۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

تقديم به زندانيان سياسی ودردمند ميهنمان


عاطفه اقبال : یک اتفاق روزمره در لیبرتی!.. یک اتفاق بی اهمیت!!



یکی دیگر از ساکنان لیبرتی امروز بعد از ظهر در گذشت! نامش "منصور کوفه ای" بود...
یکی دیگر از ساکنان لیبرتی نیز ساعتی پیش در بیمارستان از کما به خواب همیشگی فرو رفت! نامش "حمید ربیع" بود...

خبر ساده بود! یک اتفاق روزمره! مثل آب خوردن! مثل نفس کشیدن! مثل قتل عام شدن در سرزمینی که قتلگاه شده است! امروز عده ای در پی خریدن لباس مشکی شیک هستند..آخر در مراسمی که به این مناسبت برگزار خواهد شد باید عکس یادگاری بگیرند!... عده ای هم در حا
ل خریدن شمع و کرایه کردن قایق و غیره که فیلمبرداری تبلیغاتی از مراسم خوب انجام شود!! غذای مفصل هم نباید از یاد برود ... چون به هر حال فلان شهردار و فلان پارلمانتر و .... حضور خواهند داشت.... قاب های عکس خوبی هم باید تهیه شود تا در مقابلش ایستاد و با حالت غمگین فیلم و عکس گرفت... بسیج شروع شده و اتوبوس ها برای آمدن به مراسم در حال پر شدن... خلاصه هم فال است و هم تماشا....!!.. چند روز دیگر هم همه چیز از یاد میرود... بالاخره باید برای مراسم عید آماده شد! جشن بزرگ با حضور بزرگ شهرداران! با سبزی پلو ماهی ایرانی ....!! بعد هم تقاضای انتقال به اشرف!! خانه 26 ساله!!

خبر را امروز بعد از ظهر شنیدم ..." منصور کوفه ای در لیبرتی درگذشت"..... و من در خود فرو ریختم ... چشمهایم را بستم و نالیدم : یک اتفاق روزمره و بی اهمیت !! در لیبرتی... آنجا که جان انسانهایش ارزانتر از بهای خاکش میباشد! آنجا که سر خاک چانه می زنند ولی سر جان انسانها هرگز.... آری فرو ریختم... یکی دیگر از ساکنان لیبرتی درگذشت.. به همین سادگی! به همین بی اهمیتی!... زندگی ادامه دارد... کشتارها نیز... از وقتی که خبر را شنیده ام، سردرد شدیدی رهایم نمیکند... شقیقه هایم در حال انفجار است... کلمات در سرم رژه میروند...و عکس ها..... خون ...گلوله و صدا.... صدای موشکها..... بیاد گلوله هایی افتادم که در اوین تا سیصد عدد، هر شب شماره میکردیم. تک تیرهای خلاص... یارانی که میرفتند...و امروز گلوله ها نامرئی شده اند....درست به مانند همان گلوله های تپه های اوین.... فقط صدا میشنویم... اینبار اوین نیست... صداها از لیبرتی و از اشرف است.... یارانی که بر زمین می افتند.. یارانی که غرقه در خون می شوند.... یارانی که به کما می روند..... یارانی که میخوابند و صبح از جا برنمیخیزند و حتی جسدشان به گروگان گرفته میشود.....آنها که خود را صاحب این جانها می انگارند، بر سر خاک اشرف چانه میزنند اما جان ساکنان آنرا به هیچ می انگارند.... امشب یکی دیگر رفت... همانکه چند روز پیش در حالت کما، انتقالش را درخواست کرده بودند!!... نوشته بودم که شرط جدید تقاضای انتقال به حالت کما رفتن است!!.... لحظه ای پیش خبر مرگش را منتشر کرده و نوشته اند : "تنها یک مهر تمدید در پاسپورت قربانی! یا اجازه ورود به آلمان طی یک ماه گذشته می توانست جان او را نجات دهد" براستی از آنها باید پرسید: شما قبل از اینکه حمید به حالت کما و به سوی مرگ حتمی برود چه کردید برای انتقال او؟ چرا در لحظه ای که به حالت کما رفت تقاضای انتقال او را مطرح کرده اید؟ آیا برای دیگر ساکنان لیبرتی، حداقل آنها که بیمار و مجروح هستند این درخواست را انجام داده اید؟ اگر این چنین است پس چرا از یک کمپین برای درخواست انتقال ساکنان لیبرتی به کشور ثالث این چنین وحشت کرده و خط سرخ هایتان را دوباره دور دیوارهای اشرف و لیبرتی ترسیم کرده اید؟ براستی که شرم هم یک احساس انقلابی است!.....چرا در این مدت یک تظاهرات با خواست انتقال ساکنان لیبرتی برگزار نکرده اید؟ کدام تلاش را در این رابطه انجام داده اید؟ انتقال جمعی به آمریکا!!! یا انتقال دوباره به اشرف!!!واقعا چه کسی را احمق پنداشته اید؟

امروز در خبرهایی که بنا به نوشته مجاهدین از درون رژیم بدست آمده، تاکید شده است که رژیم در حال تدارک یک کشتار دیگر در اشرف و موشک باران اشرف است... اگر این خبر درست است .. چگونه است که شما هنوز اشرف را محل امن می نامید...در همین خبر آمده است، عوامل رژیم در عراق طرحی در دست دارند که بیماران را در راه بیمارستان بربایند!! با این حساب باید سئوال کنم آیا هنوز عراق امن است؟ تا کی قرار است سیاست از این ستون تا این ستون فرج است را دنبال کنید....خبر شیوع بیماری مننژیت چه شد؟ اگر درست بود، چرا هیچ خبر دیگری از این بیماری مهلک در لیبرتی منتشر نمیشود. از محمد رضا معاضدی که بر اثر بیماری مننژیت به حالت کما رفته بود چرا هیچ خبری منتشر نمیشود؟ از وضعیت دیگر ساکنان لیبرتی در رابطه با این بیماری چرا خبری نیست؟ آیا باید تک به تک به حالت کما بروند تا خبر آنها بیرونی شود و درخواست انتقال آنها صورت بگیرد؟ آیا قرار است درخواست انتقال تبدیل به " نوشداروی بعد از مرگ سهراب شود؟ ... از این مسخره تر نمیشود.. نوشته اند که " فقط یک مهر تمدید برای انتقال حمید ربیع لازم بود!!! واقعا شعور مردم را به مسخره گرفته اند!! آیا شما در زمانی که حمید هنوز مجروح نشده بود به او و دیگران اجازه دادید که تقاضای زدن این مهر را بر پاسپورت هایشان انجام دهند؟ چند نفر دیگر در لیبرتی فقط همین یک مهر بر پاسپورتشان کافیست تا انتقالشان انجام شود؟ چرا برای آنها که زنده اند اقدامی نمیکنید؟ چرا کسانی که برای نجات جان آنها و انتقالشان تلاش می کنند را مزدور می نامید؟ چرا حتی فکر کردن به کشور ثالث را برای ساکنان لیبرتی تبدیل به مرز سرخ کرده اید!؟

