۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

امپریالیسم، بنیادگرایی، تروریسم: چهرهٔ دشمن واقعی را بشناسیم


عنصر مرکزی در این سیاست ایجاد گیجی و سردرگمی، همسان سازی مفاهیم اسلام، بنیادگرایی و تروریسم است. در این فرمول، مسلمان بودن خود به خود به معنای بنیادگرا و تروریست بودن است، مگر آن که خلاف آن به اثبات رسد. این فرمول بندی گنگ و مغشوش، به نیروهای راستگرا امکان می دهد تا «خطر بنیادگرایی و تروریسم» را جانشین شعار دوران جنگ سرد خود، یعنی «خطر کمونیسم»، نمایند و از آن به‌عنوان توجیه تازه ای برای ادامهٔ سیاست های سلطه جویانهٔ خود در سطح جهان استفاده کنند.به‌علاوه، یک چنین فرمول بندی، راه را برای زدن برچسب «تروریست» به هر شخص، گروه، سازمان، دولت و حتی ملتی که سد راه دستیابی آنان به اهداف استراتژیک و نظامی شان شود، باز می کند.***بنیادگرایی به عرصهٔ مذهب و معنویات نیز محدود نمی شود. بارزترین نمونهٔ بنیادگرایی غیرمذهبی در سال های اخیر، «بنیادگرایی سرمایه داری» است که در کالبد «ریگانیسم» و «تاچریسم» در دههٔ ۸۰ مسیحی ظهور کرد و شعار آن «بازگشت به عصر طلایی اقتصاد بازار آزاد» و سرمایه داری ابتدایی ملهم از «دست نامرئی» آدام اسمیت بود.
بهمن آزاد*تارنگاشت مهرhttp://10mehr.org
امپریالیسم، بنیادگرایی، تروریسم:
چهرهٔ دشمن واقعی را بشناسیم
حملهٔ جنایتکارانهٔ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، که به از دست رفتن جان هزاران انسان بی گناه انجامید، بهانه ای را که دولت بوش و شرکت های فراملیتی برای کشاندن آن کشور به ورطهٔ یک جنگ مخرب دیگر مدت ها در انتظار آن بودند، فراهم آورد؛ جنگی که به‌گفتهٔ طراحان آن، قرار است برای سالیان دراز ادامه یابد. دولت بوش و حامیان آن در میان سرمایه داران بزرگ دست راستی، مدعی هستند که در حملهٔ خود علیه مردم افغانستان از حمایت اکثر مردم آمریکا برخوردارند. اما این تعبیری بسیار ساده‌نگرانه از واقعیات است. این درست است که مردم جهان، و به‌ویژه آمریکا، از جنایتی که روز ۱۱ سپتامبر انجام گرفت به شدت متأثر و خشمگین هستند. این نیز درست است که آنها، به‌حق انتظار دارند، و حتی می طلبند، که مرتکبین این جنایت به پای میز محاکمه کشانده شوند و از تکرار چنین جنایت هایی در آینده جلوگیری شود. با این همه، میان این خواست عادلانهٔ مردم، و تصمیم دولت آمریکا برای اعلام یک جنگ همه‌جانبه علیه ملت کوچکی که طی دهه های گذشته خود قربانی این گونه جنایات بوده است، فرسنگ ها فاصله است. خواست مردم برای پایان بخشیدن به تروریسم و اقدام علیه مرتکبین این جنایات نباید به اعلام جنگ آنها علیه دیگر قربانیان همین جنایتکاران تعبیر شود. مردم جهان خواستار اجرای عدالت هستند، نه ریختن خون مردم بی گناه افغانستان!آنچه که به راستگرایان حاکم در آمریکا امکان داده است تا خواست عادلانهٔ مردم را وارونه جلوه دهند، سردرگمی موجود در ذهن شمار بسیاری از مردم این کشور نسبت به شناخت از دشمن و علل واقعی این اتفاقات است. جناح ماوراء راست عامدانه به این سردرگمی ها دامن می زند تا بتواند از خشم مردم، در جهت پیشبرد هدف های تنگ‌نظرانه، سودجویانه و استراتژیک خود بهره‌برداری کند.