۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

زندان بانِ هنرمند، منصور مقاره عابد



دست و پايمان را به صندلی می بست و از روبرو يکهو می پريد روی سرمان و با مشت و لگد سياهمان می کرد. يکی از بچه ها زير کتکهايش يکی از چشمهاش کور شد. هرکه به اتاق بازجويی می رفت و همکاری نمی کرد معمولن بی هوش بيرون می آمد
هوشنگ پژمان

من آنچه ديدم و به گوش شنيده ام را، سعی می کنم با حفظ امانت داری بازگو کنم. تائيد صحت و سقم آن با ديگران است. اين صرفن بازگو کردن آنچه است که خود ديده ام و از "دهان مردم" شنيده ام.

او را نخست در سال ۱۳۷۵ در تاتر اصفهان شناختم. با شاهين فر و ارشاديهای آن روزگار بده بستان نزديکی داشت. در محيط هنری تاتر اصفهان به عنوان کارگردان سعی ميکرد اعتباری کسب کند. روابطش در سيستم و مراوده و همکاريش با اطلاعات زبانزد همه بود به همين خاطر چه بچه های تاتری مستقل و چه ارشاديها يا کانون نمايش همه سعی می کردند با او برخوردی نداشته باشند. ازش حساب می بردند. آقا منصور سعی می کرد هميشه لبخندی بر چهره داشته باشد و از نوع دست دادن و گپ زدنش با ديگران حدس ميزدی کتابی از ديل کارنگی درباره ده تکنيک تاثيرگذاری بر ديگران خوانده و چون در پی موفقيت است آميزه گوش کرده. در جشنواره های تاتری استان معمولن يا جزء برنامه گذاران رده بالا بود يا جزء داوران. مدتی نيز در هيئتی بود که به گروههای تاتری اجازه اجرا می دهند. آن زمان ها هر گروه تاتری که متنی را تمرين می کرد، پيش از اجرا بايد اين گروه مجوزش می دادند و منصور مقاره عابد يکی از اعضا آن گروه بود. خلاصه در محيط تاتر آن سالهای اصفهان برای خودش کسی بود. برخی بچه های سياسی نسل قبل از ما، زندانيهای دهه ۶۰ زندان دستگرد اما روايت ديگری از او داشتند. آنها که از کشتار موج ۶۷ و ديگر اعدام ها و شکنجه ها جان سالم بدر برده بودند آقا منصور مقاره عابد را به عنوان بازجوی زندانيان سياسی می شناختند. روايت آنها را البته در محيط محافظه کار روشنفکر نمای تاتر اصفهان جايی نبود. يکروز در پستوی تاريک يکی از خانه های نيمه مخروبه محله شيخ بهايی اصفهان، من که ۱۹ سالم بود با اين روايت آشنا شدم. از زبان مردی ميانسال، خرد شده و شکسته که جدا از زن و فرزندش در آن بيقوله مسکن کرده بود و پای چراغ نفتی ترياک می کشيد شايد در دود افيون می خواست مرهمی بر دردهايش بيابد. او که با نام مستعار فريد می خوانمش از بچه های همنسل آقا منصور بود. از بچه های سياسی دهه ۶۰. اما چون کتاب ديل کارنگی نخوانده بود و هوشش آنقدر زياد نبود در آن سالهای کوران احزاب چپ و راست جانب جريانی چپرو را گرفته بود و "ضد انقلاب" شده بود. کارش به بند سياسی زندان دستگرد کشيده بود و در عمق آن سياه چاله با منصور مقاره عابد در مقام "يکی از بازجوها و مسئول بخش فرهنگی زندان" آشنا شده بود. بسياری از هم دوره ای ها و رفقای فريد در آن دهه اعدام شده بودند يا زير شکنجه تمام کرده بودند. برای من که از خانواده ای غيره سياسی و مرفه می آمدم و جز تاتر و سينما و رمان خواندن با چيز ديگری آشنا نبودم، ديدن اين معتاد نزار مخروبه شيخ بهايی که زمانی جوانی سياسی بوده و زندان رفته، برايم بسيار جالب و در عين حال تاثر آور بود. فريد همينطور که دود ترياک را با آه از سينه بيرون می داد گفت: " منصور مقاره عابد بازجو بود. بازجوی زندانيان سياسی. گاهی بسيار مهربان بود البته با کسی که با او همکاری می کرد و توبه کرده بود. منصور حتی شنيدم با برخی توابها رفاقت هم می کرد. آنها بچه های با سواد با مطالعه ای بودند. بچه های سياسی دهه ۶۰. خيلی منصور از آنها تاثير گرفت. کم کم به تاتر و هنر علاقه مند شد. از بچه های سياسی از آنها که بازجويی شان می کرد برای تاترهايش کلی ايده گرفت. بعد شد مسئول بخش فرهنگی زندان دستگرد. " من پرسيدم خوب آنها که با او همکاری نمی کردند و توبه نمی کردند را چه می کرد؟ با آنها هم مهربان بود؟" فريد گفت: " نه به هيچ وجه. دست و پايمان را به صندلی می بست و از روبرو يکهو می پريد روی سرمان و با مشت و لگد سياهمان می کرد. يکی از بچه ها زير کتکهايش يکی از چشمهاش کور شد. هرکه به اتاق بازجويی می رفت و همکاری نمی کرد معمولن بی هوش بيرون می آمد. يک پسری در بند ما بود که از خانواده مرفهی می آمد و چپ بود خيلی مغرور بود. او را سه روز در سياهچال بی نور انداختند. کف آن اتاق پر از کثافت بود و سوسک. شنيدم بازجوها مجبورش کرده بودند برايشان ..رشان را بمکد. پسرک را که از اتاق بيرون آوردند آدم ديگری شده بود. تا چندين روز حرف نمی زد. بعد هم شنيدم تواب شده است. "
فريد در ادامه از اعدامها گفت. از شکنجه ها. از تجاوز به زندانيان دختر باکره پيش از اعدام. من با يکی از دوستانم آنجا نشسته بوديم و با باور و ناباوری به حرفهايش گوش می کرديم. موقع برگشت به خانه مان شوک شده بودم. منصور مقاره عابد، داور جشنواره ها و تاتری با نفوذ اصفهان چهره ديگری هم داشت که درکش برای من ۱۹ ساله سنگين بود. سال ۱۳۸۰ ايران را برای هميشه ترک کردم. اينجا در آلمان با جان بدر بردگان سياسی دهه ۶۰ که بيشتر آشنا شدم، ديدم همه روايتهای زندان آن سالها بهم شبيه هستند. روايت فريد درباره شکنجه ها و اعدامها فکر نمی کنم دروغ باشد. در آلمان سالهای اول بيشتر با تاريخ سرزمين خودم آشنا شدم. تاريخ دهه شصت به روايت شکست خوردگانش. تاريخ احزاب ايران. تاريخ بخشی از کشور و فرهنگ خودم که پيشتر در مدرسه و روزنامه نخوانده بودم. امروز در گوگل از سر کنجکاوی اسم منصور مقاره عابد را جستجوکردم. گويا به تهران رفته و همچنان پله های موفقيت شغلی را طی می کند. مديرکل بخش فرهنگی زندانهای کل کشور شده و بعد هم رئيس "کانون اصلاح و تربيت". حدس می زنم با آن سر زبان و هوش و استعدادی که دارد تا چند وقت ديگر وزيری شود. تاريخ اين سی ساله تاريخ تلخی است. يکی در حزب جمهوری اسلامی رفته و به مکنت و مال و زن و فرزند رسيده و آن ديگری که در حزب مخالف بوده اگر در گورهای گمنام دسته جمعی زير خاک نباشد يا در مخروبه ای روزگار می گذراند يا آواره خارج شده است


11 مرداد 1388 20:41


نظر شما
نام: سرباز آندوران
ای-میل:
00:38 11 مرداد 1388
با عرض معذرت ،می دانم این نظر من با این مقالهً خیلی دردناک و افشاگرانه هماهنگی ندارد ولی خواهش می کنم نظر من را نیز درج کنید. پیشا پیش از زخمات شما متشکرم.

بعد از انقلاب ضد سلطنتی 57، نظام ولایت فقیه در داخل توان پذیرش آزادی و برسمیست شناختن حق حاکمیت مردم و حل مشکلات سیاسی و اجتماعی آندوران را نداشت و لذا دنبال بهانه و هدفی بود که با ریختن خون جوانان به نظام خود مشروعیتی خریده و از دست عصیان و نافرمانی جوانان انقلابی و بیکار نیز خلاص یابد..
جنگ ایران و عراق بدلیل صدور انقلاب اسلامی خمینی به عراق با همدستی نیروهای حکیم و عوامل ولایت فقیه با شعار و هدف فتح قدس از طریق کربلا شروع شد. هر چند که جنگ به صورت رسمی و کلاسیک با حملهً صدام به ایران آغاز شد، ولی در اساس این خمینی و عواملش در عراق بود که با ایجاد فتنه و دخالت در امورات داخلی عراق موجبات و زمینهً جنگ و بهانهً حمله به ایران را به صدام حسین داد. کاری که صدام کرد تجاوز گرانه بود ولی صدام بعد از آزادی خرمشهر پای آتش بس و صلح آمد ولی خمینی حاضر به پذیرش آتش بس از هیئتهای میانجیگری عربی و بین المللی و تعیین غرامت جنگی و صلح نشد. مجاهدین تا آزادی خرمشهر در دفاع از خاک میهن برعلیه نیروهای صدام جنگیدند ولی بعد از آزادی خرمشهر و اعلان آمادگی دولت عراق به آتش بس، مجاهدین دیگر نیروهای خود را به عقب کشیده و عامل اصلی ادامهً جنگ و ویرانی دو کشور را خمینی می دانند. بنابراین جنگ ایران و عراق دعوای مابین دو ملت همسایه نبود بلکه جنگ صدور هژمونی ولایت فقیه برای ایجاد امپراتوری اسلامی بود که هنوز هم ادامه دارد. بالاخره مجاهدین در ایران از تیغ جلادان ولایت فقیه به خارج فرار کرده و بعد برای دنبال کردن دو هدف بزرگ به عراق رفتند و ارتش آزادیبخش ملی را بنیاد نهادند تا اول جنگ ویرانگر صدور انقلاب اسلامی خمینی را با پیشنهاد صلح با دولت وقت عراق متوقف سازند و هم برای سرنگونی رژیم ولایت فقیه مبارزه کنند. حالا وقتی عامل اصلی شروع جنگ و علت ادامه و اهداف آن مشخص شد، نتیجتاً دشمن مردم ایران و عراق نیز مشخص می گردد. یعنی در ادامهً جنگ ویرانگرانهً صدور انقلاب خمینی، مردم ایران و عراق فقط یک دشمن اصلی و مشترک داشته است یعنی خمینی و عواملش در عراق. اکنون مردم ایران در داخل دنبال مطالبات آزادیخواهانهً خود می باشند ولی همین نظام حاکم با نیروهای دست پروردهً ولایت فقیه وحشیانه درعراق به کشتار و ریختن خون فرزندان ایران یعنی مجاهدین آزادیخواه ادامه می دهد. اگر اصل آزادی و عدالت و حق حاکمیت مردم باشد؟ انصاف بدهیم ظالم کیست و مظلوم کیست؟

زنده باد آزادی. پیروز باد ملت ایران.

نام: سایت موج سبز ازادی،
ای-میل:
23:25 11 مرداد 1388
به مناسبت روز «تنفیذ»، یادداشتی نوشته است و فردا را روز انتخاب بین کودتا و مردم برای بسیاری از مقامات حکومت اسلامی دانسته است، این یاداشت را در زیر می خوانید:

فردا صبح که آغاز شود، قرار است مراسم تنفیذ رییس دولت کودتا برگزار شود؛ کسی که مشروعیت خود را نه از رای مردم، که از تقلب گرفته است.
فردا یوم‌الفصل است؛ روز جدایی. روزی که همه‌ی چهره‌های ملی و همه‌ی مسئولان قبلی و فعلی که در این پنجاه روز سکوت کرده‌اند، باید انتخاب کنند: طرف کودتا بایستند و در بار عام بیت رهبری شرکت کنند یا سمت مردم را بگیرند و ولو بدون هیچ اظهار نظری، با عدم حضورشان، اعتراض خود را فریاد کنند. این دومی رویکردی بود که سید حسن خمینی هفته پیش انتخاب کرد و اگر نتوانست مانند هاشمی به صراحت در مقابل کودتاچیان بایستد، به عنوان پیگیری کارهای خود از کشور رفت و از امکان شرکت در مراسم ننگین تنفیذ نیز خود را خلاص کرد.
البته شاید با توجه به اتفاقات هفته‌های گذشته و تیرگی روابط رهبر و احمدی‌نژاد و انتقاداتی که از وی می‌شد، برخی گمان می‌بردند که مراسم تنفیذ محمود احمدی‌نژاد اساسا برگزار نشود یا لااقل به تاخیر بیفتند. اما با پخش اعترافات ساختگی و خنده‌دار فعالان سیاسی اصلاح‌طلب که گویا بخشی از سناریوی جناح کودتا برای برگزاری مراسم تنفیذ بود، بر همگان روشن شد که روز دوشنبه مراسم تنفیذ رئیس دولت اقتدارگرایان توسط کسی که که رابطه‌اش با او را رابطه‌ی پدر و پسری خوانده است، برگزار خواهد شد و تصویر کریه دست‌بوسی و واقعیت قبیح دست‌نشاندگی باز هم در برابر چشمان همگان قرار خواهد گرفت.
حال فردا چشمان نگران ملت منتظر است تا ببینند چه کسانی می‌خواهند در این مراسم حاضر شوند. طبق اخبار موجود، به طور قطع سید محمد خاتمی در این مراسم حاضر نخواهد شد. هاشمی رفسنجانی هم با توجه به نمازجمعه‌ی ۲۶ تیر، تقریبا قطعی است که نخواهد رفت، و سید حسن خمینی نیز که خارج از ایران است. اما به‌جز این سه نفر و دیگر کسانی که تاکنون به صراحت درباره‌ی کودتای انتخاباتی و نامشروع بودن دولت موضع گرفته‌اند، از موضع دیگران هنوز خبری قطعی در دست نیست.
به خصوص درباره‌ی چهره‌های شاخصی که از احمدی‌نژاد زخم‌خورده‌اند یا گرایش نصفه و نیمه‌ای به سمت ملت داشته‌اند، این سوال مطرح است که تا هشت صبح فردا چه انتخابی خواهند کرد؛ سمت ملت یا جانب کودتا؟ اعضای طیف نزدیک به هاشمی در مجلس خبرگان؛ اعضای غیر وابسته به دولت در مجمع تشخیص مصلحت، نمایندگان اقلیت و مستقل از دولت در مجلس که ظاهرا هنوز مردد مانده‌اند؛ اعضای اصلاح‌طلب یا منتقد دولت در شورای شهر تهران و نهادهای رسمی غیردولتی؛ چهره‌هایی مثل هاشمی شاهرودی که صحبت رفتنش به قم است، ناطق نوری که در مناظره‌ها متهم شد و گفته‌اند ممکن است تهران نماند، حسن روحانی که احمدی‌نژاد تا توانست مفتضحش کرد، دری نجف‌آبادی که این روزها زیردستانش هم از احمدی‌نژاد بیشتر حرف‌شنوی دارند تا از او، محسن رضایی که حضور احمدی‌نژاد در دولت را آغاز سقوط به پرتگاه دانست، محمدباقر قالیباف که این روزها افشاگری‌هایش علیه احمدی‌نژاد نقل مجالس است، علی لاریجانی که چنین و محمدرضا باهنر که چنان، علی مطهری که ادعای صداقتش گوش فلک را کر می‌کند، عماد افروغ که این روزها شجاع‌تر از گذشته نشان می‌دهد و ...؛ و طردشدگان از دولت نهم مثل داود دانش‌جعفری، مصطفی پورمحمدی، غلامرضا آقازاده، فرهاد رهبر، طهماسب مظاهری و حتی محسنی اژه‌ای و محمدحسین صفار هرندی؛ یا حتی اعضای دولت خاتمی که روابط خوبی با بیت رهبری نیز داشته‌اند مثل عارف، زنگنه، یونسی، مسجدجامعی و ... و همچنین سران احزاب اصلاح‌طلب یا اعتدال‌گرا مثل مجمع روحانیون، مجمع نیروهای خط امام، خانه کارگر و حزب اسلامی کار، حزب همبستگی، حزب اعتدال و توسعه، حزب توسعه و عدالت و دبیرکل آن که پدر شهید روح‌الامینی است و ... همه‌ی اینها تنها حدود ۱۲ ساعت فرصت دارند که بیندیشند و انتخاب کنند.

بی‌شک امشب صدایی آشنا با خیلی از این نامها تماس خواهد گرفت تا مطمئن شود که آنها به مراسم فردا خواهند آمد. شجاعت می‌خواهد، قدرت نه گفتن می‌خواهد، عزت نفس و استقلال شخصیت می‌خواهد که کسی از مقامات سابق و وابستگان فعلی نظام جرئت کند و بگوید: عذر می‌خواهم، نمی‌آیم.
امشب باید کتاب نهج‌الفصاحه را گشود، از نفس قدسی پیامبر مدد گرفت، حدیث «من رأی سلطانا جائرا» را بارها خواند و به خواسته‌ی نفس، نه گفت. آیا اینها که نامشان را در بالا آوردیم، می‌توانند؟

هیچ نظری موجود نیست: