کوچه خاطره ها و طوطی داش اکل
(یادی از آقا رضا و گلهای زیبائی که در دهه شصت پژمردند)
آب پاکی که «امام اعظم» روی دست همه ریخت.
از
دیدگاه ارتجاعی خمینی که در آثارش چون کشف الاسرار»، «حکومت اسلامی» و
«نامه علیه احمد کسروی هویدا بود که بگذریم، واپسگرایی و واژگونی، از لحظه
ورود او به ایران و از درون هواپیمای ایرفرانس رخ نشان داد.
او
حتی بی نیم نگاهی به خبرنگار خارجی (که پرسیده بود حضرت آیت الله اکنون که
شما به وطن خودتان میروید چه احساسی دارید؟) با گفتن کلمه «هیچ»، چون الک
دولک باز قهاری "زو" ی (1) بی احساسی را برکشید و آب پاکی روی دست همه
ریخت.
او "زو" ی بی احساسی را برکشید. و یک نفس تا نوشیدن آخرین جرعه جام زهر و قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷، پیش رفت...
جنگ هشت ساله «نعمت» نبود، بلا بود.
اکنون
که سالیان دراز از جنگ ۸ ساله عراق و ایران میگذرد جدا از زمان (که
بهترین قاضی است) همه اسناد نشان میدهد که آنچه خمینی آنرا "نعمت" خواند،
بلایی بیش نبود. شروع آن جنگ نتیجه صدور ارتجائی انقلاب ازاین طرف و تجاوز
شوم عراق از آن طرف دیگر بود، خمینی میتوانست پس از آزاد شدن خرمشهر فتیله
اش را پائین بکشد که نکشید. بلکه شب و روز بر آن آتش، هیزم ریخت. آن جنگ
خانمانسوز بود و حاصلی جز صدها هزارکشته و زخمی و میلیون ها آواره و اسیر
نداشت. (به جنگ اشاره کردم تا به شهر خودمان اندیمشک برسیم)
که با هجوم موشک و میگ های عراقی، تقریباً خالی از سکنه و پر از نظامی شده بود.
آخوندها
که چون «راهبر و راهنمایشان» جنگ را «نعمت الهی» وانمود میکردند، جدا از
وعده و وعیدهای دنیوی، آخرت لشکریان جنگ را هم «تضمین» کرده! و به آنها
وعده بهشت میدادند. گویی پیشاپیش کلید گشودن دروازه های بهشت را در دست
دارند.
جنگ
تنوره میکشید، شعارهای جنگ افروزانه، با صدای شوم مداحان، جوان ها را به
کشتن و ثروت ملی را به باد میداد و از طرفی فرجه سرکوب خونین نیروهای
سیاسی رقم میخورد. جنگ، نعمت بود. همان به اصطلاح «نعمت»ی که به نعمات
دیگر (گاز و برق و اتوبوس مجانی) اضافه شده بود.(2)
گویی از آسمان میهن سرب و غم و اندوه میبارید.
چنین فضای تیره و دلگیری را، گاهی دیدار بچه هامیتوانست عوض کند وقدری ازضرب و زور آن بکاهد.
«آقا
رضا» (که این نوشته به او و ودردهای او و امثال او میپردازد) در چند متری
خانه ما در اندیمشک زندگی میکرد. او همیشه به موقع پیدایش میشد. دیدارش
حسِ خوبِ مصاحبت با دوستی صادق و صمیمی را زنده میکرد، با سلامی بی پیرایه
و لبخندی که همیشه چهره معصومش را میپوشاند وارد میشد و با خود صفا
میآورد. تمامِ آن تابستان مرگ را (سال59) را درخانه درندشت مان گذراندیم.
صدای
شهرام ناظری درخانه پیچیده بود، رضا با بهره ای که از خوشنویسی داشت، به
روی تکه ای مقوا مینوشت، سایه میانداخت، میپرداخت: "از صدای سخن عشق
ندیدم خوشتر"... خط زیبائی برازنده آن شعرو صدا.
اِنگار
همین دیروز بود. هنوز نجابت عشقی را که درچهره نجیب رضامیدرخشید و چشمانِ
مشتاقِ دلدارِ جوانی را که از قابِ پنجره ای مهربان به آینده مینگریست،
بیاد دارم، و هربار یاد آورم میشد که زندگی چه زیبا و عشق چقدر با شکوه
است. حتی درآن روزهایِ مرگ و تابوت هایِ روان که هردم از آن کوچه میگذشت،
کوچه ما، کوچه ی منتهی به غسال خانه قدیمی شهر بود و معبر تابوت هائی که به
غسال خانه می بردند، از همان کوچه خاکیِ خاطراتِ خوبِ خرد سالی و جوانی
ما. (3)
حالا
بعد از سی سال من از رضا مینویسم و درخیال خودم از وی میپرسم: چه شد آن
که آغوش عشق و توسنِ سفیدِ وصالت راانتظارمی کشید؟ همان که پرنده جانش
باخیالت پرواز میکرد، به زبان مادری ترا میخواند و به صد رمز، عشق تو را
رصد میکرد؟ اما رضا خاموش و البته به صد معنا مرا مینگرد...
راستی،
به کدامین افق دور خیره بودی که مجالِ هیچ ات نبود، برهنه پای، در سرما و
سوزِ زمستان راهی شدی و با رفتنت، در سپیده دمان جوانی، دیگر آن پنجره
مهربان باز نشد اما، کوچهِ خاطره ها، همچو «طوطی داش آکل» پاکیزه گویِ
حدیثِ عشقت شد. آن پنجره ماند و آتش باری دشمن و دوست، در تابستانی که از
در و دیوارش بلا میبارید.
نوروز، فقر و فراش مدرسه
آقا
رضا که در سنین پائین مادرش را از دست داده بود، دومین پسر از خانواده ای
شش- هفت نفری بود که در قلعه کوچکی بنام "قِلاع اله"(4) زندگی میکردند.
آنها بعد از فرسایش و ویرانیِ قلعه و کوچِ دسته جمعی آخرین ساکنان آن، به
کرایه نشینی روی آوردند، تا اینکه درغربِ محلهِ "ساختمان"( 5). بَرِ کوچه
امجدی، بین "تانکی سیاه" و قبرستان قدیمی صاحب خانه ی کُلنگیِ بسیار کوچکی
شدند که یک اتاق نسبتاً بزرگ داشت و با پرده خوری در وسط به دواتاق کوچکتر
تقسیم می شد، برادر بزرگتر با زن و بچه نیز با آنان میزیست. بیکاری و
ناامنی حاکم برآن خانهِ محقر، ساده ترین شادی ها را هم از آنان دریغ
میکرد، هیچ شور و شعفی نصیبشان نمیشد، هر چه بود حسرت بود و بیکاری، می
گفت هرگز آخرین روز مدرسه، قبل از تعطیلات عید نوروز را دوست نداشتم. چرا؟
چون نمیتوانستم پول"عیدی" به فراش مدرسه بدهم.
رضا همدم و همنشین فقر بود.
شعور و شمشیر
به هر صورتی که بود آقا رضا تحصیلات متوسطه خود را به پایان برد و برای ادامه تحصیل به دانشسرای تربیت معلم آبادان رفت.
به
اندیشه های دکتر علی شریعتی دل بند بود، و به آگاهی مردم بها میداد و
آنرا شرط هر تحولی میدانست. معتقد بود ریشه تمام بدبختی های ما فقرِ
فرهنگیِ توده ها است. مردمی آگاه، اسیر جهل و خرافه و استحمار نمیشوند. از
دیدگاه او، شعور میبایست بر شمشر سوار باشد. (نه بر عکس)
گاه
در خود فرومی رفت و به کوچه و محل مینگریست، محلاتی که جولانگاه خود
پسندانی شده بود که هلاک دیگران را مایه خرسندی و پیروزی "خود" و شریعت
"خود" میدانستند، و در چنان نخوتی تنفربرانگیز غرق بودند که همه چیز
فراموششان شده بود. با تفنگ هائی حمایل کرده و بلاهتی توضیح نا پذیر.
تفنگ
بدستانی که ازمابهتران، چون ترکه های تر به دلخواه خود پیچانده و شکل داده
و خشکانیده بودند. تنها مهارت شلیک را خوب آموخته بودند.
قلدرانی ضعیف و فریب خورده و فاقد حقیقت که باحضوری نفرت انگیز آرامش کوچه و محل را آشفته میکردند.
شمشیرِ جهل و جیفهای خونین
«آقا
رضا» میگفت ما اکنون با جماعتی مواجه هستیم که تا همین دیروز ستم و
بیعدالتی را باهم تجربه میکردیم، اما امروز بلای جانمان شده اند. با شمشیرِ
جهل در دست و با جیفه ا ی خونین درجیب، برما فرود میآیند. به قول دکتر
غلامحسین ساعدی: "گوئی رژیم شاه...همچون قالی زیبائی روی لجن زاری پُر از
کرم وحشرات نا شناخته ای پهن شده و چون آن قالی پس زده شد، همه آن موجودات
ریز و درشت، ریزخوار و درشتخوار به یکباره بیرون ریختند".
آن
ایام پُرملال با دغدغه های مستمرش، شور و شادی را گرفته بود. گسترش خفقان،
تراکم روز افزون زندانیان، همه و همه مبین آینده ای بمراتب سیاه تر از
دوران پیش از انقلاب و بگیر و ببندهای ساواک بود و چنان بطالتی را در چشم
انداز داشت که برای امثال رضا، واجد هیچ مشروعیتی نبود.
رضا
و امثال رضا نمیخواستند به چوب بستی تبدیل شوند تا به اصطلاح «معماران»
از آن بالا رفته و دیوار کج بسازند. نمیتوانستند چون راهبانی طولِ خطوطِ
موازی ریل ها را طی کنند و ناظر باشند تا قطارِ سلطانی جبار یا شیخی مکار
از مقابل چشمانشان بسلامت بگذرد و همه چیز را به بازی بگیرد.
میدیدند
استبداد زیر پرده دین بیداد میکند و معطوف به هیچ حقوقِ انسانی نیست، رضا
(و نوع رضا) قاعده ظلم را نپذیرفتند. آنان نه تنها بازی را واگذار نکردند،
بلکه فعالیتِ میدانی را بر سکونی فرساینده و تحقیرکننده، ترجیح دادند.
رضا آرام و قرار نداشت
در
درون رضا نیروی تازه ای میجوشید، آرام نداشت، نطفه رسیده ای رامی مانست
که دراستانه تولد بیقراری میکند، و اگربه موقع زاده نشود در رستنگاهش می
میرد. او چون موجود جدید، هوای تازه و مکان تازه میخواست، با فکری تازه و
راهی تازه. عاقبت هم راهانی تازه یافت، رضا دیگر همان رضا نبود، علیه ظلم و
بی عدالتی برخاسته و راه مبارزه را بر گزیده بود.
ورای
گزینه رضا بُرهانی قاطع، ملموس وانکارناپذیر وجود داشت، که درآن چهره رنج
کشید مردم به روشنی پیدا بود، مردمی که زیر بار ظلم و ستم خرد می شدند. در
آن ایام رضا و نظایر رضا درپی آزادی و پایان بخشیدن به نوع انسان بودند،
کسانیکه زیر فشار تحقیرها و تهدیدها، از خودبیگانه شده و هویت انسانی شان
آسیب دیده بود.
آقا رضا که تمام عمربر روی لبه تیز فقر رفته بود، اکنون خود تیغه ای شده بودکه بر فرق بی عدالتی و فرود میامد.
رضا
از خانه خود شروع کرد، برادرش را که روزی دل درگرو رستگاری مستضعفین داشت
از جمع بسیجیانِ سرکوب به صفوف مقاومت مردمی کشانید. و عبدالکریمِ عزیزش،
مجاهدی شد که آوازه مقاومتش برابر شکنجه گران "زندان یونسکودزفول" زبان زد
شده بود و عاقبت در راه و باورتازه اش سر داد. سرداد تا به ناحق دست ندهد.
پدران ما آخوندهای مرتجع را بهترشناخته بودند
من
سال ۶۱ دریکی از کمیسیون های جانبی حقوق بشر در ژنو شرکت داشتم، بعد
ازبیان شهادت خود، بهمراه زنده یاد محمد مدیرشانه چی در لابی هتل محل
اقامت، نشسته بودیم، دنیای شاد مسافرانی که در آمدوشد بودند تماشا
میکردیم، آقای محمد اقبال با شادی آمد و گفت تلفن هتل را آزاد کرده
میتوانیم به ایران زنگ بزنیم. مدت زیادی بود از خانواده بی خبر بودم،
بعدازحال و احوال، خواهرم گفت: راستی میدانی، آقا رضا هم چند وقت پیش
"ازدواج " کرد. با شنیدن این کُدِ بد یمن، ویران شدم و رضایت طبع حضور در
آن کمیسیون آنهم درکنار فعالین خوش نام سیاسی ازسرم رفت،
آن
انسان دردمند (شانه چی) که خود پدر چند شهید بود متوجه شد و به رسم
دلداری، مشکلات راه و بهای رسیدن آزادی را یادآوری نمود. وقتی خودش با
چشمانی تر و دلی پردرد از کابین تلفن بیرون آمد، یکراست به سراغ من آمد.
حالا من، آن پیرمرد مهربان رادل داری میدادم... نوه اش را هم اعدام کرده
بودند.
تمام
شب نخوابیدم، چهره رضا برابرم بود، چگونه آن طبع خوش و صفای باطن را برای
همیشه خاموش کرده بودند، به این جنایت میاندیشیدم، یاد آقای بابائی همسایه
زحمت کشمان افتادم، درآن غروب شرجی، درست سر"پل هوائی" از روبرو میآمد،
خیلی نگران به نظر میرسید، جواب سلامم را داد... و به زبان لری گفت: "روله گُذشتِمو بَه کید وِخدا وِ پیر"...
(پسرم به خاطرخدا، به خاطر پیرو پیغمبر به فکرماهم باشید،این ها رحم ومروت
ندارند، والله ما شما ها را با نون و چای شیرین بزرگ کرده ایم، حالا این
"صفائی"(6) ... قصد جان شما هارا کرده.
به انتظار جواب نماند، سردرگریبان و نگران راه افتاد. و بعد از شهادت سه تا از بچه هایش خود نیز دِق کرد.
هرچه
بود پدران ما آخوندهای مرتجع را بهترشناخته بودند، اما بی شک بابائی هم به
عمق دنائت وبی رحمی لونِ آخوند پی نبرده بود. رضا میگفت: مگرغیرازخودمان
کسی هست؟ کی تا حالا حق را داده تا صفائی دومش باشه.
یاد قنوت های رضا افتادم که همیشه خدا "سوره ماعون"رامیخواند. میگفتم رضا چه از جون این "طعام مسکین" (7) میخواهی؟ میخندید.
یاد
خانه هایِ سازمانی راه آهن در پائین پل هوائی افتادم. "علی"(...) مدتی
نگهبان خانه آشنائی شده بود، که به مسافرت رفته بودند. تابستان های گرگرفته
جنوب، اغلب راه آهنی هابه "آب و هوا" میرفتند. بلیط قطارشان مجانی و
بهترین مقصدشان مشهد بود، خونه ها رادست بچه های فامیل میسپردند تا مواضب
باشند و میرفتند. خانه میشد پاتوقِ موقتِ دوستان، زیرخنکای کولر آبی، از
عرق خوری، گرام تپاز و صفحه های ویگن، علی نظری و حکم بازی سر هندونه،
گرفته تا نماز و مثنوی مولانا... رونق داشت، عیسی و موسی بدین خودشان
بودند. هیچ سَرِخری هم وجود نداشت. حالا همان علی داغ سه خواهر و برادر را
تو سینه پنهان دارد.
رضا به زندان یونسکو افتاد و تیرباران شد
راستی
این همه فرمان مرگ از کجا میآمد؟ روحِ کدام ابلیسِ مرگ آئین درکالبد این
فرعونیان جاری بود؟ دربی خوابی و لحظاتِ سمجِ آن هتل (که از آنجا به ایران
زنگ زدم و از تیرباران رضا مطلع شدم)، خاطرات روزهای پشت سررا مرور
میکردم، اما این" سازِ بدآهنگ جز "چَمَر" (8)مضرابی نمیزد. مگر بی رونقی
خانه ات، هر چه بود از سلول های سیاه و بتونی زندان و از اتاق های تمشیت
قابل تحمل تر نبود؟ ولی تو از حریم همان خانه کوچک بود که به افق های دیگری
مینگریستی، و راه خودرابرگزیدی.
به
مجاهدین پیوستی و بالاخره در رابطه با مجاهدین دستگیر و در زندانبدنام
یونسکو که قتل گاه صدها مبارز و آزادی خواه بود اسیرگشتی، به خوبی
میدانستی چه سرنوشتی درانتظارت است.
تو میدانستی که قبل از خودت و به فاصله کوتاهی در سال ۶۰ بیش از ده تن از همرزمانت را اعدام کرده بودند.
حالا
هم نوبت خودت بود که بهمراه تعدادی از همرزمانت در دستان خونریز مسئولین
زندان یونسکو از جمله "علیرضا آوائی، غلامرضا خلف رضائی و شمس الدین
کاظمی"(9) اسیر شوی، آدم کشانی که خود در جهل و فریب نظام نظامی ضد بشر
بودند.
تو
همه رنج ها را پذیرفتی تا کسی رابه زندان و زیرشکنجه نیاوری، فقط ارتباط
های خود را با آنها که شهید شده بودند و یا از مهلکه بدر رفته بودند
میپذیرفتی وبس. از دیدن چند تن از دختران "معاویه" حیرت کرده بودی، هم
آنهائیکه آمده بودند تا علیه تو شهادت بدهند؛ (علیه تو که بر هرچه ولایتِ
سفیانی است، طاغی، یاغی وباغی بودی، و غیر از آزادی وعدالت سودائی
درسرنداشتی، این همان جرم نا بخشودنیت بود.)
...
برگردیم به آن «زو» که در آغاز این نوشته از آن صحبت کردم.
در آغاز نوشتم:
«وارونه
نمایی و واژگونی از همان درون هواپیمای ایرفرانس رقم خورد، و گفتم: او حتی
بی نیم نگاهی به خبرنگار خارجی (که پرسیده بود حضرت آیت الله اکنون که شما
به وطن خودتان میروید چه احساسی دارید؟) با گفتن کلمه «هیچ»، چون الک
دولک باز قهاری، با یک نفس عمیق "زو" ی (1) بی احساسی را برکشید و یک نفس
تا جام زهر و تاکشتار زندانیان سیاسی در سال ۶۷، ادامه داد.»
فرمانِ
فرعونیِ قتل تو نیر در امتداد همان "زو" صادر شده بود. دخترانی که آمده
بودند تا با جان یک انسان با جان تو بازی کنند، آمده بودند تا با آخرین
ترفندها زهرکینه ای کشنده را در جانت بریزند، آنان خود فرزندان شقاوت وکینه
کشی های نظام بودند. آدمک هائی که حکم قتل از پیش صادرشده تو را چند شب
قبل ازاعدامت جشن گرفتند ودر محافل خود گفتند: کلکش کنده شد و منتظرِ روزِ
اجرای حکم بودند، آن چوب بست ستمگران بودند و خود نمیدانستند. آنان نیز
قربانی جهل و ارتجاع بودند. به قول فرانتز فانون در کتاب دوزخیان زمین،
شکنجه گران هم قربانی ستم و بیدادند.
تو
اما آنچه به برادرت کریم آموختی، خود در آزمونی دشواربه نمایش گذاشتی،
وعشق نجیب خویش را در راه آزادی فدا کردی، جنازه ات بار دیگراز همان کوچه
منتی به غسال خانه محله خودمان گذشت و در گوشه ای از مزارستان قدیمی شهر به
میهمانی خاک رفتی. زاده عشق بودی، با عشق زیستی، و با عشق رفتی
چه زیبا گفته است مولوی: دانی که کیست زنده آنکو زعشق زاید
مختار شلالوند
بیست وششم بهمن سال ۱۳۹۱
Mokhtar21@gmail.com
پانویس:
۱-"زو" بخشی از قواعد بازی الک دولک است.
۲-خمینی
در یکی از سخنرانی های خود با عصبیت تمام، دقیقاً چنین گفت: آب و برق
رامجانی میکنیم، اتوبوس را مجانی میکنیم، یکی ازاموری که باید بشه همین
معناست و خواهد شد، این دارائی از غنائم اسلام است و مال ملت است و
مستضعفین، من امر کرده ام به مستضعفین بدهند و خواهند داد و پس از این هم
تحقیق دیگر در امور خواهد حاصل شد...
۳-کوچه
ای به درازای کمتر از سی متر، که مجاهدان شهید (افتخار، داوود، محترم
بابائی و عبدالکریم، آقارضا ماکیانی و حمزه و عبدالامیرعامری و صالحی) همه
در آن ساکن بودند.
۴-"قِلاع اله" قلعه ای که درحدود چهارکیلو متری شمال اندیمشک و بالاتر از تلمبه خانه شرکت نفت قرار داشت.
۵-"ساختمان " قدیمی ترین محله شهر اندیمشک است
۶-"صفائی" آخوند بی مقداری که امام جمعه مسجد حسین بن علی در محله ساختمان بود
۷- "طعام مسکین" اشاره به آیه سوم سوره ماعون است. (وَ لا يحُض عَلي طعَامِ الْمِسكِينِ)
۸- "چَمَر" در گویش لری یعنی واژگون، وارونه،عزا، اجرای سازودهل در عزاداری.