۱۳۹۰ تیر ۱۶, پنجشنبه

Brutal arrest of young woman in Esfehan city

باز نگری، سی سال، پس از خرداد شصت واما امروز؟

Mafia.Judgment day مافیای ایران.زمان محاکمه فرا خواهد رسید

محمد حسیبی بخش هفتم)



۰
هرکـــه او دعوی مستی میــکند
آشــــکارا بت پرستــی میــــکند                                        
. . . .
هرکه از خاک درش رفعت نیافت
لاجـرم سـر ســوی پستی میکـند
                                     (عراقی)
بخش هفتم

محمد حسیبی
اولین بخش: درفروردین ماه ۱۳۹۰ و این بخش در ۱۴ تیرماه ۱۳۹۰ منتشر شد

چون عمــر تبه کــردم چندانکه نگه کــردم
در کنـــج خـراباتــی افتــــاده خــــراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هــم سینه پـر از آتش هـم دیـده پـرآب اولی


در پایان بخش ششم، پس از نوشتن جمله "تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل" عین مصاحبه سایت "ملیون ایران" با آقای ادیب برومند رئیس شورای مرکزی و رهبری جبهه ملی ایران درج شده بود تا خوانندگان خود قضاوت کنند.
حال در( بخش هفتم) ایجاب می کند، به این مناسبت که در این سال ها کسانی دکتر شاپور بختیار و بعضی دیگر را، در نوشته های خود جانشین مصدق نامیده اند، با نوشتن کوتاه شده بخشی از خاطرات خود در رابطه با دکتر شاپور بختیار که برای اولین بار منتشر می شود خط بطلان بر ادعای پوچ آنها بکشم:
دکتر محمد مصدق را جمع زیادی از نویسندگان و خبرنگاران ایرانی و غیر ایرانی شخصیتی استثنائی نامیده اند. درباره استثنائی بودن دکتر مصدق نیازی به آوردن دلیل و مدرک نیست. اگر جوانی در سن بیست و چندسالگی پس از گذشت اینهمه سال از دوران پر افتخار زمامداری دکتر مصدق ده ها مقاله و چند کتاب در باره دکتر مصدق می نویسد و به همین دلیل تن به زندان و شکنجه می دهد به دلیل دیگری برای استثنائی بودن مصدق نیازی نیست. لینک زیر ما را به یکی از نوشته های کوتاه وی وصل می کند:
نویسنده این مطلب کوتاه "حمید رضا مسیبیان" جوان بیست و چند ساله ایست که با بیست و چندسالگی مصدق نزدیک به یک قرن فاصله دارد. او هنوز چنان جوان است که قلب آینه وارش در محیط کژاندیشی های زمانه ما تیره و تار نشده. قلب پاک او بدور از زنگارهای زمانه، مصدق را در میان صدها رجل ملی انتخاب کرده است. او در زمره جوانانی است که کشته شدن پروانه و داریوش فروهر بدان وضع فجیعی که می داند و می دانیم پیرش کرده. او هم مثل این نگارنده به درستی آن دو را آخرین ستون های محکم بازمانده از دوران «استقلال طلبی» زمامداری مصدق بزرگ بر می شمارد. مسیبیان دارای نوشته های فراوانی در رابطه با دکتر مصدق است که نزد من و شاید نزد دیگران هم به امانت سپرده و تا نخواهد و اجازه ندهد از انتشار آن ها خودداری خواهد شد. دکتر بختیار هم با وضع فجیع و نامردانه ای در خون غلطید. نحوه کشته شدن دکتر بختیار امضای "روش حذف" سازمان اطلاعات و امنیت "نظام خونخوار ولایت فقیه" را در ذهن همگان مجسّم می کند، اما غیبت او را در میان رجالی که به ملی گری شهرت دارند نمی توان با غیبت پروانه و داریوش فروهر به عنوان آخرین ستون های استقلال طلبیِ بازمانده از دوران عظمت استقلال ایران در زمان زمامداری دکتر محمد مصدق برابر دانست. آن ها که دکتر بختیار و دیگر شخصیت های ملی را جانشین مصدق قلمداد می کنند یا مصدق را نمی شناسند، یا اینکه دکتر بختیار و دیگر شخصیات های ملی را نشناخته اند.
جزئیات زندگی خصوصی دکتر مصدق از سنین یازده سالگی تا زمان چشم بر بستن از زندگی شرافتمندانه بر همگان آشکار است. کسی نیست که از ازدواج او، فرزندان و نوه های او و رفتار و کردارش با مادر و همسر و دیگر بستگان درجه اول فامیل او بیخبر باشد، ولی هرچند که درباره خلق و خوی سیاسی آخرین نخست وزیر دوران آریامهری یعنی آقای دکتر شاپور بختیار هم مطالب بسیار و چندین کتاب و جزوه نوشته شده است، ولی همچنان بخش هائی از زندگی وی که خواهی نخواهی با خلق و خوی او و شناخت مردم از او در رابطه با مسائل و مصائب سیاسی/اجتماعی گره می خورد مکتوم مانده است. بخشی از این کردار و رفتار آقای دکتر شاپور بختیار را از همان روزهای آغازین فرار از ایران و سکونت گزیدن در شهر پاریس را نگارنده این سلسله نوشتار خوب می داند، زیرا در جریان روزبروز آن بوده است. جریان امر از آنچه در این نوشتار خواهد آمد مفصل تر است، ولی کوتاه شده این خاطرات برای اینکه بدانیم او شایسته لقب جانشینی مصدق بود یا نه کافی است:
همانطور که اشاره شد جریان مربوط به زمانی است که آقای دکتر شاپور بختیار پس از مدت کوتاه نخست وزیری به خواست شاه و پس از روی کار آمدن خمینی ناپدید شده بود، کسی از محل سکونت و موقعیت وی خبردار نبود. نگارنده در آن دوران چند سالی بود که در شهرکی بنام (Westlake Village) در شمال لوس آنجلس به اتفاق همسر و دو فرزندم سکونت داشتم. از ایران آمده بودم تا فریادی بر هزاران فریاد دیگر بر علیه دوران ستمشاهی آریامهری بیافزایم. شاه که ثروتش را، و سگ هایش را، به امر اربابان امریکائی/انگلیسی خود برداشت و از ایران رفت با چشم بر هم زدنی فعالیت های سیاسی/مبارزاتی من هم که تا آنزمان مخالفت فعالانه با حکومت آریامهری بود بلافاصله پس از ورود خمینی به ایران به عنوان رهبر انقلاب به فعالیت گسترده تری در برابر وی و حکومت اسلامی مبدّل شد. با وجود براینکه تا آن زمان نه روزنامه نگاری کرده بودم و نه مقاله نویس و نه تفسیر نگار بودم، اولین نشریه ضد خمینی و ضد حکومت دینی را با نام "کاوش" منتشر می کردم، یک دفتر سیاسی را هم در مرکز شهر لوس آنجلس تأسیس کردم و به این گمان که ملت ایران زیر بار حکومت اسلامی خمینی نخواهد رفت و ایران قدم در راه «استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی» خواهد گذاشت تمام هست و نیستم را در یک زندگی موقتی که شک نداشتم به زودی وضعیت دیگری را در درون ایران بخود خواهد گرفت خلاصه کرده بودم. فعالیت سیاسی در لوس آنجلس بدانگونه تا هفت سال ادامه یافت و در پایان بجای عزیمت به خاک وطنی که باید از قید و بند استعمار آزاد می شد و نشد، به شهر آستین در ایالت تکزاس نقل مکان کردم. شرح کامل زندگی موقتِ هفت ساله در لوس آنجلس و ادامه زندگی در تکزاس چنانچه توفیق نوشتن و تکمیل کردنش دست دهد، در اولین روزهای پس از مرگم منتشر خواهد شد. اولین کسانی که بلافاصله پس از قیام ملت ایران بر علیه نظام محمد رضا شاهی و قدرت گرفتن خمینی از کوه و کمر پا به فرار گذاشته و خود را به لوس آنجلس می رساندند همان سلطنت طلبانی بودند که تابحال همچنان در این شهر باقی مانده و پشت سر رضا پهلوی برای برپا کردن مجدد همان زندگی خفّتبار پیشین خود سینه می زنند. به همین دلیل بود که در آن دفتر سیاسی افرادی که بیشتر از قشرهای مختلف سلطنت طلبان فراری بودند گرد من جمع شدند و من که در اوج جوانی به سر می بردم و طبیعتا از حالا کم تجربه تر بودم به غلط تصور می کردم سلطنت طلبان آریامهری در اثر خیزش عظیم و انقلابی مردم ایران و سرنگون شدن حکومت اربابشان از تخت و تاج، سرشان به سنگ خورده و حالا بیدار شده اند، با حضورشان در دفتر سیاسی چندان مخالف نبودم. از جمله کسانی که هر روز بدون استثناء در دفتر حاضر می شدند و باهم به بحث و گفتگو و فعالیت می پرداختیم به نام سه نفر از آن ها به این دلیل که در قید حیات نیستند اشاره می کنم:
۱- آقای مهندس کیقباد ظفر که پسرعموی ملکه ثریا بود و تا قبل از ازدواج شاه با فرح در مجتمع دربار می زیست. او مردی براستی باشرف و آرشیتکتی مجرّب و ماهری بود که طرح ساختمان بانک ملی ایران در خیابان فردوسی تهران در زمره کارهای اوست. وی در نواختن سنتور به شیوه حبیب سماعی که با یکدیگر روابط دوستی داشته اند کم نظیر بود. دوستی با وی را تا روزهای پایانی عمرش غنیمت می دانستم. فراموش نمی کنم که آقای ظفر همیشه می گفت مصلحت نیست که وی زیاد به دفتر سیاسی رفت و آمد کند یا با من دیده شود زیرا چنان که خود می گفت «مٌهر شاه بر در . . نش . خورده است». او مسائل و مطالبی را از خاطرات خود در دربار (درعهد ملکه ثریا) برایم تعریف کرده بود که بسیاری از آن ها جالب و بسیاری دیگر بخصوص در رابطه با خواهر شاه (اشرف پهلوی) بس شرم آور بود.
۲- آقای پرویز شهنواز که ایشان خود را یکی از افراد گارد شاه تا قبل از انقلاب معرفی می کرد و در نتیجه به علت داشتن تعلیمات نظامی گری خود را از آنجا که به نحوی بسیار جدی تحت تعقیب و تهدید جانی از سوی گروه های اسلامی حامی خمینی بودم محافظ من می دانست. او دروغ بسیار می گفت و با چنین شیوه ای قریب چهل هزار دلار موجودی نقدی مرا از من به عنوان قرض گرفت که ظرف بیست روز پس دهد، اما هیچگاه پس نداد. وی چند سال پیش از این، گویا به بیماری سرطان درگذشته است. او همسری بس مهربان و زحمتکش داشت.
۳- آقای افراسیاب بختیار ساکن شهر زیبای بورلی هیلز (Beverley Hills) که ایشان نیز به اتفاق همسر جوان و بسیار زیبا و خوش اندام خود خانم شهین بختیار اغلب در دفتر سیاسی حضور می یافت.
روزی از روزها یکی از دوستان قدیمی بنامِ الله رحیم قاسمی بختیار که مرد شرافتمند و باهوشی در امور کسب و کار و نیز امور سیاسی نیز بود از لندن تلفنی گفت فلانی اگر لیوان آبی هم در دست داری زمین بگذار و روانه لندن شو که با تو کاری بس ضروری دارم. از من اصرار که چه کاری داری و از او ابرام که "سرّی و بس مهم است نمی توانم در تلفن بگویم".
چند روز بعد که در فرودگاه لندن به اسقبالم آمده بود بلافاصله پس از احوال پرسی سوآل کردم که آن کار سرّی و مهم چیست؟ جواب داد: « بختیار (منظور دکتر شاپور بختیار بود) هم اکنون در پاریس است، احدی به غیر از چند تن از ورود او به پاریس خبر ندارد و در مورد فعالیت های دفتر سیاسی لوس آنجلس باخبر است و می خواهد با توملاقات کند». همان روز از لندن به پاریس پرواز کردیم و یکراست به محل سکونت آقای دکتر بختیار شتافتیم.
طی سه روز و هر روز قریب سه ساعت با آقای دکتر بختیار در آن آپارتمانی که در محاصره پلیس فرانسه بود صحبت و تبادل نظر کردیم. در این جلسات گاهی آقای مهندس جواد خادم وزیر آبادانی و مسکن کابینه آقای دکتر بختیار و دوست و همکار پیشینم در پروژه های راه سازی در شمال ایران نیز حضور داشت. علاوه براین با آقای ناصر یگانه، وزیردادگستری پیشین که او هم مرد درستکاری بود و چند سال بعد از شدت فقر در قایقی در کنار رودخانه پاتومک در شهر واشتگتن خودکشی کرد در یکی از جلسات در حضور دکتر بختیار آشنا شدم.
قبل از بازگشت به لوس آنجلس با همان دکتر بختیاری که در آن روزها می شناختم قرار همکاری نزدیک و مداوم گذاشتیم و در واقع دفتر سیاسی لوس آنجلس از آن پس به دفتر سیاسی دکتر بختیار و تلاش های وی برای سرنگونی جمهوری اسلامی مبدل شد. همکاری دائم و هر روزی ما چندی ادامه یافت.
سپس، به تنظیم برنامه ای برای کارهای مبارزاتی شش ماه آینده را تنظیم نموده و قرار شد آن را برای آقای دکتر بختیار و حکّ و اصلاح توسط ایشان به پاریس بفرستیم. اهمیت این مدارک باعث شد که آن را به دست یک پیک قابل اطمینان بدهیم تا به پاریس برود و مدارک اصلاح شده بوسیله آقای دکتر بختیار را صحیح و سالم به دفتر سیاسی لوس آنجلس باز گرداند. در جلسه دفتر سیاسی لوس آنجلس همسر آقای افراسیاب بختیار (خانم شهین بختیار) داوطلب بردن مدارک به پاریس و بازگرداندن نسخه تصحیح شده آن به لوس آنجلس شد. چند روز بعد و قبل از عزیمت خانم شهین بختیار به پاریس، یک روز آقای دکتر بختیار پس از صحبت درباره مسائل جاری، از ضرورت تهیه و چاپ و انتشار سریع یک نشریه از سوی دفتر سیاسی لوس آنجلس صحبت به