۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت چهارم
حنیف حیدرنژاد

قسمت چهارم: نشست های جمعبندی
احتمالا اواسط  مرداد 1367: من کاملا زمین گیر شده و در آسایشگاه جداگانه ای که برایم در نظر گرفته شده بود روی تخت دراز کش بودم. چند بار برای معاینه مرا به درمانگاه قرارگاه بردند. یک بار هم دکتر صالح رجوی جز معاینه کنندگان بود. زانوی چپم به شدت ورم کرده و کبود شده بود و خیلی کم تا می شد. خونریزی نداشتم، اما درد شدید داشتم. بالاخره بعد از یکی از این معاینه ها قرار شد مرا به بغداد بفرستند. در بغداد، در یک بیمارستان بیهوش شده و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. دقیقا نمی دانم چکار کردند یا تشخیص تخصصی چه بود. بعدا در قرارگاه به من گفتند استخوان زانویم آسیب ندیده، تیر از یک طرف در زیر زانو وارد و از طرف دیگر خارج شده است، ولی بخاطر یکسری تراشه ها اطرف زانویم از داخل عفونت کرده است، ولی مسئله جدی نیست.
کوتاه زمانی بعد ازعمل جراحی می توانستم با دو تا چوب زیر بغل، خودم را تا سالن غذاخوری تیپ برسانم. آنقدر که به یاد دارم پنج ماه روی تخت دراز کش بودم و آخر سر حسابی  وزنم زیاد شده بود. من که تا قبل از آن تقریبا آدم لاغری بودم، حالا دیگر به قول "بچه ها" "تُپل" شده و داشتم می ترکیدم. این "تُپلی"، رفیقی است که هنوز هم با من مانده است. بعد از بهبودی نسبی هم تا دو سال نمی توانستم بدوم یا حتی کارهای معمول که باید روی زانو خم شوم را هم نمی توانستم انجام دهم.
برگردم به نشست های جمعبندی؛ بعد از نشستِ مسعود در سالن اجتماعات در باره ی جمعبندی فروغ، سلسله نشست های جمعبندی عملیات در هر ستاد و یگان برگزار می شد. بعضی وقت ها این نشست ها روزانه بود. بخشی از این نشست ها به قرائت گزارشات فرماندهی عملیات و شرح "رشادت" ها و "حماسه" های رزمندگان می پرداخت.  بخش دیگری هم مربوط بود به قرائت اخبار روزانه مراسم یادبود کشته شدگان رژیم در شهرهای مختلف کشور. در کنار این ها هم هر روز آمار جدیدی از تعداد کشته و زخمی های رژیم اعلام می شد که نهایتا نیز در آن زمان در قالب "تلفات 55 هزار نفره" دشمن، اعلام نهائی شد. همچنین تقریبا هر روز زیراکسِ بریدۀ- جرائد رژیم، مربوط به آگهی های مراسم ختم کشته شده های رژیم در عملیات "مرصاد"، بر روی تابلوی اعلانات سالن غذاخوری چسبانده می شد.
در این نشست ها در تیپ ما هر روز چند نفری از خاطرات خود صحبت می کردند. افرادی که در زمان عملیات به یگان های مختلف رفته و حالا به تیپ خود برگشته بودند. در جلسات جمعبندی، افراد از سوی مسئول نشست صدا شده و همانجا که نشسته بودند بلند شده و به صورت کوتاه و مختصر صحنه هائی را که دیده بودند تعریف می کردند. اغلب این روایت ها مربوط  می شد به افراد "شهید" شده و اغلب شناخته شده و شرح "رشادت" آنها و اینکه چگونه آنها در آخرین لحظه "مسعود و مریم" را صدا می کردند. قسمت دیگرِ شرح این "حماسه" ها، تمرکز خاص بر روی  "خواهران مجاهد" داشت. (البته این دو قسمت از هم جدا نبود،بلکه در هم تنیده شده بود و من تنها بخاطر تاکیدی که مسئولین نشست ها بر روی آن داشتند، آن ها را به این ترتیب تقسیم کردم).
در خلال نشست های جمعبندی هر یگان، موضوع مهم دیگر، سرنوشت تعدای از رزمندگان ارتش آزادیبخش بود که در زمان عقب نشینی در پایان عملیات فروغ جاویدان، به کوه زده و خود را مخفی کرده بودند و اکنون از راه های مختلف، با عبور از مناطق تحت کنترل رژیم و مناطق مین گذاری شده ی مرزی خود را به اولین پایگاه های مرزی ارتش عراق رسانده و در حال انتقال به قرارگاه اشرف بودند. تا آنجا که به یاد دارم پنج گروه از این رزمندگان از مسیرهای مختلف خود را به اشرف رساندند. و باز تا آنجا که به یاد دارم یکی از این گروه ها نزدیک به یک ماه در راه بود تا اینکه بالاخره موفق شد خود را به عراق برساند.
در همان ماه ها، مسعود یکی دو بار دیگر نیز به فاصله کوتاهی از هم، نشست های جمع بندی در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف را ادامه داد. در این نشستها از فرماندهان تیپ تا فرمانده گردان گزارش می دادند. آنها گزارشی از ستاد و یگان خود را شفاها و کوتاه بیان کرده و بر همان "رشادت" ها که قبلا شرح داده شد، تاکید می کردند. تِم اصلی این "شهادت" ها و "گزارش" ها این بود که رزمندگان "شهید"، بخصوص "خواهران" مجاهد، تا آخرین گلوله جنگیده و در آخرین لحظه نام مسعود و مریم را فریاد می کردند.
در سوال و جواب های بین مسعود با این فرمانده هان کم کم از سوی مسعود این سوال مطرح می شد، که: "راستی چطور شد که شما پشت تنگه گیر کردید، اما خواهر فلانی، یا برادر فلانی که شهید شد تنگه را رد کرده بود. آن زمان تو کجا بودی؟ تو چکار می کردی؟ تو پشت چی گیر کرده بودی؟" (نقل به مضمون)

نشست های "تنگه و توحید"
احتمالا اواخر زمستان 1367/ اوائل بهار 1368: فکر می کنم حدود 9 ماه بعد از نشست های جمعبندی بود که در ستاد ما- در تغییرات سازماندهی که در همین مدت انجام شده بود تیپ ما به "ستاد" تغییر داده شده بود- دور جدیدی از یک سری نشستهای "ایدئولوژیک-تشکیلاتی" شروع شد. این نشست ها که ما نوارهای  ویدئوئی آن را می دیدیم مربوط به نشست های مسعود و مریم با  گروهی از فرماندهان ارتش آزادیبخش بود و رده ی خاصی از اعضاء سازمان را در بر می گرفت. فرماندهان ارتش در رده های بالا، مسئولین بلند پایه سازمان که در ستادهای غیر نظامی فعال بودند، از مهدی ابریشمچی(شریف) گرفته، تا عباس داوری(رحمان) و تقریبا تمام اعضاء دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سابق سازمان و نیز برخی از مسئولین که عمدتا در بغداد، اروپا یا آمریکا کار می کردند مانند: محمد سیدالمحدثین، یا ابولقاسم رضائی. در این سلسله نسشست ها که دیدن نوارهای آن هفته ها ادامه داشت تقریبا تمام این اشخاص بر این تاکید داشتند که در زمان عملیات فروغ جاویدان ذهنشان به طور "تام و تمام" با مسعود و مریم نبوده است. در گفت و گوهائی که با لحنی بسیار دوستانه بین مسعود و حاضرین در نشست انجام می شد و گاها با شوخی و خاطرات گذشته و زندانِ زمان شاه بین مسعود و یاران سابقش همراه بود، مسعود  تلاش می کرد تا جلوی "در رفتن"  نفر را گرفته و او را روی "اصل مطلب" بر گرداند. در صحبت های تکمیلی که بعدا مریم انجام می داد، او سعی می کرد تا "اصل مطلب" را روشن تر کند. اصل مطلب عبارت بود از: "فدای تام تمام. چیزی بالاتر از شهادت. سپردن قلب و ذهن و ضمیر خود  به رهبری عقیدتی و تنها به او فکر کردن و به او عشق  ورزیدن." (نقل به مضمون). 
در ادامه ی از خود انتقاد کردن و اعتراف کردن های مسئولین سازمان، در این نشست ها، مسعود با لحن شوخی مانندی این سوال را مطرح می کرد: "خوب! پس اونموقع، پشت تنگه (تنگه چهار زبر)، ذهنت کجا بود؟ من ذهنت رو می خواهم. همه اش را هم می خواهم، حاضری اون رو بدی به من؟ اینطوری یعنی نبرد صد برابر، حاضری که ذهنت رو بدی؟" (نقل به مضمون)
در پایان نشستهای ویدیوئی "تنگه و توحید"، نشست هائی نیز با همین نام در هر یگان و ستاد برگزار می شد. رزمندگان حاضر در جلسات، تاثیر گرفته از همان فضای روحی- روانی نوارهای ویدئوئی، از خود انتقاد کرده و خود را مسئول "گیر کردن در پشت تنگه" معرفی می کردند. مضمون این نشست ها به طور خلاصه این بود: "علت اصلی گیر کردنِ ما در پشت تنگه (چهار زبر) و علت عدم موفقیت ما در عملیات فروغ جاویدان این بود که به اندازه کافی با رهبری عقیدتی خود به وحدت و یگانگی (توحید) نرسیده بودیم. این ما، ما رزمندگان و تک تک اعضاء سازمان و رزمندگان ارتش آزادیبخش هستیم که آنطور که باید و شاید مایه نگذاشته و صد روی صد نجنگیده ایم. هرکدام از ما می توانستیم مثل خواهر فلانی یا برادر فلانی یک تنه صد نفر از پاسداران را حریف باشیم. آیا در این صورت باز هم مشکل، مشکل عدم توازان قوا بود، نه! اگر ما هم صد روی صد برای مسعود و مریم و بخاطر آنها در جنگ می بودیم، حتما که دشمن را شکست می دادیم. در واقع، شکست عملیات فروغ  ناشی از فردیت و خود خواهی های پنهانِ ما بازماندگان فروغ است که در  هنگام جنگ و نبرد به چیز یا کس دیگری بجز مسعود و مریم فکر می کردیم. اشکال آن بود که ذهن و وجود خودمان را تمام عیار به رهبری عقیدتی- مسعود و مریم- نسپرده بودیم."
پایان سلسله نشستهای تنگه و توحید، تغییراتی را با خود به دنبال داشت. سازماندهی یگان ها کمی تغییر کرد. افراد مجددا رده بندی سازمانی شدند. مهدی افتخاری، فرمانده ستاد مهندسی در نشستی که با من داشت پس از صحبتی که حدودا نیم ساعت طول کشید به من گفت: من کاری ندارم چرا تو را خلع رده کرند و بعدا دوباره به تو کاندید عضویت ابلاغ شد. هنوز نشست ماوت و صحبت های تو خوب یادم هست. (در جریان نشست های موسوم به "رفع ابهام" در سال 1364 من در پایگاه سازمان در شهر کوچک و مرزی ماوت- عراق بودم. پس از اعلام  انقلاب ایدئولوژیک و "پیوند انقلابی" مسعود و مریم، نیروهای سازمان در کردستان عراق در این پایگاه و پایگاه دیگری به نام منصوری، برای چند هفته تحت بازداشت دسته جمعی قرار گرفتند تا سابقه ی آنها تک به تک مورد بررسی قرار گیرد. و تا اطمینان حاصل شود که کسی رژیمی یا نفوذی رژیم نمی باشد. در پایان این مرحله، نیروهای سازمان در جلسات بزرگی با حضور اعضاء دفترسیاسی آنزمان از خود و انگیزه هایشان برای مبارزه و از عشقشان به مسعود و سازمان حرف زده، هر یک، یک نام مستعار برای خود انتخاب می کرد. بعدا در یک نشست کوچک تر رده تشکیلاتی هر فرد نیز به وی ابلاغ می شد. در آنزمان مسئول "رفع ابهام" من مهدی افتخاری بود. در پایان نشست بزرگتر، در یک نشست کوچکتر، مهدی افتخاری رده "عضویت" را به من ابلاغ کرد. آن شب هرگز از یادم نمی رود که چطور با تمام وجود فریاد زدم «چه شرفی بالاتر از این. حالا مثل فاز سیاسی و دوره ی ملیشائی که زیر لگد و مشت حزب اللهی ها نشریه مجاهد را میفروختم با تمام وجود فریاد میزنم: زنده باد سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران.»)
بر می گردم به همان نشست تنگه و توحید با مهدی افتخاری در اشرف و ستاد مهندسی؛ او بعد از آن تقریبا نیم ساعت حرف زدن و یادآوری نشست رفع ابهام در ماوت، به من گفت: "«از اون زمان تو برای من یک مجاهدی. تا اونجا که به حل مسئله شهادت بر می گرده و انظباط آهنین و یگانگی فرد و مسئولیت، خوب تو را می شناسم.» بعد بلند شد و مرا بغل کرد و با آن چهره نیمه خندان و کلاه کشی سبز رنگی که مثل همیشه کمی چَپکی بر سر گذاشته بود، گفت:« پاشو، پاشو برو دنبال کارَت.»" (نقل به مضمون)
تغییر دیگر در پایان نشست های "تنگه و توحید"، موج عروسی و ازدواج هائی بود که یک باره در قرارگاه به راه افتاد. در این ازدواج های تشکیلاتی زنان و مردان مجاهد در مراسمی که در جمع های کوچک برگزار می شد به عقد و ازدواج هم در می آمدند. در نشستی که یکی از مسئولین، آنزمان با برخی از ما، "برادران" قدیمی تر داشت، یادآور شد که "تعداد خواهران کم است" و همه برادارن نمی توانند ازدواج کنند. سازمان باید "اولویت هائی" را در نظر بگیرد. "اولویت هائی" که البته او توضیح نداد چیست و هیچ کدام از ما "برادران قدیمی تر" حاضر در آن نشست نیز در موردش سوالی مطرح نکردیم.

حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت چهارم- نهم مرداد 1392/ 31 ژوئن 2013

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت سوم
حنیف حیدرنژاد
قسمت سوم: حرکت، شروع عملیات
پنجم مرداد 1367– دشت چهارزبر: وقتی به حال آمدم هوا روشن شده بود، ولی هنوز خورشید طلوع نکرده بود. گردنم را به سختی می توانستم ثابت نگه دارم و همه اش به اینطرف و آنطرف می افتاد. صدای کسی که با من حرف می زد برایم آشنا می نمود. کم کم چشمانم را باز کردم و به آن چهره دقت کردم. "مسعود" بود. یکی از بچه هائی که از دوره ی کردستان می شناختم. ریز اندام و لاغر. بچه ی شمال بود. من را به اسمی که در منطقه(کردستان) داشتم، صدا می کرد. "غیور" چطوری، خوبی؟ ... با مسعود مدت ها در "ماوت"- عراق و بعد در کوهای مرزی "بمو"، بین خانقین و سرپل ذهاب در بخش "اعزام و عزیم" با هم کار کرده بودیم.  نمی دانم با مسعود حرف زدم یا نه، از این زمان به بعد هرچه که به یاد دارم بریده بریده است. زمانی بین خواب و بیهوشی...
جشمم را باز کردم، آفتاب تازه بالا آمده بود، دو نفر زیر بغلم و یک نفر هم هر دو پایم را گرفته بودند. احساس می کردم "لش" شدم و خیلی سنگین. نه کلاه خود به سر داشتم و نه سلاح ... مرا بطرف جاده در وسط دشت چهارزبر می بردند، همه جا پر بود از ماشین های سوخته... کمی بعد تر می خواستند مرا به زور سوار یک ماشین آیفا کنند. سنگین بودم و لش، و خودم هیچ قدرتی نداشتم که کمک کنم... کمی بعد تر یادم می آید که بالای گردنه حسن آباد کسی درب آیفا را باز کرد و دست من را کشید، با یک فریاد به پائین افتادم... کمی بعدتر زنی، که فکر می کنم "آنی آزبرت" فرانسوی بود را به یاد دارم که پای زخمی ام را ورانداز می کرد و چند لحظه بعد آمپولی که بر شانه ام فرو کرد... هرچه فکر می کنم صدائی به یادم نمی آید، فقط چند صحنه کوتاه...  
کمی بعد، که نمی دانم یعنی چقدر  و چند ساعت بعد، پشت یک آیفا به هوش آمدم. کف قسمت بار با تشک های مختلف پوشیده شده بود، معلوم بود از خانه اهالی محل است. همه چیز ساکت و آرام بود، ماشین جائی پارک کرده بود که نسیم خنکی وارد آن می شد. یک ماشین "هینو" ی ژاپنی پشت به پشتِ این آیفا پارک کرده بود. سرم را که کمی بیشتر بلند کردم "دکتر جواد" از دکترهای درمانگاه اشرف را دیدم. با آن سیبیل و چهره آرام . اینکه چیزی گفت یا نه را به خاطر ندارم... پشت آن یکی ماشین مجروح دیگری بود که با صدای بلند و با لهجه آبادانی داد و فریاد می زد: "آی دکتر مردم، مگه تو مسلمون نیستی، مُردم، جگرم سوخت، آب بده، آب..." فرهنگ و لحن بیانش طوری بود که فکر می کنم شاید از سربازان پیوسته بود. کمی بعد صدایش ساکت شد. دکتر جواد با دستانی خونین از آن ماشین به این ماشین می آمد...
دفعه بعد که چشمم را باز کردم هوا تاریک بود، همه جا ساکت. شاخه های درختی که بالای سر ماشینی که داخل آن دراز کش بودم تکان می خورد، صدای جیرجیرک ها را می شنیدم. آیفای ما چادر و برزنت نداشت. کمی که سرم را بلند کردم دو نفر از بچه های خودمان را پشت آیفا دیدم که مشغول حرف زدن بودند...
ششم مرداد1367- سرپل ذهاب: این بار وقتی چشم باز کردم آسمان آبی را می دیدم. هنوز پشت قسمت بار آیفا بودم. کمی خودم را به چپ و راست چرخاندم. دور و برم پُر بود از هم رزمان نیمه جان. زن و مرد همینطور روی هم افتاده بودیم. به چهره زنی که کنارمن افتاده بود دقت کردم، روسری نداشت، اما کلاهی که زنان رزمنده زیرِ روسری بر سر می گذاشتند را هنوز به سر داشت. خوب که دقت کردم "خواهر هما" بود. سال 1364در پایگاهی در سلیمانیه مسئولیت مصاحبه با بچه های تازه از ایران آمده را به عهده داشتم. بخصوص بچه های زندان. قصدمان این بود که جزئیات تشکیلات زندان را در آوریم. "خواهر هما" تازه از زندان آزاد و توسط یکی از تیم های اعزام به عراق آورده شده بود. بعد از سلیمانیه دیگر او را ندیده بودم، تا این بار و اینجا که شانه به شانه هم افتاده بودیم. کمی سرم را بلند کردم؛ قسمتی از یک کوه را می دیدم. فکر می کنم در سرپل ذهاب بودیم. چند سرباز عراقی در گوشه ای سیگار می کشیدند...
این بار که چشمم را باز کردم در یک محوطه خاکی و دشت مانند بودیم، فکر می کنم همان نقطه ای بود که چند روز قبل، آخرین سوختگیری را آنجا کرده بودیم. سربازان عراقی دربِ قسمت بار آیفا را باز کرده و ما را به اتوبوس هائی که آنجا بود منتقل کردند...
این بار که چشم باز کردم، با عتاب یک سرباز عراقی روبرو بودم که داد می زد: "اِمشی، اِمشی". داد می زد تا از اتوبوس پیدا شوم. بجز رنگ آبی اتوبوس  و محوطه ای که بنظر می رسید بیمارستان باشد چیز دیگری یادم نیست. چهار دست و پا از اتوبوس خودم را به بیرون پرتاب کردم. با علامتی که سربازان عراقی هر چند قدم به ما نشان می دادند مسیری را چهار دست و پا، و یک قسمت را هم سینه خیز طی کردم. درد شدید داشتم، نمی دانستم کجا هستیم، هیچ کدام از بچه های خودمان را نمی دیدم. تیکه ی آخر راه، خودم را سینه خیز وارد یک ساختمان کردم که فکر می کنم قرار بود در آنجا به زخمم رسیدگی کنند... بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست...
احتمالا هفتم مرداد- بیمارستان نظامی بعقوبه- عراق: این بار که چشمم را باز کردم در محیطی ساکت و خنک بودم. روی یک تخت دراز کشیده و پای چپم آویزان  شده بود. لباس تمیز آبی رنگ بیمارستان به تنم بود. این طرف و آنطرف را که نگاه کردم آسایشگاهی بود با حدود 30 تخت که همه از بچه های خودمان بودند. 
نمی دانم چه مدت در این بیمارستان بودم و چیزی دیگری هم از آنجا به یاد ندارم، اما یک روز چند نفر از "خواهران"، زنان رزمنده مجاهد، وارد آسایشگاه شده و گفتند به اشرف می رویم. اینکه چطور تا اتوبوس رفتم را به یاد ندارم، اما با یکی از همان اتوبوس های آبی ارتش عراق به اشرف منتقل شدیم. چند روزی در درمانگاه اشرف بودم و بعد به تیپ سوسن منتقل شدم. در آسایشگاهی که بودم، نیمی از تخت ها خالی بود و روی هر تخت یک شاخه ی گُل گذاشته بودند. بهزاد، (بهزاد علیشاهی) را مسئول رسیدگی به من کرده بودند. مرا به دستشوئی و توالت و حمام می برد و با کمال دقت و حساسیت مواظبم بود.
مدتی بعد، که نمی دانم چه مدت بعد می شود، مرا به همان تیپ مهندسی که از آنجا آمده بودم برگرداندند. در یکی از ساختمان ها، تختی گذاشته و بطور جداگانه پرستاری می شدم.
مدتی بعد، شاید سه یا چهار هفته بعد از عملیات فروغ، یک جلسه بزرگ با حضور مسعود و مریم در سالن اجتماعات قرارگاه برگزار شد. من با صندلی چرخدار و در ردیف آخر آخر بودم. سالنی که چند هفته قبل "جای سوزن انداختن" نداشت، نیمه پُر بود. بسیاری از افراد زخمی بودند و با پانسمان در نشست حاضر شده بودند. جای آن فضای پر نشاط و غریو شادی در چند هفته قبل را سکوت و غم پُر کره بود. آن جلو، مسعود بر روی سن از این طرف به آن طرف می رفت و با بلند کردن فرماندهان از یگان های مختلف از آنها گزارش می گرفت. در همه گفته ها یک مضمون مشترک به گوش می رسید: "خواهران طوری می جنگیدند که یک تنه، گله های پنجاه و صد نفره پاسدارن را تار و مار کرده یا فراری می دادند... ".
و مسعود خطاب به حاضران می گفت: چیزهائی که من این بار از رشادت های شما ها شنیدم ، قبلا و در هیچ زمان دیگری در عمر سازمانی ام ندیده و نشنیده بودم.(نقل به مضمون).

حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت سوم- پنجم مرداد 1392/ 26 ژوئن 2013

کالبد شکافی یک فاجعه: بهای سنگینی که مجاهدین برای خواست رهبری می پردازند






کالبد شکافی یک فاجعه: بهای سنگینی که مجاهدین برای خواست رهبری می پردازند

ایرج شکری
این مطلب را چهار سال پیش من چند روز بعد از رویارویی مجاهدین با نیروهای عراقی در 6 مرداد در اشرف نوشتم. این مطلب قبلا در پژواک ایران درج نشده است. آن اتفاق و نیز فاجعه  دلخراش 19 فروردین 90 که مسعود رجوی برای هرکدام یک اسمی از نوع «تاریخساز» بودن در دفتر خودش ساخته و روی آنها گذاشته است، می توانست پیش نیاید اگر که مسعود رجوی این همه خودمحوربین و خود خواه و از مرحله پرت نبود و وارد تضاد های منافع آمریکا و رژیم  از یک سو و اپوزیسیون عراق با مالکی و رژیم در عراق نمی شد و با ارزیابی هپروتی از وزن و تاثیر گذاری خود و گروه تحت فرمانش در این تضادها، رجزخوانی های بی ربط نمی کرد و اگر مبارزه برای آزادی مردم و میهن از استبداد و ارتجاع را به یک جنگ خصوصی برای کسب رهبری «غصب» شده تبدیل نمی کرد و... به هرحال همه بیاید داریم که چگونه مسعود و مریم، بعد از آن فاجعه دلخراش، ندای «انا فتحنا لک فتحا مبینا» سردادند. می دانیم که صدها نفر از بین آنها که اکنون در لیبرتی هستند، هنوز از رنج زخمهای در گیری با عراقیها و  عوارض اعتصاب غذای طولانی رویداد های مرداد 88 و نیز زخمهای فاجعه فروردین 90 رهایی نیافته اند. فراموش نکرده ایم که رهبری خودخواه و جبّار مجاهدین، بعد از چهل روز معطل کردن جنازه های37 تن شهدای 19 فرودین را در گرمای بالای50 درجه سانتیگراد اطراف بغداد، به خاطر تهیه تابوت های مجلل و و دوختن لباس مخصوص تشییع جنازه برای افراد«ارتش آزادیبخش» که ابتکار منحصر بفرد فرماندهی چون ایشان است و دفن جنازه و تهیه فیلم و ویدئو مفصل و از آن، اما خبر دفن آن جانباختگان را که اسم و رسمشان اعلام شده بود و همه می دانستند چه کسانی هستند و نیز فیلمهای درگیری و صحنه ها دلخرش آن را هم خیلیها دیده بودند، با تاخیر سه ماه به اطلاع افکار عمومی رساندند و هیچ وقت هم هیچ توضیحی این مورد بی اعتنایی به رنج و درد بستگان و دوستان آن جانباختگان، نداند و نگفتند که چرا به رغم آن همه نگرانی که از متلاشی شدن آن جنازها در گرامای شدید حومه بغداد و اشرف وجود داشت و همه نگران سلامت و بهداشت اشرفیان هم بودند، چرا تا سه ماه بعد از دفن آن جنازه ها، فیلم و تصویر آن را نگه داشته بودند و با تاخیر سه ماه خبر دفن آنها داده شد. اکنون چهار سال بعد، سوال از مریم رجوی «مهرتابان آزادی» و نیز امام در غیبت جسمی و حضور صوتی، جناب مسعود رجوی، این است که آن «انا فتحنا لک فتحنا مبینا» که می گفتید، کجا و در کدام دستاورد متبلور می شود؟ در این وضع اشرفیان منتقل شده به لیبرتی بعد از آن کشتارها؟ اگر حرف مفت و نامربوط نبود و با ارزیابی واقعگریانه و با «ارتباطات» و «حمایت»ی که در داخل کشور دارید، اظهار نظر می کردید و شعار می دادید، بما بگویید که آن «قیام آفرینان»، از بعد از آن دو فاجعه درد ناک خونین یا به قول خودتان «حماسه»، چند بار سبب قیام آفرینی شده اند و آن قیام ها کدام بوده است؟ ما که حتی یک اعتراض چشمگیر خیابانی که شما راه انداخته باشید ندیده و نشنیده ایم. چرا به خاطر عرض اندام و رجزخوانی بیجا و بی خاصیت، رهبری مجاهدین چنان بهای سنگینی به دوش مجاهدین گذاشت؟ چرا مسئولیت و اشتباهات و تقصیر خود را نمی پذیرید و تا کی می خواهید با به ادعاهای نامربوط دل خوش کنید و خود را در افکار عمومی ایرانیان و افکارعمومی خارج روز به روز از مرحله پرت تر و بی مصرف تر در مسائل و مربوط به ایران  نشان دهید؟
برای خواندن اصل مقاله روی لینک زیر کلیک کنید

بحث تلخ دیگر، در مورد بیاینه تفصیلی شورا چرا با دکتر هزارخانی گفتگو نکردم



بحث تلخ دیگر، در مورد بیاینه تفصیلی شورا


چرا با دکتر هزارخانی گفتگو نکردم

در صفحه 6 بیانیه تفصیلی «شورای ملی مقاومت»، در «سندی» که دستنوشته ای از دکتر قصیم است و مربوط به زمانی است که مریم رجوی و دستیارانش می خواستند به اخراج خودسرانه و خلاف اساسنامه و غیابی من از شورا، مهر شورایی بکوبند، به«فرصت عالی آمدن آقای دکتر هزارخانی » به خانه من برای «دلجویی» اشاره و یاد آوری شده است که من در آن زمان فراموش کردم «که چه کسی با چه وزنی و به چه منطور نیکی قدم رنجه کرده است». در مورد آمدن دکتر به خانه من مساله این بود که مریم رجوی و مسئولان سازمان مجاهدین کاری مستبدانه و خودسرانه و خلاف اساسنامه و آیینامه شورا(نفرستادن بیاینه شورا به من برای اظهار نظر) کرده بودند و آن را با تاکید بر «تصویب به اتفاق آراء» انتشار داده بودند و بعد از این که آن خلاف را یاد آوری کردم، دست به خلاف بزرگتری زدند و با قلدرمنشی آمیخته به بلاهت، یک نامه 5 صفحه ای پر از دروغ پردازی و تحریف و مهملات به عنوان پاسخ به من فرستادند. آنها حاضر به پذیرش اشتباه و عذرخواهی نبودند، و الا مسالهه از اول با یک عذر خواهی و این که اشتباه شده است،حل شده بود. آقای دکتر هزارخانی تلفنی قراری بامن گذاشت و به خانه من آمد و این زمانی بود من در حال نوشتن پاسخ به آن نامه 5 صفحه ای دبیر ارشد شورا  بودم. وقتی دکتر آمد گمانم ده روز یا بیشتر از ارسال نامه دبیر ارشد شورا به من گذشته بود. ایشان به عنوان فرستاده دستگاه رهبری مجاهدین آمد. دکتر هزارخانی به من گفت که آنها می پرسند که چکار می خواهید بکنید(یعنی من چه تصمیمی دارم). من به آقای دکتر گفتم «آقای دکتر چرا اینها از شما مایه می گذارند، چرا کسی از خودشان نیامد»، دکتر گفت می گویند شما با آنها ضد شده اید، به خاطر این است از من خواستند بیایم. من گفتم آنها هستند که خلاف اساسنامه و آئین نامه شورا عمل کرده اند و جواب نامه مسالمت جویانه مرا(نامه ای که به مریم رجوی نوشته بودم)* با قلدرمنشی جواب داده اند. من به آقای دکتر گفتم شما به آنها بگویید که من در حال نوشتن جواب هستم. دلیل این که من با آقای دکتر هزارخانی به عنوان فرستاده دستگاه رهبری جبّار مجاهدین، وارد صحبت نشدم دقیقا به خاطر ارج و منزلت و «وزنی» بود که برای او قائل بودم و میانجی کردن و واسطه قرار دادن او را برای ماستمالی کردن رفتار قلدرمنشانه و خودسرانه یی که اعزام کنندگان او مرتکب شده بودند، سوء استفاده رهبری مجاهدین، مخصوصا مریم رجوی به عنوان جانشین مسئول شورا و مهدی ابریشمچی به عنوان بالاترین مسئول سازمان مجاهدین حاظر در شورا، از منزلت  دکتر هزار خانی می دانستم. منزلتی که پیش همه ما داشت. به ویژه به خاطر سالها همکاری تحت سرپرستی و مسئولیت او در انتشار نشریه شورا که از نیمه سال 65 تهیه گاهشمار آن بعهده با من بود و بعد در نشریه ایران زمین، رابطه صمیمانه و احترام آمیزی بین ما بود و من ارادت بسیار به ایشان داشتم و در سالهای قبل از ترک شورا، هر سه چهار ماه یکباری از او برای شام دعوت می کردم خانه من بیاید. مصاحبت با دکتر برایم همیشه دلپذیر بود. بعد از ماجرای آن مقاله من که در آن پیشنهاد تشکیل جبهه همبستگی برای آزادی و دموکراسی را داده بودم و لحن و نحوه برخورد مسعود رجوی با من در آن مکالمه تلفنی از بغداد* و بعد چگونگی تصویب و اعلام آن طرح، دیگر قویا به این نتیجه رسیده بودم که رهبر خودپرست و خود شیفته* و خودبزرگ بین مجاهدین، هیچ احترامی برای هیجکس قائل نیست و اگر هم وانمود می کند که ارج و منزلتی برای کسی قائل است، مزوّرانه و ناصادقانه و فرصت طلبانه است و این نگرش و رفتار آنها در مورد دکتر هزارخانی هم صادق بود. رد کردن بحث با دکتر به عنوان فرستاده مجاهدین، به خاطر تجربه و مشاهدات من از دو سه مورد رفتار ناپسند و خودخواهانه و قلدرمنشانه نسبت به دکتر از سوی رهبری مجاهدین هم بود. به نظر من دکتر هزارخانی در دستگاه بشدت آلوده و گندیده از خودخواهی مسعود رجوی، بشدت مورد استثمار معنوی و ارزشی قرار گرفت و «هدر» رفت و بیهوده فرسوده شد. دو سه مورد در زمینه قدر نشناسی و عدم ارج گذاری به کسی مثل دکتر در رفتار رهبری خود شیفته و تازه به دوران رسیده مجاهدین در خاطرم «حک شد»است، یکی مربوط به گفتگویی است که با مسعود رجوی بر سر مساله حذف اسم شاملو از مصاحبه من با دکتر هزارخانی که در نشریه شورا (دوره دوم  شماره 11 فرودین 1373) داشتم. قبلا به این مساله اشاره کرده بودم که به خاطر مخالفت دوتن از مجاهدین (محسن"ابولقاسم" رضایی و حسین مهدوی) که به عنوان نمایندگان مسئول شورا در تحریریه نشریه شرکت داشتند، با بودن اسم شاملو در یکی از سوالهای من در مصاحبه با دکتر هزارخانی و استفاده از «حق وتو» یی که داشتند برای حذف آن، من ضمن انتقاد از آقای دکتر هزارخانی که اصلا چرا گفتگوی من با خودش در مورد فرهنگ و هنر و روشنفکران را برای بحث و اظهار نظر به تحریریه آورده است، جلسه تحریریه را تحریم کردم و نامه ای هم به ایشان به عنوان مسئول نشریه نوشتم که در آن از عملکرد مجاهدین انتقاد کرده و یاد آور شدم که من از این ببعد در آنچه به مسائل فرهنگی و اجتماعی مربوط است به آن«وتو» که «نامشروع» نامیدمش، تن نخواهم داد**. سال بعد از این ماجرا، در تابستان74، اجلاسی از مسئولان کمیسیون ها در بغداد برگزار شد که من و چند نفر دیگر را هم به عنوان میهمان و ناظر به آن دعوت کرده بودند. جلسات این این گردهمایی اگر درست به یادم باشد هفت روز طول کشید. من از طریق گردانندگان جلسه پیغام داده بودم که می خواهم چند دقیقه ای با مسعود رجوی در مورد کار نشریه شورا صحبت کنم. در حاشیه یکی از نشست ها، این فرصت فراهم شد و در حالی که محسن(ابوالقاسم) رضایی هم کنار من بود من ماجرای حذف اسم شاملو از مصاحبه ام با دکتر را با مسعود رجوی مطرح کردم و گفتم اعمال حق وتو از طرف دوستانش در این مورد کار نادرستی بود. انتظار من از «مسعود رجوی»، کسی که در نیمه خرداد سال60 در پاسخ به پیامی که گروهی از نویسندگان و شاعران(از جمله شاملو) به مناسبت سالگرد شهادت بنیانگذاران سازمان مجاهدین فرستاده بودند، پاسخ را خطاب به شاملو فرستاده بود و از او با عنوان« شاعر شاعران، خورشید درخشان آسمان ادب ایران» نامبرده بود(مجاهد شماره 123 – 14 خرداد 1360)، این بود که این عمل دوستان خود را تقبیح کند، اما من با برخوردی رو به رو شدم که واقعا برایم عجیب و دور از انتظار بود. او از محسن رضایی سوال کرد که مساله مصاحبه من با دکتر هزارخانی، مربوط به قبل از رفتن «شریف» و دکتر هزارخانی به دیدار شاملو(وقتی به سفر خارج کشور آمده بود) بوده است، یا بعد و اضافه کرد که اگر بعد از آن بوده که این که دیگر اهمیتی نداشته است و همانجا اضافه کرد که «من مریم را به خاطر فرستادن شریف به طور جدی مورد انتقاد قرار دادم، دکتر هزارخانی رفته بود کافی بود حالا[شاملو] این را می تواند همه جا خرج کند»). من واقعا از این حرف او به قول معروف «خشکم زد» که این بابا چه می گوید، این مسعود رجوی است که چنین دچار خود بزرگ بینی بیمارگونه شده است؟ چطور این آدم نمی فهمد که شاملو بزرگتر از آن است که نیازی به «خرج کردن» اعزام فرستاده از سوی مجاهدین و درخواست از او برای ماندن در کنار حضرت ایشان را داشته باشد. از طرف دیگر متوجه شدم که یک نوع «اشرافیت» و تافته جدا بافتگی، برای خود ودم دستگاهش قائل است و در آن بینش منحط و ارزشگذاری ناشی از تازه به دوران رسیدگی، حتی دکتر هزارخانی فرو دست شمرده می شود. (البته این «تافته جدا بافته» بودن از زمان انقلاب ایدئولوژیک در تبلیغاتشان موج میزد) حال آن که برای کسانی چون من قبل از قرار گرفتن در روابط و مناسبت مجاهدین و شورا، دکتر هزارخانی «پرچم شورایی» بودن شورا بود و حضور او وبعد از او کسانی مثل آقای متین دفتری بود که به شورا جلوه یک تشکل فرا گروهی و غیر ایدئولوژیک و اعتبار می داد(اگرچه رفته رفته متوجه شدم که این برداشت من، با واقعیت آنچه جریان داشت نمی خواند). و الا مسعود رجوی که نمی توانست و نمی تواند به تنهایی با خود و سازمانش و با آفریدن مهرتابانش، ادعای تشکیل «آلترناتیو دموکراتیک» بکند و یا با  جمع کردن عده ای مطیع دور خودش ادعای تشکیل «پارلمان در تبعید» بکند. اگر هم بکند جز خودش کسی قبول نمی کند(هم چنان که خیلی از ایرانیان ضد رژیم و جمهوریخواها از سالها پیش بر«زائده» سازمان مجاهدین بودن شورا تاکید می کردند). مسعود رجوی در همانجا در ادامه صحبت هایش گفت - این عین جمله خود اوست- که:«در زمان شاه از سرهنگ به پایین با مردم بودند، حالا کارمندها برای رژیم کار می کنند». بعد من گفتم که اگر اینطور است شما چند وقت پیش در یکی از صحبتها شعری از شفیعی کدکنی ذکر کردید، او در دانشگاه تدریس می کند. مسعود رجوی گفت اگر در دانشگاه تدریس می کند نباید شعری از او را بکار می گرفتم. این همه استاد معلم اخراج کردند، چرا او را اخراج نکردند. معلوم است که کسی که چنین دیدی نسبت به جامعه و مردم دارد، و کارمند ها را هم در خدمت رژیم می داند، نمی تواند نه مسائل مردم و جامعه را درک کند و نه با مردم ارتباط برقرار کند و به راههای سازماندهی مبارزات آنها فکر کند. مسعود رجوی از مردم متنفر است و این اتهام نیست که او واقعا آنها را مثل همان«اهل کوفه» می داند  و خود را «حسین» زمان و هر سال در ماه محرم و در مراسمی که به مناسبت عاشور برگزار می شود، با قرائت زیارت عاشورا نفرت و بیزاری خود را نسبت به آنها اعلام و این نفرت را به بدنه سازمان هم تزریق می کند. او خیلی وقت است از مردم متنفر است. شاید اولین بار به نحو بسیار آشکار و در برابر دوربین این نفرت را زمانی که از فرانسه به عراق رفت و در آنجا به زیارت مرقد امام حسین رفت و کنار ضریح امام حسین سه بار هل من ناصر ینصرنی گفت که دفعه سوم آن با غیظ و غضب شدید و در عین حال بی معنی و انزجار برانگیزی همراه بود، نشان داد.حالا همین آدم مدعی مبارزه برای سرنگون کردن رژیم با«انقلاب نوین» است، انقلابی که طبعا باید نیروی بنیانکن خود برای درهم کوبیدن رژیم با تمام نهاد های سرکوبگر آن را، از توده های بپاخواسته بگیرد، می بینیم که ایشان به کجاها دخیل بسته و چه می کند. من بعدا در یادداشت و گزارش هفته نامه ایران (زمین شماره 80 دوم بهمن- 1374)، با یاد آوری اهمیتی که از سوی رئیس جمهور و دولت فرانسه به شهروندانی که گروگان گرفته شده بودند و تلاش برای آزادی آنها و بعد به استقبال آنها به فرودگاه رفتن و نیز مورد خبرنگاری که زمانی توسط دولت ببرک کارمل به اتهام جاسوسی در افعانستان دستگیر و محکوم به زندان شده بود و با فشار میتران رئیس جمهور فرانسه آزاد و به مسکو فرستاده شد و میتران هواپیمای کنکورد اختصاصی رئیس جمهور را برای آوردنش فرستاد، نازل و سخیف بودن آن دیدگاه مسعود رجوی را که گفته بود رفتن مهدی ابریشمچی پیش شاملو را حالا او(شاملو) همه جا «خرج خواهد کرد» به طور ضمنی و با کنایه مورد انتقاد قرار دادم(1). آن وقت همین آدم(مسعود رجوی) وقتی شاملو درگذشت خطابه بلندی در ستایش از او خواند و اورا شایسته جایزه نوبل دانست.
مورد دیگر، رفتار ناشایست مسعود رجوی با دکتر هزارخانی زمانی بود که دکتر به خاطر آن که بعد از سالها، مادر سالخورده اش به فرانسه و برای دیدن او آمده بود به اجلاسی که در بغداد تشکیل شد نرفت. مادر سالخورده دکتر به سختی قادر به راه رفتن بود اغلب با صندلی چرخدار جا به جا می شد. مدتی بعد یک اجلاس میاندوره ای در اور سورواز تشکیل شد که مسعود رجوی هم از عراق تماس تلفنی با جلسه داشت. او در آن جلسه با لحن عصبی و سرزنش آمیز به دکتر گفت که آن همه به شما تاکید کردم بیایید نیامدید حالا از روی عکسها در آورده اند(منظورش رژیم بود) که شما در اجلاس حضور نداشته اید. دکتر هم در پاسخ گفت من که به شما عرض کردم چرا نمی توانم بیایم. تاریخ این رویداد متاسفانه به طور دقیق یادم نیست اما بعد از رئیس جمهور شدن خاتمی یا در اواخر تابستان 76 و یا در نیمه سال 77 بود. مدتی بعد از آن جلسه میاندوره ای من دکتر را دعوت کردم شام به خانه من بیاید. من ضمن صحبت ها به دکتر گفتم که آن رفتار مسعود رجوی خیلی زشت و ناشایست بود و از طرف دیگر مطمئن هستم که دروغ می گفت که رژیم از عکسها در آورده است که شما در آن اجلاس نبوده اید، چون اگر اینطور بود حتما رژیم در نشریاتش یک داستانی برای آن سرهم می کرد و از آن استفاده می کرد و از این گذشته اگر به فرض هم اینطور بوده باشد، باید آن را به طور خصوصی با شما مطرح می کرد نه در آن جلسه و با آن لحن. دکتر گفت که من به او گفته بودم که من این احساس را دارم  که آخرین باری است که من مادرم می بینم. بعد هم اضافه کرد که ما از این اجلاس ها بازهم خواهیم داشت. من واقعا تعجب کردم از این که دکتر قبلا به رجوی یاد آوری کرده بوده است که به چه دلیل نمی تواند در اجلاس شرکت کند، اما آن آدم خودخواه بیمار، آن رفتار ناشایست را در آن جلسه با دکتر داشت
مورد دیگر رفتار ناشایست و انزجار برانگیز آموزش یافتگان مکتب رجوی نسبت به دکتر هزار خانی، مربوط به زمانی بود که به که من مطلبی در مورد مرگ سعیدی سیرجانی در ایران زمین نوشته بودم. ماجرای نحوه دستگیری و مرگ سعیدی سیرجانی در زندان از جمله مرگهای مشکوک و قتل های اسرار آمیز و سربه نیست کردنهای روشنفکران بود که چهار سال بعد در شروع ریاست جمهوری خاتمی با از پرده برون افتادن نقش «عناصر خودسر» در وزارت اطلاعات رژیم، اسم قتلهای زنجیره ای گرفت. من مطلب کوتاهی در یادداشت و گزارش نوشته بودم، دکتر هزارخانی به من گفت یک مقاله جداگانه برای آن بنویسم. در آن زمان اول خبر مفقود الاثر شدن او در ایران شنیده شد، بعد که اعتراض های شدیدی در خارج کشور به این مساله نشان داده شد، وزارت اطلاعات تحت اداره آخوند فلاحیان جنایتکار ناچار دستگیری او را گردن گرفت، البته با اتهاماتی نظیر مبادرت به لواط در جلساتی تحت عنوان «کشک و بادمجان خوری» که اتهامی از ابتکارات فلاحیان و دستیارش سعید امامی بود. در یک رویداد بیسابقه، دو نامه سرگشاده اعتراض با امضاهای بسیار درست یادم نیست که یکی بیش از سیصد یا بیش از پانصد امضا و یک نامه دیگر بیش از صد امضا از افراد با گرایشها و سوابق گوناگون داشت. در آن مقاله که با تیتر «درگذشت سعیدی سیرجانی؟» در ایران زمین شماره 28 دهم آذر 73 درج شد، در آغاز یاد آور شده بودم که « رسانه های خبری از قول رژیم اعلام کردند که سعیدی سیرجانی مورخ و محقق و نویسنده، در بازداشتگاهی در تهران به سکته قلبی در گذشته است. اما کیست که باور کند که در این کارزار تهدید و توهین نسبت به نویسندگانی که بیانیه یی در اعتراض به سانسور رژیم انتشار دادند، در گذشت سعیدی سیرجانی  مرگ دریک بازداشتگاه، مرگی طبیعی و ساده بوده است؟» در پایان هم نکاتی از کتاب «بیچاره اسفندیار» را نقل کرده بودم که در آن به وضوح رژیم را با این جملات«فرمانروایان روزگار ما هم برای دوام سلطهً خود، نسل جوان را یاد میدانهای جنگ به خون می کشانند یا در صفهای جیره بندی، برخاک می کارند»، به انتقاد گرفته بود. اتفاقا از قبل قرار بر تشکیل یک اجلاس میاندوره ای بود که برابر بود با فردای انتشار نشریه. جلسه که تشکیل شد، مهدی ابریشمچی که به خاطر «پاکبازی» در انقلاب ایدئولوژیک، به مظهر « تعصب انقلابی»تبدیل شده و منبع و محور جّباریت و نسق گیری و پرونده سازی عیله هرچه منتقد و «غیرخودی» است، و دنائت و عقدهای پنهان در ضمیرش را با آن «اعتراف گیری» مستهجن منتشر شده در زمستان سال قبل به نمایش گذاشت، ضمن ابراز نفرت «زیارت عاشورایی» و ناسزا گفتن به سعیدی سیرجانی(سیرجانی نامه سرگشاده یی به رفسنجانی نوشته بود و توجه او «مسائل واقعی» کشور را مورد حمایت قرار داده بود و شاید در همان نامه یا در نوشته دیگری انتقادی هم از مجاهدین به خاطر رفتن به عراق کرده بود) با خشم و برافروختگی به انتقاد از مقاله یی که من نوشته بودم پرداخت. من به این آدم مستبد پرونده ساز بیشرم که «بیانیه تفصیلی» اخیر شورا  با «فرمول بندی»ها و برچسب زنی های رذیلانه ای که از صاحب شخصیتی نظیر شخصیت و منش و بینش حسین شریتعمداری ساخته است، ساخته ذهن اوست و تحت مدیریت و او تهیه شده است، یاد آور شدم که آقای دکتر هزارخانی مسئول و سردبیرنشریه مطلب را دیده و خوانده و درج کرده و یاد آور شدم که دو نامه با صدها امضاء در کیهان لندن در اعتراض به مساله دستگیری او درج شده بود و حالا اعتراضات زیادی هم علیه مرگ او در زندان شده است نمی شد که ما که ادعا می کنیم «آلترناتیو دموکراتیک» رژیم هستیم، در این مورد سکوت بکنیم. حرف من تمام نشده خانم (ص.ش) که مسئول اجرایی نشریه بود، بادی در گلو انداخت گفت:«شما از سعیدی سیرجانی به عنوان شهید یاد کردی ما تحمل کردیم». من که از پر رویی او واقعا شگفت زده شده بودم گفتم خانم این نشریه که دیروز منتشر شده و در دست همه است و این هم نویسنده مقاله که من باشم حی و حاظر اینجا هستم، من در کجای این مطلب از سعیدی سیرجانی به عنوان شهید یاد کردم؟ حرفم تمام نشده یکی دیگر از جای دیگری از سالن شروع کرد. این صحنه ها در حضور«مهرتابان آزادی» می گذشت و ایشان کلمه ای در تقبیح رفتار زشت و بیشرمانه مریدان خود نگفت و از ناراحتی دکتر هزارخانی که نزدیک اونشسته بود، هیچ احساس شرمندگی و ناراحتی نکرد. دکتر سرش را پایین انداخته بود چیزی نگفت. لابد فکر می کرد که با کسانی با سطح فهم و شعوری چنین نازل و چنین بی شرم و نزاکت، با آن مهر تابان آزادی که در تظاهر به احترام به دکتر گوی سبقت از همه می ربود و حالا «لالمونی» گرفته بود، سنگین تر بود که حرفی نزند. گمان می کنم آن لحظات از تلخ ترین خاطرات زندگی او بوده باشد. چرا که آن پاچه ورمالیدگی ها در انتقاد از مطلب درج شده -که چیزی نبود جز محکوم کردن یک جنایت شنیع رژیم-، در واقع به سر دکترهزارخانی به عنوان مسئول و سردبیر نشریه می ریخت و بیگمان این بسیار برای او ناگوار بود. عناصرخود شیفته بیمار و تازه به دوران رسیده یی مثل مهدی ابریشمجی و مسعود و مریم رجوی هیچ ارج و منزلتی برای هیچکس قائل نیسیتند. البته به نظر من این واکنش دکتر واکنش مناسبی نبود. دکتر کلا باید قدر و منزلت خود را خودش پاس می داشت و باید در می یافت که وزن و اهمیت اجتماعی او آن اندازه بالاست که تنها خروج او از شورا، به معنی فروریختن کل آن شورای ادعایی بود و او می توانست با تهدید به استعفا این عناصر مستبد دریده را سرجای خودشان بنشاند. او باید همانجا تودهنی مناسبی به نماینده «سازمان پرافتخار مجاهدین» در شورا می زد و به او یاد آور می شد که هنوز نه چیزی به دار است و نه ببار و چیزی از «حق» جناب ایشان و سازمانشان هم به کسانی داده نشده و مساله فقط محکوم کردن یک جنایت وزارت اطلاعات رژیم است. اما دکتر هزارخانی یک روشنفکر و محقق و مترجم و یک شخصیت فرهنگی- سیاسی محترم بود که شاید در خمیره اش هیچگونه آمادگی و هیچ عنصری برای برخود و رویارویی با باند نسق گیرها و عربده کشها و پاچه ورمالیده های نظیر مهدی ابریشمچی نبود. این را هم باید اضافه کنم که دستگاه رهبری مجاهدین با دنائت و خباثت «نزول خور» ها از بعضی شرایطی که افراد در آن قرار داشتند، سوءاستفاده می کردند و البته با این کار و با استثمار مستبدانه و خیانتبار از اعتبار کسانی به آنان اعتماد کرده بودند، به خودشان صدمه زدند که منزوی بودن غم انگیز و حقارت بارشان در بین ایرانیان و مطرود بودنشان در افکار عمومی که در رویدادهایی که سرفصلهایی تاریخی در 20 سال گذشته بودند خود را نشان داد، به خوبی این امر را ثابت می کند.

ضمیمه ها:
  *- در مورد نامه من به مریم رجوی این نامه در مقاله «بیانیه تفصیلی شورا و یاد آوری علی الحساب من» ضمیه است و در همان مقاله نامه ای هم به مسعود رجوی ضمیمه است که در آن  به مکالمه با مسعود رجوی اشاره شده است و نیز در مقاله «بیانیه تفصیلی "شورای ملی مقاومت" و تحریفات مربوط به اخراج خود سرانه در آن نامه 21 صفحه ای پاسخ به نامه دبیرخانه شرح بیشتری آمده است. مسعود رجوی در آن مکالمه چنان نعره می زد که گفتم اگر با او به طور جدی وارد بحث بشوم ممکن است دچار سکته قلبی بشود. اما وقتی داد زد که «می خواهی باج  به بورژوازی بدهیم، جمع کن دکانت را»، به او گفتم «اگر اینطور باشد که تمام فعالیت های بخش دیپلماسی خودتان زیر سوال می رود» بعد او صدایش را آورد پایین. حالا وقتی به آن چند بار سوال مسعود رجوی که آیا می خواهم استعفا بدهم در آن مکالمه و بعد سه سال بعد در اختلافاتی که پیش آمد و باز هم از از طرف مریم از من می پرسیدند که آیا می خواهم استعفا بدهم یا نه فکر می کنم و این بساطی که برای روحانی و قصیم راه انداختند را از نطر می گذرانم نتیجه می گیرم که این ها حتی برای هر استعفایی پرونده برچسب و اتهام زنی آماده دارند و فقط بسته به این است که طرف بی سرو صدا برود یا انتقاد و اعتراض خود را بیان کند. اگر انتقادی کرد همین بساط که برای این دو راه انداختند به راه خواهد افتاد. در ضمن من در مکاتباتم به رهبری شرور مجاهدین یاد آور شده بودم که اگر بنا بر اخراج من گذاشتند باید همچنانکه عضویتم به اطلاع عموم رسیده است اخراجم نیز به اطلاع عموم برسد. اما اینها که حالا رذیلانه در آن بیانیه تفصیلی به برچسب زنی پرداخته اند، اخراج مرا از مردم و از خودم مخقی نگه داشتند. شاید به خاطر ترس از انتشار مکاتباتی بود که داشتم و آن نامه 52 صفحه در انتقاد از عملکرد مسعود رجوی بود.


** - چرک نویس آن نامه ای را که بعد از بحث و جدل من با نمایندهای مسئول شورا(مسعود رجوی) در تحریه نشریه شورا که با استفاده از حق وتو اسم شاملو را از مصاحبه من با دکتر هزارخانی حذف کردند؛ به دکتر هزارخانی نوشته بودم در بین کاغذ ها و نوشته پیدا کردم که در متن آن در اینجا آمده است.

  آقای دکتر هزارخانی،
مسئول ارجمند نشریه شورا
با احترام به اطلاع می رسانم، به دلیل آنچه در آخرین نشست تحریریه شورا در 24 فروردین(73) گذشت، از این پس در جلسات تحریریه شرکت نخواهم کرد. من فکر می کنم که گزافه گویی نمی کنم که اگر بگویم به اندازه کافی عقلم می رسد که ضرورتها و ملاحظات مربوط به پیشبرد امر مقاومت را درک کنم و فکر می کنم در این زمینه انعطاف کافی داشته ام. من هیچوقت مثلا در مورد مسائل مربط به سیاست خارجی و روابط بین المللی، بر نظر خودم پافشاری نکرده ام، هیچوقت در مورد مسائل مربوط به برداشتهای مجاهدین از دین و مذهب وارد نشده ام یا اگر موردی بوده، با رعایت نظر آنان بوده است. حتی در همان جلسه در مطلبی که راجع به جشنهای نوروزی مقاومت نوشته بودم، آن قسمت که فکر می کردم ممکن است با برداشت مجاهدین از برگزاری جلسات متفاوت باشد، پیشاپیش خودم گفتم که ماندن یا حذف آن بسته به نظر دوستان مجاهد است. اما این که من در سوالی از شما از شاملو به عنوان شاعر نامدار اسم ببرم و بعد صرفا به خاطر حساسیت دوستان این اسم و عنوان حذف بشود، از نظر من مطلقا قابل قبول نیست. این به نظر من یک سانسور زشت و عریان بود. بگذریم از این که نامدار بودن یانبودن هنرمند یا شاعری را «حساسیت» دوستان تعیین نمی کند، کما اینکه سعی بخش تبلیغات در چند سال گذشته برای مطرح کردن آن شاعر«مبارز» به جایی نرسید و توجه به این مساله هم نداشتند که وقتی از سه چهار خبر تلفن خبری، یکی تبریک آن شاعر[ف. گ] به مسئول شورای ملی مقاومت مثلا در مورد نامه نمایندگان پارلمان ایتالیا به وزیر خارجه آن کشور برای حمایت از شورای ملی مقاومت است، این در واقع «خرج کردن» مسئول شورا به نفع آن شاعر بود و نه بالعکس. به هرحال اگر قرار باشد ما حساسیت داشته باشیم، به نظر من باید بیشتر از همه روی این مساله متمرکز باشد که اولا[رویکردها و اقدامات ما] هرچه بیشتر به محبوبیت و مطلوبیت مقاومت در میان مردم و ایرانیان در داخل کشور بیانجامد و در ثانی به این حساسیت داشته باشیم که مبادا دچار لغزشها و انحرافاتی بشویم که به نوعی یا در زمینه یی، در آینده، داستان شاه و خمینی به نحوی تکرار شود. مقاومتی که محور مبارزه دیپلماتیک اش با رژیم، مساله نقض حقوق بشر است و شهید دکتر کاظم رجوی را شهید بزرگ حقوق بشر می نامیم، حقوق بشری که آزادی  عقیده و بیان از اصول برجسته آن است، باید بیشترین ظرفیتها ها را در همین زمینه از خود نشان بدهد، نه این که زبان و قلم مرا از بیان اسم شاعری که به رغم نظر دوستان، نامدار هست- آن هم پس از آن موضع گیری صریحی که او راجع به آزادیهای اجتماعی کرده بود- ببندند و مانع شوند.
بنابر این، از آنجا که بر اساس ضوابط بیان شده برای ماهنامه شورا، نویسندگان مطالب مسئول نوشته های خویشند و نظر شورای ملی مقاومت با اطلاعیه و بیانیه و نظر نشریه شورا، با اعلامیه یا سرمقاله آن بیان می شود، و از آنجا که برخلاف نظر دوستمان آقای محسن(ابوالقاسم) رضایی دبیر ارشد شورا، که اصرار داشت به من بباوراند که من«توباغ » نیستم، ولی من «توباغ هستم» و شعور دارم و «حالیم هست» که چه چیزی را باید ملاحظه کرد. من مشروعیتی برای این حق وتو قائل نیستم و از این پس به آن تن در نخواهم داد. هرجا دوستان بخواهند در نوشته من بنا به میل و سلیقه خودشان (مثل مورد مصاحبه با شما)، حق وتو اعمال کنند، بدون بحث و جدل، نوشته را پس خواهم گرفت، از همین رو مصاحبه من با آقای دکتر قصیم هم با در نظر گرفتن آنچه عرض کردم می تواند چاپ شود. یعنی جز موارد مربوط به ویراستاری، اگر قرار شد سوالی را که من در مورد شعر در این بحث مطرح کرده ام، بنا بر حق وتوی دوستان حذف شود، من مخالف چاپ آن هستم
در مورد مطالبی که برای نشریه شورا خواهم نوشت، شما و آقای معصومی هرنوع ملاحظاتی را می توانید داخل یا مطلبی را حذف کنید، البته به جز مواردی که مربوط به تایید یا تقبیح فرد یا گروهی می شود. درمورد مطالبی که سایر دوستان برای نشریه شورا می نویسند، من اظهار نظر نخواهم کرد. لطفا متن این نامه را به اطلاع دوستان در تحریریه و دبیران شورا برسانید.
با ارادت و احترام- ایرج شکری
  1515خرداد 73 – 15 ژوئن 1994
 1- تصویر یادداشت و گزارش مورد اشاره و  تصویر مقاله یی که در مورد سعیدی سیرجانی نوشته بودم ضمیمه است
پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲ - ۲۵ ژوئیه ۲۰۱۳
http://iradj-shokri.blogspot.fr/
 







فیلم مراسم دریافت دکترای روحانی

 

فیلم مراسم دریافت دکترای روحانی


دانشگاهی که روحانی در آن دکترا گرفته  
  ویدئو مراسم مربوط به دریافت دکترا را منتشر کرده  است. این می تواند به پایان دادن به اخبار و شایعات مربوط به قلّابی بودن دکترای او کمک کند.
آیا فروغ جاویدان با تاکتیک دیگری می توانست پیروز شود؟
ایرج شكری
ربع قرن از عملیات «فروغ جاویدان» گذشت. آن عملیات، با توجه به هدفی که برای آن در نظر گرفته شده بود یعنی رسیدن به تهران و سرنگون کردن رژیم در پایتخت، اکنون خیلی تخیّلی به نظر می رسد و از این گذشته چنان عملیاتی را نمی شد سه چهار روزه برنامه ریزی کرد و تدارک دید. چنان عملیاتی در واقع مطلقا در برنامه مسعود رجوی برای آن ارتش در نظر گرفته نشده بود. تصیمیم به آن عملیات شتاب زده که بعد از اعلام پذیرش قطعنامه 598 و آتش بس با عراق از سوی رژیم، گرفته شد، همچنان که تنی چند از شاهدان گفته اند، به این دلیل از سوی مسعود رجوی اتخاذ شد که نشان بدهد که «ارتش آزادیبخش زائده جنگ نیست». در واقع آن عملیات اقدامی بود که مسعود رجوی آن را بهتر از کوتاه آمدن از استراتژی تعیین شده و تن دادن با شرایطی که برای بعد از آتش بس، در عراق می شد در انتظارش بود، دیده بود و بدون اقدام، شاهد فروریختن آوار آتش بس عراق و رژیم بودن را، «سوختن» و بی اعتبار شدن می دید. در واقع فروغ جاویدان، گریزاز واقعیتی بود که ناگهان سر راه مسعود رجوی برای تحقق برانداخت رژیم به دست سربازان خودش و تحت امر و با فرماندهی خودش، سبز شده بود، واقعیت پایان جنگ و پایان عملیات ارتش او. البته شرایطِ آن زمان ارتش آزادیبخش که تازه یک پیروزی بزرگ در فتح مهران در عملیات چلچراغ بدست آورده بود، و وضع بد رژیم نیز، زمینه های امیدواری برای پیش روی و داشتن شانس پیروزی را به وجود می آورد. گریز از واقعیتی که هنوز ربع قرن بعد از پایان جنگ و سرنگون شدن رژیم صدام و روی کار آمدن نیروهای دست پروده و طرفدار رژیم در عراق، مسعود رجوی همچنان به آن ادامه می دهد و از آنجا که دیگر جای نمایش دادن و کارناوال راه انداختن با یونیفورم های رنگارنگ مزّین به مدال در اشرف و از این طریق همچنان بر ارتشی نمایشی و کارناوالی، فرمان راندن دیگر ممکن نیست، ایشان چند ماه پیش یکباره تصمیم گرفتند که به «یکانهای ارتش آزادیبخش» در داخل کشور فرمان برپا بدهند و...
در گزارشهای تصویری پخش شده توسط مجاهدین از عملیات فروغ دیده ایم که چگونه صف طولانی خودروهای ارتش آزادیبخش در عبور از تنگه ای در جاده متوقف شده اند و به خوبی مشهود است که چگونه چنان تله های طبیعی ساخته شده از عوارض زمین، می توانست مهلکه های خونینی برای نفرات ارتش آزادیبخش بشود، که شد. از تصوّرات طراحان فروغ جاویدان از جمله یکی هم این بود که با رسیدن به شهر بزرگ کرمانشاه نیروی لازم برای پیش روی را از همانجا جذب خواهند کرد و بعد فتح همدان و قزوین به همین سرعت و ، به تهران خواهند رسید و برای فتح هرکدام از مراکز و تاسیسات مهم تهران هم فرماندهی تعیین شده بود. یک فرض هم شاید این بوده است( و این در اظهارات بعضی از عوامل رژیم دیده می شود)، مجاهدین قصد اشغال بخشی از غرب کشور به مرکزیت کرمانشاه و مستقر شدن در آنجا را بعد از آتش بس داشته اند.
 قبل از فروغ جاویدان، ارتش آزادیبخش دو عملیات بزرگ انجام داده بود، یکی در7  فروردین 67 در منطقه فکه بود که مسعود رجوی اسم عملیات آفتاب بر آن گذاشته بود(او برای این اسمها توصیف و معنای مذهبی بیان می کرد) و از سوی مجاهدین اعلام شد که طی آن بیش از 3500 تن از نیروهای خمینی کشته و زخمی شده و 508 تن به اسارت در آمده اند و غنائم نظامی به ارزش یکصد میلیون دلار به دست نیروهای ارتش آزادیبخش افتاده است. در این عملیات 32 تن از رزمندگان ارتش آزادیبخش شهید شدند. عملیات دیگر همزمان با سالگرد 30 خراد و در نیمه شب 29 خرداد 67 آغاز شد و ارتش آزادیبخش شهر مرزی مهران را که خالی از سکنه و منطقه ای نظامی و محل استقرار نیروهای ارتش(لشکر16 زرهی قزوین) و نیروهای سپاه(لشکر 11 امیرالمومنین) بود  به تصرف در آورد و غنائم نظامی زیادی به دست آورد که ارزش آن رقم دومیلیارد دلار ذکر شد که رقمی مبالغه آمیز به نظر می رسید. طی این عملیات بنا بر اطلاعیه مجاهدین بیش از 8000 تن از نیروهای تحت امر رژیم کشته و مجروح شدند و 1500 تن به اسارت نیروهای مجاهدین در آمدند که یک سرهنگ و یک سرهنگ دوم در شمار آنها بودند(از کارهایی که در آن زمان مجاهدین کردند که به نظر من نباید می کردند و به لحاظ حقوق بشری هم درست نبود، به مصاحبه تلویزیونی واداشتن افسران اسیر شده بود و طی سوالاتی که از آنها می شد آنها ناگزیر از تایید برتری ارتش آزادیبخش بودند. این تحقیر شدیدی برای آنان بود که مجاهدین با هدف «ایجاد رعب در نیروی دشمن» این کار را می کردند اما به هر حال کار غلطی بود). در این عملیات 68 تن از رزمندگان ارتش آزادیبخش شهید شدند. سه هفته بعد از عملیات چلچراغ، از 20 تیرماه، رژیم شکست های سنگین از ارتش عراق و عقب نشینی هایی را در جبهه متحمل شد که تخلیه حلبچه در 21 تیر، شکست سنگین در زبیدات و تخلیه این شهر عراقی و از دست دادن مناطق عین خوش و موسیان و فکه و حاج عمران از آن جمله بود. این شکست ها همراه با از دست دادن انبوهی تجیهزات نظامی از تانک و توپ سلاح و مهمات بود. این شکست ها در حالی صورت گرفت که در 12 خرداد به پیشنهاد خامنه ای در نامه ای که به خمینی نوشته بود، تمام اختیارات مربوط به جنگ به یک نفر سپرده شده بو و آن رفسنجانی بود و رژیم می خواست تمام امکانات خود را برای پیشبرد جنگ به طور منسجم متمرکز کند. رژیم در پی چنین وضعیتی بود که در 27 تیر آتش بس را پذیرفت. 
حدود دو یا سه سال بعد از فروغ جاویدان، یک روز تصادفا با  آقای (...) که قبلا افسر ارشد در نیروهای مسلح ایران بود و از هوادار مجاهدین بود و یک دختر او در عملیات فروغ شرکت کرده و شهید(یا مفقود الاثر) شده بود، مرا در مترو دید. شنیده بودم که او همسرش دیگر از مجاهدین کنار کشیده اند(بعد هم گویا رفتند مقیم کانادا شدند). البته بعد از فروغ در چند اجتماع و مراسم آنها را دیده بودم و همسر ایشان در مراسم بزرگداشت شهدای فروغ با روحیه خیلی استوار دیده می شد و لباس سیاه به تن نکرده بود. او نزدیک آمد و سلام و احوالپرسی کرد و بعد سر درد دلش باز شد و ضمن صحبت هایش گفت که «طراحی عملیات فروغ جاویدان به شکلی که انجام شد غلط بود و آن وقت که گفتند که "می خواهیم شهاب وار به تهران برسیم"، من گفتم این "شهاب بی فروغ" است»(نقل به مضمون). آنطور که او می گفت مسعود رجوی گفته بود که می خواهیم شهاب وار به تهران برسیم. او معتقد بود که به جای انتخاب حرکت خطی به عمق، باید حمله در نقاط مختلف مرز و به شکل عرضی انجام می شد. او می گفت در آن زمان سراسر مرز خالی بود و برای پیش روی حتی نیازی به زرهی هم نداشتیم. او در ضمن اضافه کرد که تمام «عملیات ارتش آزادیبخش از جمله عملیات آفتاب و عملیات چلچراغ را من خودم طراحی کردم». او گفت مسعود حق نداشت در عملیات(چلچراغ یا آفتاب،درست یادم نمانده کدام را گفت و بیشتر چلچراغ به ذهنم می آید)، دستور استفاده از نفربر را بدهد و تاکید داشت که اگر از نفربر استفاده نمی شد ما آن تعداد شهدا را هم نداشتیم. می گفت از نفر بر استفاده کردند آنها(نیروهای رژیم) هم از پشت خاکریزها آنها را با آرپی چی می زدند، بعد ناچار شدند از نفر بر ها پیاده بشوند. من با شنیدن این حرف یادم آمد که چندی بعد از عملیاتی که به یادم مانده که چلچراغ بود، یکی از مسئولان مجاهدین که داشت از چگونگی عملیات و شجاعت بچه ها صحبت می کرد، می گفت به خاطر این که نفربر ها در صحنه عملیات به شدت در برابر آرپی جی هایی که از پشت خاکریزها شلیک می شد، آسیب پذیر بودند و چند تا از آنها هدف قرار گرفتند، بچه ها از نفر برها پیاده شده و پیاده به طرف خاکریزها حمله ور شدند. افسر یاد شده با تاثر از شهدایی که در فروغ داده شد یاد کرد و به روح دخترش سوگند یاد کرد به خاطر شهید شدن دخترش نیست که ناراحت است، بلکه او همه آنهایی را که در آن عملیات شهید شدند مثل بچه های خودش می داند و تاکید کرد که به خاطر آن ناراحت است که این عملیات غلط بودنش از اول معلوم بود. ایراد دیگری که او می گرفت این بود که مسعود رجوی جنگ را شروع کرد بدون این که ستادی داشته باشد و او همه فرماندهانش را به عملیات و صحنه جنگ فرستاد. از نظر او این کار یک گسیختگی در فرماندهی را سبب می شد و امکان هدایت صحنه جنگ را از طریق ستاد فرماندهی غیر ممکن می کرد. آنطور که او می گفت او در نشستی که این عملیات در آن برای رزمندگان شرح داده می شده حضور داشته است و وقتی دستش را بلند کرده بود صحبت بکند، نفر کنار دستی او که از فرماندهان ارتش آزادیبخش بوده دست او را پایین آورده بوده است. من البته فقط گوش کردم و وارد سوال و جواب با او نشدم. این که اگر به جای حمله خطی در عمق، حمله بشکل عرضی و در نقاط مختلف صورت می گرفت می توانست به پیروزی مورد نظر بیانجامد، من مطمئن نیستم، چرا که به هرحال سرنگونی رژیم در پایتخت تنها با قیام قهرآمیز مردم علیه رژیم ممکن بود و این که آیا درگیری گسترده در شهرهایی در مرز یا در غرب و جنوب، می توانست به چنین قیامی در پایتخت بیانجامد، امری نه قطعی بود و نه این که می توانست به سرعتی که مورد نظر رهبری مجاهدین بود اتفاق بیافتد. شاید می توانست نقاط و شهرهایی را برای مدتی در اختیار مجاهدین قرار بدهد و داستان به کلی صورت دیگری به خود بگیرد. اما ذهنی بودن طرح اجرا شده را بهتر می توان دید. اگر چه رژیم در زمان عملیات ابتدا از آن ترسیده بود و حالا هم داستانسرایی های زیادی در مورد اهمیت «مرصاد» خودشان می کنند که دروغ و یک کلاغ چهل کلاغ در آن زیاد است و در واقع تارو مار کردن نیروهای مجاهدین به خاطر نداشتن پشتیبانی هوایی و بمباران شدن و بکارگیری انتقال نیرو توسط هوانیروز کار زیادی برای رژیم نبرد. در مورد ذهنی بودن طرح، به طور مثال چگونه فرمانده کل ارتش آزادیبخش و طراحان این عملیات به این یقین رسیده بودند که شهر بزرگ کرمانشاه را می توانند بدون دردسر زیادی تصرف کرده و بعد با خیال راحت از آنجا به همدان حرکت کنند و بعد آنجا را هم بدون دردسر زیاد و معطل شدن به طرف قزوین و تهران راه بیافتند. هرکدام از این شهرهای بزرگ، در صورت سازمان دهی جنگ پراکنده توسط بسیج و سپاه،مثل دریایی می توانست نفرات ارتش آزادیبخش را در خود فرو ببرد. مجاهدین هم که سازماندهی قبلی مردم را در شهر ها که نداشتند. در زمان درگیری ارتش آزادیبخش با نیروهای رژیم در اطراف چهار زبر هم مسعود رجوی به عنوان «رهبر» و فرمانده کل ارتش آزادیبخش از «جوانان غیور» تهران خواست که به صحنه بیایند و با نیرو های رژیم درگیر شوند، اما پیامش بی پاسخ ماند. ده سال بعد از آن هم مسعود رجوی در تیر ماه 78 و در آن قیام و شورش چند روزه دانشجویان، با لباس نظامی در تلویزیون مجاهدین ظاهر شد و ضمن تهیج جوانان به مقابله با رژیم و تکرار«مسلح شوید، مسلح شوید، مسلح شوید» وزن و نفوذ و نقش رهبری خود را در عمل به آزمایش گذاشت، اما پاسخی نیافت و البته در این آزمون مردود شد. ده سال بعد دیگر در رویدادهای 88 دوباره او شروع به رهنمود دادن و فرمان دادن کرد که اندکی هم عجیب و غریب بود«مثل در آوردن محرم و مساجد از چنگ رژیم و تغییر نام خیابانهایی که به اسم خمینی است، به ولیعصر) که باز هم جوابی نگرفت و در تظاهرات خیابانی روز عاشورا در دیماه 88 شعار«این لشکر حسین است / یاور میرحسین است» شنیدده می شد. باز هم مسعود رجوی در امتحان عملی رهبری، مردود شد. بنابراین در دو امتحان هرکدام به فاصله ده سال از یکدیگر، برهمگان معلوم شد که نه او و نه مهرتابانش، برای ادعایی که می کنند در داخل کشور اعتباری ندارند، ادعاهایشان ذهنی و خیالی است.
اما در مورد ادعای آن افسرارشد در مورد طراحی عملیات بزرگ ارتش آزادیبخش قبل از فروغ جاویدان، فکر می کنم که در درستی ادعای او نباید تردید کرد. بعد از عملیات چلچراغ، مجاهدین در سالنی در پاریس در 12 تیر فیلمهای مربوط به عملیات چلچراغ را به نمایش گذاشتند و در این اجتماع همان افسر شرحی در مورد عملیات و اهمیت آن و توانائیهای ارتش آزادیبخش برای وارد آوردن ضربات نظامی در آینده داد، البته بدون این که حرفی از طراح عملیات بودن بزند. دیگر این که حالا با تجربه و شناختی که از اختلاف ده سال پیش و بر سرآن مقاله که در آن پیشنهاد جبهه همبستگی را داده بودم، از خود محوربینی و خودخواهی و تکبّر مسعود رجوی پیدا کرده ام، یقین دارم آن افسر ارشد، در آن گفتگویی که بین من او گذشت دروغ نمی گفت. در ماجرای مکالمه تلفنی مسعود رجوی با من از بغداد، بر سر آن مقاله منتشر نشده که در آن پیشنهاد جبهه همبستگی ملی را داده بودم(قبلا در مطلب دیگری آن را شرح داده ام)* مسعود رجوی اول با فریاد کشیدن، سعی در مرعوب کردن من داشت و گویی خیال داشت از من بشنود که ببخشید غلط کردم که گفتم باید اصلاحاتی صورت بگیرد و باید گشایشی به بیرون داشته باشیم(مثل همین ارعابی که این بار با سازمان دادن لشکرکشی علیه دکتر قصیم و روحانی راه انداخته اند)، بعد که من خونسردانه از نظرم دفاع کردم، بعد از چند بار پرسیدن از من یا در واقع تعهد گرفتن از من که «خیال استعفا نداری، تا آخرش هستی»، گویی یک منتی به سر من می گذاشت و کاری را داشت برای من انجام می داد که گفت که خودش هم خیال مطرح کردن چنان طرحی را داشته است و اجلاسی برای اینکار تشکیل خواهد شد و تاکید کرد «اما با اطلاعیه خودم» و تاکید کرد که در این مورد هم نباید تا برگزاری اجلاس صحبتی بشود. من به حال این آدم در آن وقت تاسف خوردم که چرا دچار چنین استحاله ای شده است و در همان وقت بود که آخرین تردیدهایم که مبادا در قضاوت در مورد جناب ایشان و خودخواهی وخیم ایشان، مورد پیشداوری بشوم، فروریخت. بعد هم که اجلاس تشکیل شد و آن طرح جبهه همبستگی ملی با آن شکل و با خفظ غده چرکین «دولت موقت جمهوری دموکراتیک اسلامی»در دل  خودش به تصویب رسید، ایشان در اطلاعیه اش از زبان شورا از تلاشهای همسر خودشان،  در این زمینه تقدیر کرد: «2-شورا، وسعت نظر سياسي و احساس  مسوليت ملي و پيگيريهاي  خانم مريم رجوي در اين خصوص را  مورد استقبال قرار داد »**. این آدم با این درجه از تنگ نظری و انحصار طلبی و فرصت طلبی، آیا موجود رقت انگیزی نیست؟ به نظر من که رقت انگیز است. حال در نظر بگیریم که اگر بر عکس قرار بر شورایی عمل کردن و مطرح کردن «آلترناتیو» در افکار عمومی بود، آیا بهتر نبود، به جای آن رفتار زشت و فئودال منشانه، آن پیشنهاد من از طریق دبیرخانه برای طرح در شورا به مسئول شورا منتقل می شد و بعد از بحث در مورد آن بعنوان پیشنهاد یک عضو شورا، و بعد از تایید آن، طی اطلاعیه شورا و یا اطلاعیه مسئول شورا، اما به این شکل به اطلاع افکار عمومی می رسید که پیشنهاد یکی از اعضای شورا (حتی لازم نبود اسم ببرند) در مورد تشکیل جبهه همبستگی با موافقت مسئول شورا در اجلاس شورا مورد بحث قرار گرفت و با اصلاحاتی به تصویب رسید. ایشان باز هم می توانست از تلاشهای رئیس جمهور عزیز درُدادنه خوشان هم تقدیر بکند.اما تازه بدوران رسیدگی و فرصت طلبی مانع از دیدن افقی دورتر از نوک دماغ آدم فرصت طلب می شود. این که  می گویم فرصت طلب است تهمت نیست ایشان به خاطر همین خصلت، اصلا مروج امتیاز طلبی در درون روابط است. چون امتیازها را خودشان توزیع می کنند و از این روش برای چسب و وصل اطرافیان و هواداران به خودشان استفاده می کنند. یکبار در یکی از جلسات شورا به خود من هم که باز در بحث در مورد مسائل ایران و امر تبلیغات، بر اهمیت نقش اهل قلم و فعالان عرصه فرهنگی و هنری تاکید داشتم (چون معتقدم بودم که در خلاء نبودن احزاب و گروههای اپوزیسیون در داخل، اینها بار سنگینی در بیان خواستهای مردم و در ایستادگی در برابر ارتجاع درنده به دوش می کشند) گفت که پس فرق تو که همه وقتت را در کنار مقاومت صرف می کنی با آن نویسنده و روشنفکری که در داخل زندگیش را می کند و کارش با نظارت رژیم به بازار می آید و زندگیش را از راه آن می گذراند چیست، من هم ضمن یاد آوری این که اگر من در خارج فارغ از فشار سانسور و سرکوب، علیه رژیم کار سیاسی- فرهنگی می کنم انتخاب خودم بوده است و از بابت با مقاومت بودن حق ندارم منّتی به گردن آنها یی که در داخل مانده اند و کار فرهنگی و هنری زیر فشار سانسور و اختناق می کنند، بگذارم یا امتیازی طلب کنم و تاکید کردم که آنها(البته آنهایی که زیر عبای رژیم و مبلغ رژیم نیستند) با کار فرهنگی خود به همان مردمی خدمت می کنند که مقاومت برای رهایی آنها از چنگ رژیم تلاش می کند. از آنجا که می دانستم چنان بینشی به عنوان خط و روش در رویکردهای سازمانی بکار گرفته می شود، بعدا در یادداشت و گزارش ایران زمین همان گفتگو را به عنوان گفتگو و سوال جوابی  بین من و یک «دوست» منعکس کردم و توضیح بیشتری در مورد مساله دادم(ایران زمین شماره 113- بیست سوم مهر 1375)

باری، بر می گردم به مساله طراحی فرماندهی عملیات، حالا با این ملاحظاتی که یاد آور شدم وقتی برگردیم به سال 67 و اخبار مربوط به عملیات مجاهدین و ارتش آزادیبخش را بخوانیم می بینم که در خبر اولین عملیات بزرگ ارتش آزادیبخش که در فکه بود در اطلاعیه مجاهدین تاکید شده است که «... فرماندهی این تهاجم را که عملیات بزرگ آفتاب نامگذاری شده است، مسعود رجوی فرماندهی کل ارتش آزادیبخش شخصا به عهد داشت و فرمان آتش و شروع حمله توسط مریم رجوی، جانشین فرماندهی کل صادر شد...»(گاهشمار ماهنامه شورا شماره 39 و فروردین و40 اردیبهشت 67 ص 149). ملاحظه می شود که اینان چقدر شیفته نقش خود و خود محور بینی هستند.
در پایان به یاد آن جانسوختگان که در عملیات فروغ جاویدان، در راه رهایی مردم میهن خویش، بی پروا به دل آتش زدند و پروانه وار سوختند، قسمتی از شعر بلند «در ماه کسی نیست» کمال رفعت صفایی که خود شیرآهنکوه مردی بود در چنگ در چنگ شدن با جهل و جبّارت دستگاه رهبری مجاهدین، را می آورم. شعر در ماه کسی نیست، هم سوگنامه ایست برای آن جانسوختگان، هم مانیفست شاعر است در برابر جهل و جبّاریت و تزویر و سرقت صداقت و پیمان شکنی.
از ما بودند
و مثل آب خوردن پرنده
                     زیبا بودند 
                        ****  
ماهی های مرده ی من
دریای فلس های تابان شما را می بوسم،
تا اندوه در من چراغ بر افروزد
تا دریایم که صیاد مقدس
بر بام موج های اعتماد بی خرد زاده می شود
آسمانی که می سرودی«راز بزرگ میلاد آبی ام را ستایش کنید»
چه را ستایش کنیم
چرا؟
ستایش ناگزیر تشنگان
سنگپاره ی نفرتی نهانی ست
                            که پرتاب می شود.
----------------------------------------------------
سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲ - ۳۰ ژوئیه ۲۰۱۳