۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت چهارم
حنیف حیدرنژاد

قسمت چهارم: نشست های جمعبندی
احتمالا اواسط  مرداد 1367: من کاملا زمین گیر شده و در آسایشگاه جداگانه ای که برایم در نظر گرفته شده بود روی تخت دراز کش بودم. چند بار برای معاینه مرا به درمانگاه قرارگاه بردند. یک بار هم دکتر صالح رجوی جز معاینه کنندگان بود. زانوی چپم به شدت ورم کرده و کبود شده بود و خیلی کم تا می شد. خونریزی نداشتم، اما درد شدید داشتم. بالاخره بعد از یکی از این معاینه ها قرار شد مرا به بغداد بفرستند. در بغداد، در یک بیمارستان بیهوش شده و تحت عمل جراحی قرار گرفتم. دقیقا نمی دانم چکار کردند یا تشخیص تخصصی چه بود. بعدا در قرارگاه به من گفتند استخوان زانویم آسیب ندیده، تیر از یک طرف در زیر زانو وارد و از طرف دیگر خارج شده است، ولی بخاطر یکسری تراشه ها اطرف زانویم از داخل عفونت کرده است، ولی مسئله جدی نیست.
کوتاه زمانی بعد ازعمل جراحی می توانستم با دو تا چوب زیر بغل، خودم را تا سالن غذاخوری تیپ برسانم. آنقدر که به یاد دارم پنج ماه روی تخت دراز کش بودم و آخر سر حسابی  وزنم زیاد شده بود. من که تا قبل از آن تقریبا آدم لاغری بودم، حالا دیگر به قول "بچه ها" "تُپل" شده و داشتم می ترکیدم. این "تُپلی"، رفیقی است که هنوز هم با من مانده است. بعد از بهبودی نسبی هم تا دو سال نمی توانستم بدوم یا حتی کارهای معمول که باید روی زانو خم شوم را هم نمی توانستم انجام دهم.
برگردم به نشست های جمعبندی؛ بعد از نشستِ مسعود در سالن اجتماعات در باره ی جمعبندی فروغ، سلسله نشست های جمعبندی عملیات در هر ستاد و یگان برگزار می شد. بعضی وقت ها این نشست ها روزانه بود. بخشی از این نشست ها به قرائت گزارشات فرماندهی عملیات و شرح "رشادت" ها و "حماسه" های رزمندگان می پرداخت.  بخش دیگری هم مربوط بود به قرائت اخبار روزانه مراسم یادبود کشته شدگان رژیم در شهرهای مختلف کشور. در کنار این ها هم هر روز آمار جدیدی از تعداد کشته و زخمی های رژیم اعلام می شد که نهایتا نیز در آن زمان در قالب "تلفات 55 هزار نفره" دشمن، اعلام نهائی شد. همچنین تقریبا هر روز زیراکسِ بریدۀ- جرائد رژیم، مربوط به آگهی های مراسم ختم کشته شده های رژیم در عملیات "مرصاد"، بر روی تابلوی اعلانات سالن غذاخوری چسبانده می شد.
در این نشست ها در تیپ ما هر روز چند نفری از خاطرات خود صحبت می کردند. افرادی که در زمان عملیات به یگان های مختلف رفته و حالا به تیپ خود برگشته بودند. در جلسات جمعبندی، افراد از سوی مسئول نشست صدا شده و همانجا که نشسته بودند بلند شده و به صورت کوتاه و مختصر صحنه هائی را که دیده بودند تعریف می کردند. اغلب این روایت ها مربوط  می شد به افراد "شهید" شده و اغلب شناخته شده و شرح "رشادت" آنها و اینکه چگونه آنها در آخرین لحظه "مسعود و مریم" را صدا می کردند. قسمت دیگرِ شرح این "حماسه" ها، تمرکز خاص بر روی  "خواهران مجاهد" داشت. (البته این دو قسمت از هم جدا نبود،بلکه در هم تنیده شده بود و من تنها بخاطر تاکیدی که مسئولین نشست ها بر روی آن داشتند، آن ها را به این ترتیب تقسیم کردم).
در خلال نشست های جمعبندی هر یگان، موضوع مهم دیگر، سرنوشت تعدای از رزمندگان ارتش آزادیبخش بود که در زمان عقب نشینی در پایان عملیات فروغ جاویدان، به کوه زده و خود را مخفی کرده بودند و اکنون از راه های مختلف، با عبور از مناطق تحت کنترل رژیم و مناطق مین گذاری شده ی مرزی خود را به اولین پایگاه های مرزی ارتش عراق رسانده و در حال انتقال به قرارگاه اشرف بودند. تا آنجا که به یاد دارم پنج گروه از این رزمندگان از مسیرهای مختلف خود را به اشرف رساندند. و باز تا آنجا که به یاد دارم یکی از این گروه ها نزدیک به یک ماه در راه بود تا اینکه بالاخره موفق شد خود را به عراق برساند.
در همان ماه ها، مسعود یکی دو بار دیگر نیز به فاصله کوتاهی از هم، نشست های جمع بندی در سالن اجتماعات قرارگاه اشرف را ادامه داد. در این نشستها از فرماندهان تیپ تا فرمانده گردان گزارش می دادند. آنها گزارشی از ستاد و یگان خود را شفاها و کوتاه بیان کرده و بر همان "رشادت" ها که قبلا شرح داده شد، تاکید می کردند. تِم اصلی این "شهادت" ها و "گزارش" ها این بود که رزمندگان "شهید"، بخصوص "خواهران" مجاهد، تا آخرین گلوله جنگیده و در آخرین لحظه نام مسعود و مریم را فریاد می کردند.
در سوال و جواب های بین مسعود با این فرمانده هان کم کم از سوی مسعود این سوال مطرح می شد، که: "راستی چطور شد که شما پشت تنگه گیر کردید، اما خواهر فلانی، یا برادر فلانی که شهید شد تنگه را رد کرده بود. آن زمان تو کجا بودی؟ تو چکار می کردی؟ تو پشت چی گیر کرده بودی؟" (نقل به مضمون)

نشست های "تنگه و توحید"
احتمالا اواخر زمستان 1367/ اوائل بهار 1368: فکر می کنم حدود 9 ماه بعد از نشست های جمعبندی بود که در ستاد ما- در تغییرات سازماندهی که در همین مدت انجام شده بود تیپ ما به "ستاد" تغییر داده شده بود- دور جدیدی از یک سری نشستهای "ایدئولوژیک-تشکیلاتی" شروع شد. این نشست ها که ما نوارهای  ویدئوئی آن را می دیدیم مربوط به نشست های مسعود و مریم با  گروهی از فرماندهان ارتش آزادیبخش بود و رده ی خاصی از اعضاء سازمان را در بر می گرفت. فرماندهان ارتش در رده های بالا، مسئولین بلند پایه سازمان که در ستادهای غیر نظامی فعال بودند، از مهدی ابریشمچی(شریف) گرفته، تا عباس داوری(رحمان) و تقریبا تمام اعضاء دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سابق سازمان و نیز برخی از مسئولین که عمدتا در بغداد، اروپا یا آمریکا کار می کردند مانند: محمد سیدالمحدثین، یا ابولقاسم رضائی. در این سلسله نسشست ها که دیدن نوارهای آن هفته ها ادامه داشت تقریبا تمام این اشخاص بر این تاکید داشتند که در زمان عملیات فروغ جاویدان ذهنشان به طور "تام و تمام" با مسعود و مریم نبوده است. در گفت و گوهائی که با لحنی بسیار دوستانه بین مسعود و حاضرین در نشست انجام می شد و گاها با شوخی و خاطرات گذشته و زندانِ زمان شاه بین مسعود و یاران سابقش همراه بود، مسعود  تلاش می کرد تا جلوی "در رفتن"  نفر را گرفته و او را روی "اصل مطلب" بر گرداند. در صحبت های تکمیلی که بعدا مریم انجام می داد، او سعی می کرد تا "اصل مطلب" را روشن تر کند. اصل مطلب عبارت بود از: "فدای تام تمام. چیزی بالاتر از شهادت. سپردن قلب و ذهن و ضمیر خود  به رهبری عقیدتی و تنها به او فکر کردن و به او عشق  ورزیدن." (نقل به مضمون). 
در ادامه ی از خود انتقاد کردن و اعتراف کردن های مسئولین سازمان، در این نشست ها، مسعود با لحن شوخی مانندی این سوال را مطرح می کرد: "خوب! پس اونموقع، پشت تنگه (تنگه چهار زبر)، ذهنت کجا بود؟ من ذهنت رو می خواهم. همه اش را هم می خواهم، حاضری اون رو بدی به من؟ اینطوری یعنی نبرد صد برابر، حاضری که ذهنت رو بدی؟" (نقل به مضمون)
در پایان نشستهای ویدیوئی "تنگه و توحید"، نشست هائی نیز با همین نام در هر یگان و ستاد برگزار می شد. رزمندگان حاضر در جلسات، تاثیر گرفته از همان فضای روحی- روانی نوارهای ویدئوئی، از خود انتقاد کرده و خود را مسئول "گیر کردن در پشت تنگه" معرفی می کردند. مضمون این نشست ها به طور خلاصه این بود: "علت اصلی گیر کردنِ ما در پشت تنگه (چهار زبر) و علت عدم موفقیت ما در عملیات فروغ جاویدان این بود که به اندازه کافی با رهبری عقیدتی خود به وحدت و یگانگی (توحید) نرسیده بودیم. این ما، ما رزمندگان و تک تک اعضاء سازمان و رزمندگان ارتش آزادیبخش هستیم که آنطور که باید و شاید مایه نگذاشته و صد روی صد نجنگیده ایم. هرکدام از ما می توانستیم مثل خواهر فلانی یا برادر فلانی یک تنه صد نفر از پاسداران را حریف باشیم. آیا در این صورت باز هم مشکل، مشکل عدم توازان قوا بود، نه! اگر ما هم صد روی صد برای مسعود و مریم و بخاطر آنها در جنگ می بودیم، حتما که دشمن را شکست می دادیم. در واقع، شکست عملیات فروغ  ناشی از فردیت و خود خواهی های پنهانِ ما بازماندگان فروغ است که در  هنگام جنگ و نبرد به چیز یا کس دیگری بجز مسعود و مریم فکر می کردیم. اشکال آن بود که ذهن و وجود خودمان را تمام عیار به رهبری عقیدتی- مسعود و مریم- نسپرده بودیم."
پایان سلسله نشستهای تنگه و توحید، تغییراتی را با خود به دنبال داشت. سازماندهی یگان ها کمی تغییر کرد. افراد مجددا رده بندی سازمانی شدند. مهدی افتخاری، فرمانده ستاد مهندسی در نشستی که با من داشت پس از صحبتی که حدودا نیم ساعت طول کشید به من گفت: من کاری ندارم چرا تو را خلع رده کرند و بعدا دوباره به تو کاندید عضویت ابلاغ شد. هنوز نشست ماوت و صحبت های تو خوب یادم هست. (در جریان نشست های موسوم به "رفع ابهام" در سال 1364 من در پایگاه سازمان در شهر کوچک و مرزی ماوت- عراق بودم. پس از اعلام  انقلاب ایدئولوژیک و "پیوند انقلابی" مسعود و مریم، نیروهای سازمان در کردستان عراق در این پایگاه و پایگاه دیگری به نام منصوری، برای چند هفته تحت بازداشت دسته جمعی قرار گرفتند تا سابقه ی آنها تک به تک مورد بررسی قرار گیرد. و تا اطمینان حاصل شود که کسی رژیمی یا نفوذی رژیم نمی باشد. در پایان این مرحله، نیروهای سازمان در جلسات بزرگی با حضور اعضاء دفترسیاسی آنزمان از خود و انگیزه هایشان برای مبارزه و از عشقشان به مسعود و سازمان حرف زده، هر یک، یک نام مستعار برای خود انتخاب می کرد. بعدا در یک نشست کوچک تر رده تشکیلاتی هر فرد نیز به وی ابلاغ می شد. در آنزمان مسئول "رفع ابهام" من مهدی افتخاری بود. در پایان نشست بزرگتر، در یک نشست کوچکتر، مهدی افتخاری رده "عضویت" را به من ابلاغ کرد. آن شب هرگز از یادم نمی رود که چطور با تمام وجود فریاد زدم «چه شرفی بالاتر از این. حالا مثل فاز سیاسی و دوره ی ملیشائی که زیر لگد و مشت حزب اللهی ها نشریه مجاهد را میفروختم با تمام وجود فریاد میزنم: زنده باد سازمان پرافتخار مجاهدین خلق ایران.»)
بر می گردم به همان نشست تنگه و توحید با مهدی افتخاری در اشرف و ستاد مهندسی؛ او بعد از آن تقریبا نیم ساعت حرف زدن و یادآوری نشست رفع ابهام در ماوت، به من گفت: "«از اون زمان تو برای من یک مجاهدی. تا اونجا که به حل مسئله شهادت بر می گرده و انظباط آهنین و یگانگی فرد و مسئولیت، خوب تو را می شناسم.» بعد بلند شد و مرا بغل کرد و با آن چهره نیمه خندان و کلاه کشی سبز رنگی که مثل همیشه کمی چَپکی بر سر گذاشته بود، گفت:« پاشو، پاشو برو دنبال کارَت.»" (نقل به مضمون)
تغییر دیگر در پایان نشست های "تنگه و توحید"، موج عروسی و ازدواج هائی بود که یک باره در قرارگاه به راه افتاد. در این ازدواج های تشکیلاتی زنان و مردان مجاهد در مراسمی که در جمع های کوچک برگزار می شد به عقد و ازدواج هم در می آمدند. در نشستی که یکی از مسئولین، آنزمان با برخی از ما، "برادران" قدیمی تر داشت، یادآور شد که "تعداد خواهران کم است" و همه برادارن نمی توانند ازدواج کنند. سازمان باید "اولویت هائی" را در نظر بگیرد. "اولویت هائی" که البته او توضیح نداد چیست و هیچ کدام از ما "برادران قدیمی تر" حاضر در آن نشست نیز در موردش سوالی مطرح نکردیم.

حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت چهارم- نهم مرداد 1392/ 31 ژوئن 2013

هیچ نظری موجود نیست: