۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

درباره جریان حاکم بر سازمان مجاهدین خلق ایران (2) سعید جمالی (هادی افشار)

سعید جمالی (هادی افشار)
«تمامی سیاستها بنفع و در خدمت رژیم»

انقلاب 57 و بروز ماهیت ها
از فردای انقلاب 57 وضعیت سیاسی بسیار متفاوتی چه برای حاکمیت و چه برای مجموعه نیروی های سیاسی ایجاد شده بود از استثناء ها که بگذریم بطور عموم همگی در نا آگاهی و بی تجربگی و رشد و تنفس در آتمسفری مادون  دنیای مدرن، دمکراسی، حقوق بشر و... بالیده بودیم و "ایدئولوژی“ وجه بارز و سکه رایج و کور کننده چشم همگان بود. همه را حقانیت "من"، تصاحب قدرت و گرفتن سهمی از آن در ربوده بود چرا که همگی خود را "صاحب" انقلاب می‌دانستند و کمتر کسی بود که دغدغه سرنوشت انقلاب و این خلق و میهن را داشته باشد، اگر چه همه "دعواها" در زیر چتر چنین واژه‌هایی صورت میگرفت.
در آن دنیای محدود فرض بر این بود که همه تغییرات از مجرای کسب "حاکمیت" عبور میکند و راه دیگری شناخته شده نبود که البته راه نبود و سراب بود. قواعد همزیستی و حل و فصل امور بر مبنای دمکراسی و شور و مشورت از جامعه غائب بود. اگر چه تک صداهایی شنیده میشد اما گوش‌های شنوایی وجود نداشت. امروزه بعد از فاصله گرفتن از آن دوران برای کسانی که در آن زمان زیسته اند دیدن و "قرائت" آن دوران احساسی عینی است و اگر نیست نشان میدهد که «ما» به زمان بیشتری نیازمندیم. اگر این "درد مشترک" اینگونه نگریسته می‌شد و بشود نشان از «پا در راه گذاشتن» است و اگر بعد از آن دوران قدرت طلبی و سهم خواهی امروز همچنان خود را برّی از هر عیب و نقص بدانیم نشان از «اندر خم یک کوچه» است.
روشن است که این بمعنای حق رژیم در قبضه قدرت نبوده و نیست بحث بر سر خودمان و عملکردمان و سطح فهم و درکمان از مسائل است و اینکه چگونه راه گم‌کرده بودیم و نمیدانستیم که در برابر دیکتاتوری در حال ظهور چه باید بکنیم. امروز بعد از 35 سال ما در دنیای دیگری زندگی میکنیم و دریایی از خون و رنج و شکنج بین ما و رژیم ایجاد شده و بسیاری بحث‌های گذشته دیگر موضوعیت ندارند خمینی و خامنه ای سفاّک، و کلیّت حاکمّیت ماهیت عقب‌ مانده و سرکوبگر خود را بروشنی نشان داده‌اند... همچون همیشه ابهامی در مورد دشمن مردم و این سرزمین وجود ندارد و باز همچون همیشه بحث بر سر خود است بحثی که رمز هر گشایشی است اما کمتر کسی حاضر به پای نهادن در آن است... .
اگر چه بخاطر این ذهنیت های کودکانه همگی مان یک مرحله تاریخی را از دست داده‌ایم ومردم بهای گزافی برای آن پرداخته اند و هنوز زبانمان باز نمی شود که بگوییم «از ماست که بر ماست». اگر چه  شاید امروزه می‌توان در برخی افراد و جریانات جوانه هایی از چنین بازنگری را مشاهده کرد که البته جای خوشبختی دارد اما علیرغم همه واقعیتهای سر سخت که می توانستند به کرّات راهنمای عمل باشند، آقای رجوی بر سنگ بنای کجی که نهاده پای می فشارد و در پوش شعارهای غلیظ و البته بسیار رنگ باخته علیه رژیم، به خدمات رسانی های استراتژیک و تاکتیکی به همین رژیم ادامه میدهد.... و از نظر درونی نیز حتی شاهد سقوط اخلاقی این فرد هستیم که نشان از آخر و عاقبت چنین کجروی هایی است.
از اواسط سال 1354 دیگر چیزی از سازمان باقی نمانده بود. اینکه در برخی جزوات و اطلاعیه های بعد از انقلاب سعی شده که این خلاء را پر کنند کاملا نادرست است، این تلاشی بود تا خود را ادامه طبیعی جریان گذشته نشان داده و منکر هرانقطاعی هم بشود.
در سال 1356 فرصت طلبان نام خود را تغییر داده و پی کار خود رفتند. لذا این زمین خالی، آماده پذیرش هر مدعّی جدیدی بود. در سال 57 و در جریان انقلاب، زندانیان سیاسی آزاد شدند و با توجه به تحولات درون زندان این بار قرعه بنام آقای رجوی افتاد و بر زمینه‌ای از همان ضعف‌های تاریخی اشاره شده، امروز وی از نقاط قوتی همچون همراهی و سر سپردگی گروهی زندانی که در شرایط سخت زندان به هم تنیده شده بودند، برخوردار بود و شرایط زمانی، زمینه بسیار بسیار مساعدی برای ابراز وجود آماده کرده بود. همچون فیلم چارلی چاپلین کافی بود کسی پرچمی را بلند کند آنگاه در پشت سر انبوهی از جمعیت را میدید.... در آن شرایط از زمان و زمین نیروی آزاد شده و "انقلابی" میروئید. توجه به این نکته از آن جهت اهمیت دارد که با "عمق" نداشته این پدیده آشنا شویم و دچار  مالیخولیای میلیونی هوادار و پشتیبان نشویم....
اما در درون تشکیلات، اگر چه همگی ما در تمامی سیاستهای آینده نقش اجرایی داریم اما وی نقش تصمیم گیرنده و فعال مایشاء دارد لذا تأکید بر نقش وی نه از سر سلب مسئولیت از خودمان، که بیان یک واقعیت عینی می باشد. بعنوان یک واقعیت محض و بخاطر پرهیز از مسائل خرده ریز و مهمتر از همه برای فهم عمیق تر مسائل، خوبست که بررسی مسائلی نظیر نقش احتمالی موسی خیابانی در کنترل این فرد را کنار بگذاریم، دیگر با شرایط بسیار متفاوتی روبرو بودیم و مهمتر از پارامتر شرایط، با تصمیماتی تعیین کننده روبرو هستیم که بهر حال همگی "تسلیم" آن شدیم.
اما ذهنیت و داده‌های فکری وی بعنوان عنصر تعیین کننده، (ایضاً همگی ما) تماماً نشأت گرفته از همان درگیریهای زندان و توهمات کودکانه نسبت به خود و جایگاه خود و ساده و جزم اندیشی ها نسبت به تحولات اجتماعی بود و مطلقاً سنخیتی با واقعیات روز نداشت. وی و همگی ما تحت تأثیر سابقه مبارزاتی !!؟؟و درگیریهای تنگ نظرانه درون زندان و توهمات برخاسته از همه آنها، خود را صاحب انقلاب میدانستیم و تمام هم و غم مان در همان عالم کودکانه و چشم بر تمام واقعیات بسته، دنبال کسب و قبضه قدرت بودیم و بس. در این راستا هر چیزی و هر شیوه ای مجاز بود و شکل بسیار خوش‌بینانه و فریبنده اش این بود که هر تحول اجتماعی و پیشرفتی را در گرو بدست گرفتن قدرت میدیدم غافل از اینکه خود این دیدگاه چه تبعات مهلکی دارد و چقدر در تحولات اجتماعی می‌تواند خطرناک باشد و چقدر زود می‌تواند جامعه را به نقطه بحران برساند و همه زمینه‌ها و امکانات و خود ما را بسوزاند.
این «ندانم کاری» در فضای سیاسی آن دوران موج میزد و مسأله روز همه گروهها و فعالان سیاسی بود که خود را در برابر رژیمی میدیدند که می‌خواهد هر روز بیشتر آزادیها را محدود سازد و مهر انحصارگری بر همه چیز بزند. ­
جان کلام در این بود که ما و بسیاری گروههای دیگر بجای اینکه چشم باز کرده و "وضعیت" و "موجودیت" جدید را ببینیم و در چنین وضعیتی راه خود در جهت منافع مردم و پیشرفت و شکوفائی جامعه را پیدا کنیم در «خلوت خودمان» مشروعیت نسبی چنین رژیمی را نفی می کردیم و تلاش ذهنی و عینی تام و تمامی میشد که  قلم بطلان بر "انتخاب" مردم بکشیم حال این انتخاب می خواهد با هزار "دجالگری خمینی" بدست آمده باشد، برای همه ما حاکمیت خودمان مهم بود و شاخص حقانیّت را حاکمیت بلامنازع خودمان میدیدیم....
در زمانی که هنوز مردم عکس "امام" را در ماه می‌دیدند، او را مظهر انقلاب و اسلام می شناختند، قدرت بسیج توده مردم را داشت و در انتخابات به او و وابستگانش رأی میدادند و... این گروهها به چپ زدنهای کاملاً بی‌منطق خود مشغول بودند(وقایع ترکمن صحرا، کردستان و....) البته این وضعیت فقط بیانگر یک چپ و راست زدن گروههای سیاسی نبود، ذهنیت جامعه ما در کل اینگونه بود هنوز باید راه درازی طی میشد که ابتدایی ترین مفاهیم دمکراسی فهم شود و بر آن اساس افراد و گروهها قادر می‌شدند یک موضع نسبتاً متعادل و منطقی در برابر وضعیت بوجود آمده پیدا میکردند. امروزه یک تمایل عمومی برای نابودی و تغییر و سرنگونی رژیم وجود دارد بهمین خاطر ممکن است به هر اقدامی که حتی در ظاهر بر علیه رژیم بوده با دیدی مثبت نگاه شود اما در عین حال بیش از هر زمان دیگری روشن شده که اگر اقدام‌ها علیه حاکمیت از یک اصالت و مشی درست برخوردار نباشد و نبوده باشد بشدت معکوس عمل میکند و به نفع رژیم و تثبیت هر چه بیشتر او تمام میشود که در طی این سالیان اینطور شد.
در آن مقطع یکی دو ساله بعد از انقلاب، بنظر میرسید تحت رهبری مسعود رجوی این جریان، سیاست و عملکردهای قابل قبول تری نسبت به سایرین اعمال می‌کند و بطور خاص از سایر گروهها به تأکید خواسته میشد علیرغم مواضع انحصارطلبانه و سرکوبگرانه رژیم، چپ روانه عمل نکرده و دست به سلاح نبرند، دهها اطلاعیه و بیانیه در این رابطه صادر شد و در تماس با این گروهها روی آن پافشاری شد و....
...اما آنچه در "درون خودمان" میگذشت جز این بود:
ما در دوران انقلاب در یک سردرگمی نسبت به خمینی بسر می بردیم و تا حدودی به او خوش بین بودیم(مثل همه) فکر میکردیم که در بعد انقلاب "برای ما هم جایی هست". صد البته که این انتظار درستی بود، می بایست که برای همه جایی می بود، اما رژیم خیلی زود نشان داد که "از این خبرها نیست". این نقطه ای کلیدی و بسیار مهم برای همه بود، نقطه ای بود که ماهیت و صلاحیت و عمق درک سیاسی همه را روشن می ساخت. ما دیگر با رژیمی  طرف بودیم که "خرش از پل گذشته" بود و علنا زیر تمام حرفها و تعهداتش میزد و می گفت یا با من و یا هیچ. تمامی گروهها در این دام رژیم گیر افتاده و بدلیل عقب ماندگی و نداشتن تجربه و نداشتن بینش عمیق سیاسی و تمایلات خودخواهانه و این دیدگاه که همه چیز از مسیر سهم داشتن در حاکمیت می گذرد خود را در برابر این معادله دو مجهولی میدیدند و افقی فرا دست آن برایشان متصّور نبود لذا برخی به آن پاسخ مثبت داده و بر مبنای دیدگاههای ایدئولوژیکشان؟! مسیر نزدیکی با رژیم را در پیش گرفتند و ما بر مبنای تمایلات و خودخواهی ها، توهم و ذهنیت افراطی و "خانه خراب کن" نسبت به خود و شرایط، خط "سرنگونی" را برگزیدیم و چون نمیشد این موضوع را علنی کرد به یک تناقض بزرگ در حرف و عمل مواجه شده و تلاش بی وقفه ای برای اینکه بگوییم شتر دزدی دولا دولا میشود را آغاز کردیم و در عالم کودکانه خود بر این باور بودیم که اینکار شدنی است. تمام تلاش ما حول این محور شکل گرفت که تا تنور داغ است باید نانمان را بچسبانیم و الاّ که همه چیز از دست خواهد رفت. دیگر به "دیگ غذا" که رسیده بودیم ما "انقلابیون دو آتشه فداکار خلق" نبودیم بلکه "کودکانی ابله و منفعت طلب" بودیم. ما دیگران را ازچپ روی و دست بردن به سلاح باز میداشتیم اما خودمان:
ـ انبوهی سلاح انبار کرده و میکردیم و وقتی قرار شد سلاحهایمان را تحویل دهیم چند تفنگ قراضه تحویل دادیم. (من خود مستقیما دست اندر کار بودم).
ـ ارتش نیمه وقت تشکیل میدادیم و میگفتیم که قصدمان در افتادن با امپریالیسم آمریکاست! رژه میلیشیا براه می انداختیم و در خیابانهای تهران قدرت نمایی میکردیم.
ـ فرماسیون سازمانی مان که متعلق به دوران جنگ چریکی و مسلحانه است را حفظ کردیم و پوسته ای بنام "جنبش ملی مجاهدین" بر آن کشیدیم.
ـ بجای تشکیل حزب شعار تشکیل ارتش خلق دادیم.
ـ در نشست های درونی افسوس اینرا میخوردیم که چرا بعد از سقوط شاه چند پادگان را به تصّرف در نیاوردیم تا بعنوان ظرف بسیج نیروها از همان آغاز کار، تعادل قوای نظامی را بسمت خود بچرخانیم
ـ در آغاز جنگ عراق و ایران، خط "استفاده از موقعیت جنگی برای آزاد سازی زمین و سر پل" را داشتیم تا از این طریق بتوانیم مناطق بیشتری را به اشغال در آورده و ایران را از چنگ ملایّان آزاد کنیم! تلاش زیادی کردیم تا نفرات بومی و وارداتی از سایر شهرها را بویژه در آبادان و اهواز سازماندهی نظامی کنیم...(من از مسئولین این کار بودم)
ـ در سخنرانیها شعار مشت را با مشت و گلوله را با گلوله سر میدادیم.
ـ بنی صدر را مظهر مشروعیت رژیم قرار دادیم و عزلش را معادل عدم مشروعیت تمامیت رژیم و مشروع ساختن باصطلاح مبارزه مسلحانه.
ـ و نهایتا فقط دو و نیم سال بعد از"انقلاب" بر علیه حاکمیت وقت دست به سلاح بردیم. در آخرین اطلاعیه بشکلی مضحک و احمقانه نوشتیم: (نقل به مضمون) "بدلیل یورش پاسداران به خانه پدری یکی از اعضاء مرکزیت سازمان که در حقیقت بخشی از مرکزیت کل خلق و انقلاب است خود را مجاز می شماریم که به قاطع ترین وجه پاسخ داده و افراد ذیربط را به سخت ترین مجازات و کیفر انقلابی برسانیم".
ـ و النهایه النهایه! یک ماه و نیم بعد فرمانده و رهبر"انقلاب نوین مردم ایران" که قرار بود 3 یا 6 ماهه رژیم را سرنگون کند، پاریس را بعنوان مرکز فرماندهی انتخاب کرد. بنظر شما آیا می صرفید که فقط بخاطر یکماه و نیم باقیمانده اینهمه زحمت اسباب کشی و راه اندازی خانه جدید و دم و دستگاه را متقبل شد!!؟؟.... این جملات شوخی و مزاح نیست، بازتاب سوز دل است که چگونه با سرنوشت مردم بازی کردیم و کردند.
وی یک شبه تمام نصایح به دیگران را فراموش کرد و در شرایطی که هیچکس انتظار و آمادگی آنرا نداشت و در شرایطی که همه عوامل و پارامترها بروشنی نشان میدادند که هر گونه اقدام مسلحانه به شکست و ضربات مهلک خواهد انجامید حتی با وجود مخالفت برخی اعضاء باصطلاح دفتر سیاسی، وی شخصاً تصمیم به اینکار گرفت.
 شاید وضعیت بسیار متناقضی بنظر برسد، اما اگر بدانید با چه کسی طرف هستید تعجب نخواهید کرد. اصلا غیر طبیعی نیست از کسی که از سوابق آنچنانی برخوردار است و تمام وجودش را عطش قدرت فراگرفته و خود را در برج عاج می بیند و در اوهام دن کیشوتی خودغوطه ور است و تنها چیزی که برایش مهم نیست سرنوشت مردم و یک سرزمین است، تصمیم گیریهایی اینچنین بی مبنا و بی پشتوانه و خانمانسوز صادر میشود. او هیچگاه در برابر هیچ چیز و از جمله جان انسانها احساس مسئولیتی نکرده از قضا نشان داده که قربانی کردن انسانها برای او راحت ترین کار است، او با اینکار زنده است. برای او این مهم بود که خود را آغازگر واژه دهان پر کن مبارزه مسلحانه معرفی کند. او طی این دو سال و اندی تلاش زیادی کرد که  بصورت "چک لیستی" و با بر شمردن موارد کتک زدن و یا کشتن میلیشیا و یا تعداد شرکت کنندگان در تظاهراتها آنرا بصورت یک نظم منطقی جلوه گر ساخته و آمادگی زمینه برای مبارزه مسلحانه را نتیجه بگیرد. و کیست که نداند بین یک عملکرد مسئولانه و یک ماجراجوئی خودخواهانه چه فاصله عمیقی است.
می‌توان مفصلاً راجع به اینکه مبارزه چیست(در یک کلام دنبال کردن منافع مردم و کشور و نه منافع خود وگروه وابسته)  و همچنین پیش زمینه‌های ضروری برای آغاز یک مبارزه مسلحانه(بطور خلاصه: عدم مشروعیت رژیم حاکم از نظر توده مردم و حاد شدن تضادها، سپری کردن مراحل مقدماتی و روندهای قانونی در دراز مدت و حمایت گسترده توده‌ای، مبنای حاّد مادی و اقتصادی داشتن حرکت، برآورد درست از تعادل قوای نیروها و توان نظامی و پر شدن زندانها و... )صحبت کرد و اجزاء آنرا برشمرد اما نکته قابل توجه و تأکید این است که چیزی بنام و در کادر «مبارزه» در جریان نبوده و نیست بلکه در یک کلام با یک "جنگ قدرت" روبرو هستیم که فقط تلاش دارد با یک ظاهر سازی تصنعی به آن مشروعیت ببخشد این قانون در مورد بسیاری گروههای آن دوران هم صادق است بویژه اینکه عموم افراد و بدنه تشکیلاتی نو پا و نا آگاه این جریانات، مستعد قدم گذاشتن در هر مسیر ماجراجویانه دیگری نیز بودند. لطفا فکر نکنیم که نمونه هیتلر و بسیج توده ای اش مختص آلمان نازی بوده، نه خیر این پدیده در خیلی جاها اتفاق افتاده و می افتد، در مورد رژیم و ما ها نیز اتفاق افتاد و...
بسیار می توان در اینباره سخن گفت اما اجازه بدهید یک شاخص مادی بدهم:
در عرض یکسال تمام بساط این "مبارزه مسلحانه" جمع شد و نتیجه آن:
 ـ تعدادی کشته اولیه و بعد اوج گیری اعدامها و نهایتا قتل عام 67
ـ انبوهی دستگیری، شکنجه  و پر پر شدن استعدادهایی که نیاز به زمینه رشد و بالندگی داشتند و انواع و اقسام مصاحبه های تلویزیونی
ـ و باقیمانده تشکیلات در حال فرار از کشور(من از مسئولین اینکار بودم) و نهایتا تبدیل شدن به مشتی خارجه نشین یا در خدمت قدرتهای منطقه ای یا بین المللی در آمدن
ـ دامنگیر شدن این سرکوب به سایر گروهها و شخصیتها و....
ـ نابود کردن تمامی زمینه ها و جوانه های مثبت سیاسی، فرهنگی و... که شروع به شکل گیری در جامعه کرده بود.
ـ دادن بهانه و توجیهی در ابعاد یک "مائده آسمانی" بدست رژیم برای توجیه سرکوبگری اش. هنوز که هنوز است رژیم از آن سود میبرد.
ـ و نهایتا خالی شدن جامعه  از هر آنکس که می توانست منشأ اثری باشد و وانهادن آن بدست سرکوب رژیم برای حدود 30 سال تا دوباره این جامعه خود را در قالبی نو باز یابد.
گفتنی در این بسیار است اما جان کلام آن بود که اشاره شد.
شخصا دهها بار از رجوی شنیده ام که اگر لب به انتقاد از خود باز کنیم باید همه چیز و در رأس همه 30 خرداد کذایی را زیر سوال ببریم. بهمین خاطر از ابتدا پسوند این جنایت در حق مردم و مبارزات آزادیخواهانه مردم را "غیر قابل اجتناب" گذاشت و در را بر روی هر نقد و بررسی بست. من بهیچوجه با عباراتی امثال چپ روی یا زود دست به عمل زدن  و... موافق نیستم چرا که این عمل و "سر آغاز مبارزه مسلحانه" را نباید در کادر یک عمل سیاسی دید، این یک اشتباه سیاسی نبود، یک چپ روی نبود، یک تاکتیک یا استراتژی غلط نبود، این عمل، بازی کردن با سرنوشت یک ملت و روند آزادیخواهی آنان بود. وقتی مبنای یک تصمیم فقط تمایلات یک شیفته قدرت است، ثمره آن هم میشود آنچه که مختصرا اشاره شد. چنین عملی را نباید سیاسی نگریست، این بزرگترین اشتباه است. چنین کاری را فقط در کادر یک جنایت باید نگاه کرد. آیا باید عملکرد استالین و خمرهای سرخ  و طالبان و "اسلامیست" های الجزایری و دهها نمونه دیگر را یک اشتباه سیاسی نامید؟ همانطور که در بحث فرصت طلبان در سال 1354 گفتم اینها همگی مشتی جنایتکار هستند. اگر اختلافی در این تعریف وجود دارد دیگر باید به سراغ ملاک و معیارها رفت و بعد دید که در کدام "دنیا" زندگی می کنیم.
گاهی گفته میشود که فدائیان اکثریت در آن دوران با رژیم همکاری کرده و چند نفری را هم لو داده اند که البته عملی جنایتکارانه و محکوم است. اما این چه چشم نزدیک بین و کم سوئی است که در همین حد باقی می ماند و از درک نمونه های بغایت درشت تر و مخرب تر باز می ماند...جای فکر بسیار برای آنانی که در این افسون گیر کرده اند دارد.
....
صدای انفجارات آن روزها قبل از همه یک نفر را "بهوش" آورد که "چه" کرده. لذا از فردای آن روز تمامی حرکات این "موجود" صرف "توجیه"، "ماستمالی" و "فرار و مبارزه با عواقب و عوارض" آن شد و می شود....
یکسال بعد فرمانده عملیات داخل کشورـ مرحوم علی زرکش ـ هم در پاریس بود. بالای تشکیلات در حال چیدن بساط زندگی در خارجه بود و بتدریج از بهترین امکانات برخوردار میشد و لقمه نانی هم جلوی پائین تشکیلات انداخته میشد....
در "درون خود" همه یکسان نبودند، عدّه ای از اینکه جان سالم بدر برده اند خوشحال، عّده ای غمگین و در فکر چاره و.... فضائی از ابهام و سوال و گاهی همراه با یأس و نا امیدی در خیلی ها موج میزد. سوال این بود: "این چه کاری بود که کردیم" و چطور می شود آب رفته را بجوی بازگرداند؟
16 مهر 92(08 اکتبر 13)
سعید جمالی (هادی افشار)

وضعيت مردم پس سی و چهار سال حکومت

صدور یک حکم کورکردن چشم و بريدن گوش

خبرگزاری هرانا - دختر جوانی که توسط پسری با اسید مورد حمله قرار گرفته، یک چشمش کور شده و نیمی از صورتش هم از بین رفته است روز گذشته در جلسه دادگاه خواستار قصاص متهم شد و هیات قضات در حکمی به قصاص چشم و گوش متهم رای دادند.
به گزارش شرق، کاکلی نماینده دادستان در ابتدای جلسه رسیدگی به این پرونده که در شعبه ۷۱ دادگاه کیفری استان تهران برگزار شد، در جایگاه ایستاد و گفت: "متهم که جمشید نام ‌دارد اول فروردین‌ماه سه سال قبل، در پارکی در تهرانسر شیرین را مورد حمله قرار داده و باعث کوری چشم، از دست دادن گوش سمت راست و سایر جراحات بدنش شده که پزشکی قانونی نیز آن را تایید کرده است. بنابراین با توجه به مدارک موجود در پرونده به‌عنوان نماینده دادستان تهران درخواست مجازات برای متهم را دارم."
در ادامه شیرین در جایگاه حاضر شد. او گفت: "آبان سال ۸۸ بود که با جمشید آشنا شدم و هشت‌ماه با هم ارتباط داشتیم. مدتی که از رابطه ما گذشت فهمیدم جمشید مردی نیست که بتوانم با او خوشبخت باشم. به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت می‌خواستم از او جدا شوم اما می‌ترسیدم. او کتکم می‌زد و اذیتم می‌کرد بعد خواهش و التماس می‌کرد تا او را ببخشم. او مرا سوار موتور می‌کرد و دور تهرانسر می‌چرخاند و کتکم می‌زد. از دستش خسته ‌شده‌ بودم اما چون آدم خشنی بود و من هم حامی نداشتم می‌ترسیدم از او جدا شوم. جمشید تهدید می‌کرد به برادرم آسیب می‌رساند تا اینکه جمشید به خاطر مساله‌ای به زندان افتاد و این فرصت مناسبی برای جدایی ما بود. من رابطه‌ام را با او قطع کردم و فکر می‌کردم وقتی از زندان بیرون آمد دیگر همه‌چیز تمام می‌شود در این مدت با پسر دیگری رابطه برقرار کرده‌ بودم و قرار بود با هم ازدواج کنیم چون آن زمان پدرم نبود منتظر بودیم پدرم بیاید و آن پسر و خانواده‌اش به خواستگاری بیایند. در همین مدت جمشید از زندان آزاد شد. او دست‌بردار نبود و مرتب من را اذیت می‌کرد. هربار خط تلفنم را عوض می‌کردم شماره را پیدا می‌کرد و با من تماس می‌گرفت. تا اینکه یک روز قبل از حادثه جلو در خانه ما آمد و مرا به زور سوار ماشین دوستش کرد. جمشید مرا به باغی برد. خیلی می‌ترسیدم هرچه می‌گفت سکوت می‌کردم مرتب خواهش و التماس می‌کرد تا من برگردم درنهایت گفتم به خانه می‌روم و فکر می‌کنم. در خانه با او تلفنی صحبت کردم و گفتم می‌خواهم با پسری ازدواج کنم و بهتر است دیگر قبول کند ما نمی‌توانیم با هم دوست باشیم. فردای آن روز جمشید گفت می‌خواهم برای آخرین‌بار تو را ببینم. صبح بود به فلکه تهرانسر رفتم جمشید هم آمد و ناگهان اسید را روی صورتم ریخت من در خیابان می‌دویدم و جیغ می‌کشیدم کسی کمکم نمی‌کرد بعد یک مرد مرا سوار ماشین کرد و به درمانگاه رساند و بعد هم دچار کوری چشم و آسیب‌های دیگر شدم."
شیرین همچنین برای صدمات وارده به چشم، گوش و بینی‌اش درخواست قصاص کرد و برای جراحات سایر قسمت‌های بدنش دیه خواست.
سپس حسن‌آقاخانی یکی از وکلای شیرین در جایگاه حاضر شد و ضمن تاکید بر درخواست قصاص گفت: "ما می‌دانیم قصاص با اسید امکان‌پذیر نیست اما با توجه به اینکه راه‌های پزشکی دیگری وجود دارد، درخواست دارم مطابق خواسته موکلم از راه‌های دیگر استفاده شود."
او گفت: "پدر شیرین و امثال او، در سال‌هایی که دشمن به ما حمله کرد، جان به کف گرفتند و جنگیدند تا آسیبی به ما وارد نشود. حالا که این مرد دچار عوارض جنگ شده و چندین‌سال هم اسیر بوده و نتوانسته از دخترش آنطور که باید حمایت کند ما شاهد این هستیم که فرزندش دچار آسیب شدید شده و هیچ‌مرکز یا ارگانی هم از او حمایت نکرده ‌است. هیات قضات، من درخواست دارم به وضعیت شیرین در این پرونده و با توجه به آسیب‌هایی که دیده‌ است رسیدگی شود و درخواست ضرروزیان مادی و معنوی را که نسبت به او وارد آمده‌ است تقدیم کرده‌ایم و درخواست رسیدگی به آن را نیز داریم."
در ادامه جمشید -متهم-در جایگاه حاضر شد. او گفت: "اتهام خودم را قبول دارم من روی صورت شیرین اسید‌پاشیدم و از این کارم پشیمان هستم."
او ادامه داد: "من شیرین را خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم ما دوسال با هم رابطه داشتیم و مثل زن و شوهر با هم زندگی می‌کردیم. او بیشتر روزهای هفته را در خانه من بود. من خیلی دوستش داشتم و همیشه حمایتش می‌کردم اما بعد از مدتی فهمیدم با کسی رابطه دارد. آن شخص را پیدا و به شیرین ثابت کردم اشتباه نمی‌کنم. شیرین به من گفت دیگر با کسی دوست نمی‌شود. من چندبار مچ او را گرفته ‌بودم و می‌دانستم با کسانی رابطه دارد اما هربار عذرخواهی می‌کرد. وقتی از زندان آزاد شدم اول گفت دیگر نمی‌خواهد با من دوست باشد اما هرچندوقت یک‌بار تماس می‌گرفت. او مرتب شماره‌اش را عوض می‌کرد و بعد به من زنگ می‌زد. این مساله من را عصبی می‌کرد. هربار هم به من می‌گفت با پسری دوست شده است و می‌خواهد شمال برود. من آن زمان مدتی بود که قرص می‌خوردم و حالم خوب نبود."
متهم درباره روز حادثه گفت: "روز حادثه چندقرص خورده‌بودم و اصلا در حال خودم نبودم. وقتی به من گفت دیگر رابطه ما تمام است تصمیم گرفتم او را بسوزانم البته اول اسید را روی دست خودم امتحان کردم فقط تاول زد با خودم گفتم حتما شیرین هم دوهفته دچار سوختگی می‌شود و دوباره حالت عادی دارد اصلا نمی‌خواستم او را به این وضعیت بیندازم. خیلی از کارم پشیمان هستم. هنوز درست یادم نمی‌آید چه کردم. جزییات را به‌خوبی نمی‌دانم."
وقتی متهم مدعی‌ شد نمی‌داند چه اتفاقی افتاده‌ است، قاضی عزیزمحمدی-رییس دادگاه -از شیرین خواست تا ماسکی را که به صورت زده ‌بود، بردارد و روی چشمش را هم باز کند تا متهم ببیند چه اتفاقی برای او افتاده ‌است. رویارویی این دونفر جمشید را به‌شدت ملتهب کرد و او با صدای بلند در جایگاه گریه کرد و گفت قصد نداشت چنین بلایی سر شیرین بیاورد.
متهم گفت: "دوبار در زندان خودکشی کردم. نامه‌ای هم نوشته‌ام که دست یکی از دوستانم است. در آن نوشته‌ام چه اموالی دارم و چه چیزهایی به شیرین بدهند. من بازهم خودکشی می‌کنم و نمی‌توانم زنده بمانم. من شیرین را مثل همسر خودم می‌دانستم ما حتی رابطه جنسی هم داشتیم."
وقتی متهم چنین ادعایی را مطرح کرد، قاضی عزیزمحمدی گفت پس حالا اتهام زنا نیز برشما وارد است و باید در این خصوص از خود دفاع کنید. او همچنین شیرین را خطاب قرار داد و پرسید گفته‌های جمشید را قبول دارد یا نه که شیرین گفت: "قبول ندارم. ما هیچ رابطه جنسی‌ای با هم نداشتیم."
وقتی شیرین انکار کرد جمشید هم این رابطه را انکار کرد و گفت معنای زنا را نمی‌دانسته و حرفش اشتباه بود.
سپس قاضی عزیزمحمدی خطاب به متهم گفت: "تو قصد داشتی زیبایی این دختر را از بین ببری. فکر کردی چون حاضر نشده کنارت باشد پس تا آخر عمرش باید زجر بکشد. این دختر از این به‌ بعد دچار مرگ تدریجی است و تو خودت این را می‌دانستی. اگر از کارهایی که مدعی هستی او انجام داده ناراحت بودی رهایش می‌کردی نه اینکه سال‌ها دنبالش باشی. بنابراین قصد داشتی از او انتقام بگیری. او را نکشتی که یک‌بار بمیرد با این کارت هر لحظه او را کشته‌ای. شیرین علاوه بر اینکه چشم راستش را از دست داده بخشی از بینایی چشم چپش را هم از دست داده و ممکن است به‌طور مطلق کور شود. پس این کار را کردی تا او را زجرکش کنی."
سپس مادر شیرین برای بیان توضیحاتی درخصوص زندگی‌اش در جایگاه حاضر شد. او گفت: "من و شوهرم از هم جدا شده‌ایم. شوهرم مشکلاتی داشت و مریض شد و من دیگر نمی‌توانستم به زندگی با او ادامه بدهم در این مدت هم سعی می‌کردم از دخترم حمایت کنم اما جمشید خیلی تهدید می‌کرد و می‌ترسیدم به بچه‌های دیگرم هم آسیب برساند. حتی یک‌بار از او شکایت کردم اما دخترم گفت بهتر است رضایت بدهیم تا مشکلی ایجاد نشود. ما هردو از جمشید می‌ترسیدیم."
در ادامه قاضی از متهم خواست تا برای آخرین دفاع در جایگاه حاضر شود. او اتهامش را قبول کرد و گفت: "از کارم پشیمان هستم و هرچه دارم می‌دهم تا شیرین دوباره درمان شود."
در این هنگام قاضی گفت: "باید به‌جز چشم و گوش شیرین نزدیک به ۱۵۰‌میلیون‌ تومان دیه برای سایر قسمت‌های بدنش بپردازی و ۳۰درصد نیز خسارت روانی به او وارد شده ‌است. آیا حاضری در قبال دریافت دیه رضایت شیرین را جلب کنی؟"
متهم گفت: "حاضرم هرکاری که لازم است برای درمان شیرین انجام دهم و جبران خسارتی را که به او وارد شده ‌است قبول می‌کنم."
در پایان هیات سه‌نفره قضات (واعظی، مقدم‌زهرا و عزیزمحمدی رییس دادگاه) وارد شور شدند و متهم را به قصاص چشم و لاله گوش راست و پرداخت دیه برای سایر قسمت‌های بدن شیرین محکوم کردند.

صدور یک حکم کورکردن چشم و بريدن گوش

صدور یک حکم کورکردن چشم و بريدن گوش

خبرگزاری هرانا - دختر جوانی که توسط پسری با اسید مورد حمله قرار گرفته، یک چشمش کور شده و نیمی از صورتش هم از بین رفته است روز گذشته در جلسه دادگاه خواستار قصاص متهم شد و هیات قضات در حکمی به قصاص چشم و گوش متهم رای دادند.
به گزارش شرق، کاکلی نماینده دادستان در ابتدای جلسه رسیدگی به این پرونده که در شعبه ۷۱ دادگاه کیفری استان تهران برگزار شد، در جایگاه ایستاد و گفت: "متهم که جمشید نام ‌دارد اول فروردین‌ماه سه سال قبل، در پارکی در تهرانسر شیرین را مورد حمله قرار داده و باعث کوری چشم، از دست دادن گوش سمت راست و سایر جراحات بدنش شده که پزشکی قانونی نیز آن را تایید کرده است. بنابراین با توجه به مدارک موجود در پرونده به‌عنوان نماینده دادستان تهران درخواست مجازات برای متهم را دارم."
در ادامه شیرین در جایگاه حاضر شد. او گفت: "آبان سال ۸۸ بود که با جمشید آشنا شدم و هشت‌ماه با هم ارتباط داشتیم. مدتی که از رابطه ما گذشت فهمیدم جمشید مردی نیست که بتوانم با او خوشبخت باشم. به خاطر رفتارهای بدی که با من داشت می‌خواستم از او جدا شوم اما می‌ترسیدم. او کتکم می‌زد و اذیتم می‌کرد بعد خواهش و التماس می‌کرد تا او را ببخشم. او مرا سوار موتور می‌کرد و دور تهرانسر می‌چرخاند و کتکم می‌زد. از دستش خسته ‌شده‌ بودم اما چون آدم خشنی بود و من هم حامی نداشتم می‌ترسیدم از او جدا شوم. جمشید تهدید می‌کرد به برادرم آسیب می‌رساند تا اینکه جمشید به خاطر مساله‌ای به زندان افتاد و این فرصت مناسبی برای جدایی ما بود. من رابطه‌ام را با او قطع کردم و فکر می‌کردم وقتی از زندان بیرون آمد دیگر همه‌چیز تمام می‌شود در این مدت با پسر دیگری رابطه برقرار کرده‌ بودم و قرار بود با هم ازدواج کنیم چون آن زمان پدرم نبود منتظر بودیم پدرم بیاید و آن پسر و خانواده‌اش به خواستگاری بیایند. در همین مدت جمشید از زندان آزاد شد. او دست‌بردار نبود و مرتب من را اذیت می‌کرد. هربار خط تلفنم را عوض می‌کردم شماره را پیدا می‌کرد و با من تماس می‌گرفت. تا اینکه یک روز قبل از حادثه جلو در خانه ما آمد و مرا به زور سوار ماشین دوستش کرد. جمشید مرا به باغی برد. خیلی می‌ترسیدم هرچه می‌گفت سکوت می‌کردم مرتب خواهش و التماس می‌کرد تا من برگردم درنهایت گفتم به خانه می‌روم و فکر می‌کنم. در خانه با او تلفنی صحبت کردم و گفتم می‌خواهم با پسری ازدواج کنم و بهتر است دیگر قبول کند ما نمی‌توانیم با هم دوست باشیم. فردای آن روز جمشید گفت می‌خواهم برای آخرین‌بار تو را ببینم. صبح بود به فلکه تهرانسر رفتم جمشید هم آمد و ناگهان اسید را روی صورتم ریخت من در خیابان می‌دویدم و جیغ می‌کشیدم کسی کمکم نمی‌کرد بعد یک مرد مرا سوار ماشین کرد و به درمانگاه رساند و بعد هم دچار کوری چشم و آسیب‌های دیگر شدم."
شیرین همچنین برای صدمات وارده به چشم، گوش و بینی‌اش درخواست قصاص کرد و برای جراحات سایر قسمت‌های بدنش دیه خواست.
سپس حسن‌آقاخانی یکی از وکلای شیرین در جایگاه حاضر شد و ضمن تاکید بر درخواست قصاص گفت: "ما می‌دانیم قصاص با اسید امکان‌پذیر نیست اما با توجه به اینکه راه‌های پزشکی دیگری وجود دارد، درخواست دارم مطابق خواسته موکلم از راه‌های دیگر استفاده شود."
او گفت: "پدر شیرین و امثال او، در سال‌هایی که دشمن به ما حمله کرد، جان به کف گرفتند و جنگیدند تا آسیبی به ما وارد نشود. حالا که این مرد دچار عوارض جنگ شده و چندین‌سال هم اسیر بوده و نتوانسته از دخترش آنطور که باید حمایت کند ما شاهد این هستیم که فرزندش دچار آسیب شدید شده و هیچ‌مرکز یا ارگانی هم از او حمایت نکرده ‌است. هیات قضات، من درخواست دارم به وضعیت شیرین در این پرونده و با توجه به آسیب‌هایی که دیده‌ است رسیدگی شود و درخواست ضرروزیان مادی و معنوی را که نسبت به او وارد آمده‌ است تقدیم کرده‌ایم و درخواست رسیدگی به آن را نیز داریم."
در ادامه جمشید -متهم-در جایگاه حاضر شد. او گفت: "اتهام خودم را قبول دارم من روی صورت شیرین اسید‌پاشیدم و از این کارم پشیمان هستم."
او ادامه داد: "من شیرین را خیلی دوست داشتم و عاشقش بودم ما دوسال با هم رابطه داشتیم و مثل زن و شوهر با هم زندگی می‌کردیم. او بیشتر روزهای هفته را در خانه من بود. من خیلی دوستش داشتم و همیشه حمایتش می‌کردم اما بعد از مدتی فهمیدم با کسی رابطه دارد. آن شخص را پیدا و به شیرین ثابت کردم اشتباه نمی‌کنم. شیرین به من گفت دیگر با کسی دوست نمی‌شود. من چندبار مچ او را گرفته ‌بودم و می‌دانستم با کسانی رابطه دارد اما هربار عذرخواهی می‌کرد. وقتی از زندان آزاد شدم اول گفت دیگر نمی‌خواهد با من دوست باشد اما هرچندوقت یک‌بار تماس می‌گرفت. او مرتب شماره‌اش را عوض می‌کرد و بعد به من زنگ می‌زد. این مساله من را عصبی می‌کرد. هربار هم به من می‌گفت با پسری دوست شده است و می‌خواهد شمال برود. من آن زمان مدتی بود که قرص می‌خوردم و حالم خوب نبود."
متهم درباره روز حادثه گفت: "روز حادثه چندقرص خورده‌بودم و اصلا در حال خودم نبودم. وقتی به من گفت دیگر رابطه ما تمام است تصمیم گرفتم او را بسوزانم البته اول اسید را روی دست خودم امتحان کردم فقط تاول زد با خودم گفتم حتما شیرین هم دوهفته دچار سوختگی می‌شود و دوباره حالت عادی دارد اصلا نمی‌خواستم او را به این وضعیت بیندازم. خیلی از کارم پشیمان هستم. هنوز درست یادم نمی‌آید چه کردم. جزییات را به‌خوبی نمی‌دانم."
وقتی متهم مدعی‌ شد نمی‌داند چه اتفاقی افتاده‌ است، قاضی عزیزمحمدی-رییس دادگاه -از شیرین خواست تا ماسکی را که به صورت زده ‌بود، بردارد و روی چشمش را هم باز کند تا متهم ببیند چه اتفاقی برای او افتاده ‌است. رویارویی این دونفر جمشید را به‌شدت ملتهب کرد و او با صدای بلند در جایگاه گریه کرد و گفت قصد نداشت چنین بلایی سر شیرین بیاورد.
متهم گفت: "دوبار در زندان خودکشی کردم. نامه‌ای هم نوشته‌ام که دست یکی از دوستانم است. در آن نوشته‌ام چه اموالی دارم و چه چیزهایی به شیرین بدهند. من بازهم خودکشی می‌کنم و نمی‌توانم زنده بمانم. من شیرین را مثل همسر خودم می‌دانستم ما حتی رابطه جنسی هم داشتیم."
وقتی متهم چنین ادعایی را مطرح کرد، قاضی عزیزمحمدی گفت پس حالا اتهام زنا نیز برشما وارد است و باید در این خصوص از خود دفاع کنید. او همچنین شیرین را خطاب قرار داد و پرسید گفته‌های جمشید را قبول دارد یا نه که شیرین گفت: "قبول ندارم. ما هیچ رابطه جنسی‌ای با هم نداشتیم."
وقتی شیرین انکار کرد جمشید هم این رابطه را انکار کرد و گفت معنای زنا را نمی‌دانسته و حرفش اشتباه بود.
سپس قاضی عزیزمحمدی خطاب به متهم گفت: "تو قصد داشتی زیبایی این دختر را از بین ببری. فکر کردی چون حاضر نشده کنارت باشد پس تا آخر عمرش باید زجر بکشد. این دختر از این به‌ بعد دچار مرگ تدریجی است و تو خودت این را می‌دانستی. اگر از کارهایی که مدعی هستی او انجام داده ناراحت بودی رهایش می‌کردی نه اینکه سال‌ها دنبالش باشی. بنابراین قصد داشتی از او انتقام بگیری. او را نکشتی که یک‌بار بمیرد با این کارت هر لحظه او را کشته‌ای. شیرین علاوه بر اینکه چشم راستش را از دست داده بخشی از بینایی چشم چپش را هم از دست داده و ممکن است به‌طور مطلق کور شود. پس این کار را کردی تا او را زجرکش کنی."
سپس مادر شیرین برای بیان توضیحاتی درخصوص زندگی‌اش در جایگاه حاضر شد. او گفت: "من و شوهرم از هم جدا شده‌ایم. شوهرم مشکلاتی داشت و مریض شد و من دیگر نمی‌توانستم به زندگی با او ادامه بدهم در این مدت هم سعی می‌کردم از دخترم حمایت کنم اما جمشید خیلی تهدید می‌کرد و می‌ترسیدم به بچه‌های دیگرم هم آسیب برساند. حتی یک‌بار از او شکایت کردم اما دخترم گفت بهتر است رضایت بدهیم تا مشکلی ایجاد نشود. ما هردو از جمشید می‌ترسیدیم."
در ادامه قاضی از متهم خواست تا برای آخرین دفاع در جایگاه حاضر شود. او اتهامش را قبول کرد و گفت: "از کارم پشیمان هستم و هرچه دارم می‌دهم تا شیرین دوباره درمان شود."
در این هنگام قاضی گفت: "باید به‌جز چشم و گوش شیرین نزدیک به ۱۵۰‌میلیون‌ تومان دیه برای سایر قسمت‌های بدنش بپردازی و ۳۰درصد نیز خسارت روانی به او وارد شده ‌است. آیا حاضری در قبال دریافت دیه رضایت شیرین را جلب کنی؟"
متهم گفت: "حاضرم هرکاری که لازم است برای درمان شیرین انجام دهم و جبران خسارتی را که به او وارد شده ‌است قبول می‌کنم."
در پایان هیات سه‌نفره قضات (واعظی، مقدم‌زهرا و عزیزمحمدی رییس دادگاه) وارد شور شدند و متهم را به قصاص چشم و لاله گوش راست و پرداخت دیه برای سایر قسمت‌های بدن شیرین محکوم کردند.