۱۳۹۹ بهمن ۱۰, جمعه

دفاعِ بلند آوازه

دفاعِ بلند آوازه
ناصر رحیم‌خانی
۱
مامان گفت: «آقای شکرالله پاک‌نژاد روشنفکرِ مبارز، مگر من خودم به زبان خودم چندین و چند بار از تو خواهش نکردم اِی پسر رو‌ نکشونی به این راه‌ها؟» شکری تا فرصت کند و ورز بدهد پاسخِ پرسشِ ناغافل را، این پا آن پایی کرد ـ مثل همیشه ـ، یکی دو تک سرفه زد ــ بازهم مثل همیشه ــ و با صدای نقره‌فام تندی درآمد که: خانم، اِی پسر ما رو کشوند به این راه‌ها. شکری هم مثل خویشان و آشنایان، مامان را «خانم» خطاب می‌کرد.

ایستاده بود سمتِ چپِ من؛ تا چشم در چشم نشود با «خانم»!، سرچرخاند و با گفتن «اِی پسر»، پُشتِ دستِ راست را خماند به سویِ من. خُب، من او را کشانده بودم به این راه‌ها؟

آن تابستان سال سی و نه خورشیدی که تو و حمید رحیم‌خانی و جمشید قلمبر و ابوالقاسم نیک‌نژاد و علی تمنای شاعر مسلک از دزفول رفتید تهران برای دانشگاه، من، منِ دانش‌آموز، تازه پنجم ابتدایی را تمام کرده بودم؛ یعنی هنوز «تصدیق ابتدایی» هم نگرفته بودم. تو رفتی دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، هوایی شدی، مصدقی شدی، جبهه‌ای شدی! رفتی تظاهرات و شلوغ کردی و ساواک آمد دنبالت در خانه‌ی خیابان خورشید و قابِ عکسِ مصدق را از دیوارِ اتاق کند و کوباند و خورد کرد تو سرت و دستگیرت کرد و انداخت سلول انفرادی قزل‌قلعه. من که اصلاً نه جنبش ملّی مصدقی شناختم، نه کودتاچیانِ زیرِفرمانِ انگلیس ـ آمریکا را. خودت رفتی «فروهر»‌ی شدی، در آن آئینِ رمزآمیزِ شبانه با گفتارها‌ی حماسی و سوگندهای پهلوانی! پیمانِ پیوستنِ تا پایِ جان بستی با «حزب ملت ایران ـ بر بنیاد پان‌ایرانیسم».[۱]

خانه‌ای قدیمی و اعیانی، اتاقی با سقف بلند و پرده‌های آویخته و کشیده شده روی پنجره‌ها، میزِ بزرگِ بالای اتاق، دو شمعدان پایه بلند در دو سوی میز، شمعِ بزرگ درست وسطِ میز، افروخته، شعله‌خیز. روی دیوارِ رو‌به‌رو، از سقف تا کف، درفشِ سرخ رنگِ آویخته، دایره‌ی سیاهِ بزرگ در میانه، دو خطِ سفید موازی وسطِ دایره، خطِ سومِ مورّب، گذر کرده از میانه‌ی آن دو خطِ موازی، از بالا به پائین.

هنگامِ سوگندِ پیوستن و پیمانِ رزم بستن تا آخرینِ قطره‌ی خون برای بازپس گرفتن شهرها و سرزمین‌های از دست رفته، دستِ راست، استوار و کشیده رو به بالا، دست چپ چسبیده به پهلو. شدی «پایور» در«حزبِ ملت ایران ـ بربنیادِ پان‌ایرانیسم».

آن زمان، منِ دانش‌آموز، نه هنوز چیزی از «اَشو زرتشت» شنیده بودم و نه درست و نادرست خواندن «هُوَخشَترَه» را‌ می‌دانستم. با این اوصاف، من تو را کشاندم به این راه‌ها؟

وقتی از سر کلاس دانشکده بردندت؛ بردنتان قزل‌قلعه و بعد پادگان جمشیدیه و بعد سربازی؛ دانشجو که هیچ، دیپلمه هم که هیچ، اصلاً بی‌سوادِ بی‌سواد حساب‌تان کردند و کردندتان سرباز صفر، من اصلاً می‌دانستم این دانشجویان کی هستند و دردشان چیست؟ من که نه منصور سروش را می‌شناختم نه ناصر کاخساز را، نه سیاگزار برلیان نه منوچهر مسعودی[۲] را، نه برادرانِ ارفع‌زاده و نه آن «چهار درویشِ»[۳] حزب ملت ایران، نه یوسف اردلان اخراجی دانشکده‌ی علوم را. تو خودت سیاسی بودی و نصیحت گوش نمی‌دادی. مگر خودت چند سال بعد شوخی‌ ــ جدی نمی‌گفتی در شلوغی‌های دانشگاه تهران، از دزفول برایت تلگراف رسید که: «پسرم، نورچشمی، نان را به نرخ روز بخور»! نخوردی. خُب خودت نخوردی. من کجا بودم؟ وقتی هم رهبر جبهه‌ی ملی‌تان جا زد در برابر دیکتاتوری و سیاست ِ «صبر و انتظار» شد پیشه‌ی پیرانِ آن جریان و دانشجویانِ جوانِ زندانی از سرِ خشم و نومیدی سر کوبیدند به دیوار سلول‌های قزل‌قلعه، من، نه اللهیار صالح و کریم سنجابی می‌شناختم، نه داریوش فروهر و شاپور بختیار را. تازه بعد هم که «پان» «پان» و حزب و جبهه را گذاشتی کنار، باز هم رفتی دنبالِ حزبی از طرازی دیگر و شدی مصداقِ آن تک بیتِ کوک شده پُشتِ سرِ نمی‌دانم کدامِ کهنه کارِسیاسی: «این پسرِ جبهه‌ای جبهه باز جبهه رو وِل کرده شده حزب ساز».

آن زمان من به جَخت دیپلم ادبی گرفته بودم و دانشجو شده بودم در رشته‌ی علوم سیاسی دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران. تو چپی شده بودی و «مارکسیست ــ لنینیست». حوزه تشکیل دادی و جلسه‌ی بحثِ «‌ماتریالیسم دیالکتیک» و «ماتریالیسم تاریخی» و «تحلیل ساختار طبقاتی بعد از اصلاحات ارضی»، «مرحله‌ی انقلاب»، «تضاد عمده» و «مبارزه‌ی ضد دیکتاتوری شاه».

منِ خان‌زاده که ضدیتی با دیکتاتوری شاه نداشتم و ندارم. دیکتاتوری خیلی هم خوب بود. برای ما که برنو کوتاهِ «عطیه ملوکانه»، به ارث مانده بود از پدر. تو مرا کشوندی به آن «حوزه» سه نفره، با هبت غفاری و علی مهدی‌زاده[۴] تا بعد هرکدام از ما هم جداگانه برویم «حوزه» سه نفره تشکیل بدهیم و بشود سازماندهی مثلاً «خوشه‌ای». خودت شاهدی که در همان روزگار پُر شور و حالِ دانشجویی هم خیلی تابِ «حوزه» و «جلسه‌ی هفتگی» نداشتم، و تاب هم نیاوردم.

حالا گرفتاریت را می‌اندازی گردن من و پیش روی مامان با پُشت دست به من اشاره می‌کنی و می‌گویی «اِی» ما را کشوند به «این راه»؟ این‌ها را حالا می‌نویسم. آن روز چیزی نگفتم. پیش روی مامان نگفتم. جایش نبود. یعنی با آن کنایه‌ی زیرکانه، جایی نگذاشته بودی برای این زبان درازی‌های سپسین امروزین!!

شکری با همان تک سرفه و این پا آن پا کردن، فرصت کرده بود پاسخِ پرسشِ گلایه‌آمیزِ مامان را صیقل بدهد و بزند به خال: خانم، اِی ما را کشوند به «این راه‌ها». کنایه‌ی زیرکانه‌ی شکری را، مامان در جا گرفت.

دی ماه چهل و هشت خورشیدی، کلاس درس دانشکده را وا گذاشته بودم و از تهران رفته بودم خوزستان برای دیدار و قرارمداری با عبدالله فاضلی که به کمک ِهاشم سگوند، اولین دسته‌ی چهار نفره‌ی رفقا را از مرز عراق رد کنند بروند فلسطین. عمو عبدالله و هاشم، چهار نفر اول را سوار اسب، از گٌدار کرخه گذراندند، نزدیکی پِتَک و موسیان از مرزعبور کردند و گروه را سالم به خاک عراق رساندند. پیش‌تر، حسین ریاحی[۵]ـ دبیر ادبیات دبیرستان‌های دزفول ـ در پی رابطه و راهی برای گذر از مرز، با به اصطلاح راه بلدی مرتبط شده بود؛ خبرچین پنهان در خدمت ساواک و گستراندن تور. دستگیری یازده نفر بعدی، دو نفره یا تک نفره ـ از جمله شکرالله پاک‌نژاد ـ و بعد بهرام شالگونی و من به عنوان دو نفر آخر در گذرگاه مرزی شلمچه‌ی خرمشهر. کنایه‌ی شکری به «این راه‌ها»، راهِ رفتن به عراق و فلسطین بود. پاسخی به گلایه‌ی مامان.

لحظه‌ای سکوت. بعد، مامان به عادت همیشگی و به آرامی سر و گردن بالا گرفت، کمی طرف چپ، نگاهی به شکری انداخت و: الحق که اینجا هم خیلی زرنگی پسرِ مَحْمَد پاک‌نژاد. خُب حالا هرکی، هرچی. بگو ببینم خوبی؟ سالمی؟ ناقصت نکردن؟ پدر مادر بیچاره خبر دارن؟ ژاله خواهرت آمده ملاقات؟

پاسبان بین دو ردیف میله‌ی اتاق ملاقات زندان قصر، در همهمه‌ی صداهای ملاقاتی‌ها، تازه پی‌ برد شکری ملاقاتی ندارد. وکیل بند هم سر رسید. پیرمردِ مهربان با آن جثه‌ی کوچک و موی سفید و سبیل و ابروی سفید، گفتار و رفتارش آمیزه‌ای بود از ادایِ ناگزیزِ «اقتدارِ» منصبِ وکیل بند و «صلاح» و«مصلحتِ» به دست آمده از چرخ و واچرخِ روزگار در قابِ تنگِ بندِ یک و دو زندانِ سیاسی شماره‌ی سه‌ی قصرِ تهران. با قیافه‌ی جدی و خشم ساختگی حالا شناخته شده برای ما، گفت: پاک‌نژاد برگردد بند. در آخرین دقیقه، مامان به شکری گفت: به ستاره پیغام می‌دهم خانواده را خبر کند. ستاره، مجید ستاره بود، همسر ژاله.

مجید ستاره از اولین آموزگارانِ مدرسه‌ی زندیه بود که پدرم آن را تأسیس کرده بود در آبادی چی چالی غلام‌رضا رحیم‌خانی در بخش شوش و اندیمشک. مامان در همه‌ی آن سال‌ها، همیشه از این‌گونه منع و محدودیت‌های زندان تعجب می‌کرد، به سادگی و با افسوس: چه بی‌معنی! سرکار، من از استانی آمده‌ام! شکری، لبخندی زد، دست بالا کرد و سر پائین گرفت برای مامان. برگشت بند.

جِلِنگِه‌ی آفتاب تابستان سال ۴۹ خورشیدی بود. ۶ ماهی از دستگیری ما در دی ماه ۴۸ گذشته بود و ۶ ماهی مانده بود به دادگاه نظامی، در دی ماه ۴۹.

دفاعیه‌ی بلند آوازه‌ی شکرالله پاک‌نژاد. واکنشِ آشفته‌ی شاه، انگیخته‌ی حسّ درماندگی.

۲

شاه گفت: «اسمش اتفاقاً پاک‌نژاد است. حرفی است که چند روز پیش در یک دادگاه، آدمی زده بود که اسمش اتفاقاً پاک‌نژاد است، واقعاً چقدر پاک است این نژاد…».

یکشنبه ۴ بهمن ماه ۱۳۴۹. زندانِ شماره‌ی ۳ قصر:

«اتاق تلویزیون جای سوزن انداختن نبود. چند نفری سرپا در پاشنه‌ی در، کنارِ دیوار ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. شاه با توپ پُر و شمرده شمرده حرف می‌زد، انگار می‌خواست کلمه‌ای را فراموش نکند. صدا از کسی بیرون نمی‌آمد. چشم‌های کنجکاو به تلویزیون دوخته شده بود. شاه در حین سخنرانی، به صدایش لحنِ تمسخرآمیزی داد و گفت: «آن کسی که به اصطلاح نژادش پاک است…» و این باعث بهت و حیرت همه شد.

همزمان همه برگشتیم و شکرالله پاک‌نژاد را نگاه کردیم. ردیف‌های جلو که ما بودیم به عقب برگشتیم. پُشت سری‌ها، از تصویر تلویزیون چشم گرداندند سوی شکری. شکری وسط اتاق، میان زندانیان نشسته بود و برای بهتر دیدن تلویزیون، یک پا را از زانو خم کرده و رویش نشسته و پای دیگر را ستون چانه قرار داده، زانو را به موازات بدن تا سینه بالا آورده و دو دست را روی آن تکیه داده بود و چانه را روی آن‌ها نهاده بود.خونسرد و آرام نگاهش را از تلویزیون برگرفت و روی بچه‌های اتاق گردانید. انگار نه انگار که شاه نام او را بر زبان آورده.گویی از قبل، چنین روزی را پیش‌بینی می‌کرده و برای مقابله با آن آمادگی داشته است. آرام چانه را از روی دست‌ها بلند کرد، قوزِ کمر را گرفت و راست نشست. برقی عجیب در چشم‌هایش داشت. زیر نگاه بچه‌ها لبخند زد؛لبخندی توأم با پیروزی. مثل کسی می‌نمود که حریف را به زانو درآورده باشد. موج لبخند تمام طول و عرض صورت سبزه و خونسرد جنوبی‌اش را پیمود.»[۶]

حسن فخاری، صورتگری کرده‌ست؛ نقشی زده‌ست رنگین از شکوهِ آرامِ غرورِ سرخوشِ نسلِ پویا. روز یکشنبه ۴ بهمن ماه ۱۳۴۹ خورشیدی، شاه در یک کنفرانس بزرگ مطبوعاتی و رادیو تلویزیونی، با حضور ده‌ها خبرنگار، فیلم‌بردار و عکاس ایرانی و خارجی در کاخ نیاوران، سخنرانی دور و درازی داشت درباره‌ی موضوع‌های داخلی و بین‌المللی، اقتصاد، سیاست، صنعت، کشاورزی، همه چیز. مدیران روزنامه‌ها و نشریه‌های تهران‌، رادیو تلویزیون‌های ایران، خبرنگاران و رادیو تلویزیون‌های انگلیس، شوروی، فرانسه، آلمان، ایتالیا، بلژیک‌، سویس‌، و کشورهای خاورمیانه.

در میانه‌ی حرف‌های ریز و درشت، ناگهان گریزی زد به فعالیت دانشجویان، به کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور و به مخالفانِ داخلی.

از گفته‌های شاه درباره‌ی پاک‌نژاد، بیشتر آن «طعنِ نژادی» به یاد ماند و اینجا و آنجا بازگو شد،گرچه و البته چون نشانی از کژاندیشی و بد زبانی شاه نسبت به آن گوهرِ یگانه‌ی انسانی و زیبای بنی‌آدم؛ آن گونه که سعدی سروده بود.

همه‌ی آن حرف‌های شاه درباره‌ی پاک‌نژاد و در خطاب مستقیم به پاک‌نژاد را در اینجا بخوانیم و بسنجیم. «در پنجاه سالگی دفاعیاتِ پاک‌نژاد» در دادگاهِ نظامی!

شاه در ادامه‌ی حرف‌ها درباره‌ی کنفدراسیون و مخالفان داخلی گفت: «یکی از این‌ها تز عجیبی داشت. می‌گفت حرف‌هایی که من می‌زنم حالا هم عملی نشود سیصد سال دیگر عملی خواهد شد و ایران باید به اشغال خارجی درآید تا اشغال خارجی باعث این بشود که ما به صورت «گریلا» بیاییم و کارها را به دست بگیریم؛ حرفی است که چند روز پیش در یک دادگاه، آدمی زده بود که اسمش اتفاقاً «پاک‌نژاد» است واقعاً چقدر پاک است این نژاد که می‌گوید راه نجاتِ ما این‌ست که وضعیت ما مثل فلسطین باشد من عاشق فدائیان فلسطین هستم و می‌خواهم بروم پیش آن‌ها. یعنی حرف این است که ایران به صورت اسرائیل ثانی درآید و ایرانی‌ها را از داخل مملکت خودشان بیرون بکنند و ۲۸ ـ ۲۹ میلیون ایرانی به خارج مهاجرت بکنند و آواره بشوند و مثلاً در آفریقا جمع بشوند تا آقای پاک‌نژاد لیدر آن‌ها بشود و روزی به ایران برگردد. (خط درشت از خود روزنامه اطلاعات.) باید به این‌ها گفت که شما حالا هم در ایران هستید، ولی فلان خارجی که همیشه دلش می‌خواهد به اصطلاح مقاله‌های هیجان‌انگیز بنویسد یا یادش داده‌اند. همان خارجی‌ها. همان کنفدراسیون‌ها. همان حقوق‌دان‌های خارجی که به عنوان ناظر به اینجا می‌آیند و حتا نماینده‌ی مجلس که ویرش می‌گیرد و برای خودنمایی مقاله می‌نویسد، به تو یاد داده‌اند که بگو «ما را شکنجه داده‌اند» خوب مرد حسابی تو که محکوم هستی نمی‌ترسی که از حالا تا آن موقع که زنده هستی هر روز تو را شکنجه بدهند. اگر قرار بود شکنجه بدهند که از حالا تا موقعی که زنده هستی هر روز می‌شود شکنجه داد و تو بیرون نمی‌آیی و در حبس هم کسی تو را نمی‌بیند».[۷]

«ایران باید به اشغال خارجی درآید»، «ایرانی‌ها آواره بشوند و مثلاً در آفریقا جمع شوند»، «پاک‌نژاد لیدر آن‌ها بشود»، «به صورت «گریلائی» بیاییم و کارها را به دست بگیریم»، «حرف‌هایی که من می‌زنم حالا هم عملی نشود سیصد سال دیگر عملی خواهد شد و ایران باید به اشغال خارجی درآید تا اشغال خارجی باعث این بشود که ما به صورت «گریلا» بیاییم و کارها را به دست بگیریم».

«اشغال خارجی» از زبان و قلم پاک‌نژاد! به این می‌گویند: دروغ شاهانه!

پریشان‌گویی، ناراستی آشکار، درماندگی عریان شاه در برابر کوبشِ سختِ دفاعیه‌ی پاک‌نژاد به پایه‌های سلطنتِ بی‌پشتوانه‌ی ملّی، و پس رهینِ منتِ کودتایِ به فرمانِ قدرت‌های خارجی!

پاره‌ای کوتاه از دفاعیه‌ی پاک‌نژاد را بازمی‌خوانم و بازمی‌نویسم:

«… کوششِ نیروهای مترقی بین سال‌های ۳۰ ــ ۱۳۲۰ و مبارزه‌ی ضد استعماری مردم ایران، منجر به تشکیلِ حکومت ملّی دکتر مصدق شد. مبارزاتِ ملتِ ما در دوره‌ی حکومت دکتر مصدق با استعمار انگلستان و مانورهای امپریالیست‌های آمریکایی به عنوان میراث‌خوارِ استعمار و بالاخره کودتای ضد ملّی بیست و هشتم مرداد که با کمک دلارهای آمریکایی و سیاستمداران انگلیسی و دست‌نشاندگان ایرانی آنان انجام گرفت، راه را برای ورود آمریکا به صحنه‌ی سیاست ایران به عنوان یک عامل تعیین‌کننده باز کرد. بعد از بیست و هشتم مرداد ۳۲ زنجیرهای گران استعمار بر دست و پای ملت ما هر روز بیشتر و بیشتر پیچیده می‌شد».[۸]

پاره‌ای دیگر از عتابِ شاه خطاب به پاک‌نژاد: «همان حقوق‌دان‌های خارجی که به عنوان ناظر به اینجا می‌آیند به تو یاد داده‌اند که بگو «ما را شکنجه داده‌اند».

حقوق‌دان عضو عفو بین‌الملل چه کسی بود؟ برای کدام مساله‌ی حقوق بشری به ایران آمده بود و دولت ایران چه برخوردی با او کرد؟

با خبر از رسوائی ساواکِ خود، شاه واقعیت را پنهان می‌کند و ناروا خطاب به پاک‌نژاد می‌گوید: به تو یاد داده‌اند که بگو «ما را شکنجه داده‌اند.» حقوق‌دان عفو بین‌الملل برای «یاد دادن» چیزی نیامده بود، برای بررسی شکنجه‌ی زندانیان سیاسی آمده بود و نه فقط شکنجه‌های مرسوم،که شکنجه‌هایی که منجر به مرگِ زندانی می‌شد.

واقعیت آن بود که «خبر بازداشت و شکنجه‌ی اعضای گروه فلسطین و شهادت مهندس حسن نیک‌داودی در روز ۲۳ خرداد ۱۳۴۹ بر اثر شکنجه که در رابطه با همین گروه بازداشت شده بود و اخبار دیگر راجع به شکنجه و وضع زندانیان سیاسی، باعث شد که بر اثر اقدامات کنفدراسیون، دکتر هانس هلدمن، دانشیار دانشگاه فرانکفورت در رشته‌ی جرم‌شناسی و وکیل بین‌المللی، به نمایندگی از طرف عفو بین‌الملل برای تحقیق و رسیدگی و تماس با مسئولین امر در اواخر مهرماه همان سال به تهران اعزام شود. در این مسافرت حسین رضایی، از اعضای کنفدراسیون و دانشجوی مقیم آلمان، به تقاضای عفو بین‌الملل، شعبه‌ی اتریش، دکتر هلدمن را به عنوان مترجم و راهنما همراهی می‌کرد.

بنابر نوشته‌ی روزنامه‌ی گاردین مورخ شنبه ۲۴ اکتبر ۱۹۷۰، پس از ورود به تهران، روز دوشنبه ۱۹ اکتبر ساواک به دکتر هلدمن و رضایی دستور داد از ایران خارج شوند. رضایی روز ۲۰ اکتبر ناپدید شد و دکتر هلدمن روز بعد هنگامی که از یافتن رضایی مأیوس شده بود الزاماً ایران را ترک کرد. پس از بازگشت دکتر هلدمن و بر اثر اعتراض عفو بین‌الملل، شعبه‌ی آلمان، سفارت ایران اعلام داشت حسین رضایی بازداشت شده و در زندان بسر می‌برد، زیرا قصد او برقراری رابطه با کمونیست‌ها بوده است. جالب اینجاست که بلافاصله پس از اخراج دکتر هلدمن و بازداشت رضایی (علی‌رغم نمایندگی از طرف عفو بین‌الملل و تأمینی که دولت داده بود) به طور غیر مترقبه و با سرعت، ۱۸ نفر از اعضای «گروه فلسطین» را به پرونده‌خوانی در دادرسی ارتش دعوت می‌کنند».[۹]

در روزهای پیش از رفتن به دادگاه، برای تهیه‌ی متنِ دفاعیه‌ها، نشستیم روی زمین حیاط عمومی زندان شماره‌ی ۳ قصر،کتابِ قانونِ اساسی و متمم قانونِ اساسی مشروطه ایران، و نیز کتابِ پُر حجمِ مجموعه‌ی قوانین ایران، پیشِ روی پاک‌نژاد، کاغذی و خودکاری هم در دست داشت.

در دادگاه بَدوی، پاک‌نژاد پیش از هر سخنِ دیگر، بر پایه‌ی اصل‌های قانون اساسی و متمم قانون اساسی مشروطه، عدم صلاحیت دادگاه نظامی را در رسیدگی به پرونده‌های سیاسی به روشنی نشان داد و نشان داد فرمایشی بودن و نمایشی بودن آن دادگاه‌های فرای قوه‌ی قضائیه را، صادرکنندگانِ حکم‌های از پیش دیکته شده‌ی ساواک را، با اطلاع و تأییدِ شخصِ شاه. پاک‌نژاد در آخرین دفاع، از شکنجه‌های ساواک هم گفت؛ از بازجویانِ شکنجه‌گر هم نام برد، از قارقارِ کلاغ‌های اوین و صدای عطاپور معروف به حسین‌زاده، و سرمای دی ماه آن سال. و صحنه‌های ساختگی اعدامِ شبانه برای ما، چشم‌بند، پچپچه، همهمه، در سرما ایستانیدن، فرمانِ آماده باشِ جوخه‌ی اعدام، صدای تهدید و تمسخرهای حسین‌زاده: تو از مرز گذشته‌ای، اعدامت می‌کنیم، هیچ کس هم از اعدام تو اطلاعی نخواهد داشت.

پاک‌نژاد از مرگ نیک‌داودی گفت: «مهندس حسن نیک‌داودی در اثر ضربات وارده در زندان کشته شد.جریان کشته شدن او برملا شده است .جلادان ساواک وقتی می‌بینند که مهندس نیک‌داودی در اثر شکنجه و شدت ضربات مداوم ، رو به مرگ دارد فوراً او را از زندان قزل‌قلعه به زندان قصر منتقل می‌کنند تا وانمود کنند در اثر شکنجه نمرده است. پس از انتقال به زندان قصر چون حال او وخیم بوده به بیمارستان شهربانی منتقل می‌شود؛ ولی معالجات مؤثر واقع نشد و مهندس جوان می‌میرد. علت مرگ وی ضربات وارده به گردن و صدمه دیدن بصل‌النخاع تشخیص داده شده. تمام پزشکان معالج او تصدیق کرده‌اند که مرگ نیک‌داودی در اثر شکنجه در قزل‌قلعه صورت گرفته است. اشرف‌السادات خراسانی نیز در اثر شکنجه های مداوم به حال مرگ به زندان قصر منتقل شده و چندی پیش روی برانکار از بیمارستان زندان قصر به یکی از بیمارستان‌های خصوصی منتقل و به اصطلاح آزاد شده است تا او هم در زندان نمیرد».[۱۰]

شکنجه‌ی ناصر کاخساز هم بی‌رحمانه بود. بی‌شرمانه بود. مسئول مستقیم شکنجه‌ی کاخساز، عضدی بازجوی اوین و قزل‌قلعه بود؛ خشن، بی‌آزرم، بد دهن. زیر ضربه‌های سنگین مشتِ عضدی و کوباندن سرش به دیوار اتاق بازجویی، کاخساز خونریزی مغزی کرد، جراحی در بیمارستان، با پیامدهای زیانبار.

۳

دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۴۹

آخرین دفاع پاک‌نژاد، افشای بی‌پروای شکنجه‌های ساواکِ شاه.

یکشنبه ۴ بهمن ماه ۱۳۴۹

عتاب شاه به پاک‌نژاد: «به تو یاد داده‌اند که بگو «ما را شکنجه کرده‌اند». «نمی‌ترسی هر روز تو را شکنجه کنند.»

یکشنبه ۵ تیرماه ۱۳۵۶

شاه در گفت و گو با علم: از ۳۰۰۰ زندانی ۹۰۰ نفر دارای علائم شکنجه هستند.

«شرفیابی… در مورد گزارش صلیب سرخ بین‌المللی سؤال کردم، رئیس آن دیروز به حضور شاه شرفیاب شد. شاه گفت :«هنوز هم محرمانه و فقط برای ملاحظه خود ماست. اما با وجود این ادعا می‌کند که از ۳۰۰۰ زندانی، ۹۰۰ نفرشان دارای علائم شکنجه هستند، این درست همان رقمی است که توسط کمیسیون انتصابی خود من هم داده شده بود.» گفتم که به نظر من این خبر واقعاً بدی است و فقط نشان می‌دهد که ناراضیان دلایل واقعی برای اعتراض دارند. ما فقط باید امیدوار باشیم که خبرش درز نکند. شاه تکرار کرد «فقط برای ملاحظه‌ی ماست. هیچکس نمی‌تواند آن را افشاء کند؛ مگر خود ما» .اشاره کردم که این روزها نمی‌شود هیچ چیزی را سّری پنداشت و جای تأسف است که ما سعی نکردیم وضع زندان‌های‌مان را به ابتکار خودمان بهتر کنیم. شاه سعی نکرد پاسخی دهد».[۱۱]

آمار ۳۰۰۰ زندانی در گزارش صلیب سرخ در تابستان ۱۳۵۶، تنها دربرگیرنده‌ی شمار زندانیانِ زندان‌های تهران است. و در تهران هم، در همان روزهای حضور نمایندگان عفو بین‌الملل، ساواک، با جا به جا کردن زندانیان در روزهای بازدید، در پی فریب نمایندگان عفو بین‌الملل بود و پنهان کردن زندانیان از چشم آنان. شمار درست زندانیان تهران ، تبریز، مشهد، شیراز، اهواز و شهرهای دیگران ایران در سال‌های ۵۳ و ۵۴ تا آستانه‌ی انقلاب، رقمی بود میان ۳۸۰۰ تا ۴۳۰۰زندانی سیاسی. در بند ویژه‌ی زنانِ سیاسی در زندانِ قصرِ تهران، به برآورد فران دانشگری ـ از زنان فدایی زندانی دهه‌ی ۵۰ ـ «از اوایل سال ۵۰ تا سال ۵۷ که دستگاه شاه مجبور شد درهای زندان را باز کند و ما را آزاد کند، حدود ۴۵۰ زن سیاسی به زندان افتادند».[۱۲]

شماری از آن زنان و دختران زندانی، از زندان و بازجویی و شکنجه‌های جسمی و روحی گفته‌اند و نوشته‌اند. جسته گریخته و بین خود از آزارهای جنسی ساواک هم یاد کرده‌اند، اما از شرم و آزردگی جانکاه، همچنان خاموش مانده‌اند.

چرخِ شکنجه چَنبَر شد و اتاق ِشکنجه دَمبَر شد. چَنبَر می‌شود و دَمبَر می‌شود.

۴

گروه فلسطین، آمیزه‌ای بود از چند جمع و محفل سیاسی؛ از دانش‌آموختگان و دانشجویانِ دانشگاهِ تهران سال‌هایِ آغازین و میانه‌ی دهه‌ی چهل خورشیدی.

شماری از آنان پیشینه‌ی ملی ـ مصدقی داشتند و تجربه‌ی کوشش و جوشش سیاسی ـ تشکیلاتی در آن دوره‌ی کوتاه «تنفس سیاسی» سال‌های ۴۲ ـ ۳۹ خورشیدی، پس نشستنِ ناگزیرِ رژیم کودتا؛ و پیدایشِ جبهه‌ی ملی دوم، جامعه‌ی سوسیالیست‌های نهضت ملی، منفردهای پیرامون علی امینی، نهضت آزادی ایران، و باشگاهِ مهرگان.

شکرالله پاک‌نژاد، ناصر کاخساز، فرهاد اشرفی، ایرج عتیقی از دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، حسین تاجمیر ریاحی از رشته‌ی ادبیاتِ دانشسرای عالی تهران، آنان نیز در شمارِ جوانانی بودند که آن دوره را زیسته و تجربه کرده بودند.

شماری دیگر از گروه فلسطین،دانشجویانی بودند از نیمه‌ی دوم دهه‌ی چهل خورشیدی؛ سال‌های باز برآمدن آرام اما پیگیرِ جنبش صنفی ـ سیاسی دانشگاه، چندسالی از پس آن توطئه و هجوم کماندوهای ارتش در بهمن ماه ۴۱، لَت و کوب وحشیانه‌ی دختران و پسران دانشجو، دستگیری‌های گسترده، زندان، اخراج از دانشگاه و روانه‌ی سربازخانه کردن‌ها. سال‌های «صبر و انتظار» و سکوتِ پس از ۴۲.

نخستین کوشش‌های صنفی از سال ۴۵ خورشیدی آغاز شد. سال ۴۶ گذر به دورانِ گره خوردنِ کوشش‌های صنفی ـ سیاسی‌ست و پا گرفتن کنش‌های سیاسی.برگزاری راهپیمایی بزرگداشت تختی در دی ماه ۱۳۴۶ خورشیدی، شرکت انبوه مردم تهران، زنان و مردانِ گروه‌های گوناگون اجتماعی در آن رویداد، حضور آشکار روشنفکران، شاعران، نویسندگان، سیاسی‌های پُرسابقه، سر دادن شعارهای ملّی، یادآوری نام مصدق، ابراز همبستگی با زحمتکشان ایران ، بانگِ ضد دیکتاتوی و قانون‌شکنی حاکمیت، یورشِ پلیس به راهپیمایان و دستگیری‌ها.[۱۳]

محمد رضا شالگونی، هدایت سلطان‌زاده، بهروز ستوده از دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی، و داود صلح‌دوست از دانشکده‌ی فنی، در شمار شرکت‌کنندگان و برگزارکنندگانِ آن راهپیمایی بزرگ، جلوه‌ای شگفت و نمادین، بازتابِ نارضایی نهفته از دیکتاتوری دم افزون.

جمع دیگر در پیوند با گروه فلسطین، گرد آمدگان در محفل‌های مطالعاتی ـ سیاسی. آنان نیز از دانشجویانِ دانشگاه تهران، جمعی گسترده که سپس‌تر و در زندان، گروه احمد صبوری، نامیده شدند. پاره‌ای آشنایی‌های دیرین و همفکری‌های سیاسی، آشنایی در دانشگاه و همراهی در مبارزه‌ی صنفی ـ سیاسی، دستگیری‌ها و آشنایی‌های بیشتر در زندان‌های قزل‌قلعه و قصر، تب و تاب ایستادگی و مبارزه با شدت‌یابی دیکتاتوری، اینهمه سبب‌ساز آشنایی بیشتر و گره خوردگی باز هم بیشتر محفل‌ها و گروه‌های مبارز بود.

پیدایش ضعیف و سیاست‌های ناکارآمد جبهه‌ی ملی دوم، بی‌اعتباری حزب توده،بی تحرکی نیروی سوم و نهضت آزادی (مهندس بازرگان)، مبارزان جوان را به فاصله‌گیری از صورت بندی‌های کهنه و جستجوی راه‌های نو فرامی‌خواند. سیاستِ «صبر و انتظار»، دیکتاتوری روزافزون. رادیکالیسم وگرایش‌های به راهِ مبارزه‌ی مسلحانه، از شکافِ تسلیم‌طلبی و دیکتاتوری سر برآورد.

گسستِ نسل دهه‌ی چهل، از صورت‌بندی‌های پیشین نه از سال ۴۹ و در سیاهکل، که از سال ۴۲ و در سلول‌های قزل‌قلعه، آغاز شده بود. گرایش شماری از آن نسل به مبارزه‌ی مسلحانه، گویی گسست از صف‌ بندهای سیاسی پیشین و دوری و شکاف را گسترده‌تر کرد. اما گویی، مبارزه‌ی مسلحانه‌ی نسل جوان و شکستنِ سکوتِ استبداد برای همه‌ی آن گرایش‌های سیاسی، ارزنده بود، گرایش‌ها، نیروها و شخصیت‌هایی که در روند تشدیدِ دیکتاتوری شاه و سکوتِ سنگین، پیوسته تحقیر و خوار می‌شدند. روند گسترش و تحکیم دولت مدرن مطلقه که از شهریور ۲۰ و برافتادنِ رضا شاه، دچار گسست شده بود، اکنون و با تشدید دیکتاتوری پهلوی دوم در دهه‌ی چهل، و با شتابِ بیشتر، از سرگرفته شد.

از نیمه‌ی دوم دهه‌ی چهل خورشیدی، گرایش به مقاومت و مبارزه‌ی مسلحانه گسترش یافت؛ در جمع‌ها، محفل‌ها و گروه‌های سیاسی پراکنده. پیش روی ما نیز، این راه و این چشم‌انداز گشوده شد: رفتن به فلسطین، آموزش مبارزه‌ی چریکی، شرکت در جنبش رهایی‌بخش مردم فلسطین و برگشتن به ایران برای آغاز مبارزه‌ی مسلحانه.

در دی ماه ۱۳۴۸ خورشیدی و در راه رفتنِ به فلسطین، در دام ساواک افتادیم؛ انفرادی قزل‌قلعه و اوین، بازجویی، شکنجه و تشکیل پرونده. از پس سه چهار ماه انفرادی اوین و قزل‌قلعه، منتقل شدیم به زندانِ سیاسی شماره‌ی ۳ و شماره‌ی ۴ قصر تهران.

در اینجا و پس از آشنایی با زندانیان سیاسی وابسته به گروه‌های دیگر و برای تشخیص از نام و تمیز پیشینه‌ی زندانیانِ گروه‌های دیگر، به گونه‌ای خود به خودی و طبیعی از طرفِ دوستان و یارانِ همبند، نامیده شدیم : «گروه فلسطین».

شمار دستگیرشدگان گروه فلسطین بیش از هفتاد نفر بود. چند نفر فقط و فقط به دلیل آشنایی یا همکار بودن با یکی از دستگیرشدگان، شماری به «جرم» دادن و گرفتن و خواندن یک جلد کتاب. شماری هم خوشبختانه در امان ماندند.

در میانِ افرادِ گروه، چهار نفر دانش‌آموخته‌ی دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران و ده نفر دانشجوی سال‌های آخر این دانشکده بودند. دانشجویان دانشکده‌های پزشکی، فنی، علوم، ادبیات فارسی هم بودند.

از کوشندگان دانشجویی سال‌های ۴۲ ـ ۳۹، شکرالله پاک‌نژاد و ناصر کاخساز، با تاریخ معاصر ایران به خوبی آشنا بودند؛ به‌ویژه با تاریخ دگرگونی‌های سیاسی ـ اجتماعی پس از شهریور بیست، فروافتادنِ رضا شاه، آزادی‌های سیاسی، برآمد حزب‌های سیاسی، جنبش ملی مصدقی، کودتای ۲۸ مرداد و پیامدها. دلبستگی به تاریخ مشروطه‌ی ایران، جنبش چپ و جنبش ملی مصدقی را مدیون پاک‌نژاد هستم، هم از پیش از زندان و هم در سال‌های زندان. و نیز مدیون حسن ظریفی و بیژن جزنی که در زندان دیدم و شناختم‌شان.

ناصر کاخساز، از فلسفه و اقتصاد سیاسی برای‌مان می‌گفت. جمع رفقای آذربایجان و به‌ویژه محمدرضا شالگونی و هدایت سلطان‌زاده،کتاب‌های تئوریک مارکسیستی را بیشتر خوانده بودند و می‌شناختند. آنان به زبان‌های ترکی و انگلیسی و فرانسه نیز مسلط بودند، مرجع نیمه پنهان مراجعه برای پرسش از آموزه‌های فلسفی‌ ـ‌سیاسی مارکسیستی. گروه پیرامون احمد صبوری،کم و بیش و به گونه‌ای برون نما، با گرایش مائویی شناخته می‌شد؛ گرایشی بیشتر در چارچوب اختلاف‌های چین و شوروی بر سر دوگانه راه انقلابی و راه مسالمت‌آمیز، مبارزه‌ی مسلحانه یا پارلمانی. اما در ارزیابی و تحلیل ساخت اقتصادی ـ اجتماعی ایران، در گفته‌های این جمع، نه تزِ ایرانِ نیمه مستعمره ـ نیمه فئودال نمودی داشت و نه گزینه‌ی انقلاب دهقانی و محاصره‌ی شهرها از طریق روستاها. زمینه و متنِ گرد آمدن این محفل‌ها و جمع‌های پراکنده در «گروه فلسطین»،[۱۴] فاصله گرفتن نسل به میدان آمده‌ی دهه‌ی چهل بود از صورت‌بندی‌های سیاسی ناکام مانده‌ی پیشین، تلاش برای پی‌افکندن اندیشه و عمل مستقل از قطب‌های ایدئولوژیک و قدرت‌های جهانی، و گشودن چشم‌انداز و راهی نو برای دستیابی به ارزش‌های آزادی و عدالت. گروه فلسطین، با شمار بسیار و با روحیه‌ای شاد، وارد زندان قصر شد. دوستی‌های تازه با زندانیان قصر پاگرفت. با گروه شناخته شده به نام گروه رشت، جوانان مبارزِ تازه دستگیر شده، کمون مشترک شکل گرفت. شعرخوانی، سرودخوانی در بدرقه‌ی زندانیان آزاد شده؛ گفت و گو‌ها و بحث‌های چند نفره و جمعی.

در دی ماه ۱۳۴۸ محاکمه‌ی جمعی ۱۸ نفر از گروه، در دادرسی ارتش آغاز شد. دادگاه نظامی غیرعلنی در دادرسی ارتش برپا شد. حتا خانواده‌ها نیز اجازه‌ی حضور نداشتند. در میانه‌ی روزهای دادگاه، ساواک احمد صبوری، گزیده شده به عنوان متهم ردیف اول را به قزل‌قلعه کشاند، با وعده‌ی حبس کم، به مصاحبه‌ی ندامت‌آمیز تلویزیونی برد با حضور «مقام امنیتی»، پرویز ثابتی. پس از آن نمایشِ رسوا، دادگاهِ تعطیل شده، اجازه‌ی از سرگیری محاکمه گرفت، این بار علنی و با حضور خبرنگاران داخلی و خارجی. تیر ساواک به سنگ آمد؛ دفاعیه‌ی بلندآوازه‌ی پاک‌نژاد، کلام کوتاه و کوبنده‌ی محمدرضا شالگونی، سرودخوانی ما پس از اعلام حکم‌های سنگین.[۱۵] دفاعیه‌ی پاک‌نژاد به همت یوسف آلیاری،[۱۶] از زندان بیرون برده شده، چاپ شد، به گونه‌ای گسترده در ایران پخش شد.

در خارج کشور، کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی، دفاعیه را همه جا پراکند. به زبان انگلیسی ترجمه و منتشر شد. ژان پل سارتر، متن فرانسوی دفاعیه را در نشریه‌اش«عصر نو» چاپ کرد.

۵

شکرالله پاک‌نژاد، زاده‌ی دزفول در ۱۳۲۰ خورشیدی. دوره‌ی دبستان و دبیرستان را در دزفول گذراند. پس از شهریور هزار و سیصد و بیست، برافتادن رضا شاه و گسست در روند تحکیم دولت ِمدرن ِمطلقه، آزادی‌های سیاسی، گروه‌بندی‌ها، دسته‌‌بندی‌ها و حزب‌های سیاسی شهری یا سراسری در دزفول نیز آرام آرام به میدانِ سیاست درآمدند.

از نیمه‌ی دوم دهه‌ی بیست و به‌ویژه درسال‌های ملی شدن صنعت نفت و گسترش جنبش ملی،دزفول دور‌ه ای پُر جنب و جوش سیاسی را از سرگذراند؛ دسته‌بندی‌ها، درگیری‌های همراه با خشونت در محله‌ها، در خیابان‌ها. حزبِ زحمتکشان ملت ایران، به رهبری مظفر بقائی، حتا پس از جدایی از خلیل ملکی، پُرنفوذترین و فعال‌ترین حزبِ دزفول بود. شمارِ بسیاری از زحمتکشان، پیشه‌وران، مغازه‌داران، آموزگاران و کارمندان اداره‌ها، پیوسته به حزب زحمتکشان، گرد آمده پیرامون دکتر سید موسی گوشه‌گیر، آن سخنورِ زَبَرچنگ و پُرنفوذِ زحمتکشانِ دزفول.[۱۷]

در صفِ مقابل، مالکان،خان‌ها،غاوات،سیدها؛آقا سیدکاظم قطب، بزرگ‌ترین و متنفذترین مالکِ منطقه؛ سید علی کمالی،مالک،قرآنِ بسته به بازوی چپ،شمشیرِکج در دست راست،سواره پیشاپیش پیادگانِ همراه در محله و میدان. تابستان ۱۳۳۹ خورشیدی و در اولین «انتخاباتِ آزاد» پس از کودتای مرداد ۳۲، این بار نیز، دزفول شاهد دسته‌بندی و رقابت سخت بود. حزب ملیون به رهبری دکتر منوچهر اقبال، نخست‌وزیر، در نقش حزب اکثریت و حزب مردم ـ حزب ِ اقلیت ـ به رهبری اسدالله علم، صحنه‌گردانان اصلی بودند. در دزفول و شوش و اندیمشک، مالکان بزرگ و متنفذ منطقه، برپادارندگان حزب ملیون بودند. مالکان دیگر، شماری از کارمندان و فرهنگیان تابلوی حزبِ مردم بالا برده بودند؛ حزبِ مالکانِ رقیبِ مالکانِ بزرگ‌تر. این بار نیز دسته‌بندی و رقابت در دزفول حاد و پُر حرف و حدیث بود. شمارِ نه چندان کم از شناخته‌شدگانِ حزبِ زحمتکشانِ دیروز، پیوسته بودند به حزبِ مردم، درگیر انتخابات دوره‌ی بیستم مجلس شورای ملی. انتخاباتی همراه با دستورات از بالا و تقلب. آن انتخابات ملغی شد و مجلس برآمده از آن، منحل.

در آن تابستانِ گرمِ دزفول، شکرالله پاک‌نژاد، به دور از این دسته‌بندی‌ها؛ و نه بی‌خبر از آن‌ها، دیپلم ادبی گرفت، درکنکور دانشگاه شرکت کرد، پذیرفته شد در دانشکده‌ی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران.

در آن دوره‌ی کوتاهِ «تنفسِ سیاسی» سال‌های ۴۲ ـ ۳۹، پاک‌نژاد در تهران همراه شد با فعالیت‌های «کمیته‌ی دانشگاه وابسته به جبهه‌ی ملّی»، در آماده کردن و پخش نشریه‌ی «پیام دانشجو» دست داشت، نیز در سازمان‌دهی کمیته‌های دانش آموزی وابسته به جبهه‌ی ملّی و آموزش سیاسی دانش‌آموزان در نقش «سخنگو».

پاک‌نژاد به «حزب ملت ایران ـ بربنیادِ پان‌ایرانیسم» به رهبری داریوش فروهر پیوست. حزب ملت ایران، در کنگره‌ی حزبی سال ۱۳۴۲، پسوند «بربنیادِ پان‌ایرانیسم» را حذف کرد.

پاک‌نژاد، چون بسیاری از دانشجویان فعال جنبش دانشجویی آغازِ دهه‌ی چهل، به‌دست ساواک، دستگیر شد، شکنجه دید، زندانی شد. در روند همین فعالیت‌ها و زندانی شدن‌ها، با بسیاری از کوشندگان سیاسی با گرایش‌های فکری گوناگون از نزدیک آشنا شد: بحث و گفت و گو و جرّ و من جرّ کوشندگانی با پیشینه‌ی توده‌ای و نیروی سومی، جبهه‌ای و توده‌ای، مصدقی و لیبرال، با نهضت آزادی مهندس بازرگان و مذهبی‌ها. پاک‌نژاد در آخرین دستگیری آن دوره، به زور ساواک از دانشگاه اخراج شد و همراه شمار بسیاری از دانشجویان اخراجی، روانه‌ی پادگان شد با درجه‌ی! سرباز صفر و دوسال سربازی.[۱۸]

پاک‌نژاد از حزب ملت ایران کناره گرفت. اما ارزش‌ها و هدف‌های جنبش ملّی مصدقی را همچنان و پیوسته پاس‌داشت: استقلال ملّی، آزادی و دمکراسی برای ملت ایران.

پاک‌نژاد به مارکسیسم ـ لنینیسم و جنبش چپ گروید. در آخرین دفاعیه‌اش در دادگاه نظامی دی ماه ۱۳۴۹ خورشیدی، خود را مارکسیست ــ لنینیست نامید؛بدون وابستگی به حزبی کمونیستی. نوشت و خواند که: «سعادت ملت ایران و آزادی تمام بشریت تنها در سایه‌ی پرچم مارکسیسم ـ لنینیسم، یعنی ایدئولوژی محروم‌ترین توده‌های مردم قابل وصول است. آزادی، این کلمه‌ی زیبا و دوست داشتنی را هیچکس نمی‌تواند فراموش کند؛ آزادی انسان از قید گرسنگی، بی‌سوادی و بی‌عدالتی، زور و استبداد، مفاهیم کهنه که حافظِ منافع انسان برعلیه انسان است. چگونه می‌توان در میان مردمی که در چنگالِ استبداد، گرسنگی، بی‌سوادی و وحشت اسیرند احساس آزادی کرد؟ نظم سرمایه‌داری که در زیر سایه‌ی خود گرسنگان را با ثروتمندان یک جا اداره می‌کند، قانون سرمایه‌داری که بر این عدم تساوی حکومت می‌کند، اخلاق و اقتصاد سرمایه‌داری که این رابطه‌ی غیر طبیعی و غیر انسانی را تأیید می‌کند…»[۱۹]

پاک‌نژاد آزادی‌خواه و عدالت‌خواه بود، نظم سرمایه‌داری را برنمی‌تابید، خواهان برانداختن سرمایه‌داری و برقراری برابری بود، سعادت ملت ایران را می‌خواست. ترقی‌خواه بود و مبارز راه برابری اجتماعی. مبارزه برای دستیابی به استقلال سیاسی و اقتصادی ایران .

مارکسیسم ـ لنینیسم پاک‌نژاد، جزمی و دگماتیک نبود. نقل قول‌های مارکس و لنین را تکرار نمی‌کرد. در گفت و گو از هر مساله تئوریک، یا تحلیلِ سیاسی، راهنمای ذهن و شیوه‌ی بررسی او «تحلیلِ مشخص از شرایطِ مشخص بود».

ذهن و زبانِ بیدار و روشن داشت ،اما خود را هرگز تئوریسین نمی‌دانست و نمی‌نامید. بارها در گفت و گوهای دو سه نفره‌ی قزل‌قلعه و قصر می‌گفت: من تئوریسین نیستم، آژیتاتور هستم. واژه‌ی فرانسوی «آژیتاتور» را به کار می‌بست. از نسلی بود باورمند به استقلال فکری و سیاسی، هم در برابر جبهه‌بندی‌های ایدئولوژیک، هم در برابر قطب‌بندی جهانی. نه مسکو، راهنمای ایدئولوژیک سیاسی او بود، نه چین. هم تجربه‌ی سیاسی در متن جبهه‌ی ملّی دوم درآغازه‌ی دهه‌ی چهل و هم دو سال کار در مؤسسه‌‌ی تحقیقات اجتماعی و شناخت نزدیک از روستاهای ایران پس از اصلاحات ارضی، پشتوانه‌ی فکری و عملی دوری گزیدن او بود از قطب‌بندی‌ها و جبهه‌بندی‌های ایدئولوژیک ـ سیاسی و کوشش برای پی‌ریزی اندیشه و عملِ نو و مستقل.

پاک‌نژاد با توده‌ایسم و مائوئیسم، فاصله‌ی آشکار داشت. تز «نیمه مستعمره ـ نیمه فئودال» مائویی را به جدّ نادرست می‌دانست برای ارزیابی و تحلیل ساخت اقتصادی ـ اجتماعی ایران. «تحلیلِ مشخص از شرایطِ مشخص»، راهنمایِ فکری و دستمایه‌ی سیاسی او بود تا ارزیابی از ساختار اقتصادی ـ اجتماعی ایران، موقعیت طبقه‌ها و لایه‌های گوناگون جامعه‌ی ایران را، در متنِ دگرگونی‌های جامعه‌ی ایران دریابد؛ تا مبارزه‌ی سیاسی، هدف مبارزه‌ی سیاسی، گروه‌های همسو و شکل و شیوه‌ی مبارزه‌ی سیاسی را در پیوند با تاریخِ سیاسی ایران معاصر و فراز و فرودهای آن دریابد. در مبارزه‌ی ضد دیکتاتوری شاه، به ضرورتِ همراهی و همکاری نیروهای سیاسی باور داشت؛ تشکیل جبهه‌ی نیروهای ترقی‌خواه. از این رو در زندان، نزدیکی و همراهی مبارزاتی نیروهای چپ و فدایی با سازمان مجاهدین خلق را ضروری می‌دید و خود در جهت این نزدیکی‌ها می‌کوشید.

کانون مبارزه‌ی آزادی‌خواهی و عدالت‌جویی ایران را، شهرهای کشور و گروه‌بندی‌های طبقاتی شهری می‌دانست. نقش شهرها چون کانون مبارزه‌ی آزادی‌خواهانه را در پیوند می‌دید با جنبشِ مشروطه‌خواهی ایران، پیدایی و گسترش جنبش‌های سیاسی ـ اجتماعی پس از شهریور ۲۰، فعالیتِ حزب توده و تشکیل شوراها و اتحادیه‌های کارگری، و جنبش ملّی مصدقی. پاک‌نژاد بارها می‌گفت: کانون مبارزه در شهرهای ایران است و در شهرهایِ بزرگ و در میان شهرهای بزرگ هم، تهران مهم‌ترین است. مبارزه با دیکتاتوری شاه هم هدف مقدمِ مبارزه‌ی توده‌ای است. فشرده‌ی گفته‌ی او از پس آن همه سال،همچنان با من و در یاد من است: «شاه، در تهران به زیر کشیده می‌شود و در لاله‌زار و شاهرضا به زیر کشیده می‌شود» .

روز ۱۳ اسفند ماه ۱۳۵۳، شاه تشکیل حزب واحد رستاخیز را اعلام کرد. روز بعد، بیژن جزنی گفت: «شاه، دیوانه شده و همه‌ی ما را می‌کشد». چند روز بعد بیژن جزنی و شمار بزرگی از زندانیان را از زندان قصر منتقل کردند به اوین. پاک‌نژاد هم در میان آن‌ها. ۱۴ فروردین ۱۳۵۴ بازجویان ساواک حسین‌زاده، عضدی، تهرانی و سرهنگ وزیری رئیس زندان اوین جزنی و یاران را در تپه‌های اوین به مسلسل بستند: بیژن جزنی،حسن ضیاء‌ظریفی، احمد جلیلی افشار، سعید (مشعوف) کلانتری، عزیزسرمدی، عباس سورکی، محمد چوپان‌زاده از فدائیان خلق، مصطفی جوان خوشدل و سیدکاظم ذوالانوار از سازمان مجاهدین خلق.

سال‌ها پس از انقلاب، داریوش همایون، وزیر اطلاعات شاه، در مقاله‌ی بخشودن و فراموش نکردن، به تیرباران جزنی و یاران و به اعدام گلسرخی و دانشیان اشاره کرد. او کشتن جزنی را جنایت و اعدام گلسرخی را آدمکشی رسمی دانست: «مجازات اعدام به عنوان پذیرفتنی‌ترین و مشروع‌ترین پاسخ قانونی در همه‌ی دوران پهلوی بر هر فعالیت ضد رژیم جاری شد؛ ولی از آن درگذشت. اعدام به عنوان «حق انحصاری حکومت برخشونت (تعریف وبر) به اندازه‌ی کافی ناپسند و افراطی است؛ولی هنگامی که بیژن جزنی و هشت تن از سران چریک‌های فدایی خلق را به عنوان جلوگیری از اقدام به گریز از پُشت به تیر بستند خشونتی که به هر حال از نظر قانونی حق حکومت به شمار می‌رفت، به جنایتی آلوده شد که آثار خود را در اعدام‌های فوری ماه‌های پس از انقلاب ظاهر ساخت. حکومت از حوزه‌ی خود بیرون رفت و شیوه‌های گانگستری را به خدمت گرفت. اعدام کسی مانند گلسرخی یک آدمکشی رسمی و از منطق دولت بیرون بود و تنها آتش انتقام را تیزتر می‌کرد.»[۲۰]

۶

رفتار پاک‌نژاد با زندانیانِ همبند، صمیمانه بود و با احترام. چیزی هم بیشتر. با زندانی نادم، یا ناتوان در بازجوئی هم برخوردی آرام و دلجویانه داشت. این شیو‌ی آرام انسانی و روش درستِ سیاسی، شیوه‌ی بیژن جزنی هم بود در زندان عشرت‌آباد و در زندانِ قصر. بیژن جزنی، نقش و جایگاه ویژه‌ای داشت در چشمِ پاک‌نژاد. می‌گفت و به تکرار می‌گفت با واژه و اصطلاحی ویژه هم می‌گفت: «شیخوخیّت، فقط برازنده‌ی بیژن جزنی است». پاک‌نژاد، شجاعت اخلاقی و صراحت خاص خود را داشت. شجاعتِ همراه با حسّ و دریافتِ ظریف و دقیقِ دفاع از ارزش‌های انسانی.

پائیز ۱۳۵۳، بلندگوی زندان، اعلام کرد همه‌ی زندانیان بند‌های ۴ و ۵ و ۶ زندان قصر جمع شوند در حیاط عمومی بند ۶. اعلامی نامنتظر. سکوت و قیافه‌ی عبوس افسر نگهبان و درجه‌داران و پاسبان‌ها. در سکوت و انتظار، تیمسار محرری، رئیس زندان قصر، شقّ و رقّ، با دستکشِ براق، تعلیمی سیاه زیر بغلِ چپ، وارد شد؛ خیل سرهنگان و سروانان و درجه‌داران به دنبالش. بُنِ حرفش این بود که خطا کردید، پشیمان هستید، ندامت کنید، آزاد شوید. حرف زدن اداری ـ عامیانه‌اش، نشانِ کم سوادی‌اش بود مثل بسیاری از همقطارانش. سالی پیش، گارد شهربانی ریخته بود در بندها، هجوم و لَت و کوب و ویران کردن هرچه دمِ دست، کشان کشان بردن به انفرادی، شلاق و باطوم تا سرحد مرگ. بعد،بلندگو هم گذاشتند بالای دیوار حیاط، سرود شاهنشاهی و اخبارِ پیشرفت مملکت. همه بودیم و ایستاده بودیم ساکت. کسی که پا پیش گذاشت شکری بود. تک سرفه‌ای و تیمسار! من حبس ابد دارم و می‌خواهم تا پایان حبسم را بکشم. اشاره‌ای با دست به بلندگوی بالای دیوار: صدای این بلندگو اعصاب مرا آزار می‌دهد. لطفاً ببندیدش.

تیمسار محرری که انتظار کمترین حرف و حرکتی نداشت، بازی را باخت. هرچه می‌گفت باز هم باخته بود. بی‌کلام، به سرعت برگشت و رفت، خیل همراهانِ مغبون به دنبالش. شجاعتِ شکری با فراستِ او آمیخته بود. پاک‌نژاد از همفکری و شور و مشورتِ جمعی می‌گفت. در گفت و گوی دو سه نفره، شوخی هم می‌کرد. می‌گفت: ناصر یادت باشد دو کله، همیشه بهتر از یک کله کار می‌کند ولو یکی از کله‌ها کدو تنبل باشد. انگشتِ اشاره را می‌گرفت طرفِ کله‌ی خودش؛ با لبخندِ نیمه پنهان و برقی در چشم. خُب در آن سال‌های زندان، کله‌ی من آنقدرها هم کدو تنبل نبود تا در نیابد که کدو تنبل است!

پاک‌نژاد، در همه‌ی سال‌های مبارزه، کم و کاستی‌های سیاسی خود را هم داشت. ارزیابی شتاب‌زده و بالطبع نادقیق از این و آن رویداد سیاسی، برآورد گاه اشتباه از نیروها، درگیر کردن خود درکشمکش‌ها و تنش‌ها در زندان و بیرون از زندان .پاک‌نژاد در زندان بود تا آستانه‌ی انقلاب. از همان روزهای آزادی برای همفکری و همراهی در برپایی سازمانی آزادی‌خواه و عدالت‌جو، تلاش کرد. سازمانی که ترقی‌خواهی و برابری اجتماعی را با استقلال اقتصادی ـ سیاسی ایران، پیوسته و همبسته بداند. ناصر پاکدامن از پایه‌گذاران جبهه‌ی دموکراتیک ملی ایران، در زمینه و پیشینه‌ی فکری ـ سیاسی استقلال‌خواهی پاک‌نژاد و کسانی چون او بود که سال ۱۳۶۳ خورشیدی چنین نوشت: «در این میان آنچه که شاخص برداشت کسانی چون شکری بود نه تنها دلبستگی عمیق به ترقی‌خواهی و مساوات‌طلبی اجتماعی، بلکه اعتقاد به استقلال، به عنوان مهم‌ترین مساله جامعه‌ی ما در زمان کنونی بود. استقلال به معنایی وسیع و همه جانبه، چه در سیاست و چه در اقتصاد، و هم در فکر و عمل. از این رو بود که شکری و دیگر بنیان‌گذاران نهضت چپ سال‌های چهل ایران در «جهان‌بینی اردوگاهی حزب توده»، به اسارت نیفتادند و هم در این معنا بود که سیاستِ موازنه‌ی منفی مصدق و «نهضت ملی کردن صنعت نفت ایران» را نمونه‌های روشن از مظاهر استقلال‌طلبی دانستند».[۲۱]

پاک‌نژاد در بنیان‌گذاری جبهه‌ی دموکراتیک ملّی، همراه شد و نقشی کارساز داشت. جمهوری اسلامی را از همان ماه‌های آغازین، نظامی ضدآزادی شناخت؛ و «قانون اساسی دست‌پخت مجلس خبرگان ]را[لکه‌ی ننگی بر دامان انقلاب» دانست. و در ۱۷ مرداد ۱۳۵۸ در گفت و گو با روزنامه‌نگار آلمانی، تأکید کرد: «اینکه رژیم حاکم دارای حداقل پرنسیپ‌های دموکراتیک است، توهمی بیش نیست.»[۲۲]

آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی را برای همه‌ی مردمان ایران می‌خواست. سرکوبگری، خشونت و کشتارِ حاکمیتِ اسلامی را یکسره جنایت می‌دانست، در ترکمن صحرا، در حمله‌ی هوایی و زمینی به سنندج، حمله با ناوچه‌های دریایی در خرمشهر. عاطفه گرگین از او پرسید که:

«به نظر شما عامل تعیین‌کننده‌ی سیاست حاکم نسبت به کردستان چیست؟ چرا به کردستان خودمختاری نمی‌دهند؟ پاک‌نژاد در پاسخ گفت: منشاء سیاست دستگاه نسبت به کردستان، ذات واپسگرای خرده بورژوازی حاکم و کوته‌نظری ناشی از آن است.

ـ شنیده‌ام شما هم قدرت حاکم را از نظر ترکیبِ طبقاتی، مرکب از خرده بورژوازی رادیکال و بورژوازی لیبرال می‌دانید، آیا این طور است؟

ــ من هیچ عنصری از رادیکالیسم در طبقه‌ی حاکمه نمی‌بینم. آنچه که حاکمیت از خود نشان می‌دهد، انحصارطلبی است که ریشه در خرده بورژوازی سنتی و واپسگرا از طرفی و بورژوازی بوروکراتیک از طرف دیگر دارد.»[۲۳]

در هنگامه‌ی درگیری‌های مسلحانه و هجوم کمیته‌های انقلاب به کانون فرهنگی خلق عرب در خرمشهر، پاک‌نژاد و غلامحسین ساعدی به اهواز و خرمشهر آمدند برای دیدار و گفت و گو با استاندار خوزستان در اهواز، با آیت‌الله شبیر خاقانی در خرمشهر و برای کوششی به سهم خود در شناختِ ریشه‌های رویدادها و کمکی به پایانِ درگیری‌ها؛ پیشنهادی برای آینده.

بگویم و بگذرم که در تاب دادن آتش گلوله و درگیری، تیمسار دریادار احمد مدنی، استاندار آن زمان خوزستان، نقشی داشت و بازی پنهان به سودایِ افزودن نام و شهرت در «وطن‌پرستی» به بهایِ ریختنِ خونِ فرزندان همین وطن، ایران؛ پیش‌نیاز کاندیداتوری در انتخاباتِ ریاست جمهوری.

پاک‌نژاد، سازمان دادن «شورا»ها را ظرف حضور همه‌ی نیروها‌ی مردمی می‌دانست و ساز و کار پیشبرد دموکراتیک خواسته‌های سیاسی ـ اجتماعی در ایران. اهمیت شورا را از دید خود این‌گونه بیان می‌کند:

«… جز شورا چه نیرویی قادر است ایران را از خطر تجزیه برهاند، جز دادن حق خودمختاری به خلق‌ها؟ چه نیرویی می‌تواند وحدت و استقلال ایران را در مقابلِ امپریالیسم حفظ کند جز نیروی لایزال و علاقه‌ی خلق‌های ایران به همبستگی و وحدت. سیستمی که نصف جمعیت ایران یعنی زنان را عملاً از بخش عمده‌ی حقوق دموکراتیک‌شان محروم می‌کند، قادر به تشخیص نیروی مردم در جهت کسب و حفظ استقلال ایران در مقابل امپریالیسم نیست.»[۲۴]

دریافتِ پاک‌نژاد از اصطلاح خلق، ناظر بر مجموعه‌ی توده‌های دهقانی، نیروی زحمتکشان شهری ،کارگران و روشنفکران مبارز است در مبارزه‌ی ضد استبدادی ـ ضد امپریالیستی؛ همسان دریافتِ نیروهای چپ و ترقی‌خواه دهه‌های پیش . در مبارزه با دستگاه ضد آزادی و سرکوبگر جمهوری اسلامی، پاک‌نژاد،معتقد به همکاری جبهه‌ای نیروهای سیاسی بود. پاکدامن درباره‌ی این ویژگی پاک‌نژاد نوشت:

«اعتقاد به کار جبهه‌ای «شکری» را از بسیاری از چپ‌اندیشان افراطی متمایز می‌کرد. اما کار جبهه‌ای برای او سازش و زد و بند و وصله پینه نیز نبود. کاری بود که نه با هرکس، بلکه با برخی، و آن هم نه برای هر کاری بلکه برای دفاع از اصولی روشن و برنامه‌ای معین صورت می‌گرفت… به نظر او، تأمین استقلال و تضمین دموکراسی جز با برانداختن استعمار و استبداد و این خود نیز مگر با همراهی و همکاری همه‌ی نیروهای استقلال‌طلب و دموکرات، امکان‌پذیر نبود. در مرحله‌ی کنونی تاریخ ایران، جبهه‌ای مرکب از سازمان‌ها و نیروهای ترقی‌خواه، مستقل و آزادی‌طلب می‌باید دست افزار اصلی و مرکزی مبارزه باشد. واضح است که در این صحنه‌بندی نیروها، زحمتکشانِ شهری و روستایی نیز نقشی اساسی به عهده دارند.»[۲۵]

پاک‌نژاد برای سامان یافتن همکاری جبهه‌‌ای نیروهای سیاسی، در کنار همراهانِ جبهه‌ی دموکراتیک ملی ایران، بسیار کوشید، دیدارها کرد و گفت و گوها کرد؛ با سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران، با سازمان مجاهدین خلق ایران، با حزب دموکرات کردستان ایران ـ به رهبری زنده‌یاد قاسملو ـ، سوسیالیست‌های نهضت آزادی، سازمان وحدت کمونیستی، گروه‌های ملی و ترقی‌خواه. در این مسیر همراهی و همکاری نزدیکِ پاک‌نژاد با سازمان مجاهدین خلق ایران، بارز و شاخص بود. سازمان مجاهدین خلق ایران را سازمانی محوری می‌دانست در اتحاد نیروها و در مبارزه با استبداد و سرکوبگری هر روزه و گسترش‌یابنده‌ی جمهوری اسلامی. پیشینه‌ی نزدیکی او با رهبران سازمان مجاهدین خلق ایران در زندان، پشتوانه‌ی همراهی‌ها و همکاری‌ها واحترام و اعتماد متقابل بود.

پاک‌نژاد در تیرماه ۱۳۶۰ دستگیر شد، شکنجه شد زیر بدترین آزارها‌ی جسمی و روانی برده شد. ایستادگی پاک‌نژاد بر ارزش‌های آزادی‌خواهانه، حاکمیت اسلامی را نیز شکست داد، شکست سختِ اخلاقی. به گواهی هم‌بندی‌‌های زندانِ اوین، پاک‌نژاد، آرام وداع گفت و استوار رفت.

روز ۲۸ آذرماه ۱۳۶۰، حاکمیت اسلامی شکرالله پاک‌نژاد را اعدام کرد.

هیچ و مطلقاً هیچ خبر و اطلاعی از دستگیری، بازجویی و پرونده‌ی پاک‌نژاد در دست نیست. هیچ نگفتند جلادان. در روزهایی که لاجوردی و جانیان همقطار او روزانه از شکنجه و اعدام‌های ده‌ها و صدها زن و مرد و دختر و پسر نوجوان با صدای بلند خبر می‌دادند، هیچ سخنی درباره‌ی اعدام پاک‌نژاد نگفتند. تنها یک بار خبرنگاری از میر حسین موسوی نخست‌وزیر، پرسشی کرد از اعدام پاک‌نژاد. پاسخ موسوی سکوت بود و ناشنیده گرفتن پرسش.

۷

غلامحسین ساعدی نوشت:«خاطره‌ی شبی را به یاد دارم که در آشپزخانه یک اتاق زیر شیروانی بیتوته کرده بودیم و تا دمدمه‌های صبح از ادبیات حرف می‌زدیم. علاقه‌ی زیادی به ادبیات قرن نوزده روسیه داشت و برای من مایه‌ی‌ حیرت بود که یک چنین آدمی که با چنگ و دندان برای تغییر دنیا می‌جنگد و فرصت سر خاراندن ندارد، با چه دقتی داستایفسکی را خوانده بود. اشاراتش به مسائل دور و نزدیک، به مسائل روزمره و تطبیقِ آدم‌های دور و برمان با قهرمان‌های داستایفسکی ملاط صحبت‌های او بود. می‌گفت: «الان فصل خواندن جنّ زدگان است» و درست در لحظه‌ای که دراز می‌شد بخوابد، گفت: «در این روزگار از کافکا نیز می‌شود خیلی چیزها یاد گرفت».[۲۶]

پاک‌نژاد از همان سال‌های جوانی، دوستی و رابطه داشت با یکی از آشنایان فرهنگی در دزفول؛ دارای قفسه‌های کتاب، رمان، داستان، شعر؛ رمان‌های سده‌ی نوزده روسیه و فرانسه. ادبیات جدید ایران از جمالزاده و صادق هدایت تا بعد. سال‌های بعد و در تهران، در دیدار و گفت و گوها با دوستان، گپ و گفتِ اول، سیاست نبود، حرفِ رمان و شعر بود، دفترهای تازه‌ی شعر، خواندن شعر و بیشتر از فروغ و از شاملو. نشریه و فصل‌نامه، نگین، کتاب هفته،کیهان ماه، بازار ویژه‌ی ادبیات در تهران، بازار ویژه‌ی رشت. آغازه دهه‌ی چهل و به‌ویژه نیمه‌ی دوم آن دهه، زمانه‌ای است که سال‌های سرکوب و سکوت پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲، دوره‌ی کوتاه «تنفس سیاسی» سال‌های ۳۹ تا ۴۲ گویی سال‌های گذشته‌اند.

اکنون دوران غرورِ سرخوشِ جوانی و چشم دوختن به فردا و فردا‌هاست. کند و کاو انتقادی دیروز و نگاه پرسشگر و جستجوگر امروز و چشمان رو به افق فردا. در متن چنین زمانه و در میانه‌ی میدانی چنین، شمار بزرگی از جوانان دهه‌ی چهل خورشیدی، در تمایزی با دهه‌ی پنجاه، با فرهنگ و ادبیات ایران و جهان نیز آشنا شدند، از منظر ادبیات به جهان نگریستند و سپس‌تر از فرهنگ و ادبیات گذر کردند به میدان سیاست و مبارزه‌ی سیاسی.

این چنین بود که پاک‌نژاد در قزل‌قلعه و قصر هم، حرف و حدیثِ رمان و شعر هم که پیش می‌آمد، بیشتر از فروغ می‌خواند و از شاملو:

من بانگ برکشیدم از آستان یأس
آه ای یقینِ یافته بازت نمی‌نهم!

۸

زندان ،گاهی می خواندیم . دزفولی،لٌری ، شوشتری ،در مایه‌ی شوشتری .

می‌خوانم:
چی کموتَرِ چَهی، تیرخَورْدَه بَه بالُم / تیر، خَورْدَه بَه بالُم…

یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۹ خورشیدی ـ ۲۴ ژانویه ۲۰۲۱ میلادی .
______________________________

پانویس‌ها:

[۱] حزب ملت ایران ـ بر بنیاد پان‌ایرانیسم به رهبری داریوش فروهر، در کنگره‌ی حزبی سالِ ۱۳۴۲ خورشیدی، «بر بنیاد پان ایرانیسم» را از دنباله‌ی نام حزب ملت ایران حذف کرد.

[۲] منوچهر مسعودی زاده‌ی ۱۳۱۹ خورشیدی در اصفهان. لیسانسیه‌ی حقوق دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران ـ سال ۱۳۴۴ خورشیدی ـ دوره‌ی کارآموزی وکالت دادگستری را در دفتر وکالت هدایت‌الله متین‌دفتری گذراند. مسعودی از دوره‌ی دانشجویی با فعالیت‌های «کمیته‌ی دانشجویی جبهه‌ی ملی» همراه بود. به حزب ملت ایران (به رهبری داریوش فروهر) پیوست. منوچهر مسعودی، پس از انقلاب، و در ریاست جمهوری بنی‌صدر، مشاور حقوقی دفتر او بود. حاکمیت آدمکش اسلامی، منوچهر مسعودی را دستگیر کرد، در زندان اوین شکنجه داد، در ۲۶ مهرماه ۱۳۶۰ خورشیدی تیرباران کرد.

[۳] مهندس بهرام نمازی، دکتر نصرالله جمشیدی، فرزین مخبر، منصور رسولی، از «پایوران» حزب ملت ایران، پس از انتشار اعلامیه‌ی حزب ملت ایران در ۱۲ فروردین ۱۳۴۹ خورشیدی در اعتراض شدید به رژیم شاه در پذیرش جدایی بحرین، دستگیر و در دادگاه نظامی هر یک به سه سال زندان محکوم شدند. زنده‌یاد داریوش فروهر نیز دستگیر و در قزل‌قلعه و قصر زندانی شد. در اعتراض به پذیرشِ جدایی بحرین، گروهی دیگر از کوشندگان سیاسی، اعلامیه‌ای با عنوان «تجزیه‌ی بحرین خدمت به استعمار است» تهیه و پخش کردند با امضای «نیروی نهضت ملی ایران». این اعلامیه به قلمِ زنده‌یاد مصطفی شعاعیان بود. در متنِ اعلامیه و در خطابی مستقیم، شاه «خائن» نامیده شده بود به سببِ زیر پا گذاشتن قانون اساسی و فراموشی سوگندِ حفظِ تمامیت ارضی ایران. از پی پخش این اطلاعیه، ساواک، حسن بهگر از مبارزانِ ملی ایران را در فروردین ۱۳۴۹ خورشیدی دستگیر و زیر بازجویی کشاند؛ هیچ رد و نشانی از گروه عاید ساواک نشد. با این همه، حسن بهگر بدون محاکمه ۶ ماه در قزل‌قلعه و قصر زندانی شد. بهگر چندی پس از آزادی به درخواست دادستان ارتش به دادگاه نظامی خوانده شد. طنز تلخ! «مدرکِ جرم» در پرونده نبود! به گفته‌ی وکیلِ تسخیری بهگر، سرهنگ کوچک‌پور، ساواک از ترسِ تأثیرِ متن اعلامیه بر افسران دادرسی ارتش، اعلامیه را پیوستِ پرونده نکرده بود! با این همه، ساواک در سال ۵۰ بار دیگر بهگر را دستگیر و در قزل‌قلعه و اوین زندانی کرد. این بار نیز ساواک رابطه‌ای بین بهگر و گروه‌ها «کشف» نکرد.

در جمهوری اسلامی، مهندس نمازی و فرزین مخبر، درجریان اعتراض دانشجویی کوی دانشگاه ـ از ۱۸ تا ۲۳ تیر ماه ۷۸، به پشتیبانی فعال و آشکار دانشجویان به خیابان آمدند؛ دستگیر و زندانی شدند.

[۴] علی مهدی‌زاده متولد ۱۳۲۴ خورشیدی. دانش‌آموخته‌ی علوم اجتماعی دانشگاه تهران. آشنایی پاک‌نژاد و علی مهدی‌زاده، به سال‌های آغازین دهه‌ی چهل برمی‌گردد. پاک‌نژاد از سخنگویان حوزه‌های دانش‌آموزی وابسته به جبهه‌ی ملی بود و علی دانش‌آموز دبیرستان و در جمع جوانان مبارز. علی مهدی‌زاده در سال ۵۰ همراه گروه ستاره سرخ دستگیر شد. به ۱۰ سال زندان محکوم شد. با انقلاب آزاد شد و در فردای انقلاب، همدلانه همراه شد در پایه‌گذاری و مبارزه‌جویی سازمان کارگران انقلابی ایران ـ راه کارگر. علی مهدی‌زاده در فروردین ماه ۶۲ دستگیر شد، شکنجه دید و در مهر ماه همان به حکم حاکمیت ضد بشری حاکم، اعدام شد. سال ۴۷، پاک‌نژاد، حوزه‌ی سه نفره، علی مهدی‌زاده. سال ۱۳۹۰ خورشیدی در بیست و هشتمین سالگرد از دست رفتن علی و سی امین سالگرد اعدام مهدی خسروشاهی ـ او نیز از همراهان و پایه‌گذاران راه کارگر، مراسم یادبودی در شهر فرانکفورت آلمان برگزار شد. در این مراسم، با حضور شمار بسیاری از دوستان و همراهان علی و مهدی، در باغچه‌ی خانه‌ی دوستِ میزبان، نهال آلبالو کاشته شد به یاد پایدارِ علی و مهدی. رخشنده حسین‌پور، همسر و همراه علی مهدی‌زاده، در گفته‌ها و یادهای خود از آشنایی با علی گفت، از گرما و شوق مبارزه‌جویی سال‌های پنجاه گفت و از علی گفت: «صدایش در آن خانه‌ی بیست و چهار اسفند هنوز در گوشم است که دفاعیات پاک‌نژاد را می‌خواند، ترس را موج گرم عشق و شور مبارزه پس می‌زد. دلم می‌خواست تا آخر دنیا بخواند و گوش کنم. بخوانم و گوش کند.» خانه‌ی بیست و چهار اسفند، سال ۵۰، خواندن دفاعیه‌ی پاک‌نژاد. خاطرم رفت خانه‌ی شهرآرا، سال ۴۷، پاک‌نژاد، حوزه‌ی سه نفره، علی مهدی‌زاده.

[۵] حسین تاجمیر ریاحی زاده‌ی ۱۲ بهمن ۱۳۱۹ در اصفهان. لیسانسیه‌ی ادبیات از دانشسرای عالی تهران. جنبش دانشجویی و فعالیتِ جبهه‌ی ملی در سال‌های ۴۲ ـ ۳۹ را تجربه کرده بود. از ۱۳۴۳ دبیر ادبیاتِ دبیرستان‌های دزفول بود. سال ۱۳۴۶ برای گذراندن دوره‌ی فوق‌لیسانس ادبیات به تهران آمد. در راهپیمایی بزرگ بزرگداشت تختی شرکت داشت. به دست ساواک دستگیر و در قزل‌قلعه زندانی شد. از ادامه‌ی تحصیل دوره‌ی فوق‌لیسانس محروم شد و به دزفول بازگشت. در جریان دستگیری گروه فلسطین در دی ماه ۴۸، حسین ریاحی به همراه دو کوشنده‌ی دیگر، به چنگ ساواک نیفتادند، ریاحی چند سالی در عراق رادیو آزادی را به شایستگی اداره کرد. حسین ریاحی در سال‌های پیش از انقلاب در پایه‌گذاری و رهبری اتحادیه‌ی کمونیست‌های ایران شرکت داشت. پس از انقلاب و در جریانِ حرکتِ مسلحانه‌ی سربداران در ۵ بهمن ۱۳۶۰ در آمل، حسین ریاحی در تیرماه ۱۳۶۱ دستگیر شد، در اوین به سختی شکنجه شد و در بهمن همان سال در آمل اعدام شد.

[۶] حسن فخاری، سایه‌های همراه، خاطرات دو زندان، ناشر: آلفابت ماگزیما، سوئد، چاپ نخست ۱۳۸۷ خورشیدی ـ ۲۰۰۹ میلادی، صص ۹۱ ـ ۹۰

[۷] متن بیانات مهم شاهنشاه در مصاحبه‌ی دیروز، روزنامه‌ اطلاعات، ص ۱۰، دوشنبه ۵ بهمن ماه ۱۳۴۹ ــ شماره‌ی ۸۲۵۸ .(شیوه‌ی نگارش و اندازه خط‌ها، از روزنامه‌ی اطلاعات)

[۸] آخرین دفاع گروه فلسطین در دادگاه نظامی، دفاعیات پاک‌نژاد، از انتشارات کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی، بهمن ماه ۱۳۴۹، ص ۸

[۹] هدایت متین‌دفتری، مقدمه‌ای درباره‌ی دادگاه گروه فلسطین و دفاع شکری، دفترهای آزادی، وابسته به جبهه‌ی دموکراتیک ملّی ایران، دفتر اول، دی ماه ۱۳۶۳، صص۴۹ ــ ۴۸

[۱۰] آخرین دفاع گروه فلسطین در دادگاه نظامی، ص ۱۵

[۱۱] اسدالله علم، گفت و گوهای من با شاه، جلد ۲، صص ۹ـ ۸۷۸، عالیخانی، طرح نو.

[۱۲] رقیه (فران) دانشگری، زنان فدایی در زندان شاه، راهی دیگر، روایت‌هایی در بود و باشِ چریک‌های فدایی خلق ایران، دفتر نخست، ص۳۳۷، ناصرمهاجر، تورج اتابکی.

[۱۳] در بازگشت از راهپیمایی، مأموران ساواک و گارد شهربانی مسلح، با باطوم یورش آوردند به زنان و مردان شرکت کننده، لت و کوب و دستگیری گسترده. در برابر این هجوم، اما، همبستگی و پشتیبانی و یاری مردم کوچه و خیابان، و دکانداران، در پناه دادن و پنهان کردن راهپیمایان، شگفت‌انگیز بود و روحیه‌بخش. رانندگانِ خطِ اتوبوسِ شرکتِ واحد، جمعیتِ انبوه در حال فرار را بی‌معطلی دریافت و کنترل بلیط سوار می‌کردند، با نزدیک شدن پلیس و گارد، درهای اتوبوس را می‌بستند، راه می‌افتادند، دور می‌شدند به سرعت. تصویرِ ظریف و ریز به ریز حس همبستگی مردمی و جلوه‌ی آن در رمانِ درویشیان: علی اشرف درویشیان سال‌های ابری، جلد سوم، صص ۱۶۵۸ ـ ۱۶۵۳.

[۱۴] نگاه شود به :
لیلا فغوری آذر و شاهین نصیری، دفاعیات شکرالله پاک‌نژاد پنجاه سال بعد، تریبون زمانه.
https://www.radiozamaneh.com/561922

[۱۵] دادگاهِ تجدید نظر دادرسی ارتش، روز سه‌شنبه ۲۹ دی ماه ۱۳۴۹ خورشیدی، حکم‌های زندان را اعلام کرد: ناصرکاخساز (زندان ابد با اعمال شاقه)، شکرالله پاک‌نژاد (زندان ابد با اعمال شاقه)، مسعود بطحائی (زندان ابد با اعمال شاقه)، محمدرضا شالگونی (۱۰ سال)، داود صلحدوست (۱۰ سال)، سلامت رنجبر (۱۰ سال)، هدایت سلطان‌زاده (۷ سال)، ابراهیم انزابی (۷ سال)، ناصر رحیم‌خانی (۷ سال)، بهرام شالگونی (۴ سال)، احمدصبوری (۳ سال)، ناصر جعفری (۳ سال)، محمد معزز (۳ سال)، عبدالله فاضلی (۲ سال)، عبدالرضا نواب بوشهری (۱ سال)، فرهاد اشرفی (۱ سال)، فرشید جمالی (۱ سال)، هاشم سگوند (۱ سال).

[۱۶] یوسف آلیاری، از مبارزان چپ، سال ۱۳۴۹ همراه با زنده‌یاد کرامت دانشیان و حسن فخاری، به دست ساواک دستگیر و زندانی شد. دفاعیه‌ی پاک‌نژاد را او از زندان به همراه برد و به پخشِ گسترده‌ی آن کمک کرد. پس از انقلاب به سازمان راه کارگر پیوست. دستگیر و زندانی و شکنجه شد. درمرداد ماه ۱۳۶۳ به فرمانِ حاکمیت ضد آزادی جمهوری اسلامی، اعدام شد.

[۱۷] برای آشنایی گرچه مختصر با حزبِ زحمتکشانِ دزفول و رهبر آن دکتر سید موسی گوشه‌گیر، نگاه کنید به: محمدرضا رادفر، عظیم محمودزاده، دزفول در ملی شدن صنعت نفت، «سالِ حزبی»، نشرِ افهام، ۱۳۸۱ دزفول و نیز: سید غفار غفاری، یادگارِ من، نشرِ افهام، دزفول، ۱۳۸۴.

[۱۸] دستگیری و زندانی کردن، اخراج از دانشگاه و روانه‌ی سربازی کردن، از شیوه‌های رایجِ ساواک بود. در سال ۱۳۴۲ و پس از برگزاری یادبود ۱۶ آذر این بار نیز شمار بسیاری از دانشجویانِ دانشگاهِ تهران دستگیر و زندانی شدند، حبس کشیدند، از دانشگاه اخراج شدند و روانه‌ی پادگان‌ها، چون سرباز صفر! سیاگزار برلیان ـ دانشکده‌ی پزشکی ـ، معراجی، مهدوی مقدس‌زاده ـ فنی ـ، قنادیان ـ داروسازی ـ در دادگاهِ نظامی محکوم به ۱۳ ماه حبس شدند، پس از آزادی، از دانشگاه اخراج و فرستاده شدند سربازی.و نام‌های دانشجویان دستگیر شده، زندانی کشیده و مستقیم فرستاده شده به سربازی: احسان فیلسوف و رضا انصاری (دانشکده‌ی فنی)، تقی‌زاده و انگشتری (پزشکی)، شکرالله پاک‌نژاد (حقوق)، بامداد و ارفع‌زاده (هنرهای زیبا)، محمد یوسفی کلکتی (علوم) و آل ابراهیم، آفتابی، یعقوب سیگاری متجدد، محمود علی عسکری، ارسطو مقنع، عبدالله کابلی و هوشنگ مهران (کشاورزی). حمید شوکت، تاریخ بیست ساله کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی (اتحادیه‌ی ملی)، جلد اول، نشر بازتاب، چاپ اول: زمستان ۱۳۷۲، چاپخانه مرتضوی آلمان، ص ۱۹۴.

[۱۹] آخرین دفاع گروه فلسطین در دادگاه نظامی، ص ۱۳

[۲۰] داریوش همایون، بخشودن و فراموش نکردن:
http://www.d-homayoun.net/HTfile/Bakhshoudan.htm

[۲۱] ناصر پاکدامن، درباره‌ی شکری و این مجموعه از نوشته‌های او، سخنی چند به جای مقدمه، دفترهای آزادی، دفتر اول، ۱۳۶۳، ص 9

[۲۲] گفت و گو با خانم آن ماری اشتاین روزنامه‌نگار و نویسنده‌ی آلمانی، دفترهای آزادی، دفتر اول آزادی، ۱۳۶۳، ص 85

[۲۳] گفت و گو با عاطفه گرگین، دفترهای آزادی، دفتر اول، ۱۳۶۳، ص ۱۱۳

[۲۴] گفت و گو با عاطفه گرگین، همان، ص ۱۰۴

[۲۵] پاکدامن، همان، ص۱۰

[۲۶] غلامحسین ساعدی، چند خط

ترور حسنعلی منصور مبارزه با فراموشی یک وظیفه تاریخی است

 ترور حسنعلی منصور

مبارزه با فراموشی یک وظیفه تاریخی است

 

خانم‌ها و آقایان محترم، دوستان دانشور و فرهنگ ورز، از راه دور و با قلبی نزدیک به شما سلام می‌کنم. این بحث اشاره کوتاهی است به شکل گیری «هیئت‌های مؤتلفه» و ترور حسنعلی منصور در سال ۱۳۴۳. ضرورت طرح این مطلب ازجمله مبارزه با فراموشی است و طرح این سؤال.
آیا ترور منصور قابل دفاع است یا نه؟
...
بهار سال ۱۳۴۲ سه هیئت مذهبی در پایتخت - هیئت مسجد امین‌الدوله، هیئت مسجد شیخ‌علی و هیئت اصفهانی‌های بازار تهران که جداگانه در چاپ و پخش اعلامیه‌های مراجع و برگزاری راه‌پیمایی‌ها و مجالس سخنرانی شرکت داشتند بعد از ارتباط با آیت‌الله خمینی و توصیه ایشان که «مسلمان باید تشکیلاتی باشد. مسلمان بدون تشکیلات ارزشی ندارد» در قالب مؤتلفه با هم کار می‌کردند.
شناخته‌شده‌ترین آنها صادق امانی، محمد صادق اسلامی، مهدی عراقی، حبیب الله عسگراولادی، اسدالله لاجوردی، حبیب‌الله شفیق، ابوالفضل توکلی و اسدالله بادامچیان بودند. موتلفه برنامه‌ها و اصول خود را با روحانیونی چون مرتضی مطهری، محمدجواد باهنر، سیدمحمد بهشتی، محی‌الدین انواری، جواد فومنی و احمد مولایی هماهنگ می‌کردند. آنان موفق به توسعه شبکه خود در تهران و ایجاد هسته‌هایی در برخی شهرها شدند.
به ادعای حاج مهدی عراقی «مسؤولین امنیتی گفته بودند در این مملکت نزدیک به سه سال حرکتهایی ایجاد شد که همه دست این گروه (یعنی موتلفه) بود بدون آنکه سر نخی از آنها بدست آوریم.» 
موتلفه‌ای‌ها گرایش سیاسی واحدی نداشتند. در میان آنها هم هوادار فداییان اسلام بود، هم طرفداران آیت‌الله کاشانی و هم تک و توک از علاقمندان جبهه ملی. بیشترشان وابسته به بازار و میدان میوه و تره بار بودند. در پیامد واقعه ۱۵ خرداد سال ۴۲، گروه مزبور یک شاخه نظامی تشکیل داد تا به اقدامات مسلحانه دست بزند و ترور نخست وزیر وقت در همین رابطه بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسنعلی منصور (۱۳۰۲– ۱۳۴۳)، اول بهمن ۱۳۴۳، روبروی در مجلس شورای ملی در میدان بهارستان تیر خورد و بر زمین افتاد. به سرعت او را به بیمارستان پارس رساندند. دکتر منوچهر شاهقلی، دکتر شفیع امینی، دکتر محمد حسن توران، دکتر اهری، دکتر ماونداد، دکتر طباطبائی، پروفسور عدل و پروفسور ابراهیم سمیعی...، تلاش زیادی کردند منصور زنده بماند اما موفق نشدند و او بعد از پنج روز درگذشت و امیرعباس هویدا به سِمَت نخست‌وزیر ایران منصوب شد.
پیکر حسنعلی منصور را با تشریفات ویژه در آرامگاه رضا شاه در شهر ری به خاک سپردند اما در های و هوی انقلاب، به دستور صادق خلخالی آن هم، ویران شد.
...
ضارب، محمد بخارایی؛ از اعضاء موتلفه اسلامی و از نزدیکان مجتبی میرلوحی (نواب صفوی) بود. در پیامد واقعه؛ وی، مرتضی نیک‌نژاد، رضا صفارهرندی و صادق امانی (شوهر خواهر اسدالله لاجوردی)، دستگیر و اعدام شدند. لاجوردی هم زیر سؤال رفت هرچند ربط مستقیمی به آن ترور نداشت.
در پی تیراندازی به منصور؛ سر لشکر حسن پاکروان رئیس وقت ساواک جای خود را به سپهبد نعمت‌الله نصیری رئس شهربانی کل کشور داد که در واقعه ۲۸ مرداد سال ۳۲، امتحان خود را داده بود. افسری خشک، که نه دانش و پاکی پاکروان را داشت نه ظرفیت و مدارای او را.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسنعلی منصور فرزند علی منصور (وزیر و نخست‌وزیر عصر پهلوی) و نوهٔ دختری حسن رئیس ظهیرالملک (حکمران و دولتمرد عصر قاجار و پهلوی) بود. وی پس از پایان دوران تحصیل در دبیرستان فیروز بهرام، مدرک لیسانس حقوق و علوم سیاسی را از دانشگاه تهران دریافت کرد و کار دولتی خود را در سال ۱۳۲۴ در وزارت امور خارجه آغاز نمود. او گروهی از دوستانش را گرد خود جمع کرد که در بین آنها امیر عباس هویدا هم حضور داشت. منصور در میانه دهه ۳۰ با ایده‌ها و طرح‌هایی برای نجات وضعیت اقتصادی ایران در راس شورای‌عالی اقتصاد قرار گرفت. او و دوستانش اعتقاد داشتند که باید با تغییر ساختار و سیستم، خود درون دولت قرار بگیرند و با اجرای سیاست‌های اصلاحی، کار را به پیش ببرند.
در آن ایام حضور جان اف کندی در کاخ سفید آمریکا و گزارش‌های سازمان سیا مبنی بر ضرورت تغییر در ایران، فشار برای اصلاحات در کشور را بیشتر کرد و همین موضوع بر رونق کار منصور و همراهانش که خود طرفدار تغییر بودند افزود. درآغاز دکتر علی امینی مأمور به اصلاح و تغییر شد اما با شکست سیاست‌های دولت وی، عملاً عرصه برای حضور تیم منصور که در «کانون مترقی ایران» گردهم می‌آمدند، مهیا شد به‌صورتی که در دولت اسدالله علم، شماری از آنان به وزارت رسیدند و در انتخابات سال ۱۳۴۲ مجلس شورای ملی، بیشترین کرسی‌های مجلس را بدست آوردند. کم‌کم حزب ایران نوین و انتخاب منصور به‌عنوان نخست‌وزیر بر سر زبانها افتاد.
وی پس از احراز پُست نخست‌وزیری به جای امیر اسدالله علم، تلاش کرد با آخوندها راه بیاید و آیت‌الله خمینی را هم، ۸ فروردین ۱۳۴۳ از تهران به منزلش در قم بازگرداند. ایشان در خیابان دولت؛ چهارراه قنات، اول خیابان قیطریه، نبش کوچه هوشمند، به صورت حبس خانگی اقامت داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در دوران نخست‌وزیری منصور؛ «قانون اجازه استفاده مستشاران نظامی آمریکا در ایران از مصونیت‌ها و معافیت‌های قرارداد وین» به تصویب رسید و خمینی ۴ آبان سال ۱۳۴۳ در قم سخنرانی کرد و فریاد زد: «قانونی در مجلس بردند و ما را ملحق کردند به پیمان وین… والله گناه کبیره کرده‌است هر کس فریاد نزند»...
او سپس موضوع کاپیتولاسیون را پیش کشید. با سخنان ایشان عموم مردم (حتی بیشتر دانشجویان) که مثل خود سخنران، محتوای پیمان وین و بندهای آن را بدرستی نمی‌شناختند و شناخت دقیقی هم از کاپیتولاسیون (قضاوت سپاری) نداشتند، به خیابانها ریختند و بگیر ببند راه افتاد. قرارداد وین که دربارهٔ روابط سیاسی است، ۲۹ فروردین ۱۳۴۰ به امضای بسیاری از کشورها از جمله ایران رسیده‌است. 
در خاطرات خانه زندگان، قسمت ۴۸ کاپیتولاسیون (قضاوت سپاری) و در قسمت ۵۰، پیمان وین را توضیح داده‌ام.

http://hamneshinbahar.net/article.php?text_id=165

http://hamneshinbahar.net/article.php?text_id=175

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خمینی ۱۳ آبان ۴۳ به ترکیه تبعید شد؛ و «قَتلَهِ منصور»، بعدها گفتند: «ترور حسنعلی منصور، واکنش به تبعید حضرت آیت‌الله خمینی بود.» خیلی‌ها از آن ترور خوشحال شدند و کمتر کسی به رویکرد ارتجاعی قتله منصور توجه داشت. هنوز انقلاب نشده بود تا امثال لاجوردی و بادامچیان ماهیت خود را نشان دهند. هاشمی رفسنجانی در خاطراتش می‌گوید در شب آن روزی که شهید محمد بخارایی، حسنعلی منصور (نخست‌وزیر) را ترور کرد، من در جلسه‌ای سخنرانی داشتم و در همان‌جا خطاب به مسوولان رژیم گفتم : شما که فکر می‌کنید ملت ایران توانایی و قدرت ندارد، بدانید که جوانانی مانند بخارایی دارد و اگر خیال می‌کنید ملت ایران بخار ندارد، می‌بینید که بخارایی دارد…
فردای درگذشت رفسنجانی (۲۰ دی ۱۳۹۵)، اسدالله بادامچیان از اعضای حزب مؤتلفه، گفت: یکی از هفت اسلحه مورد استفاده به منظور ترور حسنعلی منصور، توسط ایشان تهیه شد. این موضوع با اسناد موجود خوانایی ندارد و واقعی نیست. خود رفسنجانی نیز تصریح کرده که برای ترور منصور اسلحه‌ای نداده‌است. وی بارها گفته بود «امام با ترور موافق نبود و اجازه ترور منصور را نداد.» چه بسا به همین دلیل او سعی کرده که از این ماجرا فاصله بگیرد. بماند که موتلفه مدعی‌ست جواز تشکیل بخش مسلحانه خود را از «امام» گرفته‌است.
از مصاحبه‌ها و خاطرات اعضای موتلفه چنین برمی‌آید که قتله منصور و دوستانشان، در پی اخذ فتوا از آیت‌الله میلانی و آیت‌الله خمینی بوده اند اما موفق نمی‌شوند. 
گفته می‌شود فتوای قتل را آیت‌الله میلانی داده که نمی‌دانم چقدر مستند است چون او با ترور میانه نداشت. محمدنبی حبیبی که بیش از ۱۴ سال، دبیرکلی حزب مؤتلفه را بر عهده‌داشت بارها گفت:
«قتل منصور با فتوای آقای مطهری صورت گرفته» که اثبات پذیر نیست. همچنین این گزاره دروغ که، قَتَلهِ منصور وابسته به نهضت آزادی بوده و آنان از آیت‌الله طالقانی دستور گرفته‌اند!...
حبیب‌الله عسگراولادی گفته است: وقتی از امام پرسیده شد آیا کسانی را که فرموده‌اید خائن هستند آیا اگر آن‌ها را بکشیم اشکالی ندارد؟ ایشان پاسخ دادند: در غیر خودش (شاه) فایده‌ای ندارد. البته عسگراولادی در زندان روایت دیگری داشت. شکرالله پاکنژاد از قول او می‌گفت ما می‌توانستیم خود شاه را بزنیم اما آماده پیامدهایش نبودیم و چون بهره‌اش را مارکسیستها می‌بردند، اینکار را نکردیم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همانطور که پیشتر اشاره شد موتلفه‌ای‌ها بیشترشان وابسته به بازار و میدان میوه و تره بار بودند. محمد بخارایی = شاگرد آهن فروش. رضا صفار هرندی - پارچه فروش. مرتضی نیک نژاد = گالش فروش. صادق امانی = خواربارفروش. هاشم امانی = حبوبات فروش. مهدی عراقی = معدن‌چی. حبیب الله عسگراولادی = فروشنده خشکبار. عباس مدرسی‌فر = خواربارفروش. محمدتقی کلافچی = بلورفروش. محی الدین انواری=آخوند. ابوالفضل حیدری = حبوبات فروش. حمید ایبکچی = محصل و روحانی زاده. احمدشاهیداغلو (شهاب) = آهن فروش....
محمد بخارایی، رضا صفاری هرندی، مرتضی نیک‌نژاد و محمد صادق امانی اعدام شدند. افراد زیر هم حکم زندان گرفتند: حبیب‌الله عسگراولادی، محمد‌ مهدی ابراهیم عراقی، ابوالفضل حاج حیدری، محمدتقی کلافچی، حمید ایپکچی، محی‌الدین انواری، احمد شاه‌بوداغلو (شهاب)، عباس مُدَرسّی‌فر، هاشم امانی، اسدالله لاجوردی، محمد هادی امانی، سعید امانی، مهدی زارع حسینی، علی اعظم حاج بابا، ابوالفضل توکلی بینا، حسین دانشپور مقدم، اکبر فرهادیار، عزت خلیلی، عزیزالله صورتگر، علی اصغر حاجی بابا، کاظم سعدیه، علی اصغر صفار هرندی، صادق اسلامی، رضا صالحی، عباس زارع حسینی، اسدالله بادامچیان، علی‌اکبر بادامچیان، حسین رحمانی و…
در دادگاه گفته شد سیدعلی اندرزگو، حاج مهدی بهادران و شیخ حسن یزدی‌زاده هم به گونه‌ای در ترور حسنعلی منصور دست داشته‌اند و تحت تعقیب هستند. پای سید محمد بهشتی، مرتضی مطهری، هاشمی رفسنجانی و خیلی‌های دیگر هم به پرونده ترور منصور کشیده شد.
...
چون در خلال بحث صحبت از کاپیتولاسیون Capitulation شد اضافه کنم که حسنعلی منصور ۱۹ آبان سال ۱۳۴۳، دکتر محمد مصدق را به امضای قرارداد مصونیت سیاسی نظامیان دولت آمریکا در ایران، متهم کرد که با واکنش ایشان مواجه شد. دکتر مصدق سه روز بعد در ۲۲ آبان با نوشتن نامه‌ای به منصور، ضمن اظهار تعجب نسبت به بیانات او، اعلام کرد که من کسی بودم که در ایران به مصونیت سیاسی اتباع «دول بیگانه‌» اعتراض کرده و در این مورد رسالهٔ «کاپیتولاسیون و ایران‌» را نوشته‌ام. دوستان دانشور و فرهنگ‌ورز در پایان این بحث پرسشی را که در آغاز طرح شد تکرار می‌کنم، اما ابتدا این توضیح را بدهم. من در مورد آناکرونیسم Anachronism (زمان‌پریشی و نابه‌هنگامی) نوشته‌ام و می‌دانم داوری درباره‌ی گذشته بر پایه‌ی معیارهای نظری و اخلاقی دوران معاصر. مغالطه‌ای گاه‌نگارانه است. چرا که طی آن، رویداد، گفتار یا هر چیز دیگری مطابق با ارزش‌های زمان فعلی ارزیابی می‌گردد. اما پرسش به قوت خود باقی‌ست: آیا ترور حسنعلی منصور قابل دفاع است یا نه؟ توجه داشته باشیم که بعد از سال ۵۷ موتلفه و بازماندگان قَتلَهِ منصور - امانی‌ها، بادامچیان، حاج حیدری، عسگراولادی و لاجوردی - جنایات بزرگی را در ایران سازمان دادند و نقشی پلید در تاریخ میهنمان داشتند.

همه نوشته‌ها و ویدئوها در آدرس زیر است: 
 
همنشین بهار