میان آورد. انتشار نشریه در مدارکی که قرار بود به پاریس فرستاده شود پیش بینی شده بود، اما ایشان تقاضا نمودند مقدمات امر در رابطه با انتشار روزنامه و یا هفته نامه حزبی/سیاسی هرچه زودتر آماده شود. مقدمات آماده شد و آقای دکتر بختیار قرار گذاشتند برای پرداخت هزینه های مربوط به نشریه هرماه سه هزار دلار بفرستند. (هزینه های نشر مجله کاوش و دیگر مخارج دفتر سیاسی از آغاز تا آن زمان را شخصا پرداخت می کردم). در ذهن خود با این پرسش که آقای بختیار این مبلغ را از کدامین منبع مالی پرداخت خواهد کرد کلنجار می رفتم و خیلی علاقه داشتم که بدانم. چند روز بعد، آقایان فرهنگ فرهی و منصور انوری ساکن لوس آنجلس توسط آقای دکتر بختیار به عنوان همکاران در امور نویسندگی و اداره کردن نشریه به اینجانب معرفی شدند. آقای فرهنگ فرهی را دورادور به مناسبت اجرای برنامه های رادیو/تلویزیونی در ایران مثل دیگران می شناختم، ولی با آقای انوری کم ترین آشنائی و رابطه ای نداشتم. پس از چندروزی، سرمقاله شماره اول نشریه توسط آقای فرهنگ فرهی آماده شد که وی درباره محسنات شاه و حکومت او در ایران قبل از انقلاب ها قلمفرسائی کرده بود. تکلیف من با این سرمقاله روشن بود. . . . . ضمنا در همان روزها شایع شد که آقای دکتر بختیار مبلغ هنگفتی برای امور مبارزاتی با خمینی و اعوانش از صدام حسین دریافت داشته است. ایرانیانی که در لوس آنجلس مرا می شناختند و از وجود دفتر سیاسی هم خبر داشتند در کوچه و خیابان از من درباره پولی که گویا صدام حسین به آقای دکتر بختیار داده بود سوآل می کردند، اما من جوابی نداشتم. مواردی که در سرمقاله نشریه توسط آقای فرّهی نوشته شده بود از یکسوی و شایعه دریافت پول از صدام حسین از سوی دیگر سخت گلویم را می فشرد و نمی دانستم چه خاکی بر سر بریزم. خود را بناگاه در میان سلطنت طلبان دو آتشه در دفتر سیاسی و آن روزنامه ای که قرار بود با نام فرهنگ فرهی و منصور انوری و من منتشر شود و شایعه پول گرفتن آقای بختیار از صدّام، چنان در محاصره می دیدم که خواب و آسایش را از من گرفته بود، در کار خود حیران و سرگردان شده بودم . . . بالاخره تصمیم گرفتم یادداشتی را ضمیمه اسنادی که قرار بود خانم شهین بختیار به پاریس ببرد خطاب به آقای دکتر بختیار بنویسم و در واقع تکلیف خود را با این کلاف سر درگمی که مرا داغون می کرد یکسره کنم. یکی دو روز بعد پیک دفتر سیاسی را با سلام و صلوات راهیِ پاریس کردیم.
پیک دفتر سیاسی به پاریس رسید و یکی دو روز بعد، آقای بختیار در یک مکالمه تلفنی، بیان نمودند که سرمقاله آماده شده برای انتشار در اولین شماره نشریه را به دقت خوانده و پسندیده اند. درباره دریافت پول از صدام حسین نیز به اینجانب چنین گفتند که: « آقای حسیبی، مبارزه خرج دارد، این پول را از صدام حسین به عنوان قرض دریافت کرده و در آینده نزدیک که ایران نجات خواهد یافت به او بر می گردانیم!. به ایشان عرض شد که آیا می توان ملت ایران را بدون اطلاع آن ها زیر چنین بدهکاری مالی قرار داد؟. آیا این وام غیر قانونی نیست؟ . . . ».
آنگاه نفسی عمیق کشیده، تمام نیرو، و تمام عزمم را برای گفتن این جمله جزم کرده و به ایشان گفتم بسیار متأسفم که کار ما به اینجا کشید، اجازه فرمایید آن نشریه و آن سرمقاله زیر نام من و آن دفتر سیاسی که مدت های مدیدی است با نام اینجانب فعالیت مبارزاتی داشته منتشر نشود. ایشان موافقت کرده و سنگ بزرگ و سنگینی که بر سینه ام بود برداشته شد. نشریه نیز با مسئولیت آقایان فرهنگ فرّهی و منصور انوری منتشر شد و خوشبختانه آن سه هزار دلار هم به حساب بانکی من وارد نشد.
قبل از اینکه درباره مأموریت و سرنوشت پیک اعزامی دفتر سیاسی لوس آنجلس بنویسم لازم است به چند جمله از یک نوشته ای در اینترنت که از سوی هواداران دکتر بختیار در «نهضت مقاومت» نوشته شده مراجعه کنم:

