۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

 رامین کامران
قهرمانان یکبار مصرف


بسیاری از سیاستمداران آمریکایی یک جنگ سرد از تاریخ عقبند و بسیاری از ایرانی ها یک انقلاب. 
گاه نگاهی به رفتار و روش آنها کافیست تا رد سوابق تاریخی دست و پا گیری را در آنها بیابید که با موقعیت امروزشان هیچ تناسبی ندارد و بدتر از آن، میتواند باعث شود تا از هر کوششی نتیجهٌ عکس بگیرند.
 اخیراً این عقب ماندگی دوجانبه در جایی با هم تلاقی پیدا کرده که مختصر نمکی را چاشنی موضوع تحلیل میکند هرچند اصل حکایت مایهُ لبخند نیست.
چگونه آدم قُر بزنیم
دستگاه های تبلیغاتی آمریکا در مقابله با جمهوری اسلامی کلاً از همان الگوهای دوران جنگ سرد استفاده میکنند.
جای تعجب هم نیست، جنگ سرد بزرگترین تجربهُ معاصر سیاست خارجی آمریکاست و طی چند دهه بینش و کنش بسیاری از سیاستمداران این کشور را شکل داده است. نامدارترین سیاست ورزانی هم که امروز مورد احترام و طرف مشورت هستند و قرار است حاصل چند ده تجربه اندوزی را با اظهارنظرهای خردمندانه در اختیار صاحب منصبان امروزی قرار بدهند، جنگاوران قدیم میدان نبرد با شوروی هستند، برژینسکی در طرف دمکرات و کیسینجر در طرف جمهوریخواه، شمس وزیر و قمر وزیر سیاست خارجی.
این سیاست در برابر ایران نتیجه بخش نیست و بیش از سی سال است که بی ثمری آن به تجربه اثبات شده است ولی همچنان برقرار است چون جایگزین ندارد یا هنوز پیدا نکرده. حلاجی کلی مطلب به فضای زیاد احتیاج دارد، در اینجا قصد من انگشت نهادن بر یکی از ابعاد آن است: شکار ناراضیان. دو بلوک شرق و غرب هر دو مدعی عرضهُ بهترین روش زندگی بودند و نه تنها میکوشیدند در زمینه های نظامی و سیاسی از هم جلو بیافتند، بلکه کلاً تا میتوانند از هم آدم قُر بزنند، حال چه نظامی و چه غیرنظامی و کلاً هر آدمی که میشد از او در کارزار تبلیغاتی استفاده کرد و مدعی گشت که اردوگاه «سوسیالیسم» یا «آزادی» را انتخاب کرده است. 
نظامیان 
در مورد جمهوری اسلامی نظامیان به دو دلیل مورد توجه قرار میگیرند. اول از بابت اطلاعاتی که میتوانند در باب حوزهُ تخصص خود در اختیار مخاطبان خود بگذارند و دوم از این جهت که مهماندارانشان تصور میکنند میتوان از آنها برای انجام عملیات نظامی و احیاناً کودتا استفاده کرد. از بابت اطلاعاتی نمیدانم تا به حال چه گیر آمریکایی ها آمده است ولی دومی محتاج توضیحی است. صریح بگویم تصور نمیکنم آمریکایی ها، لااقل تا آنجا که از سیاستشان برمیاید اصلاً درست چیزی از ماهیت رژیم اسلامی دستگیرشان شده باشد. نه که از کلمهُ توتالیتاریسم و مشتقات آن برای تبلیغات استفاده نمیکنند، چرا میکنند و دائم هم میکنند ولی عملشان در قبال این رژیم طوری بوده و هست که گویی با یک رژیم اتوریتر طرفند. ظاهراً عادت چند دهه ای که طی سلوک با کشورهای جهان سوم مَلَکه شان شده در مورد ایران هم بر هر تحلیلی غالب آمده است. سخنان مضحکی که ظرف چند سال گذشته راجع به نظامی شدن رژیم اسلامی از دهان کارشناسان و حتی وزیر خارجهُ قبلی شان بیرون آمده مؤید این ادعاست.
مشکل از این برمیخیزد که نظام اسلامی نظامی ایدئولوژیک و توتالیتر است و به این راحتی کودتای نظامی برنمی دارد. چنین تغییر رژیمی در ایران کمابیش همان اندازه محتمل است که رفتن به سوی دمکراسی، ولی ظاهراً این مسئله در ذهن و به هر حال در چارچوب عمل سیاستمداران آمریکایی نمی گنجد. برای همین هم هست که تا وقتی این حکومت سر پا باشد در معرض گول خوردن از امثال سردار مدحی هستند که با ادعای داشتن اطلاعات و آدم بیرون میایند و بعد از انجام وظیفه شان به دامان اسلام بازمیگردند تا به ریش حریف بخندند. برخی این امر را به «ساده لوحی» آمریکایی ها تعبیر میکنند. ولی مسئله چیزی نیست که بتوان به این ترتیب و با استفاده از مقولات روانشناسی فردی توضیح داد و متلکی گفت و رفت. امریست که هم به ساختار تصمیمگیری سیاسی در ایالات متحده مربوط میشود و هم به تجربیات تاریخی سیاستمدارانش. به هر حال تا وضعیت این است که هست، از این کلاهبرداری ها هم به طور دائم رخ خواهد داد. 
غیرنظامیان 
گروه دوم طعمه های غیرنظامی اند که البته اهمیت خود را دارند چون گذشته از تخلیهُ اطلاعاتی که البته بیشتر در مورد مقامات دولتی معنا دارد، مورد استفادهُ تبلیغاتی هم قرار میگیرند و تا حد امکان به همه عرضه میگردند.
کوشش برای این کار که سابقهُ دراز دارد در جریان جنبش اعتراضی اخیر که نام جنبش سبز گرفت، ابعاد تازه ای پیدا کرد. این که مردم ایران جانشان از این نظام به لب رسیده بود و با مطالبات برحق خودشان به میدان آمدند، حرفی نیست، ولی تبلیغات کشورهای خارجی و در صدرشان آمریکا و انگلیس و اسرائیل را هم که شروع به سؤاستفاده از نارضایی مردم کردند تا جهتی خاص به آن بدهند، شعارهای خود را به آن تلقین نمایند و تا حد امکان تنور مخالفت را گرم نگاه دارند، انکار کردنی نیست. البته در نهایت هم مردم و هم این جیب برها بهای گزیدن رهبران دوقلو و نبود استراتژی درست را پرداختند.
جلب از حکومت بریده ها در این کارزار تبلیغاتی نقش عمده داشت. دو شکار عمدهُ آن دو دیپلمات جمهوری اسلامی بودند که در همه جا نمایش داده شدند. در رسانه ها دوره شان گرداندند تا به سبک آنهایی که الکل را ترک کرده اند و در باب مضراتش سخنرانی میکنند، همه جا در معایب و مضرات حکومتی که از آن بریده اند، سخن بگویند. مورد وکیل سکینهُ آشتیانی هم که به سرعت از ایران بیرون آورده شد، مکمل اینها بود. 
عمر محدود 
عمر مفید همهُ این شکارها، چه نظامی و چه غیر از آن، بسیار کوتاه است. برای مدتی محض استفادهُ تبلیغاتی دور گردانده میشوند و بعد از گذشتن این دوره باید فکری به حال خود بکنند. آنهایی که زبل ترند و برای این نوع کارها آماده، یک جوری خود را در همان دستگاه هایی که به کارشان گرفته اند جا میاندازند. یکی در سرویسهاس اطلاعاتی، دیگری در اندیشکده های نومحافظه کار، آن یکی در رسانه های فارسی زبان و... پس از آبگیری اولیه هر کس باید خود را به ترتیبی بازیافت کند و میزان موفقیت در این زمینه یکسان نیست. به هر حال کارآیی سیاسیشان عملاً تمام میشود.
مسئله در این است که این شکار که سالهاست شروع شده و ادامه هم خواهد داشت ظاهراً هدف روشنی را ورای خودش تعقیب نمیکند، فعالیتی است ثابت که میتواند در استراتژی های مختلفی جا بیافتد و حتی در جایی که اصلاً استراتژی هم در کار نیست با ایجاد تحرک مصنوعی به دیگران چنین تلقین نماید که هست. یکی از اجزای دستگاهی است که اجزایش با هم ارتباط دائم و منطقی ندارند و تأثیر گذاریشان بر یکدیگر نا منظم است. چرج دنده هایی که هرکدام در گوشه ای میچرخد و گاه و بیگاه با هم تماس پیدا میکند.
طعمهُ آخری که وارد این دستگاه آبگیری شده است منصور اسانلوست که در سازمان دادن کارکنان شرکت واحد اتوبوسرانی خودی نشان داد و از آن پس در چشم آنهایی که مبارزات کارگری را تنها شکل اصیل مبارزه میشمارند، قدر و قیمت پیدا کرد. بسیاری شادی کردند که در ایرانی که سرجنبانان چپ آن همه از طبقهُ متوسط یا بالا برخاسته اند، بالاخره رهبری کارگری ظهور کرده است. میزان سرمایهُ تبلیغاتی و توجهی که نثار اسانلو شد، اگر نه بیسابقه، حتماً کم سابقه بود. تمامی تحولات وضعیت وی در زندان و... همه به طور دائم توسط رسانه های چپگرا تعقیب میشد و به اطلاع همگان میرسید.
آخرین طعمه
هوادارنش چنان رفتار میکردند که گویی قرار است رهبر کارگری معجزه ای بکند که البته در نهایت کرد منتها نه آنی که انتظارش میرفت، چون با کمک گروهی جدیدالتأسیس بیرون آمد که به جای همه چیز پول در اختیار دارد و کسی هم جدیش نمیگیرد. گروهی که قبلاً هم مدحی را به عنوان تحفه به دوستان عرضه کرده بود که توزرد از آب درآمد.
آنچه در این میان بسیار مایهُ تعجب بود و افتضاح را پررنگ تر کرد این بود که اسانلو با تبلیغات وسیع چندساله ای که برایش شده بود میتوانست به امید و احیاناً با یاری چپگرایان بیرون بیاید و با کمک همین گروه ها در خارج از ایران به حیات و احیاناً مبارزه ادامه بدهد. انتخاب گروهی که یاری آنرا پذیرفت بدترین دست ردی بود که میتوانست به سینهُ هواداران خویش در خارج بزند و زد.
باز هم عادات قدیمی؟
این مسئله، ورای بعد شخصی آن، یکی از نشانه های دیروقت شکست تفکر چپ در ایران است، قرینه ای بر آنچه که در مورد آمریکایی ها و روشهای جنگ سردیشان گفتم: فکر و عمل بی ارتباط با واقعیت موجود تاریخی.
شاید بتوان نقطهُ تمایز بنیادی دو بینش لیبرال (کلاسیک) و مارکسیستی را اولویتی دانست که اولی برای سیاست قائل است و دومی برای اقتصاد. این «آخرین مرحله» شمردن اقتصاد اصلاً پرسپکتیو تحلیل تاریخی و اجتماعی را عوض میکند و این توهم را ایجاد مینماید که میتوان سیاست را به چیزی غیر از آن (در این مورد اقتصاد) تقلیل داد، به عبارت دیگر اگر هم سیاست در صورت مسئله هست، از حل مسئله حذفش کرد و راه حلش را در حوزه ای غیر از خودش یافت. وقتی پرسپکتیو این طور عوض شد هر امر و پدیده و چهرهُ اقتصادی اهمیتی بسیار بیش از آن که در واقعیت دارد، پیدا میکند. از این دیدگاه تناسب اشیأ بر هم میخورد و طبعاً مبارزه با کاپیتالیسم هم در مقام دعوای اصلی قرار میگیرد، آن هم در ایرانی که مشکل اصلی آن از مشروطیت به این سو سیاسی است و دستیابی به دمکراسی.
ابراز ارادت های خارج از مقیاس به اسانلو در این چارچوب است که معنی پیدا میکند. دفاع از حقوق کارگران البته مهم است و شایستهُ احترام ولی راه حل خلاصی از حکومت اسلامی را نمیتوان در آن یافت. طبقهُکارگر منجی و مشکل گشای تاریخ نیست. در جنبش مشروطیت طبقات فرادست و طبقهُ متوسط شهری مهمترین نقش را بازی میکردند و اگر محمدعلیشاه به فکر کودتا نیافتاده بود، اصلاً آن انقلاب چهرهُ خلقی را که در تبریز و در خیزش عشایری پیدا کرد، پیدا نمی نمود. آنچه هم در جنبش ملی شدن نفت و انقلاب اسلامی واقع گشت سنگین شدن وزنهُ طبقهُ متوسط بود در جامعه ای که مداوماً توسط پهلوی ها نخبه زدایی شده بود. در اعتراض هایی هم که نام جنبش سبز گرفت باز دیدیم که همین طبقهُ متوسط شهرنشین نقش آفرین بود. ولی در همهُ این موارد شاهد بودیم که چپگرایان به جای تحلیل سیاسی مسئله و ابراز موافقت یا مخالفت بر این اساس، برای «بورژوازی» پشت چشم نازک میکردند و مترصد ورود کارگران به صحنه بودند، با این تصور که پیروزی به این ترتیب ممکن است و بس! همگی منتظر ظهور! بی اعتنا به وضعیت ایجاد شده و استفاده ای که میتوان از آن برای برانداختن نظام نمود.
در این وضعیت اسانلو چهره ای بود که برای بسیاری از چپگرایان حالت تختهُ نجات پیدا کرده بود، شعله ای که لابد برخی تصور میکردند روزی آتش انقلاب را شعله ور خواهد ساخت. من نه تردیدی در اهمیت زحمات اسانلو و فایدهُ کار سندیکایی دارم و نه در ظلمی که از دست حکومت کشیده، ولی میخواهم روی این نکته انگشت بگذارم که اگر از بابت سیاسی ذهنش نظم و ترتیب درستی داشت، امکان اینکه چنین انتخابی بکند کم بود و تمامی اندوختهُ سیاسی چندین سالهُ خویش را که فراتر از خودش، میتوانست به حال مملکت مفید باشد، به این آسانی هدر نمیداد. نه خودش از بابت سیاسی ذهن مرتب داشت و نه آنهایی که به وی امید بسته بودند و هنوز از طبقهُ کارگر امید معجزه دارند. ایدئولوژی اقتصاد مدار مقولات سیاسی را به پس میراند و راه درک و تحلیل جدی آنها را سد میکند. جزای بی اعتنایی به سیاست ناتوانی از حل مشکلات سیاسی است. به سختی میتوان مجازاتی سخت تر از این در تصور آورد.
مخارج بر عهدهُ کیست؟
دستگاه تبلیغاتی که در ابتدای کار از آن سخن گفتم آسیایی است که دائم میچرخد و دائم حاجت به دانه دارد، همه برای استفادهُ آنی. اینکه اینها بعد از آرد شدن چه بر سرشان خواهد آمد، مهم نیست. آنهایی که در این میان متضرر میشوند مردم ایرانند. زیرا این سرمایه ها، هر قدر هم کوچک، باید در راه آزادی آنها به کار بیافتد. دولتهای خارجی مثل زالو به این اپوزیسیون بی رمق ایران چسبیده اند. از یک طرف سیاست هایی در پیش میگیرند که جامعهُ ایران را روز به روز در برابر دولت ضعیفتر و به آن نیازمندتر میکند، از طرف دیگر پولی به میدان ریخته اند که هر چه و هر که را در بازار اپوزیسیون خریدنی است میخرد و در راه اهداف آنی و بی عاقبت هدر میدهد و دست آخر هم تبلیغات میکنند که این اپوزیسیون بی قابلیت است و کار را باید به دست خارجی سپرد! به هر صورت اگر قرار باشد کسی یا چیزی ایران را نجات بدهد همین اپوزیسیون است، کس دیگری نه میتواند و نه میخواهد به فکر ایرانیان باشد. هزاری هم که به آن خرده بگیریم در نهایت برایش جایگزین نداریم. اپوزیسیون آینهُ قابلیت ایرانی ها یعنی خود ماست برای کار سیاسی جمعی. پس بهتر است بکوشیم تقویتش کنیم و به آن سر و صورت بدهیم. اگر اختیار سرنوشتمان را خود به دست نگیریم، سیاهی لشکر نمایش دیگران خواهیم شد.
دخالت خارجی فقط آنی نیست که صورت حملهٌ نظامی بگیرد، در درجهُ اول همین تسخیر اپوزیسیون به ضرب پول است که واقع شده و از بس وسعت گرفته عادی شده و به چشم کسی نمیاید. از یک طرف پول باند رفسنجانی و از طرف دیگر پولهایی که نومحافظه کاران خرج میکنند. در جمع صحنه پردازی برای نمایشی که حتی نمایشنامهُ درست هم ندارد. سستی به خرج دادن در مقابل این وضعیت در حکم واگذاشتن فردای ایران است به اختیار کسانی که توان ارزیابی و طرح ریزیشان در حدیست که میبینیم و از این بدتر به خود ایران و مردمش به چشم کالا نگاه میکنند و در استفاده ای که میخواهند از آنها بکنند نه گذشتهُ آنان را در نظر میگیرند و نه به فکر آینده شان هستند.

۹ مارس ۲۰۱۳
این مقاله برای سایت (iranliberal.com) نوشته شده است و نقل آن با ذکر مأخذ آزاد است

هیچ نظری موجود نیست: