۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

سيمين دانشور!گوهری در آسمان ادبيات معاصر




سخنی با امیر صیاحی
 ع .ریحانی
امیر صیاحی عزیز سلام. توضیحت را در مورد تکذیب صمد فخری خواندم . امیر جان! ما همه در تار و پود عنکبوتی تشکیلاتی گرفتار بودیم که از دشمنی و کینهء اعضایش با هم تغذیە می کرد . حتما یادت هست که ابراز دوستی و محبت در آنجا چه گناه نابخشودنی بود و کسانی که به روی همرزمشان در عملیات جاری آب دهان می انداختند و فحاشی می کردند و بذر کینه و دشمنی می کاشتند ، چقدر ارج قرب پیدا می کردند . کسانی که از فرهنگ  لمپنیزم و فحاشانهء آنها امتناع می کردند به انحاء مختلف زیر تیغ می رفتند و تحت فشار قرار می گرفتند . شاید سالها بگذرد تا به عمق فجایعی که بر روح و روان ما گذشت پی ببریم . به یاد داری که هر کس به تیف می آمد چقدر روان پریش و افسرده بود . من خودم تا ماهها فقط می خوابیدم و خواب را بزرگترین نعمت خداوند برای انسان می دانستم . هنوز از افسردگی آن دوران رنج می برم . ما در مکانیسم ضد انسانی و جنایتکارانهء آن تشکیلات ضربه های فراوان دیدیم . من در روزهای اولی که در مناسبات بودم به حرفها و تلقینات آنها پوزخند می زدم و آنها را در دل به سخرە می گرفتم اما بعد از گذشت چهار سال وقتی می خواستم به تیف بیایم احساس گناه داشتم و فکر می کردم نکند اینها درست می گویند و کرهء زمین بین رجوی و خمینی تقسیم شده و هر کجا که برویم ناچاریم در زیر سایهء  هیولایی یکی از آنها نفس بکشیم ! القائات و مکانیسم های آنها در طول زمان انسان را از انسانیتش تهی می کرد . پسری در یگان ما بود که پدر پیرش را که از درد کمر دولا دولا راه می رفت مسخرە می کرد و به بقیه نشان می داد . آن پسر قبلا وقتی زیر بازوی پدرش را گرفتە بود و به او کمک کرده بود تحت برخورد تشکیلاتی قرار گرفته بود . امیر جان! کتابی هست به نام "انسان در جستجوی معنی" از "ویکتور فرانکل" ،همهء ما باید آن را بخوانیم . انسانها تحت فشار و زور و ترس ،رنگ عوض می کنند . انسانیتشان را از دست می دهند . اگر معدود انسانهایی چون "سعید جمالی" به این نقطه نرسیدند به نظر من به خاطر ایمانشان بود .این البتە یک نظر شخصی ست و به خاطر شناختی که از سعید دارم اینطور فکر می کنم

امیر عزیز ! به آدمها اجازه بدهیم که بترسند .این حقشان است . ما که نمی دانیم آنها چه پروسه ای از سر گذرانده اند .
آن حرفهایی که صمد راجع به سازمان و رجوی زده من هم شنیده ام . بگذاریم آدم ها خود انتخاب کنند . در بدو ورود به سازمان ما چندین ساعت از بچگی تا آن زمان را با جزئیات باید می نوشتیم و تحویل می دادیم . تازه از اول قلم و کاغذ می دادند که از نو بنویسیم . بسیاری از ما مسائل خصوصی و خانوادگی شان را نوشته اند و شاید نخواهند سازمان آنها را بر ملاکند . من بعد از گذشت این همه سال هنوز با اسم واقعی خودم مطلب نمی نویسم . ما آنقدر مسخ مکانیسم تشکیلات شده بودیم که یک لحظه این حقیقت ساده به ذهنمان نمی زد که : سرنگونی جمهوری اسلامی هدف نیست ، بلکه وسیلە است برای رسیدن به هدفی بالا و والا به نام استقرار دموکراسی و حقوق بشر . اگر این حقیقت ساده را می فهمیدیم دیگر نقض حقوق انسان برای رسیدن به سرنگونی را مشروع نمی دانستیم . امیرجان! نقد سازمان و انتقاد به مواضع ضد انسانی رجوی هدف نیست ،بلکه وسیله است برای شفاف کردن مواضع و سیاستها و جلوگیری از ادامهء اعمال آن سیاستهای ویرانگر و ممانعت از کشتن آن عزیزانی که در لیبرتی هستند . اگر کسی نمی خواهد در این افشاگری وشفاف کردن سیاست سازمان که به نظر من برای آیندهء ایران بسیار ضروری ست ،شرکت کند ، تصمیمش را محترم بشماریم . حال یا تهدید شده ، یا ترسیده ، یا تطمیع شده یا احساس می کند که این کار درست نیست ، به هر دلیلی . مقالهء حسین زنده گی را حتما خوانده ای . اینها وقتی مقاله می نویسند به طرز بسیار عجیب و غیر طبیعی و ناشیانه ای از کلمات مزدور و خائن استفاده می کنند . شاید بابت هر یک از این فحشها که نثار شما و ما می کنند ،پولی نصیبشان شود . قبلا یک مقاله به چشمم خورده بود در سایت محترم آفتابکاران . نویسندهء مقاله در ٢٨ خطی که نوشته بود ٢٩ بار از کلمهء خائن و مشتقات آن (خیانت ،خائنین ) استفاده کرده بود . و بعد برای اینکه آن را "فیکس" کند یک بار هم در پاورقی استفاده کرده بود .. در ایران دوستی دارم بعد از مدتها که با هم صحبت کردیم از کار و بارش پرسیدم ، گفت در یک شرکت به صورت موقت کار می کند و کارش تایپ کردن است . وقتی از او در مورد دستمزدش سوال کردم ، گفت بستگی دارد چند کلمه تایپ کنم . 
امیر جان اگر واقعا اینطور است مگر ما بخیلیم. ؟ این آدمها سالهای زیادی ازعمرشان را بی مزدو منت برای سازمان کار کردند ، حالا بگذار چیزی گیرشان بیاید . نگران نباش ، حقیقت آشکار می شود . چه ما بخواهیم وچه نخواهیم پرده می افتد و پس پرده نمایان می شود .

هر چه تیزتک باشی از عریضهء نطعت
دورتر نخواهی رفت  مثل اسب شطرنگی

رجوی هر چقدر که تیزتک باشد ، اسب سرکش زمان را که نمی تواند بگیرد . آمدن روز را که نمی تواند عقب بیندازد . با حقیقت که نمی تواند جدل کند .

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد

با ارادت به شما امیر عزیز و با آرزوی بهترینها برای شما
ع . ریحانی
در ضرورت سرخ شدن؛ نقدی بر «در ضرورت عبور از ستیز به تفاوت» فرخ نگهدار
 پارسا نیک جو

