۱۳۹۱ خرداد ۱۱, پنجشنبه

Sahabi haleh11/03/1391- آقای شامخی نزدیک شد و به شاه حسینی گفت نیروهای امنیتی فشار آورده اند جنازه زودتر از منزل خارج شود و مراسم آغاز شود.ناگهان شاه حسینی عصبانی شد و گفت:« آقای شامخی دوستی من با سحابی ۷۰ ساله است.» و ناگهان گریه کرد و گفت:« بعد از هفتاد سال دوستی حق ندارم ۱۰ دقیقه با عزت درد دل کنم. بروید بگویید شاه حسینی نمی گذارد جنازه خارج شود.» با گریه‌اش جمعیت گریست و شامخی کوتاه آمد و زیارت عاشورا خوانده شد.
.
می‌خواهم روایت کنم چگونه فاجعه ای بزرگ در عرض ۲۴ ساعت به یک تراژدی ماندگار تبدیل شد. می خواهم از شب لواسان بنویسم. شب ۱۱ خرداد ۱۳۹۰ هجری شمسی.
شب لواسان برای من یک شب عادی نبود. شبی توام بود با غم، اندوه، درد و زخم. احساسی متناقض از آرامش و تکاپو.
صبح روز دهم خرداد بود که عازم لواسان شدم. در حالی که باید از خواب نه چندان راحت و آرامم بیدار می شدم ناگهان صدای تلفن همراهم رشته های این خواب سبک را پاره کرد. … بود با صدایی اندوهناک گفت مهندس رفت. واقعیت این بود که خود را برای رفتن مهندس آماده کرده بودیم. مهندس را بر تخت بیمارستان، آرام و بی حرکت نظاره گر بودیم و هر لحظه منتظر رحلتش بودیم. دعاهایمان هم دیگر اثر نداشت. مهندس باید می رفت. چون خود سال قبلش در رنجنامه‌ای از خدایش خواسته بود. خسته و اندوهگین از سرنوشت کشورش و البته مصیبت بارتر اینکه بعد از ۶۰ سال مبارزه در حالی ایران را ترک گفت که استعدادهای کشور دوست داشتنی اش به قول خودش همچون قالبی یخ در دستان دولتی فاسد و بی کفایت در حال ذوب شدن بود. می گویند مهندس در آخرین روزهای عمرش افسرده بوده است. مدام تکرار می کرده است ببینید چه بلایی بر سر ایران آوردند. شاید پیر آزادیخواه دیگر تاب و توان دیدن این همه رنج و اندوه را نداشت. ایران فردای مورد نظرش با آنچه که دیده بود فرسنگ ها فاصله داشت. ما نیز خود را برای رحلتش آماده کرده بودیم. اما با این همه خبر رفتنش سخت و گران بود. همین که از تلفن شنیدم اندوه مرا فرا گرفت.همین اندوه را هنگام شنیدن خبر رحلت آیت الله منتظری هم داشتم. وقتی که یکی از دوستان از طریق اس ام اس از رحلت او خبر داد. چند تن از دوستان زنگ زدند و قراری گذاشتیم. به جای اینکه به تحریریه محل کارم بروم تی شرتی سیاه پوشیدم وبا ماشین یکی از دوستان رهسپار لواسان شدم.
خاطراتی که ذهنم را اشغال کردند
در مسیر مدام خاطرات دوران اصلاحات برایم زنده می شد. خاطرات ایران فردا، حسینیه ارشاد و دیدارهای خصوصی با مهندس. واقعیت این بود که سحابی برای من و نسلم آموزگار بود.هر چند که کمتر درس هایش را به کار بستیم. آموزگاری که عشق به ایران، استقامت و ایستادگی توامان، دیگرخواهی بدون منت گذاشتن را آموزش داد. مهندس سحابی برای نسل ما« ویژه» بود. او لولای نسل های مختلفی بود که دغدغه آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی داشتند. از مصدق و نهضت ملی شدن صنعت نفت تا جنبش سبز.
در مسیر لواسان یاد دیدارهایی افتادم که گهگاه همراه دوستان انجمنی با مهندس داشتیم:دعوت ما از طرف انجمن اسلامی علامه طباطبایی برای کاندیداتوری در انتخابات ریاست جمهوری ۱۳۸۴، افطاری های بزرگی که در دانشگاه به محلی برای گردهمایی اپوزیسیون تبدیل شده بود ، مراسمی که بعد از دستگیری های خرداد ۸۲ برای دانشجویان زندانی دفتر تحکیم وحدت ترتیب داده شده بود و مهندس سحابی در میان انبوه تشویق دانشجویان و فریاد درود بر سحابی برای سخنرانی دعوت می شد و مراسم هایی که در حسینیه ارشاد شب های احیا برگزار می شد و اجرای آن بر عهده ما بود.
خاطرم هست که در آخرین دیدار که درست چند ماه قبل از رحلتش در دفتر کارش در میدان هفت تیر برگزار شد چگونه نگران بود که بعد از پیروزی جنبش سبز اختلاف و دودستگی و عدم برنامه ریزی دامان فاتحان را بگیرد و دستاوردها به سادگی از دست برود. تجربه تلخ انقلاب ۵۷ او را صاحب چنین دغدغه ای کرده بود. گفتم مهندس ما هنوز نگران پیروزی جنبش سبزیم و شما نگران بعد از پیروزی؟ با لبخندش از پیروزی این جنبش مردمی اطمینان خاطر حاصل کرد و گفت:«من تنها نگرانی ام بعد از پیروزی است.»
مهندس متواضع ما در مقابل صحبت یکی از دوستانم که می گفت دیدار با شما برای ما افتخاری است گفت:« چه افتخاری ؟ماشرمنده این مردمیم که خوب نتوانستیم حرفمان را به آنها بگوییم.» در آن دیدار از مهندس انتقاد کردم و گفتم نسبت به دید شما در مورد اقوام انتقاد دارم و شما بیشتر به معلول می پردازید تا علت. او نیز توضیح داد و در نهایت بر ظلم رفته بر کردهای ایران تاکید کرد. با اطمینان خاصی می گفت مطمئن باشید عموم کردها ایران دوست هستند و نسبتی با تجزیه طلب ها ندارند.هنگامی که مهندس این جمله را می گفت وطن دوستی و ایران دوستی اش از کلام و چهره اش نمایان بود.
در این دیدار مهندس از کروبی و موسوی تجلیل کرد. می گفت جنبش سبز موسوی را رهبری کرد. می گفت شجاعت کروبی و پایداری اش در برابر این همه تهدید برایش مثال زدنی است.
هر چه به لواسان نزدیک تر می شدم خاطرات فراوانی برایم زنده می شد. یاد نامه ای افتادم که به طور خصوصی به مهندس نوشتم و انتقاداتی را در طول چند سال فعالیتش در دهه هشتاد در مورد انتخابات ۱۳۸۴ ، نسبت ملی-مذهبی ها با برخی از گروههای سیاسی و… در آن مطرح کرده بودم. نامه ای مودبانه اما با لحنی تند. مهندس با حوصله و متانت خاصی بند بند این نامه را توضیح داد. در پایان گفت قانع شدی؟ گفتم: برخی موارد آری برخی دیگر خیر. با شوخی گفت اگر قانع نشدی تقصیر خودت است.
در انبوه خاطرات ریز و درشت بود که به لواسان نزدیک می شدم، در میانه راه چند ماشین نیروی انتظامی را دیدم و از همان آغاز نگرانی برخورد با شرکت کنندگان در تشییع جنازه مهندس سراپای وجودم را فرا گرفت. این نگرانی زمانی تشدید شد که به درب منزل مهندس رسیدم و جلوی در تعداد زیادی از نیروهای امنیتی را با لباس های بعضا سفید دیدم . از همانجا می شد بوی یک تشییع جنازه امنیتی را حس کرد. صدای قرآن اندوه خاصی بر خانه مهندس در لواسان حاکم کرده بود. وارد حیاط ساختمان شدم . بزرگان ملی-مذهبی همه جمع بودند. آن روزها روزهای خوشی نبود. آقا تقی چند روزی بیشتر نبود که از زندان آزاد شده بود و بلافاصله بعد از آزادی اش بر جسم بی جان مهندس بر تخت بیمارستان حاضر شده بود. هنوز روزهای بحرانی اش بعد از شهادت هاله و به خصوص هدی فرا نرسیده بود اما آن روزها هم حالش تعریفی نداشت.
آقا تقی همان روز در لواسان مصاحبه کرد و گفت مهندس چند چیز را می خواست اتفاق نیفتد اما افتاد. می خواست ولایت فقیه بر ایران حاکم نباشد اما شد. می خواست در کردستان جنگ داخلی رخ ندهد اما رخ داد، می خواست خودی و غیرخودی نباشد اما شد…همین را که گفت نتوانست خودش را کنترل کند اشک از چشمانش سرازیر شد و نتوانست به مصاحبه اش ادامه دهد.
یاد آقا رضا افتادم که سه ماهی از هجرتش می گذشت. هنوز در کردستان بود و راهی پاریس نشده بود. با خود گفتم چه میکند با این غربت و غم رفتن مهندس . نمی دانستم روزهای داغ تر و اندوهناک تری در انتظاراوست. روزهایی که در ادامه اشاره خواهم کرد.
اما همه به آقا هدی فکر می کردند. با خود می گفتند خبر رحلت مهندس را چه کسی به هدی خواهد داد. هدی عاشق سحابی بود. سحابی نیز هدی را مانند فرزندش دوست می داشت. خلاصه روزهای تلخی بود . مرتضی کاظمیان هم در پاریس بود و مجبور به هجرت شده بود. این تلخی قرار بود عمیق تر نیز شود. روز دهم خرداد در لواسان منزل مهندس بقیه بزرگان ملی-مذهبی اندوهناک گردهم آمده بودند. به تدریج بر تعداد آنها افزوده می شد.
مهندس میثمی غمگینانه بر بالای جسد مهندس نشست و درد دل کرد. علیرضا رجایی، کیوان صمیمی، احمد زید آبادی وبسیاری دیگر در زندان بودند. گویی یکی از تلخ ترین دورانهای ملی-مذهبی ها فرا رسیده بود.
از همان ساعات نخستین فشار بر برخی دوستان تازه آزاد شده آغاز شده بود . می گفتند چرا در این مراسم حضور یافته اند. فضا کاملا امنیتی شده بود. مذاکره نیروهای امنیتی با خانواده سحابی برای تشییع جنازه در همان روز دهم آغاز شده بود. بعد از ظهر آن روز تحت تاثیر این مذاکرات بود. یادم می آید وقتی که شنیدم قرار است جنازه را منافقین منفجر کنند در اوج غمی که اذیتم می کرد خنده ام گرفت. انگار می خواستند بچه ای را بترسانند. دکتر ملکی به شوخی می گفت:« بیایند. اشکال ندارد بگذار منفجر کنند.» نیروهای امنیتی خواستار تشییع جنازه در همان عصر دهم بودند. هر لحظه خبری از نیروهای امنیتی می رسید: تهدید و پیشنهاد . اما سرانجام اصرار خانواده سحابی خصوصا هاله خانم باعث شد آنها هم رضایت دهند تا فردا مراسم تشییع صورت بگیرد.خانواده می گفتند ما که دفن نمی کنیم اگر خودتان می خواهید بیایید شبانه دفن کنید. عصر آن روز گذشت.
دکتر پیمان برای تعدادی از جوانان بحث هایی در مورد روحیه ایرانی و جنبش سبز ارائه می کرد. احسان شریعتی جایی مشغول صحبت بود. مادران صلح نیز عصر همان روز برای تسلیت به خانواده سحابی در منزل حضور یافته بودند. یادش به خیر با محمد رضایی که چند روزی است روانه زندان شده است در مورد تعداد شرکت کنندگان بحث می کردیم. محمد حیدری هم گوشه ای غمگین افتاده بود. عبدالرضا تاجیک هم بعد از ماراتنی از بازجویی مثل همیشه آرام به نظر می رسید و بیشتر شب را با او صحبت می کردم. چند تا از بچه های تحکیم هم عصر همان روز آمدند. نماز مغرب و عشا به جماعت خوانده شد. بعد از نماز جماعت دکتر پیمان سخنرانی کرد. آن شب برنامه بی بی سی را خیلی ها نگاه کردند. مصاحبه رضا علیجانی و مرتضی کاظمیان و مهم تر از آنها مصاحبه منتشر نشده مهندس سحابی بود و انصافا مصاحبه بی نظیری بود. انگار که مهندس برای آخرین بار مصاحبه می کند و می خواهد یک بار دیگر حرفش را بزند و برود. یک بار دیگر بگوید ملی-مذهبی چیست.
در آن مصاحبه مهندس گفت ویژگی ملی مذهبی کینه زدایی است. او به نکته ای ظریف هم اشاره کرد. جمهوری اسلامی با دشمنانش بهتر از رقیبانش رفتار می کند. او علت این همه ظلم به ملی- مذهبی ها را آلترناتیو بودن آنها می دانست. آن مصاحبه فضای خاصی داشت. هنگام پخش مصاحبه اشک های آرام تعدادی از حاضران، آه ها و افسوس ها و مظلومیت خاص زری خانم همسرمهندس توجه ام را جلب کرد. در همین اوضاع بود که ناگهان دکتر شامخی خبر داد نیروهای امنیتی اعلام کرده اند به جای اینکه تشییع جنازه ساعت ۸ باشد باید ساعت هفت صبح برگزار شود. تغییر ناگهانی ساعت تشییع جنازه آن هم در آخرین لحظات. از تهران تا لواسان راه زیادی بود. قطعا این تغییر ساعت می توانست عده ای را از آمدن منصرف کند. آرام آرام پس از هیاهوی روز، آرامش شب آغاز شد. کم کم همه خود را آماده استراحت و خواب می کردند. اما جسد بی جان مهندس در حیاط بود. پرچم سه رنگی جسدش را پوشانده بود. حاضران بر جسدش حاضر می شدند و گاهی هم قرآن می خواندند. بعد هم ملی -مذهبی های شهرستان ها نیمه شب رسیدند. بعد از فاتحه ای بر جسد مهندس و تاملی و درنگی و ریختن اشکی برای استراحت به داخل ساختمان می رفتند. من نیز دعوت یکی از دوستانم را رد کردم و دوست داشتم در حیاط لواسان بمانم. هر کسی تلاش می کرد ملحفه ای و پتویی برای خود تهیه کند. ترجیح دادم با دوستان تا صبح گپ بزنم. چون خواب هم بی فایده بود.
هوای لواسان ساعت به ساعت خنک تر می شد و کمبود پتو و ملحفه هم ما را مجبور کردقید خواب را بزنیم. زمزمه قرآن هم گاهی به گوش می رسید. گاهی اوقات بر سر جسد مهندس می رفتم. اندکی سکوت می کردم و پس از چند دقیقه بر می گشتم. چون دوستان دیگر می خواستند قرآن بخوانند و مهندس هم در انحصار ما نبود. ترجیح دادم حال که بی خوابی به سرم زده بود به کمک دوستان بروم. پوسترهای کوچکی را برای تشییع کنندگان آماده می کردند.
هاله خانم ما خود صاحب عزاییم
هاله خانم را دیدم آرام و متین و موقرانه قدم می زد و به همه جا سرک می کشید. رفتار هاله خانم از همان ابتدا برایم جالب توجه بود. من با هاله خانم کمتر برخورد داشتم.یک بار کتابی را در مورد تروریسم، تکثیر تسلیحات و نئومحافظه کاری آمریکایی برای انتشارات صمدیه مهندس میثمی از زبان فرانسه ترجمه کردم. هاله خانم این کتاب را ویراستاری کرد. این کتاب هم خود داستان خاصی دارد . اصلا خودش نماد است. ویراستارش شهید شد. مقدمه را مهندس سحابی و دکتر رئیس دانا نوشتند که اولی رحلت کرد و دومی هم اکنون در زندان است. موضوع کتاب هم شهید شد چون با پایان دوره ریاست جمهوری بوش و ورود اوباما محافظه کاران آمریکایی در حاشیه قرار گرفتند. من هم بعد از آن ناامید شدم و ترجمه کتاب را رها کردم. کتاب همچنان در وزارت ارشاد خاک می خورد و در نهایت مجوز انتشار نیافت. انتشاراتش هم حق فعالیت ندارد.
چندین بار در مراسم های مختلف دوران دانشگاه و در مراسم های ملی-مذهبی با هاله خانم برخورد داشتم اما برخوردهای بیشتر فراهم نشده بود. روزی که مهندس بی جان بر تخت بیمارستان افتاده بود هاله خانم را دیدم. با روحیه ای عالی و مثال زدنی. هنگامی که مهندس بر تخت بیمارستان بود هاله خانم برایش قرآن و اشعاری از پروین اعتصامی می خواند . گاهی قطرات اشک از چشم های مهندس سرازیر می شد. هاله خانم واقعا برای من عجیب بود. اول اینکه در او آرامشی عجیب دیدم. به سختی گریه می کرد و با روحیه بود . همان شب نیز آرامش خاصی داشت.
وقتی که پوسترها را آماده می کردیم به رسم ادب جلو آمد و تشکر کرد و گفت ببخشید که وسایل پذیرایی نداریم. گفتم ما خود صاحب عزا هستیم. مهندس برای همه ما پدر بود و ما اینجا میهمان نیستیم. کمی از خاطرات زندان و دوران جنبش سبزش برای ما گفت. با روحیه نشان می داد. بعد هم رفت تا به بقیه کارها برسد.
آن شب گوشه ای خلوت کردم. در گوشه ای از حیاط خانه مهندس در حالی که نسیمی سرد می وزید به آینده فکر کردم. واقعا هیچ چیز به اندازه مرگ توانایی تاثیرگذاری بر انسان را ندارد. با رفتن مهندس تاریخ معاصر ایران از ملی شدن صنعت نفت تا بعد از جنبش سبز در ذهنم مجسم می شد. با خود می گفتم این همه هزینه و زحمت و زندان و شکنجه در دوران سال ها زندگی مهندس آخرش هیچ؟ مهندس باید در دوره ای می رفت که شاهد ظهور و بروز یکی از بی کفایت ترین دولت های تاریخ ایران باشد؟ اما یک لحظه در حیاط لواسان سخن شجریان در مصاحبه با بی بی سی به ذهنم خطور کرد که می گفت ۱۰ سال، ۲۰ سال و اصلا همه عمر یک انسان یا حکومت یک لحظه از تاریخ است و زندگی مهندس هم از لحظات زیبای تاریخ بود. در این لحظه چقدر خوب است که دستاورد داشته باشیم اما اگر هم نداشته باشیم اتفاق خاصی نمی افتد . مهم همان لحظه ای است که ثبت می شود.
مهندس همه عمرش از لحاظ سیاسی شکست خورد. وقتی که علیرضا رجایی به عنوان نماینده تهران انتخاب شد مهندس به دوستاش می گوید این اولین پیروزی عمر سیاسی ماست. اما مهندس نمی دانست قرار است به زور شورای نگهبان حداد عادل را به جای علیرضا رجایی وارد مجلس کنند. به هر حال ساعت به ساعت آن شب می گذشت. حدود یک ساعت ظاهرا خوابیدم و بعد ازبیدار شدن نزدیک اذان شده بود و ملی- مذهبی ها کم کم برای نماز بیدار می شدند. صبح غمناک ۱۱ خرداد شروع شده بود.
تذکرهای امنیتی و حضور کمرنگ اصلاح طلبان
باید کم کم خود را برای تشییع جنازه آماده می کردیم. جسد مهندس برای شستشو آماده شده بود. یکی از سخت ترین لحظات همین لحظه بود. یعنی وقتی که جسد مهندس را می شستند. برادرش قرآن می خواند . دکتر ملکی بی قرار بود و دکتر پیمان اندوهناک. دکتر رفیعی هم همین طور.
کم کم به جمعیت افزوده می شد. هاله خانم با دو نفر از دوستانم برای خرید صبحانه بیرون رفته بودند. هاله خانم را در حال پذیرایی از میهمانان دیدم. عجب دلی داشت این هاله خانم. صبحانه ای که از سوی او به نیروهای امنیتی تعارف شد. نیروهای امنیتی تذکر دادند باید خیلی زود مراسم شروع شود.
فشار نیروهای امنیتی برای جمع و جور کردن تشییع جنازه آزاردهنده بود. با چند تن از دوستانم تماس گرفتم. دو سه نفر گفتند راه بسته است و ما نمی توانیم بیاییم. حتی یکی از افرادی که قصد حضور در مراسم را داشت توسط نیروی انتظامی بازداشت شده بود. مشخص بود حکومت تحت هر شرایطی قصد دارد از برگزاری یک مراسم با شکوه جلوگیری کند.
بعد ها شنیدم با چند صد فعال سیاسی تماس گرفته و از آنها خواسته می شود در مراسم مهندس حضور نیابند. حضور اصلاح طلبان در این مراسم کمرنگ بود. آقای دعایی را دیدم با چشمانی گریان. عبدالله نوری هم آمده بود. چند تای دیگر هم بودند که الان خاطرم نیست. آقای خانیکی هم بود. اما در کل این حضور خیلی کمرنگ به نظر می رسید. تهدیدها اثرگذار بودند.
عزت بلند شو…
وقتی که تحت فشار نیروهای امنیتی خانواده راضی شده بودند جسد مهندس را حتی زودتر از ساعت ۷ برای تشییع بیرون از ساختمان منتقل کنند ناگهان حسین شاه حسینی با صدایی لزران و گریان از راه رسید و فضا کاملا عوض شد. شاه حسینی با عصایش آرام آرام بر سر جنازه مهندس حاضر شد. گفت:«عزت پا شو هم بندیهات اومدن. پا شو براشون صحبت کن». شاه حسینی گفت برای عزت زیارت عاشورا بخوانید. آقای شامخی نزدیک شد و به شاه حسینی گفت نیروهای امنیتی فشار آورده‌اند جنازه زودتر از منزل خارج شود و مراسم آغاز شود.ناگهان شاه حسینی عصبانی شد و گفت:« آقای شامخی دوستی من با سحابی ۷۰ ساله است.» و ناگهان گریه کرد و گفت:« بعد از هفتاد سال دوستی حق ندارم ۱۰ دقیقه با عزت درد دل کنم. بروید بگویید شاه حسینی نمی گذارد جنازه خارج شود.» با گریه اش جمعیت گریست و شامخی کوتاه آمد و زیارت عاشورا خوانده شد. در فضایی سرشار از غم و اندوه. شاه حسینی آنچنان منقلب وازخود بی خود شده بود که حجت الاسلام احمد منتظری که وی نیز از همان ابتدای صبح در منزل سحابی حاضر شده بود از من خواست برای اینکه اتفاقی نیفتد شانه هایش را ماساژ دهم. درست می گفت شاه حسینی زیر لب می گفت عزت بلند شو دوستانت آمده اند. صدایش بیش از پیش لزران می شد. شاه حسینی با صدایی بلند در ذکر حسنات مهندس گفت و جمعیت گریه می کرد. او بر پاکی و راست کرداری سحابی گواهی داد و صدای حزن آلودش مردم را به گریه کردن وا می داشت.
زمانی که جمعیت می خواست مهندس را بر دوش هایش تشییع کند مهندس میثمی اندوهناک و قلب شکسته خود را به جسد رساند و با صدای همراه با اشک گفت:« ای خدا خودت شاهد باش بر پاک کرداری عزت.» با گریه مهندس میثمی بار دیگر کل جمعیت گریست.
صد متر تشییع جنازه رویایی من
مهندس باید می رفت. باید از خانه اش، از آن درختان و حیاط بزرگ خداحافظی می کرد. ناقوس رحیل به صدا در آمده بود. جمعیت تلاش می کردند زیر تابوتش قرار بگیرند. لحظه حساس فرا رسیده بود. برادر مهندس بار دیگر از جمعیت خواست از هر گونه شعار سیاسی خودداری کنند و به لااله الا الله اکتفا شود. جمعیت نیز همین کار را کرد. در همان کوچه خانه مهندس، تشییع کنندگان باید حدود صد متری می رفتند و جنازه در آمبولانس گذاشته می شد و جمعیت نیز با سایر وسایل نقلیه خود را به مزار می رساندند. آن صد متر برای من رویایی بود هر چند که به پایان نرسید. لحظاتی خاص که کمتر در زندگی ات اتفاق می‌افتند.
لا اله الا الله خود سیاسی ترین شعاری است که می توان سر داد به شرط آنکه در معنایش تعمق کنیم. «نیست مطلقی مگر الله.» یعنی خدا از هر قدرتی ، از هر مانعی ، از هر جاذبه و دافعه ای بزرگتر است. الله بر جهان و نفس ما تسلط دارد و در نهایت همه چیز به او ختم می شود. جمعیت مشخص بود اندوهناک و بغض آلود فریاد می زد لااله اله الله. مهم تعداد نبود. مهم صدایی بود که صادقانه از عمق قلب دوستداران مهندس بر می خاست.
جمعیت با صدای لا اله الا الله پیش می رفت. در حالی که عکس های مهندس را در دست داشتند.من در میانه جمعیت قرار گرفته بودم. عکس مهندس در دستم بود. لا اله الا الله را با لذت خاصی بر زبان می راندم. خدا از نگاه های خشمگینانه ای که با نفرت به ما می نگریستند بزرگتر بود. آقای اردهالی با بلندگو لا اله الا الله را می گفت و جمعیت تکرار می کرد. گاهی به عقب جمعیت و جلویش نگاه می انداختم دوستانم را می دیدم که با چشمانی اشک آلود حرکت می کردند. ماموران امنیتی ابتدا سعید مدنی را مدتی کوتاه از جمعیت خارج کردند اما بعد او را رها کردند. یکی از دوستان ما در شرف بازداشت بود اما جمعیت او را از دست نیروهای امنیتی رها کرد. در همین حال عده ای عصبانی شدند.
ناگهان صدا و همهمه ای برخاست. گفتند:« دکتر! دکتر !کسی اینجا دکتر نیست . »یکی از شرکت کنندگان از میان جمعیت خود را به جلو رساند. گفتند یک نفرحالش به هم خورده است. ما نمی دانستیم این یک نفر کیست؟ گفتیم شاید علت گرما باشد و تشنج. ناگهان دوستان را که در جلوی جمعیت بودند دیدم که گریه می کردند و بعضا با غرو لند. گریه ها نگران کننده بود. خبر دار شدم مهندس را از دستان جوانان ملی-مذهبی کشیده اند. جسد مهندس بر زمین افتاده . گفتند این جسد از سر هم بر زمین افتاده. به جسد مهندس هم رحم نکردند. گویی مهندس چه در حیات و چه در ممات باید تاوان بدهد: تاوان استقلال و آزادی.
دوستانم تعریف کردند به شکلی وحشیانه جسد را داخل آمبولانس کرده اند. قسمتی از بدن مهندس لای در گیر کرده بود و به زور آن را جا داده بودند. بچه ها عصبانی شده بودند اما همه خونسرد و با تجربه خود را کنترل کردند. از آن خانم که حالش خراب شده بود ما خبری نداشتیم. اصلا نمی دانستیم کیست. بعدا متوجه شدیم چه تراژدی بزرگی رخ داده است.
خدایا اینجا ایران است یا اسرائیل؟
جمعیت سوار بر اتوبوس ها به سمت مزار حرکت کرد. شهر بوی حکومت نظامی می داد. ردیف به ردیف سرباز اطراف خیابان ها را گرفته بودند. لباس شخصی ها گوشه گوشه به صورت حلقه های جداگانه قرار داشتند. گویی اسرا را به مکانی منتقل می کنند. تا مزار راهی نبود. رسیدیم. خواستیم نماز بخوانیم. ناگهان موتور سوارهای مسلح ما را محاصره کردند. یگان ویژه از یک طرف لباس شخصی ها از طرف دیگر و نیروی انتظامی هم همین طور. آنقدر فضا امنیتی شده بود که با خود گفتم خدایا اینجا ایران است یا اسرائیل؟ خدایا ما ایرانی هستیم یا فلسطینی؟ یاسر عرفات هم در سرزمینش با عزت دفن شد. این مهندس سحابی است . همه دشمنانش معترف به انصاف و اخلاقش هستند. سال ها زندان بود و خودشان می دانند یک مورد هم فساد ندارد. همه بر پاکی اش معترفند. موج این سئوال ها شدیدا از ذهنم می گذشت.
نماز را هم اجازه ندادند. قرار بود احمد منتظری نماز را اقامه کند اما اجازه ندادند. گفتند نماز خوانده شده . آقای منتظری گفتند:« با اجازه کی؟ قرار است من نماز را بخوانم.» این مسائل دیگر طبیعی شده بود. موقعی که اینگونه با تمام توان نظامی و امنیتی جمعیتی عزادار را که هیچ گونه شعار سیاسی هم سر نداده اند محاصره می کنند حساب کار را باید داشت. خلاصه بعد از چندین دقیقه ایستادن زیر آفتاب سوزان خرداد که مانند خود خرداد پر حرارت بود در را باز کردند و به سمت مزار رفتیم. خواستیم در آخرین لحظات همنشین جسد مهندس باشیم. اما دیدیم عده ای زودتر از ما آنجا اقامت کرده اند. آنها نیروهای انتظامی بودند. اما پر رنگ تر از آنها لباس شخصی هایی بودند که برای بر هم زدن مراسم استخدام شده بودند. ناگهان یکی از این افراد با صدایی تمسخر آلود فریاد می زد :«برای شادی روحش صلوات » و طرفین با صدای ناهنجار صلوات می فرستادند. جمعیت کاملا محاصره شده بود. هر گونه حرکت کوچکی با تذکر ماموران مواجه می شد. همه حرکات باید کنترل می شدند.
حمد و قل هو الله آهنگین و عصبانیت امنیتی ها
اما جمعیت نیز برای فرار از این محدودیت ها دست به ابتکاری زد. حمد و قل هوالله به صورت دسته جمعی با آهنگی خاص خوانده می شد. این آهنگ بارها تکرار می شد و مامورانی که باید در مراسم اختلال ایجاد می کردند در برابر این آهنگ تا مدتی مجبور به سکوت بودند.
چه زیبا بود خواندن دسته جمعی این دو سوره . در فضای رعب و ترس امیدبخش نیز بود. همان هنگام که واژه های عربی را در هماهنگی با جمع تکرار می کردم واژه های فارسی زیبایی بر ذهنم نقش می بست:« به نام خداوندی که هم بخشنده است و هم مهرورز.خدایی که پروردگار همه جهان هاست(جهان هایی که بی شمار وجود دارند اما ما از آنها بی خبریم). خدایی که هم مهر می دهد و هم رحم می کند. خدایی که صاحب روز داوری است. روزی که همه باید پاسخگوی آنچه باشند که کردند . خدایا در انبوه بت های مادی و دنیوی، در انبوه ظالمان و ستمگرانی که بر سرنوشت انسان ها تسلط یافته اند و می خواهند ما آنچه باشیم که تو نمی خواهی تنها تو را می پرستیم. خدایا در میان انبوه مشکلات و موانع و محدودیت ها و ستم ها دست یاری به سوی ظالم دراز نمی کنیم و تنها از تو کمک می گیریم. خدایا ما را به راهی هدایت کن که راست است ودر آن از کژِی و پلیدی خبری نیست. راه کسانی که بر آنها نعمت انسان بودن و ایستادگی در راه پاکدامنی و امانتداری ارزانی کرده ای و نه راه مغضوبین یعنی کسانی که آگاهانه از راهت تخطی جسته و انسانیت را با خوی شیطانی شان له کرده اند و نه راه گمراهان همان ناآگاهانی که بدون آگاهی و تدبیر در دام ظالمان گرفتار شده و به ابزاری برای اعمال اراده آنها تبدیل شده اند.»
این مفاهیم در ذهنم جریان داشت هر گاه الحمد و قل هوالله خوانده می شد و وجود آن همه نیروی امنیتی برایم انکار می شد. این دو سوره آن قدر تکرار شد که امنیتی ها مجبور به تذکر شدند. فضای امنیتی آنچنان شدید بود که هر لحظه باید منتظر حمله ناگهانی چندین مامور لباس شخصی می شدیم. یکی از دوستان را کشان کشان بردند و بعد از مدتی کوتاه آزاد کردند. بارها تذکر دادند و با لحنی عصبانی هشدار می دادند.
به هر حال خاک ها روی جسد ریخته می شد و باید آماده رفتن می شدیم. آن موقع کمتر کسی متوجه بود در این مراسم یک نفر غایب است: هاله
شایعه است باور نکنید!
آری هاله خانم غایب بودند. دختر در مراسم پدر شالی سبزرنگ بر دوش با عکسی از مهندس در دست پیشاپیش جمعیت حرکت کرده بود. وقتی که برای سوار شدن به اتوبوس بر می گشتیم یکی از دوستان گفت فلانی آن خانم که حالش خراب شده بود و تشنج گرفته هاله خانم بوده. با خودم گفتم تا حالا باید خوب شده باشد . یکی دیگر از دوستان نیز نزدیک شد و گفت فلانی این شایعه حقیقت دارد؟گفتم کدام شایعه:گفت:فوت هاله. همان لحظه خنده ای تلخ برصورتم نقش بست. گفتم مردم بیکار می شوند شایعه می سازند . با اتوبوس به سمت خانه آمدیم. زیاد راهی نبود. سرگرم گفت و گو با دوتن از دوستانم بودم. شایعه در دهان ها می پیچید و من بی اعتنا بودم. قدم به قدم به خانه مهندس نزدیک می شدم. صدای گریه و زاری بلند شده بود.
اینجا خانه مهندس است: محشری برپاست
ناگهان دلم فرو ریخت . باورم نمی شدم گفتم:« نکنه هاله خانم …» ، نزدیک تر شدم جمعیت جلوی در گریه می کرد اما عده‌ای می گفتند اینها شایعه است ما با دکترش صحبت کرده ایم. الان زیر سرم است به زودی خوب می شود ودر میان جمع حاضر می شود. این دلداری ها اندکی آرامم کرد. به محمد رضایی رسیدم گفت:« فلانی هاله رفت. واقعیت دارد.» خشک شدم و مبهوت و بی حرکت ایستادم. ذهنم کار نمی کرد. بغضم وسیع تر می شد و چند قدم ج لوتررفتم . بی اختیار از بچه ها می پرسیدم مطمئن هستید؟ برخی ها می گفتند شایعه است. حتی یادم می آید یکی با اطمینان می گفت من با دوستان صحبت کرده ام بالای سرش هستند سالم است. حالش به هم خورده. اما جلوترکه رفتم یکی گفت نه فوت کرده. کاملا در میان برزخ گرفتار شده بودم. ولی کم کم می دیدم همه دارند گریه می کنند. دیگر از آنهایی که دلداری هم می دادند خبری نبود. واقعا هاله از میان ما رفته بود. حرکاتش ، صدایش و نگاهش و آرامشش در شب گذشته جلوی چشمهایم رژه می رفت. اشک ها بی اختیار سرازیر می شدند. اما باز هم امیدوار به شایعه بودم. وارد حیاط شدم. آنجا هم برای خودش محشری بود. همه گریه می کردند. احسان هوشمند از پله ها بالا رفت ابتدا گفت خبر معلوم نیست درست باشد لطفا خونسردی تان را حفظ کنید. چند بار این کار را کرد اما شایعه بود که پشت شایعه می چرخید. دکتر یزدی هم با حال بیمارش آمده بود. مهندس صباغیان هم حال و روز خوشی نداشت و حتی برای لحظاتی حالش خراب شده بود. احسان هوشمند بار دیگر از پله ها بالا رفت و گفت:« انالله و انا الیه راجعون. متاسفانه خبر واقعی است .حقیقت دارد.» این را که گفت شیونی برخاست از میان جمعیت. همه گریستند. با صدای بلند .آن روز من گریه های کسانی را دیدم که شاید سال ها باید منتظر ماند تا جلوی چشمانت گریه کنند. همه گریه می کردند. کارگر افغان مهندس هم گوشه ای اشک می ریخت. همه می گفتند وای خدایا زری خانم همسر مهندس چه می کشد. صدای گریه ها تا مدت ها در حیاط می پیچید.
در میان هیاهو خبری نگران کننده به گوش رسید که حال مهندس صباغیان هم وخیم شده است. چند نفر از حاضران از ظلم رفته بر خاندان سحابی ها نزد احمد منتظری گلایه می کردند و با شور و عصبانیت خاصی می پرسیدند میان هاله و فاطمه زهرا چه فرقی است؟ میان اینها و قاتلان دختر پیامبر چه فرقی است؟ یکی فریاد لعنت الله علی القوم الظالمین سر می داد. یکی با گریه فریاد می زد خدایا ریشه ظلم را نابود کن. کمتر کسی بود که گریه نکند. هر کس هم این توان را داشت مشخص نبود در قلبش چه غوغایی است.
خلاصه ظهر روز یازدهم خرداد ۱۳۹۰ در حالی که آفتابی سوزان بر تهران حاکم بود خانه مهندس سحابی محشر به پا شده بود. مهندس سحابی غریبانه و مظلومانه دفن شد. اما شاید خدا خواست تا این تشییع جنازه به رغم هزینه سنگینش اسباب رسوایی ظلم هایی باشد که بر خاندان سحابی در طول سال های طولانی رفت.
در اواخر تشییع جنازه ما متوجه شدیم که از نیروهای امنیتی و لباس شخصی خبری نیست ظاهرا آنها هم می دانستند چه فاجعه ای را رقم زده اند و نیروهایشان را فراخوانده بودند. مدتی بعد احسان هوشمند از طرف خانواده سحابی ضمن تشکر از حضور مردم از آنها خواست منزل را ترک کنند و من نیز همراه دوستانم سوار بر ماشین شدیم و از لواسان به سوی تهران آمدیم. در این مسیر مدام گریه می کردیم. هنوز باورمان نمی شد. به راستی فاجعه بزرگ به تراژدی بزرگتری تبدیل شده بود. هاله همراه پدر رفت. به همین سادگی .
این رفتن ها برای ملی-مذهبی مرگ نیست
این رفتن ها در ادبیات ملی-مذهبی به معنای مرگ نیست. شهادت یعنی زنده بودن و گواهی بر یک ایمان، یک آرمان و عقیده ای که بر حفظ کرامت انسانی بنیان یافته است. برای ریشه دواندن این آرمان بر خاک ایران باید رنج کشید و سحابی ها بار سنگینی از این رنج بزرگ را بر دوش کشیدند. ما آن روزها باورمان نمی شد هاله رفته است. این داستان درست رنگ و بوی یک تراژدی بزرگ را داشت. تراژدی به قول شوپنهاور نمایش شوربختی بزرگ است و شهادت هاله سحابی در مراسم تشییع پدر نشان از شور بختی ما ایرانی ها داشت که از حق برگزای یک تشییع جنازه نیز محروم هستیم و مجبوریم با جان دادن ثابت کنیم ما از ابتدایی ترین حقوقمان محروم هستیم.
تراژدی پایان نیافت
خسته و کوفته بعد از ۲۴ ساعت بی خوابی و پس از تحمل شوکی بزرگ به خانه رسیدم در حالی که همچنان رفتن هاله را باور نکرده بودم. همان روزها به یاد آقا هدی افتادم. گفتم خدایا این خبر به آقا هدی برسد چه واکنشی خواهد داشت؟ او عاشق مهندس بود و حساس نسبت به هر گونه تعدی به بانوان سرزمینش .
آن روزها همه تلاشمان این بود باور کنیم هاله رفته است، باور کنیم تراژدی بزرگ رخ داده است، تازه داشتیم یاد می گرفتیم که فاجعه ای دیگر رخ داد. درست ده روز بعد…

۱۳۹۱ خرداد ۱۰, چهارشنبه

سیاه کل و میراث فدائی!

سیاه کل و میراث فدائی!
یورش یک گروه کوچک چریکی در  نوزده ی بهمن ماه سال 1349،  در اوج قدرقدرتی  محمدرضا پهلوی  به پاس گاه ژاندارمری روستای سیاه کل در حومه ی شهرستان لاهیجان به روی دادی تاریخی مبدل شد که هنوز هم همه ی طیف های گوناگون فدائی از آن به عنوان رستاخیز سیاه کل نام می برند  و در طی  سال های گذشته از جانب همه ی گروه ها و جریان های فدائی از راست تا چپ که خود را وارث آن می دانند جشن گرفته می شود، روی دادی که  بیش از چهار دهه است  بر سرنوشت مبارزاتی جنبش چپ ایران سنگینی می کند و اگر چه در مقیاس نظامی عملیات بزرگی نبود اما ورای اهمیت سیاسی آن؛ هم  باید اشاره نمود که هیچ کدام از دو جریان مهم  هوادار مبارزه ی مسلحانه در طی هفت سال پایانی رژیم شاهنشاهی  نتوانستند آن را تکرار کنند و یا عملیاتی در مقیاس آن انجام دهند.
خلع سلاح  پاس گاه سیاه کل  به هیچ وجه بر اساس برنامه ریزی و مقدمات از پیش فراهم شده برای آغاز عملیات چریکی و تداوم آن در کوه و  یا شهر نبود و  گروه تحت فرماندهی علی اکبر صفائی فراهانی هنوز در حال شناسائی مناطق جنگلی شمال، تهیه نقشه ی راه  و   ذخیره ی مواد غذائی و مهمات در انبارک ها بود تا در بهار آینده عملیات کوه را هم زمان با عملیات شهر آغاز کند و  خلع سلاح پاس گاه از آن جهت به یک ضرورت حیاتی مبدل می شود که بخش شهری گروه که می بایستی تدارکات بلند مدت مبارزه در کوه و روستا را سازمان دهد  بر حسب تصادف و  در پیوند با بازداشت یک دانش جوی شرکت کننده در تظاهرات دانش جوئی شناسائی و  شمار چندی از آنان یکی پس از دیگری  در تهران بازداشت  و زیر  شکنجه و بازجوئی قرار می گیرند.
 دامنه ی این بازداشت ها قدم به قدم به گیلان و گروه  کوه نزدیک و نزدیک تر شده  به حلقه مهمی از  روابط کوه و شهر  یعنی ایرج نیری می رسد که سپاهی دانش روستای سیاه کل است. با بازداشت نیری  توسط ماموران پاس گاه ژاندارمری سیاه کل و بیم لو  رفتن عملیات کوه،  رهائی وی  و خلع سلاح پاس گاه  به عنوان نخستین آماج سیاسی ـــ نظامی در دستور کار  گروه  قرار می گیرد  و اگر چه آماج اصلی یعنی رهائی رفیق بازداشت شده تحقق نمی پذیرد و او را روز پیش از یورش به پاس گاه به ساواک لاهیجان انتقال می دهند اما انتشار خبر خلع سلاح  پاس گاه ژاندارمری سیاه کل از جانب رسانه های خبری وابسته به رژیم آوازه گری مهمی است که  نشان از ولادت یک گروه سازمان یافته ی چریکی  دارد و آغاز درگیری های  مسلحانه  با هدف سیاسی و  مبارزه ی مسلحانه ی برای براندازی  رژیم وابسته به امپریالیسم حاکم در کشور!  
رفقای گروه جنگل هر چند که اندک شمار هستند اما با رشادتی بی نظیر در شرایط سخت جوی و زمستان  پربرف گیلان، بدون برخورداری از کمک پشت جبهه با تحرکی فزون از باور نیروهای اعزامی رژیم را آشفته و سر در گم می سازند تا آن جا که فرماندهان  ژاندارمی و شاید هم سران رژیم به نیروی هوائی متوسل می شوند و هواپیماهای نظامی به بهانه ی شکستن بهمنی که در جنگل های پردرخت شمال دلیل وجودی ندارد نقاط زیادی از جنگل های گیلان  را بی هدف بمباران می نمایند تا به گمان خود مخفی گاه های چریک ها را به آتش بکشند و سرانجام این که پس از دو هفته عملیات نظامی،  این نیروهای اعزامی رژیم نیستند که اندک شمار افراد گروه جنگل رابه اسارت در می آورند  بل که گرسنه گی،  سرما و نبود امکانات و ذخیره ی غذائی است که تیم های کوچک گروه را ناچار می سازد تا به روستاها پناه ببرند و این روستائیان ناآگاه  هستند که به جای یاری رساندن و پناه دادن به فدائیان خود،  با ماموران رژیم از در هم کاری در می آیند و آنان را که از نفس افتاده اند تحویل ماموران اعزامی و پاس گاه های ژاندارمری می دهند! شاید هم یکی از اشتباهات نخستین رفقای گروه جنگل همین است  که بیش از اندازه مخفی کاری می کنند  و در میان روستائیان و کوه نشینان کار تبلیغی انجام نمی دادند.   
اما اهمیت این عملیات کوچک که رژیم شاه را به وحشت انداخت بیش تر از آن جهت بود که  هم زمان مبارزه ی چریکی و جنگ پارتیزانی در هندوچین، در خاورمیانه عربی، در چندین کشور آفریقائی و آمریکای لاتین در گسترش و پیش روی  بود و اخبار این پیش روی در صدر گزارش های روزانه  رسانه های خبری جهان و ایران  قرار داشت تا جائی که می توان ادعا کرد گرایش به مبارزه ی مسلحانه به عنوان تاکتیک و به مثابه کارکرد ویژه ی  سیاسی هم،   بیش از آن که از نیازهای  جامعه ی بومی ما سرچشمه داشته باشد و یا در سنت مبارزاتی  کشور ما ریشه دوانده  باشد از فرایند مبارزه در کوبا، ال جزایر، ویتنام، فلسطین و ... الهام می گرفت و حال آن که شرایط سیاسی، اقتصادی و  نظام حکومتی  ما با این منابع الهام تشابه و  سنخیت  چندانی نداشت. ایران نه فلسطین تحت اشغال اسرائیل  بود، نه ال جزایر مستعمره و  تحت استیلای فرانسه و   نه  کوبای تحت فرمان باتیستا  که  یک نیروی کوچک چریکی بتواند خلقی را به دنبال خود کشیده، ارتش کوچک چند هزار نفری باتیستا  را تار و مار کرده رژیم را از پای درآورد!
اگر چه رژیم شاه با بسیج نیرو و در پرتو هم کاری روستائیان با ماموران ژاندارمری و نیز  با تن دادن به تلفاتی سنگین، ـــ البته سنگین، در مقام مقایسه با شمار اندک اندامان گروه کوه  که  نه تن بودند ـــ توانست گروه را از  تحرک بازداشته و به فعالیت آنان در جنگل پایان داده،  دو تن را در جریان درگیری کشته و دیگران را  بازداشت و هم راه بازداشتی های گروه شهر در دادگاه نظامی  شتاب زده  محاکمه و تیرباران  نماید  تا جائی که حتا بیماران و زخمی ها را هم پیش از مداوا به چوبه ی دار می بندد؛  اما ترور سرلشکر  ضیاء ال دین  فرسیو رئیس اداره  دادرسی ارتش در فروردین ماه سال پنجاه و اندکی پس از تیرباران رفقای جنگل که توسط بقایای آنان  انجام می گیرد  نام گروه را بر زبان ها جاری می سازد و  فرایند اتحاد بقایای گروه سیاه کل با گروه پویان ـــ احمدزاده را که از چند ماه پیش ادامه دارد  شتابی تازه  بخشیده و با تولد سازمان نوینی به نام «چریک های فدائی خلق ایران»  که دیرتر پیش وند یا عنوان سازمان هم به آن افزوده می شود دفتر دیگری از تاریخ مبارزاتی ضد استبدادی و ضد امپریالیستی روشن فکران انقلابی در قالب مبارزه  مسلحانه  بر محور ترور  مهره های پلیسی ـــ امنیتی  رژیم و مشاوران  آمریکائی  گشوده می شود! باید افزود که  انتشار عکس و اسامی نه تن از افراد چریک فدائی  در سطح کشور  که در پی ترور فرسیو انجام می گیرد هم  به نوبه ی خود آوازه گری مهم تری است برای  چریک ها  و حضور فعال آنان  در عرصه  مبارزه  سیاسی!
به موازات پیدایش چریک های فدائی خلق که خود را مارکسیست ـــ  لنینیست می دانند رهبران یک  گروه مبارز  دیگری  هم  که بینش اسلامی دارند  و  دیرتر «سازمان مجاهدین خلق» نام گذاری می شود با شتابی بی مانند  دست به کار شده  تا با تهیه اسلحه و سر و  سامان دادن به کار تدارکاتی و سازماندهی  نظامی،   با درخششی چشم گیر  در جریان جشن های دوهزار و پانصد ساله ی شاهنشاهی که در پیش بود ظاهر شده و اعلام موجودیت کنند. اما افراد این گروه هم، به سرنوشت  گروه جزنی ـــ ظریفی که بقایای آن با تجدید سازمان خود گروه سیاه کل را به وجود آوردند گرفتار شده،  پیش از دست زدن به  اقدام نظامی و در جریان تلاش برای دست یابی به سلاح های بیش تر،  در تور ساواک گرفتار آمده، مرکزیت، کادرها و بیش تر اندامان و هواداران آن با یورش های پیاپی ساواک در ماه های مرداد و شهریور پنجاه بازداشت و تنها  اندک شماری از بقایای آنان هستند که با تجدید سازمان خود وارد مبارزه ی چریکی  و دور رقابت با چریک های فدائی خلق می شوند!  
اشاره به سازمان مجاهدین خلق  از آن جا لازم می آید  که در هفت ساله پایانی رژیم شاه پا به پای چریک های فدائی خلق و  گاه  با دستی بالاتر از آنان دست به ترور مهره های پلیسی ـــ امنیتی رژیم  و  مشاوران  آمربکائی می زنند  و پس از بروز اختلافات درونی  و چندپاره گی و از سر گذراندن انشعاب های چپ و راست که در چهار ساله ی پایانی رزیم شاه روی می دهد، پس از روی داد انقلاب پنجاه و هفت بار دیگر خود را بر مبنای همان ایدئولوژی گذشته بازسازی و با پافشاری بر تداوم مشی چریکی  و ترور مهره های رژیم،  سرنوشت انقلاب و مبارزه ی سیاسی در کشور را یک  بار دیگر در مقیاسی بسیار بزرگ تر از زمان شاه  به بازی می گیرند و  تجربه ی تلخ و ناکامی این شیوه از مبارزه، یعنی   مبارزه ی جدا از توده ها را که هیچ  شباهتی به  مبارزه ی سیاسی ــ طبقاتی در  یک کشور با طبقات جاافتاده ندارد به بهای دست کم بیست هزار قربانی و ده ها هزار زندانی یک بار دیگر به ثبوت می رسانند و در نهایت شگفتی بدان هم  افتخار می ورزند و گوئی از گذشته و  تجربه های تاریخی نیاموختن هنر است!.
 سازمان مجاهدین خلق  پس از بازسازی خود در چند ماهه ی پس از انقلاب، در جریان اشغال سفارت آمریکا در تهران  به بهانه ی مبارزه با امپریالیسم، یک سازمان ویژه ی نظامی به نام «میلیشیا» ایجاد می کند،  سلاح هایی را که توسط هواداران از پادگان ها غارت شده  جمع آوری و اختفا می نماید، هزاران نوجوان دختر و پسر را آموزش سیاسی ـــ نظامی داده، در پوشش ازدواج های تشکیلاتی و  زوج های جوان و یا در ترکیبی  از خانواده ی سنتی ـــ والدین با فرزندان نوجوان ـــ  در خانه های تیمی سازمان می دهد  و  به پشتوانه ی این سازمان دهی  و  این کمیت درخور است که در جریان درگیری های سال شصت و شصت و یک،   جدای از بهره برداری از عوامل نفوذی خود در دست گاه های دولتی که ضربات سنگینی بر  پیکر رژیم وارد  می سازد  و  شمار چندی از چهره های سرشناس و مهم   رژیم را از پای در می آورد؛   می تواند در سطح شهرهای بزرگ  راه پیمائی  موضعی و  گاه مسلحانه به راه اندازد  و در روز  ده ها  فقره عملیات ترور داشته باشد. یعنی تحقق حد اعلای رویای رفقای فدائی و مجاهد در دوران شاه!
سازمان مجاهدین با بهره برداری از عوامل نفوذی خود می تواند در هفت تیرماه سال شصت  بیش از صد تن از گرداننده گان حزب جمهوری اسلامی و نماینده گان مجلس و از جمله بهشتی شخصیت مقتدر  و با نفوذ جمهوری اسلامی را با یک بمب انفجاری از پای در آورد و دو ماه دیرتر  رئیس جمهور و نخست وزیرش را در کاخ نخست وزیری به این سرنوشت گرفتار سازد  با این وجود ناکام از توده ای کردن مبارزه نمی تواند کاری از پیش ببرد و  توده های ناراضی  را برای مبارزه ی مسحانه یا مسالمت آمیز با رژیم به میدان آورد.
 لازم به یادآوری است در شرایطی که مجاهدین در ماه های شهریور و مهر سال شصت و یک تحت عنوان حمله به سرانگشتان رژیم  روزانه ده ها نفر  از  پینه دوز و کفاش  تا بقال سر کوچه و حزب الهی  با ریش و پشم  را به گلوله می بندند؛  کارگزاران رژیم  در سپاه پاس داران  با اجرای برنامه ی ضربتی مالک و مستاجر و موظف ساختن صاحب خانه ها برای ثبت مشخصات خود و مستاجر یا مستاجران شان  در کمیته های محل، سازمان مجاهدین را آن چنان  به دست و پا می اندازند که  خود  داوطلبانه بقایای خانه های تیمی را در تهران و شهرستان های بزرگ و کوچک برچیده سازد!  بیان این تجربه بدین دلیل لازم آمد تا نشان دهیم که تاکتیک نظامی مبتنی بر ترور مهره های یک  رژیم  و سبک اونگاردی این چنین و شیوه ی مبارزه ای  جدا از  شیوه ی مبارزه ی توده ها و مبارزه ی طبقاتی ره به جائی نمی برد و شهر،  خواه کوچک باشند، خواه بزرگ، جای گاهی برای  جنگ چریکی بلندمدت نیست. جنگ چریکی در شهر  تنها به صورت ضربتی و در یک برش کوتاه زمانی یعنی  در دوره ی اعتلای انقلابی  می تواند کارساز باشد اما به عنوان تاکتیکی برای به میدان کشیدن توده ها،  آن هم توده های شهری بردی ندارد! می توان در شهرها دست به تخریب زد و به شیوه ی کنونی ال قاعده بغداد و دمشق را به ویرانه ای مبدل ساخت اما نمی توان از  آن انقلاب رهائی بخش خلقی یا کارگری ساخت!
هم مجاهدین و هم چریک های فدائی پیش از عملیات جنگل، چند سالی  دست اندر کار جذب نیرو، بازآموزی نیروهای قدیمی   و آموزش نیروهای تازه جذب شده هستند  و هر دو جریان هم جدای از یک  دیگر  رفقائی را برای کسب آموزش های چریکی به اردوگاه های  فلسطینی اعزام می دارند و  رفقائی از هر دو گروه  در اردوگاه های فلسطینی در اردن و لبنان دوره های آموزشی را سپری ساخته  و  در پاین دوره ی آموزشی و  هنگام بازگشت چند قبضه سلاح به عنوان هدیه دریافت می دارند تا در ایران مورد بهره برداری قرار دهند.  سلاح های تحویلی به مجاهدین از آن جا که در تور ساواک هستند پس از انتقال به خانه های امن دست نخورده به تصرف ساواک در می آید. اما رفقای فدائی سلاح ها را نه با هواپیما که از طریق خاک عراق و از مرز خوزستان به هم راه می آورند و با خود به جنگل یا خانه های تیمی انتقال می دهند. یکی از نخستین مشکل های  آینده ی هر دو جریان هم همین است که این امکان  آموزشی و این منیع  تامین سلاح و مهمات را به زودی از دست می دهند  زیرا سازمان آزادی بخش فلسطین ابتدا در اردن و سپس در لبنان برای بستن پای گاه های نظامی و آموزشی اش  تحت فشار چندچانبه قرار گرفته، پای گاه های خود را در این دو کشور  از دست می دهد.  
شایان توجه است  که رفقای فدائی و مجاهد  تنها جریان هایی  نیستند  که به فکر برداشتن سلاح می افتند. گروه ها و جریان های دیگری هم هستند که هم زمان و موازی با آنان  و یا پیش از آنان در این راه قدم هائی بر می دارند اما بیش تر آن ها  با ناکامی های زودرس  رو به رو می شوند و  دوام چندانی نمی آورند. از نخستین این گروه ها از  گروه دکتر دامغانی باید نام برد.  وی  چون دام پزشک است  در پوشش پرورش دام و ایجاد تاسیسات دام پروری دست اندر کار  تدارکات مسلحانه می شود که با گروه اش در سال چهل و شش به دام  افتاده،  پس از سپری ساختن پنج سال در زندان با اظهار ندامت و مصاحبه ی رادیو ـــ تلویزیونی با رژیم کنار می آید. یکی دیگر از این جریان ها  سازمان رهائی بخش خلق های ایران به رهبری سیروس نهاوندی است. سیروس نهاوندی  که در پیوند با سازمان انقلابی به ایران بر می گردد،  پس از بازگشت به ایران و راه اندازی یک گروه از سازمان انقلابی جدا می شود. این گروه برای تامین مالیه ی تشکیلات و سازمان دادن موسسات پوششی یک یا دو فقره عملیات موفق بانک زنی انجام می دهند اما در جریان  تلاش برای ربودن سفیر آمریکا در تهران  لو می روند.
 سیروس نهاوندی  پس از بازداشت و سپری ساختن مدت زمانی در زندان با ساواک از در هم کاری درمی آید .و با برنامه ریزی دقیق و حساب شده و با توجیه فرار از زندان و زخمی شدن به هنگام فرار،  وارد مناسبات پلیسی پیچیده ای  شده،  تا آستانه انقلاب به شکار رفقای پیشین خود از کنفدراسیون دانش جوئی و سازمان انقلابی ادامه می دهد و سازمان انقلابی هم در خارج از کشور هم چنان برای وی آوازه گری می کند که با جسارت  از زندان گریخته و در داخل کشور  دست اندر کار اقدامات سترگ انقلابی است!  
 از دیگر گروه های هوادار مبارزه ی مسلحانه می توان  از گروه فلسطین نام برد که اگر چه بخشی از آنان سیاسی کار بودند اما بخشی دیگر در تدارک عملیات مسلحانه به دام افتادند  و مانند مجاهدین یک فقره عملیات هواپیماربائی هم داشتند.  یکی  دیگر از  جدی ترین گروه های هوادار مبارزه مسلحانه،   گروه آرمان خلق است که در جریان  مصادره ی  یکی از  شعبه های بانک صادرات شهرری چند نفری از آنان به دام می افتند و در جریان  درگیری با ژاندارم ها  هم یک تن از آنان جان می بازد.   گروه ستاره ی سرخ  هم  که ترکیبی محفلی دارد  از جریان های هوادار مبارزه مسلحانه است  که هم زمان با گروه جنگل شکل می گیرد و قصد پیوستن به رفقای جریک فدائی را دارند  اما پیش از پیوستن و اقدام  مسلحانه به دام  می افتند. گروه مصطفا شعاعیان به نام «جبهه ی دموکراتیکـ»  هم که بقایای آنان پس از ضربه پلیسی  و بازداشت شماری از آنان،  به چریک های فدائی می پیوندند هم  به نوبه ی خود  پی رو مشی مسلحانه هستند.   شمار چندی  از این گروه که خود را مارکسیست لنینیست می دانند  پس از پیوستن به چریک های فدائی در این سازمان ادغام  می شوند  اما مصطفا و چند نفری دیگر که  بر موضع پیشین خود پافشاری می کنند چندان دوام نمی آوردند و سازمان چریک های فدائی را ترک می کنند  و یا بیرون رانده می شوند.  
حزب توده پس از کودتای 28 مرداد در تدارک عملیات چریکی، به سراغ  آذربایجان،  کردستان، خراسان، گیلان و مازندران که پیشینه ی مبارزاتی و زمینه ی مبارزه مسلحانه و چریکی اتی دارند نمی رود اما  خسرو روزبه را برای بررسی زمینه ی جنگ پارتیزانی  به میان ایل قشقائی می فرستد که پیشاپیش منتفی است  و  نیز در تهران دست اندر  کار تهیه نارنجک و گردآوری سلاح و مهمات می شود،  بدون این که بتواند ابتکار عمل نظامی مشخصی داشته باشد  زیرا حزب توده با ترکیب سازمانی آن چنانی برای چنین کاری ساخته نشده بود و هر چند توسط سازمان افسران در فرودگاه قلعه مرغی تهران دست به خراب کاری زده،  به یک یا دو  هواپیمای نظامی  آسیب می رسانند و در بندر بوشهر یک  کشتی نیروی دریائی را به آتش می کشند اما این عملیات اگر در خدمت هدف های سیاسی ویژه ای نبود دست کم برای روحیه بخشیدن به بقایای حزبی بود که در مسیر سقوط آزاد با سر فرود می آمد.
 در پی کودتای عبدل کریم قاسم در عراق و اوج گیری مبارزه ی مسلحانه در کردستان عراق و تردد پیش مرگه های کرد عراقی به خاک ایران و پشتیبانی رژیم شاه از آنان، حزب دموکرات کردستان ایران هم  دست به بازسازی خود می زند و  در مناطق کردنشین بانه و سردشت  به جنگ چریکی و خلع سلاح پاس گاه های ژاندارمری روی می آورد که به سبب کارشکنی نیروی مسلح بارزانی که در درگیری با ارتش عراق از پشتیبانی  تدارکاتی و کمک مالی رژیم شاه برخوردارند با تلفات سنگین از کار باز می ماند. بارزانی ها که برای کسب خود مختاری در کردستان عراق با دولت مرکزی می جنگند  نمی خواهند به بهای  یاری رساندن به کردهای ایران دشمنی رژیم شاه را برای خود بخرند و پشت جبهه ی اصلی خود را از دست بدهند! چند سالی دیرتر گروه شریف زاده هم به چنین سرنوشتی مبتلا شد.
شریف زاده که از دانش کده ی فنی تهران درجه مهندسی دارد به توجه به درجه ی شناخته شده گی خود و هم آشنائی با  خواسته ها و  پیشینه ی مبارزاتی مردم کردستان  و آماده گی بخشی از آنان برای مبارزه با رژیم شاه،  گروهی را با بینش مبارزه ی مسلحانه سازمان می دهد. این گروه به  پی روی از مشی چینی  با هدف جنگ دهقانی درازمدت، با آوازه گری در میان روستائیان  به  بسیج  مسلحانه آنان  می پردازد  و  با تدارکاتی از پیش آماده، در پائیز سال چهل و شش در دو نقطه ی مرزی کردستان، در روستاهای سردشت در شمال  و  کوه های  اورامان در جنوب دست به کار عملیات نظامی و در پرتو آن آوازه گری سیاسی می شود  و اگر چه در بدو امر با  کام یابی هم راه است، چند پاس گاه مرزی را خلع سلاح می کنند  و  این جا و آن جا شماری از افراد مبارز  روستائی هم بدانان می پیوندند  اما  از آن جا که بارزانی ها  راه  ارتباطی و تدارکاتی  آنان  به کردستان عراق را مسدود می سازند و افرادی از آنان را هم بازداشت و تحویل ماموران رژیم  ایران می دهند در تنگنا می افتند. در بن بست دو نیروی دشمن  شمار چندی از آنان در درگیری جان می بازند از جمله رفیق شریف زاده  و شمار چندی هم به اسارت در می آیند. بیش ترین شمار بازداشت شده گان  به دستور سپهبد اویسی فرمانده پیشین گارد شاهنشاهی و فرمانده وقت ژاندارمری کل کشور در دادگاه صحرائی محاکمه و در پادگان نظامی جلدیان  تیرباران می شوند.      
  پیشینه ی گروه های هوادار مشی مسلحانه اشکار می سازد که چرا این مشی به نام فدائی و مجاهد ثبت است. ثبت این واقعه ی تاریخی  در این حقیقت نهفته است  که دیگر جریان های مشابه همه گی ناکام می ماند و به جائی نمی رسند اما سازمان چریک های فدائی و مجاهدین خلق با وجود بازداشت بنیان گذاران و تلفات سنگین اولیه  و خون ریزی های مداوم  از پای نمی نشینند و  در کاربرد سلاح  و ادامه ی مشی مسلحانه پای داری به خرج  می دهند.
در پیوند با برپائی یک جنبش چریکی در ایران  و تداوم جنگ مسلحانه ی آزادی بخش دو دیدگاه در میان هواداران این خط مشی برجسته گی دارد  دیدگاهی که به پی روی از مشی چینی،  ساخت کشور ایران را  نیمه مستعمره ـــ  نیمه فئودال ارزیابی می کند،  تضاد عمده را تضاد خلق با امپریالیسم  و پای گاه فئودالی اش می داند و  تضاد اساسی  را تضاد دهقان ـــ فئودال،  و  حل این تضاد  را در گروه حل تضاد بنیادی مالکیت بر زمین و آزادی دهقانان از قید اسارت فئودالی!  این مشی بر  آن است که  با تکیه بر نیروی اصلی انقلاب که دهقانان باشند جنگ دهقانی دراز مدت  به رهبری حزب کمونیست  و  جنگ در روستا به عنوان  هدف کاربردی(استراتژیکی) در انقلاب محوریت دارد  اگر چه هواداران این خط مشی   دو  تجربه ی ناکام   گروه شریف زاده در کردستان و شورش قشقائی ها در فارس را پشت سر گذاشتند اما هم چنان بر درستی آن پافشاری می کردند.   اما  دو دیگر،  دیدگاهی که در پرتو اصلاحات نیم بند ارضی در دهه ی چهل،  مساله فئودالیسم را با برچیده شدن  بساط خان خانی و گسترش اقتدار دولتی به روستاها  پایان یافته تلقی می کند و ساخت طبقاتی جامعه ی ایران را در دهه ی پنجاه از نوع  سرمایه داری اما با خصلت وابسته (کمپرادور) ارزیابی می نماید. این دیدگاه  با برجسته ساختن  تضاد کار و  سرمایه،  در برابر تضاد دهقان ـــ فئودال، یا ارباب و رعیت  محور مبارزاتی را جنگ چریک شهری یا به بیان روشن تر  تبلیغ مسلح در شهرها  می داند و نه جنگ دهقانی دراز مدت در کوه  و  روستا!  
طیف گسترده ای از  دانش آموخته گان و دانش جویان وابسته به کنفدراسیون دانش جوئی برون مرزی بر محور سازمان انقلابی  و توفان، دو جریانی که در پی بروز اختلاف ایدئولوژیکی چین و شوروی در دهه ی شصت میلادی از حزب توده جدا می شوند به پی روی از مشی چینی ها  دیدگاه نخست را نماینده گی می کنند و دو جریان جدی درون کشور یعنی چریک های فدائی  و سازمان مجاهدین خلق دیدگاه  دوم را!  در این میان سازمان مجاهدین خلق اگر چه فاقد اثری در باره ی ساخت اجتماعی و تضادهای درونی جامعه است اما از آن جا که به نیروهای مذهبی شهرنشین تکیه  دارد  و انجمن های اسلامی دانش گاه ها و  جلسات (نشست های)  تفسیر قرآن در  مساجد  و حسینیه ها را حوزه ی یارگیری  خود می داند از همان بدو امر نیرو  و فعالیت خود  را در شهرهای بزرگ و به ویژه در تهران  متمرکز می سازد  اما به وارونه  سازمان مجاهدین، در میان جریان فدائی بحث و گفت گو بر سر اهمیت روستا و روستائیان و چشم انداز جنگ دراز مدت تا چندی ادامه دارد.
در پیوند با بهره برداری از روستا و کوه، پس از شکست سیاه کل،  یک تیم  چهارنفره از رفقای فدائی به سرپرستی دکتر چنگیز قبادی به قصد شناسائی جنگل های مازندران در تابستان پنجاه راهی چالوس می شود که  بازداشت دو تن و فرار دو تن دیگر را با خود دارد  و  بار دیگر در سال  پنجاه و سه  شناسائی روستاهای لرستان به سرپرستی دکتر هوشنگ اعظمی در دستور کار قرار می گیرد که با جان باختن دکتر اعظمی و بازداشت شماری از تیم روستا به جائی نمی رسد. به این ترتیب در ده ساله ی پایانی رژیم شاه که تکیه بر سلاح و کاربرد سلاح برای بیداری توده ها و به میدان کشانیدن توده ها برای  سرنگونی نظام حاکم بر ایران در مرکز ثقل مباحثات ایدئولوژیکی جریان های مسلحانه  قرار دارد  یک بحث مهم  جنگ چریک شهری است و  بحث دیگر جنگ بلندمدت دهقانی در روستا و به پی روی از مشی سه جهانی مائو تسه دون،  محاصره ی شهرها توسط روستاها!  در این دوره  چریک های فدائی خلق اگر چه جنگ بلند مدت دهقانی را رد می کنند  اما باور دارند  که مبارزه آزادی بخش مردم ایران تنها از کانال مبارزه ی مسلحانه تخقق خواهد پذیرفت و هم چون مبارزه ی آزادی بخش مردم  چین بلند مدت خواهدد بود!  به بیان دیگر  استراتژی  و یا هدف کاربردی چریک های  فدائی جنگ چریک شهری دراز مدت است و نه قیام یک باره و  زودگذر توده های شهرنشین یا اعتصابت فلج کننده ی کارگران و زحمت کشان!
