۱۳۹۶ آذر ۳۰, پنجشنبه


آیا ما ایرانیان حافظه تاریخی را فاقدیم و یا میل به فراموشی داریم؟


محمد علی مهرآسا


mehrasa.jpg
شواهد و ظواهر نشان می دهد ما ایرانیان به گونه ی عمومی و بویژه نسلی که خود را روشنفکر تصور می کند و تمایلی سخت و دیندارمآبانه نسبت به چپ روی در جهان داریم و باید به تاریخ جهان اعتبار و ارزش دهیم، از حافظه تاریخی بری بوده و چیزی به نام حافظه تاریخی را در ذهن نگه نداشته ایم و یا دستکم تلاش کرده ایم به آن توجه نکنیم. بدین جهت همواره زمان حال و روز و یا گذشته نزدیک را در مد نظر داریم و می کوشیم گذشته ها را اگر نه فراموش، دستکم بی ارزش و بیرون از دایره ی تفکر و تأمل بررسی کنیم.

سالهاست در مورد انداختن بمب اتم آمریکا بر هیروشیما سخن می گوئیم و از آن به نام جنایت نام می بریم چون یک اقدام بسیار عینی و عملی منحصر به فرد و برای نخستین بار بوده است. ولی هیچ دیدگاهی را در مورد علت آن یعنی جنایات ارتش ژاپن در جنگ جهانی دوم در ذهن راه نداده و وارد نمی کنیم و فیلمهائی را که کشتار مردم عادی و بی گناه چین را توسط سپاه ژاپن در آن جنگ به رخ می کشد، نادیده می گیریم و بی تفاوت از روی آن می گذریم.
من هنگامی که این فیلمها را می بینم متوجه می شوم که هیچ توفیری بین اعمال سربازان ژاپنی با مردم چین و رفتار و کردار قوای نازی با یهودیان و کولیها و دیگر مردمانی که هیتلر عقیده داشت آریائی نیستند، وجود ندارد. با توجه به جمعیّت چین من براین باورم که ژاپنی ها نیز چندین میلیون انسان چینی را بی جرم و بی جنایت کشته اند. اما هنوز این آمریکاست که مورد پرسش و حتا زیر شماتت است که چرا بر روی شهر هیروشیما بمب هسته ای انداخت! بدون آنکه علت را بدانند و یا اگر می دانند آن را از کنج حافظه به جلو دیدگان بگذارند. البته ژاپن چندین سال پیش هنگامی که دید چین دارد به یک ابر قدرت تبدیل می شود، از مردم و دولتش برای آن جنایتها عذرخواهی کرد تا جائی برای آشتی باز شود! اما... چه فایده جان چندین میلیون چینی به هدر رفته بود. اما دلائل:

نخست اینکه آن هنگام جنگ را علیه ایالات متحد، ژاپن شروع کرد و به راه انداخت. و امریکای از همه جا بی خبر، به ناگهان دید هواپیماهای بمب افکن ژاپن بدون دادن آگهی جنگ، بر روی ایالت هاوائی ظاهر شده و اقدام به بمباران آن ایالت و کشتیهای امریکا در بنادر آنجا کرده اند. در این بمباران چند سد نفر ناوی و مردم عادی کشته و چندین کشتی جنگی و تجارتی غرق شدند.
همین اقدام ناشیانه امپراتور ژاپن و ژنرالهای فاشیست ژاپنی که در پی تهیه فضای حیاتی برای زندگی مردم کشورشان بودند، ایالات متحد را که نمی خواست به سان جنگ نخست جهانی وارد کارزار شود، وادار کردند که به آلمان و ژاپن اعلام جنگ بدهد و گرفتار شود.

دوم- ارتش ژاپن به فرمان امپراتور بخشی از چین، شبه جزیره کُره، کشور فیلیپین، تایپه، گوام، و مجموع الجزایر مالزی و اندونوزی را تصرف کرده بود و به جنایاتش ادامه می داد. امپراتور که جای خدا نشسته و در احساس قدرت غرق شده بود، چشم به جزایر هاوائی دوخته و مایل بود آنجا را نیز تصرف کند. زیرا می اندیشید که هنوز به طور کامل فضای حیاتی برای ملت ژاپن تهیه نشده است. امپرا تور به سان پادشاهان قرون گذشته خود سوار بر اسب جلو خیل سواران ارتش در خیابانهای توکیو خودنمائی می کرد که مردم را به جنگ کردن بیهوده ترغیب کند.

گرچه در جنگ دوم در سال 1945هیتلر شکست خورده و خودکشی کرده بود و موسولینی را نیز مردم ایتالیا با میل و رغبت اعدام کرده بودند و جنگ در اروپا رو به پایان بود، اما ژاپن در آن جنگ حاضر به تسلیم نبود و امپراتور دستور داده بود تا سپاه «کامیکازه» درست شود. افراد این سپاه از بین جوانان ژاپنی که در راه میهن حاضر به خودکشی بودند جدا شده و تعلیم خلبانی و خود کشی می گرفتند. به این ترتیب که هواپیمای خود را با مقدار بسیار زیاد مواد منفجره به کشتیها و شهرهائی که دشمن می پنداشتند می کوبیدند و با نابودی خویشتن، کشتی را غرق و شهرها را به آتش می کشیدند. بمبگذاری های انتحاری چندین ساله مسلمانان کنونی جهان نمونه برداری از این عمل سربازان ژاپنی است.

درست شدن کامیکازه ها و آمادگی جوانانی برای مرگ حتمی سبب شد که امپراتور ژاپن باوجود شکست آلمان و ایتالیا و کشتن موسولینی و خودکشی هیتلر، به صلح و خاتمه جنگ تن درندهد و گمان برد که حتماً پیروزی با ژاپن است. حتا بار نخست ژنرال«مک آرتور» مشهور را در فیلیپین شکست داد و ژنرال فیلیپین را ترک کرد. اما همان هنگام گفت من بر می گردم! ژاپن بدون توجه به کشته شدن افرادش با تمام وجود می جنگید. بویژه فرمانده کل ارتششان در سخنرانی برای سربازان که از رادیو نیز پخش می شد، گفت:«... وظیفه ی ما از بین بردن کشورهای بزرگ به خصوص امریکا و بریتانیا است» به این ترتیب قوای ژاپن خود را آماده این مهم کرده بود.

جالب است هیتلر که آلمانی ها را آریائی می شناخت و هم و غمش برتری نژاد آریا بود، در این هنگام با ژاپن که از نژاد زرد محسوب می شد عقد اخوت و دوستی بسته بود و با کشور ایتالیا به رهبری موسولینی فاشیست، کشورهای متحد را ساخته بودند که یک هدف داشتند و آن توسعه ی زمین کشورشان برای زیست بهتر بود.

چون ژاپن با وجود بمباران مدام توسط آمریکا حاضر به پذیرش صلح و پایان جنگ نبود؛ توسط گروه کامیکازه با کشتیها و شهرهائی که تصرف کرده بود می جنگید و با خودکشی سربازان خود (به قول خود) جنگ را با دشمن ادامه می داد و زیان بسیار توسط کامیکازه ها نسبت به کشورهای متفق به ویژه امریکا به وجود آمد. هر روز جوانان ژاپنی برای نام نویسی در سپاه کامیکازه در جلو اداره مربوط صف طولانی می بستند. روشن است مقابله باکسانی که خود را آماده خودکشی کرده باشند کاری صعب و دشوار حتا ناممکن خواهد بود. به همین جهت در این سالهای اخیر نیز با افرادی که با بستن بمب به خود به میان جمعیت و محافل می روند و با کشتن خود تعدادی از مردم بی خبر و بی جرم و جنایت را می کشند مقابله و مواجهه امری مشکل شده است.

به این دلیل آمریکا برای دست کشیدن ژاپن ازجنگ تنها راه حل را نشان دادن قدرت بیشتر خویش در برابر ژاپن دید و به بمب اتمی که به تازگی توسط پروفسور «اوپنهایمر» ساخته بودند متوسل شد. چنین بود که امپراتور ژاپن پس از این بمباران هسته ای به ژنرالهای خود گفت دشمن به اسلحه ای خیلی قوی دست یافته که ما را یارای مبارزه با آن نیست و باید برای امضای صلح و تسلیم آماده بود. چنین شد که ژنرال مک آرتور در ناو رزمی امریکا امپراتور را وادار به امضای قرارداد تسلیم کرد و آن هیبت و هیمنه ی قرنهای امپراتور ژاپن از آن هنگام ریخت و او از رخت خدائی بیرون آمد. البته تعدادی از ژنرالهای متعصب ژاپنی دست به خود کشی با خنجر به شیوه ژاپنی ها زدند و زیر بار تسلیم نرفتند.
به این ترتیب می بینیم که امریکا از روی ناچاری و برای خاتمه جنگ برای نخستین بار از بمب اتمی استفاده کرد. یعنی کمال ناچاری و درماندگی! آن گونه که هنگام جنگ کره، ژنرال مَک آرتور از ترومن خواست از بمب هسته ای استفاده شود. ترومن نه تنها مخالفت کرد، بل ژنرال مَک آرتور مشهور و پنج ستاره را نیز از فرماندهی جنگ خلع کرد.
پس باید این گونه وقایع را به یاد داشت و آنقدر تکرار نکنیم که چطور ژاپن هنوز با امریکا دوست صمیمی است؟ و بعد خودمان داستانی سرهم کنیم که ژاپنی پاسخ داد ما دستگاه تلفن داخل کاخ ریاست جمهوری امریکا را ساختیم و آنها را به خود نیازمند کردیم!! این یک دروغ ساخته ی ایرانیها است که در این کارها مهارت به سزائی دارند.
چه کسی تلفن روی میز ریاست جمهوری امریکا را دیده و به این ایرانیها گزارش کرده است که تلفن داخل کاخ ریاست جمهوری همه ساخته ی کارخانه پاناسونیک در ژاپن است. فرض کنیم حدس این هموطنان درست باشد و چنین اتفاقی افتاده باشد. خوب امریکا بوئینگ 747/400 را که 600 میلیون دلار ارزش دارد به ژاپن می فروشد و چند هزار دستگاه تلفن پنج دلاری می خرد.
از سوی دیگر، ما آن همه جنایات ژاپنی ها را که در اراضی متصرفی شان انجام دادند فراموش کرده ایم؛ ولی بمب اتمی امریکا همچنان در حافظه مانده است و یا از دیگران شنیده ایم. چون قضیه مربوط به 72 سال پیش بوده است و نسل جوانی که از بمباران هیروشیما نام می برد، از آن بی خبر است.

معمولاً بیشتر این حرفها را هممیهنان چپ و کمونیست متعصب وابسته به حزب توده می سازند و می گویند و به کرّات تکرار می کنند. من خواهر زاده ام اوایل انقلاب، کمونیستی بسیار متعصب بود و از گفتنش هم ابائی نداشت به طوری که همسان حزب توده تا همان لحظه امام و دستگاه و حزب را قبول داشت و احترام می نهاد. و ما هم طبق ارزش آزادی تفکر برایش همان احترام را داشتیم. اتفاقاً در سال دوم و یا سوم انقلاب بود که شوروی سابق با آلمان غربی (هنوز دو آلمان وجود داشت) قراردادی منعقد کرد که بر حسب آن آلمان غربی در مقابل دریافت پول لوله کشی گاز و آب را در شوروی انجام دهد. این خبر را تمام روزنامه ها نوشتند و رادیو و تلویزیون نیز آن را چند بار پخش کرد. پسر خواهر من وقتی این خبر را خواند رو به من کرد و گفت: «دائی می بینید شورویها چه زرنگند؟» گفتم چطور؟ گفت: «با آلمان این قرارداد را بسته اند و به این ترتیب از آنها لوله کشی را یاد می گیرند!»
من که تا آن لحظه از این مقوله سخنی به میان نیاورده بودم و نقص شوراها را به رخش نکشیده بودم، گفتم:« حضرت! چرا آن طرف قضیه را نمی بینید؟ آلمان شکست خورده از شوروی در جنگ دوم جهانی برای اتحاد جماهیر شوروی با هشتاد سال سابقه کمونیستی و کارگری لوله کشی انجام می دهد. و این یعنی خود شوروی هنوز لوله کشی بلد نیست که خودت هم به آن اشاره کردی و فرمودید ازآنها یاد می گیرند!! پس چه پیشرفتی درقبال مرام کرده اند؟» پاسخی جز سکوت نداشت!
یعنی خواهر زاده من که لیسانسیه هم بود، ندانستن لوله کشی توسط شورویها را به انبار فراموشی سپرده بود و داشت توجیه لاشعورانه ای برای قبله حاجاتش عرضه می کرد.

کالیفرنیا دکتر محمد علی مهرآسا 26 آذر 1396 فراری

حافظه‌ی تاریخی در جدال با سکوت و دروغ



ناصر مهاجر


naser_mohajer.jpg
با سلام خدمتِ دوستان و رفقا. به سهم خود از سازمان‌دهندگان این نشست سپاسگزاری می‌کنم؛ هم برای دعوت‌شان از من و هم برای کار و کوشش شبانه‌روزشان برای برگزاری این گردهمایی که امیدوارم پُر بار و بر باشد. افسوس می‌خورم که نتوانستم به هانوفر بیایم و این دو روز را در کنار شما بگذرانم. پوزش مرا بپذیرید.

گفتار امروز من درنگی‌ست در عنوان و بُن‌مایه‌ی این گردهمایی: حافظه‌ی تاریخی در جدال با سکوت و دروغ. پیش از درنگیدن در این عنوان و برشکافتن آن باید به دوستان برگزارکننده‌ی این نشست، به سازمان‌دهندگان این نشست، به برنامه‌ریزان این نشست دست مریزاد بگویم برای برگزیدن چنین عنوان دقیقی.

همان‌گونه که می‌بینیم، عنوان نشست از چهار پاره (یا چهار جزء) ساخته شده است: حافظه‌ی تاریخی؛ جدال، سکوت و دروغ.

نخست، بر واژه‌ی حافظه‌ی تاریخی درنگ می‌کنم که نه تنها پُرمعناست، که به بهترین شکلی بیان‌کننده‌ی این لحظه از وضعیت کلی ما نیز هست. مایی که در تلاش هستیم برای دست یافتن به تمامیتِ واقعیتِ سیاستِ خشونت در جمهوری اسلامی ایران و برنمودن این سویه از تاریخ میهن‌مان.

حافظه‌ی تاریخی چیست؟ نخست باید یادآور شد که حافظه‌ی تاریخی بر «حافظه‌ی جمعی» استوار است. «حافظه‌ی جمعی» مفهومی‌ست به نسبت نو. جامعه‌شناس و فیلسوف فرانسوی، موریس آلباش، آن‌ را برساخته است؛ در سال‌های 1930 و پیش از آنکه به دست نازی‌ها اسیر شود و در اردوگاه بوخون والد جانش را بستانند (۱۹۴۵). او پیش از آنکه این مفهموم (concept) را بازنماید، خواننده‌ی خود را با گونه‌ها‌ و پیچیدگی‌های مسئله‌ای به نام «حافظه» آشنا می‌کند؛ چه در بُعد روان‌شناسانه و چه در بُعد عصب‌شناسانه (neurologic). از این رهگذر درمی‌یابیم پیچیدگی‌ها و گونه‌گونی‌های «حافظه‌ی جمعی» را. بر آن نیستم که سخن او را بازگویم و واشکافم. اما دو پایه از آنچه که او درباره‌ی «حافظه‌ی جمعی» نوشته، برای نشست امروز ما مهم است. نخست اینکه «حافظه‌ی جمعی» که «حافظه‌ی همگانی» و «حافظه‌ی تاریخی» نیز از مشتق‌‌های آن است، بیشتر وقت‌ها از حافظه‌های فردی ساخته می‌شود؛ آن هم حافظه‌های فردی روایت شده. گذرا بگویم که جایگاه روایت (narrativre) در شکل‌گیری حافظه‌ی تاریخی بسی مهم است؛ به‌ویژه در تاریخ‌نگاری از پائین (history from below)، تاریخ‌نگاری پائینی‌ها، فرودستان و ستم‌کشیدگان، قشرهای (subaltern) به قول گرامشی. و در این زمینه نمی‌شود از جیمز اسکات (James Scott) نام نیاورد که در پژوهش‌های انسان‌شناسانه ژرفش نشان داده که تاریخ‌نویسی ستم‌کشیدگان، تاریخ‌نویسی شورش‌ها و شورشگران، تاریخ‌نویسی انقلاب‌ها و انقلابیون در بنیاد‌ بر روایت‌های شفاهیِ جمعی استوار بوده است.

گفتیم که حافظه‌ی جمعی بیشتر وقت‌ها از حافظه‌ی فردی ساخته می‌شود. حافظه‌ی فردی زندانیان سیاسی ـ عقیدتی جمهوری اسلامی ایران، چه به شکل شفاهی و چه به شکل کتبی، اکنون بیش از سی و پنج سال است که بیان اجتماعی یافته است. می‌خواهم بگویم از روزی که نخستین زندانیان سیاسی ایران به حافظه‌ی فردی خود میدان بروز دادند و زیسته‌های‌شان را در زندان‌های این نظام‌خوکامه‌ی واپس‌نگر بر زبان راندند، بیش‌و‌کم 35 سال می‌گذرد. با روایت‌های فردی محسن فاضل، پرویز اوصیاء و پروانه علیزاده بود که راه گشوده شد. و سپس با روایت‌های بی‌نامانی که گوشه‌های از یادمانده‌های «دوران محبس» را نوشتند، زمینه‌ی شناختِ ساز‌و‌کار و منطق سیاستِ خشونت جمهوری اسلامی، فراهم آمد. و سپس‌تر و با روایت‌های فردی بسیاری از جان بدر‌بردگان کشتار بزرگ تابستان ـ پائیز 1367‌، رفته رفته حافظه‌ی جمعی ما از آن فاجعه‌ به حافظه‌ای به نسبت همگانی فراروئید. تأکید می‌کنم: بر بنیاد روایت‌های بسیار بوده است و صیقل خوردن آن که اینک کلان «روایت کلان» (Mega-Narrative) کشتار بزرگ را در دست داریم. و نباید فراموش کرد که آن روایت‌های فردی تنها در کتاب‌های خاطرات زندانیان سیاسی ـ عقیدتی پیشین بازتاب نیافته‌است؛ بلکه در گفتگو‌ها و مصاحبه‌‌‌‌‌‌ها با پژوهشگران و رسانه‌ها نیز به زبان آمد و همچنین در سخنرانی‌هایی که به مناسبتِ آن فاجعه‌ی ‌ملی در این سوی و آن سوی امریکای شمالی و اروپا و استرالیا برگزار شد.

همین‌جا از نقش شماری از خانواده‌های زندانیان سیاسی ـ عقیدنی باید یاد کرد؛ از «مادران خاوران». کار سترگ آن‌ها در بازگویی دیده‌ها و شنیده‌های‌شان (در صف‌های ملاقات، در دیدار‌های مکرر با مقامات حکومتی، دادستانی و زندانبانان، در تلاش‌هاشان برای دادخواهی و...) سویه‌هایی از سازماندهی «کشتار بزرگ» را برنمود که بر زندانیان پوشیده مانده بود. پس پاره‌ی دیگری از حافظه‌ی همگانی‌مان را درباره‌ی آن کشتار، وامدار مبارزه و شهادتِ خانواده‌های زندانیان آن دوره هستیم.

پاره‌ی دیگری از این حافظه‌ی همگانی برگرفته از گفته‌های سران جمهوری اسلامی‌ست در سخنرانی‌ها و گفتگوهای‌شان با رسانه‌ها، نوشته‌ها و سندهایی که جسته و گریخته به دست آمده است. در این زمینه می‌دانیم که مهم‌ترین شهادت‌ها را آقای منتظری و بیت او در اختیار افکار عمومی گذاشته ‌است. ‌در اینجا باید به متن فتوای آقای خمینی هم اشاره کنیم که گرچه دیرتر به دست رسید، سرشار از ناگفته‌هاست. آن فتوا هم به ما یاری رساند که بتوانیم به یکی از سرچشمه‌های اصلی این جنایت بی‌مانند در تاریخ این روزگاران ایران، راه یابیم.

دریغا که در این میان هنوز شهادتِ مستقیم و محکمی از زندانبانان و پایوران جمهوری اسلامی‌ـ چه تواب‌ها و چه زندانبان‌ها‌ـ در دست نداریم.

به هر رو این‌ مجموعه، «حافظه‌ی جمعی» زندانیان سیاسی و عقیدتی و خانواده‌های قربانیان را به «حافظه‌ی همگانی» نسبت به یک دهه سیاستِ بی‌رحمی در جمهوری اسلامی ایران شکل داده که نقطه‌ی اوج آن کشتار 1367 است. حافظه‌ی جمعی‌ای که یک چندی‌ست پژوهشگران تاریخ زندان و شکنجه و اعدام را در موقعیتی قرار داده است تا چند و چون سیاستِ بی‌رحمی جمهوری اسلامی را بررسند و حافظه‌ی جمعی پاره‌ای از جامعه را به حافظه‌ی تاریخی جامعه فرارویانند.

می‌بینیم که واژه‌ی «حافظه‌ی تاریخی» همچون یکی از چهار جزء عنوان سمینار، به دقت برگزیده شده. همین جا باید بگویم که ما نمی‌توانستیم پانزده شانزده سال پیش این مفهوم را به شکل درست آن به کار بندیم. به این دلیل ساده که هنوز حافظه‌ی جمعی‌ زندانیان سیاسی‌ـ عقیدتی دهه‌ی شصت به «حافظه‌ی ملی» فرا نروییده بود؛ سهل است که حتا به حافظه‌ی همگانی ایرانیان مهاجر و تبعیدی نیز راه نیافته بود. پانزده شانزده سال پیش، هنوز در مرحله‌ی برداشتن گام‌های پیمودن برای رسیدن به «حافظه‌ی همگانی» در مهاجرت و تبعید بودیم. این گام‌ها با استواری و پیگیری برداشته شد. جنبش مادران خاوران، یادماندهای زندانیان سیاسی پیشین که رفته رفته در میان وجدان‌های آگاه جا باز کرد، یادمان‌های سالانه در بسیاری شهرهای اروپا و آمریکا، پژوهش‌های زندان، بازتاب پژوهش‌ها و نوشته‌ها و گفته‌ها در رسانه‌ها و... زندان دهه‌ی شصت ایران را به پهنه‌ی هنر کشاند (شعر، ترانه، موسیقی، داستان، تئاتر، فیلم، تندیس‌سازی) و بدین‌سان سویه‌های گوناگونی از سیاست بی‌رحمی جمهوری اسلامی در دهه‌ی شصت، در وجدان همگانی ایرانیان خارج از کشور و وجدان‌های بیدار ایرانیان داخل کشور برنشست.

به‌جاست یادآوری کنم که دست‌یافتن به حافظه‌ی تاریخی آستانه‌ی مرحله‌ی مهم در تاریخ‌نگاری‌ست. یعنی در لحظه‌ی کنونی هم‌سخنی‌ها و هم‌اندیشی‌های ‌ما درباره‌ی زندان و شکنجه و اعدام در دهه‌ی شصت، هنوز جا دارد که داده‌ها و دریافت‌هامان را دقیق‌تر کنیم و به ریزه‌کاری‌ها نیز بیشتر بپردازیم. برای این کار به روایت‌های بیشتری نیاز داریم و راویانی که پا پیش بگذارند و تجربه‌های ویژه‌ی خود را بازگویند. باید تأکید کنم هر چه روایت‌های بیشتری داشته باشیم، بازسازی واقعیت تاریخی دقیق‌تر و همه‌سویه‌تر می‌شود و ژرفنای بیشتری پیدا می‌کند. این نکته درباره‌ی سندهای جنایت نیز معتبر است. به مثل ما هنوز بسیاری از اسناد مربوط به ساخت ‌‌و ساز زندان سال‌های دهشت‌بار 63- 1360 را در اختیار نداریم. تا این ثانیه نمی‌دانیم کشتار بزرگ سال 1367 با چه محاسبات و بر بنیاد چه برنامه‌‌ای سازمان یافت. هنوز نمی‌دانیم برنامه‌ریزان و سازمان‌دهندگان آن که بودند و چگونه آن را به اجراء گذاشتند. هنوز نمی‌دانیم که از این سّر دولتی چه کسانی و در چه حدودی خبر داشتند و... هم از این روست که نمی‌توانیم ادعا کنیم تاریخ‌نگاری‌هامان درباره‌ی این دوره‌ی زندان جمهوری اسلامی جامع است. اما می‌دانیم که به مرحله‌ی تاریخ‌نویسی‌ سیاستِ بی‌رحمی‌دهه‌ی شصت پای گذاشته‌ایم.

این بخش از گفتارم را جمع‌ می‌بندم. «حافظه‌ی فردی»، بُن و بنیاد «حافظه‌ی جمعی»‌ست. از رهگذر بازگویی یادمانده‌ها و روایت‌ فردی‌ست که سره از ناسره تمیز داده می‌شود و «حافظه‌ی جمعی» شکل می‌گیرد و صیقل پیدا می‌کند. با بسیج حافظه‌ی جمعی که تجربه‌ی مشترکی را از سرگذرانده‌اند و بازتاباندن آن به گونه‌ها و شکل‌های مختلف است، به ویژه شکل‌های هنری، که حافظه‌ی همگانی پدید می‌آید. و این آستانه‌ی پاگیری حافظه‌ و یا دقیق‌تر بگویم، حافظه‌های تاریخی‌ست. (می‌دانیم که هر یک از نیروهای مختلف و گاه متخاصم اجتماعی، حافظه‌ی تاریخی خود را دارند از رویدادهای تعیین‌کننده‌ی اجتماعی. 28 مرداد برای بیشتر مردم ایران کودتا بوده است و برای اقلیتی،"قیام ملی"). «حافظه‌ی تاریخی» زیرمجموعه‌ی مفهوم گستره‌تری‌ست که آن را «حافظه‌ی ملی» نام نهاده‌اند. «حافظه‌ی ملی» بیشتر وقت‌ها- و نه همیشه- «حافظه‌ی رسمی‌«ست. و به همین خاطر بسیاری از پژوهشگران و تاریخ‌نویسان ترجیح می‌دهند از واژه‌ی «حافظه‌ی رسمی» استفاده کنند. «حافظه‌ی رسمی»‌ در دوران‌هایی، «حافظه‌ی‌ ملی» شود؛ در برش‌های تاریخی‌ که صاحبان قدرت و دستگاه دولت توانسته‌اند با به کارگیری دستگاه ایدئولوژیک دولت، آموزش و فرهنگ و هنر، روایت خود را از یک رویداد تاریخی جا اندازند و آن را در گستره‌ی جامعه رواج دهند. به مثل برای نسل ایرانیانی که کمی پس از 28 مرداد 1332 به دنیا آمده‌اند، 21 آذر 1325 بیش و کم "روز نجات آذربایجان" فهمیده می‌‌شد. در چنین وضعیت‌هایی، حافظه‌ها‌ی تاریخی هستند که سایه‌ی خود را بر جدال «حافظه‌ی ملی» با «حافظه‌ی رسمی» می‌افکنند. این جدال پاره‌ی دوم و یا جزء دوم عنوانی‌ست که برنامه‌ی امروز و فردای ما بر خود دارد: حافظه‌ی تاریخی در جدال با سکوت و دروغ.

جدال

اکنون کوتاه بر واژه‌ی جدال درنگ می‌کنم. پیش از آغاز سخن، باز می‌خواهم به برگزارکنندگان این گردهمایی دست مریزاد می‌گویم. از واژه‌ی بسیار دقیقی استفاده کرده‌اند.

می‌دانیم جدال که کلمه‌ای‌ست عربی، در فارسی دو معنا دارد. ۱) پیکار جستن، نبرد کردن، ستیزیدن، جنگ و ستیز. معنای دوم آن جدال است؛ گفتگو و بحث است. به گفته‌ی روشنفکر و اندیشمند بزرگ ما، علی‌اکبر دهخدا، «جدال... مجادله، معارضه و گفتگویی‌ست در امری که یکی اثبات و دیگری نفی کند». خُب، آنچه در این سال‌ها روی داده، مگر جز این بوده. یک سوی جدال نفی کرده یا به روی خود نیاورده، و سوی دیگر کوشیده است که نشان دهد شکل‌های گوناگون سیاست خشونت و بی‌رحمی را، شکل‌های آزار و اذیت مخالف را، رنج و شکنج دگراندیش و دگرخواه را، کُشت و کُشتار ناسازگاران و نافرمانان را.

بیندیشیم به میزان و گستره‌ی کاری که در این سال‌ها در جدال با سیاستِ بی‌رحمی جمهوری اسلامی صورت گرفته؛ بیندیشیم به انبوه شعر، ترانه، طرح، نگاره، تندیس، نمایشنامه، فیلم، یادمانده‌، وصیت‌نامه، داستان و داستان‌واره، پژوهش‌، تک‌نگاری‌، سمینار، کنفرانس‌ها، برنامه‌های سالانه‌ی یادمان کشتارها که اینک به آئینی سالانه فرارویده و به صورت یکی از روزهای ملی ما درآمده (همچون مهرگانِ، ۲۸ مرداد، ۱۴ مرداد و...) بیندیشیم به بی‌شمار اکسیون‌های اعتراضی در اینجا و آنجا جهان و ابتکارهای جمعی و فردی در نشان دادن چهره‌ی خشن و ضدانسانی جمهوری اسلامی. پیداست که همه‌ی فرآورده‌ها و کارهای ما کیفیتِ خوبی نداشته است و برخی سطحی و یا حتا بسیار سطحی بوده‌اند. اما سویه‌ی دیگر واقعیت، کوشش چشمگیری بوده ا‌ست برای بهتر شدن، اعتلا یافتن، ره به سوی کمال بردن.

جدال ما بُعد دیگری هم داشته است که نباید به آن کم بهاء داد و از کنارش به سادگی گذشت؛ و آن تحول در اندیشه‌ و ارزش‌های اوپوزیسیون پیشروی جمهوری اسلامی بوده است. پاره‌ی بزرگی از زندانیان سیاسی پیشین و خانواده‌های‌شان، و حتا خانواده‌های هنوز داغدار زنان و مردانی‌ که سال‌هاست میان ما نیستند (و هنوز ما چیز زیادی درباره‌ی بازداشت و بازجویی و محاکمه و آن‌ها نمی‌دانیم)، آشکارا و بی‌اما و اگر می‌گویند که نمی‌خواهند آنچه بر سر دلبندان‌شان آمده بر سر کس دیگری بیاید؛ حتا بر سر جانیانی که فرزندان آن‌ها را سر به نیست کرده‌اند. آن‌ها آشکارا و بی‌اما و اگر می‌گویند مخالف شکنجه و اعدام هستند و آزار و اذیت زندانی سیاسی و عقیدتی را در هیچ وضعیتی نمی‌‌‌پذیرند. مهم‌تر از همه جا افتادن این اصل است در طیف گسترده‌ی اوپوزیسیون رادیکال جمهوری اسلامی که ما در پی انتقام‌‌گیری از حاکمان جنایتکار نیستیم؛ در پی اجرای عدالت هستیم که پیش‌شرط آن حق دانستن و آگاه شدن از واقعیت و چند و چون جنایت است.

تحول مهم دیگری که روی داده، باور و پایبندی‌ به حقوق بشر است؛ به ویژه حقوق دگراندیشان و دگرخواهان. دفاع از آزادی دین و ایمان بی‌دین است؛ از سوی بی دین و بی ایمانان. دفاع از حق هم‌جنس‌گرایی و حقوق هم‌جنس‌گرایان، از سوی دگرجنس‌گرایان. دفاع از هر گونه سبک زندگی‌ست. اعلام کردند و آشکارا گفته‌اند که در پی انتقام‌گیری از حکام جنایتکار نیستند، در جستجوی عدالت هستند. بیش از هر چیز دیگری مایل هستند که واقعیت تاریخی روشن شود.

این همه سبب شده که اینک پژواکِ صدای حق‌خواهی در ایران نیز بهتر شنیده شود. گمان می‌کنم در نتیجه‌ی این کوشش‌ها و بازاندیشی‌ها که بخش بزرگی از آن در تبعید شکل گرفته است و بخشی در ایران و به پیشگامی جنبش «مادران خاوران»، نه تنها وجدان‌های بیدار جامعه، بلکه بسیارانی از مردم نیز به گونه‌ای دیگر به زندان، زندانی سیاسی، اعدام شدگان دهه‌ی شصت و خانواده‌های آنان می‌نگرند و دلسوزی و همبستگی بیشتری نسبت به قربانیان سیاست بی‌رحمی نشان می‌‌‌دهند. و از آنجا که جدال تنها در محدوده‌ی فارسی زبانان جا خوش نکرده و به فضا‌های بین‌المللی نیز کشیده شده، وضعیت در این چند سال گذشته به ضرر حکومت تغییر کرده است. مهم‌ترین بازشناساننده‌ی دوره‌ای که در آن زندگی می‌کنیم شکسته شدن سکوت است. بر این نکته درنگ می‌کنم.

III سکوت

سکوت شکسته شده است؛ هم سکوت دولت و دولتمردان دیروز و امروز، و هم سکوتِ نسل دیروز و امروز. امید که سکوت دو گروه دیگر نیز رفته رفته شکسته‌ شود: زندانیان سیاسی‌ پیشینی که تاکنون لب به سخن نگشوده‌اند و نیز زندانبانان پیشین.

حکومتی‌ها، چه اصلاح‌طلب و چه به اصطلاح اصوال‌گرا، نزدیک به سی سال "منافقین" و کمونیست‌ها را آغازگر خشونت جلوه‌ دادند و خود را قربانی توطئه‌ها و تروریسم کور طیفِ گسترده‌ی ضد انقلاب داخلی و "شیاطین کوچک و بزرگ" نمایاندند و در جنگی که با جامعه‌ی مدنی به راه انداختند، مظلوم‌نمایی‌ها کردند. از بیدادگری‌هاشان در زندان‌های کشور،‌‌‌‌‌ کارخانه‌های تواب‌سازی، شکنجه‌های عهد عتیق و اعدام‌های بی‌‌حد و حصرشان لام تا کام نگفتند؛ به ویژه از‌ کشتار بزرگ سال 67. آنچه در سه چهار هفته‌ی نخستِ کشتار بزرگ گفتند و بیشتر در خطبه‌های نماز جمعه، کلیشه‌های ساخته و پرداخته‌ی طراحان آن جنایت بود و هدفش اینکه قربانیان را دستگیرشدگان عملیاتِ "مرصاد" بنمایاند.

اما در این چند سال گذشته که کوس رسوایی‌‌شان از بام‌ها فرو افتاده و کشتار چند ده هزار زندانی سیاسی و عقیدتی سال‌های دهه‌ی شصت خورشیدی جزیی از آگاهی همگانی گشته، مجبور شده‌اند که سیاستی دیگر درافکنند؛ سیاست سکوت‌ را کنار بگذارند و با استفاده‌ی ابزاری از رسانه‌ها و دستگاه ایدئولوژیکی و تبلیغاتی‌شان، به ویژه فیلم‌های سینمایی، روایتِ دیگری از جنایت‌هاشان در آن دورانِ دهشت به دست دهند. به این مسئله بیشتر خواهیم پرداخت؛ در بخش آخر این گفتار.

طرز برخورد جامعه هم به بیدادگر‌های حکومت در سال‌های شصت، تا حدودی تغییر کرده است. اگر در دهه‌های شصت و هفتاد، مردم درباره‌ی آنچه در زندان‌ها و کشتارگا‌ه‌های حکومتی می‌گذشت کمتر حرف می‌زدند و از کنار بگیر و ببندهایی که پیش چشم‌شان روی می‌داد بی‌اعتنا می‌گذشتند، امروز دیگر چنین نیست. امروز مردم حرف می‌زنند، در همه جا و درباره‌ی همه چیز. درباره‌ی سال‌های شصت نیز. اینکه چه می‌گویند و آن سال‌ها را چگونه بی‌خیال می‌کشند و تا چه حد زیر تأثیر روایت حکومتی هستند، بحث مستقل و مهمی‌ست که امیدوارم در جایی دیگر به آن بپردازیم. مهم این است که اینک درباره‌ی آن سال‌ها سخن می‌گویند، کنجکاوی نشان می‌دهند، موضع می‌گیرند.

بسیاری از یادمانده‌های زندانیان سیاسی ـ عقیدتی دهه‌ی شصت را می‌‌خوانیم می‌بینیم که از سکوت سنگین جامعه نسبت به سیاستِ بی‌رحمی حکومت و آنچه در زندان‌ها می‌گذشت، شگفت‌زده بودند و در درد! آن‌ها از خود می‌پرسیدند: آیا مردم از وضعیت ما هیچ خبر ندارند؟ چرا واکنشی در برابر جنونِ جنایت نشان نمی‌دهند؟ چرا صدای اعتراض سر نمی‌دهند؟ چرا سکوت پیشه کرده‌اند؟

سکوت جامعه نسبت به بیدادگری‌های حکومتی، سبب‌های گوناگون دارد. همه می‌دانیم که عنصر اصلی آن ترس است و بهای سبک یا سنگینی که فرد یا جامعه‌ی معترض باید بپردازد. اما سکوت تنها از سر ترس نیست. جامعه و افراد جامعه به دلیل ناآگاهی و بی‌خبری هم سکوت می‌کنند. جامعه و افراد جامعه به دلیل توزارن قوای سیاسی و کفه‌ی سنگین ترازو به سود قدرت حاکم نیز سکوت می‌کنند. بر این نیز باید انگشت گذاشت که هر کجا مخالفت و مخالفان کم‌توانند و حکومت‌ها پُرتوان و افسار گسیخته، جنگ و جدال جامعه با قدرت حاکم بُعدی حساب‌گرایانه پیدا می‌کند (سکه‌ی رایج امروز ایران "هزینه" است). از سوی دیگر جامعه‌ی مدنیِ در حال کشمکش و چانه‌زنی با دولت سیاسی، میل چندان ندارد که با گوشه‌ها و زاویه‌های تاریک خودش روبه‌رو شود. اگر گه‌گاه به سیاهی‌ها و پلیدی‌های دیروز اشاره می‌کند برای امتیاز گرفتن است تا روشنایی افکندن به واقعیت‌های تلخ و برقراری عدالت. روبه‌رو شدن و رویارویی با گوشه‌های تاریک و سویه‌ی ضد ‌دموکراتیک گذشته‌ای که هنوز با ما هست و از نفس نیفتاده است، حتا در دموکراسی‌ها نیز کار آسانی نیست. چند هفته‌ی پیش که ماجرای شارلاتز ویل Charlottesville در ایالات متحده‌ی آمریکا روی داد و بین فاشیست‌ها و چپ‌ها درگیری خونینی درگرفت، دیگر جای تردید نبود که بخشی از سفیدپوستان ایالت‌های جنوب ایالات متحد، هنوز و همچنان آمادگی رو در رو شدن با گذشته‌ی نه چندان دور خود را ندارند و نظام برده‌داری سودآوری که رسماً تا جنگ داخلی ادامه پیدا کرد. اما از آنجا که در ایالات متحده دموکراسی معنا و معنی دارد، درگیری مخالفان و موافقان گذشته با بگیر و ببند و زندان پایان نگرفت. درگیری و جنگ خیابانی موج تازه‌ای از بحث و گفتگوی اجتماعی را دامن زد: درباره‌ی برده‌داری، جنگ داخلی 1866 و اینکه قهرمان ملی کیست؟ آنکه در کنار برده‌دار ایستاد و از موقعیت و منافع او دفاع کرد و یا آن سربازان گمنام و نامداری که با ارتش حکومت برده‌داران درآویختند. گونه‌ای دیگر از این جنگ و دعواها و مناظره‌ها را در فرانسه‌ی پس از پیروزی برفاشیسم، اسپانیای پس از فرانکو، پرتقال، پس از سالازار، اندونزی پس از سوکارنو نیز دیده‌ایم. و در این یک سال گذشته در کانادا و موضوع بیدادی که سفیدپوستان نسبت به بومیان روا داشتند. می‌خواهم بگویم که آئینه گرفتن در برابر گذشته نه کاری‌ست سهل و نه کار هرکس. به زیر پرسش بردن روایتِ حاکم درباره‌ی پلشتی‌های دیروز و امروز که همه جا و همواره هوادارانی نیز داشته و با از پرده بیرون افتادن رازها توامان بوده، دلاوری و آگاهی می‌خواهد و زمان می‌برد. از خودگذشتگی هم می‌خواهد؛ از جمله به این دلیل که پای پدران و مادران و خود ما نیز در میان است؛ چرا در سمت ستمگر بودند؟ یا با سکوت مصلحت‌آمیز کار ستمگر را آسان ساختند و راه را برای ستمگری‌های بیشتر، هموار. ماجرای شارلوتزویل از هر سو که به آن بنگرید، جای درنگ دارد. از 1968 تاکنون جنبش نیرومندی- با فراز و فرودهایش البته- در ایالات متحده در جریان بوده برای اعاده حیثیتِ سیاه‌پوستان و از میان برداشتن نشانه‌ها و نمادهای واپس‌مانده‌های فرهنگ برده‌داری. و اینک پس از نیم قرن ببینید کجای کار هستیم و همچنان باید فریاد بزنیم زندگی سیاه پوست به حساب می‌آید (Black life matters)!

واقعیت تلخ این است که «فراموشی» مفری‌ست برای فرار از واقعیت‌های تلخ و شرآور، و پلیدی‌ها و پلشتی‌های فردی و جمعی‌مان. بیهوده نیست که هگل می‌گوید: یکی از خوشبختی‌های بشر فراموشی‌ست... چه فرد اگر نتواند فراموش کند بار سنگین زندگی را سخت تواند کشید. زندگی آنقدر دردناک است و مسائل جامعه و جهانی که ما در آن می‌زییم، آنقدر آزاردهنده، که مغز و حافظه به طور طبیعی میل به «فراموشی» پیدا می‌کنند. از «فراموشی گزینشی» سخن نمی‌گویم؛ «فراموشی طبیعی» را مد نظر دارم. در این مورد نیز اجازه دهید گفته‌ی دهخدا را بیاورم: «فراموشی طبیعی و لزوم آن. باید دانست که فراموشی بر دو گونه است. یا طبیعی‌ست و یا غیر طبیعی. و آن‌ها با هم فرق کلی دارند. فراموشی طبیعی برای ذهن از ضروریات اولیه به شمار می‌رود. زیرا اگر نفس قادر نبود به اینکه قسمتی از جریانات و حالات خود را به طور موقت یا دائم مورد غفلت قرار دهد همواره در زیر بار متراکم کیفیات کلی و جزئی بی‌شمار و پیچیده و مغشوش به سر می‌برد و نمی‌توانست هیچ عمل مهمی انجام دهد.»

این «فراموشی طبیعی» است که با «فراموشی گزینشی» که از آن سخن گفتیم متفاوت است. آری ما در این که چه چیزهایی را به یاد بیاوریم، در چه حد بیاوریم، چگونه به یادآوریم، «عاملیت» (Agency) داریم. نیز در اینکه چه چیزهایی، چه روندهایی را، چه گفتار و کرداری را به دست فراموشی بسپاریم.

IV دروغ

وقت آن است که به جزء چهارم عنوانِ گردهمایی بپردازیم: دروغ.

از آن هنگام که سکوتِ جامعه شکست و حاکمان هم به ناگزیر سکوت خود را شکستند، تدوین روایتی دیگر از کُشتارهای دهه‌ی شصت، به ویژه کشتار بزرگ سال 67، دستور روز حکومت گشت. تاریخ دقیق این امر و چگونگی تصمیم‌گیری درباره‌ی آن را هنوز نمی‌دانیم. اما این را می‌دانیم که در 18 مرداد 1395، آقای احمد منتظری، فرزند آیت‌الله حسینعلی منتظری، نوار صوتی گفتگوهای 24 مرداد 1367 پدرش را با ابراهیم رئیسی معاون دادستان، مصطفی پورمحمدی نماینده‌ی اطلاعاتِ اوین، مرتضی اشراقی دادستان تهران و حسینعلی نیری حاکم شرع، علنی کرد. این را نیز می‌دانیم که یک هفته پس از آن گام سنجیده، یعنی در 25 مرداد، در واکنش به پخش آن نوار صوتیِ تکان‌دهنده که به شکلی گسترده در جامعه پخش ‌شد، رئیس قوه قضائیه، صادق لاریجانی، از «همه‌‌‌‌ی دوستداران انقلاب و امام (ره)، همچنین بیت مُکرم حضرت امام (ره)» خواست که «به میدان بیایند و این نغمه‌های شیطانی را در هم شکنند.» در همان گفتار بود که هشدار داد به "برخی‌ها" که«راه کج می‌روند و اکنون حرف‌های عجیب و غریب می‌زنند و ادعای پوزش‌خواهی از کسانی را دارند که فرزندان‌شان به خاک و خون کشیده شده‌اند». و باز در همان سخنرانی بود که برای نخستین بار "منافقین" دیروز را بدتر از داعش این زمان خواند و اعلام داشت: نباید اجازه داد که «تاریخ تحریف، و فجایع منافقین فراموش شود».[1] گفتنی‌ست درباره‌ی نیروهای ملی، دموکرات و چپگرا که پاره‌ی بزرگ زندانیان و اعدام شدگان دهه‌ی شصت بودند، لام تا کام نگفت و تنها و تنها از "منافقین" گفت و «جنایت‌های آن گروهک».

همین جا بگوییم که تزِ «مجاهدین بدتر از داعش‌« را نخستین بار آقای مصطفی تاج‌زادهِ اصلاح‌طلب پیش کشید؛ کمی پس از آزادی از زندانی که به جرم همراهی‌ با «سبزها» کشیده بود:

«من اندیشه، راهبرد و روش‌های تشکیلاتی فرقه‌ی رجوی را چنان فاشیستی و غیر انسانی می‌بینم که فقط با داعش قابل مقایسه است... من همچنین نقش و سهم سازمان مجاهدین خلق را در سوق دادن جمهوری اسلامی به کاربرد خشونت، استراتژیک می‌دانم. رجوی با توهم کسبِ انحصاری و خشونت‌بار قدرت، تروریسم گسترده ‌و بی‌سابقه‌ای بر میهن ما تحمیل کرد و با قتل هزاران انسان بی‌گناه، از دولتمردان آزادی‌خواه و قانون‌گرا مانند دکتر بهشتی و باهنر تا شهروندان عادی در حد کاسبان محل، آن هم تنها به دلیل اعتقاد به جمهوری اسلامی و رهبری فقید آن، سیاست‌ورزی قانونی را تا حد زیادی به محاق ‌برد... با وجود همه‌ی این مسائل محاکمه‌ی مجدد زندانیان را در سال 67 و اعدام گروهی آنان را نقض موازین حقوقی و قانونی کشور به شمار می‌آورم... حاکمیت می‌تواند با... حلالیت طلبی از بازماندگان و اصلاح ساز‌و‌کار قضایی... زخم ناشی از این اعدام‌ها را التیام بخشد.»[2]

بگذریم و به پی‌آیند گفته‌های صادق لاریجانی نگاهی بیندازیم گذرا. بدیهی‌ست که «بیت امام» و «دوستداران امام راحل» لبیک‌گویان به میدان بیایند و علنی کردن نوار صوتی گفتگوی‌ آیت‌الله حسینعلی منتظری را محکوم کنند و حتا آن را ساختگی بخوانند. شماری از حضرات همچون سید حسن خمینی و اکبر هاشمی رفسنجانی، محمد علم‌الهدی، محمد محمدی ری‌شهری، محمد جواد منتظری (دادستان کل انقلاب) برآن بودند که بحث درباره‌ی این راز دولتی باید هرچه زودتر پایان پذیرد و هم از این رو تا حد ممکن کوشیدند که با کلی گویی قضیه را درز بگیرند. شماری دیگر همچون سردار محمد رضا نقدی و مصطفی پورمحمدی، وزیر دادگستری آقای روحانی موضعی تهاجمی برگزیدند و به تکرار حرف‌های لاریجانی برآمدند. «منافقین، تبهکار روزگار هستند و امروز نمونه‌ی روشن آن‌ها داعشی‌ها هستند که در قساوت و خونریزی به صغیر و کبیر رحم نکردند؛ به طوری که همه‌ی افراد در ترس قصاوت آن‌ها بودند.»[3] انگشت‌شماری نیز چون علی مطهری، پاسخ به «سؤالی که برای برخی از اذهان ایجاد شده‌است» را خواستار شدند. به مقدمه‌چینی‌ای این چنین:

«انحرافات فکری و جنایات بزرگ منافقین بر همه روشن است و گروه فرقان هم که شخصیتی به عظمتِ آیت‌الله مطهری را به شهادت رساند، شاخه‌ای از منافقین بود. محل بحث این است که با توجه به اینکه از نظر اسلام و در حکومت اسسلامی حتا به چنین جانیانی و طرفداران آن‌ها نیز نباید ظلم شود،آیا شایعاتی که درباره‌ی اتفاق سال 67 درباره ی نحوه‌‌‌‌‌‌‌‌ی اجرای حکم اما (ره) گفته می‌‌شود، صحت دارد یا خیر؟»

می‌بینیم که آقای مطهری با «حکم امام» مشکل ندارد، با «نحوی اجرای حکم» مشکل دارد. به همین دلیل هم توانست به «جناب حجت‌الاسلام آقای پورمحمدی دامت برکاته، وزیر محترم دادگستری» بنویسد:

«جناب‌عالی که همراه آقایان رئیسی، نیری و رازینی در متن این قضیه بودید باید ضمن توضیح ماجرا، یا می‌فرمودید این شایعات به هیچ‌وجه صحت ندارد، یا می‌فرمودید ممکن است قصورهایی هم صورت گرفته باشد که در صورت اثبات از خانواده‌ی آن‌ها عذرخواهی و جبران خسارات خواهد شد.»[4]

در این میان مصطفی تاج‌زاده نیز همچون سخنگوی جناحی از اصلاح‌طلبانِ حکومتی از فرصت بهره جست و در حالی‌که مواضع گذشته‌اش‌ را درباره‌ی «فرقه‌رجوی... که فقط با داعش قابل قیاس است» بازمی‌گفت، حکایتی برساخت که پیشتر شنیده نشده بود و گویی کشف اسرار بود:

«... مهندس موسوی می‌گوید هم خود او در همان زمان نخست‌وزیری و رئیس‌جمهور وقت آیت‌الله خامنه‌ای با این روش اعدام به شدت مخالفت کردند؛ اگر چه وقتی متوجه ابعاد فاجعه شدند که کار از کار گذشته بود.»[5] خواهیم دید که جان‌مایه‌ی این حکایت یکی از فصل‌های روایت تازه‌ی حکومت گشت درباره‌ی کشتارهای دهه‌ی شصت. به هر رو آیت‌الله خامنه‌ای وارد میدان نشد، موضعی در علنی نگرفت و بحث و فخص حکام درباره‌ی سیاستِ خشونت در دهه‌ی شصت در پایان تابستان 1395 فرو مُرد. او 14 خرداد 1396 (بیست و هشتمین سال‌مرگ آیت‌الله خمینی) را برای اعلام همگانی خط رسمی روایت حکومت درباره‌ی کشتارهای سال‌های شصت برگزید:

«دهه‌ی شصت یک دهه‌ی مظلوم و در عین حال بسیار مهم و سرنوشت‌ساز در تاریخ انقلاب اسلامی‌ست که متأسفانه ناشناخته مانده و اخیراً هم به وسیله‌ی برخی بلند‌گوها و صاحبان آن‌ها مورد تهاجم قرار گرفته است... تروریست‌های مورد حمایتِ قدرت‌ها در دهه‌ی شصت هزاران نفر از آحاد مردم و مسئولان را به شهادت رساندند که در میان آن‌ها از کاسب معمولی تا جوان فعال سیاسی و شخصیت‌های بزرگ دیده می‌شوند... البته دهه‌ی شصت، دهه‌ی افتخارات بزرگ و دهه‌ی مبارزه با تجزیه‌طلبی‌ست که ملت ایران به ویژه جوانان با ایستادگی محکم خود در این دهه توانستند بر همه‌ی توطئه‌ها و دشمنی‌ها پیروز شوند... کسانی که اهل فکرند، اهل تأملند راجع به دهه‌ی شصت قضاوت می‌کنند مراقب باشیم تا در دهه‌ی شصت، جای شهید و جلاد عوض نشود؛ زیرا ملت ایران در دهه‌ی شصت مظلوم واقع شد و به دلیل اینکه تروریست‌ها و منافقین و پشتیبان‌های آن‌ها به امام و ملت ایران ظلم و خباثت کردند. ملت در موضع دفاع قرار گرفت و در نهایت پیروز شد...»[6]

پشت‌بند این رهنمودها نیز در روز 24 تیر 1396 نمایان شد؛ درست یک ماه پیش از سالگرد علنی شدن نوار‌های صوتی آیت‌الله منتظری. در آن روز خبرگزاری مهر وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی به ناگهان خبری داد که پنج ماه از عمر آن گذشته بود. خبر این بود که در روز یکم اسفند 1395، یک هفته پس از پایان جشنواره‌ی فیلم فجر، دست‌اندکاران بهترین فیلم آن جشنواره ماجرای نیمروز که سیمرغ بلورین گرفت، نزد "رهبر معظم انقلاب اسلامی" می‌روند و «ایشان ضمن تفقد عوامل این اثر نظرات‌شان را درباره‌ی فیلم بیان فرمودند»:

«این فیلم بسیار خوب بود. همه‌ی اجزاء فیلم عالی بود. کارگردانی عالی بود. بازی‌ها عالی، قصه عالی بود. فیلم خوش‌ساخت بود...آن روزی که این قضیه (محاصره‌ی منزل موسی خیابانی) اتفاق افتاد، من محضر امام (ره)بودم. بچه‌ها آمدند و گفتند، از جمله همین آقای سیف‌الهی، آمدند و گفتند که قضیه تمام شده. آمدند که به امام گزارش بدهند. با دیدن فیلم، شیرینی آن روز تکرار شد... انشالله یک کاری هم برای آقای لاجوردی بکنید. ایشان از آن شخصیت‌هایی‌ست که شایسته است برای‌شان کار انجام شود. در این فیلم بود اسمش بود لاجوردی.اما لاجوردی کسی‌ست که قبل از انقلاب ما به او می‌گفتیم مرد پولادین. فیلم خیلی خوب بود، خیلی عالی بود.»[7]

به فیلم ماجرای نیمروز در اینجا نمی‌پردازم و تنها به طرح دو نکته بسنده می‌کنم:

1) فیلم‌نامه‌ی ماجرای نیمروز بر پایه‌ی گزارش‌ها و برگه‌های بازجویی‌ موجود در مرکز اسناد انقلاب اسلامی نوشته شده است (از پایان تابستان تا آذر 1395) با حضور دائم اعضای این مرکز از آغاز تا پایان فیلم‌برداری (آذر تا بهمن همان سال)[8]

2) این فیلم‌نامه چندان از راستی و درستی تهی‌ست که حتا جناحی از اصلاح‌طلبان حکومتی را نیز به فریاد و فغان آورد؛ همان‌ها که پیشتر گرد سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی آمده بودند در سیاست‌گذاری و پیشبرد عملی سرکوب‌های دهه‌ی شصت نقشی به سزا داشتند.[9]

اینکه گفته‌ی رهبری جمهوری اسلامی را درباره‌ی ماجرای نیمروز پنج ماه مسکوت نگه‌داشتند و درست در آستانه‌ی سالگرد علنی شدن فایل‌های صوتی آیت‌الله منتظری فاش ساختند، نشانه‌ی برنامه‌ریزی از پیش دستگاه امنیتی و دفتر تبلیغات انقلاب اسلامی برای سمت و سو دادن به دور تازه‌ی بحث و فحص‌ها بود و جا انداختن روایت تازه‌ی‌شان یا دقیق‌تر، روایت دروغین‌شان از چند و چون کشتارهای دهه‌ی شصت. روایتی که چند سرفصلش را در ماه‌های تیر و مرداد 1396 در نشریه‌ها خواندیم و خط داستانی‌اش را آیت‌الله خامنه‌ای در 14 خرداد ماه همین سال علنی ساخته بود. می‌کوشیم سرفصل‌های اصلی روایت تازه‌شان را از کشتار دهه‌ی شصت به دست دهیم؛ تا حد ممکن، البته. چه این روایتِ تازه هنوز به پختگی و پایان راه نرسیده است.

سرفصل اصلی روایت تازه‌ی حکومتی، تمرکز مطلق بر "منافقین"است. با این ترتیب که سازمان مجاهدین خلق سال‌های 1357 تا 1363 را بسی بزرگ‌تر و قدرتمند‌تر از واقعیتِ وجودی‌اش جلوه می‌دهند. سرشت و بود‌و‌باش آن روزش را نیز قلب می‌کنند و آن را از جنس داعش وامی‌نمایند: ددمنش، جنایت‌پیشه و واپس‌مانده. اما هر کس که آن سال‌ها را زیسته یا برسیده باشد به خوبی می‌داند که مجاهدین آن سال‌ها نه نیروی محوری اپوزیسیون بودند و نه ددمنش و جنایت‌پیشه نه واپس‌مانده‌تر از حزب جمهوری اسلامی به رهبری ماکیاولیستی چون آیت‌الله بهشتی و حزب‌اللهی‌های پیروی آیت‌الله خمینی. راست این است که مجاهدین خلق سال‌های 57 تا 60 منتقد نیکخواه و مسالمت خوی جمهوری اسلامی بودند؛ نه مخالف انقلابی و سازش‌ناپذیر این حکومت خودکامه‌ی که همه‌ی مؤتلفین‌اش را (جبهه‌ی ملی، حزب ملت ایران، جاما، نهضت آزادی و ابوالحسن بنی‌صدر و هوادارانش) یک یک از صحنه خارج کرد و به نابودی طیف مخالفان اصولی‌ جمهوری‌اسلامی کمر بست.

دومین نکته در ساخت و پرداختِ روایتی تازه در توجیه کشتار تابستان- پائیز 1367، مجرم جلوه دادن و پرونده ساختن برای زندانیان سیاسی و عقیدتی‌ست که پس از محاکمه در دادگاه‌های صحرایی و گرفتن حکم‌های میان مدت و بلند مدت، دوران محکومیت خود را می‌گذراندند. در این زمینه‌ی آنچه وزیر پیشین اطلاعات، علی فلاحیان اظهار داشت، دارای اهمیت بسیار است. او در گفتگویی با روزنامه‌ی دولتی ایران از شورش زندانیان داد سخن داد که هرگز و هیچ‌کس درباره‌ی آن آگاهی نداده است:

«پس از شکست منافقین در عملیات مرصاد [فروغ جاویدان] اعضای آنان در زندان شورش کردند. بحث بود چه آنانی که اعدامی بودند و چه آنانی که حکم اعدام نگرفتند، اعدام شوند. نظر امام این بود که چرا نگه‌شان داشتید؟ این‌ها که همین الان که در زندان هستند می‌گویند: اگر ما را رها کنید با شما می‌جنگیم. امام فرمود: دست کم آن‌هایی که این حرف را می‌زنند و سر موضع‌شان هستند، اعدام کنید... قرار شد گروهی سه نفره از وزرات، یعنی از قاضی‌ها نظارت کنند که اگر کسی قابل عفو است، اعدام نشود. این گروه کارش این بود، نه اینکه حکم اعدام بدهد. مدام می‌گویند حکم اعدام را این سه نفر دادند... حکمش را قبلاً صادر کرده بودند... خُب آن‌ها آدم کُشته بودند. حکم‌شان این بود. اصلاً محارب بودند.»[10]

سه دیگر اینکه در روایت تازه‌ی حکومت درباره‌ی کشتار سال شصت، نیروی اصلی سرکوبگر، جناحی از اصلاح‌طلبان حکومتی قلمداد شده‌اند؛ همان‌ها که پس از رویداد سال 1388 مورد غضب قرار گرفتند و به زندان افتادند و یا از ایران گریختند.آنچه حاج اکبر براتی، از مسئولان بخش اطلاعات سپاه پاسداران درباره‌ی برخی از آنان گفته، بازشناساننده است:

«امثال [محسن] آرمین‌ها بعدها جذب بهزاد نبوی شدند و آن پیشینه‌ی بدشان باعث شد تا وقتی به طور مثال بازجو انتخاب شوند فکر کنند اصولاً بازجویی همان اصولی‌ست که ساواک در رژیم سابق پیاده کرده و باید با شدید‌ترین رفتار با متهمان برخورد کنند و بی‌محابا از قدرت استفاده کردند. همین رفتار این‌ها باعث شد که متأسفانه برخی متهمان و خانواده‌های‌شان به دشمنان قسم‌خورده نظام تبدیل شوند و در این سال‌ها از هیچ اقدامی نسبت به ضربه زدن به نظام دریغ نکنند... صادق نوروزی، [فیض‌الله] عرب‌سرخی، [ابوالفضل] قدیانی و امثالهم بودند که در اوایل انقلاب بازجو شدند و تخلفات زیادی کردند...»[11]

کشف شهود چهارم بحث و فحص‌های این دوره که آه از نهاد هر شهروند ایرانی آن روزگاران برمی‌آورد، «رحمانیت و رأفت و انسانیت» بی‌حد و مرز حضرات است نسبت به دشمنان انقلاب و داعشیان! دو نمونه از دروغ‌پردازی‌های‌شان را ‌می‌آوریم. یکی را از زبان حاج براتی و دیگری را از قول نخستین وزیر سپاه پاسداران، محسن رفیق‌دوست.

«یک جاهایی ما ممکن است به خودمان ظلم کرده و در حق یکدیگر کوتاهی کرده باشیم. ولی در حق دشمنان انقلاب هیچ‌گونه ظلمی روا نشده؛ چرا که بیشترین دلیل توسعه‌ی تروریسم، نفاق، و اشکال دیگرش رحمانیت انقلاب بوده است...

در مأموریت‌هایی مانند گیلان و شمال... مردم آمدند گزارش دادند که بسیجی‌ها را کشتند، دزدیدند، پوست سرشان را کندند و سرشان را کنار جاده انداختند... وقتی شما این اخبار را می‌شنیدید، باید تصمیم می‌گرفتید. یک تصمیم می‌توانست تصمیم مارکسیستی باشد. تانک و هلی‌کوپتر بیاورید، برویم بزنیم و اصلاً جنگل را صاف کنیم. حالا سی چهل نفر تروریست کشته می‌شد. اما این تفکر اسلامی نبود... ما حتا قرار نیست یک درخت را بی‌دلیل بیاندازیم. یک حیوان جنگلی و وحشی را بکشیم. ما باید بدانیم با چه کسی کار داریم. این‌ها را شناسایی کنیم تا برای‌شان برنامه‌ریزی کنیم.البته ما خودمان در سپاه حتا یک سیلی هم به یک نفر نزدیم. من خودم در جریان ضربه به منافقین در جنگل‌های شمال نگذاشتم حتا خون از دماع یک نفر بریزد.»[12]

و اینک افسانه‌ای دیگر از زبان محسن رفیق‌دوست که همانندی با روایت اقای تاج‌زاده دارد.

«روز پس از واقعه‌ی هفتم تیر به جماران رفتم. مرحوم ربانی املشی را دیدم که به شدت گریه می‌کرد. از او سؤال کردم تو چرا این همه گریه می‌‌‌‌‌کنی؟... گفت: قرار بود ما با هم برویم به جلسه‌ی حزب [جمهوری اسلامی]. اما قبل از رفتن به دفتر حزب [مرحوم بهشتی] گفت: شنیده‌ام به بچه‌های ما در زندان اوین سخت می‌گیرند. تو به جای اینکه به محل حزب بیایی، به اوین برو و ببین وضعیت چگونه است...»

در ادامه رفیق‌دوست به نمایاندن رأفت و انسانیت خامنه‌ای می‌نشیند:

«یک روز مقام معظم رهیری که آن زمان هنوز نماینده‌ی امام در وزارت دفاع بودند، من و محسن رضایی را به منزل خود دعوت کردند تا بین ما و سازمان مجاهدین التیام برقرار کنند. من که رفتم دیدم از سمتِ مجاهدین هم محسن رضایی برادر رضایی‌های معروف به سازمان آمده بود. با آقا بحث کردم و متقاعد‌شان کردم که این کار را نکنید. این‌ها دنبال منافع خودشان هستند. در کل رأفت مسئولین ما نسبت به آن‌ها و تلاش برای جذب‌شان وجود داشت.»

کالبد شکافی این داستان سیاسی و معنای واقعی آن که تفسیر محسن رفیق‌دوست بر آن سایه افکنده، جایش اینجا نیست. نکته‌ی باریک‌تر از مو اما تدبیر و تمهید تازه‌ی آقایان است برای اینکه خود را نرم‌خو و رحیم بنمایانند و عدو را تندخو و بی‌رحم.

من بیش از اینکه حلالیت طلبی از ملت نیاز داشته باشیم نیاز داریم واقعیت‌های آن لحظه‌ی تاریخی را بدانیم. از نظر این حکومت با اتفاقی که افتاده چه می‌خواهد بکند؟ خود را در جای مقامات حکومت قرار دهید. دست به کشتار بزرگی زدید و فکر می‌کنید این کشتار و اعمالی که انجام دادید ضروری بود و اگر این عمل را نمی‌کردید با توجه به پیامد‌هایی که پایان جنگ داشت و با توجه به وضعیت اسف‌باری که خود حکومت در آن مقطع داشت، با توجه به وضعیت کلی‌ای که وجود داشت، به تصمیمی رسیدند و آقای زیباکلام در مطلبی که چند وقت پیش نوشتند مطرح کردند که مسئله اصلاً توجیه پذیر نیست اصلاً در این باره صحبت نکنیم. هیچ نوعی نمی‌توانیم صحبت کنیم. اطلاعات جدیدی هم در فایل صوتی آقای منتظری نبوده است. تمام این مسائل را هم ما آن زمان می‌‌دانستیم. بنابراین اتفاق مهمی صورت گرفته و تعداد زیادی از افراد به درجات گوناگونی درگیر این مسئله بودند دو راه حل مطرح می‌شود برای حفظ نظام و اینکه چگونه می‌شود این مسئله را عقلانی‌تر مدیریت کرد. خب می‌گویند اگر روزی روزگاری اندک شمار بودند افرادی که کشتار سال 67 را می‌دانستند امروز همه می‌دانند‌ کشتار سال 67 یک واقعیت تاریخی است و کسی آن را درست نکرده و ابعادش بسیار گسترده بوده رازی عمومی‌ست که همه کس می‌داند. پرسشی که به میان می‌آید این است که چه باید کرد و چطور این قضیه را توجیه کرد. عده‌ای معتقدند که توجیهی ندارد و بهتر است صحبتش را هم نکنیم و از آن بگذریم. عده‌ای حمله می‌کنند که اصلاً از کل دروغ است. اینجا باز هم راه حل‌های مختلفی جناح‌های مختلف دارند برای رتق و فتق این موضوع. پیش می‌کشند...

دروغ. نخست این را بگویم که هدف پژوهشگر تاریخ و کنشگر دادخواه،افشای دروغ‌های حاکمان ستمگر نیست. هدف دست یافتن به واقعیت است و دریافتن دقیق و درست و در جزییات آنچه روی داده. به قول کارگردان بزرگ سینمای تاریخی Ken Burnsکارگردان بزرگ سینمای آمریکا که همین آخری‌ها فیلم با همکاری جنگ آمریکا را ساخت فروکاهنده است که بگویم آن‌ها دروغ می‌گویند. نه اینکه دروغ نگفته‌اند و نمی‌گویند. یعنی تمام داستان را به دروغ آن‌ها نمی‌وان خلاصه کرد. بیش از آنکه ما به دنبال این باشیم که مچ آن‌ها را باز کنیم، بیشتر باید به دنبال این باشیم که به واقعیت تاریخی نزدیک شویم و روشن شوند.

دو نکته‌ای یکی اینکه در این روایت جدید اساساً چپ و نیروهای دموکرات جای‌شان خالی است. در روایت جدیدی که اکنون عنوان می‌شود ما یک سازمان مجاهدین خلق داریم که همه اعلام می‌کنند ـ بخصوص اولین کسی که این را اعلام کرد آقای لاریجانی بود ـ کمی پس از پخش نوارهای صوتی آقای منتظری و بعد به فاصله‌ی یک سال آقای تاج‌زاده و اصلاح‌طلبان هم به همین رسیدند که مجاهدین خلق در سال‌های 57 تا دهه‌ی 60 بدتر و وحشی‌تر از داعش بودند. بنابراین از یک طرف معادله فروکاسته می‌شود به مجاهدین و حکومت و از طرف دیگر مجاهدین خلق به "بدتر از داعش" تبدیل می‌شوند. من فکر نمی‌کنم کسانی که در این جلسه حضور دارند فراموش کرده باشند رفتار سیاسی مجاهدین را در بین سال‌های 57 تا 60. تمام تقلا و تمنایی که می‌کردند همراه یک نوع تفاهم با حکومت به آقای خمینی نزدیک بشوند. ولی به هر حال این زمان این چیزها مهم نیست. مهم این است که در روایت رسمی حکومتی مجاهدین خلق به داعش تبدیل شدند و گروه‌های دیگر هم حذف شدند. باز در این روایت نکته‌ی جالب این است که آقای فلاحیان در روز 27 تیر همین تابستان گذشته 1396 مطرح کرد که: پس از شکست منافقین در عملیات مرصاد اعضای آنان در زندان شورش کردند.

بنابراین آنچه را که قبلاً به زبان بی‌زبانی گفته می‌شد... بوده حالا تبدیل به یک شورش و ادعای اینکه در زندان شورش صورت گرفته است. جناح اصلاح‌طلب، مجاهدین انقلاب اسلامی آقایان بهزاد نبوی و دوستان‌شان پیش‌برنده‌ی این سیاست بودند و نه کسانی که اصولگرا خوانده می‌شوند. اصول‌گراها از صدرشان که آقای خامنه‌‌ای‌ست انسان‌هایی بودند بسیار مهربان، رئوف‌القلب. دل‌شان می‌‌خواست اسلامی را به وجود بیاورند .... کس دیگر جز مجاهدین ... کوشش می‌کردند...

(آخرین موردش صحبت‌های آقای فلاحیان است و داستان شورش منافقین در زندان). مسئله اما برای ما بسی فراتر از این می‌رود که دروغ آن‌ها را فاش سازیم. مسئله‌ی ما این است که بفهمیم و نشان دهیم جریان چه بود.

معنای نهفته در صادق لاریجانی می‌شد حدس زد که در روایت تازه‌شان برای درهم شکستن «نغمه‌های شیطانی» که اینک پژواکی پُردامنه تر از همیشه پیدا کرده بود، مجاهدین خلق‌ می‌بایست در نقش یکه‌تاز معرکه‌ ظاهر شوند و بسی بدتر از داعش به جلوه‌ کنند.

یعنی ما جاهایی که فیلمنامه را می‌خواندیم - هنوز آقای اصفهانی به ما اضافه نشده بود- یک سری سوالاتی داشتیم سریع می‌دادیم به آنها ظرف 24 ساعت سوالات را با یک سری اسناد و یک سری عکس‌ها به ما می‌دادند. خود آن به ما خیلی کمک کردند و از جایی که تولید شروع شد هم آنها بودند و هم اضافه شدن آقای اصفهانی. خود شما هم تجربه کار با آقای اصفهانی داشته‌اید؛ پر از خاطره است و یک منبع اسناد زنده است.

سید محمود رضوی در گفتگو با بهروز افخمی
رضوی:جرقه‌ اولیه "ماجرای نیمروز" در "مرکز اسناد انقلاب اسلامی" بود

شناسه خبر: 1321146 سرویس: رسانه ها

۱۹ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۴:۰۰

به گزارش خبرگزاری مهر، دومین فیلم بلند سینمایی محمدحسین مهدویان با تکمیل شدن لیست بازیگران اوایل آذر ماه در حوالی تهران کلید خورد.

شناسهٔ خبر: 3833963 - شنبه ۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۷
_____________________

[1] صادق لاریجانی، جنایات مجاهدین تطهیرشدنی نیست، خبرگزاری فارس، 25/5/95

[2] مصطفی تاج‌زاده، از خانواده‌های اعدام‌‌شدگان 67 پوزش می‌طلبم، تارنمای ایران امروز (نشریه‌ی خبری- سیاسی الکترونیک)، پنجشنبه 23 شهریور 1396

[3] مصطفی پورمحمدی،گویا نیوز، شنبه 6 شهریور 1395

[4] همان

[5] سایت زیتون 24 مرداد 1395

[6] رهبر معظم انقلاب در حرم مطهر امام (ره)، خبرگزاری فارس،14/03/1396

[7]

[8]

[9]نگاه کنید به اندیشه پویا، شماره‌ی 41، نوروز 1396، تهران، صص 145 تا 155؛ نیر به تاریخ ایرانی، ماجرای نیمروز نیمی از حقیقت را نگفته، هاشم آغاجری.

[10] علی فلاحیان، روزنامه‌ی دولتی ایران، سه‌شنبه 27 تیر 1396

[11] اکبر براتی، دهه‌ی 60 یک دهه یک قرن، خبرگزاری تنسیم، 13 شهریور 1396

[12] براتی، پیشین

مرگ تدریجی شهروندان در شاخص آلودگی هوای میانگین‌گیری شده!


در حالی که بر اساس تصمیم دولت مردان، امروز کلیه مدارس تهران تعطیل است ، دانشگاه ها و ادارات دایر هستند و البته آلودگی هوا اوج گرفته است. نکاتی ابهام آور که سوالات شکل گرفته در اذهان عمومی در خصوص واکنش مسئولان به این معضل را بیشتر می‌کند.
به گزارش «تابناک»، از جمله سوالاتی که تعطیلی مدارس و دایر بودن ادارات و دانشگاه ها و امثال آنها به وجود می‌آورد، این است که آیا این میزان آلودگی در کسانی که تا یک سال یا پیشتر دانش آموز بودند و حالا دانشجو هستند بی تاثیر است؟ در آنهایی که دانشگاهشان پایان یافته و در ادارات مشغول به کارند، یا آن دسته از کارمندان که میان سال شده‌اند و توان بدنی شان رو به تحلیل است چطور؟
اینها تنها گوشه ای از سوالاتی است که این روزها به کرات پرسیده می‌شود؛ به ویژه در شهرهایی مانند تهران یا اصفهان یا شهرهای مشابه که به شدت آلوده اند و با اوج گیری آلودگی در آنها در روزهای اخیر، مدارس شان تعطیل اعلام شده و می‌شود. سوالاتی بر آمده از ابهاماتی که به رغم کهنه بودن معضل آلودگی هوا در کشورمان، کسی به آنها پاسخ شفاف نداده و نمی‌دهد.

سوالاتی که اگر کمی در آنها غور کنیم، در خواهیم یافت که بعضا بسیار ساده و البته بنیادین هستند. از جمله این سوال که از چه زمان آلودگی هوا شدید به حساب می‌آید و بر اساس قوانین، راه‌های مقابله با آن چیست؟ آیا دستور العمل مدون و معینی وجود دارد که با رسیدن آلودگی هوا به عدد مشخصی، به آن رجوع می‌شود و بر اساسش تصمیم گیری می‌کنند؟ آیا معلوم است که اثر بخشی هر اقدام، مثل تعطیلی مدارس ابتدایی یا اجرای طرح زوج و فرد از در منازل چه میزان است یا خیر؟
هرچقدر این سوالات ساده و ابتدایی و حتی بدیهی به نظر می‌رسند، پاسخ دادن به آنها دشوار است، به ویژه اگر بخواهیم پاسخ مستندی به آنها ارائه دهیم و ناگزیر باشیم به سخنان مسئولان مختلف در این خصوص استناد کنیم. مراجعه ای بی فایده چراکه ظاهرا جز در خصوص مشخص کردن میزان آلودگی، در هیچ بخش دیگر برنامه و چارچوبی وجود ندارد و امور اغلب به صورت سلیقه ای پی گرفته می‌شود.
شاخص آلودگی هوا چگونه تعیین می‌شود؟
این شاید تنها سوالی است که می‌توان به آن به صورت صریح و کامل پاسخ داد. به این صورت که می‌دانیم در کلانشهر تهران در حال حاضر (این عدد در مقاطعی بیشتر یا کمتر شده)۴۰ ایستگاه‌ وجود دارد که ۲۱ ایستگاه متعلق به شهرداری تهران (شرکت کنترل کیفیت هوا) و ۱۹ ایستگاه آن متعلق به سازمان محیط زیست می‌باشد و روزانه در چند نوبت (ساعت های ۸، ۱۱ و ۱۳ که ظاهرا مدتی است به دو نوبت در ساعات ۸ و۱۱ محدود شده) شاخص ها در این ایستگاه ها مورد سنجش قرار می‌گیرند.
مرحله بعد، بررسی شاخص های اندازه گیری شده توسط برخی کارشناسان و تایید آنهاست و دست آخر شاخص های تمامی ایستگاه ها با هم جمع زده شده و با تقسیم بر تعداد ایستگاه ها، عدد میانگینی به دست می‌آید که بر اساس آن، شاخص آلودگی هوا مشخص می‌شود. ذکر این نکته ضروری‌ست که در هر ایستگاه میزان چندین نوع آلاینده ارزیابی می‌شود و میانگین گیری در تمامی ایستگاه ها در هر شاخص جداگانه صورت می‌گیرد.

مرگ تدریجی شهروندان در شاخص آلودگی هوای میانگین‌گیری شده!
در انتهای این فرایند، جدولی به دست می‌آید که در آن میزان میانگین آلاینده های مختلف درج شده که بالاترین نمودار، شاخص آلودگی هوای روز نامیده می‌شود. مثل جدول امروز که بر اساس آن، میزان ذرات معلق با قطر زیر ۲٫۵ میکرون عدد ۱۵۱ را نشان می‌دهد که چون بالاترین عدد در جدول است، شاخص آلودگی هوای امروز تهران را به دست می‌دهد. شاخص اندازه گیری شده در ساعت ۱۱ صبح که منظور از آن، ۲۴ ساعت منهتی به ساعت ۱۱ صبح است.
از اینجای ماجرا به بعد، جدولی مشخص کننده وضعیت است که می‌گوید بر اساس شاخص به دست آمده، هوا پاک است (شاخص تا ۵۰)، سالم است (۵۱ تا ۱۰۰)، ناسالم برای گروه های حساس است (۱۰۱ تا ۱۵۰)، ناسالم برای عمومی است (۱۵۱ تا ۲۰۰)، خطرناک است (۲۰۱ تا ۲۵۰) یا اوضاع بحرانی است (۲۵۱ به بالا). جدولی که امروز شرایط را ناسالم برای عموم نشان می‌دهد.
این در حالی است که معمولا اگر شاخص در محدوده ناسالم برای عموم قرار گیرد، کمیته اضطرار هوای تهران وارد عمل می‌شوند و تصمیماتی اتخاذ می‌کنند تا مانع از اوج گیری آلودگی شوند. اقداماتی از نوع پیشگیرانه که افزایش محدودیت های ترافیکی از جمله آنهاست اما در روزهای گذشته، تعطیلی مدارس ابتدایی و مهدهای کودک و منع فعالیت های ورزشی هم به آن افزوده شد.
سه نکته مهم و کلیدی که کمتر درباره آن می‌دانیم
این تصمیمات در حالی اتخاذ می‌شوند که هیچ دستورالعمل و شیوه نامه ای برای مقابله با این شرایط وجود ندارد. این را می‌شود از اتخاذ تصمیم تعطیلی مدارس ابتدایی در روزهای ابتدایی هفته جاری و سپس بسط این تصمیم به تمامی مدارس هم دریافت. تصمیمی از جنس سلیقه که به گسترش محدوده طرح ترافیک در تهران و سپس اجرای طرح زوج و فرد از در منازل هم رسید تا موکدا مشخص شود که بر اساس دستورالعمل و شیوه نامه مدون و مشخص نیست.
این شاید کلیدی ترین نکته ای است که می‌بایست مورد تامل قرار گیرد. موضوعی که با توجه به سابقه فراوان آلودگی هوا در تهران و تکرار روزهای ناسالم در هر سال، عجیب تر جلوه می‌کند و مشخص نیست چرا تاکنون رفع نشده است. وضعیتی که موجب شده بسیاری از مردم در چنین روزهایی از خود بپرسند که چرا مدارس تعطیل است اما ادارات و دانشگاه ها نه؟ مگر نه اینکه اوضاع آلودگی وخیم است و همه در معرض خطر قرار دارند؟
نکته جالب توجه بعدی آنجاست که به روند تعیین شاخص دقیق می‌شویم. دقیق شدن به این موضوع که شاخص اعلام شده در هر روز، میانگین شاخص اندازه گیری شده در ایستگاه های مختلف است. به این معنی که برخی ایستگاه ها آلودگی شدیدتری را به ثبت رسانده اند و بعضی دیگر از ایستگاه ها که در مناطق کمتر آلوده قرار دارند، آلودگی کمتری را ثبت کرده اند.
مرگ تدریجی شهروندان در شاخص آلودگی هوای میانگین‌گیری شده!
این به آن معناست که امروز اهالی برخی مناطق تهران در روزهایی مانند روزهای اخیر، هوای کمتر آلوده ای را نفس کشیده اند و بعضی از مردم که در مناطق آلوده تر ساکنند یا تردد می‌کنند، هوای آلوده تری را تنفس کرده و به همین قرینه، بیشتر آسیب دیده‌اند. اینجاست که می‌توان پرسید آیا تعطیل نکردن ادارات که اغلب شان در مناطق آلوده تر شهر قرار دارند، ظلم در حق برخی شهروندان نیست؟
موضوعی که از دیرباز مغفول واقع شده و موجب شده مرگ تدریجی شماری از شهروندان که یا ساکن مناطق آلوده تر شهر هستند یا مجبورند به دلایل مختلف از جمله حضور در محل کار/ف به این دست مناطق سفر روزانه داشته باشند، به چشم هیچ کسی نیاید و از این رو، کارایی نشست های کمیته اضطرار و تصمیمات شان به شدت زیر سوال باشد. تصمیماتی که هر چه باشند، مشمول شمار زیادی از شهروندان که جمعیتشان نیز بسیار زیاد است، نخواهد شد.
از این نکات اگر صرف نظر کنیم، سومین نکته به بیرون جغرافیای تهران مربوط می‌شود و برای دیدنش می‌بایست به شهرهای آلوده دیگر سر کشید. به امثال اصفهان و تبریز یا دیگر شهرهای آلوده که روند اندازه گیری آلاینده ها در آنها گاه بسیار غیرشفاف و ترسناک است، به گونه ای که گاه شمار ایستگاه های سنجش آلودگی هوا و نتایج روزانه شان برای عموم نامعلوم است و شائبه های دستکاری در آنها از دیرباز مطرح بوده است. وضعیتی که اگر ندید گرفتن سلامت شهروندان تفسیر نشود، دست کم بی توجهی به الزامات اولیه مقابله با آلودگی هوا و پایش مدام و لحظه ای آن است.
چهار تن از کارشناسان سازمان ملل متحد از ایران خواستند که حکم اعدام احمدرضا جلالی، پزشک ایرانی متهم به جاسوسی هسته‌ای، را فورا لغو کند.
احمدرضا جلالی اردیبهشت سال ۹۵، هنگامی که به دعوت دانشگاه تهران به ایران سفر کرده بود، بازداشت شد
به گزارش خبرگزاری فرانسه، بیانیه این کارشناسان روز چهارشنبه ۲۹ آذر منتشر شده است که در آن عنوان می‌شود شیوه رسیدگی به اتهامات آقای جلالی با اشکالات بسیاری همراه بوده و شواهد و گزارش‌ها نشان می‌دهد که محاکمه وی عادلانه نبوده و در جریان آن تخلف‌های متعددی صورت گرفته است.
این کارشناسان که در زمینه حقوق بشر در ایران و مواردی مانند بازداشت‌های غیرقانونی، شکنجه و اعدام تحقیق می‌کنند در بیانیه خود به گزارش‌هایی اشاره کرده‌اند که می‌گوید احمدرضا جلالی در حبس انفرادی و بدون امکان تماس با دیگران و دسترسی به وکیل نگه داشته شده و وی را مجبور به اعتراف کرده‌اند.
حکومت ایران به تازگی فیلمی از اعترافات احمدرضا جلالی پخش کرده که بخش ضدجاسوسی وزارت اطلاعات ایران آن را تهیه کرده است. همراه با اظهارات آقای جلالی، یک راوی سوم شخص نیز در این فیلم اتهاماتی را به او نسبت می‌دهد و می‌گوید که وی اطلاعات مربوط به دو محقق هسته‌ای ایران را در اختیار سرویس جاسوسی اسرائیل قرار داده که به ترور آنها منتهی شده است.
آقای جلالی اما با انتشار یک فایل صوتی از زندان اتهام جاسوسی برای موساد را رد کرده و تاکید داشته که اعترافات تلویزیونی وی تقطیع و تحریف شده است.
او همچنین گفته که این اعترافات تحت فشار اخد شده و وی اساسا هیچ گونه دسترسی به وکیل یا بازپرس نداشته است.
در بیانیه کارشناسان سازمان ملل متحد نیز آمده که پس از بازداشت احمدرضا جلالی «برای مدت ده ماه هیچ اتهام رسمی به وی وارد نشده بود و او امکان برخورداری از حقوق خود را نداشت تا اعتبار و مشروعیت بازداشت خود را به چالش بکشد».
این بیانیه در نهایت تاکید می‌کند که «حکم اعدام دکتر جلالی باید فورا لغو و او نیز آزاد شود. وی هچنین باید از حق مطالبه غرامت و خسارت‌های وارده به زندگی خود برخوردار باشد».
احمدرضا جلالی دارای اقامت سوئد است و به عنوان پژوهشگر با دانشگاه پیرمنتو در ایتالیا همکاری داشته. وی اردیبهشت سال ۹۵، هنگامی که به دعوت دانشگاه تهران به ایران سفر کرده بود، بازداشت شد اما خبر بازداشت او تا پیش از دی ماه همان سال رسانه‌ای نشد.
همسر احمدرضا جلالی گفت که دیوان عالی ایران حکم اعدام آقای جلالی را تأیید کرده ولی هنوز این حکم به آنها ابلاغ نشده است.
صدور این حکم نیز با واکنش شدید عفو بین‌الملل روبه‌رو شد و این نهاد حقوق بشری گفت دادگاه‌های ایران با تأیید حکم اعدام برای آقای جلالی «حاکمیت قانون را زیرپا گذاشته‌اند».

۲۹ آذر ۱۳۹۶ ۳۲۳ کیلومتر از وسعت دریاچه ارومیه کاهش یافته است

بدین ترتیب در مقایسه با سال گذشته تراز آب دریاچه ارومیه ۲۷سانتی‌متر کم شده است.
سرخوش همچنین افزود در حال حاضر وسعت دریاچه ارومیه ۱۷۴۷.۹۹ کیلومترمربع است که این میزان در مدت مشابه سال گذشته ۲۰۵۸.۹۶ کیلومتر مربع بود.
حجم آب دریاچه ارومیه در ۲۹ آذر امسال ۱.۵۸ میلیون مترمکعب اعلام شده در حالی که در ۲۸ آذرماه سال گذشته این حجم یک میلیارد و ۷ میلیون مترمکعب بود.
به‌گفته مدیر فرهاد سرخوش اگر طرح‌های احیای دریاچه ارومیه به موقع اجرا نمی‌شد، اکنون این دریاچه وجود نداشت.
عیسی کلانتری، رئیس سازمان حفاظت محیط زیست نیز ۲۶ مهر گفته بود که آب حوضه دریاچه ارومیه کاهش یافته چون در سال گذشته ۳۸ درصد بارش‌ کاهش یافته است.
بیش از ۸۰ درصد از مساحت کل دریاچه ارومیه طی دو دهه گذشته کاهش یافته و به کم‌ترین میزان سطح وسعت خود رسیده است. بنابر طرح دولت ایران قرار بود دریاچه ارومیه در سال ۱۳۰۲ احیا شود اما بنابر آخرین گزارش‌ها زمان احیای کامل این دریاچه سال ۱۴۰۳، یعنی یک سال دیرتر از برنامه پیش‌بینی شده اعلام شد.
مقامات ایران تأیید کرده‌اند که وضعیت دریاچه ارومیه در سال ۱۳۹۶ مناسب نبوده است. این درحالی است که مقامات دولت یازدهم اعلام کرده بود که روند خشکی دریاچه ارومیه متوقف شده است.

زلزله تهران: هنگام فرار یک زن باردار کشته و ده‌ها تن زخمی شدند

زلزله‌ای که تهران و استان‌های همجوار آن را لرزاند، خسارات زیادی نداشته، اما هنگام فرار از منازل، یک زن باردار کشته و ۹۷ نفر زخمی‌ شده‌اند. امکان وقوع زلزله شدیدتر وجود دارد. استان کرمانشاه نیز دوباره لرزید.
پناه به خیابان پس از وقوع زلزله تهران
پناه به خیابان پس از وقوع زلزله تهران
شامگاه چهارشنبه زمین‌لرزه‌ای به قدرت ۲/ ۵ ریشتر تهران و چند استان دیگر را لرزاند. مرکز این زلزله حوالی ملارد (تهران) گزارش شد. لرزش زمین علاوه بر استان تهران، در استان‌های قم، گیلان، قزوین و اراک نیز احساس شده است. موقعیت آن ۷ کیلومتری عمق زمین بوده است.
به گفته بهمن خطیبی، فرماندار ملارد، زلزله خسارت جانی به‌بار نیاورده اما ترس و وحشت هنگام فرار از منزل سبب مرگ یک زن باردار  شده است.
مرتضی سلیمی، رئیس سازمان امداد و نجات روز پنجشنبه اعلام کرد  ۹۷ نفر در شب گذشته مصدوم شدند. به گفته او از این تعداد ۵۰ نفر در البرز، ۳۴ نفر در تهران، ۱۲ نفر در ساوه و یک نفر در قزوین بودند. زلزله شب گذشته یک نفر فوتی نیز در استان البرز داشت.
اسماعیل نجار، رئیس سازمان مدیریت بحران  کشور گفته است تمام مراکز اجرایی و آموزشی استان‌های تهران، قم و البرز در روز پنجشنبه تعطیل است.
هشدار نسبت به پس‌لرزه‌های شدیدتر
بامداد پنچشنبه رئیس مرکز لرزه‌نگاری ایران گفت: «به نظر می‌رسد انتهای گسل اشتهارد فعال شده و مردم باید احتیاط کنند. تا این لحظه دو پس‌لرزه گرفتیم اما با توجه به بزرگی لرزه‌ اولیه، نمی‌دانیم این زلزله‌ اصلی بوده یا پیش لرزه. منتظریم ببینیم پس‌لرزه‌ها ادامه می‌یابد یا نه.»
وبسایت خبری نوپانا نیز به نقل از مهدی زارع، استاد پژوهشگاه بین‌المللی زلزله نوشت: «حتی زلزله‌های کوچک بعدی ما را از عدم احتمال رخداد زلزله بزرگ‌تر در همین گسل ماهدشت-جنوب کرج، یا تحریک گسیختگی در گسل‌های مجاور نمی‌تواند مطمئن کند».

بل بهتر از هر نویسنده دیگری در آلمان مصایب جنگ را ترسیم کرده است. بیزاری از جنگ و مخالفت با قهر و خشونت خمیرمایه بیشتر آثار اوست. به مناسبت صدمین زادروز او در ۲۱ دسامبر برنامه‌ها و مراسم زیادی در آلمان برگزار می‌شود.

هاینریش بل، روایتگر درد بی‌عدالتی و زخم جنگ

بل بهتر از هر نویسنده دیگری در آلمان مصایب جنگ را ترسیم کرده است. بیزاری از جنگ و مخالفت با قهر و خشونت خمیرمایه بیشتر آثار اوست. به مناسبت صدمین زادروز او در ۲۱ دسامبر برنامه‌ها و مراسم زیادی در آلمان برگزار می‌شود.
Schriftsteller Heinrich Böll GER (Imago/Sven Simon)هاینریش بل (۱۹۱۷ - ۱۹۸۵)
هاینریش بل در ۲۱ دسامبر ۱۹۱۷ در روزهایی به دنیا آمد که جنگ جهانی اول هنوز ادامه داشت و کشور در فقر و تیره‌روزی دست و پا می‌زد. پدر بل به جبهه اعزام شده بود و وقتی برگشت پیامدهای فاجعه‌بار جنگ کشور را در بحرانی فراگیر فرو برده بود.
در دوران استیلای "جمهوری وایمار" خانواده بل مانند هزاران خانواده دیگر ناگهان با فقر و تنگدستی روبرو شد.
از پایان جنگ جهانی اول بیش از ۱۵ سال نگذشته بود که در سال ۱۹۳۳ حزب ناسیونال سوسیالیسم (نازی) به قدرت رسید و کشور را به سوی جنگی تازه هدایت کرد. این بار علاوه بر عفریت جنگ فشار رژیمی بهیمی بود که با انسان و انسانیت دشمنی می‌ورزید.
هاینریش بل از همان ابتدای جنگ، سپتامبر ۱۹۳۹، به خدمت احضار شد و تا پایان جنگ و تسلیم آلمان در ۸ مه ۱۹۴۵ نزدیک ۷ سال در جبهه‌ها و پست‌های گوناگون "خدمت" کرد، از لهستان و رومانی و مجارستان تا فرانسه و شوروی.
دو جنگ عالمسوز، که در هر دوی آنها میهن او آلمان نقش اصلی را ایفا کرد، به ذهنیت صلح‌دوستانه‌ی هاینریش بل شکل داد، ستیز با جنگ و کشتار در سراسر عمر آرمان او باقی ماند. در مه ۱۹۴۴ که هنوز جامه سربازی به تن دارد در نامه‌ای به خانواده می‌نویسد: «من از جنگ متنفرم. عمیقا به این درک رسیده‌ام که جنگ چیزی جز جنایت نیست. از پوشیدن اونیفورم بیزارم، اصلا از خود اونیفورم نفرت دارم».
بل در ماه‌های پایانی جنگ از ارتش گریخت و تلاش کرد مخفیانه و با هویتی مبدل به زندگی ادامه دهد. در گرماگرم سقوط ارتش نازی روز ۹ آوریل ۱۹۴۵ به دست گروهی از سربازان امریکایی اسیر شد. او پس از چند ماه در سپتامبر ۱۹۴۵ از اسارت رهایی یافت، با جسمی رنجور و روحی خسته به خانه و شهر زادگاه خود کلن برگشت که به ویرانه‌ای بزرگ و وحشتناک بدل شده بود.
نوشتن از کابوس جنگ
هاینریش بل از نوجوانی شیفته ادبیات بود، همیشه کتاب می‌خواند و بیش از هر چیز شعر و داستان. با شکست رایش سوم، با این تعهد به خانه برگشت تا از فجایعی که دیده بود بنویسد و هم‌میهنان خود را از عفریت فاشیسم و مصیبت جنگ باخبر کند.
رژیم نازی از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ آلمان را از جهنم وحشت و نکبت گذر داد. رایش سوم که با وعده‌های رنگین گروه بزرگی از جمعیت را فریب داده بود، در حاکمیت ۱۲ ساله‌ی خود، سرکوب و اختناق را به سیاست عمومی خود بدل کرد.
هنگامی که رژیم نازی در ۸ مه ۱۹۴۵ رسما تسلیم شد، آلمان کشوری بود درهم شکسته و فلاکت‌زده. میلیون‌ها جوانی که با فرمان‌های جنون‌آمیز آدولف هیتلر و جلادان او به جبهه جنگ فرستاده شده بودند، اگر در میدان‌های جهنمی و سنگرهای متعفن و باتلاق‌های یخ‌زده جان نداده بودند، در بازگشت به میهن، با ملتی گرسنه و مضطرب روبرو شدند.
بل پس از جنگ در کنار خانواده دوران بسیار سختی، همراه با فقر و گرسنگی گذراند. برای امرار معاش به کارهایی متعدد دست زد اما در هر فرصتی دست به قلم برد و به گوشه‌ای از خاطرات خود شکل داستانی داد.
در سال ۱۹۴۷ بل اولین داستان‌های کوتاه خود را منتشر کرد و از ۱۹۵۱ توانست نویسندگی را به شکل حرفه‌ای دنبال کند. نوشته‌های او تا چندین سال تنها یک مضمون داشت: جنگ! او وظیفه خود می‌دانست که مدام از جنگ بگوید تا آن کابوس وحشتناک هرگز فراموش نشود. راوی یکی از اولین داستان‌های او به نام "پیام" به صراحت می‌گوید: «جنگ تا ابد ادامه دارد. تا وقتی هنوز در جایی از زخمی خون می‌چکد، جنگ ادامه دارد».
بل در جنگ هیچ قهرمانی و رشادتی نمی‌دید، تنها مصیبت و جنایت می‌دید. بیشتر از ستم‌زدگان و قربانیان می‌نوشت، از سربازان بی‌نوایی که با دروغ و فریب به جبهه‌ها رفته، خسته و گرسنه در سنگرها رنج کشیده یا زیر باران بمب و آتشزا جان داده بودند؛ از کودکان و زنانی که در شهرها زیر بمباران شیون می‌زدند، از انتظار بی‌پایان مادران و هراس بی‌انتهای کودکان.
هنر اصلی بل این بود که توانست تجربیات و مشاهدات خود را در جبهه‌ها، پادگان‌ها، بیمارستان‌ها و سرانجام اردوگاه اسیران، در شکل و قالبی ادبی بیان کند.
روشنفکر معترض و نویسنده متعهد
پس از پایان جنگ و سقوط رژیم نازی بیشتر نویسندگان به جمعی غیرمتشکل پیوستند به نام "گروه ۴۷" که در سال ۱۹۴۷ شکل گرفت. آنها گرایش‌های سیاسی و سبک‌های ادبی گوناگونی داشتند و تنها نقطه مشترک آنها ضدیت با فاشیسم بود.
تمام نویسندگان مهم آلمان در این گروه بودند و هاینریش بل نیز تا سال ۱۹۶۷ که گروه منحل شد، از اعضای پایدار آن بود. برای این نویسندگان ادبیات وظیفه‌ای مشخص داشت و آن دفاع از حقوق بشر و نهادینه کردن دموکراسی در جامعه بود. 
بل بیشتر به خاطر آثار ضدجنگ به معروفیت رسیده است، اما کارهای او به این مضمون محدود نمی‌شوند. او به نابسامانی‌های دوران پس از جنگ نیز نظر دارد و با نگاهی ژرف و تحلیلی هشدار می‌دهد که اگر جامعه هشیار نباشد، امکان بازگشت فاشیسم همچنان وجود دارد.
Demonstration gegen Notstandsgesetze 30. Mai 1968 - Heinrich Böll (picture-alliance/dpa/UPI)بل در مه ۱۹۶۸ - سخنرانی برای هواداران صلح
او در کارهای بی‌شمارش به افشای روندهای ناسالم و نه چندان آشکاری می‌پردازد که امنیت و آینده جامعه را به خطر می‌اندازند: توسعه دستگاه اطلاعاتی و سیستم نظارت، نفوذ روزافزون سرمایه‌داران و قدرت‌های اقتصادی، افزایش شدید شکاف طبقاتی، همراه با نابسامانی‌های اجتماعی و آسیب‌های روحی برای اکثریت جامعه و سرانجام بی‌تفاوتی کلیسای کاتولیک در برابر این روندهای غیرانسانی.
بل با انتشار رمان کوچک "نان آن سالها" در ۱۹۵۵ و فیلمی سینمایی که در سال ۱۹۶۲ از آن تهیه شد، به چهره‌ای سرشناس بدل شد. رمان "بیلیارد در ساعت نه و نیم" شهامت مدنی او را در حمله به نیروهای واپسگرا به نمایش گذاشت.
بل با انتشار دهها اثر ادبی و مقاله انتقادی تا حد زیادی در نضج و شکوفایی دید انتقادی و نگرش اعتراضی که در دهه ۱۹۶۰ به ویژه در محافل روشنفکری و دانشجویی شکل گرفت، مؤثر بود.
هاینریش بل در اکتبر ۱۹۷۲ در نطقی در کنگره حزب سوسیال دموکرات درباره "رشد خشونت به صورتی پنهان و موذیانه در جامعه" افشاگری کرد و اندکی بعد در اعتراض به فضای سرشار از تهدید و ناامنی به تبعیدی خودخواسته دست زد و به ایرلند مهاجرت کرد. رمان کوچک و تکان‌دهنده "آبروی ازدست‌رفته کاترینا بلوم" پاسخ هنرمندانه او به کارزار نیروهای سیاه جامعه است.
زمامداران راست‌گرا و رسانه‌های دست‌آموز به حمله‌ای بیرحمانه علیه او دست زدند و به او، که در تمام عمر یک کاتولیک شریف و باوجدان بود، "پدرخوانده تروریست‌ها" نام دادند. در سراسر جهان عده بیشماری از نویسندگان و اندیشوران نامدار به دفاع از بل، که برای یک "آلمان بهتر و انسانی‌تر" مبارزه می‌کرد، برخاستند. بل نخستین نویسنده آلمانی پس از جنگ جهانی دوم بود که در سال ۱۹۷۲ جایزه نوبل در ادبیات را از آن خود ساخت.
بل همواره تأکید داشت پیش از آن که نویسنده باشد، به عنوان یک شهروند به وظایف مدنی خود آگاه است و به حکم وجدان از حقوق رنجبران، اقلیت‌های ضعیف و ستمدیده در سراسر جهان دفاع می‌کند. او در انجام این وظیفه زحمت فراوان کشید و بهای سنگینی پرداخت. هاینریش بل در ۱۶ ژوئیه ۱۹۸۵ در روستایی در نزدیکی کلن درگذشت.
بل در ایران
تا پیش از انقلاب سال ۱۳۵۷ بی گمان برتولت برشت نامورترین نویسنده آلمانی در ایران بود، اما پس از انقلاب این مقام به هاینریش بل داده شد.
از بل تا پیش از انقلاب تنها چند کتاب به فارسی ترجمه شده بود، اما پس از انقلاب کمابیش تمام آثار او به زبان فارسی برگشت و او را در جایگاهی شاخص و برجسته در میان دوستداران ادبیات آلمانی‌زبان قرار داد.
گروه بزرگی از مترجمان ایرانی به برگردان آثار هاینریش بل، همت گماشته اند، از جمله: شریف لنکرانی، مرتضی کلانتریان، احمد گلشیری، سعید فرهودی، کیکاووس جهانداری، جاهد جهانشاهی، محمود ظروفی، مهدی افشار، حسین افشار، سمانه محمدی، منوچهر فکری ارشاد، علی امینی نجفی، سیامک گلشیری، محمد اسماعیل‌زاده، حسن نقره‌چی، علی عبداللهی و...
امروزه از برخی از آثار معروف بل مانند "نان آن سالها"، "عقاید یک دلقک" و "آبروی ازدست‌رفته کاترینا بلوم" بیش از یک ترجمه به فارسی وجود دارد. با وجود ترجمه‌های فراوان، هنوز نمی‌توان گفت که در زبان فارسی از تمام آثار هاینریش بل برگردان‌های مناسب و معتبری در دسترس قرار دارد.