۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

و ماندی و خاک، ما رفتیم و خشم؛ نیما نامداری





تنش سخت مثل سنگ شده‌ نتیجه 50 روز حبس در سردخانه است (سردخانه همان زندان مردگان است؟).

غسالها به سختی برش می‌گرداندند بدن یخ‌زده‌اش در گودی سنگ غسل جا نمی‌شود. بدنش باد كرده و متورم است، سرتاسر سینه زیر گردن تا ناف، از این شانه تا آن شانه، صلیب‌وار شكافته شده انگار كالبد شكافی‌اش كرده‌‌‌اند شاید هم دنبال گلوله بوده‌اند. یك دایره كوچك روی سینه چپ، همان‌جا كه روزی قلبی می‌تپیده جای گلوله را نشان می‌دهد. سوراخ روی سفیدی سینه، بد جور به چشم می‌آید برعكس آن سوراخ كوچك دیگر كه پشت بازوی راست جا خوش كرده و كسی نمی‌بیندش. بی‌دلیل هم نیست وقتی جنازه را برمی‌گردانند آنقدر پشت خونین و پاره پاره‌اش چشم آدم را سوزن می‌زند كه دیگر حواست به سوراخ كوچك پشت بازو نباشد. چند گلوله خورده؟ دو تا، شاید هم یكی، شاید دستش را هنگام تیراندازی سپر كرده اما گلوله از بازویش عبور كرده و به سینه نشسته اما جای خروج گلوله از آن طرف بازو كجا است؟ نمی‌دانم.

غسالها، كماكان می‌شورندش. معلوم است قبل از مرگ بیمارستان بوده، چسبها و سوزنها و چیزهای دیگری كه اسمشان را نمی‌دانم اما در بیمارستان به تن و بدن آدم آویزان می‌كنند هنوز بر پیكر سنگ شده‌اش آویزان است. غسال با دست همه را می‌كند. در جوی پائین سنگ، خونابه چسبها و سوزنها و ... را با خود می‌برد. پنبه‌های سفید، پیكره پاره پاره‌اش را در برمی‌گیرند. كتان را می‌برند و كفن می‌كنند.

تعدادمان كم است. بیست سی ‌نفری می‌شویم. گرمای ظهر مرداد آدم را داغ می‌كند. اما خوبی‌اش این است كه اشك را همان روی صورت بخار می‌كند. مامان تقریبا از حال رفته، ناله‌های نامفهوم می‌كند. خاله مثل همیشه در سكوت گریه می‌كند. از شدت تكان شانه‌هایش می‌توان شدت گریه را فهمید. خانواده پسردار خوبی‌اش این است كه برای بر دست گرفت جنازه، آدم كم نمی‌آوری. من و دو برادرم، سه پسرخاله و سه پسردائی، گردانی هستیم بی خواهر. می‌بریمش قطعه 208 خودش قبلا قبر كنار عزیز را برای خودش خریده بود. می‌خواست كنار مادرش دفن شود. در قبر گذاشتیمش. ماشین پلیس كنار ایستاده، مامورها فقط نگاه می‌كنند، بدبختها بهانه ندارند ما كاری نمی‌كنیم گریه داغ مرداد و خاك گرم بهشت زهرا و جنازه زیر خاك مگر می‌گذارد؟

عجب! چه راحت می‌‌نویسم، هیچ وقت فكر نمی‌كردم بتوانم به این راحتی بنویسم دائی بهزاد را در قبر گذاشتیمش، دائی كوچك را، دائی شوخ و شاد را، مدتی بود ندیده بودمش هم تنبلی من هم ... دیروز كه با مامان خانه‌اش رفتیم دنبال شناسنامه و سند قبرش، چه كشیدیم. به تنهائی عادت كرده بود. خانه كوچك و تمیزش، لباسهای نوئی كه تازگیها خریده بود. دو دست كت شلوار آویزان در كمد، كاغذ كنار تلفن: قند، روغن سرخ كردنی، آلو و ... گویا فهرست خرید بوده. بربری‌های با دقت تكه شده در یخچال، بادمجان سرخ شده در فریزر، ظرف‌های مرتب چیده شده در آب‌چكان، خانه كوچكش چقدر منظم و مرتب است. چه كسی می‌گوید خانه بی زن، بی‌سامان است. مسواك جلوی آینه، عكس من و نسرین و عزیز كنار تلفن، جزئیات است كه آدم را آتش می‌زند. هیچ وقت فكر می‌كردی كسی با دیدن حوله و مسواكت آتش بگیرد؟ من و مامان گرفتیم.

حالا این زندگی ساده كوچك معمولی و زیبا به زیر خاك رفته، آخ ... چه ساده می‌نویسم «زیر خاك رفته»، دائی بهزاد را من، اشكان، سینا، ارسلان، علی، البرز و بابك دفنش كردیم (بهتر که رهام نبود از همه غصه خورتر است)، گذاشتیمش زیر خاك، كنار عزیز، با تن سخت و پاره‌پاره‌اش، با جای گلوله (گلوله‌ها؟)، با همه سختی و مشقتی كه در این چهل و هفت سال كشیده بود. او را راحت گذاشتیم زیر خاك همان قبرستانی كه چهل سال پیش پدرش در قطعه 2 آن دفن شده‌بود. همان وقتی كه یتیمی و محرومیت آغاز شده بود. گذاشتیمش زیر خاك با همه سالهای سختی و فقر، با تنهائی و كار، با سالهای جنگ و جبهه، با آرزوهای ساده یك آدم معمولی!

خاك را ریختیم. دائی! خداحافظ، خداحافظ همه جوانی حسرت، همه شبهای تنهائی، همه روزهای آهن و عرق؛ تو ماندی و خاك، ما رفتیم و خشم.




هیچ نظری موجود نیست: