاه توران می گوید:خردتر خواهید شد وقتی تو تیر بیفکنی.

ما پیمان کرده ایم اما نگفتیم تیرانداز را چه کسی بر می گزیند .ومن می گویم تو.

وآرش می گوید :آنان نمی پذیرند و شاه توران به سپاه خویش می نگرد وآن ها به خنده لب باز می کنند .وشاه توران می گوید می پذیرند.من می توانستم ومی توانم شما را همه از دم تیغ بگذرانم وآرش می گوید :چرا نکردی؟و شاه توران می گوید تا بمانید و برای فرزندانتان بگوئید از ما چه دیدید.

آرش از سراپرده شاهی دور می شود که می شنود شاه هومان را بنام می خواند ومردی به ستهمی ده مرد از پشت سرا پرده سرخ بیرون می آید. نام و چهره ای که برای آرش آشناست. وازاو نام ونشان آرش را می پرسد و هومان می گوید او هرگز از سپاهیان نبوده است و شاه توران به آرش می گوید: او ازشما بود اما اینک با ماست.وبه سراپرده بنفش می رود.

آرش به هومان می گوید ما می پنداشتیم تو مرده ای و ای کاش مرده بودی اما بگو چرا بما پشت کردی؟

هومان می گوید :من از ستم به ستم گریختم از دژ خویی به دشمن .وآرش می گوید اما تو نخست با دشمن جنگیدی و هومان می گوید :می خواستم بدانم که مهر خاک در من هست ،نبود .

شاه از سراپرده بنفش بیرون می آید وبه هومان می گوید : باید نامه ای به پارسی به ایرانیان بنویسی تا کبوتر پیغام بر ببرد .

۶

 آرش به سوی سپاه ایران می رود وبا خود می گوید:من مردی یله بودم. من به اینجا چرا آمده ام؟

وهم چنان می رود تا به برج نگهبانی ایرانیان می رسد .سرداراز غبار بیرون می آید .در یکی دست نامه ای و در دست دیگر شمشیر شعله وری وبا خشم از آرش می پرسد این راست است ؟ وآرش هیچ نمی داند وسردار با خشم می پرسد آیا توازایشانی ؟و از پرنده پیام آوری می گوید که نامه ای از دشمن آورده است به پارسی  که در آن نامه آمده است آرش باید تیر را بیندازد.

سردار می پرسد : آرش چرا فریب مان دادی ؟.و می گوید شاه توران گفته است تنها به تیراندازی تو گردن می نهد ولاغیر .

آرش می گوید :من فریبتان ندادم وسردار می گوید: پس چگونه نامه به پارسی نبشتند .آرش می گوید من نبشتن نمی دانم وسردار می گوید پس اگر دلت با دشمن نیست چرا کشواد را که تیر نینداخت ستودی وآرش می گوید :پس مرا بکش و سردار شمشیر می کشد و می گوید: چنین کنم.وسرداران واسطه می شوند که شاه توران قسم خورده است که اگرآرش را بکشید از شما یک تن زنده نمی گذارم.

در همین زمان از سپاه توران کمانی می آورند کمان از هومان پهلوان است. سرداران می شناسند وهمه می گویند :هومان هرگز با دشمن سوگند نخورد آن گونه مُرد که از او هیچ نشان نماند وهنگامی که با یک سپاه تنها ماند نهراسید وایشان چندان براو ستور راندندکه کوه اندامش با خاک پست شد پس همه بگریستند وآرش چیزی نگفت که هومان زنده است و اوست که به پارسی نامه برای شاه توران نوشته است.پس از سپاهیان بر آرش سنگ زدند.

۷

آرش بر زمین افتاده بودکه دیده بان با تیری بدست می آید .آرش به او می گوید :هومان زنده است اما من نگفتم و دیده بان می گوید این را همه می دانند .او در دل های ما زنده است. وآرش می نالد واز او می پرسد از من چه می خواهی؟ می گوید تیر را پرتاب کنی و آرش می گوید: هرگز. و دیده بان می گوید: اگر پرتاب نکنی.ترا با تنی چاک چاک بر خری باژگونه سوار می کنند وبسوی تورانیان می فرستند و می گویند این پیمان نکرد آن ها ترا می کشند.

آرش تا مدتی چند به البرز می نگرد.چیزی در جانش به جنبش در می آید. و بر می خیزد .در اندیشه اش تیری چون باد تا دور دست افق می رود. پس به دیده بان می گوید :من تیر را می افکنم.

۸

آرش به سوی تورانیان می رود و می گوید من تیر را پرتاب می کنم تا هرجا که رفت مرز ایران باشد و سپاه تورانیان می گویند چنین باشد وبه زشتی  می خندند.

۹

وآرش با دلی اندوهبار از خود می پرسد :تیر من تا کجا خواهدرفت.

۱۰

شاه توران به آتشی که ایرانیان افروخته اند از دورمی نگرد و بسوی هومان می رود و از او می پرسد :آیا تو مارا نفریفته ای ؟.و هومان می گوید :هرگز. وشاه توران می گوید پس چگونه رضایت دادند به تیر انداختن آرش و هومان می گوید نمی دانم و شاه توران می گوید اگر مارا فریفته باشی چندان ستوران بر اندامت برانم که هیچ نماند و هومان می گوید:چنین باشد.

۱۱

آرش به سوی قله می رود تا تیر را رها کند کشواد در میانه راه ،راه را بر او می بندد و می گوید آمده ام تا ترا باز گردانم.وآرش می پرسد چرا؟ کشواد می گوید این تیر بهانه ای ست تا دشت ها و انبوه بندگان را به تورانیان بسپارند. به بندگان بیندیش و آرش می گوید :من خود از ایشانم وکشواد می گوید :این تیر به سود بندگان نیست وآرش می گوید تواز سود وزیان چه می دانی از راهم دور شوکه مرا جز رفتن چاره ای نیست .

وکشواد می پرسد :تو تیرانداز نیکو نئی پس چرا تیر می افکنی و آرش می گوید :برای آن که بمیرم.

۱۲

آرش در میانه راه با خود حرف می زند و خودرا مذمت می کند که چرا از صحنه جنگ نگریخت یا در برابر تنگ چشمان تورانی پشت خم نکرد تا امروز گرفتار چنین مصیبتی نباشد .

اما احساس می کند چیزی دررگ ها و بازوانش به جنبش در آمده است ،نیرویی شگرف در مغزش می جوشدواز خود می پرسد این نیرو چیست .؟

۱۳

البرز آن بلند پنهان شده در ابرها آرش را می بیند که به سوی او می آید .واز خود می پرسد: این کیست که با کمانی بلند و تیری با پر سیمرغ به سوی من می آید .

۱۴

در سپاه ایران همهمه این است که چون آرش باز آیدجملگی بر او بتازند و بند از بندش جدا کنند.سردار می شنود وبا خود می گوید بازشان نمی دارم ، سزای مرد خود باخته جز این نیست.

۱۵

در میانه راه آرش پدرش را می بیند با زوبینی در دست .آرش به او می گوید :پدر چرا گریستن رابمن نیاموختی؟ وپدر می گوید: این منم که باید بگریم وآرش می گوید آیا تو فرزندت را نمی شناسی؟وپدر زوبینش را بالامی برد و می پرسد :آیا دروغ می گویند وآرش می گوید :چه کنم که باور کنی .پدرش می گوید من نیستم که باید باور کنم آن انبوه مردمان دشت باید باور کنند.

وپدر می گوید: آرش! تیر راباید با دل خود بیندازی نه بازوی خود. وآرش می گوید سرا پرده ها دورند وپدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا دشتی که خانه ما بود وپدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا مرز وپدر می خروشددورتر بینداز وآرش به خاک می افتدو می گوید: ای پدر به من مهر بیاموز .پس آرش راه خود می گیرد وبالا می رود.

۱۶

آرش به سنگ چینی از دیده بانان تورانی می رسد و دیده بان می گوید: آرش در بین راه با چه کسی سخن می گفتی ما تیز بنگریستیم جز تو کسی نبود .بانگش دور بود ودور می پیچید، چون آخرین فریاد یکی زخم خورده ای.وآرش راه خود می گیرد وبالا می رود و دیده بان تورانی پرنده قاصد را پرواز می دهد تا به شاه توران بگوید: آرش از برج دیده بانی توران  گذشت.

۱۷

آرش بالا و بالاترمی رود و بناگاه صدای پایی را در پشت خودمی شنود. او کشواد است که می گوید: ای آرش مگذار بر ایشان امید شوی.این رهایی جاودانه نیست .هر پیمان روزی شکسته خواهد شد در آن روز تو کجایی .اگر تو آن ها را برهانی امید خواهی شدو این که در هر گدارسخت مردی خواهد آمد.این امید مردم را کاهل می کند و در هر تنگی ،چشم می گردانند تا بر گزیده ای بیاید و خود بر جای می نشینند .

وآرش اما می شنود وچیزی نمی گویدو راه خود می گیرد و بالا می رود ودیگر بانگی نمی شنود و بر بالای ابرها گردونه ناهید رامی بیند که از آسمان می گذرد.

۱۸

البرز بلند کوه زمین به آرش می گوید :آی آرش اگر تو بخواهی بادی بر می انگیزم تند ،بارش مرگ تا بر دشمنانت فروریزداماتو با این شتاب به کجا می روی؟ .آرش می گوید: به سوی بالاترین بلندی ها و البرز می گوید: آن جا پهنه گردونه رانان آسمان است و جز ایشان تا کنون بدانجا پای کسی نرسیده است وآرش هیچ نمی گوید و به سوی بالاترین بلندی ها می رود و دیگر زیر پای او آسمان است.

آرش فرزند زمین پر اندوه به بالاترین بلندی ها می رسد.

۱۹

آرش  کمانش رابه ابر هاتکیه می دهد و به مادرش زمین می گوید :آرش مردی رمه دار بودبا مهری به دل او هرگز کمان نداشت ،تیری رها نکرد ،نه موری آزرد ونه دامی گسترد. نان او در گرو باد بود اما اینک چشم جهانیان به سوی اوست .جنگاوری که سخت ترین جنگ افزارش چوبدست چوپانان بود.

۲۰

پس آرش رخت از تن بدر می کند کمان تکیه داده بر ابرهارا بدست می گیردو به مادرش زمین می گوید:تنها تو میدانی که من کیستم ،پس گواه من باش وکمان خودرا که از پشت آسمان خمیده تر بود  بالا می برد.

۲۱

زمین بالا می رود و آسمان فرود می آید و آرش تیر بر کمان می نهد .آرش کمان را راست تر می کند با چهل اندام.وزه را می کشد و ابرها به جنبش درمی آیند.

آرش زه را با تمامی نیرو می کشد خروش ابرهابرمی خیزد.

آرش زه را با نیروی دل می کشد آذرخشی تند پدیدمی آید. کمان آرش خم وخم تر می شود  دردریا خیزاب های بلند بر می خیزد .

کمان آرش خمیده ترمی شود زمین را لرزشی سخت پدید می آید.

نعره ای از دل البرز برمی خیزد .خورشید باز می ایستد هفت آسمان زبر زیر می شوند.ابرها شکافته می شوند. رودها رااز راه خود برمی گردند.آرش تیر را رها می کند.

تیر از سه کوه بلند می گذرد.از هفت دشت پهناور ردمی شود، از چند رود و پنج دریا .

خورشید سه بار فرومی رود و فراز می آید .سه بار توفان می شود. ده روز مردان در پای البرز می ایستند تا آرش بازآید.

ایرانیان هومان رامی یابند که دشمن بر او ستورها رانده است واز سرا پرده های تورانی هیچ نشانی نمی یابند.

وتیر هم چنان از بیابان های خشک و دشت های سبز می گذرد . چند سواراز دشمن و دوست در مرز پیشین برکنار درختی ستبر و سالدار از تیر باز می مانند وتیر هم چنان می رود روز ازپی روز وشب از پی شب .

می گویند مادران داغدار و سیاهپوش،پدران دل شکسته و پشت تا کرده ،همسران چشم بدر سفید کرده وگیسو به خون خضاب کرده در شرق زمین دیده اند که تیر هم چنان از فراز ابر ها شانه به شانه گردونه ناهید دارد به سوی ناپیدای جهان می رود .

***

آرش:بهرام بیضایی ،نشر نیلوفران

چندی است در کاخش در انگلستان نشسته است و روشنفکر دست و پابسته داخلی را به یمن زمینه مساعد داخلی به توپ می بندد

 

ابراهیم گلستان که می گویند داستان نویس خوبی بوده است و چند کار مستند هم کرده است که این جا و آن جا جایزه ای هم  گرفته است  چندی است در کاخش در انگلستان نشسته است و روشنفکر دست و پابسته داخلی را به یمن زمینه مساعد داخلی به  توپ می بندد و بر این باور است که شاملو شاعر شاعران ایران نه از دستور زبان چیزی می دانست و نه از شعر و با مرگش شعرش هم به پایان رسید. و فروغ فرخزاد شاهزاده شعر معاصر شعرش ساختار نداشت و نجف دریابندی مترجمی که نامش برای هر کتاب اعتباری بود و نخستین ترجمه اش وداع با اسلحه همینگوی است ترجمه بلد نبود و وقتی به دفتر کاراو رفت شروع کرد به گریستن. و دیگران نیز آدمی های درپیتی بوده اند که مفت شان هم گران است و تمامی این افاضات در مصاحبه هایش مکتوب شده است .(۱)

باید دید که جلال آل احمد دوست گرمابه و گلستانش در خرداد ۱۳۴۳ در مورد چاله ای که او برای او کنده بود تا او را چون خود نان خور کنسرسیوم نفتی فرزند زنا زاده کودتا کند چه می گویدو چگونه او را ارزیابی می کند تا ببینیم که در پیرانه سر این تحفه نطنز که فکر می کند آسمان سوراخ شده است و او از آن جا پائین افتاده است کجای این داستان است .

«با گلستان از سال  ۲۵-۱۳۲۴ آشنا بودم.در همان داستان انشعاب از حزب توده.گلستان مسئول اخبار خارجی روزنامه رهبر بود یکی از روز نامه های حزب.

گلستان ازهمان روز ها می خواست تماشاچی باشداما بازیگری هم می کرد .اما این برایش کافی نبود . بهمین خاطر از تشکیلات مازندران عذرش را خواستند.

نوعی خود خواهی نمایش دهنده داشت که کمتر در دیگران می دیدی.

همیشه متکلم وحده بود وحوصله گوش دادن به دیگری را نداشت امابا هوش بود و با ذوق .خوب می نوشت و خوب عکس می گرفت.قلم هم می زد و ترجمه هم می کرد  اغلب خوب گاهی هم بسیار خوب.

اما حیف که درست و حسابی درس نخوانده بود یعنی تحمل نیاموخته بود. نا چارنخوانده ملا بود.

او به پر مدعایی و دیگران به بی اعتنایی و بردباری همدیگر را به آدم ها راهنما بودیم به کتاب ها و آدم ها.

او در آبادان بود که عاقبت تکلیف خودش را روشن کرد از بازیگری به تماشاگری.

اولین تجربه جدی ما با گلستان در خود داستان انشعاب بود .او با ما بود اما با ما نیامد.

ما که انشعاب کردیم او تنها رفت. و کاغذ استعفایی به حزب نوشت ودرآمد که بله چون نزدیک ترین دوستان من رفتند دیگر جای من این جا نیست .اعتراف می کرد به اتکای ما آن جا بوده است.

اما بیش از آن خود بین بود که همراه جمع بیاید و گمنام بماند.آخر خلیل ملکی سر کرده ما بود و او به ناچار مثل من دست دوم و سوم می ماند.

واو به آبادان رفت . شاید اگر او به آبادان نرفته بود حالا روزگارش بهتر بود و با خودش بهتر کنار می آمد.

اما به هر صورت تنهایی آبادان کار خودش را کرد یعنی گلستان خل شد .تکیه کلامی که او خود به دیگران می داد و اثر این خل شدن را پیش از همه این صاحب قلم در سرش دید و در نقدی برشکار سایه و کشتی شکسته به ان اشاره کردم. که اولی مجموعه قصه ای بود  ودومی ترجمه ای.

دیده بودم که پای نزدیک ترین دوستانم در چاله ای می رود که اگر سالم هم بیرون آید به تقلید کبک هاست.

مطلب که چاپ شد ناراحت شد وفهمیدیم که گلستان تحمل شنیدن انتقاد را از دست داده است

گرچه آن پیش بینی ما از کاردرست درآمد واو به حوزه تصویر تبعید شد وحالا هم اگر چیزکی می نویسد چاشنی تصویر هایی است که بر پرده می افکند .تصویر هاش بی کلام به هم مربوط نیست و کلامش بی تصویر جان ندارد.

این قضایا بود تا او شد کارمند عالیرتبه کنسرسیوم نفت.

به این اعتبار که مدتی کار گل خواهد کرد و بعد که قرض ها تمام شد  فرصتی برای کار حسابی خواهد داشت.

غافل از آن که راه ها تقوای بیشتری را در خورند تا هدف ها.

آن قدر مرکز خلقت بود که تصورش را نمی کرد .من هیچ کس را آن قدر اشرف مخلوقات ندیده ام.

تا یک روز در‌آمد که بیا برو خارک.قرار بود از لوله کشی نفت به خارک فیلم بردارند .گفت ممکن است مطالعه من به کار تهیه عکس و فیلم ها بخورند.

طرف اصلی کار کنسرسیوم بودو ریپتون رئیس انتشارات کنسرسیوم بود. مردی فرانسوی و پلی تکنیک دیده و از شعر و نقاشی هم خبری داشت.

ریپتون پیشنهاد کنترات کتاب را داد و من گفتم بگذاریم برای بعد از آماده شدن کار .این قضیه مال سال ۱۳۳۸ است.

وبعد ازمدتی کنسرسیوم نخستین پیش قسط را دادچکی به مبلغ سه هزار تومان که پول زیادی بود.

وخانه را سراپا رنگ کردم .بله روشنفکر را همین جوری می خرند.

کتاب که تمام شد برای گلستان خواندم .پرسیدم گمان می کنی بدردشان بخورد .گفت مگر خلی.

آن ها بدنبال کاری تبلیغی برای کارشان بودند.

تا قضیه موج و مرجان و خارا پیش آمد .فیلم مستندی که گلستان ساخته بود.

موج ومرجان می گفت گلستان شده است حماسه سرای صنعت نفت که مرا و مارا در آن هیچ دستی نبود و به طریق اولی هیچ حقی برای حماسه سرایی.

از بهرام بیضایی خواستیم که برای این فیلم چیزی بنویسد .نوشت که کارنامه فیلم گلستان شده است نردبان تبلیغات کمپانی نفت.

نقد در کتاب ماه چاپ شد که چندی بعد توقیف شد.

ما که بودیم ؟.گلستان که بود.؟

هریک از ما را به تنهایی چه براحتی می توانستند مهار کنند تا زله بشویم و رضایت بدهیم به زینت المجالس این غارتکده شدن.»(۲)

جدا شدگان از حزب

نکته ای که بعضی بعنوان کردیت در حساب گلستان منظور می کنند انشعاب از حزب توده است وایستادن در برابر استالینیسم که در آن روز گارکار بزرگی بود.

 بقول آل احمد از آن جایی که این انشعاب بنام ملکی رقم خورد و بیشترین لعن ونفرین ها نصیب او شد افتخار این انشعاب هم از آن اوست نه از آدم اپورتونیستی مثل گلستان که با انشعاب نرفت و از حزب استعفا داد که فرق بسیاراست بین انشعاب و استعفا و علت استعفایش را رفتن دوستانش از حزب اعلام کرد نه موضع داشتنش روی چسبندگی حزب به شوروی یا استالینیسم و هر خزعبلاتی دیگر.

نکته دوم این است که جدا شدن از حزب مهم نبود.  مهم این بود که منشعبین سر از کجا در می آوردند. حزب توده از همین فرجام ها توانست حرف درست انشعاب را لجن مال کند و حرف نادرست خودش را به کرسی بنشاند.

نگاه کنیم و ببینم ملکی و جلال و گلستان سراز کجا در آوردند آن وقت می فهمیم که چرا انشعاب عاقبت بخیر نشد .

ملکی به وحدت با بقایی و بعداً به شاه رسید . جلال سراز دفاع از سنت بر آورد و به علی شریعتی نزدیک شد و گلستان شیپور چی کنسرسیوم شد که  فرزند نا مشروع کودتا بود .

جمع بندی کنیم

گلستان نویسنده و فیلم ساز با استعدادی بود .نه آن گونه که خود تصور می کرد ومی کند.

گلستان فاصله بسیار دارد با آدمی مثل گلشیری اما داستان های خوب و متوسطی دارد. چند کاری هم در زمینه مستند داردکه تعریفی ست.

اما از همان آغاز در پی آن بود که تماشاچی باشد ؛بقول جلال و کناره گرفت و در بازار مکاره دنیا از قبل استعدادش به نان و نوایی رسید وشاهانه زندگی کرد.

 فرق بسیار است بین او و به آذین و حتی جلال.

اما نمی توان نگاه نکرد که در سال های سیاه کودتا چه کسانی بر سفره کنسرسیوم نشستند و چه کسانی در کنار مردم خود بودند و رنج کشیدند تا دری بسوی آزادی باز کنند.

زندگی گلستان زندگی قابل دفاع و افتخاری نیست .من از رابطه غلطش با فروغ می گذرم در نوشته ای دیگر به آن پرداخته ام .(۳)

گلستان اگر سکوت می کرد و حرف نمی زد و طلبکار دیگران نبود می شد با اغماض بخاطر داستان های خوبش از شیپور چی بودن او در خدمت کنسرسیوم گذشت اما وقتی دهان باز می کند و یاوه می گوید پرونده مفتوح او چیز زیادی برای دفاعش نشان نمی دهد.

هرچنداو همیشه با فرصت طلبی از همه کس طلبکار بوده است . اما بدهکاری زیادی به مردم و انقلاب دارد. و این بماند برای بعد.

منابع:

۱- یک چاه ودو چاله :جلال آل احمد

۲-نوشتن با دوربین:پرویز جاهد

۳-کنکاش قسمت دهم: محمود طوقی، سایت لجور