۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۸, شنبه

مصطفی شعاعیان/ فصل پنجم قسمت چهارم جدال اندیشه ها 
محمود طوقی
ـ شورش نه، قدم‏هاى سنجيده در راه انقلاب
ـ پاسخ‏هاى نسنجيده به قدم‏هاى سنجيده

تضاد درون طبقاتى و طبقه كارگر
مؤمنى نمى ‏پذيرد كه طبقه كارگر، طبقه‏ اى است رها از تضاد و به ‏علت جهانشمول بودن تضاد، طبقه كارگر را نيز طبقه ‏اى با تضاد درون طبقاتى مى ‏داند.
شعاعيان اما، ضمن پذيرش تضاد در درون طبقه كارگر، به بررسى تاريخى طبقه كارگر اشاره مى ‏كند.
شعاعيان وقتى مى‏ گويد: طبقه كارگر به‏ يك‏باره از تضادهاى درون‏ طبقاتى پاك است. طبقه را به ‏صورت يك مقوله تاريخى در نظر مى‏ گيرد نه به ‏صورت مشخص و آمارى. مهم آنست كه دانسته شود طبقه كارگر از نظر تاريخى داراى چه كيفيت و چه مشخصه‏ اى است. براى اين‏كه مى‏ خواهيم موضع‏ گيرى تاريخى كنيم. تا طبقه كارگر ناآگاه به منافع طبقاتى و تاريخى خود را به خودآگاهى برسانيم. داشتن ديد تاريخى است كه مى‏ تواند به ‏عنوان راهنمايى براى پاكسازى طبقه از اخلاقيات و رسوم جهان سرمايه ‏دارى باشد.
مؤمنى در جواب شعاعيان مى‏ گويد: طبقه كارگر مانند هر پديده ‏اى داراى تضاد داخلى است، «وقتى ماركس مى‏ گويد: پرولتارياى جهان متحد شويد. در واقع به‎تضادهاى درونى طبقه كارگر معترف است.»
شعاعيان عدم يك‏پارچگى بالفعل طبقه كارگر را به ‏عنوان يك عارضه و بيمارى مى ‏داند و طبقه كارگر را به گوهر از لحاظ تاريخى متحد مى ‏داند. اين بيمارى ناشى از فريب‏كارى بورژوايى است كه طبقه كارگر را مصنوعا ً از يكديگر جدا كرده است. اين تضاد درون طبقاتى نيست زيرا از ذات و جان طبقه نمى‏ جوشد.

شيوه برخورد با اپورتونيسم

شعاعيان در اين بخش به نكته ‏اى اشاره مى ‏كند كه جاى تأمل دارد، تأمل بسيار سخن برسر اپورتونيسم و شيوه اپورتونيستى است.
«اپورتونيسم آنگاه كه سخن بر سر مسايل مشخص است به مقولات و مفاهيم مى ‏پردازد و هنگامى‏ كه سخن بر سر مقولات و مسايل كلى است به مسايل جزيى و روزانه مى ‏پردازد.... اپورتونيزم على ‏رغم يادآورى‏ هايى كه مى ‏شود از آنجايى كه به گونه درمان ‏ناپذيرى با اپورتونيزم سرشته شده و خو گرفته است. باز هم همان رفتار را دنبال مى ‏كند و در اينجاست كه ديگر نه منطق مغز و زبان بلكه منطق پنجه و شمشير هست، اين است داورى او»[1]
اپورتونيسم را بايد در زندگى روزانه دنبال كرد. سايه به سايه او را در پراتيك انقلابى تعقيب كرد. و به توده و طبقه نشان داد او چه مى‏ كند و چرا. نه به اين خيال كه روزى پى به حقيقت تابناك زندگى مى ‏برد و دست از شيطنت برمى ‏دارد. اين خوش ‏خيالى، همان چاه ويلى است كه سازمان چريك ‏هاى فدايى در آن افتادند. بلكه بدين خاطر كه چهره واقعى او را نزد توده و طبقه عريان كنيم.
مبارزه با اپورتونيسم، مبارزه‏ اى است سخت و بى ‏امان در سه عرصه سياست، اخلاق و تشكيلات.


انقلاب جهانى طبقه كارگر

مؤمنى مى ‏گويد: انقلاب سوسياليستى به شكلى هم‏زمان در چند كشور اروپايى، آن‏گونه كه ماركس پيش‏ بينى مى‏ كرد به وقوع نپيوست. دليل آن‏هم آن‏گونه كه لنين مى‏ گويد؛ صلح اجتماعى بين طبقات حاكم و محكوم در كشورهاى صنعتى بود كه خود ريشه در غارت كشورهاى استعمارزده داشت و به يُمن آن غارت رفاه مختصرى براى كارگران كشورهاى متروپل به ‏دست آمده بود. به ‏همين خاطر تضاد بين خلق‏ هاى كشورهاى عقب مانده و غارتگران امپرياليست به تضاد اصلى جهان سرمايه ‏دارى تبديل گرديد. سوسياليست‏ هاى راست، تروتسكيست‏ها و در واقع جيره ‏خواران امپرياليسم، لنينيسم را انحراف از ماركسيسم مى ‏دانند و با نفى انقلاب‏ هاى رهايى ‏بخش ملى مى‏ گويند كه انقلاب سوسياليستى پديده ‏اى جهانى است و بايد در كشورهاى پيشرفته صنعتى به طور هم‏زمان اتفاق بيفتد. نويسنده شورش، حرف‏ هاى سوسياليست‏ هاى راست را تكرار مى‏ كند.»[2]
حساب شعاعيان با آنچه سوسياليست‏ هاى راست مى‏ گويند، جداست. شعاعيان نه ‏تنها انقلاب‏ هاى رهايى ‏بخش را رد نمى ‏كند، بلكه اين‏گونه انقلاب‏ ها را گذرگاه انقلاب جهانى طبقه كارگر مى  ‏داند. نگاه كنيم: «طبقه كارگر ناچار است، از گذرگاه جنبش ‏هاى ضداستعمارى و انقلابات رهايى ‏بخش بگذر.»[3]


نمود و ماهيت

در برخورد مؤمنى با شعاعيان يك نكته قابل تعمق هست كه در بسيارى از موارد درجنبش چپ بدين‏گونه رفتار شده است و به نوعى به يك عادت تبديل شده است.
مؤمنى چند بار به ناصر وثوقى و گرداننده مجله انديشه و هنر و ايزاك دوپچر اشاره مى‏ كند و آنان را سوسياليست‏  هاى راست ضدماركسيست خطاب مى‏ كند و بعد با يافتن يكى دو تشابه در انديشه ‏هاى شعاعيان با وثوقى و دويچر، اين باور را در ذهن خواننده ايجاد مى‏ كند كه نمودهاى مشترك گوهرهاى يكسانى دارند.
نشان دادن يكى دو نمونه يكى بودن گوهر پديده ‏ها نيست. هر نمود را بايد با گوهر خود بررسى كرد. ضمن آن‏كه شعاعيان به انقلاب سوسياليستى در چند كشور باور ندارد. از نفى سوسياليسم در يك كشور به گسترش انقلاب در ديگر مناطق مى ‏رسد نه به نفى انقلاب در آن مناطق.


ايزاك دويچر كه بود

در سال ۱۹۰۷ در گراكوى به ‏دنيا آمد.۱۹ ساله بود كه به عضويت حزب كمونيست لهستان درآمد (۱۹۲۶) و به زودى در رهبرى حزب قرار گرفت. و اين زمان مصادف بود با مرگ لنين و به ‏قدرت رسيدن استالين و شروع انحطاط در انقلاب اكتبر. دويچر در اين زمان به اپوزيسيون حزب بلشويك نزديك شد. در سال ۱۹۳۱ رهبرى جناح اپوزيسيون ضداستالين در حزب كمونيست را بر عهده گرفت. در سال۱۹۳۲ او را از حزب اخراج كردند و او در آستانه جنگ دوم به انگلستان رفت.
قدرت تحليل مسايل سياسى از او در انگلستان او را به يكى از صاحب‏نظران درمورد انقلاب اكتبر و استالينيسم تبديل كرد. بيوگرافى تروتسكى، انقلاب ناتمام از آثار مهم اوست. دويچر در سال۱۹۶۸ درگذشت.


ناصر وثوقى كه بود

وثوقى از اعضاى حزب توده در سال‏ هاى نخستين تأسيس حزب بود. در سال ۱۳۲۶ همراه خليل ملكى در اعتراض به وابستگى حزب توده به شوروى از حزب جدا شد. كه انشعاب درستى بود. وقتى ملكى حزب زحمتكشان را با بقايى درست كرد همراه او بود. بعد از انشعاب نيز با نيروى سوم بود. از آنجا از ملكى جدا شد.
در دهه ۴۰ وثوقى را در سردبيرى مجله هنر و انديشه مى‏ بينيم.


دو نگاه به طبقه و انقلاب

۱-نگاه مؤمنى

مؤمنى نخست آن‏كه انقلاب و طبقه را كشورى مى ‏داند. و بعد براى انقلاب كارگرى درايران عوامل داخلى و خارجى را در نظر مى‏ گيرد. عامل داخلى علت اصلى حركت و عامل خارجى كمك و مساعدت به عامل داخلى.


۲- نگاه شعاعيان

شعاعيان اما طبقه كارگر را پاك جهانى مى‏ داند و مرزها را ساخته و پرداخته بورژوازى و براى آن‏ها هيچ اعتبارى قائل نيست. به ‏همين خاطر گسترش انقلاب را نه به معناى صدور انقلاب بلكه به معناى گسترش انقلاب در پهنه طبقه كارگر به حساب مى ‏آورد.
نيروى كارگر پيروز مى ‏تواند به «اعتبار عوامل درونى انقلابى طبقه كارگر جهانى و توده  ‏ها، آن‏ها را به انقلاب بكشاند.» اين درست همان فهم درست تأثير به اعتبار عوامل درونى است. با اين حساب ديگر صدور انقلاب مطرح نيست. زيرا در اين جا چيزى از خارج وارد نمى‏ شود.
طبقه كارگر بالقوه انقلابى است. اين به ‏معناى عامل درونى است. حال براى بالفعل كردن آن بايد زبانه ‏هاى انقلاب را به آن نزديك كرد.
هنگامى‏ كه طبقه كارگر در بخشى از جهان به پيروزى مى ‏رسد. منتظر نمى ‏نشيند تا بخش ديگر انقلاب كند و بعد به او كمك كند. بلكه از استعداد انقلابى طبقه كارگر و توده ها بهره مى ‏جويد و انقلاب را بدانجا مى‏ كشاند.
شعاعيان طبقه كارگر را نخست جهانى مى‏ بيند. دوم مرزها را به رسميت نمى زشناسد و سوم طبقه كارگر را بالقوه انقلابى مى داند.


يك نكته: بدفهمى حزب توده

شعاعيان انقلاب را از زاويه پرولتارياى پيروز و وظايف او مى ‏بيند. اين زاويه از سوى پرولتارياى تحت ستم و در حال انقلاب فرق مى‏ كند. او خودش را اسير مرزها مى‏ بيند. مرزهايى كه هرچند تاريخاً او آن‏را رد مى‏ كند، اما به روز بايد آن‏را بپذيرد. و درچارچوب همين مرزها، استراتژى و تاكتيك خود را برگزيند. پس وظايف او نسبت به انقلاب در داخل مرز خود و وظايف او در عرضه انقلاب جهانى متفاوت با پرولتارياى پيروز است.
حزب توده از همان ابتدا دچار وارونه فهمى شده از جايگاه پرولتاريا پيروز به مسايل داخل ايران نگريست. پس پنداشت آنچه كه براى شوروى وظيفه مبرم است. براى او تكليف عاجل است. بگذريم از آن‏كه پرولتارياى پيروز (حكومت شوروى) از همان آغاز در پى سود و منافع ملى خود بود.
در اين بخش شعاعيان از زاويه پرولتارياى پيروز به مسئله نگاه مى‏ كند، و مؤمنى از زاويه پرولتارياى در حال انقلاب به انقلاب نگاه مى ‏كند. در واقع دو زاويه و دو نگاه است.


انقلاب دائم

انقلاب دائم يكى از پايه ‏هاى اصلى تفكر شعاعيان و يكى از گره ‏هاى اصلى اختلاف او با لنين است. از همين جايگاه است كه سوسياليسم در يك كشور و هم‏زيستى مسالمت ‏آميز لنين نيز زير سؤال مى ‏رود و يكى از عرصه ‏هاى برخورد شعاعيان و لنينيسم مى  ‏شود.
اما همين باور پاشنه آشيل شعاعيان نيز هست. چپ آيينى از همين باور به‌تروتسكيست بودن شعاعيان مى ‏رسد و تروتسكى به ‏عنوان يك مرتد در اردوگاه چپ آيينى كافى است كه شعاعيان را براى دو دهه به محاق ببرد.
در تمامى طول اين سال‏ها تروتسكى ناخوانده ماند. تبر استالين در مغز او براى ارتداد او كافى بود.
و اما ببينيم تروتسكى در تشريح انقلاب دائم كه به نام او الصاق شده است چه مى‏ گويد و بعد بررسى مى ‏كنيم فصل مشترك او و شعاعيان را.


پيشينه تاريخى

انقلاب مداوم نخستين بار از سوى ماركس مطرح شد. و منظور او انقلابى بود كه با هيچ ‏گونه از اشكال سلطه طبقات سازش نمى‏ كند و سه مشخصه دارد:
۱- در عرضه دمكراتيك متوقف نمى‏ شود.
۲- انقلابى است كه به ‏اقدامات سوسياليستى و جنگ عليه ارتجاع خارجى مبدل مى‏ شود.
۳- با نابودى كامل جامعه طبقات پايان مى ‏يابد.
انقلاب مداوم چه در آن زمان و چه در بعد پاسخى بود به دركى كه تروتسكى از آن به  ‏عنوان ماركسيسم مبتذل ياد مى‏ كرد. دركى كه يك حكومت دمكراتيك را مرحله ‏اى واسط تا جامعه سوسياليستى مى‏ دانست. كه مى‏ توانست با رفرم تدريجى، به‏ طور مسالمت (ژاورس)[4] يا به‏ طور قهرآميز (گسده)[5] به جامعه سوسياليستى گذار كند. در اين دوران پرولتاريا براى سوسياليسم سازمان مى‏ يافت و تعليم مى‏ ديد.
با مرگ ماركس تا سال ۱۹۰۵اين مفهوم فراموش شد. تا اين‏كه انقلاب بورژوا دمكراتيك ۱۹۰۵ روسيه مطرح شد.
سؤالى كه در آن روزگار مطرح بود، اين بود كه كدام طبقه وظايف انقلاب دمكراتيك را انجام خواهد داد. دو نظر بود:
۱- پلخانف و مارتف. انقلاب ۱۹۰۵ را انقلابى بورژوايى مى ‏ديدند كه رهبرى آن با بورژواى ليبرال است و حزب طبقه كارگر بايد جناح چپ جبهه دمكراتيك را تشكيل دهد.
۲- لنين حل مسئله ارضى را درجه اول اهميت مى ‏ديد. و از آنجا كه بورژوايى ليبرال با مالكيت بزرگ پيوندهاى مرئى و نامرئى بسيارى داشت قادر نبود مسئله زمين را به ‏طور انقلابى حل كند. پس لنين رهايى دهقانان را در وحدت با پرولتاريا و تشكيل ديكتاتورى ـ دمكراتيك پرولتاريا و دهقانان مى ‏ديد.
تروتسكى در اين سال تئورى انقلاب مداوم خود را تدوين كرد. ضمن آن‏كه در مورد حل مسئله زمين با لنين موافق بود. ديكتاتورى ـ دمكراتيك پرولتاريا و دهقانان را بلااشكال نمى ‏ديد. و مى‏ پرسيد كه بالاخره رهبرى با كدام طبقه است. و مناسبات پرولتاريا با دهقانان چه خواهد بود.
تروتسكى براى تئورى خود سه پايه قائل مى‏ شود:
۱-انقلاب بورژوا ـ دمكراتيك در روسيه به شرطى به آماج ‏هاى خود مى ‏رسد كه رهبرى در دست پرولتاريا باشد و پرولتاريا ضمن انجام وظايف دموكراتيك انقلاب، اقدامات سوسياليستى را نيز در دستور كار خود قرار مى ‏دهد. اين بخش مركزى اين تئورى است انقلاب بدون وقفه از دمكراتيك به سوسياليستى فرا مى ‏رويد.
۲- دومين جنبه اين تئورى مربوط است به انقلاب مداوم در كليه مناسبات حاكم برجامعه سوسياليستى.
۳- خصلت سوم اين تئورى وجه بين ‏المللى آن است. انقلاب سوسياليستى بر شالوده ملى آغاز مى ‏شود. اما در اين چارچوب نمى ‏ماند. حفظ انقلاب در چارچوب ملى و سوسياليسم در يك كشور، مرگ انقلاب خواهد بود. بلكه انقلاب در يك كشور حلقه ‏اى است از زنجيره انقلاب جهانى، انقلابى كه يك پروسه مداوم است.[6]


ژورناليسم منحط

ژورناليسم چيز بدى نيست. اطلاع  ‏رسانى و تحليل مسايل روز در سطح فهم عوام و خوانندگان خاص آن روزنامه، با كمى پياز داغ براى جلب خواننده. كمى راست و دروغ، پخش و گسترش شايعه، مشتى حرف‏ هاى درگوشى، كمى هوچيگرى و در جاهايى قدرى باج‏  خواهى كردن براى گرفتن آگهى كه شاهرگ تغذيه روزنامه و يا مجله است.
اين كار وقتى منحط مى‏ شود كه به عرصه ‏اى وارد شود كه از آن او نيست و بحث‏ هاى تئوريك، كه افزار و متدولوژى خاص خودش را دارد اگر به ژورناليسم كشيده شود تبديل به دعواهاى چاله ميدانى و بحث‏ هاى كنار خيابانى مى‏ شود.
حال ببينيم شعاعيان چه تعريفى براى ژورناليسم منحط دارد:

«شيوه روزنامه ‏اى، چنان شيوه‏ اى است كه شخص با انواع و اقسام بهتان و پرخاش و قرچى‏ گرى و بدون اين‏كه ذره ‏اى برهان و دليل در كار باشد با پديده ‏اى كه مورد پسندش نيست درافتد...
در شيوه روزنامه ‏اى كوشش مى‏ شود با پُرگويى، پرونده ‏سازى، روانكاوى‏ هاى پست ‏نهادانه با رها كردن اصول و استدلال درباره موضوعات، با پرداخت به‌خرده ‏ريزها با پشت ‏هم ‏اندازى با قضايا برخورد كند... وقاحت بى ‏پايان از ضروريات آن است.
در اين شيوه قانع شدن در كار نيست. تا ابد مى‏ تواند فحش بدهد و فحش بستاند و بحث را ادامه دهد. اين شيوه، شيوه پاچه ‏ورماليده ‏ترين عناصر طبقات بهره ‏كش و ارتجاعى است».[7]


شيوه درست

«كمتر از بيست صفحه به اين موضوع اختصاص داده شده كه اين كمترين همچون ديگر دشمنان دور و نزديك پرولتاريا گفته ‏هاى لنين را تغيير شكل داده و نادرست تفسير كرده ‏ام.
روشن است كه اگر اين ادعا از راستى برخوردار باشد نپذيرفتن آن‏ها تازه خود گواه هرچه بيشتر كمر بستن به پليدى‏ هاى منش و اخلاق دشمنان پرولتاريا دربند بند وجود اين كمترين است.
ولى هر آينه اين ادعا بر لغزش و خطا استوار بود. با آرزوى بسيار به اين اميد دل مى‏ بندم كه چريك‏هاى فدايى خلق زين پس در بهتان زدنشان به ديگران ـ و البته نه به هيچ رو به خود من ـ اندكى بيشتر درنگ كنند اميد نابجا و آرزوى زيادي است؟[8]»
شعاعيان ـ پاسخ به مؤمنى

شعاعيان در بحث‏ هايش مدام جنبه آموزشى آن‏را نگاه مى‏ كند و اين خصيصه شايد ريشه در معلم بودن او نيز داشته باشد و يا شايد مى‏ پنداشت كه چپ ايران نيازمند آموزش بسيار است. پس در فراز ۳۷ به دو نكته مهم اشاره مى‏ كند:
۱- نخست پذيرش خطا و برابر داشتن اصرار بر خطا با بدترين منش ‏هاى ضدكارگرى
۲- تأمل بيشتر بر زدن بهتان در بحث ‏ها.
متأسفانه شرايط آن‏گونه نشد كه اين بحث  ‏ها و بحث ‏هاى ديگر ادامه يابد و در اين ديالوگ ‏ها چپ ياد بگيرد چگونه بحث كند. خطاى خود را بپذيرد و در برابر اين يادآورى سر تعظيم فرود بياورد و سپاسگزار باشد.
بعد از بهمن ۵۷ آنچه كه در جنبش چپ جارى و سارى شد به ‏قول شعاعيان «هوچيگرى» بود سبك و سياقى كه بيشتر و بيشتر حزب توده مروج آن بود.
جنبش مسلحانه پيشتاز بر اصول زير متكى بود:
۱- نبود دمكراسى با همان ميزانى كه لنين براى كار انقلابى لازم مى ‏ديد.
۲- نبود اعتصاب اقتصادى گسترده و به تبع آن اعتصاب سياسى فراگير
۳- باور به آماده بودن شرايط عينى
۴-باور به شروع انقلاب توسط سازمان مسلح پيشتاز.
اين اصول، اصولى متفاوت بود با آنچه كه لنين مى‏ گفت. نقد حزب توده و گروه بيگوند، گروه منشعب از چريك‏ها، درست بود. جنبش مبارزه مسلحانه انحرافى بود از لنينيسم، اشكال آن‏ها در اين بود كه شيوه مبارزه را مطلق مى‏ كردند و در اين مطلق ‏گرايى از ياد مى‏ بردند كه شرايط ايران، شرايط روسيه تزارى در فاصله سال‏هاى ۱۹۱۷-۱۹۰۰ نيست اگر بپذيريم كه مطلق كردن شيوه مبارزه غلط است و اصول لنينى قيام، اصولى همه زمانى همه مكانى نيست. اصول شعاعيان از اندك جنگى به انبوه جنگى، نيز نمى ‏تواند به اصولى همه زمانى و همه مكانى تبديل شود.


دو نگاه و دو اصول

شعاعيان اصول اساسى انقلاب را از ديد لنين چنين برمى‏ شمارد:
۱- آماده بودن شرايط عينى و ذهنى انقلاب
۲- باور حداكثر توده و طبقه به درستى برنامه حزب
۳- نخواستن مردم و نتوانستن حاكميت به زندگى به سياق گذشته
۴- فرا روئيدن اعتصاب اقتصادى به اعتصاب سياسى
۵- رسيدن لحظه سرنوشت و گرفتن قدرت توسط حزب
۶- بودن دمكراسى حداقل براى رشد حزب و تبليغات حزبى

اما شعاعيان خود براى انقلاب اصولى ديگر قائل است:

۱- شروع انقلاب توسط پيشاهنگ به شكل مسلحانه
۲- به انقلاب كشاندن توده و طبقه و آگاهى دادن در پروسه حركت
۳- تشكيل حزب در پروسه حركت
۴- اضمحلال تدريجى حكومت و تقويت تدريجى انقلاب
۵- تشكيل ارتش انقلاب و گسترش آن تا لحظه سرنگونى
۶- و بالاخره آخرين ضربه و پيروزى
لنين و شعاعيان در دو مسير جداگانه حركت مى‏ كنند. براى اين‏كه نقطه شروع آن‏ها يكى نيست. در اينجا دو اشتباه از همان آغاز صورت گرفت:
۱- نخست آن‏كه احزابى كه خود را دنباله‏ روان بلشويك ‏ها مى ‏دانستند، مثل حزب توده به بلشويسم و لنينيسم به ‏عنوان الگوى همه مكان‏ ها و همه زمان ‏ها نگاه مى‏ كردند. در پى ساختن حزبى لنينى و برپا كردن قيامى لنينى بودند. اما از يك نكته غافل ماندند و آن دمكراتيسمى كه لنين براى كار حزبى و قيام لازم مى ‏ديد در ايران مهيا نبود. پس حزب لنينى تبديل شد به دام گهى براى يك‏باره گرفتن فعالين حزبى و دوباره شروع كردن حزب از نقطه صفر.
۲- اشتباه دوم، انطباق جنبش مسلحانه پيشتاز بود بر اصول و قواعد لنينى.


چپ آيينى

انديشه ‏هاى ماركس چه در زمان خود و چه بعد رفته رفته در نزد عده ‏اى به آيينى تبديل شد. جامعه در دوران گذار از فئودالى به بورژوازى، گرايشات آيينى را با آدم  ‏ها منتقل مى‏ كرد. اگر قرار است كه عيسى مسيح را كنار بگذاريم حتما بايد ماركس را جاى آن گذاشت.
در جوامع آسيايى كه مذهب در روح و روان جامعه ثقل بيشترى داشت، اين نگاه سنگين‏ تر بود.
ماركس و انگلس به پيامبران اوالعزم تبديل شدند و لنين و استالين و بعدها مائو و كاسترو و انورخوجه و چه‏ گوارا به ائمه معصومين.
جامعه آيينى، چپ را نيز آيينى كرد. كاپيتال شد قرآن و مجموعه آثار لنين شد نهج ‏البلاغه و با همان غلوى كه بعدها پيروان على در حق على كردند. لنين رفته رفته بالاتر از ماركس شد. حال ببينيم شعاعيان چگونه از چپ آيينى سخن مى‏ گويد:

«برخوردى خشك و نادانستن، ناسزاگويى و دشنام ‏پراكنى، لنين را چون پيامبرى ورجاوند و لغزش ‏ناپذير مى‏ پندارند...
خدا دانستن لنين بدان معنى است كه لنين ‏پرستان هر كسى را كه خواست انتقادى به لنين بكند، زبانش را تحت عنوان رابطه ديالكتيكى انتقاد با گوينده‏ اش مى‏ برند و با انواع و اقسام بهتان‏ ها روبه ‏رويش مى‏ كنند. و مذهب دانستن لنينيسم بدان معناست[9]


انتقاد و رابطه ديالكتيكى با گوينده ‏اش

«ماركسيست ـ لنينيست‏ هاى واقعى هر انتقادى به لنين را البته در رابطه ديالكتيكى با گوينده ‏اش مورد بررسى قرار خواهند داد»
حميد مؤمنى ـ شورش نه

سؤال نخست اين است كه آيا اين قانون در رابطه با لنين مطرح است يا نسبت به هر پديده و شخص ديگرى سارى و جارى است.
و سؤال دوم آنست كه رابطه ديالكتيكى انتقاد و انتقادكننده به چه معناست.
در يك بحث جدى، دو سوى پلميك بايد با شناسنامه‏ هاى روشن سخن بگويند: اين به چه معناست؟ يعنى آدم‏ ها از تاريكى سنگ نيندازند. تا پاسخ ‏دهنده بداند طرف او كيست روى صندلى كدام حزب و گروه نشسته است و دارد با چه كسى بحث مى‏ كند.
از اين بحث ‏هاى بى‏ شناسنامه زياد ديده ‏ايم. يكى مى ‏آيد پشت سر شعاعيان سنگر مى‏ گيرد و چريك ‏ها را مى ‏زند. بعد حزب توده و استالين را مى ‏زند. بعد كل جنبش چپ را مى ‏زند. و در آخر نمى ‏فهمى كه اين بيكاره حسن كيست. چه مى‏ گويد و چه مى‏ خواهد. و از كدام زاويه دارد بحث را پيش مى ‏برد. و در آخر مى‏ بينى راست ارتجاعى است.
انتقاد و رابطه ديالكتيكى با گوينده ‏اش يعنى اين، با شناسنامه روشن، با موضع مشخص به يك بحث جدى و تئوريك بايد وارد شد تا سره از ناسره مشخص شود. اما از اينجا به بعد كج‏ فهمى شروع مى‏ شود.
براى ما شجره ‏نامه منتقد مهم نيست. اگر مهم هم باشد ربط مستقيمى به بحث ندارد. شناسنامه ‏دار بودن بدين معناست كه بدانيم از كدام موضع طبقاتى و سياسى سؤال مى ‏شود چرا مهم است؟ بدين خاطر كه هر كسى دنيا را از زاويه منافع طبقاتى خودش مى‏ بيند. و در پى هر نفى‏ اى، اثباتى را در پيش خود دارد. يا در پى اثبات موضع و تفكرى است.
فى ‏المثل زمانى ‏كه جلال آل‏احمد مدرنيسم را نقد مى‏ كرد، ما نگاه مى‏ كرديم و مى ‏ديديم كه او از زاويه سنت دارد مدرنيسم را نقد مى‏ كند. مى ‏فهميديم كه اين نقد، يك نقد ارتجاعى است. و براى آل ‏احمد كف نمى ‏زديم.
به ‏هرروى روشن بودن آدم‏ ها با شناسنامه ‏هايشان كمك مى‏ كند كه ما بدانيم از چه موضعى مورد پرسش قرار مى‏ گيريم. كمك مى‏ كند به پاسخ ما اما اين بدان معنا نيست كه انتقاد را رها كنيم و يقه انتقادكننده را بگيريم. كج ‏فهمى از اين شروع مى‏ شود. انتقاد را رها كنيم، يقه اصل و نسب انتقادكننده را بگيريم. انتقاد را رها كنيم يقه مسايل خصوصى و مشخصى و كج و كولگى خانوادگى ‏اش را بگيريم.
استالينيسم
«هنگامى‏ كه از شيوه استالين سخن گفته مى‏ شود مقصود شيوه نوپيدايى درتاريخ آدمى نيست. مقصود شيوه نوپيدايى در جنبش كارگرى است و همچنين مقصود چنان شيوه ‏اى است كه درست مغاير با همه اصول و ارزش‏ هاى كمونيستى است و آن عبارتست از:
۱- جانشين كردن مسايل شخصى به ‏جاى مسائل طبقاتى
۲-جانشين كردن پرونده ‏سازى به ‏جاى حقيقت ‏جويى
۳- جانشين كردن تكفير به جاى برخورد ماركسيستى با انديشه‏ ها
۴- تحريم اشخاص و نوشته ‏هاى ‏شان
۵- در اختيار توده قرار دادن پرونده ‏هاى ساخته شده عليه آن كسان.
۶-بهتان زدن
۷-بزرگ كردن يك موضوع و يا يك شخص ويژه براى پايمال كردن آن
۸- پرداختن به گذشته افراد و نتيجه ‏گيرى براى ردّ زمان حال وى.
شعاعيان ـ پاسخ به مؤمنى

استالين در سال ۱۹۲۳ دبير كل حزب كمونيست شوروى شد. و از آن روز تا سا۱۹۵۳كه درگذشت به ‏تدريج بر قدرت خود افزود و به ديكتاتور اتحاد شوروى تبديل شد. استالين مردى اهل انديشه نبود. اثرى ماندگار و قابل طرح در ادبيات ماركسيستى هم‏ سنگ ماركس و انگلس و لنين و رزا لوگزامبورگ و ديگران ندارد. پس نمى ‏تواند خالق مكتبى شود نمى ‏تواند در رديف ماركسيسم و لنينيسم، استالينيسم را نيز گذاشت. اما در مجموع حكومت سى ساله او قرائنى از ماركسيسم باب شد، قرائتى كه تا فروپاشى اتحاد جماهير شوروى سايه خود را بر آن ديار و دياران ديگر گسترده بود. اين قرائت كه قرائتى عاميانه ـ استبدادى از ماركسيسم بود به استالينيسم معروف شد.
به ‏هرروى آنچه را كه به قطعيت مى‏ توان گفت، آنچه از ابتدا در شوروى سارى و جارى شد نطفه ‏هاى گذار جامعه عقب افتاده روسيه به جامعه ‏اى مدرن و صنعتى بود.
اين گذار با مصادره سرمايه‏ هاى بزرگ، كارخانه ‏ها و زمين‏ ها آغاز شد و به مزارع اشتراكى و صنعتى شدن كشور كشيده شد، اما با ماهيت و سمت و سويى بورژوايى. نوعى سرمايه ‏دارى دولتى كه به خطا با سوسياليسم يكى گرفته شد. يا تصور مى ‏شد نزديك‏ترين حالتى است كه مى ‏توان از آن به آسانى به سوسياليسم گذر كرد. اما سرمايه ‏دارى دولتى آن‏چنان سخت ‏جان و قدرتمند بود كه امكان گذار به سوسياليسم درآن نبود.
اين گذار با آن‏كه گذارى بورژوايى بود اما مبانى فكرى خود را از ماركسيسم گرفت ديكتاتورى پرولتاريا محل خوبى براى حكومت توتاليتر استالين بود. تا جامعه دهقانى روس را به جامعه ‏اى صنعتى و بزرگ تبديل كنند. اشتراكى شدن وسايل توليد، محمل خوبى برود براى مصادره اموال و تبديل دولت به دولتى سرمايه ‏دار. افزون بر آن كه تمامى اين اتفاقات در كشورى با فرهنگى استبدادى در حال وقوع بود. فرهنگى كه از دو سوى (حكومت و مردم) پذيرفتنى بود.
درگيرى با امپرياليسم نيز مزيد بر علت شد. نه ‏تنها كمكى به دمكراسى در روسيه نكرد بلكه توجيه مناسبى براى خفقان و سركوب بيشتر شد.
يك نكته در اينجا لازم به ذكر است. اين گونه نبود كه تمامى اين خصلت ‏هاى زشت در وجود استالين بود. استالينيسم يك جريان بود. نوعى نگاه و تفكر به جامعه، حزب، فعاليت سياسى، حفظ حقوق مخالف، دمكراسى و يكباره را گويم به انسان بود.
سر اين اژدها در شوروى، است و پاى آن در اطراف و اكناف دنيا پخش ‏وپلا شده بود.


استالين كه بود

ژوزف (يوسف) و يسارينويچ جوگاشولى معروف به استالين (فولاد) در۸دسامبر ۱۸۷۸ در گرجستان به‏ دنيا آمد. پدرش ويساريون جوگاشولى و مادرش اكاترينا گلادزه بود. مادرش هنگام تولد يوسف يك سرف (رعيت) بود.
در كودكى او را «سوسو» مى‏ گفتند كه نام مستعار گرجى براى جوزف بود. پدرش خياطى ورشكسته بود مدام مست بود و استالين را كتك مى ‏زد. در سال ۱۸۸۸به تفليس رفت و به علت نامعلومى كشته شد.
مادرش در خانه ثروتمندان رختشويى مى ‏كرد.
هشت ساله بود كه به مدرسه كليساى گورى رفت در چهارده سالگى به مدرسه علوم دينى تفليس رفت مادرش مى‏ خواست او كشيش شود.
در همين زمان جذب يكى از سازمان‏هاى سوسيال ـ دمكرات گرجى شد. و به تبليغ ماركسيسم پرداخت به ‏همين خاطر در سال ۱۸۹۹ از مدرسه اخراج شد. او پس به‌سازمان ‏هاى مخفى قفقاز ملحق شد و از سال۷-۱۹۰۲ بارها دستگير و به سيبرى تبعيد شد.
در كنگره پنجم حزب در سال ۱۹۰۷در لندن شركت كرد.
در سال ۱۹۰۵رهبر گروهى بود كه با سرقت بانك‏ ها حزب را كمك مالى مى ‏كرد. اقدامات متهورانه ‏اش او را در حزب بلندآوازه كرد. در ژانويه۱۹۱۲ وارد كميته مركزى حزب شد.
مهم‏ترين اثر تئوريك او در اين دوران «ماركسيم و مسئله ملى بود» كه در دوران تبعيد نوشت به ‏همين خاطر بعد از پيروزى انقلاب اكتبر كميسير خلق براى امور مليت‏ ها شد.
در سال۱۹۰۳ با اكاترينا سوانيدزه ازدواج كرد كه ثمره آن ياكوف بود. اكاترينا در سال۱۹۰۷درگذشت. استالين او را بسيار دوست مى ‏داشت.
ياكوف در جنگ جهانى دوم اسير شد. اما استالين حاضر نشد او را با ژنرال آلمانى عوض كند و او در اسارت مُرد. بار ديگر ازدواج كرد كه حاصل آن يك پسر و يك دختر بود.
زن دوم او در سال ۱۹۳۲ مُرد. و گفته مى‏ شود خودكشى كرد.
واسيلى پسر او در سال ۱۹۶۲ به علت الكليسم مرد و دختر او استولانا در سال۱۹۶۷ به امريكا رفت.
مادرش در سال۱۹۳۷ مرد و استالين فقط گلى براى قبر او فرستاد.
در سال ۱۹۱۲ در كنفرانس پراگ به كميته مركزى وارد شد و در سال۱۹۱۷ سردبير پراودا شد در انقلاب فوريه از دولت كرنسكى حمايت كرد به شكلى كه حاضر به چاپ مقالات لنين براى سرنگونى كرنسكى نبود. و در سال ۱۹۱۷ به عضويت دفتر سياسى درآمد.
در سال ۱۹۱۸ در سالگرد انقلاب اكتبر در پراودا نوشت تمام كارهاى عملى و سازماندهى قيام زير نظر تروتسكى رهبر شوراى پتروگراد انجام شده است و حزب مديون اوست. اما در سال۱۹۲۴ مدعى شد در روز انقلاب او مركز حزب بوده است.
در جنگ داخلى و جنگ لهستان به‏ عنوان كميسر سياسى در جبهه بود. تا سال ۱۹۲۳مسئول امور مليت‏ها در كميسرياى خلق بود.
در ۳ آوريل۱۹۲۲ دبير كل حزب شد. در ابتدا نپذيرفت چرا كه دبير كلى مسئوليت مهمى نبود محبوبيت او در حزب منجر به كسب قدرت سياسى براى او شد. لنين دربستر بيمارى بود كه خواهان بركنارى استالين شد. اما اين امر در كنگره حزب رد شد.
در سال ۱۹۲۴ پس از مرگ لنين به همراه كامئوف و زينوزف رهبر عملى حزب شد.
آن‏ها سانتريست بودند، جناح چپ، تروتسكى و جناح راست بوخارين بود.
در مرگ لنين مسئول تشييع جنازه او بود. او استاد باندبازى بود.
ابتدا با كامنف و زينوويف جناحى بر عليه تروتسكى درست كرد. بعد از بركنارى تروتسكى با بوخارين بر عليه زينوزيف و كامنف متحد شد. زينوزويف و كامنف و كروپسكا يا در ژولاى ۱۹۲۶ اپوزيسيون متحد را درست كردند.
در سال۱۹۲۷ در كنگره پانزدهم حزب، زينوزيف و تروتسكى را از حزب اخراج كرد. و كامنف از كميته مركزى بركنار شد. بعد نوبت به «اپوزيسيون راست» رسيد، بوخارين و ورايكوت.
در سال ۱۹۲۸ تروتسكى تبعيد شد و در سال ۱۹۴۰ در مكزيك توسط يكى از هواداران استالين كشته شد.
در دهه ۳۰ دست به كشتار و تصفيه مخالفان خود زد كه اوج آن سال۱۹۳۷بود.
در فاصله سال‏هاى ۳۴-۱۹۳۲ دهقانانى كه در مقابل كلكتيويزاسيون مقاومت مى‏ كردند سركوب كرد بين (۲۰-۴) ميليون آمار كشته ‏شدگان است.
در جنگ دوم ابتدا با هيتلر به سازش رسيد اما بعد مورد تهاجم قرار گرفت.
در سال۱۹۵۳ مرد و نيكيتا خروشچف جانشين او شد و در سال ۱۹۵۶خروشچف دركنگره بيست پرده از جنايات او برداشت.


متدولوژى درست: تحليل طبقاتى

«هر طبقه ‏اى بر پايه ارزش‏ هاى فرهنگى خود بتواند تندتند برچسب خيانت را به‌روى اين يا آن بچسباند طبقه كارگر نمى ‏تواند. زيرا طبقه كارگر با معيار ماترياليستى، تاريخى و شناسايى طبقاتى به قضايا و اشخاص مى‏ پردازد.»
شعاعيان

چه بسيار تحليل‏ هاى چپ، لااقل از سال ۱۳۲۰ به بعد، آغشته به همين مرده بادها و زنده بادها بوده است. و به ‏جاى تحليل طبقاتى، با انگ خائن خود را خلاّص كرده ‏اند و ديگر نيازى نديده ‏اند كه تحليل كنند چرا خليل ملكى، فى‏ المثل، به دو جناح مترقى و مرتجع در حكومت بعد از كودتا مى ‏رسد. با يك انگ اپورتونيسم راست حزب توده خيال خود را راحت كرد. در سال‏ هاى ۶۰-۵۷ نيز بخش بسيارى از پولميك ‏هاى سياسى بر همين منوال بود. پس به ‏هرروى، به كُنه قضايا پى نبرديم. حزب توده و اكثريت تمامى گروه ‏هاى مخالف حاكميت را ضدانقلاب و آلت دست امپرياليسم و اپوزيسيون چپ و دمكرات، حزب توده و اكثريت را اپورتونيسم و خائن دانستند.
تحليل طبقاتى به ما كمك مى ‏كرد كه هر عنصر يا جريان را بشناسيم و بدانيم در چه شرايط مكانى ـ تاريخى قرار دارد. و در اين شرايط از آن چه انتظارى بايد داشت. انتظار نبرد مسلحانه از رجل ملى دكتر مصدق، انتظارى ابلهانه بود. بوارونه آن جريانى كه خود را حزب طبقه كارگر مى ‏داند و در مقابل كودتا به انتظار مى‏ گذرد.
از اينجا به بعد مى ‏توان به قضاوت نشست كه واكنش جبهه ملى و حزب توده نسبت به كودتا چه بوده است؟ بى ‏عملى، اشتباه و يا خيانت و يا اشتباهى همرديف خيانت.


جمع‏ بندى كنيم

كتاب انقلاب (شورش) يكى از چهار اثر مطرح در جنبش چريكى ايران است، اما آنچه كتاب را از سه كتاب ديگر (جزنى، احمدزاده، پويان) متمايز مى‏ كند، تبيين مبارزه مسلحانه نه بر پايه لنينيسم كه بر پايه نفى لنينيسم است. اصولى برخاسته از تبيين تاريخى شعاعيان از تحليل تاريخى ـ مادى جامعه.
به ‏همين خاطر اين كتاب فرا مى ‏رود از كتابى منطقه ‏اى ـ محلى به كتابى فرامنطقه ‏اى ـ جهانى كه اصول ماركسيسم را از ديكتاتورى پرولتاريا گرفته تا حزب طبقه كارگر و جامعه كمونيستى و سوسياليستى را با پژوهشى نوين به صحنه مبارزه طبقاتى مى‏ آورد.
پاسخ مؤمنى به اين كتاب كه از سوى چريك‏ ها مأمور بررسى كتاب شده بود، بر پايه لنينيسم است. اين پاسخ در زمان خودش با آن اوضاع و شرايط در نوع خودش براى يك سازمان چريكى كافى و وافى بود.
كارهم گاهى به جدل كشيده مى‏ شود. روزگار نامراد و تنگ جامعه حوصله هر دو را به‎سوى بى‏ حوصلگى مى‏ كشاند. ولى در كليت بحث هر دو طرف خوددار و در هيئت يك ايدئولوگ ظاهر مى ‏شوند اما در مجموع شعاعيان شيرين‏ تر گزيده‏ تر و عميق ‏تر ظاهر مى ‏شود.
بزرگى شعاعيان در آنست كه با همان اندك اطلاعاتى كه چپ از وضعيت كشورهاى به اصطلاح سوسياليستى داشت به فراست دريافت، آنان به سوى سوسياليسم نمى ‏روند.
شعاعيان يك منزه ‏طلب بود و اپورتونيسم سياسى شوروى، از انقلاب گيلان گرفته به‎بعد، با دركى كه او از سوسياليسم داشت، هم خوانى نداشت. شعاعيان نه از اطلاعات آمارى و داده ‏هاى اقتصادى كه از عملكرد شوروى در ديگر كشورهاى بلوك شرق دريافت كه نمى‏ توان سوسياليست بود و در همزيستى با امپرياليسم، با يك رژيم توتاليتر، روى انقلاب‏ هاى رهايى ‏بخش معامله كرد. به ‏هرروى مهم نبود كه در اينجا و آنجا كداميك درست‏ تر مى‏ گويند. مهم ديالوگى بود كه شروع شده بود و اگر سركوب وحشتناك ساواك فرصت مى ‏داد مى‏ توانست دستاوردهاى بزرگى براى جنبش چپ داشته باشد.

«بايستگى دارد و نخست آشكارا از خود انتقاد كنم و آشكارا نيز خود را تصحيح كنم. چنان‏كه نگريسته شد من در آغاز جملات لنين در كروشه افزودم [اين دستگاه ادارى] و سپس خود جمله لنين را آوردم. حال آن‏كه همان سان كه چريك‏هاى فدايى خلق به‏ درستى توجه كرده ‏اند. خواست لنين از پاراگرافى كه با جمله «مى‏ گويند وحدت دستگاه لازم بوده است»، آغاز مى‏ شود و به فعل زده شده است پايان مى‏ يابد خود دستگاه ادارى شوروى نيست...»
به ‏هرروى بدينسان آشكارا از خود خرده مى‏ گيرم و آشكارا خود را نكوهش مى‏ كنم و آشكارا خود را درست مى‏ كنم و اميدوارم كه بتوانم پس از اين دچار اين‏گونه لغزش‏ ها نيز نشوم[10]

شعاعيان گفته ‏هاى لنين را به خطا به دستگاه ادارى شوروى منتسب مى ‏كند و مؤمنى در بررسى‏ هايش به اين خطا پى مى ‏برد. شعاعيان به متن اصلى رجوع مى ‏كند و مى‏ بيند اشتباه كرده است. پس آشكارا مى‏ پذيرد و آشكارا از خود انتقاد مى‏ كند شيوه حسنه‏ اى كه اگر فرصت مى‏ يافت در پولميك سامورايى ‏ها نهادينه مى ‏شد.


[1]. شعاعيان ـ مهر ۱۱۵ پاسخ به مؤمنى
[2]. حميد مؤمنى ـ شورش نه
[3]. شعاعيان ـ پاسخ به مؤمنى
[4]. دو تن از سوسيال دمكرات‏هاى اروپا ئی اند.
[5]. دو تن از سوسيال دمكرات‏هاى اروپائی اند.
[6]. براى آگاهى بيشتر رجوع شود به انقلاب مدام از تروتسكى
[7]. شعاعیان کتاب انقلاب
[8]. شعاعیان کتاب انقلاب
[9]. شعاعيان پاسخ به مؤمنى
[10]. شعاعيان پاسخ به مؤمنى صفحه ۲۵۶

هیچ نظری موجود نیست: