۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

کارگران و حسرت مدام خوشبختی/ روایت دو نوجوان از خانواده‌های کارگری




همه چیز دست به دست هم داده است تا وضعیت کارگران ایران هر روز بدتر از دیروز شود.
‌نرخ تورم به ۶۰ درصد رسیده است و قیمت کالاهای اساسی مصرفی و خدماتی هر روز بیشتر می‌شود. قدرت خرید مردم کمتر ‌شده است و تعداد بیشتری به‌زیر خط فقر می‌روند. از یک سو خصوصی‌سازی‌های بی‌رویه و واردات گسترده، از سوی دیگر حمایت نشدن تولیدات داخلی به مشکلات اقتصادی دامن زده‌ است. سیاست‌های حکومت ایران در مواجهه با جامعه جهانی که به افزایش تحریم‌های اقتصادی از سوی غرب منجر شده و نابه‌سامانی‌های اقتصادی داخلی، زندگی روزمره مردم را دچار مشکلات فزاینده کرده است.
حداقل دستمزد ماهانه ۴۸۷ هزار تومانی برای کارگران، کفاف یک‌سوم هزینه‌های آنها را هم نمی‌دهد. علیرضا محجوب، عضو کمیسیون اجتماعی مجلس و دبیر کل خانه کارگر ایران گفته است: «بنا بر ماده ۴۱ قانون کار، تعیین حداقل دستمزدها باید منطبق بر تورم یا هزینه سبد معیشت خانوار باشد، اما رقم تعیین شده با هیچ یک از دو شاخص یاد شده همخوانی ندارد.»
کارگران ایران اما حق اعتراض به وضع موجود را هم ندارند. در آستانه روز کارگر، خبرگزاری ایلنا گزارش داده که یک روز مانده به روز جهانی کارگر، معاونت سیاسی وزارت کشور به دو درخواست کتبی برای صدور مجوز راهپیمایی روز کارگر پاسخی نداده است.
بر اساس این گزارش، دبیر ستاد مرکزی هفته کارگر، در تاریخ ۲۴ فروردین‌ماه و سوم اردیبهشت، نامه‌های جداگانه‌ای به معاونت سیاسی وزارت کشور فرستاده و طبق اصل ۲۷ قانون اساسی تقاضای صدور مجوز راهپیمایی روز جهانی کارگر در یکی از خیابان‌های اصلی تهران را مطرح کرده است، اما پاسخی از سوی این نهاد دولتی داده نشده است.
آخرین راهپیمایی کارگران در روز جهانی کارگر در سال ۸۶ انجام شده و از آن تاریخ، با مخالفت وزارت کشور، در پنج سال گذشته مراسم بزرگداشت روز کارگر در فضایی سرپوشیده برگزار شده است.
دولت ایران تاکنون خواسته‌های کارگران ایران را با خشونت داده است. تشکل‌ها و فعالان کارگری امکان فعالیت ندارند و فعالان کارگری، به زندان و تبعید محکوم می‌شوند.
فقر، گرسنگی و بیکاری نصیب کارگران و خانواده‌های آنهاست و قرارداد‌های ناعادلانه و نداشتن امنیت شغلی، زندگی و معیشت آنها را تهدید می‌کند. ‌بر اساس قانون کار جاری در ایران، کارگاه‌های زیر ۱۰ نفر زیر پوشش قانون کار قرار ندارند. سایر قراردادهای استخدامی کارگران هم موقت، پیمانی و روزمزدی هستند و سفیدامضا بسته می‌شوند.
در چنین شرایطی، زندگی روزمره برای خانواده‌های کارگری، سخت و توان‌فرساست. توصیف این زندگی‌ها وقتی از دایره اعداد و ارقام خارج می‌شود و به واقعیت‌های ملموس‌تر می‌رسد، شنونده را با حقیقتی هولناک روبه‌رو می‌کند. در شرایط اقتصادی امروز، کارگران ایران به معنای واقعی فقیر شده‌اند و تامین هزینه‌ خورد و خوراک به مبارزه‌ای روزانه برای آنها تبدیل شده است.
در حالی که نان‌آوران خانواده‌های کارگری ساعت‌های طولانی کار می‌کنند، کودکان و نوجوانان این خانواده‌ها، از کمترین امکانات برخوردار می‌شوند و حالا نگرانی درباره خورد و خوراک‌شان به جدی‌ترین مرحله رسیده است.
بحران اقتصادی طبقه کارگر در ایران، به آسیب‌های چندجانبه‌ای منشعب می‌شود که از آن جمله است: افزایش گرایش به ترک تحصیل در میان دانش‌آموزان خانواده‌های تهیدست، افزایش شمار کودکان کار، افزایش افسردگی، افزایش ازدواج‌ دختران زیر ۱۸ سال و در نتیجه افزایش نابرابری اجتماعی و خشم ناشی از سرکوب‌های متعدد اجتماعی که خود به تنهایی به آسیب‌های مختلف اجتماعی دامن می‌زند.
رادیو زمانه، به بهانه روز جهانی کارگر، به سراغ دو نوجوان از خانواده‌های کارگری رفته است تا خودشان شرایط خود را توصیف کنند.
روایت محسن:
زندگی‌ام نابود شده
محسن، ۱۷ ساله است؛ نوجوانی که فرزند یک کارگر کارخانه خودروسازی است. پدر او ۴۹ ساله است و با قرارداد موقت کار می‌کند. یک سال است که محسن مدرسه را رها کرده است: «دیگر نمی‌شد بروم مدرسه. خانواده امکانش را نداشت. پدرم هم دیگر اصرار نکرد، چون نمی‌توانست خرجم را بدهد و به حقوق من احتیاج داشت.»
- مگر کار می‌کنی؟
- هشت ماه است در یک کارگاه کار می‌کنم.
محسن از هشت صبح تا شش بعد از ظهر کار می‌کند و ۱۵۰ هزار تومان حقوق می‌گیرد. کار او این است که محصولات کارگاه را قالب بزند. قرارداد ندارد اما صاحب‌کارش گفته شاید از چندماه دیگر با او قرارداد ببندد. بعد از ساعت کار، یکراست برمی‌گردد خانه: «انرژی ندارم بروم جایی یا کاری بکنم. دیگر رفقایم را هم نمی‌بینم. فقط آخر هفته‌ها توی پارک محل می‌بینمشان. همه سیگاری شده‌اند. همه بدبخت شده‌اند، اما هنوز می‌روند مدرسه. شب‌ها همه می‌نشینیم پای تلویزیون. این تنها تفریح‌مان است.»
محسن آرزویی هم ندارد: «برای خودم آرزویی ندارم. ما زندگی‌مان نابود شد. تا آخر عمر باید کارگری کنیم. قبلاً دلم می خواست کامپیوتر داشته باشم، اما الان دیگر به دردم نمی خورد. باز خوشحالم که دارم کار می‌کنم، باید این کار را بچسبم چون الان همه بیکارند. حتی ممکن است پدرم را بیندازند بیرون، اما دوست ندارم خواهرها و برادرهایم ترک تحصیل کنند. دلم می‌خواهد مادرم دیگر سر کار نرود.»
- مادرت هم کار می‌کند؟
- مادرم کارگر خانه‌های مردم است. کار عار نیست، اما مادرم مریض است. فشار خون بالا دارد.
محسن زندگی‌شان را اینطور توصیف می‌کند: «ما پنج تا بچه هستیم؛ من از همه بزرگ‌ترم. بقیه از هشت سال هستند تا ۱۵ سال. خانه‌مان اسلام‌آباد است. دو تا اتاق داریم و یک آشپزخانه. نصف حقوق پدرم می‌رود برای اجاره خانه.»
محسن تعریف می‌کند که غذای غالب‌شان نان است: «هر ده روزی یک بار مادرم برنج می‌پزد. گوشت نمی‌شود بخریم، فقط مادرم گاهی مرغ می‌خرد. قبلاً بیشتر حبوبات می‌خوردیم، اما آن هم گران شده و الان کمتر می‌خریم. مادرم شیر می‌خرد، خودش در خانه ماست و پنیر درست می‌کند. میوه هم اصلاً نمی‌خریم، مگر این که مادرم از سر کارش بیاورد. امسال عید برای بچه‌ها هیچ چیز نتوانستیم بخریم. مادرم از خانه‌هایی که می‌رفت برای نظافت، لباس آورد. امسال از همیشه وضع‌مان بدتر بود.»
- هیچ‌وقت به اعتراض فکر کرده‌ای؟
- اعتراض؟ که بندازنم توی زندان؟ اگر منو بکشن پدرم می‌میره. توی اسلام آباد داریم از این خانواده‌ها… بیکارشان کرده‌اند. زن و بچه‌شان افتاده‌اند توی خیابان‌ها. مگر ستار بهشتی نبود؟ همه حرفش را می‌زدند… اعتراض فایده‌ای ندارد. همین را هم که داریم از ما می‌گیرند. داغ می‌گذارند به دل پدر و مادرمان. البته پدرم چندبار اعتصاب کرده، همه کرده بودند،
او هم کرد، اما فایده‌ای نداشت. چند تا از همکارهایش را اخراج کردند. حالا پدرم هم بی‌سر و صدا کارش را می‌کند.
محسن فکر می‌کند که همه بدبختی‌ها به خاطر این حکومت است. می‌گوید پدر و مادرش اینطور فکر نمی‌کردند و حتی پدرش به احمدی‌نژاد رای داده چون او وعده داده است که «وضع بیچاره‌ها» بهتر خواهد شد. پدرش از اینکه یارانه می‌گیرد هنوز خوشحال است، اما محسن فکر می‌کند که این یارانه‌ها همه چیز را خراب کرده‌اند: «برایش حساب کردم که چند برابر باید پول بدهد در حالی که قبلاً همه چیز ارزان‌تر بود.»
روایت محبوبه:
دوست دارم خودکشی کنم
پدر محبوبه کارگر کارخانه مس است. او و دوستانش همیشه اعتراض می‌کنند چون مسئولان وعده می‌دهند که آنها را استخدام کنند، اما شرکت خلاف قرارداد خودش عمل می‌کند. تا الان پدر محبوبه و همکارانش استخدام نشده‌اند. محبوبه می‌گوید: «آنها کارخانه را می‌بندند، نمی‌گذارند چیزی وارد شود، اما کارخانه آخرش نیروی انتظامی می‌آورد. آنها هم حمله می‌کنند و همه را می‌گیرند. این منطقه حتی کشته هم داده.»
محبوبه را یک فعال کارگری که اکنون از ایران خارج شده معرفی کرده است. او کلاس اول دبیرستان است. یک خواهر بزرگ‌تر دارد که ازدواج کرده، بقیه بچه‌ها از او کوچک‌ترند. مادرش هم قبلاً کارگر بوده اما از کارافتاده شده. در منطقه محل زندگی آنها همه کارگرند. مجبوبه و خواهر و برادرهایش در خانه کارهای کوچکی انجام می‌دهند: «بسته‌بندی می‌کنیم. کار سختی نیست. حتی بچه‌ها هم می‌توانند. از وقتی مادرمان کار نمی‌کند، پدرمان نمی‌تواند خرج‌مان را بدهد. باید خودمان هم کمک کنیم.»
خانواده محبوبه به خانواده یکی از بستگان‌شان هم کمک می‌کنند: «شوهر دخترخاله پدرم کارگر بود. می‌خواستند دستگیرش کنند، فرار کرد و رفت. الان زن و دو تا بچه‌اش با مادربزرگ من زندگی می‌کنند. پدرم باید به آنها هم پول بدهد.»
- چیزی هست که آرزویش را داشته باشی؟
- آرزو زیاد دارم. دلم می‌خواهد با خواهرهایم بازهم برویم پیتزافروشی. ما قبلاً پیتزا فروشی می‌رفتیم، چون دایی‌ام کارگر پیتزافروشی بود، اما اخراجش کردند. دایی‌ام الان رفته سربازی. دیگر نمی‌شود برویم. خودم پیتزا دوست ندارم، اما بچه‌ها خیلی حرفش را می‌زنند. خودم هم آرزو دارم بابا را استخدام کنند وگرنه من هم مجبور می‌شوم مثل خواهرم یکی دوسال دیگر ازدواج کنم.
تلویزیون آنها مدتی است خراب شده، مادرش هم به یک ماشین لباس‌شویی نیاز دارد: «مادرم واقعاً نمی‌تواند رخت بشوید، ما هم تعدادمان زیاد است. پدرم دنبال آن است که یک ماشین نیمه‌اتوماتیک پیدا کند که ارزان‌تر باشد، اما تلویزیون را نمی‌توانیم بگوییم بخرد، چون خیلی خیلی گران است. بچه‌ها برای تلویزیون می‌روند خانه همسایه.»
- پدرت چقدر حقوق می‌گیرد؟
- ۵۰۰ هزارتومان، اما آن را هم هرچندماه یک‌بار می‌دهند. ما گاهی تا چندروز هیچ پولی نداریم. هیچ.
محبوبه تعریف می‌کند که یکی دوتا از دوست‌هایش در مدرسه خودکشی کرده‌اند: «یکی‌شان برادرش معتاد شده بود، یکی هم پدرش توی کارخانه‌ای که کار می‌کرد دستش رفت زیر اره. نجات‌شان دادند، اما آنها هم دیگر مدرسه نیامدند. من هم خودم مثل آنها مریض شده‌ام. دلم می‌خواهد بمیرم. وقتی می‌بینم زندگی‌مان اینقدر خراب است، دلم نمی‌خواهد ادامه بدهم. سرنوشتم می‌شود مثل مادر و خواهرم. مریض می‌شوم، الان هم مریضم. همه‌مان مریض هستیم. زمستان برادر کوچکم مریض شد، پدرم مجبور شد ۱۲۰ هزار تومان خرج کند. اگر کسی مریض شود، هیچ‌چیز نمی‌گوید.»

40 کشته و زخمی در تصادف دلخراش اتوبوس و کامیون/ مسافران در آتش سوختند + عکس

40 کشته و زخمی در تصادف دلخراش اتوبوس و کامیون/ مسافران در آتش سوختند + عکس
یکی از دلخراش ترین سوانح رانندگی کشور ظهر امروز در حومه شهرستان هفتکل در جاده اهواز- اصفهان رخ داد.

به گزارش شبکه اطلاع رساني دانا، اتوبوس مسافربری که صبح امروز حرکت خود را از اهواز به سمت اصفهان آغاز کرده بود در ساعت 11:09 پس از رسیدن به روستای هویر از توابع شهرستان هفتکل با برخورد به یک کامیون دچارسانحه شد.


به گفته شاهدان عینی این سانحه موجب آتش سوزی شدید در اتوبوس شد که به دلیل عدم وجود راه نجات برای سرنشینان اکثر مسافران اتوبوس در آتش سوختند.

گزارش های رسیده حاکی است که این حادثه تاکنون 40 کشته وزخمی در برداشته است و تمام سرنشینان این اتوبوس در آتش سوختند.

نیروهای امدادی ،پلیس و اورژانس از شهرستان های اهواز،رامهرمز و هفتکل از دقایق اولیه این حادثه جهت کمک رسانی به حادثه دیدگان حاضر شده اند.





0 نظرات:

رنج‌نامه مادر ستار بهشتی به مناسبت روز زن و روز کارگر: وای از روزی که نخواهند … !


«تعهد» یا «تخصص»؟- در حاشیه همایش دو روزه لندن- گفتگو با حسن زادگان
مجید خوشدل
تقابل و رویارویی میان «تعهد» و «تخصص» همچنان از جامعه ایرانی مقیم داخل و خارج قربانی می گیرد. بخش اعظم «متعهدان» جامعۀ ایران فاقد تخصص اند و درصد بالایی از «متخصصان» عرصۀ سیاست، «تعهد» را سه طلاقه کرده اند. این عارضه اجتماعی وقتی به کنشگران سیاسی مقیم خارج کشور می رسد، پیش از هر چیز واقعیتهای جامعه ایران و جامعه جهانی به گوشه ای پرتاب می شود.
*    *    *
فرهنگ «اطلاعیه نویسی» در سنت احزاب سیاسی در کشورهای پیرامونی، مقالات تحلیلی و سخنرانی ها را در جامعه ایرانی از مفهوم و محتوا تهی کرده است. در این رویکرد فرهنگی پدیده ها مفهوم و محتوای ثابت و غیرقابل تغییری دارند: مردم( زنان، جوانان، کارگران) فاقد کاراکتر، احساس و هویت اند؛ از محیط های اجتماعی تأثیر نمی گیرند و به طریق اولی محصولات شبیه سازی شده ای از کارخانجات اطاق های فکر هستند. و نظام های سیاسی، رخدادهای تاریخی، مفاهیم و مقولات اجتماعی و سیاسی نیز صورتها، روایت ها و ماهیت های ثابت و یک سویه ای دارند.
در این «قانونمندی» نیاز به مطالعه و دخالتگری اجتماعی هرگز احساس نمی شود و می شود در چشم برهم زدنی صفحه ها از صحرای سینا نوشت و به صحرای کربلا زد. می توان ساعتها در پیوند با «جنبش» های زنان، کارگران و دانشجویان سخنرانی کرد، بی آنکه نیازی به یافته ها و داده های مستند احساس شود. در همایش های سیاسی در جامعه ایرانی کافی ست «تعهد» را در مقابل «تخصص» بنشانیم و از این منظر به تبلیغ و بازتولید «ایمان» بنشینیم و در اقدامی آگاهانه انسانهای «باایمان» تربیت نماییم. 
بی جهت نیست که از دهه نود میلادی جای سمینارهای تبعیدیان ایرانی با تظاهرات ایستاده و کمپین های اعتراضی تعویض شده است. در کمپین های اعتراضی، انسانهای معترض در جمع های چند نفره چنان سرگرم بحث و مجادله اند که دو ساعت اعلام شده مثل برق و باد می گذرد. در عوض در همایش ها و گردهمایی های این جامعه شعارهای سیاسی طوری یکه تازی و میدان داری می کنند که زمان متوقف می شود و بایکوت کردن گردهمایی ها و یا ترک همایش ها منطقی ترین گزینه برای انسان عاقل و اندیشمند باید باشد.
دو همایش در شهر لندن، با مجموعه ای از دستاوردها و نقاط مثبت و منفی؛ و همایش های دیگری در راه.
در این پیوند حسن زادگان به پرسش های من پاسخ می دهد. این گفتگوی حضوری بر روی نوار ضبط شده است.

* حسن زادگان، خوش آمدید به این گفتگو.
- خیلی متشکرم از شما که این فرصت را در اختیار من گذاشتید.
* همایش دو روزه ای در شهر لندن در یکی از سالن های دانشگاه لندن برگزار شد با عنوان «ایران به کدام سو می رود؟»، که شما برگزارکنندۀ آن بودی.
ابتدا این توضیح را بدهم که شما از فعالان سیاسی نسل اولی؛ انسان شریفی هستی و در جریان هستم که برای این دو گردهمایی چقدر زحمت کشیدی. اما کار مصاحبه برای قدردانی کردن از زحمات انسانها نیست، بلکه هدف اش روشنگری ست.
گفتگو را با موضوع ساده ای شروع می کنم: از سخنرانانی که اسامی آنها اعلام شده بود، تعدادی در همایش شرکت نکردند. ماجرا از چه قرار بود؟
- درست می گویید. یکی از سخنرانها مریض شده بود که متآسقانه ایشان به ما اطلاعی ندادند. ما تا حدود یک هفته مانده به همایش نمی دانستیم که ایشان نمی تواند در همایش شرکت کند...
* این فرد کی بود؟
- ایشان آناهیتا حسینی بود.
* آیا ایشان اطلاع داد که بیمار هست و نمی تواند در همایش شرکت کند؟
- خیر!
* آیا فرد دیگری را به جای ایشان دعوت کردید؟
- ما چون از ایشان خبری نگرفتیم، نگران حال شان شدیم. بعداً مجبور شدیم فرد دیگری را انتخاب کنیم.
* و این تنها مورد بود؟
- خیر، سخنران دیگر ایرج مصداقی عزیز بودند. ایشان مریض بودند و البته اطلاع دادند که بیمار هستند. ولی با وجود مریضی آمدند، اما نتوانستند در دو روز حضور داشته باشند و در روز دوم همایش شرکت کردند[...]
* و مورد سوم؟
- مورد سوم بهرام رحمانی بودند که در روزهای آخر به من ایمیل داده بودند و من به دلیل گرفتاری چند روز ایمیل ها را چک نکرده بودم. البته چند روز مانده به همایش لیست سخنرانان و موضوع سخنرانی آنها را برای همۀ سخنرانان از جمله برای ایشان ایمیل کردم...
* در این لیست اسم ایشان هم به عنوان سخنران قید شده بود؟
- بله.
* می گویید، تا روز اول همایش نمی دانستید که بهرام رحمانی در همایش شرکت نخواهد کرد؟
- خیر، ما اطلاع نداشتیم. ما حتا در آغاز اعلام کردیم که ایشان در راه اند و برای همین من از محل سخنرانی به تلفن ایشان زنگ زدم که کسی جواب نداد. بعداً یکی از دوستان تماس گرفت که ما فهمیدیم ایشان و همسرشان مریض هستند و به همایش نمی آیند.
* بسیار خوب، پوشه دیگری را باز می کنم؛ شاید این پرسش را باید زودتر طرح می کردم: برای برگزاری این همایش و همایش قبلی آیا از جایی بودجه گرفتید؟
- خیر!
* یعنی همه هزینه ها از بودجه شخصی تان بود؟
- اساساً بله. در همایش اول یکی از شرکت کنندگان کمک مالی کرد و در همایش دوم هم فرد دیگری کمک کرد...
* این کمکها در مجموع چقدر بود؟
- در مجموع یکصد و چهل پوند کمک مالی دریافت کردیم.
* گفتگو را به عمق می برم. همانطور که گفتم، در جریان تلاش ات برای برگزاری این دو همایش هستم و حتا به درخواست خودت قبل از همایش اول ملاقات دو ساعته ای با هم داشتیم برای تبادل نظر و انتقال تجربه. اولین پرسشی که در آن ملاقات طرح کردم را دوباره مطرح می کنم: برای برگزاری این گردهمایی ها چه هدفی را دنبال می کنی؟
- هدف ما برمی گردد به شرایطی که در آن به سر می بریم، که متأسفانه شرایط خوبی نیست. سازمانها و گروههای سیاسی آنطور که انتظار هست، فعال نیستند و در جریان مسائل روز قرار ندارند. در رابطه با این همایش، ما با برخی از آنها تماس گرفتیم تا بتوانیم این تلاش را جمعی جلو ببریم. اما موفق نشدیم...
* از هدف تان از برگزاری این همایش سوأل کرده بودم.
 - بله، در خارج کشور امکاناتی هست که برای مردم در ایران نیست؛ به خاطر وضعیتی که اطلاع دارید. هدف اصلی ما این است که حداقل در عرصه نظری زمینۀ بحث و تبادل نظر را فراهم کنیم...
* در چه رابطه ای؟
- در رابطه با مسائل مهمی که کمتر به آنها پرداخته شده. نکتۀ مهم دیگر مسئله نسل جوان است. خودِ شما بهتر می دانید که بخش بزرگی از جامعه ما جوان است و آنها به دنبال راه برون رفت از این وضعیت هستند. اما ارتباط ما با این نسل قطع شده. تلاش ما این است تا جایی که مقدور است این ارتباط را از طریق همایش ها برقرار کنیم.
* اینکه توضیح تان برای برگزاری همایش سیاسی منطقی ست؛ قانع کننده هست یا نه، بحث جداگانه ای ست. اما در رابطه با همین اهدافی که برشمردی، آیا این دو همایش توقع ات را برآورده کرد؟
- من فکر می کنم در آغاز هر فعالیتی مشکلاتی هست. اما در مجموع این همایش به درجاتی موفق بود. ما توانستیم بخشی از مسائلی که در یک جمع به آن پرداخته نشده؛ طرح نشده، به آنها بپردازیم...
* مثلاً؟
- مثلاً وقایع ده سال اول انقلاب؛ اوضاع کنونی و اینکه در چه وضعیتی قرار داریم. در این رابطه به طور نسبی موفق بودیم. در رابطه با همایش اول تا کنون چهار فیلم را در اینترنت گذاشته ایم که چند صد نفری آنرا دیده اند...
* پرسش قبلی را در چند حوزه خرد می کنم. اول؛ استقبال کم از دو همایش. خودت دلیل اش را در چی می بینی؟
- (مکث)... دلایل مختلفی داشت. اول از خودمان شروع می کنم؛ کار ما کمبودهای زیادی دارد. شما خودتان در ملاقاتهایی که داشتیم، این نکته را مطرح کردید که مدت زمان همایش طولانی ست و از ما خواستید همایش را در یک بعدازظهر برگزار کنیم. الان فکر می کنم نکتۀ شما کاملاً صحیح بوده و این همایش نشان داد که شما درک بهتری از اوضاع دارید. اما در عین حال این درک را هم داشتیم که به دلیل شرایطی که در آن قرار داریم، با معضل بزرگی روبرو هستیم که آن افت جنبش سیاسی ماست. انتقاد من اساساً به رهبران گروههای سیاسی ست و...
* اما در طول این سالها گرایش و گروه بندی های مختلف سیاسی همایش های مشابهی داشته اند که استقبال از آنها در سطح نسبتاً معقولی بوده.
- اگر منظورتان گرایش هایی مثل «اتحاد جمهوری خواهان» یا «شورای ملی» هست...
* از راست ترین گرایش ها تا چپ ترین گرایش های سیاسی منظور من است.
- مورد نظر من بیشتر جامعه ایرانی مقیم انگلستان است. در اینجا شما بهتر از من می دانید که گرایش های مختلف سیاسی کمتر فعالیتهای بیرونی دارند و فعالیتها محدود به فعالیتهای درونی ست. فعالیتها در این شهر اساساً فعالیتهای اینترنتی ست. ملاقاتهایی که با این نیروها داشتم، به آنها می گفتم که ما احتیاج به جلسات سیاسی داریم که متأسفانه به این موضوع اهمیت داده نمی شود...
* بعد از همایش اول در ملاقات کوتاهی که داشتیم به شما گفتم، گردهمایی ها اگر به نسل جوان پیوند نخورد، محکوم به شکست است. در رابطه با همایش دوم چه کردید؟ جای جوانها هم در گردهمایی خالی بود.
- اتفاقاً پیشنهاد شما را به کار گرفتیم؛ به برنامه های مختلف مثل جشن های عید و چهارشنبه سوری رفتیم و با تعدادی از بچه ها صحبت کردیم. در جلسات دیگر هم حضور پیدا کردیم. در ضمن با آشنایی که با طیفی از جوانها در مبارزات جلو سفارت داشتیم، با آنها هم تماس گرفتیم. خودتان می دانید که اغلب این بچه ها تازه پناهنده شدند و موقعیت سختی دارند؛ اکثرشان کار می کنند و با اینکه می خواستند به گردهمایی بیایند، اما برای شان امکان پذیر نبود. البته تعدادی از آنها آمدند، ولی همانطور که می گویید در این زمینه موفق نبودیم.
* شاید با باز کردن این پوشه بخشی از پرسش ام به جواب برسد: کیفی نبودن سخنرانی ها؛ شعاری بودن آنها. به غیر از یکی دو سخنرانی که محتوایش به طور نسبی پایه مادی و اجتماعی داشت، بقیۀ آنها یک مشت بایدها و نبایدها بودند؛ تخیلات و داده های اتوپیایی که در یک فضای سورئالی می خواست آدمهای باایمان تربیت کند. مثلاً صحبتهای شعاری آن جوان از «جنبش دانشجویی»؛ یا آرزوهایی که به نام «جنبش زنان ایران» ارائه شد. آن یکی مثل معلم اخلاق گمان می کرد اگر «ناسیونالیسم» را فلک کند، جامعه ایران با یک سوت چپ و سوسیالیست می شود. توپ در زمین شماست.
- کاملاً با شما موافق ام. متأسفانه در بین اغلب فعالان سازمانهای سیاسی و روشنفکران جامعه با یک تشتت فکری و جهت گم کردگی روبرو هستیم. ما تلاش مان این بوده و هست که در این همایش ها بتوانیم، عادتهایی که کلیشه شده اند را تغییر بدهیم. بطور مشخص بتوانیم به مسائل خاص بپردازیم و به سوآل هایی که واقعی ست، جواب بدهیم. از کلی گویی پرهیز کنیم و جهت گیری معینی را آغاز کنیم که شاید شروعی باشد برای تعمیق دادن به بخشی از موضوع های سیاسی و نظری. ولی با این مشکلی که می گویید روبرو هستیم و مرتب با آن برخورد داریم.
* اگر یادتان باشد، یکی از تآکیدهای ملاقات اول این بود که هیچ سخنرانی بدون ارائه خلاصه سخنرانی نباید در سخنرانی ها شرکت کند. طرحی که شما برای همایش ها دارید، امکان عملی شدن ندارد، مگر اینکه بتوانید کیفیت سخنرانی ها را از قبل مرور کنید. پرسش ام: آیا خلاصه سخنرانی ها را قبل از همایش دریافت کردید؟
- من یک ماه قبل از همایش برای تمام سخنرانان ایمیلی فرستادم و از آنها درخواست کردم که در یک صفحه (4آ) خلاصۀ سخنرانی شان را برای ام بفرستند. برای آنها توضیح دادم که این کار در نهادهای علمی امری عادی ست. گفتم ما می خواهیم کتابچه ای درست کنیم و خلاصه سخنرانی ها را در اختیار شرکت کنندگان قرار بدهیم. آنها دو هفته وقت داشتند این کار را بکنند. اما تا این زمانی که خدمت شما هستم، حتا یک خلاصه سخنرانی را دریافت نکردم.
* شما به عنوان برنامه گذاری که برای این دو همایش زحمت کشیدی، وقتی نمی دانستید سخنران چه می خواهد بگوید، چگونه و با چه توجیهی او را به روی سِن فرستادید؟ با چه منطقی انسانها را دعوت به شرکت در همایش کردید؟ آیا با این کار، به خودتان؛ به اهداف یک همایش و به شرکت کنندگان بی احترامی نکردید؟ آیا فکر نمی کنید با این کارتان یک فرهنگ پلشت را به رسمیت شناختید؟
- (مکث)... عرض ام به خدمت تان برای همایش اول این کار را کردم؛ مقالاتی که داده بودند را مطالعه کردم. با آنهایی که مستقیم در تماس بودم، صحبت و بحث کردیم. اما در نهایت درست می گویید. این تلاش کافی نیست. به طور مشخص بگویم، کاری که می توانستم بکنم این بود که درخواست ام را با سخنرانان درمیان بگذارم.
* توضیح تان در رابطه با پرسشی ست که من طرح نکردم. ازتان پرسیدم: وقتی نمی دانستید سخنران چه می خواهد بگوید، چطور او را به روی سن فرستادید؟ من می دیدم که یکی از سخنرانها همانجا که نشسته بود داشت متن سخنرانی اش را می نوشت. چرا سطح کارتان را اینقدر تنزل دادید؟ این پرسش مهمی است، چون می خواهید همایش های دیگری هم برگزار کنید.
- من نقدتان را کاملاً قبول دارم؛ این یک کمبود است. ما با یک وضعیتی روبرو هستیم که باید برای اش راه حل پیدا کنیم. حتا کسانی که کارهای خوب و ارزشمندی می کنند، در آنها هم فرهنگ شفاهی ارزشمندتر است تا فرهنگ کتبی؛ فرهنگ بررسی کردن. من اصلاً در مقام توجیه این کار نیستم. من به شما گفتم، کسی خلاصه سخنرانی اش را برای من نفرستاد. حالا به شما بگویم که حتا جواب ایمیل های من داده نشد؛ جواب ندادند که چرا خلاصه سخنرانی ها را نمی فرستند.
* باید در دعوا نرخ تعیین کنم. گفتید در راه برگزاری همایش های دیگری هستید...
- بله!
* اگر در همایش بعدی با مورد مشابهی برخورد کردید، چه می کنید؟
- جوابی ندارم! برای اینکه انتخاب مان خیلی محدود است. نمی دانم آیا سخنرانان دیگر این مسئله را رعایت می کنند یا نه. تازه اگر رعایت نکنند، چه کار کنیم. در این دو همایش نزدیک به ده سخنران آمدند...
* در اینجا نمی خواهم در دعوا نرخ تعیین کنم. به نظرت چرا در گردهمایی هایی که ده- پانزده سال قبل در همین لندن برگزار می شد، سخنرانان یک ماه قبل خلاصه سخنرانی شان را می فرستادند، اما حالا نه؟
- می دانم منظورتان کدام گردهمایی هاست [...] اما من شخصاً فکر می کنم که جنبش در مجموع، و جامعه روشنفکری ما نسبت به گذشته عقب نشینی کرده؛ به عقب رفته. من در همایش های غیرایرانی شرکت می کنم و این موضوعی که شما می گویید، یک اصل است. اما همانطور که گفتم، ما نسبت به گذشته عقب رفته ایم...
* بنابراین در همایش های آتی آش همین آش خواهد بود؟
- باید راجع به این مسئله فکر کنیم و راه حلی برای اش پیدا کنیم. چون نکته بسیار مهمی است.
* پوشه دیگری را باز می کنم. اغلب سخنرانها گرایش سیاسی نزدیک به همی داشتند. اگر به عنوانی که برای همایش انتخاب کرده بودید: «ایران به کدام سو می رود؟» پای بند باشیم، یعنی تلاش برای تجزیه تحلیل وقایع و روندهای جاری در ایران، باید گرایش های مختلف سیاسی فرصت طرح بحث داشته باشند. مگر اینکه هدف همایش این عنوان باشد:«ایران باید به کدام سو برود». نظرتان را می شنوم.
- این هم نکتۀ درستی ست که باید به اش توجه کنیم؛ برای کیفیت بهتر همایش ها. البته محدودیت هایی در این عرصه داریم...
* مثلاً؟
- یکی از محدودیتهایی که داشتیم این بود: برخی را که ما برای شرکت در همایش درنظر داشتیم و حتا دعوت شان کردیم، به دلیل پاره ای محدودیتها و مشکلات نتوانستند از کشورهای دیگر بیایند. این موارد برای ما هم مشکلات مالی به بار خواهد آورد؛ هزینه رفت و برگشت و اسکان دادن و هم ...
* یعنی در این زمینه تلاش کردید؟
- بله، تعدادی را دعوت کردیم و آنها هم قبول به شرکت در همایش کردند. اما بعد از مدتی اطلاع دادند که به دلایلی نمی توانند در سمینار شرکت کنند. بنابراین در تلاش این مسئله بودیم و در همایش های بعدی هم این کار را خواهیم کرد.
* می گویید، به عنوان یک برنامه گذار از این وحشت ندارید که فلان شخص «راست» است یا خیلی «چپ» است؟ اصلاً الویتهای تان برای تعیین سخنران چی هست؟
- الویت اول این است که افراد روی مسائل کار کرده باشند. مدتی قبل در جلسه ای شرکت کردم که یک اقتصاددان در رابطه با اقتصاد ایران صحبت می کرد. من بعد از صحبت با او، از ایشان عذرخواهی کردم که چون تبلیغات همایش را شروع کرده ایم، نمی توانیم از حضور او در سمینار استفاده کنیم.
من فکر می کنم از طیفها و نظرات مختلف حتماً باید در همایش ها دعوت کنیم، چون رعایت این اصل کیفیت بحث ها را بالا می برد...
* باید دعوت کرد یا دعوت خواهید کرد؟
- دعوت خواهیم کرد.
* همایش اول و دوم نقاط قوت و ضعف زیادی داشت. به عنوان برگزارکنندۀ این دو همایش یک نقطه ضعف و یک نقطه قوت این دو گردهمایی را عنوان کن.
- به نظر من نقطه قوت اصلی این دو همایش حرکتی ست که شروع شده و این حرکت نیاز جامعه است. در عرصه نظری با وجود تشتت فکری و جهت گم کردگی وجود چنین همایش هایی ضروری ست.
نقطه ضعف اصلی این دو همایش به نظر من اساساً برمی گردد به نداشتن تجربه؛ به ندانستن. از طرفی خودتان می دانید که مسائل را یکطرفه جلو بردن محدودیتهای بسیاری دارد. البته پنج نفر در برپایی این همایش ها کمک کرده اند که یکی از آنها خارجی ست...
* ( با خنده) «خارجی» که خودِ ما هستیم. منظورتان این است که ایرانی نیست!
- (با خنده) بله، منظورم همین است. چهار نفر دیگر که ازشان سپاسگزارم، واقعاً کمک کردند. به هر حال، مهمترین مسئله ما این است که جمع بزرگتری را به همایش ها بیاوریم. به شما رک و صریح بگویم: اگر در همایش های ما بیست نفر جوان شرکت کنند، من از بیلان کار راضی ام. در این دو همایش تعدادی جوان شرکت کردند، که این یکی از کمبودهای اصلی کار ماست.
* پاسخ تان برای ام قانع کننده نیست؛ صحبت تان به نوعی کلی ست. چه کار خواهید کرد که نقاط ضعف این دو همایش را تقلیل بدهید. راه حل عملی تان را می خواهم بشنوم. چه کار خواهید کرد که قبلاً نکرده اید و در همایش های بعدی خواهید کرد؟ آنها را یک به یک برشمارید.
- یکم، همایش ها را به مدت طولانی برگزار نخواهیم کرد تا جوانان پناهنده هم بتوانند در آن حضور داشته باشند. دوم، سخنرانان را از گرایش های مختلف انتخاب خواهیم کرد. سوم، از آنها خواهیم خواست که خلاصه سخنرانی هاشان به ما بدهند. نکته آخر اینکه الویت مخاطبان مان را به جوانان خواهیم گذاشت...
* و برنامه ها را سر وقت شروع خواهید کرد؛ حتا اگر یک نفر هم آمده باشد؟!
- همایش دوم را نتوانستیم سر وقت برگزار کنیم، به دلیل مشکلاتی که داشتیم و بخشی از آنها را خدمت تان گفتم. ولی در همایش بعدی، صددرصد برنامه را سر وقت شروع خواهیم کرد.
* حسن زادگان از شرکت ات در این گفتگو یکبار دیگر تشکر می کنم.
- از شما خیلی سپاسگزارم. که با تمام گرفتاری هایی که دارید، این فرصت را در اختیار من گذاشتید.
*    *    *
تاریخ انجام مصاحبه: 21 آوریل 2013
تاریخ انتشار مصاحبه: 26 آوریل 2013

مادر سرحدی‌ یکی دیگر از مادران خاوران از میان ما رفت!


مادر سرحدی‌ یکی دیگر از مادران خاوران از میان ما رفت!
منصوره بهکیش

خانم ملوک زمانی (مادرِ منوچهر سرحدی) در ساعت نه جمعه شب ششم اردیبهشت ۱٣۹۲ در منزل اش فوت کرد و روز بعد در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. او به یک باره پس از کشیدن آهی دچار تنگی نفس و سپس قطع تنفس می شود و حتی با شوک نیروهای امداد پزشکی به زندگی باز نمی گردد. او نزدیک به یک سال در بستر بیماری بود و امکانِ حرکت نداشت و چندین روز بود مدام سراغ پسرش را می گرفت و می گفت: " منوچهر پسرم کجایی؟ چرا نمی آیی؟". مادر سرحدی متولد سال ۱٣۱۲ بود. این زن مبارز و خستگی ناپذیر از دوران کودکی سختی های بسیاری کشید، ولی تاب آورد. او در سن پایین به ازدواجی ناخواسته با مردی میان سال تن داد و به علت مشکلاتی که با همسرش داشت، چهار فرزندش را به تنهایی بزرگ کرد و برای تامین هزینه زندگی دیپلم گرفت و به کار مشغول شد. این زن عاشق، با تلاش و پشتکار بسیار فرزندان اش را به دانشگاه فرستاد. متاسفانه با از دست دادن سلامتی اش در سال ۱٣۴۹، مشکلات اش دو چندان می شود ولی این ضعف جسمی نتوانست او را از پا بیاندازد و از رسیدگی و پرورش فرزندانش و دیگر فعالیت های اجتماعی و انسان دوستانه غافل کند. وی در سن سی و هفت سالگی، به دلیل فشارهای زیاد زندگی و هم چنین نگرانی هایی که داشت، دچار حمله عصبی می شود و عملا یک دست و پایش از حرکت باز می ماند و دست و پای دیگرش نیز به سختی کار می کرد. پسرش منوچهر در دو حکومت پادشاهی و اسلامی زندانی سیاسی بود. او در رشته معماری دانشگاه هنرهای زیبا تهران درس می خواند و هم زمان کار می کرد تا بتواند به خانواده های کم درآمد نیز کمک کند. وی از دوران دبیرستان فعالیت سیاسی را آغاز کرد و در دوران دانشگاه فعال تر شد و به سازمان چریک های فدایی خلق ایران گرایش پیدا کرد. فشار حکومت بر فعالان سیاسی روز به روز بیشتر می شد تا اینکه در بهار سال ۱٣۵۵ به منزل آنها یورش می برند و منوچهر را بازداشت می کنند. او تا آذر ماه ۱٣۵۷ در زندان قصر زندانی بود و سپس بر روی دستان مردم از زندان آزاد شد. مادر سرحدی از همان زمان با تعدادی از مادران و خانواده های زندانیان سیاسی آشنا می شود و روابط بسیار دوستانه ای با آنها برقرار می کند. برخی از این روابط هم چنان ادامه دارد و به پیوندی ناگسستنی تبدیل شده است. پیوندی که حتی از روابط خانوادگی نزدیک تر شده و هیچ نیرویی نتوانسته است و نمی تواند این پیوند را از هم بگسلد، زیرا دردی و عشقی مشترک در آن نهفته است. این مادر مهربان و فداکار از زمان شاه هم پای دیگر مادران و خانواده های زندانیان سیاسی در اعتراض به بی عدالتی های شاه و بخصوص برای بهتر شدن وضعیت زندانیان سیاسی و کمک به خانواده های زندانیان به عنوان نماینده مادران جلودار و سخن گوی همه بود و در تمامی تحصن هایی که خانواده ها داشتند شرکت فعال داشت. این مادر گرامی در اعتصاب غذای زندانیان سیاسی در اواخر اسفند سال ۱٣۵۶ و فروردین ۱٣۵۷ که مدت ۲۹ روز به طول کشید، به همراه سایر مادران در پشت در زندان ها حضور دایم و اثرگذاری داشت. این اعتصاب غذا در ابتدا تر و در پنج روز آخر به اعتصاب غذای خشک تبدیل شد و زندانیان به خواسته های شان که داشتن رادیو، روزنامه، دسترسی به کتاب و ملاقات و امکانات بیشتر بود رسیدند و با موفقیت به پایان رسید. او هم چنین همراه دیگر مادران زندانیان سیاسی در تحصن خانواده ها در دادگستری در سال ۱٣۵۷ برای آزادی زندانیان سیاسی شرکت داشت. تلاش و پیگیری مداوم خانواده ها با هم دیگر نقش بسیاری در آزادی زندانیان سیاسی در سال ۱٣۵۷ داشت.    با جنبش اعتراضی مردم در سال ۵۷ و سقوط دیکتاتوری شاه و آزادی زندانیان سیاسی، نور امیدی در دل این مادران و خانواده ها روشن شد و بسیاری از زندانیان آزاد شده از بند و شکنجه زندگی مشترکی برای خود ساختند. منوچهر نیز در سال ۱٣۵٨ ازدواج می کند و در سال ۱٣۵۹ صاحب فرزندی دختر می شود. دریغ و درود که این شیرینی زندگی مشترک بر او و همسرش زیاد دوام نمی آورد و منوچهر در تیرماه ۱٣۶۲ در خیابان توسط فردی به نام یار احمدی شناسایی و بازداشت می شود. دوباره زندان و بند و نگرانی های پیاپی شروع می شود، با این تفاوت که این بار منوچهر همسری و فرزندی نیز دارد که نگرانی های این مادر مهربان و فداکار را دو چندان می کند و با تمام این مشکلات، در نگهداری تمامی نوه هایش کمک زیادی می کند. زمانی که پسرش را به زندان می اندازند، هفته ای دو سه روز را در منزل منوچهر و همسرش سعیده بسر می برد تا در نگهداری دخترشان به آنها کمک کند. دستگیری منوچهر شوک دیگری بود که به مادر سرحدی وارد شد. با این که پسرش کاری نکرده بود ولی به واسطه زندانی بودن اش در زمان شاه به او حکم ابد می دهند و تا زمان مرگ اش در اوین بسر می برد. مادر به پسرش خیلی وابسته بود و پسرش نیز به او، این مادر عاشق همواره در تمام ملاقات ها حاضر می شود، حتی زمانی که استخوان کف پایش شکسته بود و نمی توانست پای بیمارش را به زمین بگذارد، به صورت نشسته پله های بسیار اتاق ملاقات اوین را بالا می رود تا پسرش را ببیند و هیچ گاه از پیگیری پرونده پسرش ناامید نشد.   تا اینکه آن تابستان شوم از راه می رسد و منوچهر را به همراه تعداد زیادی از زندانیان سیاسی در هفتم شهریور ۱٣۶۷ به صورت گروهی اعدام می کنند. ساکی کوچک از وسایلی اندک از او را در چهارم آذر همان سال در کمیته زنجان تحویل خانواده می دهند، بدون اینکه توضیحی دهند چرا کشتند؟ چگونه کشتند؟ وصیت نامه اش چه شده است؟ و محل فن اش کجاست؟. در مراسم چهل ام کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی در خاوران، مادر سرحدی به اتفاق تعداد زیادی از مادران و خانواده ها بازداشت می شود و او را به کمیته خاور شهر می برند، ولی چند ساعت بعد آزاد می شود. او و دیگر خانواده ها در طی این سال ها برای رفتن به خاوران و برگزاری مراسم یادبود، دایم مورد اذیت و آزار و احضار و بازداشت و تهدیدهای مستقیم یا تلفنی نیروهای امنیتی و اطلاعاتی بوده اند، ولی هیچ گاه حاضر نشدند که از حقوق خود به عنوان یک انسان دادخواه دست بشویند و ظلمی که در حق شان شده است را به فراموشی بسپارند. مادر سرحدی در طی این سال ها چگونه برای ملاقات به زندان اوین و چگونه به خاوران می رفت و به خانه باز می گشت، خود داستان دردناک ولی عاشقانه دیگری دارد. عروس مهربان اش همواره در تمام مراحل زندگی همراه اش بود، چه برای بردن او به زندان اوین و چه برای بردن اش به خاوران، با رویی گشاده پیش قدم بود و مانند یک دختر مهربان از او مراقبت می کرد. مادر ابتدا با عصا خودش را می کشاند ولی پس از اینکه چندین بار زمین خورد، دیگر مجبور بودند وی را با ویلچیر به این طرف و آن طرف ببرند.   این مادر مهربان را همه اعضای خانواده دوست داشتند و به او عشق می ورزیدند. در سال آخر بیماری اش نیز که عمدتا روی تخت بستری بود و دیگر توان حرکت نداشت، سه دختر و دامادها و تنها عروس اش و نوه ها چون پروانه به دورش می چرخیدند و او را تر و خشک می کردند. شاید از همه بیشتر دختر بزرگ اش مینا و نوه اش نسرین که با او زندگی می کردند، عاشقانه به او می رسیدند و پس از مرگ اش نیز مجنون وار برایش اشک می ریختند.
در بیستمین سالگرد کشته شدن منوچهر در هفتم شهریور سال ۱٣٨۷ نیز تعداد زیادی از نیروهای امنیتی و اطلاعاتی به منزل مادر سرحدی یورش می برند و پس از شکستن درب منزل وارد آپارتمان شده و مانع برگزاری مراسم می شوند. همان روز این مادر گرامی با اینکه نمی تواند حرکت کند شجاعانه جلوی ماموران می ایستد و زمانی که می خواستند عکس پسرش را از روی دیوار بردارند، کارد را بر گلویش می گذارد و می گوید:" اگر عکس پسرم را ببرید، خودم را خواهم کشت". آن روز ماموران با اهانت بسیار خانواده ها را مورد تهدید و اذیت و آزار قرار دادند و وسایل زیادی از جمله موبایل همه خانواده ها، کامپیوترهای موجود در خانه و عکس های خانوادگی آنها را با خود بردند. همان روز مادر لطفی از حال می رود و بر زمین می افتد، مادر معینی فشارش بالا می رود و صدمه می بیند و دیگر مادران و خانواده ها تحت فشار شدید روحی و جسمی قرار می گیرند، ولی جلوی ماموران می ایستند و به این تعرض و بی حرمتی آشکار اعتراض می کنند. من هم که یکی از شرکت کنندگان در این مراسم بودم و به این اعمال ضد انسانی اعتراض می کنم، روز بعد در محل کارم بازداشت می شوم و چند روزی مرا در اوین نگاه می دارند. چندی بعد نیز خانواده سرحدی و مادران و خانواده های شرکت کننده در مراسم را به صورت دسته جمعی احضار می کنند و می خواهند که فرمی چندین صفحه ای را پر کنند و تعهد دهند که دیگر به خاوران و دیدار همدیگر نمی روند که خوشبختانه خانواده ها رفتن به خاوران و دیدار خانواده ها را حق خود اعلام می کنند. از آن زمان سلامتی این مادر نازنین رو به افول می رود و پس از زیر و رو کردن دوباره خاوران در دی ماه همان سال و بسته شدن درب جلویی، دیگر نمی تواند به آنجا برود و همواره دل تنگ بوی پسرش بر خاک خاوران بود و هر ماه چشم انتظار می نشست تا دختر و عروس اش به خاوران بروند و باز گردند و برایش از آنجا بگویند. این چند خط تنها اشاره ای کوچک به بخشی از درد و رنج و پایداری این مادر گرامی و خانواده نازنین اش است. مادر سرحدی از میان ما رفت و غم دوری اش برای همه ما از خانواده اش گرفته تا ما خانواده های جان باختگان و زندانیان سیاسی و دوستان و یاران دور و نزدیک، بسیار سنگین و ناگوار است، ولی حضورش همواره با ما و در قلب ما زنده است و هیچ کسی نمی تواند این نقش را از وجود ما پاک کند.
هنوز از مرگ مادرِ محمدعلی پرتوی، پدرِِ امیر میرعرب، مادرِ نورالدین ریاحی، مادرِ مهدی اسحاقی، مادرِ بیژن جزنی و ... چندی نگذشته است. چگونه بتوانیم این بار غم و دوری از این عزیزان و رنجی که کشیده اند را تحمل کنیم، نمی دانم! یارانی که با بودن شان به ما امید می دادند و با رفتن شان بار غم ما را دو چندان کردند و پاره ای از وجودمان را با خود بردند. بی گمان نسل های بعدی این مادران و پدران، تاریخ سازان جامعه خواهند بود و تمامی جنایت ها و بلاهایی که بر سر ما فرود آمده است و هم چنین پایداری مردمی که برای ساختن دنیایی انسانی ایستادند و تلاش کردند را بیان خواهند کرد تا همگان بدانند بر ما عاشقان چه ها رفته است و چگونه ایستادیم و چگونه دادخواه بودیم و خواهیم بود.
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما، یک روز بی گمان، سر می زند ز جایی و خورشید می شود.
منصوره بهکیش هشتم اردیبهشت ۱٣۹۲
منبع: پژواک ایران