۱۳۹۰ دی ۳, شنبه

«باغ‌ها آنگاه که شکفته‌ترند کوله‌ی پاییز را پربار می‌کنند»


«باغ‌ها آنگاه که شکفته‌ترند کوله‌ی پاییز را پربار می‌کنند»

[ ایرج مصداقی]
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
در بخش قبلی این مقاله که با عنوان «از اوج و موج نگاهت عشق پیدا بود» انتشار یافت با توجه به بضاعت اندکم و اطلاعات محدودی که داشتم تلاش کردم گوشه‌هایی از زندگی چند زنی را که در جوخه‌ی اعدام هشتم مهرماه ۱۳۶۱ جاودانه شدند روشن کنم.

http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=35948

در این بخش به مردانی که در همین جوخه به خاک افتادند می‌پردازم.   

«اگر گمشده‌ای، برقله‌های برفگیر
بسان پلنگان بر فرازهای غرور 
و اگر تنهایی 
چون آخرین بازمانده‌ی ماهیان آزاد
در رودخانه‌های یخین
از این شعله
بر آتشدان سینه‌ات بگذار»

از مجموعه سروده‌های زندان «برساقه تابیده کنف»


اسماعیل جمشیدی
  
 
اسماعیل جمشیدی فرزند رضا متولد ۱۳۳۶،‌ دیپلمه، بچه‌ی میدان امام حسین (مفت‌آباد سیتی)، اصالتاً اهل یوش مازندران بود و به همین دلیل در اوین «یوشی» صدایش می‌کردیم.

در انجمن توحیدی ارشاد یکی از تشکل‌های وابسته به بخش ‌اجتماعی مجاهدین در شرق تهران با او آشنا شدم. قرار بود بخشی از هواداران مجاهدین در خیابان «ارباب‌ مهدی» نظام آباد که قصد فعالیت تشکیلاتی داشتند سازماندهی شوند.

در اواسط اسفند ۱۳۵۹ در نشستی که در خانه‌ی محمدحسین(حمید) خطیبی یکی از هواداران مجاهدین در خیابان ارباب مهدی برگزار شد ۵ نفر شرکت داشتند، در اواخر فروردین ۶۰ این تعداد به بیست نفر بالغ ‌شدند و در اردیبهشت‌ماه محبوبیت اجتماعی مجاهدین آنقدر بالا گرفته بود که از عهده‌ی سازماندهی مناسب نیروهایی که به تشکیلات می‌پیوستند عاجر بودیم. این تعداد شامل زنان و آن‌هایی که از پیش در تشکل‌های مختلف مجاهدین سازماندهی شده بودند نمی‌شد.
پرپرکردن نسل برآمده از انقلاب ضد‌سلطنتی چنان بیرحمانه صورت گرفت که من ۱۰ نفر از شهدای خیابان ارباب مهدی را بخوبی می‌شناسم. 

مسئولیت نشست‌ها با اسماعیل بود. آرام و آهسته صحبت می‌کرد که نشان از حجب و حیای ذاتی‌اش داشت. خنده‌هایش هم بی‌صدا بود و به لبخند می‌مانست.  

حوالی ۲۰ خردادماه ۱۳۶۰ در یکی از ساختمان‌های «انجمن» واقع در کوچه پس‌کوچه‌های بین خیابان اقبال و میدان امام حسین‌، در حالی که آماده می‌شدم به یکی از «تظاهرات‌های موضعی» بروم او را دیدم‌. دچار دل‌پیچه‌‌‌ و اسهال و استفراغ شدیدی شده بود.
در حالی که جلوی توالت داخل حیاط دوزانو نشسته بود و سرش را میان دست‌هایش گرفته بود دستی به سرش کشیدم و گفتم: «می‌خواهی ببرمت دکتر»؟ گفت: «تو این اوضاع و احوال یکی را هم بند خودم کنم»؟ گفتم: «آدرس بدهم خودت میروی»؟ گفت: «امروز که نه اگر تا فردا خوب نشدم شاید بروم». در جیبم قرص آنتی‌بیوتیک «باکتریم» داشتم که دکتر در این گونه مواقع تجویز می‌کرد. یک بسته به او دادم گفتم هر ۱۲ ساعت دو تا بخور، امیدوارم کارساز باشه.
مرداد ماه ۶۰ در میدان رسالت دیدم‌اش از آن طرف خیابان برایم دست تکان داد. ایستادم، با عجله‌ خودش را به من رساند و گفت: «قرصی که آن روز دادی اسمش چه بود»؟ و ادامه داد: «روی پا بند نیستم اما باید تا شب قرار اجرا کنم». ناچار هر دو به داروخانه‌ای که در نزدیکی‌مان بود رفتیم و قرص‌های مزبور را تهیه کردیم.
در شهریور ماه ۶۰ او مسئولیت یک شاخه را به عهده داشت و من شاخه‌‌ی دیگر را. مسئول ما بهرام (رسول) کریمی بود که در سال ۶۱ در درگیری با نیروهای رژیم جاودانه شد.

صبح شش مهرماه ۶۰ بود که دستگیر شدم و به این ترتیب ارتباط تشکیلاتی‌ام قطع شد. بعد آزادی از زندان مدت‌ها دنبال‌ رد‌هایی که داشتم می‌گشتم تا دوباره به تشکیلات وصل شوم. همگی یا دستگیر شده بودند یا از محل‌هایی که می‌شناختم فراری بودند. به هر دری می‌زدم بسته بود. دلهره و آشوب ول کنم نبود. نگران بچه‌ها بودم.
اواخر آذرماه بود که بالاخره از طریق جلال کزازی، به اسماعیل که مسئول و سرشاخه‌شان بود وصل شدم. می‌دانستم به خاطر ضربات متعدد، بچه‌ها از هر لحاظ در تنگنا قرار دارند به همین خاطر آن‌چه را که از سازمان در اختیارم بود به او تحویل دادم. اسماعیل از من خواست  در قرار بعدی گزارش فعالیت‌هایم را آماده کنم تا در اختیار مسئولین بالاتر بگذارد. معتقد بود بایستی هرچه زودتر سازماندهی شوم تا نیرو و انرژی‌ام هرز نرود.
قرار شد تا وصل مجدد به تشکیلات هفته‌ای یک بار خودش را ببینم. در آخرین قراری که  داشتیم اسماعیل حاضر نشد. حدس زدم اتفاق ناگواری افتاده است اما مطمئن نبودم که دستگیر شده یا نه؟ اولین قراری که با هم داشتیم در منزل ما بود و او وقتی آمد که من رفته بودم.
در قرار قبلی متوجه شده بودم که حمید خطیبی و جلال کزازی (۱) که عضو شاخه‌ی او بودند دستگیر شده‌اند.
حوالی غروب به دکه‌ی امیر کریمی (غذای سحر) یکی از دوستان صمیمی‌ام رفتم. دکه را بسته دیدم. نگاهی به داخل دکه انداختم. همه چیز درهم ریخته بود و یکی- دو شیشه‌ی کناری هم شکسته. باد سردی می‌وزید. به نظر می‌رسید دکه مورد حمله نیروهای رژیم قرار گرفته است. تقریباً مطمئن بودم که امیر دستگیر شده است. تنها مسئله‌ی ذهنی‌ام این بود که آیا او تنها بوده است و یا کسان دیگری نیز دستگیر شده‌اند؟ از دکه به طور وسیعی به عنوان انبار، جای خواب، محل نشست، استراحت و... استفاده می‌شد. گاه شب‌ها، بچه‌ها زیر میزها که با پتو پوشانده می‌شد، می‌نشستند تا کسی از بیرون، متوجه‌ی حضورشان در دکه نشود. یک سالی می‌شد که اقساط بدهی دکه را پرداخت می‌کردم تا همچنان دایر باشد.
روز بعد در خیابان مصدق در شرکت تأسیساتی که داشتیم دستگیر شدم. بعد از یک هفته بازجویی و شکنجه به بند ۲ اتاق ۲ بالا فرستاده شدم. هنوز درست و حسابی وارد اتاق نشده بودم که یک نفر از پشت به شانه‌ام زد. اسماعیل بود که از دستشویی برگشته بود. جز یک سلام و علیک کوتاه، نیازی به تعجیل در گفت و گو با هم را ندیدیم. حضور او در اتاق بیش از هرچیز به من دلگرمی و دلخوشی می داد. از کم و کیف پرونده‌اش بی اطلاع بودم.
در همان چند روزه محسن نیری، محمد عباس‌آبادی، قاسم طیاری و محمد حقیقت‌گو و ... دستگیر شده بودند.
شب هنگام، داستان دستگیری و شکنجه‌هایی را که متحمل شده بود برایم تعریف کرد. در جریان بازجویی‌ها هیچ صحبتی از من به میان نیاورده بود.
همه‌‌ی بچه‌ها و تعدادی از افراد حاشیه‌ای تحت مسئولیت او دستگیر شده بودند و بازجویان به هر دری می‌زدند تا به مسئولان بالاتر از او دست پیدا کنند. به علت شکنجه، کلیه‌هایش دیالیز شده بود و پیش از ورود من از بهداری زندان به اتاق منتقل شده بود.
زیر شکنجه، چندین بار پذیرفته بود که پاسداران را سر قرار مسئول‌اش ببرد. اما هر بار آن‌ها را در خیابان‌ها می‌چرخاند بدون آن‌که نتیجه‌ای حاصل شود. بر که می‌گشتند او را بیشتر از قبل مورد شکنجه قرار می‌دادند و او هر بار با خوردن قسم و آیه قول می‌داد که این دفعه راستش را می‌گوید و آن‌ها را سر قرار واقعی می‌برد. بازجویان بعد از مدتی شکنجه چاره‌ای جز پذیرش ادعاهای او نداشتند. اسماعیل با این ترفند برای خود زمان می‌خرید تا بلکه قرار‌هایش را بسوزاند. به این ترتیب او با تحمل شدید‌ترین شکنجه‌ها توانست جلوی ضربه‌های بیشتر را بگیرد.
خودش می‌گفت آخرین باری که سر قرار رفتیم به شدت هوس کشیدن سیگار کرده بودم. به بازجویم گفتم : «راستش، علامت سلامتی قرار این است که من سیگاری روشن در دست داشته باشم تا سوژه ی مورد نظر به من نزدیک شود. آنان چاره ای جز پذیرش ادعایم نداشتند و به همین منظور سیگاری آتش زده و به دستم دادند؛ نمی‌دانی چه حالی کردم؛ تا به حال هیچ سیگاری به من اینقدر لذت نداده بود ! ولی لذت آن را بعد از پی بردن به ترفندم از دل و دماغم در آوردند، طوری که کارم به بهداری و تخت دیالیز کشید . »
در خردادماه ۶۱ در پی ضربات متعددی که بخش اجتماعی مجاهدین متحمل شد، مسئولان بالاتر تشکیلات نیز دستگیر شدند و به این ترتیب اسماعیل دوباره به زیر شکنجه برده شد. اسماعیل در دادگاه نیز از حاکم شرع کتک خورد.
موقعیت‌ام را برای اسماعیل تشریح کردم و از او خواهش کردم چند مورد را آن طور که من گفته بودم، در بازجویی تصدیق کند. در حالی که می‌خندید، مرا در آغوش گرفت و گفت : «مطمئن باش همانگونه عمل می‌کنم و مشکلی پیش نخواهد آمد.»
با آن که در همان شعبه بازجویی می‌شدم ارتباط چندانی بین من و او ایجاد نشد الا این که من گفتم مقداری امکانات در اختیار او گذاشته‌ام که با توجه به پرونده‌ای که او داشت چندان مهم نبود. او تأیید کرد که دیگر خواهان ارتباط و فعالیت نبودم و به همین دلیل هرآن‌چه از سازمان داشتم را در اختیار او گذاشتم که دیگر کاری به کارشان نداشته باشم.

غروب دلتنگ ۱۹ بهمن وقتی از دیدار پیکر موسی خیابانی و دیگر شهدا بازگشتم و شاه‌محمدی پاسدار بند پیروزمندانه خبر را به بچه‌ها داد و در را بست و رفت آن‌ها انتظار داشتند آن‌چه را که شنیده بودند تکذیب کنم. با در حالی که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «آن چه شنیدید حقیقت دارد و من از دیدار با آنان می‌آیم! اسماعیل و علیرضا یوسفی از اولین نفرهایی بودند که سراغم آمدند. اسماعیل در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «آخر چگونه ممکن است؟ تو از کجا مطمئنی خودش بوده است؟»‌ دلم لرزید، گفتم: «من هم مثل تو دلم می‌خواست باور نکنم ولی چه کنم، چطوری به تو حالی کنم که من او را از چند سانتی‌متری دیدم.» اسماعیل اشک‌هایش را که از گونه‌هایش سرازیر بود، پاک کرد و مرا در آغوش گرفت. علیرضا دستم را محکم گرفته بود. آرام گفتم: موسی تنها نیست. اشرف و آذر و محمد مقدم هم بودند. علیرضا از ناراحتی لب‌هایش را می‌گزید. صدایم می‌لرزید و نمی‌توانستم آن چه را که دیده بودم، تشریح کنم.
اسماعیل چند روز بعد غم موسی و شکوه ۱۹ بهمن را دستمایه‌ی سرودی کرد که خود با حنجره‌ی نازنین‌اش می‌خواند:

اکنون که از جهان گذری
بر طول یاران بکن نظری
با یاری یار شاهد
بر خصم شب ران بزن شرری

و بعد می‌خروشید:

با یاد سردار ، شوری به پا دار
هر کوی و برزن او را به یاد آر،
او را به یاد آر...

اسماعیل اولین کسی بود که موسی را «سردار» خواند. بعدها وقتی عباس ریحانی در قتل عام ۶۷ جاودانه شد چقدر افسوس خوردم چرا خودم این ترانه سرود را از حفظ نکردم. گروه سرود زندان و به ویژه عباس ریحانی این سرود را بارها به یاد «سردار» و اسماعیل در مراسم‌های گوناگون خوانده بودند.  

اسماعیل صدایی خوش داشت و با موسیقی ایرانی آشنا بود. برادرش محسن سال ها بعد در ارکستر خانم مرضیه ویلون می‌نواخت.
از روی کتاب «تماشاگه راز» که تفسیر آخوندی مرتضی مطهری از اشعار زیبای حافظ است غزل‌های دلنشین او را در دستگاه‌های مختلف موسیقی ایرانی می‌خواند. شعر حافظ و آواز زیبای اسماعیل در فضای ترس و دلهره‌ اوین به ما آرامش می‌داد. با هر گونه تکرار و یکنواختی مخالف بود. وقتی که اصرار بچه‌ها برای خواندن را می‌دید برای پرهیز از تکرار و یکنواختی اشعار ناصرخسرو را که دیوانش از پیش در اتاق مانده بود به آواز می‌خواند. نیاز بچه‌ها استعداد او را نیز شکوفا کرده بود.
هرگاه که اسماعیل می‌خواند بی‌اختیار به یاد پاسداری می‌افتادم که در سال ۵۹ در خوابگاه پلی‌تکنیک با شلیک گلوله گلو و فک او را مجروح ساخت. مأموران دادستانی و چماقداران تحت نام «امت حزب‌الله» به خوابگاه حمله کرده بودند. روزی که از ملاقات برگشت در گوشم گفت همان پاسداری که به او شلیک کرده بود را در سالن ملاقات اوین دیده است.
گفتم بپا متوجه‌ی موضوع نشوند وگرنه پول گلوله را با تو حساب خواهند کرد.
علاقه‌ی عجیبی به سوره‌ی «الرحمان» داشت. جمعه‌ به جمعه برایم می‌خواند. به آیه‌ی فَبِأَيِّ آلَاء رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ  «پس كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان را منكريد» که می‌رسید آن را به آواز می‌خواند. آیه‌ی مزبور ترجیع بند سوره الرحمان است و ۳۱ بار تکرار شده. نمی‌دانم این آیه او را به یاد چه می‌انداخت.
چند بار به من گفت: «سر نماز دعا کن زودتر اعدام شوم تا اطلاعاتم دست‌نخورده باقی بماند.»

هشتم مهرماه به خاک افتاد. مزارش در قطعه‌ی ۱۰۰ بهشت زهرا، ردیف ۴ ، شماره قبر ۱۴ است.

هنوز هر وقت به یاد اسماعیل می‌افتم با خودم می‌گویم

«تو، تو، تو 
ای رهرو ابدی 
هنوز، هنوز، هنوز
یگانه رهرو این هفت‌خوان خونینی  »

از مجموعه سروده‌های زندان «برساقه تابیده کنف»

محمد عباس‌آبادی
 
محمد عباس‌آبادی، فرزند اسحاق، متولد ۱۳۳۶، بچه‌ی خیابان ارباب مهدی نظام آباد، از کودکی رنج و فقر را تجربه‌ کرد. مادرش به سختی و با رختشویی او را بزرگ کرد.
در محله، چهره‌اش به عنوان هوادار مجاهدین شناخته شده بود. پس از سی خرداد نمی‌توانست به آن‌جا تردد کند.  همان موقع قرار شد در اداره‌ی «دکه»‌ (غذای سحر) به امیر کریمی (۲) کمک کند و در همان‌جا بخوابد. اواسط شهریور بود که به کارش در دکه پایان داده شد تا بیشتر در خدمت تشکیلات باشد. اما هنوز گاه گاهی از آن‌جا به عنوان محل خواب استفاده می‌کرد. وقتی متوجه شدم که به «دکه» حمله شده نگران او بودم که آیا موقع یورش پاسداران آن‌جا بوده یا نه؟ نگرانی‌ام بی سبب نبود او هم دستگیر شده بود اما نه در «دکه».
او و قاسم طیاری در بند ۲ با علی خلیلی ‌هم بند بودند. وقتی به هواخوری می‌رفتیم می‌آمد پشت پنجره، نمی‌شد باهم صحبت کنیم. چرا که این امکان بود متوجه ارتباط ما شوند و به همین خاطر زیر فشار شکنجه برویم.
به گوهردشت که منتقل شدم متوجه‌ی اعدامش شدم. چند فقره عملیات‌ پرتاب کوکتل و ... در پرونده‌اش بود.
عاقبت در کنار اسماعیل جاودانه شد و در قبر شماره‌ی ۱۵ همسایه‌ی او شد.

 
«یادش بخیر
آن روزها که تو در دلشوره‌ی مرگ آوای دوره‌گرد
در آینه‌ی دق می‌نشستی
و این زورق زنگار گرفته 
تو را به طوفان می‌برد
موج‌ها با پاروی پلک تو می‌جنگیدند
ابرها، در های‌های تو بودند
و زندگی، و زندگی حس می‌کرد
کسی هم هست 
که گل آزادی را 
در گلدان کوچک کنار قفس 
مثل یک لبخند بشکُفاند»

از مجموعه سروده‌های زندان «برساقه تابیده کنف»

محسن (بیژن) نیری
محسن نیری فرزند علی‌اکبر، متولد ۲۸ مرداد ۱۳۴۲ در شیراز، فرزند هشتم خانواده، شش ساله بود که پدرش را از دست داد. مادرش او و برادر بزرگترش احمد (بهمن) و دختر کوچکش را به تنهایی بزرگ کرد. در خانه‌ بیژن صدایش می‌کردند و در تشکیلات و زندان محسن.
محسن سال آخر دبیرستان بود و در تشکیلات دانش‌آموزی مجاهدین در شیراز فعالیت می‌کرد. بعد از سی خرداد به تهران آمد و توسط خواهرزاده‌اش سیامک طوبایی به مجاهدین وصل شد. وقتی در مهرماه نام سیامک را در روزنامه‌ها به عنوان اعدام شده خواند سوگند یاد کرد که انتقام او را بگیرد. آن موقع سیامک زنده بود و عاقبت در سال ۶۸ پس از تحمل بیش از هشت سال زندان که دو سال و نیم آن انفرادی بود جاودانه شد. (۳)
 
 
 
 
 

 
محسن در نیمه‌ی دوم دیماه ۶۰ در یکی از خیابان‌های تهران همراه با یکی از هم‌تیمی‌هایش با مأموران آگاهی درگیر شد. در این درگیری محسن دستگیر و فرد همراه وی به شهادت رسید و محسن به شکنجه‌‌گاه برده شد.
خانواده تا مدت‌ها از دستگیری او بی اطلاع بودند تا این که ماه‌ها بعد نامه‌ی او از اوین به آدرس منزل مادرش در شیراز رسید.
در آخرین ملاقات خود در ۷ مهر ۱۳۶۱ با روحیه‌‌ی بالایی به مادرش می‌گوید:‌ «محاکمه‌ی من تمام شده و به زودی به جایی بهتر منتقل می‌شوم». وقتی مادر از او می‌پرسد آیا به قزلحصار می‌روی؟ او در جواب می‌‌گوید: «شاید، ولی به هر حال هر جا که رفتم شما من را حلال کن.»
محسن یک وصیت نامه کوتاه از خود باقی می‌گذارد که در آن سهم خود از خانه‌ی پدری را به مادرش می‌بخشد و از همه دوستان و افراد فامیل حلالیت می‌طلبد. محسن در هشتم مهرماه همراه با اسماعیل و قاسم و محمد و ... به خاک افتاد و به برادرش احمد (بهمن) پیوست که در ششم دیماه ۱۳۶۰ جاودانه گشته بود.

محسن در قطعه ۱۰۰، ردیف ۴ شماره‌ی قبر  شماره ۸ آرمیده است. سال‌ها بعد مادر نیز در همان محل دفن شد.

احمد (بهمن) متولد ۱۵ بهمن ۱۳۴۰ در شیراز، دانشجوی رشته معدن دانشکده فنی دانشگاه تهران، هوادار

 
 
سازمان «رزمندگان آزادی طبقه کارگر» و سپس «سهند» در آذرماه ۶۰ در ترمینال مسافربری شیراز دستگیر و پس از انتقال به مرکز سپاه شیراز به تهران اعزام شد. می‌دانست که لو رفته و در صدد خروج از کشور بود. یکی از اتهامات او پناه دادن به فریبا الهی پناه،  هوادار سازمان «پیکار» متولد ۱۳۴۰، دانشجوی رشته ریاضی دانشگاه تربیت معلم بود. فریبا در آبان ماه ۶۰ دستگیر و در ۱۶ آذرماه همان سال جاودانه شد.

 
خواهر کوچکتر فریبا که در آن زمان ۱۲-۱۳ ساله بود تحت تأثیر خواهر بزرگترش که حزب‌اللهی شده و با یک پاسدار ازدواج کرده بود و خمینی که فرمان داده بود «بر همه ما واجب است که جاسوسی کنيم. بر همه ما واجب است که نظر کنيم و توجه کنيم»، او را لو  می‌دهد و وی در موقعیت خطیری قرار می‌گیرد.  
 
احمد (بهمن) در حالی به جوخه‌ی اعدام شتافت که سینه‌اش مملو از رازهایی بود که افشای هریک از آن‌ها می‌توانست خانواده‌ای را متلاشی کند.  

در وصیتنامه‌‌ی او از جمله آمده است:‌
 «اکنون روز یکشنبه ششم دی ماه ١٣٦٠ است که این سطور را به عنوان وصیتنامه می‌نویسم و نمی‌دانم سیر وقایع پس از اتمام نوشته‌ام به چه صورتی خواهد بود و فقط می‌توانم با تکیه بر احساساتی که در لحظات کنونی دارم آخرین صحبت‌هایم را با شما  نزدیکانم در میان بگذارم و با احیاء خاطرات شیرینی که در کنار شما داشته‌ام عبور  زمان را تسهیل کنم . »
 
او که نام تشکیلاتی‌اش یوسف بود در قطعه‌ی ۹۲ ردیف ۶۶ شماره‌ی ۳۶ آرمیده است.
 
جاودانه‌های جوخه‌ی اعدام هشتم مهر ۱۳۶۱ تنها اسماعیل و محسن و محمد نبودند. در همین جوخه‌
مهندس منوچهر حسین خانی، فرزند حاجی، متولد ۱۳۳۰، قطعه ۱۰۰ ردیف ۴ شماره‌ی قبر ۶، منوچهر (مقصود) رسولی قطعه ۱۰۰ ردیف ۴ شماره‌ی قبر ۱۲ ، حسین خضرایی طهران پاک فرزند محمد متولد ۱۳۳۱ نیز به خاک افتادند.
اگر اشتباه نکنم قاسم طیاری هم در همین روز به شهادت رسید اما نمی‌دانم مزار او کجاست. او هم یکی از اعضای شاخه‌‌ی اسماعیل بود.

 «به فکر یارانم باشم 
که خون‌شان هنوز گرم است
و آوایشان هنوز پنجره را می‌لرزاند
و نگاهشان هنوز چراغ خاطره‌هاست»

از مجموعه سروده‌های زندان «برساقه تابیده کنف»

ایرج مصداقی ۸ مهر ۱۳۹۰