عنصر مرکزی در این سیاست ایجاد گیجی و سردرگمی، همسان سازی مفاهیم اسلام، بنیادگرایی و تروریسم است. در این فرمول، مسلمان بودن خود به خود به معنای بنیادگرا و تروریست بودن است، مگر آن که خلاف آن به اثبات رسد. این فرمول بندی گنگ و مغشوش، به نیروهای راستگرا امکان می دهد تا «خطر بنیادگرایی و تروریسم» را جانشین شعار دوران جنگ سرد خود، یعنی «خطر کمونیسم»، نمایند و از آن به‌عنوان توجیه تازه ای برای ادامهٔ سیاست های سلطه جویانهٔ خود در سطح جهان استفاده کنند. به‌علاوه، یک چنین فرمول بندی، راه را برای زدن برچسب «تروریست» به هر شخص، گروه، سازمان، دولت و حتی ملتی که سد راه دستیابی آنان به اهداف استراتژیک و نظامی شان شود، باز می کند. بر اساس همین فرمول بندی است که امثال بن لادن، زمانی که در چارچوب سیاست کمونیست ستیزی و شوروی ستیزی دوران جنگ سرد، به کار آتش زدن مدارس دخترانه و ترور آموزگاران در افغانستان مشغول‌اند، «تروریست» نیستند، اما به‌محض این‌که همان مهارت های آموخته از سازمان «سیا» را علیه اربابان خود به‌کار می گیرند، بلافاصله به یک «بنیادگرا» و «تروریست» بدل می گردند.ابهام همیشه راه را برای فریب‌کاری و به کارگیری معیارهای دوگانه، به ویژه توسط طبقات حاکم، باز گذاشته است. از این رو، اولین و مهم ترین گام برای از میان برداشتن سردرگمی موجود در میان مردم، ارائهٔ مفاهیم روشنی است که بر واقعیت عینی متکی باشند. در اینجا، به‌طور مشخص لازم است که مفهوم «بنیادگرایی» مورد تجزیه و تحلیل قرار گیرد و رابطهٔ آن، نه فقط با افراط گرایی مذهبی و تروریسم، بلکه همچنین با جهانی شدن، استعمار نو و امپریالیسم، روشن گردد. تنها از این راه می توان چهرهٔ دشمنان واقعی مردم را به آنان شناساند.اسلام، بنیادگرایی و تروریسم در کلی ترین مفهوم، «بنیادگرایی» به‌معنای «اعتقاد به احیای گزینه ای گذشته»، «تلاش برای بازگشت به اصل»، یا «الهام گرفتن از سنت ها و اصول مربوط به یک عصر طلایی در گذشته» تعریف شده است. بر اساس این تعاریف، بنیادگرایی هرگز به اسلام محدود نمی‌شود. در طول تاریخ، ما با انواع و اقسام بنیادگرایی مذهبی ـــ مسیحی، یهودی، اسلامی، هندو و غیره ـــ روبه‌رو بوده‌ایم: سازمان هایی مانند «اکثریت معنوی» و «ائتلاف مسیحی» در آمریکای امروز، برخی تعبیرها از صهیونیسم (از جمله تعبیر آریل شارون) در اسراییل و بخش هایی از جامعهٔ یهودیان در آمریکا، طالبان و مجاهدین در افغانستان، وهابی ها و کل خانوادهٔ سلطنتی سعود در عربستان، اخوان مسلمین در مصر، و …، همه و همه نمونه هایی از اشکال مختلف بنیادگرایی در سطح جهان بوده و هستند.