۱۳۹۶ آبان ۲۴, چهارشنبه

نخستین تجربه ی ایران معاصر از مسئله ی پناهندگی با روی دادن انقلاب روسیه آغاز شد؛ انقلابی که باعث گشت تا حدود بیست سال بعد، ایران با پناه‌جویی مستمر گروه کثیری از قربانیان فراز و نشیب های هولناک بلشویسم روبرو باشد.



استاد کاوه بیات

تا سال‌های نخست قرن حاضر بخش مهمی از ثروت و قدرت دولت‌های ایران بر رونق نظام ایلی و روستایی کشور استوار بود و آن‌گاه که افزایش این قدرت و ثروت به کشورگشایی میسر نمی‌بود، خط مشی فعالانه‌ای در جلب و جذب اقوام و اهالی مناطق همجوار اتخاذ می‌شد. با تشکیل دولت مدرن پهلوی در سالهای اول دهه ی ۱۳۰۰ شمسی و برنامه‌هایی که در راستای دگرگونی نظام اقتصادی و سیاسی کشور در پیش گرفته شد، ثروت و قدرت دولت نیز منشاء دیگر یافت؛ آینده ی حیات اقتصادی کشور در رشد مناسبات صنعتی ، و قدرت سیاسی آن نیز در شکل‌گیری یک دولت ـ ملت مدرن ایرانی دیده شد. از این مرحله به بعد بود که کوچ ساکنین مناطق همجوار به قلمرو ایران که تا پیش از آن تاریخ عاملی در تززید حشمت و مکنت دولت تلقی می گردید ، به مسئله ی «پناهندگی» تبدیل شد.
نخستین تجربه ی ایران معاصر از مسئله ی پناهندگی با روی دادن انقلاب روسیه آغاز شد؛ انقلابی که باعث گشت تا حدود بیست سال بعد، ایران با پناه‌جویی مستمر گروه کثیری از قربانیان فراز و نشیب های هولناک بلشویسم روبرو باشد.
تا پیش از سال ۱۳۰۸ شمسی ، پناهندگی و مهاجرت اتباع شوروی به قلمرو ایران بیشتر جنبه‌ای محدود و تدریجی داشت. در ادواری از این مقطع مانند سال‌های نخست دهه ی ۱۳۰۰، یعنی همزمان با فروپاشی جمهوری‌های مستقل قفقاز یا حکومت‌های غیربلشویکی آسیای میانه، تعداد پناهندگان با افزایش چشمگیری روبرو شد؛ ولی بخش بزرگی از آنها و به ویژه پناهندگانی که از حمایت برخی از گروه های ضدانقلاب روسی مستقر در اروپا یا ترکیه برخوردار بودند در ایران ماندگار نشده، راهی دیگر کشورها شدند. لهذا در این دوره با پدیده ی خاصی به عنوان «مشکل پناهندگان» روبرو نیستیم. برخی چون ۳۵۰ خانوار رعایای طالب قشلاقی نمین که در بهار ۱۳۰۲ به آذربایجان بازگشتند، از جمله ی کسانی بودند که در سال‌های آشوب پیشین بدانسوی رود ارس رفته و اینک با آرام شدن وضع به میهن خویش بازمی‌گشتند[۱] و گروه‌هایی نیز مانند اهالی ولایات شمال رود ارس که در پی سقوط «جمهوری آذربایجان قفقاز» (۱۹۲۱/۱۳۰۰) در آذربایجان پناه گرفتند ،به راحتی در ایران سکنا گرفته، زندگی جدیدی را آغاز کردند. از میان پناهندگان «خارجی» مستقر در کشور نیز، آنهایی که به تابعیت ایران درنیامده یا جذب بازار کار نشدند، با فراز و نشیب‌هایی چند، از نوعی کمک هزینه ی دولتی برخوردار بودند[۲] . به هر حال تا سال ۱۳۰۵ بخش اعظم این‌گونه مهاجرین خاک ایران را ترک کرده بودند.[۳]
در این دوره مشکل اصلی پناهندگان ،به ویژه آنهایی که در حدود آذربایجان جا گرفته بودند، مشکلی امنیتی بود. در فاصله ی سالهای ۱۳۰۵ تا ۱۳۰۸ حداقل چهار نفر از روسای گروه‌های پناهنده که پس از سقوط جمهوری آذربایجان در حدود آستارا مستر شده بودند ، به دست عمال شناخته شده ی شوروی به قتل رسیده و در نتیجه، امنیت مرزهای ایران مختل بود.[۴] گذشته از این موارد، از اواسط سال ۱۳۰۶، نظر به تضییقات روزافزون مقامات شوروی، دوباره بر تعداد افرادی که از آن حدود به قلمرو ایران پناهنده می‌شدند، افزوده گشت. دولت که با همان تعداد پناهنده‌های موجود نیز مشکل داشت ، نمی‌دانست که در قبال این مسئله چه رویه‌ای اتخاذ کند. اصولا دولت میل داشت ورود هرگونه پناهنده‌ای را قدغن کند. کما این که در تیر ۱۳۰۷ به ایالت خراسان حکم کرد[۵] از پذیرش هرگونه پناهنده‌ای خودداری شود ؛ ولی اتخاذ چنین رویه‌ای عملی نبود. هرازگاه تعدادی از کسانی که به صورت غیرمجاز از مرز عبور می‌کردند، دستگیر می‌شدند ؛ ولی همان‌گونه که شهربانی گزارش کرد «… هر یک علت مسافرت خود را طوری بیان می‌نمایند که عودت آنها به روسیه صورت خوبی ندارد و با شئونات مملکتی هم موافقت نمی‌نماید زیرا مدارکی که بتوان آنها را جاسوس یا مبلغ تشخیص داد ، در دست نیست و ممکن است حقیقتاً این اشخاص از نقطه نظر سیاسی یا تحصیل معاش… به ایران آمده باشند و از طرفی هم نگهداری این قبیل اشخاص مشکوک…» در مناطق مرزی صلاح نبود. [۶] از گزارشی که در اواخر شهریور ۱۳۰۶ در این زمینه به هیئت وزرا تسلیم شد، چنین برمی‌آید که به رغم مذاکراتی که با وزارتخانه‌های داخله [ کشور] و امور خارجه به عمل آمده بود که «تصمیم کلی اتخاذ نموده و نتیجه را اطلاع دهند» نه فقط تصمیمی اتخاذ نشد که معلوم هم نبود «… به این زودی‌ها موفق به اتخاذ تصمیمی بشوند.» [۷] معضل عمده آن بود که به رغم مقررات صریح «دستورالعمل مامورین تفتیش تذکره» مبنی بر عودت خارجی‌هایی که به صورت غیرقانونی وارد شده بودند به مقامات مرزی کشورهایشان، اصل ششم متمم قانون اساسی که بر اساس آن «جان و مال اتباع خارجه مقیمین خاک ایران مامون و محفوظ است» و همچنین «سایر اصول قانون اساسی که آزادی عقیده را تقویت می‌کنند»، با استرداد پناهندگان مبانیت داشت و بر اساس «عادات بین‌المللی و به اقتضاء عهودی که بسته شده» نیز پناهندگان سیاسی از تعرض مصون بودند.[۸]

با مذاکراتی که در همان ایام بین مقامات ایران و شوروی جریان داشت، به ویژه در پی قراردادی که در ۱۰ خرداد ۱۳۰۷ در مورد «عبور و مرور سکنه قراء سرحدی» میان دو کشور منعقد شد، بخشی از این مسائل حل شد. بر اساس این توافق برای مرزنشینان تسهیلاتی در زمینه ی مبادلات مرزی منظور شد که تا یکی دو سال بعد که مقررات تجارتی شوروی از نو تغییر کرد، تا حدودی ، زمینه ی مبادلات مرسوم مرزی را روشن کرد ، و لهذا از برخی درگیری‌ها کاست.[۹]
در همین دوره از تفاهم، در مورد برخی از دیگر مسائل مرزی ایران و شوروی نیز توافق‌هایی صورت گرفت؛ با افزایش رفت و آمدهای غیرمجاز اتباع ایران که به قاچاق مسکوکات و دیگر داد و ستدهای غیرمجاز مرزی اشتغال داشتند و اقدامات بی‌رویه ی مرزداران شوروی در عودت افراد بازداشتی بدون هماهنگی با مقامات مرزی ایران، در خلال مذاکراتی که در سال ۱۳۰۸ صورت گرفت، توافق شد: «مامورین طرفین اشخاصی را که به طور غیرقانونی و با نداشتن تذکره به خاک طرفین عبور کرده باشند آنها را به مملکت متبوعه آنها تبعید و ضمنا صورتی از آنها مشتمل بر اسم و اسم خانواده و محل تولد و سایر مشخصات به نزدیکترین مامور سرحدی یا قونسولی طرف دیگر بدهند که مامور مزبور بتواند بوسیله دوایر مربوطه اطلاعی از کیفیت تبعیدشدگان حاصل نموده و در صورتی که تابعیت آنها مشکوک باشد از همان راهی که وارد شده‌اند برگردند. بدیهی است که این اقدام نسبت به فراریان سیاسی و نظامی که به ایران پناهنده می‌شوند به عمل نخواهد آمد…»[۱۰]
با این حال معضل اساسی، یعنی موضوع تشخیص پناهندگی از رفت و آمدهای غیرمجاز معمول، و آنگاه رویه‌ای که می‌بایست در قبال پناهندگان اتخاذ شود، کماکان لاینحل ماند. و با توجه به افزایش فوق‌العاده ی تعداد پناهندگان در سالهای آخر دهه ی ۱۳۰۰ و پس از اعلان سیاست اشتراکی کردن اجباری کشاورزی در شوروی، این مسئله اهمیت ویژه‌ای یافت. بنا به گزارش علی منصور والی آذربایجان در زمستان ۱۳۰۸ «… در نتیجه تصمیم اخیر حکومت شوروی در ایجاد زراعتهای اشتراکی و ضبط محصول مالکین اراضی و دهات عده زیادی از مالکین و رعایا متفرق و دچار استیصال گردیده به ممالک دیگر مهاجرت می‌کنند. چنان‌که عده‌ای از آنها هم متوالیاً فراراً از حدود آذربایجان گذشته به خاک ایران وارد می‌شوند…».[۱۱] اداره ی شهربانی نیز ضمن اشاره به اخبار واصله مبنی بر هجوم قریب‌الوقوع پناهندگان به قلمرو ایران از ریاست وزرا کسب تکلیف کرد که در صورت پیشامد چنین وضعی چه کنند.[۱۲]

تنش‌های مرزی
چنین وضعی پیش آمد: بر اساس آمار اداره ی شهربانی فقط در بهمن ۱۳۰۸ حدود ۱۷۳ نفر اتباع خارجه به آذربایجان پناهنده شده بودند که اغلب آنها در تبریز و برخی نیز در اردبیل تحت نظر بودند و انتظار می‌رفت بر تعداد آنها افزوده شود.[۱۳] مقامات مسکو نیز که این موضوع را خدشه‌ای بر اعتبار اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی تلقی می‌کردند، در مقام مقابله برآمده، دولت ایران را برای کنترل هرچه شدیدتر مرزهایش تحت فشار قرار دادند. در سه ماه اول سال ۱۳۰۹، مسکو در اعتراض به «عدم جدیت ایران در جلوگیری از ورود گروه‌های راهزن» سه یادداشت شدیداللحن به مقامات تهران تسلیم کرد. علاوه بر این ، واحدهای ارتش سرخ هم در آذربایجان و هم در خراسان به داخل قلمرو ایران دستبردهایی زده، گروه‌های پناهنده را مورد حمله قرار دادند.[۱۴] با توجه به وخامت وضع و احتمال گسترش این درگیری‌های مرزی ، نخستین دستورالعمل مشخص دولت برای رفع بهانه ی تجاوزهای مرزی شوروی آن بود که به مقامات استان‌های مرزی دستور داد پناهندگان را از حدود مرزی دور نگهداشته به مناطق داخلی منتقل سازند.[۱۵]

گذشته از پناهندگان خارجی، تعداد قابل توجهی از اتباع ایرانی مقیم شوروی نیز در راه بودند؛ در همان ایام وزارت امور خارجه ضمن تهیه ی گزارشی بر اساس اخبار واصله از نمایندگی‌های خود در شوروی به هیئت وزرا هشدار داد که با توجه به تضییقات دولت شوروی نسبت به اتباع ایران و به ویژه تجار و آنهایی که «به شغلهای «آزاد و کسب‌های مختلفه امرار معاش می‌نمایند» و ناتوانی مقامات کنسولی و حتی سفارت ایران در مسکو در حفظ منافع آنها «… تنها راهی که برای ایجاد آسایش اتباع ایران به نظر می‌رسد تهیه وسایل معاودت بعضی از طبقات آنها به ایران…» بود که آن هم با توجه به مقررات جاری دولت شوروی در جلوگیری از خروج اموال مهاجرین، با دشواری‌هایی روبرو بود. وزارت امور خارجه پیشنهاد کرد که با دولت شوروی مذاکره شود که اجازه دهند «… اشخاصی که مایل به ترک آن مملکت هستند بتوانند مختصر سرمایه و دارایی که از آنها مانده است فروخته و در مقابل مال‌التجاره‌های مرغوب گرفته و به ایران حمل کنند شاید تا اندازه‌ای حل مشکلات به عمل آید…».[۱۶]  مع هذا پیش‌بینی بازگشت ایرانیان در سطحی که انتظار می‌رفت ، تحقق نیافت و موضوع بازگشت گسترده ی اتباع ایرانی مقیم شوروی تا هشت سال بعد که چنین وضعی پیش آمد، در صدر اولویت‌های دولت قرار نگرفت.
در واقع ،در این دوره مشکل اساسی هنوز هم موضوع پناهندگان بود و مسئله ی غامض چگونگی تشخیص پناهنده ی واقعی از متقاضیان بی‌ربط که هرچند در ادوار قبل نیر مطرح بود، ولی اینک با مصائب ناشی از سیاست‌های اقتصادی شوروی و هجوم فوق‌العادة پناه‌جویان ابعاد حادی به خود گرفته بود. در اسناد داخلی موجود از نحوه ی رفتار و عملکرد مقامات مرزی و محلی در قبال پناهندگان و چگونگی رسیدگی آنها به این مسئله اطلاعی در دست نیست ؛ ولی گزارش‌های مقامات کنسولی بریتانیا در آذربایجان و خراسان مبین سوءرفتار فوق‌العاده ی مامورین و اخاذی‌های شرم‌آوری است[۱۷]  که با توجه به دیگر دانسته‌های موجود، از رفتار نظامیان دوره ی رضاشاه توصیف دقیقی به‌نظر می‌آید.
بر اساس منابع کنسولگری بریتانیا در مشهد از میان ۲۸۰ روس و اروپایی که در فاصله ی ژوئن تا دسامبر ۱۹۳۰/ خرداد تا آذر ۱۳۰۹ به خراسان پناهنده شدند ۱۷۹ نفر آنها عودت داده شدند و از ۱۰۱ نفر باقی‌مانده نیز فقط ۱۹ نفر اجازه یافتند در همان حدود بمانندو مابقی به نواحی جنوبی‌تر کشور اعزام شدند.[۱۸]
گزارش‌های واصله مبنی بر تیرباران تنی چند از کسانی که به خاک شوروی بازگردانده شده بودند، نه فقط موجب نگرانی مقامات ایرانی که باعث اضطراب و وحشت پناهندگان نیز گشت. اداره ی شهربانی طی تسلیم گزارشی در این زمینه اظهار داشت: «… درصورتی که این خبر مقرون به حقیقت باشد اعاده آنها که به عنوان التجاء و پناهندگی وارد شده‌اند دور از عواطف و در انظار عمومی نیز جالب توجه خواهد بود…» و خواهان دستورالعمل مشخصتر هیئت دولت شد.[۱۹] چنین به نظر می‌آید که شهربانی تصمیم گرفت تا وصول چنین دستورالعملی از استرداد پناهندگان خودداری کند.[۲۰]
ولی دولت که در آن ایام ،هم از لحاظ تحولات داخلی و هم از نظر روابط خارجی، دوره‌ای بحرانی را طی می‌کرد تصمیم دیگری گرفت: در اول اردیبهشت ۱۳۰۹ وزارت داخله به اداره ی شهربانی اطلاع داد «… در خصوص مهاجرین که به خاک ایران وارد می‌شوند قریباً دستور کلی و جامع داده خواهد شد ولی عجالتاً لازم است به مامورین نظمیه ولایت سرحدی رمزا دستور موکد داده شود که به هویت اشخاصی که بعنوان مهاجرت به ایران می‌آیند رسیدگی و دقت کامل به عمل بیاورند و اگر در میان آنها افراد روسی باشد از ورود روسها ممانعت کنند و هرگاه اتفاقاً در جزو سایر مهاجرین وارد شوند و بعدها معلوم شود که روسی هستند از همان نقطه که هویت روسی آنها تشخیص داده شد فوراً به خاک روسیه عودت داده شوند.»[۲۱] تصمیمی که اگرچه از نظر موقعیت دشوار ایران در آن ایام و نگرانی دولت از عکس‌العمل شوروی قابل درک بود، ولی با موازین قوانین بین‌المللی و حقوق بشر تضاد داشت.

حساسیت خارجی
مدتها بعد، پس از آن‌که بر اساس این مصوبه تعدادی از اتباع روسیه به قلمرو شوروی نیز بازگردانده شده بودند، اداره ی شهربانی مباینت این مصوبه را با دیگر مصوبات دولت در این باب مانند، جذب آنهایی که «به واسطه مشاغل و صنایع خود توقف آنها در مملکت مفید باشد» و یا مجازنبودن استرداد «مجرمین سیاسی و فراریان نظامی» متذکر شده ، کسب تکلیف کرد[۲۲] . از سوی دیگر ، وزارت امور خارجه نیز طی گزارش دیگری که به هیئت دولت ارائه نمود، با تاکید بر موارد مندرج در گزارش شهربانی خاطرنشان ساخت ، هنگامی که خبر استرداد تنی چند از پناهندگان به شوروی و تیرباران آنها در سال گذشته در اروپا منتشر شد «این قضیه در… پاریس و ژنو هیاهویی ایجاد کرد و ممکن است باز عنوانی را به دست داده اشکالاتی را تولید نماید» به ویژه آن‌که اخیراً نیز میرزاحسین خان علا از ژنو گزارش کرده بود که «… مجمع مهاجرین قفقاز اقدام کرده‌اند موضوع فراریان را در محافل جامعه ملل و در کمیسیون مربوطه مطرح و نتایجی به نفع جمعیت مزبور بگیرند به این که موسسه مخصوص مهاجرین توجهی به حال آنها نموده برای آنهایی که به ایران پناه آورده و در زحمت هستند مخارج و معاشی برقرار نمایند و اصرار کرده بودند که معاون وزارتی اقتصاد ملی فرانسه که مخبر مخصوص مهاجرین بوده در کمیسیون ششم بیاناتی نسبت به احوال فراریان نماید. بالاخره نظر به مذاکرات نماینده ایران و مصلحتی که خود مخبر مشارالیه در نظر گرفته بوده از مذاکره در کنفرانس خودداری کرده است…». از این‌رو وزارت امور خارجه تقاضا داشت که هیئت وزرا با توجه به این موارد دستور جامعی صادر کنند.[۲۳]
تا آنجایی که اطلاع در دست است، هیچ‌گاه دستورالعمل جامعی در این زمینه صادر نشد؛ هجوم پناهندگان تا یکی دو سال بعد ،به همین شدت و بعد از آن نیز در سطحی محدودتر ادامه یافت. از این عده گروهی بازگردانده شده، گروهی نیز اجازه یافتند وارد خاک ایران شوند. در میان دستورالعمل‌های مختلفی که در این زمینه صادر شد، به نظر می‌آید که فقط یک دستورالعمل با قاطعیت تمام اجرا می‌شده است و آن نیز اعزام هرچه سریعتر پناهندگان به مناطق داخلی کشور بود. دولت از تجمع مهاجرین در نقاط مرزی و اصولاً‌ایران، بیمناک بود.[۲۴] احتمالاً از آن نگرانی داشت که نیروهای شوروی این موضوع را از نو بهانه قرار داده، مجدداً به خاک ایران تجاوز کنند.
پس از تاکید فرمانده ی لشکر شمال غرب بر ضرورت تسریع خروج پناهندگان از حوزه ی آذربایجان، اداره ی شهربانی تصمیم گرفت از مقررات موجود که حکم می‌کرد برای تعیین تکلیف هر یک از پناهندگان پرونده‌ای تشکیل و به دادگستری احاله شود صرفنظر کرده، مهاجران را هرچه سریعتر به نقاط داخلی اعزام دارد.[۲۵] یکی از این نقاط داخلی زنجان بود و اشاره‌ای به تعدادی از گزارش های مقامات محلی آنجا گویای وضع و حال کلی پناهندگان است : به گزارش خواجه نوری ،حاکم زنجان در دی ماه ۱۳۰۹ وضعیت مهاجران «… با نداشتن فرش و بالاپوش رقت‌آور است و در روی کاه و پوشال زندگی آنها معسوراً جریان دارد…» و یکی از آنها «… که دارای چند سر عائله و اطفال صغیر بود دو روز قبل از سختی و سرما فوت نمود…» و تقاضا داشت فکری به حال آنها شود «… که در این زمستان سخت زنجان از گرسنگی و سرما تلف نشوند…»[۲۶]
ریاست شهربانی بر این اعتقاد بود که چون مهاجرین «… رعایای خوبی هستند… اگر خوانین و مالکین مشارالهیم را به دهات خودشان پذیرفته و مالکین ناظر اعمال آنها باشند… در قسمت فلاحت نافع و پیشرفت خوبی در امور زراعت خواهد بود…» و از هیئت دولت خواست که با درنظرداشتن این موارد برای اسکان مهاجرین تصمیمی اتخاذ کنند.[۲۷] ولی چنانچه حکومت زنجان متذکر شد، دشواری‌های کار به مراتب بیش از آن بود که با چنین پیشنهادهایی قابل حل و فصل باشد. زیرا نه فقط «… رعایا و زارعین این حدود فاقد آسایش و علاوه به واسطه عدم فروش غله در این صفحات امور مالک و رعیت به کلی مختل…» بود که در «… گوشه و کنار زمزمه‌هایی که رعیت بر سبیل ارباب می‌خواهد بدمد، بعضی اظهارات بلشویکی…» به گوش می‌رسید.[۲۸]
نگرانی مالکین و این‌که «… حاضر نمی‌شوند اشخاصی بی‌سابقه و مشکوک را به ملک و رعیت خود راه…»[۲۹] دهند که در بسیاری از دیگر اسناد موجود نیز منعکس است، یکی از موانع عمده ی راه حل تقسیم مهاجران در روستاها بود.
راه حل دیگری که در این میان به ذهن مقامات کشور خطور کرد و برای مدتی آنها را به خود مشغول داشت، استخدام مهاجرین در امور راه‌سازی بود؛ ریاست وزرا در اوایل آذر ۱۳۰۹ از وزارت طرق و شوارع خواست که برای «رفع استیصال» مهاجرین آنها را «جمع‌آوری و در راه‌سازی مشغول نمایند…»[۳۰] و برای مدتی نیز در پاسخ به تمامی گزارش‌های واصله مبنی بر گرفتاری و بیچارگی پناهندگان، اظهار می‌شد که دستورات لازم به وزارت طرق و شوارع صادر شده است. ولی هنگامی که گزارش شد که «… از طرف وزارت معزی الیها برای گماردن آنها در راه‌سازی اقدامی به عمل نیامده…» است[۳۱] ، بالاخره وزارت طرق و شوارع به ریاست وزرا اطلاع داد که «در این فصل کار طرق کم است و احتیاجی به عملیات زیاد نیست و ثانیاً بر فرضی که چند نفر آنها ممکن باشد به کاری گماشته شوند مستدعی است اشعار فرمایند که مخارج مسافرت آنها تا مراکز کار از چه محلی پرداخته خواهد شد و ثالثاً از هویت مهاجرین و نیات آنها چگونه می‌توان اطمینان حاصل نمود.»[۳۲] ؛ یعنی تکرار مجدد تمام مسائلی که از بدو شکل گرفتن پدیده ی «پناهندگان» مطرح شد و هیچ‌گاه راه حل جامعی برای آنها ارائه نشد. «راه‌حل» برگماری پناهندگان در وزارت طرق و شوارع نیز به دست فراموشی سپرده شد.
تا مدت ها بعد ، تلاش گروه‌های مهاجرین برای پناهندگی در ایران ادامه یافت ؛‌زیرا چنان‌که اداره ی شهربانی نیز در بهار ۱۳۱۰ گزارش کرد «… به طوری که انتشار دارد و از مسافرین وارده نیز شنیده می‌شود وضعیات داخلی روسیه خراب و همه روزه بر تعداد انقلابیون افزوده می‌شود و رعایای سرحدنشین مترصد هستند که به خاک ایران مهاجرت نمایند…».[۳۳] گروه‌هایی از این پناه‌جویان نیز به‌رغم شدت عمل مرزداران شوروی موفق شدند که به قلمرو ایران وارد شوند. رضاشاه نیز با توجه به خطر اعدام آنها در صورت بازگرداندنشان حکم داده بود «اشخاصی که فراراً به ایران می‌آیند مانع نشوند»[۳۴] ، ولی به‌رغم تداوم پناهندگی، بحث آن به عنوان یکی از مسائل مملکتی فروکش کرد. خبر ورود دسته‌های مهاجر، فرمان های صادره در اعزام هرچه سریعتر آنها به نقاط مرکزی کشور، و همچنین گزارش‌های واصله از این نقاط مرکزی مبنی بر فقر و پریشانی مهاجران در اسناد موجود از وضعیت پناهندگان در فاصله ی سال های ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۶ به‌وفور ملاحظه می‌شود؛ ولی از تب و تاب مذاکرات و مکاتبات سال های ۱۳۰۸ و ۱۳۰۹ در یافتن راه‌حلی برای این معضل نشانی دیده نمی‌شود. به نظر می‌آید که در پی دو سال مکاتبات عبث و بی‌حاصل [۳۵] ، دوایر دولتی نیز به صرف انتقال پناهندگان به نقاط مرکزی کشور بسنده کرده، حل و فصل دیگر مشکلات، نحوه ی اشتغال و گذران پناهندگان را به دست روزگار سپردند؛ روزگاری که بنا به شهادت انبوهی از گزارش‌های موجود، رحم چندانی در حق این عده روا نداشت.
البته ناگفته نماند که این بی‌اعتنایی رسمی، منحصر به مهاجران خارجی نبود، «مهاجران» داخلی نیز سرنوشتی بهتر از آن نداشتند. در این سال‌ها تعداد زیادی از عشایر مناطق غربی و شمال غربی ایران نیز به نام «اسکان» از موطن خویش به نواحی داخلی و شرقی ایران کوچانده شده، در تطبیق با وضعیت جدید تقریباً با همان دشواری‌هایی روبرو بودند که مهاجران خارجی.

پناهندگان ایرانی
در فاصله ی سال‌های ۱۳۱۴ تا ۱۳۱۸ گروه زیادی از اتباع ایرانی مقیم کشورهای همجوار ناچار به بازگشت شدند. اگرچه آنها از لحاظ حقوقی ـ به دلیل تابعیت ایران ـ «پناهنده» محسوب نمی‌شدند، ولی از لحاظ دشواری‌های این جابجایی، در وضعیت بهتری قرار نداشتند.
گروه نخست بخشی از ایرانیان ترکیه بودند که از سال ۱۳۱۴ به بعد ، در اثر «قانون انحصار و تحدید مشاغل» ترکیه از کار بی‌کار ، و توسط سفارت و کنسولگری‌های ایران به کشور اعزام شدند. از تعداد این معاودین اطلاعی در دست نیست. اکثر آنها ، جز معدودی که به گرگان و ایالت آذربایجان شرقی فرستاده شدند، در ایالت آذربایجان غربی اسکان یافتند.[۳۶] مشکل اصلی این پناهندگان آن بود که حدود ۹۰٪ از آنها اصولاً از کارافتاده بودند و امکان آن که از طریق یافتن شغلی، معاش آنها تامین شود نیز وجود نداشت. [۳۷] لهذا سعی شد از طریق گردآوری اعانه[۳۸] یا تصویب اعتبارهای فوق‌العاده، زندگی آنها تا حدودی تامین شود. [۳۹]
دور بعد، یعنی بازگشت اتباع ایرانی اتحاد جماهیر شوروی ابعاد به مراتب گسترده‌تر، و به همان نسبت سنگین‌تری داشت؛ در اوایل سال ۱۳۱۶ دولت شوروی به اتباع خارجی مقیم شوروی، از جمله تعداد زیادی از ایرانیانی که سال‌ها بود در قفقاز و آسیای میانه زندگی می‌کردند ،ابلاغ کرد که تنها در صورتی می‌توانند به کار خود ادامه دهند که به تابعیت شوروی درآیند. در همان مراحل اول این تغییر و تحول ، وزارت امور خارجه ی ایران طی اطلاع این دگرگونی به هیئت دولت، تقاضا کرد از آنجایی که «در داخله محتاج به مزدور و کارگر زیاد هستیم و اتباع ایران در خاک شوروی هم اغلب مجرب، ورزیده و کارکن هستند شاید مقتضی باشد دولت وسیله جلب آنها را به کشور خود فراهم آورند…»[۴۰] ولی هیئت دولت رغبت چندانی نسبت به این موضوع نشان نداد «چون که مسلم است اتباع ایرانی که در روسیه متولد و نشو و نما نموده باشند افکارشان مسموم شده است بدون احتیاط نمی‌شود این عناصر را داخل خدمات دولتی نمود…»[۴۱]
ولی پس از آن‌که با جدیّت خشونت‌بار مقامات شوروی در اجرای احکام صادره، این موضوع به اخراج گسترده ی اتباع ایران از طریق مرزهای جنوبی شوروی تبدیل شد، دولت وادار گشت که سیاست مشخصی اتخاذ کند. از گزارش های موجود چنین برمی‌آید که موج ورود مهاجرین از پاییز ۱۳۱۶ آغاز شد. گزارش استانداری گیلان از ورود گروهی از مهاجرین که در اوایل آبان از باکو به رشت آمدند، خود گویای وضعیتی است که تا دو سال بعد در بسیاری از نقاط مرزی شمال تکرار شد؛ مهاجرینی که تعدادشان «… هر روز رو به افزایش است و در میان آنها عده زیاد زن و مرد و بچه لخت و وضعیت آنها رقت‌آور…» است ، وارد گیلان شده‌اند و از همه بدتر آن که امکان داشت در «بین آنها اشخاصی غیرصالح هم باشد.»[۴۲]
با پیشامد این وضعیت جدید قرار شد کمیسیونی مرکب از نمایندگان وزارتخانه‌های کشور، امور خارجه و اداره ی شهربانی تشکیل شود.[۴۳] ولی تا پیش از تشکیل این کمیسیون محمود جم، نخست‌وزیر وقت ایران به وزارت کشور اطلاع داد که رضاشاه مقرر کرده «پس از رسیدگی به وضعیت اتباع مهاجر ایرانی آنهایی که زارع هستند و مورد سوءظن نیستند و از مرز خراسان وارد می‌شوند در حدود بجنورد اسکان نمایند و ضمناً مهاجرین دیگر را که از سایر مرزهای ایران وارد می‌شوند آنچه بین آنها زارع باشند به حدود گرگان بفرستند که در آنجا مشغول زراعت شوند…»[۴۴] آن‌گاه در ۳ آذر ۱۳۱۶ نیز کمیسیونی در وزارت کشور تشکیل شد که برای بررسی امکان اشتغال دیگر مهاجران با وزارت صناعت و اداره ی راه‌آهن وارد مذاکره شوند. چندی بعد در گزارش نتایج این مذاکرات به هیئت دولت اطلاع داده شد که «… در موسسات طرق و راه‌آهن شاید بتوان صد نفری به کار گماشت به شرط آن که واقعاً اهل حرفه باشند…. در موسسات تابعه وزارت صناعت از قبیل کارخانجات و معادن کاری درخور مهاجرین به نظر نرسید. بنابراین باید به اقتضای پیش‌آمد اقدامات مفیده دیگر شود.»[۴۵]
با این حال ،در مقایسه با تجارب پیشین، به نظر می‌آید که آمادگی و تدارک دولت برای رویارویی با این مسئله به مراتب بیشتر بود و «اقدامات مفیده»ی کمتری به «اقتضای پیش‌آمد» واگذار شد؛ نخست آن‌که در همان مراحل اول به استاندارهای مناطق شمال کشور دستور صریح داده شد «هر دسته از مهاجرین که وارد می‌شوند باید عده مرد و زن و اطفال آنها را با ذکر نام و حرفه و مشاغل و این که اهل کدام یک از نقاط کشور هستند تعیین نموده و به وزارت داخله اطلاع دهند و پس از تحقیقات و اجرای وظایف از طرف شهربانی که باید بدون معطلی به عمل آید نسبت به اسکان آنها…» اقدام شود. و همچنین تصریح شد «آنهایی که حقیقته لاشیء محض باشند شهربانی هزینه مسافرتشان را تا محل بپردازد، اگر ورقه شناسنامه ندارند به اداره آمار هدایت و سفارش کنند که بر طبق مقررات فوراً به آنها شناسنامه بدهند. اطفال آنها را در محل خود به دبستان بگذارید…» و برخی سفارش‌های مشخص دیگر.[۴۶]
از سوی دیگر ،از وزارت امور خارجه نیز خواسته شد در مورد رعایت نکات زیر نیز تاکید ورزد: به دولت شوروی تذکر دهد که از اعزام اشخاص بدون شناسنامه یا گذرنامه به مرزهای ایران خودداری کند و کنسولگری‌ها نیز حتی‌المقدور نسبت به سوابق مهاجرین و تبعیدشدگان اطلاعاتی کسب کنند.[۴۷]

کمیسیون مهاجران
در اوایل تیرماه ۱۳۱۷، با افزایش تعداد مهاجران، هیئت دولت دستور داد کمیسیونی برای رسیدگی مستمر به این مسئله تشکیل شود. مقرر شد که در شهرستان های مشهد و تبریز و رشت نیز با حضور استانداران (و فرماندار رشت)، روسای مالیه و شهربانی و سازمان شیر و خورشید سرخ کمیسیون‌هایی تشکیل شود. بر اساس گزارش نخستین جلسه ی کمیسیون مرکز که در ۱۶ تیر با حضور آقایان حسین نواب و دکتر جلالی از وزارت کشور، حسن زندی از وزارت امور خارجه، نورالدین استوان از اداره ی دارایی و پاسیار نوابی از اداره ی شهربانی تشکیل شد، تا آن تاریخ حدود ۲۲۰۰۰ نفر از طریق مرزهای آذربایجان و گیلان و خراسان وارد ایران شده بودند که اکثراً بی‌بضاعت بودند. اکثر مسائل مالی و اداری مربوط به امور مهاجران در جلسات هفتگی این کمیسیون که بر اساس اسناد موجود تا اواسط آذر همان سال ادامه داشته است، مورد بحث و بررسی قرار می‌گرفت. بنا به آخرین آمار موجود از تعداد مهاجرین تا ۱۲ شهریور ۱۳۱۷، ۲۴۴/۳۳ نفر وارد ایران شده بودند.[۴۸]
بر اساس گزارش‌های موجود چنین به‌نظر می‌آید که در مقایسه با تجارب قبل ، در سطح کشور آمادگی بیشتری برای جذب و اسکان مهاجرین وجود داشته است. به گزارش استاندار استان چهارم (آذربایجان غربی) «… از وقتی که سر این مهاجرین باز شده و هر هفته سی و چهل الی پنجاه نفر آنها وارد رضائیه می‌شوند سپرده‌ام آنها را بلافاصله به‌کار می‌گمارند. آنچه فعله و حمالند به کارهای عملگی که فعلاً در این شهر زیاد است مشغول می‌کنم…»[۴۹] فرماندار شهرستان ایلام نیز با اشاره به قلت جمعیت حوزه ی فرمانداری خود از وزارت داخله خواست «… سیصد و چهارصد خانوار از مهاجرین جدید الورود که نسبتاً دارای اطلاعات صنایع دستی… باشند تعیین و به حدود عیلام اعزام فرمایند که ضروریات اهالی بومی را مرتفع و بتدریج و مرور ایام ممکن است اهالی محل نیز از آنها یاد گرفته و به طرز اسکان آشنا…» شوند.[۵۰]
البته در برخی نقاط چون آذربایجان غربی، که موطن اصلی بسیاری از مهاجرین نیز بود ، به علت کثرت تازه‌واردها دشواری‌هایی به وجود آمد؛ مثلاً در همان اوایل سرریز مهاجران، ستاد ارتش به وزارت کشور اطلاع داد اغلب مهاجرین اهل خلخال بوده و طبق دستورات صادره نیز بدانجا اعزام می‌شوند حال آن که «خلخال استعداد اسکان این تعداد مهاجرین را نداشته و ممکن است تمرکز این عده با این نحو در آن محل مشکلاتی در آتیه ایجاد نماید…» و تقاضا کرد که در اسکان دیگر مهاجرین این نکته ملحوظ گردد.[۵۱] در تبریز نیز «وضعیت مهاجرین بی‌بضاعت رقت‌آور» بود. «عده مهاجرین که با کمک دولت در کاروانسراها و منازل امرار معاش می‌کنند بالغ بر دوهزار نفرند و تاکنون با نان و پنیر روزانه و هفته‌ای دو نوبت میوه تغذیه می‌شده معلوم نیست در زمستان…» چگونه باید به آنها رسید. اغلب آنها در روستاهای اطراف خویشاوندانی دارند؛ ولی شهربانی مانع خروج از تبریز است. فرماندار تبریز با اشاره به احتمال افزایش تعداد مهاجران به حدود پنج شش هزار نفر و دشواری‌های زمستانی که در پیش بود، خواستار رسیدگی فوری به این معضل شد.[۵۲] در توضیحی که از سوی استانداری آذربایجان شرقی ارائه شد، دشواری مزبور موقت توصیف شده، ابراز امیدواری گردید که با تسریع تحقیقات شهربانی در مورد این مهاجرین، اجازه ی انتقال آنها به دیگر نواحی استان و همچنین صدور گواهی‌نامه‌های عدم سوءسابقه که برای اشتغال آنها در موسسات خصوصی و دولتی ضرورت داشت، این مشکل رفع شود.[۵۳]
در این میان ، در حالی که از لحاظ کارآیی اداری و همچنین امکان جذب و اسکان مهاجرین در کشور، این مسئله روال بالنسبه رضایت بخشی را طی می‌کرد، ناگهان در ۱۰ آذر ۱۳۱۷، یعنی همزمان با تشکیل آخرین جلسه ی کمیسیون مهاجران در مرکز «حسب‌الامر مطاع مبارک ملوکانه» نخست به شهرداری [۵۴] ، و در آذر همان سال نیز طی بخشنامه‌ای به تمام وزارتخانه‌ها و موسسات دولتی دستور داده شد ،به خدمت تمام مهاجرینی که «در امسال یا سنوات قبل به کشور شاهنشاهی وارد شده و در ادارات و بنگاه‌های دولتی» اشتغال داشتند، خاتمه داده شود.[۵۵]
انگیزه ی اصلی رضاشاه از صدور چنین فرمانی که وضع برخی از پناهندگان را مختل ساخت ، روشن نیست. گذشته از سوءظن بیمارگونه ی شاه که برانگیخته شدن آن نیز غالباً به پیشامد خاصی بستگی نداشت، می‌توان به افزایش تنش‌های بین‌المللی در آستانه ی شروع جنگ جهانی دوم اشاره کرد و همچنین نوعی سوءظن اساسی مقامات انتظامی نسبت به کل پناهندگان. ستاد ارتش در همان مراحل اولیه ی این موج جدید پناهندگی ابراز عقیده کرد که «… تصور می‌رود امنای بلشویکی قصد دارند دویست، سیصدهزار این قبیل اشخاص را که به زندگی روسیه بلشویکی عادت کرده‌اند با دست تهی اعزام دارند که به واسطه بی‌پولی ممکن است مفاسدی تولید کنند…»[۵۶] نکته ی قابل توجه دیگری که می‌توان در این زمینه برشمرد، افزایش ناگهانی تنش‌های مرزی و فعل و انفعالات نظامی در همین ایام، در سرحدات شوروی است. در اواسط آبان ۱۳۱۷ هم از افزایش نیروهای نظامی شوروی در مرزهای آذربایجان گزارش‌هایی دریافت شد و هم در خراسان که چند خانوار از مهاجرین ایرانی، هنگام عبور از مرز هدف تیراندازی سربازان شوروی قرار گرفته و تلفاتی بر جای گذاشتند.[۵۷]
با این حال ،از آنجایی که تعداد مهاجرانی که به خدمت دولت درآمده بودند، زیاد نبود و افراد مورد نیاز موسسات دولتی نیز در پی مکاتباتی چند، اجازه یافتند که سر کار خود بمانند،[۵۸] این فرمان لطمه ی گسترده‌ای بر حال و روز مهاجرین وارد نکرد.
از آن مرحله به بعد که با فروکش موج ورود پناهندگان از شوروی نیز توام شد، بخش اصلی سعی و تلاش مقامات ذی‌ربط دولتی ـ و به ویژه «اداره ی اسکان و عمران وزارت کشور» ـ صرف تامین شغل و ماوای مناسب برای مهاجران شد. از سوی دیگر ، وزارت امور خارجه نیز تلاش هایی را برای یافتن آن بخش از اقوام و کسان مهاجران که هنوز در خاک شوروی بودند ،آغاز کرد که در مواردی چند، با موفقیت توام شد و ترتیب ورودشان به ایران داده شد. یکی دیگر از تلاش های وزارت امور خارجه که به نتیجه نرسید، اقداماتی بود که برای رفع توقیف از اموال مهاجران مبذول داشت. گذشته از اموال منقول مهاجران که در شوروی بر جای ماند، تمامی اموال غیرمنقول آنها نیز در گمرک شوروی ضبط شده بود.[۵۹]

یوسف ویساریونوویچ استالین ، جانشین لنین که در دوره ی حکومت او ، به سبب اختناق فراگیر در اتحاد جماهیر شوروی پناهندگی شهروندان شوروی به دیگر کشورهای جهان دامنه و گسترش شگفت انگیزی یافت .

پناهندگی به مثابه مسئله‌ای مدرن
از روزی که که ایران بر آن شد ، در مقام یک کشور مدرن و امروزی ، در صف دیگر کشورهای جهان مدرن قرار گیرد، لاجرم مسئولیت‌های جدیدی را نیز عهده‌دار شد. با این حال ، کم و کیف بسیاری از این مسئولیت‌ها روشن نبود. یکی از این مسئولیت‌های جدید نیز موضوع پناهندگی بود و مواضعی که می‌بایست در قبال آن اتخاذ شود. مشکلات پناهندگی در دوره ی رضاشاه را می‌توان بر دو نوع دانست: یکی مشکلات ناشی از کمبود امکانات یک کشور فقیر و عقب‌افتاده در ارائه ی تسهیلات لازم به آنهایی که به قلمروش پناهنده شدند که مسائلی چون ناتوانی اداری در رسیدگی سریع به دشواری‌های موجود و شناسایی همان مختصر امکانات موجود کشور و تخصیص آن به این امر نیز بر آن دامن می‌زد. مسائلی که در مقایسه با تجربه ی سال‌های ۱۰ـ۱۳۰۸ ، تا حدود زیادی ، کمتر شد.
نکته ی دیگری که می‌توان در این زمینه برشمرد، بی‌اطلاعی عموم از کل مسئله ، و لهذا محدودیت‌های ناشی از عدم مشارکت مردمی در حل و فصل بخشی از دشواری‌های کار بود. در نظامی که عامل مشارکت اجتماعی در نازل ترین سطح ممکن سیر می‌کرد ،بار اصلی رفع و رجوع این معضل بر دوش موسسات دولتی افتاد؛ حال آن‌که اگر کل جامعه در جریان امر قرار می‌گرفت ،چه بسا دشواری‌هایی که با سهولت بیشتری رفع می‌شد. در هر دوی تجارب سال های ۱۰ـ۱۳۰۸ و ۱۷ـ۱۳۱۶، فقدان عامل مشارکت عمومی مشخص بود.
مشکل دیگر ، مسائل امنیتی ناشی از ورود پناهندگان بود. با توجه به امکانات محدود کشور در آن سال‌ها و همچنین ماهیت دیرپای پناهندگی مهاجران، به این معنی که نظر به تحولات شوروی احتمال بازگشت آنها در کوتاه‌مدت میسر به ‌نظر نمی‌آمد، امکان نگهداری از آنها در مناطقی خاص و تحت کنترل وجود نداشت. تنها چاره ی کار، تقسیم مهاجران در شهرها و روستاها، و آن هم به دلیل حساسیت مقامات شوروی، شهرها و روستاهای غیرمرزی ایران بود. گذشته از حساسیت دولت شوروی نسبت به وجود جوامع پناهنده در کشورهای همسایه که خواهی نخواهی ، به کانون فعالیت گروه‌های مخالف سیاسی نیز تبدیل می‌گشت و چنانچه ملاحظه شد، ایران نیز از این جهت تحت فشار شدیدی قرار گرفت، مقامات دولتی ـ و همچنین بخش وسیعی از مردم ـ نسبت به مهاجران بدبین بودند. یکی از دلایل اصلی این بدبینی آن بود که طیف چشمگیری از این پناهندگان ،به‌رغم آن که از شوروی گریخته بودند، ولی ارتباط خود را با مقامات شوروی قطع نکرده بودند. همانگونه که اداره ی شهربانی در اواخر مرداد ۱۳۰۸ گزارش کرد ،اغلب مهاجرین «… از طرف قونسولگری‌ها [ شوروی ] تقسیم نقاط مختلف آذربایجان [ شده ]، شهادت‌نامه موقتی که دال بر تبعیت آنها می‌باشد می‌دهند یا این‌که در موسسات ساوتی [ شوروی ]به خدمت می‌‌پذیرند. قضیه مزبور باعث ازدیاد نفوذ مامورین شوروی شده و مهاجرین را نیز نسبت به خودشان جلب می‌نماید…»[ ۶۰] علاوه بر این با تغییر قانون تابعیت شوروی در سال ۱۹۳۰/۱۳۰۹ نیز زمینه ی حقوقی لازم جهت حفظ و توسعه ی این ارتباط فراهم شد. زیرا برخلاف قانون قدیم تابعیت که ترک غیرمجاز شوروی را موجب سلب تابعیت شهروند می‌دانست، قانون جدید تصریح داشت که سلب تابعیت از شهروند شوروی فقط به حکم کمیته ی اجرایی شورای عالی شوروی میسر بود.[۶۱]
در پی تحولات شهریور ۱۳۲۰ و چیرگی نظامی متقین بر ایران، همکاری گسترده ی بسیاری از مهاجرین با مقامات شوروی، چه به صورت مستقیم با تشکیلات نظامی و اطلاعاتی شوروی و چه به صورت غیرمستقیم با موسسات دست‌نشانده ی روس‌ها مانند فرقه ی دموکرات آذربایجان، حزب توده ایران و شورای متحده ی کارگران … نیز بر درستی این سوءظن ایرانیان صحه گذاشت ؛ ولی این را نیز باید در نظر داشت که ناتوانی در تامین رسیدگی به حال و روز مهاجرین نیز در پیدایش وضعی که به بهره‌برداری احتمالی نیروهای غیر از چنین نارضایتی‌هایی میدان دهد، موثر بود.

یادداشت ها:
اکثر اسناد این بررسی بر اساس مجموعه اسناد نخست‌وزیری سازمان اسناد ملی مبتنی است که به شماره ی ۱۲۲۰۰۲ طبقه‌بندی و نگهداری می‌شوند. برخی نیز از اسناد وزارت کشور اسناد ملی هستند که به نشانه ی ک و شماره ی خاصی معین شده‌اند.
۱.‌ وزارت داخله، سواد استخراج تلگراف تبریز، ۱۰ شعبان ۱۳۴۱، ک ۲۹۰۰۸۰۸۵
۲.‌ بنگرید به مکاتبات «مهارین روسیه مقیمین مشهد» (۱۳۰۲) ک ۲۳۶۴
۳.‌ وزارت داخله، تشکیلات کل نظمیه مملکتی، سواد راپورت شعبه ی اطلاعات، نمره ی ۷۰۲، ۳۱/۵/۱۳۰۸
۴.‌ همان
۵.‌ وزارت امور خارجه، نمره ی ۱۲۹۳۳، ۱۷ تیر ۱۳۱۰
۶.‌ اداره ی کل تشکیلات نظمیه مملکتی، نمره ی ۶۷۹، ۲۹/۵/۱۳۰۶
۷.‌ کابینه ریاست وزرا، بدون شماره، ۲۸/۶/۱۳۰۶
۸.‌ همان
۹. Miron Rezun, The Soviet Union and Iran, West View Press, 1988, p. 189.
10. وزارت امور خارجه، سواد مراسله به وزارت جنگ ]بدون تاریخ و شماره[
۱۱. وزارت داخله، نمره ی ۴۱۰۱، ۲۸ بهمن ۱۳۰۸، اسناد ملی ۴۲۰۸
۱۲. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، نمره ی ۲۱۰۸، ۱۵ اسفند ۱۳۰۸، اسناد ملی ۴۲۰۸
۱۳. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، راپورت نظمیه تبریز، نمره ی ۱۸۷۶/۱۶۱۳، ۸ بهمن ۱۳۰۸
۱۴. Rezun,op.cit,p.200
15. ریاست وزراء، نمره ی ۸۷۱۸، ۲۲ دی ۱۳۰۸ اسناد ملی
۱۶. وزارت امور خارجه، نمره ی ۱۵۳۰۹، ۲۱/۱۲/۱۳۰۸
۱۷. Rezun,op.cit.,p.195
18. Ibid, p. 195
علاوه بر ا ین هزاران نفر از مسلمان های منطقه نیز جزو پناهندگان بودند که به احصاء درنیامدند (همان).
۱۹. اداره ی کل تشکیلات نظمیه مملکتی، نمره ی ۱۸۵ / ۱۹۵۹، ۲۹ بهمن ۱۳۰۸
۲۰. اداره ی کل تشکیلات نظمیه مملکتی، نمره ی ۱۹۷/ ۲۸۹۶۵، ۲۵ اسفند ۱۳۰۸
۲۱. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، نمره ی ۱۶۲/۲۰۰۹، ۲۱/۷/۱۳۰۹
۲۲. همان
۲۳. وزارت امور خارجه، نمره ی ۱۲۵۵/۸۱۰، ۷ آبان ماه ۱۳۰۹
۲۴. دفتر مخصوص شاهنشاهی، نمره ی ۹۶۸، ۱/۹/۱۳۰۹
۲۵. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، نمره ی ۸۶۰/۲۷۴۰، ۱۷/۹/۱۳۰۹
۲۶. وزارت داخله، حکومت خمسه، نمره ی ۲۹۸۶، دی ۱۳۰۹
۲۷. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، نمره ی ۳۰۷۲/ ۱۰۴۳، ۲۲ دی ۱۳۰۹
۲۸. وزارت داخله، سواد استخراج تلگراف رمز زنجان،نمره ی ۱۱۹۸، ۱۷/۸/۱۳۰۹
۲۹. وزارت داخله، حکومت یزد، بدون شماره، ۸/۱۱/۱۳۰۹
۳۰. ریاست وزرا، نمره ی ۶۶۱۷، ۳ آذر ۱۳۰۹
۳۱. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، ۳۲۳۲/۱۰۲۱، ۱۷ دی ۱۳۰۹
۳۲. وزارت طرق و شوارع، ۸۹۴۱۸/۳۶ ص، ۲۹ دی ۱۳۰۹
۳۳. وزارت داخله، سواد راپرت نظمیه ایالتی ]آذربایجان[، نمره ی ۷۳۷، ۱۵/۲/۱۳۱۰
۳۴. وزارت جنگ، ارکان حرب کل قشون، نمره ی ۳۴۲/۱۵۶۵، ۱۲/۱/۱۳۱۰
۳۵ . به عنوان نمونه می‌توان به پاسخی اشاره کرد که راپرت نظمیه ی بوشهر دریافت داشت. شهربانی بوشهر گزارش کرد تعدادی از پناهندگان بدون تذکره‌ای که حکم اخراج آنها از کشور صادر شده، در بنادر جنوبی ایران سرگردانند و اخراج آنها «… از چندین نقطه‌نظر خالی از اشکال نیست. اولاً این که به واسطه عدم استطاعت وسیله مسافرت ندارند…» ثانیاً تذکره ندارند، ثالثاً نظمیه برای اعزامشان به دیگر نقاط هم اعتباری ندارد (تشکیلات کل نظمیه مملکتی،سواد راپرت نظمیه بوشهر، نمره ی ۱۶۳۹/۵۳۶۵، ۲۴/۱۰/۱۳۰۸) که پس از سه ماه و اندی از شهربانی مرکز پاسخ گرفت : «… یا وسیله‌ای برای بیرون رفتن پیدا کنند یا آنها را به مملکت خودشان عودت بدهند…»! (ریاست وزرا، نمره ی ۱۳۲۸، ۲۵/۲/۱۳۰۹
۳۶. وزارت داخله، بدون شماره، ۱۶ خرداد ۱۳۱۶
۳۷. وزارت داخله، ایالت غربی آذربایجان، نمره ی ۵۵۷، ۱۱/۱۱/۱۳۱۶
۳۸. وزارت جنگ، ستاد ارتش، ۲۳۲۱/۵۶۸۷، ۲۸/۱/۱۳۱۶
۳۹. کابینه ریاست وزرا، نمره ی ۷۱۰۳، ۳۰/۵/۱۳۱۶
۴۰. وزارت امور خارجه، نمره ی ۱۰۰۰۳، ۲/۳/۱۳۱۶
۴۱. وزارت امور خارجه، نمره ی ۱۲۷۱۷، ۲/۴/۱۳۱۶
۴۲. وزارت داخله، بدون شماره، ۵،۸،۱۶، (ک) ۴۲۹/۴۵۱۳
۴۳. وزارت داخله، ۶/۸/۱۶، (ک) ۴۲۲/۴۵۱۳
۴۴. ریاست وزرا، ۱۵۱۲۱، ۲۰/۸/۱۶، (ک) ۴۲۹/۴۵۱۳
۴۵. سازمان اسناد ملی ۴۴۸ و ۴۳۰/۴۵۱۳
۴۶. وزارت داخله، شماره ی س ـ ۵۵۸، ۱۸/۹/۱۳۱۶
۴۷. ریاست وزرا،شماره ی ۱۶۳۲۳، ۲۸/۱۱/۱۳۱۶
۴۸. برای آگاهی از گزارش های کمیسیون مهاجرین در مرکز بنگرید به: اسناد وزارت کشور به شماره‌های ۷۹۰، ۷۷۸، ۷۷۷، ۷۶ـ۵۷۷، ۷۷۲، ۶۷ـ۷۶۶/۴۵۱۳
۴۹. وزارت داخله، استان چهارم،شماره ی ۶۳۵۱، ۵/۶/۱۳۱۷
۵۰. وزارت داخله، فرماندار شهرستان ایلام،شماره ی ۵۲۸۲، ۱۷/۷/۱۳۱۷
۵۱. وزارت جنگ، ستاد ارتش، ۵۴۸۲۹/۲۲۹۴۳ و د، ۱۴/۶/۱۳۱۷
۵۲. وزارت داخله، استانداری سوم، شماره ی ۵۴۷، ۱۰/۸/۱۳۱۷
۵۳. وزارت داخله، استانداری سوم، شماره ی ۱۵۷۳/۱۴۹۷۶، ۱۹/۸/۱۳۱۷
۵۴. شهرداری تهران، شماره ی ۲۹۹۵، ۱۰ آذر ۱۳۱۷
۵۵. نخست‌ وزیر، شماره ی ۱۲۹۳۶، ۲۸/۹/۱۳۱۷
۵۶. وزارت جنگ، ستاد ارتش، نمره ی ۱۰۱۵۲۱/۳۸۱۰۰، ۱۰/۱۲/۱۳۱۶
۵۷. گزارش های فرماندار گرگان (۱/۹/۱۳۱۷) و استانداری استان سوم (۸/۹/۱۳۱۷)، ک. ۵۳۶/۴۵۱۳
۵۸. برای مثال بنگرید به مکاتبات وزارت پست و تلگراف (شماره ی ۴۰/۳۳۴۵۹)، ۱/۱۰/۱۳۱۷؛ شماره ی ۴/۳۳۸۵۳، ۶/۱۰/۱۳۱۷)، اداره ی کل فلاحت (شماره ی ۳۲۹۹۰، ۷/۱۰/۱۳۱۷؛ شماره ی ۲۷۱۷۱/۵۹۳، ۱۰/۱۰/۱۳۱۷ با نخست‌وزیری، اسناد ملی، ن
۵۹. برای آگاهی از این موارد بنگرید به مجموعه اسناد (ک) ۴۲۰ـ۴۱۸/۴۵۱۳
۶۰. تشکیلات کل نظمیه مملکتی، سواد راپرت شعبه ی اطلاعات، نمره ی ۷۰۲، ۳۱/۵/۱۳۰۸
۶۱. Rezun,op.cit.,pp.194-95

سم: رفعت شهرت: محمدزاده کؤچری پدر: بیوک محل تولد: بادکوبه تاریخ تولد: سن ۲۹ سال [۱۳۰۴] شغل سابق: ستوان ۱ شهربانی علائم ممیزه قد: متوسط - رنگ صورت: گندم‌گون - اندام: متناسب - چشم و ابرو: مشگی - موی سر: مشگی

اخگر، مخالفی در میان رهبران حزب توده ایران
شيوا فرهمند راد
 
Rafat_Mohammadzadeh.jpgاز میان رهبران حزب توده ایران با چهار تن بیش از همه سروکار داشتم: طبری، کیانوری، ابوتراب باقرزاده، و رفعت محمدزاده کؤچری (مسعود اخگر). درباره‌ی سه نفر نخست بسیار نوشته‌اند و گفته‌اند. باقرزاده در وبگاه‌های تبرستانی جایگاهی دارد، و زیست‌نامه‌ای نیز از او منتشر کرده‌اند[۱]. اما رفعت محمدزاده، عضو هیئت سیاسی حزب، ‌مسئول شعبه‌ی پژوهش کل، ‌مسئول شعبه‌ی آموزش کل، و سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»، مظلوم و گمنام مانده‌است.
داده‌های مشخص بسیار کمی از زندگانی پر ماجرای رفعت محمدزاده در دسترس من هست. با این حال در این نوشته می‌کوشم با هر آن‌چه در دسترس دارم،‌ و تا جایی که از من بر می‌آید، سیمایی از او ترسیم کنم.

همه‌ی افزوده‌های درون [ ] از من است. ارجاع به منابع نیز درون همان قلاب‌ها و به‌ترتیب [شماره‌ی منبع، شماره‌ی صفحه] داده شده‌است. فهرست منابع در پایان نوشته آمده‌است.

با سپاس از آقایان بابک امیرخسروی، قاسم نورمحمدی، و بهمن زبردست.
متن کامل در فورمت پی.دی.اف، در این نشانی.
شیوا فرهمند راد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
***
کار بیگاری بود. ساعت‌ها می‌نشستم، از نوارهای کاست کپی می‌گرفتم و روی برچسب‌شان می‌نوشتم: فلسفه (احسان طبری)، تاریخ جنبش کارگری (آگاهی)، اقتصاد سیاسی (اخگر). که بودند اینان؟ نام طبری برایم آشنا بود، اما آن دو نفر دیگر را نمی‌شناختم. اینان گویا از رهبران حزب بودند که به‌تازگی به کشور بازگشته بودند، کلاس‌هایی برای گروهی دستچین‌شده از اعضای سازمان جوانان توده گذاشته بودند و این نوارها در آن کلاس‌ها ضبط شده‌بود. حتی نرسیده‌بودم چیزی از آن‌ها را گوش بدهم و ببینم چه می‌گویند. پیوسته سفارش می‌آمد: از این و آن شهرستان و این و آن ناحیه‌ی تشکیلات حزب، و من می‌بایست پیوسته کپی می‌کردم و تکثیر می‌کردم.

«بابک»،‌ از کارکنان شعبه‌ی تدارکات حزب، مرا برای کارهای برقی و الکترونیکی و صوتی حزب به خدمت گرفته‌بود، خیلی زود حقوق هم برایم تعیین کرده‌بود: ماهی پانصد تومان. در آن زمان با پانصد تومان می‌شد در طول ماه، با صرفه‌جویی، دو وعده غذا در روز خورد و دیگر هیچ. شرمگین پذیرفته‌بودم. به حزب علاقه داشتم و برای کار حزبی نمی‌بایست پولی می‌گرفتم. اما زمانه‌ی اوج بیکاری‌های ناشی از فروپاشی همه‌ی ادارات و مراکز کار در ‌سال پس از انقلاب بود. کاری برای من مهندس، که آشنا و «پارتی» هم هیچ جا نداشتم، گیر نمی‌آمد. همین بخور و نمیر را هم لازم داشتم، و چه خوب که «خوردن و نمردن» در خدمت به حزب باشد!

اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۱... اقتصاد سیاسی (اخگر)، نوار شماره ۲... کیست این اخگر؟ شامگاه خسته از کار یک‌نواخت و با یاد چارلی چاپلین در فیلم «عصر جدید» به خانه می‌رفتم... و فردا همین بساط بود.

جایی نوشته‌ام که روزی زیر بار کارتن نوارها خبرم کردند که «کیو» دبیر اول سازمان جوانان توده مرا خواسته‌است. از شرح دیدارمان و آن‌چه گفتیم در می‌گذرم،‌ زیرا که آن را در جای دیگری نوشته‌ام[۲، ۳۳۶]. «کیو» (کیومرث زرشناس) مرا به دیدار اخگر،‌ که اکنون دانستم سردبیر ماهنامه‌ی «دنیا»ست فرستاد.

عجب! پس این است اخگر... آن‌جا نوشته‌ام که اخگر نمونه‌ی کارهای مرا خواست، نگاه کرد،‌ ورق زد، و پسندید، و چنین بود که در کنار کار تهیه و تکثیر نوارهای پرسش و پاسخ کیانوری و کار در شعبه‌ی تبلیغات کل حزب در کنار ابوتراب باقرزاده و مهرداد فرجاد، اکنون در تحریریه‌ی «دنیا» نیز آغاز به کار کردم.

***
اسم: رفعت
شهرت: محمدزاده کؤچری
پدر: بیوک
محل تولد: بادکوبه
تاریخ تولد: سن ۲۹ سال [۱۳۰۴]
شغل سابق: ستوان ۱ شهربانی
علائم ممیزه قد: متوسط - رنگ صورت: گندم‌گون - اندام: متناسب - چشم و ابرو: مشگی - موی سر: مشگی

این است آن‌چه در کنار عکسی از او بر برگ نخست پرونده‌اش در نزد فرمانداری نظامی تهران در سال ۱۳۳۳ دیده می‌شود، با همین املا و انشا[۳، تصاویر]. اما کسی که من در طبقه‌ی سوم دفتر حزب در خیابان ۱۶ آذر (خیابان غربی دانشگاه تهران)‌ به دیدارش رفتم موی سرش یک‌سر خاکستری بود، صدای گرفته و خش‌داری داشت، پیوسته سیگار می‌کشید و مرتب سرفه می‌کرد. اکنون فروردین ۱۳۵۹ بود و او ۵۵ سال داشت. ۲۸ سال از این ۵۵ سال در مهاجرت و دربه‌دری، در «کوچیدن» سپری شده‌بود.

شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی تهران گویای آن است (و من البته می‌دانستم) که رفعت محمدزاده کؤچری همشهری من بوده‌است. کؤچری به ترکی یعنی «کوچنده». پس تبار او می‌بایست از ایل‌های کوچنده‌ی حوالی مغان و قاراداغ باشد. نام پدرش نیز ترکی‌ست. این که در باکو زاده شده، نشان می‌دهد که پدرش از فرزندان کار و رنج بوده، در پی کار و لقمه‌ای نان از ساحل جنوبی ارس به ساحل شمالی رفته، آن‌جا سامانی داشته و از جمله پسرش رفعت آن‌جا به‌دنیا آمده است. سپس به انتخاب خود به این سو باز گشته‌اند، یا آن‌گاه که جنون و پارانویای خارجی‌ترسی دامن استالین را گرفت (فشار بر ایرانیان قفقاز و اخراج آن‌ها از ۱۳۰۶ تا ۱۳۱۸ (۱۹۲۷ تا ۱۹۳۹)[۴])، از شمال ارس به جنوب رانده شده‌اند. نمی‌دانیم که خانواده و رفعت در کدام شهر آشیانه‌ای برای خود یافتند، او کجا درس خواند و سرانجام چگونه به تهران رسید و ستوان یکم شهربانی شد. ته‌لهجه‌ی ترکی چندانی نداشت، هرچند که ترکی هم می‌دانست. به نوشته‌ی کاوه بیات [۴] دولت ایران به دلایل امنیتی مایل نبود که خانواده‌های بازگشته از قفقاز نزدیک مناطق مرزی ساکن شوند و آنان را به مناطق مرکزی ایران می‌راند.


از راست: رفعت محمدزاده کؤچری، حسین قبادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نخستین نشان از رفعت در کتاب‌ها می‌گوید که او همراه با ستوان یکم حسین قبادی یک سروان [بعدی] شهربانی به نام نظام‌الدین مدنی را در سال ۱۳۲۶ به عضویت سازمان افسران آزادی‌خواه (که هنوز ربطی به حزب توده ایران نداشت) جلب کردند[۵، ۱۱۴]. پس او در ۲۲ سالگی، در سال ۱۳۲۶ دوست نزدیک ستوان قبادی (سه سال بزرگ‌تر از او)، و عضو فعال سازمان افسران آزادی‌خواه بوده‌است.

به نوشته‌ی «نامه مردم» در معرفی رفعت محمدزاده برای نامزدی نمایندگی حزب در «مجلس شورای ملی» در اسفند ۱۳۵۸[۶]، او در سال ۱۳۲۶ «دانشکده شهربانی» را به پایان رساند، و سالی پیش از آن، از ۱۳۲۵ «وارد سازمان افسران حزب توده ایران گردید».

از آن پس تا بیش از ۳ سال رد و نشانی از رفعت محمدزاده ندارم.

فرار بزرگ
من در کتاب‌های نایاب فرمانداری نظامی تهران که پس از کودتای ۲۸ مرداد و قلع و قمع سازمان نظامی حزب توده ایران منتشر شده‌بودند، یا شاید در جایی دیگر، خوانده‌بودم که در سال ۱۳۲۹ سازمان افسران، و حزب، با نقش‌آفرینی چشمگیر دو افسر توانستند ۱۰ نفر از رهبران حزب را، که به اتهام شرکت در توطئه‌ی تیراندازی نافرجام به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ گرفتار شده‌بودند، از زندان قصر فراری دهند، و این حادثه چون بمبی در ایران و جهان صدا کرد. تنها یک نمونه‌ی مشابه آن در سراسر تاریخ و در جهان مشاهده شده، با دامنه‌ای کوچکتر، ‌و آن فراری دادن آلوارو کونیال Álvaro Cunhal رهبر حزب کمونیست پرتغال از زندان در سال ۱۹۶۰ (۱۳۳۹) بود[۷، ۳۱۸، و منبع ۸]. و چه می‌دانستم که یکی از آن دو افسر همین رفیق کؤچری من بوده‌است!

از همان هنگامی که آن داستان را خوانده‌بودم، با خود فکر کرده‌بودم که بی‌گمان می‌توان فیلم سینمایی هیجان‌انگیزی روی آن ساخت، و از هنگامی که دانستم که اخگر، این رئیس من در نشریه‌ی دنیا یکی از آن دو افسر بوده، پیوسته زیر گوش او می‌خواندم که خاطرات آن ماجرا را بنویسد. اما... در جای دیگری هم نوشته‌ام [۹، ۶۱]، ‌که او هر بار بینی‌اش را بالا می‌کشید و هیچ نمی‌گفت.

نفهمیدم چرا، و هنوز نمی‌دانم چرا او هیچ در پی نوشتن آن داستان نبود. پیش و پس از آن کسانی خاطرات ضد و نقیضی از آن ماجرا نوشتند. دقیق‌ترین روایت به‌نظر من از آن دکتر غلامحسین فروتن است که تا پایان زندگانی پر از درد و رنجش همواره انسانی صادق و درستکار بود و ماند. او به گفته‌ی خودش «یگانه کسی»‌ بود «که در کار فرار رهبران زندانی از آغاز تا واپسین لحظات پیروزمندانه‌ی آن از نزدیک شرکت داشته» است[۱۰، ۱۵۲]. او می‌نویسد:

«برای مطالعه و بررسی [نقشه‌ی فرار] کمیسیونی مرکب از سه نفر: سرهنگ مبشری، سروان [ستوان حسین] قبادی (افسر شهربانی) و فروتن تشکیل شد. در همان جلسات اول طرحی از جانب سروان [ستوان] قبادی، این افسر پاکدامن، با ایمان و دوست‌داشتنی ارائه شد که مورد قبول قرار گرفت. بنیاد این طرح بر این استوار بود که عده‌ای با لباس سربازی [گروهبانی دژبان] همراه با یک افسر ارشد، سوار بر کامیونی ارتشی و با در دست داشتن حکمی از ستاد ارتش به زندان قصر مراجعه خواهند کرد و زندانیان را تحویل خواهند گرفت.

[...] برای اجرای این طرح باید تدابیری اتخاذ می‌شد و تدارکاتی صورت می‌گرفت. این تدابیر و تدارکات عبارت بودند از:

۱- انتقال دو افسر شهربانی عضو حزب به زندان قصر به قسمی که یکی به مأموریت کشیک خارج زندان منصوب شود و دیگری به مأموریت کشیک داخل، [...]. با این ترتیب افسر کشیک خارج حکم ستاد ارتش را رؤیت می‌کند و همراه با افسر نگهبان داخل آن را به مورد اجرا می‌گذارد و زندانیان را تحویل می‌دهد. [...]

۲- تهیه‌ی حکم ستاد ارتش روی کاغذ مارک‌دار ستاد، با ماشین تحریر و مهر و امضای ستاد که سازمان افسری آن را بر عهده گرفت.

۳- ده نفر سرباز [شش نفر گروهبان] همراه با یک افسر ارشد که همه از سازمان افسری برگزیده شدند. این افسران داوطلبانه انجام مأموریت را پذیرفتند بدون آن که از کم‌وکیف مأموریت خود اطلاعی پیدا کنند. [...] افسر ارشد [افسر سابق فریدون واثق بود که برای ایجاد شورش در پادگان هوایی قلعه‌مرغی در ۸ شهریور ۱۳۲۰، از ارتش اخراج شده‌بود].

۴- وظیفه‌ی تهیه و تدارک کامیون به حزب محول گردید.

حزب پولی برای خریدن [کامیون] نداشت. آرسن [آوانسیان] این کارگر نازنین، فداکار و ایثارگر وقتی از این امر اطلاع یافت توسط من اطلاع داد که چهارده هزار تومان ذخیره نقدی دارد و آن را برای خرید کامیون در اختیار حزب می‌گذارد. [...] آرسن [...] پس از آن که کامیون را خرید آن را به تعمیرگاه [خود] برد و به صورت کامیون ارتشی با پوشش برزنتی و شماره ارتشی در آورد.

[...] ساعت ۸ شب ۲۴ آذر [۱۳۲۹] کامیون با سربازان [گروهبانان] و افسر فرمانده به‌سوی زندان به حرکت در آمد. من به اتفاق سرهنگ مبشری در اتوموبیلی که آرسن آن را می‌راند کامیون را تعقیب می‌کردیم.[...]

[...] در کمیته سه نفری تصمیم بر آن بود و قبادی خود با آن موافقت داشت که او بر سر کار خود باقی بماند و با در دست داشتن حکم ستاد، عمل خود را توجیه کند. اما همین‌که کامیون از در زندان بیرون آمد قبادی را آن‌چنان شور و شوقی فرا گرفت که به ناگاه تلفن زندان را قطع کرد، در زندان قصر را با کلید بست، دسته کلید را به بیابان پرتاب کرد و خود سوار کامیون شد، و این آغاز زندگی سخت و توانفرسایی برای او بود که با اعدام او پایان یافت»[۱۰، ۱۵۲ تا ۱۵۶ با جزئیات بسیار].

پس ستوان محمدزاده چه شد؟


شخص دیگری که در این عملیات شرکت داشته و نقش افسر (ستوان یکم) دژبان را بازی می‌کرده تا نظم را در میان گروهبانان پشت کامیون و زندانیان برقرار کند و زندانیان را به‌نوبت پیاده کند، خسرو پوریا بوده‌است. او نیز در گفت‌وگو با محمدحسین خسروپناه ماجرا را با جزئیات تعریف کرده‌است. او می‌گوید:

«[پس از سوار شدن گروهبانان و زندانیان] واثق و حسین قبادی در کنار راننده نشستند و محمدزاده روی رکاب کامیون ایستاد. کامیون به راه افتاد و در فاصله‌ی زندان شماره‌ی ۲ و در خروجی زندان، [...] کامیون لحظه‌ای توقف کرد و محمدزاده به‌سرعت از روی رکاب پرید پایین و به کمک ما داخل کامیون شد و بلافاصله لباس نظامی خود را در آورد و بین زندانیان نشست»[۱۱، ۹۷ تا ۱۰۱].


چند تن از زندانیانی که فراری داده‌شدند، چند ماه پیش از فرار، در راه دادگاه (فروردین ۱۳۲۸). ردیف نخست از راست: نورالدین کیانوری، دکتر مرتضی یزدی. بین آن‌دو عبدالحسین نوشین؛ نیم‌صورت در کنار نوشین دکتر حسین جودت. بین کیانوری و فرد نظامی، احمد قاسمی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیا این بود نکته‌ی گرهی ماجرا برای رفعت محمدزاده، که باعث می‌شد نخواهد چیزی از آن بنویسد؟ اگر حسین قبادی که افسر بیرون زندان بود، به گفته‌ی فروتن قرار نبود فرار کند، رفعت محمدزاده، افسر داخل زندان، نیز به طریق اولی و با همان منطق نمی‌بایست و نمی‌توانست فرار کند. در هر صورت جایی برای دو نفر دیگر در کامیون در نظر گرفته نشده‌بود. قبادی یا از پیش با محمدزاده قرار گذاشته‌بود که آن دو نیز فرار کنند،‌ و یا قبادی در واپسین لحظه تصمیم گرفت به فراریان بپیوندد، ‌و محمدزاده نیز که دید تنها می‌ماند و همه‌ی ماجرا بر سر او خراب می‌شود، تصمیم خود را گرفت، اما جایی نیافت جز پریدن بر رکاب کامیون؟ یا سرگذشت یار دیرینش حسین قبادی در شوروی و سپس سرنوشت غم‌انگیز او پس از بازگشت به ایران بود که محمدزاده را از نوشتن ماجرا باز می‌داشت؟ نمی‌دانیم.

کیانوری می‌گوید: «[...] این دو افسر [قبادی و محمدزاده] را پیش از پایان سال ۱۳۲۹ از راه مرز شمال به اتحاد شوروی فرستادیم»[۱۲، ۱۰۰]. اما خود محمدزاده در «اعترافات» تلویزیونیش می‌گوید که در سال ۱۳۳۰ به شوروی رفته‌است. کمی بعد در محاکمه‌ای غیابی محمدزاده را به ۱۵ سال زندان محکوم کردند[۶].


در اتحاد شوروی


محمد روزگار، یکی از توده‌ای‌های پناهنده به شوروی، می‌نویسد: «حسین قبادی و محمدزاده پس از مدتی به عنوان پناهنده سیاسی به شوروی آمده و در شهر استالین‌آباد [دوشنبه قبلی و فعلی، پایتخت تاجیکستان] ساکن می‌شوند. [...] رهبرانی مانند رادمنش [...]، نوشین و دیگران نیز در این شهر زندگی می‌کردند. [...] پس از چندی عده‌ای از توده‌ای‌ها و چند نفر از رهبران حزب به مسکو منتقل می‌شوند، من‌جمله دوست و هم‌قطار قبادی، رفیق محمدزاده، که او را برای تحصیل در رشته‌ی ساختمان [معماری] به مسکو می‌فرستند. محمدزاده پس از اتمام تحصیل چون نخواست به دوشنبه برگردد، دستگاه رهبری حزب با او بنای لج‌بازی و ناسازگاری را گذاشت و این فرزند قهرمان مدت‌ها سرگردان و بلاتکلیف بود و توسط رفقایش تأمین می‌شد»[۱۳، ۲۶۰ و ۲۶۱].

با رفتن محمدزاده، قبادی در غیاب نزدیک‌ترین دوستش، زیر فشار ناملایمات و زندگانی دشوار و خالی از معنای مهاجرت، و با طبع آتشینی که دارد، با رهبران حزب و مقامات محلی درگیر می‌شود، و مشکلاتش بزرگ‌تر می‌شود. از جمله برای دور کردن او از صحنه، با یک صحنه‌سازی او را به زندان و تبعید در سیبری محکوم می‌کنند و سرانجامی غم‌انگیز برایش می‌سازند،‌ که بیرون از موضوع این نوشته است. در منابع گوناگون درباره‌ی او بسیار نوشته‌اند.

محمدزاده با سری سرد به راه خود می‌رود. من از هنگامی که در مینسک (پایتخت بلاروس) به‌سر می‌بردم با زنده‌یاد اختر کیانوری (۱۹۰۷-۱۹۹۳) (۱۲۸۶-۱۳۷۲)، که در لایپزیگ می‌زیست، نامه‌نگاری می‌کردم. هنگام نوشتن «با گام‌های فاجعه» چند و چون زندگانی رفعت محمدزاده را در مهاجرت از او پرسیدم. خانم کیانوری در نامه‌ای بدون تاریخ (مارس یا آوریل ۱۹۸۶) نوشت:

«از دوستت اخگر پرسیده‌بودی. او از ایران با رفیقش [قبادی] از سرحد خراسان گذشت و پس از حبس شدن در سرحد شوروی و نجات از آن‌جا، او را فرستادند به شهر دوشنبه پایتخت تاجیکستان، آن‌جا آن‌ها را خیلی بد پذیرایی کردند، منزل ندادند،‌ و مدتی شب‌ها در روی نیمکت باغ عمومی می‌خوابیدند. بعد از مدتی (نمی‌دانم چه‌قدر) به آن‌ها منزل دادند. کار نداشت. بعد گویا به مدرسه‌ی حزبی [محلی] گذاشتند. ولی [مشکلات رفیقش قبادی] تأثیر در سرنوشتش داشت [...] با اقدامات کسان نیک‌خواه اخگر را [از قبادی جدا کردند] و به مسکو منتقل کردند. آن‌جا چه می‌کرد، نمی‌دانم[...]».
بابک امیرخسروی نیز در پاسخم نوشت:

«[...] اخگر در شوروی تحصیل می‌کرد و هیچ‌گونه مسئولیتی و مقامی در حزب نداشت و هنوز هم استعداد و توانایی خود را چه در مسایل اقتصادی و چه نویسندگی نشان نداده‌بود. در این سال‌ها اخگر از هواداران [احمد] قاسمی و مائوئیست بود. پس از اخراج قاسمی در موقعی که اخگر تحصیلش را تمام کرده‌بود، برای اشتغال او مشکلاتی فراهم کردند و مقاومت و استقامت اخگر موجب بحرانی کوتاه‌مدت شد و علت فشار هم همین تمایلات مائوئیستی او بود. جریان را اسکندری برایم تعریف کرد، و خود او کمک کرد و او [اخگر] را به آلمان دموکراتیک منتقل کردند»[نامه به تاریخ ۳۰ ژوئیه ۱۹۸۹].

گرایش مائوئیستی اخگر را در آن دوران، یک شخص دیگر نیز تأیید کرده‌است. او «رضا»، یکی از دو خبرچین پر کار «اشتازی» (پلیس امنیتی آلمان شرقی) در میان ایرانیان است که آقای قاسم نورمحمدی اسناد خبرچینی‌هایشان را در کتاب «سال‌های مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» (جهان کتاب، چاپ اول ۱۳۹۵) منتشر کرده‌اند. «رضا» در یکی از گزارش‌هایش در شرح حال اخگر، از جمله می‌نویسد: «[...] رفعت محمدزاده به همراه تنی چند از اعضای حزب توده در مسکو در یکی از تحریکات ضد شوروی شرکت کرد. سردمداران این تحریک که مدت‌ها ادامه داشت عبدالصمد کامبخش، نورالدین کیانوری، غلامحسین فروتن، (دو اسم سیاه شده که به احتمال قوی احمد قاسمی و عباس سغایی می‌باشند - م) بودند که در جمهوری دموکراتیک آلمان در شهرهای لایپزیگ، و برلین زندگی و «کار» می‌کردند. رفعت محمدزاده در حوزه‌های حزب توده به‌طور آشکار از خط مائوئیستی پیروی می‌کرد[...]»[۱۴].

در مسکو


هنگام انتقال رفعت محمدزاده کؤچری (از این‌پس، اخگر) به مسکو چند سال از اقامت احسان طبری و خانواده‌اش در مسکو می‌گذشت. آنان کمی پس از حادثه‌ی تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، به شوروی آمده بودند و طبری با نام مستعار پرویز شاد در بخش فارسی رادیوی مسکو برنامه‌های ادبی اجرا می‌کرد. او می‌نویسد:

«[مهمان‌خانه‌ی قدیمی به نام لوکس] که در آن می‌زیستیم، مطبخ بزرگ جمعی داشت. [...] من به کار در رادیو و تدارک درس‌های «آموزشگاه عالی» سخت سرگرم بودم. همسرم [آذر] با دوستان فراوان مسکویی‌اش وقت را در کار و کوش می‌گذراند. در سال‌های بعد که تعداد مهاجران ناگهان فزونی گرفت و خانه‌ی ما به علت وقوع در مرکز شهر پاتوق شبانه‌روز مهاجران ایرانی ساکن مسکو و مسافران شهرهای دیگر بود، کار همسرم به حد عجیبی زیاد و فرساینده شده‌بود. فاصله‌ی مطبخ عمومی با آپارتمان ما دالان درازی بود که هر بار برای دادن چای، وی می‌بایست این فاصله را طی کند و گاه حتی شبانه‌روز از گروهی مهمان پذیرایی نماید. حس همبستگی، به او و به من به‌ناچار جز این فرمان نمی‌داد، زیرا ایرانیان اغلب جوانانی بودند که در خوابگاه‌های دانشجویی منزل داشتند و وضع ما با همه‌ی عادی بودن، در قیاس با آن‌ها چیزی بود و لذا می‌بایست در حد وسع خود برای آن‌ها کاری بکنیم و آن‌ها را با چای و غذای ایرانی و حتی گاه پذیرفتن برای خواب و استراحت یاری رسانیم. بار این کار که هشت سال به‌طور جدی و سی سال با کمی تخفیف به طول انجامید، تماماً بر دوش همسرم بود که آن را تنها وظیفه‌ی همسری خود نمی‌شمرد، بلکه وظیفه‌ی رفاقت و حزبیت خود می‌دانست. [...] ثمربخشی من در کار روزانه به چیزی نزدیک به صفر [رسیده بود...]»[۱۵، ۱۳۵ و ۱۳۶].

«موی سر: مشکی»! این از مشخصاتی‌ست که در شناسنامه‌ی فرمانداری نظامی تهران برای اخگر نوشته‌اند. زنده‌یاد آذر بی‌نیاز (طبری) نیز از مشخصات اخگر جوان از جمله همین را به یاد داشت. او در حضور خود اخگر تعریف می‌کرد، و همین‌طور که تعریف می‌کرد، قاه‌قاه می‌خندید:

«منتظر جوشیدن آب، از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه در بالاترین طبقه‌ی ساختمان «لوکس»، حیاط را تماشا می‌کردم که دیدم دو مرد جوان، یکی‌شان با موهای سیاه مثل شبق روی نیمکتی نشسته‌اند. از همان دور هم می‌شد فهمید که ایرانی هستند، از جای دوری آمده‌اند، و کس و کاری ندارند. به سرم زد که سربه‌سرشان بگذارم. از لای پنجره و بی آن‌که آن‌ها بتوانند مرا ببینند، بلند فریاد زدم: - اوهوی، ممدعلی، از ده چه خبر؟! آن دو، در آن جای غریب، با شنیدن زبان آشنا، از جا پریدند و همه طرف را نگاه کردند، اما چیزی نمی‌دیدند. سر جایشان که نشستند، باز این کار را تکرار کردم! [قاه، قاه، قاه...] بعد از این که چند بار این کار را کردم و حسابی گیج‌شان کردم، دلم برایشان سوخت، خودم را نشان دادم و صدایشان زدم که بیایند بالا تا یک استکان چای بهشان بدهم. آن که موی سیاه مثل شبق داشت، همین «رفیق اخگر»تان بود!»

محمد تربتی، از کادرهای فعال حزب در تهران، تا پیش از پناهندگی به اتحاد شوروی، می‌نویسد: «به جامعه‌ی ایرانیان مسکو نیز راه باز کردم. نه تنها با اعضای کمیته مرکزی «حزب» روابطی به وجود آوردم، بلکه با رفعت محمدزاده [...] دوست شدم. [...] دوستیم با رفعت محمدزاده بیش از سایرین بود.

رفعت با نام مسعود اخگر در مسکو زندگی می‌کرد. هنگامی که با او آشنا شدم دانشجوی معماری بود. در خانه‌ی دانشجویی اتاق محقری داشت. با این حال خیلی میهمان‌نواز بود. از هر فرصتی استفاده می‌کرد و مرا به اتاقش دعوت می‌کرد. من هم با خشنودی دعوتش را می‌پذیرفتم و به نزدش می‌رفتم و ساعت‌ها با او در اطراف مسائل حزبی و سیاسی به گفتگو می‌نشستم و به اصطلاح درد دل می‌کردیم. دعوت‌ها اغلب طرف غروب بود و همراه با شام. [...] این شام [متشکل از ورقه‌های سیب‌زمین،‌ گوجه فرنگی، کالباس و تخم‌مرغ] که به مناسبت حضور میهمان آماده می‌شد نسبت به خوراک‌های عادی او به اصطلاح خیلی اعیانی بود.

رفعت محمدزاده انسانی با شخصیت، رک‌گو و دوست‌داشتنی بود. برداشت‌های سیاسی ما خیلی به هم شبیه بود. بعدها رشته‌ی تحصیلی‌اش را تغییر داد و اقتصاد خواند و پس از گرفتن دیپلم در این رشته وارد مدرسه‌ی عالی حزب شد و از آن مدرسه فارغ‌التحصیل گردید.

برخلاف دعوت‌های محمدزاده که بی‌شائبه و از سر محبت بود، دعوت‌های برخی دیگر از ایرانیان مسکو حساب‌شده و با هدف بود. این گروه از «افراد حزبی» که با مقامات امنیتی شوروی و مشخصاً ک.گ.ب. سروسری داشتند،‌ همیشه در رستوران‌های شیک و درجه یک شام می‌دادند و پذیرایی خوبی از میهمانانشان می‌کردند. نوع مسائلی که پیش می‌کشیدند و سؤال‌هایی که طرح می‌کردند،‌ جای تردید نمی‌گذاشت که هدف یا خبرچینی است و یا «تست» کردن و سر در آوردن از درجه‌ی ایمان کادرهای حزبی به «اتحاد شوروی»»[۱۶، ۷۳ و ۷۴].

و سرانجام نورالدین کیانوری، که درباره‌ی کم‌تر کسی سخنی دلپذیر و مثبت گفته، در پاسخ این پرسش که «سوابق رفعت محمدزاده چه بود؟» می‌گوید:

«- او از اعضای سازمان افسری حزب بود که در ماجرای فرار جمعی رهبری حزب از زندان قصر به همراه قبادی افسر نگهبان زندان بود. پس از این جریان، رفیق محمدزاده به شوروی رفت. او ابتدا حدود یک سال و نیم در رشته‌ی معماری تحصیل کرد و سپس به رشته‌ی اقتصاد رفت و در این زمینه تحصیلات خود را به پایان رسانید. در دوران فعالیت ما در آلمان دموکراتیک،‌ محمدزاده در دبیرخانه‌ی حزب در لایپزیگ کار می‌کرد و مسئولیت مجله‌ی دنیا را، زیر نظر طبری، به عهده داشت. او در زمینه‌ی اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود و مقالاتی را با نام «مسعود اخگر» منتشر می‌کرد. در دورانی که بر سر تحلیل مسایل میان اسکندری و من اختلاف پیش آمد، محمدزاده از کادرهایی بود که از نظر من حمایت می‌کرد. [...] او ابتدا در دوشنبه بود. سپس از طرف ما به مدرسه‌ی عالی حزبی معرفی شد و در مسکو دوره‌ی فوق را دید. بعد از طی این دوره،‌ او علاقمند بود که در مسکو بماند، ‌ولی شوروی‌ها موافقت نکردند و گفتند که باید به همان دوشنبه برود. چون محیط دوشنبه فوق‌العاده بد بود، رفعت مخالفت کرد و گفت به دوشنبه نمی‌روم. او مدتی بدون خانه و حقوق در مسکو ماند و با خرج دوستانش امرار معاش کرد. تا بالاخره ما به فکر افتادیم که وی را به لایپزیگ بخواهیم. اداره‌ی مهاجرت شوروی،‌ که اتفاقاً زیر نظر ک.گ.ب. اداره می‌شد، با این درخواست ما مخالفت کرد. ولی بالاخره ما به کمک «صلیب سرخ شوروی» و با شرح خدماتی که وی در ماجرای فرار کمیته مرکزی حزب از زندان انجام داده موفق شدیم او را به لایپزیگ بیاوریم»[۳، ۵۲۴].

در معرفی کوتاه اخگر در «نامه مردم» (همان) گفته می‌شود: «رفیق محمدزاده در مهاجرت سیاسی ابتدا دوره علوم اجتماعی [کذا] و سپس انستیتوی اقتصاد مسکو را به پایان رساند و پس از مدتی از سوی حزب برای فعالیت حزبی فرا خوانده شد [...و] در مجله‌ی «مسایل بین‌المللی»، روزنامه «مردم» و مجله‌ی «دنیا» به همکاری پرداخت.» در این‌جا تحصیل او در رشته‌ی معماری به علوم اجتماعی تغییر داده شده تا چنان که پیداست از نظر تبلیغات انتخاباتی با رشته‌ی اقتصاد و کار حزبی همگون شود!


در لایپزیگ


رهبران حزب در اول ژانویه ۱۹۵۸ [۱۱ دی ۱۳۳۶] از اتحاد شوروی به لایپزیگ در آلمان شرقی کوچانده شدند [۱۵، ۱۶۳]، اما تاریخ پایان تحصیل اخگر در مسکو، مدت سرگردانی او در آن‌جا، و تاریخ انتقالش به لایپزیگ را نمی‌دانیم. بابک امیرخسروی در نامه‌ی پیش‌گفته نوشته که انتقال اخگر به لایپزیگ پس از اخراج احمد قاسمی از [کمیته مرکزی] حزب بوده‌است. احمد قاسمی، غلامحسین فروتن،‌ و عباس سغایی در پلنوم یازدهم کمیته‌ی مرکزی حزب که در آغاز ژانویه ۱۹۶۵ (دی ۱۳۴۳) تشکیل شد از کمیته‌ی مرکزی و مشاورت آن (سغایی) اخراج شدند. پس اگر حافظه‌ی امیرخسروی خطا نکرده‌باشد، اخگر باید در سال ۱۹۶۵ (۱۳۴۴) یا کمی دیرتر به لایپزیگ منتقل شده‌باشد.

از چند و چون زندگانی مسعود اخگر در «جمهوری دموکراتیک آلمان» و شهر لایپزیگ چیز زیادی نمی‌دانیم. گذشته از گفته‌های نورالدین کیانوری در بالا، اختر کیانوری در نامه‌ی پیش‌گفته می‌نویسد:

«[اخگر] چون آدمی رک‌گو بود و دنبال این و آن نمی‌افتاد، عده‌ای از آقایان رهبران او را دوست نداشتند. ولی با تمام این‌ها انسان‌های شریفی هم بودند که او را فرستادند به پراگ در مجله‌ی «صلح و سوسیالیسم» [ترجمه‌ی فارسی آن با نام «مسایل بین‌المللی» منتشر می‌شد] و پس از آمدن هیئت اجراییه به آلمان، با کمک بعضی‌ها او را به این‌جا منتقل کردند. او و زنش به این‌جا آمدند. به آن‌ها منزل حسابی دادند و حقوق حسابی برایش معین کردند. او جزو هیئت تحریریه‌ی روزنامه و مجله حزب بود و به‌تدریج مقالات سطح بالا می‌نوشت. من در این‌جا با او آشنا شدم و کامبخش [همسر اختر کیانوری] از او تعریف می‌کرد و می‌گفت با وجودی‌که او را مرتب عده‌ای دست رد به سینه‌اش می‌زدند، سطح فکرش و معلوماتش بالا رفته و درک سیاسی‌اش نیز بسیار خوب شده‌است، و همیشه از او دفاع می‌کرد. او هم با کامبخش خیلی نزدیک بود. حتی یک مرتبه به او رجوع کرده می‌خواست از این زنش جدا شود ولی کامبخش نصیحتش کرد که این کار را نکند، ‌او هم گوش کرد. [...]

زن او آلمانی نیست،‌ روس است و در مسکو او را گرفته و بچه هم ندارند. [زنش] پرستار است. آن موقع من در کلینیک زنان این‌جا کار می‌کردم و دست او را در آن‌جا بند کردم. هنوز هم کار می‌کند. [با آن که بدی‌هایی در حق شوهرش کرد، اخگر] وقتی به ایران رفت همه‌ی زندگیش، ‌یعنی خانه و اثاثیه را برای او گذاشت و از ایران برایش کادو می‌فرستاد.»

نوشته‌ای با عنوان «آهنگ رشد و راه رشد»، در شماره‌ی پاییز ۱۳۴۴ (دوره ۲، سال ۶، شماره ۳) (نوامبر ۱۳۶۵)، با امضای «مسعود»، به احتمال زیاد نخستین نوشته‌ی اوست که در «دنیا» منتشر شده‌است. اخگر «م.ا.» نیز امضا می‌کرد، و نوشته‌هایش در شماره‌های بعدی فراوان است. یکی از معروف‌ترین نوشته‌های او در مجله‌ی دنیا در آن دوران، «استراتژی شکست» نام دارد که «نظری انتقادی»ست «به جزوه‌ی ضرورت مبارزه‌ی مسلحانه و رد تئوری بقا» نوشته‌ی امیرپرویز پویان[۱۷].

در همین دوران، با وجود دست ردی که به گفته‌ی کامبخش به همسرش اختر کیانوری، همه جا به سینه‌ی اخگر می‌زده‌اند، و با وجود توطئه‌های مخالفانش بر ضد او، رفعت محمدزاده را در پلنوم پانزدهم کمیته مرکزی حزب (تیرماه ۱۳۵۴) به مشاورت کمیته‌ی مرکزی حزب، و در پلنوم شانزدهم (اسفند ۱۳۵۷) به عضویت کمیته‌ی مرکزی حزب بر می‌گزینند[۳، ۵۲۴].

با فروریختن دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و گشوده شدن بایگانی‌های «اشتازی»، انتظار می‌رفت که بتوان به پرونده‌های رهبران حزب توده ایران و از جمله کسانی مانند اخگر دست یافت. اما همه‌ی مراجعات تا امروز بی نتیجه بوده است. آقای قاسم نورمحمدی نویسنده‌ی کتاب‌های مستند و ارزشمند «جاسوسی در حزب، برادران یزدی و حزب توده ایران» و «سال‌های مهاجرت، حزب توده ایران در آلمان شرقی» انبوهی از اسناد مربوط به ایرانیان را دیده‌اند،‌ اما موفق به دستیابی به اسناد مربوط به رهبران حزب نشده‌اند. گمان می‌رود که یا در روزها و ساعت‌های آشفتگی پیش از گشوده شدن بایگانی، آن بخش از اسناد را به «رفقای شوروی» پاس داده‌اند (اتحاد شوروی هنوز دو سال تا فروپاشی فاصله داشت)، و یا آن اسناد در میان آن شانزده هزار کیسه پر از اسنادی‌ست که با دست پاره کرده‌اند و حجمشان ۴۰ تا ۵۵ میلیون برگ تخمین زده می‌شود و کارکنان مرکز نگهداری اسناد با بازسازی آن‌ها کار می‌کنند[۱۸]. مقدار عظیمی از اسناد نیز به‌کلی نابود شده‌اند. باشد تا روزی اسناد رهبران حزب توده ایران را نیز پیدا کنند و در دسترس همگان بگذارند.


بازگشت


احسان طبری می‌نویسد: «در سال‌های آخر مهاجرت و به‌ویژه پس از درگذشت کسانی مانند روستا، نوشین، کامبخش، هما هوشمند، برای من [...] تردیدی نبود که در «گورستان جنوبی» لایپزیگ، جایی در ردیف قبر کامبخش، به خواب ابد فرو خواهم رفت. [... ولی] شراره‌های انقلاب بالا گرفت [...] و من با شگفتی دیدم که زنده‌ام و [در ۲۹ فروردین ۱۳۵۸] همراه دکتر جودت و مسعود اخگر و حمید صفری در هواپیما عازم ایرانم [...].

درود بر تو ای دماوند! هنوز آن‌جا با تاج سپید خود ایستاده‌ای! [...] اینک من، فرزندی که با موی سیاه و دلی از امیدها سپید رفتم، و اینک با موی سپید و دلی از غم‌ها سیاه باز آمدم. با او آن‌چه می‌خواهی بکن که اینک بار دیگر به عتبه‌بوسی بارگاه جاویدانت آمده‌است و چنتایی ناچیز از آزمون بر دوش و سرمایه‌ای کوچک از عمر در چنتا دارد»[۱۵، ۱۹۵ تا ۱۹۹].

برای دکتر رفعت محمدزاده نیز داستان همین بود. او نیز با مویی «به سیاهی شبق» رفته‌بود و اکنون پس از ۲۸ سال با مویی خاکستری و تنی فرسوده باز می‌گشت. اکنون نفس‌تنگی داشت و سینه‌اش خس‌خس می‌کرد؛ پیوسته سرفه می‌کرد؛ سنگ کلیه داشت، دندان‌هایش خراب شده‌بودند،‌ و دو کیسه زیر چشمانش آویزان‌بود. اما چنتای پری داشت. بی‌درنگ او را به کار تدریس اقتصاد سیاسی در کلاس‌های کادر گماردند. نوارهای همین کلاس‌ها بود که من در آغاز کارم در دبیرخانه‌ی حزب در خیابان ۱۶ آذر برای کسانی که در کلاس‌ها شرکت نداشتند، تکثیر می‌کردم. هم‌زمان او تکاپویش را برای انتشار نخستین شماره‌ی مجله‌ی «دنیا»ی پس از انقلاب نیز آغاز کرد.

نخستین شماره‌ی «دنیا» (دوره چهارم، سال اول، شماره ۱) در امرداد ۱۳۵۸ منتشر شد. تا سامان گرفتن دفتر انتشارات حزب، بخش‌هایی از نخستین شماره‌های دنیا را به عادت سال‌های خارج، خود اخگر با چسب و قیچی صفحه‌آرایی می‌کرد. من از فروردین ۱۳۵۹ به او و به مجله‌ی دنیا پیوستم. اما شماره‌ی چهارم سال دوم را در راه داشتیم که دبیرخانه‌ی حزب در ۳۰ تیرماه به تصرف «حزب‌الله» درآمد. از آن پس اخگر را تا چندی اغلب در خانه‌اش، و سپس در دفتر شعبه‌ی پژوهش کل حزب می‌دیدم. هنوز انتشار «دنیا» ادامه داشت و پس از انتشار شماره ۳ سال سوم در خرداد سال ۱۳۶۰ بود که انتشار این مجله را نیز ممنوع کردند. با این حال تا یک سال پس از آن نیز همه‌ی محتوای مجله هر بار به شکل مجموعه‌ای از مقاله‌ها در قالب کتابی با نامی تازه منتشر می‌شد. گذشته از ارتباط با طبری و باقرزاده و کیانوری و دوندگی برای تهیه‌ی نوارهای «پرسش و پاسخ»، اخگر را نیز به قرارهایش می‌رساندم و ارتباطش را با شعبه‌های دیگر برقرار می‌کردم. رفیق دیگری که در کار ویرایش مجله‌ی «دنیا» کمک می‌کرد،‌ اکنون به کار و زندگی خود در آلمان غربی برگشته‌بود و همه‌ی بار ویرایش نوشته‌ها بر دوش اخگر و من بود.

در پلنوم هفدهم کمیته‌ی مرکزی حزب به تاریخ فروردین ۱۳۶۰، اخگر را به عضویت هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب برگزیدند[۳، ۵۱۹]. در این فاصله مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل حزب را نیز به اخگر سپرده‌بودند و پس از آن من در دفتر این شعبه می‌نشستم. از این‌جا بود که در رفت‌وآمدهایم به خانه‌اش، از جمله یک شب که بیمار بود، با آن‌که خانه‌اش زیر نظر اطلاعات سپاه پاسداران یا نخست‌وزیری بود، و با وجود مخالفت شدیدش، برای مواظبت از او در خانه‌اش خوابیدم:

«[... بامداد] هنوز به‌روشنی ضعف داشت و کف دستش را نیز روی صورتش گذاشته‌بود. دندان خرابش درد می‌کرد. هنگام خروج از در گفتم که برای دندان‌دردش آسپیرین می‌خرم و می‌آورم، و در را بستم [وگرنه بی‌گمان مخالفت می‌کرد!]. [...] از بقالی سر کوچه چند آسپیرین و یک شیشه شیر و از روزنامه‌فروش چند روزنامه خریدم و [...] به او دادم. تشکر کرد. پیراهنش را در آورده بود و بالاتنه‌اش لخت بود. هر بار که تن لخت او را می‌دیدم، این پرسش به ذهنم می‌آمد که او چه‌کار کرده که تن و پوستش این‌گونه سوخته و فرسوده و مچاله شده‌است؟ چنین تن و پوستی را تنها در کارگران ساختمانی و آجرچینان کوره‌های آجرپزی دیده‌بودم. آذرخانم همسر طبری، اخگر را در حضور خود او «عرق‌خور» و «پلیس» می‌نامید و می‌گفت که او از همان زمان‌های دور که افسر شهربانی بود، خصوصیات پلیسی خود را حفظ کرده و همیشه «پلیس‌بازی» می‌کند»[۹، ۶۰ و ۶۱].

درباره‌ی «عرق‌خور» بودنش شایعاتی شنیده‌بودم. با هم از جمله از آبجو حرف می‌زدیم که در آن سال‌ها در تهران هیچ گیر نمی‌آمد. من خود در خانه با ماءالشعیر (آبجوی بی الکل که در آن سال‌ها تولید می‌شد) و کمی شکر و مخمر نان چیزکی می‌ساختم که یاد دوری از آبجو را زنده می‌کرد و بارها به اخگر قول دادم که نمونه‌ای از آن را برایش ببرم،‌ اما هرگز چنین فرصتی پیش نیامد. او خود آشنایانی داشت که در مهمانی‌هایشان خوب به او می‌رسیدند و تشنه نمی‌ماند. چند بار پیش آمد که پس از باده‌پیمایی‌های شب گذشته، پیش از ظهر با نشستن در ماشین و در راه جلسه‌ای مهم، پرسید:

- بو می‌آید؟
نخستین بار منظورش را نفهمیدم و ابلهانه پرسیدم:‌
- چه بویی؟!
او کمی نگاهم کرد، و بعد گفت:
- هیچ، یک پماد به سینه‌ام می‌مالم که بوی تندی دارد و مردم را اذیت می‌کند. خواستم ببینم بویش معلوم است یا نه!

اما دفعات بعد دیگر می‌دانستم. در واقع بویی هم نمی‌آمد. نمی‌دانم چه می‌کرد. لابد چای خشک یا نعنای خشک کرده، یا چه می‌دانم چه چیز دیگری می‌جوید!

و «پلیس‌بازی»اش: «دیده‌بودم که هرگاه از آپارتمانش بیرون می‌رود، تکه‌ای نوارچسب را به در و چارچوب آن می‌چسباند تا اگر در غیابش کسی در را گشود، چسب پاره شود و او متوجه شود که وارد خانه‌اش شده‌اند. می‌گفت که این عادت از سال‌های مهاجرت برایش مانده‌است»[۹، ۶۱].

این عادت بی‌علت نبود. اکنون به برکت گشوده شدن بایگانی‌های اشتازی می‌دانیم که کسانی از «خودی»ها در آلمان شرقی (و حتی در شوروی) به منزل این و آن سرک می‌کشیدند و پرونده‌سازی می‌کردند. اخگر حتی در خانه‌ی خودش نیز امنیت نداشت. اختر کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت:

«رندان [... زن روس اخگر] را می‌خواستند آلت دست بکنند تا از او [اخگر] شکایت کند و مانع ترقی او بشوند (تا مشاور کمیته مرکزی نشود). [... این زن] کاغذی از میز شوهرش دزدیده‌بود و می‌خواست [به پلیس] شکایت کند. من خیلی سعی کردم که او را از این کار باز دارم ولی [...] یک کثافت‌کاری بر ضد او کرد».

روی کمد کوتاهی در اتاق پذیرایی خالی اخگر، در یک قاب عکس به بزرگی ۲۰ در ۳۰ سانتی‌متر عکس سیاه‌وسفیدی از صورت یک زن زیبا خودنمایی می‌کرد. یک بار پرسیدم که آن زن کیست، و پاسخ داد که خواهرزاده‌اش است. به گمانم خواهری در تهران داشت که گاه به خانه‌شان می‌رفت. هرگز درباره‌ی خانواده‌اش از او نپرسیدم. اختر کیانوری در نامه‌اش (همان) می‌نوشت: «[...] خانمی با اخگر رابطه داشت که در غرب زندگی می‌کند. وقتی که اخگر در ایران بود [پیش از دستگیری] سالی ۶ ماه [این خانم] به ایران می‌رفت و با او بود.»

من هرگز زنی در خانه‌ی اخگر ندیدم، اما اگر می‌دیدم، و همچنین آن «عرق‌خوری»اش، هیچ از احساس احترام من به او نمی‌کاست، و نکاسته. بر عکس، چهره‌ی انسانی او را، «انسان عادی» بودن او را نشانم می‌داد. از نوشته‌ی خانم کیانوری پیداست که آن زن اخگر را دوست می‌داشته که از اروپا به ایران می‌آمده و ماه‌ها در نزدیکی اخگر می‌مانده. ای‌کاش بشود آن زن را پیدا کرد. و اما «انسان عادی»: خود اخگر بارها سرزنشم کرده‌بود:

«- آخر شماها چرا این‌قدر تابع و سربه‌زیر هستید؟ چرا از خودتان نظری ندارید؟ چرا به چند نفر انسان این‌قدر ایمان دارید؟ آخر انسان ایده‌آل که وجود ندارد. هر انسانی هر قدر هم کامل باشد بالاخره نقطه ضعف‌هایی دارد؛ در هر مقامی هم که باشد ممکن است اشتباه کند. چرا با مغز خودتان فکر نمی‌کنید؟ باید فکر کرد، باید نظر داد، باید انتقاد کرد»[۹، ۵۰].

با رسیدن مسئولیت شعبه‌ی پژوهش کل به اخگر، این شعبه سر و سامان بیش‌تری یافته‌بود و بسیار فعال‌تر شده‌بود. افراد دانشمندی در کمیسیون‌های این شعبه زیر سرپرستی اخگر و معاونش دکتر سیامک دشتی سرگرم کار و پژوهش و نوشتن گزارش‌های علمی از جنبه‌های گوناگون امور اجتماعی و اقتصادی و مالی و فنی و کشاورزی و آموزشی جامعه، و... برای رهبری حزب بودند. بسیاری از این دانشمندان اشخاص سرشناسی بودند و برخی‌شان در دستگاه‌های رسمی و دولتی نیز نفوذ و اعتباری داشتند. شاید از آن‌جا بود که اخگر با مسعود اصحاب یمین (دبیر تشکیلات کل کشور در سازمان اداری و استخدامی) آشنا و دوست شده‌بود،‌ و از آن‌جا بود که پس از دستگیری، اتهام «نفوذی بودن» را نیز به پرونده‌ی او افزودند، زیرا که خود مسعود اصحاب یمین نیز «از دوستان و همکاران نزدیک یکی از اعضای عالی‌رتبه‌ی حزب جمهوری اسلامی» بود[۱۹، ۸۵۱].

اخگر داشت شعبه‌ی آموزش کل حزب را نیز سامان می‌داد که داس مرگ جمهوری اسلامی فرود آمد. اما در همین فاصله اخگر چالاک و خستگی‌ناپذیر، کتابی نیز از روسی به فارسی برگرداند: گ. آ. کازلف: «اقتصاد سیاسی - شیوه تولید سرمایه‌داری امپریالیسم»، ترجمه: مسعود اخگر، تهران، ‌انتشارات حزب توده ایران، ۲ فروردین ۱۳۶۰.

شاهد کار او هنگام ترجمه‌ی کتاب بودم. در خانه نشسته‌بود، با سرعتی شگفت‌انگیز برگ‌های کاغذ را سیاه می‌کرد و روی یک صندلی در کنار میز کار کوچکش می‌انداخت. چهار-پنج‌روزه کتابی سیصد صفحه‌ای را ترجمه کرد و دست‌نوشته‌اش را به من سپرد تا متن فارسی آن را ویرایش کنم. او خود سال‌ها در کار ویرایش مجله‌ی «دنیا» استخوان خرد کرده‌بود و من چیز زیادی برای ویرایش در متن او نیافتم. اما مشکل دیگری پیش آمد: خبر رسید که شخص دیگری نیز همان کتاب را از زبان فرانسه ترجمه کرده و یکی از ناشران روبه‌روی دانشگاه ترجمه‌ی او را به حروفچینی سپرده‌است. مشکل بزرگ‌تر آن بود که آن مترجم دیگر، محمدتقی برومند (ب. کیوان)، خود اهل فن و سرشناس بود، از هواداران حزب، و از بنیان‌گذاران «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» همراه با م.ا. به‌آذین، (که سال‌ها بعد در خارج تا عضویت هیئت سیاسی کمیته‌ی مرکزی حزب نیز بالا رفت) و اخگر و محمد پورهرمزان، مسئول شعبه انتشارات کل حزب، مانده‌بودند که با یک رفیق سرشناس عضو یا هوادار حزب در چنین ماجرایی چه برخوردی باید کرد. پورهرمزان‌ به دست و پا افتاد و پس از مذاکراتی با آن ناشر، او را (به ظاهر؟) منصرف کرد و ترجمه‌ی اخگر منتشر شد. در واقع در رقابت با بردی که مهر انتشارات حزب داشت و هوادران پر شمارش اغلب همه‌ی کتاب‌های آن را می‌خریدند، آن ناشر نمی‌توانست امیدی به فروش چندانی داشته‌باشد. با این حال با جست‌وجو در وبگاه «سازمان اسناد و کتابخانه‌ی ملی ایران» می‌بینم که انتشارات سپیده‌دم در همان سال کتابی با نام «در شناخت امپریالیسم معاصر» از همان نویسنده (با املای ژ. کوزلوف)، و ترجمه‌ی «ب. کیوان»، منتشر کرده‌است. به احتمال زیاد این دو یک کتاب‌اند که با دو ترجمه و دو نام منتشر شده‌اند.

کتابفروشی «ساکو» در خیابان روبه‌روی سفارت شوروی (میرزا کوچک‌خان امروزی) مطبوعات شوروی را می‌آورد و خدمات اشتراک مطبوعات نیز داشت. من به خواست طبری و اخگر دو ماهنامه‌ی روسی «مسایل فلسفه» (برای طبری) و МЭМО را برای اخگر مشترک شده‌بودم. این دو روزشماری می‌کردند تا مجله‌شان را برایشان ببرم، و آن‌گاه، هر دو، ایستاده یا نشسته با ولعی تماشایی شروع می‌کردند به «بلعیدن» مجله‌شان!

МЭМО از حروف نخست Мировая экономика и международные отношения ساخته شده، که یعنی «اقتصاد جهانی و مناسبات بین‌المللی».

دستمزد ماهانه‌ی اخگر، طبری، و چند نفر دیگر را یک‌جا به من می‌دادند تا از روی جدولی تقسیم کنم، در پاکت‌هایی بگذارم و سهم هر کس را به دستش برسانم. اگر حافظه‌ام خطا نکند، ماهیانه‌ی طبری ۸۵۰۰ تومان بود به اضافه‌ی مبلغی برای همسرش، و به اخگر ۷۰۰۰ تومان می‌دادند. البته نزدیک نیمی از این مبلغ بابت کرایه‌ی خانه بود. بنا بر یافته‌های آقای نورمحمدی بر پایه‌ی اسناد «اشتازی»، ماهیانه‌ی اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب توده ایران به هنگام کار و زندگی در آلمان شرقی ۱۲۰۰، و اعضای هیئت سیاسی ۱۵۰۰ مارک آلمان شرقی بود که دولت جمهوری دموکراتیک آلمان به آنان می‌پرداخت.

در یکی از این ماه‌ها ماهیانه‌ی من ناگهان تغییر کرد و از پانصد تومان به هشتصد تومان رسید. نمی‌دانستم چرا و چگونه. ساعتی بعد، هنگام رساندن اخگر به جایی، در افکار دور و دراز خود غرق بودم که اخگر گفت:

- چی شده؟ چرا ناراحتی؟ ایده‌آلیست‌بازی را بگذار کنار! این که «در راه خدمت به خلق پول اهمیتی ندارد» و از این حرف‌ها! تو باید بخور و نمیری داشته‌باشی و سر و وضعت را بتوانی درست کنی،‌ تا بعد بتوانی به خلق خدمت بکنی! من نمی‌دانستم که تو این‌قدر کم می‌گیری. گفتم که ماهیانه‌ات را کمی اضافه کنند!
 
اعتراض و مخالفت


اخگر با جوانشیر (فرج‌الله میزانی، دبیر دوم حزب و دبیر تشکیلات کل) اختلاف داشت و این اختلاف را پنهان نمی‌کرد. طبری برای من تعریف کرده‌بود که هر بار که اخگر را پیش او به عنوان دبیر سرپرست شعبه‌های آموزش، پژوهش، تبلیغات، و انتشارات می‌برم، اخگر فهرست بلندبالایی از ایرادهای کار تشکیلات برایش می‌خواند و از او می‌خواهد که آن‌ها را در هیئت دبیران مطرح کند. می‌گفت:

«من نمی‌فهمم چرا این دو نفر از همان اول و در شوروی با یک‌دیگر اختلاف داشتند و سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند. من در کار تشکیلات خبره نیستم، اما مسایلی که اخگر مطرح می‌کند به نظرم معقول است. [...] من این وسط تحت فشار هستم. به هر جهت معتقدم که اخگر کادر فوق‌العاده ورزیده و برجسته و زبردستی‌ست؛ خوب مطالعه کرده و می‌کند و بر مسایل احاطه دارد. حتی به نظر من بعد از کیا [کیانوری]، او شایسته‌ترین کادر ماست»[۹، ۴۷].

کیانوری نیز اخگر را می‌ستود. او گفته‌است:

«او [اخگر] در زمینه‌ی اقتصادی از سایر افراد قوی‌تر بود [... از نظر فکری] وضع خوبی داشت. [...] در زمینه‌ی مارکسیسم نیز مطالعاتی داشت و باسواد محسوب می‌شد. مدرسه‌ی عالی حزبی را به‌خوبی تمام کرده‌بود. در دوران طولانی سرپرستی مجله‌ی دنیا، هم خود مقاله می‌نوشت و هم سایر مقالات را ویراستاری می‌کرد. ویژگی او استقلال فکریش بود. در دوران مهاجرت مخالف نظرات حاکم اکثریت بود. پس از انقلاب نیز هرگاه عقیده‌اش با من یکی نبود صریحاً می‌گفت»[۳، ۵۲۴].

دغدغه‌ی اخگر تنها مسایل تشکیلاتی نبود. او از نوشته‌های جوانشیر و طبری نیز ایراد می‌گرفت. یک بار کتاب «سیمای مردمی حزب توده ایران» نوشته‌ی جوانشیر را که چند روز پیش منتشر شده‌بود (چاپ اول، آذر ۱۳۶۰) گشود، جایی از آن را نشانم داد و با اندکی سرزنش در آهنگ صدایش، پرسید:

- اینو خوندی؟!

کتاب را خوانده‌بودم، اما نه با نگاه نقادانه. او جاهایی از کتاب را خط‌خطی کرده‌بود و با خطی شتاب‌زده چیزهایی در حاشیه نوشته‌بود. جایی را که نشان می‌داد چند بار خواندم، و هر بار بیشتر و بیشتر فهمیدم که آن چند سطر برداشت به‌کلی غلطی به خواننده می‌دهد. نمی‌دانم این موضوع چگونه به گوش خود جوانشیر هم رسید. توزیع کتاب را متوقف کردند، آن پاراگراف را تغییر دادند و کتاب را دوباره چاپ کردند.

با انتشار مجموعه‌ی بزرگ و نزدیک ۱۰۰۰ صفحه‌ای «اسناد و دیدگاه‌ها»[۷] که رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) از میان انبوه نوشته‌ها و انتشارات حزب در طول نزدیک چهل سال دستچین کرده‌بود، نیز اخگر پیوسته ابراز نارضایتی می‌کرد که هاتفی که در داخل بوده، بر همه‌ی آن‌چه حزب در طول این همه سال منتشر کرده احاطه نداشته، بهترین نوشته‌ها را هیچ ندیده، یا اهمیت برخی نوشته‌ها را درک نکرده، و آن‌چه دستچین کرده چندان جالب نیست و نوشته‌های بسیار بهتری وجود دارد.

از آغاز سال ۱۳۶۰ تعقیب و شنود و دستگیری فعالان حزبی بیشتر و بیشتر می‌شد. پیوسته خبر می‌رسید که این و آن رفیق ما را گرفته‌اند. خانه‌های برخی از رهبران حزب و محل کار شعبه‌های حزب را شبانه‌روز زیر نظر داشتند. تلفن همه‌ی دفترها و فعالان حزبی را گوش می‌دادند. کسانی را همه‌جا تعقیب می‌کردند. «دزد»هایی به خانه‌های افراد رهبری حزب می‌زدند بی آن که چیزی ببرند. این تعقیب و مراقبت‌ها و شنودها گاه به شکلی آشکار و علنی صورت می‌گرفت، آن‌چنان که می‌شد نتیجه گرفت که عمدی دارند که طرف بفهمد که زیر نظر است، تا شاید واکنشی نشان دهد، یا مخفی شود. تشکیلات حزب خانه‌هایی را در نظر گرفته‌بود تا هرگاه که خطر نزدیک می‌شد و با اطلاعات رسیده، یا با حدس و گمان، احتمال آن می‌رفت که حمله‌ای از سوی دستگاه‌های اطلاعاتی برای دستگیری رهبران حزب صورت گیرد، آنان را جابه‌جا کنیم و به «خانه‌های امن» ببریم. هر بار که هشدار می‌رسید و به سراغ اخگر می‌رفتم تا جابه‌جایش کنم، سربه‌راه همراهم می‌آمد، اما همیشه در این موارد ناراحت بود و ناراضی. می‌گفت:

«از این سیستم جابه‌جایی هیچ خوشم نمی‌آید. صاحبخانه ناراحت می‌شود، زندگیش به‌هم می‌ریزد، زن و شوهر مرتب پچ‌پچ می‌کنند، بچه‌ی خود را محدود می‌کنند، پذیرایی و محبت می‌کنند اما در چشمانشان ترس و اضطراب موج می‌زند. با هر صدایی که از بیرون می‌آید از جا می‌پرند. آدم نمی‌داند از چه چیزی با آن‌ها حرف بزند. خیلی ناراحت‌کننده است. من ترجیح می‌دهم که در خانه‌ی خودم در معرض خطر دستگیری باشم، اما این صحنه‌ها را نبینم. نمی‌فهمم چرا رفقا فکر دیگری نمی‌کنند. چرا خانه‌های ما را عوض نمی‌کنند؟»[۹، ۴۷].

او به‌تدرج به این نتیجه رسیده‌بود که تمامی حاکمیت جمهوری اسلامی به سوی دشمنی با حزب ما لغزیده و وقتش رسیده که حزب شکل فعالیتش را عوض کند و دست‌کم بخشی از رهبری و تشکیلات حزب را زیرزمینی کند. می‌گفت:

«به نظر من حکایت ما با این ملاها مثل حکایت ما ترک‌ها درباره‌ی آن آدمی‌ست که با خرس توی یک جوال رفته. این‌ها حقه‌باز به تمام معنی هستند. هر روز کلک تازه‌ای سوار می‌کنند و نمایش تازه‌ای روی صحنه می‌آورند. به نظر من رفقای ما زیادی خوشبین هستند و آخرش چوب این خوشبینی را می‌خوریم»[۹، ۵۰].

و این چندمین بار بود که روحانیان حاکمیت را به باد انتقاد می‌گرفت و نسبت به آن‌ها ابراز بی‌اعتمادی می‌کرد.

احسان طبری به من گفته‌بود: «اصولاً حرف زدن در جلسه‌ها با حضور کیا کار سختی‌ست. او مانع ایجاد فضایی می‌شود که کسی حرفی بزند و نظری بدهد. اوراقی را میان حاضران پخش می‌کند که بخوانند، و نیمی از وقت جلسه به این شکل می‌گذرد، و بعد مطالبی کلی اضافه می‌کند، یا آن که حتی آن کار را هم نمی‌کند و می‌گوید تحلیل مسایل را در نوار «پرسش و پاسخ» شنیده‌اید، یا خواهید شنید، و جلسه تمام می‌شود»[۹، ۵۴].

اما یک بار، هنگامی که چند روز بیشتر به یورش سازمان اطلاعات سپاه پاسداران به حزب و دستگیری گروه بزرگی از رهبران و اعضای حزب در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ نمانده‌بود، در خانه‌ای که جلسه‌ی هیئت سیاسی در آن جریان داشت، از نزدیکی اتاق محل جلسه می‌گذشتم که شنیدم در سکوتی سنگین، اخگر دارد می‌گوید: «- این را برای آن می‌گویم که آخر رفقا این‌قدر خوشبین نباشند!» و با خود فکر کردم که «پس اخگر توانسته فضایی را که کیانوری در جلوگیری از نظر دادن ایجاد می‌کند، بشکند و نظر خود را بگوید»[۹، ۶۶].

در آن هنگام نمی‌دانستم و اخگر به من بروز نداد که مقاله‌ای در مخالفت با سیاست جاری حزب نوشته و در اختیار اعضای هیئت سیاسی حزب گذاشته‌است. سال‌ها دیرتر خواندم که او در مقاله‌اش گفته‌است که نظام حکومتی ایران تئوکراتیک و یک‌پارچه است، روحانیان حاکم قصد استقرار حکومت الهی دارند و تقسیم‌بندی آنان به جناح‌های روشن‌بین و قشری در اصل خطاست. همه‌ی جناح‌های حکومت ضد کمونیست هستند، هیچ‌کدام به دنبال راه رشد غیر سرمایه‌داری نخواهند بود، و از این رو حزب می‌بایست در برابر کل حکومت موضع مخالف داشته‌باشد. اما هیچ‌یک از اعضای هیئت سیاسی نظر اخگر را نپذیرفته‌اند و بر ضد آن موضع‌گیری کرده‌اند. حتی رحمان هاتفی (حیدر مهرگان) مقاله‌ای در رد نظر اخگر نوشته‌است[۲۰، ۳۰].

کیانوری نیز این موضوع را تأیید کرده‌است. او می‌گوید: «در این دوران در کمیته مرکزی حزب هیچ‌گونه اختلاف نظری وجود نداشت. تنها در اواخر سال ۱۳۶۰ رفعت محمدزاده [...] نامه‌ای به کمیته مرکزی نوشت و در آن چنین اظهار نظر کرد: انقلاب از آماج خود منحرف شده و روحانیت به شعارهایی که در پیش و آغاز انقلاب مطرح می‌کرد پشت کرده و جنبه مردمی خود را به‌کلی از دست داده‌است. روحانیت فقط در حرف در جهت محرومین شعار می‌دهد ولی در عمل به‌طور کامل سرمایه‌داری را رواج می‌دهد. این نامه در جلسه‌ی هیئت سیاسی مطرح شد و همه - به‌جز خود محمدزاده - مندرجات آن را رد کردند. تصمیم جلسه این بود که نامه، به عنوان یک نظر، در آرشیو حزب نگهداری شود و در پلنوم بعدی کمیته مرکزی مطرح شود. در سال‌های ۱۳۶۰-۱۳۶۱ تنها نظر مخالف با سیاست حزب که مطرح شد همین بود و هیچ‌یک از اعضای هیئت سیاسی با نظر محمدزاده موافق نبودند»[۳، ۵۲۳].

چه خوب که کیانوری عبارت «که مطرح شد» را هم نوشته‌است، زیرا شخص دیگری که از گفت‌وگوهای هیئت سیاسی اطلاع داشته، و نمی‌خواهد که نامش را بنویسم، در پاسخ پرسش‌های من نوشته‌است: «اخگر تنها مخالف سياست جارى حزب نبود و ديگرانى هم بودند كه سياست مي‌كردند و علنى حرفى ابراز نمي‌كردند، لااقل به‌خاطر موقعيتشان. اخگر هم در ۶ ماه آخر نظراتش را مكتوب كرد [... اما نظر او] به علت هم‌سویى‌اش با "كاست روحانيت" مورد مخالفت جدى همه اعضاء قرار گرفت و طى ٢ جلسه رفيقمان رحمان هاتفى به صورت مدون و مستدل نظراتش را رد كرد».

و این بر ارزش و اهمیت آن‌چه اخگر کرد، می‌افزاید، زیرا: به تأیید خود کیانوری، و نیز این رفیق، اخگر تنها کسی‌ست که «علنی حرفی ابراز» می‌کند. او تنها کسی‌ست که از کیانوری نمی‌ترسد. او تنها کسی‌ست که باکی ندارد که «موقعیت»ش از دست برود. او تنها کسی‌ست که گویی دیگر چیزی برایش نمانده که از دست بدهد. تنها «پرولتر» واقعی حاضر در هیئت سیاسی حزب توده ایران، همانا رفعت محمدزاده است. ای‌کاش نسخه‌ای از نامه‌ی او را می‌داشتم تا ببینیم در واقع چه می‌گفته.

«کاست روحانیت» نظریه‌ای‌ست که سازمان «راه کارگر» در آبان و آذر ۱۳۵۸ در پنج جزوه و در پاسخ و تحلیل نوشته‌ای از احسان طبری مطرح کرد. این نظریه به‌طور خلاصه می‌گفت که روحانیان ایران همه در عمل افراد یک «کاست» یعنی یک گروه یا قشر با منافع مشترک هستند. توده‌ای‌ها نسبت به این نظریه و اصطلاح «کاست روحانیت» حساسیتی هیستریک داشتند (و برخی‌شان هنوز دارند!). احسان طبری مقاله‌ای در رد این نظریه نوشت که در مجله‌ی «دنیا» شماره ۳ سال ۱۳۵۹ منتشر شد.

چند جلسه‌ی آخر هیئت سیاسی در واقع در محاصره‌ی پاسداران برگزار شد (نگاه کنید به منبع ۹، صفحه‌های ۶۴ و ۶۶) و آنان بی‌گمان گفت‌وگوهای جلسه و موضع اخگر را می‌شنیدند. محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران در یک مصاحبه‌ی مطبوعاتی به تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۶۲ از جمله گفت: «[... تا پیش از یورش به حزب] بیش از ۲ سال کار اطلاعاتی به صورت منظم و سیستماتیک روی حزب توده از سوی سپاه پاسداران انجام گرفته. [...] ما قبل از این که این‌ها را دستگیر کنیم اطلاعات وسیعی داشتیم و بعضاً از برخی مدارک و اسناد آن‌ها نیز اطلاع داشتیم. از بعضی جلسات آن‌ها مطلع بودیم»[۲۱].

و چهار روز پس از آن که اخگر در واپسین جلسه‌ی هیئت سیاسی گفت «آخر رفقا این قدر خوشبین نباشند»، در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱، داس مرگ اطلاعات سپاه پاسداران فرود آمد و بسیاری از رهبران حزب و از جمله رفعت محمدزاده را نیمه شب از خانه‌هایشان، از خانه‌هایی که اخگر آن همه می‌گفت چرا عوضشان نمی‌کنند، بیرون کشیدند و به شکنجه‌گاه ها بردند.

در زندان


از آن‌چه در چند ماه فاصله‌ی دستگیری تا دیده‌شدن اخگر بر صفحه‌ی تلویزیون بر او رفت، چیزی نمی‌دانیم. در مطالبی که دیگران درباره‌ی شکنجه‌های آن ماه‌ها نوشته‌اند، مانند نامه‌ی کیانوری به علی خامنه‌ای، نامی از اخگر نیست. او را در شامگاه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۶۲ در چارچوب پخش قسمت دوم «اعترافات» رهبران حزب از تلویزیون نشان دادند: با سر و رویی پف کرده و ریشی دو هفته‌ای، که بسیار شمرده گفت:

«من رفعت محمدزاده، عضو کمیته مرکزی و عضو هیئت سیاسی کمیته مرکزی حزب توده ایران هستم. سمت‌هایی که من در رهبری داشتم عبارتند از مسئول شعبه‌ی آموزش و مسئول شعبه‌ی پژوهش. من در سال ۱۳۳۰ که به شوروی مهاجرت کردم، از مرداد آن سال، مرداد ۱۳۳۰ به عضویت ک.گ.ب در آمدم و در این عضویت تا زمان دستگیری بودم». - و گویی می‌خواست برخیزد که فیلم را قطع کردند.

در ماه‌ها و حتی تا سال بعد نیز «میزگرد»ها و «شو»های تلویزیونی با شرکت رهبران حزب از سیمای جمهوری اسلامی پخش شد، اما اخگر دیگر دیده نشد و همان چند جمله تمام «اعترافاتی»ست که از او پخش کرده‌اند. نمی‌دانیم که آیا چیز دیگری نیز از او ضبط کرده‌اند یا نه. به گمان من، اگر داشتند، پخش می‌کردند.

اگر بخواهیم از سخنان اخگر چیزی متناقض، یا پیامی پنهان بیرون بکشیم، شاید این نکته باشد که در مرداد ۱۳۳۰ هنوز سازمانی به نام ک.گ.ب. وجود نداشت که اخگر به «عضویت» آن در آمده‌باشد. دستور تأسیس ک.گ.ب. نزدیک دو سال و نیم پس از آن، در اسفند ۱۳۳۲ (۱۳ مارس ۱۹۵۴) صادر شد!

کیانوری نیز به دفاع از اخگر بر می‌خیزد:

«پرسش: - گفته می‌شود که او [اخگر] عضو ک.گ.ب. بود.

کیانوری: - عضو ک.گ.ب. یعنی چه؟ ک.گ.ب. (کمیته امنیت دولتی اتحاد شوروی) یک سازمان شوروی بود و اعضای آن افسران شاغل در آن بودند. یک خارجی که نمی‌توانست عضو ک.گ.ب. باشد. اتفاقاً رفعت محمدزاده از افرادی بود که با همکاری با سرویس‌ها به شدت مخالف بود [...].

پرسش: - ولی خود محمدزاده اعتراف کرده که در دوران مهاجرت در شوروی با یک مأمور امنیتی روس رابطه داشته و حتی نام مستعار آن مأمور و سایر جزئیات را بیان کرده‌است.

کیانوری: - نمی‌دانم. ببینید، زمانی که این افراد به مهاجرت رفتند دوران استالین بود و فضای خاصی حکمفرما بود و این افراد هم به هر حال مهاجر خارجی بودند. ممکن است که در یک دورانی مأمورین امنیتی به سراغ آن‌ها آمده‌باشند. ولی این به معنای «عضویت» آن‌ها در ک.گ.ب. نیست»[۳، ۵۲۴ و ۵۲۵].

کتابچه‌ی «شهیدان توده‌ای» مخلوطی از مطالب درست و غلط درباره‌ی اخگر نوشته و سپس تکه‌ای از گزارش یک زندانی بی‌نام را نقل کرده‌است که آن نیز پر از شعارهای کلیشه‌ای‌ست. از لابه‌لای آن‌ها جمله‌های زیر را بیرون کشیدم:

«تابستان سال ۶۳، [... در] سلول انفرادی بند ۲۰۹ اوین، [...] در سلول باز [...] و بسته شد. رو از دیوار برگرداندم. پیرمردی لاغر و نحیف روبه‌رویم ایستاده‌بود. سلامی رد و بدل شد. یک‌دیگر را در آغوش گرفتیم. دست سمت چپش لمس شده‌بود و آن را به‌سختی حرکت می‌داد. خود را معرفی کردم و او نیز خود را معرفی کرد. رفیق رفعت محمدزاده (اخگر) بود. تازه از کمیته‌ی مشترک به اوین انتقال داده شده‌بود. [...] گفت ۹ ماه در انفرادی به‌سر برده و نه کسی را دیده و نه از چیزی اطلاع دارد. [...] راجع به دستش پرسیدم. توضیح داد [که] بر اثر دستبند قپانی و آویزان کردن از سقف صدمه دیده و فلج شده‌است و ادامه داد به اتفاق رفیق جوانشیر ساعت‌های طولانی و به دفعات مکرر از سقف آویزان بوده[...]»[۲۲، ۴۱۴].

در خاطرات چند نفر دیگر، مانند «شهادتنامه»های محمود روغنی و دکتر فریبرز بقایی از اخگر تنها هنگام نام بردن از ساکنان این و آن اتاق یاد می‌کنند. اما محمود اعتمادزاده (به‌آذین) کمی بیش‌تر نوشته‌است:

«مهرماه ۱۳۶۴ - [...] در همان ساختمان «آسایشگاه» [...] مرا به اتاق عمومی ۴۶۸ بردند. [...] با کیسه‌ی رخت و اثاثم به درون می‌روم و چشم‌بندم را بر می‌دارم. ده دوازده تن، برای آشنایی و خوشامد برخاسته‌اند. برخی را می‌شناسم: محمد پورهرمزان، منوچهر بهزادی، حسین جودت، انوشیروان ابراهیمی. دست می‌فشاریم و روبوسی می‌کنیم. دیگران خود را معرفی می‌کنند و من باز با نام برخی‌شان آشنایم: کیومرٍث زرشناس، مسعود اخگر (محمدزاده)، آصف رزم‌دیده،‌ همه در حد عضویت کمیته‌ی مرکزی یا هیئت دبیران و دفتر سیاسی حزب توده ایران. دیگران هم هستند، از جوان‌ترها که تا اندازه‌ای مسئولیت‌های مهم داشته‌اند: فرزاد دادگر، صابر محمدزاده، رحیم سلیقه عراقی، تورج (یا سیامک) دشتی[...]

[...] ساعت چهار، بیداری و وقت چای عصرانه. [...] پهلونشین‌ها با هم سخن می‌گویند و گاه می‌خندند. پورهرمزان و جودت و اخگر بحث می‌کنند.

[...] قرار بر آن نهاده می‌شود که صبح‌ها، ساعت ده، نیز ساعتی پس از شام، یکی از دوستان درباره‌ی برخی مسایل علمی و سیاسی یا خاطرات خود سخنرانی کند و اگر پرسش‌هایی باشد بدان پاسخ دهد. [...] و چنین است که ما تا دو سه هفته‌ای شب‌ها چشم و گوش‌مان به دهان گویندگان‌مان دوخته می‌شود. پورهرمزان از فاجعه‌ی غافلگیری و کشتار افسران لشکر خراسان در مراوه‌تپه‌ی گرگان سخن می‌گوید؛ رصدی، افسر توپخانه، درگیری فداییان دموکرات آذربایجان را در کوه‌های برف‌پوش زنجان با تفنگداران خان ذوالفقاری بازگو می‌کند، و مسعود اخگر، ستوان دوم پیشین شهربانی، جریان فرار اعضای زندانی کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان قصر در زمان رزم‌آرا شرح می‌دهد.

افسوس که از گفته‌های این دوستان، اگرچه تصویری که از حوادث پیش چشم می‌گذارند شخصی و جزئی است، نتوانسته‌ام یادداشت بردارم. قلم و کاغذ برای نوشتن به ما نمی‌دهند. تازه، اگر هم امکان یادداشت کردن می‌بود، در جابه‌جایی های زندان نوشته‌هایمان را می‌گیرند.

[... پس از دگرگونی‌هایی که نماینده آیت‌الله منتظری در اداره‌ی زندان اعمال می‌کند، نوشت‌افزار] سفارش می‌دهیم و می‌خریم: کاغذ، دفتر، مداد، مدادتراش، پاک‌کن، خط‌کش، خودکار... و این حادثه‌ای است در اتاق که اثری انقلابی دارد. جوشش استعدادها [...]. مسعود اخگر آمار اقتصادی را از روزنامه استخراج می‌کند و درباره‌اش با تورج دشتی به تحلیل و بحث می‌نشیند.

[...] پنجم آذر ۱۳۶۵ - نزدیک غروب دستور می‌رسد که اثاث‌مان را جمع کنیم. سپس ما را در گروه‌های چند نفری [از اتاق ۲۳ بند ۲ «آسایشگاه»] به «حسینیه» می‌برند [...] و همان شبانه به «آسایشگاه» می‌برند. جای من سلول انفرادی ۲۵۷ است. [...] پس از سی چهل روز که به اتاق عمومی ۲۶۸ برده می‌شویم، از آن‌جا که تنی چند دیگر با ما نیستند، - کیومرث زرشناس، هدایت‌الله حاتمی، مسعود اخگر، منوچهر بهزادی،- برخی زمزمه می‌کنند که اینان شبکه‌ای ترتیب داده با بیرون در تماس بوده‌اند. حدس است. می‌توان باور داشت و نداشت. در هر حال، آن‌چه در پی خواهد آمد جز در راستای عمل بی‌پروای گذشته نمی‌تواند باشد، - سخت‌گیری و فشار باز بیشتر...»[۲۳].

نویسنده‌ی «کتابچه حقیقت» افراد رهبری حزب را در زندان از نظر گرایش‌های سیاسی گروه‌بندی می‌کند و سپس می‌نویسد که کسانی «به‌طور کلی جمهوری اسلامی را قبول نداشتند و بحث را روی تخلفات حزب نمی‌گذاشتند. برخورد خصمانه با جمهوری اسلامی داشتند،‌ و به تعبیری به براندازی اعتقاد داشتند. از جمله‌ی این افراد می‌توان از نیک‌آیین، رفعت محمدزاده، پورهرمزان، کیومرث زرشناس، و سعید آذرنگ نام برد. [...] در ۲۶ تیرماه ۶۷ سعید آذرنگ و کیومرث زرشناس اعدام شدند. کیومرث زرشناس در لحظه‌ی اعدام شعار می‌داد: مرگ بر خدا!»[۲۰، ۳۰].

رد و نشانی بیش از این از سال‌های زندان اخگر نیافته‌ام. بنا بر آن‌چه از برخی مقاله‌های انتشار یافته در اینترنت بر می‌آید، از جمله مقاله‌ای با عنوان غلط‌انداز «احسان طبری چگونه شکسته‌شد؟» در وبگاه رادیو زمانه، گویا برخی اسناد از بازجویی‌های سران حزب در آن زمان، به بیرون درز کرده و از جمله از «پژوهشکده بین‌المللی تاریخ اجتماعی» در آمستردام سر در آورده‌است. اما با همه‌ی تلاشی که کردم، تا امروز به آن اسناد دست نیافته‌ام.

اخگر گویا محاکمه شده‌بود و به زندان محکوم شده‌بود. نمی‌دانم به چند سال. اما روزی از شهریور ۱۳۶۷ بار دیگر او را به محاکمه‌ای ۳ دقیقه‌ای فرا خواندند. نمی‌دانیم او به آن سه پرسش هیئت تفتیش عقاید قرون وسطایی، یا «هیئت مرگ» چگونه پاسخ داد. هر چه بود، به جرم باور نداشتن به اسلام و نماز نخواندن، نفس تنگش را با طناب دار بریدند.


و اینک، آرمیده‌است آن‌جا، رفعت محمدزاده کؤچری، مسعود اخگر، پس از آن همه نوشتن و نوشتن، و «کوچیدن» در این جهان: از بادکوبه، تا این‌سوی ارس، تا پریدن بر رکاب کامیونی که اعضای کمیته‌ی مرکزی حزب را از زندان می‌برد، تا گوشه و کنار جهان، تا خاک خاوران. بی سنگ گوری. بی نام و نشان. زبان روسی اصطلاحی پر معنا دارد برای «گور جمعی»: братское могило، گور برادرانه...

یادش همواره گرامی!
استکهلم، اکتبر - نوامبر ۲۰۱۷

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
منابع:

۱- http://ahad-ghorbani.com/
۲- شیوا فرهمند راد: قطران در عسل، اچ اند اس مدیا، لندن، ویراست سوم ۱۳۹۵.
۳- خاطرات نورالدین کیانوری، مؤسسه تحقیقاتی و انتشاراتی دیدگاه، چاپ اول ۱۳۷۱.
۴- http://www.iranboom.ir/
۵- محمدحسین خسروپناه: سازمان افسران حزب توده ایران، ۱۳۲۳-۱۳۳۳، نشر و پژوهش شیرازه، تهران، چاپ اول ۱۳۷۷.
۶- نامه مردم، شماره ۱۸۳،‌ ۱۳ اسفند ۱۳۵۸.
۷- اسناد و دیدگاه‌ها (حزب توده ایران، از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷)، حزب توده ایران، تهران، چاپ اول ۱۳۶۰.
۸- https://en.wikipedia.org/
۹- شیوا فرهمند راد: با گام‌های فاجعه، در روند سرکوبی حزب توده ایران، ناشر نویسنده، ویراست دوم، استکهلم ۱۳۹۶.
۱۰- غلامحسین فروتن: یادهایی از گذشته، بخش یکم، حزب توده در صحنه ایران، بی ناشر، بی تاریخ، بی جا. (بخش دوم تاریخ چاپ بهمن ماه ۱۳۷۲ را دارد).
۱۱- محمدحسین خسروپناه (به کوشش): سازمان افسران حزب توده ایران از درون، نشر پیام امروز، تهران، چاپ نخست ۱۳۸۰.
۱۲- گفتگو با تاریخ، مصاحبه با کیانوری، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، تهران، چاپ اول بهار ۱۳۸۶.
۱۳- محمد روزگار: از انزلی تا دوشنبه، یادمانده‌های تلخ و شیرین روزگار، انتشارات آرش، چاپ اول، استکهلم (سوئد)، ۱۹۹۴.
۱۴- سند اشتازی شماره‌ی MfS 14683/84, Bd. 7, 121/122. این سند در کتاب آقای نورمحمدی منتشر نشده‌است. ایشان لطف کردند و سند را جداگانه برای من ترجمه کردند. سپاسگزارم از ایشان. آقای بهمن زبردست در مقاله‌ای با عنوان «چارلی و رضا» در مجله‌ی «نگاه نو» شماره ۱۱۳، بهار ۱۳۹۶، از اطلاعاتی که از لابه‌لای متن کتاب آقای نورمحمدی بیرون کشیده‌اند، و با کمک منابع دیگر، نشان داده‌اند که «رضا» در اصل امیر شفابخش افسر سابق و عضو سازمان افسران حزب توده ایران بوده است.
۱۵- احسان طبری: از دیدار خویشتن، یادنامه‌ی زندگی، به کوشش ف. شیوا، چاپ دوم، نشر باران، سوئد، ۲۰۰۱.
۱۶- محمد تربتی: از تهران تا استالین‌آباد، نشر نقطه، ایالات متحده امریکا، چاپ یکم ۱۳۷۹.
۱۷- دنیا، شماره ۳ - پاییز ۱۳۵۰. همچنین «اسناد و دیدگاه‌ها - حزب توده ایران از آغاز پیدایی تا انقلاب بهمن ۱۳۵۷»، انتشارات حزب توده ایران، چاپ اول، تهران ۱۳۶۰، ص ۷۴۵.
۱۸-http://www.bstu.bund.de/
۱۹- حزب توده از شکل‌گیری تا فروپاشی ۱۳۲۰-۱۳۶۸، به کوشش جمعی از پژوهشگران، مؤسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، چاپ اول، بهار ۱۳۸۷.
۲۰- «کتابچه حقیقت». این کتابچه هیچگونه شناسنامه‌ای ندارد. در سال ۱۳۷۷ و نخست در هفته‌نامه نیمروز (لندن) منتشر شد؛ نخست به نام پیروز دوانی، و سپس به نام عبدالله شهبازی، اما اطلاعات موجود در آن شبهه‌ای باقی نمی‌گذارد که محمدمهدی پرتوی در نگارش آن دست داشته‌است.
۲۱- روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۶۲.
۲۲- شهیدان توده‌ای، از مرداد ۱۳۶۱ تا مهرماه ۱۳۶۷، انتشارات حزب توده ایران، چاپ اول ۱۳۸۱.
۲۳- م.ا. به‌آذین: بار دیگر، و این بار، نگارش: ششم تیرماه ۱۳۷۰، انتشار: بی تاریخ، بی جا، بی ناشر، پخش: در اینترنت.