۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

مصاحبه تاریخی داریوش فروهر:

رژیم ملت را مجبور می‌کند آن را با خشونت براندازند


داريوش فروهر به اين پرسش كه تحولات داخلى ايران را چگونه می‌بيند، پاسخ می‌دهد كه ناخرسندى از رژيم در ميان مردم مدام در حال افزايش است و رژيم حمايت مردمى را براى هميشه از دست داده است.
وى پس از تاكيد (بر) وخامت اقتصادى مى‌گويد سياست خارجى ويران‌گرانه رژيم، خاصه در خاورميانه، دشمنى بسيارى براى ايرانيان به بار آورده است كه و گرنه هم‌پيمان طبيعى ايران می‌بودند. 
بدين ترتيب عناصر دموكراتيك در ايران نسبت به آينده كشورشان نگرانند و اين نگرانى در نيروهاى مسلح بازتاب گسترده‌اى يافته است. فروهر در پاسخ به اين پرسش كه موج تظاهرات اخير آيا به يك انقلاب خشونت‌بار خواهد انجاميد گفت كه سياست كنونى سركوب‌گرانه رژيم مردم را مجبور می‌كند كه آن را با خشونت سرنگون كنند. 
كشور مسلما شاهد ناآرامی‌هاى بی‌سابقه‌اى خواهد بود.
رهبر حزب ملت ايران اين اصل را كه حكومت از عناصر «ميانه رو» و «تندرو» تشكيل شده است رد كرد و آن‌را يك «بازى موش و گربه» خواند و افزود كه اين رژيم در واقع سر و ته يك كرباس است.
وى گفت دامنه شورش در اسلامشهر، به موجب اطلاعاتى كه از منابع خودى به دست آورده است، ٣٠ تا ٤٠ هزار نفر در اين شورش شركت داشته و ٥٠ نفر كشته، صدها تن مجروح و نزديك هزار نفر بازداشت شده اند. 
فروهر در پاسخ به اين پرسش كه آيا براى رضا پهلوى نقشى در ايران آينده می‌بيند گفت:
هر شهروند ايرانى بايد از اين حق برخوردار باشد كه در زندگى سياسى و اجتماعى كشور نقش ايفا كند.
وى افزود سرانجام مردم تصميم نهايى را خواهند گرفت.
داريوش فروهر در پاسخ به اين پرسش كه يك «آلترناتيو اسلامى معتدل» براى اين رژيم وجود دارد گفت:
٩٠ درصد ملاها مايل به برگشت به مساجد هستند و يگانه آلترناتيو براى اين رژيم نيرويى است كه از انتخابات دموكراتيك و آزاد برآمده باشد.
در پاسخ به اين پرسش كه آيا مجازات‌هاى اقتصادى عليه ايران تاثيرى در وضع سياسى داخلى خواهد داشت، وى گفت هرچند جمهورى اسلامى چنين وانمود می‌كند كه به فشارهاى خارجى بى‌اعتناست، وليكن نسبت به سياست ايالات متحده در ايران به نهايت درجه حساس است.
بردیا مهران پور

بابک زنجانی راننده سابق بانک مرکزی؛ فقط ۱۰ میلیارد دلار بدهکارم! 

بابک زنجانی میلیاردر [به دلار $] بسیار جوان ایرانی و از اعضای معروف مافیای آخوندی اخیرا گفت‌وگوئی با نشریه آسمان داشته.

این اقا با این سن و سال، دو سال را در زندان گذرانده، دو سال سربازی بوده، چند سال هم گرفتار کار پرونده های مختلف دزدی در دادگاههای نمایشی اسلامی بسر برده ... و فرض میکنیم چند کلاس هم درس خوانده ... مدتی هم که راننده بوده ... معلوم نیست این میلیاردها از کجا و چطور در حسابهای ایشان و در کشورهای مختلف سر در آورده.
Picture
Picture
این اقا بخشی از "دارایی‌های خود" را این‌گونه لیست می‌کند:

شرکت هواپیمایی قشم، هلدینگ سورینت، باشگاه فوتبال راه‌آهن، بانک اسلامی (در کشور مالزی)، بانک «ارزش» تاجیکستان، موسسه‌ مالی اعتباری در امارات، سهامدار شرکت هواپیمایی «انور» در ترکیه و ... در مجموع، بیش ۲۵ هزار میلیارد تومان سرمایه.

او درباره بدهی‌های خود هم می‌گوید:
وزیر نفت گفته است من بیش از ۲ میلیارد دلار بدهی دارم اما بدهی من به این وزارتخانه یک میلیارد و ۲۰۰ میلیون یورو بیشتر نیست. در کل حدود ۱۰ میلیارد دلار بدهکارم!

زنجانی جزئیات مذاکرات خود با سعید مرتضوی را توضیح می‌دهد و ادعا می‌کند: با یک جعبه شیرینی به خانه مرتضوی رفتم و فردای آن روز در سازمان تامین اجتماعی مذاکره کردیم.

او با بیان اینکه «سرباز بانک مرکزی بودم و راننده رئیس کل اسبق بانک مرکزی»، می‌گوید که «کارم را با صادرات پوست گوسفند شروع کردم» و «اولین کارمزدم از فروش ارز ۱۷ میلیون تومان بود». بخشی از جملات او در این گفت‌گو به این شرح است:
.در طول دو سال زندانی شدن، سوپر مارکت زندان را اداره می‌کردم - هرگز به دفتر مشایی نرفتم اما ایشان را در جاهای مختلف دیده‌ام.
- از یک نفر ۲۰ میلیارد چک داشتم که کم‌کم پاس شد.
- دویست میلیون دلار در تاجیکستان سرمایه‌گذاری کرده‌ام.
- هفده و نیم میلیارد یورو از پول ایران را به حساب‌های کشور منتقل کرده‌ام.
- در بانک مرکزی با وزرای سابق نفت و تجارت و همچنین آقای بهمنی جلسه داشتم.
- هنوز ازدواج نکرده‌ام.

قهرمان وزنه‌برداری آسیا کشته شد

مشگین-شهر-خیاونیوز: به گزارش خبرگزاری فارس از اردبیل، در این حادثه که عصر دیروز در مشگین‌شهر رخ داد غلامرضا دولت‌آبادی قهرمان وزنه‌برداری آسیا در حادثه رانندگی کشته شد.
به گفته یکی از شاهدان عینی، ماجرا از این قرار است که بعد از برخورد خودروی عبوری پژو ۴۰۵ با خودروی این متوفی درگیری لفظی میان وی و راننده پژو رخ می‌دهد.
این ورزشکار و قهرمان پیشکسوت که خواهان بررسی صحنه توسط افسر پلیس راهور بوده با مقاومت و تهدید به زیر گرفتن با خودرو توسط راننده خودرو ۴۰۵ که از حالت عادی خارج بوده مواجه می‌شود.
در ادامه ماجرا و این کشمکش‌ها راننده خودرو پژو ۴۰۵ سوار بر خودروی خود شده و با زیر گرفتن این قهرمان‌ وزنه‌برداری آسیا از محل متواری می‌شود که متاسفانه این ورزشکار به دلیل شدت جراحات وارده به سر و گردن جان خود را از دست می دهد.
به گزارش خبرگزاری فارس از اردبیل، با توجه به اینکه هویت راننده معلوم است مامورین نیروی انتظامی تحقیقات خود را برای دستگیری هر چه سریع‌تر این فرد آغاز کرده‌اند.
لازم به ذکر است غلامرضا دولت‌آبادی در سال ۱۳۶۲ و در مسابقات وزنه‌برداری قهرمانی آسیا در کشور اندونزی – جاکارتا توانسته بود به مقام قهرمانی دست یابد.
بر اساس پیگیری‌های انجام شده توسط خبرنگار فارس در اردبیل، بستگان این متوفی اعلام می دارند که پرونده با عنوان قتل عمد در حال بررسی و پیگیری است.
تلاش خبرنگار فارس برای پیگیری موضوع از دادستان شهرستان‌ مشگین‌شهر تا این لحظه بی نتیجه مانده است.
به گزارش خبرنگار خیاونیوز،وجود یک پایگاه امدادی در شهرستان مشگین شهر و اعزام تنها آمبولانس شهری همزمان با وقوع این اتفاق به حادثه ای دیگر در شعبان متاسفانه عملیات امدادی این ورزشکار را نیز در لحظه اولیه با مشکل مواجه ساخته است،این چندمین مورد مشابهی است که به علت همزمانی اتفاقات ناگوار در شهرستان و وجود تنها پایگاه در سطح شهرواعزام آمبولانس به دیگر ماموریت ها برخی ثانحه دیده گان با مشکلات جدی مواجه شده و در برخی موارد این مشکل به مرگ آنان انجامیده است.
سال ۱۳۶۲ مسابقات وزنه‌برداری قهرمانی آسیا در کشور اندونزی – جاکارتا



با فرض بر این که نیروگاه اتمی بوشهر مورد حمله دشمنان قرار گیرد دراین رزمایش، سناریویی که بسیجان آمادگی مقابله با تبعات حمله را داشته باشند در منطقه عمومی محله سرتل تا نیروگاه اتمی بوشهر طراحی و اجرا شد.
عکس های تسنیم از این مانور را در زیر می بینید.















 

پنجه و منقار کرکس عاقبت افشا نمود رازهای ماورای پرده و انبان خون


پنجه و منقار کرکس عاقبت افشا نمود رازهای ماورای پرده و انبان خون افشا شده حمید! نه فقط خون کارون و تو خون بی‌گناه صدها انسان دیگه و…..
پنجه و منقار کرکس عاقبت افشا نمود رازهای ماورای پرده 


و انبان خون

افشا شده حمید! نه فقط خون کارون و تو خون بی‌گناه 

صدها انسان دیگه و…..




حرام باد اگر تن دهم به مرگ قفس               منی که پرچم آزادگی، کفن دارم
می‌گویند انسان به همه چیز عادت می‌کند. چرا عادت نمی‌کنم ؛چرا تمام نمی‌شود این داغ، از پی این همه سال؟
همین چندی پیش در بخش جستجوی گوگل «حاجی‌زاده» را تایپ کردم؛ پیش از آن که نام دیگری اضافه کنم دو هیکل غرق به خون کارون و حمید صفحه‌ی مانیتور را پر کرد. رو برگرداندم اما در فاصله‌ی چشم بر هم‌زدنی، در فاصله‌ی لرزش دستی که دکمه‌ی خاموش را فشار می‌داد دیدم؛ آنچه را که ۱۴ سال از دیدنش وحشت داشتم و حرف ارس را باور کردم که از نخستین روزِ فاجعه گاه گاه می‌گفت «عمه‌جان خیلی بد بود، خوب شد ندیدین. دندونای بابامُ شکسته‌بودن، فکر کنم با چوب. استخونای انگشتاش معلوم بود، انگشتای دست راستشُ قطع کرده بودن، بدنش سوراخ سوراخ بود. طناب انداخته بودن دور گردنش، از طناب رخت خونه‌ی خودمان بریده بودن. غیر استکان بابام سه تا استکان نلبکی توی سینی بود. به نظرتون اینا کی بودن عمه جان؟ وقتی رسیدیم بابام هنوز زنده بود، سینه‌ش اومد بالا، گلوش صدا داد، بعد بدنش شل شد. به پزشک قانونی گفتم. «دستشُ گذاشت رو سرم گفت «پسرم بابات زمانُ از دست داده» بابام چرا زمانُ از دست داد؟»
ارس نگاهم می‌کند و ادامه می‌دهد «کارون خیلی بد بود عمه جان! خیلی بد. بیچاره اروند! خوب شد ندیدن. چشمای کارون راست و ایستاده بود. دهنشُ جر داده بودن. وسط سینه‌ش، پایین قلبش یه چیز سفیدی بود. رفتم جلو تکه‌ی چربی بود خواستم ورش دارم نتونستم. بیچاره اروند! دلم براش می‌سوزه. دیوونه شده بود. پرید تو کوچه، مشت مشت خاکای بنایی رو می‌ریخت رو سرش، با آجر می‌کوبید به در خونه‌های همسایه. اروند که جیغ کشید و دوید پشت سرش بودم. در باز بود. خودم در و بسته بودم! اونا در و باز کرده بودن. مطئنم. وقتی رسیدیم اونا هنوز تو خونه‌مون بودن لابد داشتن می‌رفتن؛ برقُ خاموش کرده بودن. شما که می‌دونین بابام همیشه با چراغ روشن می‌خوابید؛ زنگ زدیم صدا نمی‌اومد هر چه در زدیم در باز نشد، اروند از دیوار پرید. برق کوچه روشن بود. اروند اول در منُ باز کرد بعد برقُ روشن کرد بابام خوابونده، روشُ کشیده بودن. کیفشُ شکسته بودن. اتاق پر کاغذا و نوشته‌های بابام بود. دنبال چی می‌گشتن عمه جان! همه‌جا خون بود. به در و دیوار خون پاشیده بودن. شیر آب حیاط خونی بود؛ حتماٌ دستاشونُ شسته بودن. چقدر راحت بودن. اینا کی بودن عمه جان! خوب شد ندیدین. کاش منُ و اروند نرفته بودیم عروسی! اونا می‌دونستن ما رفتم رفسنجون. اروند که دوید تو کوچه کارونُ دیدم. اروند اولش کارونُ ندیده بود. کارونُ که دیدم، دویدم طرف اتاق. فکر کردم مامانم کشتن. تکونش دادم. جیغ زدم پاشو، بابامُ گشتن. پرید. آوردمش سر نعش بابام. دست گذاشت رو پا بابام گفت «سکته کرده، هنوز داغه زود زنگ بزن به اورژانس» زنگ نزدم…
ارس همین‌طور حرف می‌زد. می‌لرزیدم. جیغ می‌کشیدم «بسه ارس!» و های های گریه می‌کردم. ارس می‌گفت «ناراحت نباشین به خدا بابام ناراحت نبود. خیلی راحت خوابیده بود. خیلی. انگار می‌کردی لب پایینشُ گاز گرفته، ولی کارون بدشانسی آورد. مامانم و کارون بافت بودن کی اومده بودن؟ سنگدل شدم، چرا نمی‌تونم گریه کنم؟ چرا پس همه‌تون گریه می‌کنین؟»
ارس راست می‌گفت حمید. آروم خوابیده بودی. این آرامش از کجا آمده بود؟ از وجدان آرومت؛ ولی آن لب به افسوس گزیده چی؟ افسوس چی رو می‌خوردی حمید؟ افسوس باورایی که فرو ریخت؟ افسوس خونایی که ردش توی شعرات بود؟ یا افسوس قربانی‌شدن کارون بی‌گناه و زیبا رو؟ می‌گن زمان حلاله. راست می‌گن حمید! هی منُ توی خودش حل می‌کنه. اون شب برابر مانیتور مثل خیلی از شبای دیگه لرزیدم، موهای سرم سیخ شد. پریدم تو رختخواب، لحافُ کشیدم تا زیر گلوم. مغز استخونام می‌لرزید. چشمامُ که می‌بستم خطی از خونُ می‌دیدم که از فرق سرت راه می‌افته، از روی سبیلات رد می‌شه، از کنار لب گاز گرفته‌ت می‌گذره و می‌ریزه رو زبون سرخت و کارون بچه گنجشکی می‌شه که توی خون غلت می‌زنه. می‌دیدم کارون توی حوضچه‌یی از خون دست و پا می‌زنه و تو فریاد می‌زنی «هر شب از وسوسه‌ها خواب تبر می‌بینم»
حمید شب سیاهی که محله‌ی گلدشت با خون تو و کارون خوندشت شد ارس ۱۳ ساله و اروند ۱۵-۱۶ساله بود؛ اونا حالا دو جوون رشیدن. ارس از بهت اومده بیرون، از شما که حرف می‌زنه بغضش می‌ترگه. دیگه غم گریه نکردن نداره ولی اون و اروند مثل خیلی از بچه‌های دیگه غم قتل عزیزی رو دارن درد قتل برادر و پدرشون راحت‌شون نمی‌ذاره؛ هر چند می‌دونن که خون نمی‌خوابه. خیلی چیزا افشا شده به قول خودت:
پنجه و منقار کرکس عاقبت افشا نمود               رازهای ماورای پرده و انبان خون
افشا شده حمید! نه فقط خون کارون و تو خون بی‌گناه صدها انسان دیگه و…
من باور دارم خون کارون و تو و مادرا و باباها و بچه‌های دیگه نمی‌خوابه همین‌طور که از روز اول فاجعه‌ی هولناک قتل‌تون باور داشتم که دست پلید چه کسانی سینه‌ی کارون و تو رو شکافته و همین بود که جلوی برادرا، دوستا و فامیلا سینه سپر کردم و راه بر ماموران آگاهی بستم و گفتم «آقایون همه چی از دور داره جار می‌زنه، شیوه‌ی این کشتار مشخصه؛ دست ور دارین. آشناها رو نفرستین دم تیغ. چرا اجازه می‌دین کاسه کوزه رو بشکنن سر افغانیا؟ چرا اجازه می‌دین ما رو درگیر جنگ فامیلی و قبیله‌یی کنن؟ چرا…؟»
- شعرها از حمید حاجی‌زاده (سحر) است.
این مطلب در «اندیشه‌آزاد»، خبرنامه‌ی داخلی کانون نویسندگان ایران، شماره ۵، دی‌ماه ۱۳۹۱ به چاپ رسیده است.

با داریوش فروهر-بخش دوم: ناگواراست به ما پیروی بی شرفان

با داریوش فروهر- رفراندم مصدق-این نوشته کاتوزیان دروغ محض است


پیام خانواده‌های فروهر، مختاری و پوینده
در پانزدهمین سالگرد قتل های سیاسی پاییز ۱۳۷۷


Tue 19 11 2013 

در پانزدهمین سالگرد قتل‌های سیاسی پاییز هفتاد و هفت، یاد زنده‌ی قربانیان، داریوش فروهر، پروانه فروهر، محمد مختاری و محمد جعفر پوینده گرامی باد.

ما بازماندگان قربانیان، تلاش دگراندیشان، روزنامه نگاران، رسانه های بین المللی، نهادهای مدافع حقوق بشر و به‌ویژه وکلایمان را که در افشاگری ابعاد و دادخواهی این جنایت ها از هیچ کوششی دریغ نکردند پاس می‌داریم و از همه ی هم میهنانی که در این دوران سخت ما را تنها نگذاشتند و هر ساله با بزرگداشت جان‌باختگان و یادآوری افکار سیاسی، اجتماعی و فرهنگی آنها، نام و یادشان را در حافظه‌ی تاریخی ایران زنده نگاه داشتند قدردانی می کنیم.

اگرچه در این پانزده سال، تلاش ما بازماندگان قربانیان در برپایی یک دادگاه عادلانه تحت نظارت افکار عمومی به نتیجه نرسید و هنوز آمران این قتل ها محاکمه نشده‌اند، در پی افشاگری های جمعی، بخشی از حقایق و نیز بستر فکری و سازمانی این جنایت های فجیع آشکار شد.

هم‌میهنان،
ما بار دیگر اعلام می‌کنیم که همچنان خواستار برپایی یک دادگاه صالح هستیم تا دستوردهندگان و بسترسازان قتل های سیاسی در پیشگاه ملت ایران، پاسخگوی جنایت‌های خود باشند.
ما با وجود دشواری ها و تهدیدها به تعهد خود در افشاگری و دادخواهی جنایتی که بر عزیزانمان روا شد وفادار هستیم و امیدواریم که همچنان از پشتیبانی و همدلی شما برخوردار باشیم.

خانواده فروهر, مختاری و پوینده
پاییز ١٣٩٢ 

بیماران عقیدتی
اسماعیل وفا یغمایی

 
بسیار حیرت آور است.
مدتها  که این مسئله توجه مرا جلب کرده بودکه چرا:
به نحو بسیار پی در پی و بدون شکی و با تمام قوا و ایمان تام و تمام، فارغ از  عناصر فرصت طلب بی ایمان حول و حوش ،مهره ها و ستونهای اصلی دستگاه رهبری  عقیدتی و پیروان صدیق و وفادارش، تمام مخالفان و منتقدان خود را مزدور،  بریده، تواب، آستانبوس ولایت فقیه، جلاد، خائن و ...معرفی میکنند.
با حیرت میدیدم و میبینم این ذکر دائمی است.این ذکردر هر مقاله و نوشته و اطلاعیه ای دیده میشود.من بارها فکر کرده ام یعنی فکر میکردم:
اینها مطمئنا میدانند که امثال قصیم، روحانی، همنشین بهار، مصداقی، جمالی، یغمائی ،شکری، اقبال و...نه توابند نه از رژیم خوششان می آید،نه مزدورند و نه استانبوس ولایت فقیه، پس اینان که با  کمال راحتی و آرامش وجدان این چنین میگویند و مینویسند، آدمهای دروغگو و  قدرت طلب و فرصت طلب بی پرنسیبی هستند که میخواهند مخالفان خود را لجن مال  کنند ولی الان میخواهم با توضیح یک نکته روانشناسانه خاص بگویم که اشتباه کرده ام اینها واقعا آدمهای بدی  به معنای معمول کلمه نیستند  . تعجب نکنید. توضیح میدهم.
خوب دقت کنید.
باز هم تاکید میکنم خوب دقت کنید!  باید هم از دنیای صرف سیاست و کشاکشهای  سیاسی دور شده وبه دنیای روان و روانشاسی سری بزنیم. من خود سالها هم به  دلیل کار شعر و بخصوص رمان و نیز درک کارکردهای انقلاب ایدئولوزیک مقولات  روانشناسی برایم جالب بوده است اما نمیدانم که چرا دیر به این حقیقت رسیدم. دقت کنید و جدی بگیرید.
نیروئی که رهبرش در سال 1364 اعلام انقلاب درونی ورهبری عقیدتی کرد و از سال1364 تا سال 1392 یعنی بمدت بیست و هشت سال با اعلام یک ایدئولوژی نوین که  به روشنی در سالهای 1368 اعلام «جهانی بودن» آن در درون تشکیلات اعلام شد و  مقوله «رهبری فرا خطا» که باید همه در او به «مرحله ذوب» برسند  در دستور کار قرار گرفت و «بیست و هشت سال» شب و روزبا صدها و هزاران جلسه ریز و درشت برای جا انداختن این تئوری کوشش شد ،برخی افراد را بطور واقعی از نظر روانی و ایمانی بجائی رسانده که اساسا قدرت درک جهان  معمول و انسانها را از دست داده اند و در جهانی با معیارهای خاص خود سیر میکنند و جدال من و شما با آنها  جدال دو جهان بسیار متفاوت است. تمام مقولات درونی این تشکیلات و سازمان اعم از جلسات امام زمان، مقولات زنان و طلاقها،مقولات دیگ و حوض وکوره و...و نیز وضعیت کنونی اعتصابیون لیبرتی و  خونسردی کسانی که با خونسردی مرگ آنها را رستگاری میدانند بدون درک آنچه  گفتم قابل فهم نیست.ما از اینها حیرت میکنیم ولی در جهان آنان حیرت آور که  نیست بلکه بسیار عادی است.
مومنان این مکتب،  از انجا که خود را «حق مطلق» میدانند و «هیچگونه اشتباه و  خطائی» را در مورد «رهبر»  و لاجرم خود در شناخت و داوری مخالفان امکان پذیر نمی دانند،  در یک کنش و واکنش سریع و تاکید میکنم خطرناک روانی و شناختی، هر آنکسی را که مخالف و منتقد است، بلافاصله و برق آسا، بطور واقعی در پرده های ضمیر نوساخته خود، تواب، مزدور، بریده، آستانبوس ولایت میدانند. اینان صادقانه و بطور واقعی ما را  این چنین  میبینند و بین ما و پاسدارها و شکنجه گران رژیم تفاوتی قائل نیستند،معیار  این دستگاه چنین است و با همین فونکسیون ذهنی افرادی را که در درون رژیم و  یا مزدور بوده و اکنون سر اطاعت به آنان فرود آورده اند انقلابی و تکاملی  میبینند. این چنین است که مصداقی و قصیم به مرحله جلاد و مزدور نزول کرده و در مقابل امثال یعقوبی ها انقلابی میشوند.پاکیزگی اخلاقی در این دستگاه  وقتی معنا دارد که در خدمت این شناخت باشی حتی اگر گوی سبقت از دن ژوان  ربوده باشی و دهشاهی ارزش ندارد اگردر پاکی اخلاقی پوریای زمانه باشی و  بقول پوریا بندت به محرم و نامحرم ناگشوده باشد.و کلام روشن اخر اینکه  مومنان  و صادقان اینان را باید نه در کادریک انسان معمولی سیاسی، دروغگو و ناصادق فرصت طلب، بلکه در کادر یک بیمار،در حیطه اسکیزوفرنی سیاسی دید و بررسی کرد.
اینها وقتی ما و امثال ما  را مزدور و خائن خطاب میکنند دروغ نمیگویند! بلکه چون فی الواقع در کادر شناخت نورمال سیاسی صحبت نمی کنند این چنین میبینند، یعنی صادقانه ما را مزدور و تواب  و آستانبوس خامنه ای میدانند .
میدانیم بیماران اسکیزوفرن گاه بسیار خطرناکند یعنی در لحظه ناگهان ممکن است دچار این توهم شوند که ما میخواهیم آنها را از بین ببریم و پیشدستی کرده و به ما حمله کنند.
این واقعیت در مورد اسکیزوفرنهای سیاسی که در دستگاه شناختی و مکتبی خاص  عقیدتی در طول بیست و هشت سال ساخته شده اند نیز صادق است.
نفرت و خشم مجنونانه و مومنانه آنان، با نفرت یک عنصر سیاسی معمولی که از رقیب خود بیزار است بسیار فاصله دارد و به همین دلیل خشم و نفرتی که در نوشته مثلا آقای ثابت دیده میشود در این کادر قابل فهم است.
اینان ما را با نگاهی که کشیشان قرون وسطی نسبت به مرتدان دستگاه خود داشتند ، مرتد، ضد تکامل، شیطانی، مزدور و تواب،خائن، پلید و...میبینند. اینان بدون آنکه بتوانند دستگاه در حال پاشیدن ولایت فقیه و  حکومتی که مورد نفرت اکثریت مردم ایران است برای یک عنصر سیاسی حسابگر فرصت طلب هم کششی ندارد چه برسد برای افرادی چون ما که در برابر زور گوئی و  ناحقی برشوریده ایم ما را مزدور و خائن میبینند چون نمیتوانند جز این  بیندیشند. بیماران عقیدتی مشروعیت خود را نه از وجوه مثبت و ایجابی خود و دستگاهشان بلکه از  نقاط منفی و سلبی رژیم ملایان میگیرند . یعنی هرچه آخوندها بیشتر جنایت  کنند اینها خود را مشروعتر میابند و نقاط منفی خود را پوشیده تر میبینند به همین دلیل نمیشود با آنان در این جدل وارد شد که نقاط مثبت شما چیست زیرا  نقاط مثبت آنها ناشی از وجوه منفی ملایان است و به همین دلیل در رسانه  هاشان تا امکان داشته باشد وجوه منفی ملایان به تماشا گذاشته شده اما از یک بررسی و نقد کوچک در مورد خودشان خبری نیست.
باید گفت  در مورد این نوع افراد ، رهبر موفق به خلق انسان جدید! شده است.
اسکیزوفرنهای سیاسی در حالت فردی حداکثر خطر فردی ایجاد میکنند که توسط
 
پلیس و روانپزشکان حل و فصل میشود،و زیاد مهم نیست ، اما اگر سیستم چنین افرادی بر سر کار آید باید ملتی سالها و سالها بهای این بیماری سنگین را بپردازد.
آنهائی که وارد تونل اکثرا بی بازگشت اسکیزوفرنی سیاسی - عقیدتی شده اند قابل  معالجه نیستند تنها زمان و واقعیت بیرونی و کنش و واکنشهای سیاسی واقعی  وقتی دستگاه آنها را باطل و خرد شده اعلام کرد و به زباله دان ریخت شاید  بخود آیند. خطر اسکیزوفرنهای سیاسی را دست کم نگیریم و برای آنها آرزوی  بهبود بکنیم.
نوزده نوامبر 2013

گزارشی ازجنايت ۶۷! گلزار خاوران! مصداقی واصلانی

درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران (11) ـ «سرنگونی از نوع آقای رجوی» 1 
سعید جمالی

... الان یکسال مانده به آغاز تهاجم آمریکا به عراق. هر روز اخبار بیشتری دالّ بر تهاجم بگوش میرسد، تا این زمان و حتی مدتی بعد، شازده منکر تهاجم بود و آن را ناممکن می خواند... با پیشرفت کار و ارسال گسترده سرباز و تدارکات از طرف آمریکا به منطقه، در یکی از نشست ها که دیگر فضاحت حرفها و تحلیل های بی پایه  وی به لطیفه و تمسخر افراد تبدیل شده بود، وی با فضا سازی و کمی شوخی گفت: "اشتباه کردم،اشتباه کردیم و مانند همیشه اشتباه کرده ایم" و بعد تلاش کرد با حرفهای کلی و بی سر و ته داستان را ماستمالی کند.
از مدتی پیش، بخاطر فضای ایجاد شده در میان افراد و اینکه احتمال حمله را جدیّ گرفته  بودند، یکسری آماده سازیها جهت انتقال سلاح  و تجهیزات به مناطق نزدیکتر به مرز ایران آغاز شده بود و مدتی بعد نشست های "رهبری" با لایه های مختلف تشکیلاتی شروع شد. مضمون تمامی نشست ها تقریبا یکسان بود، اما بخاطر اهمیت موضوع  و تعهد گرفتن از تک تک افراد در لایه های مختلف مبنی بر آماده گی برای جانفشانی در "عملیات سرنگونی" واینکه "به آنچه که بلحاظ ابزار استراتژی نیاز داشتیم دست یافتیم  و شرایط آن کاملا فراهم شده است"، نشست های مختلفی بر گزار شد.(البته باید از  شازده تعهد میگرفتند که اولا موضوع را فهم کند و ثانیا در سر بزنگاه و جانفشانی...).
ما هیچگاه یک "استراتژی" نداشتیم. علت آن بود که "مبارزه" ای در کار نبود تا نیاز به چنین چیزی داشته باشیم. سیر وقایع بخوبی شاهد این مدعاّست. ممکن است سوال شود استراتژی بمعنای یک خط مشی دراز مدت برای پیش برد هر کاری ضروری است، حال بر فرض که مبارزه ای هم در کار نبوده، اما دیگر نمیتوان دارا بودن یک استراتژی (حال در هر راستایی) را نفی کرد. سوال بسیار خوبی است و از قضا قلب موضوع نیز در همین نهفته است که توضیح خواهم داد.
استراتژی یا "راه کار درازمدت" در هر زمینه ای که باشد، قبل از هر چیز نیازمند آن است که آن فرد یا جریان (یا شرکت یا اداره یا کارگاه نجارّی و...) بدانند به دنبال "چی" هستند و زمینه های ضروری و مادیّ آنرا هم فراهم یا ارزیابی کرده باشند، اگر این دو پارامتر وجود نداشته باشد هرچقدر هم که از استراتژی و کار دراز مدت حرف بزنیم بی فایده است، چرا که در جریان عمل بخاطر بی پایه و اساس بودن کار، نمیتوان روی یک خط مشخص حرکت کرد و در خوشبینانه ترین حالت، مجبوریم مرتبا به وصله  پینه کردن امور بپردازیم... و چون جهان قانونمند است، مطمئنا در پایان کار به اهدافمان دست نخواهیم یافت و محصول کار چیز دیگری از آب در خواهد آمد. بعبارت دیگر هر کار یا هدفی که سست بنیاد باشد یا بر مبنای تمایل، دلخواسته، شهوت(زیاده طلبی)،رقابت های کور،ایده آلیسم ضد انقلابی و... ودر اینجا، بر مبنای قدرت طلبی صرف (صرف بمعنای دارا نبودن زمینه ها عینی و واقعی) بنا شده باشد، نه تنها به نتیجه مطلوب دست نخواهد یافت که عوارض منفی بسیاری نیز از آن به جا خواهد ماند اگر چه آنرا هفتاد بار در  زرّ ورقهای رنگین و پر طمطراق بپیچیم. اما فی المثل اگر مبنا واصالت "منافع مردم و جامعه" باشد بدون شک، این درخت َبر و میوه های دیگری خواهد داد و مسیر رشد متفاوتی را نیز خواهد پیمود.
حال با این مقدمه نگاهی گذرا به سیر وقایع (که نمی  توان از آن بنام سیر وقایع استراتژی نام برد) بیندازیم و در انتها به بررسی "آخرین بار سرنگونی رژیم یا بعبارت دقیق تر "تلاشی در جهت منافع بیشتر رژیم" که سخن را با آن آغاز کردیم خواهیم پرداخت.
اقدامات سرنگون کردن رژیم بترتیب اجرای نقش!:
ـ استراتژی و مبارزه چریک شهری در سالهای 1360 و 61 ... که نتیجه آن بعد از یکسال، جمع شدن بساط آن استراتژی، کشته و دستگیری عمده نفرات و فرار باقیمانده تشکیلات به عراق و یا خارجه بود...داستانی که بمثابه مائده آسمانی برای رژیم بود و در خواب هم چنین خوش خدمتی را نمی دید. این در حالی بود که وعده یقینی سرنگونی بعد از شش ماه داده میشد. (اگر چه بحث استراتژی و بیشتر نظامی است اما به عوارض گسترده اجتماعی نیز توجه کنید).
ـ تلاش برای اعزام تیم های عملیاتی بداخل کشور که 95 درصد با شکست روبرو شد. حال بر فرض هم که مجموعه این تیم های عملیاتی دو نفره (که کل آنها بیش از 40 ـ 30 تیم نمی شد) موفق میشدند که چند نفر بیشتر را کشته یا چند مرکز رژیم را هدف گلوله قرار دهند آیا در سرانجام کار تغییری حاصل میشد؟ فرصت پرداختن به جزئیات آماده سازی و تلاش برای اعزام آنها بداخل کشور نیست اما همینقدر اشاره میکنم که آماده سازی یک تیم و اعزام  آن برای شلیک چند گلوله در داخل کشور، به  اندازه وقت و انرژی کل تشکیلات در طول حداقل 3 ماه بود، حال با این راندمان محاسبه کنید که چگونه امکان سرنگونی وجود داشت و این در حالی است که عموما این تیم های اعزامی دستگیر یا کشته میشدند و یا حتی موفق به رفتن بداخل کشور نمی شدند و در همان مناطق مرزی ماجرا خاتمه می یافت.
در درون تشکیلات در مواجه با این واقعیات  و برای فریب اذهان (و از موضع استیصال کامل) اینطور تبلیغ میشد: که  ما همه تلاشمان را میکنیم و همه راهها را هم امتحان میکنیم و "مهم" این است. یعنی مهم نتیجه کار نیست و مهم این است که ما داریم یک کارهایی می کنیم و از "جان" بی ارزش افراد همچون موش آزمایشگاهی مایه می گذاریم و یا جامعه را در سراشیب سرکوب میرانیم ... و اسم آنرا هم "فدای حداکثر" میگذاشتند. در تعلیمات قدیم سازمان گفته میشد: "استراتژی قابل تجربه کردن نیست" یعنی چون با مردم  و جامعه طرف هستیم امکان خطا و اشتباه در این مقوله وجود ندارد و هر اشتباهی یک دوره تاریخی همه چیز را به عقب می اندازد و... .
 اما اگر موضوع  برای کسی روشن نیست و هنوز دچار  توهمات فوق الذکر است، خوب است روشن باشد که در دنیای مادیّ و نظامی  و تعادل قوا چنین نگرشی به این مقوله،  جز فریبکاری چیز دیگری ارزیابی نمیشود. تبلیغاتی هم که روی داستان عاشورا و امام حسین میشد به همین منظور بود... که البته قلب مطلق واقعیات تاریخی است (مفصل می شود بحث کرد ... اما برای دور نشدن از موضوع  به مطالعه بیشتر  خوانندگان وا می گذارم).
بگذریم که تمامی اینکارها، جز فریبی و پرده پوشی برای فرار و خارجه نشینی و خالی نبودن عریضه نبود (که در نوشته های قبلی توضیح داده ام).
ـ انقلاب و سرنگونی (یعنی بیش از استراتژی!) از طریق خطوط تلفن!!.  بدنبال، درکنار و سپس بعنوان خط اصلی تلاش شد تا از طریق تماسهای تلفنی با هواداران و یا مردم آنها را به قیام وانقلاب بکشانیم... شاید شنیده باشید که در حومه پاریس ساختمان بزرگی با 800 خط تلفن اجاره  شد ...که نهایتا منجر به دخالت پلیس شد... نهایت این خط، تشکیل "21ستاد فرماندهی استانهای داخل کشور" (البته در ساختمانهایی در پاریس و بغداد) بود ... قرار بود عملیات نظامی هم راه بیندازند که به نتیجه ای نرسید... البته شکست که نبود بلکه مثل همیشه پیروزی شکوهمندی بدست آمد !!! چرا که از طریق عملیات "فاکسی"  به دارندگان فکس در ایران اطلاعیه فکس می کردیم و به این ترتیب جبران مافات بعمل آمد. ما 21 فرمانده دست چین شده بودیم که تمام تشکیلات در خدمت ما بود تا کاری بکنیم که جز باد (و نه توفان) درو نکردیم.
ـ شازده و البته همگی خود را در وضعیت " از آنجا رانده و از این جا مانده"می دیدند و احساس میکردند. از ایران (زمین و زمینه مبارزه) که رانده شده بودیم و در خارجه هم انواع  و اقسام ازدواج ها و آویختن به دامان اربابان عالم و برخوردهای خصمانه تشکیلاتی مسئله ای را حل نمیکرد... بالاخره شازده با جور کردن یک سناریو به عراق آمد تا "برفروزد آتش ها در کوهستانها" و در طی "دو سال" سرنگونی را محقق کند "والاّ که آلترناتیو خواهد سوخت".
از چند سال پیش نیروهایی که در منطقه بودند بصورت "پیشمرگه" سازماندهی  شده بودند تا توجیهی برای حضور در عراق داشته باشند و همچنین وسیله ای برای تبلیغات در نشریه و نزد هواداران که فکر میکردند علی آباد هم شهری است (برای اطلاع بیشتر از عملکرد و میزان راندمان نیروی پیشمرگه به مطالب منتشره مراجعه کنید).
در نشست های مطولیّ  قرار بر این شد که نیروی پیشمرگه بصورت یگانهای کلاسیک نظامی  سازماندهی شده و اسم آنرا نیز ارتش آزادیبخش بگذاریم. اما تفاوت عمده  حول دو محور زیر بود:
اول اینکه دامنه عملیات از کردستان به تمامی مناطق مرزی گسترش یابد.
ودوم اینکه همه کارها و عملیات، کاملا زیر کنترل ارتش عراق، آموزش و امکانات آنها صورت بگیرد. اهداف نظامی نیز باید کاملا به اطلاع میرسید و تائید می گرفت و یا به سفارش عراقیها انجام میشد.
البته از قبل هم "همه چیز" زیر نظر "عارفی" (نامی که  برای حکومت عراق بکار برده میشد) و از کیسه آنها تامین میشد اما اینبار بقول "برادر مجاهد... مسئول اول سازمان... فرمانده کل ارتش آزادیبخش... و کمی تا مدتی مانده به رهبر عقیدتی.... قرار بود که "خون ما و برادران عراقی در جبهه ها در هم آمیزد". (اگر هنوز برای هواداری  "قبح" اینکار یعنی شرکت در جنگ و در جبهه "برادران عراقی" روشن نیست پیشنهاد میکنم روی آن فکر و مطالعه بیشتری انجام دهد و با چند ایرانی هم صحبت کند... ـ جدای از سایر مسائل، اقدام درست بر سر این موضوع آن  بود که  بر علیه "جنگ" موضع سیاسی گرفته میشد و نه "شرکت" در آن و آنهم در جبهه و طرف "عراقی").
به این ترتیب ما بصورت زیر مجموعه ارتش عراق در آمدیم. "توجیه" این بود که ما برای نبردمان به زمین نیاز داریم و غیر از عراق جایی وجود ندارد. ما همگی (منظور افراد تشکیلات) اذهان بسیار ساده ای داشتیم و جز از زاویه نظامی نمی توانستیم به مسائل بنگریم، چیزی بنام سیاست، حقوق بشر، مردم، مشروعیت، جنگ عادلانه، اخلاقیات، اصول و پرنسیپ و حتی اصطلاح معروف هدف وسیله را توجیه نمی کند و... در ذهن ما جایی نداشت.
بدین ترتیب سیل سلاح و تجهیزات و انواع  اقسام امکانات و مهمتر از همه "دلار" سرازیر شد... اگر چه ما اذهان ساده ای داشتیم اما در ته وجدان و درونمان احساسی از "فاحشگی" می کردیم.
عملیات ارتش آزادیبخش حول دو پارامتر زیر شروع شد:
اول حمایت همه جانبه و کاملا غیر متعارف ارتش و تمامیت حاکمیت عراق و همه دم و دستگاههایش
و دوم شجاعت و از خود گذشتگی افراد که ناشی از آبشخوری درگذشته و فریب بود و نه نشأت گرفته از خط و استراتژی درست.
کل عملیات نظامی صورت گرفته توسط ارتش آزادیبخش در تعادل قوای دو غول (ارتش عراق و نیروهای مسلح ایران) همانند مویی از خرسی بود و مطلقا در معادلات نظامی قابل محاسبه و ارزیابی بنود، اما منافع دو طرف (شازده و عراق) چنین اقتضائی را پیش آورده بود که نیازمند بحث دیگری است.
نتیجه اینکه بعد از خط چریک شهری و سپس فرماندهی قیام تلفنی، اینبار خط ارتش "عراقیبخش" را با عملیات نهایی "دروغ جاویدان" (بقول مهدی ابریشمچی)  آزمودیم.
.......
... دوران غرور و سرمستی به پایان رسیده بود. برای هر کس و هر جریانی، امکانات و شرایطی فراهم میشود تا خود و ماهیتش را بارز کند...
.......
استراتژی جدید ما تحت عنوان " انتظار جرقهّ و جنگ" توسط فرمانده کل ارتش ؟؟!! تدوین و ابلاغ شد. (منظور این بود که باید منتظر باشیم تا یکبار دیگر بین ایران و عراق جنگی در بگیرد و ما مجددا از آن شرایط استفاده کرده و رژیم را سرنگون کنیم).
استراتژی آنهم در زمینه نظامی باید وجهی کاملا مادیّ و ملموس و عملی داشته باشد و الاّ از همان ابتدا در ناصیه اش شکست را می نویسند. اما اجازه بدهید تا ماهیت استراتژی جدید را با ذکری از ملاّ نصرالدین به بهترین نحو بشنویم:
می گویند روزی صبح زود ملاّ ماهیتابه بدست جلوی در خانه ایستاده و آنرا رو به آسمان  گرفته بود، شخصی پرسید ملا چه میکنی؟ گفت منتظرم تا مرغان آسمانی از بالای خانه ما عبور کرده و تخمی بگذارند و تخم مرغها داخل ماهیتابه بیفتد تا صبحانه ای با بانو بخوریم. شخص پرسید بانو چه میکند؟ گفت مشغول داغ کردن روغن است!
نمی خواهم  وجوه ایده آلیسی "مرگ آور" چنین راه کاری را باز کنم، بنا را بر این میگذارم که قابل فهم است اما همین قدربگویم که بمدّت 15 سال مشتی انسان را در کثیف ترین صورت ممکنه "سرکار" گذاشتند.
اما دوست دارم همه حرف را با "حال" درونم برایتان بازگو کنم:
اگرخوانده باشید چند سال پیش پدر(نامردی) درشهر وین اتریش بمدت چندین سال 3 دخترش را در خانه زندانی و مرتبا به آنها تجاوز میکرد و دخترکان "توان" واکنش را از دست داده بودند... وقتی خبر را خواندم بی اختیار بیاد "خودمان" افتادم که سالهاست  "رهبر"مان صبح تا شب و شب تا صبح، هفت روز هفته، تمامی ماه ها و سالیان سال است که به مغز و روح مان تجاوز میکرد و میکند و ما به بردگانی مرده تبدیل شده بودیم ...  و هنوز هستند کسانی که هستند.
دوستی یا شخصی سوال کرده بود که توضیح دهم همه این سالها چگونه تحمل شده؟ می توانم "لیستی" از عوامل را بنویسم... اما نمیدانم میتوانید ما را "حس" کنید یا نه؟
ادامه دارد.

26 آبان 92(17 نوامبر 13)                                                                               
سعید جمالی (هادی افشار)


محبت نیست جز در ده نشینان! 
اسماعیل وفا یغمایی

 
***
پیروی از نجیب جانوری
به که از بیشعور راهبری
ناشناسندگان که راهبرند
کاروان را به پرتگاه برند

(مثنوی سفر نامه. حبیب یغمائی)
قبل از این گفته ام  که به نوشته های آدمهای مشکوک الهویه! که پشت اسمهای مستعار پنهان میشوند وهرچه میخواهند مینویسند جواب نمیدهم.اینها به دلیل اینکه حضرت شبان اعظم و حواریون معظم نمی توانند یا نمیخواهند جواب بدهند و بجای اینکه حضرت شبان بیاید و سر و گوشی بجنباند و ببیند چه خبر است کار او را بعهده گرفته  بقول مولانا با «وع وع» کردن میخواهند منتقد را خسته و فرسوده و ویران کنند.
به گروه «وقاوقه» یا به تعبیر مولانا «وعاوعه»  میگویم نه! طرف حساب شما نیستید و شما معلوم نیست اساسا کیستید؟ . مولانا بیتی در مثنوی دارد در باره مادر اینگونه افراد که خیلی دلم میخواهد پیدا کنم ودر باره این حضرات بنویسم،اما پیش از یافتن این بیت، لازم میدانم با دو اشاره، دو مسئله تازه را روشن کنم که فارغ از من و ما و آنچه درباره من و ما میگویند روشن کردنش مفید است.
  
اشاره اول
در باره روستائی بودن و شاعر روستائی بودن فدوی است که مرد بزرگواری به نام اسماعیل هاشم زاده ثابت مطلبی مرتکب شده با عنوان (سوته دلان خائن زیر ضرب افشا قرار دارند، همسایه ها یاری کنید!) در سایت محترم و مودب آفتابکاران که میتوانید بخوانید. 
من به مطلب این بزرگوار نمی خواهم جواب بدهم اما ایشان از آنجا که به عناوین «واداده و خائن و تواب» والخ عنوان «شاعر روستائی »را هم افزوده میخواهم اشاره کنم که اگر چه بقیه عناوین را از خمیر مایه  و ذات خود و آموزگار و قائدش یعنی شبان اعظم بیرون کشیده و بدون تعارف اینها را باید با حناممزوج نموده به ریش مبارک خود و قائد ببندد تا آثار زهوار در رفتگی مخفی بماند، این یکی را راست گفته و من و نیاکان من، تمام روستا زاده ایم و ساده   و شاید منجمله به همین دلیل، قالتاقی و پدر سوختگی و بیرحمی وشقاوت را  بخصوص ذره ذره کشتن مجاهدان رنجکشیده را با فرمان اعتصاب غذا و استفاده از مرگ و جسدهای رنجدیده آنها را برای پوشاندن افتضاحات و بن بست ها و گم راهی ها ، و حاصل کار را به ریش دیگران وسازمان ملل بستن، و در رسانه ها باشکم پر و پیمان سخنرانی نمودن و از مواهب الهی  و ایدئولوژیک تشکیلاتی اعتصاب غذا سخن گفتن را،مثل حضرتش  وسایر حضرات تاب نمی آوریم و خطاب به موجودات مفلوکی  که خود در گیر این جریان نبوده و فقط دور گودال قتلگاه، با زن و بچه نشسته و انگار دارند فیلم سینمائی تماشا میکنند جان کندن دیگران را با به به و چه چه مکتبی گرامی میدارند میگوئیم"
 
نامردها! امثال من به اعتصاب غذا و این شیوه معتقد نیستیم ولی شما که معتقدید، تشویق نکنید و خودتان هم بفرمائید وارد شوید اعتصاب کنید و بمیرید تا آتش مقاومت تیزتر شود. شما که خود در این رابطه سخن میگوئید و قلم میزنید و جواب سئوالات سیاسی و منطقی دیگران را با دشنام و هیاهو میدهید بیشتر شبیه کسانی هستید که در میدان معروف گلادیاتورهای رم در کنار عیال و آقازادگان سیر و پرنشسته اند و در حال خورددن آجیلهای مکتبی - سیاسی شاهد جان کندن دیگران درزیر چنگالهای مرگی هستند که راهی نمیگشاید که رژیم خون آشامی که روز روشن می آید و به پنجاه دو مجاهد تیر خلاص میزند و میرود وپس از پنج کشتار شقاوتبار از سال 2008 تا حالا برای هیچکس تره خرد نمی کند از جان کندن تعدادی دیگر به این ترتیب، گروگانها را اگر زنده هم باشند آزاد نخواهد کرد تا جنایات خود را مهر بکوبد، اما تردیدی نیست که این مرگها به سنت سی و سه ساله که شهید صداهای اعتراض را خفه میکند، چند روزی بازار عزاداری و سرکوفت زدن به مخالفان را گرم و لیست پایان ناپذیز شهیدان را بعنوان سند افتخار سی وسه ساله طولانیتر میکند.
 و نیز خطاب به اربابان وقلاده داران این موجودات مفلوک میگوئیم درنکبت و فلاکت و بدبختی شما همین بس که امروز همانطور که برای جلسات خارجی خود در سالنهای بزرگ به سراغ کسانی میروید که فقط سالنها را پر میکنند و حتی یک کلمه از حرفهای سخنرانان را نمی فهمند،اززاویه جنگ و جدال داخلی و سرکوب منتقدان و مخالفان بجای دفاع درست و توضیح موجه ،  مدافعان شما و پیشمرگانتان بخشی از همان کسانی هستند که بنا به بیان مکرر شبان اعظم انها را بارها مدفوعات تشکیلاتی نام داده  با پس کله ای و اردنگ ایدئولوژیک  مهر خائن و بریده بر پیشانی آنها کوبیده و به ذلیلانه ترین شکل آنها را از روابط بیرون انداخته اید و امروز از شدت استیصال و پیسی دوباره به سراغ  همان بقول خودتان مدفوعات   وهمان کسانی رفته اید که نه آنها به شما اعتقادی دارند و نه شما ذره ای برای آنها اعتبار و ارزش قائلید و گاه فقط از نام و نشان این مردگان  از گور برخاسته  که چنان در درون تشکیلات ویرانشان کرده اید که هرگز موفق به باز سازی هویت خود نشده اند با اجازه از خود این اموات برای نوشتن مقاله ای یا مطلبی سود میبرید تا بر سر من و دیگران بکوبید اینجاست که باید این شعر را زمزمه کرد
کبوتر با کبوتر باز با باز!. 
 
 
 بر گردم بر سر مساله روستائی بودن ویاد نیما یوشیج بخیر که اگر زنده بود یک اردنگی احتمالا به پوزه کسانی که روستائیان را تحقیر میکنند آویزان میفرمود و برای این موجود مشکوک الهویه    مثنوی مشهور خود را میخواند که:
 
من از اين دونان شهرستان نيم
خاطر پر درد كوهستانيم،
كز بدي بخت، در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا 
هر سري با عالم خاصي خوش است 
هر كه را يك چيز  خوب و دلكش است،
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از طفلي بدان.
*****
به به از آنجا كه ماواي من است،
وز سراسر مردم شهر ايمن است 
اندر او نه شوكتي ، نه زينتي
نه تقلب ، نه فريب و حيلتي .
به به از آن آتش شبهاي تار 
در كنار گوسفند و كوهسار!
*****
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي در رمه 
بانگ چوپانان، صداي هاي هاي،
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي  
زندگي در شهر، فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا 
زين تمدن، خلق در هم اوفتاد
آفرين بروحشت اعصار باد
 
این از نیما اما حیفم می آید در همین جایادی از استاد ارجمند فقید حبیب یغماییکه از پایه گذاران دستور زبان فارسی ودر گروه تنظیم کنندگان کتابهای درسی در دوران رضا شاه و محمد رضاشاه  بود در کنار اساتیدی چون خانلری و همائی و فروزانفر و یاسمی وامثالهم بود نکنم. شماری از معروفترین شعرهای کتابهای درسی منجمله کلاغ و روباه یادگار اوست  . حبیب ازروستا برخاست و تمام عمر را بخاطر فعالیتهایش در شهر بسر برد ولی تا فراغتی میافت به دشت کویر میشتافت و در کنار روستائیان که سخت دوستشان داشت میگذراند. من خود در دوران کودکی و نوجوانی بارها این مرد بزرگ را دیده ام که با چه محبت و شوقی با روستائیان مینشست و بخانه هاشان میرفت و از آنها میشنید و همیشه میگفت کاش من هم میتوانستم در کنار شما باشم. حبیب در زمره کارهای فراوانش مثنوی زیبائی در ستایش روستا و روستائیان و محبوب روستائی اش( تهمینه ، تمیمه،دختر اسماعیل هنر یغمائی دوم،شاعر و ادیب نامدار منطقه و مادر بانوی فرهیخته و شاعر ارجمند خانم پیرایه یغمائی) از خود بیادگار گذاشته که بد نیست جناب هاشم زاده نیز بخواند. مثنوی بلند است ودر بخشی از آن پس از انکه فساد اداری در شهر را به نقد میکشد میسراید.
....
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
خوشا دهقان و دهقان زاده بودن
به کار کشت و ورز آماده بودن
به کشخوان واله بردن از طویله
ز نوچنگ آب خوردن با کویله
زمین را زیر و رو با بیل کردن
ز گشک آشارو وزنبیل کردن
رفیقانم که در آنجا مقیم اند
فقیرانند و اصحاب نعیمند
به همت از زمین آبی بر آرند
به زحمت شوره زاران را بکاوند
... دگر با خور اگر افتد گذارم
برون نایم از آنجا جان یارم
نگار مهربان خوری من
که مینالد زرنج دوری من
دلم خواهد بدانسو پر بگیرم
نگار خویش را در بر بگیرم
بیندازم ز سر چادر نمازش
به دست آرم سر زلف درازش
در آویزم به بالای بلندش
فروگیرم زتن نیلی پرندش
نهم لب بر لب عنابی او
ببوسم گونه مهتابی او
سر او را نهم بر سینه خویش
بگویم انده دیرینه خویش
مگر یابم زگفتارش تسلی
بدان آهنگ شیرین محلی
محبت نیست جز در ده نشینان
دلی داری بنه در مهر اینان....
در هر حال در این زمینه ممنون از شخصیت مجهول الهویه جناب ثابت و من نیز پنهان نمیکنم اگر کشاکش روزگار وپا نهادن در سودای آزادی به راه سیاست نبود من نیز همین را میخواستم و دامن روستائیان از کف نمی نهادم تا اساسا با پدیده های آزار دهنده شهر نشینی!و شخصیتهای ارج مندی مثل شما حتی چند ثانیه روبرو شوم و به افاضاتشان پاسخ دهم که در روستائی کوچک، به بع بع بزغاله وچهچه شبانگاهی حمار وماغ کشیدن گاوان گوش بستن بهتر از شنیدن این یاوه ها و پاسخ بدانهاست.
 
  
اشاره دوم
 
راجع به نامه ایست که در فروردین سال 1364 به رهبر عقیدتی سابق خودنوشته ام و مراتب احترامات فائقه خود را به حضرتش ابراز داشته ام.نامه را در این لینک میتوانید ببینید. مقاله اي از اسماعيل يغمايي نشريه مجاهد شماره241 15فروردين1364  تاکید میکنم واقعی است. این نامه را من با شور و هیجان و در غلیان احساسات خالصانه خود در آنوقت که جوانی سی ویکساله بوده ام نوشته ام. من نامه ها ونوشته های دیگری نیز احتمالا دارم که میتوانند آنها را نیز منتشر کنند ولی مهمتر از تمام اینها چند شعر و سرودی است که در آن سالها از صمیم دل برای مسعود رجوی  نوشته ام و در آنها بسیار او را ستوده ام و یکی از آنها در میان سرودهای من، پنهان نمیکنم که از برخی جهات بهترین است که این چنین شروع میشود.
 
 
 
 
 
ای شرفت با شکوه خلق به پیوند
چهره فردای میهن از تو به لبخند
ای که به نامت درفش جنبش ایران
مانده برافراشته به بام دماوند 
ای ز پیامت به شهر و کوه و به جنگل
نسل مجاهد به رزم بسته کمر بند
تا که بر آرد ز دودمان ستم دود
صبح رهائی رسد خجسته و مسعود

***
زاد به دامان پاکبازی و عزمت
خلق یکی نسل پاکباز و برومند
جنگلی از شیر و آذرخش که یکسر
گشت بمیدان روانه با زن و فرزند
خفت به دریای خون و باز بپا خاست
خورد بنام شکوهمند تو سوگند
تا که بر آرد ز دودمان ستم دود
صبح رهائی رسد خجسته و مسعود

***
رعد پیام تو بر سریر خمینی
صاعقه بارید سرخ و زلزله افکند
وز تو به ایرانزمین به پرتو توحید
باز درخشید نام پاک خداوند
نام تو فرخنده باد و در پی نامت
واژه امید جاودانه پساوند
تا که بر آرد ز دودمان ستم دود
صبح رهائی رسد خجسته و مسعود
و در این شعرکلمات فارسی ، فرخنده =مسعود و امید= رجوی از ریشه رجا یعنی امید نشانده شده بود. من این سرود را با تمام عواطفم سرودم .من این چنین فکر میکردم.حدود سی سال قبل این چنین فکر میکردم . اندک اندک در گذر از تجربه ای سخت و آتشین و دردناک و به بهای از دست دادن همه چیز دانستم که اشتباه کرده ام و سالها به طول انجامید تا دانستم و آخرین  روشنائیهای شناخت در سال دو هزار و یازده ساختاری را که او و خواستهایش را مینمایاند بمن کاملا نشان داد و قهقهه خمینی ملای مرتجعی که ایران را به سیاهی افکند  دوباره در گوشهایم پیچید.
کسانی که در بیرون از یک تشکیلات سیاسی و نظامی زیسته اند بدون شناخت و گذر از پروسه وشناخت آناتومی ویرانسازی انساندر تشکیلات، هرگز نمی توانند سختی پروسه شناخت کسانی را که برای مبارزه تمام پلها را پشت سر خود خراب کرده اند بفهمند. نمی توانند بدانند برای رسیدن به شناخت و تغییر باید همراه با ویرانی دیوارها و بندها خود را نیز ذره ذره ویران کنند و باز سازند و از حصارهای تو در توی، ایدئولوژی، عاطفه،تشکیلات و روحیه جمعی، دستگاههای ارزشی، و در پایان اگر در پایگاهها باشند باید از حصار شرایط نظامی پایگاه و سپس،عراق و شرایط آن و خطر حصاری شدن توسط رژیم ملایان عبور کنند که عبور از سه حصار نخست بسیار بسیار دشوار است و مجموع اینها پدیده وفاداری مطلق به رهبر را رقم زده است که اساسا  راه هرنوع شک را میبندد تا زمانی که فاجعه فرود آید.
من در سال 1364 بطور خود خواسته شهروند تمام این حصارها بودم. تاکید میکنم خود خواسته و چون خود خواسته بود نیازی به اعمال فشار نبود و به همین دلیل هر نوع دفاع از رهبر و خاکساری در برابر او را خاکساری در برابر حق و حقیقت و ملت و میهن خود میدانستم و ابائی نبود که مایه افتخار بود که ما ویران شویم تا آنچه به آن باور داریم و گویا سمبل تمامی آنها را قائد و رهبر میدانستیم آباد و سر بلند باشد.در آن سالها مفهوم تمام قهرمانان تاریخ ایران از قهرمان اسطوره ای آرش کمانگیر تا بابک و ستارخان و مصدق را و نیز سیمای سمبلهای مذهبی رادر مسعود رجوی میدیدم و میجستم.
 
اگر انتقادی به من وارد است انتقاد این نیست که چرا اکنون چنان نمینویسم، بلکه این است که چرا در گذشته چنین نوشته ام ! اگر سی سال قبل چنین بوده و امروز این چنین نیست باید دید در این میان چه کسی بازنده است؟چه کسی تغییر کرده است؟ چه کسی در روشنائی قرار گرفته است من یا او؟ اگر هنوز چیزی در تاریکی است کمی صبر کنید......شاید من از جمله بخاطر این  دیگر چنین نمینویسم ،و چنین اعتقادی را به دور افکنده ام ،تا شریرانه و وقیخانه  در ذره ذره به مرگ کشاندن جمعی از رنجدیده ترین فرزندان مردم بااعتصاب غذا، وپیش از مرگ آنها با شکم پرو پیمان، در سرودن شعر و مصاحبه های رادیو تلویزیونی بیرحمانه برای تائید این اعتصابها، و پس از مرگ آنها در پایکوبی برای یک پیروزی خیالی دیگر شرکت نکنم و در حال نوشیدن و خوردن لب به سجایای قهرمانانی که از گرسنگی مردند نگشایم.
بگذارید این دو اشاره را با چند بیت دیگر از مثنوی مشهور «سفر نامه» حبیب یغمائی از انارک تا روستای چوپانان در دشت کویر با شتر و در توفان ریگ، تمام کنم حبیب این مثنوی را در سالهای جوانی خود سروده است و در خلال آن در ستایش ازشتری که با هوشیاری راه را در توفان ریگ پیدا و جان او را نجات داده میسراید
 
پیروی از نجیب جانوری
به که از بیشعور راهبری
ناشناسندگان که راهبرند
کاروان را به پرتگاه برند
چون نداری ز راهی آگاهی
پیروان را مبر به گمراهی
نکشد قوم را به راه هلاک
جز بد اندیش جاهل بی باک
مرد اگر بخرد است لج نکند
کارها را زلج فلج نکند
 
روان حبیب شاد و یاد آن شتری که او را به درستی از توفان شن به ساحل امن راهبری کرد و موجب شد جوانی که بعدها از بزرگان فرهنگ ایران شد زنده بماند گرامی باد و خداوند این شتر باشعور را با شترهای  شتر خانه بهشت از جمله ناقه صالح و شترهای مخصوص پیامبر اسلام عضباء (گوش پاره، دست کوتاه) و جدعاء محشور کند و از شتر حضرت عایشه عیال محبوب پیامبر که نامش عسکر بود دور بدارد.
 
اسماعیل وفا یغمائی
نوزده نوامبر 2013 میلادی
-------------------------------
 چند لغت خوری:
کشخوان:مخفف کشتخوان محل کشت و زرع
واله: خورجین خاصی که کود  و خاک را در آن میریزند و با الاغ حمل میکنند
نوچنگ : آبشار کوچکی که در مسیر جوی آب از بالا به پائین میریزد و حاصل تفاوت ارتفاع زمین است
کویله: غلاف خوشه های نخل که بعد از خشک شدن وسیله آبخوردن میشود
گشک:کنوارهای بافته شده از برگ خرما که با آن زنبیل درست میکنند 
آشارو: زنبیل کوچک ساخته شده از برگهای نخل