۱۳۹۵ خرداد ۱۰, دوشنبه
۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه
۱۳۹۵ خرداد ۸, شنبه
به یادِ برادرم محسن بهکیش، روایتِ جانهای شیفتهای که از ما گرفتند، منصوره بهکیش
به یادِ برادرم محسن بهکیش، روایتِ جانهای شیفتهای که از ما گرفتند، منصوره بهکیش
برادرم محسن، پسری بسیار مهربان و سرشار از شور بود و به همه عشق میورزید، مهربانی او زبان زد فامیل و دوستان بود و همه را مجذوب خود میکرد. او چشمهای نافذی داشت و هرگاه یاد آن چشمهای زیبای سرشار از عشق میافتم، دلم آتش میگیرد که با این جانِ شیفته چه کردند. او مشکل گشای خانواده و دوستان بود، هر چیزی که گم میشد، سراغش را از محسن میگرفتیم، هر چیزی که خراب میشد، محسن را صدا میزدیم. او روابط اجتماعی بسیار خوبی نیز داشت، از دوست و همکلاسی و هممحلهای، همه با او رابطهی خوبی داشتند، خلاصه علاوه بر شیطنت و بازیگوشی، به همه کمک میکرد. او رابطهی عاطفی شدیدی نیز با مادرم داشت و حتی در بزرگی دوست داشت سرش را روی زانویهای مامان بگذارد تا او را نوازش کند و مادرم نیز این کار را میکرد و این مهربانی را از هیچ کدام از ما دریغ نمیکرد و عشقی ماندگار در وجودِ تک تک ما به یادگار گذاشت.
ما دورانِ کودکی خوبی را پشت سر گذاشتیم و با خواهران و برادرانم رابطهی بسیار صمیمانهای داشتیم و خانهی ما پاتوق دوستان و رفقا نیز بود. با این که پدرم شبانه روز کار میکرد تا مخارج خانه را تامین کند، ولی اغلب مشکل داشتیم و اگر مدیریت قوی مادرم و کمکهای مادر و پدرش نبود، شاید به راحتی نمیتوانستیم این دوران سخت را به خوبی پشت سر گذاریم. آن زمان برادر بزرگم محمدمهدی و خواهرانم زهرا و فاطمه نیز کمک حال خانواده بودند، در سال ۴۴، محسن سه ساله و من هفت ساله بودم که زهرا معلم شد و خواهرم فاطمه در خانه کمک حال مادرم و جمع و جور ما بچهها بود.
من کوچک بودم که پدرم زودتر از موعد بازنشسته شد و مجبور شدیم خانهی سازمانی ارتش در خیابان «سردادور در چهار راه لشگر» را ترک و نزدیک به ده سال در خانهی مادربزرگم در«چهار باغ ملک» در مشهد زندگی کنیم و چه روزهای خوبی را در آن جا داشتیم، خانهای بزرگ در دو طبقه که خاطرات خوبی در آن داریم، ولی متاسفانه مادربزرگم سرطان گرفت و پس از طی ۱۴ ماه تحمل بیماری، فوت کرد. رفتن او برای ما خیلی سخت و دردناک بود، چون عاشقانه دوستش داشتیم و او هم با ما که تنها نوههایش بودیم، خیلی مهربان بود.
پس از مدتی آن خانه را فروختیم و به خیابان «راهنمایی در احمدآباد» رفتیم. ما بچهها در کارها مشارکت میکردیم، بخصوص با مدیریت خواهران و برادران بزرگتر و با تقسیم کار اوضاع را سر و سامان میدادیم. آن روزهای شیرین خانهی راهنمایی نیز یادم نمیرود، دیگر ما بزرگ شده بودیم و زیرزمین خانه که یک طبقهی کامل بود را مهیا کردیم و با هم رنگ زدیم و چند تخت گذاشتیم و میزی برای نهارخوری جلوی آن و حوضچهای با آب و اتاقی مخصوص میز پینگ پنگ که همیشه با تعدادی از دوستان دور آن جمع بودیم و با هیجان بازی و سر و صدا میکردیم و مادرم نیز از حضور ما بسیار خوشحال بود. اتاقِ پشتی که پنجرهای به کوچه داشت نیز آشپزخانه و کنارش انباری شده بود و طبقه بالا هم دو اتاق خواب و حالی بزرگ که اتاقها و پذیرایی و آشپزخانه و دست شویی و حمام و ایوانی رو به حیاط را به هم وصل کرده بود. آشپزخانه بالا هم تبدیل به اتاق شد و ابتدا اتاق زهرا و بعد که او از خانه رفت، اتاق من شد. وقتی از مدرسه به خانه میآمدیم، همیشه عطر غذاهای «مامانجان» از پنجرهی آشپزخانهی طبقهی پایین به بیرون کوچه میآمد و ما بچههای شکمو را مست میکرد. آن زمان خواهرم فاطمه ازدواج کرده و به تهران رفته بود و پس از حاملگی، با ویار شدید به مشهد آمد و در خانهی ما ماند تا زایمان کرد و پسری شیرین به دنیا آورد. پس از آن کارشان را به مشهد منتقل کردند و خانهای در نزدیکی ما در خیابان راهنمایی گرفتند. این عضو جدید مورد توجه و علاقهی همگی ما بود، بخصوص من و جعفر با هم مسابقه داشتیم که هر که زودتر از دبیرستان به خانه رسید، میتواند او را با خود بیرون ببرد. خواهرم به همراه همسر و پسرش در اواخر سال ۱۳۵۶، برای ادامهی تحصیل به انگلستان رفتند و این دوری هم برای ما و هم برای آنها خیلی سخت بود.
من کوچک بودم که پدرم زودتر از موعد بازنشسته شد و مجبور شدیم خانهی سازمانی ارتش در خیابان «سردادور در چهار راه لشگر» را ترک و نزدیک به ده سال در خانهی مادربزرگم در«چهار باغ ملک» در مشهد زندگی کنیم و چه روزهای خوبی را در آن جا داشتیم، خانهای بزرگ در دو طبقه که خاطرات خوبی در آن داریم، ولی متاسفانه مادربزرگم سرطان گرفت و پس از طی ۱۴ ماه تحمل بیماری، فوت کرد. رفتن او برای ما خیلی سخت و دردناک بود، چون عاشقانه دوستش داشتیم و او هم با ما که تنها نوههایش بودیم، خیلی مهربان بود.
پس از مدتی آن خانه را فروختیم و به خیابان «راهنمایی در احمدآباد» رفتیم. ما بچهها در کارها مشارکت میکردیم، بخصوص با مدیریت خواهران و برادران بزرگتر و با تقسیم کار اوضاع را سر و سامان میدادیم. آن روزهای شیرین خانهی راهنمایی نیز یادم نمیرود، دیگر ما بزرگ شده بودیم و زیرزمین خانه که یک طبقهی کامل بود را مهیا کردیم و با هم رنگ زدیم و چند تخت گذاشتیم و میزی برای نهارخوری جلوی آن و حوضچهای با آب و اتاقی مخصوص میز پینگ پنگ که همیشه با تعدادی از دوستان دور آن جمع بودیم و با هیجان بازی و سر و صدا میکردیم و مادرم نیز از حضور ما بسیار خوشحال بود. اتاقِ پشتی که پنجرهای به کوچه داشت نیز آشپزخانه و کنارش انباری شده بود و طبقه بالا هم دو اتاق خواب و حالی بزرگ که اتاقها و پذیرایی و آشپزخانه و دست شویی و حمام و ایوانی رو به حیاط را به هم وصل کرده بود. آشپزخانه بالا هم تبدیل به اتاق شد و ابتدا اتاق زهرا و بعد که او از خانه رفت، اتاق من شد. وقتی از مدرسه به خانه میآمدیم، همیشه عطر غذاهای «مامانجان» از پنجرهی آشپزخانهی طبقهی پایین به بیرون کوچه میآمد و ما بچههای شکمو را مست میکرد. آن زمان خواهرم فاطمه ازدواج کرده و به تهران رفته بود و پس از حاملگی، با ویار شدید به مشهد آمد و در خانهی ما ماند تا زایمان کرد و پسری شیرین به دنیا آورد. پس از آن کارشان را به مشهد منتقل کردند و خانهای در نزدیکی ما در خیابان راهنمایی گرفتند. این عضو جدید مورد توجه و علاقهی همگی ما بود، بخصوص من و جعفر با هم مسابقه داشتیم که هر که زودتر از دبیرستان به خانه رسید، میتواند او را با خود بیرون ببرد. خواهرم به همراه همسر و پسرش در اواخر سال ۱۳۵۶، برای ادامهی تحصیل به انگلستان رفتند و این دوری هم برای ما و هم برای آنها خیلی سخت بود.
آن زمان، محمدمهدی و فاطمه ایران نبودند، زهرا و محمدرضا مخفی بودند و محمود در زندان بود و از بچهها من و جعفر و محسن و محمدعلی در خانه مانده بودیم، ولی همگی، بهویژه با مادرم، رابطهی رفیقانهای داشتیم و او مانند دوستی وفادار و مورد اطمینان و محکم و صبور، در جریان همهی کارهای بچهها، حتی فعالیتهای مخفیشان بود.
پدرم نیز با روحیه حساسی که داشت، دورا دور مراقب ما بود. او نیز تجربهی تلخی در جوانی داشت و همین باعث شد که کمی از زندگی عادی عقب بیفتد و حتی از طرف مادر و پدرش تحقیر شود. البته خانوادهی پدرش چندین بار به او کمک کردند تا موفق شود و در جوانی وارد دانشکدهی افسری در تهران شد، ولی چون سری سودایی داشت و نمیتوانست بیعدالتیها را تحمل کند، نتوانست یا نگذاشتند دانشکده را به پایان برساند. آن زمان محمدرضا پهلوی نیز دانشجوی سال بالای دانشکده افسری بود. پدرم در زمان بازدید رضاشاه از دانشکده، با اعتراضهای دانشجویی همراه شد و خواستههای آنها را مطرح کرد و این مساله و شاید عواملی دیگر باعث شد که از دانشکدهی افسری اخراج شود. آن زمان خانوادهی پدرم کارخانهی جوراب بافی داشتند و ورشکست شده و به مشهد رفته و اتفاقی همسایهی دیوار به دیوار مادرم در «چهار باغ ملک» شده بودند. پدرم نیز پس از اخراج از دانشکدهی افسری به مشهد رفت و این آغاز رابطهای عاشقانه بین مادر و پدرم بود که منجر به ازدواج شان شد.
پدرم با درجهی گروهبانی، حسابدار ارتش شد و توانست تا درجهی استوار یکم بالا بیاید. در ارتش نیز برای دفاع از حقوق سربازاناش بارها توبیخ شد، ولی توانست در ارتش بماند و با بیست و پنج سال سابقهی کار از همان جا بازنشسته شد. او پس از بازنشستگی از ارتش، در شرکتهای مختلفی، از جمله در تعاونی راه آهن مشغول به کار شد و سپس با معرفی عمهی بزرگم، حسابدار کارخانهی قند شیرین شد. «آقاجان» علاقهی زیادی به کسبِ تحصیلات عالی داشت که موفق نشد، ولی از طرف محل کارش او را فرستادند تا در دورههای حسابداری که در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار میشد، شرکت کند و با موفقیت این دوره را پشت سر گذاشت. او همراه مادرم، هیچگاه دست از کار نکشید و همیشه سعی میکرد در کارش موفق باشد. فکر میکنم چند سال قبل از انقلاب، کاری در بنیادی زیر مجموعهی فعالیتهای اشرف پهلوی، به وی معرفی شد و حقوق بالایی نیز پیشنهاد دادند که چندین برابر حقوق عادی بود، پدرم یک ماه به تهران رفت و وقتی از نزدیک کار را دید، آن را نپذیرفت و حاضر نشد شریک در محاسبهی آن حساب و کتابهای ناپاک شود و به مشهد بازگشت.
ناگفته نماند که پدرم قبل از انقلاب گاهی مشروب زیاد میخورد و دیر وقت به خانه میآمد و مادرم از این کار او خیلی ناراحت بود، ولی با این که مادرم مذهبی بود و مشروب را نجس میدانست، بالاخره راضی شد پدرم در خانه و کنترل شده بخورد و پدرم نیز پذیرفت و ما هم از آن کالباسهای خوشمزه مخصوص او بهره مند میشدیم و هنوز مزهاش زیر زبانم است. البته پدرم نیز مذهبی بود و پس از خوردن شراب دهانش را آب میکشید و نمازش را میخواند، ولی نه به جدیت مادرم. پس از انقلاب و بخصوص پس از کشته شدن بچهها و در سالهای آخر عمرش، پدرم به شکل افراطی مذهبی شد که گاهی مادرم را عاصی میکرد، چون مادرم در ضمن صبوری، زنی قوی و بالنده و فردی اجتماعی شده بود و رو به بیرون داشت و پدرم از اجتماع میترسید و دچار روان پریشی شده بود و رو به درون داشت و این نتیجهی خشونت دولتی جمهوری اسلامی و مجموعهی شرایطی بود که برای همهی مردم و ما ایجاد کرده بودند، ولی بخشی نیز ناشی از ویژگیهای شخصیتی هر یک بود. با این حال، هر دو با وجودِ اختلافهای گاه شدیدی که داشتند، به شدت مهربان و عاطفی بودند و همدیگر و بچهها را دوست داشتند و همین شاید هر دوی آنها را تا آخر عمر در کنار هم نگاه داشت.
محسن نیز تحت تاثیر خانواده، خیلی زود با بیعدالتیهای دوران پهلوی آشنا شد، بخصوص از زمانی که برادرم محمود را در سال ۱۳۵۱ دستگیر کردند، با این که هنوز ۱۰ سال بیشتر نداشت، ذهناش با مسالهای به نام زندان و زندانی سیاسی درگیر شد و خفقان آن دوران را از نزدیک لمس کرد. آن زمان ما بچههای بزرگتر از خود میپرسیدیم:« چرا محمود را زندانی کردند؟ مگر او چه کار کرده و چه گفته است؟ او که جز کارهای خوب، کاری انجام نمیدهد، به محلات فقیرنشین میرود و به مردم کمک میکند و میگوید چرا این قدر اختلاف طبقاتی وجود دارد؟ چرا وقتی مردم در حلبیآباد زندگی میکنند، این همه هزینه برای جشنهای دو هزار و پانصد ساله میشود؟» محمود هنگام مطالعه و بررسی تأثیر اصلاحات ارضی در مناطق جنوبی خراسان دستگیر شده بود و دو ماه بعد آزاد شد. آن زمان خفقان شدیدی بر جامعه حکمفرما بود و نیروهای ساواک(سازمان اطلاعات و امنیت کشور)، فعالانه نیروهای سیاسی را سرکوب میکردند. دوباره محمود را در آذر ۱۳۵۲ به دلیل شرکت فعال در اعتصابهای دانشجویی دستگیر کردند و تا آذر ۱۳۵۳ زندان بود. شرایط روز به روز بدتر میشد و ما بچهها دایم در حال گفت و گوی چه باید کرد، بودیم؟
برادر بزرگم محمدمهدی به همراه همسر و دخترش در سال ۱۳۵۳ برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفتند. او شرایطی را فراهم کرد تا محمدعلی نیز در سال ۱۳۵۴، نزد او به آمریکا برود. مهدی خیلی دوست داشت که علی نزد آنها بماند تا هم دخترش تنها نباشد و هم علی از مسایل سیاسی دور بماند، ولی علی طاقت نیاورد و پس از یک سال به ایران بازگشت. محمود در اردیبهشت سال ۱۳۵۵، به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست و مخفی شد، ولی طولی نکشید که برای بار سوم در آبان همان سال دستگیر شد. او را شکنجه زیادی کردند تا از او اطلاعات بگیرند، ولی نتوانستند و او ابتدا به اعدام و با یک درجه تخفیف، به حبس ابد محکوم شد. زهرا و محمدرضا نیز تصمیم گرفتند برای برون رفت از این شرایط، مخفی شوند، محمدرضا در آبان سال ۱۳۵۵ و زهرا در اوایل سال ۱۳۵۶ به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستند و مخفی شدند. این شرایط همهی ما را به نوعی با مسایل سیاسی درگیر کرده بود، ولی با اعتراضهای مردمی، جان تازهای گرفتیم و خوشحال بودیم که شرایط دارد عوض میشود و به این امید که شاه میرود و دموکراسی برقرار میشود. مادرم نیز پیگیرانه در تظاهرات شرکت میکرد، به خاطر دارم او صبح زود یا شب غذا را آماده میکرد و به خیابان میرفت تا همراه مردم و بچههایش در تظاهرات باشد. برادرم محمود و تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷، روی دستهای مردم از زندان آزاد شدند.
ناگفته نماند که پدرم قبل از انقلاب گاهی مشروب زیاد میخورد و دیر وقت به خانه میآمد و مادرم از این کار او خیلی ناراحت بود، ولی با این که مادرم مذهبی بود و مشروب را نجس میدانست، بالاخره راضی شد پدرم در خانه و کنترل شده بخورد و پدرم نیز پذیرفت و ما هم از آن کالباسهای خوشمزه مخصوص او بهره مند میشدیم و هنوز مزهاش زیر زبانم است. البته پدرم نیز مذهبی بود و پس از خوردن شراب دهانش را آب میکشید و نمازش را میخواند، ولی نه به جدیت مادرم. پس از انقلاب و بخصوص پس از کشته شدن بچهها و در سالهای آخر عمرش، پدرم به شکل افراطی مذهبی شد که گاهی مادرم را عاصی میکرد، چون مادرم در ضمن صبوری، زنی قوی و بالنده و فردی اجتماعی شده بود و رو به بیرون داشت و پدرم از اجتماع میترسید و دچار روان پریشی شده بود و رو به درون داشت و این نتیجهی خشونت دولتی جمهوری اسلامی و مجموعهی شرایطی بود که برای همهی مردم و ما ایجاد کرده بودند، ولی بخشی نیز ناشی از ویژگیهای شخصیتی هر یک بود. با این حال، هر دو با وجودِ اختلافهای گاه شدیدی که داشتند، به شدت مهربان و عاطفی بودند و همدیگر و بچهها را دوست داشتند و همین شاید هر دوی آنها را تا آخر عمر در کنار هم نگاه داشت.
محسن نیز تحت تاثیر خانواده، خیلی زود با بیعدالتیهای دوران پهلوی آشنا شد، بخصوص از زمانی که برادرم محمود را در سال ۱۳۵۱ دستگیر کردند، با این که هنوز ۱۰ سال بیشتر نداشت، ذهناش با مسالهای به نام زندان و زندانی سیاسی درگیر شد و خفقان آن دوران را از نزدیک لمس کرد. آن زمان ما بچههای بزرگتر از خود میپرسیدیم:« چرا محمود را زندانی کردند؟ مگر او چه کار کرده و چه گفته است؟ او که جز کارهای خوب، کاری انجام نمیدهد، به محلات فقیرنشین میرود و به مردم کمک میکند و میگوید چرا این قدر اختلاف طبقاتی وجود دارد؟ چرا وقتی مردم در حلبیآباد زندگی میکنند، این همه هزینه برای جشنهای دو هزار و پانصد ساله میشود؟» محمود هنگام مطالعه و بررسی تأثیر اصلاحات ارضی در مناطق جنوبی خراسان دستگیر شده بود و دو ماه بعد آزاد شد. آن زمان خفقان شدیدی بر جامعه حکمفرما بود و نیروهای ساواک(سازمان اطلاعات و امنیت کشور)، فعالانه نیروهای سیاسی را سرکوب میکردند. دوباره محمود را در آذر ۱۳۵۲ به دلیل شرکت فعال در اعتصابهای دانشجویی دستگیر کردند و تا آذر ۱۳۵۳ زندان بود. شرایط روز به روز بدتر میشد و ما بچهها دایم در حال گفت و گوی چه باید کرد، بودیم؟
برادر بزرگم محمدمهدی به همراه همسر و دخترش در سال ۱۳۵۳ برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفتند. او شرایطی را فراهم کرد تا محمدعلی نیز در سال ۱۳۵۴، نزد او به آمریکا برود. مهدی خیلی دوست داشت که علی نزد آنها بماند تا هم دخترش تنها نباشد و هم علی از مسایل سیاسی دور بماند، ولی علی طاقت نیاورد و پس از یک سال به ایران بازگشت. محمود در اردیبهشت سال ۱۳۵۵، به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوست و مخفی شد، ولی طولی نکشید که برای بار سوم در آبان همان سال دستگیر شد. او را شکنجه زیادی کردند تا از او اطلاعات بگیرند، ولی نتوانستند و او ابتدا به اعدام و با یک درجه تخفیف، به حبس ابد محکوم شد. زهرا و محمدرضا نیز تصمیم گرفتند برای برون رفت از این شرایط، مخفی شوند، محمدرضا در آبان سال ۱۳۵۵ و زهرا در اوایل سال ۱۳۵۶ به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوستند و مخفی شدند. این شرایط همهی ما را به نوعی با مسایل سیاسی درگیر کرده بود، ولی با اعتراضهای مردمی، جان تازهای گرفتیم و خوشحال بودیم که شرایط دارد عوض میشود و به این امید که شاه میرود و دموکراسی برقرار میشود. مادرم نیز پیگیرانه در تظاهرات شرکت میکرد، به خاطر دارم او صبح زود یا شب غذا را آماده میکرد و به خیابان میرفت تا همراه مردم و بچههایش در تظاهرات باشد. برادرم محمود و تعدادی دیگر از زندانیان سیاسی در ۲۶ دی ماه ۱۳۵۷، روی دستهای مردم از زندان آزاد شدند.
یادم نمیرود در روزهای نزدیک انقلاب چه شوری در وجود محسن بود و سر از پا نمیشناخت، او در تظاهرات مردم برای جلوگیری از ورود روحالله خمینی به ایران نیز فعالانه شرکت کرد و با دوستانش در وسط خیابان تحصن کردند و خیابان را بستند. شب ۲۲ بهمن نیز، بیقرار بود که به تهران بیاید و من به همراه محسن و علی با اتوبوس از مشهد به تهران آمدیم. زمانی که پیروزی انقلاب را اعلام کردند، ما در اتوبوس بودیم که پیام سازمانهای مختلف سیاسی را از رادیو خواندند، پیام سازمان چریکهای فدایی خلق که خوانده شد، ما سر از پا نمیشناختیم که شاه رفت و آزادی را به دست آوردیم و دیگر میتوانیم انسانی زندگی کنیم و گروههای سیاسی نیز میتوانند آزادانه فعالیت کنند تا فقر و اختلاف طبقاتی از بین برود و عدالت اجتماعی برقرار شود. فکر میکردیم دیگر دیکتاتوری به سر آمده و دموکراسی برقرار خواهد شد و همه با عقاید مختلف میتوانیم در شرایط بهتر در کنار همدیگر زندگی کنیم. فکر میکردیم عزیزانِ ما که در زمان شاه به خاطر فعالیتهای سیاسیشان به زندان افتاده یا مجبور بودند مخفیانه فعالیت کنند، دیگر آزاد خواهند بود و روزهای خوشی را پیش رو خواهیم داشت. چه خیال خامی؟!
اگر به آرشیو روزنامهی کیهان یا روزنامههای دیگر در سالهای اول انقلاب مراجعه کنیم، این گفتههای مسئولان حکومتی را میبینیم: « در حکومت اسلامی دیکتاتوری وجود ندارد- جمهوری اسلامی با حکومت مذهبی تفاوت دارد- روحانیون نباید رییس جمهور شوند- محتوای جمهوری اسلامی دموکراتیک است- خانه نخرید همه را صاحب خانه میکنیم- برای کم درآمدها آب و برق مجانی میشود- مارکسیستها در ابراز عقیده آزادند و ... ». چیزی نگذشت که دوباره زندان و شکنجه و اعدام، حتی به شکل وحشیانهتری شروع شد و روایتهای تلخی که همه کمابیش آنها را میدانیم یا با آن درگیر بودهایم یا میتوانیم به خاطرات نوشته شده در کتابها مراجعه کنیم و این وضعیت تا امروز نیز ادامه دارد. وقتی این خاطرات و در حقیقت تاریخ مبارزات مردم و فعالان سیاسی برای ساختن جامعهای دموکراتیک را مرور میکنم، قلبم شدید درد میگیرد و با خود میگویم چگونه توانستند با ما این چنین کنند؟ دردناکتر این که هنوز هم حاضر نیستند مسئولیت گفتههای سراپا دروغ و عملکرد غیر انسانی خود را بپذیرند.
به امید روزی که حقیقتِ تاریخ مبارزات و ایستادگیهای مردم و تاریخ جنایتهای جمهوری اسلامی از ریز و درشت کشف و ثبت شود و روزی شاهد محاکمهی عادلانه تمامی مسئولان شریک در این جنایتها باشیم تا شاید بتوانیم برای ساختن فردایی روشن و برقراری عدالت، از آن درس عبرت بگیریم و نگذاریم تاریخ جنایت بار این دوران سیاه دوباره تکرار شود.
اگر پس از رفتن شاه نیز دادگاههای عادلانه و علنی برگزار میشد و به جای کشتن مسئولان شریک در جنایت، آنها را در برابر مردم محاکمه میکردند و به پاسخگویی میکشاندند تا حقیقت بیعدالتیهایی که مرتکب شده بودند کشف و علل بروز آن شناسایی شود و مجازاتی غیر از اعدام برایشان در نظر میگرفتند، بیتردید شرایط به این سمت و سو نمیرفت که دوباره و دوباره و به شکلی بدتر، شاهد این همه جنایت و خشونت و بیعدالتی باشیم.
برادرم محسن، هوادار سازمان فدایی(اقلیت) بود و در سوم شهریور سال ۱۳۶۲ در خانهی مادر و پدرم در کرج بازداشت و در زندان به شدت شکنجه شد. ما هیچ اطلاعی از نحوهی محاکمه و حکم او نداریم و به ناگاه خبردار شدیم که او را در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ در زندان اوین اعدام کرده و در قطعهی ۹۹ بهشت زهرا، مخفیانه، بدون این که جسدش را به ما تحویل دهند، به خاک سپردهاند. سی و یک سال از اعدام او میگذرد، ولی هنوز مسئولان جمهوری اسلامی هیچ پاسخی مبنی بر چرایی و چگونگی اعدام او به ما ندادهاند.
مادرم مدام میگفت: «بی انصافها، دوبار سنگ قبر پسرم را شکستند». متاسفانه مادرم در ۱۳ دی ماه ۱۳۹۴ فوت کرد و در ۱۴ دی ماه، او را همراه استخوانهای محسن به خاک سپردیم. مراسم خاکسپاری مادرِ عزیزم در حضور سه تیم از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی برگزار شد، گور تنگ محسن را کاویدند تا به استخوانهایش رسیدند، گور را دو طبقه کردند و استخوانهای او را در طبقهی زیرین و مادرم را در طبقهی بالایی گذاشتند.
دیدن این صحنه برایم خیلی دردناک بود، ولی میخواستم این لحظه را به چشم خود ببینم و عکسی گویا از آن بگیرم یا تکهای از استخوانهایش را برای شناسایی ژنتیکی او در آینده بردارم که نگذاشتند. در حالی که این حق مسلم ما خانوادههاست و این حداقل را نیز از ما دریغ کردند. البته عکسی از اسکلت سر و استخوان های او در ته گور گرفتم، ولی خیلی مشخص نیست و دیگر نگذاشتند ادامه دهم و فقط خوشحال بودیم که توانستیم مادرمان را نزد برادرم به خاک بسپاریم.
اگر پس از رفتن شاه نیز دادگاههای عادلانه و علنی برگزار میشد و به جای کشتن مسئولان شریک در جنایت، آنها را در برابر مردم محاکمه میکردند و به پاسخگویی میکشاندند تا حقیقت بیعدالتیهایی که مرتکب شده بودند کشف و علل بروز آن شناسایی شود و مجازاتی غیر از اعدام برایشان در نظر میگرفتند، بیتردید شرایط به این سمت و سو نمیرفت که دوباره و دوباره و به شکلی بدتر، شاهد این همه جنایت و خشونت و بیعدالتی باشیم.
برادرم محسن، هوادار سازمان فدایی(اقلیت) بود و در سوم شهریور سال ۱۳۶۲ در خانهی مادر و پدرم در کرج بازداشت و در زندان به شدت شکنجه شد. ما هیچ اطلاعی از نحوهی محاکمه و حکم او نداریم و به ناگاه خبردار شدیم که او را در ۲۴ اردیبهشت ۱۳۶۴ در زندان اوین اعدام کرده و در قطعهی ۹۹ بهشت زهرا، مخفیانه، بدون این که جسدش را به ما تحویل دهند، به خاک سپردهاند. سی و یک سال از اعدام او میگذرد، ولی هنوز مسئولان جمهوری اسلامی هیچ پاسخی مبنی بر چرایی و چگونگی اعدام او به ما ندادهاند.
مادرم مدام میگفت: «بی انصافها، دوبار سنگ قبر پسرم را شکستند». متاسفانه مادرم در ۱۳ دی ماه ۱۳۹۴ فوت کرد و در ۱۴ دی ماه، او را همراه استخوانهای محسن به خاک سپردیم. مراسم خاکسپاری مادرِ عزیزم در حضور سه تیم از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی برگزار شد، گور تنگ محسن را کاویدند تا به استخوانهایش رسیدند، گور را دو طبقه کردند و استخوانهای او را در طبقهی زیرین و مادرم را در طبقهی بالایی گذاشتند.
دیدن این صحنه برایم خیلی دردناک بود، ولی میخواستم این لحظه را به چشم خود ببینم و عکسی گویا از آن بگیرم یا تکهای از استخوانهایش را برای شناسایی ژنتیکی او در آینده بردارم که نگذاشتند. در حالی که این حق مسلم ما خانوادههاست و این حداقل را نیز از ما دریغ کردند. البته عکسی از اسکلت سر و استخوان های او در ته گور گرفتم، ولی خیلی مشخص نیست و دیگر نگذاشتند ادامه دهم و فقط خوشحال بودیم که توانستیم مادرمان را نزد برادرم به خاک بسپاریم.
محمدعلی را در دوم شهریور ۶۲، در خیابان بازداشت و او را وحشیانه شکنجه کرده و عصر روز بعد در سوم شهریور با پاهای زخمی و خون آلود به منزل مادرم در کرج بردند و خانه را محاصره کرده بودند. مادرم میگفت:« علی نمیتوانست روی پاهایش درست راه برود و از پایش خون میچکید». ماموران همان روز به مادرم گفتند:« زهرا به درک واصل شده است و اسلحهای را به مادرم نشان دادند و گفتند این مال زهراست» آنها صبح سوم شهریور ابتدا به محل زندگی زهرا در تهران رفته و بعد به منزل مادرم در کرج میروند. این احتمال وجود دارد که خبر دروغ کشته شدن زهرا در آن روز را، برای گمراه کردن ما به مادرم داده باشند، زیرا دوستانی مدعی شدهاند که زهرا را در کمیته مشترک و اوین دیدهاند. متاسفانه همان روزِ سوم شهریور، محمود، جعفر و محسن به خانهی مادرم در کرج رفته و همهی آنها را نیز در جلوی چشمان وحشت زدهی مادر و پدرم بازداشت کرده و به همراه محمدعلی به کمیته مشترک بردند. محمدعلی در هنگام بازداشت ۱۹ سال، محسن ۲۱ سال، جعفر ۲۴ سال، محمود ۳۲ سال و زهرا ۳۷ سال داشتند.
علی مدتی با خواهرم زهرا زندگی میکرد. وقتی علی را بازداشت کردند، زهرا بیخبر و نگران در غروب دوم شهریور به خانهی مادرم در کرج میرود. آن زمان زهرا با نام سازمانی اشرف، مسئول محلات تهرانِ سازمان فداییان خلق(اقلیت) بود و احساس خطر شدیدی میکرد، زیرا تشکیلات زیر ضرب سپاه رفته و تعدادی دستگیر شده بودند. او همچنین به شدت نگران محسن و علی بود و میخواست دیداری با خانواده داشته باشد و هشدار دهد، او صبحِ زود سوم شهریور با مادر و پدرم خداحافظی میکند و میرود و دیگر خانواده او را نمیبیند.
میگویند، زهرا صبح زودِ سوم شهریور از خانهی مادرم به خانهی خودش میرود و خانه را در محاصره نیروهای امنیتی میبیند. او سیانور زیر زبانش را میخورد و گویی ماموران سپاه سیانور را خنتی کرده و او را ابتدا به کمیته مشترک و احتمال دارد بعد به زندان اوین برده و زیر شکنجههای وحشیانه کشته باشند. روایتها حاکی از آن است که زهرا را هم در کمیته مشترک و هم در اوین دیدهاند، روایت دیگری نیز از صاحب خانهی زهراست که او را در پتو پیچیده و با خود بردهاند.
میگویند، زهرا صبح زودِ سوم شهریور از خانهی مادرم به خانهی خودش میرود و خانه را در محاصره نیروهای امنیتی میبیند. او سیانور زیر زبانش را میخورد و گویی ماموران سپاه سیانور را خنتی کرده و او را ابتدا به کمیته مشترک و احتمال دارد بعد به زندان اوین برده و زیر شکنجههای وحشیانه کشته باشند. روایتها حاکی از آن است که زهرا را هم در کمیته مشترک و هم در اوین دیدهاند، روایت دیگری نیز از صاحب خانهی زهراست که او را در پتو پیچیده و با خود بردهاند.
متاسفانه ما از چگونگی کشته شدن زهرا و محل دفن او اطلاع دقیقی نداریم و ما را از این حق نیز محروم کردند. پس از پیگیریهای فراوان مادرم و خانواده، بالاخره مسئولان بهشت زهرا میگویند که زهرا را در خاوران دفن کردهاند، ولی محل دقیق دفن او را نمیدهند که بعدها از طریق یکی از خانوادهها، محل حدودی دفن خواهرم در خاوران را پیدا کردیم.
جعفر پس از تحمل یک سال و اندی حبس در پاییز ۶۳، از زندان آزاد شد و محمود به ۱۰ سال و محمدعلی به ۸ سال زندان محکوم شدند. آنها در زندان و ما بیرون از زندان، سختیها و مرارتهای زیادی را تحمل کردیم، با این امید که بالاخره آزاد میشوند، ولی از اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷، درهای زندانها به روی ملاقات کنندگان بسته شد و در شهریور سیاه همان سال، دو برادرم به همراه هزاران نفر از زندانیان سیاسی دیگر که حکم زندان یا حکم آزادی داشتند، به دستور روحالله خمینی(رهبر وقت)، گروهی اعدام شدند و آنها را به شکلی وحشیانه در کانتینرهای گوشت ریخته و گویی در کانالهایی در خاوران مدفون کردهاند، البته ما هیچ اطلاع دقیقی از چگونگی اعدام و محل دفن آنها نداریم و حتی نمیدانیم آنها را کشتهاند یا نه، ولی بر اساس شهادت خانوادههای حاضر در خاوران، آن زمان کانالهایی در خاوران کنده شده و تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را با لباس روی هم ریخته بودند و حدس میزنیم که عزیزان ما نیز آن جا باشند.
جعفر پس از تحمل یک سال و اندی حبس در پاییز ۶۳، از زندان آزاد شد و محمود به ۱۰ سال و محمدعلی به ۸ سال زندان محکوم شدند. آنها در زندان و ما بیرون از زندان، سختیها و مرارتهای زیادی را تحمل کردیم، با این امید که بالاخره آزاد میشوند، ولی از اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷، درهای زندانها به روی ملاقات کنندگان بسته شد و در شهریور سیاه همان سال، دو برادرم به همراه هزاران نفر از زندانیان سیاسی دیگر که حکم زندان یا حکم آزادی داشتند، به دستور روحالله خمینی(رهبر وقت)، گروهی اعدام شدند و آنها را به شکلی وحشیانه در کانتینرهای گوشت ریخته و گویی در کانالهایی در خاوران مدفون کردهاند، البته ما هیچ اطلاع دقیقی از چگونگی اعدام و محل دفن آنها نداریم و حتی نمیدانیم آنها را کشتهاند یا نه، ولی بر اساس شهادت خانوادههای حاضر در خاوران، آن زمان کانالهایی در خاوران کنده شده و تعداد زیادی از زندانیان سیاسی را با لباس روی هم ریخته بودند و حدس میزنیم که عزیزان ما نیز آن جا باشند.
محسن بهکیش این سوزنکاری ارزشمند را در سال ۱۳۶۳ در زندان اوین به یاد زهرا و محمدرضا بهکیش و سیامک اسدیان(همسر زهرا)، آغاز کرد. اما هنوز این اثر هنری نیمه تمام بود که محسن را در ۲۴ اردیبهشت سال ۶۴ اعدام کردند، اثر نیمه تمام پس از مدتی به دست محمود و محمدعلی بهکیش رسید و آنها به یاد محسن بهکیش، ستارهی دیگری به آن اضافه کردند و خودشان نیز در کشتار جمعی زندانیان سیاسی در تابستان ۶۷ اعدام شدند.
یادشان را زنده و گرامی میداریم تا روزی دادمان را از بیدادگران بستانیم!
منصوره بهکیش
اردیبهشت ۱۳۹۵
اردیبهشت ۱۳۹۵
فعال صنفی کارگری: سوزش ضربات شلاق کارگران آق دره را بر پشت خود احساس میکنیم
فعال صنفی کارگری: سوزش ضربات شلاق کارگران آق دره را بر پشت خود احساس میکنیم
یک فعال صنفی کارگری معتقد است: برخورد قضایی با کارگران و متهم کردن آنها به ارتکاب اعمالی مثل «ممانعت از کسب و کار»از اساس در مناسبات روابط کار جایی ندارد.
«علی خدایی»، عضو هیات مدیره کانون عالی شوراهای اسلامی کار کشور در گفتگو با ایلنا در ارتباط با اجرای احکام شلاق و جریمه نقدی در مورد کارگران معدن طلای آق دره گفت: متاسفانه همچنان شاهد برخورد قضایی با اعتراضات و اعتصابات صنفی هستیم.
وی با بیان این که این نوع برخوردهای غیرقانونی مسبوق به سابقه است و سالها پیش شاهد شلاق خوردن کارگران پتروشیمی رازی بودیم، افزود: برخورد قضایی با کارگران و متهم کردن آنها به ارتکاب اعمالی مثل «ممانعت از کسب و کار» به رویهای تازه از سوی برخی کارفرمایای تبدیل شده و این در حالیست که از اساس در مناسبات روابط کار چنین اتهامهای جزایی جایی ندارد و قانون گذار تنها به صرف برخورد با اراذل و اوباش چنین عناوینی را در قوانین مجازات پیش بینی کرده است.
خدایی که عقیده دارد اطلاق کردن چنین عناوین مجرمانهای به فعالیت صنفی کارگران به دور از انصاف است، ادامه داد: ورود دستگاه قضایی به حیطه روابط کار و صدور حکم بر اساس شکایت کارفرما غیر قانونی است چرا که بر اساس قانون کار، مرجع رسیدگی به اختلافات کارگر و کارفرما، هیات های حل اختلاف است و کارفرما حق شکایت به مقامات قضایی را ندارد و کشاندن این مساله به دادگاههای عمومی در تعارض با حقوق صنفی کارگران است.
وی با تاکید بر این که همه تشکل ها و فعالان کارگری باید به متداول شدن چنین رویههای عجیب و غریبی معترض شوند، اضافه کرد: نمایندگان کارگری مجلس نیز باید در ارتباط با این روال برخورد قضایی با مسائل صنفی موضع قاطعانه بگیرند و بی تردید باید از این نمایندگان مطالبه شود که در مقابل این برخوردها بایستند.
این فعال کارگری با بیان این مطلب که همه فعالان کارگری سوزش ضربات شلاقی که کارگران آق دره خورده اند را بر پشت خود احساس میکنند، تصریح کرد: بدیهی است که اگر چنین رویهای خارج از قانونی متداول شود دیگر باید انتظار شرایط محدود کنندهتری را داشته باشیم .
خدایی افزود: جالب اینجاست که مقامات و دولتی ها بارها تاکید کرده اند خواستار پیوستن به مقاوله نامه های ۹۸ و ۸۷ سازمان جهانی کار هستند، باید گفت این مقاوله نامه ها حق اجتماعات و اعتصابات صنفی را به رسمیت می شناسد و اگر قرار است ایران به این اسناد بین المللی پایبند بماند، بهتر است ابتدا فضای برخوردهای قضایی و امنیتی با کارگران شکسته شود و به حقوق صنفی کارگران احترام گذاشته شود.
INVESTIG'ACTION !La France, sponsor des terroristes? Des armes, en veux-tu en voilà! (1/10) - See more at: http://www.investigaction.net/la-france-sponsor-des-terroristes-des-armes-en-veux-tu-en-voila-110/#sthash.N6kKtD3M.dpuf
« Il y a partout la même structure pyramidale, le même culte d’un chef semi-divin, le même système économique existant par et pour une guerre continuelle. […] Elle dévore le surplus des produits de consommation et elle aide à préserver l’atmosphère mentale spéciale dont a besoin une société hiérarchisée. […] La conscience d’être en guerre, et par conséquent en danger, fait que la possession de tout le pouvoir par une petite caste semble être la condition naturelle et inévitable de survie. […] Peu importe que la guerre soit réellement déclarée et, puisque aucune victoire décisive n’est possible, peu importe qu’elle soit victorieuse ou non. Tout ce qui est nécessaire, c’est que l’état de guerre existe. »
George ORWELL, 1984
Depuis les attentats du 13 Novembre 2015 à Paris, « le cours de Thales, l’un des principaux fournisseurs de matériel électronique de l’armée française, est en hausse de près de 3% alors que le CAC 40 est en baisse. […] Les actions de Raytheon (+3,41%), Northrop Grumman (+5,75%), Lockheed Martin (+5,25%), fabricants d’avions de combat, de missiles, ou encore de matériel de cybersécurité, sont en forte hausse aux États-Unis.[1] »
La France sur le podium des vendeurs d’armes
La France oscille entre la troisième et la quatrième place (derrière les États-Unis, le Royaume-Uni et la Russie) sur le podium des plus grands exportateurs d’armes. De 2012 à 2013, les exportations d’armes françaises ont bondi de 42 %, et ont encore grimpé de 18 % de 2013 à 2014[2]. Au 1er Octobre 2015, la France est même passée second exportateur mondial d’armement, derrière les États-Unis mais devant la Russie[3]. Cela en grande partie grâce au développement de son marché avec l’Arabie Saoudite, premier client de la France avec des contrats d’achat d’armes s’élevant à 3,63 milliards d’euros en 2014[4].
En 2010 déjà, la France était de tous les pays européens le plus grand fournisseur d’armes à l’Arabie Saoudite
L’Arabie Saoudite utilise actuellement ces armes dans la guerre qu’elle mène au Yémen contre les Houthistes. Les bombes saoudiennes – dont certaines sont donc made in France – font chaque jour de nombreuses victimes civiles. Comme le 17 juin 2015 près d’Aden : deux frappes aériennes saoudiennes ont fait 31 morts, dont des femmes et des enfants[5]. Ou encore lors du bombardement saoudien du 15 mars 2016 sur un marché yéménite, qui a tué 97 civils dont 25 enfants[6]. Cette fois-ci, les bombes larguées étaient d’origine états-unienne. Et la prochaine fois ?
En tout, plus de 5.700 civils (dont 830 femmes et enfants) sont morts au Yémen entre mars et novembre 2015[7]. Le porte-parole du ministère yéménite de la santé Tamim Chami a même avancé un bilan de 23.900 morts en janvier 2016, la plupart dans les bombardements effectués par la coalition menée par l’Arabie Saoudite[8].
De surcroît, il est impossible pour la France de vérifier la destination finale des armes qu’elle vend, alors que l’Arabie Saoudite soutient officiellement des groupes salafistes jihadistes en Syrie (voir partie 5/10).
Maël Alberca
Prochaine partie (2/10) :
« Des armes françaises… aux mains de terroristes »
Source: Investig’Action
Notes:
[1] . Pierre HASKI, « Le malheur des uns fait le bonheur des marchands de canons (et de leurs actionnaires) », Rue89.nouvelobs.com, 16 novembre 2015, à partir de l’article de Glenn GREENWALD, « Stock Prices of Weapons Manufacturers Soaring Since Paris Attack », Theintercept.com, 16 novembre 2015.
[2] . Sébastien LERNOULD avec Victor ALEXANDRE, « La France n’a jamais autant exporté d’armes », Leparisien.fr, 2 juin 2015 & « Rapport au Parlement 2015 sur les exportations d’armement de la France », Defense.gouv.fr, 2 juin 2015.
[3] . Alexandre KARA, « Ventes d’armes : 2015, une année record pour la France », Europe1.fr, 1er octobre 2015.
[4] . Sébastien LERNOULD avec Victor ALEXANDRE, Idem.
[5] . « Nouvelles victimes civiles d’un bombardement saoudien au Yémen », Lemonde.fr, 17 juin 2015.
[6] . “Des bombes américaines utilisées dans des raids très meurtriers au Yémen”, Rfi.fr, 7 avril 2016.
[7] . « La guerre civile au Yémen a fait 5700 victimes depuis le mois de mars », Jeuneafrique.com, 27 novembre 2015.
[8] . Bahar KIMYONGÜR, «La paix au Yémen, garantie de notre sécurité », Investigaction.net, 18 février 2016.
- See more at: http://www.investigaction.net/la-france-sponsor-des-terroristes-des-armes-en-veux-tu-en-voila-110/#sthash.N6kKtD3M.dpufen Équateur
Dans le cadre de leur travail de fin d’études, quatre étudiants en
journalisme à Bruxelles s’envolent fin juin en Équateur pour y réaliser durant un mois un reportage : « Ecuador, l’or de la révolution ». La question : Dans un pays où les matières premières sont, de loin, la principale source de richesses, comment parvenir à trouver un équilibre entre justice sociale et environnementale ?
Voir Diana Johnstone, Hillary Clinton. La reine du chaos, Editions Delga, 2015
Voir Diana Johnstone, Hillary Clinton. La reine du chaos, Editions Delga, 2015
Diana Johnstone analyse le lien entre les ambitions d’une politicienne sans scrupule, Hillary Clinton, et la machine qui sous-tend “l’empire américain” : le complexe militaro-industriel, les médias, le lobby pro-israélien, et les intellectuels qui orientent le discours sur les droits de l’homme, le multiculturalisme ou les droits de minorités en faveur de la guerre perpétuelle.
Passant en revue les conflits au Honduras, au Rwanda, en Libye, Bosnie, Kosovo, Irak, Syrie et Ukraine, Diana Johnstone illustre une caractéristique de l’empire américain qui diffère des empires passés : une volonté de destruction d’ennemis potentiels plutôt que d’occupation et d’exploitation.
En se faisant la porte-parole de “gauche” de l’offensive actuelle contre la Russie, avec le risque de guerre nucléaire qu’elle entraîne, Hillary Clinton renforce un des principaux dangers qui menacent l’humanité aujourd’hui.
A lire aussi :
Diana Johnstone: “Clinton est vraiment dangereuse”
Jusqu’où ira Hillary Clinton pour accéder à la Maison-Blanche et que pourrait-on attendre de son éventuelle présidence? Nous avons posé la question à Diana Johnstone. Dans son récent ouvrage Hillary Clinton, la reine du chaos, elle analyse le lien entre les ambitions de la candidate sans scrupule et la machine qui sous-tend l’empire américain. Du coup d’Etat au Honduras à la guerre en Libye en passant par l’instrumentalisation de la cause féministe, Diana Johnstone nous dévoile la face cachée de la candidate démocrate et nous met en garde sur le “Smart Power” cher à Clinton. Enfin, elle analyse pour nous le succès de Donald Trump et ce que son alternative représente vraiment.
La course à la Maison-Blanche se fait au coude-à-coude. Hillary Clinton a-t-elle une chance de l’emporter ? Comment analysez-vous sa campagne jusqu’ici ?
Elle a commencé sa campagne en grande favorite, mais ne cesse de baisser dans les sondages. Avec toute la machine du Parti démocrate à son service, un énorme trésor de guerre, et la certitude de gagner les premières primaires dans les Etats du Sud, Hillary Clinton avait une longueur d’avance qui rendait le rattrapage de son challenger imprévu Bernie Sanders quasi impossible. Pourtant, ce vieux sénateur peu connu, se qualifiant de « socialiste démocratique » dans un pays où le socialisme est largement considéré comme l’œuvre du diable, a suscité un enthousiasme extraordinaire, notamment parmi les jeunes. Quoi qu’il arrive, la campagne inattendue de Bernie a réussi à attirer l’attention sur les liens quasi organiques entre les Clinton et Wall Street, liens occultés par les grands médias. Pour la première fois, ceux-ci ont été efficacement contrecarrés par Internet qui fourmille de vidéos dénonçant la cupidité, les mensonges, la bellicosité de Mme Clinton.
Par ailleurs, Hillary Clinton court le risque d’ennuis graves à cause de son utilisation illicite de son propre serveur email en tant que secrétaire d’Etat.
Au cours des primaires, sa popularité a baissé tellement que le Parti démocrate doit commencer à être effrayé de nommer une candidate trainant tant de casseroles. Les derniers sondages montrent que l’impopularité de Hillary Clinton commence à dépasser l’impopularité de Trump. Pour beaucoup d’électeurs, il sera difficile de choisir « le moindre mal ».
La campagne de Hillary Clinton aurait déjà coûté 89,6 millions de dollars. De quels personnages influents a-t-elle le soutien ? Peut-on deviner, à partir de là, quels intérêts Clinton pourrait défendre si elle devient présidente ?
Celui qui se met le plus en avant est un milliardaire israélo-américain, Haim Saban, qui s’est vanté de donner « autant d’argent qu’il faut » pour assurer l’élection de Hillary. En retour, elle promet de renforcer le soutien à Israël dans tous les domaines, de combattre le mouvement BDS et de poursuivre une politique vigoureuse contre les ennemis d’Israël au Moyen-Orient, notamment le régime d’Assad et l’Iran. Le soutien financier considérable qu’elle reçoit de l’Arabie saoudite va dans le même sens. D’autre part, les honoraires faramineux reçus de la part de Goldman Sachs et d’autres géants de la finance laissent peu de doute sur l’orientation de sa politique intérieure.
En devenant la première femme présidente des Etats-Unis, pensez-vous que Hillary Clinton ferait avancer la cause féministe ?
Le fait d’être femme est le seul élément concret qui permet à Hillary de prétendre que sa candidature soit progressiste. L’idée est que si elle « brise le plafond de verre » en accédant à ce poste suprême, son exemple aidera d’autres femmes dans leur ambition d’avancer dans leurs carrières. Mais pour la masse des femmes qui travaillent pour de bas salaires, cela ne promet rien.
Il faut placer cette prétention dans le contexte de la tactique de la gauche néolibéralisée de faire oublier son abandon des travailleurs, c’est-à-dire de la majorité, en faveur de l’avancement personnel des membres des minorités ou des femmes. Il s’agit de la « politique identitaire » qui fait oublier la lutte des classes en se focalisant sur d’autres divisions sociétales. En d’autres termes, la politique identitaire signifie le déplacement du concept de l’égalité du domaine économique à celui de la subjectivité et des attitudes psychologiques.
Dans votre livre, Hillary Clinton, la reine du Chaos, vous revenez sur la guerre du Kosovo. Hillary Clinton était la première Dame des Etats-Unis à l’époque. En quoi le bombardement de la Yougoslavie en 1999 a-t-il été un épisode marquant de son parcours politique ?
Avec son amie Madeleine Albright, l’agressive ministre des Affaires étrangères de l’époque, Hillary poussait son mari Bill Clinton à bombarder la Yougoslavie en 1999. Cette guerre pour arracher le Kosovo à la Serbie fut le début des guerres supposées « humanitaires » visant à changer des régimes qui ne plaisent pas à Washington. Depuis, Hillary s’est fait la championne des « changements de régime », notamment en Libye et en Syrie.
Dans mon livre, La Reine du Chaos, je souligne l’alliance perverse entre le complexe militaro-industriel américain et certaines femmes ambitieuses qui veulent montrer qu’elles peuvent faire tout ce que font les hommes, notamment la guerre. Un intérêt mutuel a réuni les militaristes qui veulent la guerre et des femmes qui veulent briser les plafonds de verre. Si les militaristes ont besoin de femmes pour rendre la guerre attrayante, certaines femmes très ambitieuses ont besoin de la guerre pour faire avancer leur carrière. Les personnalités les plus visiblement agressives et va-t’en guerre de l’administration Obama sont d’ailleurs des femmes : Hillary, Susan Rice, Samantha Power, Victoria Nuland… C’est un signal au monde : pas de tendresse de ce côté-ci !
On peut ajouter le Honduras au tableau de chasse de Hillary Clinton. Elle était fraîchement élue secrétaire d’Etat lorsqu’en 2009, l’armée a renversé le président Manuel Zelaya. Un avant-goût de la méthode Clinton ?
Son rôle en facilitant le renversement par des militaires d’un président démocratiquement élu illustre à la fois ses méthodes et ses convictions. Ses méthodes sont hypocrites et rusées : elle feint une désapprobation du procédé tout en trouvant les moyens de l’imposer, contre l’ensemble de l’opinion internationale. Ses convictions, c’est clair, l’amènent à soutenir les éléments les plus réactionnaires dans un pays qui est le prototype de la république bananière : c’est le pays le plus dominé par le capital et par la présence militaire des Etats-Unis de toute l’Amérique latine, le plus pauvre après Haïti. Zelaya aspirait à améliorer le sort des pauvres et des indigènes. Il osait même proposer de convertir une base militaire américaine en aéroport civil. A la trappe ! Et depuis, les opposants – par exemple la courageuse Bertha Caceres – sont régulièrement assassinés.
Cette méthode porte un nom, le Smart Power. Pouvez-vous nous expliquer ce que c’est ?
Dans le discours washingtonien, on distingue depuis longtemps le « hard power » (militaire) du « soft power » (économique, politique, idéologique, etc.). Hillary Clinton, qui se vante d’être très intelligente, a pris comme slogan le « Smart Power », le pouvoir malin, habile, qui ne signifie qu’une combinaison des deux. Bref, elle compte utiliser tous les moyens pour préserver et avancer l’hégémonie mondiale des Etats-Unis.
Si le Smart Power aspire à combiner la méthode douce et la manière forte, cette dernière semble avoir la préférence de Clinton malgré tout !
Oui, en tant que chef de la diplomatie américaine, Hillary Clinton a souvent montré une préférence pour la force contre l’utilisation de la diplomatie. On voit les mêmes tendances chez ses consœurs Madeleine Albright, Susan Rice ou Samantha Power. Surtout dans le cas de la Libye, Clinton a saboté les efforts de médiation des pays africains et même d’officiers supérieurs américains et du membre du Congrès Kucinich qui avaient pris contact avec les représentants de Gaddafi en quête d’un compromis pacifique. Elle s’opposait aussi aux négociations avec l’Iran. Et elle est prête à risquer la guerre avec la Russie pour chasser Assad, ce qui s’accorde avec son hostilité affichée envers Poutine.
Les années Bush et la brutalité des néoconservateurs ont frappé les esprits, mais le Smart Power de Clinton semble tout aussi dangereux, non ?
Tout à fait, cette femme est très dangereuse. Alors que les Etats-Unis s’apprêtent à renouveler leur arsenal nucléaire, alors qu’ils mènent une campagne de propagande haineuse antirusse qui dépasse celle de la guerre froide, alors qu’ils obligent leurs alliés européens à acheter une quantité énorme d’avions de guerre made in USA tout en poussant l’Otan à concentrer les forces militaires le long des frontières russes, la présidence de Mme Hillary Clinton représenterait un péril sans précédent pour le monde entier.
Vous pointez dans votre ouvrage tout le poids du complexe militaro-industriel dans la politique étrangère des Etats-Unis. Finalement, la personne qui occupe le bureau ovale a-t-elle une marge de manœuvre ?
La base matérielle de la politique guerrière des Etats-Unis, c’est ce complexe militaro-industriel (MIC), né au début de la guerre froide, contre la dangerosité duquel le président Eisenhower lui-même a averti le public en 1961. Il a fini par dominer la vie économique et politique du pays. Les intellectuels organiques de ce complexe, logés dans les think tanks et les rédactions des grands journaux, ne cessent de découvrir, ou plutôt d’inventer, les « menaces » et les « missions humanitaires » pour justifier l’existence de ce monstre qui consomme les richesses du pays et menace le monde entier. Les présidents passent, le MIC reste. Depuis l’effondrement de l’Union soviétique, le « Parti de la Guerre » se sent tout-puissant et devient plus agressif que jamais. Hillary Clinton a tout fait pour devenir leur candidate préférée.
Comment construire dès lors une alternative à ce Parti de la Guerre ?
C’est la grande question à laquelle je ne saurais répondre. Par ailleurs, il n’existe pas de formule pour de tels bouleversements, qui dépendent d’une diversité de facteurs, souvent imprévisibles. La candidature tellement décriée de Trump pourrait en être un, car le vieil isolationnisme de droite est certainement un des éléments qui pourrait contribuer à détourner Washington de son cours vers le désastre. Qu’on le veuille ou non, il faut reconnaître que « la gauche » est trop impliquée dans la farce des « guerres humanitaires » pour être la source du revirement. Il faut une prise de conscience qui dépasse les divisions de classes et d’étiquettes politiques. La situation est grave, et tout le monde est concerné.
Trump se demande en effet pourquoi les Etats-Unis devraient jouer au gendarme dans le monde entier, plaide pour des relations plus constructives avec la Russie et interroge l’utilité de l’Otan. Il est même opposé au TTIP ! Mais son protectionnisme conservateur ne pourrait-il pas conduire à d’autres guerres de grande ampleur ? N’y a-t-il pas d’autre espoir ?
Il est difficile de qualifier un personnage tel que Trump comme « espoir », mais il faut le situer dans le contexte politique américain. En Europe, et notamment en France, on persiste à prendre le spectacle des élections présidentielles américaines comme une évidence de la nature « démocratique » du pays. Mais tous ces spectacles, avec leurs conflits et leurs drames, tendent à obscurcir le fait central : la dictature de deux partis, tous les deux dominés par le complexe militaro-industriel et son idéologie d’hégémonie mondiale. Ces deux partis sont protégés de concurrence sérieuse par les règles particulières à chacun des cinquante Etats qui rendent quasiment impossible la présence d’un candidat tiers. L’exploit de Trump est d’avoir réussi à envahir et d’accaparer l’un de ces deux partis, le Parti républicain, qui se trouvait dans un état de dégradation intellectuelle, politique et morale extrême. Il l’a accompli par une sorte de démagogie très américaine, perfectionnée pendant sa prestation en tant que vedette d’un programme de « télé-réalité ». C’est une démagogie empruntée au show-business plutôt qu’au fascisme. On ravit l’auditoire en étant choquant.
L’invasion du jeu électoral par cet amuseur de foules est très significative de la dépolitisation du pays – tout comme la réussite plus modeste de Bernie Sanders montre le désir d’une minorité éclairée progressiste de réintroduire le politique dans le spectacle.
Le Parti démocrate, tout corrompu qu’il soit, garde vraisemblablement assez de vigueur pour marginaliser l’intrus. Il a une ligne politique claire, représentée par Hillary Clinton : néolibéralisme et hégémonie mondiale sous couvert des droits de l’homme. Il fera tout pour bloquer Sanders. Mais on peut toujours espérer que le mouvement inspiré par sa candidature contribuera à un renouveau durable de la gauche.
A court terme, il reste Trump, ancien démocrate plus ou moins, malhonnête comme l’est forcément un homme d’affaires qui a réussi dans l’industrie de la construction, égoïste, comédien, dont on ne sait pas trop à quoi s’attendre. Seulement, il peut difficilement être pire que Hillary, ne serait-ce que parce qu’il casse le jeu actuel qui mène directement à la confrontation avec la Russie. En tant que présidente, Hillary se trouverait bien chez elle à Washington entourée de néocons et d’interventionnistes de tout poil prêts à s’embarquer ensemble dans des guerres sans fin. Lui par contre se trouverait dans un Washington hostile et consterné. Ce serait une version originale du « chaos créateur » cher aux interventionnistes.
L’idée que « le protectionnisme mène à la guerre » fait partie de la doctrine du libéralisme. En réalité, nous sommes déjà en pleine guerre, et un peu de retrait chez soi de la part des Américains pourrait calmer les choses. Que ce soit Trump ou Sanders, un certain « protectionnisme » à l’égard des produits chinois serait nécessaire pour faire redémarrer l’industrie américaine et créer des postes de travail. Mais il est impossible aujourd’hui de pratiquer le « protectionnisme » des années 1930. La peur du « protectionnisme » mène à la politique néolibérale actuelle de l’Union européenne qui détruit toutes les protections des travailleurs.
Au lieu de craindre Trump, l’Europe ferait mieux de le regarder comme un révélateur. Face à cette Amérique, les Européens doivent retrouver la vieille habitude de formuler leurs propres objectifs, au lieu de suivre aveuglément une direction politique américaine profondément hypocrite, belliqueuse et en pleine confusion. Le bon protectionnisme serait que les Européens apprennent à se protéger de leur grand frère transatlantique.
اشتراک در:
پستها (Atom)