۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

شب، كه جویِ نقره مهتاب،

شب، كه جویِ نقره مهتاب،

بی‌كرانِ دشت را درياچه می‌سازد،

من شراع زورق انديشه‌ام را می‌گشايم در مسير باد.

شب كه آوایی نمی‌آيد،

از درون خامش نيزارهای آبگير ژرف،

من اميد روشنم را همچو تيغ آفتابی می‌سرايم شاد.

شب كه مي خواند، كسی نوميد،

من ز راه دور، دارم چشم،

با لب سوزان خورشيدی، كه بام خانه‌ی همسايه‌ام را گرم می‌بوسد.

شب كه می‌ماسد، غمی در باغ،

من ز راه گوش می‌پايم،

سرفه‌های مرگ را در ناله زنجير دستانم، كه می‌پوسد.

احمد شاملو

هیچ نظری موجود نیست: