۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

طرح در رابطه با حمله به بند 350 زندان اوین

طرح در رابطه با حمله به بند 350 زندان اوین




ایران وایر

مرگ ۲ میلیون ماهی در سد فشافویه

طی چند روز گذشته بیش از ۳۰ تن ماهی در سد فشافویه شهرستان اسلامشهر به دلیل ورود فاضلاب خام شهرک واوان تلف شدند.
در عین حال چاه‌های آب شرب هم در اطراف این سد وجود دارد که قطعا آلودگی آب این سد می‌تواند بر آب شرب این منطقه تاثیر منفی بگذارد. متاسفانه تا روز سه‌شنبه حدود 2 میلیون قطعه ماهی مرده از این سد جمع‌آوری شده است از سوی دیگر کل سد که وسعتی حدود 200 هکتار دارد به شدت آلوده شده است و آب آن دیگر قابل استفاده نیست.


hamidreza dastjerdi-23-41.jpg

عکس: حمیدرضا دستجردی - ایسنا

من که باورم نشد این هردو«یک نفرند» عبدالفتاح سلطانی!

من که باورم نشد این هردو«یک نفرند» عبدالفتاح سلطانی!

باورش همان قدر برایم سخت بود که باور اصل خبر یورش وحشیانه مأمورین وزارت اطلاعات دولت تدبیرو امید به زندانیان بی پناهی که دوران محکومیت ناعادلانه وبه دور ازانصاف خود را می گذراندند!
به همان میزان باورش برایم سخت بود که باور سخنان چندی پیش رئیس دولت مبنی برعدم وجود تبعیض قومیتی وجنسیتی در ایران
وغیر قابل باوراست سکوت ادامه دار در شرایطی که به جرات میتوان گفت حمله به زندانیان بی پناه ودربند حدأقل در دو دهه گذشته بی سابقه بوده است.
همانطور که اعدام ۶۸۷ نفر در یک سال!
وبرایم غیرقابل باورتر میشود وقتی در نظر بگیریم این اتفاقات در دوره دولتی به وقوع میپیوندد که «متن منشور أخلاقی» سرلوحه آغاز به کار کابینه اش بوده ورئیس جمهورش پیش از انتخاب شدن علاوه بر وعده آزادی تمام زندانیان در همه سطوح  اعلام کرده بود پادگانی نمی اندیشد و سرهنگ نیست  «حقوقدان» است.
مگر عبدالفتاح سلطانی حقوقدان نیست٬مگر آقایان حسن اسدی زید آبادی، عبدالفتاح سلطانی، سیدمحمد سیف زاده، قاسم شعله سعدی، مصطفی نیلی و فرشید یداللهی جملگی حقوقدان و در بند ۳۵۰ به جرم دفاع از«حقوق»بشر محبوس نیستند!
جناب روحانی موضع نگارنده که سراسر نا امیدی از دولت تدبیر و امید ومشخص است ٬ولی حدأقل به إحترام آن دسته از مردمی که در روز انتخابات ٬ کمتر به سه دهه سابقه امنیتی شما دقت کرده و پر از امید به جنابعالی رأی دادند در مورد أخیر موضع گیری بفرمایید.

استعفای سنجابی، وزیر خارجه دولت موقت تیرباران طرفداران شاه مذاکره فرزند خمینی با آیت الله طالقانی تظاهرات هواداران آیت الله ظالقانی

ز استعفای سنجابی تا مذاکره فرزند آیت الله خمینی با آیت الله طالقانی

روزنامه کیهان روز ۲۷ فروردین سال ۱۳۵۸
استعفای سنجابی، وزیر خارجه دولت موقت تیرباران طرفداران شاه مذاکره فرزند خمینی با آیت الله طالقانی تظاهرات هواداران آیت الله ظالقانی
Kayhan-19791026-468 استعفای سنجابی و اظهارات فروهر
estefa
تیرباران شدگان کرمانشاه
tirbaran

صفحه اول روزنامه

روزنامه کیهان روز ۳ اردیبهشت سال ۱۳۵۸
صفحه اول روزنامه
ضد و خورد در نقده
برگ جلب غلامرضا پهلوی
1
تظاهرات در تبریز در اعتراض به انتشار مقاله ای درباره آیت الله شریعتمداری
2

بازگشت هزاران خانواده ایرانی از شوروی به ایران
3

محمد ملکی خبر داد:
اخراج سی استاد از دانشگاه تهران

4
پیام یک خواننده روزنامه کیهان درباره خطرات راکتورهای هسته ای ایران
5

تمرین تیراندازی به مجسمه شاه در مسجد سلیمان
6
ضد و خورد در نقده
7
.
 








گزارش محمد نوری‌زاد، از سالن ملاقات زندان اوين

پنجشنبه 4 ارديبهشت 1393

گزارش محمد نوری‌زاد، از سالن ملاقات زندان اوين

برگرفته از وبلاگ محمد نوری زاد
دوشنبه يکم ارديبهشت – روز هفتادم
زندان اوين يک: برای رفتن به زندان اوين، بايد از دل يک راه بندان سمج گذر می کردم. بدا که پيشاپيش من يک کاميون سفالين در حرکت بود. راننده اش را بهنگام عبور از کنار خود ديدم که چاق بود و پت و پهن و ريش دار. با جوانکی لاغر در کنار که حريصانه سعی در القای چيزی داشت و راننده سر به مخالفت بالا می انداخت. دست راست گوشتالود راننده بر فرمان کاميون بود و دست چپش لب پنجره . با چهار انگشترِ درشت نگين. که ضخامت حلقه ها انگشتانش را از هم واگشوده بود.
احتمالاً شعری را زمزمه می کرد و همزمان به دور دست های يک خاطره فرو شده بود. کاميون سفالين از من که جلو افتاد، ديدم همه جايش غرقاب گِل است. و رهگذری با شتابِ انگشت بر يکی از کتيبه ی پشت کاميون نوشته بود: عاقبت فرار از مدرسه.
صبح ساعت هشت دم درِ سالن ملاقات زندان اوين بودم. خانواده ها يک به يک از راه می رسيدند. اغلب از شهرهای دور. و اغلب: مادران و همسران. پيش از من دکتر محمد ملکی رسيده بود. نشستيم بر ديواره ی رودخانه که آبی تيره با خود داشت و می خروشيد و می گذشت. به دکتر ملکی گفتم: صدای اين آب برای شما آشنا نيست؟ مگر می شود نباشد؟ اين خروش، با هر بارندگی بالا می گيرد. موسيقیِ مدام سلولهای انفرادی بند ۲۴۰ . دوشنبه ها، روز ملاقات زندانيان سياسی است.
دو: يک چندی به انتظار گذشت. نمی دانم چرا با ديدن پيرزنی که عصا زنان به سمت ما می آمد، اين مصرع از غزل حافظ در پس زمينه ی ذهنم جولان گرفت: زمانه هيچ نبخشد که باز نستاند. اسمش محبوبه يوزباشی بود. به عصايش تکيه داد و گفت: پسرم کيخسرو آقا خانی مقدم شانزده سال است که اينجاست. هر از چندی خودم را کشان کشان به اينجا می کشانم تا مگر خبری از او بگيرم. پرسيدم: مگر خبری نداريد از او ؟ گفت: هيچ، شانزده سال پيش پسرم را به اينجا آورده اند بی هيچ اسمی بی هيچ ملاقاتی و بی هيچ تلفنی. فقط می دانم که اينجاست. مگر می شود؟ چرا نشود. راست می گفت. چرا نشود؟ اينجا سرزمين شدنی شدنِ نشدنی های مخوف است. آميزشِ طعم نمکينِ زبان ترکی زنجانیِ با زبان فارسی، سخنان استوار آن بانوی کهنسال را شنيدنی تر می کرد. به گفتِ خودش: هشتاد ساله بود.
پير زن، بانويی مقتدر و فهيم و بلحاظ فکری بسيار روشن و هوشمند بود. گفت: بچه های من همه چپ بودند و چپ هستند. خود من هم چپم. جوری که پنج هزار تومان اگر پول دارم، دوست دارم سه تومانش را خودم بردارم و دو تومانش را بدهم به يک مستحق. گفت: دخترم طاهره و مهندس محمد علی عالم زاده شوهرش را سی و يک خرداد ۶۰ تير باران کردند. آنها هم چپ بودند. دخترم طاهره اما هفت ماهه حامله بود. يعنی با آنکه هفت ماهه حامله بود اعدامش کردند؟ بله، شکمش جلو آمده بود. يک روز که برايش لباس حاملگی برده بودم، خبرم دادند که احتياجی نيست. رفتم سرد خانه. سينه اش سوراخ سوراخ شده بود و توی هر سوراخ پنبه گذاشته بودند. طاهره دانشجوی پزشکی بود. گفت: شوهرم سال ۴۶ فوت کرد و من بچه هايم را خودم بزرگ کردم. يکی از يکی با سواد تر و انسان تر. و اسم و ميزان تحصيلات چهار فرزند ديگرش را يک به يک برايم گفت. که همه تحصيلکرده بودند و کارآزموده.
دل پيرزن اما با کيخسرو بود. فرزند شصت و سه ساله ای که از شانزده سال پيش در اوين است و هيچ ردّی از وی به پيرزن نداده اند. گفت: کيخسرو ليسانس زبان دارد. در هلی کوپترسازی کار می کرد. کيخسرو قبلاً هم زندان بود. از سال ۶۰ تا ۶٣ . در زندان روانی شد و آزادش کردند. بار دوم سال ۷۶ گرفتندش و از همان سال در اوين است. گفت: امروز روز مادر است. گفتم شايد بيايم به اينها بگويم کيخسرو مال شما، لااقل يک هديه به منِ مادر بدهيد و مرا از بی خبری در آوريد. من مگر از شما چه می خواهم ای مسلمانها؟ و دماوند گونه دست بر شانه ام نهاد و گفت: راضی ام از زندگی ام.
سه: پدری از ديواندره ی سنندج آمده بود. اسم زندانی؟ سيد محمد ميلاد شهابی. استاد قرار دادی دانشگاه شريف. که با وزارت دفاع هم همکاری می کرده. سن و سالش؟ بيست و هفت سال. ده سال برايش بريده اند. پنج سال تعليقی پنج سال تعزيری. از اسفند سال ۹۰ اينجاست. هفت ماه از اين مدت را در انفرادی گذرانده. هفت ماه انفرادی؟ بله، هفت ماه. پدر به سلامت فرزندش ايمان دارد. می گويد: بايد دور اين بچه گشت. اين بچه يک نابغه است. با نابغه که اينجوری برخورد نمی کنند. جرمش؟ سياسی امنيتی.
چهار: پدر می گويد: پسرم مصطفی عبدی ۲۶ سال بيشتر ندارد. يک روز متوجه شدم درويش شده. اولش مقاومت کردم. بعدش کم کم آرام گرفتم و بخود گفتم: من که شيعه ام مگر چه گلی به سر بشريت زده ام که حالا نگران پسرم باشم؟ و گفت: برايش سه سال بريده اند.
همين پنجشنبه به دستش از پشت دستبند می زنند و با باتوم می کوبند به سرش. گفت: الآن دارم از ملاقات پسرم می آيم. پسرم می گويد خبر کتک کاری های روز پنجشنبه ی گذشته تماماً درست است. اينها ما را زدند بدجور. پدر گفت: برای همه ی دراويش و بويژه برای دراويش گنابادی داشتن سبيل يک نشانه ی اعتقادی است. گفت: ماشين آورده اند و با زور سبيل پسرم را زده اند. جرم پسرت؟ درويشی!
پنج: مادر می گويد: پسرم وحيد اصغری از سال ٨۷ اينجاست بلاتکليف و بدون مرخصی. يک سال و نيم از اين مدت را در انفرادی بوده. ای عجب، يک سال و نيم انفرادی؟ بله، يک سال و نيم انفرادی. جرمش؟ همکاری با سازمان سيا. آيا واقعاً با سازمان سيا همکاری می کرده؟ نه به پيغمبر. بچه ی من با گوگل همکاری داشته. و چون گوگل يک شرکت آمريکايی است اينها ربطش داده اند به سازمان سيا. پسرم به سلطنت طلب ها گرايش دارد اما نه اين که جاسوس باشد. قاضی صلواتی دو بار به اعدام محکومش کرده. اينجا جان آدمها چه بی ارزش است.
شش: با دکتر ملکی به داخل سالن ملاقات رفتيم. هر از چندی از بلند گوی داخل سالن اسم زندانيان را می گفتند و خانواده ها با شتاب به گوشه ی سالن می دويدند. بانويی جوان که فرم صورتش احتمالاً از يک بيماری بهم ريخته بود خود را به من رساند. اسمش؟ آيدا. همسرش مرتضی خسروی راد مهندس مخابرات است و سالهاست در اينجا زندانی است. از بيماری اش می گويد. اين که: اسم اين بيماری اسکلو درمی است. يک بيماری صعب العلاج و اصلاً لا علاج.
بعد از زايمان به اين بيماری مبتلا شده ام. از تبريز می آيم. بلافاصله بايد برگردم تبريز. اينجا کجا بروم؟ بانوی جوان از اين که بيماری توازن صورتش را بهم ريخته رنج می بُرد اما علاقه به شوهر و بلاتکليفیِ مردش او را به سالن ملاقات کشانده بود تا مگر خبری بگيرد و خبری باز بگويد. بانوی جوان به من گفت: اين بيماری به تنهايی برای من و شوهرم هزار زندان است. آيا کسی نيست يک نگاهی به صورت من بيندازد و به اين فکر کند که اين زن را با اين بيماری و مخارج هنگفتش نبايد مردی برسر باشد و سرپرستی اش کند؟
هفت: هر خانواده که از ملاقات کابينی باز می آمد، خود را ابتدا به من و دکتر ملکی می رساند و از درستیِ خبرِ ضرب و شتم روز پنجشنبه می گفت. بانويی حتی به من از قول شوهر زندانی اش گفت: آنانکه ما را زدند، همه شان سپاهی بودند. که شوهرش يکی از ضاربان سپاهی را شناخته بود. مردی شصت هفتاد ساله که گذر زمان و دشواری هايش او را مچاله کرده بود و نه دندانی داشت و نه بر و رويی و ته ريشی سفيد از پوست تيره ی صورتش بيرون زده بود ، آمد و با ديدن من گل از گلش شکفت و گفت: من همين حالا دارم از ترمينال می آيم. از کدام شهر؟ از تبريز.
و گفت: ببين، هنوز عرقم خشک نشده. راست می گفت. سر و رويش عرق کرده بود و موهای سرش پريشان بود و پس و پشت ذهنش آشفته. گفت: برادرم اينجا زندانی است از چهار سال پيش. اسمش؟ اسدالله اسدی. وگفت: اين برادرم بيمار است بدبخت. از کليه و روان و دندان در عذاب است و خانواده اش متلاشی. برادرش چپ بود. همان انديشه ای که يک زمانی قرار بود در دانشگاههای ما کرسیِ تدريس داشته باشد.
هشت: پدر و مادر مسعود عرب چوبدار از ملاقات کابينی آمدند. گفتند کتف مسعود آسيب ديده و يکی از دنده هايش شکسته. مسعود ۲۵ ساله است و جرمش سياسی و ۱۶ ماه در اينجا بلاتکليف است.
نه: پيرزنی که از راهی دور آمده بود، برافروخته روی در روی من ايستاد و گفت: من مادرِ محمد داوری هستم. از بجنورد آمده ام. از منطقه ی راز و جرگلان. به من می گويند محمد داوری ملاقات ندارد. من نگران محمدم. نمی دانم با اين کتک کاری که شده آيا زنده است يا نه. و گفت: همين که به من بگويند زنده است خيالم راحت می شود. گفت: محمد ۴۰ سال دارد. جانباز است. معلم بود خبرنگار بود درهمين راز و جرگلان. و گفت: روز مادر است و اينها بجای هديه دادن به ما، ملاقات نمی دهند. کاش می دانستند من از کجا آمده ام.
ده: همسر و پسر جوان عبدالفتاح سلطانی به داخل سالن آمدند. خانم نرگس محمدی و همسر ابوالفضل قديانی هم. بانوی جوانی بر صندلی چرخدار نشسته بود. هرچه کردم نه اسمی گفت و نه نشانی از زندانی اش. مادرش که همانجا ايستاده بود دختر را از سخن گفتن باز می داشت.
اين که: هيچی نگو. دختر گفت: ما را توی اين برنامه ها نيار. مادر زد زير گريه و رو به من گفت: من بچه های ديگری هم دارم. نمی خواهم بدبخت شوند. با سماجت دانستم از شيراز آمده اند. و اين که: دختر، سالم بوده اما در يک تصادف زمين گير شده است. و ديگر اين که چون روز، روز ملاقات زندانيان سياسی بود، حتماَ برادر يا پدرش به يکی از اين جرمهای سياسی مبتلاست.
يازده: مادر ياشار دارالشفاء آمد و از من خواست صدای بی کسی آنها را به همگان برسانم. گفت: ياشار من نفر چهارم کنکور است. داشت خودش را برای دکتری آماده می کرد که گرفتنش و سرضرب انداختنش زندان. دو سه نفر از جوانهای سالن ملاقات که با ياشار دارالشفاء هم بند بودند، از سلامت و پاکی او گفتند و از بی گناهی اش. به مادر ياشار گفتم: گرچه زندان اساساً جای نابکاران و قاتلان و مال مردم خورهاست، برای زندانيان سياسی که اغلبشان به دليل بی دليلی زندانی اند، يک دانشگاه است از هرجهت. و گفتم: نگران ياشار نباشيد که او درحال پوست اندازی است از جوانی به مردی. او که باز آيد، شما خود تفاوتِ ياشارِ پيش از زندان و بعد زندان را بچشم خواهيد ديد.
دوازده: اسم عبدالفتاح سلطانی را صدا زدند و از خانواده اش خواستند که به ملاقات بروند. به پسر جوانش گفتم: به پدر سلام مرا برسان و به وی بگو که ما همگی دوستدار وی ايم و صدای وی. مادر محمد شجاعی آمد و چشمان درشتش را پر از اشک کرد و از پسرش گفت که مهندس پرواز بوده در شرکت ماهان. بيست و هفت ماه است در اوين زندانی است و برايش هفت سال و نيم بريده اند و اسمش جزو کسانی است که کتک خورده. اين مادر پرپر می زد از نگرانی. چشمان درشتش را اگر می ديديد که چگونه از عاطفه پر بود با آن اشکهای لرزان!
سيزده: پدری آمد و يک نفس از پسرش برای من گفت. از که؟ از فرشيد فتحیِ ٣۵ ساله که از مسلمانی خروج کرده و رفته مسيحی شده و اکنون بجرم همين سه سال است در زندان است و شش سال برايش بريده اند و زندگی فرشيد در حال از هم پاشيدن است چرا که همسرش رفته و تقاضای طلاق کرده و اين که: فرشيد دو بچه دارد عين گل. پدر می گداخت و می گفت: من خودم مسلمانم شيعه ام. جد اندر جد. همسرم هم. که همسرم معلم قرآن است. يک روز رفتم به اتاق فرشيد و ديدم عکس مسيح را چسبانده به اتاقش کندم انداختم بيرون. خوب من دو بچه ی ديگر هم دارم و نگران آنها بودم. اين فرشيد اما آنقدر انسان و با محبت و شريف است که از گل بالا تر به من نگفت.
پدر گفت: نشستيم و با هم صحبت کرديم. او از خودش گفت و من از خودم. فهميدم رفته و کلی تحقيق کرده. سرآخر گفت: پدر، مگر نه اين که قرآن خودش گفته بشارت باد بر کسانی که سخن ها را می شنوند و بهترينش را بر می گزينند؟ خب من رفتم و تحقيق کردم و ديدم مسيحيت با درون من همخوانی بيشتری دارد تا تشيع. و طبق آيه ی قرآن به مسيحيت گرايش پيدا کرده ام. پسرم می گويد اغلب شيعيان و کلاً مسلمانان به صورت موروثی مسلمان اند بی هيچ تحقيقی و بی هيچ زحمتی. پدر گفت: اولش خيلی برای من ناگوار بود اين مسيحی شدنِ پسرم. اما اکنون به او افتخار می کنم. همين فرشيد اگر بدانيد در زلزله ی بم چه خدماتی کرد؟ فرشيد ورزشکار بود. قهرمان بود در رشته ی پينگ پونگ.
چهارده: سالن ملاقات حال خوبی نداشت. چرا که بعضی ها ملاقات داشتند و بعضی ها نه. وهمين دو گانگی باعث آشفتگی خانواده ها شده بود. همسر سعيد متين پور آمد و خودش را به من معرفی کرد. من خود با سعيد متين پور هم اتاقی بوده ام در بند ٣۵۰. چه مرد بزرگ و چه شرافت شايسته ای. همينجا بود که ناگهان خروشی برآمد. مادر سعيد متين پور شروع کرد به زدن خودش. به او گفته بودند سعيد کتک خورده و ملاقات ندارد و در انفرادی است. شيون اين مادر فضای سالن ملاقات را برآشفت. نرگس محمدی پيش دويد تا مادر سعيد را با الفاظِ شيرينِ ترکی اش آرام کند. مادر اما جيغ می کشيد و خودش را می زد. روز مادر بود و مادرانِ حاضر در سالن ملاقات عجب روزی داشتند ديروز. با صدای درد آلود اين مادر، زنها و بچه ها شروع کردند به گريه کردن.
پانزده: خبر آمد که ضرب و شتم زندانيان با مأموران سپاه بوده. زنان به شيون در افتادند. يکی داد می زد: آهای نمايندگان دروغگو بياييد و خبر راست را از بچه های ما بشنويد. يکی داد می زد: آهای وزير دادگستری دروغگو بيا بشنو. يکی داد می زد: بچه ام را زخمی کرده اند اين ناجوانمردان. ديگری اشک می ريخت که: بچه ام را زده اند. ديگری: چشم بچه ام. نرگس محمدی از اين مادر به آن مادر می دويد. يکی غش کرد در آن ميان. آب بياوريد.
مادر حسين رونقی ملکی چادرش را به کمر بست و دست هايش را به نشانه ی اعتراض بالا برد و همچو شير غريد و بر سر مأمورانی که در پس ديوارهای کاذب پناه گرفته بودند سرکوفت زد که اين چه روز مادری است که شما برای ما آراسته ايد؟ به او نيز ملاقات نداده بودند. شوهرش آواره ی دادستانی بود برای به بيمارستان بردنِ حسين، و مادر آمده بود تا حسين را ببيند و داستان بيمارستان را با او بگويد. قشقرقی بپا شده بود چه جور! مادران را می ديدم که جيغ می کشيدند و خبر از کتک خوردن فرزندانشان بهم می گفتند. اين از بازوی زخمی پسرش می گفت و آن از پهلوی شکسته ی شوهرش. مادر محمد شجاعی جيغ می کشيد و خودش را می زد و نعره می کشيد: ما بی خبريم. به ما ملاقات بدهيد. با بچه ی من چه کرده ايد نا مسلمانها؟
در همين حال پدری که از ملاقات باز می آمد خودش را به من رساند و گفت: هر چه از کتک کاری گفته اند درست است. من همين حالا با پسرم صحبت کردم می گويد برای ما دالان درست کرده بودند و ما بايد از داخل اين دالان می گذشتيم و باتوم می خورديم. صدای فغان مادران بلند بود که ديدم مادر عليرضا رجايی عصا زنان آمد طرف من. گرچه بغضی در گلو داشت اما کوهی از شرافت و صبوری و فهم بود اين مادر. دست بردم و گوشه ی روسری اش را بالا بردم و برآن بوسه زدم.
مادر عليرضا رجايی به من گفت: شما از قول ما شکايتی بنويسيد برای اين رييس دستگاه قضا که فرمان رهبر را معادل فرمان خدا می داند و به او بگوييد مأموران سپاه با چه مجوزی داخل بند شده و با چه مجوزی بچه های ما را زده است؟ دکتر ملکی به احترام اين مادر از جا برخاست و او را در آغوش گرفت. دو پير نامحرم دست در گردنِ هم انداختند و در آغوش هم فرو شدند. خارج از مناسبات فقهیِ مسخره ی حلال و حرامی که ما را محاصره کرده اند. دو پير، گريستند. با شانه هايی که می لرزيد. سرشان را ديدم که بهم می ساييد از گريه های ريز ريز.
شانزده: برادر يکی از زندانيان فرياد برآورد و رو به خانواده ها گفت: در شيم بيرون و داد بزنيم. و همو شعار داد: زندانی سياسی آزاد بايد گردد. سالن ملاقات به لرزه در آمد از پاسخ همگان. يکی داد می زد: آهای کسانی که بچه های ما را زده ايد، اين ما، بياييد و مارا هم بزنيد.
مادر بجنوردی برسرش می کوفت. به او از زخمی شدن پسرش خبر داده بودند. در غلغله ای که بر می خاست و بر می نشست، بانويی آمد و دم گوش من گريست. از هيجان بر خاسته لذت می برد. همو گفت: سال ۶۰ ما برای ملاقات می آمديم. کی جرأت داشت نطق بکشد؟ مادری بر زمين افتاد. مردی نعره کشيد: کشتنش! پدری را ديدم که با همه ی استعداد چشمانش می گريست. بی صدا. می رفت و دست بر پشت دست می زد. مردی داد زد: اينها از يزيد بدترند. يزيد کجا به اسيران جفا می کرد؟ کجا زن ها و بچه ها را عذاب می داد؟
هفده: بايد به قدمگاه می رفتم. سوار يک پرايد شدم. راننده می گفت: بيست سال است که من همينجا می ايستم برای مسافر. اغلب اين خانواده ها را می شناسم. خيلی از اينها که از شهرستان می آيند برای ملاقات، پول مسافرخانه ندارند. از اينجا می برمشان بهشت زهرا مرقد امام. آنجا لااقل يک چار ديواری هست. شب را آنجا می خوابند و صبح می روند ترمينال و بر می گردند شهرشان. درراه به سخنان دکتر ملکی فرو شدم. که گفت: بعد از نامه ای که برای رييس جمهور نوشتم و تهديد کردم اگر دستگاههای امنيتی به خانواده ام بند کنند به مجامع جهانی شکايت می کنم، می بينم يک چند وقتی است به زندگی پسرم اباذر دارند لطمه می زنند. مثلاً اتومبيل دوستش با او بود.
می آيند و اين اتومبيل را می دزدند. دو روز بعد که پيدا می شود، آنچنان اين اتومبيل را زده اند و داغان کرده اند که اباذر هرچه دارد بايد خرج تعمير آن بکند. دو روز پيش هم ناگهان می آيند و او را در خيابان گير می اندازند و تلفنش را به زور می گيرند و می برند. از من می پرسيد اين کارها آيا اتفاقی است يا دارند غير مستقيم ما را در فشار قرار می دهند؟ به وی گفتم: من خود نيز با يک چنين معضلی مواجهم. با تهديدها و مزاحمت های سپاه و اطلاعات.
هجده: در حين قدم زدن در قدمگاه به خود گفتم: تو با اين همه پشتکار و مشقت می خواهی با که ملاقات کنی؟ با وزير اطلاعات؟ با کسی که هيچ اختياری از خود ندارد؟ با کسی که تا کنون هر چه گفته بی پشتوانه و بی اعتبار بوده؟ آخرينش همين دادن بيانيه توسط وزارت اطلاعات است در باره ی ضرب و شتم های بند ٣۵۰ زندان اوين. چه شد؟ او بايد بيانيه بدهد و به حضور مأموران سپاه در بند اشاره کند. آيا اين از وی بر می آيد. احتمالاً با يک تلفن نشانده اند سر جايش. که اين گنده گويی ها به تو نيامده. تو اگر با ضخامت نازنک يک نخ به بيت رهبری بندی، ما با کلفتیِ طناب کلفت به همانجا بنديم.
نوزده: در قدمگاه، به دروغ مشمئز کننده ی شيخ مصطفی پورمحمدی وزير دادگستری هم خنديدم. که گفته بود: ماجرا يک بازرسی ماهيانه بوده عده ای از زندانيان مقامت کرده اند و در نتيجه دو نفرهم زخم مختصری برداشته اند. بخود گفتم: اشتهای اين بابا وقتی با کشتن هزاران نفر زندانی بی گناه سيری نمی پذيرد، بايد هم با وقاحت تمام زل بزند به چشم مردم و زخمی های اين حادثه را ” مختصر” توصيف کند.
بيست: جوانی آمد و برگه ای بدستم داد و گفت: چند پرسش در اين برگه هست که دوست دارم برای من و دوستانم پاسخ بدهيد. نوشته ی امروز خيلی طولانی شده است. من بعداً به اين پرسش های اين جوان و دوستانش اشاره خواهم کرد.
بيست و يک: يک مرد اطلاعاتی که به داخل می رفت ترمز کرد و رو به من گفت: کاش يک جو از غيرت تو را من و همکارانم داشتيم. و ادامه داد: چه کنيم که دست و پای همه مان بسته است.
بيست و دو: دوست قديمی ام آمد. از نامه ی طنز و بی مايه ی حائری شيرازی گفت که برای آيان موسوی و کروبی نوشته. و ناگفتنی های بسياری نيز از دزدی های همين حائری شيرازی و پسرش گفت در غارت بزرگی که حضرت آقا اسمش را گذاشته بود: طرح فلاحت در فراغت.
بيست و سه: مردی آمد با ريشی بلند و انبوه. و با موهايی بلند و انبوه. و همه سپيد. گفت: آمده ام بگويم يک جورهايی به شما حسودی ام می شود. مرتب به خودم می گويم تو چرا نبايد کنار نوری زاد قدم بزنی؟ فيلمساز بود. با کارگردانان صاحب نامی کار کرده بود به دستياری. به مستند علاقه داشت. پرسيدم: شما درويش نيستيد؟ گفت: پدر و مادرم هستند اما خودم نه. اجازه گرفت يک فيلم مستند از من بسازد.
بيست و چهار: دوست قديمی ام پيش از رفتن به من گفت: آن سه نفر احتمالاً با تو کار دارند. سه مرد دمِ در ورودیِ وزارت ايستاده بودند و زل زده بودند به من. يکی شان کمی تپل بود و يکی شان لاغر و قد بلند. آن که لاغر و استخوانی بود، کاپشنی و پيراهنی بی يقه به تن داشت و ظاهراً رييس آن سه بود. کم کم آمدند طرف من و دراطراف يک اتومبيل جمع شدند. يک موتوری که جوانی را برترک خود نشانده بود آمد و با شادمانی در کنارم توقف کرد و کلاه از سر برداشت و اجازه گرفت عکسی با من بگيرد. چهره اش می خنديد که مأمور استخوانی به او اشاره کرد از آنجا بروند. موتوری ها رفتند و من رفتم سمت مأمور استخوانی و زل زدم به صورتش و گفتم: چطوری جوون؟ مأمور استخوانی که غافلگير شده بود يک ” چاکريم” ی گفت و با دوستانش رفت طرف درِ وزارت. درحالی که مثل قوی ترين مردان جهان از فرط پهلوانی دو دستش را از هم واگشوده بود و از فرط غرور بر سر ابرهای آسمان پای می نهاد و از سرشان پای برمی داشت.
بيست و پنج: پرچم به دوش و سپيد پوش قدم می زدم که ديدم يک اتومبيل بزرگ ضد گلوله با سرعت آمد و رفت داخل وزارت. پشت بند ماشين ضد گلوله، اتومبيل اسکورتش نيز آمد و رفت داخل. با عجله برای هردو اتومبيل دست بالا بردم. محافظان مرا ديدند اما خود وزير اطلاعات آيا مرا ديد يا نديد ندانستم. درحالی که بساطم را جمع و جور می کردم به خود گفتم: وقتی وزيری مثل علوی هيچ اختياری از خود ندارد و هيچ توش و توانی نيز، اين آدم را چه به ماشين ضد گلوله؟ حالا باز اگر شيخ مصطفی پورمحمدی بود يک چيزی!

بند 350 زندان اوین




1 توکا نیستانی

بند 350 زندان اوین

زارش صداوسیما از بند ۳۵۰

مانا نیستانی

گزارش صداوسیما از بند ۳۵۰

سئوال اساسی اين است که در اين فاجعه ملی و انسانی و تاريخی که بر ايران و ملت ايران رفته است و می‌رود تا چه حد و تا چه درجه‌ای می‌بايد خود دين و ماهيت اسلام در ايران را مسئول يا مبرا از مسئوليت دانست

امر مقدس و فتاوی ملايان (بخش نخست)، محمد جلالی چيمه (م. سحر)

م. سحر
سئوال اساسی اين است که در اين فاجعه ملی و انسانی و تاريخی که بر ايران و ملت ايران رفته است و می‌رود تا چه حد و تا چه درجه‌ای می‌بايد خود دين و ماهيت اسلام در ايران را مسئول يا مبرا از مسئوليت دانست و تا چه حد می‌بايد کسانی را که در جايگاه متوليان دينی و مسئولان امور دينی سنتا در ايران نقش داشته و دارند در جايگاه متهم نشانيد و مؤاخذه کرد؟ حدود يک سال و نيم پيش پس از صدور فتوای قتل شاهين نجفی، هنرمند ايرانی در تبعيد آغاز به نوشتن مطالبی کردم و يادداشت‌های پراکنده‌ای نوشتم برای تدوين يک سلسله مقالات زير عنوان «امر مقدس و فتاوی ملايان» ا به دلايلی فرصت پيش نيامد يا حال و حوصلهء آنرا نيافتم که نوشته‌ها را نظم و سامانی بدهم و منتشر کنم.
همچنين يادداشت‌هايی که در نقدنظرات عبد الکريم سروش و هم انديشان وی نوشته‌ام نيز تدوين ناشده و پراکنده در دفتر‌ها باقی ماندند و تنها شش شماره آن انتشار يافتند. که اميدوارم همتی پيش آيد تا باقی سخنانم را نيز نظم و سامان دهم و به صورت کتابی مستقل انتشار دهم.
امشب در بازخوانی يادداشت‌هايی که به تأثير از فتاوی ملا‌ها برضد ديگر انديشان و هنرمندان نوشته‌ام به نظرم رسيد که بد نيست تا بخش‌هايی از آن را همين جا در معرض داوری خوانندگان گرامی قرار دهم، باشد تا انگيزه‌ای شوند برای تدوين و انتشار همه آن‌ها.
اينک قسمت نخست که حاوی تعدای پرسش‌اند و احتمالا می‌توانند کنجکاوی ذهن مخاطبان را فرا خوانند و اميدوارم که عنصر تکرار يا تطويل مطلب موجبات ملال خاطر خوانندگان را فراهم نياورده بوده باشد.
م. س
***
چند پرسش
۱
گاهی پيش می‌آيد که آدمی سخنی در ذهن دارد و بر آنست تا ناگفتهء خود را با همسخنی و همدردی يا هموطنی درميان نهند. اما هنگامی که روبروی صفحهء نانوشته قرار می‌گيرد درمی ماند که از کجا آغاز کند؟ از چه بگويد؟ زيرا می‌بيند که به قول رايج و مشهور، درد يکی دوتا نيست و فرياد متمرکزی که در حنجرهء گره خوردهء او نهفته آنچنان است که به آسانی بدل به گفتار نمی‌شود. گويی همچون سيلی ست که راه بر او بسته باشند. درچنيين حالتی به آسانی نمی‌توان مهار سخن را همچون جويباری آرام و رام جاری ساخت و ناگفته‌ها و ناگفتنی‌ها را به زبان آورد.
انديشيدن و سخن گفتن در بارهء موضوع فتاوی قتل‌ها وفرمانهای مرگی که بی‌محابا و فارغ از بيم کيفر در سه دههءاخيراز سوی ملايان لجام گسيختهء حاکم بر ايران صادر می‌شوند به راستی فردِ انديشنده و نويسنده را در وضعيت دشواری قرار می‌دهند زيرا نويسنده را در برابر اين پرسش‌ها قرار می‌دهند که از کجا بايد آغاز کرد و از چه بايد گفت و چگونه بايد گفت؟
ـ آيا نخست می بايد از نقد دين آغاز کرد؟ يا پيش از نقد دين به نهادی پرداخت که خود را روحانيت می نامد و متولی و صاحب دين می شمارد و دين در دست او هم وسيلهء ارتزاق اوست و هم حربه ای و فرصتی برای تفوق طلبی و برتری جويی و در نهايت تسلط بر روح و وجدان فردی انسان ها به انگيزهء سروری سياسی يا اجتماعی ؟
ـ آيا از يک حکومت استبدادی که قانون اساسی خود را ملهم از قرآن می‌داند و رهبران خود را مرتبطين باامام غايب معرفی می‌کند و ريش سفيدان مذهب رسمی و حکومتی او «فقيه» را که در جايگاه شاه کهن و سلطان مستبد شرقی و خليفةُاللهی نشانده و نمايده خدا و دست خدا می‌نامند، و ولايت مطاع و مطلقه او را نه تنها بر شيعيان و مسلمانان بلکه بر همهء ايرانيان بلکه جهانيان جاری و روا می‌شمارند، می‌توان سخن گفت و در عين حال از خودِ مذهبی که منبع مشروعيت اين دستگاه دهشتناکی شده است سخنی به ميان نياورد؟
ـ آيا در يک حکومت دينی، همچون حکومتی که بر ملت ايران تسلط يافته است ، دوعنصر قدرت سياسی و دين به شکلی جدايی ناپذير بايکديگر گره نخورده و ترکيب نشده‌اند؟
ـ آيا هنگامی که سخن از استبداد حکومتی دينی در ايران مطرح است، می‌توان يکی ازاين دوعنصر تلفيق شده (يعنی دين و سياست) را در جايگاه اتهام نشانيد و آن ديگری را ناديده گرفت و به تبرئه‌اش کوشيد؟
به زبان ديگر آيا می‌شود، دامن دين را از آلودگی به قدرت سياسی آزاد و پيوند او را با کنش‌های استبدای ناچيز انگاشت ؟ چگونه؟

ـ آيا می‌شود آنچه را که در سی و چهار سال اخير بر ملت ايران می‌رود صرفاً نتيجه امر سياست و صرفا دستکار عده‌ای بازيگر سياسی دانست و دست ِ خودِ دين را در فجايع سی و پنج ساله مبرا از گناه و پالوده از ناپاکی ها شمرد؟
ـ به عبارت ديگر آيا می توان گفت که قرآن و خدا و پيامبر و ائمه و اولياء و از آن مهم‌تر هويت دينی و عواطف اعتقادی مردم در اين همه مفسده و دروغ و ويرانگری و قساوت و بيداد و غارت ـ که روز به روز در جامعه ايران ابعاد نجومی تری می‌يابند ـ نقشی ندارند و هيچ کاره و بی‌گناهند؟
اگر چنين بوده باشد آيا نمی بايد از خود پرسيد که:
حقيقتاً دين و آئين و مقدسات و خداو پيغمبر و همهء باور ها و عواطف و فرهنگ دينی ايرانيان وسيلهء سوء بهره و فرصت طلبی مشتی شياد دروغزن قدرت طلب نبوده و از اين رهگذر ، آيا بر دين مردم ايران ظلمی نرفته است؟

بنا بر اين آيا بر اساس برخی هدف‌ها و انگيزه‌های آزمندانه و منفعت طلبی‌های فردی يا اجتماعی کسانی در ميان برخی گروههای صنفی يا طبقاتی در ايران (علی الخصوص صنف روحانيت شيعه)، خدا و دين و مقدسات ايرانيان را به نام دفاع ازه‌مان خدا و‌‌ همان مقدسات و‌‌ همان دين مصادره نکرده و همچون ابزاری در جهت کسب و سپس در حفظ و پايندگی يک قدرت آزمندانه و بيدادگر به کار نبرده‌اند؟
اگر چنين شده است ـ که شده است ـ آيا می‌بايد و می‌توان به سراغ مرجع ديگری بيرون از روحانيت و بيرون از آن نهادی رفت که همواره متولی و نگاهبان دين شمرده می‌شده است؟
در اين زمينه و با هدف دادخواهی و اعادهء حيثيت از خودِ دين ، آيا در شرايطی اينچنينی ، (حکومت استبداد دينی) می‌توان طلب ياری از مراجعی داشت که طی قرون متمادی مُبلّغ، مروج و نگاهبان دين و ايمان مذهبی مردم بوده‌اند و رواج و حراست از دين، همواره علت وجودی آنان شمرده می‌شده است؟
و چنانچه پاسخ منفی ست ، آيا خارج از نهاد روحانيت شيعه می‌توان مرجع ديگری يافت و برای خروج از چنين وضعيت و بحرانی به او شکايت برد يا از وی مددی خواست؟

ـ آيا چنانچه بپذيريم که در اين سی و چهار سال جمعی رنود قدرت طلب خودکامه و خودپسند، دين را به نام دين به گروگان گرفته و خدا را به نام خدا مصادره کرده و ايمان دينی و باور‌ها و اسطوره‌ها و وجدان جمعی ايرانيان را دست افزار دستگاه ظلمت آفرين و ظلم کرداری کرده‌اند و چنانچه باورکنيم که هدف آن‌ها نه آن گونه که خودشان همواره مدعی‌ بوده اند، روحانی و الهی، بلکه کاملا مادی و وئ قدرت طلبانه و زمينی ست و چنانچه بپذيريم که تنها انگيزۀ آنان گستراندن بساط خودکامگی صنف خويش و چپاول ايرانيان بوده است؛ در چنين صورتی چگونه و نزد چه کسانی خواهيم توانست نهاد مشروع و معتبری بيابيم تا با مراجعه و با توسل به وی، در نجات ايمان و رهايی ی باور‌ها و مقدسات مردم از لوث جاه طلبی‌ها و آزمندی‌های قدرت طلبانه و مکنت جويانهء مدعيان دين در حکومت اقدام کنيم؟
ساده‌تر بگويم سئوال اين است که آيا نجات مذهب مردم ايران از چنگ ملايان با مراجعه به مرجعی بيرون از همين ملايان و همين روحانيت شيعه امکان پذير است؟

ـ آيا آنهايی که خدا و قرآن وساير مقدسات ايرانيان را در اين سی و چهار سال، بدل به ابزار کسب و حفظ قدرت سياسی و نظامی و مالی خود کردند و بدين گونه دين رااز محتوی تهی ساخته و قداست دين را به پلشتی امرسياست و قدرت آلوده‌اند و باورهای مردم را با دست و دلبازی تمام درمسير فساد و چپاول و انحطاط و کشتار و ويرانی خرج کردند، کسان ديگری به جز ملايان بوده‌اند؟
آيا نهاد ديگری جز نهاد ِ روحانيت شيعه سردمدار و امام و راهبر چنين فاجعهء بزرگی بوده است؟
ـ آيا خمينی، آيت الله و مرجع دينی نبوده است؟
ـ آيا سياسيون درس خوانده ای که خمينی را پيشوا و پرچم خود کردند و با رايزنی ها و مشاورت ها و لابيگری ها و اقدامات سياسی و واسطه گری های ديپلماتيک و زند و بندهای تشکيلاتی، شيخی را از نجف به پاريس آوردند و تصوير چهره او را بر ماه تاباندند و «عنوان امام »را که در تشيع اثنی عشری خاص معصومان دوازده گانه بود به او دادند و با سران قدرت های بين المللی نشست و برخاست کردند تا سر انجام حکومت صنف ملايان را به ايرانيان تحميل کردند، فريب مرجعيت او را نخورده بودند يعنی پيروی بی چون و چرا و نينديشيده از مشروعيت دينی و سنتی او به عنوان يک آيت الله و مرجع دينی در نهاد روحانيت شيعی نمی کردند؟
ـ آيا ده‌ها مرجع دينی ـ به اختيار يا به اکراه ـ از خمينی اطاعت نکردند و بسياری از آن‌ها بر کشتار‌ها و قساوت بی‌حدو حصر او صحه ننهادند و غالب آنان بر سر اين بساط گستردهء خونين ننشستند و شکر نعمت و برکت سفره خون آلودی را که به نام حکومت فقها گسترده بودند، به جا نياوردند؟
ـ آيا لشگر سرکوب و کشتار در ايران طی اين سه دهه جز به همت و ياری روحانيت شيعه شکل گرفته و آيا جز به هدايت و به مسئوليت و به يمن دعای خير آنان بوده است که قاتلان و زورگويان و شکنجه گران و غارتگران، کشور ما رااينک به چنين روز سياه و نکبتباری افکنده‌اند؟
ـآيا می‌توان کشوری و جامعه‌ای را تصور کرد، که باشندگان آن برای نجات دين و نجات اخلاق و نجات باور‌ها ی اعتقادی خود، نتوانند به مدعيان دين و متوليان آن باور‌ها و مقدسات پناه ببرند، تنها از آن رو که مايه اصلی شر و فساد و انحطاط در خودِ همين متوليان و مدعيان دين بوده است؟
يا به قول مثل معروف فارسی ، تنها به اين دليل که خودِ نمک گنديده بوده است؟
حقيقت آنست که وضعيت امروز مردم شيعه مذهب و اهل ايمان ايران در برابر ملايان شيعی و نهاد روحانيت يادآور سخنی ست که سعدی در اين بيت گفته است:
از دشمنان برند شکايت به دوستان
چون دوست دشمن است، شکايت کجا بريم؟

***

خلاصه کنم : سئوال اساسی اين است که در اين فاجعه ملی و انسانی و تاريخی که بر ايران و ملت ايران رفته است و می‌رود تا چه حد و تا چه درجه‌ای می‌بايد خود دين و ماهيت اسلام در ايران را مسئول يا مبرا از مسئوليت دانست و تا چه حد می‌بايد کسانی را که درجايگاه متوليان دينی و مسئوالان امور دينی سنتا در ايران نقش داشته و دارند در جايگاه متهم نشانيد و مؤاخذه کرد؟
و آيا اصولا اين دو در طول تاريخ، هرگز از هم جدا بوده‌اند و می‌شده است که هريک از آن دو را مستقل و منفک از يکديگر فرض کرد؟
آيا در اين ميان مرجعی هست که بتواند از دين در مقابل مسئولان و مدعيان دين دفاع کند؟
در اين برهه بغرنج تاريخی و در اين گره کور و کلاف سردرگمی ی که امروزه ملت ايران با آن روبروست ، آيا می شود از دين به دين شکايت برد و و دادخواست اهل دين (يابخشی از اهل دين) را نزد اهل دين (يا بخش ديگری از اهل دين) فرستاد؟
و چنانچه بتوان درجايگاه مدافع دين مدعيان و مسئولان امور دينی يعنی روحانيت شيعه را متهم شمرد، چنين دادخواستی در دفاع از دين، می‌بايد و می‌تواند بر چه مأخذ و منبع مشروعيت اجتماعی و روحانی متکی باشد و کدام بخش از روحانيت شيعه در اين طوفان بنيان سوز سه دههء اخير چنين مشروعيتی را برای خود محفوظ نگاه داشته بوده است؟
ـ آيا بيرون از روحانيت و بيرون از حوزه اقتدار آن‌ها که سنتاً برای پرداختن به امور دين تربيت می‌شوند و بيرون از جرگهء کسانی که خود را وارثان ائمه و اوليا می شمارند و مدعی اند که بر منبر رسول الله می نشينند وجامهء پيامبر در بردارند، (يعنی بيرون از روحانيت) می‌توان کسانی را در جايگاه متهم نشانيد که طی سه دههء اخير در ايران، دين را به ابزار قدرت و به وسيله ای برای حفظ قدرت بدل کردند و به ناگزير ساحت دين و امر مقدس را به انواع پليدی‌ها آلودند و خون ده‌ها هزار جوان ايرانی را به گردن دين نهادند و قتل‌ها و شکنجه‌ها کردند و جنگ افروزی کردند و کشوری را ويران کردند و مليون‌ها تن را در يک جنگ اجتناب پذير به هلاکت سپردند يا آواره کردند و خسارت‌های مالی و جانی و اخلاقی و فرهنگی عظيم بر ايران و ايرانيان وارد آوردند و هرچه کردند به نام دين کردند و مسئوليت آن را به تمام و کمال بر دوش دين (خدا و پيامبر و قرآن و ائمهء دوازده گانه ) نهادند؟
خلاصه کلام آنکه در جايگاه و در مقام دفاع از دين، چه مرجعی مجاز است تا روحانيت شيعه را بابت جنايت‌هايی که بر ضد دين در ايران مرتکب شده است به پرسش گيرد؟ (دادخواستهای انسانی و ملی و تاريخی، مربوط به دعاوی ديگر ملت ايران همه به کنار .)
ـ آيا به جز خودِ روحانيت، فرد يا نهاد ديگری در ايران در موقعيتی بوده و هست که برای دفاع از دين و دفاع از باورهايی که پيش ظهور حکومت دينی خمينيستی جانمايه و قوام بخش اخلاق و فرهنگ را در ايران بوده‌اند، در مقام مدافع و دادخواه باور‌ها قدعلم کند و در دفاع از ارزش‌های قدسی و وجدانيات فردی و عمومی که در اين سی و چهار سال در سايهءآزمندی قدرت طلبانۀ اهل دين، به انحطاط گراييده‌اند،‌‌ همان نهاد روحانيت و روحانيون شيعه (در بخش اعظم آن) را به کرسی اتهام بنشاند و آنان را بابت آنچه بر سر باور‌ها و معتقدات مردم آورده‌اند به پرسش گيرد؟
ـ آيا چنانچه چنين مدعيانی يافت شوند ـ که ظاهراً تنها در ميان برخی مکلاهای سواد دار فرنگ رفته و کتاب خوانده (که خودنيز کمابيش در خدمت روحانيت و در مسئوليت آنها شريک بوده اند) ، يافت می‌شوند ـ و پرچم دينداری بردارندو جسورانه يا شرم رويانه، در اين زمينه‌ها سخنی بگويند، مصداق کاسه‌های داغ‌تر از آش و کاتوليک ‌تر از پاپ و سلطنت طلب‌تر از شخص شاه تلقی نخواهند شد؟ و آيا دخالت آن‌ها درجايگاه دفاع از دين، از نظر عامۀ مؤمنان وکالت فضولی ارزيابی نخواهد شد؟
تا زمانی که مصباح يزدی‌ها، نوری همدانی‌ها، علم الهدا‌ها ، صافی گلپايگانی‌ها، ناصر مکارم‌ها، جنتی‌ها، خزعلی‌ها زنده‌اند و عبا و لباده و دستار خود را جامهء پيامبر می‌شمارند و مدعی ارتباط با امام زمانند و هنوز هم لشگر عوام کالانعامی در کشور ما هستند که از آن‌ها تقليد می‌کنند و آب دهان آن‌ها را ليس می‌زنند و افسار دنيا و آخرتشان را به آنان می‌سپارند، آيا در چنين وضعی، فردی يا گروهی از ميان کسانی که خود را «روشنفکران ديندار» می‌نامند، مجازند که مدعی دين شوند و صراط المستقيم را به مراجع و آيات عظام و نائبان امام زمان که در رأس هرم قدرت استبداد دينی در ايران چنبر زده‌اند نشان دهند؟
ـ آيا در اين صورت دعوی آنان موجب خنده‌های تلخ ِ اهل فهم روزگار ما يا سزاوار تمسخر نامدگان تاريخ نخواهد بود؟

ـ آيا در طول تاريخ ايمان آورده‌ای و معتقدی را سراغ داريد که پيامبر خود را راهنمايی و او را به راه راست هدايت کرده بوده باشد؟
آيا در جامعه‌ای که به دلايل گوناگون تاريخی و فرهنگی، همواره مذاهب اعتبار و احترام خود را در سايهء مناديان و متوليان آن مذاهب حفظ می‌کرده‌اند و به واسطهء آنان گسترش می‌داده‌اند، کسی يا کسانی جز‌‌ همان مناديان و متوليان رسمی و جز‌‌ همان پذيرفته شدگان سلسله مراتب سنتی روحانيت، قادرند يا مشروعيتی فرا‌تر از آنان دارند تا به عنوان مدافعان ارزش‌های دينی در برابر آنان بايستند و از دينی دفاع کنند که‌‌ همان مناديان همچون گوسفند قربانی به محراب قدرت سياسی برده و کارد بر حلقوم او ماليده‌اند؟
آيا مُقـلِـّدان (تقليد کنندگان) می توانند به نقد و تنقيد يا از آن بالا تر به داوری در باره اتهامات مقلَــَدان (کسانی که از آنان تقليد می کنند) خود بپردازند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخش دوم
در شماره آينده خواهيد خواند:
«مدرنيته در خدمت سنت؟» يا ويرانی بنيان‌های تاريخی ايران؟

م. سحر
۲۲/۴/۲۰۱۴ ــ پاريس
http://msahar.blogspot.fr/


گزارش یک شاهد عینی روزهای خونین انقلاب فرهنگی در اهواز

• شلیک پاسداران به جوانان دستگیرشده در اهواز، در سالن دربسته ی شهرداری، تلخ ترین لحظه ی «انقلاب فرهنگی» در این شهر بود. در آن جا سه تن و بعدتر هم چند تن دیگر کشته شدند. مسعود خدادادی از شاهدین این حادثه در گفتگو با اخبار روز به مرور حوادث مربوط به «انقلاب فرهنگی» در شهر اهواز پرداخته است ...
پنج‌شنبه  ۴ ارديبهشت ۱٣۹٣ -  ۲۴ آوريل ۲۰۱۴


  سرکوب جنبش دانشجویی در سال ۱٣۵۹ که حکومت نام انقلاب فرهنگی بر آن گذاشت و به تعطیلی سه ساله ی دانشگاه ها انجامید، هنوز ناگفته های فراوان دارد. در جریان این تهاجم، چندین نفر کشته شدند، صدها تن مجروح و اسیر شدند و تعداد بیشماری از دانشجویان و استادان از دانشگاه ها اخراج گردیدند. این تهاجم صدمه ی بزرگی به بنیه ی علمی کشور وارد آورد.
اهواز از جمله شهرهای دانشگاهی ایران بود که در این تهاجم بهایی گزاف و خونین پرداخت. صدها نفر دستگیر شدند، ده ها نفر مجروح شدند و تعدادی از جوانان و دانشجویان جان باختند.
بزرگترین فاجعه در اهواز، تیراندازی پاسداران به سوی دستگیرشدگان در سالن سربسته ی شهرداری اهواز بود. در جریان این تیراندازی در روز ۴ اردیبهشت، کوروش پیروزی و علی بدری جان باختند، ناصر بهرامی را که تیر به زانویش خورده بود شکنجه کردند و معالجه نکردند، تا جان سپرد. مهناز معتمدی از فعالین سازمان پیکار در راه آزادی طبقه ی کارگر در کانون کارآموزی زرگان کشته شد *. مسعود دانیالی از فدائیان و احمد موذن از سازمان پیکار در روز دوازده اردیبهشت تیرباران شدند. کسان دیگری در جریان «انقلاب فرهنگی» دستگیر شدند و هرگز روی آزادی را ندیدند. دکتر اسماعیل نریمیسا از فدائیان و مهدی علوی شوشتری از سازمان پیکار در شش تیرماه همان سال و اسداله خرمی و غلام صالحی هر دو از فدائیان در بهمن ماه سال ۱٣۶۰ اعدام شدند.

همزمان با سالگرد واقعه ی خونین شهرداری اهواز، مسعود خدادادی از فعالین سازمان فدایی در اهواز، که شاهد روزهای خونین انقلاب فرهنگی در این شهر بوده و کشتار در سالن شهرداری را به چشم دیده است، در گفتگو با اخبار روز گوشه هایی از این فاجعه را تشریح کرده است.



اخبار روز: آقای خدادادی، اهواز از جمله جاهایی بود که به اصطلاح انقلاب فرهنگی حکومت در اردیبهشت سال ۵۹ در آن خونین شد. حوادث اهواز که به کشته شدن چند نفر انجامید، کمتر مورد بررسی قرار گرفته اید. شما از جمله شاهدان عینی اتفاقات این شهر بودید. هجوم به دانشگاه جندی شاپور اهواز چطور شروع شد؟

مسعود خدادادی: با سپاس از شما. تا آن جایی که ذهن من یاری می دهد، کوشش خواهم کرد تصویری واقعی از آن چند روز خونین اهواز که نام انقلاب فرهنگی بر ان نهاده اند، بدهم.  
اگر اشتباه نکنم شورای انقلاب در پایان فروردین ماه ۱٣۵۹ تصمیم گرفت ستادهای دانشجویی نیروهای دگراندیش را تعطیل کند و دانشگاه را که شاید اصلی ترین نیروی مقاومت در برابر خود می پنداشت، یک بار برای همیشه از میدان بیرون بیاندازد، همه ما کمابیش می دانستیم نیروی مطیع تر به سیاست های ایت الله خمینی در شورای انقلاب، شامل اکثریت قریب به اتفاق روحانیون و سران حزب جمهوری اسلامی محرک اصلی چنین اقدامی هستند، از دعوای تاریخی حوزه و دانشگاه بگذریم.

اخبار روز: آن طور که ثبت شده است، سخنرانی هاشمی رفسنجانی در تبریز به مثابه فرمان حمله بود...

مسعود خدادادی: بله، اهواز هم از جمله جاهایی بود که وفاداران حکومت خود را برای هجوم آماده کردند. در اهواز، پیش ازحمله نهایی در روز ۲ اردیبهشت ۱٣۵۹، یادم می اید که بحث های جدی بین ما فعالین فدایی پیرامون موضع گیری درست در قبال این تعرض حکومتی جریان داشت. گفتگوها در «بمانیم و تا پایان مقاومت کنیم» یا «ابرومندانه ستاد پیشگام در دانشکده علوم را در لحظه ضرور تخلیه کنیم»، تجلی می یافت.
سه شنبه ۲ اردیبهشت من از خانه به سمت فلکه محل سکونتم در زیتون کارمندی راه افتادم تا سری به دکه ای که در ان از ماهها پیش، نشریه کار و انتشارات دیگر سازمان فدایی به فروش میرسید و در عین حال پاتوق، ما فداییان در محلمان بود، بزنم. از یکی دو روز پیش، هر کسی وقت داشت یا سرش به کارهای دیگر تشکیلاتی مشغول نبود، به دانشگاه میرفت و جسته گریخته از ان چه می گذشت، باخبر بود. زمانی که من به دکه رسیدم، دیدم هفت هشت نفری از رفقا با هم گرم صحبت اند، من هم به گفتگوها پیوستم، یادم میاد که در جمع بحث در گرفت که به دانشگاه برویم یا نه؟ تصمیم گرفتیم برویم.

اخبار روز: رهنمود تشکیلاتی معینی وجود داشت؟

مسعود خدادادی: رهنمود یا توصیه سازمانی در کار نبود، یا ما نشنیده بودیم. حسی راه را هموار می کرد. از جمع ان روز فقط بنا به دلایلی، از یکی از رفقا خواستیم که ما را همراهی نکند ، هر چه هم اصرار کرد، دیگران نگذاشتند. اگر اشتباه نکنم، دو اکیپ شدیم در دو ماشین تا از زیتون به دانشگاه جندی شاپور برویم، به نزدیکی استادیوم تختی که رسیدیم – استادیوم تختی تقریبا همسایه دانشگاه جندی شاپور است - تحرک غیر معمول نیروهای نزدیک به جریان حاکم را مشاهده می کردیم. ما از گیت ورودی دانشگاه با ماشین رد شدیم و نزدیک دانشکده علوم پیاده شدیم و گفتیم بهتر است دو راننده، ماشین ها را خارج از محوطه دانشگاه پارک کنند و بعدتر به ما بپیوندند.

اخبار روز: وضعیت در دانشگاه چطور بود؟

مسعود خدادادی: در دور و بر دانشکده علوم جایی که ستاد دانشجویان پیشگام و امفی تئاتر دانشگاه قرار داشت چشم تا چشم پر بود از همه ما و بازار بحث داغ و محل اصلی بحث ها روبروی درب های وردی امفی تئاتر و جنب ستاد پیشگام بود. موضوع بحث اما ما بودیم...

اخبار روز: شما، یعنی...؟

مسعود خدادادی: پیشگامی ها که آن موقع بزرگترین نیروی چپ دانشگاه ها محسوب می شدند. از هر سویی کوشش میشد که بالاخره پیشگامی ها تعیین تکلیف کنند. از سویی طیف فعالین و هواداران سازمان هایی مثل پیکار و رزمندگان و خط موسوم به خط سه و از سویی دانشجویان دمکرات سازمان دانشجویی حزب توده ایران بودند که منتظر موضع گیری ما بودند.

اخبار روز: هواداران سازمان مجاهدین خلق چه، آن ها نبودند؟

مسعود خدادادی: از انجمن دانشجویان مسلمان – هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران- و انجمن اسلامی دانشجویان همسو با حکومت کسی حضور نداشت یا من ندیدم.
به نظرمی رسید تصمیم ما پیشگامی ها اما با روند گفتگوهای رهبری سازمان در تهران با دکتر بنی صدر رییس جمهور وقت رقم خواهد خورد، اما چنین نشد. زمان سپری می شد و ما که همه در کنار ستاد پیشگام ایستاده بودیم به یک باره با خبری درگیر شدیم که اخرین تردیدها برای ترک صحنه را بی معنا کرد، خبری که بر روی صفحه کاغذی بر دیوار جنب ستاد چسبانده شد و از کشته شدن بیست و چند نفر از رفقایمان خبر می داد. خبری که صحت نداشت.

اخبار روز: معلوم نشد این خبر از کجا منتشر شده بود؟

مسعود خدادادی: نه، معلوم نشد.

اخبار روز: در بیرون دانشگاه چه خبر بود؟

مسعود خدادادی: من بالاتر گفتم که وقتی ما از کنار استادیوم تختی رد شدیم تا به دانشگاه وارد شویم، کمابیش با جمعیتی از نیروهای طرفدار رژیم مواجه شدیم. از آن زمان تا آ غاز یورش به دانشگاه، در استادیوم اهواز جنتی امام جمعه وقت اهواز که در آن زمان هم عضو شورای نگهبان بود، نماز جماعت بر پا کرد و در سخنرانی اش که از رادیو اهواز پخش شد تا توانست دروغ گفت و با این ادعا که کمونیست ها به نماز جماعت برپا شده، حمله کرده اند به تحریک مردم پرداخت و متأسفانه در این حیله گری نیز موفق شد. شاید برای خوانندگان جوان تر اخبار روز این نکته گفتنی باشد که در آن روزها دو چهره اصلی حکومت در استان خوزستان، جنتی امام جمعه شهر اهواز و غرضی استاندار خوزستان بودند، اولی را همه میشناسند و دومی کاندیدای پست ریاست جمهوری در انتخابات اخیر ریاست جمهوری بود. با چنین ترکیبی ما در آن روزها مواجه بودیم.

اخبار روز: بعد از آن نماز جمعه، حمله شروع شد؟

مسعود خدادادی: یورش نهایی با سرازیر شدن جمعیتی انبوه علیه ما در حوالی ساعت دو بعد از ظهر شروع شد. ترکیب نیروی حمله کننده شامل اعضای سپاه و کمیته ها، لباس شخصی های شناخته شده در حاشیه ارگان های امنیتی و مردمی بود که به چوب و چماق مجهز بودند، ابعاد حمله این بار برای ما که تجربه درگیری های دیگری از جمله پس از اخراج چندین نفر از کارگران نورد و فولاد در سطح شهر اهواز را از سر گذرانده بودیم، تا اندازه ای غافلگیر کننده بود، مستقیمأ به سوی ما شلیک می شد و اولین مقاومت از سوی ما در کنار دانشگاه تربیت بدنی به عقب رانده شد و درگیری ها درجنب دانشکده علوم شدت گرفت. تعداد زیاد مجروحان چه بر اثر شلیک گلوله و چه در زد و خوردهای شخصی فضا را ملتهب تر می کرد، در حد توان کوشش می کردیم مجروحین را از تنها راه باقی مانده به بیمارستان جندی شاپور که پشت سر ما قرار داشت، برسانیم. همین راه نیز تنها راه گریز برای ما بود، امکان حفظ ستاد پیشگام، در برابر یورشی به این گستردگی غیر ممکن بود، بسیاری از ما به سوی بیمارستان می رفتیم. چه برای انتقال زخمی شدگان و یا برای یافتن راهی برای خروج از محوطه دانشگاه. من سال ۱٣۵۷ پیش از انقلاب در دوران حکومت نظامی در شهر اهواز در روزی که به چهارشنبه سیاه در اهواز نام گرفت از همین راه خودم را نجات دادم. وقتی که به بیمارستان رسیدیم با یکی از رفقا باید تصمیم می گرفتیم که به جمع گسترده پناه آورده به درون بیمارستان بپیوندیم و یا منطقه را ترک کنیم.
یادم نمی آید چرا به جمع درون بیمارستان پیوستیم.

اخبار روز: در بیمارستان به مجروحان کمک کردند؟

مسعود خدادادی: زمانی که وارد بیمارستان شدیم، کارکنان بیمارستان هر چند وحشت زده بودند، اما از کمک دریغ نکردند، به تعداد پزشکان و پرستاران بیمارستان به دقایقی کوتاه ده ها نفر اضافه شد، فکر می کنم تا کنون بیمارستانی در ایران با این همه پزشک و پرستار و پرسنل دیده نشده است. بسیاری نجات یافتند.
تعدادمان آن چنان زیاد بود که در راهروهای بیمارستان سرگردان بودیم و پس از دقایقی حزب اللهی ها نیز بیمارستان را قرق کردند.

اخبار روز: یعنی به بیمارستان هم حمله کردند؟

مسعود خدادادی: بله حمله کردند. تنش هایی بین آنان و کارکنان بیمارستان رخ داد. ما در یکی از فلکه های راهروی بیمارستان گیر افتادیم و محاصره شدیم. تعدادمان زیاد بود. تعداد رفقای زن چندین برابر مردان بود و حزب اللهی با گستاخی به سمت آنان تعرض می کردند و با مقاومت همگانی از سوی ما روبرو می شدند. کمی بعد تر دو پاسدار وارد بیمارستان شدند و با سیاست تهدید و تمهید با جمع وارد چانه زنی شدند، آنها از ما می خواستند بیمارستان را ترک کنیم و سوار اتوبوس برای انتقال به مکانی دیگر، شویم. ما مپرسیدیم به کجا. پاسدارها از جواب دادن طفره می رفتند. شاید خودشان هم نمی دانستند. بالاخره ما قبول کردیم بیمارستان را ترک کنیم ولی با مشکل واقعی دیگری با توجه به گستاخی و وقاحت لباس شخصی ها، روبرو بودیم. تعداد رفقای زن بیش از مردان بود و ما قرار بود در دسته های ده نفره راهروی طولانی بیمارستان به سمت اتوبوس ها را طی کنیم و چون پاسداران مانع تعرض حزب اللهی به جسم و جان رفقای زن ما نمی شدند، پا فشاری می کردیم، بتوانیم هر چند بار که لازم باشد، باز گردیم و تعداد دیگری از رفقای زن را در میان خودمان تا اتوبوس ها همراهی کنیم. آنها موافقت کردند. تمام راه از آغاز تا پلکان اتوبوس، جلوی چشم پاسداران، چوب وچماق و لگد و مشت حزب اللهی ها برسر و تن ما می نشست…
بهرحال اتوبوس ها براه افتادند و کمی پیش از تاریک شدن روز ما را به کمیته مستقر در جنب خیابان بیست و چهار متری بردند و مردان را از زنان جدا کردند و رفقای زن را تا آن جایی که من می دانم به اماکنی مانند کانون کار آموزی زرگان انتقال دادند. کمیته بیست و چهار متری پیش از انقلاب گاراژ بود و پس از انقلاب به کمیته موسوی معروف شده بود، موسوی نامی که مدیر تیم فوتبال ایران گاز اهواز نیز بود و نه چندان خوش نام.

اخبار روز: از جاهای دیگری هم دستگیر بودند؟

مسعود خدادادی: بله. در کمیته ما به ده ها نفری اضافه شدیم که در در جاهایی دیگر دستگیر شده بودند. کمیته ای ها تهدید می کردند و ما تحویل اشان نمی گرفتیم، پس از پراکنده شدن از یک دیگر در محوطه دانشگاه و عدم آگاهی از سرنوشت دوستان و رفقا در کمیته فرصت یافتیم، با هم با توجه به فضای امنیتی، گپی بزنیم.

اخبار روز: در کمیته چه اتفاقی افتاد؟

مسعود خدادادی: در کمیته چند ساعتی بیشتر نبودیم. از آن چند ساعت، تا انتقال به تالار شهرداری در نیمه شب، برجسته ترین اتفاقی که به یادم مانده این است که برای تحت فشار گذاشتن ما به یک باره سرو کله دو نقاب دار پیدا شد، این دو نقابدار جلوی جمع ما رژه می رفتند و با انگشت برای رییس کمیته چهره گزینی میکردند. صحنه در ابتدا، شبیه به فیلم های سیاسی وقت بود ولی توأم با خنده ی دسته جمعی ما شد، دو نقاب دار از بدنام ترین فالانژهای اهواز بودند و به خاطر علاقه اشان به پرورش اندام، زبانزد. تا نیمه شب در آن کمیته ماندیم.
نیمه شب باز هم دست به تفکیک زدند. گروهی از ما را دوباره سوار اتوبوس ها کردند و به تالار شهرداری در امانیه بردند، وقتی گروه ما وارد سالن بزرگ تالار شهرداری شد به جمع چند ده نفری پیوست که کمی پیش تر از ما به تالار رسیده بود. در تالار از این که چهره های آشنا و رفقای دور و نزدیک را دیدیم، خوشحال می شدیم. در آن چند ساعتی که از دستگیری ما می گذشت نا آگاهی از سرنوشت یک دیگر، بزرگ ترین نگرانی بود. شب را با خسته گی بر کف سرد تالار به صبح رساندیم سرمای ارکاندیشن تالار آزار می داد و از مأموران خواستیم، برای خواب امکاناتی فراهم آورند و یا حداقل ارکاندیشن را خاموش کنند، آن ها رد کردند. تا صبح خیلی ها در اردیبهشت اهواز سرما خوردند. باید اشاره کنم، کنترل تالار، در ساعات اول تا ظهر چهارشنبه در اختیار کمیته ای ها و لباس شخصی های حواشی ارگان های انتظامی و امنیتی شهر بود.
از ظهر چهارشنبه سوم اردیبهشت ترکیب نیروهای امنیتی تغییر کرد و فشار بر ما افزایش یافت. هر از گاهی با خنجر وارد جمع ما می شدند و سعی به شکار از بین ما می کردند تا آن جایی که خاطرم است در همه موارد ناموفق ماندند. زد و خوردهای موضعی شکل می گرفت، ما برای این که از دست شویی و توالت های تالار استفاده کنیم مجبور بودیم سالن تالار را ترک کنیم و وارد راه روی مابین در اصلی ورودی تالار و در سالن شویم، هر بار این رفت و آمد به درگیری می انجامید، هر کسی برای حضرات خطرناک تر تشخیص داده می شد، کتک بیشتری می خورد. رفتن از سالن اجتناب ناپذیر و بازگشت به سالن همت عالی می طلبید. جمع در حد توان و امکان، بازگشت را پشتیبانی می کرد.

اخبار روز: اقدامی برای بازجویی و تشکیل پرونده و رسیدگی قانونی صورت نگرفت؟

مسعود خدادادی: از صبح پنج شنبه، چهارم اردیبهشت افرادی با لباس رسمی سپاه پاسداران وارد سالن شدند و بر شدت فشارها افزودند و اصرار داشتند از ما بازجویی کنند. پاسخ رسمی ما به پاسداران ساده و قانونی بود حد نصاب مجاز پس از دستگیری تا بازجویی با توجه به قانون اساسی جمهوری اسلامی زمان اش سپری شده و شما باید ما را آزاد کنید. برای ما جوان ترهای جمع و تعدادی از همراهان، با توجه روحیه سیاسی حاکم، این نوع موضع گیری، سازش کارانه به نظر می رسید. پاسداران در برابر این موضع گیری حرفی برای گفتن نداشتند و عملأ راه گفتگو را بستند. برای یکی دو ساعت دو سو به خود مشغول شدند.

اخبار روز: در این چند روز خانواده های دستگیرشده ها واکنشی نشان ندادند؟

مسعود خدادادی: از صبح پنج شنبه ما می دیدیم که خانواده ها به تدریج جلوی تالار، جمع و خواهان آزادی ما می شوند. از طرف دیگر مشتی چماق دار سفارش دادند تا با شعار دادن علیه ما، به آزار دادن خانواده ها بپردازند، هر چند تشنج بین خانواده ها ـ به ویژه مادران ـ و حزب اللهی را را نمی شنیدیم ولی در چهره ها حس می کردیم و می دیدیم.
ساعاتی گذشت و کشاکش بر سر موضوع بازجویی بین ما مأموران ادامه داشت که ما همه جلوی در سالن تالار جمع شدیم تا خانواده ها را بهتر ببینیم و آن ها هم اطمینان بیابند که ما سالم هستیم، بین ما و خانواده ها فقط راهرویی نه چندان طویل و در شیششه ای ورود به تالار قرار داشت، فاصله ای کم تر از چند متر. ابراز احساسات بین ما و خانواده ها آرام آرام، فضا را دگرگون کرد. ما همگانی شعار زندانی سیاسی آزاد باید گردد، سر دادیم و از آن سو خانواده ها تا حدی که می توانستند همبستگی نشان می دادند. برای آن که خانواده ها چهره های بیشتری از جمع ده ها نفری ما را در چارچوب نه چندان عریض در سالن ببیند، هر از گاهی تعدادی به پیش می رفتیم و پس از زمانی کوتاه به پشت برمی گشتیم.
دقایقی گذشت و من یادم می آید از جلوی جمع به آخرین صف پیوستم که صدای تیرهای ژ ث سالن را فر گرفت و جمع پیش روی من در یک لحظه شکافت و به دو سوی راست و چپ سالن پناه برد...

اخبار روز: یعنی در سالن سربسته به سوی دانشجویان شلیک کردند؟

مسعود خدادادی: بله شلیک کردند... در کنار من که در وسط سالن ایستاده بودم، رفیق همیشگی ام ناصر بهرامی در خود از درد می پیچید و تیری بر زانویش نشسته بود و با فاصله کمی پشت سرم علی بدری بر کف سالن افتاده بود و تکان نمی خورد، با یکی از رفقای دیگر به ناصر دل گرمی می دادیم و او در حد توان تحمل می کرد. دیدم دو رفیق به سمت علی رفتند من هم علی را می دیدم و چون خونی ندیدم فکر میکردم، بیهوش شده، ایکاش...
دو رفیقی که بالای سر علی رسیدند، تا خواستند علی را تکان دهند از کمر یا پشت سر علی خون بیرون زد.
از چندین نقطه سالن سر و صدای تیرخوردگان به گوش می رسید. پاسداران ما چند نفر را که در وسط سالن قرار داشتیم با تهدید و نشانه روی اسلحه به گوشه ای راندند و پیکر علی و مجروحان را به خارج از سالن بردند و بلافاصله یک پاسدار، دکتر نریمیسا را از جمع جدا کرد و با خود برد. شاید رفقایی دیگری را نیز بردند.
ما در کنجی از سالن نشسته بودیم که یکی از دو پاسداری که به سوی ما شلیک کرده بود جنون زده روبروی ما ایستاد و در حالی که داد و فریاد می زد، سلاح اش را بر زمین زد و از ما می خواست اگر مردیم، وارد دعوای تن به تن با وی شویم. از جمع نگران و زخم خورده ما یک نفر برخاست ولی دیگران به زور مانع شدند، پاسدار دومی نیز، به سمت ما آمد و پس از این که سلاح بر زمین افتاده را از ما دور کرد، با پوزخند گفت: همه تون را می کشیم.
جنایت انقلاب فرهنگی درتالار شهرداری اهواز دردناک ترین لحظاتش، این گونه رقم خورد.
ساعات سکوت و آرامش پس ازجنایت با سختی تمام می گذشتند و ما در غم علی بدری با خودمان کلنجار می رفتیم و دل نگران سرنوشت دوستان تیرخورده بودیم. از تالار تا بیمارستان رازی یک دقیقه هم نیست، حتمأ همه زنده می مانند. در جمع رفقای هم محل، به خود دل داری میدادیم و می گفتیم ناصر، تیر به زانوش زده و کورش هم که من پس از تیراندازی ندیدمش، حتمأ جراحتی سطحی داره. با همه خسته گی مانده در تن و با همه تشویش و افسوس نشسته بر جان هم، خوابمان نمی برد. شب گذشت.
در روزهای بعد به تدریج اکثریت بازداشتی ها به قید وثیقه آزاد شدند.

اخبار روز: مجروحین این حادثه چه سرنوشتی یافتند؟

مسعود خدادادی: من اگر اشتباه نکنم، دو روز پس از تیر تیراندازی، از تالار بیرون آمدم و مادرم و دامادمان در بیرون، منتظرم بودند. سوار ماشین شدیم تا به سمت خانه برویم، تا سوار ماشین شدم، پرسیدم، از ناصر و کورش چه خبر. سکوت و نگاه مادرم و دامادمان ...
ناصر را پس از تیر خوردن به زانویش به بیمارستان رازی که فقط یک دقیقه تا تالار شهرداری فاصله دارد، نبردند و سوار آمبولانس کرده و به بیمارستان جندی شاپور در گلستان می برند، و پس از شکنجه کردنش، می گذارند تا بر اثر خون ریزی جان بسپارد. کورش در تالار و یا درفاصله کوتاهی پس از خروج، جان می دهد.
از آن چند رفیقی که سه شنبه دوم اردیبهشت ماه ۱٣۵۹ از زیتون کارمندی به سمت دانشگاه جندی شاپور رفتند تا به خیل انبوه مدافعان حضوردگر اندیشان در دانشگاه های ایران بپیودند. ناصر بهرامی و کورش پیروزی دیگر به زیبا و زمزم، فیروز نو، زمرد برنگشتند. یادشان با ماست.


توضیح ۱: از حوادث مربوط به «انقلاب فرهنگی» در اهواز عکسی نیافتیم. عکس صفحه ی اول احتمالا مربوط به جریان سرکوب دانشجویان در تهران است. عکس های تعدادی از جان باختگانی که نامشان در این گزارش آمده است، از نشریه ی پیکار - ارگان سازمان پیکار در راه آزادی طبقه ی کارگر برداشته شده است. آن ها از راست به چپ عبارتند از: مهناز معتمدی؛ مسعود دانیالی، احمد موذن، مهدی علوی شوشتری و منوچهر جعفری.
در این جا از خوانندگانی که احتمالا اسناد، اطلاعات و یا عکس هایی از جریان «انقلاب فرهنگی» در اهواز در اختیار دارند، تقاضا می کنیم جهت تکمیل اطلاعات نسبت به این واقعه آن ها را در اختیار اخبار روز قرار دارند.

توضیح ۲: در شماره ی ۲۹ اردیبهشت نشریه ی پیکار در مورد جان باختن مهناز معتمدی چنین آمده است: شب هنگام در حالی که عده ای زنان و دختران اسیر را از محل بیدادگاه انقلاب اسلامی به کانون کارآموزی زرگان (واقع در جاده ی مسجد سلیمان) منتقل می کردند، در مسیر درب ورود کانون تا آسایشگاه، آن ها را وادار می کنند بدون آن که به عقب خود نگاه کنند، بدوند. در ضمن چراغ های طرفین مسیر را خاموش کرده و در میان درختان عده ای از پاسداران و اوباشان برای ترساندن آن ها در کمین نشسته بودند. در حین دویدن صدای تیراندازی به گوش می رسد و رفیق مهناز به زمین می افتد.
پاسداران برای ایجاد وحشت بیشتر در میان زندانیان، فریاد می زدند: «به عقب برنگردید، اگر بایستید، شما را را هم می زنیم».



خاطرات خانه زندگان (۴۱)
گفتم برقص، نگفتم قِر بده


Fri 11 04 2014

همنشین بهار



در قسمت پیش به دستگیری مجدد خودم و به زندان لشکر ۷۷ خراسان در خیابان سرباز که بازداشتگاه موقت ساواک مشهد بود اشاره نمودم. شرح دادم که از آنجا به بند ۵ زندان وکیل آباد (قرنطینه) و سپس به بند یک منتقل شدم.

جمع زندانیان سیاسی در آنجا جمع بود!
...
زندان لشکر جنب پادگان ۴ قرار داشت و درواقع سوله مانندی بود وسط لشکر ۷۷
گویا پیش‌تر اصطبل یا انبار بزرگی بوده و از آن زندان ساخته‌ بودند.
ورودی زندان لشکر درب کشویی یوغوری داشت که با آه و ناله باز می‌شد و قژ و قژ صدا می‌کرد. ماشین ساواک از اون جا وارد پارکینگی می‌شد که انتهایش سمت چپ، اتاق افسر نگهبان بود که زندانیان را تحویل می‌گرفت و پس از طی تشریفات داخل بند می‌فرستاد.
شنیدم در سقف زندان مزبور، ساواک میکروفن هم کار گذاشته بود.
اتاق شکنجه گوشه سالن کنار توالت قرار داشت و به عمد سقفش را برداشته بودند و فریاد زندانیان در بند عمومی می‌پیچید.

اِذا علی گِرف‌تَه‌تو، و با شلاق زَده دَه‌دتو...
بچه‌ها تلاش می‌کردند تا آنجا که ممکن است با شکنجه‌شدگان همدردی کرده و با شوخی و جدّی آزار زندانبانان را به سُخره بگیرند. از پیش دمپایی‌های ابری را برای شکنجه‌شدگان آماده می‌کردند تا چنانچه توانستند راه بروند درد کمتری تحمل کنند، با رنگ گرفتن و دارامب و تورمب کردن هم که بود، از اندوه زندان می‌کاستند. وقتی امثال علی باقرزاده ثانی و مهدی مددی را شکنجه کردند بچه‌ها دم گرفته و به سبک عبدالباسط که قران می‌خواند با هم با صوت و با صدای بلند می‌خواندند:
اِذا علی گِرف‌تَه‌تو، و با شلاق زَده دَه‌دتو، و قال علی آخ وآخ، به‌اَیِ ذَنبٍ گِرف‌تَه‌تو؟ به‌اَیِ ذَنبٍ زَده‌دَدتو؟...
...
تخت فنری و زَوار دررفته‌ شکنجه‌گاه زندان لشکر مشهور شده بود. به محض اینکه بازجویان زندانی را روی آن می‌انداختند انگار او در یک چاله می‌افتاد یکمرتبه وسط تخت پایین می‌رفت. من آنجا شکنجه نشدم. این موضوع را از زندانیان شنیدم.
شکنجه گران عباس رستگار و محمود ائمی و علی خلخالی و هادی کاملان و... را تا توانستند زدند و به محمد علی (بابا) صبوری بخصوص چون زیر حوض خانه‌ خودش سلاح مخفی کرده بود، فشار فوق العاده آوردند. یکی از بچه‌ها را چنان شکنجه کردند که کف پاهایش صاف شده بود. میرطه میرصادقی مدتها بر اثر شکنجه خون ادرار می‌کرد...
ظریف جلالی را هم آش و لاش کرده بودند. بعضی از زندانیان نمی‌توانستند روی پاهایشان راه بروند. با مصیبت به توالت می‌رفتند. در آن ایام به دلیل کثرت دستگیر شدگان سلولهای ساواک پر بود و تعدادی در همان اتاق اصلی شکنجه اقامت داشتند، همانجا می‌خوابیدند، شکنجه می‌شدند و شاهد شکنجه‌های بقیه نیز بودند.
بیشتر کسانی که در زندان لشکر بودند بعداً به زندان وکیل آباد منتقل شدند و در ادامه اسامی‌شان را خواهم گفت.

گوجه فرنگی برای علیاحضرت پیدا نمی‌شود!
در ساواک مشهد منوچهری، برزگر، دانشمندی، رجبی، عباسعلی آقا بابایی (علی آبادی)، فروزانفر (مسعودی) و یکی دو نفر دیگر بازجویی می‌کردند. پیشتر همه کاره حسن ناهیدی بود که ۱۴ بهمن سال ۵۴ توسط چریک‌های فدائی (و شلیک هاشم بابا علی و...) ترور شد.
گفته می‌شود حمید اشرف، با آن عملیات موافق نبود اما مسئوول تشکیلات سازمان در خراسان (محمد حسینی حق‌نواز) بر انجام آن اصرار داشته‌است.
...
آخرین رئیس ساواک خراسان سرهنگ احمد شیخان بود که گرچه در مواقعی معقول عمل می‌کرد اما در رأس سیستمی بود که از جامعه شناخت چندانی نداشت.
زمستان سال ۱۳۵۴ علیاحضرت فرح پهلوی به مشهد می‌آیند. سناتور علی رضایی سرمایه دار مشهور هم با ایشان بود. مقامات محلی برای غذای شهبانو دنبال گوجه فرنگی می‌گردند و کمتر در شهر پیدا می‌کنند. شاید شما تعجب کنید. بیشتر بار فروشهای مشهد از جمله حاج محسن دُرمحمدی و... را گرفتند و به زندان لشکر آوردند و مدتی آنجا بودند.

زندانیان در زندان سبزی می‌کاشتند
زندان وکیل آباد سال ۱۳۵۰ افتتاح شده بود، البته کلنگ آن را سال ۱۳۴۳ زده بودند اما ساخت و آماده سازی آن طول کشیده بود. نخستین مدیر زندان سرهنگ شیروانی بود و زمان وی به زندانیان خیلی سخت نمی‌گذشت و رابطه‌ها شکرآب نبود. حتی برخی پاسبان‌ها می‌آمدند و پیش بچه‌ها درس می‌خواندند.
سیر وقایع شیروانی را هم کنار زد. بعد از او کشتیبان را سیاستی دگر آمد و معاونش سرگرد هوشیار فرزین همه کاره زندان شد که بر خلاف شیروانی به سخت‌گیری شهره بود.
...
زندانیان پیشتر در حیاط خاکی زندان که دور و برش سیم‌های خاردار بود تا حدودی آزادی عمل داشتند و حتی سبزی می‌کاشتند،
اما چندی بعد دیواری به ارتفاع ۵ متر، با سنگ و سیمان ساخته می‌شود و حیاط بند سیاسی را از فضای داخلی زندان جدا می‌کند.
...

بالاخره به بند یک رسیدیم. جایی که دیگر زندانیان سیاسی هم بودند. یادم می‌آید هوا آفتابی بود و ناگهان دوست عزیزم حسین اورگنجی را دیدم. حسین از نسلی بود که رفتند و دیگر تکرار نمی‌شوند. داشت در حیاط فوتبال بازی می‌کرد. دروازه‌بان (گلر) بود. تا مرا دید گل خورد و بلند بلند رو به تیم مقابل گفت این گل قبول نیست. این گل قبول نیست. بعد با شور و شادی دوید جلو و سفت و سخت روبوسی کردیم. بازی هم تعطیل شد و بچه‌ها دور و بر ما چند نفر تازه وارد را گرفتند.
حیاط بند یک خیلی بزرگ بود. بتدریج دیگر بچه‌ها که هیچکدام‌شان را پیشتر نمی‌شناختم آمدند و برخلاف زندان قصر که ممنوع بود خوش و بش و روبوسی کردیم.

حیدربابا، آغاجلارون اوجالدى
روزنامه‌های قدیم ایران از سال ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۴ را هم جلد کرده داشتیم که برای من نعمتی بود.
در بند کتاب‌های خوب هم کم نبود. ضرورت هنر در روند تکامل اجتماعی «ارنست فیشر»، اسلام شناسی «پطروشفسکی»، شش بال علم «جورج سارتن»، تاریخ علوم «پیر روسو»، نگاهی به تاریخ جهان «جواهر لعل نهرو»، تاریخ جهان نو «رابرت روزول پالمر»، از صبا تا نیما «یحیی آریانپور»، تاریخ بیداری ایرانیان «ناظم الاسلام کرمانی»، منشاء حیات «اوپارین»، علم به کجا می‌رود «ماکس پلانک»، از کهکشان تا انسان «جان ففر»، ذره بی انتها و راه طی شده «مهندس بازرگان»، منشاء انسان «نستورخ»، پرتوی از قران «آیت‌الله طالقانی»، انسان زاده میمون است «فریدون شایان»،
با مخاطبهای آشنا و خودسازی انقلابی «دکتر علی شریعتی»، زمینه جامعه شناسی «امیر حسین آریانپور»، تاریخ مشروطه «احمد کسروی»، آزادی یا مرک «نیکوس کازانتزاکیس» و...از جمله کتابهای موجود در زندان بود.
کتب و نوشته‌هایی هم در بند بود که عمومی نبود...
...
چندین نوار خوب موسیقی هم داشتیم. شور امیروف، آپاسیوناتا (سونات پیانو اثر بتهوون)، ‏اوورتور اگمونت، اپرای فیدلیو اثر بتهوون که به رهایی یک زندانی سیاسی اشاره داشت...
سوئیت شهرزاد (کورساکف) آرشین مالالان، چندین کاست گلهای جاویدان، (درویش‌خان، خوانساری، عبدالوهاب شهیدی، مرضیه، بنان و بدیع زاده) و دو نوار که حیدر بابا سلام شهریار روی آن ضبط شده بود و من چند بیت آن‌را در کمیته مشترک ضد خرابکاری از یوسف کشی‌زاده یاد گرفته و حفظ بودم.
حیدربابا، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر، سولار، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اوّلسون شوْکتوْزه، ائلوْزه
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
حیدر بابا زمانی که آسمان می‌غرد
سیل‌ها جاری شده و آب‌ها روان می‌گردند
وقتی که دختر‌ها صف بسته و به تماشای آن می‌نشینند
سلام بر منزلتت و مردمانت
اسم من هم گاهی بر زبانتان بیاید.
...
حیدربابا، آغاجلارون اوجالدى
آمما حئییف، جوانلارون قوْجالدى
توْخلیلارون آریخلییب، آجالدى
کؤلگه دؤندى، گوْن باتدى، قاش قَرَلدى
قوردون گؤزى قارانلیقدا بَرَلدى
حیدر بابا درختانت قد کشید، اما دریغ که جوانانت را قد خمید. برّه‌ها را لاغری آمد پدید، ظلمت شب به روشنی چیره شد، چشمان گرگ در سیاهی خیره شد.

مسلمانان باید سر به کوه بگذارند و انزوا پیشه کنند
زندان وکیل آباد برای من باران رحمت بود و دید و نگاهم را عوض کرد.
طبق رسمی که از پیش باب بود هر تازه واردی اتاق به اتاق دعوت می‌شد و ضمن اینکه از خودش می‌گفت و اخبار بیرون را می‌داد در جریان مسائل زندان هم قرار می‌گرفت و قدیمی‌ها هم موقعیت و جایگاه او را بررسی می‌کردند که چه تیپ آدمی‌ست و به لحاظ فکری به کدام سو گرایش دارد و خلاصه چند مرده حلاج است!
متن اعلامیه‌ای را که خودم نوشته بودم به خواست بچه‌ها برایشان تکرار می‌کردم. اعلامیه‌ای که روز دستگیری از من گرفته بودند. در آن ضمن محکوم کردن استبداد و اختناق و اشاره کوتاهی به کودتای ۲۸ مرداد، شهادت سید احمد احمدی زیر شکنجه در کمیته مشترک، آزار امثال آیت‌الله سعیدی در ساواک، گروه «التکفیر و الهجره» را کنار مجاهدین و فدائیان، گذاشته بودم.
یکی از اعضای مجاهدین (محمود عطایی) وقتی شنید با مهربانی گفت التکفیر و الهجره گروهی ارتجاعی است و هیچ سنخیتی با مجاهدین و فدائیان ندارد.
یکی دیگر از بچه‌ها (علی خوراشادی) گفت التکفیر و الهجره که توسط شکری مصطفی در مصر بنیان گذارده شده منشعب از اخوان المسلمین است و علاوه بر تکفیر نظام سیاسی، افراد جامعه را نیز تکفیر می‌کند و فرقی میان جامعه سیاسی و نظام سیاسی نمی‌گذارد. التکفیر و الهجره مدعی است پس از خلفای راشدین هم رژیم و هم جامعه کافر است و مسلمانان باید سر به کوه بگذارند و انزوا پیشه کنند. مجاهدین کمترین نسبتی با این گروه ندارند.

من شُکری هستم، شکرالله پاک‌نژاد
با شنیدن این مسئله دریافتم چقدر بیغم. به سختی از خودم انتقاد کردم که چرا بی‌گدار به آب زده و برای چی التکفیر و الهجره را به درستی نمی‌شناختم.
پیش خودم فکر می‌کردم اگر مدیران ساواک درایت داشتند می‌بایست همانروز که اعلامیه مورد بحث را می‌خواندند دور انداخته و مرا هم رها می‌کردند.
یاد جمله منسوب به علی‌بن ابیطالب افتادم وقتی مرزها حتی نزد دوستان خودش نیز بهم ریخته و قاطی شده بود.
«الدهر انزلنی ثم انزلنی حتی قیل معاویه و علی» روزگار اینقدر مرا پائین آورده که حالا گفته می‌شود: معاویه و علی (و بحث است که کلام و سلوک علی درست است یا معاویه)
...
همان روز یکی از پشت با دستهایش چشمانم را گرفت. هنوز گرمای آن دو دست مهربان را حس می‌کنم. مرا چرخاند و با مهر و شادی سلام کرد و گفت من شُکری هستم. شکرالله پاک‌نژاد.
اسم آن انسان شریف را در قصر شنیده بودم. خیلی خوشحال شدم. شکری که من ایشان را آقا شکرالله صدا می‌زدم گفت فردا نهار بیا اتاق من با هم صحبت کنیم.
بند یک سه طبقه داشت و طبقه ی سوم مخصوص زندانیان سیاسی بود. آقا رضا شلتوکی، مرتضی باباخانی، بهروز حقی، حسین ربوبی، هادی غبرایی، مهدی صادقی، ظریف جلالی، احمد حاتمی یزدی، علی معصومی، حمید صدیق و خیلی‌های دیگر هم آنجا بودند.
به نظر می‌رسید زندانیان با استفاده از تجارب پیشین حساسیت مقامات زندان را برنمی‌انگیزند چون می‌دیدم برخلاف قصر پلیس کمتر در بند دخالت می‌کند.
گویا در گذشته هر گروهی تلاش می‌کرد در میان تازه واردین یارگیری کرده به سوی خود جلب کند اما بعد قرار می‌شود که به آنها امکان انتخاب داده شود تا به هر جمع و کمونی خودشان خواستند بروند.
پیشنهاد من این بود که اول پای صحبت نمایندگان هر جمعی بنشینیم و اعتنا نکنیم که این راست است و آن چپ.

حُقّه‌بازان و ماجراجویان بر خر خود سوار می‌بینم
با دیگر تازه واردین پای صحبت جواد منصوری، ظریف جلالی، رضا شلتوکی، شکرالله پاک نژاد، یک نفر از فدائیان و محمود عطایی (از مجاهپین) نشستیم و با اختیار و آگاهی، جمع مجاهدین را برگزیدیم و هیچکس هم ما را مجبور نکرد.
در آن فاصله، با محمود قزی و قدرت الله پدیداران کتاب سیر تحول قران مهندس بازرگان را دقیق مطالعه کردیم و من از احمد حاتمی یزدی خواهش کردم کتاب دوزخیان روی زمین اثر فرانتز فانون را از روی متن انگلیسی کتاب از اول تا آخر بخوانیم.
...
در یکی از صفحات کتاب فرانتز فانون، اشعاری از شیخ نعمت‌الله ولی، و (آنطرف صفحه بر وزن آن از) ملک الشعرای بهار نوشته شده بود که مرا به تأمل وامی داشت و بارها و بارها برای خودم تکرار می‌کردم.
قدرت کردگار می‌بینم
حالت روزگار می‌بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می‌بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می‌بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می‌بینم
گرگ با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می‌بینم
...
فتنه‌ها آشکار می‌بینم
دست‌ها توی کار می‌بینم
حقه‌بازان و ماجراجویان
بر خر خود سوار می‌بینم
جای احرار در تک زندان
یا به بالای دار می‌بینم

از کسانی‌که جلو تر از ما در زندان وکیل آباد بودند شنیدم چندی پیش اسدالله لاجوردی، عسگراولادی، ابوالفضل حیدری،...طاهایی،...اربابی، حمید رضا ترقی و... هم آنجا بوده‌اند و آنان نجس و پاکی بازی درآورده و دم پایی و کفگیر و ملاقه‌های خاص خودشان را داشتند و تا غذا می‌رسید برای اینکه دست کافر مافری به آن نخورد می‌آمدند و غذای خودشان را از دیگ عمومی برمی‌داشتند. بچه‌ها از قول عسگراولادی می‌گفتند مجاهدین غسل نمی‌کنند. نمازشون هم تاکتیکی است، ریاکار هستند و...
...
گفته می‌شد حمید رضا ترقی که بازجویی خوبی هم نداشته‌است، با نامه،‌ تقاضای همکاری با ساواک را می‌کند (نامه مزبور را یکی از هم‌پرونده هایش دیده بود)
در نامه‌اش موضوع همکاری را صریح ذکر می‌کند و اینکه می‌خواهد از زندان برود و کاری هم به سیاست و میاست نداشته باشد...
می‌گویند زمان قدیم دزدان سر گردنه جلوی زن و شوهری را می‌گیرند و دار و ندارشان را غارت می‌کنند و بعد به آنها می‌گویند شما را خواهیم کشت. آنان به دست و پا می‌افتند که شما همه چیز ما را گرفتید. ما را نکشید. دزدان به مرد می‌گویند تنها راه زنده ماندن هر دوی شما این است که همسرت همین جا برای ما برقصد. از سر ناچاری مرد می‌پذیرد و به زنش می‌گوید چاره نیست. برقص تا از شر اینها راحت شویم و زن می‌رقصد.
غائله تمام می‌شود اما بعد مرد معترضانه به زنش می‌گوید چرا رقصیدی؟...
زن پاسخ می‌دهد چاره نبود و خودت به من گفتی.
مرد می‌گوید بله، من گفتم برقص. اما نگفتم قِر بده...
...
در زیر فشار زندانی گاه به جبر حرفی می‌زند که نباید بزند. اما اگر از سر اختیار و خودشیرنی باشد چی؟
خلاصه حمید ترقی عملاً از جمع مجاهدین دور شد. البته گروه عسگراولادی با وی راه آمدند و وی بعد از انقلاب به نمایندگی مجلس هم رسید. همچنین از مسئوولین بین الملل حزب موتلفه اسلامی شد.

۱۶ آذر و کفتر در سلف سرویس
جدا از مجاهدین و فدائیان، گروه موتلفه، توده ای‌ها که آقا رضا شلتوکی فرد شاخص آن بود، جمع لطفی و بهکیش، رحمانی و امینی و احمد رضا شعاعیان و منوچهر یزدیان...سفره فردی یا جمعی خودشان را داشتند.

زمانی‌که من به بند یک رفتم، عسگراولادی و دوستانش منتقل شده بودند و جمع دیگری که جواد منصوری فرد شاخص آن بود معترض و مدعی سازمان بودند و آنها هم کفگیر و ملاقه و ملاحظات خاص خودشان را داشتند. علاوه بر جواد منصوری، حجت‌الاسلام مروی سماورچی، حسن ظریف جلالی، سید محمد رضوی، اکبر دخانچی و بنای بی شیله پیله‌ای به اسم حسین دلشاد در آن جمع بودند. مجاهدین آنان را مرتجع می‌خواندند و عملاً بایکوت بودند.
...
با دستگیری‌های جدید در مشهد بویژه در دانشگاه کمون مجاهدین از تعداد بیشتری برخوردار شده بود.
تعدادی از دانشجویان دانشکاه مشهد ۱۶ آذر سال ۵۳ در سلف سرویس دانشگاه، با رها کردن کبوتر در سالن غذاخوری به شلوغی دامن زده و گیر افتاده بودند.
شماری از روحانیون عباس واعظ طبسی، سید عبدالکریم هاشمی نژاد، امیر مجد، علی عبادی، غلامعلی مصباح، بهرامی نیشابوری (محمد ارگی) و... هم در زندان مشهد بودند که علی رغم انتقادات خودشان نسبت به مجاهدین بنوعی تحت تاثیر آنها هم بودند و چنانچه کسی غیر از این گزارش کند واقعیت را نگفته‌است.

طلبه مدرسه میرزا جعفر مارکسیست می‌شود!
به همین مسئله از قضا عسگراولادی و دوستانش معترض بودند بخصوص که بعدها بهرامی (محمد ارگی طلبه مدرسه میرزا جعفر) اسلام را کنار گذاشته و به قول آقایان کافر هم شده بود.
روحانیون مزبور قاطی بچه‌ها شده و حتی با آنها بسکتبال بازی می‌کردند و یکبار یکی از آنان (حجت‌الاسلام امیر مجد) از سر ناواردی به تیم خودشان گل می‌زند و اسباب خنده و تفریح می‌شود.
امثال طبسی و هاشمی‌نژاد اگرچه خودشان کم و بیش در کلاسهای مجاهدین شرکت می‌کردند اما از اینکه طلبه‌های جوان مثل غلامعلی (یحیی) مصباح جذب سازمان می‌شدند دلخور بودند.
...
البته عسگر اولادی و دوستانش هم دیدگاههای خودشان را تبلیغ می‌کردند. دوستی که پای صحبت آنها نشسته بود اما به نظراتشان انتقاد داشت تعریف می‌کرد بعد از آن که گفتم داده‌های شما غیرواقعی و نادرست است و...، عسگراولادی با اخم و تخم به سینه من زد و از خود راند و حتی وقتی از وکیل آباد به زندان دیگر منتقل شدم و همه، برای خداحافظی به پاگرد بند آمدند، آنها محل نگذاشتند.
بگذریم...
بر خلاف قصر، در زندان وکیل آباد زندانیانی که بعد از اتمام حکم، آزاد نشده باشند ندیدم.
شنیدم با تک نویسی طلبه ای به نام سید مصطفی رضوی حیدری اولین ملی کشی زندان با هادی غفوریان آغاز می‌شود که وی را ۱۱ شهریور سال ۵۴ سه ماه به زندان لشکر برده و بعد با ماشین لندکروز به اوین انتقال می‌دهند.
سید مصطفی رضوی حیدری اکنون در قید حیات نیست، وی سال ۵۹ فرمانده کمیته طبس شد و در شمار نخستین کسانی بود که بعد از حمله نظامی آمریکا در کویر طبس به منطقه عملیات رفت و گزارش داد.

ازدواج یاسر عرفات کار دستش داد
سال ۱۳۵۱ شماری از زندانیان قصر به زندان‌های دیگر از جمله عادل آباد شیراز و وکیل آباد مشهد منتقل شده بودند. روی همین حساب زندان وکیل آباد شلوغ می‌شود.
مشغولیت زندانیان ورزش و بویژه آموزش بود. آموزشهای دقیق و منظم که به استثنای روزهای جمعه، تعطیل بردار نبود.
هر کدام ما در شبانه روز حدود ده ساعت مطالعه می‌کردیم. هر کمونی کلاس‌های خودش را داشت. در جمع مجاهدین کلاسهای تاریخچه، سیاسی (تاریخ معاصر و...)، ایدئولوژی، روزنامه خوانی، همچنین آشنایی با سرودهای سازمان در دستور کار بود.
اینطور که گفته می‌شد در گذشته محمود احمدی و بعد از وی مهدی ابریشمچی در شمار مسئولین بالای مجاهدین بودند که کمون سازمان را در زندان وکیل آباد پیش می‌بردند.
بچه‌ها می‌گفتند تاریخچه را کاظم شفیعیها کار می‌کرد و بخشی از کلاسهای سیاسی را بهمن بازرگانی و بخشی را هم مهدی فیروزیان بعهده داشت.
احمد حنیف‌نژاد و احمد کروبی هم در تدریس درسها شرکت داشتند.
...
روزنامه خوانی با سعید فاتح محمدی بود. سعید فاتح که
پیش‌تر شیفته یاسر عرفات بود بعدها در قرارگاه اشرف وقتی خبر ازدوج وی پخش شد، در نشستی که مسعود رجوی آنرا هدایت می‌کرد، عرفات را زیر ضرب گرفت...
البته واکنش سعید سر بر خود نبود.
از مابهتران که عالم و آدم را سینه دیوار «جیم» می‌گذاشتند، جلوتر حساب یاسر عرفات را هم کف دستش گذاشته بودند!
اینطور که گفته می‌شد بهمن بازرگانی، ستار کیانی، علیرضا تشّید، علی مستاجر و... مارکسیست شده اما قرار بوده تغییر نظرگاه خود را اعلام نکنند و در کمون بمانند و حتی پیشنماز هم بایستند.
عباس مظاهری و حسن عزیزی هم مارکسیست شده بودند.

فلانی ماه را دیده، ماه را دیده
بچه‌ها می‌گفتند تغییر ایدئولوژی همیشه مبنای نظری و فلسفی نداشته و بر اساس تحقیق صورت نمی‌گیرد. در مواردی کنار گذاشتن مذهب به خاطر رهایی از قید و بندهاست.
ماه رمضان به شوخی و جدی گفته می‌شد: «فلانی ماه را دیده، ماه را دیده»
اشاره به این بود: وقتی ماه نو در آسمان دیده می‌شد، افراد روزه شان را می‌خوردند. روزه نمی‌گرفتند.
...
بهمن بازرگانی به برخی از زندانیان گفته بود بازی شطرنج چه اشکالی دارد؟ یکی از بچه‌ها پاسخ می‌دهد شطرنج فی نفسه اشکالی ندارد اما هر چیز از جمله شطرنج اگر وقت ما را بگیرد اشکال دارد.
بهمن ادامه می‌داد ولی حکم است. حکم است که شطرنج حرام است...
یکی دیگر پرسیده بود: خم و راست شدن نماز چه مسئله ای را حل می‌کند؟
کم کم برای همه مشخص می‌شد که کمون مجاهدین از یکدستی برخوردار نیست و این را خود مسئولین کمون به دیگران اشاره کرده بودند.



اسامی زندانیان مشهد

اینجا به نام بیش از ۲۷۰ زندانی اشاره می‌کنم که گذارشان هر چند کوتاه مدت به زندان وکیل آباد افتاده‌است. اسامی را (تا آنجا که می‌دانم) به ترتیب الفبا می‌آورم.
مهدی ابریشمچی، طاهر احمدزاده هروی، محمد احمدی، محمود احمدیان، مهدی اخوان (اخو = روحانی و دانشجوی دانشکده پزشکی)، احمد ادیب نیشابوری، محمد تقی اربابی، جعفر اردکانی یزدی، حسین اورگنجی، محمد ارگه ای (بهرامی
نیشابوری طلبه مدرسه میرزا جعفر)، غلامرضا اسدی گنابادی، محمد اسدی مقدم، علی اسماعیل زاده، نصرالله اسماعیل زاده، نادر افشار، علی رضا اکبری شاندیز، محمد علی اکبریان تفاقی (حاجی)، حیدر علی الهی، محمد علی الهی، جلیل امجدی، هادی امیر مویدی، تقی امینی، بهمن امینی، مرتضی امینی (برادر فاطمه امینی)، احمد انتظاری نجف آبادی، رحیم انصاری، ژورا انورچیان، اویس...، محمود
ائمی، بهزاد آدرم، محمد آدیه زاده آدینه، حسین [مرتضی] آلادپوش، هاشم بابا علی، غلامرضا بانژاد، مرتضی باباخانی، منصور بازرگان، بهمن بازرگانی، علی باقرزاده ثانی، ابوتراب باقرزاده، قاسم باقرزاده، احمد علی باقری، محمد رضا باقری، محمد باقر باقریان نژاد، جمال بامدادی، محمد تقی برادران، هاشم بنی طرف، حجت‌الله بنی‌عامری، محمود بهکیش، غلامرضا بیجاری، مختار بهکیش، رحمان پارس (چوپان)، شکرالله پاکنژاد، جهانگیر پایدار، قدرت‌الله پدیداران مقدم، بابا پورسعادت (حلقه سنگی)، نادعلی پورنغمه، ولی پیامی، حسن پیروزی، حمید رضا ترقی، مازیار... (شمالی بود) ، احمد تشرفّی
سمنانی، علیرضا تشید، مرتضی
توکل قاشویی، کیانوش توکلی، علی توکلی، غلامعلی تهرانچی، حسین جلیلی پروانه (نصفه)،...جعفرزاده، محمد حسن جعفری، محمد جعفری، مهدی جعفری، محمود جعفری، علی جعفری، علی جعفری‌پناه، محمود جعفریان، بیژن چهرازی، احمد حاتمی یزد، محمدرضا حافظ‌نیا، رشید حسنی (پسر ملا حسنی که بعد از انقلاب تیرباران شد)، محمد حسن حسنی، علی اکبر حسین زاده، سید علی اصغر حسینی، علی حسینی، محمد حسینی چهکند، علی خادمی (روحانی)، سید علی خامنه ای، سید هادی حسینی خامنه ای، بهروز حقی منیع، محمد حکمتی (خصراقی)، محمد هادی حکیمی،
اکبر حمیدزاده گیوی، نقی حمیدیان، احمد حنیف نژاد، محمد حیاتی، ابوالفضل حیدری، رضا حیدری، حسن خاتمی، علی خرقانی شاهرودی، جواد خجسته باقرزاده، مسعود خجسته رحیمی، علی خلخالی شاندیز، علی خوراشادی، حسین خوشحال، ابوالفضل خیرزاده، ابراهیم خیری، سید اکبر دخانچی، محمد حسن دست پرورده، حسین دلشاد (بنّا بود)، هوشنگ دلخواه، علی اکبر دلشاد غلامی، حمزه دنیوی (کشاورز)، اسماعیل ذوالقدر، اصغر دهباری، حمید رابونیک،



حسین رأفتی، محمد راهنمای شهسواری، حسن راهی، طلبه ریز نقشی به نام ربانی، حسین ربوبی،...رحمان نژاد، مرتضی رحمت الهی، حسن رحیمی بیدهندی، خسرو رحیمی، محمد رحیمی
(کدخدای یکی از روستاهای اطراف مشهد که بعدها در زندان تغییر مرام داد)، ابوالفضل (عباس) رستگار مطلق، احمد رستم زاده، محمد حسن رضوانی اردکانی، سید محمد رضوی، عماد رضوی، سید مصطفی رضوی حیدری (طلبه مدرسه نواب مشهد)، روح الله رفعتی، محمد روحی پور، اسحاق زاهدیان، مهدی زائریان، زرار زاهدیان،... زندگانی نیشابوری، حمید ژیان، جلال ستوده، علی سجادی طبسی (او طلبه بود و یادم هست وقتی در طبس زلزله شد خانواده‌اش همه در زلزله از بین رفتند و وقتی فهمید ناگهان فریاد بلندی کشید و همه زندانیان رفتند پیش او و دلداریش دادند. آنروز هیچکس ملاقاتی او نیامده و او ماتش برده بود)، تقی سخنور، جهانگیر سرمدی (صفدر)،
حمد رضا سلطانی گردفرامرزی، علی سواد کوهی، محمد سیدی کاشانی (بابا)،...شادانلو (کشاورز)، محمد حسین شجاعی، محمد علی شرف الدین، مجید شریعت زاده، اسعد شریعت زاده،...شریعتی، احمد رضا شعاعیان، کاظم شفیعی‌ها، رضا شلتوکی، علی شمقدری، حشمت الله شهرزاد، حمید مهدی شیرازی، حسین شیر خدا یزدی، علیرضا صابونی، محمد صادق، مهدی صادقی، حسین صادقی،...صالحی، محمد علی صبوری شاندیز، حمید صدیق، محمود صفاریان، سید حسن طالبی، حمید طالبیان، مرتضی طاهر اردبیلی، حسینعلی طاهرزاده، علی اصغر طباطبایی،

سید محمد طباطبایی چشمه‌رضایی، عباس طلایی زاده،
حسن ظریف جلالی، علیرضا عاقلی، علی عبادی، محمد رضا عرب زاده، حسن عزیزی، حبیب‌الله عسگراولادی مسلمان، محمد حسین عطاران کاخکی، آقا میر عقیلی، حامد علوی، سید حسین علوی، حسین علی مددی، کاکا عنصری، علی اصغر عین القضات، محمد رضا غبرائی، هادی غبرایی، حسین غفاری، جواد غفاری، محمد هادی غلامی، هادی غفوریان، سعید فاتح، حمید فام نریمان، علی فرحبخش، محمد باقر فرزانه، محسن فرزانیان، حسین فرصت (یحیی)، محمد حسین فرهمندی، علی اصغر فقیهی سرشکی، حاج فلاح که دستارش حکیم ابوالقاسم فردوسی را بیاد می‌آورد و به گروه والعصر اسلحه فروخته بود و در سن شصت سالگی مقاومتی تحسیتن برانگیز در زیر شلاق نشان داد،
محمد (مهدی) فیروزیان، یوسف قانع خشکه بیجاری، احمد قانعی رضایی مقدم، لطفعلی قائمی، غلامرضا قدسی، محمود قزی، ایرج قهرمانلو، هادی کاملان نجار، علیرضا کاهوکار، احمد کروبی، رحیم کریمیان، محمد کلاهدوزیان، ستار کیانی، عباس کیا، مسعود گنجی خیبر، اسدالله لاجوردی، رضا ماهوان، حبیب‌الله مباشری، عزیز محسن، محمد رضا (مسعود) گنجی، دکتر...محصل، حسین (محمد) محمدزاده، مهدی مددی (مدد الموسوی)، هاشم مددی (مدد الموسوی)، نصرالله مروج، محمود مروی سماورچی (حکیم)، عبدالعلی مزدور حق پناه، علی مستاجر، شکرالله مشکین فام، غلامعلی (یحیی) مصباح، عباس مظاهری، علیرضا معدنچی، ناصر معدنچی، ابراهیم معدنی فاروجی، عبدالعلی معصومی، حسن معظمی زهان، جلال منتظمی، مصطفی منتظمی، احمد ملازاده، حسن ملارضایی، عباس محسن زاده کاشانی، منوچهر ممیز، جواد منصوری، محمد تقی موذنی زاده، سید عباس موسوی قوچانی، عبدالله مهری، سید رسول میرشاه ولد، میرطه میرصادقی، حسین نامدار، احمد نجاری، جعفر نجفی، علیرضا نخاولی، یحیی نصرآبادی، حسین نقیبی، علی نمایی ملا، علی نمدمال زاده، حسین نمکی شیروانی، محمد نوروزی، محمد تقی واحد، عباس واعظ طبسی، اسماعیل وفا یغمایی، علی وفایی، حسین وفایی، محمد وفایی مغانی، مجتبی ولی زاده، حسین هاشمی، سید عبدالکریم هاشمی نژاد، سید احمد هاشمی نژاد، منوچهر یزدیان،

جاسم عراقی، و یک افغانی (هوادار ببرک کارمل) که نامش را نتوانستم به یاد آورم.




تیغ آهن دلان زنگ‌زده کُند و بی‌اعتبار می‌بینم
بیشتر کسانیکه اسم‌شان را بردم بعد از انقلاب جان باختند و برخی به ابتلاء افتادند.
علی اصغر فقیهی سرشکی که فرزند یکی از روحانیون اصفهان و دانشجوی دانشگاه مشهد بود متاسفانه در سال شصت دستگیر و به زیر شکنجه‌های وحشیانه کشیده و نادم گشت. او را هم به دار آویختند. حسین رأفتی را هم...
...
به‌غلط تصور می‌شود همه کسانی‌که تیرباران و حلق‌آویز شدند می‌بایست تا آخرین لحظه حیات سر موضع و سرود خوان باشند و چنین هم بودند که اعدام شدند.
واقعش اینطور نیست اما این مسئله چیزی از معصومیت و مظلومیت شهیدان نمی‌کاهد و از قضا بیشتر و بیشتر استبداد زیر پرده دین را زیر سئوال می‌بَرد. چرا؟ چون نشان می‌دهد که حتی به کسانی‌که خودشان آنان را تواب و نادم می‌نامیدند هم رحم نکردند و همه را از دم تیغ گذراندند.
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
بله علی اصغر فقیهی سرشکی را هم به دار آویختند.
اگرچه امثال او با شکنجه‌های وحشیانه شکنجه گران از پادرآمدند و در رابطه با سیاست و انقلاب ضعف نشان داده و باعث ضربه خوردن و دستگیری این و آن شده‌اند امّا در شرایط دیگر به خاطر منافع مردمشان به میدان آمدند و خود را به آب و آتش زدند.
آرزو کنیم هیچ کس، هیج کس در شرایطی که بر آنان تحمیل شد، قرار نگیرد.

آدرس ویدیو
https://www.youtube.com/watch?v=IzkxduMQQoA
سایت همنشین بهار
http://www.hamneshinbahar.net
ایمیل
hamneshine_bahar@yahoo.com