۱۳۹۷ آذر ۲۰, سه‌شنبه

صمدخان شجاع الدوله[۱] قصاب تبریز !


تبریز تب آلود (بخش دهم)

صمدخان شجاع الدوله قصاب تبریز


بهزاد کشاورزی



صمدخان شجاع الدوله[۱]
قصاب تبریز

آن زمان که بنهادم / سر به پای آزادی / دست خود زجان شستم / از برای آزادی
دامن محبت را / گر کنی زخون رنگین / می توان ترا گفتن / پیشوای آزادی
فرخی یزدی

« ... امّا فجیع ترین وحشی گری‌ها را شجاع الدوله – طرفدار خونخوار شاه مخلوع – انجام داده است ... [ او] در دوم ژانویه ... وارد تبریز گردید و با حمایت روس ها حاکم آنجا شد و شروع به کشتار و وحشی گری کرد... شجاع الدوله مردم را به زندان انداخت، شکنجه داد، به دار آویخت، خفه کرد و با خنجر کشت... کسانی را چون گوسفند به دونیم کرد و به سر درِ بازار ها آویخت، اشخاصی را که می گفتند طرفدار مشروطه اند دهان شان را دوخت، نعل اسب به پایشان زد و در کوچه ها گردانید، زبان شان را برید و چشمان شان را درآورد. یکی از مجازات های مورد علاقۀ اش، انداختن محکوم در حوض آبی بود که اطراف آن را مردانی چماق به دست گرفته بودند و همینکه سرِ محکوم از آب بیرون می آمد، به آن می کوفتند تا از خونریزی و یا خفگی بمیرد ... »[۲]

- همان طوریکه در بخش نهم گذ شت http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45725 - کنسول روس برای انتقام گیری هرچه بیشتر از « جسارت » مردم تبریز، تنها به مجازات آنان به وسیلۀ نظامیانش اکتفا نکرد، بلکه – با موافقت و همکاری کنسول انگلیس[۳]- نقشۀ شوم تر دیگری برای آنان کشید و آن انداختن صمدخان – یکی از خشن ترین و دل سنگ ترین نوکران خویش - به جان مردم بی سلاح تبریز بود. برای انجام این امر، صمدخان را با دست گروهی از جیره خوارانش به عنوان حاکم شهر به تبریز دعوت کرد[۴]. همان طور که در بخش هفتم نوشتیم: http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45432 گروهی از حامیان روسیّه و طرفداران شاه مخلوع در روزهای محرم سینه زنان و بر سر و روی کوبان به محل سکونت صمدخان در باسمنج رفتند و او را جهت بدست گرفتن حکومت تبریز دعوت کردند.

ورود صمد خان به تبریز

روز یازدهم دی ماه، در حالی که پیکرهای هشت تن از اعدام شدگانِ پشت بام ارک، در اثر سرمای سوزان زمستانی، یخ بسته و با وزش ملایم باد پرسوز، در بالای دار می رقصیدند، خبر بازگشت صمدخان به تبریز، بر سرِ زبان ها افتاده بود. در آن تاریخ مردمِ شکنجه دیدۀ شهر، از شنیدن این خبر احساس آرامش می کردند. زیرا به تصور آنان، ورود یک ایرانی به عنوان حاکم شهر، می توانست از جنایات روس ها جلوگیری کند و یا لا اقلّ از شدّت آن بکاهد. لیکن اهالی شهر اشتباه می کردند زیرا به طوری که خواهیم دید، قتل و غارت و جنایاتی که این شخص در مورد مبارزان شهر اِعمال نمود، روی شکنجه های نظامیان بیگانه را سفید کرد و در تاریخ به عنوان وحشتناک ترین نوع شکنجه های ابتکاری، به نام وی ثبت گردید!

آن روز صبح اول وقت گروهی از نظامیان اشغالگر روسیّه، از سربازخانه تا باغ صاحب دیوان صف بسته و جهت استقبال در انتظار ورود حکمران جدید بودند. و این در حالی بود که دستۀ دیگری از آنان، در همان روز، منزل باقرخان سالارملی را غارت کرده و اموال او را در بسته های بزرگی به د وش گذاشته و حمل می کردند[۵].

یکی دو ساعت پس از نیمروز، صمد خان با دبدبه و کبکبه به تبریز وارد شد. او بر اسبی نشسته و شمشیری برکمر بسته و هزار سوار از شاهسون و چاردولی و دیگران گِردش را گرفته با این شکوه از خیابان های تبریز می گذشت[۶] و:

« ... برای آنکه بد نهادی خود را به همه نشان دهد، بیست و چند تن را از آزادیخواهان که در باسمنج گرفتار کرده بود بر خران پالانی نشانده با رسوائی بسیار از پشت سر خود همراه می آورد[۷]. سالدات و قزّاق اینان را که می دیدند، ریشخند می کردند، دست می زدند، از هیچ آزاری باز نمی ایستادند. بد خواهان مشروطه بد تر از آنان می نمودند. بیچارگان بر روی خر و هر هفت یا هشت تن به یک زنجیر بسته، در میان این شور و نادانی حالی می داشتند که دل هر غیرتمندی را آتش می زد.»[۸]

مشروطه خواهانی از تبریز که با دست صمد خان جان باختند.

صمد خان پس از عبور از خیابان های شهر، در محلّۀ ششگیلان، در ساختمان باغ امیر ( منزل حاج نظام الدوله ) فرود آمد[۹]. او چند روزی از کشتار پرهیز می کرد و در این مدت فقط کسانی را که مقصر می پنداشت دستگیر کرده و در اختیار نظامیان روسیّه قرار می داد. لیکن پس از یک هفته، انتقام و شکنجه و قتل و خونریزی مجاهدان تبریز به دو مرکز محول گردید. از سوئی – به طوری که گذشت - نظامیان روسیّه آنان را دستگیر کرده، خانه و کاشانه شان را تاراج نموده و خودشان را نیز به بالای دار می فرستادند[۱۰]. و از طرف دیگر صمد خان با فجیع ترین طریقه ها به شکنجه و قتل آنان می پرداخت.

صمد خان علاوه بر اینکه دربست در اختیار کنسول روسیّه بود و در کشتار مردم تبریز با او همکاری نزدیک می نمود و نیز از حامیان محمدعلی شاه مخلوع بوده و در راه باز نشاندن وی به تخت پادشاهی تلاش می کرد، به شدت در گیر فساد مالی نیز بود! او از موقعیت موجود خویش برای پولدار شدن استفاده می کرد و برخی از مجاهدان ثروتمند را پس از دستگیری با انواع شکنجه ها و یا وعدۀ رهائی سرکیسه می نمود. تقی زاده در این باره آورده است:

« ... صمد خان از طرف دیگر بعضی را می کُشد و از دیگران پول گرفته ول می کند. و چون پول هنگفت می خواهد که نه خود شخص گرفتار و نه متعلّقین او نمی توانند تدارک کنند، بالاخره می کُشد. مثلآ از هرکس به حسب اختلاف پانصد الی دو سه هزار تومان مطالبۀ جریمۀ مشروطه طلبی می کند. مثلآ از حاجی محمد بالا معروف ( که یکی از بهترین وطن پرستان ایران است) هزار و پانصد تومان گرفته که شاید تمام دارائی او باشد، و هشتصد تومان هم برای دامادش علی آقا نوبری محض آنکه نکشته بعد با سایر اسرا یعنی جمعی قریب دوازده نفر ... به مراغه محبوسآ فرستاده.»[۱۱]

صمد خان به لحاظ اینکه در گذشته حاکم مراغه بود، زندان آن شهر را برای زندانی برخی ازمبارزانی که – از نظر وی – گناه بزرگی مرتکب نشده بودند، به کار می برد[۱۲].

از روز سه شنبه هیجدهم دیماه، صمد خان آدمکشی های خونین خویش را در شهر تبریز شروع کرد.

- اولین قربانی او شخصی بود به نام « نایب یوسف هکماواری ». به دستور وی او را در میدان ویجویۀ تبریز سر بریدند. او از لوطیان محلّۀ حکم آباد تبریز بود که در طول جنگ های آن شهر گروهی از تفنگچیان را زیر فرمان داشت وگفته اند که به رفتار خلاف قانونی نیز پرداخته بود[۱۳]. بدین شرح که او در گیرودار جنگ های تبریز، برای انتقام گیری از یکی از رقبای خویش به نام « نایب عباس »، مادر او را گرفته و کشته و جسدش را درچاهی انداخته بود. پس از ورود صمد خان به تبریز، برادر نایب عباس به نام « کاظم » که به دستگاه صمدخان پیوسته بود، تلاش می کرد که با دست صمد خان بتواند انتقام مادرش را از نایب یوسف بگیرد و چون صمدخان نیز نایب یوسف را به نام می شناخت و از حکایت فوق خبر داشت، او را گرفته و برای انتقام گیری به دست کاظم ( برادر عباس ) سپرد. کاظم نیز انتقام سخت سهمگین از یوسف گرفت. کسروی که خود در آن روز شاهد کشتار یوسف بود چنین می نویسد:

« ... فردا پگاه او را بیرون آوردند و کاظم برادر کوچک عباس که به جای برادرانش در دستگاه صمد خان می بود، یوسف را به او سپردند که برده به خون مادرش بکشد و دژخیمی به نام محمد همراه او گردانیدند. صمد خان دستور داده بود او را دو تکّه کنند و هر تکّه اش را ازجای دیگری آویزند. بدینسان او را تا میدان ویجویه آوردند و در آنجا که چندین راه بهم می رسد و گذرگاه هکماواریان می باشد نگاه داشتند. دژخیم نخست سرِ او را برید و هنوز جانش در نرفته ازجلو دکان نانوائی سرنگون آویخته یک پایش را با یک نیم تنش تا کمر جدا گردانید و آن را ازجلو دکان دیگری در روبرو آویزان گردانید. »[۱۴]

- روز شنبه بیست و دوم دی ماه، یکی دیگر از مجاهدین، به نام « محمد سیلابی » را که به « محمد ورثه » معروف بود وپیر مردی شصت ساله بود، در میان مهران رود تبریز سر بریدند.[۱۵].

- یکی دیگر از قربانیان صمد خان، شکنجه و قتل یک مجتهد و قاضی مشروطه طلبی بود به نام « میرزا محمود سلماسی ». چون او و دو تن دیگر را در درون باغ امیر ( سکونتگاه صمد خان ) کشتند، کسروی اطلاع زیادی از چگونگی کشتار او نداده است. لیکن به لحاظ اینکه این شخص از هم درسان و دوستان تقی زاده بوده است، به همین دلیل او به تفصیل در بارۀ این قتل سخن گفته است[۱۶]. و ما به گفتار وی دربارۀ سلماسی و قتل وی استناد می کنیم. او می نویسد:

« ... صمد خان او را تفتیش کرده و گویا از راه آب پیدا کرده در حبس انداخت... صمد خان برای خلاصی او هزار تومان می خواست و بعضی از همشهریان او سعی کرده و به چهارصد تومان قطع کرده بودند، ولی چون قدری دیر رسانیده بودند، نوشداروی سهراب واقع شده بود ... »[۱۷]

تقی زاده در مورد چگونگی قتل وحشتناک وی ادامه می دهد:

« ... همین صمد خان است که در اوائل ورودش آقا میرزا محمود سلماسی از علمای ارومی را مثله کرد، بدین طریق که اول زبانش را بریده بعد چشمهایش را زنده زنده کنده، بعد دست و پاهایش را بریده، بعد خودش را کشته بود ... »[۱۸]

- یکی دیگر از مجاهدانی که به دست صمد خان به قتل رسید، شخصی به نام « حاج احمد نقاش » بود[۱۹]. او نیز همچون سلماسی در درون باغ امیر به قتل رسیده است. شکنجه و قتل این شخص نیز یکی از انواع جنایات ابتکاری صمد خان به شمار می رود.بدین شرح که او را طعمۀ سگی درنده ساخت. کسروی می نویسد:

« ... صمد خان را سگ درندۀ بس بزرگی به نام « آلاباش » بود که از مراغه همراه می داشت. حاج احمد را دست و پا بسته جلو او می اندازند، سگ به او نزدیک شده از این ور و آن ور می بویدش ولی چون دستهایش بسته بوده و هیچ تکانی نمی کرده، چنانکه خیم سگان است آزاری به او نمی رساند. صمد خان دستور می دهد یک دست او را باز می کنند و این بار چون سگ به او نزدیک می شود و حاج احمد دست بلند کرده و می خواهد او را دور کند، سگ بر او پریده و از هم می درد.»[۲۰]

- « حافظ افندی » یکی دیگر ازمجاهدانی بود که به دست صمد خان تقدیم به مشروطیت شد. او مدت ها پیش، از کشور عثمانی به ایران مهاجرت کرده و در شهر زنوز ( از شهرک های آذربایجان ) سکونت گزیده بود. در جنگ های ۱۲۸۷ شرکت کرده و زخمی شده و سپس به سرکردگی گروهی از مجاهدان نائل گردیده بود.

در جنگ تبریز با روس ها نیز شرکت فعال داشت. پس از خلع سلاح مجاهدان http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=45432، او نیز به همراهی حاج احمد از تبریز به قصد کشور عثمانی بیرون آمد. لیکن در عبور از عجبشیر دستگیر و تحویل صمدخان گردید.او چون تابعیت عثمانی داشت، به دستور صمدخان او را نهانی در زندان نابود کردند.[۲۱]

- روز پنجشنبه بیست و هفتم دی ماه، « آقابالاخان خیابانی»[۲۲] را به طرز فجیعی کشتند. او قبل از مشروطه در سلک معممین بود. لیکن پس ازمشروطه عبا و عمامه را به کناری نهاد و به مجاهدین پیوست و در جنگ های یازده ماهۀ تبریز، در نتیجۀ شجاعت و مجاهدت هایش معروف شد[۲۳]. بعد از پایان جنگ های فوق، پس از آنکه دوباره ادارۀ شهربانی دایر شد و گروهی از پرسنل سواره نظام آن سازمان را به امور ژاندارمری گماشتند[۲۴]، آقابالاخان را به فرماندهی این گروه برگزیدند. در مورد قتل او کسروی می نویسد:

« ... روز بیست و هفتم در پشت مغازه های مجدالملک در جائی که « قویون میدانی » نامیده می شد، در میان انبوه تماشائیان با ریسمان خفه اش کردند و سپس در مغازه های مجدالملک سرنگون آویزانش کردند. می گویند در به هنگام کشتن ترسی به خود راه نداد آرام می ایستاد ... »[۲۵]

- روز یکشنبه سی ام دیماه یکی از بهترین و شجاع ترین مجاهدان تبریز به نام « غلامخان چرندابی »[۲۶] را در« قویون میدانی » خفه کردند و سپس جسد او را به مغازه های مجدالملک آورده و از نردبانی آویزان کردند. غلامخان در جنگ های ۱۲۸۷ از سران مجاهدین بود. سپس به عنوان یکی از سرکردگان شهربانی تبریز برگزیده شده بود. او بعد ها دستیار کلانتری محلّۀ ارمنستان شده بود[۲۷]. (چگونگی قتل وی که از زبان اردبیلی – یکی از شاهدان عینی – نقل شده است، یکی از فاجعه های دردناکی بود که مطالعۀ آن را به کسانی که قلبی ناتوان وروانی عاطفی و احساساتی دارند، توصیه نمی کنیم). در این مورد نوشته اند:

« زمان خفه نمودن، بیچاره به ممانعت برخاسته و خیلی دست و پا زده بود. دست هایش خاک آلوده و کلاهش کج بر سر خود نهاده بود. آستین پیراهنش از دوطرف از زیر تگمه ها پاره شده و چهره اش گردآلود بود. از قراری که معلوم شد اول ریسمان به گردنش انداخته خفه کرده و بعد از پلّۀ نردبان آویزان کرده بودند. به این معنی که یک سر نردبان را به دیوار گذاشته ریسمان را به پلّه اش بسته بودند که پای هایش به اندازۀ نیم زرع از زمین بالا ایستاده و گردنش از دوجا خط کبود ریسمان پیدا کرده بود ... لب ها ورم کرده و چشم ها بزرگ شده و از بینی و دهانش قدری خون آمده بود، به سبب ثقلت جثّه، ریسمان خود به خود تاب داده می شد و بدن او یواش یواش چرخ خورده و در هر دقیقه رویش را به طرفی می کرد.»[۲۸]

- در روز ششم بهمن، نوبت « مشهدی عباسعلی قند فروش» بود که به دستور صمد خان او را همچون بقیّه کشته و از نردبام در جلوی مغازه های مجدالملک آویزان ساختند. این شخص از بستگان سالار الدوله و از سردستگان آزادیخواهی محلّۀ خیابان بود. پس از خلع سلاح مجاهدین، او در کنار گروه دیگری ازساکنان خیابان به دیدن صمدخان رفته و از او خواستار شدند که به تبریز باز گردد. بدین امید که او به عنوان یک ایرانی از زیاده روی های روس ها جلوگیری خواهد کرد[۲۹]. لیکن صمد خان او را به همراهی گروه دیگری دستگیر ساخته و پس از شکنجه هائی – به طوری که در بالا دیدیم - در دوازدهم دی ماه، هنگام ورود به تبریز، به همراهی دیگران به خر نشانیده و وارد شهر کرد. صمدخان پس از ورود، او را با چند تنی دیگر تحویل روس ها داد. لیکن روس ها او را بیگناه تشخیص داده و از پای چوبۀ دار آزادش ساختند. با اینهمه، صمد خان او را دوباره دستگیر کرده و به قتل رسانید. تقی زاده در مورد قتل وی نوشته است:

« ... شخصآ او را می شناختم ..[ صمد خان او را]. در روی پل « قاری کورپی »[۳۰] از نردبان با طناب آویخت و به دار زد در وسط کوچه! چنانکه همۀ اشخاص را که صمدخان می کشت، همین طور مثل گوسفند در دیوار کوچه ها از یک نردبان کوتاهی می آویخت در معابر عام ... »[۳۱]

- در روز دوشنبه پانزدهم بهمن، به دستور صمدخان مجاهد دیگری به نام « محمد قفقازی »[۳۲] را در « قویون میدانی »[۳۳] سربریده و بر سینۀ او جنجری فرو برده و در پیاده رو در معرض تماشای مردم قرار داده بودند[۳۴].

این شخص از نزدیکان ستارخان بوده و در جنگ های تبریز رشادت فوق العاده از خود بروز می داده است. به لحاظ اینکه مرد سنگدل و بی باکی بود، اشخاص کشتنی را به دست او می سپردند. صمدخان او را به نام می شناخت و برای دستگیری و مجازات وی اصرار داشت. او را به هنگام فرار در جلفا دستگیر ساخته و به تبریز فرستادند[۳۵].

- ده روز دیگر ( پنجشنبه بیست و پنجم بهمن )، پیکر یکی دیگر از مجاهدان دلاور تبریز به نام « نایب محمدآقا» را به دستور صمد خان در « قویون میدانی » به خاک و خون کشیده و کشتند[۳۶]. او یکی از اولین کسانی بود که به همراهی دو برادر خود در تبریز به جنبش مشروطیت پیوست. هر سه برادر از سران مجاهدین خیابان بودند و در جنگ ها شرکت فعال داشتند. هرسه برادر در طول وقایع تبریز، جان خود را از دست دادند[۳۷].

کسروی از زبان اردبیلی واقعه را چنین نوشته است:

« جوان دلیر را چون به کشتنگاه آوردند و به روی زمین نشانیدند رو به دژخیم و همکاران او آورده و گفت: « خواستارم پس از کشتن مرا نیاویزید ». این را گفت و دژخیم با شاگردش پیش آمدند و ریسمان به گردنش انداختند و هر یکی یک

سر آن را گرفته و پای خود را به دوش او تکیه داده از دوسو کشیدند. بیچاره رنگش سیاه شده بزمین افتاد. دژخیم چند لگدی به سینه اش زد با اینهمه چون جانش در نرفته بود عرقچین شاگردش را برداشته و تر کرده و با نوک خنجر به گلوی آن بیچاره تپانید که دهان و زبانش نیز زخمی گردید و بدین سختی او جان سپرد. چنانکه خواهش کرده بود کشتۀ او را نیاویختند و نیم ساعت بروی زمین بود تا پولی از خویشان و بازمانگانش گرفتند و او را به ایشان سپاردند که به دوش چهار باربر داده برای شستن و زیر خاک کردن به در بردند.»[۳۸]

در این تاریخ حاجی نجفقلی خان صمصام السلطنه ریاست دولت را به عهده داشت. او با موافقت سفرای روس و انگلیس چنین نهاد که محمدولی خان سپهدار را به عنوان والی تبریز به جای صمد خان به تبریز اعزام نماید. پخش این خبر در تبریز موجب شور و شادی گردید و مردم امیدوار بودند که به زودی سپهدار حکومت آذربایجان را در اختیار گرفته و آنان را از یوغ جنایات صمدخان آزاد خواهد کرد. لیکن چون صمدخان و روس ها با آمدن وی به تبریز موافق نبودند، لذا سپهدار از تهران بیرون آمده و در قزوین سکونت گزیده و منتظر ماند. از سوی دیگر صمدخان از برخی از افراد سرشناسی که از ورود سپهسالار اظهار خوشنودی کرده بودند، انتقام سخت گرفت. او بدین وسیله نشان می داد که هنوز حاکم شهر است و با بودن وی هیچکس دیگری در شهر صاحب قدرت نیست.

- یکی از کسانی که دچار خشم و انتقام صمد خان گردید، شخصی به نام « مشهدی کاظم فرشفروش » بود. او یکی از بازرگانان معتبر و آزادی خواه تبریز بود و گویا در مجلسی از بازگشت سپهدار با خوشحالی سخن گفته بود. خبرچنیان صمد خان این سخن را به اطلاع وی رسانیده بودند و به همین دلیل اومشهدی کاظم را دستگیر و برای عبرت دیگران، او را با شدیدترین وجهی مورد شکنجه و توهین و تحقیر قرار داد. کیفیت این شکنجه نیز یکی از ابتکارات این مرد وحشی و آدمکش بود:

« ... این سخن را چون به صمدخان رسانیدند، مرد بدنهاد یک دسته فرّاش فرستاد که به خانۀ او ریختند و دژخویانه او را دستگیر کرده نزد صصمد خان بردند و در آنجا پای هایش را به فلک بسته چندان زدند که از خود رفت و سپس چون به خود آمد صمدخان دستور داد بینی اش را سوراخ کرده، ریسمان از آن گذرانیده ( مهار کردند) و پیرمرد آبرومند را با پای زخمی و با آن حال دلگداز دژخیم سرِ ریسمان را گرفته و فراشان دژ خوی با چوب ها به دست پیش رو و پشت سر افتاده در بازارها گردانیدند تا چشم دیگران را بترسانند و پس از همه او را نگه داشته تا سیصد تومان نستدند، رهایش نساختند.»[۳۹]

ستارخان در تلاش نجات تبریز!

- در این تاریخ، ستار خان در پارک اتابک تهران نشسته و با نگرانی و دلهره شاهد اخبار وحشتناک تبریز بود. چه دردناک و غم انگیز بود برای او که معشوقش تبریز را در تسلط آدمکشان می دید و پیکر یاران دلاورش را در چنگال بیگانه ( و نیز خون آشامی بدتر از بیگانه ) غرقه در خون و بالای دار می شنید و کاری نیز از وی ساخته نبود. هیچ روانشناسی تا کنون در مورد وضع روحی – روانی آن روزهای سردار نظر نداده است تا حدس بزنیم که وی در آن تاریخ، چه لحظات پردرد و جانکاهی را سپری می کرده است!. بدون شک او در آن زمان، روزهای غم انگیز و شکنجه باری را پشت سر می گذاشت. او که درگذشته با یک تفنگ و یک اسب راهوار و چند تن یار وفادار، سینۀ دشمنان تبریز را شکافته و آن را از گزند خصم به دور ساخته و وطن را نیز از چشم زخم دشمنان حفظ کرده بود، و هم او که با غرور تمام از پذیرفتن پرچم بیگانه بر بالای درب خانه اش خودداری کرده بود، اینک به جز تماشا و درد و اندوه چارۀ دیگری نداشت. و شاید هم در خفا - به دور از دید نادر کسانی که اینک در دور و برش باقی مانده بودند – بغضش می ترکید و قطره اشگی نیز بر گوشۀ گونه هایش جاری می شد! مگر نه این است که پای ستار خان هدف تیر « دوست » قرار گرفته و توان حرکت را از او سلب کرده بود! مگر نه این است که برادر و برادرزادگان بیگناه او نیز به دست دژخیمان بیگانه، نامردانه آماج خشم و انتقام قرار گرفته بودند و خانه و کاشانه اش نیز مورد حمله و غارت شده بود. اینک او همه چیزش را در راه وطن باخته بود ولی با اینهمه به قمار دیگری در راه نجات وطن دست زد! و به قول مولانا:

« خُنِک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش / به نماند هیچش الّا هوس قمار دیگر »

او یکی از یاران وفادارش به نام « امامعلی » را – که در آن روزهای تنهائی ترکش نکرده بود – مأمور کشتن صمدخان کرد. امامعلی از همان روزهای اول جنگ های تبریز همیشه در کنار او بوده و در سخت ترین روزها و در میان آتش و خون نیز او را همراهی کرده بود و لذا دستورسردارش را با جان و دل پذیرفت و جهت اجرای امر، با شور و شوق عازم تبریز شد. امامعلی در کنار گروهی از طرفداران ستارخان در کوه شمالی تبریز ( عینالی) کمین کرده و به دنبال فرصتی بود تا به حساب صمد خان ربرید. امّا افسوس که بخت با دشمن یار بود و لذا نه تنها او در مأموریت خود پیروز نشد، بلکه جان خویش را نیز در راه دستور سردار و نجات وطن تقدیم کرد. از آنجائی که همیشه موجب شکست های بزرگ، خیانت نزدیکترین هاست، او نیز قربانی خیانت شد و امید ستارخان نیز به یأس مبدل گردید. بدین شرح که امامعلی را برادری بود که پس از آگاهی از مخفیگاه وی، خود را به صمدخان رسانیده و در مقابل دریافت سیصد تومان پاداش، جایگاه برادرش را به او فاش ساخت و:

« ... صمد خان پنجاه تن سرباز بر سر او فرستاد که در کوه به جستجو پرداختند و به راهنمائی برادرش او را پیدا کردند. کسانی که با امامعلی بودند بگریختند ولی او چون گلوله خورده و زخمی شد، دستگیرش کردند و به شهر آوردند و فردای آن روز به دارش آویختند.»[۴۰]

- یکی دیگر از جنایات وحشتناک این مرد ناانصاف، قتل یکی از سران مجاهدان تبریز بود. او که « یوزباشی تقی خیابانی » نام داشت، از دلاوران جنگ های تبریز با محمدعلی میرزا به شمار می رفت. او همچنین در جنگ مجاهدان تبریز با

روس ها رشادت فوق العاده از خود بروز داده بود. در مورد کشتن وی تقی زاده نوشته است:

« ... بعد ها تقی خان معروف یوزباشی را که از رؤسای مجاهدین و از مدافعین بزرگ تبریز در چهارسال پیش بود و بعد از ورود صمد خان به تبریز در شهبندرخانۀ عثمانی متحصن شده و اخیرآ نظر به اطمینان حاصله بیرون آمده بود، کشته، بعد شکم او را پاره کرده و خودش را در کوچه از نردبان آویخته و چون روده های شکمش بیرون آمده و آویخته شده تا زمین پائین آمده بود، با ریسمانی احشا و امعای او را به شکمش بسته بودند که نریزد.»[۴۱]

تراژدی وقتی به اوج خود رسیده بود که پدر او پس از آگاهی از این خبر به پریشانی عصبی دچار شده بود. گفته اند که شب ها در کوچه ها پریشانحال راه می رفته و ناله کنان می گفته: « بالا تقی!کجا هستی؟ چرا نمی آیی؟ چرا پاسخ نمی دهی؟ »[۴۲]

- آخرین جنایتی که از او حکایت شده است[۴۳]، شکنجه و قتل یکی دیگر از دلاوران تبریز به نام « دائی محمد » بود[۴۴]. تقی زاده در مورد این قتل فجیع می نویسد:

« ... همچنین محمد دائی نام از رؤسای مجاهدین را اخیرآ گرفتار کرده و به دار زده اند. در موقع دار زدن او، ریسمان پاره شده و افتاده. باز دار زده اند و باز افتاده، و باز آویخته اند، باز افتاده تا دفعۀ چهارم که خفه کرده اند.»[۴۵]

ادامه دارد.

____________________


[۱] - حاج صمد خان مقدم مراغه ای ملقب به شجاع الدوله در دورۀ سلطنت ناصرالدین شاه از سال ( ۱۳۰۵ تا ۱۳۰۹ه-ق/۱۲۶۵ تا ۱۲۷۰ه- ش ) رئیس دستۀ سوار مقدم برای امور مربوطه به قراسورانی (ژاندارمری ) بود. از ( محرم سال ۱۳۳۰ه – ق/ دی ماه ۱۲۹۰ه – ش) تا اواسط همین سال از طرف روس ها حاکم آذربایجان شد و آلت دست آنان بود. بنا بر آماری که میرزا مهدی خان زعیم الدوله مدیر روزنامۀ حکمت در مصر - که خود آذربایجانی بود – منتشر کرده است، در چند ماه فرمانفرمائیش، دویست و چهل و سه نفر از آزادیخواهان را اعدام کرد و بعد به واسطۀ اقدامات دولت، روس ها راضی شدند که او را به روسیّه برده و در آنجا ساکن نمایند. در( اوایل محرم ۱۳۳۳ه- ق/ آبان ۱۲۹۳ه – ش ) در ایام جنگ جهانی اول که چندی بود در یالتا در کنار دریای سیاه در شبه جزیرۀ کریمه خانۀ مسکونی برای خود تهیه کرده و در آنجا زندگانی می کرد. از آنجا دوباره وارد آذربایجان شد و بلکه باید گفت که روس ها او را برای پیشرفت مقاصد سیاسی خود به آذربایجان آوردند. پس از ورود به طرف مراغه رفت و دو فوج شقاقی و مراغه را احضار نمود و با پشتیبانی روس ها مشغول به جمع آوری سوار شد که با عثمانی ها و کرد ها داخل در نبرد شود ... لاکن یک قسمت از سواران وی بدون جنگ ملحق به ارتش عثمانی شده و قسمت دیگر به طرف مراغه فرار کردند و در جنگ دیگر که میان سواران شجاع الدوله و کردها روی داد، فتح با کرد ها بود و جمعی از سوارانش زخمی شده و با حال فلاکت باری به تبریز وارد شدند.
صمد خان در آخر عمر به ناخوشی سرطان گردن دچار شد و در لنین گراد او را عمل کردند بعد از آنجا به شهر « کیسلوودسک kislovodsk » آمده در آنجا مقیم شد و کمی بعد مرد ( ۱۳۳۶ه – ق/۱۲۹۶ه – ش) و در همانجا او را به خاک سپردند.» ( ن – ک: مهدی بامداد، شرح حال رجال ایران، ج۲، صص ۱۸۱- ۱۸۰ )
[۲] - ادوارد براون، نامه هائی از تبریز، مقدمه، ص ۷۰.
[۳] - ادوارد براون، نامه هائی از تبریز، ص ۷۱ به بعد. و نیز: فیروز کاظم زاده، روس و انگلیس در ایران، ص ۶۲۵.
[۴] - فیروز کاظم زاده، روس و انگلیس در ایران، ص ۶۲۶.
[۵] - کسروی، تاریخ هیجده سالۀ ایران، ص ۳۲۳.
[۶] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۳۲۳.
[۷] - ملکزاده از زبان یکی از آن زنجیرشدگان می نویسد: « ... در راه رئیس تلگرافخانۀ سراب که با هفت نفر دیگر به یک زنجیر بسته شده بودند، از الاغ به زمین افتاد و در نتیجه سایرین هم به زمین غلطیدند و الاغ ها هم که افسارشان به هم بسته شده بود، بنای جست و خیز و لگداندازی را گذاردند و صحنۀ مضحکی برای تماشاچیان و سربازان روسی به وجود آمد. سربازان روسی با دست گردن خود را به ما نشان می دادند و از این عمل می خواستند به ما بفهمانند که سرِ ما را خواهند برید.پس از آنکه به شهر رسیدیم، یک دسته اسرا را تحویل روس ها دادند که به باغشمال بردند و دستۀ دیگر را در زندان صمد خان محبوس نمودند. ( تاریخ انقلاب مشروطیت، ج ۷- ۶، ص۱۵۳۶.
[۸] - کسروی، همان گذشته، صص ۳۲۴- ۳۲۳.
[۹] - در کتاب نامه هائی از تبریز آمده است که او پس از ورود به تبریز: « ... به قنسولخانۀ روس رفته و بیرق روس گرفته و با همان بیرق وارد شده و به دارالحکومه رفته. فراش های صمد خان برای آن که سالدات های روس آن ها را تمیز داده و رسمی حساب کنند و از اهالی متمیّز باشند، شعار روسی را... در روی لباس، بازوهای خود نقش کرده اند...» ( ص ۱۰۷ )
[۱۰] - در بخش نهم به این مطلب پرداخته ایم.
[۱۱] - نامه هائی از تبریز، ص ۱۱۷.
[۱۲] - کسروی می نویسد که صمدخان: « ... شادروان ملا غفار چرندابی را ... با حاجی سیف العلما و دیگران که گرفتار کرده بود در آن سرمای سخت زمستان روانۀ مراغه گردانید که در آنجا زندانی باشند. بیچاره ملا غفار چون پوشاک درستی نداشت و خود مرد پیری بود، به سرما تاب نیاورده در نیمه راه به درود جهان گفت ... حاج سیف العلما و دیگران که زنده به مراغه رسیدند تا دیری در زندان به سر می بردند...» ( همان، ص ۳۴۱).
[۱۳] - کسروی، همان، ص ۴۳.
[۱۴] - همان، ص ۳۳۹. لیکن تقی زاده در مورد سابقۀ نایب یوسف نوع دیگری بیان مطلب کرده است. او می نویسد:
« ... یوسف و یا نایب یوسف از رؤسای مجاهدین و بزرگان مشروطه طلب های آن محلّه بود... چون مشارُالیه از مجاهدین رشید و با نفوذ بود و در حمله ای که در ماه صفر از سال ۱۳۲۷هجری صمد خان ... یوسف خان دفاع شدید نموده و در بیرون کردن او از شهر و محلّۀ حکم آباد به ستارخان معاونت کرد. لهذا صمد خان این دفعه بعد از ورود به شهر او را گرفته و کشت ... » ( نامه هائی از تبریز، ص ۲۲۲). به گمان ما حکایت کسروی در مورد سابقۀ نایب یوسف صحیح تر است. زیرا که او در این تاریخ ملای جوان بیست و یک ساله ای بود که در حکم آباد زندگی می کرد و با علاقۀ خاصی از نزدیک شاهد وقایع بود. در حالی که تقی زاده در این تاریخ در اسلامبول زندگی میکرد و پیش آمد ها را از زبان فراریان تبریز شنیده و به ادوارد براون می فرستاد.
[۱۵] - گفته می شد که او در جنگ های ۱۲۸۷ تبریز، جوان بی گناهی را جلو خانه اش کشته بود.(کسروی، همان، ص ۳۴۲)
[۱۶] - بر طبق گفتۀ تقی زاده او حدود چهل و پنج سال داشت و از اهل سلماس بوده و در مدرسۀ علمیّۀ حاجی صفر تبریز ازهمدرسان تقی زاده بوده است. او در نجف به درجۀ اجتهاد رسیده و به سلماس بازگشته و مجتهد آن شهر شده بود. در انتخابات مجلس دوم از ارومی انتخاب شده و به تبریز آمده و چون در تبریز در کنار منتخبین بقیّۀ ولایات انتخاب نشده بود، به درخواست هدایت در آن شهر سکونت گزیده و ریاست یکی از محاکمات عدلیّه به او واگزار شده بود. ( نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۲۴۲).
[۱۷] - همان گذشته، ص ۲۴۲.
[۱۸] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۱۹۳. به نظر می رسد که بریدن دست و پای سلماسی اغراق آمیز است. ایرج افشار در این مورد از زبان تقی زاده آورده است: « چشمانش را کنده، زبانش را بریده و خفه کرده اند. » ( اوراق تازه یاب مشروطیت و تقی زاده، ص ۳۸۱). کسروی نیز این مطلب را اغراق آمیز می پندارد. او می نویسد: « ... کسانی گفته اند زبان او را نیز بریدند ... گویا چیزی باشد که بر داستان افزوده اند.» ( تاریبخ هیجده سالۀ آذربایجان، همان گذشته، ص ۳۴۷.)
[۱۹] - حاج احمد نقاش از همان آغاز به مشروطیت گرائیده و یکی از سردستگان به شمار می رفت. در جنگ های ۱۲۸۷ یکی از جنگجویان بود. او سپس به قفقاز رفته و از آنجا به گیلان آمده و یکی از بنیاد گزاران انجمن ستار بود. آنگاه در لشگر کشی به قزوین در رأس یک دسته ای با معزّالسلطان و یپریم خان همراهی کرده بود. پس از بازگشت به تبریز، همزمان با خروج مجاهدان از شهر، او نیز به همراهی شخصی به نام « حافظ افندی » از شهر خارج و به سوی عثمانی رهسپار می شوند لیکن در قصبۀ عجب شیر، از حومۀ تبریز دستگیر شده د تحویل صمد خان داده می شوند. ( ن – ک: کسروی، تاریخ هیجده ساله، صص ۳۵۰- ۳۴۹)
[۲۰] - همان گذشته، ص ۳۵۱.
[۲۱] - کسروی، همان، ص ۳۵۱.
[۲۲] - در طول همین جنگ ها بود که او به یک عمل زشت و ناپسند دست زد. بدین شرح که او به قصاص قتل برادرزاده اش که بدست سواران اسلامیّۀ شتربان انجام شده بود، دو تن از زندانیان آنان را به نام های « میرزا محمدآقا» برادر امامجمعه و « شیخ الاسلام داش آتانی» ( که بی گناه نیز بودند )، از زندان مجاهدین به زور بیرون کشیده و به قتل رسانید. و به همین دلیل این عمل او هرگز در بین مجاهدان بخشوده نشد. ( ن – ک: کسروی، تاریخ مشروطۀ ایران، صص ۶۸۰ – ۸۷۹).
[۲۳] - تقی زاده در مورد آقابالاخان به نحو دیگری اظهار نظر کرده است. او می نویسد: « میرزا آقا بالاخان خیابانی ... تقریبآ چهل و پنج سال داشت. از رؤسای معروف مجاهدین و معاونین باقرخان معروف در زمان انقلاب تبریز و محاصره بود، و یک طرف شهر را او نگاه می داشت... شخصآ او را می شناختم ... بعد از آنکه با باقر خان به تهران رفت، دو سال پیش از این به تبریز برگشت و از طرف مخبرالسلطنه حاکم تبریز، صاحب منصب امنیّه ( ژاندارم ) شد. رئیس بیست نفر ژاندارم بود... صمدخان او را گرفته و در « قاری کورپی – پل قاری» از نردبان آویخت. البته یکی از بهترین مجاهدین بود.» ( ن- ک: نامه هائی از تبریز، صص ۲۱۹- ۲۱۸).
[۲۴] - کسروی در مورد ژاندارمری تبریز می نویسدکه: رخت های سفید در بر کرده و کلاه های پوستی سفید بر سر داشتند. ( ن – ک: تاریخ هیجده ساله، ص 352 ).
[۲۵] - تاریخ هیجده سالۀ آذربایجان، همان گذشته، ص ۳۵۳.
[۲۶] - تقی زاده در مورد او نوشته است که: « غلامخان معاون نظمیّۀ چرندابی ( چرنداب اسم یکی از محلات تبریز است واقعه در جنوب غربی ) نایب کدخدا یا به اصطلاح جدید، معاون کمیسر نظمیّه بود. تقریبآ به سن چهل سالگی. خیلی شجاع و رشید و جنگی بوده و از نامداران مجاهدین بوده از زمان انقلاب تبریز در سلک مجاهدین داخل، و از مدافعین تبریز سال ۱۳۲۶ هجری بود. ( نامه هائی از تبریز، ص ۲۱۸)
[۲۷] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۳۶۱.
[۲۸] - کسروی، تاریخ هیجده ساله، ص ۳۶۱. به نقل از اردبیلی.
[۲۹] - کسروی، همان گذشته، ص ۳۲۵.
[۳۰] - نام پلی است بر روی « مهران رود » تبریز.
[۳۱] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، صص ۲۱۸- ۲۱۷.
[۳۲] - « چاپیق » به معنای بریده شده است ( چیزی که با قداره و یا وسیلۀ دیگری بریده شده باشد ). این شخص به لحاظ اینکه در جوانی یک سوی چهره اش با قمه زخمی شده و جای آن باقی مانده بود، لذا او را « چاپیق محمد » می نامیدند.
[۳۳] - میدانی است برای فروش گوسفند.
[۳۴] - تقی زاده در بارۀ او می نویسد او: « از مجاهدین معروف به سن سی سالگی بود. مشارُالیه از همراهان و اتباع ستارخان در عهد انقلاب تبریز بود. بعد از حادثه مدتی متواری و مخفی بود. بعد فرار کرد. در جلفا که می خواست عبور به روسیّه کند، گرفتار شد. به تبریز آوردند و صمد خان او را کشت.» ( نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۲۲۱).
[۳۵] - کسروی، همان گذشته، ص ۳۷۹.
[۳۶] - تقی زاده در مورد زندگی وی نوشته است که: « محمدآقا خان سرنظمیه ( یا کمیسر) باغمیشه ( باغ – میشه محلّه ایست در شرق شمالی شهر) سابقآ نجار بوده بعد از اعلان مشروطیت به امور سیاسی و مجاهدی داخل شد. این ها سه برادر بودند و هر سه در راه ملت شهید شدند. یکی از آنها در انقلاب تبریز هنگام مدافعه با قشون محمدعلی شاه شهید شد. دیگری محمود نام در حادثۀ اخیره در جنگ با روس ها کشته شد. خودش که از رؤسای مجاهدین بود، اوایل کمیسر محلّۀ «دَوَچی» و بعد کمیسر ( سر نظمیه – کدخدا) باغمیشه گردید. در حادثۀ اخیره اشتراک داشت. صمدخان او را کشت.» ( نامه هائی از تبریز، ص ۲۱۹ )
[۳۷] - کسروی، همان گذشته، ص ۳۹۹.
[۳۸] - کسروی، همان بالا.
[۳۹] - کسروی، همان گذشته، ص ۴۱۳.
[۴۰] - کسروی، همان گذشته، صص ۴۱۴- ۴۱۳.
[۴۱] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۱۹۳.
[۴۲] - کسروی، همان گذشته، ص ۴۱۵.
[۴۳] - بدون شک جنایات فراوانی به دست صمدخان و روس ها در آن تاریخ انجام گرفته است، لیکن به علت اینکه دو کنسول روس و انگلیس از برملا شدن این راز وحشتناک به شدت جلوگیری می کردند، لذا همۀ جنایات آنان برای دنیای آزاد و دیگر کشورها فاش نگردیده است.
[۴۴] - کسروی می نویسد در این تاریخ اغلب مردم تبریز منتظر آمدن سپهدار بودند و امید داشتند که با آمدن او صمد خان از قدرت ساقط گردد و لذا صمد خان برای نشان دادن اینکه هنوز در قدرت است و برای ترسانیدن چشم های مردم، دائی محمد را به دار کشیدند. همان، ص ۴۲۰.
[۴۵] - نامه هائی از تبریز، همان گذشته، ص ۱۹۳.

هیچ نظری موجود نیست: