۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

مصطفی شعاعیان / فصل سوم ؛ بخش چهارم محمود طوقی مصطفی شعاعیان فصل سوم ؛بخش چهارم دفتر سوم: شده ‏ها نهادهاى جهانى طبقه كارگر ۱- انترناسيونال اول

مصطفی شعاعیان / فصل سوم ؛ بخش چهارم
محمود طوقی

مصطفی شعاعیان

فصل سوم ؛بخش چهارم

دفتر سوم: شده ‏ها

نهادهاى جهانى طبقه كارگر

۱- انترناسيونال اول
در نيمه دوم قرن ۱۹ سرمايه ‏دارى بيش از پيش خصلت جهانى مى‏ يافت از اين ‏رو مبارزه برعليه آن نيز نمى‏ توانست ابعاد جهانى نداشته باشد.
در سال ۱۸۶۲ در نمايشگاه جهانى لندن ملاقاتى بين كارگران فرانسوى و انگليسى صورت گرفت و مسأله وحدت سازمانى پرولتاريا مطرح شد. به ‏دنبال اين ملاقات در ۲۸ سپتامبر۱۸۶۴ كارگران انگليسى، فرانسوى، آلمانى، ايتاليايى، لهستانى، ايرلندى در تالار سنت مارتين لندن گرد هم آمدند و بعد از بحث‏ هاى بسيار برنامه پيشنهادى كارگران فرانسه به تصويب رسيد. و «جمعيت بين المللى كارگران» به ‏وجود آمد.
در ۲۱ نوامبر شوراى مركزى موقت برگزيده شد كه كمى بعد نام «شوراى عمومى بين ‏الملل اول» را به خود گرفت. اورگو رئيس و كِرم دبير كل شورا شدند. اين دو از رهبران اتحاديه ‏هاى كارگرى انگليس بودند. ماركس به ‏عنوان عضو شورا انتخاب شد. اما در حقيقت رهبر واقعى انترناسيونال اول او بود.
نوشتن برنامه و اساسنامه شورا به ماركس محول شد. خطابيه افتتاحيه نيز توسط ماركس نوشته شد. در اين خطابيه ماركس به مسايل مهم اشاره داشت:
۱- پيشرفت اقتصادى سرمايه ‏دارى چيزى جز نكبت و فقر براى كارگران به دنبال نياورده است.
۲- كارگران براى رهايى كامل بايد نظام كار مزدورى را لغو و سلطه سرمايه ‏دارى را واژگون كنند.
۳- تسخير قدرت سياسى به صورت نخستين وظيفه كارگران درآمده است. به‏ همين خاطر بايد در راه ايجاد حزب پرولترى بكوشند.
۴- ضمن محكوم كردن جنگ ‏هاى استعمارى، كارگران بايد يك سياست خارجى واحد را دنبال كنند.
۵- اتحاد جهانى كارگران شعار «كارگران سراسر جهان متحد شويد» مى‏ باشد.
در نوامبر ۱۸۶۴ خطابه افتتاحيه و اساسنامه به اتفاق آرا به تصويب رسيد.


مبارزات فكرى در داخل انترناسيونال

اين مبارزات به دو مرحله تقسيم مى‏شود:
۱- از تأسيس تا كنگره بروكسل ۱۸۶۸
كه با مبارزه بر عليه پرودونيسم، تريديونيونيسم (اتحاديه كارگرى) و لاساليسم مشخص مى ‏شود.
۲- از كنگره بال ۱۸۶۹ تا كنگره لاهه ۱۸۷۲
كه با كمون پاريس و مبارزه برعليه باكوئين مشخص مى‏ شود.


پرودونيسم

پرودونيسم يك جريان فكرى بود كه در اواسط قرن ۱۹ در فرانسه شايع شده بود و خواستار جامعه ‏اى با مالكيت كوچك بود.
پرودون كمى بعد از تشكيل انترناسيونال درگذشت. اما هواداران او در پاريس قدرتمند بودند.
ماركس و انگلس از آغاز دهه ۱۸۴۰ مبارزه برعليه پرودون را آغاز كردند. اختلاف ماركس ـ انگلس با هواداران پرودون حول چهار محور بود:
۱- قدرت رهبرى‏ كننده انترناسيونال
۲-راه اساسى براى رهايى طبقه كارگر
ماركس به مبارزه سياسى براى رهايى طبقه معتقد بود. اما پرودونيسم ‏ها خواهان سازش طبقاتى بودند.
۳- ماركس و انگلس خواستار حمايت از جنبش استقلال‏ طلبانه لهستان بر عليه سلطه تزار بودند، اما پرودونيسم مخالف بود.
۴-ماركس خواهان الغاى مالكيت خصوصى بود. پرودونيسم خواستار حفظ مالکیت‏ هاى خصوصى بود.


تريديونيونيسم

تريديونيونيست‏ ها رهبران شوراهاى سنديكاهاى لندن بودند، در دهه ۶۰ و ۵۰ كه مبارزه براى بهبود شرايط زندگى و كار را به ‏عنوان مطالبات اصلى پرولتاريا مطرح مى‏ كردند. آن‏ها با مبارزه سياسى مخالف بودند.
بورژوازى با خريد قشر بالايى اتحاديه‏ هاى كارگرى در واقع يك آريستوكراسى كارگرى به ‏وجود آورده بود. ماركس در سال ۱۸۷۱ آن‏ها را «اشرافيت كارگرى» ناميد. و اما اختلافات حول چه محورهايى بود:
۱- تريديونيويست‏ها با اعتصابات سياسى به قصد افزايش دستمزد مخالف بودند. آن‏ها افزايش دستمزدها را سبب بالا رفتن قيمت ‏ها مى ‏دانستند. آنان مخالف سنديكا هم بودند. ماركس در مقابل شعار آنان «يك مزد منصفانه براى يك روزگار منصفانه، و شعار الغاى رژيم مزدورى» را مطرح كرد.
۲- ماركس معتقد به مبارزه براى اصلاح قانون انتخابات و كسب حقوق دمكراتيك بود. در اصلاحيه ‏اى كه انجام شد كارگران همچنان از حق رأى محروم بودند. و اين اصلاحيه را تريديونيون‏ ها پذيرفتند. و ماركس ضمن افشاى آن‏ها اعلام كرد آنان به‎همكاران بورژوازى تبديل شده ‏اند.
۳- در مسأله ايرلند، ماركس خواستار حمايت از جنبش استقلال‏ طلبانه ايرلند بودند در سال ۱۸۰۱رسما ضميمه امپراطورى انگليس شده بود. اما تريديونيون‏ ها مواضع شونيستى انتخاب كردند.
بعد از كنگره لوزان به پيشنهاد ماركس پست رياست شوراى عمومى كه در اشغال اودگر (تريديونيونى) بود حذف شد. تريديونيون‏ ها بعد از كمون پاريس به‏طور كامل از انترناسيونال خارج شدند.


لاساليسم

لاسالين‏ ها در اواسط قرن ۱۹ در آلمان ظاهر شدند. در آخر دهه ۶۰و با گسترش سرمايه ‏داران آلمان در ماه مه ۱۸۶۳ اتحاديه عمومى كارگران آلمان به رياست لاسال تأسيس شد.
فرديناند لاسال۱۸۶۴ـ۱۸۲۵) در يك خانواده پروسى به دنيا آمد. پدرش تاجر ابريشم بود. و او در جريان انقلابات ۱۸۴۸ با ماركس آشنا شد.
لاسال در آغاز دهه ۶۰ دو جزوه به نام «جُنگى براى كارگران» و «پاسخ عمومى» نوشت. لاسال براين باور بود كه:
۱- دولت وسيله ‏اى در دست يك طبقه براى سركوب ديگر طبقات نيست. بلكه مافوق طبقات است.
۲- براى تبديل يك دولت خودكامه به يك دولت دمكراتيك بايد نظام رأى‏ گيرى عمومى و عادلانه و مستقيم برقرار كرد.
۳-مراجعه به آراى عمومى كليد رهايى طبقه كارگر است، نه انقلاب قهرآميز و ديكتاتورى پرولتاريا.
۴- جز طبقه كارگر ديگر طبقات مرتجع ‏اند. و اتحاد كارگران با دهقانان معنا ندارد.
۵-فقر طبقه كارگر ناشى از قوانين طبيعى است و لاعلاج است و مبارزه براى رهايى معنا ندارد.
۶- طبقه كارگر آلمان براى رهايى اقتصادى بايد از اقدامات سوسياليستى دولت پروس تبعيت كند.
با اين همه ماركس خواستار پيوستن «اتحاديه عمومى كارگران آلمان» به انترناسيونال بود. بدان اميد كه طبقه كارگر جوان آلمان از زير نفوذ لاساليست‏ ها بيرون بيايند. كه اين امر با مخالفت هواداران لاسال به بهانه ممنوعيت قانون پيوستن به يك اتحاديه خارجى مواجه شد.
پس ماركس و انگلس با بدنه اتحاديه تماس گرفتند. ويلهلم ليب كنشت و اگوست ببل اولين كسانى بودند كه نظرات آنان را پذيرفتند.
در سال۱۸۶۷ ماركسيست‏ها از اتحاديه عمومى لاسال خارج شدند و تحت رهبرى ليب كنشت در شهر ايزناخ «كنگره ملى سازمان‏هاى كارگرى بيندو» را تشكيل دادند و حزب كارگرى سوسيال دمكرات آلمان را پايه ‏ريزى كردند كه اين حزب به انترناسيونال پيوست.


باكونين

باكونين در اواخر انترناسيونال ظاهر شد. ميخائيل باكونين (۱۸۷۶ـ۱۸۱۴) در يك خانواده اشرافى روس متولد شد. وى در قيام ‏هاى پراك و درسد شركت كرد. دستگير و زندانى شد. در سال ۱۸۵۱ به روسيه تزارى تحويل داده شد. وى در زندان «اعترافاتش» را نوشت. و به ‏عنوان يك گناهكار توبه كرد و مورد عفو قرار گرفت. در سال ۱۸۶۱ از سيبرى به ژاپن گريخت و پس به امريكا و از آنجا به اروپا رفت (۱۸۶۴) او به‎انترناسيونال پيوست.
۱-باكونين مشكل اساسى را نه سرمايه‏ دارى كه دولت مى ‏ديد. وى معتقد بود دولت خالق سرمايه است. و ثروت‏ هاى سرمايه ‏داران از سوى دولت به آن ‏ها عطا شده است.
۲- او با هرگونه دولت و آمريتى از جمله ديكتاتورى پرولتاريا مخالف بود.
۳- او به شورش از طريق توطئه معتقد بود.
۴- انقلاب اجتماعى بايد با القاى حق ارث شروع شود و نظام تعاونى را مستقر سازد.
۵- در نظام تعاونى زمين بين دهقانان بايد توزيع شود. كارخانه ‏ها در اختيار كارگران قرار گيرد و مؤسسات خودمختار براى ادغام صنعت و كشاورزى به ‏وجود آيد.
۶- غلط بودن رهبرى متمركز و برنامه ‏ريزى واحد اقتصادى
۷- آزادى كامل فرد در جامعه
۸- لومپن پرولتاريا و توليدكنندگان كوچك ورشكسته نقش مهمى در تحولات دارند.
باكونين نماينده توليدكنندگان كوچك ورشكسته ‏اى بود كه در نااميدى به ‏سر مى‏ بردند. على ‏رغم تفاوت‏ هايش با پرودونيسم، مضمون طبقاتى هر دو يكى بود. باكونين در دهه ۴۰ تحت تأثير آنارشيسم پردون بود.
باكونين در دهه ۶۰ در ايتاليا فعاليت داشت. كشورى عقب افتاده كه رشد سرمايه‏ دارى در آن باعث ورشكسته شدن تعدادى بى‏شمار از كشاورزان و خرده ‏بورژوازى شهرى شده بود. در پاييز۱۸۶۸ باكونين به سويس آمد در اكتبر ۱۸۶۸ «اتحاد بين ‏المللى دمكراسى سوسياليستى» را سازماندهى كرد.
در سال۱۸۶۸ ماركس با ورود باكونين به انترناسيونال مخالفت كرد. و در سال۱۸۶۹ از او خواست با انحلال اتحاديه ‏اش اعضاى او به انترناسيونال بپيوندد. باكونين پذيرفت اما تشكيلات خود را حفظ كرد.
در سال۱۸۶۹ در پى دومين كنگره انترناسيونال در شهر بال، هواداران باكونين تلاش كردند به رهبرى انترناسيونال دست يابند. اما موفق نشدند و باكونين به عضويت رهبرى در نيامد. باكونين «القاى حق ارث» را به ‏عنوان نقطه شروع انقلاب اجتماعى در دستور كار كنگره گذاشت اما ماركس نشان داد كه حق ارث يكى از جلوه ‏هاى نظام مبتنى بر مالكيت خصوصى است و نه علت آن در واقع اين مالكيت خصوصى بود كه موجب پيدايش حق ارث شده است. و زمانى ‏كه سرمايه‏ دارى لغو شد، اين حق نيز خود به ‏خود ناپديد مى‏ شود. ماركس اعلام كرد اين طرح در تئورى غلط و در عمل ارتجاعى است.
تلاش باكونين براى انشعاب در انترناسيونال نيز به ‏جايى نرسيد و در پنجمين كنگره انترناسيونال در سال ۱۸۷۳ در لاهه، از انترناسيونال اخراج شد.
باكونين در سال ۱۸۷۳ از سياست كناره‏گيرى كرد و در سال ۱۸۷۶در ژنو درگذشت.


انحلال انترناسيونال

بعد از شكست كمون پاريس، انترناسيونال مورد فشار و ايذا و اذيت‏ هاى بسيار از سوى دولت‏ هاى ارتجاعى اروپا قرار گرفت و شوراى عمومى تصميم گرفت در سال ۱۸۷۲ مقر خود را به نيويورك منتقل كند. از سويى ديگر جنبش كارگرى در اروپا را درمرحله نوينى شده بود كه با شيوه ‏هاى سازماندهى انترناسيونال سازگار نبود. پس به‌پيشنهاد ماركس در ۱۵ژوئيه ۱۸۷۶ در فيلادلفيا طى قطعنامه‏اى انترناسيونال رسما منحل شد.


خدمات انترناسيونال اول

انترناسيونال اول توانست باعث گسترش ماركسيسم در اروپا و امريكاى شمالى شود. به‌جنبش‏ هاى كارگرى نزديك شد و جريانات اپورتونيستى را منزوى و ايزوله كرد. انترناسيونال به كارگران انترناسيونال پرولترى و حمايت از جنبش ‏هاى رهايى‏ بخش را آموخت. و طى هشت سال فعاليت خود از (۱۸۶۴-۱۸۷۲) نهادهايى به ‏وجود آورد كه بعدها مورد استفاده سازمان ‏هاى سياسى مستقل طبقه كارگر قرار گرفت.


انترناسيونال دوم

در آغاز دهه ۸۰ بعضى‏ ها به ماركس و انگلس پيشنهاد كردند فعاليت  ‏هاى انترناسيونال از سرگرفته شود. اما آنان شرايط كافى را فراهم نمى‏ ديدند.
ماركس در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ درگذشت و انگلس به اتمام كارهاى نيمه تمام ماركس مشغول شد.
وى جلدهاى دوم و سوم كاپيتال را بازبينى كرد و بعد در سال۱۸۸۴ كتاب «منشأ خانواده، مالكيت خصوصى و دولت» را با استفاده از تحقيقات مورگان و دست‏نوشته ‏هاى ماركس نوشت. در سال ۱۸۸۶ كتاب «لودويك موئرباخ و پايان فلسفه كلاسيك آلمان» را نوشت.
در پايان دهه ۸۰ دو حزب كارگرى آلمان و فرانسه پيشنهاد كردند، كنگره بين ‏المللى تشكيل شود. در زمان تدارك كنگره، پوسيبيلست ‏هاى فرانسوى با همكارى تريديونيونيست ‏هاى انگليسى و آنارشيست‏ ها به ‏منظور تسخير رهبرى در جنبش كارگرى در سال ۱۸۸۸ در لندن اجتماع كردند و تصميم گرفتند در ژوئيه همين سال در پاريس كنگره بين ‏المللى برپا دارند.
بعضى از رهبران حزب كارگرى فرانسه و آلمان تصميم گرفتند در كنگره پوسيبيلست ‏ها شركت كنند. انگلس در اين زمان ۶۸ ساله بود. ضمن انتقاد از سازشكارى احزاب آلمان و فرانسه دست به افشاى پوسيبيلست ‏ها زد. انگلس ليب‏كنشت، ببل و لامارك را متقاعد كرد كه خود يك انترناسيونال نوين را پايه ‏ريزى كنند. كلارا زتكين نيز به آنان پيوست.
در ۱۴ ژوئيه۱۸۸۹ دو كنگره برگزار شد. جناح رقيب على‏ رغم كوشش ‏هايش تنها توانست ۷۰ نماينده از ۹كشور گردآورى كند. در حالى‏ كه ماركسيست ‏ها مجمعى با حضور۳۹۳ نماينده از ۲۲ كشور اروپايى و امريكايى گرد آوردند.
ليب‏كنشت، ببل، وايلان، لافارگ به ‏عنوان هيئت رئيسه انتخاب شدند. ليب‏كنشت به ‏عنوان رئيس اجرايى كنگره تأسيس انترناسيونال دوم را اعلام كرد.
انگلس به ‏علت كار روى جلد سوم كاپيتال در كنگره شركت نداشت. اما جريان كنگره را دنبال مى ‏كرد كنگره به ‏منظور بزرگداشت خاطره مبارزات قهرمانانه كارگران شيكاگو در اول مه ۱۸۸۶ براى هشت ساعت كار روزانه، اين روز را جشن عمومى كارگران سراسر جهان اعلام كردند.
انترناسيونال دوم از سال ۱۸۹۶ـ۱۸۸۹ سه كنگره تشكيل داد و در فواصل اين سه كنگره مبارزه جدى برعليه دو جريان آنارشيست‏ها و جناح راست انجام داد.


آنارشيست‏ها

بعد از شكست كمون پاريس و گذار سرمايه به مرحله امپرياليستى، تعدادى بى‏ شمارى از خرده‏ بورژوازى ورشكسته به صف كارگران پيوستند. آنان با خود ايدئولوژى غيرپرولترى را به درون جنبش كارگرى آوردند. اينان در فرانسه، آلمان، هلند، اتريش، ايتاليا، اسپانيا، و سوئيس جريان قدرتمندى بودند. آنان به چه باور داشتند.
۱- با ديكتاتورى پرولتاريا مخالف بودند.
۲- ضرورت سازمان دادن احزاب پرولترى را نفى مى‏كردند.
۳- بدون توجه به شرايط عينى انقلاب، روش‏ هاى قهرآميز را ضرورى مى ‏دانستند.
۴-با هرگونه مبارزه قانونى مخالف بودند.
۵- با هر شكل مبارزه اقتصادى مخالف بودند.
۶- شركت در مبارزات پارلمانى را خيانت به انقلاب مى‏دانستند.
۷- و با هر جنگى مخالف بودند.
در كنگره لندن، ۱۸۹۶، ليب‏كنشت و ببل، آنارشيست ‏ها را شكست سختى دادند.


اپورتونيست‏هاى چپ و راست

در اين دوران حزب سوسيال دمكرات آلمان به‏ عنوان قديمى‏ ترين حزب كارگرى، هدايت جنبش بين ‏المللى را برعهده گرفته بود. اما خود با رشد دو جريان روبه ‏رو بود:
۱-جريان چپ
كه مخالف استفاده حزب از امكانات نوين بود. و دست به اقدامات آنارشيستى مى زد كه بالاخره از حزب اخراج شدند.
۲-جريان راست
كه در رأس آن‏ها ولمار بود. او به پارلمانتاريسم گرايش داشت و مخالف انقلاب بود.
انگلس در اين زمان ۶۹ساله بود. در فاصله ژانويه تا ژوئن ۱۸۹۱ با سه اقدام ضربه محكمى بر اپورتونيسم راست وارد كرد:
۱- انتشار «نقد برنامه گوتا» از ماركس
در اين نقد ماركس از لاسالين‏ها در دهه ۷۰ انتقاد مى‏ كند. انتشار اين نقد باعث واكنش شديد در حزب سوسيال دمكرات آلمان شد. كائوتسكى اعلام كرد «اين نظر حزب نيست» و ليب‏كنشت اعلام كرد كه «اعضاى حزب نه ماركسيست و نه لاسالين بلكه سوسيال دمكرات ‏اند.»
۲- انتشار مجدد «جنگ داخلى در فرانسه» از ماركس، همراه با مقدمه‏ اى از خود او اين كتاب حمله مستقيمى به اپورتونيسم راست بود كه مخالف انقلاب قهرآميز بود. در اين اثر براهميت فوق‏العاده زياد سلاح براى پرولتاريا تأكيد مى‏شود. «پرولتاريا با گرفتن سلاح است كه مى ‏تواند پيروز شود.»
۳- انتشار «نقد برنامه ارفورت»
حزب سوسيال دمكرات آلمان در سال ۱۸۹۱ برنامه خود را به ‏نام «برنامه ارفورت» منتشر كرد. در اين برنامه مسأله ديكتاتورى پرولتاريا مسكوت گذاشته مى‏ شود.


مسأله دهقانان

در آغاز دهه ۷۰ رشد شتابان سرمايه ‏دارى موجب ورشكستگى عده بى‏ شمارى از دهقانان شد. جنبش دهقانى در آلمان و فرانسه رو به اعتلا گذاشت.
رهبران احزاب كارگرى فرانسه و آلمان سياستى اپورتونيستى در قبال مسأله دهقانى پيش گرفتند؛ استفاده از آراى آنان در انتخابات.
انگلس به ‏همين منظور كتاب «مسأله دهقانى در فرانسه و آلمان» را در سال ۱۸۹۴ نوشت انگلس دهقانان را متحد پرولتاريا در امر انقلاب اعلام كرد. و نشان داد كه يكى از دلايل شكست كمون پاريس غافل بودن از دهقانان بود. اما ناپلئون سوم توانست اين امر را بفهمد و حمايت دهقانان را به طرف خود جلب كند.
انگلس راه رهايى دهقانان را شركت همراه با طبقه كارگر در انقلاب و واژگون‏ سازى بورژوازى مى ‏دانست. و توليد تعاونى را يكى از حلقه‏ هاى گذار به سوى اقتصاد سوسياليستى اعلام كرد. اما اضافه كرد جلب دهقانان به تعاونى‏ ها بايد داوطلبانه باشد.


مرگ انگلس و سرنوشت انترناسيونال دوم

انگلس در اوت ۱۸۹۵ درگذشت. و به‏ تدريج رهبرى انترناسيونال به ‏دست رفرميست‏ ها افتاد. آن‏ها باعث نفوذ انديشه و اسلوب بورژوازى در داخل جنبش كارگرى شدند. متأسفانه رشد كمى انترناسيونال هم‏ سطح با رشد كيفى آن نبود. و از ميزان آگاهى سياسى و روش انقلابى آن كاسته شد. ناگفته نماند كه در مقابل جناح رفرميست ‏ها، جناح ديگرى بود كه نظرياتى متفاوت داشت. رهبرى اين جناح به دست ولاديمير ايليچ لنين از رهبران جنش كارگرى روسيه بود. با شروع جنگ جهانى اول (۱۹۱۴) انترناسيونال دوم به سه جناح تقسيم شد:
۱- راست
۲- ميانه
۳- چپ
جناح راست به نفع بورژوازى كشورهاى خود موضع گرفت و جنگ را تأييد كرد. اما جناح چپ كه شامل حزب سوسيال دمكرات روس (به رهبرى لنين) حزب كارگرى آلمان (به رهبرى ليب‏كنشت) و حزب سوسياليست چپ بلغارستان و ديگر احزاب بود موضعى مخالف اتخاذ كرد.
در سال ۱۹۱۵ در سوئيس اتحاديه سوسياليست‏ هاى انترناسيونال تشكيل شد كه رهبرى جناح چپ آن با لنين بود. و در سال ۱۹۱۷ بعد از پيروزى انقلاب اكتبر، اين احزاب براى جدايى كامل از رفرميست‏ هاى انترناسيونال دوم خود را احزاب كمونيست ناميدند و به عمر انترناسيونال دوم پايان داده شد. لنين در نقد جناح راست انترناسيونال چنين مى‏ گويد:

«ورشكستگى انترناسيونال دوم، ورشكستگى اپورتونيسم است. اپورتونيست‏ها از مدت‏ها پيش موجبات اين ورشكستگى را فراهم مى‏ كردند. بدين سان كه انقلاب سوسياليستى را نفى مى‏ كردند...
مبارزه طبقاتى و تبديل ضرورى آن‏را در لحظات معين به جنگ داخلى نفى مى‏ كردند... شوونيزم سرمايه ‏دارى را زير نام ميهن‏ پرستى و دفاع از ميهن تبليغ مى‏ كردند و اصل اساسى سوسياليسم را كه مدت‏ها پيش در مانيفست تشريح شده و مى‏ گويد كارگران ميهن ندارند ناديده انگاشته و يا نفى مى‏كردند»[1]


انترناسيونال سوم

انترناسيونال سوم، اتحاديه احزاب كمونيست جهانى است كه در سال ۱۹۱۹تشكيل شد و تا سال ۱۹۴۳ دوام يافت. كمينترن كوتاه شده عبارت روسى آن است  Stichesky - intermasional) (Comun: نخستين كنگره آن در مارس ۱۹۱۹ با شركت احزاب و گروه‏هاى ماركسيستى ۳۰ كشور جهان تشكيل شد. و براى اولين بار احزاب انقلابى كشورهاى شرقى و آسيايى در آن شركت كردند. قبل از آن جلسه مشاوره ‏اى به‎رهبرى لنين در ماه ژانويه تشكيل شد و همه احزاب به كنگره دعوت شدند. كنگره در پيام خود خواهان مبارزه براى به ‏دست گرفتن قدرت توسط پرولتاريا شد.
نهضت انقلابى ماركسيستى به سرعت در اروپا و آسيا و امريكا گسترش يافت و ريشه دوانيد و احزاب كمونيست در بسيارى از كشورها تأسيس يافت. حزب كمونيست ايران در سال ۱۲۹۹ اعلام موجوديت كرد. (۱۹۲۰)
در اين زمان كمينترن به سه جناح تقسيم مى‏شد:
۱- چپ
۲- ميانه (سانتريست‏ها)
۳-جناح انقلابى
در سال ۱۹۲۰ كنگره دوم با شركت ۴۱ حزب تشكيل شد و نقش مهمى در مبارزه عليه چپ ‏روها كه مخالف شركت كمونيست ‏ها در پارلمان و سنديكاهاى تحت رهبرى رفرميست‏ ها بود، كرد.
بيمارى كودكانه چپ ‏روى نقش مهمى در اين كنگره داشت. كنگره پيرامون نقش دهقانان و خلق‏ هاى كشورهاى مستعمره و اسير و روش كمونيست‏ ها بحث و رهنمودهاى روشنى دارد در كنگره هفتم كمينترن كه مبارزه بر عليه فاشيسم (هيتلرى) در دستور كار بود. ۷۶ حزب كمونيست وجود داشت كه ۲۲تاى آن علنى و ۵۴ تاى آن مخفى بودند.
پس از شروع جنگ جهانى دوم كمينترن منحل شد. گفته مى ‏شود، رشد و گسترش احزاب با وجود يك مركز واحد مغايرت داشت. دخالت كمينترن در امور ساير احزاب نتايج منفى به‏ بار آورده بود. نظرى ديگر براى اين باور است كه استالين براى خوشامد متفقين (امريكا و انگليس) كمينترن را منحل كرد. (۱۹۴۳)


كمينترن و شوروى

انترناسيونال سوم در واقع زاده انقلاب اكتبر است. حزب سوسيال دمكرات روسيه به‌رهبرى لنين در انترناسيونال دوم مواضع سرسختى برعليه جناح راست انترناسيونال دوم گرفت. آن‏ها را به سوسيال شوونيزم (به‏ خاطر طرفدارى و شركت در جنگ جهانى اول) و رفرميست (عدول از ديكتاتورى پرولتاريا و انقلاب كارگرى) متهم كرد. پيروزى در روسيه مواضع لنين را تقويت كرد و حقانيت نظريات او را نشان داد.
از اين تاريخ به بعد جنبش جهانى دو شقه شد. يك شقه كه خود را كمونيست مى ‏ناميد در انترناسيونال سوم جمع شد و احزاب كمونيست را به ‏وجود آوردند. و جناحى ديگر كه خود را سوسيال ـ دمكرات مى‏ ناميدند راهى ديگر و تشكلى ديگر را برگزيند.
اما پابه ‏پاى سير تحولات در شوروى (احزاب و حكومت بلشويك ‏ها) كمينترن از اهداف اوليه خود به ‏تدريج دور و دورتر شد.
بلشويك ‏ها از انقلاب جهانى به سوسياليسم در يك كشور رسيدند. و حفظ و بقاى اين كشور در رأس وظايف كمونيست‏هاى سراسر جهان و كمينترن قرار گرفت. دفاع از شوروى به ‏عنوان سوسياليسم برابر شد با انترناسيونال پرولترى.
لنين در سال ۱۹۲۳ مُرد و استالين رهبر حزب و حكومت شد. و به‏ تدريج تمامى قدرت را در شوروى قبضه كرد. اين پروسه با تصفيه ‏اى خونين در حزب و جامعه انجام شد. احزاب كمونيست مقيم شوروى، چون حزب كمونيست ايران و لهستان، نيز مشمول اين تصفيه شدند. كمينترن نيز جدا از تمامى اين تحولات نبود. و از يك ارگان مشورتى به افزارى در دست حكومت استالين درآمد. و اثرات مرگبارى بر احزاب كمونيست در سراسر جهان و بالخصوص بر حزب توده داشت.


كمينفرم

در سپتامبر ۱۹۴۹ دفتر اطلاعات كمونيست در ورشو تأسيس شد. هدف از تأسيس آن كمك به گسترش و نفوذ ايدئولوژيك حزب كمونيست شوروى و پشتيبانى از نظام حاكم آن در ساير كشورهاى سوسياليستى بود.
احزاب كمونيست اروپاى شرقى حزب كمونيست يوگسلاوى و فرانسه و ايتاليا از اعضاى آن بودند.
با تبديل انقلاب اكتبر به ديكتاتورى بوروكراتيك در شوروى رابطه آن كشور با ديگر كشورها و احزاب برادر تغيير يافت. و رابطه برادرى به رابطه ‏اى آمرانه تغيير يافت.
اين دفتر در آوريل ۱۹۵۶ منحل شد.


جمع‏ بندى كنيم

انقلاب اكتبر مرز بين كمونيست‏ ها و رفرميست‏ هاست. رفرميست‏ ها خود را سوسيال دمكرات ناميدند و بعد از بين ‏الملل دوم، به سراغ بين ‏الملل سوم و چهارم خود رفتند.
از سوسياليسم تنها نامى بر دكانى باقى ماند. و هرچه ماند همه چيز بود الا كمونيستى و سوسياليستى خود نيز چنين ادعايى ندارند. بيشتر به رفرم‏ هايى در چارچوب نظام بورژوايى حاكم دلخوش دارند. حزب سوسياليست فرانسه در قدرت همان كارى را مى‏ كند كه حزب دست راستى ژاك شيراك مى‏ كند .اما ببينم آنانى ‏كه خود راكمونيست مى ‏دانستند چه كردند.
از سال۱۹۱۹ كه كمينترن (انترناسيونال سوم) درست شد. احزاب تا حدودى از استقلال و شخصيت برخوردار بودند. اما از مرگ لنين به بعد كمينترن به افزارى براى سياست‏هاى توسعه ‏طلبانه شوروى تبديل شد. از ياد نبريم كه همين كمينترن بر خيانت شوروى نسبت به انقلاب گيلان و كشتن تمامى رهبران حزب كمونيست ايران چشم فرو بست و يك كلمه اعتراض نكرد. از بد عملی  شوروى نسبت به نهضت دمكراتيك آذربايجان مى‏ گذريم كه در آن روزگار كمينترن منحل شده بود.
اما كمينفرم كه از سال۱۹۴۹ تا مرگ استالين برقرار بود. ديگر از احزاب عضو آن هيچ استقلال و شخصيتى ديده نشد.
به ‏هرروى فقط از انترناسيونال اول و انترناسيونال دوم تا مرگ انگلس، به ‏عنوان يك نهاد بين ‏المللى، كارگرى مى‏ توان نام برد. بقيه دكان‏ هايى بودند در خدمت غير. از روح و گوهر و جَنَم كارگرى تهى بودند.


تصرف ماشين دولتى

شكست روسيه تزارى در جنگ جهانى اول، فقر و فاقه مردم، به احزاب ليبرال و چپ فرصت داد تا تزار را از قدرت برانند. ادامه جنگ توسط دولت كرنسكى و شكست درجبهه جنگ به حزب بلشويك فرصت داد تا به قدرت برسد.
شعاعيان گرفتن قدرت را به شكل ناگهانى و حفظ بوروكراسى و ماشين دولتى را وجه كودتايى انقلاب اكتبر مى ‏داند اما منكر وجه انقلابى آن نيست.
اما سؤالى كه مطرح مى‏ شود اينست كه به همان‏ گونه كه ماركس مى‏ گويد و خود لنين بر آن تأكيد مى‏ كند؛ طبقه كارگر نمى‏ تواند به ‏طور ساده ماشين دولتى را تصرف و براى مقاصد خود به ‏كار برد.
ماركس از خرد كردن ماشين دولتى و انگلس از انفجار آن سخن مى‏ گويد. اما در انقلاب اكتبر اين اتفاق نمى ‏افتد. به واقع افتادنى نيست. خرد كردن ماشين دولتى بايد پابه ‏پاى ساختن دستگاه نوين باشد كه سيستم ادارى را متناسب با نيازها انقلاب به پيش برد.
شعاعيان بر اين باور است كه براى درهم شكستن ماشين دولتى راهى جز انقلاب نيست. انقلاب تمام آن مصالحى كه پرولتاريا براى ساختن دستگاه ادارى‏ اش لازم دارد فراهم مى‏ كند. سازمان انقلابى دستگاهى كه سراپاى نيازهاى انقلاب را برآورده مى‏ كند.
انقلاب در روند خود، گام به گام، كاستى‏ ها را به فزونى بدل مى‏ كند. تا در آخر به‌ساخت سازمان خود فائق آيد.
همان سان كه انقلاب خود از اندك به انبوه است. به همان سان سازمان آن نيز همين پويه را دارد. راستى را كه يك جهان نو را نمى‏ توان در عرض يك لحظه لنينى ساخت.


ارتش انقلاب

«براى سازمان دادن يك ارتش انقلابى، پيشتاز انقلابى، با كار انقلابى خود توده ‏ها و طبقه كارگر را كه بالقوه انقلابى ‏اند، بالفعل انقلابى مى ‏كند. و بهترين چهره ‏هاى آن‏ها را كه همچنين با فرهنگ و مشى انقلاب قوام آمده ‏اند در ساختمان حزب و ارتش جاى مى ‏دهد.
از همين رو هم هست كه همواره ارتش از يك سو ارتشى ممتاز از توده و طبقه و از سويى ديگر، رزمندگان آن به ‏شكل داوطلبانه آن‏ هم تازه پس از نشان دادن كاردانى و دليرى و پاك درونى ويژه‏ اى در ارتش پذيرفته مى‏ شوند.
شعاعيان ـ انقلاب

اما حزب بلشويك نه سازمان رزمى داشت و نه از فن جنگ سررشته داشت. پس دريك سو افسران تزار را به خدمت گرفت و از سويى ديگر ارتشى از سربازان وظيفه درست كرد. «ديگر آشكار است كه چنين ارتشى، ارتشى انقلابى نخواهد بود و آن‏ هم ارتش انقلابى طبقه كارگر.»


جمع ‏بندى كنيم

انقلاب به شيوه لنين، آماده شدن شرايط عينى و ذهنى انقلاب و فرا رسيدن قيام و رهبرى آن توسط حزب طبقه كارگر، نمى‏ تواند ماشين دولتى و ارتش را به يك‏باره منهدم يا دگرگون كند. پس ناچار است از فرداى پيروزى براى به چرخش درآوردن اقتصاد و گذران روزمره مردم دستگاه دولتى را به ‏كار بيندازد و ارتش را براى حفظ قدرت به خدمت گيرد.
لنين خود نيز بر اين باور بود كه انهدام ماشين دولتى و تشكيل سازمان انقلابى طبقه كارگر بعد از پيروزى انجام شود. اما سير حوادث به بلشويك ‏ها فرصت نداد تا سازمان ادارى خود و سازمان رزمى طبقه كارگر را درست كنند.
بحران اقتصادى ناشى از جنگ جهانى و بحران سياسى ناشى از هجوم ضدانقلاب، بلشويك ‏ها را وادار كرد سازمان دولتى و ارتش تزارى را با تغييراتى به خدمت گيرند.
تكليف ما با انقلاب، از اندك به انبوه، از نطفه مبارزه مسلحانه پيشتاز به جنگ توده ‏اى طولانى ‏مدت روشن است. انقلاب در پروسه خود، سازمان خود و ارتش خود را درست مى‏ كند. و پابه‏ پاى اين ساختن، سازمان ادارى و رزمى دشمن را درهم مى‏ كوبد تا روز سرنوشت كه خشت آخر را بكشد و ضدانقلاب را به‏ همراه ماشين ادارى و رزمى ‏اش درهم بكوبد.
اما با انقلاب به شيوه لنينى چه بايد كرد؟ طبقه كارگر چگونه سازمان ادارى و رزمى خود را درست مى‏ كند؟

شيوه مبارزه در جوامع آزاد و غيرآزاد

اعتراضى كه به شعاعيان مى‏ شود رويه يكسان اوست در «جوامعى كه در آن‏ها آزادى‏ هايى روان است» و «ديگر جوامعى كه خودكامگى در آن‏ها هنگامه مى‏ كند.»
سؤالى كه از شعاعيان مى ‏شود اينست كه: «آيا دوره‏ اى كه پيشاهنگ طبقه با تبليغ و افشاگرى‏ هايش به طبقه كارگر فرهنگ انقلابى‏ اش را مى‏ آموزند و طبقه را به سوى انقلاب مى‏ كشد و همچنين در خلال آن گسترش مى‏ يابد و در ميان انبوه توده نفوذ مى‏ كند، آيا بيرون از ستيزه طبقاتى است.
پاسخ شعاعيان اين است: «نه، بيرون نيست. عين ستيز طبقاتى است.»
آيا در جوامعى كه آزادى به ‏گونه ‏اى در آن است. سازمان پيشتاز نبايد از اين آزادى‏ ها سود جويد. و فرهنگ كارگرى را منتشر كند. پاسخ شعاعيان آرى است. پيشتاز طبقه كارگر بايد از كوچك‏ترين آزادى سود جويد. و بار ديگر پرسيده مى‏ شود كه روشنگر با پراكندن فرهنگ كارگرى و كشاندن طبقه به حزب و رسوا كردن طبقه حاكمه، مى ‏تواند طبقه كارگر را به سوى خيزش گسترده بكشاند و سرنوشت خود را خود به ‏دست گيرد. پس درگيرى، و جنگ در اين جوامع بايستگى ندارد.
در مقابل شعاعيان مى‏ پرسد. آيا حزب طبقه كارگر به ‏هرروى مى‏ خواهد نظام چيره را درهم بكوبد. اگر پاسخ آرى است. خب پرسش بعدى اين است كه طبقه چيره چه مى‏ كند؟ آيا شكيبايى پيشه مى‏ كند؟ تا روزى كه حزب تمامى طبقه را آماده خيزش نهايى كند. هرگز. پرسش ديگر، پس چه خواهد كرد. پراكندن سازمان پيشتاز و در آخر تأديب طبقه. سؤال بعدى اين است در چنين هنگامى حزب چه خواهد كرد. يا مويه‏  كنان فرو مى ‏ريزد چون حزب توده. يا دليرانه به جنگ انقلابى و ستيزه رزمى مى‏ پردازد.


ديالكتيك رزم و صلح

در جوامعى كه «خودكامگى هنگامه» مى‏ كند. تكليف روشن است. سازمان پيشتاز چه بخواهد و چه نخواهد در موقعيت جنگى قرار دارد. پس از بحث ما خارج است و نيازى به گفتن نيست كه در چنين جوامعى دادن يك شعار چه عواقبى دارد چه رسد به‎شعار سرنگونى. مى‏ ماند جوامعى كه دمكراسى در آن تا حدودى وجود دارد.
شعاعيان منكر استفاده از اين امكانات براى بسيج و آگاهى دادن، طبقه كارگر نيست. اما بايد ديد تا كجا اين امكان داده مى‏ شود. اينجا بحث خواستن يا نخواستن سازمان پيشتاز نيست بايد ديد حد تحمل طبقه چيره كجاست. تا آن حد پيشاهنگ بايد براى بسيج طبقه كارگر و توده سود جويد.
ناگفته پيداست كه اين جوامع هم درجه ‏بندى دارند. كشورهاى متروپل كه دست درغارت كشورهاى فقير دارند مى‏ توانند توده و طبقه را تا حدى راضى نگه دارند. در طبقه اشرافيت كارگرى به ‏وجود آورند و طبقه را به انحراف بكشاند، با تبليغات خود توده و طبقه را گمراه كنند. در اين جوامع سازمان پيشتاز را با پنبه سر مى ‏برند. و پيش از آن‏كه كار به زدوخورد بكشد. سعى مى‏ كنند از راه‏ هاى قانونى دخل سازمان را در بياورند. به‏ هرروى زمينه رزم سازمان پيشتاز مساعد نيست. ضمن آن‏كه آنان حزب و پيشاهنگ را به جنگ مرگ و زندگى نمى‏ كشانند. اما در كشورهايى كه متروپل نيستند. و اقتصاد متوسطى دارند با حد تحمل كمترى با سازمان پيشتاز برخورد مى‏ كنند تا جايى‏ كه امكان به خطر افتادن تمامى حاكميت نباشد. در اينجا دمكراسى را به كنار مى‏ گذارند وشمشيرها را بيرون مى‏ كشند، مثل شيلى و كودتا مى‏ كنند. در اينجا سازمان پيشتاز چه بايد بكند و به چه شكل بايد باشد.


يك نكته

تمامى اين بحث ‏ها حول جريانى مى‏ گردد كه خود را حزب طبقه كارگر مى ‏داند و مى‏ خواهد جامعه سوسياليستى برقرار كند. حساب جريانات ملى، ملى ـ مذهبى، دمكرات، ليبرال، سوسيال ـ دمكرات، رفرميست از اين ماجرا جداست. تمامى اين جريانات اختلافات‏شان، اختلافى گوهرى نيست. در شكل حكومت و عناصر حكومت اختلاف دارند.


اشكال مبارزه

ماركسيسم هيچگاه جنبش را به يك شكل مشخص از مبارزه محدود نمى‏ كند.
ماركسيسم به اشكال گوناگون مبارزه باور دارد.
لنين
طبقه كارگر براى بهروزى كه بهروزى ديگران نيز در آن هست، به ‏دنبال راهى است. اگر بپذيريم كه ماركسيسم دانش رهايى طبقه كارگر است. كه هست. نمى ‏تواند خود را به يك شكل مبارزه محدود كند تجربيات انجام شده، بايد به تمامى روى ميز طبقه كارگر باشد، از سوسيال دمكراسى اروپا گرفته تا انقلاب اكتبر و چين و كوبا و ويتنام.
اشكال از آنجا ايجاد مى‏ شود كه يك تجربه موفق مثل انقلاب اكتبر مى‏ شود، الگو، نسخه ‏اى براى تمامى كشورها و تمامى ملت‏ ها و يا به ‏عكس مدل كوبا، جنگ چريكى از اندك به انبوه مى‏ شود الگو. ماركسيسم از همان ابتدا با الگوبردارى مخالف بود و هست. بايد ديد شرايط فرهنگى، اقتصادى، سياسى، اقليمى، نيازمند چه روشى در تبليغ، تشكيلات و سياست هست.
ماركسيسم در وهله نخست نيازمند ملى شدن است. ملى شدن به معناى انطباق آن اصول بر شرايط ملى و اين نيازمند درك ماركسيسم و شناخت تاريخ و فرهنگ و اقتصاد و اقليم و سياست ملى است بعد بايد ديد براى حركت چه ابزارى داريم، آيا امكان فعاليت حزب در درون كارخانه هست. آيا اصلاً كارخانه ‏اى و كارگرى صنعتى در ميان هست تا نفوذ حزب و آگاهى كمونيستى مطرح باشد. اگر هست آيا اين امكان هست كه عناصرى را جذب كرد. ذكر يك نمونه آموزنده خواهد بود. قبل از به‏ وجود آمدن چريك‏هاى فدايى خلق در سال ۵۰، محفل مطالعاتى احمدزاده ـ پويان، گروهى را به رهبرى حسن نوروزى مأمور بررسى نفوذ در ميان كارگران مى‏ كند. پدر حسن از كارگران باسابقه توده ‏اى در راه ‏آهن بود.
حسن پس از مدتى به اين نتيجه مى ‏رسد كه كارگران به علت سابقه فعاليت حزب توده درراه ‏آهن به پيشاهنگ با بدبينى نگاه مى‏ كنند و به اين نتيجه رسيد كه ابتدا بايد پيشتاز كارى بكند تا كارگران به اين باور برسند كه پيشاهنگ به ‏دنبال وزير و وكيل شدن نيستند.
اگر شرايط و آن ابزار لازم نبود ديگر مدل لنين انقلاب (افشاگرى، بردن آگاهى و سازماندهى و تبديل انقلاب اقتصادى به انقلاب سياسى و قيام) ديگر محلى از اعراب ندارد.
همين‏طور در مورد مشى چريكى و يا هر شيوه ‏اى ديگر. بايد ديالكتيك الگو و شرايط را يافت. خليل ملكى از مدل اروپا سود جست و حزب سوسياليست را درست كرد. حزب توده مدل روسى را در پيش گرفت، رنجبران مدل چينى و سازمان چريك‏ها مدل كوبا و امريكاى لاتين را.
آيا همه اين تلاش‏ ها غلط بود، هرگز. بيهوده بود، هرگز. طبقه كارگر بايد تمامى راه‏ هاى رفته و نرفته را آزمون كند تا راه منطبق بر شرايط را بيابد. شايد راهى را كه درايران بايد گزينش مى‏ شد، راهى بود جدا از تمامى اين الگوها. راه پنجمى كه نه به‌ذهن ماركس رسيده است، نه لنين و نه مائو. روزى مهرداد پاكزاد گفت: (حوالى سال‏هاى ۶۰) چرا بايد برويم ببينم اوليانفسكى و يا زاگلادين چه مى‏ گويند. چرا ما نبايد كارى بكنيم كه آن‏ها بيايند و ببيند ما چه مى‏ گوئيم. مگر جز اين است كه تئورى انقلابى از پراتيك انقلابى برمى‏ خيزد. و همين تئورى باز در عمل انقلابى محك مى‏ خورد و صحت و سقم آن روشن مى‏ شود. پونوماريف و سوسولف درگير چه پراتيكى بودند. كه حزب توده مى‏ خواست از دست آن‏ ها شفاى عاجل دردهاى جامعه ايرانى را بيابد.


ضميمه كتاب

كتاب انقلاب در اينجا به پايان مى  ‏رسد، اما با دو ضميمه، ضميمه نخست مقاله ‏اى است از لنين به ‏نام «جنگ پارتيزانى» كه شعاعيان در متن كتاب به آن پرداخته است. و براى آشنايى با تمامى مقاله، عين مقاله نيز آورده شده است.
ضميمه دوم نقد ويراستار مزدك است و پاسخ شعاعيان به آن.
كتاب انقلاب در اروپا توسط انتشارات مزدك چاپ و منتشر شد. از اين بابت بايد سپاسگزار مزدك باشيم كه با پايمردى‏ اش، كتاب‏ هايى چند از جنبش كمونيستى ايران را از گزند حوادث مصون داشته است.
ويراستار در ابتداى كتاب خرده‏ گيرى‏ هايى چند به انقلاب مى‏ گيرد كه شعاعيان دراين ضميمه به آن پاسخ مى ‏دهد. ابتدا نگاه كنيم به خرده ‏گيرهاى[2] مزدك:
۱- در بسيارى از مقالات استناجات رفيق منظور شعاعيان است، غيرمستدل و پيش از اثبات به حكم رسيده است. از جمله در آن مواردى كه انقلاب‏ هاى چين و كوبا و هندوچين و... را انفجاراتى درون سرمايه ‏دارى مى‏ داند. به باور او تغييرى در وضع سرمايه‏ دارى پديد نيامده چرا؟ روشن نيست.
۲- او شكست امپرياليسم را چون پروسه در نظر مى‏ گيرد وى تفاوت شكست موضعى و مرحله ‏اى را با شكست كامل نمى ‏بيند.
۳- پروسه استحاله انقلاب‏ هاى پيروزمند كه به باور او به گرداب همزيستى مسالمت ‏آميز مى ‏غلتند و در مقابل دشمن زانو مى ‏زند همچنان بى ‏توضيح مى ‏ماند.
۴- او به مسأله تئورى امپرياليسم لنينى و ديكتاتورى پرولتاريا و حكومت نمى ‏پردازد. ما تعميم او را در رد لنين در حالى‏ كه او به همزيستى مسالمت ‏آميز، سوسياليسم در يك كشور و قيام لنين مى ‏پردازد، را نادرست مى ‏دانم.
۵- كاستى بزرگى كه در اين اثر ديده مى ‏شود همانا عدم تسلط او به اقتصاد سياسى و تحليلى كه مى‏ بايد ساختمان نوشته او را شفته ‏ريزى مى‏ كرد.
۶-او عوامل سياسى و اقتصادى كه بر تصميمات لنين اثر داشت را ناديده مى‏ گيرد.
۷-قضاوت او با اطلاعات كم‏اش در مورد ماركس نادرست است.
۸-نسبت دادن اشتباهات حزب توده به لنينيسم غلط است. حزب توده بيشتر استالینيست بود.


پاسخ شعاعيان به انتقادات هشت گانه

۱- شعاعيان مى‏ گويد: لنين «چه بايد كرد» را در سال‏هاى۲-۱۹۰۱ نوشت. اما نظريات اعلام شده در كتاب از آن دهه مى ‏گذرد. و به ‏هرروى نظر لنين در مورد قيام، وظيفه حزب و دورى از جنبش مسلحانه كاستى‏ هايى دارد.
۲- تئورى امپرياليسم لنين را مى‏ پذيرد. اما براى خود اين حق را قائل است كه نظرات ديگران را هم بشنود و روى آن فكر كند.
۳- ديكتاتورى پرولتاريا را ساخته ماركس مى ‏داند، كه چنين است و مى‏ گويد، ربطى به لنينيسم ندارد. و اضافه مى‏ كند كه پرولتاريا حاكميت را از راه انقلاب به چنگ مى‏ آورد و آن‏ را توسط ديكتاتورى پرولتاريا نگهدارى مى‏ كند و دولت را از راه نفى زندگى طبقاتى به زوال مى‏ كشاند. مسأله حاكميت و زوال دولت توسط پرولتاريا يك پروسه را تشكيل مى ‏دهند و درست به همين دليل هم هست كه با يكديگر رابطه ارگانيك داند. اما بايد ديد اسلوب لنين براى زوال دولت چيست.
در پروسه همزيستى مسالمت ‏آميز لنين نه ‏تنها از زوال دولت خبرى نيست بلكه ديكتاتورى پرولتاريا رفته رفته كيفيت كارگرى انقلابى خود را از دست مى ‏دهد. و گام به گام به دولتى ضدكارگرى تبديل مى‏ شود. زيرا نمى‏ توان هم در همزيستى مسالمت‏ آميز با ضدانقلاب جهانى به ‏سر برود. هم در تاراج ديگر خلق ‏ها شركت كرد و هم به ‏سوى تمركز قدرت و دور كردن پرولتاريا از قدرت رو نياورد. ماركس از زوال تدريجى دولت سخن مى‏ گويد. اين زوال طى يك پروسه صورت مى‏ گيرد. پس ابتدا لازم است تضادهاى طبقاتى از طريق تكامل توده به پرولتاريا و پرولتاريا به پيشتاز رو به زوال نهد. و ثانيا رابطه پرولتارياى پيروز با ضدانقلاب جهانى رابطه ‏اى انقلابى و جهانى باقى بماند (نه كشورى و مسالمت ‏آميز) اين پروسه تبديل توده به پرولتاريا و پرولتاريا به پيشتاز نياز به ارتش و پليس و زندان را از بين مى ‏برد. و رفته رفته قدرت سياسى دولت رو به زوال مى‏ گذارد و با گسترش هرچه بيشتر انقلاب و تضعيف هرچه بيشتر ضدانقلاب نياز به تشديد ديكتاتورى و اعمال قدرت سياسى گام به گام كاهش مى‏ يابد.
دولت سوسياليسم كشورى نمى ‏تواند زوال كمونيستى يابد. ناگزير است زوال امپرياليستى يابد نخست به دولتى ضدانقلابى بدل شود و هر آينه انقلاب سياسى پرولتاريا رخ ندهد و به دولتى امپرياليستى دگرديسى پذيرد.


يك نكته

دولت سوسياليسم كشورى نمى‏ تواند به كشورى كمونيستى گذار كند. كمونيسم شدنى نيست الا به شكل جهانى. اما بحث اصلى در اين است كه سوسياليسم در شوروى به ‏دنيا نيامد تا دگرديسى كند و به هيولاى بورژوازى تبديل شود. سرمايه‏ دارى دولتى را به ‏عنوان مالكيت اشتراكى گرفتند و به ناف آن برنامه ‏ريزى متمركز و استبداد را بستند، تا همه چيز جور شود.
استالين سوار بر اسب ناسيوناليسم روسى، كشور را به سوى توسعه بورژوايى هدايت كرد. همزيستى مسالمت ‏آميز در ابتدا خريد وقت بود براى بازسازى در ميانه راه هم‏نوايى بود براى تقسيم جهان. اگر به ‏راستى سوسياليسم در حال تحقق بود. قاعدتا بايد تضادهاى طبقاتى كاهش مى‏ يافت و ديگر نيازى به آن پليس سركوبگر و آن اردوگاه ‏هاى آدمخوار نبود.


ضعف اقتصادى انقلاب

۴-شعاعيان مى‏ پذيرد كه ميزان آگاهى او در علم اقتصاد صفر است (كه اين يك نوع شكسته نفسى خاص اوست) اما بر اين باور است كه اين كاستى يك ضعف فرعى است نه اصلى. با تحليل اقتصادى نمى‏ توان درستى همزيستى مسالمت ‏آميز لنين و سوسياليسم كشورى او را به سر منزل مقصود رساند.
كژپويى جنبش كارگرى در واپسين تحليل ناشى از مسايل استراتژيكى و تاكتيكى درزمينه سياسى، نظامى، فلسفى و سازماندهى آن ‏هاست.
براى جلوگيرى از انحراف جنبش كمونيستى هيچ طرح و برنامه اقتصادى نمى‏ تواند ضمن همزيستى مسالمت ‏آميز با ضدانقلاب جهانى و ضمن شركت در بازار جهانى امپرياليستى، كمونيسم را در شوروى تحقق بخشند. اقتصاد با همه تعيين‏ كنندگى‏ اش درماترياليسم تاريخى، معهذا در اينجا نقش تعيين‏ كننده ندارد. در اينجا سياست و فلسفه و راه عمل انقلابى و شيوه انقلاب جهانى است كه پيش مى ‏افتد. اقتصادى كه در ماترياليسم تاريخى نقش تعيين‏ كننده دارد، اقتصاد به ‏معناى فنى آن نيست (برنامه ‏هاى اقتصادى)، قوانين گوهرين اقتصاد، مكانيسم اقتصاد به مفهوم يك مجرد تاريخى، فلسفه اقتصاد است. و درست بر بنياد همين قوانين گوهرين، همزيستى مسالمت ‏آميز، سوسياليسم كشورى از دست دادن خصلت جنگى راهى جز وادى انحطاط ندارد.


يك نكته

سؤالى كه در اين مطرح مى‏ شود اين است كه: شعاعيان مى‏ پذيرد لنين تا سال ۱۹۲۰ انقلابى است پس چرا همزيستى مسالمت ‏آميز را برگزيد پيروزى سوسياليست‏ ها در يك كشور امرى اجتناب‏ ناپذير در پروسه انقلاب جهانى است. رشد نامتوازن اقتصادى، رشد نامتوازن آگاهى سياسى باعث مى‏ شود كه ضعيف ‏ترين حلقه در جهان سرمايه از هم گسيخته شده و كمونيست‏ ها به قدرت برسند.
كمال بلاهت خواهد بود كه گفته شود فعلاً، آمادگى نداريم وقتى سراسر دنيا آماده انقلاب شد ما را خبر كنيد.
پرولتارياى پيروز، نظامى را كه دنبال خواهد كرد نظامى سوسياليستى است تا اينجا با شعاعيان همراهيم بلشويك‏ها نيز همين هدف را دنبال مى‏ كردند. اما جنگ داخلى و اقتصاد ويران، حفظ حاكميت را ضرورت نخست آن‏ها كرد. به واقع همزيستى مسالمت ‏آميز كه در واقع نوعى عقب ‏نشينى بود از دل همين ضرورت بيرون آمد. بدان اميد كه با بازسازى اقتصاد، تعرضى كمونيستى آغاز شود اما چه اتفاقى افتاد كه يك گام به پس لنين تبديل شد به صد گام به پس. اينجاست كه «فلسفه اقتصاد و اقتصاد به مفهوم يك مجرد تاريخى» خود را نشان مى ‏دهد.


دو الگو

قبل از انقلاب اكتبر دو الگوى توسعه از سوى دو جريان مطرح بود:
۱- توسعه سرمايه‏ دارى از سوى ناسيونال ـ رفرميسم روسى
۲- توسعه سوسياليستى از سوى سوسيال دمكراسى روسى
سوسيال دمكراسى روسى درك روشنى از انقلاب داشت اما در مورد اقتصاد سوسياليستى دركى مبهم داشت. درك بلشويك‏ها از اقتصاد سوسياليستى دركى بود كه انترناسيونال دوم داشت:
۱- مالكيت دولتى
۲- اقتصاد برنامه ‏ريزى شده و متمركز
اين الگوى توسعه درست همان الگوى ناسيونال ـ رفرميسم روسى بود. به همين خاطر كه همزيستى مسالمت ‏آميز در خدمت اين الگو به رشد بورژوازى انجاميد. و همزيستى تبديل شد به همنوايى و همراهى و كاهش تضاد طبقاتى تبديل شد به سر بيرون آوردن طبقات جديد (نومن كلاتورا) و زوال تدريجى دولت تبديل شد به دولتى متمركز، توتاليتر و پليسى.
بورژواها در ابتدا از صحنه سياست حذف شدند. اما وقتى در زيرساخت اقتصادى، اقتصاد به سبك و سياق بورژوازى بازسازى شد، نمايندگان خود را در رهبران جديد حكومت پيدا كرد. و در عرصه سياست نيز خود را بازسازى كرد. پس اگر همزيستى مسالمت‏ آميز در ابتدا نوعى انحراف و عقب‏ نشينى تلقى مى‏ شد، در زيرساخت تقويت شد بورژوازى در روبنا توجيهات لازم را در همزيستى پيدا كرد و آن‏را تقويت كرد و همزيستى مسالمت‏ آميز ماندنى شد.


سكوت طبقه

اگر طبقه كارگر چين و شوروى به آنچه در حال وقوع بود، سكوت كرد و تن داد مربوط بود به «ضعف شناخت فلسفى، سياسى، نظامى طبقه». اگر طبقه كارگر در روند مبارزات خود بدان اندازه آگاهى مى‏ يافت، آگاهى سياسى، فلسفى كه همزيستى مسالمت‏ آميز منجر به باز ماندن از انقلاب مى‏ شود، بدون شك در برابر رهبرى مى ‏ايستاد. پس نادانى به پروسه تحقق سوسياليسم، ناچار به اطاعت و سكوت طبقه كارگر كشيد.
اين ناآگاهى مختص به توده و طبقه نبود. بلشويك ‏ها نيز درك روشنى از پروسه تحقق سوسياليسم و اقتصاد و سياست و فرهنگ سوسياليستى نداشتند. به همين خاطر بود كه استالين توانست، اپوزيسيون خود را به انحاء گوناگون از ميدان به ‏در كند. و ديكتاتورى پرولتاريا را به ديكتاتورى حزب و ديكتاتورى حزب را به ديكتاتورى فردى خود تبديل كند. و با حذف حزب و طبقه از پروسه تصميم ‏گيرى‏ هاى سياسى، نظامى توتاليتر با ساختى بورژوايى برقرار كند.


برخورد فعال و آگاهانه

انزواى سياسى ـ اقتصادى بلشويك ‏ها، شكست انقلاب در غرب، درك نادرست لنين و كمينترن از اهميت انقلاب‏هاى رهايى‏ بخش در شرق، همه واقعيت‏ هاى مسلمى در برابر بلشويك ‏ها بود. اما شيوه حل اين مشكلات چه بود؟ راه انقلاب فزاينده جهانى يا همزيستى مسالمت‏ آميز با ضدانقلاب غالب در غرب.
بايد ديد در برابر واقعيات موجود كمونيست‏ ها چه موضعى بايد مى‏ گرفتند؛ تسليم ‏طلبانه يا ستيزه‏ جويانه، تسليم آگاهانه يا ناآگاهانه، ستيز آگاهانه يا ناآگاهانه.
پيشتاز پرولتاريا نسبت به هر مسأله ‏اى برخوردى فعال و آگاهانه بايستى داشته باشد. ولى آگاهى پرولترى از آغاز كامل نيست. براى تكامل اين آگاهى پرولتاريا ناگزير است نسبت به هر رويدادى نخست برخورد فعال كند تا در روند آن آگاه نيز شود. لنين و بين ‏المللى كمونيستى در برابر عوامل سياسى و اقتصادى جهان سنگر منفعل و سازشكارانه گرفتند و اين جاى انتقاد دارد.


۵- صراحت لهجه و ضعف عمومى جنبش چپ

شعاعيان مى ‏پذيرد كه آگاهى او نسبت به نظرات كوشندگان كارگرى در جهان كم است. و آنچه مزدك مى‏ نويسد: «قطره‏ اى از درياى ناآگاهى خود» مى ‏داند. و باز مى‏ پذيرد كه او مدعى نيست اولين كسى است كه خرده ‏گيرى‏ هايى نسبت به لنين داشته است و اگر چنين گفته است پس مى‏ گيرد. و نيز مى‏ پذيرد كه آگاهى او پيرامون ماركس و ماركسيسم كم است. و همه اين‏ ها را از ندانستن يك زبان خارجى و كار كم جنبش در زمينه ترجمه اين آثار مى ‏داند.
اما جان صحبت خود را در رابطه با انديشه ماركس در زمينه رابطه حزب و انقلاب درست مى‏ داند.


۶- حزب توده و لنينيسم

شعاعيان بر اين باور است كه حزب توده آنچه كه در كودتاى ۲۸مرداد كرد با انديشه لنين در رابطه با وظيفه پيشاهنگ همخوانى دارد. اولين جزوه ‏اى كه حزب توده در توضيح كودتا و خاموش كردن اعتراض هواداران حزبى نوشت متكى بر همين استدلال لنين بود. لنين مى ‏گويد، پيشاهنگ را نمى‏ توان به ‏تنهايى به جنگ دشمن فرستاد. نخست بايد توده و ارتش دست به عمل بزند تا حزب نقش رهبرى قيام را عهده ‏دار شود. حزب در كودتاى ۲۸ مرداد در برابر دو سؤال قرار گرفت:
۱- ايا انقلاب چيزى جز همان قيام است.
۲- آيا حزب موظف است در برابر ضدانقلاب با جنبش مسلحانه خود انقلاب ديرپاى را آغاز كند.
حزب پاسخ داد، انقلاب همان قيام است. نخست بايد قيام كارگران، دهقانان، سربازان رخ دهد تا حزب رهبرى آن را به ‏دست گيرد و اين يك پاسخ لنينى بود. ناگفته پيدا است كه استالين نيز در زمينه قيام و نقش رهبرى‏ كننده حزب، خود ملهم از لنين بود.


يك نكته

حزب توده در اوج قدرت استالينيسم به ‏وجود آمد، در سال ۱۳۲۰ و اين روزگارى است كه قرائت استالين از لنين جاى قرائت لنين از ماركس را گرفته است. در اينجا حق با مزدك است گروه خونى حزب توده با استالين خويشى داشت تا با لنين. و اين هم‏خونى هيچ ارتباطى با حزب طبقه كارگر بودن آن ندارد. شعاعيان نيز بر اين باور نيست. شعاعيان در آخرين نامه ‏اش به چريك‏ هاى فدايى، معيارهاى كارگرى بودن حزب را برمى‏ شمارد و نشان مى ‏دهد كه حزب توده در هيچ زمانى، حزب طبقه كارگر نبوده است.


۷- حق انقلاب

مزدك شعاعيان را به درك خشك و منجمد از انقلاب متهم مى‏ كند و مى ‏نويسد كه: «فن انقلاب بستگى دارد به اوضاع و احوال تاريخى حاكم بر كشورهاى مختلف و دوران‏ هاى مختلف و لذا انتقاد رفيق به ماركس نادرست است.»
شعاعيان در ابتدا فن انقلاب را از تاكتيك ‏هاى مبارزه جدا مى ‏كند. و مى‏ گويد: «تاكتيك ‏هاى رزمى انقلاب، تلفيق كار رزمى با كار غيررزمى، تلفيق كار مخفى با كار علنى، وابسته به اوضاع و احوال نبرد. در شرايط لحظه ‏اى و وابسته است به فراز و فرود جنبش». اما فن انقلاب اين‏ها نيست. فن انقلاب، شكل و شيوه و اصولى از عمل انقلابى است كه بايستى انقلابات در فضاى آن قرار گيرند. از يك سو فن انقلاب خشك و منجمد نيست و از سويى ديگر انعطافاتش در چارچوب همين فضاست. اين فضا كه فن انقلاب در محدوده آن پياده مى‏ شود همان فضايى است كه:
۱-انقلاب از هسته انقلابى به سوى يك جنبش سراسرى ره مى‏ سپرد.
۲- انقلاب خصلت رزمى دارد.
۳- انقلاب از يك منطقه آغاز مى‏ شود و رو به رشد مى‏ گذارد.
۴- انقلاب تا مدت‏ ها بر جنگ و گريز و برخوردهايى چريكى تكيه مى‏ كند.
با اين‏ همه زندگى پيچيده ‏تر از آنست كه انقلاب مطلقا در همين محدود زاده شود. يكى ديگر از شكل ‏هاى آن قيام يا خيزش است. اما برخلاف لنين، قيام قانون اصلى انقلاب نيست، قانونى است فرعى. قانون اصلى جنبش مسلحانه از اندك به انبوه است.


۸- انقلاب‏هاى چين، شوروى و كوبا

شعاعيان در پاسخ مزدك مى ‏نويسد، بله اين انقلابات كارگرى بودند. اما سرگذشت بعدى آن‏ها در پهنه ارزش‏ هاى پرولتاريايى نيست. ماندگارى اين جنبش‏ ها در همزيستى مسالمت‏ آميز با ضدانقلاب، جدا شدن از انقلاب فزاينده جهانى. پروسه گريزناپذير جاذبه سرمايه ‏دارى را نيمه ‏كاره گذارده و فرآيند بازگشت به سرمايه ‏دارى را پرهيزناپذير مى ‏كند.
درست است كه شكست امپرياليسم پروسه ‏اى دارد. اما اگر شكست موضعى امپرياليسم ،مثلاً در ويتنام، از پروسه خود كه همانا شكست كامل امپرياليسم است خارج شود. آن‏گاه اين شكست دير يا زود به بازگشت امپرياليسم منجر مى‏ شود.


آخرين نامه

هيچ چيز يأس ‏انگيزى در جهان وجود ندارد.
شعاعيان
شعاعيان كتاب «انقلاب» را با نامه ‏اى به انتشارات مزدك تمام مى‏ كند، آذر ۵۴. درحالى‏ كه اميد بسيار دارد بين ‏الملل انقلاب، جبهه انقلابى واحدى از خلق‏ ها و سازمان‏ هاى انقلابى خاور دور، بى‏ چرخش به سوى همزيستى مسالمت‏ آميز با گام نهادن در راه انقلاب فراينده جهانى ـ تسمه از گرده امپرياليسم بركشند و با شكست قطعى امپرياليسم، آدمى پا به جهانى برابر بگذارد. و با قاطعيتى بى‏ خدشه مى‏ گويد: «ترديدى نيست كه اين‏ كار انجام خواهد شد. انقلابات آينده حتى عظمت انقلاب ويتنام را از سكه خواهد انداخت.

من آن غول زيبايم
كه در استواى زمين ايستاده است
غريق زلال تمامى آب ‏هاى جهان
و چشم ‏انداز شيطنش خاستگاه ستاره ‏اى است
شاملو


جمع ‏بندى كنيم

كتاب شورش كه بعدها، به انقلاب تغيير نام داد و خود زمينه بحثى جدى بين شعاعيان و چريك ‏هاى فدايى خلق شد، از جمله آثارى است كه كلاسيك ‏هاى جنبش مسلحانه پيشتاز را تشكيل مى ‏دهد.
تترالوژى جنبش مسلحانه بدين قرار است.
۱- چگونه مبارزه مسلحانه توده ‏اى مى‏ شود ـ بيژن جزنى
۲- مبارزه مسلحانه، هم استراتژى، هم تاكتيك ـ مسعود احمدزاده
۳- ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئورى بقا ـ اميرپرويز پويان
۴-انقلاب ـ مصطفى شعاعيان
اما آنچه كار شعاعيان را از سه اثر ديگر متمايز مى ‏كند، تدوين نگره مبارزه مسلحانه پيشتاز با نفى لنينيسم است. آن سه اثر ديگر تلاش دارند كه نشان دهند بين لنينيسم و جنبش مسلحانه پيشتاز منافاتى نيست. اما شعاعيان اصرار دارد كه نشان دهد اين جنبش از سنخ و جنس لنينيسم نه‏ تنها نيست كه نافى آن‏ هم هست. و بالاتر از آن لنينيسم ناگذرگاه كمونيسم است. و اين ‏كار در آن روزگار در نوع خود بى‏ نظير و حتى كم ‏نظير بود.
شعاعيان نخست نشان مى‏ دهد كه مشروعيت او از بودن در زير پرچم لنين نيست. چماق بزرگى كه ساليان بسيار در دست حزب توده و بعدها در دست، «اپورتونيست‏هاى سخنورى» بود كه در زير پرچشم لنين لميده بودند و چريك ‏ها مدام مى‏ خواستند با قسم حضرت عباس ثابت كنند كه تمام گفتار و كردارشان مو به مو مطابق نص آيات شريفه در آثار لنين است. كه به ‏راستى اين گونه نبود. شعاعيان شريعت خود را از كسى نمى‏ گيرد. به ماركس، مائو، انگلس، تروتسكى و هر كس كه مى ‏رسد و نظر و عملش را نمى‏ پسندد به ‏قول خودش «خرده» مى‏ گيرد. و براى خرده ‏گيرى‏ هايش از پويه عملى زندگى مثال مى‏ آورد.
بدين شكل شعاعيان در هماوردى با غول‏ هاى بزرگى چون لنين، مائو، ماركس، تروتسكى و انگلس از يك تئوريسن محلى فرا مى ‏رويد و به يك نظريه پرداز جهانى مى ‏رسد.

افشاگری در بالاترين سطوح ازرژيم و ريزش نيرو

مراسم معرفی کتاب اخرین فرصت گل سرخ با حضور نویسنده ان مهدی اصلانی در بر...

از ديو و دَد ملولم و انسانم آرزوست