۱۳۹۸ خرداد ۲۴, جمعه

Pat Buchanan: 300 nukes in Israel yet Iran a threat?

تاريخ نامه نيمه اول بهمن ۱۳۵۴ است به امضاى سرتق. شعاعيان نامه‏ هايش را با امضاى سرخ، طاهر، سرباز، رفيق و سرتق نوشته است. و درست چند روزى بعد از نوشتن اين نامه به شهادت مى ‏رسد (شانزدهم بهمن ۱۳۵۴) اين نامه كه در واقع وصيت‏نامه سياسى او هم هست با هشدارى شروع مى‏ شود:

مصطفی شعاعیان / فصل ششم؛ قسمت پنجم نامه‌ها 
محمود طوقی
نامه هشتم 
تاريخ نامه نيمه اول بهمن ۱۳۵۴ است به امضاى سرتق. شعاعيان نامه‏ هايش را با امضاى سرخ، طاهر، سرباز، رفيق و سرتق نوشته است.
و درست چند روزى بعد از نوشتن اين نامه به شهادت مى ‏رسد (شانزدهم بهمن ۱۳۵۴) اين نامه كه در واقع وصيت‏نامه سياسى او هم هست با هشدارى شروع مى‏ شود:
۱- سازمان چريك‏ ها بايد درك كند كه سازمان پيشگام جنبش انقلابى اكنون ايران است.
۲- درك كند كه نظرياتش در جامعه ماديت مى ‏يابد.
۳- درك كند كه سكوت فعلى پيرامون نظرياتش به‏ معناى ماركسيستى بودن اين نظريات نيست.
۴- درك كند كه ذخاير اعتبارى هر سازمانى پايان ‏پذير است.
۵- درك كند كه خرج كردن اعتبارات گذشته سراشيب انحطاط است.
۶- درك كند كه كيفيت تئورى چريك ‏ها رو به فرود است.


دو نكته درست

شعاعيان روى دو نكته درست انگشت مى‏ گذارد:
۱- پيشگامى در انقلاب ضرورتا به معناى آن نيست كه رهايى نهايى خلق را همين سازمان رهبرى مى‏ كند.
۲- گشايش هر سنگرى پيروزى انقلاب و سير قهقرايى در هر سازمان انقلابى به‎معناى شكست جبهه انقلاب است.


تحولات غم ‏انگيز

شعاعيان از «تحولاتى غم ‏انگيز در سازمان فدائى» خبر مى ‏دهد. راستى اين تحولات چه بود. گروه پيشتاز جزنى در سال ۱۳۴۶ دستگير شد. پس اعلام موجوديت پيشاهنگ مسلح به تعويق افتاد. جزنى و عده ‏اى ديگر دستگير شدند و عده ‏اى ديگر (فراهانى و آشتيانى) به فلسطين رفتند و عده ‏اى ديگر (حميد اشرف و حسن ‏پور) در ايران ماندند تا گروه را احيا كنند.
در سال ۱۳۴۹ بين گروه جزنى ـ احمدزاده مباحثات وحدت صورت گرفت. درآستانه سال ۱۳۵۰ چريك‏هاى فدائى خلق به ‏وجود آمد. اما با خط غالب مسعود نه بيژن.
با شهادت مسعود و پويان ديگر رهبران اين تفكر، رفته رفته هواداران بيژن كسانى‏ كه از زندان با خط بيژن آشنا شده بودند و يا كسانى‏ كه در درون و بيرون سازمان از سال ۱۳۵۴ نوشته ‏هاى بيژن به ‏دست‏شان رسيده بود، وزنه سنگينى را در سازمان تشكيل دادند. اما هنوز براى تغيير خط در سازمان كافى نبود. ضربات مرگبار ساواك كه تمامى توان اطلاعاتى ـ امنيتى خود را بر نابودى سازمان گذاشته بود به كمك اين سنگينى نفراتى آمد تا با طرح بن ‏بست ايدئولوژيك، خط بيژن در سازمان حاكم شود.
از پايان سال ۱۳۵۴ خط بيژن در مقابل خط مسعود دست بالاترى پيدا كرد و رفته رفته خط بيژن بر سازمان حاكم شد. اين تحول در نبرد خلق سال ۱۳۵۵، ارگان تئوريك سازمان اعلام مى ‏شود.
مسعود و بيژن هر دو به ضرورت نبرد مسلحانه پيشتاز باور داشتند اما در مسائل زير با هم اختلاف داشتند:
۱-مسعود براى اصلاحات ارضى اهميت زيادى قائل نبود. اما بيژن اصلاحات ارضى را تغيير از فئوداليسم به بورژوازى مى ‏دانست.
۲-مسعود شاه را دست‏ نشانده و عروسك امپرياليسم مى ‏دانست. اما بيژن براى شاه استقلالى نسبى قائل بود.
۳- مسعود حزب توده را از آغاز كاريكاتورى از حزب طبقه كارگر مى ‏دانست اما بيژن حزب را تا سال ۱۳۳۲ حزب طبقه كارگر مى ‏دانست.
۴- مسعود شوروى را كشورى سوسياليستى نمى ‏دانست. اما بيژن مى ‏دانست.
گذار چريك ‏ها از خط مسعود به بيژن، هم منفى بود و هم مثبت. مثبت بود، چرا كه درك بيژن واقع ‏بينى و انطباق بيشترى با آن سال ‏ها داشت. اما بُعد مرگبار تفكر جزنى، حزب توده و شوروى بود.
بيژن تا به آخر نتوانست از حزب توده و شوروى جدا شود. سلول هاى توده ‏اى درخون بيژن بود. همين سلول‏ ها بعدها تبديل به سرطانى كشنده‏ اى در سازمان چريك ‏ها شد.
شعاعيان با اين‏كه از پروسه آمدن نوشته‏ هاى بيژن از زندان توسط همسرش و بهروز ارمغانى و رساندن آن به دست رهبرى چريك ‏ها اطلاعى نداشت. اما تحول را به‏ درستى تشخيص مى ‏دهد و از آن با عنوان «تحولى غم ‏انگيز» ياد مى‏ كند.

ترور عباس شهريارى: زمينه بحث با حزب توده

عباس شهريارى از كارگران توده ‏اى بود كه در كشورهاى خليج، بعد از كودتا فعال بود. گفته مى ‏شود در بردن رهبران حزب كمونيست عراق به شوروى هنرنمايى‏ هايى داشته است. همين امر باعث شده بود كه «رفقاى بالا» او را به دبير كل حزب توده رادمنش معرفى كنند.
حزب توده بعد از كودتا تاب نياورد. تشكيلات بزرگ حزب در زير ضربات فرماندارى نظامى متلاشى شد. و آخرين گلوله را فرماندارى نظامى با دستگيرى خسرو روزبه بر شقيقه حزب شليك كرد. پس حزب تبديل شد به‌مشتى تبعيدى در شوروى و بعد آلمان شرقى.
در سال‏هاى ۴۱-۱۳۳۹كه نخستين فضاى باز بعد از كودتا بود حزب نتوانست خود را بيابد ،ويران ‏تر از آن بود كه بتواند خود را بازسازى كند. اما از سال ۱۳۴۴ به بعد ناگهان حزب چون اژدهايى خفته بيدار شد . توده ‏اى‏ هاى رها شده از زندان و يا نجات يافته از تيغ تيز فرماندارى نظامى با تشكيلاتى منظم و روزنامه ‏اى وزين روبه ‏رو شدند. تشكيلات تهران و جنوب نويد احياى مجدد حزب بود.
عامل اين احياء عباسعلى اسلامى يا شهريارى بود كه رادمنش مسئول تشكيلات داخل كشور كشف او را چون كشف امريكا توسط كريستف كلمب مى‏ دانست.
ديگر مدعيان رهبرى در حزب چون كيانورى با ناباورى به اين كشف نگاه مى‏ كردند اما بيلان فعاليت حوزه‏ هاى حزبى و پخش گسترده روزنامه حزب به ‏نام «شعله جنوب» جاى هيچ شك و شبهه‏ اى باقى نمى‏ گذاشت.
اين فعاليت به حدى جدى بود كه حتى ضيا ظريفى را هم فريفت.
بيژن جزنى و عباس سوركى از رهبران سازمان پيشتاز در سر قرار گرفتن سلاح از يك توده‏ اى ساواكى شده به ‏نام «ناصر آقايان» دستگير شدند. حسن ضيا ظريفى نفر دوم تشكيلات جان به سلامت برد و تصميم گرفت با مصادره بانك صادرات كشتارگاه، سازمان مسلح پيشتاز را به جامعه معرفى نمايد. براى اين معرفى نياز پيدا كرد به كمك تبليغاتى حزب توده كه در آن روزگار «راديوى پيك» بود. ظريفى از طريق يكى از اعضاى حزب با مسئول داخل كشور حزب تماس گرفت. «مهندسى» كه همان عباسعلى شهريارى باشد به سر قرار ظريفى آمد و تعهد كرد كه چنانچه چريك‏ ها عمليات بكنند اعلاميه آن‏ها را از راديو پيك خواهند خواند. ظريفى يكى دو روز بعد در سرقرار بعدى دستگير شد.
در زندان بود كه ظريفى فهميد عباسعلى شهريار ساواكى است و كل تشكيلات حزب توده در تهران و جنوب ساخته و پرداخته ساواك است. ظريفى اين خبر را به رفقاى بيرون داد. رادمنش و به تبع آن رهبرى در تبعيد حزب، البته نه جناح مخالف او كه كيانورى باشد، سرمست از فعاليت ‏هاى حزب در داخل ايران بود. و چپ و راست با ستون فقراتى كشيده جلو روس‏ ها و ديگر احزاب برادر قمپز در مى ‏كرد كه حزب با رهبرى او برخاسته است به‏ زودى قدرت را در ايران به ‏دست مى‏ گيرد.
شهريارى براى ملاقات رهبرى حزب به آلمان شرقى رفت. و تلاش كرد رهبرى حزب را متقاعد كند كه موقعيت انقلابى در ايران ايجاد شده است و رهبرى بايد به‌داخل كشور بيايد. رهبرى حزب كسانى را به ايران فرستاد تا اوضاع را بررسى كند. تا در صورت مساعد بودند شرايط رهبرى به داخل كشور برود.
نخستين گروه دو نفر از افسران حزب بودند، كه به شكل مرموزى دستگير و سربه نيست شدند و ديگر از زنده و مرده آن‏ها خبرى نشد. گروه دوم حكمت ‏جو و خاورى و چند نفرى ديگر بودند. كه آن‏ها نيز طى يك برنامه ساختگى دستگير و از مدار خارج شدند.
پس رادمنش خود به عراق آمد. و شهريارى او را با كشتى به نزديكى‏ هاى خرمشهر آورد. دستگيرى او براى ساواك ممكن بود اما ساواك تصميم داشت تمامى رهبرى حزب را به‌چنگ آورد. پس آمدن رادمنش و بازگشت او را به‏ عنوان تله خرج شهريارى مى‏ كردند.
مدتى بعد پيك شهريارى هنگام ورود غيرقانونى در مرز شوروى دستگير شد. شنود روس‏ ها صداى يك سرهنگ ساواك را شنيده بود كه خبر ورود يك جاسوس را به‌داخل شوروى گزارش مى‏ كرد.
پيك دستگير شد و خود را توده ‏اى و رابط تشكيلات ايران با رهبرى حزب توده درخارج اعلام كرد. اما روس‏ ها باور نكردند، در بازجويى‏ هاى‏ شان «چنان‏كه افتد و دانى» او را به حرف آوردند. و او اعتراف كرد، عباسعلى شهريارى و كل تشكيلات جنوب و تهران ساخته و پرداخته ساواك است.
روس‏ ها رهبرى حزب را خبر كردند. رادمنش از دبيركلى حزب بركنار شد. و تا آخر عمر هم نپذيرفت كه شهريارى عامل ساواك بوده است. و تمامى داستان را توطئه جناح كيانورى براى عزل خود مى‏ دانست و به ‏راستى حماقت هم نعمتى است.
ساواك داستان را لو رفته ديد طى نمايشى دست به دستگيرى گسترده
 توده ‏اى‏ ها زد عباسعلى شهريارى را به ‏عنوان «مرد هزار چهره» به مردم معرفى كرد.
چريك‏ ها طى عملياتى در سال ۱۳۵۴ به ‏نام «خسرو روزبه» به زندگى سراسر ننگ عباسعلى اسلامى پايان دادند.
به‏ دنبال اين ترور، رهبرى حزب توده تلاش كرد با چريك‏ ها ارتباطى برقرار كند. و چريك ‏ها نيز مواضع خود را نسبت به حزب طى بيانيه ‏اى اعلام كردند. اين مواضع منشأ نامه هشتم شعاعيان است.


ملاك حزب طبقه كارگر بودن چيست

نخست ببينم ارزيابى چريك ‏ها از حزب توده چه بود و بعد بررسى كنيم ملاك‏ هايى را كه يك حزب را حزب طبقه كارگر مى ‏كند:

«تا قبل از كودتاى ۲۸مرداد حزب توده حزب طبقه كارگر بود،... كه همواره عده ‏اى از روشنفكران خرده ‏بورژوازى رهبرى آن را به تصرف خود درآورده بودند و خط مشى آن را به انحرافات اپورتونيستى و دنباله ‏روى و غيره كشانده بودند...
اين موقعيت را كمابيش احزاب كمونيستى ديگر جهان نيز داشته ‏اند مانند حزب كمونيست چين در زمان چن دوسيو و وان مين... در آن زمان اوضاع داخلى بين ‏المللى ايران فرصت آن را نداد كه اين حزب (توده) در جريان مبارزات انقلابى خلق و رشد سياسى توده ‏ها مورد تصفيه قرار گيرد و حركت امواج پرولترى، ايدئولوژى و خط مشى ‏هاى خرده ‏بورژوازى را نابود كرده وعده ای اصلاح ‏ناپذير از روشنفكران خرده ‏بورژوا را از حزب بيرون بريزد[1]

شعاعيان به ‏درستى نظرات چريك ‏ها را اين‏ گونه جمع ‏بندى مى ‏كند:
۱- رهبرى حزب همواره در دست خرده ‏بورژوازى بود.
۲-خط مشى حزب همواره اپورتونيستى بود.
۳- اوضاع داخلى و بين ‏المللى اجازه نداد حزب خود را پاكسازى   ‏كند.
۴- ولى حزب، حزب طبقه كارگر بود.
سؤالى كه شعاعيان مطرح مى‏ كند و آن‏ هم به ‏درستى اين بود كه ملاك شناسايى يك حزب چيست؟
و پاسخ مى‏ دهد، مهم‏ترين محك شناخت يك حزب، ايدئولوژى حاكم بر آن حزب است. ايدئولوژى حزب طبقه كارگر ناگفته پيداست كه ماركسيسم است. و باز مى ‏پرسد كه آيا صرف ادعاى يك حزب مبنى بر ماركسيست بودن كافى است. و پاسخ او نه است. راه اثبات آن خط مشى حزب است كه دنبال مى‏ كند. و دوباره مى‏ پرسد ميدان عمل اين خط مشى كجاست! و پاسخ مى ‏دهد پهنه مبارزه طبقاتى است. پس بايد ديد حزب درفراگرد مبارزات طبقاتى عملاً چه سنگرى گرفته است. پس بايد به پراتيك اجتماعى حزب مراجعه كرد. براى پى بردن به ماهيت يك حزب لازم است كه از لحاظ عينى عملكرد حزب را بررسى كنيم. تا دريابيم حزب داراى چه خط مشى بوده است و از خط مشى حزب پى ببريم كه حزب داراى چه مرامى بوده است كه بر بنياد آن چنين خط مشى را در پيش گرفته است. شعاعيان سؤال مهمى را روى ميز چريك ‏ها مى‏ گذارد و از آن‏ها مى‏ پرسد: «شما مى‏ گوييد خط مشى حزب توده اپورتونيستى است. رهبرى آن نيز همواره در دست عده ‏اى خرده‏ بورژوا بوده است ديگر كارگرى بودن آن چه معنايى دارد.
و باز مى‏ پرسد اگر نظر قبلى چريك ‏ها كه مى‏ گويد:
«حزب توده در حيات خود حتى لحظه‏ اى هم نتوانسته بود نمونه‏ اى از يك حزب كمونيست باشد[2]».
داورى حقيقى چريك‏ ها بوده است چه اتفاقى افتاده است كه امروز حزب توده تا ۲۸ مرداد  حزب طبقه كارگر شده است.
اگر اين نظر عوض شده است آيا نبايستى آشكارا از خود انتقاد كرد و اين تغيير را به توده گفت.
گفتنى است كه بيژن رابطه ارگانيك با  طبقه كارگرو  حضور كارگران  در حزب را دليل حزبيت حزب توده مى‏ گرفت[3]. كه اين‏طور نيست. اگر اين دو شرط لازم باشند. شرط كافى نيستند. احزاب بورژوايى كارگر انگليس و ديگر كشورهاى اروپايى هم رابطه ارگانيك با طبقه كارگر دارند. و هم تعدادى بى‏ شمار، بى‏ شمارتر از حزب توده، كارگر؛ در خود جا داده بودند و هنوز هم دارند اما حزب طبقه كارگر نيستند.
در واقع مشى كارگرى به ‏عنوان شرط لازم و رابطه ارگانيك شرط كافى اين رابطه خواهد بود. و كلام آخر اين‏كه براى اين‏ كار اثبات يا نفى شود كه يك حزب (حزب توده) حزب طبقه كارگر هست يا نه، يك راه و مطلقاً يك راه بنيادى ماركسيستى وجود دارد، بررسى عمليات مشخص آن حزب در پروسه مبارزه طبقاتى كه چيزى جز بازتاب خط مشى و ايدئولوژى حزب نيست.


يك بحث تاريخى يا ريشه يك انحراف

چريك ‏ها در پاسخ به پيام كميته مركزى حزب توده با مقايسه حزب توده با حزب كمونيست چين چنين مى‏ نويسند:
«اوضاع داخلى و بين ‏المللى ايران فرصت آن را ندارد كه اين حزب (توده) درجريان مبارزات انقلابى خلق و رشد سياسى توده‏ ها مورد تصفيه قرار گيرد».
به ديگر سخن، حزب توده، حزبى بود كارگرى كه عده‏ اى اپورتونيست وارد آن شده بودند، مثل حزب كمونيست چين در زمان چن دوسيو و وان مين، اوضاع بين‏ المللى و داخلى فرصت دارد و حزب خودش را از اين عناصر تصفيه كند.
همين تفكر در سال ۵۹-۱۳۵۸ در سازمان چريك ‏ها مطرح شد. در آن روزگار دو جريان هوادار حزب توده در چريك ‏ها به ‏وجود آمده بود:
۱- عده ‏اى در زندان گرايشات توده ‏اى پيدا كرده بودند و بالكل توده ‏اى بودند. و حزب توده را حزب طبقه كارگر مى ‏دانستند بدون كلمه ‏اى كم يا زياد.
اينان دنبالچه‏ هاى همان انشعاب سال ۱۳۵۵ تورج حيدرى بيگوند بودند.
۲-عده‏ اى ديگر كه تحت تأثير القائات دسته اول بودند، حزب توده را حزب طبقه كارگر مى ‏دانستند كه عناصر اپورتونيست در آن لانه كرده ‏اند. و معتقد بودند بايد به ‏درون حزب توده رفت و اين آت و آشغال‏ها را بيرون ريخت. و بر اين عقيده بود كه اگر به گذشته برمى‏ گشتند به ‏جاى آن‏كه چريك فدائى بشوند توده‏ اى مى ‏شدند و تلاش مى‏ كردند حزب را از اپورتونيست‏ ها پاكسازى كنند. (وه از سادگى و جهالت آدمى).
شعاعيان اما به ‏درستى درك غلط از اپورتونيسم را در تفكر چريك ‏ها مى‏ بيند و توضيح مى‏ دهد كه:
«قرينه ‏سازى شيوه استدلال ماركسيستى نيست. ماركسيسم از خود واقعيت آغاز به‌معرفت و استدلال مى‏ كند». اگر حزب كمونيست چين توانست با استفاده از شرايط بين ‏المللى و داخلى خود را تصفيه كند به ‏خاطر آن بود كه به گوهر كارگرى بود. منتهى اپورتونيسم به ‏عنوان يك بيمارى گريبان او را گرفته بود. اما در حزب توده، اپورتونيسم گوهر و نهاد حزب است؛

«مسئله حزب توده مسئله بيرون ريختن عده‏ اى اپورتونيست اصلاح ‏ناپذير نبود دراين شكى نيست كه حزب توده هم از عناصر خلق، عناصرى كه صميمانه به‌توده دل مى‏ سوزانند تشكيل شده بود.
اما حزب، حزب اپورتونيست‏ ها و صد رنگان بود. يارگيرى حزب از عناصر خلق عملى اپورتونيستى و مزورانه بود.»

روند بعدى حوادث نشان داد که تفکر درست کدام است .


تفكر توده‏ اى، مرده ريگ حزب توده

شعاعيان در ادامه بحث لازم مى‏ بيند به يك نكته اشاره كند؛ «يكى گرفتن تشكيلات حزب توده با تفكرات توده ‏اى» و از آن به ‏عنوان «خطايى سخت بنيادى» ياد مى ‏كند.
در سال‏هاى ۱۳۵۰به بعد در بين چريك ‏ها اين تصور پيش آمده بود كه زوال حزب توده به معناى زوال اپورتونيسم در جنبش كارگرى‏ ست. اما شعاعيان هشدار مى ‏دهد كه:

«طرز تفكرى كه حزب توده به‏ جاى گذاشته به مثابه يك جريان فكرى صد پله و هزار پله مهلك‏ تر و صد بار و هزار بار جان سخت‏ تر از قدرت سازمانى حزب توده است.»

مرده ريگ حزب توده براى جنبش چپ «تفكر توده‏ اى» بود. تفكرى كه در سياست، اخلاق و تشكيلات مى‏ توانست هر زمان به هر شكلى در بيايد، اما به گوهر يكى بود. شعاعيان وقتى هشدار مى‏ دهد، «توده‏ ايسم بى ‏اسلحه عندالعزوم مى‏ تواند به توده ‏ايسم مسلح نيز بدل شود». تفكر توده ‏اى را در نظر دارد. تفكرى كه مى‏ تواند در يك تشكيلات چريكى نيز حلول كند و همين سلاح ما را بفريبد كه اپورتونيسم مسلح امكان ندارد.
تفكر توده ‏اى در جنش چپ خسارات بسيارى به بار آورد با دگماتيسم در اصول، استالينيسم در تشكيلات و بى ‏اخلاقى در سياست. اين مرده ريگ به چپ ايران فرصت نداد كه دست به نوانديشى و بازسازى خود بزند. شعاعيان از معدود كسانى بود كه در آن روزگار متوجه جبهه اصلى نبرد شد و به چريك‏ ها گفت:

«سخن كوتاه، ديرى است مبارزه با حزب توده از مبارزه با سازمان آن جدا شده است. ديرى است مبارزه با حزب توده به مبارزه با طرز تفكر توده ‏ايستى، به‌مبارزه توده‏ ايسم و به ‏ويژه مبارزه با شورويسم بدل شده است. و پس هر گونه طفره از چنين پيكارى و در عوض خود را سرگرم آتش ‏گشايى و نبرد با سازمان حزب توده و بلغورات ته مانده مهاجر آن كه ديگر بندبند لاشه فاسدش در حال پاشيدگى نهايى است، از يك سو گواه زندگى در همان فضاى توده ‏ايستى است و از سوى ديگر، تير در تاريكى افكندن و شمشير به سايه زدن است[4]

انشعاب و مواضع گرفته شده توسط ملكى، به تمامى حق با او بود.
از مواضع حزب توده مى‏ گذريم كه گفتند ملكى در سفرش به انگلستان درسال ۱۳۲۵ خريدارى مى‏ شود و مواضع او ضدشوروى، ضدسوسياليسم و ضدانقلابى است. و تا آخر حيات حزب ملكى به ‏عنوان عنصرى مطرود و منفور شناخته شد و خواهد شد.
اما ببينيم كه چريك‏ ها در جوابيه ‏شان به كميته مركزى حزب توده از ملكى چگونه ياد مى‏ كنند.

«ظهور يك اپوزيسيون روشنفكرى راست در داخل حزب (دار و دسته رويزيونيستى خليل ملكى و شركا) و انشعاب آن نيز به رهبران خرده ‏بورژوازى حزب توده كمك كرد، تا توده ‏هاى حزبى را عليه آن متشكل كنند و ماهرانه و نيرنگ ‏بازانه ماهيت خود را زير لفافه مبارزه با اين جناح اپورتونيست از توده ‏هاى حزبى بپوشانند[5]

در اين پاراگراف ۴ اتهام براى انشعاب تراشيده مى ‏شود:
۱- روشنفكر
۲- راست
۳-رويزيونيست
۴- اپورتونيست
آيا اين اتهامات درست است. هرگز. اما ببينيم ريشه اين موضع‏گيرى‏ ها كجاست. نخستين برخورد مكتوب از آن بيژن جزنى است. «در سال ۱۳۲۶اختلافات داخلى حزب توده بالا گرفت. ملكى و خامه ‏اى روى عقايد خود پافشارى مى‏ كردند پس از شكست فرقه اعتراض‏ ها بلندتر شد.»
در رأس انشعاب ملكى و خامه ‏اى قرار داشتند.... پس از جدايى به ‏تدريج ملكى از ماركسيسم روى گرداند
به دشمن شوروى و حزب توده تبديل شد. و ماركسيسم را تخطئه كرد... ماهيت انشعاب گرايش به راست بود[6]
جزنى با همه بزرگى‏ هايش متأسفانه در زمينه ‏هايى نتوانست از حزب توده جدا شود. انديشه توده ‏ايسم بخش ‏هايى از ذهن او را فاسد كرده بود. به همين خاطر او نتوانست درك درست ملكى از رابطه غلط شوروى با حزب توده و بالعكس و درك اصولى ملكى از منافع ملكى و حضور يك چپ مستقل را در جامعه ببيند.
اما شعاعيان ملكى را چون جزنى نمى ‏ديد.

«انشعابيون در برابر خط مشى دنباله‏ روانه حزب، خط مشى استقلال داخل حزب را نشاندند. در برابر تكيه به عامل خارجى، تكيه به عامل داخلى يعنى خلق را قرار دادند. در برابر بى ‏پروايى حزب توده نسبت به منافع ملى توجه به منافع ملى را گذاشتند[7]

به جرأت مى‏  توان گفت كه در بين نيروهاى چپ شعاعيان منصفانه ‏ترين نقد را نسبت به ملكى داشته است. شعاعيان بعدها دو نقد نسبت به حزب سوسياليست ملكى مى‏ نويسد كه مربوط است به فعاليت‏هاى گروه ملكى در بعد از كودتا، كه متأسفانه اين دو دفتر در دسترس ما نيست[8].

عناصر خلقى درون حزب توده

حضور عناصر خلقى در احزاب اپورتونيست هميشه باعث مخدوش شدن مواضع مى‏ شود چرا كه حزب با پنهان شدن در پشت اين عناصر يك «اين همانى» را به نمايش درمى‏ آورد. اين‏ها خوبند. پس منم خوبم. اين افراد انقلابى‏ اند پس من هم انقلابى‏ ام.
روزبه كه تيرباران شد دفاعيات او به خارج رفت. در آن دفاعيه بلند و بالا، روزبه از همه چيز گفته بود. دليل آن‏هم روشن بود. روزبه خود در دادگاه گفت:
«عباسى بايد مى ‏مرد و حرف نمى ‏زد. من بايد حرف بزنم و بميرم[9]
شعاعيان به اين مسئله مى‏ پردازد كه تكليف ما با رهبرى خرده ‏بورژوا و مشى اپورتونيستى حزب توده روشن است. اما آن عناصر خلقى و انقلابى چون روزبه و سيامك و ديگران كه در حزب بودند. پس از انشعاب ملكى چه كردند چرا اينان نتوانستند ماهيت خرده ‏بورژوايى و مشى اپورتونيستى آن‏را تشخيص بدهند و با آن برخورد كنند. اگر ملكى پرچم استقلال حزبى را بلند كرد و نتوانست آن‏را برافراشته دارد چرا كه كمونيست‏هاى صديق توده‏ اى پرچم را از دست او نگرفتند. و خود پرچمدار اين حركت نشدند. و آيا اگر انتقادى هم باشد بايد به ملكى كرد يا روزبه، كه تا به آخر خود را تحت رهبرى مشتى خرده ‏بورژوازى اپورتونيست قرار داد.
مشكل ما هميشه با شهدا بوده است. از آنجا كه شهيد در فرهنگ ما بار مذهبى و قداست داشته است. در فرهنگ چپ نيز قداست مذهبى ناخودآگاه، به قداست انقلابى افزوده شد و شهيد مبرّى شد از انتقاد و كاستى و خطا.
ارانى كه در زندان كشته شد احدى جرأت نكرد از ورود او به جرگه كامبخش انتقاد كند و بگويد ارانى در زندان چپ‏روى كرد و مرگ او اگر با ملاحظه ‏اى بيشتر در زندان حركت مى‏ كرد اجتناب ‏پذير بود.
وقتى نيما كتاب پسيكولوژى ارانى به دستش رسيد نامه ‏اى به او نوشت. و به ارانى گفت: از بزرگى تو همين بس كه در ايران كسى نيست اين كتاب ترا بفهمد. تو مى‏ توانى سازنده يك نسل باشى[10].
اما ارانى چه كرد. جلسات هفتگى خانه خود را كه مراجعه ‏كننده بسيارى داشت تعطيل كرد. مجله دنيا را كه بلندگوى چپ بود بست و خود را محدود كرد به جلسات بسته حزبى و نوشتن چند جزوه داخلى و تعليمى با تيراژى محدود و در آخر زندان. و در زندان هم با اعتصاب غذاهاى بى ‏مورد خود پليس رضاخانى را به آن نتيجه رساند كه وجود او مضر و خطرناك است. و او را در سلولى تيفوسى حبس كردند تا از بى ‏غذايى و بى ‏دارويى كشته شود. آن هم دو سال مانده به سقوط رضاشاه.
روزبه، سيامك، مبشرى چه كردند؟ نقش آن‏ها در حزب چه بود؟ و به ‏طور كلى آيا اين عناصرند كه به حزب هويت مى ‏دهند يا اين حزب است كه مُهر خود را بر عناصر مى‏ كوبد. و به ديگر سخن، عناصر خلقى در يك حزب اپورتونيست چه مى ‏توانند بكنند.
از دو حال خارج نيست. يا آن عناصر در آن حزب مى ‏مانند و به افزارى در دست اپورتونيست‏ ها بدل مى‏ شوند همان‏ كارى را كه روزبه و سيامك، مبشرى و ديگران كردند و يا آن‏كه اين عناصر گوهر اپورتونيستى حزب را تاب نمى‏ آورند و در صدد اصلاح آن برمى‏ آيند. كه اصلاح اپورتونيسم ممكن نيست، مگر انهدام آن. پس بيرون مى‏ آيند و با شكل دادن به جريانى سالم از بيرون با اپورتونيسم مبارزه مى‏ كنند.
حزبيت حزب در نزد توده‏ اى‏ هاى آن روز و بعد، خود امرى مقدس بود. حزب تابوى توده ‏اى‏  ها شده بود. اسكندرى با آن‏همه جلال و جبروت و بزرگى تا آخر نتوانست از حزب جدا شود. با آن‏كه شايد او تنها كسى بود كه به تمامى حوادث حزب آگاه بود. خاطراتش خود مؤيد اين امر است. اما تا پشت در حزب آمد، نتوانست خارج بشود. براى او حزبيت حزب مقدس بود. درست مثل انكار خدا توسط يك متعبد دينى. اگر در وجود همه چيز شك بكند در وجود خدا نمى ‏تواند شك بكند.
توده ‏اى‏ ها در همه چيز شك مى‏ كردند. اين شك ريشه در واقعيات عينى داشت اما به حزب كه مى ‏رسيدند ديگر نمى ‏توانستند جلو بروند. پس در خود شك مى‏ كردند. به‌عقل قاصر خود كه از درك حكمت عاليه قاصر بودند.
به همين خاطر صداى مخالف در حزب مصدر هيچ اصلاحى نشد. و اگر كسى خواست حرفى بزند چاره و تنها راه را انشعاب ديد. انشعاب ملكى انشعاب اول و آخر نبود. شعاعيان درست مى‏ گويد: «بين ملكى و روزبه، ملكى قابل احترام‏ تر است تا روزبه». ملكى كه به عدم استقلال حزب نه گفت و روزبه‏ اى كه خود را تا به آخر درخدمت همين وابستگى قرار داد و حرف نزد. شعاعيان در آخرين بخش نامه‏ اش هشدار مهمى به چريك ‏ها مى‏ دهد:

«سازمان چريك‏هاى فدايى خلق با مزاجى پذيرا، در چنين فضاى مرسوم شورويستى نفس مى‏ كشد. اى كاش چنين نبود و دست كم زين پس چنين نباشد[11]


چريك‏ ها و مسائل جهانى

چريك ‏ها در پاسخ ‏شان به «بقاياى رهبران حزب توده» اعلام مى‏ كنند كه اختلاف بين چين و شوروى «سرگرمى سازمان‏ هاى سياسى روشنفكران خارج از كشور است» و آن‏ها نظرات رويزيونيسم جديد، مثل گذار مسالمت‏ آميز، صلح اجتماعى، سازش اپورتونيستى با امپرياليسم در مسئله جنگ و صلح و غارت مستعمرات، عدم لزوم ادامه مبارزه طبقات در جامعه سوسياليستى، بند و بست با محافل مرتجع را ضرورت فورى و فوتى جنبش انقلابى ايران نمى ‏دانند و تنها به دو مسئله گذار مسالمت‏ آميز و نظر به صلح اجتماعى كه اهميت بيشترى دارند پاسخ مى‏ دهند.
شعاعيان اما، اين‏كار را فرار از مبارزه ايدئولوژيك مى ‏داند و مى ‏پرسد اگر «سازش اپورتونيستى با امپرياليسم در مسئله جنگ و صلح و غارت مستعمرات» ارتباط مستقيمى با وظيفه تاريخى ما ندارد پس به چه كسى ارتباط دارد و آيا جنبش كمونيستى ايران جزئى از جنبش جهانى كمونيستى هست يا نه و اگر هست كه هست غلتيدن در فضاى ملى و زندگى متصل در فضاى ايدئولوژيك سرمايه ‏دارى ملى چه معنايى دارد. و باز اگر چريك ‏ها بر اين باورند كه ارائه نظريات قطعى چند صدايى را در جنبش كمونيستى ايران مى‏ پذيرند چرا نسبت به كسانى چون خود او كه موضع مشخص در برابر چين و شوروى دارد برخوردى افتراآميز مى‏ كنند (كه اشاره شعاعيان به نقد مؤمنى بر كتاب انقلاب است).
شعاعيان درست مى‏ گويد. اما نداشتن نظريه ‏اى منسجم در مورد مسائل جهانى كمونيستى كه آن روزگار به اختلاف چين و شوروى معروف بود برمى‏ گشت به تشكيل گروه پيشتاز جزنى. جزنى بر اين باور بود كه طرح مسائل جهانى و اختلاف چين و شوروى باعث تشتت و انشعاب در گروه خواهد شد. جزنى و ظريفى طرفدار شوروى و سوركى طرفدار نظريات چين بود.
جزنى مى‏ گفت، مسئله امروز ما برداشتن سدهاى نظرى و عملى از جلو پاى جنبش است. وقتى مسائل جهانى براى ما مبرم شد ما به آن پاسخ خواهيم داد. اين پاسخ داده نشد علت آن بود كه اطلاعات دقيقى از آنچه شوروى از سال ۱۹۱۷ به بعد افتاده بود نداشتند. اين اطلاعات بايد توسط حزب كمونيست ايران منتقل مى‏ شد. حزبى كه بيشتر رهبران آن با لنين و استالين نزديك بودند و آنچه در آنجا اتفاق افتاده بود را از نزديك درك كرده بودند. اما از آنان كسى جان به سلامت نبرد. همگى آن‏ها جز يك نفر درتصفيه ‏هاى استالينيستى كشته شدند. اين كشتار نقطه خوبى بود براى بررسى آنچه درشوروى اتفاق افتاده بود. اما سركوب وحشتناك دوران رضاشاهى رابطه ديروز و امروز جنبش كمونيستى را گسسته بود. ارانى و گروه او كه قصد داشتند حزب كمونيست را احيا كنند هيچ اطلاعى نه از شوروى داشتند و نه از استالين.
وقتى تصفيه ‏هاى استالينى كه در واقع از بين بردن اپوزيسيون داخل حزب و جامعه بود تنها يك نفر توانست اين مسئله را ببيند و آن‏هم يوسف افتخارى بود كه از سال ۱۳۰۸ در زندان بود. بعدها همين محكوم كردن اعدام ‏ها از سوى او و اين‏كه استالين مى ‏خواهد تزار بشود، پرونده تروتسكيستى افتخارى شد و توده ‏اى‏ ها اجازه ندارند كه او فعاليت بكنند.
بعد از شهريور ۱۳۲۰ و آمدن حزب توده به ميدان سياست ايران اين گونه تبليغ مى‏ شد كه علت شكست جنگل برمى‏ گشت به چپ ‏روى سلطان‏زاده كه توسط استالين اعدام شد و علت دستگيرى ۵۳ نفر برمى‏ گشت به خيانت سران حزب كمونيست كه آن‏ها نيز به ‏همين علت اعدام شدند.
پس اين تبليغات مخرب و گمراه‏ كننده حزب توده كه منطبق بر واقعيات تاريخى نبود چپ ايران را از دو مسئله مهم تاريخى دور كرد و اجازه نداد تا با بررسى اين دو واقعه بتواند بفهمد در شوروى چه اتفاقى افتاده است.
بعدها شعاعيان از يكى از همين وقايع، جنبش جنگل شروع كرد و به نقد لنينيسم رسيد اما شعاعيان متأسفانه بر اعدام رهبران حزب كمونيست نپرداخت. چرا كه حقانيتى براى حزب كمونيست و حزب عدالت قائل نبود.
دو واقعه ديگر مى‏ توانست چشم چپ را باز كند و حداقل شروعى براى پژوهش او باشد:
۱-نقش شوروى در شكست فرقه دمكرات
۲- آلت فعل كردن حزب توده براى سياست‏ هاى شوروى
شكست فرقه با كمك تبليغات حزب توده توجيه شد. امريكا بمب اتم داشت شوروى را تهديد اتمى كرد. و شوروى مجبور به عقب ‏نشينى شد. كه اين‏گونه نبود در بايگانى وزارت امور خارجه امريكا چنين اولتيماتومى موجود نيست. مسئله نفت شمال بود معامله روس‏ ها روى فرقه.
در مورد حزب توده مسئله به گونه ‏اى ديگر توجيه شد: حزب كه از ابتدا منكر اين واقعيت بود و آن‏را با انترناسيونال پرولترى ناب توجيه مى‏ كرد.
عده ‏اى ديگر اشكال را از طرف ايران يعنى حزب توده مى‏ ديدند و آن‏را به بى‏ پرنسيبى حزب مربوط مى‏ كردند. خليل ملكى منتقد حزب در ابتدا چنين نظرى داشت.
در مورد تصفيه ‏هاى سال‏هاى ۱۹۳۰ به بعد و كشتارها و نظام پليس حاكم توجيه به ‏گونه‏ اى ديگر بود.
استقرار سوسياليسم با مخالفت‏ هايى از سوى بورژواها، كولاك‏ها، و خرده ‏بورژوازى روبه ‏رو مى‏ شد. پس به ناچار پرولتاريا بايد با قاطعيت اين مقاومت‏ هاى ارتجاعى را درهم مى‏ شكست. و در اين بين افراط و تفريط ‏ها اجتناب ‏ناپذير بود. مهم استقرار سوسياليسم بود.
استالين با همه خشونت‏ هايش اين‏ گونه توجيه مى‏ شد. او معمار سوسياليسم درشوروى بود. پس خشونت ‏هاى او نسبت به مخالفين حزبى‏ اش در برابر كار بزرگش كه ساختمان سوسياليسم در شوروى بود كم‏رنگ مى ‏شد.
در واقع تحليل مؤمنى نظريه‏ پرداز چريك‏ها در سال‏هاى ۵۴-۱۳۵۲، برگرفته از نظر بيژن جزنى بود. استقرار سوسياليسم در زمان استالين همراه با خشونت‏ هاى قابل گذشت و روى كار آمدن رويزيونيسم‏ ها كه در رأس آن خروشچف بود از كنگره بيست به بعد يعنى مدتى بعد از مرگ استالين.
چينى ‏ها بعد از كنگره بيست از شوروى فاصله گرفتند. آنان در ابتدا انتقاد از استالين را برنتافتند و رويزونيسم خروشچفى از اينجا شكل گرفت. اما چينى‏ ها داعيه رهبرى جنبش جهانى را داشتند كه روس ‏ها تن ندادند.
رفته رفته اين اختلاف بالا گرفت. و در آخر به سوسيال ـ امپرياليسم شوروى رسيدند. سوسياليسم در حرف، امپرياليسم در عمل.
همين مرزبندى به درون حزب توده كشيده شد. ابتدا فروتن و قاسمى و سغايى به‎طرفدارى از چين انشعاب كردند و بعد تشكيلات اروپايى حزب. سازمان انقلابى حزب توده نتيجه اين انشعاب بود.
اما جزنى بينابين را گرفت، نه سوسياليسم حزب توده، نه امپرياليسم سازمان انقلابى، بلكه رويزيونيسم. رويزيونيستى كه به باور جزنى و مؤمنى يك انحراف در روبناى سوسياليستى بود و دير يا زود با حركت پرولتاريا به نفع سوسياليسم حل خواهد شد. و تفكرات خرده ‏بورژوازى از حزب جارو خواهد شد.
از جزنى به بعد جنبش چپ اطلاعات دقيقى از تحولات شوروى نداشت. و از آنجا كه مسائل مبرم ‏ترى داشت سعى مى‏ كرد توان و ظرفيت ‏هاى خود را حل معضلات روزانه خود بكند.
حل مسئله شوروى نيازمند اطلاعات و كادرهاى قوى و تئوريك بود و بالاتر از همه نيازمند زمان بود كه دست چريك‏ها در همه اين عرصه ‏ها خالى بود.
پس حل اين مسئله را به زمانى موكول مى‏ كرد كه از قدرت و امكانات كافى برخوردار باشند. اين‏كار غلط نبود. ضعفى بود كه بايد براى آن چاره‏ اى انديشيده مى ‏شد. اما ديكتاتورى فرصت چاره ‏جويى را نمى ‏داد.
شعاعيان از معدود كسانى بود كه با فراست و تيزهوشى بسيار دريافت در شوروى چه اتفاقى افتاده است و خواهد افتاد. اما جنبش براى قانع شدن نيازمند كار تئوريك و اسناد و مدارك بسيار بود و از اين حيث كمبودها بسيار بود.
بعد از سال ۱۳۵۷ كه درها گشوده شد. چريك‏ها رهبران فرهمند سال‏هاى ۵۰-۱۳۴۰ خود را از دست داده بودند آنانى ‏كه رهبرى را غصب كرده بودند توده ‏اى‏ هايى بودند دست چندم. حتى توده ‏اى ناب هم نبودند. توده ‏اى‏ هايى نابلد كه مى ‏خواستند از منابع پاستوريزه شده حزب توده راز تحولات شوروى را بيابند.
بيهوده نبود كه از رويزيونيسم عقب نشستند و به «سوسياليسم واقعاً موجود» رسيدند. سوسياليسمى كه نه واقعى بود نه موجود. و اين اوج بى‏ خبرى اپورتونيسمى بود كه حتى مسلح هم نبود ديگر.


[1]. بيانيه چريك‏هاى فدائى خلق
[2]. مسعود احمدزاه، هم استراتژى و هم تاكتيك
[3]. انوشيروان لطفى از بيژن نقل مى‏ كرد
[4]. آنچه در گیومه ها  مى‏ آيد به تمامى از نامه هشتم شعاعيان است.
[5]. ص ۷۶ بيانيه چريك‏ها
[6]. تاريخ سى ساله، جلد اول
[7]. شعاعيان ص ۱۷۵ نامه هشتم
[8]. چه خوب بود دارندگان اين آثار، با اينترنتى كردن اين كتاب‏ها، آن‏ها را در دسترس مشتاقان قرار می دادند  و بدين شكل دلبستگى‏ هايشان را به مؤلفين آن‏ها نشان مى ‏دادند.
[9]. سروان عباسى افسر اخراجى ارتش كه دستگير شد و پس از شکنجه های بسيار حرف زد و سازمان نظامى لو رفت.
[10]. زندگى نيما، شمس لنگرودى
[11]. صفحه ۱۸۱، نامه هشتم

תיעוד: קצין צה"ל מותקף בידי פלסטיניות במהלך מעצר נער

Israeli Civil Administration demolishes 6 residential tents in Khirbet a...

مصطفی شعاعیان محمود طوقی فصل ششم؛قسمت چهارم نامه‌ها ‏ هدف انقلاب ارضى چه بود گروه در ابتدا بايد به اين سؤال پاسخ مى ‏داد كه هدف انقلاب
محمود طوقی
هدف انقلاب ارضی چه بود
 
گروه در ابتدا بايد به اين سؤال پاسخ مى ‏داد كه هدف انقلاب ارضى از سوى رژيم چه بود، بسط سلطه اقتصادى، سياسى، فرهنگى، سرمايه‏ دارى بوروكراتيك وابسته. از بين بردن زمينه‏ هاى انقلاب در روستا انگيزه اصلى رژيم نبود. نكته ‏اى كه عده ‏اى بر آن تأكيد داشتند.
رفرم تضاد قبلى را كاهش داد اما تضاد جديدى در روستا ايجاد كرد، تضاد بين خرده مالكى و مالكين بزرگ.
در واقع رفرم نه‏ تنها دردى از دردهاى روستاييان را حل نكرد بلكه در مقياسى وسيع تضاد بين رعيت و ارباب را به تضاد دهقانان با بوروكراسى و ماشين سركوب‏ كننده دولت، تبديل كرد تبديل يك تضاد به تضاد ديگر.

تضاد خلق با امپرياليسم
در شهر نيز رفرم با سركوب توده ‏هاى شهرى، بورژوايى و خرده ‏بورژوايى و كاسبكار و پرولتاريا شروع شد در حالى‏ كه در انقلاب بورژوايى اروپا، سرمايه‏ دارى با گسستن قيدوبندهاى فئوداليسم از دست و پاى رعيت و سوداگران بزرگ و كوچك شهرها، با خود آزادى و رقابت به ارمغان مى ‏آورد.
سلطه جابرانه سرمايه‏ دارى وابسته با از بين بردن تدريجى بورژوازى ملى و ورشكسته كردن، آن‏ها از طريق انحصارات امپرياليستى، تضاد پرولتاريا با بورژوازى ملى را تبديل به تضاد همه آن‏ها با سرمايه ‏دارى وابسته و بوركراتيك و سلطه امپرياليستى قرار داد.
ما در كودتاى رضاخان استقرار يك قدرت مركزى را مى‏ بينم. بدون آن‏كه اين قدرت انعكاس يك قدرت اقتصادى بورژوايى باشد. بدون آن‏كه رشد صنايع به بوژوازى اين امكان را داده باشد كه با استفاده از قدرت اقتصادى در استقرار يك قدرت سياسى مركزى موفق شود.
ما از يك طرف با يك روبناى سياسى بورژوازى و قطع نفوذ قدرت فئودال‏ ها روبه ‏روئيم و از سويى ديگر شاهد استثمار فئودالى‏ هستيم.
رشد سرمايه ‏دارى آغاز نشده قدرت انحصارات سرمايه ‏دارى خود را جلو مى‏ كشد. شيوه توليد فئودال‏ ها از ميان مى ‏رود در حالى‏ كه بورژوازى ملى سركوب مى ‏شود. همه اين‏ها به معناى سلطه امپرياليسم و عمده شدن تضاد خلق و امپرياليسم است.

ضرورت حزب، مشخص يا كلى
گروه در بررسى‏ هايش به دو سؤال مى ‏رسد:
۱- آيا راه انقلاب ايجاد كانون ‏هاى چريكى است.
۲- آيا بدون حزب مى ‏توان دست به انقلاب زد.

خطاى تئوريك
گروه در ابتدا تزهاى دبره و تجربه كوبا را رد كرد بى ‏آن‏كه تجزيه و تحليلى از شرايط ميهن و درك عميقى از عناصر انقلاب كوبا داشته باشد.
علت اين خطا پذيرش سطحى يك رشته فرمول‏ هاى تئوريك مبتنى بر تجربه ‏هاى انقلابى پيشين بود. به زبان ديگر گروه تزهاى دبره را مخالف لنينيسم ديد.

تشكيل حزب
پس تشكيل حزب در دستور كار قرار گرفت. چه بايد كرد:
۱- تربيت كادرهاى آينده حزب
۲- آماده كردن زمينه حزب در ميان مردم

تفاوت شرايط ايران و روسيه
در روسيه ضرورت تشكيل حزب از درون جريان عملى مبارزه به ‏وجود آمد. ملات لازم براى تشكيل حزب وجود داشت. كادرها، اعضاى گروه ‏ها، مبارزه سياسى ـ اقتصادى توده وظيفه و رابطه پيشاهنگ با توده.
پراكندگى، ديد محدود، خرده‏ كارى ضرورت تشكيل حزب را در دستور كار سوسيال دمكرات‏ هاى روس قرار داد.
در ايران اما، پيشاهنگ به ضرورت تشكيل حزب خود رسيده بود ولى:
۱-جنبش‏ هاى خود به ‏خودى نبود.
۲- پيشرو در زندگى عملى و مبارزاتى توده ‏ها نقشى نداشت.
۳- بين گروه‏هاى ماركسيست هم ارتباطى نبود.
پس گروه به اين نتيجه رسيد تا تشكيل حزب راه درازى در پيش است.
گروه روى تفاوت شرايط ايران و روسيه تأمل نكرده بود. اگر كرده بود به اين نتيجه مى ‏رسيد كه عمل مسلحانه مى‏ تواند پيشرو را در مبارزه توده شركت دهد. و خود شرط تشكيل حزب باشد.

بررسى انقلاب در انقلاب دبره
گروه در ابتدا دبره را رد كرد. علت آن «يك رشته پيش‏داورى‏ ها» بود. كه اين پيش‏داورى‏ ها چيزى نبود جز اصول عام لنينيسم راجع به حزب، پيشاهنگ و قيام.
به نظر گروه رسيد كه:
۱-دبره نقش حزب را به ‏عنوان تنها نيرويى كه قادر است انقلاب را رهبرى كند رد كرده است.
۲-تئورى ماركسيسم ـ لنينيسم را به ‏عنوان راهنماى عملى دست كم مى‏ گيرد.
۳- نقش رهبرى‏ كننده امر سياسى بر امر نظامى را ناديده مى‏ گيرد.
۴- امر نظامى را بر امر سياسى مقدم مى ‏كند.

حزب و پيشاهنگ
دبره مى‏ گويد بايد ديالكتيك پيشاهنگ ـ حزب را فهميد. حزب شكل خاصى از سازمان پيشاهنگ است. و اين شكل مى‏ تواند تغيير كند و اين تغيير به معناى نفى حزب نيست.
نكته سوم؛ كه پيشاهنگ لزوما حزب نيست. مى‏ توان انقلاب را بدون حزب با سازمان خاص پيشاهنگ آغاز كرد. در اينجا دو مسئله مطرح است:
۱- مرزبندى با احزاب سنتى چپ كه خود را حزب كمونيست مى‏ ناميدند مثل حزب توده
۲-حزب به شكل عام
دبره پيشاهنگ را برابر حزب نمى‏ گيرد. سازمان پيشاهنگ مى ‏تواند تشكيلاتى جدا از حزب باشد دوم آن‏كه دبره اين حق را براى پيشاهنگ قائل است كه احزاب كمونيست سنتى در صورتى‏ كه سازمان زمان صلح خود را منطبق با شرايط جديد نكرده باشد. جدا از حزب سازمان خاص خود را تشكيل دهند.

احزاب سنتى
در اينجا گروه بايد تكليف خود را با احزاب سنتى كه خود را حزب طبقه كارگر مى ‏دانند روشن كند. ارزيابى گروه از حزب توده به ‏عنوان يكى از اين احزاب روشن است. گروه حزب را لحظه ‏اى حزب طبقه كارگر نمى ‏دانست. كاريكاتورى زشت از حزب مى‏ دانست.
براى گروه اما مسئله فراتر از حزب توده بود. بايد تكليف خود را با يك كليه احزاب سنتى روشن مى‏ كرد. گروه به تبعيت از دبره به اين نتيجه رسيد كه بين محتوى حزب و شكل حزب بايد فرق گذاشت. احزاب سنتى در واقع شكل يك حزب ماركسيست ـ لنينيست را دارند. اما از محتوى خالى ‏اند. محتوى يك حزب در وهله نخست بايد پرولترى باشد. شكل آن تابع سخت‏گيرى‏ هاى «ديالكتيك زمينى» است.

يك فاصله ديگر
در اين گروه يك فاصله از حزب توده و ديگر احزاب سنتى گرفت. و به اين نتيجه رسيد كه حزب بايد بميرد و دوباره در شكل نوين زنده شود اگر بخواهد به ‏عنوان پيشاهنگ طبقه باقى بماند. پس شكل سازمان احزاب سنتى را كه گرته ‏اى از حزب بلشويك بود رد كردند.
 
رابطه تئورى و پراتيك
گروه بر اين اصل واقف بود كه «بدون تئورى انقلابى، هيچ جنبش انقلابى وجود ندارد». اما آنچه مهم است ديالكتيك تئورى انقلابى و جنبش انقلابى است. و در تحليل نهايى اين عمل انقلابى است كه قادر به كشف شرايط عينى هر كشور و تصحيح و تكميل تئورى انقلابى است. اما آموختن اين قانون به معناى انطباق خلاقانه آن‏ها بر شرايط خاصى ايران نيست. مى‏ شود به شكل مكانيكى آن‏را بر شرايط ايران حقنه كرد. اما اين‏گونه پياده كردن راه به جايى نمى ‏برد. تنها با روشن بودن خطوط كلى و استراتژى كلى عملى مى‏ توان ميان اصول تاكتيكى يك پيوند ارگانيك برقرار كرد. و در اين عمل مى ‏توان فهميد كه اشتباهات تاكتيكى كجاست و در رفت و برگشت تاكتيك ـ استراتژى، تاكتيك را تصحيح كرد و در رفت و برگشت استراتژى ـ تاكتيك، حتى استراتژى را تغيير، تصحيح و تكميل ساخت.
به ‏هر روى هر عملى با جمع‏ بندى تئورى و تجربيات پيشين آغاز مى‏ شود. اهميت تئورى در همين جاست اما در تحليل نهايى اين عمل است كه نشان مى ‏دهد كه تا چه حد ما از تئورى براى تحليل شرايط سود جسته ‏ايم.

دركى غلط از تئورى
احمدزاده در اينجا مرزبندى مى‏ كند با اپورتونيست‏ هاى بى‏ عملى كه در پشت اهميت تئورى لميده بودند و جنبش را دعوت مى ‏كردند كه «تئورى انقلاب و شناخت همه جانبه روابط عينى نيازمند دوره ‏اى طولانى از مطالعه و مبارزه ايدئولوژيك است و مى‏ گفتند: مگر مى‏ شود لنينى نداشت اما انقلاب كرد. درك آنان از تئورى، دركى دائره ‏المعارفى بود.

سه نوع مبارزه
احمدزاده در اينجا رجوع مى ‏كند به تاريخ نهضت كمونيستى و سه نوع مبارزه را پى‏ مى‏ گيرد:
۱-مبارزه ايدئولوژيك
۲- مبارزه اقتصادى
۳-مبارزه سياسى
و نتيجه مى‏ گيرد كه مبارزه ايدئولوژيك و اقتصادى امروز در سايه مبارزه سياسى قرار گرفته است و با نگاهى به اسناد جنبش كمونيستى خبر از كم شدن اهميت تئورى نسبت به مبارزه سياسى مى ‏دهد.
و مى‏ پرسد چرا امروز ما با آثارى مثل كاپيتال و آنتى دورينگ مواجه نيستيم. و پاسخ مى ‏دهد عمل انقلابى در امروز نه نياز و نه فرصت پرداختن به تئورى ناب را ندارد. امروز جنبش نياز به پراتيسين دارد نه به تئوريسين.

انتقاد شعاعيان
شعاعيان كم ‏توجهى مسعود را به تئورى ناب غلط و خطرناك مى ‏داند و معتقد است كه اهميت تئورى هميشه به قوت خود باقى است. و امروز جنبش كمونيستى بيش از هر زمان ديگرى به تئورى ناب نياز دارد.
آيا اين حرف شعاعيان در سال ۱۳۵۰ غلط بود هرگز. سخن مسعود نيز درست بود اگر هر دو به صوابند پس خطا در كجاست؟
احمدزاده ابتدا از اهميت تئورى سخن مى ‏گويد. جنبش انقلابى را بدون تئورى انقلابى ناممكن مى ‏داند. اما براى تئورى ارزشى آكادميك قائل نيست. مى‏ گويد: ما با جمع ‏بندى تجربيات گذشته جنبش انقلابى دست به عمل مى ‏زنيم. در عمل مى ‏فهميم كه آيا درك ما از تئورى تا چه حد به صواب است. و در رفت و برگشت تئورى ـ پراتيك خودمان را تصحيح مى‏ كنيم.
اما در همين جا لازم مى ‏بيند با اپورتونيسم بى‏  عمل كه خود را در پشت تئورى ناب پنهان مى ‏كند و مى‏ گويد: «بايد در انتظار نشست كه لنين ديگر به‏ دنيا بيايد» و مى ‏خواهد جنبش را سرگرم بحث‏ هاى آكادميك كند مى‏ گويد: ماركسيسم به ‏عنوان چراغ راهنماى طبقه كارگر، مراحل تدوين تئورى ناب و مبارزات اقتصادى خود را پشت سر گذاشته است و ديگر نيازى نيست كه ما از نقد ديد ايدئاليسم فلسفى و اقتصاد بازار آزاد شروع كنيم تا به ماركس برسيم.
ماركسيسم نه پند و نصيحت‏ هاى ارزنده و نه سخنان فلسفى و قانع‏ كننده بلكه بايد به ‏عنوان يك آلترناتيو و يك برنامه ارائه شود. توده و طبقه نه دانش لازم را دارد و نه دقت كافى را كه در يك بحث فلسفى، اقتصادى، سياسى پى به حقانيت ماركسيسم ببرد. توده و طبقه نمى ‏پرسد چرا بايد مبارزه كند. مى‏ پرسد چگونه بايد مبارزه كند.
به ‏هرروى، روى سخن مسعود اپورتونيسم عافيت ‏جو و بى‏  عمل بود. شعاعيان مسئله را از زاويه ديگرى طرح مى‏ كند. براى شعاعيان كه از جمع‏ بندى پراتيك انقلابى به نقد لنينيسم رسيده است مسئله تئورى اهميت بيشترى يافته است. اين حرف منافاتى با نظر مسعود ندارد. مسعود نيز بر اين باور است كه «مى ‏توان اشتباهات تاكتيكى را در ارتباط با استراتژى كلى و بدين ترتيب حتى خود استراتژى كلى را تصحيح و تكميل كرد.»
شعاعيان نگران يك مسئله مهم ديگرى نيز هست كه به درستى به آن هشدار مى ‏دهد و مى‏ خواهد كه اين حرف مسعود به معناى پايان يافتن باب اجتهاد در تئورى و عمل ‏زدگى صرف نباشد.
مسعود در مرزبندى‏  اش با اپورتونيست‏هاى بى ‏عمل به نكته مهمى اشاره مى‏ كند كه تعليق جنبش، به آموزش تئوريك هم غلط است و هم نشدنى. غلط است از آن‏رو كه زندگى معطل اين حرف يا آن حرف نمى‏ شود. توده و طبقه براى خواسته ‏هاى خود به‎ميدان مى‏ آيد و در زير پرچم گروه ‏هاى موجود به دلايلى مى ‏ايستد، غلط يا درست آن دلايل خودش را دارد. نمى ‏شود گفت فعلاً مبارزه نكنيد تا ما مطالعات خود را تمام كنيم.
و نشدنى است از آن‏رو كه لنين در پراتيك انقلابى سوسيال ـ دمكراسى روسيه لنین  شد . در خانه ننشست كتاب بخواند و ناگهان از خانه بيرون زند. و بگويد «من آنم كه آمدن او را انتظار مى‏ كشيد». پيشاهنگ در پروسه پراتيك انقلابى، پيشاهنگ مى‏ شود. نه در اتاق‏ هاى در بسته و كتابخانه‏ هاى دانشگاه. ضعف و قدرت پيشاهنگ هم يك ضعف و قدرت تاريخى است. اگر در قرن ۱۹ آلمان ما ماركس را داريم ده‏ ها غول و انديشمند ديگر در رده او هم داريم. ظهور ماركس و لنين اتفاقى نيست. بايد پروسه ظهور غول‏ هاى انديشه و عمل را در يك پروسه تاريخى ديد.
از همان آغاز حركت گروه پيشتاز صداهايى از دور و نزديك برخاست كه منشأ آن صداها «اپورتونيسم سخنور و بى‏ عمل» بود. حزب توده ابتدا از همه از همين زاويه چريك ‏ها را نقد كرد. بعدها «توده ‏اى‏ هاى شرم‏زده از حزب توده»، ياران و رفيقان نيمه ‏راه و تمامى آن‏ هايى كه روزى روزگارى در ميان چريك‏ ها نان و پنيرى خورده بودند و درهمين بوق مى  ‏دميدند كه چريك‏ ها بى‏     سوادند. و سواد در نزد آنان همان دانش آكادميك و دايره ‏المعارفى بود. اما يك آن به خود نيامدند كه ببينند از آن باسوادها و آكادميسين ‏ها و حافظان سى جزء كاپيتال چه بيرون آمد. فتح ‏الفتوح آن‏ ها چه بود. و هيچ از خود نپرسيدند كه از آن دانش بيكران آن‏ ها در فلسفه و اقتصاد و سياست چرا يك جان مرده به وجد نيامد. اما يك مقاله چند صفحه ‏اى از يك جوان۲۴ساله چه شورى در دل‏ ها بر مى ‏انگيزد.

تسلط سياست بر اقتصاد
مبارزه اقتصادى براى پيشاهنگ پله ‏اى است براى گذار به كشاندن توده و طبقه به مبارزه سياسى. در كارزار مبارزه اقتصادى است كه پيشاهنگ فرصت مى‏ يابد برنامه خود را تبليغ كند و به توده و طبقه توضيح دهد كه خانه خرابى اقتصادى آن‏ها ريشه ‏اش دركجاست.
اما در شرايط ترور و خفقان و سلطه جهانى امپرياليسم هر مبارزه اقتصادى درنخستين گام رنگ سياسى مى‏ يابد. مسعود اين پروسه را تفوق سياست بر اقتصاد مى‏ داند.
مسعود مى‏ گويد: «به‏ عنوان انقلاب بيش از پيش روشن است. آنچه بايد روشن شود فقط از طريق عمل مستقيم انقلابى است كه روشن مى‏ شود. اشكال خاصى است كه اين محتوا در شرايط خاص به خود مى‏ گيرد. دشوارى كار نه در تهيه برنامه انقلاب، تعيين اهداف انقلاب و شناخت نيروهاى انقلاب و ضدانقلاب بلكه در تعيين طرق و وسايل قرار دارد كه بايد به ‏كار گرفته شود تا انقلاب را به پيروزى برساند.»

انتقاد شعاعيان
شعاعيان مى ‏پرسد آيا جنبش در تعيين:
۱- برنامه
۲- اهداف
۳-شناخت نيروها
به حد كافى اشباع شده است. ديگر هيچ كم ‏وكسرى در كار نيست. مشكل تنها و تنها از «طرق و وسائل است» كه بايد انقلاب را به پيروزى برساند.
در اينجا حق با شعاعيان است. اما مسعود به حل مسائل مبرم جنبش نظر دارد.
وقتى مسعود وضعيت جنبش كمونيستى ايران را بررسى مى‏ كند. مى‏ گويد در سه دهه گذشته از۵۰-۱۳۲۰، پيشاهنگ هيچ تجربه قابل قبولى در كارنامه نيروهاى چپ دردست ندارد تا از آن نقطه شروع كند. پس از هر چيز بايد از صفر شروع شود. اين به چه معناست؟
كه در زمينه برنامه و اهداف و شناخت جامعه جنبش بايد كارى بسيار بكند. جنبشى كه از پشت جبهه‏ اى ضعيف در جامعه برخوردار است، دانشگاهى عقيم، محققانى فسيل شده و آهكى، و همه ترس‏خورده از ساواك و سانسور و پناه برده به گورهاى تاريخى در ادبيات.
كارنامه دانشگاهى ما در زمينه كار تحقيقى در زمينه اقتصاد و سياست، چيزى نزديك صفر است. در زمينه تاريخ معاصر ناچيز است. در زمينه ايلات و عشاير هيچ. و در زمينه بازار و اقتصاد كم و پراكنده.
اما آنچه كه در سال ۱۳۵۰ گره كور جنبش بود، همان «طرق و وسايل بود» كه بايد جنبش بدان مسلح مى‏ شد تا به جلو برود. وگرنه كارى بسيار بايد روى نيروهاى موجود در جامعه مى‏ شد مسعود در تعيين نيروهاى انقلاب وقتى از بورژوازى و پرولتاريا سخن مى‏ گويد، هيچ سخنى از خرده ‏بورژوازى با لايه ‏هاى مختلف‏ اش به ميان نمى‏ آورد. خرده ‏بورژوازى كه يك سر آن به روحانيت مى ‏رسيد و سر ديگر آن به دانشگاه و بازار با ده ‏ها حزب و جريان قدرتمند و مدعى حكومت و در صحنه ‏ترين آن سازمان مجاهدين بود.
روحانيت با حضور پانزده قرنه خود و آن سازوكار بسيار پيچيده و آن سازمان مرعى و نامرعى قدرتمندش مسئله ‏اى نبود كه به سادگى از آن گذشت و در تحليل جامعه و نيروهاى مدعى حكومت از آن حرفى به ميان نياورد. بيژن اين مسئله را مى‏ بيند و درتاريخ سى ساله ‏اش به آلترناتيو قدرتمند روحانيت و امكان به قدرت رسيدن آن اشاره مى‏ كند، اما مسعود نه.
اين‏ها مطالبى نبود كه از ذهن مسعود دور مانده باشد و شعاعيان هم وقتى به آن‏ها اشاره مى‏ كند، و به درستى هم اشاره مى‏ كند. اما مسعود به ‏دنبال پاسخى فورى و فوتى به‎مبرم ‏ترين وظايف جنبش است.

حل مسئله حزب
اين‏كه لنين مى‏ گويد: بدون يك حزب انقلابى، پيروزى انقلاب ممكن نيست و چه ‏گوارا مى‏ گويد: «انقلاب كوبا با اصل لنينى فوق، در تضاد است». بدان معناست كه انقلاب مى ‏تواند بدون حزب شروع شود و حتى بدون حزب قدرت را به دست آورد. اما پيروزى آن (با وسعت تاريخى‏ اش) منوط است به بودن حزب.
گروه در بررسى‏ هايش به يك دو راهى رسيد:
۱- تشكيل حزب
۲- مبارزه چريكى بدون حزب
و بعد به اين نتيجه رسيد كه نبايد منتظر حزب شد. بايد دست به مبارزه مسلحانه زد. و در پروسه مبارزه حزب به شكل مشخص مطرح خواهد شد. براى تشكيل حزب اتحاد گروه‏ هاى ماركسيست ـ لنينيست مطرح است. و اين اتحاد در جريان عمل به ‏وجود خواهد آمد.
ابتدا مبارزه مسلحانه به‏ طور كلى مطرح بود. اما مسئله حزب به شكل مشخص ،اما اينك مبارزه مسلحانه مسئله مشخص است. ضرورت حزب كلى است.
قبل از آن‏كه به انتقادات شعاعيان به «آنچه يك انقلابى بايد بداند» برسيم ببينيم صفايى فراهانى كيست و چه مى‏ گويد:

فراهانى كه بود
على ‏اكبر صفايى ‏فراهانى در سال ۱۳۱۸ در تهران به ‏دنيا آمد. در هنرستان صنعتى تهران با سعيد كلانترى آشنا شد و به همراه او گروه كوه «كاوه» را درست كرد. در همين دوران به ماركسيسم گرايش پيدا كرد. و از فعالين مبارزات صنفى دانش ‏آموزى شد.
از سال ۱۳۳۹ به بعد با بيژن جزنى آشنا شد. و در ارتباط با گروه جزنى فعال بود. با اتمام هنرستان وارد دانشسراى صنعتى نارمك شد. و در آنجا با اسكندر صادقى‏ نژاد آشنا شد.
در سال ۳۴۲ گروه جزنى تدارك مبارزه مسلحانه را در دستور كار خود قرار داد. فراهانى به ‏همراه كلانترى مسئول گروه «كوه» شد. كار اين گروه شناسايى و تهيه نقشه ‏هايى از مناطق كوهستانى، جنگل‏ها، غارها و پناه گاه‏ ها و مناطق استراتژيك بود. كارى كه تا آن زمان سابقه نداشت. با اتمام دانشسرا، فراهانى دبير هنرستان صنعتى شهرستان سارى شد. و از سال ۱۳۴۶ به شكل حرفه ‏اى در خدمت جنبش قرار گرفت.
پس از دستگيرى جزنى، سوركى توسط ناصر آقايان (توده ‏اى ساواكى شده) و دستگيرى ظريفى (توسط عباسعلى شهريارى، توده‏ اى ساواكى شده ديگر)، از زمستان ۱۳۴۶ فراهانى مخفى شد. و كمى بعد به ‏همراه صفارى آشتيانى براى رفتن به فلسطين به‎عراق رفت. در عراق دستگير و زندانى شد. و اگر كودتاى بعثى ۱۹۶۸ (كودتاى عبدالكريم قاسم) صورت نگرفته بود به ايران تحويل داده مى‏ شد از فلسطين به جبهه آزاديبخش خلق فلسطين به رهبرى جورج جنبش پيوست و با نام «ابوالعباس» يكى از فرماندهان جبهه آزاديبخش شد.
در سال ۱۳۴۸به ايران بازگشت تا بقاياى گروه جزنى را سازماندهى كند. اما گروه قبلاً توسط غفور حسن‏ پور و حميد اشرف از بازماندگان گروه جزنى احيا شده بود. فراهانى به فلسطين بازگشت و همراه آشتيانى و مقاديرى سلاح به ايران آمد و هدايت گروه را بر عهده گرفت.
گروه در مرحله تداركاتى بود. صفايى به عنوان مسئول تداركاتى جنگل و كوه برگزيده شد. پس به همراه پنج نفر ديگر در پانزدهم شهريور۱۳۴۹ عازم جنگل ‏هاى شمال شد.
تيم جنگل قرار بود بعد از شناسايى منطقه به ‏همراه گروه شهر (گروه مسعود احمدزاده) در اوايل بهار۱۳۵۰ عمليات نظامى خود را آغاز كند. اما غفور حسن‏ پور در دوازدهم بهمن ۱۳۴۹ دستگير شد. و به فاصله ۲۴ ساعت سه نفر از گيلان و پنج نفر در تهران دستگير شدند.
شانزدهم بهمن فراهانى با رابط شهر ديدار كرد و از كم و كيف حمله ساواك آگاه شد.
در اين فاصله ايرج نيرى كه محل انبار آذوقه گروه جنگل را مى ‏دانست دستگير شد. اما گروه از اين دستگيرى اطلاع نداشت.
تداركات چند ساله گروه زير ضرب ساواك قرار گرفته بود و خطر دستگيرى گروه شهر را تهديد مى‏ كرد پس براى جلوگيرى از اين شكست على ‏رغم نامساعد بودن فصل و عدم تضمين حمايت از شهر نوزدهم بهمن۱۳۴۹ گروه به پاسگاه سياهكل حمله كرد.
بعد از خلع سلاح پاسگاه و سخنرانى صفايى براى مردم سياهكل گروه به سمت جنگل به پيش رفتند. درگيرى از ۱۹ بهمن تا ۸اسفند به‏ طول كشيد و با دستگيرى گروه خاتمه يافت.
صفايى در زير شكنجه به شهادت رسيد. و رژيم نام او را همراه با دوازده نفر از همراهانش در پانزدهم اسفند۱۳۴۹ به‏ عنوان اعدام شدگان اعلام كرد.

يك نكته: نقد شعاعيان
شعاعيان: تصادفى بودن شكست گروه را از سوى احمدزاده رد مى‏ كند. و شكست را به‎كم ‏توجهى گروه به واكنش رژيم نسبت مى‏ دهد. و آن‏را اشتباه تاكتيكى گروه مى‏ داند كه حرف درستى است اما بايد به يك نكته نيز توجه داشت:
تحميل حركت زودرس به گروه
دستگيرى غفور حسن‏ پور و به ‏دنبال آن نُه نفر ديگر و لو رفتن انبار آذوقه جنگل، دير يا زود گروه را به سرنوشت گروه پيشتاز جزنى دچار مى‏ كرد.
گروه جزنى در آستانه ورود به فاز عملياتى لو رفت و بدون آن‏كه يك گلوله شليك شود تمامى زحمات گروه بر باد رفت. بى‏ آن‏كه توده و طبقه بفهمد كه پيشاهنگ مشغول به چه كارى بوده است به‏ هرروى گروه بايد دو كار مى ‏كرد:
الف: با دادن تلفات عقب مى‏ نشست و سعى مى‏ كرد با مخفى كردن گروه تلفات را به حداقل برساند و به‏ دنبال مكانى ديگر و امكاناتى ديگر براى شروع حركت بگردد. و اين به ‏معناى يكى دو سال كار طاقت‏ فرسا بود. چرا كه حكومت متوجه شده بود جنبش وارد فاز جديدى شده است.
ب: على ‏رغم مساعد نبودن فصل، آماده نبودن گروه شهر براى پشتيبانى و ضربه خوردن امكانات لجستيك، دست به عمليات بزند و سعى كند با امكانات باقى ‏مانده جنبش را وارد فاز جديد كند و تا جايى‏ كه مى‏ تواند توده و طبقه را متوجه خود كند.

آنچه يك انقلابى بايد بداند
اين رساله در سال ۱۳۴۹ نوشته شد. آن‏ گونه كه ادعا مى‏ شود جزنى براى حفظ اتوريته فراهانى اين رساله را از زندان به ‏نام او نوشت، با حقيقت همخوانى ندارد. از نگاه و نوع نگارش مى‏ توان فهميد اين رساله كار فراهانى و جمع‏ بندى بررسى‏ هاى گروه است. گروهى كه بازمانده گروه جزنى است. پس از نظر چارچوب انديشه با انديشه‏ هاى جزنى خويشى دارد.
اين رساله نخستين و منسجم ‏ترين پلاتفرم جنبش چريكى است. برنامه‏ اى كه به‌تمامى زواياى جنبش پاسخ مى‏ دهد.
با اين همه اين برنامه جاى چون و چراى بسيار دارد. نخستين انتقادى كه بر اين رساله گرفته مى‏ شود دادن رسالت طبقه كارگر به «نسل جوان» است. منتقدين فراهانى اين نگاه را ماركسيستى نمى‏ دانند گرچه مراد صفايى از «نسل جوان» همان روشنفكران انقلابى است. و وقتى او صحبت از روشنفكران متعهد و انقلابى مى‏ كند، منظورش روشنفكران طبقه كارگر است. كه آن‏ها لايه ‏اى از طبقه كارگرند اما مشخص نكردن تعاريف مى ‏توان موجب گمراهى‏ هايى شود.
ايراد ديگرى كه به اين رساله گرفته مى‏ شود كم ‏بها دادن به نقش خرده ‏بورژوازى، مبارزاتش و سازمان‏ هاى اوست.
اين رساله شامل يك مقدمه است و دو بخش. مقدمه مبتنى بر سه نكته است:
۱- اين رساله نتيجه بررسى‏ هاى انجام شده گروه است. به‏ همين خاطر موجز است.
۲- اين رساله براى پايان دادن به بن ‏بست مبارزاتى است.
۳- اين رساله ضمن پذيرش لغزش‏ هايى در آن همه را دعوت مى‏ كند كه حول محورهاى تعيين شده مبارزه را آغاز كنند.
بخش اول اين رساله با عنوان «از جامعه خود چه مى‏ دانيم و چه مى‏ خواهيم» و شامل پنج محور است:
۱-اصلاحات اخير (ارضى) و سير فعلى جامعه ما
۲- شناخت بورژوازى ايران
۳-شناخت دستگاه حاكمه ايران
۴- مسائل اجتماعى و فرهنگى
۵- جامعه ‏اى آزاد و مترقى
عنوان بخش دوم، «در مبارزه و تدارك انقلاب» است و شامل هفت محور است:
۱- ضرورت مبارزه و انقلاب
۲- نيروهاى انقلاب و طرز تفكر انقلابى
۳-سازمان ‏هاى سياسى حاضر و مبارزات گذشته آن‏ها
۴- در تدارك انقلاب
۵-مبارزات مسلحانه شهر و ده
۶- همكارى‏ هاى بين ‏المللى
۷-تذكرات فنى و سازماندهى

اصلاحات ارضى
ابتدا ببينيم فراهانى اصلاحات را چگونه مى‏ بيند و بعد بپردازيم به انتقاد شعاعيان.
 
«رفرم به منظور تغيير دادن سير تحولات درونى جامعه و مسخ شعارهاى جنبش ترقى‏خواهانه ايران به اجرا درآمد، و در پايان دادن به عقب ‏ماندگى جامعه نقشى ارتجاعى ايفا مى‏ كند. پس رفرم ماهيتى ارتجاعى دارد.
خلع يد از مالكان بزرگ به سود بورژوازى وابسته انجام شده است بورژوازى ملى در بورژوازى كمپرادور تحليل رفته به ‏گونه‏ اى كه كمپرادور ديگر بخشى از بورژوازى ايران نيست. بلكه تمامى آن است.
بورژوازى در عرصه مالى، صنعتى، بازرگانى به تمامى به انحصارات جهانى وابسته است.
پس برخلاف بورژوازى كلاسيك، مخالف آزادى و طرفدارى ديكتاتورى و متكى به‎امپرياليسم است.
رفرم سرآغاز طرح‏ هاى دولتى بود كه حاكميت بورژوازى را تأمين كرد و بازار روستا را به روى آن گشود.
اما اين بورژوازى به دو دليل قادر نيست جامعه را به يك جامعه سرمايه ‏دارى توسعه يافته تبديل كند.
۱- وسيله ‏اى است براى ادامه غارتگرى انحصارات جهانى
۲- به علت عقب‏ ماندگى قدرت رقابت با انحصارات خارجى را ندارد
اين رفرم ناقص بدون رفرم سياسى و اجتماعى امكان هر تحول بنيادى را از جامعه مى‏ گيرد. رفرم با استبداد سلطنتى، فساد دستگاه ادارى، غارتگرى قشر بالايى بوروكراسى ادارى و نظامى و وابستگى ‏هاى رو به تزايد به انحصارات به‌جايى نمى ‏رسد.

دستگاه حاكمه
قبل از اصلاحات دستگاه حاكمه نماينده فئودال‏ ها و كمپرادورها  بود و از سويى همكار و كارگزار امپرياليسم.
پس از اصلاحات فئودال‏ ها نفوذ خود را به سود بورژوازى از دست دادند. و قشر عالى حکومت با بورژوازى پيوند خورده است و هر دو با امپرياليسم جهانى بستگى دارند. اين اشتباه است كه دستگاه حاكمه را صرفا نوكر جيره‏ خوار و گوش به فرمان امپرياليسم بشناسيم. دستگاه حاكمه ضمن وابستگى ‏هاى طبقاتى منافعى دارد كه او را به‌امپرياليسم وابسته مى ‏كند.

يك نكته
اين بخش از تحليل فراهانى مرزبندى در واقع پاسخى است به مسعود كه شاه را سگ زنجيرى امپرياليسم مى‏ داند. فراهانى و جزنى براى شاه يك استقلال نسبى قائل ‏اند به‌همين خاطر آن‏ها شعار مرگ بر ديكتاتورى شاه مى ‏دهند و مسعود شعار مرگ برامپرياليسم و سگ‏هاى زنجيرى ‏اش را مى‏ دهد.

فراهانى و حزب توده
«حزب توده رسماً ايدئولوژى ماركسيسم ـ لنينيسم را برگزيد و جنبش كارگرى را زمينه رسمى فعاليتى خود قرار داد
اما نداشتن رهبرى باتجربه، عدم درك مسائل اجتماعى، دنباله ‏روى بى‏ چون و چرا از سياست شوروى، انحرافات استالینيستى باعث شد كه نتواند رسالت تاريخى خود را ايفا كند و حيثيت خود را در بين توده ‏ها به ‏خصوص قشر خرده‏ بورژوازى از دست داد.
فراهانى بعد از نقد حزب راه‏ هاى تصحيح حزب را نيز نشان مى  ‏دهد:
حزب بايد اساساً نقد و اصلاح شود.
ايدئولوژى انقلابى را مستقل از مناسبات خارجى شوروى اساس كار خود قرار دهد.
سازماندهى دوباره يابد.
رهبرى آن عوض شود.
كادرهاى فعال حزب تصفيه شوند.
سنت‏ هاى انحرافى در آن دور ريخته شود.
مواضع سياسى حزب نقد صريح شود.
 
اين تحليل حاوى دو نكته اساسى است:
۱-نخست اين‏كه با تحليل مسعود متفاوت است. مسعود حزب توده را بالكل حزب طبقه كارگر ايران در هيچ دوره ‏اى نمى‏ داند.
۲- دوم آن‏كه، اين تحليل به ميزان زيادى بيژنى است. حزب توده را حزب طبقه كارگر مى ‏داند با اشكالات و انحرافات قابل رفع. اين تحليل از بُن با نظر مسعود و شعاعيان كه حزب توده را حزبى خرده ‏بورژوازى مى‏ داند تفاوت دارد.
نكته ‏اى بحث‏ برانگيز
فراهانى از رسالت تاريخى نسل جوان سخن مى ‏گويد:
«رسالت تاريخى نسل جوان اين است كه براى پايان دادن به بيدادگرى قرون به‌پا خيزد و جامعه ‏اى مترقى و پيشرو به ‏وجود آورد»
و شعاعيان مى‏ پرسد پس رسالت تاريخى طبقه كارگر به كجا مى ‏رود، و اينجا حق با شعاعيان است ناگفته پيداست كه مراد فراهانى از نسل جوان روشنفكران انقلابى طبقه كارگر و بخش جوان طبقه كارگر مى ‏باشد. و خطاب فراهانى در اينجا بيشتر روشنفكران انقلابى در دانشگاه ‏هاست.