آری، امروز منصور کوفه ای و حمید ربیع از بند " م" گذر کردند. بند " م " ... بند جدیدی از بندهای انقلاب و ایدئولوژی است که به زندان لیبرتی ختم شده است.... بند " م " یعنی بند " مرگ " ... آیا انتهای راه برای تک تک ساکنان لیبرتی و اشرف در قتلگاه عراق همین است؟ یا این دو پیکر معصومانه بر خاک افتاده چشمها را خواهند گشود و سرنوشت دیگری را رقم خواهند زد. درخواست انتقال فوری ساکنان لیبرتی و اشرف به کشور ثالث تنها راه حل است. میتوان و باید تمامی امکانات حقوقی و مالی و انسانی را در این مسیر به کار گرفت. تا دیرتر نشده راه را بر خروج سریع از عراق بگشاییم.

لینک مطلب در فیس بوک

لینک وبلاگ کمپین برای انتقال فوری ساکنان لیبرتی به کشور ثالث
 رامین کامران
قهرمانان یکبار مصرف


بسیاری از سیاستمداران آمریکایی یک جنگ سرد از تاریخ عقبند و بسیاری از ایرانی ها یک انقلاب. 
گاه نگاهی به رفتار و روش آنها کافیست تا رد سوابق تاریخی دست و پا گیری را در آنها بیابید که با موقعیت امروزشان هیچ تناسبی ندارد و بدتر از آن، میتواند باعث شود تا از هر کوششی نتیجهٌ عکس بگیرند.
 اخیراً این عقب ماندگی دوجانبه در جایی با هم تلاقی پیدا کرده که مختصر نمکی را چاشنی موضوع تحلیل میکند هرچند اصل حکایت مایهُ لبخند نیست.
چگونه آدم قُر بزنیم
دستگاه های تبلیغاتی آمریکا در مقابله با جمهوری اسلامی کلاً از همان الگوهای دوران جنگ سرد استفاده میکنند.
جای تعجب هم نیست، جنگ سرد بزرگترین تجربهُ معاصر سیاست خارجی آمریکاست و طی چند دهه بینش و کنش بسیاری از سیاستمداران این کشور را شکل داده است. نامدارترین سیاست ورزانی هم که امروز مورد احترام و طرف مشورت هستند و قرار است حاصل چند ده تجربه اندوزی را با اظهارنظرهای خردمندانه در اختیار صاحب منصبان امروزی قرار بدهند، جنگاوران قدیم میدان نبرد با شوروی هستند، برژینسکی در طرف دمکرات و کیسینجر در طرف جمهوریخواه، شمس وزیر و قمر وزیر سیاست خارجی.
این سیاست در برابر ایران نتیجه بخش نیست و بیش از سی سال است که بی ثمری آن به تجربه اثبات شده است ولی همچنان برقرار است چون جایگزین ندارد یا هنوز پیدا نکرده. حلاجی کلی مطلب به فضای زیاد احتیاج دارد، در اینجا قصد من انگشت نهادن بر یکی از ابعاد آن است: شکار ناراضیان. دو بلوک شرق و غرب هر دو مدعی عرضهُ بهترین روش زندگی بودند و نه تنها میکوشیدند در زمینه های نظامی و سیاسی از هم جلو بیافتند، بلکه کلاً تا میتوانند از هم آدم قُر بزنند، حال چه نظامی و چه غیرنظامی و کلاً هر آدمی که میشد از او در کارزار تبلیغاتی استفاده کرد و مدعی گشت که اردوگاه «سوسیالیسم» یا «آزادی» را انتخاب کرده است. 
نظامیان 
در مورد جمهوری اسلامی نظامیان به دو دلیل مورد توجه قرار میگیرند. اول از بابت اطلاعاتی که میتوانند در باب حوزهُ تخصص خود در اختیار مخاطبان خود بگذارند و دوم از این جهت که مهماندارانشان تصور میکنند میتوان از آنها برای انجام عملیات نظامی و احیاناً کودتا استفاده کرد. از بابت اطلاعاتی نمیدانم تا به حال چه گیر آمریکایی ها آمده است ولی دومی محتاج توضیحی است. صریح بگویم تصور نمیکنم آمریکایی ها، لااقل تا آنجا که از سیاستشان برمیاید اصلاً درست چیزی از ماهیت رژیم اسلامی دستگیرشان شده باشد. نه که از کلمهُ توتالیتاریسم و مشتقات آن برای تبلیغات استفاده نمیکنند، چرا میکنند و دائم هم میکنند ولی عملشان در قبال این رژیم طوری بوده و هست که گویی با یک رژیم اتوریتر طرفند. ظاهراً عادت چند دهه ای که طی سلوک با کشورهای جهان سوم مَلَکه شان شده در مورد ایران هم بر هر تحلیلی غالب آمده است. سخنان مضحکی که ظرف چند سال گذشته راجع به نظامی شدن رژیم اسلامی از دهان کارشناسان و حتی وزیر خارجهُ قبلی شان بیرون آمده مؤید این ادعاست.
مشکل از این برمیخیزد که نظام اسلامی نظامی ایدئولوژیک و توتالیتر است و به این راحتی کودتای نظامی برنمی دارد. چنین تغییر رژیمی در ایران کمابیش همان اندازه محتمل است که رفتن به سوی دمکراسی، ولی ظاهراً این مسئله در ذهن و به هر حال در چارچوب عمل سیاستمداران آمریکایی نمی گنجد. برای همین هم هست که تا وقتی این حکومت سر پا باشد در معرض گول خوردن از امثال سردار مدحی هستند که با ادعای داشتن اطلاعات و آدم بیرون میایند و بعد از انجام وظیفه شان به دامان اسلام بازمیگردند تا به ریش حریف بخندند. برخی این امر را به «ساده لوحی» آمریکایی ها تعبیر میکنند. ولی مسئله چیزی نیست که بتوان به این ترتیب و با استفاده از مقولات روانشناسی فردی توضیح داد و متلکی گفت و رفت. امریست که هم به ساختار تصمیمگیری سیاسی در ایالات متحده مربوط میشود و هم به تجربیات تاریخی سیاستمدارانش. به هر حال تا وضعیت این است که هست، از این کلاهبرداری ها هم به طور دائم رخ خواهد داد. 
غیرنظامیان 
گروه دوم طعمه های غیرنظامی اند که البته اهمیت خود را دارند چون گذشته از تخلیهُ اطلاعاتی که البته بیشتر در مورد مقامات دولتی معنا دارد، مورد استفادهُ تبلیغاتی هم قرار میگیرند و تا حد امکان به همه عرضه میگردند.
کوشش برای این کار که سابقهُ دراز دارد در جریان جنبش اعتراضی اخیر که نام جنبش سبز گرفت، ابعاد تازه ای پیدا کرد. این که مردم ایران جانشان از این نظام به لب رسیده بود و با مطالبات برحق خودشان به میدان آمدند، حرفی نیست، ولی تبلیغات کشورهای خارجی و در صدرشان آمریکا و انگلیس و اسرائیل را هم که شروع به سؤاستفاده از نارضایی مردم کردند تا جهتی خاص به آن بدهند، شعارهای خود را به آن تلقین نمایند و تا حد امکان تنور مخالفت را گرم نگاه دارند، انکار کردنی نیست. البته در نهایت هم مردم و هم این جیب برها بهای گزیدن رهبران دوقلو و نبود استراتژی درست را پرداختند.
جلب از حکومت بریده ها در این کارزار تبلیغاتی نقش عمده داشت. دو شکار عمدهُ آن دو دیپلمات جمهوری اسلامی بودند که در همه جا نمایش داده شدند. در رسانه ها دوره شان گرداندند تا به سبک آنهایی که الکل را ترک کرده اند و در باب مضراتش سخنرانی میکنند، همه جا در معایب و مضرات حکومتی که از آن بریده اند، سخن بگویند. مورد وکیل سکینهُ آشتیانی هم که به سرعت از ایران بیرون آورده شد، مکمل اینها بود. 
عمر محدود 
عمر مفید همهُ این شکارها، چه نظامی و چه غیر از آن، بسیار کوتاه است. برای مدتی محض استفادهُ تبلیغاتی دور گردانده میشوند و بعد از گذشتن این دوره باید فکری به حال خود بکنند. آنهایی که زبل ترند و برای این نوع کارها آماده، یک جوری خود را در همان دستگاه هایی که به کارشان گرفته اند جا میاندازند. یکی در سرویسهاس اطلاعاتی، دیگری در اندیشکده های نومحافظه کار، آن یکی در رسانه های فارسی زبان و... پس از آبگیری اولیه هر کس باید خود را به ترتیبی بازیافت کند و میزان موفقیت در این زمینه یکسان نیست. به هر حال کارآیی سیاسیشان عملاً تمام میشود.
مسئله در این است که این شکار که سالهاست شروع شده و ادامه هم خواهد داشت ظاهراً هدف روشنی را ورای خودش تعقیب نمیکند، فعالیتی است ثابت که میتواند در استراتژی های مختلفی جا بیافتد و حتی در جایی که اصلاً استراتژی هم در کار نیست با ایجاد تحرک مصنوعی به دیگران چنین تلقین نماید که هست. یکی از اجزای دستگاهی است که اجزایش با هم ارتباط دائم و منطقی ندارند و تأثیر گذاریشان بر یکدیگر نا منظم است. چرج دنده هایی که هرکدام در گوشه ای میچرخد و گاه و بیگاه با هم تماس پیدا میکند.
طعمهُ آخری که وارد این دستگاه آبگیری شده است منصور اسانلوست که در سازمان دادن کارکنان شرکت واحد اتوبوسرانی خودی نشان داد و از آن پس در چشم آنهایی که مبارزات کارگری را تنها شکل اصیل مبارزه میشمارند، قدر و قیمت پیدا کرد. بسیاری شادی کردند که در ایرانی که سرجنبانان چپ آن همه از طبقهُ متوسط یا بالا برخاسته اند، بالاخره رهبری کارگری ظهور کرده است. میزان سرمایهُ تبلیغاتی و توجهی که نثار اسانلو شد، اگر نه بیسابقه، حتماً کم سابقه بود. تمامی تحولات وضعیت وی در زندان و... همه به طور دائم توسط رسانه های چپگرا تعقیب میشد و به اطلاع همگان میرسید.
آخرین طعمه
هوادارنش چنان رفتار میکردند که گویی قرار است رهبر کارگری معجزه ای بکند که البته در نهایت کرد منتها نه آنی که انتظارش میرفت، چون با کمک گروهی جدیدالتأسیس بیرون آمد که به جای همه چیز پول در اختیار دارد و کسی هم جدیش نمیگیرد. گروهی که قبلاً هم مدحی را به عنوان تحفه به دوستان عرضه کرده بود که توزرد از آب درآمد.
آنچه در این میان بسیار مایهُ تعجب بود و افتضاح را پررنگ تر کرد این بود که اسانلو با تبلیغات وسیع چندساله ای که برایش شده بود میتوانست به امید و احیاناً با یاری چپگرایان بیرون بیاید و با کمک همین گروه ها در خارج از ایران به حیات و احیاناً مبارزه ادامه بدهد. انتخاب گروهی که یاری آنرا پذیرفت بدترین دست ردی بود که میتوانست به سینهُ هواداران خویش در خارج بزند و زد.
باز هم عادات قدیمی؟
این مسئله، ورای بعد شخصی آن، یکی از نشانه های دیروقت شکست تفکر چپ در ایران است، قرینه ای بر آنچه که در مورد آمریکایی ها و روشهای جنگ سردیشان گفتم: فکر و عمل بی ارتباط با واقعیت موجود تاریخی.
شاید بتوان نقطهُ تمایز بنیادی دو بینش لیبرال (کلاسیک) و مارکسیستی را اولویتی دانست که اولی برای سیاست قائل است و دومی برای اقتصاد. این «آخرین مرحله» شمردن اقتصاد اصلاً پرسپکتیو تحلیل تاریخی و اجتماعی را عوض میکند و این توهم را ایجاد مینماید که میتوان سیاست را به چیزی غیر از آن (در این مورد اقتصاد) تقلیل داد، به عبارت دیگر اگر هم سیاست در صورت مسئله هست، از حل مسئله حذفش کرد و راه حلش را در حوزه ای غیر از خودش یافت. وقتی پرسپکتیو این طور عوض شد هر امر و پدیده و چهرهُ اقتصادی اهمیتی بسیار بیش از آن که در واقعیت دارد، پیدا میکند. از این دیدگاه تناسب اشیأ بر هم میخورد و طبعاً مبارزه با کاپیتالیسم هم در مقام دعوای اصلی قرار میگیرد، آن هم در ایرانی که مشکل اصلی آن از مشروطیت به این سو سیاسی است و دستیابی به دمکراسی.
ابراز ارادت های خارج از مقیاس به اسانلو در این چارچوب است که معنی پیدا میکند. دفاع از حقوق کارگران البته مهم است و شایستهُ احترام ولی راه حل خلاصی از حکومت اسلامی را نمیتوان در آن یافت. طبقهُکارگر منجی و مشکل گشای تاریخ نیست. در جنبش مشروطیت طبقات فرادست و طبقهُ متوسط شهری مهمترین نقش را بازی میکردند و اگر محمدعلیشاه به فکر کودتا نیافتاده بود، اصلاً آن انقلاب چهرهُ خلقی را که در تبریز و در خیزش عشایری پیدا کرد، پیدا نمی نمود. آنچه هم در جنبش ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی واقع گشت سنگین شدن وزنهُ طبقهُ متوسط بود در جامعه ای که مداوماً توسط پهلوی ها نخبه زدایی شده بود. در اعتراض هایی هم که نام جنبش سبز گرفت باز دیدیم که همین طبقهُ متوسط شهرنشین نقش آفرین بود. ولی در همهُ این موارد شاهد بودیم که چپگرایان به جای تحلیل سیاسی مسئله و ابراز موافقت یا مخالفت بر این اساس، برای «بورژوازی» پشت چشم نازک میکردند و مترصد ورود کارگران به صحنه بودند، با این تصور که پیروزی به این ترتیب ممکن است و بس! همگی منتظر ظهور! بی اعتنا به وضعیت ایجاد شده و استفاده ای که میتوان از آن برای برانداختن نظام نمود.
در این وضعیت اسانلو چهره ای بود که برای بسیاری از چپگرایان حالت تختهُ نجات پیدا کرده بود، شعله ای که لابد برخی تصور میکردند روزی آتش انقلاب را شعله ور خواهد ساخت. من نه تردیدی در اهمیت زحمات اسانلو و فایدهُ کار سندیکایی دارم و نه در ظلمی که از دست حکومت کشیده، ولی میخواهم روی این نکته انگشت بگذارم که اگر از بابت سیاسی ذهنش نظم و ترتیب درستی داشت، امکان اینکه چنین انتخابی بکند کم بود و تمامی اندوختهُ سیاسی چندین سالهُ خویش را که فراتر از خودش، میتوانست به حال مملکت مفید باشد، به این آسانی هدر نمیداد. نه خودش از بابت سیاسی ذهن مرتب داشت و نه آنهایی که به وی امید بسته بودند و هنوز از طبقهُ کارگر امید معجزه دارند. ایدئولوژی اقتصاد مدار مقولات سیاسی را به پس میراند و راه درک و تحلیل جدی آنها را سد میکند. جزای بی اعتنایی به سیاست ناتوانی از حل مشکلات سیاسی است. به سختی میتوان مجازاتی سخت تر از این در تصور آورد.
مخارج بر عهدهُ کیست؟
دستگاه تبلیغاتی که در ابتدای کار از آن سخن گفتم آسیایی است که دائم میچرخد و دائم حاجت به دانه دارد، همه برای استفادهُ آنی. اینکه اینها بعد از آرد شدن چه بر سرشان خواهد آمد، مهم نیست. آنهایی که در این میان متضرر میشوند مردم ایرانند. زیرا این سرمایه ها، هر قدر هم کوچک، باید در راه آزادی آنها به کار بیافتد. دولتهای خارجی مثل زالو به این اپوزیسیون بی رمق ایران چسبیده اند. از یک طرف سیاست هایی در پیش میگیرند که جامعهُ ایران را روز به روز در برابر دولت ضعیفتر و به آن نیازمندتر میکند، از طرف دیگر پولی به میدان ریخته اند که هر چه و هر که را در بازار اپوزیسیون خریدنی است میخرد و در راه اهداف آنی و بی عاقبت هدر میدهد و دست آخر هم تبلیغات میکنند که این اپوزیسیون بی قابلیت است و کار را باید به دست خارجی سپرد! به هر صورت اگر قرار باشد کسی یا چیزی ایران را نجات بدهد همین اپوزیسیون است، کس دیگری نه میتواند و نه میخواهد به فکر ایرانیان باشد. هزاری هم که به آن خرده بگیریم در نهایت برایش جایگزین نداریم. اپوزیسیون آینهُ قابلیت ایرانی ها یعنی خود ماست برای کار سیاسی جمعی. پس بهتر است بکوشیم تقویتش کنیم و به آن سر و صورت بدهیم. اگر اختیار سرنوشتمان را خود به دست نگیریم، سیاهی لشکر نمایش دیگران خواهیم شد.
دخالت خارجی فقط آنی نیست که صورت حملهٌ نظامی بگیرد، در درجهُ اول همین تسخیر اپوزیسیون به ضرب پول است که واقع شده و از بس وسعت گرفته عادی شده و به چشم کسی نمیاید. از یک طرف پول باند رفسنجانی و از طرف دیگر پولهایی که نومحافظه کاران خرج میکنند. در جمع صحنه پردازی برای نمایشی که حتی نمایشنامهُ درست هم ندارد. سستی به خرج دادن در مقابل این وضعیت در حکم واگذاشتن فردای ایران است به اختیار کسانی که توان ارزیابی و طرح ریزیشان در حدیست که میبینیم و از این بدتر به خود ایران و مردمش به چشم کالا نگاه میکنند و در استفاده ای که میخواهند از آنها بکنند نه گذشتهُ آنان را در نظر میگیرند و نه به فکر آینده شان هستند.

۹ مارس ۲۰۱۳
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است


هنگ کنگ منطقه ای است که به آسمان خراش های زیبایش شهرت دارد و بسیاری از کارشناسان آن را پر از شور و هیجان می دانند اما هنگ کنگ با آن همه فناوری نیز نیمه ای تاریک دارد.
مردم بسیاری هستند که توانایی زندگی در این شهر را ندارند و تنها قادرند آسمان خراش های آن را ببینند ولی در زیرشهر و در گوشه ای در قفس های آهنی به زندگی خودشان ادامه دهند.
زندگی در قفس یکی از مواردی است که در هنگ کنگ رو به افزایش است و نزدیک به 100 هزار نفر در قفس هایی زندگی می کنند که تنها 1.5 متر فضا برای زندگی دارد و تقریبا ادامه حیات در آن ناممکن است.
این قفس های کوچک و آهنی به صورت ماهانه و به قیمت 170 دلار اجاره داده می شوند و البته همه آن ها روی یکدیگر فشرده شده اند تا فضای کمتری را اشغال کنند.
این قفس ها به صورت آپارتمان هایی در آمده اند، تنها دو دستشویی وجود دارد و یک سینک ظرفشویی نیز هست که البته گاهی آب آن وصل است که مردم می توانند لباس و یا ظرف هایشان را بشویند.
"Leung Cho-yin" یکی از ساکنان این شهرک قفسی است که 67 سال سن دارد وسالگرد بیستمین سال حضورش در این قفس ها نزدیک است. او که قبلا یک قصاب بوده است بر اثر حوادث کارش را از دست داده و البته تمام خانواده اش نیز او را رها کرده اند.  او از زندگی در این قفس ها خسته شده است اما توانایی خارج شدن از آنحا را ندارد.
هنگ کنگ یکی از شهرهایی است که در ظاهر زیبا و پیشرفته است ولی زیرپوست آن اتفاقات بسیار زیادی رخ داده است. یکی از دلایل گسترش این شهرک قفسی چندین برابر شدن اجاره بها است.

[تاريخ مطلب: بيست و پنجم اسفند ۱۳۹۱ برابر با پانزدهم مارس ۲۰۱۳]

فتنه ی خیلی خیلی بزرگ (همه ی ما سرِکاریم)


اين مقاله  "محمد نوری زا" د را تقديم به احمق های که تا مرز خيانت در دفاع از رفسنجانی پيش رفتند مينمائيم

*********************************************************************************

فتنه ی خیلی خیلی بزرگ (همه ی ما سرِکاریم)



وقتی جناب کرباسچی جایگاه آقای هاشمی را فراتر از ریاست جمهوری – که احتمالاً فراتر از رهبر فعلی نیز هست – تشخیص می دهند، شما بگو آیا بیت مکرم دست و بالش کج و معوج است که این تشخیص را منتها از جانب معکوسش ندهد؟
یک چندسالی است چماقی به اسم “فتنه” برای ما برساخته و برکشیده اند و با سپردن آن بدست هر پخمه ای حتی، بنا بر فروکوفتن و حذف و تحقیر ما دارند. نوش جانمان وگوارای وجودشان. کسی که به طرف مقابلش می گوید: فتنه گر، حتماً خودش را از معرض این صفت سخیف مبرا می دارد. که یعنی: هرچه فتنه است از جانب توست و این منم که از فتنه گری تو آسیب دیده و می بینم. من می گویم: بگذاریم هرچه را که در دلشان پرپر می زند بر زبان آورند. تریبون های اصلی کشور مگر از کجا خط می گیرند؟ از کجا؟ بله، مستقیم از بیت مکرم رهبری. پس اجازه بدهید بی تعارف و بی اعوجاج بگویم: ما اگر فتنه گریم، فتنه گرانِ تازه کار و خُرده پاییم. فتنه ی خیلی خیلی خیلی بزرگ: دعوای میان جناب خامنه ای و آقای هاشمی است.
این فتنه ی خیلی خیلی بزرگ، از اینجاها پاگرفت که خبر آوردند: آقای هاشمی برای فرداهای خود خیالاتی دارد و برای عملی شدن این خیالات نیز هر از گاه یک دسته گلهایی به آب می دهد. خبرچینان و شنودگران هم این “خیالات” و آن دسته گلها را دسته بندی و انبار می کردند و هر از چندی می رفتند و به اطلاع حضرت آقا می رساندند. که یعنی: چه نشسته اید که فلانی را خیالاتی است در سر. اینها هم بروز بیرونیِ همان خیالاتِ آنچنانی اش!
برای درستی سخن من می توانید در یک قلم به فرمایشات جناب آقای کرباسچی توجه کنید که اخیراً در گفتگو با مجله ی مهر ابراز فرموده اند: “…. در حال حاضر بسیاری از اصلاح طلبان معتقدند که راه حل مشکلات کشور به دست آقای هاشمی است. اما من (کرباسچی) می گویم: جایگاه آقای هاشمی فراتر از ریاست جمهوری است….”
خب وقتی جناب کرباسچی جایگاه آقای هاشمی را فراتر از ریاست جمهوری – که احتمالاً فراتر از رهبر فعلی نیز هست – تشخیص می دهند، شما بگو آیا بیت مکرم دست و بالش کج و معوج است که این تشخیص را منتها از جانب معکوسش ندهد؟
حکایت فلاکت این روزهای ما از اینجا ناشی می شود که مدیران انقلاب اسلامی، از همان بدو پیروزی انقلاب هیچ سری را که بالاتر از سر خودشان باشد، تحمل نکرده اند و نمی کنند. من خود سالها از نزدیک شاهد این خصلت اهریمنی مدیران و مسئولان بوده ام. که مثلاً وقتی مدیری بر سر یک دستگاه گمارده می شد، نخست کاری که می کرد شناسایی مدیران باسوادتر از خودش بود. بعدش چه؟ بعد کم کم به بهانه هایی آن مدیران باسوادتر و احتمالاً در آینده سرکش را یا برکنار می کرد یا به حاشیه می برد. برای چه؟ برای این که سرِ خودش در آن دستگاه از همه ی سرها بالاتر باشد. راز فروکشیدن نخبگی در ایرانِ این سالهای فلاکت همین است.
در کل کشور اما، ما دو سر داشتیم که از همه ی سرها بالاتر بود. من به درست و غلطش کاری ندارم اما بله، این دو سر از همه ی سرها بالاتر بود. معلوم است که طبق قانون باید این سرِ برتر، سرِ رهبر باشد. اما جناب هاشمی، که برای برپایی انقلاب زحمت ها کشیده بود (بسیار بیش از شخص رهبر) و حتماً نیز برای خود سهم ها قائل بود و بنا به دلایلی این سهم ها ادا نشده بود، هرازگاه سر بر می کشید و خودی نشان می داد و از همان بالاچهار اطراف مملکت را می پایید. این سرِ برکشیده کم کم برای بیت رهبری تحمل ناپذیر شد. به گمان بیت رهبری آسمان بالای سر تنها وتنها به یک خورشید محتاج بود و محتاج هست. این خورشید اگر دو تا بشود، رشته ی کارها را از هم می گسلد و ذهن ها را بر می آشوبد و خُلق ها را تنگ و تلخ می کند. این شد که فروکشیدنِ آن خورشید دوم در دستور کار بیت مکرم قرار گرفت. که چه؟ که باید ترتیبش داده شود. باید!
من می گویم: همه ی داستان سال هشتاد و هشت، از کشتار مردم گرفته تا تخریب ها و ضرب و شتم ها و زندانی کردن معترضان و داستان کهریزک و زندانی کردن آقایان موسوی و کروبی و برکشیدن مالیخولیایی به اسم احمدی نژاد ازجعبه ی شعبده ی بیت مکرم و همه و همه، هیچ نبوده الا برای: به صحنه آوردنِ نقشه های پس پرده، و برای کم سوکردن و خاموشیِ آن خورشید دوم . و یا برای خم کردنِ آن سرِ مدعی. که مبادا خیالات خام خود را عملی کند. وگرنه اساساً داستان انتخابات و تقلب و اینجور چیزها یک هیاهویی بوده برای انحراف افکار عمومی و سرگرم شدن مردم.
من می گویم: بیت مکرم سالهای سال برای این که ترتیب آقای هاشمی را بدهد نقشه ها کشیده بود. عصاره ی این نقشه ها در این خلاصه می شد که “خراب کردن” را از اطرافیان او شروع کنند و به سمت خودش پیش بروند و نهایتاً از او شیر بی یال و دم و اشکمی بجای بگذارند. کلید این پروژه را فرد نامتعادلی چون احمدی نژاد زد. آنهم با اشاره ی مستقیم آقا مجتبی خامنه ای. که چه؟ که در مناظره با موسوی می توانی هرچه دلت خواست به هاشمی بگویی و خمیرش کنی. احمدی نژاد اما می گوید: تا خودم از دو گوش خودم نشنوم دست به این کار خطرناک نمی زنم. خدمت می رسد و آقا مجتبی توجیهش می کند. که: خیالت راحت. بله، راز این که احمدی نژاد اکنون به یک بغض بیت رهبری بدل شده ودرگلوی همان بیت خانه کرده وبیرون نمی خزد در همین است.
من می گویم: همه ی ما سرِ کاریم دوستان. سرِ کار. سرِ کار. دعوای اصلی میان هاشمی و بیت رهبری است و این ماییم که داریم خسارات این دعوا را می پردازیم. من در تنهاترین و نخستین ملاقاتی که چندی پیش با آقای هاشمی داشتم بی تعارف به ایشان گفتم: اگر دو نفر را در این کشور اسم ببریم که در خونها و مصادره ها و ضرب و شتم ها و غارت ها و دادگاههای بی داد از یک سوی و در کارهای بایسته از سوی دیگر دست داشته باشند، این دو نفر یکی شما هستید و یکی شخص رهبر. و به ایشان گفتم: شما و آقای خامنه ای یا مستقیم در این خونهای نابحق شریک بوده اید، یا از چند و چونشان خبر داشته اید، یا در قبال آن فجایعِ بی حد و اندازه سکوت کرده اید. و این همه، حقوقی را بر شانه های شما بار کرده است که هرگز شامل مرور زمان نمی شود. به ایشان گفتم: این خونهای نابحق و این سیلی های بیجا و این مصادره ها و این زندانهای بی دلیل، دیر یا زود حق خود را از شما مطالبه می کنند. پس چه بهترکه خود شما دست بکار شوید و با برشمردن یک چندتایی از آنها – هرچقدر که مقدورتان است – از صاحبان حق پوزشخواهی کنید.
فکر می کنم دیگر نیازی به اطاله ی کلام نباشد. من ظاهراً هرآنچه را که می خواسته ام بگویم: گفتم. یعنی نوشتم. حالا شما فکر می کنید بیت رهبری به برآمدن خورشیدی به اسم خاتمی رضایت دهد؟ هرگز! چه کسی می گوید در این کشور بیکاری بیداد می کند؟ همه ی ما را سرِ کار گذارده اند.
محمد نوری زاد
بیست و دوم اسفند ماه سال نود و یک


آهای مادر مادر مادر!

در این فیلم آه سوزان یک مادر جاری است. این فیلم را ببینید تا با همین آه سوزان آتش بگیرید. ما شش فرزند او را کشته ایم و یک دخترش را به زندان انداخته ایم.
معروفست که: در دوره های دور تاریخ، فاتحانِ خونخوار آنگاه که بر کشتن اهل یک شهر و اهل یک خانه مصمم می شدند، پیرمردان و پیرزنان و بیماران و اطفال را مستثناء می کردند. و حتماً یک جوان را برای سرپرستی آنان باقی می گذاردند. آن جوان را نمی کشتند تا بماند و به پدر و مادر پیرش و به بیماران و اطفال بی پناه رسیدگی کند. ظاهراً ما به دوره های دورتری که تاریخ به یاد ندارد بازرفته ایم. یعنی به دوره هایی از توحشِ محض.
در این فیلم آه سوزان یک مادر جاری است. این فیلم را ببینید تا با همین آه سوزان آتش بگیرید. ما شش فرزند او را کشته ایم و یک دخترش را به زندان انداخته ایم. شش فرزند. شش فرزند. شش فرزند. آری: شش فرزند. من کاری به این ندارم که فرزندان این پیرزن چه جرمی مرتکب شده اند و با چه احکامی و چگونه از پا درآمده اند. که اگر می دانستم نیز تفاوت چندانی با ندانستنم نداشت. در این سالها من تا حدودی به ذات پستوهای وزارت اطلاعات و دخمه های سپاه پی برده ام. تنها خواستم این را بگویم که مغولان نیز اینگونه تیغ در میان مردم نمی نهادند. و حتماً برای دلِ زخمینِ پیرانِ بازمانده، تمهید مختصری می اندیشیدند.
وای بر ما، که ستمدیدگان از ما رو گردانده اند و برای انتشار ضجه های خود دست به دامان تشکیلاتی مثل سازمان ملل شده اند. اگر از این مادر و از این خانواده خبرهای دیگری دارید ما را مطلع کنید. و از درستی یا احتمالاً نادرستیِ این فیلم.
محمد نوری زاد
بیستم اسفندماه سال نود و یک

صفحه نخست » دیگر » جدید ها » همچنان ستار بهشتی!
همچنان ستار بهشتی!

همچنان ستار بهشتی!


سلام به مادر ستار بهشتی. سلام به او که پیراهن خونین پسرش را پرچم کرده و از این خانه به آن خانه سر می زند تا مگر آشنایی بیابد تا او را در این گذرگاه مخوف همراهی کند.
ستار بهشتی را به تلخ ترین شکل ممکن در پس پستوهای مخوف خود کشته اند و اکنون برای بدر بردن قاتلان و مقصران از مخمصه ی قصاص،  دست به دامن گله ای از گوسفندان مجلس شده اند تا در تحقیق و تفحص خائنانه ی خود ضرب و شتم وحشیانه ی ستار را به: “مرگ ناشی از شوک” بزک کنند و از ریسمان فردا و پس فردا بیاویزند. راه دور نروید. من قاتلان ستار بهشتی را می شناسم. و تردیدی در این شناسایی ندارم:
مقتول : ستار بهشتی
جرم: وبلاگ نویسی، با روزانه  حدوداً ده نفر بازدید کننده.
قاتل: بیت مکرم رهبری، که مفهوم آزادی را در پس پستوهای مخوف سپاه و اطلاعات و دستگاه قضا آنگونه که خود بدان متمایل است معنا می کند. پیشنهاد می کنم نسخه ای از فیلم بازجویی از همسر سعید امامی را در یک طاق نصرت جای دهند تا بزرگان بیت رهبری هر صبح و شام از زیر آن عبور کنند و قدوم مبارک خود را به برکت محتوای آن فیلم اقتدار بخشند.
قاتل: شیخ حیدر مصلحی و حواریون صاحب نامش شیخ علی فلاحیان و شیخ روح الله حسینیان و شیخ مصطفی پورمحمدی، که اگر بنا بر افشای قاتلان ستاربهشتی باشد، ای خدا، چه خونهای بناحقی که پرپر زنان مطالبه ی حقوق  تباه شده ی خود را نخواهند کرد.
قاتل: شیخ حسین تائب، که  پشت درهای بسته ی سپاه، چه عاطفه ها و چه دودمانها و چه خونهایی را تباه کرده.  و چه اموالی را حریصانه مصادره و بالا کشیده.
قاتل: شیخ  صادق لاریجانی. که در یک قلم: فی الفور چند جوان زورگیر را ناجوانمردانه کشت اما در قصاص قاتلان ستار بهشتی تا گلو در گل فرو مانده و توان بیرون خزیدن از خفت این ظلم آشکار را ندارد.
قاتل: بلا استثنا همه ی نمایندگان مجلس که با چشمان دریده ی خود جاری شدن خون این جوان بی گناه را دیدند و از ترس هیولاهای وزارت اطلاعات و از ترس هیولاهای سپاه نطق شان کور شد. من مانده ام که داستان برآمدن “مدرّس” بیش از آنکه مرهون شجاعت خود مدرّس باشد، مدیون سعه ی صدر رضاخان است وگرنه مگر رضاخان نمی توانست مثل اطلاعات و سپاه خودمان دودمانها را به باد بدهد و در پس پستوهای دکان مخوفش خون ها بریزد. بی آنکه صدای ناله ی مدرس و صد تا مثل او بگوش احدالناسی برسد.
قاتل: مردمی که مثل مردگان به تماشا نشستند و  نحوه ی پرپرشدن ستار را بهم خبر دادند و از سر افسوس سر تکان دادند.
و سخن پایانی من:
سلام به مادر ستار بهشتی. سلام به او که پیراهن خونین پسرش را پرچم کرده و از این خانه به آن خانه سر می زند تا مگر آشنایی بیابد تا او را در این گذرگاه مخوف همراهی کند. آهای مادر، شرم بر من که تو تنهایی. شرم بر من که خون پسرت بی مخاطب مانده. شرم بر من که هیمنه ی دستگاه های اسلامی ما در وارسی حق تو به تب و لرز افتاده. شرم بر من که تو را در این مسیر مخوف تنها گذارده ام. سلام به ستار تو و خون او که بی پاسخ مانده. سلام به پرچمی که افراشته ای. و سلام به روزی که شرمگنانه در برابرت به زانو درافتیم و از تو طلب بخشایش کنیم. و سلام به روزی که در مسیر حق خواهیِ تو و همه ی مادران و پدران و فرزندان چشم به راه، با تو و دیگرانی چون تو همراه شویم. و سلام به روزی که چهارستون ظلم را در این ملک فرو ریزیم و هرتکه اش را به موزه ای بسپاریم.
با گذشت چندمين ماه از مرگ ستار بهشتی در بازداشتگاه فتا هنوز دادگاهی برای او تشکيل نشده است و تاکنون اظهار نظرهای متناقضی در خصوص پرونده وی از سوی مسئولان و نمايندگان مجلس اظهار شده است. 

در آخرين اظهار نظر رسمی که از سوی مهدی دواتگری نماينده مجلس عنوان شد، وی ادعا کرد که اين پرونده بسته شده است. در حالی که گيتی پورفاضل، وکيل خانواده بهشتی مي‌گويد چنين چيزی صحت ندارد و پرونده هنوز در مرحله مقدماتی است. 

مادر ستار بهشتی چندی پيش با اشاره به کندشدن روند رسيدگی به پرونده فرزندش اين رويکرد را غيرمنطقی توصيف کرده و گفته بود: متاسفانه تا کنون خبری از رسيدگی به پرونده ستار نيست. قرار بوده بعد از چهلم به پرونده فرزندم رسيدگی کنند، اما الان می گويند شش ماه طول خواهد کشيد. 

گوهر عشقی گفته است: اين سه تا بچه هايم را هم بکشند برايم مهم نيست من پی گيری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود! گوهر خانم می خواهد با تن نحيف خود نقطه پايان بگذارد بر اين قصه تلخ. می گويد: آقاستار همه کس من بود. يار و هم دم و پرستار تمام وقت. 

آنگونه که مادر ستار بهشتی گفته است ماموران تهديد کرده بودند که آخرين شب جمعه سال آنها بر سر مزار ستار نروند. اما او می گويد که قرار نيست کسی برای ما تعيين تکليف کند! گوهر عشقی گفته است: تعداد مأمورها چندين برابر مابود! 

به نوشته همسر سيدمصطفی تاجزاده که در آخرين جمعه سال به ديدار خانواده ستار بهشتی رفته است، سحر به برادرش و به راه و مرام عدالت خواهانه اش افتخار می کند و می گويد: من هيچ ترسی ندارم از پی گيری پرونده ستار هرچند هيچ احساس امنيتی ندارم از بس تهديدمان کرده اند. 

متن اين نوشته که در سايت نوروز منتشر شد به شرح زير است: 

آخرين جمعه سال! 

جاده شلوغ است. کسانی که ديروز نتوانسته اند به زيارت اهل قبور بروند، سعی می کنند امروز را از دست ندهند. مادر ستار می گويد: تهديدمان کرده بودند که نرويم امام زاده سر مزار پسرم اما قرار نيست کسی برای ما تعيين تکليف کند! می گويد: تعداد مأمورها چندين برابر مابود! 

صبح جمعه، رباط کريم: 

جمعه ها تعطيل است اما جمعه آخر سال که نبايد تعطيل باشد. مردم هزار کارناکرده و ناتمام دارند. ما دنبال مغازه ای می گرديم که باز باشد. فروشنده های مغازه های اين محل بيشتر زن هستند! سبزه می خريم و ماهی قرمز در تنگ بلور به ياد هدايای نوروزی آقا هدی صابر برای خانواده های زندانيان سياسی و يک کله قند که شيرين کند کام خانواده ستار بهشتی را و � اين بن بست اختصاصی است و سر در خانه تابلوی بزرگی از تصوير آشنای آقاستار مشاهده می شود! 

گوهر خانوم می آيد استقبال. سحر هم همراه اوست و بنيامين به دنبال سحر. آقا مصطفی داماد خانواده بعد از تصادف عجيبش زمين گير شده! سحر می گويد: بعد از مصطفی من پرونده برادرم را دنبال می کنم. 

گوهر خانوم می گويد: اين سه تا بچه هايم را هم بکشند برايم مهم نيست من پی گيری را ادامه می دهم تا ستارکُشی تمام شود! گوهر خانم می خواهد با تن نحيف خود نقطه پايان بگذارد بر اين قصه تلخ. می گويد: آقاستار همه کس من بود. يار و هم دم و پرستار تمام وقتم. مادر بيمار است و نيازمند مراقبت دائمی. سحرش بايد از راهی دور به کمک مادر بيايد با اين پسرک پرشرو شورِ بی قرار که ستار می خواست از او يک مرد درست و حسابی بسازد و حالا تصويرش در سراسر ديوارهای خانه کوچک مادربزرگ هر آن در مردمک چشمان پسرک می نشيند: دايی ستار ورد زبان اين کودک نوپاست. پدرش را تهديد کرده بودند که همسرش را هم احضار و بازداشت می کنند. بنيامين با واژه مردانگی در اين خانه کوچک که بوی دايی ستارش را می دهد آشنا می شود. 

مادر می گويد: آقاستار می دانست که رفتنی است. محبت ها و رسيدگی هايش به من بيشتر شده بود در روزهای آخر و گاهی چيزهايی می گفت که برايم عجيب بود. می گويد: آقاستار خانه را که بادست خودش ساخته بود سروسامان داد و اين نقش گچی با گل های قرمز را برايم به يادگار گذاشت روی سقف اتاق که يادش در يادم ابدی شود با هر نگاه به آن! 

سحر به برادرش و به راه و مرام عدالت خواهانه اش افتخار می کند و می گويد: من هيچ ترسی ندارم از پی گيری پرونده ستار هرچند هيچ احساس امنيتی ندارم از بس تهديدمان کرده اند. داماد خانواده از همسرش حمايت می کند و مانع حق خواهی او نمی شود. نامش مصطفی است. می گويم: چه اسم قشنگی! گوهر خانوم می خندد و می گويد: مصطفی ها همه خوش قلب و مهربان و همراهند! من تأييد می کنم. گوهر خانم يک پارچه سياه انداخته روی تلويزيون و می گويد اين تلويزيون چيزی برای تماشا ندارد. ما از دروغ خسته شده ايم. می گويد: صبح از عکس آقاستار روی يخچال شروع می کنم و نگاهش می کنم در تمام اين اتاق. خانه کوچک تر از آن است که بشود با اسباب و اثاثيه پرش کرد اما با وجود اين عکس های زنده از مرد خانه که مهاجر فی سبيل الله شده و بهشتی شده، خانه به قدر يک ايران بزرگ شده است و ايرانی ها به اين جا و به امام زاده مجاور برای زيارت می آيند و حاجت می گيرند. 

دلمان نمی آيد خداحافظی کنيم. می گويم: مادرجان التماس دعا. با اين دل شکسته و رنجور ما را دعا کنيد. می گويد: موقع سال تحويل بياييد امام زاده می گويد: بيشتر بياييد پيش ما خوشحالمان می کنيد. می گويد شماها که می آييد اين جا آقا ستار را زنده تر می بينم. گوهر خانم می گويد: دوستان ستار يک وانت گلدان شب بو برايمان هديه آورده اند در آستانه بهار. يادگار ببريد به خانه هايتان. شب ها بوی آقاستار می پيچد در خانه! مادر می گويد آقاستار امانت خدا بوده که خودش بازگرفته اما من از خونش نمی گذرم تا ستار بهشتی ديگری درست نشود زير دست بازجوهای خدانشناس پيراهن صورتی که با پوزخند سر خاک بچه های مردم حاضر شوند بی عذرخواهی از گناه کبيره ای که مرتکب شده اند! گوهر خانم از رنگ صورتی بدش آمده از وقتی که بازجوی صورتی پوش آقا ستارش را برده و او از همان روز سياه پوش شده است تا وقتی خبر مرگ بچه اش را شنيده و تا همين امروز! من در تمام طول مسير بازگشت به شکوفه های صورتی فکر می کنم. مبادا گوهر خانوم اين شکوفه ها را هم دوست نداشته باشد. مبادا مبادا