د 
حال، بر می گردیم به ماجرای آن خانم محترمی که همسر خود (افراسیاب بختیار که او را افول صدا می زد) رها کرده بود و آن مدارک سرّی را به پاریس نزد آقای دکتر شاپور بختیار برده بود:
شهین خانم را از آن پس تا به امروز هیچگاه ندیدم، اما یک روز را هیچگاه از یاد نمی برم. روزی را که افول سر به شانه ام نهاده بود و حِق حِق گریه سر داده بود. اشک آن مرد بختیاری روزهائی قبل از دقمرگ شدن از فراق یار، چنان روان شده بود که از الیاف پیراهنم عبور کرده و بر پوست تنم نشسته بود. . . . "رهبر مقاومت ملی ایران" در روزهای اوج "مقاومت" در برابر نظام ولایت مطلقه فقیه نگاهش با نگاه شهین در هم آمیخته بود و تاب "مقاومت" از دست داده بود . . .
دقایقی پیش لینک زیر را در اینترنت یافتم و پس از اینهمه سال صدای خانم "شهیندخت بختیار" را یکبار دیگر شنیدم که از قول یک وزیر پیشین دولت فرانسه در مصاحبه ای با رادیو زمانه گفته بود:
 ml
. . . فقط یه چیز میتونم بگم اونم یکی از وزرای فرانسوی را یادمه یه روز آمدند منزل ما و به همسر من گفتند که یک ملت بزرگی مثل ایران تعجب آوره که قرن ها میگذره که در یک مملکتی یک آدمی پیدا بشه که سرنوشت اون مملکته بتونه تغییر بده برای بهتر شدن و ایرانیان هم آدمای بسیار خوشبختی هسّن و هم آدمائی هستن که قدردان نبودند چون دو نفر در طی پنجاه سال در این مملکت بوجود آمد، و سرِ کار آمد و در صحنه سیاسی حاضر شدند و هردو اینها را قدرشونو ندونستند، یکی آقای دکتر مصدق بودند و یکی هم خودتون آقای دکتر بختیار این حرفی بود که یک سیاستمدار فرانسوی در اونروز زد و فکر می کنم گویا ترین چیزی که آدم بتنونه در مورد دکتر بختیار بگه همینه.  
آ