به‌علاوه، بر اساس این تعاریف، بنیادگرایی به عرصهٔ مذهب و معنویات نیز محدود نمی شود. بارزترین نمونهٔ بنیادگرایی غیرمذهبی در سال های اخیر، «بنیادگرایی سرمایه داری» است که در کالبد «ریگانیسم» و «تاچریسم» در دههٔ ۸۰ مسیحی ظهور کرد و شعار آن «بازگشت به عصر طلایی اقتصاد بازار آزاد» و سرمایه داری ابتدایی ملهم از «دست نامرئی» آدام اسمیت بود. این بنیادگرایی سرمایه‌داری، اولین هدف خود را نابود کردن اتحاد شوروی، به عنوان یک «امپراتوری شیطانی» که در تضاد آشکار با همهٔ موازین آن بود، قرار داد. امروز نیز، دولت بوش و حامیان ماوراء راست آن (و نهادهایی مانند صندوق بین‌المللی پول) نمایندگان اصلی این شکل از «بنیادگرایی سرمایه‌داری» در سطح جهان هستند. این ها نیز، همچون بن‌لادن، با تمام نیرو می‌کوشند تا چرخ تاریخ را به عقب برگردانند، کما این‌که توانستند این کار را در مورد اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی انجام دهند.با توجه به وجود انواع و اقسام بنیادگرایی مذهبی و غیرمذهبی، روشن است که نمی‌توان مدعی وجود رابطه ای مستقیم و یک‌به‌یک میان بنیادگرایی به‌طور عام، یا بنیادگرایی مذهبی به طور خاص، از یک‌سو، و خشونت و تروریسم، از سوی دیگر، شد. هر فرد مذهبی، و به‌ویژه هر مسلمان، را نمی‌توان بنیادگرا یا تروریست دانست. در حقیقت، اکثر انسان های معتقد به مذهب و اسلام، مخالف بنیادگرایی و تروریسم هستند. به‌خاطر داشته باشیم که از میان کشورهای اسلامی در سطح جهان، تنها دولت پاکستان، متحد اصلی دولت بوش در «جنگ علیه تروریسم»، بود که دولت طالبان را به‌عنوان دولت قانونی افغانستان به‌رسمیت شناخت. به‌علاوه، نمی توان همهٔ بنیادگرایان را افراطی و هوادار خشونت و تروریسم دانست. برعکس، اکثریت عظیم آنان انسان هایی صلح جو، زاهد، و آرمان خواه هستند. در سمت مقابل، همهٔ تروریست ها بنیادگرا نیستند. چه بسیار سازمان های تروریستی که تحت لوای شعارهای قومی، ملی، مائوئیستی، و حتی دفاع از سوسیالیسم و کمونیسم، عمل کرده و می کنند. این واقعیت که کسانی آماده اند تا جان خود را فدای اعتقادات و آرمان های خود کنند لزوماً به‌معنای مذهبی یا بنیادگرا بودن آنان نیست. مذهب، بنیادگرایی و تروریسم ممکن است در برهه های معینی از تاریخ با یکدیگر تلفیق شوند و معجونی انفجارآمیز به‌وجود آورند. اما این بدان معنا نیست که همه با هم یکی هستند، یا اینکه از نظر منطقی خاستگاه های یکسانی دارند. این بدان معنا نیز نیست که یک رابطهٔ علت و معلولی میان آنان برقرار است. بنیادگرایی مذهبی و تروریسم اصولاً پدیده های متفاوتی هستند و بر اثر علل متفاوت بروز می کنند. برای دستیابی به شناخت از معجون انفجارآمیزی که از تلفیق این عناصر به‌وجود می آید، لازم است پیش از هرچیز این عناصر را از یکدیگر تفکیک کنیم و علل بروز هر یک را به‌طور جداگانه مورد بررسی قرار دهیم.