تلاش برای گسترش جنگ چریک شهری و جنگ چریکی بلندمدت در شهرها هم  مانند  گسترش جنگ در کوه و روستا و تداوم جنگ بلندمدت در روستا ناکام می ماند و  هرگز جامه ی عمل نمی پوشد زیرا نه آرایش طبقاتی ایران در این برش تاریخی مناسب این شیوه ی مبارزه است  و نه فرهنگ حاکم بر جامعه ایرانی به  این مشی  از  مبارزه امکان تداوم و پیش روی می دهد.  در نتیجه،  نه رژیم شاه با اقدامات جنگ چریک شهری و ترور شماری از مهره های پلیسی و امنیتی اش از پای در می آید  و یا حتا آسیب چندانی می بیند  و نه اقدامات شبه مسلحانه و انفجاراتی که هر از  گاهی انجام می گیرد و بیش تر به طرقه بازی شباهت دارد می تواند زمینه ساز بیداری توده ها و برپائی یک  حزب انقلابی توده ای برای سامان دادن و به سرانجام رساندن  انقلاب باشد!
 بی گمان شیوه ی مبارزه ی چریکی  و  ترور شماری از مشاوران عالی رتبه ی نظامی آمریکا در سرنوشت رژیم  شاه موثر بود اما نه مستقیم و بی واسطه که غیر مستقیم و با واسطه!  و در  پبوند با واکنش  رژیم شاه  و آمریکا در تغییر موضع نسبت به  نیروهای مذهبی و  میدان دادن به جریان های مذهبی  ضد کمونیست و هم تعدیل سیاست سرکوب! پس از غلبه بر سازمان های چریکی!.
با وجود مطرح شدن مبارزه ی مسلحانه به عنوان حربه ای تاکتیکی و  تاکتیک مسلحانه در خدمت استراتژی بلندمدت سرنگونی،  در میان همه ی تلاش گران سیاسی از هر گروه و دسته ای نقش حزب و حزبیت برای رهبری انقلاب و براندازی رژیم، خواه به شیوه ی مسلحانه و خواه به شیوه ی غیرمسلحانه  محوریت دارد.  حزب توده به عنوان قدیمی ترین حزب کارگری ایران که در پی ضربات پلیسی پس از کودتای 28 مرداد راه زوال می پیماید  و  بیش از دو دهه تنها  از جانب یک گروه تبعیدی برون مرزی نماینده گی می شود نخستین جریانی است  که از موضع حزبی و از موضع یک حزب مارکسیست ـــ لنینیستی،  مشی چریکی و تبلیغ مسلح  را، مشی جدا از توده ها و مشی انحرافی ارزیابی نموده،  خود را هم چنان حزب پرولتری طراز نوین و نماینده ی کارگران و زحمت کشان ایران دانسته همه گان و  از جمله هواداران چریک ها از هر دو جریان  فدائی و مجاهد را به پی روی از مشی خود فرا می خواند. دو جریان مائواندیشه هم اگر چه به جنگ دهقانی آزادی بخش باور دارند اما یکی از آن ها، یعنی سازمان انقلابی  تشکیل حزب پرولتری را بر آغاز عملیات نظامی مقدم می داند  و دیگری یعنی سازمان توفان، احیای حزب پرولتری ایران را، زیرا به وارونه سازمان انقلابی که حزب توده را از بدو بنیان گذاری  حزبی خرده بورژوائی  و دنباله رو. اتحاد شوروی ارزیابی می نماید  توفان باور دارد که  حزب توده در  دهه ی  پیش از کودتای سال سی و دو  حزب پرولتری بوده است.
چریک های فدائی خلق هم که از بدو شکل گیری با هعه ی. جریان های مدعی تشکیل حزب  مرزبندی دارند  و  اندیشه ی تقدم مبارزه ی حزبی به مبارزه ی مسلحانه را اندیشه ای اپورتونیستی و گوشه ی عافیت گزینی قلم داد می کنند و سازمان مجاهدین خلق را هم که مانند آن ها پی رو مشی مسلحانه است سازمانی خرده بورژوائی می دانند  به نوبه ی خود سازمان مسلح را حزب می دانند .که در بدو امر از جانب روشن فکران انقلابی مسلح نماینده گی می شود و با توده ای شدن مبارزه ی مسلحانه، سازمان مسلح به حزب سراسری رهبری کننده ی انقلاب مبدل خواهد شد.
بی گمان رهبران اولیه سازمان مجاهدین خلق هم چنین برداشتی دارند  و تشکل خود را سازمان پیش رو  و هدایت گر مبارزه در جامعه تلقی نموده و ایدئولوژی التقاتی خود را که ترکیبی از برداشت های اسلام سنتی و ایده های  شبه مارکسیستی است  خط راه نمای مبارزه می دانند و شاید هم از این تلقی باشد که  پس از آگاهی برناکارآمدی این ایدئولوژی التقاطی و بی تفاوتی کارگران و زحمت کشان نسبت به سرنوشت  آنان است که بخشی از رهبری وقت به نحوی مکانیکی و کودتاگرایانه در پی حذف ایدئولوژی مذهب و جای گزینی آن با ایدئولوژی به باور خود ناب مارکسیستی بر می آید.  آیه قرآنی «فضل الله ال مجاهدین علی ال قاعدین » را از آرم سازمان حذف و خود را مجاهدین مارکسیست می نامند  اما چون این تغییر ایدئولوژی و این شیوه ی تغییر ایدئولوزی هم  کارساز نمی افتد،  سرانجام گره اصلی که مشی چریکی و مشی مبارزاتی جدا از توده ها باشد نمایان تر شده بخش انشعابی  با کنار نهادن مشی چریکی،  یک بار دیگر تغیر موضع می دهد و به کار سیاسی و کار در میان کارگران روی می آورد.  مجاهدین مارکسیست  پس از این تغیر موضع دوباره،  زیر فشار  بخش اصلی مجاهدین ناچار می شوند که  از عنوان مجاهدین هم صرف نظر کنند اگر چه  پس از  رها ساختن آخرین یادگار دوران چریکی  و گزیدن عنوان«سازمان پیکار در راه رهائی طبقه کارگر» جمهوری اسلامی از راه می رسد و  به سبب سرکوب نظام نوپای جمهوری اسلامی با شکستی فاحش تر از دوران چریکی از صحنه ی مبارزه ی سیاسی حذف می شوند  اما در همان اندک زمان دوران نیمه دموکراتیک و بهار زودگذر انقلاب می توانند در میان جوانان، کارگران و زحمت کشان  از رشد قابل توجهی برخوردار باشند!
چریک های فدائی خلق در عین حال نخستین جریانی هستند که مشی  چریکی و مشی  مبارزه به شیوه ی جنگ چریک شهری یا تبلیغ مسلحانه را تئوریزه می کنند.  استدلال اولیه ی آنان که در  انتقاد به جزوه ی کوچک تئوری بقاء نوشته ی خسرو روزبه تحت عنوان رد تئوری بقاء توسط امیرپرویز پویان قلمی می گردد  کاربرد سلاح را فراتر از دفاع به عنوان تعرض تئوریزه می نماید.  جوهر استدلال پویان  بر محور شکستن دو مطلق دور می زند؛  به این اعتبار که قدرت حکومتی مطلق است و ترس توده ها هم مطلق!
 روشن فکر انقلابی با وارد آوردن ضربات نظامی بر پیکر حاکمیت  دست به تبلیغ مسلحانه می زند هم آسیب پذیری حکومت را نشان می دهد که چندان هم قدرقدرت نیست و  توان جلوگیری از ضربات وارده را ندارد و هم به توده ها نشان می دهد که توان ضربه زدن به حاکمیت را دارند و با این تاکتیک  ترس توده ها را به تدریج از میان بر می دارند و یا زایل می سازد و توده ها آن گاه که شاهد باشند که رژیم  آسیب پذیر است و می توان بر پیکر آن ضرباتی وارد ساخت،  خود قدم  به میدان می گذارند.  اما رفقای فدائی به زودی دریافتند که این استدلال آنان  چندان پایه اصولی محکمی  ندارد. نخست این که ترس توده ها آن چنان که آنان می پندارند  مطلق نیست و در  بطن جامعه اعتراضات کارگری و دهقانی کم و بیش جریان دارد و این جا و آن جا به وقوع می پیوندد  مزد بگیران و کارکنان بخش دولتی و خصوصی از حقوق قانونی خود دفاع می کنند. دانش جویان و به ویژه دانش جویان دانش گاه های بزرگ  چندان آرام  و ساکت نیستند و قدر قدرتی رژیم مانع از حرکات  صنفی یا  سیاسی آنان نمی شود.به همین سبب نوشته ی دیگری انتشار دادند تحت عنوان «مبارزه مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» به قلم مسعود احمدزاده!
مسعود احمدزاده اگر چه با ارزیابی درستی از زیر ساخت اقتصادی ـــ اجتماعی کشور  و دگرگونی هایی که در پرتو اصلاحات ارضی انجام گرفته تحول جامعه ایران از نظام فئودالی به نظام سرمایه داری و نقش سرمایه داری وابسته را محرز می داند و این که تضاد جامعه، تضاد کار و  سرمایه است و هژمونی از آن بورژوا بوروکراتیک وابسته!  و  نه  از نوع تضاد ارباب ـــ رعیتی!   و هژمونی از آن بزرگ سرمایه داران وابسته و لایه ی بالائی بوروکراتیک کشوری و لشکری است و  نه  از  آن  زمین داران بزرگ و یا فئودال های وابسته!
بدون تردید جا انداختن این ارزیابی  از ساخت جامعه گامی بود اساسی، آن هم در دوره ای که  شمار زیادی از روشن فکران جهان هنوز  در تب و تاب انقلاب فرهنگی چین و اندیشه مائو می سوختند  و طیف گسترده ای از روشن فکران و کنش گران سیاسی ایران هم از این تب و تاب بر کنار نبودند. اما استدلال هائی که  رفیق احمدزاده در ضرورت کاربرد تاکتیکی سلاح ارائه می دهد با این ارزیابی وی از ساخت کشور و ساخت قدرت هم آهنگی چندانی ندارد و  نا هم خوان است .زیرا  اگر نظام یک کشور  سرمایه داری است و وجه بالنده ی تضاد در جامعه ی سرمایه داری، تضاد کار و سرمایه است و مبارزه ی اصولی  بین کارگران  و سرمایه داران و رژیم  حافظ نظام سرمایه داری وابسته در جریان است دیگر  چه ضرورتی دارد که  کارگر آگاه و پیش رو؛  کارگری که می تواند در محیط کار و زنده گی خود، در کوی کارگران،   در درون کارخانه  و یا کارگاه  سازمان دهنده مبارزات  کارگری و مروج ایده های سوسیالیستی باشد، صحنه  اصلی مبارزه را ترک و در یک خانه ی تیمی یا شخصی خود را منزوی  ساخته،  به هنگام درگیری و یا رو در  رو شدن اتفاقی با پلیس با آخرین فشنگ به خود شلیک کند  و اگر هم مسلح نیست سیانور زیر زبان اش را فرو برد و داوطلبانه به زنده گی و مبارزه ی سیاسی  خود پایان دهد.
 احمدزاده اگر چه خود را مارکسیست ـــ لنینیست می داند و در مارکسیست لنینیست بودن وی جای تردیدی وجود ندارد  و  وی هم چون شمار زیادی از دیگر رفقای فدائی  در  جریان بازجوئی و  در برابر دادگاه نظامی با بانک رسا از ایدئولوژی مارکسیسم  لنینیسم دفاع می کند اما  بیش از آن که از مارکس،  لنین،  روزالوکزامبورک و ...     الهام گرفته باشد تحت تاثیر جزوه ی  انقلاب در انقلاب رژی دوبره است که سنخیتی  با مارکسیسم و مبارزه ی طبقاتی و کمونیستی  و کار در میان کارگران و جهت دادن به مبارزه ی طبقاتی  کارگران  و زحمت کشان  برای رسیدن به سوسیالیسم ندارد و  بی جهت هم نیست که استدلال همه مخالفان مشی چریکی از حزب توده تا خط  چهار بر محور همان استدلال های لنین دور می زند،  در اثر جاودانه اش به نام   «چه باید کرد» و در رد تئوری نارودنیک های روسیه  که لنین مشی آنان را چپ روانه، غیرپرولتری، شتاب زده، خرده بورژوائی  و ناکارآمد می داند. نارودنیک هائی که به وارونه ی چریک های فدائی و مجاهد زمان شاه یک جریان توده ای گسترده بودند شاید مشابه مجاهدین پس از انقلاب و می توانستند در روز چندین عملیات داشته باشند و شخصیت های مهمی از جمله تزار و وزیر کشور روسیه را هم ترور کنند.   
رفقای فدائی در پیوند با توده ای شدن مبارزه ی مسلحانه هم بیش از آن که به تجربه ی چین، ویتنام و یا ال جزایر توجه نمایند  و در تدارک جنگ جبهه ای  و ایجاد  مناطق آزاد در شرایط توازن قوا باشند، در رویای شیرین جنگ چریک شهری و گسترش دامنه ی جنگ چریک شهری، به آمریکای جنوبی نظر دارند،  به مونته ویدو،  پایتخت کشور کوچک اوروگوئه و چریک های توپاماروس که در یک دوره ی کوتاه در شهر حضور فعال نظامی دارند و بی جهت هم نیست که رفقای فدائی در اوج توانائی خود در سال پنجاه و سه  تجربه ی توپاماروس ها را ترجمه می کنند.  حال آن که چه گوارا و کاسترو در مبارزات کشورهای آمریکای لاتین  نه به جنگ چریک شهری و مدل توپاماروس ها  که به مدل کوبا و  جنگ دامنه دار در کوهستان های «آند» دل بسته بودند. جریانی که هنوز هم در کلمبیا و چند کشور دیگر آمریکای لاتین پا بر جا است.  
هر زمان که تئوری با عمل در تضاد می افتد بی گمان می بایستی در درستی تئوری تردید نمود، در پی  تجدید نظر آن برآمد  و متناسب با شرایط زمانی و مکانی و بازیافته های تازه به بازسازی و دگرگونی آن پرداخت که به گفته ی لنین زنده گی سبز است و تئوری آبی!  مقوله ی مشی چریکی هم از این حکم عام برکنار نیست.  ناکامی چریک های فدائی خلق و  مجاهدین در توده ای کردن نبرد مسلحانه  و  ناتوانی هر کدام از آنان  در جلب و جذب کارگران پیش رو، حتا ناتوانی  در جذب  اندک شماری از  کارگران،  روشن فکران و دانش آموخته گان دانش گاه های درون مرزی و برون مرزی،  آنان را وامی دارد  تا در  زمینه تئوری دست به کنکاش و بازسازی زده  و  به انتقادات روز افزون پاسخ دهند  انتقاداتی که روز به روز دامنه تر شده،  بر تردیدها می افزاید و اوج گیری این انتقادها خود سدی است در راه  پیوستن نیرو  یا ورود نیروهای تازه نفس برای  جبران تلفات وارده و جای گزینی کادرها  برای سازمانی که با خون ریزی مداوم دست به گریبان است!
اگر چه رفقای فدائی به اعتبار فزونی نسبی شمار  خود  در زندان ها و در ائتلاف با سازمان مجاهدین می توانند هواداران مشی مبارزه ی توده ای یا سیاسی کارها  را در زندان ها منزوی سازند و خود به تنهائی در میان دانش جویان زندانی عضوگیری کنند اما در درون جامعه از چنین امکانی برخوردار نیستند و توانائی  چنین مانوری را ندارند،  به ویژه آن که حزب توده با تکیه  به  رادیوی پیک ایران که در درون کشور و در میان روشن فکران شنونده گان زیادی  دارد  کارزار گسترده ای را علیه این مشی به راه  می اندازد  و چریک ها  را  به پاسخ گوئی وامی دارد. مخالفت حزب توده با مشی چریکی معنائی فراتر هم  دارد،  به اعتبار دیگر مخالفت حزب توده با این شیوه ی مبارزه، مخالفت اتحاد شوروی و کشورهای اردوگاهی هم  تلقی می شود  و  در نتیجه روی پشتیبانی احتمالی آنان از چنین حرکتی  و دریافت کمک مالی ونظامی از آنان نمی توان حساب کرد! آن هم در دوره ای که حزب توده از پشتیبانی همه جانبه ی اتحاد شوروی و اردوگاهی برخوردار بود و طیف مائواندیشه از پشتیبانی چین!  
هر چند پاسخ  چریک های فدائی در بدو امر  با  دشنام های سیاسی رایج و تکرار واژه هائی چون حزب خائن، اپورتونیست های بی عمل، فراریان از مبارزه   و غیرو هم راه است اما حزب توده با استناد به چه باید کرد لنین در رد تئوری نارودنیک ها و بی تاثیر بودن ترور شخصیت ها در نظام سیاسی یک کشور،  مشی چریکی و چریک ها از هر دو جریان  فدائی و مجاهد را در برابر پرسش های جدی قرار می دهد؟  پرسش هائی جدی و  اساسی  که بیش از آن که از جانب حزب توده و یا هر کس و هر جریان دیگری مطرح باشد در درون و  برای خود رفقا هم باید مطرح می شد!  آیا مشی چریکی در چارچوب بینش مارکسیست لنینیستی نیست؟ پس چرا این شیوه ی مبارزه  توده ها را به میدان نمی آورد؟  چرا کارگران و زحمت کشان بی تفاوت اند و چرا مبارزه ی مسلحانه توده ای نمی شود؟ چرا جلوی ضربه های پلیسی را نمی توان گرفت؟ و  پرسش های دیگر!  نوشته ی بیژن جزنی تحت عنوان  «چه گونه مبارزه مسلحانه توده ای می شود» بی گمان پاسخی است به یکی از این پرسش ها!
بنا بر ارزیابی رفیق احمدزاده، شرایط عینی انقلاب در ایران آماده است و تنها شرایط ذهنی فراهم نیست که توده ها وارد میدان شوند و دست به انقلاب بزنند. روشن فکر انقلابی البته به خوان چریک با تداوم عملیات مسلحانه شرایط ذهنی را برای مشارکت توده ها در نبرد رهائی بخش طبقاتی فراهم  می سازد و با تامین شرایط ذهنی در پرتو کاربرد سلاح انقلاب روی خواهد داد و به بیان دیگر آعاز مبارزه ی مسلحانه، آغاز انقلاب است.  اما عملیات چریکی و مشی مسلحانه نه شرایط ذهنی را برای انقلاب آماده می سازد و نه هیج کدام از دو مطلق ادعائی را از سر راه بر می دارد.  ارزیابی رفقای فدائی این است که شرایط پلیسی ـــ اختناقی حاکم بر  جامعه  را  تنها با آتش سلاح باید در هم شکست. اما با آغاز عملیات چریکی  فضای جامعه به مراتب پلیسی تر شده، دامنه ی سرکوب ها شدت و  گسترش باز هم بیش تری می یابد  و از آن پس شدت اختناق در فضای پلیسی دامنه و مرزی نمی شناسد. در همان اردی بهشت سال پنجاه، رژیم  شاه با بستن اتهام خراب کاری  به  معلمان اعتصابی تهران و اتهام هم دستی آنان  با خراب کاران، عنوانی که خود به رفقای چریک بسته است  مانع از گسترش اعتصاب صنفی معلمان می شود   و تظاهرات مسالمت آمیز کارگران جهان چیت کرج را هم  در کاروان سرا سنگی با گلوله ی ژاندارم ها به خون می کشد!
  در همه ی واحدهای تولیدی و خدماتی بزرگ و کوچک دایره حفاظت تشکیل می شود و فعالان کارگری به هنگام ورود به کارخانه و بازگشت از کار توسط نگهبانان حفاظتی بازدید بدنی می شوند. سیستم بازدید بدنی در تمام ادارات و موسسات دولتی دایر می گردد و گشت های ساواک و کمیته مشترک در کوی و  برزن هر فرد مشکوکی را بازدید بدنی می کنند و با احساس جزئی تردید نسبت به فرد مشکوک به بازرسی از منزل و اقامت گاه وی پرداخته با یافتن چهار جلد کتاب تاریخی،  اجتماعی یا دفترهای شعر  مجاز با  خود می ربایند و به بازجوئی می کشانند.  دانش گاه ها و مدارس عالی هم به نوبه ی خود شاهد  استقرار گارد ویژه ی انتظامی می شوند  تا از بروز تظاهرات دانش جوئی  جلوگیری کنند!
واکنش رژیم  در برابر  ترورها و برخوردهای مسلحانه  یا انفجارها به مراتب شدیدتر است.  تشدید فضای پلیسی و حضور بیش از پیش  نیروهای پلیسی ـــ انتظامی در خیابان ها،  تکاپوی مداوم  در برابر  هر اقدام چریکی و به ویژه در برابر  مصادره ی موجودی بانک ها به عنوان  مهم ترین  منبع مالی چریک های فدائی از نخستین اقدامات  رژیم است !  در اجرای این سیاست،  شمار نگهبانان بانک های مهم افزایش می یابد،  سیستم زنگ خطر در تمام بانک ها و موسسات مالی تعبیه می شود، میزان موجودی بانک هایی که تحت حفاظت کامل  امنیتی نیستند  کاهش شدید می یابد و روسای بانک ها متعهد می شوند  از تحویل کلید گاوصندوق و موجودی پول به چریک ها و دیگر بانک ربایان  خودداری  ورزند اگر چه این خودداری به بهای جان شان تمام شود. کمی دیرتر برای پرهیز از تلفات کارکنان و روسای بانک ها شمار گاوصندوق ها افزایش می یابد و کلید گاوصندوقی به بانک ربایان عرضه می شود که اندکی پول در آن است. این تاکتیک  رژیم آن اندازه موثر می افتد  که رفقا فدائی به زودی منبع اصلی تامین مالی خود را ازدست می دهند  و به کف آوردن اندکی پول از طریق مصادره با تلفات سنگین از هر دو جانب هم راه  است.
کاهش بنیه  مالی چریک های فدائی  به نوبه ی خود سد  بزرگی است بر سر بقا؛ تا چه رسد به بقای رزمنده و چشم انداز  فعالیت گسترده  و  پیش روی!  افزایش نیروی چریکی و گسترش دامنه ی فعالیت در حوزه ی جغرافیائی کشور و به ویژه ورای تهران،  در دیگر  شهرهای بزرگی که بنا بر ارزیابی رفقا امکان اختفا و زنده گی مخفیانه و تحت پوشش وجود دارد و هم موجب کاهش فشار رژیم بر رفقای ساکن تهران می شود در گروه تامین مالی است!  اجاره ی  مسکن  و  تامین سرپناه امنیتی و خانه ی ذخیره برای روز مبادا  که اهمیت حیاتی دارد به دلیل کم بود پول با دشواری  زیادتری رو به رو می شود  و سازمان دادن شمار هر چه بیش تر رفقا در یک خانه های تیمی و سکونت غیر ضروری چند نفره  در زیر یک سقف را تحمیل می کند که هم خطر شناسائی ها را بالا می برد، هم احتمال لو رفتن ها را و هم  میزان تلفات  به هنگام درگیری!
در شرایط  تشدید بحران مسکن در جامعه که با آغاز فعالیت چریکی هم زمان است افراد بدون مساله  با پرداخت  ودیعه های بالا  و اجاره بهای سنگین قادر به یافتن مسکن اجاره ای مناسب نیستند تا چه رسد به ادم مساله دار و  تکلیف چریک  و سازمان چریکی بی پول یا کم پول  روشن است.  سازمان مجاهدین خلق هم که در بدو امر از موضع  تاثیر نامطلوب مصادره  بانک ها بر هواداران مذهبی خود و به ویژه تجار بازار  مخالف سیاست مصادره است  و  از رفقای فدائی می خواهد که در قبال دریافت کمک مالی بلاعوض  سیاست مصادره را کنار بگذارند  با اعلام موضع انشعاب و از دست دادن  منابع مالی بازار  و  کمک مالی نیروهای مذهبی و یاری دهنده از تامین هزینه های جاری خود باز می ماند تا  چه رسد به ادامه ی کمک مالی به رفقای رقیب! و رفقای چریک برای تامین مالیه تشکیلات سخت به تنگنا می افتند و ناچارند به منابع خارجی پناه آورند!          
رفقای چریک شیفته ی عمل هستند  و بدون عمل دلیل وجودی خود را از دست می دهند زیرا از بدو شکل گیری و حتا پیش از شکل گیری سازمانی و دست اندر  کار مبارزه ی مسلحانه شدن، انتقاد شدید آنان از بی عملی حزب توده و روشن فکران بی عمل است، با این  تاکید که جز مبارزه ی مسلحانه،  شیوه ی مبارزه ی دیگری در شرایط اختناقی حاکم  میسر نیست و نمی تواند کارساز باشد و هر حرکت سیاسی غیرمسلحانه جز اپورتونیسم معنی دیگری ندارد؛  اینک با کنار گذاشتن سیاست مصادره  و  پرهیز داوطلبانه از ادامه ی  ترور  مهره های رژیم که دیرتر تحمیل می شود دچار بی عملی شدیدی می شوند. شناسائی بانک  برای مصادره، تامین نیرو و امکانات کافی برای انجام مصادره ی کام یاب و گاه تمرین برای انجام آن، در کنار شناسائی مهره های مهم پلیسی  و امنیتی رژیم که خود نیازمند کار مداوم،  تدارکات فنی  و پی گیری های  چند ماهه است برای رفقا فعالیت هدف مند چریکی  و مبارزاتی محسوب می شود!
  کنار گذاشتن سیاست مصادره و نیز کنار گذاشتن موقت سیاست ترور  یا به ادعای خود رفقا پرهیز از اعدام انقلابی مهره های رژیم که بر آنان تحمیل می شود،  به معنای کنار گذاشتن مشی مسلحانه نیست  و  آموزش نظامی و  دفاع مسلحانه در درگیری و در جریان حمله ی ماموران امنیتی یا انتظامی رژیم هم چنان در برنامه سازمان جاری است و از آن جا که امکانات مالی و سلاح به اندازه ی کافی در اختیار نیست هواداران تازه و یا رفقای آزاد شده از زندان  پس از جذب در خانه های تیمی بزرگ سازماندهی می کنند. البته بزرگ به اعتبار شمار چریک ها و نه به اعتبار وسعت خانه که  گاه چند نفر تنها در یک اتاق زنده گی می کنند! و شماری با چشمان بسته در دو اتاق مجاور! و هنگام نیاز به دست شوئی و یا جا به جا شدن  یک نفر مثل.نگهبانان زندان، رفقای چشم بسته  را به دست شوئی می برد و یا با خود  از خانه بیرون برده پس از طی مسافتی چشم های اش را می گشاید  و گاه رفقای تازه را در  خانه های تیمی ویژه ای سازمان می دهند  که از پشتوانه ی سلاح گرم و  راه فرار مطمئن برخوردار نیست و به هنگام درگیری رفقا بایستی با سلاح سرد از خود دفاع کنند. به بیان روشن تر خانه های تیمی هم  درجه ـــ بندی می شوند و شمار چندی از رفقای تازه جذب شده  اندکی پس از استقرار در چنین خانه هائی با تلفات سنگین زیر ضربات پلیسی قرار می گیرند  از جمله در قزوین و تبریز!
 رفقای فدائی در آوازه گری برای درستی مشی چریکی بر این نکته  انگشت می گذاشتند که حزب توده و دیگر محافل سیاسی بازی چه ای هستند در دست  ساواک،  زیرا  ساواک به راحتی و آسانی در محافل  آنان نفوذ نموده  با نفوذ خود در این محافل بی عمل و نشان دادن این که همه ی محافل سیاسی دست پخت خود ساواک هستند،  بی تفاوتی نسبت به جریان های سیاسی و یاس از مبارزه را در  میان کنش گران سیاسی  گسترش می دهد.  بنابراین تنها با عمل نظامی است که می توان  شمع مبارزه را روشن ساخت  و نشان داد که در پرتو کاربرد سلاح،  ساواک امکان نفوذ خود را از دست می دهد  اما تجربه نشان داد که چریک های مسلح هم از تعرض نفوذ  در امان نیستند و ساواک می تواند به آسانی در میان گروه های مسلح هم نفوذ کند و به آنان ضربات شدیدی پلیسی و نظامی وارد سازد. نمونه ی نفوذ ساواک تنها به بدو شکل گیری جریان های چریکی، به دام افتادن  گروه جزنی  از کانال ناصر آقایان و  عباس علی شهریاری مهره ی کارکشته ی  ساواک،  یا  مرکزیت و کادرهای اولیه مجاهدین خلق که  از کانال فردی  به نام  شاه مراد دلفانی  که خود برای تهیه سلاح  به سراغ اش رفته بودند بر نمی گردد. نفوذ پلیسی به سال های پسین بر می گردد؛  به سال های  پس از شکل گیری هر دو جریان چریکی و در سال های پنجاه و چهار،  پنجاه و شش که رفقای چریک کلی تجربه ی مبارزاتی  اندخته اند و زنده گی مخفیانه را از سر گذرانده اند. در این دوره است که  تورهای ساواک گسترده تر و پیچیده تر به کار می افتد و چریک ها ضربات پلیسی کاراتری دریافت می دارند.  
نخستین آماج  رفقای چریک فدائی بقای فعال  و ادامه ی مبارزه مسلحانه  است اما از آن جا که خود را مارکسیست ــــ لنینیست  و مشی خود را برداشت خلاقانه از مارکسیسم ـــ لنینیسم  می دانند  در دام مبارزه ی ایدئولوژیکی ناخواسته ای گرفتار می آیند و این در حالی است که خون ریزی های مداوم  نخستین سال مبارزه این جریان را به لحاظ ایدئولوژیکی هم از نفس می اندازد.  رفیق پویان و رفیق احمدزاده که با دانش و مطالعات خود می توانند در ارتقای ایدئولوژی ایفای نقش کنند یکی در درگیری جان می بازد و دیگری  به اسارت درآمده دیرتر تیرباران می شود و تلاش برای پای داری  در ادامه ی خط مشی مسلحانه مجالی برای جای گزینی این دو چهره  باقی نمی گذارد اما با پیوستن  مصطفا شعاعیان  که  گرایشی به تروتسکیسم و بین ال ملل چهارم دارد  و نقد تندی هم  بر تزهای لنین و بین ال ملل سوم   به ویژه در پیوند با جنبش گیلان و شخص میرزا کوچک خان دارد،  نوشته ی او  به نام شورش یا انقلاب با واکنش تند شماری از  رفقای هم  گروه  خود  در  جبهه ی دموکراتیک  مواجه می شود که با وی  به رفقای  فدائی پیوسته اند. هر چند که  وی  نسبت به نوشته های پویان و احمدزاده با دید مثبتی می نگرد و نقد  وی بر  آنان در جهت ارتقاء و تکامل تئوری مبارزه مسلحانه است  با این وجود  پیوستن وی به رفقای فدائی  بازار مبارزه ایدئولوژیکی را در درون سازمان گرم می کند.
جدای از گرایش مصطفا شعاعیان  به بینش تروتسکیستی  که زیر شعاع گسترده ی آوازه گری  شوروی و هواداران  اردوگاهی خریداری  ندارد  و  از  تروتسکیست ها  به عنوان سوسیالیست های  آمریکائی یاد می شود  و جدای از  خوش باوری بی مرز مصطفا به نیروهای مبارز مذهبی،  درک وی از مبارزه ی چریکی و تداوم آن که درک جبهه ای  و بهره گیری از همه   هواداران این مشی است،  می تواند در گشایش بن بست موجود چریکی در برشی از زمان تا حدودی  راه گشا باشد و اگر بتوان  همه ی جریان های مبارز و هواداران  مبارزه  مسلحانه  و در درجه ی نخست رفقای فدائی  و مجاهد  را  جدای از دیدگاه های ایدئولوژیکی شان   زیر یک سقف سیاسی ـــ نظامی گرد آورد برای جنبش چریکی و جنبش مبارزاتی  کام یابی  بزرگی خواهد بود  و  از آن جا که مصطفا خود  گروهی با چنین ترکیبی سازمان داده و  در گروه  تحت رهبری وی  دو  گرایش مذهبی و غیرمذهبی هم زیستی مسالمت امیز دارند و خود هم زمان  با هر دو جریان چریکی  ارتباط نزدیکی دارد و  پیش از  پیوستن به رفقای فدائی و  مدتی پس از آن، حلقه ی  ارتباطی  فدائی و مجاهد است می تواند در این پیوند تاثیرگذار باشد و نقش مثبتی ایفا کند.  استقبال رفقای فدائی از هم کاری با مجاهدین و نزدیکی به آنان  و  هم  پذیرش گروه شعاعیان  به نوبه ی خود می تواند نشانه ای از هم راهی  و  هم دلی با  این درک باشد زیرا رفقای فدائی خود از موضع تئوریک  بر این باور هستند  که همه ی جریان های پی رو  مبارزه ی مسلحانه در جریان عمل به هم خواهند پیوست و اتحاد نیروهای انقلابی، اتحاد مبارزان مسلح خواهد بود.  اما پای عمل که به میان می آید تئوری لنگ می زند!.
 تجربه ی پیروزمندی جبهه های رهائی بخش ملی در سده ی بیستم  و در مقیاس جهانی از چین تا ویتنام و از  ال جزایر تا یمن و فلسطین و از کوبا تا نیکاراگوئه و السالوادور  در تائید یک جبهه ی ملی و اتحاد طبقاتی از طبقات و لایه ی تحت ستم است و نه در تائید اتحاد فرقه ها و یا جریان های کوچک ایدئولوژیک بدون پیوند طبقاتی! به ویژه  دو تجربه ی پیاپی و موفقیت آمیز  ویتنامی ها، «جبهه ویت مینه» علیه اشغال گران فرانسوی، و « جبهه ویت کنگ» علیه اشغال گران آمریکائی،  حکایت از درایت و درک درست کمونیست هائی دارد که هژمونی خود راـــ اصطلاحی که نزد رفقای فدائی زیاد  رایج است و یا  زیاد رایج بود و به هر بهانه به کار می بردند ـــ  در جبهه ای اعمال می کردند که طیف گسترده ای از مبارزان با گرایش های ایدئولوژیکی و طبقاتی گوناگون را در بر می گرفت. برای نمونه  در اعتراض به ادامه ی حضور آمریکائی ها و ادامه اشغال بخش جنوبی ویتنام، جدای از اتحاد طبقاتی کارگران و دهقانان و لایه های میانی جامعه، این  کاهنان بزرگ بودائی بودند که خود را به آتش می کشیدند و یا در جبهه های ساندنیست ها در نیکاراگوئه این کاردینال های  کاتولیک بودند که از تمکین به پاپ خودداری  ورزیده  و به بهای از دست دادن مقام اسقفی به حضور فعال خود در جبهه ی ساندنیست ادامه می دادند. در جریان چند دهه مبارزه ی مردم چین و  ویتنام  غلیه اشغال گزان خارجی و دشمنان داخلی حتا بخشی از زمین داران هم که گرایش ملی یا  عِرق ملی دارند با جبهه ی آزادی بخش ملی هم راهی می کنند و در کنار دهقانان می جنگند. یا در کامبوج شاهزاده سیهانوک هم در کنار مردم قرار می گیرد!
اما درک فدائی از هژمونی که در بدو امر با مساله ی پیش آهنگی  در امر مبارزه  مسلحانه گره خورده است قدم به قدم ایدئولوژیک تر می شود تا آن جا که خلوص ایدئولوژیکی را بر گسترش سازمانی و جذب نیرو  و اتحاد با مجاهدین، چه مجاهدین مسلمان و چه مجاهدین  مارکسیست ترجیح می دهند و همین درک از هژمونی است که عرصه را بر امثال مصطفا هم تنگ می سازد و  استقبال خوش از پیوستن یک گروه و یا جریانی  با گرایش ایدئولوژیکی اندکی متفاوت و نه زیاد ناهم خوان دیری نمی پاید که  بدرقه ای بدفرجام  و نا خوش آیند به دنبال دارد  و  شاخ و شانه کشیدن برای هم دیگر! و جای شکرش باقی است که به درگیری مسلحانه نمی کشد و هم چون مجاهدین مسلمان و مارکسیست سرقرار هم دیگر را به گلوله نمی بندند و باید از رفیق حمید اشرف و رفیق مصطفا شعاعیان بسیار سپاس گزار بود که جدائی را مجاهدینی و یا گاپیلونی نکردند.  
در  جریان برخورد با شعاعیان، چه آن هنگام که عضوی از سازمان است  و چه آن هنگام  که از سازمان رانده  می شود، طرح پرسش هائی از جانب وی  و انتشار این پرسش ها در میان اندک شمار اعضای سازمانی، ضرورت تجدید حیات ایدئولوژی خود را برجسته تر  نمایان  می سازد  و با انتشار  بیرونی پرسش های مصطفا و پاسخ های حمید مومنی  بازار گرم مبارزه ایدئولوژیکی درونی  به بیرون از سازمان هم سرایت می کند.   
  بیژن جزنی  که در زندان به سر می برد و از  پیوستن گروه  شعاعیان به سازمان ناخرسند است و  یکی از کسانی است که هم واره از خلوص ایدئولوژیکی سازمان و به بیان دیگر از مارکسیست لنینیست اردوگاهی به عنوان مشی ایدئولوژی سازمان دفاع می کند با آگاهی از نیاز تشکیلات ورای اختلاف های درونی  در صدد بر می آید تا  خلا ء ایدئولوژیکی را به سهم خود پر نموده و  گره گاه های ایدئولوژیکی مبارزه ی مسلحانه را بگشاید.  تلاش برای پاسخ گوئی به انتقاداتی که از موضع جبهه ای مطرح می شود و یا از موضع  مبارزه طبقاتی و تاریخی و  نیز یافتن پاسخی برای تنگناهای مبارزاتی چریک  و مشی چریکی،  بیژن را به تجدیدنظر در تئوری جاری سازمان و نظریات احمدزاده وا می دارد. نوشته های بیژن در درون سازمان و نشریه علنی نوزده ی بهمن  در خارج از کشور  انتشار می یابد و به زودی به عنوان مشی رسمی سازمان پذیرفته شده  در برابر مشی احمدزاده قرار می گیرد.
 رسمیت یافتن نظریات بیژن در سازمان  و درز  تدریجی این خبر  با تاخیری شاید دو ساله به داخل  زندان های کشور، اعضا و هواداران  فدائی در درون زندان ها را  هم  مثل اعضا و هواداران فدائی در  خارج از کشور رو در روی هم دیگر قرار داده،  سازمان را دوپاره  و نخستین انشعاب غیر رسمی و اعلام نشده را به این سازمان نوپای چریکی  تحمیل می سازد. رو در روئی هواداران مشی احمدزاده  با هواداران مشی جزنی،  پس از جان باختن هر دو و در غیباب هر دو!
 نخستین اختلاف دیدگاهی  بیژن با احمدزاده بر سر اعتلای انقلابی و شرایط عینی انقلاب است و این که آغاز عملیات مسلحانه به معنای آغاز انقلاب نیست و هم این که در کنار تاکتیک مبارزه ی مسلحانه از تاکتیک مبارزه ی توده ای و کار در میان توده ها،  کارگران  و گروه های اجتماعی نباید پرهیز نمود. مخالفان مشی بیژن به جای نقد دیدگاه های وی، او را متهم به توده ای بودن می  کنند  و  بر تز «تاکتیک جبهه ی ضد استبدادی» او انگشت می گذارند  که با تاکتیک « اتحاد ضد استبدادی حزب توده»  نزدیکی و هم خوانی دارد حال آن که  بیژن  درارتباط با کاربرد سلاح و مبارزه ی مسلحانه به عنوان تاکتیک محوری سازمان با پویان و احمدزاده اختلاف آن چنانی که مخالفان ادعا می کنند ندارد..
با ترور جنایت کارانه بیژن و سایر رهبران سرشناس فدائی در زندان اوین و در پی آن کاربست  سیاست ملی کشی و نگه داشتن زندانیان سیاسی پس از پایان دوران محکومیت با قرار بازداشت موقت در زندان ها و قرنطینه ساختن زندانیان ملی کش،  ساواک چریک های فدائی را از دو  منبع بسیار حیاتی بی بهره می سازد. نخست این که  ایدئولوگ دست به نقد سازمان  را که در پرتو امنیت نسبی زندان می تواند  پاسخ گوی بخشی از دگرگونی های شتاب آلود جامعه سیاسی کشور  و بازتاب آن در درون سازمان باشد از دست می دهند  و دوم این که  منبع اصلی  تغذیه ی خود  را که جذب نیرو  از رفقای رها  شده از زندان باشد. البته  مورد دوم  سازمان مجاهدین مارکسیست را هم در بر می گیرد!
با وجود بی بهره ماندن چریک های فدائی از این دو منبع حیاتی،  رهبری وقت سازمان برای حفظ جان رفقای زندانی، با اقدامی شجاعانه  سیاست ترور را که در سال پنجاه و سه با ده فقره عملیات کارآمد  وجه بارز فعالیت و بالنده گی  این سازمان به شمار می رود یا به شمار می رفت  از اردیبهشت ماه سال پنجاه و چهار کنار می گذارد  حتا اعدام  سرهنگ زمانی  دژخیم  زندان قصر را که  یک بار  هم  برای پرهیز از کشته شدن فرزندان خردسال اش  با شکست مواجه شده بود . چون پیام ساواک با ترور هفت تن از رفقای فدائی و دو تن از کادرهای مجاهد روشن است؛  رفقای ما  را ترور  می کنید! ما هم  رفقای  شما را در زندان ها ترور خواهیم کرد!
افزایش بهای نفت در بازارهای جهانی و سرازیر شدن دلارهای نفتی به سوی ایران و  افزایش دو رقمی  نرخ تورم،  چشم انداز بحران اقتصادی حادی را نمایان می سازد که امکان دارد ناآرامی های اجتماعی و سیاسی مهمی را به دنبال داشته باشد. در کنار این چشم انداز  احتمالی از بحران اقتصادی به وزش بادهای سیاسی ملایمی باید اشاره نمود که از ورای مرزها می وزد.  نیازمند یادآوری است که  بازتاب  پیروزی درخشان خلق های هندوچین و به ویژه آزاد سازی شهر سایگون  از اشغال امپریالیسم امریکا در کنار دگرگونی های سیاسی  در اسپانیا، پرتقال و مستعمرات این دو کشور در آفریقا و آسیا  آن چنان فضای سیاسی کشور  شاهنشاهی را ملتهب می سازد که رژیم شاه پس از آزادی سایگون و خروج شرمگینانه  نظامیان  آمریکا از ویتنام و برچیدن آخرین پای گاه های این بزرگ ترین ابرقدرت جهانی  در هندوچین،  به ناچار طی صدور بیانیه ی مبسوطی اعلام می دارد که ما دومینو نیستیم تا به دنبال دیگر دومینوها سقوط کنیم، ایران جزیره  ثبات خاورمیانه است  و ارکان حکومت ما پا بر جا! 
هم زمان با چشم انداز دگرگونی های شتاب آلود کشور،  اوج گیری مبارزه ی ایدئولوژیکی در درون، ، چریک های فدائی را با چالش های تازه رو به رو می سازد تا ضمن تلاش برای بقای خود در صدد پاسخ گوئی به شیوه ی مبارزاتی تازه ای باشند که بر آنان تحمیل می شود و  هم خود را برای ادامه ی مبارزه و شیوه های پیش رفته تری آماده سازند. از این روی  دو تن از برجسته ترین کادرها یعنی حمید اشرف و حمید مومنی را موظف می سازند که تنها به کار ایدئولوژی بپردازند اما شرایط سخت پلیسی، تنگناهای سازمانی، تلاش برای بقا، سر و سامان دادن به درگیری های درونی، تامین نیازهای مالی و تدارکاتی، مشارکت در آموزش های تئوریک و پراکتیک نیروهای تازه وارد و ضربات پیاپی پلیسی در کنار بازداشت های اتفاقی مجالی برای کار تئوریک رهبران باقی نمی گذارد. حلقه ی پلیس روز به روز تنگ تر می شود.  حمید مومنی در یک درگیری جان می بازد و با جان باختن رفیق حمید اشرف به هم راه ده یا دوازده تن از کادرهای برجسته ی سازمان در هشت تیر پنجاه و پنج در  مهرآباد جنوبی هم کار ایدئولوژیکی بی سامان می ماند و هم رویای سازمان بزرگ مسلح بر باد می رود.
با جان باختن حمید اشرف که امید بزرگ سازمان فدائی است، از یک سو نومیدی در درون و بیرون سازمان غلبه می کند و از سوئی دیگر همه  مساله دارها به یک باره  سر از لاک خود بیرون آورده پرچم جداسری را برافراشته می سازند و جنگ میراث آغاز می شود، جنگی که پس از سی و پنج سال هنوز هم ادامه دارد.  چند نفری  که از موضع حزب توده به نفی مبارزه ی مسلحانه رسیده اند خود را از سازمان جداساخته،  گروه منشعب وابسته به حزب توده  را تشکیل می دهند. هواداران و اعضای  خارج از کشور هم بر سر  درستی مشی احمدزاده یا جزنی به شکل دیگری  دوپاره شده، بخشی رو در روی رفقای داخل قرار می گیرند  که در آستانه ی انقلاب انشعاب علنی حرمتی پور و اشرف دهقانی  به نام «چریک های فدائی خلق» را با خود دارد.  در درون زندان های کشور هم  رفقای فدائی و هواداران نه دوپاره که  سه پاره می شوند. گروهی پی رو مشی بیژن می شوند  که مشی رسمی سازمان است.  گروهی بر مشی احمدزاده پافشاری و پس از آزادی از زندان بخشی به چریک های فدائی می پیوندند و بخشی هم از همه ی جریان ها کناره می گیرند.  گروهی با کنار نهادن مشی چریک از هر دو روایت،  در مرزبندی با حزب توده و جریان های خط سه  و مائواندیشه خود را خط چهار می خوانند البته محافل خط چهاری در درون و بیرون از زندان به شکل کمونی وجود دارد نهایت این که در این برش زمانی آشکارتر می  شود و شماری از نخبه گان  کمونیست  از همه ی گروه ها و جریان های درون زندان از مجاهد و  فدائی تا ستاره سرخ و گروه فلسطین را  شامل می شود. .
 با کنار گذاشتن مشی ترور و سیاست مصادره  و در پاسخ  به  بی عملی تحمیلی  و کاهش تحرک گذشته،  اعزام رفقا به کارخانه  ها به قصد خودسازی و نه به قصد کار در میان کارگران در دستور کار قرار می گیرد و شمار چندی از رفقای قدیم و جدید راهی کار در کارخانه ها و یگان های تولیدی و خدماتی کوچک و بزرگ می شوند که از دید رژیم  پنهان نمانده، به نوبه   خود به ساواک  امکان می دهد  تا  با برپائی تورهای پلیسی به  گره گاه های ارتباطی راه یافته  خانه های تیمی  را شناسائی و  رفقا را یکی پس از دیگری به دام اندازد. توزیع جغرافیائی حوزه ی مبارزاتی و انتقال شماری از رفقا از تهران به شهرستان های دور و نزدیک هم سیاست تهاجمی ساواک را خنثا نمی سازد و  تداوم  ضربات پلیسی از پنجاه و پنج تا پنجاه و شش آن چنان شدید است  که سازمان سرشته تشکیلاتی  و کارکرد سازمانی خود را تا ماه های نزدیک به قیام و  آستانه ی انقلاب از دست می دهد زیرا ساواک با کنترل شبکه ی ارتباطی کشور و کشف سرنخ های ارتباطی داخل و خارج و تلفن های واسط می تواند هر گونه جا به جائی و روابط را تحت نظر داشته باشد.
  بدین ترتیب در شرایطی که اعتلای انقلابی از راه می رسید رفقای  چریک با کم ترین میزان نیرو و  کم ترین توان مانور عملیاتی  سر در لاک خود دارند و  تنها در پی  بقا و حفظ آخرین  هسته های تشکیلاتی و خانه های تیمی خود هستند که با گشایش فضای سیاسی کشور و آزادی زندانیان قرنطینه ای از زندان  افراد تازه ای به آنان می پیوندند.  افراد تازه نفسی  که در  ماه های نخست پس از قیام سر دم دار سازمان فدائی می شوند و یا ستادهای علنی را می گردانند  همه کسانی هستند که از زندان های شاه رها شده  و در آستانه ی انقلاب و اوج گیری مبارزات توده ای به تدریج  به سازمان پیوسته اند و جریان  پیوستن رفقای زندانی  تا روزهای پایانی رژیم شاه  و ماه های پس از روی داد قیام  هم چنان ادامه دارد.  البته  شماری از رهبران  و چهره های شاخص پس از قیام هم با تردید و تاخیر به سازمان می پیوندند،  از جمله جمشید طاهری پور و بهروز سلیمانی که هر دو  در  زندان گرایش خط چهاری دارند!  با این وجود و  با ملاحظه ی این دو رفیق یاد شده بازهم  شمار افراد پیوسته ی سازمان تا روز  قیام بهمن ماه  به پنجاه نفر نمی رسید. آن هم پنجاه نفری که بیش تر پیوند محفلی دارند  تا پیوند سازمانی با کارکرد تشکیلاتی منظم و هم باید افزود که  بیش تر از راه رسیده ها  حتا یک شب را هم در خانه های تیمی سپری نساخته که تجربه ی کار چریکی داشته باشند  و هیچ کدام هم تجربه ای از کار توده ای و هدایت توده ها ندارند،  چه آن ها که پس از آزادی از زندان به سازمان  پیوسته اند و چه آن هائی که از بقایای خانه های تیمی هستند! 
سازمان  مجاهدین هم سرنوشت به تری ندارد. پس از اعلام موضع کودتاگرایانه بخشی از رهبری دایر بر پذیرش مارکسیسم لنینیسم و کنار نهادن ایدئولوژی مذهبی و حذف اسلام به اصطلاح انقلابی از ایدئولوزی سازمان، نیروهای تشکیلاتی که در پیوند تنگاتنگ هستند دوشقه می شوند. بخشی خود را مجاهدین مارکسیست می نامند و  تشکیلات را قبضه می کنند. بخشی هم  که از تصفیه های فیزیکی ـــ ایدئولوژیکی جان سالم به در می برند چند پاره شده  در آستانه ی قیام  به صورت تیم های تروریستی خودی نشان می دهند. این تیم های تروریستی  پس از انقلاب با سه گرایش متفاوت نسبت به جمهوری اسلامی، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را تشکیل می دهند که به قول سعید حجاریان هنوز هم در یک فولکس واگن جای می گیرند.  اعضا و هواداران در درون زندان ها هم به سه جناح متفاوت تقسیم می شوند بخش اصلی بر مبنای  ایدئولوژی گذشته با حفظ روابط محفلی درون  زندان  با همان اسم و رسم  مجاهدین خلق باقی می ماند و پس از بازشدن در زندان ها و روی داد قیام بهمن، سازمان را به نام جنبش ملی مجاهدین بازسازی می کنند. بخشی هم در پیوند با تروریست های اسلامی گروه قتله ی  منصور یعنی هیات های موتلفه و دنباله روی  از روحانیون بنیادگرا زندانیان حزب اله و یا  فالانژهای درون زندان را تشکیل می دهند و رو در  روی مجاهدین و کمونیسست ها می ایستند.  فالانژها  در بیرون از زندان هم تا آستانه  انقلاب به هم کاری خود با رژیم شاه و رودر روئی با جریان های مبارز غیر خودی  ادامه می دهند و  پس از روی داد قیام بهمن و قبضه ی قدرت توسط اسلام گرایان به شکار چپ ها  و مجاهدین می پردازند.  اما بخشی هم به پی روی از بیانیه اعلام مواضع،  با مذهب وداع نموده  و خود را مارکسیست می دانند. از این بخش مارکسیست شده در زندان،  شماری  هوادار مجاهدین مارکسیست و  دیرتر سازمان پیکار ... باقی می مانند  و شماری هم  خط چهاری از آب در می آیند و یا به سازمان چریک های فدائی می پیوندند. اما مجاهدین مارکسیست هم  به نوبه ی خود در آستانه ی انقلاب  چند پاره شده بزرگ ترین آن ها که نوزده تن هستند  در  آذر ماه سال پنجاه و هفت سازمان پیکار در راهائی طبقه کارگر را اعلام می کنند.   
مشکل سازمان چریک های فدائی  و  مجاهدین خلق در مقام مقایسه با الگوهای آنان، ویتنام، ال جزایر، فلسطین، کوبا و دیگر کشورهای آمریکای لاتین  در نگاه نخست ناب گرایی ایدئولوژیکی  و تک ساحتی بودن آنان است که انشعابات پی در پی را به آنان تحمیل می کند.  اگر چه این تنها مشکل آن ها نیست اما یکی از مشکلاتی است که بر سر راه آن ها قرار دارد و ریزش مداوم سازمانی را با خود دارد.  در ویتنام همان طور که اشاره شد چه در دوره  مبارزه با استعمارگران  فرانسوی، «جنبش ویت مینه» و چه در دوره ی مبارزه با امپریالیسم آمریکا، «جنبش ویت کنگ»، جنبش،  هم واره  یک جبهه ی طبقاتی، ملی و توده ای است  و اگر چه  نقش حزب کمونیست در اداره ی جبهه شاخص است  اما جبهه  در بر دارنده ی همه ی طبقات و لایه های اجتماعی تحت ستم  و  ضد استعمار است و جریان های گوناگون فکری، اعتقادی و اجتماعی در کنار هم در جبهه حضور فعال دارند  از جمله بودائیان و کاهنان بودائی  که در همبسته گی با مبارزات دلاورانه ی مردم ویتنام و  جنگ جویان ویت کنگ  دست به اعتصاب غذاهای بلند مدت می زنند  و  این کاهنان بزرگ بودائی و برهمائی هستند که در اعتراض به حضور آمریکائی ها و بمباران های هوائی خود را به آتش  می کشند.  در ال جزایر هم،  جبهه ی آزادی بخش ملی در بردارنده  بیشینه ی (اکثریت)  نیروهای ضد استعمار است و جدای از خلق عرب ال جزایر،  اقلیت های قومی بربر  و قابیلی  در کوه های ریف و طواریق در صحرا  را هم  در بر می گیرد و تاکتیک مبارزاتی  جبهه ی آزادی بخش،  ترکیبی است از مبارزه چریکی یا  گریلایئی در کوهستان  و صحرا و  عملیات ضربتی  و بمب اندازی در شهرهای بزرگ به ویژه ال جزیره و اوران! . جبهه  آزادی بخش فلسطین هم به نوبه ی خود همه ی جریان ها و لایه های اجتماعی داخل و خارج سرزمین فلسطین از چپ تا راست، از  مسلمان تا مسیحی و از لیبرال تا  کمونیست  را در بر می گیرد. در کوبا هم وضع کم و بیش به همین گونه  است و  رهبران انقلاب تا مدت ها از انقلاب سبز دم  می زنند  و نشانه ی بارزی از  انحصار ایدئولوژی رسمی در میان نیست.
از آن چه که گفته آمد نباید پنداشت که  ایدئولوژیک بودن  جریان چریکی و تاکید یک جانبه ی سازمان های کوچک چریکی بر ایدئولوژی به تنهائی دلیل  شکست استراتژیکی آنان  و ناکامی جنگ  چریکی در ایران بوده  است.   به ویژه آن که توجه داشته باشیم که تکیه بر ایدئولوژی برای رفقای چریک رمز بقای آنان است و رفقای زیادی  از هر دو جریان با اتکا به ایدئولوژی با رشادتی بی مانند و  با تن دادن به سخت ترین فشارها و  دشواری های زنده گی مخفی و مخفی گاه ها و  نیز پای داری در برابر انواع شکنجه با چنگ و دندان می جنگند.  اما برای پیروزی  تنها  اتکای بر ایدئولوژی  و روحیه ی رزمنده و از خودگذشته گی کافی نیست. در مقام  مقایسه با اوج گیری جریان مسلحانه در دیگر کشورها باید گفت که  رفقای چریک جدای از این که در درون جامعه زمینه نداشتند و همین دلیل اصلی ناکامی های آنان بود اما از  کاستی های  دیگری هم در رنج بودند که کم تر از نامناسب بودن شرایط درونی نبود؛ یکی از این کاستی ها، نبود  پشت جبهه ی تدارکاتی است در آن سوی مرزها!
جنبش رهائی بخش خلق های هندوچین به عنوان یکی از کام یاب ترین جنبش های مبارزاتی زمانه ی ما بدون پشتوانه  خارجی هرگز نمی توانست این چنین امپریالیسم آمریکا و متحدان اش را از پای درآورد. کمک های شایان توجه نظامی، اقتصادی، مالی و فنی اتحاد شوروی پیشین و چین کمونیست به جمهوری دموکراتیک ویتنام  یا مردم کامبوج و لائوس نقشی کم تر از جان بازی ویت کنگ ها  و حفر  صدها کیلومتر تونل در زیر جنگل های انبوه نداشت و از همه مهم تر این موشک های مدرن زمین به هوای سام 6 و سام 7 ساخت اتحاد شوروی بود که هواپیماهای آمریکائی را چون پرنده شکار می کرد. . دولت و مردم کره هم نمی توانستند پس از شکست ژاپنی های  اشغال گر بدون پشتیبانی چین و شوروی در برابر یورش همه جانبه ی  ایالات متحده ی آمریکا به عنوان بزرگ ترین ابرقدرت نظامی پس از جنگ دوم جهانی پای داری به خرج دهند.  جنبش فلسطین هم بدون پشتیبانی شماری از کشورهای سوسیالیستی و عربی و هم حضور در کشورهای همسایه اسرائیل. نمی توانست به وجود آید تا چه رسد به این که چشم انداز مبارزاتی داشته باشد و اهمیت جهانی پیدا کند و ده ها نمونه دیگر!
نباید فراموش نمود که پس از انقلاب مشروطیت، جنبش مبارزاتی ما، چه جنبش سیاسی و چه جنبش سیاسی ـــ نظامی،  از پشتیبانی  هیچ یک از  قدرت های بزرگ جهانی  و حتا کشورهای همسایه برخوردار نبوده و هنوز هم برخوردار نیست.   اگر جنبش خودمختاری طلب کردستان عراق توانست در برش های تاریخی و بزن گاه های سیاسی به جائی برسد به این دلیل ساده بود که  در یک برش زمانی پشتیبانی اتحاد شوروی  پیشین را با خود داشت و در برش زمانی دیگری پشتیبانی ایالات متحده آمریکا و  ایران  شاهنشاهی  به نماینده گی از آمریکا را!  و دیرتر،  پشتیبانی جمهوری اسلامی  را به عنوان پشت جبهه ای  استوار و مطمئن  برای رهبران و سرکرده گان سیاسی ـــ نظامی  و  تامین زنده گی پیش مرگه ها و  هزینه ی  توده ای شدن جنگ!  جنبش مبارزاتی مردم کردستان ایران هم که پس از روی داد انقلاب پنجاه و هفت توانست بخش بزرگی از کردستان را آزاد سازد تنها به دلیل نداشتن پشتوانه ی پشت جبهه  ناچار به عقب نشینی شد و گر نه با دریافت  سلاح تدافعی  و تدارکات پشت جبهه ای می توانست  نیروهای متجاوز جمهوری اسلامی را به عقب نشینی وادارد و اگر هم مبارزان کرد و سازمان های سیاسی  پس از یورش همه جانبه ی جمهوری اسلامی از سر ناچاری به کردستان عراق پناه آوردند هم دولت عراق بر آنان محدودیت های ازیادی اعمال می نمود و هم احزاب کردستانی عراق که با جمهوری اسلامی هم پیمان بودند!    
در مقام مقایسه با چریک های فدائی خلق، در دوره ی مورد بحث رفقای  مجاهد هم  وضعیت به تری ندارند  زیرا  با  اعلام مواضع و کنار گذاشتن مذهب،  پشتیبانی نیروهای مذهبی و بازار را از دست می دهند و در بیرون از مرزها هم آن چنان جدی گرفته نمی شوند که  پشتیبانی جدی دست و پا کنند هر چند تلاش های ناکامیابی را پی می گیرند. و هم  به سبب تنگ نظری سیاسی  و کم ظرفیتی ایدئولوژیکی  امکان جذب نیروی بیش تری ندارند.  اگر  هم  پیش از دوره ی بروز  گرایش مارکسیستی، اندک شماری از رفقای دیرین خود را تحمل می کنند بیش تر از روی اعتمادهای دوجانبه و رفیقانه ریشه دار  است  و  همان طور که چریک های فدائی خلق  چند  رفیق  تروتسکیست پی رو مشی مسلحانه  را تحمل نمی کنند و  از سازمان بیرون می اندازند  تا چه رسد به مخالفان مشی مسلحانه؛  مجاهدین هم به نوبه ی خود تا زمانی که رهبری در دست نیروهای مذهبی است تاکید بر شیعی گری،  راه حسین، راه انبیا،  شهادت و جهاد  شعار  محوری سازمانی است  و  برای حفظ خلوص ایدئولوژیکی،  آموزش روزانه ی قرآن و نهج ال بلاغه در دستور کار قرار دارد  و  اعضا و هواداران را از تماس با کمونیست ها و دگراندیشان در زندان، در محیط کار و دانش گاه ها برحذر می دارند تا مبادا خلوص ایدئولوژیکی سازمان خدشه بردارد.  از این روی  با وجود این که شمار چندی از  رفقای  مصطفا شعاعیان مذهبی هستند و خود مصطفا هم  در بدو امر مشتاق پیوستن به سازمان مجاهدین است، اما به او  امکان پیوستن فردی یا گروهی نمی دهند و به رفقای فدائی حواله می دهند.  آن گاه هم که رهبری سازمان مجاهدین در اختیار نو کمونیست ها  قرار می گیرد؛ آنان  به خیال خود با تصفیه  سازمان  و سرکوب گرایش خرده بورژوائی درون  سازمان  و تصرف یک سازمانی دو رقمی،  خرده بورژوازی ایران  را  بی آینده می سازند؛  آن هم در کشوری که کشور خرده بورژواها است  و  تولید کننده  گان خرد  به اعتبار  نقش تولیدی و اقتصادی شان است که  در سیاست  نقش پررنگی  دارند. نیاز به گفتن ندارد که سازمان مجاهدین پس از بازسازی خود به سیاست پرهیز از برخورد ایدئلوژیکی هم چنان ادامه دارد و اعضا و هوادارن این سازمان از برخورد با دیگران و یا مطالعه ی آثار دیگران هم چنان برحذر می دارند.   
هم زمان با مبارزه ی مسلحانه چریک های فدائی و مجاهدین خلق،  جریانی از حزب دموکرات  کردستان ایران هم  دست اندر کار مبارزه ی مسلحانه  می شوند اما به دلیل مسائل امنیتی هیچ گونه پیوندی  با  این جریان ها برقرار نمی شود دلیل اصلی این روی گردانی را باید در عمده بودن پوشش امنیتی و پرهیز از تورهای احتمالی پلیس و ضربه های ناخواسته دانست زیرا محوری بودن امنیت و پرهیز از ضربه های احتمالی ناخواسته  به نوبه ی خود مانعی است در راه  گسترش روابط و پیوند احتمالی بین جریان های با بینش مسلحانه! و به همین سبب است که هر گروهی تلاش دارد با کم ترین مراوده با دیگران خود  به تنهائی امور خود را پیش ببرد و امنیت خود را فدای  گسترش سازمانی نسازد.   
            به همان گونه که اشاره شد در اوج زوال سازمانی چریک های فدائی خلق  و مجاهدین،  اعم از مارکسیست و مسلمان، دگرگونی های جهانی و بازتاب این دگرگونی ها در درون  کشور  به یک باره به فریاد می رسد.  زخم های ناشی از جنگ پانزده ساله ایالات متحده ی آمریکا در هندوچین   و این که به بهای هزینه ی  سرسام آور  صد میلیارد دلاری  و  برجای ماندن  پنجاه هزار کشته در میدان های جنگ و بیش از یک صد و پنجاه هزار از کار افتاده  و بیمار  روانی که روی دست پنتاگون و خانواده ها مانده است نتوانسته اند  دومینو های هندوچین  را با پانزده سال جنگ فرسایشی برای خود  نگه دارند و هر سه کشور ویتنام، لائوس و کامبوج را به یک باره از دست داده اند،  رهبران حزب دموکرات  این کشور را  به تجدید نظر در سیاست دومینوها و  پشتیبانی یک جانبه و بی قید و شرط از  نظام های دیکتاتورهای  وابسته  وا  می دارد  که یکی از شاخص ترین  و رسواترین این نظام ها،  رژیم  شاهنشاهی ایران و شخص محمدرضا پهلوی است!
 پیروزی جیمی کارتر نامزد ریاست جمهوری از حزب دموکرات در انتخابات سال  1976  را  که با وعده ی  تحمیل رعایت مبانی  حقوق بشر  بر  رژیم های وابسته  و  پرهیز از برپائی ویتنام های دیگر وارد کارزار انتخاباتی شده بود  باید تائیدی دانست بر تغییر سر فصل های  سیاست خارجی  آمریکا در مناسبات با کشورهایی  از نوع  ایران که که بیم ویتنامی شدن آن ها می رفت.  هر چند که به  وعده های انتخاباتی اطمینان  چندانی  نیست اما پرهیز از پدید آمدن  ویتنامی دیگر، آن هم  در  کنار مرزهای  اتحاد شوروی  را باید جدی گرفت. اگر هم با توجه به سازش اصولی با اتحاد شوروی احتمال دخالت این کشور منتفی بود  اما احتمال درگیری آمریکا در جنگ داخلی ایران  زیاد بود. زیرا رژیم شاه با توجه به افزایش درآمدهای سرشار نفتی مهم ترین خریدار سلاح های مدرن آمریکائی شده بود  و بیش از سی هزار کارشناس و مشاور ارشد  نظامی آمریکا  در خدمت نیروهای سه گانه ایران در آمده بودند. و به همین جهت  در اجرای توصیه به  رعایت حقوق بشر ـــ البته  حقوق بشر به تفسیر امریکائی ـــ ،  گشایش  فضای باز سیاسی، که  به جیمی کراسی شهرت می یابد در دستور کار   رژیم شاه قرار می گیرد.
در اجرای فضای باز سیاسی،  در بدو امر ملی کشان زندانی را از زندان  رها می سازد.  فضای سیاسی و رسانه ای   کمی باز می شود.  جریان های  لیبرالی کشور که با آمریکا پیوندهایی دارند  به جنب و جوش می افتند، چهره های  خانه نشین وارد میدان می شوند و شماری از  تبعیدیان باز  می گردند.  شاه  امیدوار است که با اقدامات نیم بند و  انجام  توصیه های آمریکا، هم   ارباب را راضی کند و هم این که  با گشودن سوپاپ های اطمینان بتواند کنترل اوضاع را هم چنان در دست  داشته باشد.  اما با گشودن کوچک ترین روزنه در دیواره  ی بتونی سرکوب جامعه ی استبداد زده به یک باره به خروش در می آید  و کنترل از دست شاه و لیبرال ها و آمریکائی خارج  و روحانیت میدان دار می شود.  با  اوج گیری جنبش اعتراضی در کشور،  مساله  زندانیان سیاسی مطرح می شود  و آزادی بی قید و شرط همه ی زنانیان سیاسی به عنوان یک خواست همه گانی  حتا به روحانیت هم که تنها خواستار آزادی زندانیان مسلمان است تحمیل می شود.  شعار آزادی بی قید و شرط زنداننی سیاسی، آوازه گری مهمی است برای چریک های فدائی خلق و مجاهدین که بیش ترین شمار زندانیان سیاسی  کشور را دارند و  در تحمیل این خواست به رژیم شاه همه ی آنان پیش از روی داد قیام  به تدریج و طی  چند مرحله از زندان های کشور آزاد می شوند.
            برگزاری مراسم سیاه کل در روز  نوزده ی بهمن سال پنجاه و هفت در چمن دانش گاه تهران با حضور جمعیتی قابل ملاحظه در حدود پانزده هزار تن، نخستین اجتماع بزرگ کمونیست ها در تهران است  که بیست و پنج سال پس از کودتای آمریکائی 28 مرداد روی می دهد  و افقی تازه از مبارزه ی سیاسی را نمایان می سازد که رو به کارگران و زحمت کشان دارد. مراسمی به نشانه ی حضور کمونیست ها در صحنه ی انقلاب! اگر چه در این مراسم چند تن سخن می گویند اما هیچ کدام خود را معرفی نمی کنند و گرداننده ی برنامه هم تنها در معرفی سخن رانان تکرار می کند یکی دیگر از رفقا سخن می گوید!    
اگر چه کمونیست ها، از سیاسی کارهای ناوابسته  تا هواداران سازمان های چریکی  و  احزاب سنتی چپ  در سازمان دادن اعتصابات کارگری و کارمندی،   به ویژه  کارکنان صنفت نفت،  معلمان، دانش آموزان،  دانش جویان  ودانش گاه یان نقش اصلی را ایفا می کردند اما خمینی در پاریس ادعا می کرد  که در ایران کمونیستی وجود ندارد و شاه همه را کشته است و مشاوران ریز و درشت اش  هم گلو پاره می کردند  که کمونیست ها در انقلاب جائی ندارند.  هر مراسمی هم  که رنگ و بوی اسلامی نداشت و یا خارج از کنترل جربان های اسلامی  برگزار می شد یا  توسط گروه های حزب الهی سازمان یافته و چماق دار بر هم زده می شد  و  اگر هم  توان برهم زدن اش را  نداشتند  در آن ایجاد  اختلال می کردند. اما  اینک حضور جمعیت بیش از آن  است که توسط گروه های فشار  بر هم زده شود و یا بتوانند در آن ایجاد اختلال کنند.
برگزاری این مراسم هم زمان است  با راه پیمائی سراسری در پشتیبانی از نخست وزیر برگزیده ی خمینی، مهدی  بازرگان و به همین سبب راه پیمائی اعلام شده ی  رفقای  فدائی که قرار بود در پایان اجتماع داش گاه  انجام گیرد به پس فردای آن روز موکول  می شود  که بر حسب تصادف با درگیری مسلحانه ی گارد و همافران هم زمانی دارد.
در راه پیمائی نوزده بهمن شمار قابل توجهی از همافران نیروی هوائی با لباس نظامی و در صفوف منظم در راه پیمایی  همه گانی دایر بر پشتیبانی از نخست وزیر برگزیده ی خمینی مشارکت می نمایند و نافرمانی نظامی خود را آشکارا به نمایش می گذارند.  یک نافرمانی تاریخی که به درگیری مسلحانه می کشد و برای  چریک های فدائی خلق شهرت تاریخی به ارمغان می آورد اگر چه همافران در پشتیبانی از خمینی به میدان آمده اند.
            از نوزدهم  تا بیست و دو م بهمن که با اعلام بی طرفی ارتش،  نظام پادشاهی  زوال قطعی می  یابد،  تهران سه روز پرالتهاب را از سر می گذراند. پس از پخش مراسم رژه ی همافران از تلویزیون دولتی،  واحدهای منظمی از گارد شاهنشاهی و لشکر یک گارد برای خلع سلاح همافران نافرمان با تانک راهی نیروی هوائی می شوند و  پای گاه همافران را در انتهای خیابان ژاله به محاصره ی خود در می آورند. همافران از تسلیم سر باز زده ، دست به مقاومت می زنند و در  انبارهای سلاح و مهمات را بر روی مردمی که به پشتیبانی آنان امده اند می  گشایند و از همه گان  درخواست یاری  و مقاومت مسلحانه می نمایند. بخشی از هواداران چریک های فدائی  خلق که پیش از ظهر روز  بیست و یکم بهمن برای شرکت در  راه پیمائی اعلام شده به سوی دانش گاه تهران و خیابان های منتهی به دانش گاه روانه هستند با دریافت خیر یورش گارد به نیروی هوائی و پیوستن بخشی از مردم به همافران،  برای پیوستن به آنان و  پشتیبانی از همافران  ره سپار منطقه ی درگیری می شوند و در  این میان  شمار چندی هم   سوار بر موتورسیکلت با بازوبند چریک فدائی خلق  و سلاح بر کمر،  از خیابان شاهرضا به حرکت در می آیند.   
            بدین ترتیب با پیروزی قیام در روزهای بیست و یک و بیست و دو  بهمن، سازمان چریک های فدائی خلق در تولدی دوباره عرض وجود نموده با برپائی ستاد علنی در تهران و بعضی از شهرستان ها و با آوازه گری برای  حقوق کارگران و زحمت کشان و خلق های تحت ستم به زودی در صدر اپوزیسیون رژیم نوبنیاد جمهوری اسلامی درآمده،  با درخششی آوازه گرایانه  در نخستین درگیری های کردستان و ترکمن صحرا نقش اپوزیسیونی خود را تثبیت نماید  و  اگر چه با پیروزی قیام  توده ای،  ده ها گروه و سازمان قدیم و جدید پا به عرصه ی مبارزه ی سیاسی نهاده اند  اما این چریک های فدائی خلق هستند که با توجه به پیشینه ی مبارزاتی شان  در زمان شاه و هم،  چه گونه گی ظاهر شدن شان در روزهای  قیام،  مورد توجه لایه های روشن فکری و میانی جامعه  قرار گرفته  در مقیاس انبوه  به سوی آنان سرازیر می شوند و  هم با تکیه بر این فوران جمعیت  است که  می توانند  پرچم اپوزیسیون انقلابی را در برابر دولت لیبرال بازرگان برافراشته  سازند. اما همین نحستین لغزش  اولیه هم چون گناه نخستین آدمی است که آنان را در مسیر سراشیبی جهنم تسلیم می اندازد و  به سقوط آزاد ختم می شود.
حزب توده ترکیب حاکمیت جدید  و صاحبان واقعی قدرت یعنی روحانیت پی رو خمینی  و حلقه های اتصال  را به درستی می شناسد و قصد آویختن  حلقه ی اصلی قدرت را  دارد.  از این زاویه است که  لیبرال های شریک در قدرت  را هدف آوازه گری خود قرار می دهد تا از سر راه  بردارد بدین جهت  در حالی  که کوچک ترین لغزش دولت بازرگان و وزیران را با بوق و کرنا  یک کلاغ،  چهل کلاغ  می کند،  برای جنایات روز افزون روحانیت هورا می کشد و به آدم کش ترین و منفورترین چهره ی حاکمیت که خلخالی باشد پیشاپیش وعده ی پشتیبانی انتخاباتی می دهد.  اما رفقای  فدائی که  هنوز  توده ای نشده اند  قدرت واقعی نظام و این که رشته ی کار در دست چه جریانی است  را به درستی در نمی یابند و  به تقلید از حزب توده  نوک تیز حمله ی خود را  متوجه ی همین لیبرال هائی می سازند که فاقد قدرت اند. . پس از روی داد انشعاب و جدائی  اقلیت از اکثریت هم، باز  هر دو جریان به یک اندازه بر لیبرال ها می تازند و جریان اقلیت هم بدون این که توجه داشته باشد که همین بزرگ جلوه دادن خطر لیبرال ها و این که لیبرال ها جاده کوب امپریالیسم هستند موجب شده است تا بیشینه ی رهبری  به بهانه  مبارزه با امپریالیسم و این که خطر اصلی امپریالیسم است و پای گاه لیبرالی اش  به  دام حزب توده بیفتد و دفاع از آزادی های اساسی و حقوق فردی را نباید  فدای مبارزه با امپریالیسم و ارتجاع ضد امپریالیستی نمود.
بی جهت هم نیست در شرایطی که تنها جند ماه از روی داد قیام گذشته که  رفقای فدائی نسبت به بستن روزنامه  آینده گان و فشار بر روزنامه نگاران بی تفاوت می مانند  اگر چه مثل حزب توده تظاهرات مخالفان دایر بر بستن آینده گان  را با اتهام لیبرالی محکوم نسازند. اما  ربران فدائی قدم به قدم پا جای پای حزب توده می گذارند و  در جریان تصویب و درج اصولی دایر بر حقوق خدائی برای شخص خمینی به عنوان رهبر و ولی فقیه در قانون اساسی دست پخت خبره گان و جاودانه ساختن نقش روحانیت در سیاست و  بافت قدرت سیاسی که  مخالفت شخص شریعت مداری به عنوان  مرجعیت بزرگ شیعه  و تظاهرات  هواداران او در حزب خلق مسلمان  را به دنبال دارد،  رفقای فدائی بدون توجه به این موضع ترقی خواهانه ی شریعت مدار دایر بر مخالفت با دخالت روحانیت در سیاست و تلاش برای جدائی دین از دولت، به کمک باند خمینی شتافته  به افشاگری از شریعت مدار  می پردازند  و به ادعای خود اسناد وابسته گی شریعت مداری  را انتشار  می دهند.    
            با روی داد قیام میراث سیاه کل و رشادت چریک فدائی به گل می نشید و جریانی که تا آستانه ی انقلاب سر در لاک خود دارد  به یک باره  در نقش  یک سازمان بزرگ سیاسی ـــ نظامی  سر بر می  آورد  و همه گان بر این پندارند که این فدائی همان فدائی آشتی ناپذیر زمان شاه است.  اما این هم از شمار اشتباه های تکراری توده ی مردم است که به راحتی و آسانی فریب می خورند.  این فدائی، آن فدائی نیست! از این حسن تا آن حسن چهل گز رسن!  رهبرانی از راه رسیده که  نه  شایسته گی این میراث داری را دارند،  نه  توان اداره و رهبری یک جنبش نوپا  و رو به رشد را که این جا و آن جا رو به  توده ای شدن دارد و نه توان دفاع از زنده گی  عرفی  لایه های غیر مذهبی  جامعه را که سخت از سنت های مذهبی و یاوه گوئی های  دور و دراز  آخوندی بیزارند!
 آن فدائی خود را به آب و آتش می زد تا خود را فدای مردم سازد و  این فدائی مردم را فدای خود می سازد! آن گاه که در پرتو اوج گیری  دامنه ی مخالفت ها، در کردستان و ترکمن صحرا،  هواداران در کنار  توده ی مردم هستند و توده ی مردم و نه  هواداران،  دست آوردهای  درخشانی دارند،  سینه را جلو می دهد  و صاحب می شود و آن گاه که از آن خود کرد به چوب حراج می بندد و آن جا هم که جنبشی آن چنانی برپا نیست اما مبارزه جاری است قدم به قدم خود را از مبارزه و مخالفت با رژیم کنار می کشد و هواداران را نومید می سازد تا به دیگران پناه برند.  بی گمان اگر سازمان مجاهدین خلق توانست بخشی از جوانان و لایه های میانی جامعه را به دنبال خود بکشاند و با خود به قربان گاه ندام کاری  ببرد به سبب همین ناپی گیری سازمان چریک های فدائی از زنده گی عرفی و حقوق دموکراتیک مردم  و کناره کشیدن از مبارزه بود  زیرا با هر گام راست روی بخشی از نیروهای فعال سیاسی از این جریان روی گردان و به آن جریان روی می آوردند و گر نه به اعتبار پای گاه طبقاتی تفاوتی بین هوادارن این دو جریان فدائی و مجاهد محسوس نبود و بخشی از این نیروها  در بدو امر به دنبال فدائی می آمدند و پس از نومیدی از فدائی از  سر ناچاری  به دنبال مجاهد می افتادند..
 مبارزه ی علنی نیازمند رهبری علنی و موضع گیری علنی است و امکانات علنی می طلبد اما رهبرانی که چون بختک بر موج سوار شده اند  از یک سو هم چنان در حال و هوای امنیت چریکی به سر می برند و  ادای چریک های مخفی در  خانه های تیمی را در می آورند و از سوئی دیگر بر آن اند  تا در پرتو  رژیم جدید از آزادی فعالیت سیاسی برخوردار باشند. برگزاری مراسم بزرگ داشت دکتر مصدق در چهارده اسفند در احمدآباد قزوین فرصتی است طلائی برای رسمیت بخشسیدن به این خواست قانونی که در پرتو قیام توده ای تا حدودی به دست آمده است.اما نماینده ی سازمانی که در پی رسمیت بخشیدن به حقوق قانونی خود است به جای تاکید بر این اصل و این خواست،  ترس خود را  و بی حقوقی خود را به نمایش می گذازد و در برابر  جمعیت چند صد هزار نفری  پشت به  انبوه مردم  سخن می گوید تا مبادا شناخته شود و این نخستین نمایش حضور علنی آن چنان زشت است  که  واکنش منفی جمعیت حاضر را با خود دارد
 دوران چریکی به سرآمده  و  دوران  جنبش توده ای فرا رسیده است  و رفقا  امیدوارند که بتوانند به مبارزه و فعالیت سیاسی  خود در رژیم جدید  پوشش قانونی بدهند اما به جای بسیج توده ای  و تکیه به نیروهای مبارز و در  پوشش مبارزه ی علنی هم چنان ادای چریک ها را در می آورند، در میان جمع و مجامع عمومی حاضر نمی شوند  و یا کم تر حاضر می شوند و  خود را در هاله ای مرموز پنهان می سازند.  پدیده ی نوظهور فالانژ فدائی را که دامن گیر بخشی از هواداران  نوجوان می شود   و  در شعار  فدائی، فدائی تو  افتخار مائی یا  تکرار سازمان پر افتخار چریک های فدائی خلق به هر بهانه ای از همین هاله ی کاذب  نشات می گیرد.  جنبشی که بر محور  فدائی در اندک زمانی شتابان نضج می گیرد جنبشی است به یک اعتبار جبهه ای  با ترکیبی  از لایه ها و طبقات اجتماعی گوناگون،  از کارگر تا دهقان و از دانش آموز و دانش جو تا استاد و معلم و طیف گسترده ای از حقوق بگیران بخش خصوصی و دولتی  و لایه های میانی جامعه و هواداران زنده گی عرفی  که شعارها و آماج های دینی و خرافی جمهوری اسلامی و سیاست های انحصارگرایانه ی روحانیت حاکم را بر نمی تابند و به ویژه در استان های سنی مذهب و در میان اقلیت های قومی یا ملیت های تحت ستم نظام جدید و به ویژه جریان روحانیت هیچ پای گاهی ندارد و  سخت مورد نفرت است.
تنها پنج هفته از انقلاب گذشته است که مردم شهر سنندج بر سر انتقال ذخیره ی سیلوی گندم  این شهر با نیروهای سرکوب گر رژیم جدید درگیر شده  و یک پارچه  در برابر ارتش و نیروهای سرکوب می ایستند.  نقش اصلی در سازمان دهی  این مقاومت را شورای شهر بر عهده دارد که برگزیده  مردم است و به بسیج مردم شهر می پردازد. اما در آوازه گری های خارج از سنندج این ستاد چریک های فدائی  خلق و  قاطعیت بهروز سلیمانی مسول این ستاد است  که در برابر ارتش ایستاده و مقاومت مردم شهر  را سازمان داده است. در  حالی که نه  نقش سازمان نوپای زحمت کشان کردستان(کومه له) کم تر از هواداران فدائی بود و نه نقش صدیق کمانگر که تظاهرات زمان شاه را سازمان می داد .  تنها به پنج ماه زمان لازم  است تا درستی و نادرستی این ادعا به محک آزمایش در آید.  در بیست و هشتم مرداد ماه سال پنجاه و هشت  خمینی علیه مردم کردستان فرمان جهاد صادر  می کند و نیروهای داوطلب نظامی به هم راه پاس داران راهی کردستان می شوند اما این بار از  مسول ستاد فدائی  و پای داری فدائی در برابر این تهاجم  نشانی در دست  نیست و همه از شهر گریخته اند   و این مردم کامیاران، سنندج، سقز، سردشت،  بانه و ... هستند که بدون ارتباط با سازمان های سیاسی ـــ نظامی،  به ابتکار خود  پاس داران و ارتشیان مهاجم را از شهرها  رانده  و شهرها  را دو باره آزاد  می سازند تا سازمان های سیاسی و ا زجمله چریک های فدائی خلق سرجای شان باز گردند. اما رژیم دست بردار نیست و یک بار دیگر در خرداد سال پنجاه و نه تهاجم سراسری به کردستان را از سر می گیرد.  این بار  اگر چه پیش مرگه های وابسته به  کومه له و  حزب دموکرات با سازمان دهی دست به مقاومت و حمله های چریکی می زنند اما  از چریک فدائی باز هم خبری نیست. سازمان چریک های فدائی در آستانه ی نخستین نشعاب است و  تشکیلات کردستان در کنترل جریان راست،  که  با  انقلابی خواندن سرکوب گران و ضد انقلاب ساختن مردم مبارز کردستان  راه تسلیم را به شیوه ی توده ای تئوریزه می سازد. سلاح ها را بر زمین می گذارند و مردم را هم به حال خود رها می سازد. حتا سلاح ها را در اختیار دیگر جریان های سیاسی ــ نظامی و هوداران بخش اقلیت که عزم مقاومت دارند قرار نمی دهند تا در آینده ای نه چندان دور تقدیم  سپاه پاس داران کنند. .   
در ترکمن صحرا هم اوضاع کم و بیش به همین گونه است. از پائیز پنجاه و هفت که سرلشکرهای بازنشسته و شماری از وابسته گان درباری که طی سال ها،  بیش تر زمین های مرغوب گنبد، دشت آزاده گان  و ترکمن صحرا  را از کشاورزان غصب نموده اند  راه فرار در  پیش می گیرند؛  کشاورزان و زحمت کشان منطقه دوباره به املاک خود دست می یابند  و به  بیان دیگر به خلع ید از خلع ید کننده گان خود می پردازند و هر جا که امکان می یابند  شورای دهقانی بر پا می کنند.  با اوج گیری مبارزات سیاسی در سراسر ایران، مبارزه ی  طبقاتی، سیاسی  خلق ترکمن هم اوج می گیرد و برای  ایجاد هم آهنگی بین شوراهای محلی،  شورای  سیاسی ـــ فرهنگی  سراسری خلق ترکمن به شیوه ای دموکراتیک  شکل می گیرد. این شورا  بر کشت جمعی   و  تقسیم زمین بین دهقانان  نظارت می  نماید و یا در رفع اختلافات اهالی در مساله ی زمین  و  شوراهای محلی میانجی گری می کند.  با برپائی ستاد فدائی در تهران نماینده گانی از این شورا با  ستاد ارتباط برقرار می سازند  و پس از برقراری این تماس، نماینده ای  از سازمان در منطقه مستقر می شوند.
 تلاش رژیم جدید در آستانه ی سال نو و درست پس از درگیری سنندج،  برای بازپس گیری زمین های مصادره شده و و برچیدن شوراهای محلی با مقاومت توده ای  رو به رو شده، فرار  پاس داران اعزامی از مرکز  و  خلع سلاح پاس گاه های ژاندارمری را با خود  دارد. اگر چه بیش ترین سهم مبارزه در  فراری دادن پاس داران اعزامی و خلع سلاح  پاس گاه های ژاندارمری از آن توده ی ناشناخته ی مردم است و رفقای اعزامی فدائی و هواداران  محلی نقش چندان زیادی ندارند اما رفقا پیروزی مردم را به  نام خود قلم داد می کنند و در آن جا دفتر و دستک خود را گسترش می دهند. در آستانه ی سال گرد انقلاب، یک بار دیگر موج تازه ای از  پاس داران اعزامی از مرکز و شهرهای مازندران  در پناه  یگان های  منظم ارتش به منطقه روی می آورند.   سر آعاز  تهاجم جدید،  یورش به شهر گنبد و  بازداشت و اعدام  ضربتی چهار تن از رهبران شاخص شورای سیاسی،  فرهنگی  خلق ترکمن است که برای گفت و گو فراخوانده شده اند. دامنه ی سرکوب این بار مرزی نمی شناسد  و تا  برچیدن شوراهای محلی و خلع ید زمین از کشاورزان و استقرار پاس داران رژیم در شهرها و روستاهای منطقه ادامه دارد.  سازمان جریک های فدائی خاق در برابر این تهاجم  تنها ناتوانی و بی ازاده گی خود را به نمایش می گذارد  و این در شرایطی است که هنوز دچار انشعاب نشده است. بی گمان اگر  خود سدی در برابر مقاومت مردم نمی شدند و در کنار ایستاده گی مردم  دو دست گاه  از  تانک های  دشمن را به آتش می کشیدند شاید  اوضاع به گونه ای دیگر پیش می رفت.  رهبران خلق ترکمن را خلخالی اعدام  می  کند که به سبب بیماری خمینی با حکم منتظری  ره سپار منطقه شده است و  رفقا به این دل خوش هستند  که در غیاب نماینده گان شوراهای مردمی  به عنوان وکیل و وصی خلق ترکمن  با  بنی صدر که تازه  به مقام ریاست جمهوری رسیده  و سرلشکر  فلاحیان  که ریاست ستاد ارتش را یدک می کشد به بحث بنشینند.   
رهبران فدائی خود را در میان دو سنگ آسیا درمانده می بینند،  مبارزه علیه جمهوری اسلامی از فردای قیام آغاز شده و رو به رشد است  و به ویژه در کردستان و  ترکمن صحرا شیوه ی مسلمت آمیز را پشت سر نهاده و وارد فاز  مسلحانه شده است. نمی توان ادعای مبارز بودن  داشت و دعوی  سرکرده گی مبارزه را داشت  و در نبرد مسلحانه علیه حاکمیت تماشاچی بود. اما از سوئی دیگر تمایل به هم زیستی مسالمت آمیز داشت  و  درخواست  جواز مبارزه ی مسالمت آمیز نمود و با صادره کننده ی جواز که رژیم باشد  کنار نیامد.  ماه های  سرگردانی به کندی می گذرد. مشاوره با رفقای خط چهار که به ماندن در کنار نیروهای انقلابی و مبارزه ی مسلحانه  در مناطق بحرانی و مبارزه ی مسللمت آمیز در دیگر نواحی توصیه می کنند چندان مقبول نمی افتد.  به باور رفقا باید از یکی به سود دیگری گذشت کرد و از این روی باید سراغ پیر جوال دوز را گرفت  تا چه در چنته دارد!  
            این هم  از شگفتی تاریخ  است جریانی که در ضدیت و انکار حزب توده و در واکنش به بی عملی آن به وجود می آید یک دهه دیرتر و پس از سرنگونی رژیم شاه، در اوج آشفته گی و سرگردانی سر بر آستانه ی درش  می ساید  و  این تنها اندک شماری از چریک های خسته و نومید در خانه های تیمی زمان شاه نیستند که با مشی مبارزه ی مسلحانه وداع گفته به حزب توده پناه می برند. و  در یک داد و ستد پایاپای با پشتوانه ی دوران چریکی  خود  در آستانه ی انقلاب برای حزب توده ی آب رو باخته،  آب روئی دست و پا  می کنند؛  این اکثریت رهبری و بدنه ی فدائی در مقیاس توده ای پس از انقلاب است که نخست تسلیم اوراد جادوئی  امام ضد امپریالیست اش  می شود و آن گاه سر بر بالین حزب توده می ساید  تا در سایه ی نبوغ پدر کیا و دیگر پدر خوانده  ها و تئوریسین های سازش طبقاتی،  اوراد امام ضد امپریالیست  را هضم کنند و پا به پای آن حزب  و تئوریسین های اش که اسلام و مارکسیسم را به یک سان مونیسم  و انقلابی می دانند جهموری واپس گرای اسلامی را در پرتو پشتیبانی کشورهای اردوگاه سوسیالیستی شکوفا  و به راه رشد غیرسرمایه داری بکشانند.    
رهبران فدائی ادای رهبران جمهوری اسلامی را در می آورند و با گزینش سیاست انحصار طلبی و دمیدن در ساز مشی چریکی که خود دیگر بدان باور ندارند  و پرهیز از هم کاری با  دیگر سازمان ها و جریان های طیف چپ بر آن هستند تا خود را تثبیت و دیگر جریان های موازی و رقیب را از شکوفائی و رشد بازدارند. بی خبر از آن  که این سیاست، در درجه نخست  خود آنان،  یعنی چریک های فدائی  خلق را که میدان دار  هستند  از پیش روی و گسترش بازداشته،  به آغوش حزب توده می اندازد.
دامنه ی انحصار گرائی فدائی  و پرهیز از هم کاری با دیگر جریان های انقلابی و سوسیالیستی تا آن جا ادامه دارد که در جریان نخستین انتخابات نیمه دموکراتیک سال پنجاه و هشت که برای شرکت در انتخابات و نامزد انتخابات  شدن ممنوعیتی وجود ندارد  و همه ی جریان های چپ از نامزدهای فدائی در تهران و شهرستان ها پشتیبانی می کنند، آنان  ورای نامزدهای مجاهدین یکی از نامزدهای حزب جمهوری اسلامی یعنی  گل زاده غفوری را  که البته آخوند دموکراتی هم است  مورد پشتیبانی قرار می دهند  اما از  اصغر ایزدی و علی رضا سپاسی آشتیانی که یکی از  جانب راه کارگر نامزد شده و دیگری ا زجانب پیکار  و هر دو  پیشینه ی فعالیت چریکی درخشانی دارند  و در جنبش چپ از چهره های شاخص مبارزاتی هستند پشتیبانی نمی کنند  تا چه رسد به نامزدهای انتخاباتی حزب دموکرات و یا کومه له!   
جالب توجه این که رهبران پس از انقلاب فدائی در حالی که به بهانه ی انتقاد از مشی چریکی از ورود خط چهاری ها  به درون سازمان و هم کاری با آنان سر باز می زنند و آنان پس از چهار پنج ماه مدارا  و  گفت و گو به ناچار اعلام موضع علنی می نمایند، هم زمان  دروازه های سازمان را چهار تاق برروی حزب توده که منتقد شماره ی یک مشی چریکی است باز می گذارند و دو روئی خود را بی شرمانه به نمایش می گذارند.  جان بازی فدائی و از خودگذشته گی رهبران پیشین جای خود را به سیاست بازی ـــ البته به خوان نیرنگ بازی ـــ می سپارد. محفل های زندان در صدر سازمان جا خوش می کنند و حتا اندک شمار چهره های بازمانده  از خانه های تیمی را هم در  این جا و آن جا منزوی می سازند و یا از خود می رانند.
با اشغال سفارت آمریکا توسط دانش جویان آموزش دیده ی حزب الهی، سازمان چریک های فدائی   بی قید و شرط تسلیم جمهوری اسلامی  و خط امام کیانوری ساخته می شود، خط امامی  که توجیه گر تسلیم طلبی  و نزدیکی گام به گام به حزب توده است و پیش درآمد این نزدیکی  تحمیل نخستین انشعاب به اقلیت انقلابی و  نیروهای تسلیم ناپذیری که  با استحاله  توده ای اکثریت رهبران سر سازش ندارد  و از آن جا که ترکیب پس از انقلاب سازمان فدائی ترکیبی است جبهه ای، با بروز گرایش  راست روانه ی اکثریت ریزش بدنه  آغاز می شود  و با  تلنگر نخستین  انشعاب از هم پاشیده گی سازمانی اوج می گیرد.  از خرداد ماه پنجاه  و نه  تا آذرماه شصت،  سه انشعاب پیاپی  در این سازمان رخ می دهد و با هر انشعاب بدنه ی تشکیلات آب می رود.  نخست جریان اقلیت جدا می شود، چند ماهی دیرتر جناح چپ اکثریت و یک سال  پس از جدائی جناح چپ،  جریان کنگره ای ها در آذر ماه شصت!
بنیان گذاران و چهره های نخستین  چریک فدائی تلاش می نمودند فرهنگ صداقت و از خودگذشته گی را در جنبش چپ رواج دهند، رهبران تراز اول از نوع پویان،  احمدزاده  و حمید اشرف خود در کوچک ترین کارها، حتا  پخش اعلامیه مشارکت داشتند اما رهبران  پس از  دوران چریکی  به تمرین ریاست می پردازند  و  در حالی که  هواداران را در خیابان ها به زیر پوتین پاس داران می اندازند و  یا  مقابل گلوله ی آنان،  خود در پشت پرده از کانال  دلان رژیم با شماری از سران و نماینده گان به گفت و گو می نشینند و در حالی که در نشریات خود حزب توده را بر سر این مساله  یا  آن مساله به باد  انتقاد می گیرند  و با این انتقادات آبکی هواداران را سرگرم می سازند؛  رازدارانه با سران حزب توده رای زنی می کنند تا  چه گونه اعضا و هواداران را نخست پشت سر روحانیت به خط کنند و  آن گاه دروازه های سازمانی را  بر روی حزب توده بگشایند تا ورود این مهمان ناخوانده و مورد نفرت  با واکنش های تندی هم راه نباشد. این بازی  دومی آن  اندازه زشت است  که فریاد حزب توده هم در می آید  و کیانوری در پرسش و پاسخی که خود می پرسد و خود پاسخ می دهد می نویسد  هر چه مواضع رفقای فدائی به ما نزدیک تر می شود بر میزان حملات آنان بر ما افزوده می شود.   
سرگذشت دردناک فدائی پس از انقلاب و از هم پاشیده گی این تشکل تاریخی چپ بی گمان بر خواننده گان عزیز پوشیده نیست، اما  آن چه که دردناک است این است که سرنوشت محتوم چنین نبود و می توانست به گونه ای دیگر باشد و دردناک تر آن که  این سرنوشت شوم و این از هم پاشیده گی  به نام  چریک فدائی رقم می خورد،  به نام جریانی  که در بدو امر با وجود مشی انحرافی خود به جنبش  کمونیستی در کشور ما  اعتبار و حیثیت  می بخشد. و  ورای این که مشی چریکی نمی توانست  و نمی تواند مشی کارگران و زحمت کشان ایران  باشد  و رهائی طبقه ی کارگر ایران را از استثمار سرمایه   به ارمغان آورد  اما چریک فدائی برای رهائی کارگران و زحمت کشان خود را به آب و آتش می زند! و این میراث است که به تاراج می رود . اما بنگریم به این میراث و این میراث داری! 
 یک جریان سیاسی به اعتبار کارکرد گذشته اش  کعبه ی آمال بخشی از نیروهای پیش رو جامعه  می شود و به مثابه یک سازمان سیاسی مبارز محوریت پیدا می کند اما به جای بهره برداری از امکان فراهم شده،  پشت به نیروهائی که آن را قبله  آمال خود ساخته اند،  آنان را آلت دست و  ابزار تسلیم و سازش خود می سازد  و با گزینش راه کوتاه سازش، پشت به آنان، هم به آنان و هم به خود خیانت می کند.  نخست به  نیروهائی خیانت می کند که با کم ترین شناخت از آن به وی امید بسته اند و در گام پسین،  به  یاران سازمانی  خود و  تنها گذاشتن آنان در میدان مبارزه و  اندکی دیرتر به همه ی هم بندان و هم رزمان  دیروزی شان!  آن گاه که راه زوال و تسلیم پیش می گیرند موجی از خیل هم راهان را هم با خود  به قربان گاه تسلیم می برند.  اما  پیش از رفتن به قربان گاه و دیرزمانی پس از آن هم چنان  برای سر دسته ی دژخیمان  هورا می کشند، انقلابی و ضد امپریالیست اش خطاب می کنند و از هیچ گونه هم کاری و هم راهی با آن دریغ نمی ورزد.     
این بار هم ایدئولوژی غلبه پیدا می کند، اما این بار ایدئولوژی تسلیم! برای رهبری هیچ چیز و هیچ کس برازنده تر از ایدئولوژی تسلیم، ادغام  ضربتی در حزب توده، خدمت به اسلام و جمهوری اسلامی نیست. امواج سرکوب شتابان از راه می رسد!  رفقای دیروزی که سال ها در زندان برسر سفره ی پلاستیکی یا روزنامه ای زندان در کنار هم دیگر دست در یک کاسه داشتند یکی پس از دیگری تیرباران می شود اما حرف مرد یکی است جمهوری اسلامی انقلابی است و  ضد امپریالیست و  هم چنان مورد پشتیبانی و یاران و دوستان دیروزی  به یک باره  دشمن خونی، ضد انقلاب و  در خدمت امپریالیسم! یاران دیروزی   به نام مجاهد،  اقلیت،  راه کارگری،  پیکاری و ...  بر سر دار می روند اما  رفقای دیروزی شان  قاتلان آن ها را انقلابی می خوانند و تا نوبت به خودشان نرسد دست بردار نیستند.
مناسبات درونی هم به تر از مناسبات بیرونی نیست. با هر کدام از انشعاب ها افشای متقابل اوج می گیرد و اتهام های بی پایان بر پروپای هر طرف بسته می شود و این تنها جریان تسلیم طلب نیست که دچار بحران می شود و تکه پاره!  جریان انقلابی هم  حال و هوای یه تری ندارد. گروه منشعب از چریک ها جدا می شود، بدون این که علیه هم دیگر دست به اسلحه ببرند  هر کدام با مسالمت  راه خود را پیش می گیرند  اما در درون  سازمان اقلیت در کردستان عراق بر سر یک بند اساسنامه اختلاف آن چنان اوج می گیرد که  دو طرف دست به سلاح می شوند،  علیه هم دیگر سنگر می گیرند، پنج نفر کشته و چند نفر زخمی می شوند . خلع سلاح هر دو طرف توسط میزبان پایان بخش این ماجرا و آغازگر  چند پاره شدن اقلیت است.  باز هم پشت پا زدن به  رفاقت های دیرینه  و  بی اعتبار ساختن زحمات مشترک گذشته!  و تفاوتی نمی کند که انشعاب و جدائی در طیف  راست باشد یا در  طیف چپ، ترازو و میزان یکی است!  نفی گذشته و دمیدن در ساز طرد و نفرت! و بی گمان این سبک کار بیش تر میراث حزب توده است تا میراث چریک فدائی! اما میراث اصلی همان نام فدائی است که هر گروهی تلاش دارد برای خود نگه دارد غافل از این که این نام نبود که به چریک اعتبار بخشید این عمل چریک بود که به چریک اعتبار بخشید!
سی سال پس از تلاشی سازمان فدائی هنوز هم  بیش از ده گروه و جریان  این نام  را هم چنان یدک می کشند به امید آن که اقبال دوران انقلاب پنجاه و هفت  یک بار دیگر روی آورد و چون عقاب بر سر بامی فرود آید. بی خبر از آن که تکرار تاریخ فاجعه است اما فراتر از فاجعه ی تکرار به هشیاری  نیروهای آگاه باید اندیشید  که  دیگر هم چون سی سال پیش نمی اندیشند و به آسانی به هر جریانی نمی پیوندند.
 در پی انشعاب اقلیت، اکثریت به حزب توده پناه می برد،  اما اقلیت سراغی از نیروهای چپ آن دوره را نمی گیرد زیرا خود را تنها وارث فدائی و حافظ نام فدائی می داند و  شان فدائی را بالاتر از آن می داند که  با جریان های هم ارز  و هم تراز در آمیزد و یا با آن ها اتحاد و هم آهنگی کند و این سلسله سر دراز دارد. رهبران اکثریت عزم جزم دارند به هر بهائی حتا از دست دادن بدنه ی سازمانی  در حزب توده ادغام شود و تنها زیر ضرب رفتن حزب توده  و یورش سراسری جمهوری اسلامی به حزب توده و اکثریت است که فرایند ادغام را مختل می سازد اما  رهبران توده ای شده پس از توده ای شدن هم دست از نام فدائی بر نمی دارد. بخشی از تشکیلات  که به کشتگری ها شهرت دارند بر سر مساله وحدت با حزب توده و یا ادغام در آن درخواست کنگره می کنند اما به بی رحمی رانده می شوند و ناچار دست به انشعاب می زنند. انشعاب تحقق می یابد اما هیچ کدام دست از میراث بر نمی دارند نه ا زنام فدائی و نه ا زنام کار به عنوان ارگان سازمانی!  و چون  بر سر پشتیبانی از یک نظام خشن ضد انسانی و سرکوب گر اختلاف نظری ندارند در رقابت با هم  دیگر و دل ربائی بیش تر  از حاکمیت روزنامه ی کار را  که مالامال از حمد و ثنای خط امام است  انتشار می دهند و سومین روزنامه کار هم قدم به میدان می گذارد.    
در دوران چریکی  با شماری از مساله داران برخوردهای ناهنجار صورت می گیرد و  رفقای چریک  برخوردهای ناهنجار از انتقاد تند تا ترور را  با مساله ی امنیت پیوند می زنند اما برخوردهای ناهنجار در شرایطی که مشکل امنیتی در کار نیست جز دعوی ارث و میراث چه توجیه دیگری دارد. مصطفا مدنی در صدر جناح چپ از اکثریت جدا می شود و می خواهد متمدنانه انشعاب کند اما  رفقای مرکزیت با  بی اعتنائی او را از خود  می رانند زیرا بخشی از میراث را به طور موثت هم بوده با خود می برد. مصطفا  به اقلیت می پیوندد آن گاه  هم که با توکل اختلاف پیدا می کند زندانی اش می کنند و پس از ختم دعوا گاپیلون اعلامیه صادر  می کنند  که عوامل بورژوازی به رهبری مصطفا مدنی قصد تصرف رادیوی انقلاب را داشتنه اند. اختلاف توکل و زهری هم به تر از این حل نمی شود .به بیان دیگر سازمان هائی که نام فدائی را یدک می کشند تا حد یک فرقه سقوط کرده اند؛ همان طور که عضو مرتد فرقه با خشونت تمام سرکوفت می شود  هر عضوی هم  که به اقلیت پشت کند یا از چهارچوب های تعین شده قدمی فراتر نهد  اگر همانند دوران چریکی امکان نابودی فیزیکی اش وجود ندارد امکان  نابودی شخصیت اش را نباید از دست داد  تفاوتی هم نمی کند چهره ی مبارزی  مثل محمود محمودی باشد یا عباس هاشمی، علی فرمانده،  یا یک هوادار ساده! زن یا مرد!  اما این بیماری اقلیت به تنهائی  نیست و بیماری مشترک همه ی وراث است و از جمله فدائیان  اکثریت!   نمونه ی زنده  اش برخورد با  فرخ نگهدار!  
فرخ نگهدار با پیشینه ی دو دور زندان در زمان شاه و از رهبران تراز اول دوران پس از  انقلاب  به مدت بیش از ده سال دبیر اول سازمان چریک های فدائی خلق و دیرتر فدائیان اکثریت، و هم به مدت دو دهه پس از کناره گیری از مقام دبیر اولی،  یکی از کادرهای متنفذ  و از خط دهنده گانی که رشته ی کارها را کم  و  بیش در اختیار دارد و از حاشیه هدایت می کند. آقای نگهدار پس از رسیدن به شصت و پنج ساله گی و اعلام بازنشسته گی  از فعالیت سازمانی به یک باره از  جانب  فراکسیون های درون  اکثریت مورد شماتت قرار می گیرد که چنین است و چنان، چنین کرده است و چنان! و چه کارها که انجام نداده است  انگار که فرخ نگهدار آنان را در سه  دهه ی گذشته  جادو کرده و آن ها چه زمانی که در خدمت او بوده اند و چه زمانی که در ظاهر بدون او مصدر کار بوده اند  از خود هیچ اراده ای نداشته اند!  به راستی شرم آور نیست؟ پس این کمیته ی مرکزی،  دفتر سیاسی و دفتر و دستک و شورای رهبری برای چه بوده؟  چه کاره بوده  و در این سال ها چه می کرده  و چرا تا کنون زبان  بسته و قلم ها را شکسته اند.  و  انتقادکننده گان  با او چه تمایزی دارند که دیگران این تمایز  را نمی بینند!  و حالا که همه بورژوا ـــ دموکرات شده اند و حق آزادی فردی را به رسمیت می شناسند چرا دبه در می آورند  و انتقاد می کنند که چرا نگهدار  به خامنه ای نامه نوشته است؟ پس آزادی فردی چه معنائی دارد؟ البته کناره گیری نگهدار را هم نباید جدی گرفت هنوز هم متنفذترین چهره ی اکثریت است اما اگر کناره گیری هم واقعیت داشته باشد چرا نباید به تصمیم فردی احترام گذاشت و اجازه داد فردی که تمکن مالی دارد داوطلبانه وارد دوران  بازنشسته گی شود و خوش بگذراند! 
بی گمان فرخ نگهدار به عنوان یکی از  رهبران پس از انقلاب سازمان فدائی که در گزینش سیاست دوری از جریان های انقلابی و  نزدیکی به حزب توده و پشتیبانی از جمهوری اسلامی و پشت پا زدن به مبارزه ی  مردمی و هم کاری با رژیم علیه نیروهای انقلابی  مسولیت تام دارد و باید در فردای سرنگونی جمهوری اسلامی پاسخ گوی خطاهای خود باشد اما کسانی که در سی سال گذشته با او دست در یک کاسه داشته اند و این همه سال سکوت گزیده اند چه گونه به خود اجازه ی این  زشت کرداری  و زشت رفتاری و خودنمائی را می دهند که پس از سی سال زبان باز کنند. آن هم کسانی که چه با فرخ نگهدار و چه بدون فرخ نگهدار یه یک سان عمل می کردند!
 هنگامی که چند سال پیش و در دوره ای که فدائیان اکثریت برای هاشمی رفسنجانی به به و چهچه می کردند و با نماینده گان او به گفت و گو می نشستند، حسن توسلی یا علی کوچیکه به ناگهان سر از  آخور خامنه ای  در می آورد، ربران وقت  اکثریت یک پارچه در پشت داستانی ساخته گی سنگر می گیرد  و  اعلامیه می دهند که  ماموران جمهوری اسلامی او را که ساکن لندن است و دست اندر کار تجارت، در   باکو دزدیده،   در یک چمدان جای داده و به خود  به ایران برده اند! و هنوز هم .پس از افشاشدن قضیه هم به سکوت خود ادامه می دهند! به راستی  اگر  آقای فرخ نگهدار مصدر کار می بود  و از این بدتر عمل  می کرد چه می توانست بگوید که شما یک سر و گردن از او بالاتر هستید و نگفتید! .  فرخ نگهدار در یک مناظره ی قلمی با اکبر شالگونی ادعا می کند که با ترس و لرز فراوان هم راه پدرش به نزد آخوند موسوی تبریزی دادستان کل انقلاب رفته  تا برای نجات رضا غبرائی که به توصیه رهبری اکثریت خود را به دادستانی انقلاب معرفی کرده وساطت و چاره اندیشی کند. دست کم  کادر رهبری  وقت می داند که داستان به گونه ای دیگر است.  تاریخ این دیدار پس از اعدام غبرائی بوده! و  چه مناسبتی دارد که پدر نگهدار برای رهائی غبرائی وارد معامله شود؟ چرا یک نفر افشا نمی کند که پای  فرزاد نگهدار در میان بود  که  به جرم دیگری در  بازداشت به سر می برد  و پرونده اش در دادستانی کل زیر دست موسوی تیریزی بوده است.   موسوی تیریزی دلال داشت و در  پرونده های غیر سیاسی رشوه های کلان  می گرفت.
چرا هیج کدام به این نوع داستان سازی اعتراض نمی کند اقای فرخ نگهدار که به تنهائی غبرائی را به  کشتن نداده،  تصمیم، تصمیم جمعی بوده، حالا هم که فرخ جلو می افتد که این خطای بازگشت ناپذیر را توجیه کند؟ راستی  چرا کسی دهان وا نمی کند و زبان نمی گشاید؟   انصاف و مروت  کجاست؟ غبرائی را به کشتن دادید سی سال پس از مرگ اش  سرش هم منت می گذارید که حاج آقا نگهدار برای نجات او وساطت نموده است! حالا که صحبت اقا ینگهدار به میان آمد  هم حیف ام  آمد که نکته ای را  ناگفته بگذارم. آقای نگهدار که در سی سال گذشته ده ها بار مساله سازی کرده است  در خطابه ی خداحافظی خود گفتند که ما عدالت اجتماعی را دیدیم یا می دیدیم   و آزادی را ندیدم یا نمی دیدیم!  راستی چه طور شما آزادی را ندیدید!  در نخستین شماره ی کار شعر شاعری آزادی محمد فرخی یزدی را چاپ کردید ! آن زمان که بنهادم سر به راه آزادی !  شعار «کار، مسکن، آزادی»  زینت بخش  شماره  به  شماره  ی روزنامه کار بود.  به تر آن بود که اقای نگهدار می گفتند ما شعار آزادی می دادیم اما  به آزادی باور نداشتیم  همان طور که به عدالت اجتماعی هم باور نداشتیم!  ما به هیچ یک از شعارهای خود باور نداشتیم! حقیقت هم همین است بسیاری از کسانی که وارد مبارزه ی سیاسی شده اند مسیر اشتباهی را گزیده اند بچه بورژوا چه مرضی دارد که دنبال سوسیالیسم باشد یا برای آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه کند!   
 به هر حال از میراث سیاه کل و چریک فدائی نسلی از  چهره های خانه نشین باقی مانده که پس از سپری ساختن دوران آیت الهی طلبه شده اند و تازه دارند درس طلبه گی می آموزند. موجی از انشعابات بر جای مانده با گروه بندی های بزرگ و کوچک،  گروه بندی های کوچکی با  داس و چکش که خود را هم چنان پی روان راه چریک  می دانند اگر چه بی راهه ی آنان را پی نگرفته اند و  واژه فدائی،  بدون پیش وند چریک،  که از چپ تا راست خود را بدان آویخته اند و مشی چریکی به عنوان یادگاری تاریخی  و افتخارآفرینی جاودانه که کسی را یارای دست زدن به آن نیست. . و نکته همین جاست حتا جریان چریک های فدائی خلق به رهبری رفیق  اشرف دهقانی و حرمتی پور هم  که خود را پاس دار مشی احمدزاده می دانستند پس از انقلاب به شیوه ی گذشته باز نگشتند  و  شرکت آنان  در مبارزه ی مردم کردستان از نوع مشی چریکی نبود و مبارزه ی طیفهای  اقلیت هم به همین ترتیب! اما همه ی جریان های فدائی هنوز هم اکراه دارند که به نقد مشی چریکی بپردازند و از خود نمی پرسند که اگر این مشی درست است پس چرا در این سی و سه سال روی کاغذ مانده و دست به کار نمی شویم!
اما چرا چریان های فدائی به نقد مشی چریکی نمی پردازند؟  طیف اقلیت و جریان وفادار به مشی چریکی با خودداری از نقد گذشته تلاش دارند هم چنان خود را میراث دار سیاه کل و چریک فدائی قلم داد کنند.  طیف راست هم که از پهلو به مشی گذشته پرداخته است نمی خواهد خود را از این میراث گران بها محروم سازد. به همین سبب همه ساله مراسم سیاه کل را جشن می گیرند تا از غافله عقب نیفتند و هرگز از خود نمی پرسند آخر به کدام یک از آرمان های چریک فدائی و رفقای سیاه کل پای بند هستند  مبارزه برای سوسیالیسم!، مبارزه برای آزادی یا مبارزه با برای انقلاب!  تلاش برای اصلاحات بورژوائی و سازش با رژیم های بورژوائی و مذهبی و از دامن خمینی به دامن رفسنجانی خزیدن  و از دامن رفسنجانی به دامن خاتمی افتادن و برای موسوی و کروبی پرچم سبز اسلامی برافراشتن چه ربطی دارد به آرمان چریک فدائی!
بیست و هشتم  ماه مه      2012  برابر با ششم خرداد  1391
مجید دارابیگی
Madjid. Darabeygi@googlemail.com