با خواندن نوشته ی فرخ نگهدار، منتشر شده در سایت رادیو زمانه، نخستین جمله ای که در ذهنم نقش بست، جمله ای از مارک تواین بود. جمله ای تکان دهنده و بیاد ماندنی، آن جا که می گوید: "انسان تنها حیوانی است که سرخ می شود و به این [ سرخ شدن] نیاز دارد." بی درنگ از خود پرسیدم، آیا هنگامی که فرخ نگهدار کلمات نوشته ی خود را تایپ می کرده و این دُر درّی را در پای خوکان می ریخته، لحظه ای اسیر وسوسه ی شرخ شدن، شده است؟ با اندکی تأمل در پرسش خود به یاد تعبیر مارکس از شرم افتادم، "شرم، نوعی خشم بر خویشتن است... شرم، انقلاب در خویش است." چنین بود که پاسخ پرسش خود را دریافتم، اگر نیاز به سرخ شدن مستلزم خشم بر خویشتن و انقلاب در خویش است، فرخ نگهدار دیری است که تن و جان را از  وسوسه ی سرخ شدن تهی کرده است. در واقع درست به همین دلیل است که وی می تواند در میانه ی طرح کیفر خواست داغ دیده گان و خونین جگران، چنین بی شرمانه از "زیان بار" بودن حقیقت و بیان حقیقت، و از سودمند و ضروری بودن "همزیستی ما و آن ها" سخن بگوید. با تکیه بر همین معیار و منطق سود و زیان است که وی در خطاب به نیکفر می گوید: « عیب بزرگ این تعبیر[ رژیم کشتار] از ماهیت جمهوری اسلامی این است که همزیستی «ما» با «آن ها» را ناممکن می ‌کند... حرف نیکفر که این جنایت ناشی از ذات حکومت است انسجام منطقی دارد ولی به شدت زیان‌بار است.» و در خطاب به گنجی نیز می گوید: « نسبت دادن کشتار ۶۷ به اعمال مخالفان فقط برای تشدید خصومت میان «ما» و «آن ها»‌ مفید است.» در واقع، شناخت ِ حقیقت و بیان آن، دغدغه ی ایشان نیست، آن چه برای وی مهم است، شناختی است که "همزیستی ما و آن ها" را ممکن کند.
حال باید دید این "ما و آن ها" در برگیرنده ی چه کسانی است که همزیستی میان آن ها، به آمال فرخ نگهدار تبدیل شده است. وی به روشنی در باره ی آن ها می گوید: « منظورم در این جا از «آن ها» مجموعه نیروهایی در درون جمهوری اسلامی است که تقویت و برتری ارکان جمهوریت این نظام را ممکن می ‌شمارند و حفظ نظام را ممکن‌ ترین وسیله برای حفظ امنیت کشور می‌ دانند.» ایشان درباره ی "مایی" که خود یکی از سخن گویان آن هستند، هیچ توضیحی نداده اند، شاید بتوان گفت منظور ایشان از "ما" مجموعه نیروهایی در بیرون جمهوری اسلامی است که تقویت و برتری ارکان جمهوریت نظام را ممکن می شمارند و حفظ نظام را ممکن ترین وسیله برای همزیستی ما و آن ها می دانند.
با چنین رویکرد ماکیاولیستی، اگر سودمند واقع شود حتا می توان به چهره آرایی  و روتوش تصویر ما و آن ها پرداخت. می توان آن چه را که هست، نیست و آن چه را که نیست، هست جلوه داد. چنان که ماکیاوللی در شهریار می نویسد: « نیازی نیست که شهریار به راستی همه ی خیم هایی [ سرشت/خوی] را که بر شمردیم دارا باشد. اما ضروری ست که به ظاهر بدان ها آراسته باشد.» فرخ نگهدار با چنین رویکردی است که مدعی می شود: « تصمیم به کشتار بیرحمانه مخالفان دو کارکرد کاملا مشهود داشته است: اولا به عاملان آن امکان داد که آیت الله منتظری و به دنبال او جناح چپ جمهوری اسلامی را به سهولت از راس قدرت، از دسترسی به مقام رهبری، محروم سازند؛ ثانیا کمک کرد که مخالفان جمهوری اسلامی در ذات آن چیزی جز یک «ماشین کشتار» نبینند... از روز اول تأسیس جمهوری اسلامی تا همین امروز همه کشتارها، از ۲۲ بهمن ۵۷ تا همین امروز، همین دو هدف را پی گرفته‌ اند.» پیش از هر چیز نخست باید به فرخ نگهدار و همراهان وی تبریک گفت، که با وجود تمام اعدام ها و کشتارهای تاکنونی، فریب جناح راست را نخورده اند و هم چنان به اصلاح جمهوری اسلامی امیدوارند. البته ناگفته نماند که ایشان نه فقط امیدوار، بل حتا  در اوج کشتارهای سال های 60، به روشنی گفتند که در پی "شکوفایی جمهوری اسلامی" اند و از در هم شکستن "جبهه ی متحد ضد انقلاب درتابستان شصت" به دست جناح چپ جمهوری اسلامی به عنوان پیروزی بزرگ یاد کردند. مهم تر آن که در سرکوب و معرفی جبهه ی ضد انقلاب در کردستان، آمل و... به نیروهای سپاه یاری می رساندند. دوم آن که وی نه تنها "جناح چپ رژیم" را از هم پیمانی و هم دستی در کشتارها تبرئه می کند، بل مهم تر آن که "آن ها" را نیز از قربانیان این کشتارها جلوه می دهد! و از دیگران نیز می خواهد به تصحیح نظر زیان بار خود بپردازند و از هم دستی و هم پیمانی کل نظام در این کشتارها سخنی نگویند!
سوم این که، اگر همین معیار و منطق سود و زیان و همزیستی را بخواهیم تا انتهای منطقی آن پی بگیریم، می توانیم بگوییم؛ با توجه به این حقیقت که جمهوری خواهان درونی نظام، از روز نخست تا فردای نیامده در همزیستی با جناح راست درونی نظام به حیات خود ادامه داده و خواهند داد. بنابر این به هیچ وجه به سود همزیستی جناح چپ و راست نظام و "ما" ی فرخ نگهدار نیست که  جناح راست نظام را به جناح کشتار و چرخ گوشت، تقلیل دهند. در نتیجه بر پایه ی گفته ی ایشان که بارها و بارها آن را تکرار کرده است، « در مصائبی که رخ می‌دهد، هم ما مسئولیم و هم مسئولین.»، می توان گفت کوشش گنجی برای مسئول جلوه دادن جان باخته گان چندان هم بی فایده نیست! هم چنان که خود  فرخ نگهدار نیز در بخشی از نوشته اش می کوشد، مردم را مسئول وقایع خشونت بار سال های 57 تا 60 جلوه دهد، و نقش حاکمان و دست گاه های سرکوبگر رسمی و غیر رسمی را در سازمان دهی خشونت ها، پنهان کند. در این باره فرخ نگهدار می گوید: « از روز ۲۲ بهمن – که نظام پادشاهی برچیده شد – تا اواخر سال ۱۳۶۰ که حکومت اسلامی نهادهای حکومت خود را بر پا ساخت، این قشرهای مردم بودند که سازمان‌ گر نظم اجتماعی بودند. در این سال ها بیشتر کشاکش‌ ها بعد اجتماعی دارد. در تهران دعوا دعوای غیر مذهبی‌ ها و بی چادر‌ها با مذهبی‌ ها و چادر به سرهاست. در ترکمن صحرا ترکمن‌ ها و شیعیان دو دسته شده‌اند و هر دو مسلح.  در نقده ترک و کرد یک دیگر را کشتند. در سنندج درگیری واقعا ناخواسته درگرفت.»  نخست این که،وی علاوه بر تبرئه ی حکومت و دست گاه های سرکوبگر رسمی و غیر رسمی آن، می کوشد پیکار همه جانبه ی سیاسی - طبقاتی آن سال ها را نه فقط به کشاکش های اجتماعی تقلیل دهد، بل به تحریف آشکار آن نیز می پردازد. آیا به راستی در تهران آن سال ها دعوا دعوای غیر مذهبی ها و بی چادرها با مذهبی ها و با چادرها بود؟ آیا کمیته و سپاه  و روحانیان با متحد کردن و بسیج نیروهای مرتجع و عناصر ناآگاه، در کشتار های ترکمن صحرا و نقده ، نقش اصلی را به عهده نداشتند؟ آیا می توان یورش گسترده ی نیروهای سرکوب گر به مردم انقلابی سنندج و قتل عام آنان را به پیامدهای یک درگیری ناخواسته کاهش داد؟ بله، چرا که نه! این تحریف ها و تبرئه ها برای همزیستی بین "ما و آن ها" مفیدتر از هر حقیقت زیان بار است!
فرخ نگهدار در نقد نوشته ی محمد رضا نیکفر می نویسد: « من مقاله‌ ی نیکفر را که خواندم حس کردم او را خوب می‌ فهمم؛ هم‌ چنانکه احساس و واکنش بازماندگان هزاران قربانی بی ‌گناهِ سوخته در تنورِ آدم کشی‌های دهه‌ی شصت را. اما از سوی دیگر، قضاوت او در باره‌ی میلیون‌ها فعال سیاسی، که صادقانه و صمیمانه و بر پایه‌ی باورهای نیک اسلامی، جمهوری اسلامی ایران را بنیان نهادند، نیز غیر‌منصفانه و ظالمانه است.» نخست این که، تصور این امر که فرخ نگهدار بتواند نوشته ی نیکفر و احساس بازمانده گان را بفهمد، برای من اگر نه غیر ممکن، بل بسیار دشوار است. دوم آن که  انقلاب ایران، اسلامی نبود، بل اسلامی اش کردند. به عبارت دیگر نیروی ارتجاعی اسلام سیاسی در دل یک جنبش انقلابی، مجال فعال شدن یافت. درغیاب هژمونی و بدیل انقلابی، با اتکا به امکانات و ظرفیت های تشکیلاتی- تبلیغاتی از پیش داشته و آن چه در اختیارش گذاشتند، فرصت تبدیل شدن به نیرویی هژمونیک را به چنگ آورد. سرانجام نیز با توجه به ظرفیت های ضد کمونیستی و ضد انقلابی اش، گواهی تولد اش را سرمایه جهانی صادر کرد. سوم این که، استقرار و تثبیت ضد انقلاب اسلامی، در گرو سرکوب تداوم و تعمیق انقلاب و بازسازی نظم و نظام سرمایه بود. بدیهی است که استقرار چنین نظم و نظامی، آن هم در موقعیتی که سیاست̊ توده ای و توده̊ سیاسی شده بود، جز با سیاست ترور و سرکوب ممکن و میسر نبود. به همین دلیل نخستین دغدغه ی ضد انقلاب حاکم از فردای پس از قیام بیست و دوم بهمن، خلع سلاح توده ها و تشکیل دست گاه های سرکوب ویژه ی خود بود. محسن سازگارا در همین باره می گوید "روز بیست و سوم بهمن، آقای لاهوتی  نزد آقای خمینی رفت و از ایشان حکمی برای جمع آوری سلاح های تهران گرفت. یک هفته بعد نیز طرح تشکیل سپاه پاسداران را نهایی کردیم". سپاهی که به گفته ی رفسنجانی "آثار مثبت تأسیس آن، درگیری موثر با نیروهای شورشی ضد انقلاب بود... کانون های فتنه در خوزستان، که خلق عرب ایجاد کرده بود، کردستان، ترکمن صحرا، بلوچستان و جاهایی دیگر با حضور فرزندان سپاه متلاشی و منهدم شد".  بنابر این، سیاست سرکوب و ترور، نه سیاستی واکنشی ، بل تنها سیاست مطلوبی بود که می شد، در آن شرایط انقلابی، با توسل بدان به سرکوب نیروهایی که خواهان تداوم و تعمیق انقلاب بودند پرداخت. در واقع اگر بخواهیم منصفانه و صمیمانه داوری کنیم باید بگوییم، قهرانقلابی توده و نیروهای انقلابی، که خواهان تداوم و تعمیق انقلاب بودند، پاسخی واکنشی به قهر سازمان یافته و آگاهانه ی ضد انقلاب اسلامی بود. چهارم این که، آن میلیون ها فعال سیاسی، تشنه ی آزادی و عدالت و استقلال بودند، و هیچ تصویر و تصوری از حکومت اسلامی نداشتند تا خواهان تأسیس آن شوند. مهم تر این که، آن باور های اسلامی  که راهبر بنیان گذاری جمهوری اسلامی شد، نه نیک بود و نه صمیمانه و صادقانه. آیا ایده ی ولایت فقیه، آپارتاید جنسی، سنگ سار، قصاص و بریدن دست دزد و به طور کلی شرعی کردن قوانین مدنی، جزایی و کیفری، از باورهای نیک اسلامی بود؟ آیا مفسد فی الارض، محارب با خدا و باغی خواندن نیروهای سیاسی از باورهای نیک اسلامی بود؟ آیا اعمال تبعیض های ملی، مذهبی و فرهنگی از باورهای صادقانه و صمیمانه ی اسلامی بود؟ به یاد آورید که حتا، صفتی که در آن زمان الله را با آن وصف می کردند، رحمان و رحیم نبود، بل قاسم الجبارین بود.
فرخ نگهدار در ادامه می نویسد: « نیکفر در عمل آن‌ چه که آن ها ساختند را – از سر غیظ، غیظی کاملا قابل فهم، و نیز با ولنگاری – به «رژیم کشتار» تقلیل می ‌دهد. دیرزمانی است که نیکفر دیگر دوست ندارد ببیند که آنچه او آن را به سادگی «رژیم کشتار»می ‌بیند، از چشم کسانی که آن را ساختند، از چشم هزاران فعالی که در تمام شبانه ‌روز برای تصحیح آن کوشیده‌ اند و می ‌کوشند، نه یک چرخ گوشت، که ممکن‌ ترین مسیر به سوی استقلال و آزادی و عدالت، با مشارکت همین توده‌های مردم عادی ایران بوده است.» نخست این که، در این شکی نیست که نیکفر با تقلیل رژیم اسلامی به رژیم کشتار مرتکب خطا شده است. شما درست می گویید رژیم اسلامی فقط رژیم کشتار نیست، بل رژیم سلب حق حاکمیت مردم، فقر و فلاکت توده ای، بینوا سازی و بهره کشی گسترده از کارگران، آپارتاید جنسی، تبعیض ملی و مذهبی، تاریک اندیشی و... نیز هست. دوم این که، مشکل شما این است که نمی توانید ببینید روز به روز جامعه ی ما به همت این سازنده گان و اصلاح کننده گان، وابسته تر و دربند تر و ناعادلانه تر می شود، نه مستقل تر و آزادتر و عادلانه تر. آن چه ما نمی بینیم ظرفیت و امکان اصلاح رژیم نیست، بل ظرفیت و امکان دموکراتیک شدن و آزاد شدن و عادلانه شدن رژیم است.
فرخ نگهدار در ادامه می نویسد: « قضاوت از دشوارترین کارهاست؛ نه به این دلیل که وجدان آدمی توان تشخیص نیک و بد را ندارد؛ بلکه به این دلیل که از همان لحظه که تو تن می‌دهی که «من» و «دیگری» وجود دارند و متفاوت‌اند، از همان لحظه «خود» و «دیگری» را از دست‌یابی به حقیقت مشترک، از دست‌یابی به تعبیر واحدی از تاریخ، از آن چه رخ داده است، و از قضاوت همه‌پذیر در باره‌ی آن محروم می‌کنی و این کار ناگزیر است.» این شبه استدلال فلسفی فرخ نگهدار مرا به یاد پاسخ وی به مصباح یزدی در آن مناظره ی تلویزیونی در هنگامه ی کشتار و سرکوب سال شصت انداخت. همان مناظره ای که شرکت کننده گان برای اثبات وفاداری خود به رژیم اسلامی، ملزم به حضور در آن بودند. در آن مناظره فرخ نگهدار برای اثبات علمی بودن دیالک تیک به جدول مندلیف در فیزیک اشاره کرد، جدولی که طبری به وی یاد آوری کرد در شیمی است نه در فیزیک. اکنون نیز چنین به نظر می رسد که ایشان درباره ی "من" و "دیگری" و "تفاوت" چیزکی شنیده است. اما دریغا که معنا و جایگاه طرح این مفاهیم را به درستی درنیافته است. ایشان مدعی است، مشکل ما این است که " من و دیگری وجود دارند و متفاوت اند"، در صورتی که درست بر خلاف باور ایشان، مشکل ما این است که "من" "حضور دیگری" را درک نمی کند، "صدای دیگری" را نمی شنود، "دیگر بوده گی ِ دیگری" را پاس نمی دارد و ارج نمی نهد. مشکل این است که "من" اسیر خیال خام "فنای دیگری در من"، یا "فنا شدن من در دیگری" است. مشکل آن است که  پذیرای "تفاوت" نیستیم. بر خلاف تصور فرخ نگهدار مشکل ما این نیست که به حقیقت مشترکی دست نیافته ایم یا به تعبیر واحدی از تاریخ نرسیده ایم، بل مشکل ما همین سودای به حقیقت مشترک رسیدن و به تعبیر واحدی از تاریخ رسیدن است. دموکراسی در حوزه ی عمومی، زمینه ساز دست یابی به توافق های تعارضی است، نه حقایق مشترک و تعابیر واحد.

خاطرات خانه زندگان (۳۱)
تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما می‌گذرد.  
در قسمت پیش به بند دو و سه زندان قصر، کتاب انقلاب (شورش) اثر مصطفی شعاعیان، برخورد اسدالله لاجوردی با سعید سلطانپور، کفری شدن یدالله خسروشاهی سر این موضوع، مصاحبه خلیل فقیه دزفولی در تلویزیون، دستگیری وحید افراخته و واکنش غلامرضا جلالی بعد از اینکه به کمیته مشترک رفت و وحید را دید و... اشاره نمودم. قرار شد از آن بند همراه با دانش آموزی که هم اسم خودم بود و مثل من ملی‌کشی می‌کرد به بند «یک و هفت و هشت» منتقل بشویم.
...
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت. (آدرس ویدیو پایین مقاله است.)
 
چه کسی می‌خواهد، من و تو ما نشویم...
نگهبان زندان ما را برد زیر هشت و بعد از کمی معطلی تحویل «سروان نعیمی» داد. سروان نعیمی از روی کاغذ کوچکی یک شعر خواند و سپس ما را نصیحت کرد که در بند سرمون به کار خودمون باشه و گفت این کاغذ در جیب یک زندانی پیدا شد که قرار بود مرخص بشود و نشد. مواظب باشین کار دست خودتون ندین خودتون را قاطی چیزایی که نباید بکنین، نکنین.
ببینین اینجا نوشته: چه کسی می‌خواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد. مردان حق زندانند یا کشته در میدان‌اند. اولاً زنان هم زندانند در ثانی کی گفته شما حق هستید و ما باطل، ثالثاً بیشتر بازداشتی ها در زندانند. کشته در میدان نیستند.
عاقل باشین سرتون را بیاندازین پایین زندونی تون را بکشین. انشالله ملی‌کشی شما هم تموم میشه و میرین دنبال کار و زندگی‌تون و بعد با خنده گفت ماییم که همیشه اینجا هستیم. نگهبان ما را با خودش برد و دم در بند گفت والله بالله مقامات زندان حق دارند که سختگیری می‌کنند و کسی را آزاد نمی‌کنند.
...
وارد بند یک و هفت و هشت که در مجموعه واحدی بود شدیم و بچه ها همه دورمون جمع شدند. می‌گفتند مدتهاست هیچ زندانی جدیدی به این بند نیامده و از اخبار کمیته، اوین یا بندهای دیگر قصر بی اطلاع مانده‌ایم.
 
گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ می‌خوای بکن، می‌خوای نکن 
کمی بعد، وکیل بند سر رسید و من و آن دوست را که با هم آمده بودیم صدا زد. سپس تخت ما نشان داد و او هم نصیحت افسر نگهبان را تکرار کرد که سرتون به کار خودتون باشد و رفت. تخت کناری من یک زندانی عادی دوست داشتنی بود به اسم «جیمی» که روی تختش دراز کشیده بود و داشت آوازی را خیلی غم‌انگیز زمزمه می‌کرد. بااینکه صداش خوش نبود اما به دل می‌نشست.
بیا تا گندم یک خوشه باشیم. بیا تا آب یک رودخونه باشیم...
معمولاً در زندان‌های سیاسی تک و توکی زندانیان عادی هم بودند. فروشگاه زندان را اداره می‌کردند یا کارهای دیگر. البته خبرچین هم بینشان بود.
ما آن پیرمرد زحمتکش اینجوری نبود و این وصله‌ها بهش نمی‌چسبید.
کارش این بود که غذای زندانیان را در جند نوبت از آشپزخانه به بند بیآورد و او نفس زنان می‌رفت و می‌آمد و این کار را می‌کرد. اول یک بقچه‌ای را جمع و جور می‌کرد و مثل یک توپ کوچک روی سرش می‌گذاشت و یعد سینی‌ بزرگی را که روی آن کاسه های غذا بود روی اون قرار می‌داد و می‌آورد به بند. هی می‌رفت و برمی‌گشت. مسئولین زندان مانع کمک دیگران می‌شدند و غذا هم با دیگ داده نمی‌شد که خودمان تقسیم کنیم.
...
سلام و علیک کردم. از پیش هم که در همین بند بودم همدیگر را می‌شناختیم. بلند شد و بعد از روبوسی و چاق‌سلامتی نشست. می‌دونست ملی‌کشی می‌کنم ولی حرفی نزد. کمی بعد دیدم با دستهایش به لبه تخت می‌زند و به اصطلاح رنگ گرفته و آهنگ می‌زند. شاید می خواست به این ترتیب اندوه زندان را کم کند.
یواش یواش ترانه موزونی را می‌خواند. دید نگاش می‌کنم گفت از «مرتضی احمدی» است. می‌شناسیش؟ نصف عمرت به فناست اگه اونا نشناسی. نمی‌شناختم. گفت بابا روحوضی می‌خونه. پس شماها چی‌چی می‌دونین؟
گفتم لطفاً بلند بخون. دوباره رنگ گرفت و تعدادی از بچه ها هم دورمون جمع شدند. سه چهار نفر که توی باغ این ترانه بودند (و شاید جیمی قبلاً براشون خوانده بود) سئوال‌های ترانه را موزون جواب می‌دادند.
ـ گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ بچه ها جواب می‌دادند می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ شکوه از بخت بد اختر بکنم یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ توی استخر محبت بپرم یا نپرم؟
 می‌خوای بپر، می‌خوای نپر
ـ دو سه ته تا پشتک و وارو بزنم، یا نزنم؟
 می‌خوای بزن، می‌خوای نزن
ـ لاستیک عشقتو پنچر بکنم یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ فوت قایم تو سماور بکنم، یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
- چای از بهر شما دم بکنم یا نکنم؟
می‌خوای بکن، می‌خوای نکن 

در گاراژ دلو وا بکنم، ‌یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ ماشین عشقمو توش جا بکنم، یا نکنم؟
 می‌خوای بکن، می‌خوای نکن
ـ آه و فریاد به افلاک بکشم، یا نکشم؟
 می‌خوای بکش، می‌خوای نکش
ـ سینه‌ دردکشم را بدرم یا ندرم؟
 می‌خوای بدر، می‌خوای ندر
ـ این که نشد راهنمایی ببَم؟
به حق ِ حق همینه
ـ این که جواب دل دیوونه نیست.
 به حق حق همینه
ـ این که جواب جیمی بیچاره نیست.
 به حق حق همینه...همینه...همینه 
سر و کله وکیل بند پیدا شد. متفرق شدیم و رفتیم توی حیاط.
 
سرتیپ زندی پور آدرس خودش را به سیمین تاج جریری داده بود
بچه ها از اخبار آن روزها (ترور سرتیپ رضا زندی پور رئیس کمیته مشترک، ترور دو مستشار نظامی آمریکایی و کشته شدن حسن حسنان و...) می‌پرسیدند که شما چی در این باره شنیدین؟ دانسته های من و آن دوستم که با هم اومده بودیم اضافه بر آنچه در روزنامه‌ها چاپ شده و آنها هم خوانده بودند، نبود.
دوازدهم تير ماه ۱۳۵۴ در عملیاتی که هدف آن ترور «دونالد اربوتا » سفیر ایالات متحده در ایران بود، حسن حسنان مترجم سفارت آمریکا، اشتباهاً هدف قرار گرفته بود. 
در مورد سرتیپ زندی‌پور هم که بعد از سپهبد جعفرقلی صدری هدایت کمیته مشترک را پیش می‌برد روزنامه‌ها نوشته بودند خرابکاران وی را ۲۷ اسفند سال ۱۳۵۳ در خیابان فرح شمالی [سهروردی] جلوی فرزند خردسالش ترور کردند. زندی پور محافظ نداشت و تنها یک پاسبان میانسال شهربانی به نام عطوفی راننده وی بود.
...
اولین اعلامیه‌ای که فاقد عبارت «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران» بود، بعد از کشته شدن سرتیپ زندی پور منتشر شد. اعلامیه مربوط به این عملیات آیه «فضل‌الله المجاهدین علی‌القاعدین اجراً عظیماً» را هم که در واقع آرم سازمان بود نداشت.
...
اینطور که گفته شده سرتیپ زندی پور آدرس و شماره تلفن خودش را به یک زن زندانی (سیمین تاج جریری) که دانشجو و معلم بود و آزاد می‌شد، می‌دهد که اگر با مشکلی روبرو شد با او در میان بگذارد. گویا از همین طریق ردش را برای ترور پیدا می‌کنند.
 سیمین تاج جریری، ۲۵ مهر ۱۳۵۵ در خیابان نهم آبان تهران (منشعب از انتهای خیابان گرگان)٬ در درگیری با ساواک زخمی شد و در بیمارستان جان باخت. اگر اشتباه نکنم وی دختر دایی وحید افراخته بود.
...
بعد از انقلاب، بهمن نادری پور (تهرانی بازجوی ساواک) تصریح نمود مقام زندی پور بیشتر تشریفاتی بود و عملاً سرپرستی کمیته مشترک را رضا عطارپور (حسین زاده) و دو معاون وی محمد حسن ناصری (عضدی) و پرویز فرنژاد (دکتر جوان) به عهده داشتند
 
عملیات بزرگ برای بستن دهان منتقدین
ترور دو مستشار نظامی آمریکا هم ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴ در تهران به وقوع پیوسته بود.
بعدها روشن شد هر دو عملیات توسط جریان تقی شهرام انجام شده و مخالفین‌شان می‌گفتند آنان با عملیات بزرگ عملاً نقد منتقدین خودشان را می‌خواستند بی اثر کنند.
البته دلائل دیگری هم می‌توانست توسل به عملیات بزرگ را توضیح دهد. انجام عملیات توسط چریکها، بحث پیشتاز بودن «مجاهدین» را زیر سئوال برده و باعث تقلیل پایگاههای حمایتی و بویژه دانشجویان شده بود.
عملیات بزرگ ضمناً سکوت یکساله را می‌شکست و تبلیغات رژیم را خنثی می‌کرد که «خرابکاران تمام شده‌اند.»
ضمناً انتظار می‌رفت عملیات بزرگ دید شوروی و کشورهای بلوک شرق را هم نسبت به سازمان تصحیح کند. اما بالاتر از همه، تصور می‌شد عملیات بزرگ، حاکمیت مرکزیت مارکسیست شده را تثبیت می‌کند (که نکرد) و جلو انتقاد افراد مخالف و مقاوم را می‌گیرد (که نگرفت)
بگذریم که عملیات بزرگ، جنب و جوش بزرگ طرف مقابل (ساواک) را هم بهمراه می‌آورد که در نظر گرفته نشده بود. پیامدهای آن عملیات از جمله قتل بیژن جزنی و کاظم ذوالانوار و... و روی کار آمدن امثال «سجده ای» در کمیته مشترک بود که بگیر و ببند را به اوج رساند...
...
به ترور دو مستشار آمریکایی برگردیم. در حوالی قیطریه، یک تیم عملیاتی به فرماندهی وحید افراخته، اتومبیل حاوی دو مستشار نظامی نیروی هوایی آمریکا به نام «سرهنگ شِفِر» و «سرهنگ ترنر» را محاصره می‌کنند. همزمان با کوبیده شدن سپر یک وانت بار به اتومبیل مورد نظر از عقب، اتومبیل دیگری راه را از جلو می‌بندد و سه نفر از اعضای تیم (وحید، محسن خاموشی و محمد طاهر رحیمی) پیاده می‌شوند و به راننده ایرانی مستشاران دستور می‌دهند کف اتومبیل بخوابد و سپس دو مستشار را به گلوله می‌بندند.
کیف‌های دستی دو مستشار مزبور که اسناد و مدارک بسیار با ارزشی داشت ضبط شده بود و کیف‌هایی مشابه آن که در واقع تله انفجاری بوده در ماشین گذاشته می‌شود تا ساواکیها وقتی سراغ ماشین می‌آیند بردارند و منفجر شود.
بعدها که وجید افراخته دستگیر شد روزنامه‌های رژیم نوشتند وی اعتراف کرده که اسناد و مدارک مزبور برای تحویل به دولت شوروی و جلب پشتیبانی آن دولت، به خارج از کشور ارسال شده‌است.
 
راستی راستی وحید سقوط کرده است؟
در بند یک و هفت و هشت آنچه را در مورد وحید افراخته از غلامرضا جلالی شنیده بودم کسی نمی‌دانست. چون کسی به آن بند مدتها نیامده بود.
یادم هست که همه از ایمان و اعتقاد راسخ وحید صحبت می‌کردند و اینکه مثل صحابی حضرت رسول می‌ماند. این را بعدا از حاج شعبانی (حسین علی شعبانی) هم، شنیدم. پیرمرد باصفایی که با او و مجاهدین رابطه داشت و خیلی هم شکنجه شده بود. حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست.
...
با «اصغر شریفی» دانشجوی دانشکده نفت آبادان که انسان صمیمی و پاکی بود عیاق بودم. یکروز برایش تعریف کردم بعد از دستگیری وحید افراخته، غلامرضا جلالی را که در درگیری گلوله خورده بود از بند دو و سه به کمیته بردند. غلامرضا در بازگشت گفت وحید را دیده و گفت وی (وحید) مارکسیست شده است. اصغر یکمرتبه براق شد و گفت وحید افراخته؟ گفتم بله. گفت این غیرممکن است.
گفتم اصغر جان همه چیز ممکن است. البته اصغر حق داشت. در آن شرایط هر کس دیگری هم جای او بود همین جور نظر می‌داد. یکی از بچه ها گفته بود راستی راستی وحید سقوط کرده است؟ یعنی میشه چنین چیزی؟
...
با مهدی غنی هم در این مورد صحبت کردم و هردو مدتی به فکر فرو رفتیم. مهدی انسان خیلی دوست داشتنی بود. با هم کتاب می‌خواندیم. متین و باسواد بود و از او می‌آموختم. همچنین از اصغر شریفی. اصغر مهندسی نفت می‌خواند و بعد از انقلاب در محیط کار یکی از چشمانش را از دست داد.
 
در زندان اخبار عجیب و غریب کم نبود.
سرهنگ زمانی به یکی از بچه‌ها گفته بود مردم شاه دوست ایران رحم به خرابکاران نمی‌کنند و اگر دستشان برسد خرابکاران را با دیلم هم شده می‌کشند.
حالا، فکر می‌کنم جدا از موقعیت شغلی سرهنگ زمانی و اینکه او پلیس سیاسی بود و قاعدتاً در جریان اخباری این چنین قرار داشت، «ناصر نوذری» (رسولی بازجو) هم مستاجر خانه‌اش بود و لابد از وی نیز آنچه را می‌گفت شنیده بود.
معمولاً اینگونه اخبار اشاره به وقایع اتفاقیه داشت و همه اش خالی بندی نبود. برخی می‌گفتند اشاره سرهنگ زمانی، مربوط به «علیرضا شهاب رضوی» همسر «زهرا آقانبی قلهکی» است که گویا پس از ازدواج، بدون توضیح به خانواده با همسرش مخفی شده بود و خانواده اش تصور می‌کرد دخترشان دزدیده شده است و به این در و آن در می‌زدند.
۲۶ خرداد سال ۵۳ عمه زهرا با دیدن «علیرضا شهاب رضوی» که وی را می‌شناخت در خیابان داد و فریاد راه می‌اندا‌زد و ضجه‌کنان همه را به کمک می‌طلبد.
«مردم کمک کمک، به فریادم برسید، این فرد دختر ما را دزدیده...» خیلی شلوغ می‌شود و تعداد زیادی جمع می‌شوند. علیرضا که بیم دستگیری توسط ساواک را هم داشته، به محلی که چند کارگر در حال بنایی بودند پناه می‌برد و کارگران تحت تاثیر گریه‌زاری‌ های آن زن، به جان علیرضا شهاب رضوی می‌افتند و با دیلم او را می‌کشند.
زهرا آقانبی قلهکی هم ۲۹ آذر ۵۵ در درگیری جان باخت...
 
وحید افراخته قرار بهرام آرام را سوزاند اما...
چندی بعد از کمیته مشترک نفرات جدیدی به بند آوردند و همه جا صحبت از وحید افراخته شد. با اصغر شریفی کارگری می‌دادیم.
گفت محمد، آنچه در مورد وحید گفته بودی درست است. در بند همه صحبتها پیرامون همکاری مختارانه و آگاهانه وحید است و حتی گفته شده او زیر پای مرتضی صمدیه لباف هم نشسته تا وی را به پشیمانی و تسلیم بکشاند.
گفتم ولی وحید درآغاز مقاومت زیادی کرده و حتی قرار بهرام آرام را سوزانده است. هر چند بعداً از این کار خودش پشیمان شده است.
گفت این حرفها چیه، وحید در بازجویی‌ها هم شرکت می‌کنه...
...
از مرتضی نبوی هم که بعد از انقلاب وزیر پست و تلگراف شد آنچه اصغر گفت شنیده بودم. از مصاحبه خلیل فقیه دزفولی خیلی متأثر شده بود. پرونده مرتضی نبوی هم یه جورایی به مجاهدین مربوط می‌شد. عبدالمجید معادیخواه نیز خیلی ناراحت بود. به یکی از دوستانش چیزی به این مضمون گفته بود که گرچه مصاحبه خلیل غم‌انگیز بود اما از سوی دیگر قابل انتظار هم بود که سازمان به اینجا کشیده شود و من از اینکه می‌دیدم پیش بینی‌های خودم تاحدودی درست از آب درآمده، کمی خوشحال شدم.
...
روزهای بعد باز هم تازه وارد داشتیم و اخبار جدیدتر رسید. 
لطف الله میثمی، حسن صادق، علی خدایی صفت، مهدی رئیس دانا، عباس همایون‌نژاد، حسن رحیمی، حسین ابریشمچی، حسن طهماسبی، مسعود عدل، حسین ذوالفقاری، احمد افشار، محمد مهاجری، ابوذر ورداسبی و خیلی های دیگر در بند ما بودند. من از آنان بسیار آموختم. حسن صادق سراپا اخلاق و یکپارچه انسان بود. نه تنها حسن، بقیه نیز شور آزادیخواهی و عدالت طلبی داشتند.
در رابطه با تظاهرات هفدهم خرداد سال ۵۴ (در قم)، طلبه های زیادی دستگیر شده بودند. یکی از آنان ابوالفضل شکوری بود. دوست خوب و باسوادی که با هم کتاب می‌خواندیم. یکی دیگر هم ...شجاعی نام داشت. طلبه برنا و دلیری که بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست و تیرباران شد. تقی زشتی، ابراهیم سولگی، قربانعلی درزی، احمد محدث، مروی سماورچی، قربانعلی نعیم آبادی و جلال گنجه ای هم آنجا بودند و مسئله روز داستان وحید افراخته و شهرامیزم حاکم بر سازمان بود.
 
فقط مجید شریف واقفی سوزانده نشده است
صحبت از «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» می‌شد که تقی شهرام و دوستانش مهر سال ۵۴ انتشار داده بودند. نقدی که به دین سنتی شده بود واقعی و ارزشمند بود بخصوص که به پرسشهای جدی فلسفی دامن می‌زد و ایجاد تأمل می‌کرد...
در بیانیه از مقاومت وحید افراخته و خیانت صمدیه لباف هم صحبت شده بود و اینکه مجید شریف واقفی خائن شماره یک است. آذر ۵۳ نیز مقاله‌ای به صورت نشریه داخلی با عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافراشته‌تر سازیم» تهیه کرده بودند که با اشاره صریح به مارکسیست شدن اکثر اعضای سازمان، دلایل این تغییرات اشاره می‌شد.  پیش از آن (عید ۵۳) «جزوه سبز» را که روی کاغذ سبز رنگ، کاغذ پوست پیازی تایپ شده بود (که بشود زود سوزاند)، منتشر کردند که یکی از محورهايش تکامل مادی جهان بود. (ايدئولوژی سازمان روی تکامل قرار دارد و اين تکامل مادی است و از تکامل مادی به تکامل ابزار توليد و سپس به ماترياليسم تاريخی می‌رسيم...)
...
به دلیل مخالفت مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف و... ـ با انحراف ایدئولوژیک و چاپ مقاله پرچم که اعلام صریح تغییر ایدئولوژی در سطح سازمان بود. مرکزیت سازمان در اسفند ۵۳ تصمیم به ترور آن‌ها می‌گیرد و صحبت از این می‌شود که ممکن است فردا پس فردا اینها سردمدار یک جریان ارتجاعی مثل فلانژیستها بشوند...
بهرام آرام گفته بود مجید شریف واقفیبدون اطلاع سازمان يک گروه در دل سازمان تشکيل داده و به لحاظ آئين نامه تشکيلاتی خائن و حکمش اعدام است.
...
مسئله اصلاً این نیست که چرا عده‌ای به مارکسیسم گرویدند. تغییر عقیده و نظرگاه، حق شناخته شده هر انسانی است. داستان این بود که رهبری جریان جدید با برخوردهای ناصادقانه و تزریق و تحمیل نظرات خودش، تاب تحمل منتقدین را نداشت و برایشان پرونده سازی می‌کرد و پاپوش می‌دوخت. سنت پلید این خائن است و آن مزدور، از زمان تقی شهرام در سازمان باب شد.
...
بعد از آنکه وحید افراخته اقدام به ترور صمدیه لباف نمود و او زخمی شد و بیمارستان رفت ساواک خبردار شد و صمدیه گیر افتاد.
جالب (یا دردناک) اینجاست که ساواک از مرتضی صمدیه لباف تا زمانی که وحید دستگیر نشده بود همه اطلاعات را نداشت و با دستگیری و تک‌نویسی های وحید بود که مجدداً زیر ضرب رفت.
بعد ها وحید افراخته اظهار داشت که صمدیه لباف می‌توانسته (در صحنه درگیری) وی را هدف بگیرد ولی این کار را نکرده و هدفش فراری دادن او بوده است.
وقتی که در ساواک از صمدیه پرسیدند تو که تیر اندازی ات در سازمان معروف است چرا وحید را نکشتی؟ جواب داده بود : ما مثل آنها نامرد نیستیم.
...
در بیانیه تغییر مواضع که جریان تقی شهرام انتشار داد، ساواک در مورد صمدیه لباف به پرونده جدیدی رسید و او را زیر ضرب برد.
چه ضرورتی داشت تقی شهرام در مورد وی که در کمیته مشترک ضدخرابکاری شکنجه می‌شد، خبری را انتشار دهد که برای ساواک نامعلوم بود؟
«صمدیه لباف به احتمال بسیار زیاد از طرف دشمن نیز به دلیل شرکت در یکی دو واقعه نظامی از جمله شرکت در واقعه اتفاقی کشته شدن مأمور ژاندارمری که به دنبال جستجوی مواد مخدر قصد بازرسی او را در مسجد هاشمی داشت محکوم به اعدام خواهد شد. (این وقایع لورفته است) »
(بیانیه تغییر مواضع...پاورقی شماره یک)
...
یاد حسن صادق بخیر که بارها می‌گفت:
آیا واقعاً راپورت فوق، اطلاعات سوخته بود و ساواک از آن اطلاع کامل داشت؟ نه. این وقایع لو نرفته بود. حالا فرض کنیم چنین باشد. خب، طرح این مسئله چه ربطی به اعلام مواضع ایدئولوزیک داشت؟
...
بچه های زندان می‌گفتند بهرام آرام پس از تغییر ایدئولوژی سازمان در ملاقاتی خصوصی آیت‌الله طالقانی را ـ که او را مورد اعتراض قرار داده بود ـ تهدید به قتل کرده است. اینکه این مسئله واقعی است یا نه اطلاع ندارم. اما آنطور که از سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی (تیر ماه ۱۳۵۹) در مدرسه علمیه چیذر ( در شمال شرق تهران) برمی‌آید، آیت‌الله طالقانی (و ایشان) از تغییر موضع سازمان ناراحت شده و به رابطین سازمان (بهرام آرام و...) اعلام می‌کنند که از این پس، هیچ گونه کمکی و حمایتی از جانب آنان و دوستانشان به سازمان نخواهد شد.
واکنش آیت‌الله لاهوتی و...هم غیر از این نبود.
...
زندانیان سیاسی در آنزمان از ترور محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) که در ۱۶ مهر ۵۲ واقع شده بود، بی خبر بودند. هیچکس خبر نداشت. خانواده‌اش هم فکر می‌کردند توسط ساواک کشته شده و بعد از انقلاب موضوع را با آیت‌الله طالقانی در میان گذاشتند...
گویا زمانیکه رضا رضایی در رهبری سازمان بود تصمیم به حذف وی گرفته می‌شود و چند ماه بعد از شهادت رضا توسط بهرام آرام، با همکاری وحید افراخته و سیمین صالحی انجام می‌شود.
«محسن فاضل» در قم محمدجواد پورسعیدی را می‌بیند و به اسم گفتگو و بیا تا کارت را درست کنیم تا به خارج بروی و... وی به خانه ای در خیابان حشمت الدوله برده می‌شود... و در زیرزمین خانه، بهرام آرام (علی) از پشت سر به او شلیک می‌کند و بعد جسد را قطعه قطعه می‌کنند و با ماشینی که رانندگی ‌آن با سیمین صالحی بوده، به بیابان (اطراف سرخ حصار اول جاده آبعلی) می‌برند و می‌سوزانند... (متاسفانه این‌ها شایعه نیست.)
محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) سال ۱۳۴۵ توسط محمد حنیف‌نژاد عضوگیری شده بود. وی از افرادی بود که پس از ضربه شهریور ۱۳۵۰ متواری شد. گفته می‌شود رضا رضایی بعد از فرارش از زندان به مدت دو ماه خانه سازمانی وی مخفی بود.
...
مورد فوق به کنار، تا بعد از انقلاب قتل و شکنجه مرتضی هودشتیان توسط محسن فاضل (دهم آبان ۵۳) یا ترور علی میرزا جعفر علّاف معروف به پرویز توسط جمال شریف‌زاده شیرازی، همچنین کشته شدن محمد یقینی (تابستان ۵۵) از پرده برون نیافتاد. زندانیان تنها از قتل مجید شریف واقفی و ترور صمدیه لباف خبردار شدند و بعدها گفته شد قرار بوده سعید شاهسوندی و عبدالرضا منیری جاوید (مغز الکترونیک سازمان) هم ترور شود. (که نمی‌دانم صحیح است یا نه)
...
اینکه پیشتر، خود صمدیه و مجید هم، در کنارزدن خونین این و آن دخالت داشته اند، از قبح برادرکشی نمی‌کاهد.
(در صفحه ۱۵ اطلاعیه‌ای که جریان تقی شهرام مهر ماه ۱۳۵۷ منتشر کردند از ترور علی میرزا جعفر علاف و جواد سعیدی دفاع کردند و مدعی شدند که این دو قصد معرفی خود به ساواک را داشته اند. اینکه چقدر این مسئله واقعی است من اطلاع ندارم.)
 
تهدید به انتشار گزارش انتقاد از خود خلیل فقیه دزفولی 
این خبر هم به زندان رسید که تقی شهرام در تحلیل رابطه خلیل فقیه دزفولی با ساواک، به جای آن که به روابط درون سازمان و نقش خودش بپردازد موضوع را به ضعف های خلیل کشیده است تا پی را کور کند. در بیانیه تلویحاً اشاره شده بود که انتشار گزارش انتقاد از خودی را که خلیل در مورد خودش نوشته منتشر می‌کنیم و این برخورد انزجار برمی‌انگیخت. چرا؟ چون خلیل (یا هر کس دیگر) با اعتماد به سازمان علیه خودش مطالبی نوشته و خودش را زیر تیغ برده و سوءاستفاده از آن و تهدید که حالا پخش عمومی می‌کنیم، چندش‌آور بود.
جو عجیبی در زندان حاکم بود. همه بنوعی گیج و سر به گریبان بودند.
...
کیوان صمیمی بهبهانی هم در بند ما بود. او برادر ساسان صمیمی بهبهانی بود که با وحید افراخته و دیگران تیرباران شد. پاهایش به شدت زخمی بود. خیلی شکنجه‌اش داده بودند.
بچه ها می‌گفتند پدرشان مهندس حبیب الله صمیمی بهبهانی، مصدقی است یعنی هوادار دکتر مصدق است.
کیوان به نوعی پرونده اش با پرونده وحید در ارتباط بود و شنیدم از محل سکونت او و برادرش ساسان (در یک ساختمان قدیمی در تقاطع هاشمی و کارون)، وحید افراخته خبر داشته است. ساواک در همانجا دو برادر را دستگیر کرد.
بنا به قول کیوان، او یکبار وحید را در ماشین زندان می‌بیند. (وقتی که از کمیته مشترک همه را به دادرسی ارتش برای جلسه ی پرونده خوانی می‌بردند)، وحید به او گفته بود من توسط اعلیحضرت مورد عفو واقع می‌شوم و احتمالاً ۱۵ سال می‌گیرم، تو هم احتمالاً ۳ سال محکوم می‌شوی و بعدش هم برو خوشگذرانی و این کارها را کنار بگذار.
کیوان بر خلاف وحید بازجویی خوبی داده بود و از طریق وی کسی دستگیر نشد.
 
مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه می‌کشاند
پیش از اعدام ساسان، کیوان او را دیده بود و اینطور که شنیدم ساسان به او گفته بود به نفی مبارزه مسلحانه رسیده و به ضرورت مبارزه سیاسی اعتقاد دارد. من وصیتنامه ساسان را هنوز پیدا نکرده ام اما گفته می‌شود همین موضوع را در وصیتنامه خودش هم نوشته و در دادگاه بیان کرده که ضبط هم شده است. ساسان چیزی بدین مضمون گفته بود که مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه می‌کشاند و از هردو بخش مذهبی و غیرمذهبی سازمان نمونه هایی آورده بود.
زندانیانی که در سلول های مجاور ساسان بودند گفتند که وی همیشه ورزش می‌کرد و سرود می‌خواند و از یکی از بچه‌ها که قران می‌خواند می‌خواست وقتی که نگهبان نیست برایش با صدای بلند قرآن بخواند.
...
جدا از ساسان صمیمی بهبهانی، بچه ها از دکتر مرتضی لبافی نژاد هم خیلی تعریف می‌کردند و اینکه اگر می‌خواسته می‌توانست زنده بماند. او در سال ۵۰ با مجاهدین آشنا می‌شود و به عضویت تیم پزشکی سازمان درمی‌آید.
 
روی اعتقاد خویش می‌ایستم و می‌میرم
دکتر لبافی‌نژاد پس از اطلاع از عملکرد جریان تقی شهرام، همکاری قبلی خودش را اشتباه توصیف کرد و ابایی نداشت از آن ابراز پشیمانی کند. با اینحال حاضر به تسلیم نشد تا تیربارانش کردند. یکی از سران ساواک گفته بود «ما از خدا مونه او زنده بماند. دکتر مملکت است. بروید با او صحبت کنید...» دکتر لبافی نژاد روی اعتقاد خود می‌ایستد و تیرباران می‌شود.
وی ۱۱ مرداد ۵۴ در تبریز بازداشت و به تهران منتقل می‌شود و با وانمود کردن اینکه در تهران قراری دارد که باید اجرا کند، به همراه مأمورین به منطقه مورد نظر رفته و تلاش می‌کند بگریزد اما حین فرار تیر می‌خورد و او را می‌گیرند. او در وصیتنامه اش به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» اشاره کرده است.
برادر دکتر لبافی نژاد (فریبرز) موضعی متفاوت گرفت. وی اواخر آبان سال ۵۵ خودش را به ساواک اصفهان معرفی نمود و به همراه صادق کرداحمدی و همسرش زهرا نجفی٬ در مصاحبه مطبوعاتی و راديو ـ تلويزيونی٬ شرکت کرد.
...
چهارم بهمن ۱۳۵۴ وحید افراخته، محسن خاموشی، مرتضی صمدیه لباف، منیژه اشرف‌زاده کرمانی، ساسان صمیمی بهبهانی، محمد طاهر رحیمی، مرتضی لبافی نژاد، عبدالرضا منیری جاوید و محسن بطحایی تیرباران شدند.
 
حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست
همانطور که گفتم حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست. من کنارش بودم. گفت از همه اتفاقاتی که در کمیته روی داده و زیر سر وحید بوده خبر دارم، همه را می‌دانم و توجیه هم نمی‌کنم. لو دادن «محمد حسن ابراری» (که او را با تجریشی جهرمی در مغازه خشک‌شویی تجریشی گرفتند) زیر سر اوست. خانه حاج مهدی غیوران را او لو داده، باعث دستگیری آیت الله طالقانی و آقای لاهوتی شده... محسن بطحایی، ساسان صمیمی، برادرش کیوان، دکتر لبافی‌نژاد، منیری جاوید، حسین کرمانشاهی اصل، سیف‌الله کاظمیان...همه را بنوعی وحید به زندان کشیده است.
بیشتر از اینها هم می‌دانم امّا او واقعاً شجاع و از خود گذشته بود.
حاج شعبانی گفت اولین بار که وحید را دیدم کنار عزت (عزّت شاهی) بود و داشت به تفنگش ورمی رفت. خونه خودم بود. به خدای احد و واحد قسم، به نظرم ابوذر غفاری و سلمان فارسی آمد. بال درآوردم. گفتم من دنبال شماها در آسمان می‌گشتم در زمین پیدا کردم. در این دوره و زمانه که هرکسی خر خودش را سوار می‌شود و هی می‌کند او در دانشگاه سال آخر بود. اطلاع دارم که از خانواده مرفهی هم بود در مشهد. مثل من ترشی فروش نبود. کم و کسری نداشت. درس و مهندسی را بوسید و کنار گذاشت و اسلحه برداشت. سر نترسی داشت. پاک بود. می‌گفت و می‌گریست.
...
در زندان مشهد از محمود عطایی یکی از فرماندهان عملیات فروغ جاویدان که برخلاف وحید روی اعتقادات خودش ایستاد، شنیدم که وی توسط وحید افراخته به عضویت سازمان درآمده است. البته این به خودی خود چیزی را ثابت نمی‌کند. مسعود رجوی هم توسط حسین روحانی به عضویت سازمان در آمد.
...
اعدام وحید او را تبرئه نکرد و جریانی که به آن وابستگی داشت، مسئول اوضاعی بود که ساواک از آن بهره می‌برد.
مأمورین ساواک نه تنها به فضاسازی و اختلاف افکنی در زندان ها پرداختند بلکه برای کل جامعه و جنبش نیز طرح و برنامه ریختند.
از یک سو سراغ شماری از مارکسیست ها می‌رفتند و به آنها می‌گفتند این مذهبی‌ها مرتجعند و با علم و تمدن مخالفند، ولی ما گرچه با افکار شما مخالفیم ولی به هرحال شاه صنایع را توسعه می‌دهد و این باعث ازدیاد کارگران می‌شود و این به نفع شماست.
از آن طرف سراغ روحانیون می‌رفتتند و به آنها می‌گفتند این مارکسیست‌ها کافرند، اگر حاکم شوند همه شماها را می‌کشند، ولی شاه شیعه است و حداقل به نماز و روزه شما کاری ندارد. حالا هم دیدید شما اینقدر زحمت کشیدید آخرش آنها آمدند مسلط شدند و شریف واقفی را هم کشتند. 
 
اشارات منیژه اشرف زاده کرمانی در دادگاه تجدید نظر رژیم شاه
ساواک به یکی از روحانیون زندانی که اکنون در شمار مقامات جمهوری اسلامی است بخشی از بازجویی ها و پرونده منیژه اشرف‌زاده کرمانی، مهدی مهروانی بهبهانی و وحید افراخته را نشان داده بود.
حسین‌زاده و عضدی موفق شدند این موضوع را در ذهن آن روحانی و تعدادی دیگر از جمله آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله لاهوتی و هاشمی رفسنجانی (همچنین محمد کجویی و...) جا بیاندازند که با مدیریت بهرام آرام، و نقشه‌هایی که چیده می‌شد این یا آن زن و شوهر سمپات ابندا بهمدیگر بدبین می‌شدند تا بعد زن از عیالش جدا شود. به محض جدایی، وی به «عضویت» سازمان درمی‌آمد و مخفی می شد. در قدم بعدی جای عیال سابق را فرد دیگری می‌گرفت...
آنان را یکی یکی پیش دو زندانی زن هم بردند تا خودشان از زبان آن دو، موضوع فوق را بشنوند. یکی از آنها منیژه اشرف‌زاده کرمانی بود و گفته بود من می‌دانم اعدام می‌شوم و می‌خواهم شما در جریان آنچه بر ما گذشت باشید. 
...
بازجویان ساواک نامه هایی را هم که وحید در زندان به منیژه نوشته بود (و بعکس) در اختیار آنان گذاشته بودند تا بخوانند. در دادگاه تقی شهرام، محمد کجویی خیلی مختصر به این موضوع اشاره کرد...  
«...منیژه عزیزم عشق خوب و بزرگم ...دلم می‌خواهد در دریای وجودت در اقیانوس جسم و روحت شنا کنم... مرا برای همیشه متعلق به خودت کردی، در حالیکه از من دوری همیشه خودم را نزدیکت می‌بینم. هیچ لحظه ای خالی از تو نبوده، همیشه در آسمان خیالم پرواز می‌کنی...» (از نامه وحید)
...

منیژه اشرف‌زاده کرمانی در دادگاه تجدید نظر گفته بود: 
«...آنـچه کـه بـیشتر مورد نظر من است٬ آن است که شرح کوتاهی از فساد اخلاقی٬ انحطاط٬ تزویر و دورویی و آلت دست بیگانه شدن اکثر به اصطلاح رهبران (سازمان) را بیان کنم. فساد اخلاق اعضای گروه در ایجاد رابطه نامشروع با زنان و دخترانی که به همکاری جلب می‌شدند...
رهبری گروه به اعضای متاهل دستور می‌دهد که از زن یا شوهر خود جدا شوند، چنانچه زن و شوهری حاضر به این کار نشوند، با بدگویی از یکی، دیگری را وادار به جدایی می‌کنند، و آینده فرزندان آنها به هیچ وجه مورد نظر نیست. دو خانواده از هم پاشیده شده، در همین دادگاه، قابل مثال است. یکی خود من...[که] قربانی هوسها و اهداف پوچ گروه شده ام...»
 ...
بعد از اعدام منیژه، امثال عسگراولادی و بادامچیان با عَلم کردن موضوع زنان و سوءاستفاده‌هایی (که به نظر آنان) صورت گرفته است، می‌گفتند اصلاً در سازمان موجود که به قول خودشان مارکسیست شده، معلوم نیست کی زن کی بوده...(...)  «طاهره ایلخانی» همسر «مجید هنر آموز» بود ولی آنقدر زیر پایش نشستند تا از او جدا شد و... 
بهرام آرام، سیمین صالحی را که همسر «ایرج قهرمانلو» بود می‌گیرد و بچه دار هم می‌شود. در واقع زیر پای او می‌نشیند تا از همسرش جدا شود...
سیمین به کنار، بهرام از منیژه هم بچه‌دار می‌شود که او با اصرار بهرام کورتاژ می‌کند... 
از منیژه اشرف زاده کرمانی که همسر «مهدی مهروانی بهبهانی» بود، بهرام آرام و پیش از بهرام (... و...) نمی‌گذرند... 
...
این اخبار حتی کسانی را که اصلاً مذهبی هم نبودند دچار دافعه و اشمئزاز می‌کرد. یکی از زندانیان می‌گفت می‌گفت در هیچ جامعه‌ای مردم به اینگونه امور روی خوش نشان نمی‌دهند حتی در تگزاس...
هیچ مارکسیست اصولی، بی‌بند‌وباری را به نوگرایی و ترقی‌خواهی ربط نمی‌داد.
...
جریان راست ارتجاعی با پخش این اخبار به موج بی‌اعتمادی نسبت به سازمان و امر مبارزه دامن می‌زد و ساواک که نبض جامعه سنتی و مذهبی ایران در دستش بود وقوع اینگونه مسائل را (که خالی از واقعیت هم نبود) به فال نیک می‌گرفت.
...
اینکه این مسئله را مرتجعین دامن می‌زدند و امثال احمد احمد (همسر فاطمه فرتوک زاده که خودکشی کرد) پشتش بودند، باعث می‌شد آنزمان به صحت روایات و وقایعی که اشاره شد، شک کنیم و برخی بچه ها می‌گفتند اینها همه شایعه ساواک و جریان راست‌ است. جنگ روانی و کار سازمان «سیا» ست که نوچه‌هایش در ساواک پیش می‌برند. مگر ممکن است چنین چیزی؟ چطور می‌شود باور کرد بهرام آرام و  امثال او، که ژنرالهای آمریکایی را به گلوله بستند و از جان و زندگی خود گذشتند به این اعمال کثیف روآورند. همه اش چرت و پرت است و تبلیغ دشمن...(افسوس که چنین نبود و داستان سر دراز داشت...)
این سخن ناقص بماند و بیقرار... 
کیهان اول اسفند ۱۳۵۴ (شماره ۹۷۶۸) در صفحه ۱۰ سخنان منیژه اشرف‌زاده کرمانی را در دادگاه تجدید نظر، چاپ کرده بود.
 
تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما می‌گذرد 
کم نبودند کسانیکه بتدریج از مجاهدین کنده شدند و نواهای دیگری نواختند. نه تنها از مجاهدین کنده شدند، برخی شان از مبارزه دور شدند.
بعدها کمون و جمع بزرگ زندانیان از هم پاشید و جریان راست ارتجاعی بیش از پیش زبان باز کرد و به اسم اسلام و مسلمانی راه دیگری رفت و بعد از انقلاب و در دهه پرابتلاء شصت که از کشته پشته می‌ساختند خود را نشان داد.
به قول «آندره مالرو» در کتاب «ضد خاطرات» تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما می‌گذشت...
...
از شما دعوت می‌کنم ویدیوی ضمیمه را (در آدرس زیر) بشنوید. 
ترانه آخر ویدیو از هنرمند مردمی «مرتضی احمدی» است.
...
سایت همنشین بهار
ایمیل
هفت حصار
 اسماعیل وفا یغمایی
در این جا چار زندان است به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر ... احمد شاملو
از ما میپرسند چرا حالا زبان باز کرده اید؟. چرا حالا دارید گذشته را نقد میکنید و به مخالفت بر میخیزید؟. مگر قبل از این نمی فهمیدید؟. تمام چیزهائی را که میگوئید با تمام عیوبش در گذشته اتفاق افتاده است چرا پس از سی سال یادتان افتاده است که اینها نادرست و غلط وضد انسانی بوده است؟ که اینها کمر جنبش را شکسته و فلجش کرده است؟نقش خود شما در آنزمان چه بوده است؟
باید گفت تمام این سئوالات درست است.
پرسنده این سئوالات اگر آخوندها باشند ما جواب نمیگوئیم. دشمنی که ما را سالها کشته است پاسخی از ما نخواهد شنید.
اگر سئوال کنندگان اهل درد نباشند و فقط بخواهند اوقات بیکاری خود را با طعنه ای به ما درد کشیدگان سوخته جان  دشنه بر سینه و پشت پر کنند ما سکوت میکنیم و لبخند میزنیم.
اما اگر سئوال کنندگان اهل درد و شناخت باشند حتما پاسخ میدهیم. باید پاسخ بدهیم ، برای اینکه حقیقت آشکار شود و تجربه ما به کار ایندگان آید که در این دوزخها که همه چیز ما را سوزاندبه دام نیفتند. بعنوان مقدمه باید تاکید کنم ما، یعنی نسل سیاسی  پرورده شده در فاصله سالهای چهل و هشت تا پنجاه و هفت، و نسلی که به این نسل در فاصله سالهای بعد پیوست ، نسلی است که به نظر من با تمام محاسن و عیوبش تکرار نمیشود. این نسل چه مذهبی و مجاهد ش،و چه غیر مذهبی مارکسیست فدائی اش، نسلی آرمانگرا و از خود گذشته و نوین و شجاع بود که آمده بود و آماده بود که به سهم خود و با تمام توان خود سرنوشت میهن و ملت خود را با فدای هست و نیست خود تغییر دهد.  
از اصلی ترین مختصات این نسل داشتن ایدئولوژی یا برگزیدن و سپس محصور شدن در یک ایدئولوژی خاص با تمام نقاط قوت و ضعفش بود تا بتواند بجنگد.ما در نخستین گام برای جنگیدن به درون یک حصار ایدئولوژیک رفتیم و سپس حصارهای دیگر.نخستین حصار حصار ایدئولوزی بود. برای اینکه بدانید و روشن شود که چرا این چنین شد و چرا ما تا به پایان سوختیم و سپس زبان باز کردیم باید حصارها را بشناسیم. ما ساکنان تسلیم و رضامند و یا به اجبار و ناخواسته  هفت حصار بودیم
 
حصار اول:   ایدئولوژی
 
ما یک ایدئولوژی را برگزیدیم یا در مسیر یک ایدئولوژی قرار گرفتیم و توسط این ایدئولوژی جذب شدیم. برای رزمیدن باید الگوئی داشت.باید نوعی آگاهی تراش خورده و روشن از روابط هستی خود با هستیهای پیرامون خود داشت. باید مجموعه ای پذیرفته شده از احکام ارزشی داشت تا بما هویت بدهد، بما همبستگی بدهد،فرا دستی ما را بر دیگران تامین کند تا بتوانیم جلو برویم،باید بتواند عملکردهای ما را با دستگاه ارزشی خود توجیه کند،مثلا ترک خانواده و همسر و فرزند و شغل،تحمل رنجها، پذیرفتن مرگ در راه آزادی و از پای در آوردن دشمن و قاطع و تیز حرکت کردن و.... نمیخواهم و امکان ندارد در اینجا از چند و چون و شکل و محتوای ایدئولوژی بگویم. و بگویم این آگاهی و رابطه ما با هستیها و مسائل چقدر مبتنی بر حقیقت بود و چه اندازه مبتنی بر تصور، تخیل یا توهم ،فقط اشاره میکنم ما خود خواسته به درون حصار مقدس شده یک ایدئولوژی که دیوارهای قدیمی اش از صدر اسلام، و دیوارها و برج های تازه اش از دوران جدید و توسط بنیادگذارن مجاهدین بنا شده بود پا گذاشتیم تا محافظت شویم و در زمره محافظان ملت و میهن خود در آئیم و از آن پس تنظیم رابطه ما با خود، جامعه، انسان و ملت و میهن و حتی روابط شخصی مان را این ایدئولوژی تعیین میکرد.
با این ایدئولوژی در بالاترین سقف فلسفی خود،همانطور که یک عابد مومن خود را با عبادت به خدا متصل میکند و همزمان میپندارد تحت حمایت اوست و در قدرت او شریک شده است،ما فکر میکردیم تحت حمایت و در ارتباط با روح جهان یعنی خدا قرار داریم و شکست ناپذیر و جاودانه ایم. ما آمده بودیم تا همه چیز خود را بدهیم ولی در این جهان بی پایان فقط و فقط معنائی داشته باشیم. من خود بعنوان تنی از این نسل و کسی که میتوانست به عنوان یک انسان معمولی زندگی موفق و خوبی داشته باشد به دنبال این آرزو و آرمان زندگی معمولی را ترک کردم.در این امتداد، ما خود کما بیش در این ایدئولوژی استحاله شده و تبدیل به دیوارها و برجکها شدیم. خروج از این حصار یعنی ارتداد، یعنی گسستن ازخدا و انقلاب و مردم، یعنی بی معنا شدن و عادی شدن و تبدیل به جسم خالص شدن و یعنی خسران و نابودی. در این زمینه یک کتاب حرف هست . به همین اکتفا میکنم و همین قدر اشاره میکنم اگر چه من دیگر از آن ایدئولوژی گسسته ام و دیگر اعتقاد ندارم مسائل مختلف زندگی امروزه را باید با تفکر انسانی هرچند پیامبر، در هزار و چهارصد سال قبل محک زد اما پنهان نمیکنم در جستجوی معنائی برای هستی بودن و تنظیم رابطه با آن برایمن وجود دارد و این بار بی آنکه در پی جاودانگی باشم میخواهم انسانی باشم که در چنبره ابتذال و روزمرگی معمول اسیر نیست.یعنی هنوز سودای ایدئولوژی وجود دارد .
 
حصار دوم: تشکیلات
دیر یا زود، درخارج از زندان یا در زندانها ما به تشکیلات وصل شدیم. تشکیلات را پذیرفتیم.تشکیلاتی شدیم. تشکیلات جسم آهنین و پولادین ایدئولوژی ما و نمادمادی و اجتماعی آن بود. تشکیلات یک هویت بود. یک نیروی مهیب و ناپیدای مقدس.فراتر از همه ما بود. ما در یک سازمان چریکی تشکیلاتی شده بودیم .
دستورمیشنیدیم :
تشکیلات گفته: بیائید، بروید، ازدواج کنید، طلاق بدهید، با خانواده قطع ارتباط کنید،
امکانتتان را بدهید، امکانات را بگیرید و...بعدها بکشید، کشته شوید،و ما می پذیرفتیم.
 
و میگفتیم و دستور میدادیم:
تشکیلات گفته: بیائید، بروید، ازدواج کنید، طلاق بدهید، با خانواده قطع ارتباط کنید، امکانتتان را بدهید، امکانات را بگیرید و...بعدها بکشید، کشته شوید،و میپذیرفتند.
تشکیلات نیروی مقدس جمعی ما بود و ما در درون آن می زیستیم. او یک غول یک هویت،  و چنانکه در فیلم ترمیناتور، یک ترمیناتور بی مرگ و فوق العاده نیرومند بود که بمدد آن جلو میرفتیم میجنگیدیم وفکر میکردیم.ما با تمام وجود از تشکیلات و سلامت او دفاع میکردیم و در مقابل توسط او محافظت میشدیم.
تشکیلات حصار دوم و لازم بودو این تشکیلات که از زمان محمد حنیف ایجاد شده بود  سرانجام از سال 1364  و انقلاب ایدئولوژیک  همراه با ایدئولوزی یکسره به تصرف ودر اختیار رهبران قرار گرفت وبه باور امروز من از آن روز که در سال 1364 رهبر اعلام کرد جای حلقه های ازدواج ما در وسط آرم سازمان باید باشد(نقل به مفهوم) ربوده شد. ما دیگر از زمره ذرات و صاحبان روح آن نبودیم بلکه با قدرت گرفتن علی الطلاق رهبران،تبدیل به ابزارهای بیرونی و جدا شده از او شده بودیم بی آنکه بدانیم. تشکیلات دیگر از این پس ابزاری بود که اندک اندک   اگر لازم بود نیرویش بر ضد ما و برای خرد کردن ما بکار گرفته میشد و عجبا که هنوز میتوانست بمدد ایدئولوزی غارت شده از نیروی تک تک خود ما برای خرد کردن خود ما استفاده کند! و کرد!. تشکیلات که این همه جان فدای حفظ آن شده و دارائی مشترک ما بود حالا در زمره اموال و دارائی های چند تن معدود بود،از زمره دارائیهای اربابان، و ما بردگان بودیم. بردگان تشکیلاتی و ایدئولوژیک .آنان مقدسترین و بهترین اربابان شدند وما بهترین و رام ترین و رضامند ترین بردگان جهان.
 
حصار سوم:   رژیم خمینی
 
مبارزه مسلحانه پیشرس و نادرست که بفرمان رهبرو در رابطه با ملائی مرتجع که در میان بخشهای عظیمی از مردم هنوز مشروعیت سیاسی ومذهبی داشت شروع شد دریائی از خون فرو ریخت. در سال شصت اعلام میشد که روزی صد و بیست عملیات مسلحانه انجام میگیرد و از سوی دیگر تا روزی دویست اعدام.شکنجه گاهها رونق گرفت وهر روز دهها گور پیکرهای جوان را در سراسر ایران بلعید. ایدئولوژی و تشکیلات فرمان دادند و ما اجرا کردیم و درآنسوی رودخانه خونهای فرو ریخته حصار سوم سر بر آورد.حصار رژیم خمینی.این حصار قبل از این بصورت سیاسی و ایدئولوژیک از همان دوران شاه تا حدودی برای ما وجود داشت ولی حالا تبدیل به حصاری نظامی شده بود. ماباید میجنگیدیم اگر ضعف نشان میدادیم به خیانت کشیده میشدیم.رودخانه خون که بر راه افتاد این حصار سر بفلک سود و بر کنگره های آن هزاران جمجمه خونین از پدران و مادران و برادران و فرزندان ما ظاهر شد .ما دیگر نمی توانستیم مثل دوران فاز سیاسی یادوران شاه اگر نمیکشیدیم یا اختلاف پیدا میکردیم تشکیلات و ایدئولوژی را ترک کنیم و مثلا به گروه دیگری بپیوندیم. با این حصارهول، حصار تشکیلاتی پر قدرت تر، و حصار ایدئولوژیک ضخیم تر شد. در این مرحله ضعف تشکیلاتی ایدئولوژیک یعنی خیانت مستقیم به خدا و خلق و ترک سازمان یعنی در خدمت خمینی ودشمن در آمدن و یا کشته شدن.
حصارچهارم: غربت و خارج کشور
در پایان سال 1360 و پس از فاجعه کشتاربیرحمانه  مجاهد خلق موسی خیابانی، ستون اصلی در داخل کشور و کشتار همراهانش، پروسه جابجائی و عقب نشینی شروع شد و در سال 1361 شدت گرفت. پیش از آن رهبر تنها چند هفته پس از شروع مبارزه مسلحانه پرواز تاریخساز فرموده بود و معلوم نیست به تاسی از کدام رهبر انقلابی در طول تاریخ مبارزات انقلابی میهن را ترک کرده بود. تشکیلات این را ، یعنی عقب نشینی را اعلام نکرد و هرگز نگفت که جنبش ضربه خورده و اکثریت قریب به اتفاق نیروهایش  حتی علی زرکش در سال 1361 روانه خارج کشور شده است(من خود علی زرکش را در آذر سال 1361 در پاریس دیدم) ولی حقیقت این بود. ماآواره غربت و خارجه نشین شدیم. دیوارهای غربت و غرب، حصار چهارم بود و مادر هراس از این حصارو برای در هم شکستن غربت و بیگانگی با سرزمینهائی که هرگز قصد آمدن به آنها را نداشتیم بیشتر به حصارهای اول و دوم پناه بردیم. اندک افرادی رفتند ولی اکثریت ماندند.نا آگاهی از اینکه ما همه به خارج عقب نشینی کرده ایم، و خیال اینکه به دستور تشکیلات آمده ایم تا مثلا در پاریس و لندن مبارزه کنیم! موجب شد تا حصار چهارم بیشتر ما را فشرده کند و به درون حصارهای قبلی براند.در این روزگار ماجرای انقلاب ایدئولوژیک رخ داد و حصارهای اول و دوم مطلقا سر بفلک کشید و کلید دروازه های آن در دستهای رهبران قرار گرفت و ما نیز شاکر و شادمان بودیم و غافل از اینکه در درون چهار حصار که دو حصار اولیه از محتوای خود در حال خالی شدن و تبدیل به زندان شدنند در حال تنفسیم.
حصار پنجم: جغرافیای عراق
پس از سفر مسعود و مریم رجوی به عراق و اقامت در عراق بدنه اصلی تشکیلات و اعضایش روانه عراق شدند.ما به سرزمینی پا نهادیم که با ایران در حال جنگ بود. آری ایران در دست رژیم ملایان بود و ملایان مرتجع و خونریز بودند ولی ساده دلی است اگر فکر کنیم کسانی که میجنگیدند و در دفاع از میهن خود کشته میشدند همه سودای محبت خمینی را در سر داشتند. در سال 1937 هنگامی که ژاپن به چین حمله کرد مائو سالها بود که با چیانکایچک میجنگید با شروع جنگ زاپن مائو و چیانکایچک هردو علیه ژاپن جنگیدند و پس از جنگ مائو دوباره با چیانکایچک روبرو شد و او را شکست داد. تفاوت مائو اما با ما این بود که او در میان مردم خود بود و جنگ را به درستی شروع کرده بود و مادر پی جنگی زودرس آواره جهان بودیم و پایمان بر خاک میهنمان سفت نبود، با این همه ایدئولوژی و تشکیلات که این بار فرمانش مطلقا در دست رهبر بودفرمان داد و ما شادمان از اینکه به جوار میهن خود میآئیم تا بجنگیم به عراق آمدیم . در عراق حصار نیرومند پنجم در پس دیوارهای غربت سر بر آورد.اگر درکشورهای خارج میشد در خیابان قدم زد یا دچار تضاد شد و تشکیلات را ترک کرد در عراق به هیچوجه نمی شد.زندگی ما محصور در چند ساختمان و پایگاه  در شهرهای مختلف یا پایگاههای چریکی در بیابانهای مرزی بود و همه چیز کنترل شده و حساب شده. خطر در همه جا وجود داشت. باید مسلح و جمعی حرکت میکردیم. باید برگه عبور داشته باشیم. لحظه به لحظه روز و شبمان روی چک لیست مشخص بود. اگر کسی فرار میکرد به دست نیروهای عراقی میافتاد.البته در آن ایام بمدد شور انقلابی دائما تحریک شده و سیلاب خون چریکهای مجاهدی که روانه ایران میشدند و اکثرا جان میباختند خیلی کم دچار تضاد میشدیم و همه سودای مبارزه داشتیم. اما حصار پنجم با دیوارهای خارا و نفوذ ناپذیرش واقعی بود.  
حصار ششم: حصار اشرف
در درون عراق حصار ششم از سال 1366 سر بر آورد.اشرف. قرارگاه و دژی وسیع و تا دندان مسلح و نظامی، که همه در آن میزیستیم در آن میساختیم ، میجنگیدیم، عشق میورزیدیم،میمردیم و در گورستان آن مدفون میشدیم. اشرف برای ما مقدس بود. ما در آن رنجها را با صبوری و حوصله و ایمان میپذیرفتیم. هیچگاه فکر نمیکردیم که این حصار زندان ماست و زندان ما نبود و اندک اندک شد. جبرها از راه رسیدند که رهبر از همان سال 1360 و شروع مبارزه مسلحانه با تازیانه معلولها و جبرها به جلو رانده میشد وتمام کنش و واکنشهایش از همان پرواز تاریخساز نخست تا پرواز به عراق ودر این میان انقلاب ایدئولوزیک و حوادث بعدی معلول تازیانه بیرحم جبرهائی بود که خود کلید آن را با خودخواهی و بیخردی زده بود. او هیچگاه شجاعت این را نشان نداد که معلولها و جبرها را در هم شکند و راهبرانه راهی درست انتخاب کند .این چنین ما نیز در امتداد جبرهای رهبر به جلو رانده شدیم و  میشدیم.
از سال هزار سیصد و شصت و هشت به بعد اندک اندک سیمای مهربان و مقدس تشکیلات و ایدئولوژی دگرگون شد.صدها و هزاران ساعت جلسه،دقت کنید! حدودیک چهارم قرن (از سال1368تا حوالی سال 1380) جلسات مختلف تشکیلاتی ایدئولوژیک و سیاسی، جلسات عبور از تنگه، امام زمان،طلاقهای جمعی، حل مسائل فردیت و جنسیت، صلیب، کوره ، تنور،قبول هژمونی زنان، بندهای الف، ب، ج والخ...، برای تک تک ما در درون حصارهای غیر قابل گریز مادی، حصاری ذهنی و ایدئولوژیک ساخته بود و میساخت که اگر چه قابل رویت بصورت مادی نبود ولی از تمام حصارها نیرومند تر بود. در این حصارودر ادامه این کارکردها و در پس دیوارهای اشرف و سایر پایگاهها در هر آنجائی که سازمان فعال بود، در چهار چوب اندیشه ناروا و بیمار رهبری مستبد باید تمام هست و نیست فکری ،وجدانی، انسانی، عاطفی واعتقادی و سیاسی زاویه دار با خواست رهبران ما خرد و نابود میشد و دوباره باز سازی میشد تا ما تمام و کمال در رهبران ذوب شویم و تبدیل به آنان شویم و در خدمت آرمان مقدسی! که آنان ادعای آن را داشتند قرار گیریم. هزاران بار در جلسات اعلام شد در مسعود ذوب شوید وهویتی نو پیدا کنید و بر این روال هر ابزاری را بکار گرفتند غافل از اینکه انسان پیش از مسعود هویتی خاص پیدا کرده است ونمیشود دوباره او را خلق کرددر حقیقت ، خلق نوین ، خلق انسانهائی بود که مطلقا تبدیل به سلولهای تشکیلاتی شوند که فرمانش در دست رهبر بود و این چنین سازمان بنظر من از محتوای انسانی خود تهی شد و انسان در این سازمان تبدیل به هیزمی شد که میتوان برای گرم کردن فضای سیاسی مورد علاقه رهبران بکار گرفته شود در همین جا تاکید میکنم سالهاست که علیرغم شعارهای دهان پر کن در این تشکیلات در عمق ،کرامت و حیات انسانی فاقد ارزش است. بدون درک این پروسه بیست و پنجساله شگفت،هرگز و هرگز تاکید میکنم هرگز نمیتوان فهمید که چرا رهبران از این همه مرگ و کشتار خم به ابرو نمی آورند، زیرا در قاموس آنان این ما نیستیم که میمیریم و کشته میشویم  بلکه این آنانند که دارند بها میپردازند و وجودخود یعنی ما را نثار میکنند. ما صدها بار شفاهی و کتبی تعهد داده ایم. ما صدها بار در جلسات خود را خرد کرده ایم و ذوب شده ایم تا دو باره زاده شویم وچون در آنان ذوب و زاده شده ایم این ما نیستیم که میمیریم بلکه منت پذیر دو تنی هستیم که بما اجازه داده اند تا در آنها ذوب شویم و با مرگ خود به رستگاری جاودان دست یابیم. در این مرحله باید روانشناسی به تفسیر راهبران بپردازد که پای سیاست لنگ است. در این دنیای شگفت مرگ عین زندگی است و در این دنیای شگفت است که میتوان سیمای راستین مهر تابان و رهبری عقیدتی را دید وبه ژرفای اندیشه آنان راه برد و ذات و ماهیت آنان را شناخت و در این دنیای شگفت است که میتوان فهمید شماری از کسانی که یک چهارم قرن در جلسات مختلف مورد ذوب قرار گرفته اند چرا نمیخواهند و نه میتوانند از درون حصارها برون آیند.
همچنین میتوان دانست که رهبر عقیدتی به روشنی درک کرده بود که حصار تو در توی اشرف و عراق بطور مادی ضامن سلامت تمام حصارهای دیگر است و خیالش آسوده بود تا عراق و اشرف هست  همه چیز هست و حتی امروز پس از سقوط عراق صدام و بر باد رفتن همه چیز میتوان فهمید آخرین تضمین باقیماندن تشکیلات انقلاب کرده در جلسات بیست و پنجساله، در تفکر آنان حفظ لیبرتی حتی با سنگین ترین بهاست که با نبودن لیبرتی، بخش اعظم تضمین سلامت تشکیلاتی حفاظت شده در جغرافیای مسدود عراق از بین میرود و همچنین منبع سوخت رسانی و تغذیه رسانی به جلسات خارج کشور و کنفرانسها که لیبرتی است نابود میشود که هر کشتار و هر حمله و هر حادثه در لیبرتی میتواند بازار سیاست را در خارجه و فرنگ رونق بخشد . اگر میخواهید قضیه را خوب درک کنید لیبرتی را حذف کنید و ببینید چقدر از هیاهوی خارج بر جای میماند و نیز چقدر پاسخگوئی به راهی نوین که راهبران از آن یا فراریند و یا درتوضیح   آن ناتوان، روی میز کار خود را مینمایاند.در همین نقطه میتوان علت ادامه اعتصاب غذای بیرحمانه لیبرتی راو نیز پافشاری راهبران را در حالیکه دهها انسان،بخاطر هفت تنی که هرگز بازپس داده نخواهند شد ا  در آستانه مرگند رانیز به روشنی فهمید و نیز فهمید چرا اعتصابیون دل بمرگ نهاده اند.
حصار هفتم: اعتماد و ایمان وعواطف و احساسات
اقرار میکنم که پیرامون و در درون تک تک ما تا سالها وسالها دیوار اعتماد و ایمان و اعتقاد و وفاداری به مسعود رجوی بعنوان سمبل نیروی جمعی ما، وروح زنده ایدئولوژیک ما ، کشیده شده بود و ما در پناه دیوارهای این زیباترین حصار! هرگز احساس نمیکردیم در درون حصارهای متعدد محبوسیم، و مدتهاست آنچه که هست، آنچه که میپنداشتیم نمی باشد.
اجساد برادران و خواهران و دوستان ما که تیر باران شده بودند بر شانه های ما سنگینی میکرد، سنگینی رنجهای پدران و مادرانی را که دور از ما مردند و ما بخاطر مبارزه زندگی آنها را تلخ کردیم با ما بود. ما این همه را بمدد این حصار یعنی اعتقاد و ایمان و اعتماد به رهبر تحمل میکردیم و مطلقا نمی توانستیم باور کنیم که فاجعه ای مهیب در حال شکل گیری است و بسا مشکلات و اشتباهات از آغاز وجود داشته است. بر پایه و با اتکا به مقوله اعتماد و اعتقاد در طول سی سال تمام عواطف و احساسات ما به شیادانه ترین و بیرحمانه ترین وضعی به بازی گرفته شد و ما بارها و بارها غرقه در عواطف و احساسات به بازی گرفته شده به روی خود و نزدیکترین کسان از دوستان خود و تا زن و شوهر و فرزند خود تیغ کشیدیم و رهبران با رضایت ما را نگریستند. رهبر روزی خمینی را به این علت دجال خواند که با عواطف و احساسات دیگران و پیروان خود بازی کرده بود و گفت دجال یعنی کسی که با عواطف و احساسات دیگران بازی کند( نقل بمضمون) امروز باید ببیند خود چه کرده است. حصار اعتماد و اعتقاد و وفاداری و احساسات و عواطف، بمثابه قویترین حصار،حتی تا سالها پس از خروج از تشکیلات با ما بود. بعنوان مثل خود من در سال 1372 از تشکیلات خارج شدم وایدئولوژی را به کناری نهادم. در سال 1372 من مردی 39 ساله بودم که بسیاری از حصارها برای من فرو ریخته بود ولی حصار وفاداری و اعتقاد و ایمان  و عواطف من به رهبر، نیرومند و مستحکم بر سر جایش بود.به همین دلیل سالها در شورای ملی مقاومت ایام میانسالی خود را هزینه کردم و حتی وقتی در سال 2004 میلادی از شورا استعفا دادم باز هم تا سال دو هزار و هشت مدافع مسعود رجوی و کلیت جنبش او بودم و بفرجام در سال 2011 بود که با تلخی فهمیدم ماجرا دیگرست و به تعبیر مانس اشپر بر، در کتاب«قطره اشکی در اقیانوس» پس از39 سال دری را که به روی هیچ گشوده میشد باز کردم تا افق را بنگرم.
این تجربه شخصی من بود. کسی که در سال 1372 یعنی سالهائی که میشد کمابیش  و بدون مشکلات زیاد پا به بیرون تشکیلات نهاد، از تشکیلات بیرون آمدم. داستان دیگرانی که در سالهای بعد قصد خروج کردند بسیار تلختر از این هاست، و بسیار بسیار مفصل، و غرض از این اشاره اندک این بود که بدانید برای خروج باید هفت حصار را فرو ریخت ونیز این اشارات اهرمی باشد برای شناخت درست تر رهبران و کارگزاران اطراف آنها، و ماجرای تلخی که در لیبرتی ادامه دارد.
 
رهبران در ماجرای لیبرتی دارند با فدای اعضا از خود مایه میگذارند! رهبران هر روز در ظاهر غذا میخورند ولی در کادر ایدئولوژیک آنها هستند که دارند رنج میکشند ومیمیرند نه افراد و اعتصابیون! که اعتصابیون سالهاست وجود ندارند و در وجود رهبران ذوب و نابود شده اند و حتی اگر از آنها بپرسید تردید ندارم که شماری خواهند گفت این برادر است و خواهر است که اعتصاب غذا کرده است و نه ما.اگر  میرزا بنویسها و شاعران و ادیبان نفرینگر و بی اعتقاد اطراف دستگاه رهبر که دهها مقاله در لزوم اعتصاب غذا نوشته اند و خود هر روز تا خرخره میخورند،با تمام نفرینهای عالم مرا بنوازند برای من تردید وجود ندارد که معتقدان خلص حتی فارغ از نیروی جمعی،هنوز در درون هفت حصار  و خارج از واقعیات جهان بیرونی تنفس میکنند ورو به سوی مرگ میروند.
 
***
سخن پایان
 
آردها بیخته شده و الکها از دو سوآویخته شده است.خمینی و خامنه ای کشتند و سوختند و بردند و حکومت کردند ودر اینسو رهبران تا ته ،و تا پایان، سوداهایشان را بر نسل ما آزمودند.ما، بنظر من دیگر یک تجربه ایم.نسل امروز و فردا راه خود را خواهد رفت.حصارها فرو خواهد ریخت و بدون تردید آزادی خود را به دست خواهد آورد،اما تجربه نسل سوخته ما که تا آخرین تکه استخوان وسلول در راستای تفکری ناروا و نادرست سوخت و تراشیده شد و مورد بیرحمانه ترین و گاه ناصادقانه ترین عملکردهای راهبران قرار گرفت باید بماند . باید ثبت شود و باید دیگر هرگز تکرار نشود  و نیز وقتی میخواهید سرنوشت نسل ما را ارزیابی کنید واز دیر زبان باز کردن ما بر می آشوبید بیاد آرید که ما میبایست از درون هفت حصار خارج شویم و بیاد نسلی که تا پایان در سودای آزادی سوخت زمزمه کنید.
 
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد ارید د آرید چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی ز عاشقان بسرود و ترانه یاد آرید چو در میان مراد آورید دست امید ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید سمند دولت اگر چند سرکشیده رود زهمرهان به سر تازیانه یاد آرد اسماعیل وفا یغمائی سی نوامبر 2013 میلادی
*** برای شناخت نگاه وفادارنه و مقوله اعتقاد و ایمان بد نیست در پایان مقاله شعری را که سی سال قبل در ستایش حصار یعنی سازمان مجاهدین سروده ام و در مجموعه حصار با ستایشی گران از رهبر نشر شده است بخوانید.
 
حصار*
 
سربلند،سرخ،سهمگین. خیره سر،دلیر،آتشین خون به روی خون، رگ به روی رگ
استخوان براستخوان.
سخت- بافته تافته به هم ز تارهای آهنین با تنی زسنگِ خاره و دلی زابر واشک وعشق ایستاده ای درهجومِ دشمنان خلق استوار برستیغِ کارزار ای حصار!
 
***
-ای حصار! -خانه ی عقاب وآفتاب -زادگاه و مهدِ پویش و نبرد وانقلاب سال ها گذشت رنج ها نثار شد اشک ها به روی برج و باروی تو ریخت استخوان بسی ز بهر خشت خشتِ تو شکست و سینه ها و قلب ها گسیخت تا برآﺌﯽ و ببالی و بمانی ای سربلندِ آسمانه پایدار وبغرد و ببارد ازستیغِ تو (سنگرِ نبرد خلق) رعد انقلاب وآذرخش کارزار
***
-ای حصار! من ترا به دشمنان تو (که دشمنان خلق) شاه و شحنگان و ز راه ماندگان و خاﺌنان شناختم و به سوی تو شتافتم به پای جان دیدمت- که قفل گشته ای تو از برون نه از درون* وکلید فتح توست رهسپردن و گذرزهفت خوان رنج وهفت شهرعشق!
***
-ای حصار! بی تو جبهه ی نبرد توده ها گسسته است (همچو ابرهای پاره پاره وعقیم با تو جبهه ی عظیم خلق همچو ابرهای بارور- خیزگاه آذرخشِ سرخ برحیات وهستی ستمگران با تو دشمنان به بیم با تو زندگی هماره در جهش! با توقلب رزم پرطپش! با تو فتح پیش روست با تو قصه ی شکست توده ها- سراب با تو خلق رنجدیده همسفر با هزارکاروان آفتاب در تو با تو، ای حصار مهربان و سهمگین -ای حصار لحظه لحظه ی جوانی و شباب ما (اگرچه در ستیز و رنج) باغ باغ دشت دشت چمن چمن غرق شبنم و طراوتست ولاله زار با تو فصلِ واپسین عمر نیز با هزارها هزار امید نو شکفته همسفر هرخزان طلایه دار نو به نو بهار -ای حصار، زین سبب هم مرا تو گاهواره باش هم مزار
 9\مهرماه\1362