بنیادگرایی و بحران سرمایه داری امروز، اغلب تحلیل گران امور بین المللی بر این نکته توافق دارند که طی بیشتر از یک دههٔ گذشته، جهان شاهد رشد سریع بنیادگرایی مذهبی بوده است. در این مدت جهان ما شاهد به قدرت رسیدن نیروهای مذهبی در ایران، افغانستان و سودان؛ رویارویی شدید نیروهای مذهبی با نیروهای غیرمذهبی و ملی گرا در ترکیه، پاکستان، اندونزی، الجزایر و فیلیپین؛ و رشد قارچ مانند سازمان های مذهبی ـــ از احزاب سیاسی مذهبی گرفته تا سازمان های توده ای و گروه های تروریستی ـــ در کشورهای رشدنیافته بوده است. این همه، بسیاری را بدین نتیجه رسانده است که ما امروز با پدیده ای تازه در سطح جهان روبرو هستیم. بسیاری دیگر تا آنجا پیش رفته‌اند که مدعی شوند «نظریه های گذشته» در مورد مبارزهٔ طبقاتی، کاربرد خود را در شرایط کنونی جهان دیگر از دست داده‌اند و ما امروز نیازمند مفاهیم و اسلوب های تازه ای هستیم که بتوانند این پدیدهٔ تازه را توضیح دهند. و طبقات حاکم در کشورهای پیشرفتهٔ سرمایه‌داری، به ویژه جناح ماوراء راست در ایالات متحدهٔ آمریکا، کوشیده اند تا از این به اصطلاح «پدیدهٔ تازه»، یعنی بنیادگرایی اسلامی، دشمن مجازی تازه ای بسازند که جای «امپراتوری شیطانی» گذشته را بگیرد تا بتوانند به بهانهٔ مبارزه با این پدیدهٔ تازه، یا به زعم آنها «مبارزه با تروریسم»، اهداف استراتژیک خود را برای سلطهٔ کامل بر جهان به‌پیش برند.در عین این‌که نمی‌توان با بحث عمومی مبنی بر گسترش بنیادگرایی مذهبی و غیرمذهبی در سطح جهان مخالفت ورزید، باید تأکید کرد که ما در اینجا نه با یک پدیدهٔ تازه، بلکه با عملکردی تازه از سوی همان پدیده های گذشته روبرو هستیم که از شرایط عینی تازه‌ای که در سطح جهان به‌وجود آمده است ناشی می‌شود. این نکته زمانی روشن‌ تر خواهد شد که از نظر تحلیلی، میان رشد بنیادگرایی در سطح جهان، از یک سو، و نقش فزایندهٔ مذهب به عنوان پرچم ایدئولوژیک مبارزات ضد امپریالیستی و رهایی‌بخش مردم کشورهای توسعه نیافته، از سوی دیگر، تفکیک قایل شویم.اساسی ترین علت رشد سریع بنیادگرایی، چه مذهبی و چه غیرمذهبی، در سطح جهان امروز، از جمله در کشورهای سرمایه داری پیشرفته، تعمیق بحران نظام سرمایه داری و زجر و بدبختی ای است که جهانی شدن سرمایهٔ مالی، سیاست های نئولیبرالی، سازمان تجارت جهانی و توافقنامه هایی چون «نافتا»، و دستورات خصوصی‌سازی و تعدیل ساختاری صادره از سوی بانک جهانی و صندق بین‌المللی پول، برای میلیاردها انسان در سطح جهان ایجاد کرده اند. اکنون، برای اولین بار در تاریخ جامعهٔ بشری، نسل آینده هیچ امیدی به این‌که در مقایسه با نسل گذشته، از زندگی بهتری برخوردار شود ندارد. فقر، گرسنگی، سوء تغذیه، بی خانمانی، و بیماری، از جمله شیوع گسترده و روزافزون بیماری «ایدز» و ظهور مجدد بیماری هایی که قبلاً ریشه کن شده بودند، هر روز در سطح جهان فاجعه های تازه می‌آفریند و شمار بیشتری از مردم جهان را به ورطهٔ یأس و استیصال می‌راند. در چنین شرایطی، طبیعی است اگر انسان هایی که این چنین امید خود را نسبت به وضعیت موجود و آیندهٔ سرمایه داری از دست داده اند، به شکلی فزاینده به سوی گذشته و «عصر طلایی» ماقبل سرمایه داری روی آورند، تا شاید بتوانند از دل آن دوران گذشته، برای مشکلات روزافزون کنونی خود در نظام سرمایه داری، راه حل های مادی یا معنوی بیابند.امروز حتی جناح راست طبقهٔ حاکم در جامعهٔ سرمایه داری نیز امید خود را به آینده پیشرفت نظام سرمایه داری از دست داده است و مذبوحانه می کوشد تا برای بحران فزایندهٔ سرمایه داری امروز، راه حل های خود را بار دیگر از دل «دوران طلایی» سرمایه داری رقابتی قرون هجدهم و نوزدهم بیرون بکشد. در حقیقت، رشد فزایندهٔ بنیادگرایی در سطح جهان، مهر تأیید دیگری است بر درستی این بحث مارکسیست ها و کمونیست ها که سرمایه داری قادر به حل مشکلاتی که خود برای جامعهٔ بشری به‌وجود آورده نیست و لازم است که سوسیالیسم جانشین آن گردد.بنیادگرایی، تروریسم، و جنگ سرد دومین عاملی که طی یک دههٔ اخیر نقشی اساسی در رشد روزافزون بنیادگرایی ایفا کرده است، برچیدن زورمدارانهٔ نظام های سوسیالیستی در اتحاد شوروی و کشورهای اروپای شرقی است. علی رغم برخی کمبودهای آشکار، اما عمدتاً ناگزیر، اتحاد شوروی و کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی، سرچشمهٔ امید به آینده، نه فقط برای یک‌سوم کل بشریت که تحت نظام سوسیالیستی می زیستند، بلکه برای میلیون ها و حتی میلیاردها انسان زحمتکش در سراسر جهان بودند. مردم زحمتکش، جدا از نظرات متفاوت شان نسبت به نظام سیاسی حاکم بر کشورهای سوسیالیستی، بدین کشورها به چشم آلترناتیوی جدی در برابر نظام خشن و غیرانسانی سرمایه داری می‌نگریستند: کشورهایی که فقر، بیسوادی، بیکاری و بی خانمانی را ریشه کن کرده و آموزش و بهداشت رایگان برای شهروندان خود به ارمغان آورده بودند؛ کشورهایی که در همه جای جهان خود را در کنار مردم زحمتکش، فقیر و تحت ستم قرار داده بودند؛ کشورهایی که از مبارزات رهایی‌بخش ملی و ضدامپریالیستی مردم جهان، از فلسطین و ویتنام گرفته، تا افغانستان و ایرلند و آفریقای جنوبی و نیکاراگوئه و کوبا، با از خود گذشتگی دفاع می کردند.با برچیدن زورمدارانهٔ سوسیالیسم در اتحاد شوروی و کشورهای اروپای شرقی، نیروهای ارتجاعی مدافع سرمایه‌داری تنها یک آلترناتیو جدی را از میان بر نداشتند. آنها با این کار، امید میلیون ها انسان برای دستیابی به آینده ای بهتر را نیز نابود ساختند. در غیاب شرایط مناسب زندگی تحت نظام سرمایه داری، و با از دست رفتن امید به آینده ای بهتر در نظام سوسیالیستی، شمار عظیمی از مردم، به ویژه در کشورهای از توسعه بازمانده، به سوی پریشانی و استیصال هرچه بیشتر رانده شدند، و تنها چاره را در روی آوری به آن دسته از مفاهیم مذهبی که دنیای مادی را فاقد هرگونه ارزش می‌شناسند، و بینش بنیادگرایانه که بر تجلیل و تکریم گذشته استوار است، دیدند.واقعیت این است که از همان ابتدای پیروزی انقلاب اکتبر و استقرار اتحاد جماهیر شوروی، کشورهای سرمایه داری غرب همهٔ نیروی خود را برای ایجاد کمربندی از دولت های هوادار غرب به دور آن کشور، و جلوگیری از گسترش کمونیسم به دیگر کشورهای منطقه، به‌کار گرفتند. این کار با استفاده از یک سیاست دوگانه به پیش برده شد: نخست، استقرار خشن حکومت های سرسپردهٔ غرب در کشورهای خاورمیانه با هدف جلوگیری از قدرت گرفتن کمونیست ها و تضمین جریان نفت به‌سوی کشورهای سرمایه داری؛ و دوم، ترویج فعالانهٔ دیدگاه های مذهبی بنیادگرایانه در این کشورها، به‌عنوان یک سپر ایدئولوژیک در برابر افکار ملی گرایانه و کمونیستی. در چارچوب این سیاست، در طول قرن بیستم، هر جنبش، سازمان و حزب ملی، دموکراتیک، مترقی، یا کمونیست، که می‌توانست کوچکترین خطری برای نظم تحمیل شده از سوی غرب در این کشورها باشد، با خشونت سرکوب شد. نمونهٔ بارز چنین سیاستی، سرنگونی دولت ملی دکتر محمد مصدق از طریق یک کودتای سازمان داده شده از سوی «سیا»، و دستگیری و اعدام شمار بزرگی از کمونیست ها در سال ۱۳۳۲ بود. در اغلب کشورهای منطقه، برای دهه ها، تنها مساجد و نهادهای مذهبی اجازهٔ فعالیت داشتند،، هرچند حتی در این عرصه نیز، عناصر مترقی و استقلال طلب مذهبی به همان سرنوشت نیروهای مترقی غیرمذهبی و کمونیست دچار بودند.پیامد نهایی سیاست جنگ سرد که برای دهه ها به پیش برده شد، تضعیف سیستماتیک جنبش ها و سازمان های غیرمذهبی ملی، دموکراتیک و مترقی از یک سو، و تقویت بیش از حد نیروها و نهادهای مذهبی راست گرا، از سوی دیگر، در همهٔ کشورهای منطقه بود. به‌عبارت دیگر، این عدم تعادل شدید به‌نفع نیروهای بنیادگرای مذهبی در کشورهای خاور میانه، یک وضعیت غیرطبیعی ناشی از سیاست قدرت های غربی، و بخشی از استراتژی جنگ سرد آنها برای مهار کردن اتحاد شوروی و حفظ کنترل بر منابع نفتی منطقه بوده است.آنچه طی دههٔ گذشته بر این عدم تعادل افزوده است، افزایش قدرت و تعداد جنبش های بنیادگرای اسلامی در سطح منطقه بر اثر حمایت های مالی و سیاسی سازمان های اطلاعاتی و امنیتی غرب، به‌ویژه سازمان «سیا»، و دولت های بنیادگرایی چون عربستان سعودی و پاکستان طی دهه های ۸۰ و ۹۰ مسیحی است. این گروه های بنیادگرای مورد حمایت مالی غرب، بیش از هرچیز به منظور مقابله با اسلام رادیکال و ضد امپریالیستی برخاسته از انقلاب ایران، و همچنین رویارویی با دولت دموکراتیک و مردمی افغانستان، که پس از انقلاب ثور به قدرت رسید، ایجاد شدند. و دقیقاً همین نوع از بنیادگرایی اسلامی «سیا» ساخته، و عربستان و پاکستان پرورده است که معجون خطرناک و انفجارآمیز بنیادگرایی و تروریسم را به‌طور همزمان در بطن خود نهفته دارد.این معجون، از زمانی که قادر شد با کمک سازمان «سیا» و پنتاگون، باعث خروج نیروهای شوروی از افغانستان شود، ماهیتی بسیار خطرناک تر نیز یافته است. حمله های جنایتکارانهٔ این جریان به ساختمان «مرکز تجارت جهانی» در سال های ۱۹۹۳ و ۲۰۰۱، تنها نتیجهٔ منطقی آن احساس کاذب قدرتی بود که سازمان «سیا» در افغانستان برای این جنایتکاران ایجاد کرد: «ما که توانسته ایم با استفاده از تروریسم ابرقدرت شوروی را در افغانستان شکست دهیم، چرا همین شیوه را در مورد ابرقدرت دیگر به کار نبریم؟»«سام وب»، صدر حزب کمونیست آمریکا، در گزارش خود به یکی از اجلاس های رهبری این حزب، به‌درستی گفته است که «تروریسم به دو چیز نیاز دارد: یک پایهٔ ایدئولوژیک و یک عامل سازمان دهنده.» چنین به‌نظر می رسد که طی دهه های گذشته، بحران فزایندهٔ سرمایه داری ایجاد کنندهٔ «پایهٔ ایدئولوژیک»، و سازمان «سیا» عامل «سازمان دهندهٔ» تروریسم در سطح جهان بوده اند.حضور بنیادگرایان و تروریست ها در هر دو سمت! دولت بوش مدعی است که این جنگ، جنگی علیه «تروریسم بنیادگرایان اسلامی» است. اما این «بنیادگرایان اسلامی» کیانند؟ جز همان کسانی که به منظور اعلام «جهاد» علیه دولت «کافر»، اما دموکراتیک و مترقی افغانستان، از سوی «سیا» و سازمان امنیت پاکستان تربیت شده و مورد حمایت مالی قرار گرفته اند؟ جز بن‌لادن ها که برای یک دهه، با پول و حمایت سازمان «سیا»، به کار آتش زدن مدارس دخترانه و ترور آموزگاران افغانستان مشغول بوده‌اند؟ آیا طالبان خود آفریدهٔ سازمان «سیا» و دولت پاکستان، که هر دو امروز دم از مبارزه با «بنیادگرایی اسلامی» می‌زنند، نبودند؟نقیض اینجا است که سرمایه داران راستگرا، جنگ خود «علیه تروریسم» را امروز هم با کمک همان دولت ها و نیروهای بنیادگرا و سرکوبگری به پیش می برند که سیاست ترور و سرکوب شان، خود ایجادکنندهٔ فاجعهٔ کنونی بوده است: خانوادهٔ سلطنتی سعود، مردم آن کشور را برای دهه ها مرعوب و سرکوب کرده است. ژنرال های بنیادگرای پاکستانی، قدرت خود را از طریق کودتاهای مکرر نظامی و سرکوب مردم به دست آورده‌اند. و دولت آریل شارون، هر روز ده ها نفر جوان و کودک غیرمسلح فلسطینی را وحشیانه قتل عام می‌کند. هیچ یک از این دولت ها و افراد، کمتر از بن‌لادن و همپالگی های او بنیادگرا و تروریست نیستند.کاملاً روشن است که با حضور بنیادگرایان و تروریست ها در هر دو سمت این معادله، این نه «جنگ خیر علیه شر»، نه «جنگ با بنیادگرایی و تروریسم»، بلکه جنگی برای کنترل نفت و لوله های نفتی، جنگی برای سلطه بر جهان است. و همان‌طور که تجربهٔ گذشته نشان داده است، قربانیان اصلی چنین جنگ هایی نه جنایتکاران، بلکه مردم بی‌گناه هستند که در نهایت با جان خود بهای آن را می‌پردازند. از یاد نبریم که ده سال پیش نیز، صدام حسین، متحد طبقهٔ حاکمهٔ آمریکا در جنگ آن کشور علیه انقلاب مردم ایران در دههٔ ۱۹۸۰، ناگهان در فاصلهٔ چند هفته به «دشمن شمارهٔ یک مردم آمریکا» بدل گردید، و جرج بوش (پدر) به بهانهٔ «نجات کویت»، و «خلاص کردن مردم خاور میانه و جهان از شر او»، به عراق حمله کرد. اما نتیجه چه بود؟ ده سال پس از آن زمان، صدام حسین همچنان بر مسند قدرت تکیه زده است، اما بیش از پانصد هزار کودک عراقی جان خود را بر اثر جنگ و تحریم آمریکا از دست داده‌اند.آیا این بار نیز ما را به بهانهٔ جنگ با جنایتکاران، به عرصهٔ کشتار مردم بی گناه نخواهند کشاند؟ تا چند می خواهیم کورکورانه به راستگرایان اجازه دهیم تا دوستان و دشمنان ما را به دلخواه خود تعیین کنند؟ و تا کجا حاضریم، از نظر انسانی، مادی و اخلاقی، بهای سنگین جهانی‌شدن سرمایهٔ مالی و سیاست های سلطه‌جویانه و استثمارگرانهٔ شرکت های فراملیتی را بپردازیم؟آیا هنوز هم روشن نیست که دشمنان واقعی مردم کیانند؟ * اين مقاله برای اولين بار در مجله «مسايل سياسی»، ارگان تئوريک و سياسی حزب کمونيست آمريکا، شماره مارس ۲۰۰۲ به چاپ رسيده است.



Copyright

هیچ نظری موجود نیست: