۱۳۹۲ مرداد ۱۰, پنجشنبه

نگاهی به فروغ جاویدان، 25 سال بعد- قسمت سوم
حنیف حیدرنژاد
قسمت سوم: حرکت، شروع عملیات
پنجم مرداد 1367– دشت چهارزبر: وقتی به حال آمدم هوا روشن شده بود، ولی هنوز خورشید طلوع نکرده بود. گردنم را به سختی می توانستم ثابت نگه دارم و همه اش به اینطرف و آنطرف می افتاد. صدای کسی که با من حرف می زد برایم آشنا می نمود. کم کم چشمانم را باز کردم و به آن چهره دقت کردم. "مسعود" بود. یکی از بچه هائی که از دوره ی کردستان می شناختم. ریز اندام و لاغر. بچه ی شمال بود. من را به اسمی که در منطقه(کردستان) داشتم، صدا می کرد. "غیور" چطوری، خوبی؟ ... با مسعود مدت ها در "ماوت"- عراق و بعد در کوهای مرزی "بمو"، بین خانقین و سرپل ذهاب در بخش "اعزام و عزیم" با هم کار کرده بودیم.  نمی دانم با مسعود حرف زدم یا نه، از این زمان به بعد هرچه که به یاد دارم بریده بریده است. زمانی بین خواب و بیهوشی...
جشمم را باز کردم، آفتاب تازه بالا آمده بود، دو نفر زیر بغلم و یک نفر هم هر دو پایم را گرفته بودند. احساس می کردم "لش" شدم و خیلی سنگین. نه کلاه خود به سر داشتم و نه سلاح ... مرا بطرف جاده در وسط دشت چهارزبر می بردند، همه جا پر بود از ماشین های سوخته... کمی بعد تر می خواستند مرا به زور سوار یک ماشین آیفا کنند. سنگین بودم و لش، و خودم هیچ قدرتی نداشتم که کمک کنم... کمی بعد تر یادم می آید که بالای گردنه حسن آباد کسی درب آیفا را باز کرد و دست من را کشید، با یک فریاد به پائین افتادم... کمی بعدتر زنی، که فکر می کنم "آنی آزبرت" فرانسوی بود را به یاد دارم که پای زخمی ام را ورانداز می کرد و چند لحظه بعد آمپولی که بر شانه ام فرو کرد... هرچه فکر می کنم صدائی به یادم نمی آید، فقط چند صحنه کوتاه...  
کمی بعد، که نمی دانم یعنی چقدر  و چند ساعت بعد، پشت یک آیفا به هوش آمدم. کف قسمت بار با تشک های مختلف پوشیده شده بود، معلوم بود از خانه اهالی محل است. همه چیز ساکت و آرام بود، ماشین جائی پارک کرده بود که نسیم خنکی وارد آن می شد. یک ماشین "هینو" ی ژاپنی پشت به پشتِ این آیفا پارک کرده بود. سرم را که کمی بیشتر بلند کردم "دکتر جواد" از دکترهای درمانگاه اشرف را دیدم. با آن سیبیل و چهره آرام . اینکه چیزی گفت یا نه را به خاطر ندارم... پشت آن یکی ماشین مجروح دیگری بود که با صدای بلند و با لهجه آبادانی داد و فریاد می زد: "آی دکتر مردم، مگه تو مسلمون نیستی، مُردم، جگرم سوخت، آب بده، آب..." فرهنگ و لحن بیانش طوری بود که فکر می کنم شاید از سربازان پیوسته بود. کمی بعد صدایش ساکت شد. دکتر جواد با دستانی خونین از آن ماشین به این ماشین می آمد...
دفعه بعد که چشمم را باز کردم هوا تاریک بود، همه جا ساکت. شاخه های درختی که بالای سر ماشینی که داخل آن دراز کش بودم تکان می خورد، صدای جیرجیرک ها را می شنیدم. آیفای ما چادر و برزنت نداشت. کمی که سرم را بلند کردم دو نفر از بچه های خودمان را پشت آیفا دیدم که مشغول حرف زدن بودند...
ششم مرداد1367- سرپل ذهاب: این بار وقتی چشم باز کردم آسمان آبی را می دیدم. هنوز پشت قسمت بار آیفا بودم. کمی خودم را به چپ و راست چرخاندم. دور و برم پُر بود از هم رزمان نیمه جان. زن و مرد همینطور روی هم افتاده بودیم. به چهره زنی که کنارمن افتاده بود دقت کردم، روسری نداشت، اما کلاهی که زنان رزمنده زیرِ روسری بر سر می گذاشتند را هنوز به سر داشت. خوب که دقت کردم "خواهر هما" بود. سال 1364در پایگاهی در سلیمانیه مسئولیت مصاحبه با بچه های تازه از ایران آمده را به عهده داشتم. بخصوص بچه های زندان. قصدمان این بود که جزئیات تشکیلات زندان را در آوریم. "خواهر هما" تازه از زندان آزاد و توسط یکی از تیم های اعزام به عراق آورده شده بود. بعد از سلیمانیه دیگر او را ندیده بودم، تا این بار و اینجا که شانه به شانه هم افتاده بودیم. کمی سرم را بلند کردم؛ قسمتی از یک کوه را می دیدم. فکر می کنم در سرپل ذهاب بودیم. چند سرباز عراقی در گوشه ای سیگار می کشیدند...
این بار که چشمم را باز کردم در یک محوطه خاکی و دشت مانند بودیم، فکر می کنم همان نقطه ای بود که چند روز قبل، آخرین سوختگیری را آنجا کرده بودیم. سربازان عراقی دربِ قسمت بار آیفا را باز کرده و ما را به اتوبوس هائی که آنجا بود منتقل کردند...
این بار که چشم باز کردم، با عتاب یک سرباز عراقی روبرو بودم که داد می زد: "اِمشی، اِمشی". داد می زد تا از اتوبوس پیدا شوم. بجز رنگ آبی اتوبوس  و محوطه ای که بنظر می رسید بیمارستان باشد چیز دیگری یادم نیست. چهار دست و پا از اتوبوس خودم را به بیرون پرتاب کردم. با علامتی که سربازان عراقی هر چند قدم به ما نشان می دادند مسیری را چهار دست و پا، و یک قسمت را هم سینه خیز طی کردم. درد شدید داشتم، نمی دانستم کجا هستیم، هیچ کدام از بچه های خودمان را نمی دیدم. تیکه ی آخر راه، خودم را سینه خیز وارد یک ساختمان کردم که فکر می کنم قرار بود در آنجا به زخمم رسیدگی کنند... بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست...
احتمالا هفتم مرداد- بیمارستان نظامی بعقوبه- عراق: این بار که چشمم را باز کردم در محیطی ساکت و خنک بودم. روی یک تخت دراز کشیده و پای چپم آویزان  شده بود. لباس تمیز آبی رنگ بیمارستان به تنم بود. این طرف و آنطرف را که نگاه کردم آسایشگاهی بود با حدود 30 تخت که همه از بچه های خودمان بودند. 
نمی دانم چه مدت در این بیمارستان بودم و چیزی دیگری هم از آنجا به یاد ندارم، اما یک روز چند نفر از "خواهران"، زنان رزمنده مجاهد، وارد آسایشگاه شده و گفتند به اشرف می رویم. اینکه چطور تا اتوبوس رفتم را به یاد ندارم، اما با یکی از همان اتوبوس های آبی ارتش عراق به اشرف منتقل شدیم. چند روزی در درمانگاه اشرف بودم و بعد به تیپ سوسن منتقل شدم. در آسایشگاهی که بودم، نیمی از تخت ها خالی بود و روی هر تخت یک شاخه ی گُل گذاشته بودند. بهزاد، (بهزاد علیشاهی) را مسئول رسیدگی به من کرده بودند. مرا به دستشوئی و توالت و حمام می برد و با کمال دقت و حساسیت مواظبم بود.
مدتی بعد، که نمی دانم چه مدت بعد می شود، مرا به همان تیپ مهندسی که از آنجا آمده بودم برگرداندند. در یکی از ساختمان ها، تختی گذاشته و بطور جداگانه پرستاری می شدم.
مدتی بعد، شاید سه یا چهار هفته بعد از عملیات فروغ، یک جلسه بزرگ با حضور مسعود و مریم در سالن اجتماعات قرارگاه برگزار شد. من با صندلی چرخدار و در ردیف آخر آخر بودم. سالنی که چند هفته قبل "جای سوزن انداختن" نداشت، نیمه پُر بود. بسیاری از افراد زخمی بودند و با پانسمان در نشست حاضر شده بودند. جای آن فضای پر نشاط و غریو شادی در چند هفته قبل را سکوت و غم پُر کره بود. آن جلو، مسعود بر روی سن از این طرف به آن طرف می رفت و با بلند کردن فرماندهان از یگان های مختلف از آنها گزارش می گرفت. در همه گفته ها یک مضمون مشترک به گوش می رسید: "خواهران طوری می جنگیدند که یک تنه، گله های پنجاه و صد نفره پاسدارن را تار و مار کرده یا فراری می دادند... ".
و مسعود خطاب به حاضران می گفت: چیزهائی که من این بار از رشادت های شما ها شنیدم ، قبلا و در هیچ زمان دیگری در عمر سازمانی ام ندیده و نشنیده بودم.(نقل به مضمون).

حنیف حیدرنژاد
پایان قسمت سوم- پنجم مرداد 1392/ 26 ژوئن 2013

هیچ نظری موجود نیست: