۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

دو نقد از عباس سماکار و طیفور بطحائی در باره کتاب زندان رضا علامه زاده

مقاله اول از عباس سماکار / مقاله دوم از طیفور بطحائی
 (دستی در هنر، چشمی بر سیاست) نشر کتاب لوس آنجلس. 2012
1- عباس سماکار
 
نقد یا تخریب
چرا رضا علامه زاده پس از 38 سال
خاطرات زندان نوشته است؟
 
نوشتن خاطرات زندان معمولاً یکی از راه های تقویت مبارزات مردم و دفاع از حقانیت آن و محکوم کردن عاملان شکنجه و کشتار بوده است.
رضا علامه زاده هدف اصلی از نگارش کتابش را چنین می نویسد:
«اگر نیاز و اشتیاق نسل تازه را به دانستن از پرجنجال ترین پرونده سیاسی حکومت شاه در دهه آخر سلطنتش نمی دیدم، و اگر روز به روز شاهد انتشار گزارشاتی مخدوش از آن پرونده و بازیگرانش نمی بودم، هرگز انگیزه کافی برای بازگشت دردناک ذهنی ام به آن دوران، و گزارش کردن آن به صورت یک کتاب، در خود نمی دیدم. چشم و گوش حساس واقعیت، بر روی تک تک حرکات و حرف های ما گشوده است و پرده پوشی را به هر دلیل، حتی رفاقت که شریف ترین احساس انسانی است در ردیف چیزی چون دروغگوئی می آورد، خصلتی که هرگز با واقعیت جمع پذیر نیست.» پشت جلد «کتاب زندان رضا علامه زاده» شرکت کتاب، 2112 [در طول این نوشته خط تاکید زیر جملات و مطالب درون کروشه ها از من است]
 
با توجه به چنین گفتاری، طبعاً خواننده انتظار دانستن نکاتی تازه از این  پرونده را دارد که در کتاب « من یک شورشی هستم» ازعباس سماکار نیامده، و هم می خواهد آن گزارشات مخدوش را  که روز به روز در این رابطه منتشر شده بداند.
اما در کتاب علامه زاده، ازدانستن بیشتر در رابطه با اصل ماجرای پرونده خبری نیست، نکات تازه ای مطرح نشده و او تنها حدود 10 صفحه از کتاب 238 صفحه ای خود را به نوشتن مطالبی اختصاص داده که به نیت خط بطلان کشیدن بر فعالیت فعالین این پرونده و ظاهراً نقد برخی اعمال و گفتار عباس سماکار و طیفور بطحائی و در واقع، خراب کردن چهره مبارزاتی آنان و ساده لوح نشان دادن یکی و دروغ گو بودن دیگری اختصاص داده است. تازه همین 10 صفحه نیز روایت دستکاری شده دیگران از این پرونده است؛ زیرا، جز اشاره به خاطرات عباس سماکار در«من یک شورشی هستم» که 12 سال پیش منتشر شده، خبری از منبع و یا گزارش مخدوش روز به روز انتشار یافته ای در این زمینه نیست.   
اما چرا علامه زاده پس از 38 سال ناچار شده «چنین زحمتی» برای نوشتن این کتاب به خودش بدهد؟ و بویژه آیا در طول دوازده سالی که کتاب «من یک شورشی هستم» منتشر شده چنین ضرورتی مطرح نبوده؟
در بررسی این کتاب، من ابتدا می کوشم، هسته و انگیزه اصلی اعلام شده از سوی علامه زاده برای نوشتن آن را مورد بررسی قرار دهم و اگر لازم شد، پرداختن به نکات پر از ابهام و غیرواقعی دیگری که در آن هست را به فرصت بعدی بسپارم.
نکات و آن بخش ها که گوئی انگیزه اصلی نویسنده از نوشتن کتاب بوده این ها ست
1- ابتدا این که؛ علامه زاده پس از مطرح کردن مسئله گروگان گیری با من، از طرحش پشیمان شده و نه تنها ماجرا را پی نگرفته؛ بلکه اصلا خبر نداشته که دیگران (یعنی عباس سماکار و بقیه) چه حرکت هائی در این زمینه کرده اند.
علامه زاده اعلام می کند که ناخواسته پایش به یک گروه ِ«در باطن تو خالی و در عمل خطرناک» کشیده شده است که در آن هیچ اقدامی در تدارک تحقق طرح گروگان گیری به عمل نیامده و می گوید؛ دیگر با عباس سماکار نیز در این زمینه چیزی را مطرح نکرده است.
«ما حتی یکبار صرفا برای طراحی و برنامه ریزی و اجرای یک عمل مبارزاتی با هم [با عباس] قرار ملاقاتی نگذاشتیم. و همه حرف ها و بحث های سیاسی به شکل گفتگوی دو دوست نزدیک که مشغله های ذهنی شان را با هم در میان می گذارند بوده است.» ص 15کتاب
2- رضا علامه زاده و یازده نفر دیگر اعضای این پرونده سیاسی، قربانی پی گیری عباس سماکارو طیفور بطحائی برای تدارک تحقق این طرح شده اند.
حتی جانباختن خسرو و کرامت هم به پای سماکار و بطحائی نوشته شده و که اگر اقدامات این دو نبود، هرگز زندگی این دوازده نفر دچار این نابسامانی و شکنجه و زندان و مرگ نمی شد.
«اگر عباس در آن زمان که در شیراز بود از حرکات و حرف های ضد و نقیض طیفور به جای «داغ» کردن کمی به صداقت او شک می کرد نه تنها خود، بلکه بسیاری را از شکنجه و زندان نجات می داد. ص 20
 
اما دلایل رضا علامه زاده برای اثبات این ادعاها کدام است؟
رضا علامه زاده با این که نوشته های کتاب من «من یک شورشی هستم» را در این زمینه بازگو و اعتراف می کند که؛
«همانطور که سماکار در خاطراتش با جزئیات آورده، مدتی پس از دیدار اتفاقی ما، او به امید یافتن اسلحه این حرف ها را با طیفور در میان گذاشت که با پر و بال گرفتن بیشتر از طریق طیفور به افرادی که با او در تماس بودند انتقال یافت. در حالی که من پس از آن روز حتی این فرصت را نیافتم تا به حرف هائی که با عباس زده بودم به دقت فکر کنم. و [...] درگیر کاری که به آن عشق می ورزیدم شدم که همه چیز فراموشم شد.» ص 32
آیا واقعا چنین چیزی ممکن است؟ آیا کسی می تواند در زمان شاه، در آن فضای رعب و وحشت، از نظر سیاسی طرحی به این سنگینی بریزد و آن را برای اجرا با دیگری درمیان بگذارد و یکی دو ماه بعد آن را فراموش کند؟ این که بین من و او«همه حرف ها و بحث های سیاسی به شکل گفتگوی دو دوست نزدیک که مشغله های ذهنی شان را با هم در میان می گذارند بوده» و یا این ها قرار سیاسی نام داشته است، تفاوتی در موضوع ایجاد نمی کند.   
 من در کتابم بسیار روشن آورده ام که هربار پس از گفتگو با طیفور بطحائی، با علامه زاده نیز صحبت می کردم  تا چیزی در زمینه تهیه اسلحه پنهان نماند، ولی او باز با پیچاندن موضوع و ذکر این نکته که؛ عباس این ها را نوشته که من بعدا از او انتقاد نکنم. می کوشد طوری جلوه بدهد که اصلا خبر از پیگیری های تدارکاتی ما نداشته است. و وقتی من نشانه ای از صحبت هایم با او می آورم، می گوید  سماکار «در کتاب خاطراتش جابجا تلاش می کند نشان دهد در مورد شخص من بی مسئولیتی نکرده است و گاهی برای اثبات حرفش ابا ندارد که کمی پایش را از واقعیت بیرون بگذارد. ص25.» ولی نمی گوید این «کمی پا بیرون گذاشتن از واقعیت» چیست و کجای حرف های من برای در جریان گذاشتن او دروغ و یا کمی بیرون از واقعیت است؟ آیا کل صحبت های من در کتابم در باره در جریان گذاشتن او دروغ بوده؟ و یا کمی دروغ بوده؟ این «کمی» به هر حال نشان می دهد من او را در جریان می گذاشته ام، پس آنجا که در ص 32 می نویسد:
«در حالی که من پس از آن روز حتی این فرصت را نیافتم تا به حرف هائی که با عباس زده بودم به دقت فکر کنم. و درگیر کاری که به آن عشق می ورزیدم شدم که همه چیز فراموشم شد راست نیست.
علامه زاده در مورد مسئله نیکخواه در پرونده ما نیز، مرا متهم به داشتن غرور و شکل چریکی بخشیدن به هر حرف سادۀ رد و بدل شده می کند. و در مورد تهیه اسلحه توسط خود او از یک ساواکی برای ترور نیکخواه هم، آن را «بزرگنمائی» از طرف من می نامد. ولی باز روشن نمی کند که پس لابد حرفی در این میان بوده که من دست به «بزرگ نمائی» آن زده ام.
او حتی برای توجیه پشیمانی اش از «پشیمانی» من هم حرف می زند. به این شکل که با نقل بخشی از حرف من که گفته ام: «به خاطر پیدا نکردن اسلحه مایوس و پشیمان شده ام،» این طور جلوه می دهد که حتی من هم که دنبال تهیه اسلحه بوده ام، نمی خواستم این کار را بکنم. بنابراین، چه خود او و چه من و چه حتی خسرو گلسرخی که در دادگاه می گوید اصلا در این زمینه اطلاعی نداشته، دال بر این است که هیچ کس به دنبال تدارک تحقق این طرح نبوده. بنابراین، طبیعی ست که علامه زاده از کاری که هیچ کس از آن خبر نداشته و نمی خواسته انجامش بدهد نادم باشد و در دادگاه از آن دفاع نکند.
«حتی گلسرخی که در دادگاه کمترین ترسی از بیان نظراتش بروز نداد و جانش را در این راه گذاشت، وقتی از اتهامات ساواک به خودش یاد کرد این چنین گفت: اتهام سیاسی در ایران نیازمند اسناد و مدارک نیست. خود من نمونه صادق این گونه اتهام سیاسی هستم. ص 12 کتاب»
یک نشانۀ دیگراز ساده لوحی من از نظر علامه زاده، باورم به سخنان طیفور بطحائی است. او سه مسئله را در این زمینه مثال می زند که بگوید:
1- طیفور آدمی گنده گو، دروغ گو و ناسالم بوده و همین خصلت او زندگی علامه زاده و دیگران را به باد داده است.
2- طیفور، گروهی بی در و پیکر داشته که گویا همه در آن از همۀ رمز و راز هائی که حتی نیازی به دانست شان نبوده، اطلاع داشته اند.
3- ادعای طیفور در مورد تهیه اسلحه یک گنده گوئی بیشتر نبوده است.
 
در مورد دو مسئله اول، یعنی؛ یکی، مصادره یک دستگاه پلی کپی برای تکثیر اطلاعیه ها و دیگری، طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز می گوید که در بند 4 زندان قصر، دادگاهی برای محاکمه طیفور بطحائی راه انداخته است.
من باید این نکته را که قبلا در کتاب «من یک شورشی هستم» آورده ام، بار دیگر در اینجا هم یادآوری کنم که دادخواست ادعائی علامه زاده که گویا ظاهرا من آن ها را در این «دادگاه» ارائه کرده ام؛ یعنی دو طرح؛ «ربودن ماشین پلی کپی و انفجار آنتن تلویزیون شیراز» هر گز در زمان زندانی بودن ما رو نشد و من در این زمینه با کس دیگری بجز طیفور هرگز و هرگز سخن نگفتم. زیرا طبیعی بود که نباید از چیزی سخن می گفتم که اگر ساواک از آن بو می برد، سر و کار من در هر دو مورد و سر و کار طیفور حداقل در مورد تلویزیون شیراز باز با شکنجه روبرو می شد.
در باره دستگاه پلی کپی، شکوه میرزادگی و ابراهیم فرهنگ که وظیفه داشته اند آن را از محلی که من قبلا شناسائی کرده بودم بربایند، در ساواک سخن گفته بودند. ولی حتی آن دو هم نمی دانستند که من، همان طور که در خاطراتم توضیح داده ام، کسی بوده ام که محل این دستگاه و امکانات ربودن آن را شناسائی کرده ام؛ و گرنه آن ها بی تردید این مورد را هم به ساواک لو می داند. خود این مطلب که من در این باره بازجوئی نشدم نشان می دهد که نقش من در این ماجرا لو نرفته بود و طبعا نمی بایست هم که لو برود و این مسئله برای تمام دوران زندان بین من و طیفور باقی ماند و گرنه من در این باره نیز در کتابم می نوشتم که لو رفته است ونیازی نبود که در این باره دروغ بنویسم.
در عین حال، این موضوع نشان می دهد که مسائل در گروه طیفور و شکوه و بقیه، به شکل بی در و پیکر بیان نمی شده و کسی از مطالبی که لازم نبوده بداند، اطلاع پیدا نمی کرده است. این نکته در عین حال نشان می دهد که رضا هم در توضیح دادگاه خیالی اش به یکی بودن مسئله شناسائی من برای ربودن دستگاه پلی کپی و اقدام ناکامی که شکوه میرزادگی و ابراهیم فرهنگ برای ربودن آن کرده بودند پی نبرده است. زیرا یک بخش از موضوع را شکوه همان زمان در زندان لو داده بود و بخش دیگر را من 28 سال بعد در کتاب خاطراتم نوشتم.
در مورد «طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز» هم، موضوع به همین ترتیب است. در این مورد، هیچ کس جز من و طیفور در این پرونده از ماجرا خبر نداشت. و همانطور که باز در خاطراتم شرح داده ام، ما در فرصتی که در زمان رفتن به دستشوئی سلول های انفرادی یافتیم، طیفور تاکید کرد که در این زمینه هیچ چیز لو نرفته و تو هم مواظب باش که بلوف نخوری.
(در مورد گروهی که می خواسته مواد منفجره را برای این کار تهیه کند نیز بعدا سخن می گویم و نشان می دهم که این مسئله هم دروغ و گنده گوئی نبوده است.)
حال به خاطر این دو موضوع که مهمترین اتهامات علامه زاده نسبت به ساده لوحی من و دروغگوئی طیفور است، او ادعا می کند که یک «دادگاه» با حضور من و فرهاد قیصری و مرتضی سیاهپوش و طیفور تشکیل داده است و در طول سه روز (دقت کنید؛ سه روز)، این محاکمه ادامه داشته. (دادگاه اصلی ما که رسیدگی به پرونده 12 نفر را به عهده داشت، درهر نوبتش سه روز به درازا نکشید، حالا این چهار کلمه حرف چگونه سه روز به درازا می کشید، فقط باید علامه زاده از آن خبر داشته باشد.)
«تصمیم گرفتیم در یکی از سلول های در بازی که در آن بودیم به بررسی عملکرد طیفور که بیش از همه در تمامی اتهامات پراکنده این گروه درگیر بود بپردازیم. در آن جلسات علاوه بر من و عباس و طیفور، دو تن از هم پرونده های دیگرمان مرتضی سیاهپوش و فرهاد قیصری نیز حضور داشتند و هر یک به تفصیل حقایق بسیاری را طرح کردند [...] متهم اصلی طیفور بطحائی بود و اتهامش در یک کلام، دروغگوئی یا به زبان سیاسی گنده گوئی انقلابی بود که بخش قابل ملاحظه ای از اتهامات ساواک (البته منهای خسرو گلسرخی و منوچهر مقدم سلیمی که اتهامات متفاوتی داشتند) بر مبنای همان دروغ ها استوار بود. در آن جلسات، هر یک از این موارد از سوی عباس، مرتضی و فرهاد با جزئیات طرح شد و طیفور در مقابل شواهد بسیاری که ارائه می شد چاره ایی جز پذیرش این که برای خودنمائی به عباس و دیگران دروغ گفته است نداشت.» ص 17
«جالب است که سماکار در وقت نوشتن خاطراتش بخوبی می دانست که دستکم همین بخش از فعالیت تیمی اش با بطحائی پایه واقعی نداشته باز بی آن که اشاره ای به بی پایه بودن ادعاهای طیفور بکند به آن می پردازد.» ص 18
«دارم از تعجب شاخ در می آورم که چطور عباس سماکار موقع نوشتن این خاطرات می دانست که حرف های آن روز طیفور بطحائی به تمامی گنده گوئی و دروغ پردازی بوده است باز از افشای آن خاطرات سر باز زد. در آن روزهای سلول بند چهار زندان قصر، وقتی عباس همین موش و گربه بازی «انفجار آنتن تلویزیون شیراز» را به روی طیفور می آورد او دیگر نمی توانست همان دروغ بافی های شیراز را تکرار کند. چون آن بچه هاکه قرار بود «مواد منفجره» در اختیار عباس بگذارند و ناگهان دستگیر شده بودند، حالا باید پیش ما در زندان می بودند و طیفور باید آن «بچه ها» را نشان مان می داد. ص 19
خب، در این «دادگاه خیالی» که علامه زاده ادعای تشکیل آن را دارد، غیر از من، بقیه اعضای محاکمه کننده اش؛ یعنی فرهاد قیصری، رضا علامه زاده و مرتضی سیاهپوش، هرکدام چقدر از نقش طیفور و فعالیت های پیشینش اطلاع داشتند که به تفصیل و با تمام جزئیات اتهاماتی را متوجه او کنند؟
فرهاد قیصری حتی چیزی از ماجرای اصلی پرونده هم نمی دانست و به همین خاطر هم از شرکت در طرح گروگان گیری تبرئه شد. او حتی نمی دانست که طیفور با من در ارتباط  است و در این پرونده حضور دارد. چه برسد به این که چیزی در رابطه با فعالیت های گذشته او را بر ملا کند و در این «دادگاه» او را به محاکمه بکشد. این یکی.
مرتضی سیاهپوش هم که در اصل با شکوه میرزادگی در ارتباط بود تا با طیفور. او همانطور که در پرونده اش در دادگاه مطرح شد، فقط یکی دو بار طیفور را دیده و این یکی دوبارهم به خاطر انجام یک عمل خاص بوده است. یعنی او قرار نبود حتی در طرح گروگان گیری کاری انجام بدهد. پس او هم چندان رابطه ای را از طیفور نمی دانست که در «دادگاه » علامه زاده مطرح کند. این دو تا.
خود علامه زاده هم که نمی گوید موضوعی را در این دادگاه خیالی مطرح کرده است؛ پس، ماجرای این که؛ «هریک از آن ها به تفصیل حقایق بسیاری را مطرح کردند» چیست؟ و چرا علامه زاده از این «به تفصیل ها» که طبعا باید آن ها را هم اکنون هم به یاد هم داشته باشد کلامی در این دادگاه ساختگی به زبان نمی آورد؟
«این را بنویسم که بسیار متاسفم که بدون بیان این واقعیات در مورد طیفور بطحائی امکان حقیقت گوئی در مورد پرونده ای که هنوز پس از سی و شش سال کوچک و بزرگ مردم ایران به دانستن بیشتر از آن علاقه مندند وجود ندارد. اگر می خواستم به هر دلیل مثل سماکار این واقعیت روشن را لاپوشانی کنم، هرگز زحمت خاطره نویسی را به خودم نمی دادم. چشم و گوش حساس واقعیت، بر روی تک تک حرکات و حرف های ما گشوده است و پرده پوشی را به هر دلیل، حتی رفاقت که شریف ترین احساس انسانی است در ردیف چیزی چون دروغگوئی می آورد، خصلتی که هرگز با واقعیت جمع پذیر نیست.» ص 21 
واقعیت این است که علامه زاده پس از خواندن کتاب خاطرات من، تازه با نوع و چگونگی ارتباط من و طیفور و مسائلی که بین مان گذشته بود آشنا شده و بر اساس آن هم، سناریوئی (به قول خودش فراواقع گرایانه یا سورئالیستی) نوشته است. و این، دردناک است.
می بینید که من برای نقد ادعاهای رضا علامه زاده چقدر دردسر دارم. او یک جمله می گوید، و من باید کلی مسائل را مرور کنم تا پاسخ او را بدهم. به قول شاعر کُرد، دیاکو سلامی؛ «زندگی پر از گره هائی ست که تو آن ها را نبسته ای، ولی باید به تنهائی بازشان کنی.»
علامه زاده تمام داستان شگفت آور دادگاه قلابی زندان قصر را سر هم می کند تا در پایان بتواند این حرف را که قبلا هم آوردم بزند که:
«اگر عباس در آن زمان که در شیراز بود از حرکات و حرف های ضد و نقیض طیفور به جای «داغ» کردن کمی به صداقت او شک می کرد نه تنها خود، بلکه بسیاری را از شکنجه و زندان نجات می داد. ص 20
«از تو خواننده عزیز پوزش می خواهم که ناچارم این گفتگوی بچه گانه را در این جا بیاورم. رونویسی این تکه ها برای من بیش از آنچه فکر کنید شاق است. نه به خاطر این که همین «خالی بندی ها» زندگی مرا دگرگون کرد بلکه به این دلیل که نمی توانم از سادگی سماکار رنج نبرم.» ص 4-23
 
من در صفحه 132 کتاب «من یک شورشی هستم» آورده ام که در سفری که به شیراز رفته بودم کرامت دانشیان را در خانه طیفوردیدم؛ «در فرصتی، به تنهائی با او به گفتگو پرداختم. و از روزی که به در خانه اش رفته بودم صحبت کردم. و ماجراهائی را که در آن مدت گذرانده بودم برایش شرح دادم و در باره طیفورهم بدون این که به فعالیت مشترکم با او اشاره کنم حرف زدم و نظرش را در مورد او پرسیدم. کرامت نظر خیلی مثبتی نسبت به طیفور ابراز کرد. و چون من برای نظر او اعتبار زیادی قائل بودم به این نتیجه رسیدم که دور شدنم از طیفور اشتباه بوده است. و به همین دلیل در فرصتی که پیش آمد ابراز علاقه کردم که دوباره با طیفور ارتباط سیاسی داشته باشم.»
به این ترتیب روشن است که من نسبت به طیفور شکی نداشته باشم. اما
بیائید فرض را بر این بگذاریم که همه حرف های علامه زاده در باره «دروغ های» طیفور در رابطه با ماجرای تلویزون شیراز و گشادبازی هایش درست باشد و فرهاد و مرتضی هم آن حرف ها را به تفصیل و با ذکر جزئیات زده باشند، آیا ما به خاطر این «صفاتِ» طیفور دستگیر و زندانی و شکنجه و دچار مرگ شدیم؟ یا به خاطر نفوذ ساواک از طریق امیر فتانت در آخرین طرح، یعنی گروگان گیری؟
نکته اصلی این جا ست که، حتی اگر طیفور به قول علامه زاده دارای این «صفات» هم نبود، باز وقتی برای تهیه اسلحه به سراغ کرامت رفت؛ ما دستگیر می شدیم. مگر این که نمی رفت و منظورعلامه زاده هم همین است که چرا او مانند من، برای تهیه اسلحه تلاش کرده است.
اصل مسئله در رابطه با تهیه اسلحه، این است که طیفور پس از درخواست من، به کرامت رجوع کرده بود. چون با او و امیر فتانت و یوسف آلیاری به عنوان شاخه ای از سازمان فدائی فعالیت می کردند. (مسئله یوسف آلیاری هم که در گروه طیفور بوده جالب است که با آن همه نزدیکی و اعتمادی که به او بوده، از طرح گروگانگیری اطلاع نداشته و این نشان می دهد که برخلاف ادعادی علامه زاده؛ همه از همه چیز اطلاع نداشته اند. در غیر این صورت یوسف آلیاری هم مستقیم در پرونده ما محاکمه می شد.
بنابراین، طیفور در مورد تهیه اسلحه هم گنده گوئی نکرده بود؛ چون کرامت هم در این زمینه فعال بود و باور داشت که برای تدارک اجرای طرح، دارد اسلحه تهیه می کند. جالب است که علامه زاده در مورد نقش کرامت در این زمینه کلامی نمی گوید؛ زیرا واهمه دارد که کسی مانند او را زیر سئوال ببرد. بنابراین، بدون اشاره به کرامت، ادعا می کند که کسی برای تدارک تحقق این امر حرکت نکرده است و حتی گروهی هم که طیفور برای تهیه اسلحه به آن رجوع کرده در باطن توخالی و در عمل خطرناک بوده است. البته منظورش از این حرف اشاره به ساواکی و نفوذی بودن امیر فتانت نیست.
در عین حال، علامه زاده ضمن ساده لوح خواندن من، گاهی هم  در کتابش می کوشد با برخی تعریف ها، مرا یارگیری کند تا بتواند حداکثر فشار را روی طیفور بگذارد و از نظر خواننده کتابش کسی جلوه کند که در باره ما هم حقیقت را می گوید و هم انتقاد می کند. او به دنبال این می گردد که کسی را در این «بدبختی» که به آن دچار شده مقصر بداند تا راست کیشان جامعه ما که اکنون در رسانه هائی مانند بی بی سی و صدای آمریکا همه کاره اند بپذیرند که رضا از نظر سیاسی آدم مبارزی نبوده و پشیمانی اش را باور کنند. اما آن ها چنان ضربه ای از این پرونده خورده اند که تا عمر دارند هیچ یک از ما را به خاطر شرکت ِ خواسته و نخواسته مان در آن پرونده نخواهند بخشید.
با این حال علامه زاده حق دارد که 38 سال پس از آن حرکت سیاسی آرزو کند؛ کاش سماکار فعال سیاسی نبود و دنبال اجرای طرحی که او مطرح کرد را نمی گرفت؛ چون علامه زاده این پرونده را فقط در شکنجه و محکومیت زندان و مرگ که نصیب ما شده می بیند و آن را هم در درجه نخست تقصیر سماکار و بطحائی می گذارد، ولی توجه ندارد که؛ این پرونده چه اثر شگفت آور سیاسی ای بر روی مردم جامعه ما گذاشت و چه انبوهی از جوانان جامعه ما را به مبارزه کشاند. جدا از این، آیا بدون این پرونده، کار افراد این گروه و حتی وجود شریف خود او در آن زمان، در آن فضای خفقان آور سال های جهنمی، به مبارزه و طبعاً به زندان و شکنجه نمی کشید؟ و آیا همه مبارزات این گروه اعم از مبارزه خسرو و کرامت و دیگران فقط در ارتباط با من و باورم به «گنده گوئی های» طیفور شکل گرفت و پیش رفت؟
به این شکل، دادگاه خیالی علامه زاده که ظاهرا فقط من دادخواستش را ارائه کرده ام، بدون دادنامه می شود. زیرا هر دو مطلب دادنامه آن جزو رازهائی بود که من فقط بعدا پس از 28 سال در کتاب خاطراتم از آن حرف زدم و طبعا در آن سلول زندان قصر، این « دادگاه» نمی توانست از آن خبردار باشد. 
من فکر نمی کنم علامه زاده حتی با یارگیری از مرتضی سیاهپوش هم بتواند مسئله این «دادگاه» را اثبات کند؛ چون حداقل سه تن از افراد این دادگاه خیالی ِ پنج نفره وجود آن را تائید نمی کنند. (با مرتضی سیاهپوش نتوانستم در این باره صحبت کنم چون بیش از 15 سال است که دیگر به دلایلی با او رابطه ندارم.)
پس می بینید که، این اصلی ترین دلایل رضا علامه زاده تا چه حد بیانگر«واقعیت» و افشاگر ِ«لاپوشانی و دروغ» طیفور و نشانۀ «ساده لوحی و ابلهی» من است؟
در یک مورد دیگر هم باید صحبت کنم و آن این است که با تمام تلاش هائی که من و طیفور و کرامت برای تهیه اسلحه کردیم، باز اقدامات ما از مرحله حرف بالاتر نرفت. بحث ما در زندان هم این بود و حتی وکلای ما هم می گفتند که چون تمام اقدامات تدارکاتی ما در حد حرف بوده، و ما قبل از دستگیری، به تدارک عملی، مانند تحویل گرفتن اسلحه نرسیده بودیم؛ پس اصولا درخواست اعدام برای ما بی مورد است. یعنی مطابق قانون خود رژیم شاه هم نمی شد کسی را به اتکاء تدارکاتی که از سطح حرف پیشتر نرفته بود اعدام کرد. سخن من در شب اعدام هم مبنی بر «حرف خشک و خالی»، ناظر به همین مسئله بود. (البته در آن شب ما هنوز نمی دانستیم که خود ساواک از طریق امیر فتانت در جریان بوده و حتی می خواسته به نام چریک های فدائی اسلحه قلابی به ما بدهد تا بتواند به اتکاء آن ما را اعدام کند).  ولی علامه زاده می کوشد، با یاد آوری این حرف از کتاب من، همه چیز را در سطح نظر و گرایش پشیمان کیش خودش آرایش بدهد و این پرونده را متعلق به چند انسان ساده لوح، دروغگو، بی اطلاع و پشیمان قلمداد کند. چرا؟ آیا به خاطر این که او می خواهد ندامتش در دادگاه اصلی (منهی آن جمله اش در رابطه با مجیز گوئی از فرح) را نشانه عقلانیتش جلوه دهد که از «کار نکرده» نباید دفاع کرد؟ او، تنها از یک جمله در دفاعیه اش ناراضی ست و بقیه را به عنوان این که کاری نکرده تا از آن دفاع کند کنار می گذارد. ولی در ندامت، مسئله بر سر این نیست که من این جمله بخصوص را گفتم و یا آن جمله بخصوص را نگفتم. مسئله بر سر نفس ندامت و مقاومت است. مسئله بر سر ابعاد سیاسی ماجرا و انتظاری ست که در آن شرایط جامعه از ما یافته بود! مگر خسرو آن «کار» را کرده بود که آن چنان شجاعانه در برابر بیداد رژیم ایستاد و عملا سبب درماندگی رژیم شاه در این مورد شد؟ اگر خسرو و کرامت هم مانند من و علامه زاده رفتار می کردند که سنگ روی سنگ نمی ماند و پرونده ما فقط باعث شرمساری بود. من مطمئنم که حتی اگر خسرو و کرامت هم اظهار ندامت می کردند باز، مانند ایرج جمشیدی و منوچهر مقدم سلیمی مجبور می شدند همان چند سال زندان را بکشند؛ منتهی با خفت و خاری.
بنابراین پرسش من این است که اگر به گفته علامه زاده؛
«چشم و گوش حساس واقعیت بر روی تک تک حرکات و حرف های ما گشوده است و پرده پوشی را به هر دلیل، حتی رفاقت که شریف ترین احساس انسانی ست، در ردیف چیزی چون دروغ می آورد»، واقعیت داشته باشد، قضاوت این چشم و گوش حساس با نمایشی که رضا علامه زاده به نام «دادگاه» راه انداخته چه می شود؟ و تکلیف «شریفترین احساس انسانی» یعنی رفاقت ِتخریب شده در این میان چه خواهد بود؟
 
اما چگونگی ماجرای انفجار تلویزیون شیراز
من همین چند روز پیش، پس از خواندن کتاب رضا، به این فکر افتادم که از طیفور بپرسم که دقیقا ماجرای گروهی که می خواست به ما مواد منفجره بدهد و این که آ ن ها واقعا چه کسانی بودند چه بوده است. زیرا در این مدت دیگر این مسئله در ذهنم نقشی بازی نمی کرد. پاسخ طیفور به نظر من، با توجه به همه جوانبی که در این نوشته مطرح کرده ام کاملا منطقی به نظر رسید.
او توضیح داد که:
«من با دو تن ارتشی کُرد که از مخالفان شاه بودند رابطه داشتم که در بخش مهمات ارتش کار می کردند. پیش از ریختن طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز، چند دفعه در باره امکان تهیه مواد منفجره با آن ها صحبت کرده بودم و آن هم می گفتند که اگر بخواهم می توانند این مواد را برایم تهیه کنند. با توجه به همین امر هم بود که من به فکر طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز در جریان جش هنر شیراز افتادم و با یکی از آن ها، بدون اطلاع نفر دوم و بدون آن که از موضوع تلویزیون شیراز و از تو برایش سخنی بگویم خواستم که برایم مواد منفجره بیاورد. اما وقتی موقع عمل پیش آمد، او هم مثل جمشیدی که پشیمان شد و در آخرین لحظه اسلحه را تحویل نگرفت، با ابراز این که این کار برایش خطر دارد، از آوردن مواد منفجره طفره رفت.
من که در مخمصه قرار گرفته بودم و یک بار در رابطه با ربودن ماشین پلی کپی پیش تو شرمنده بودم، نخواستم برای بار دوم بگویم که در انجام این عمل ناتوان بوده ایم. به همین دلیل گفتم که گروه تحویل مواد منفجره دستگیر شده است تا تو بار دیگر دچار یاس و دلزدگی نشوی.»
طیفور در ادامه توضیح داد که؛ خودش می خواسته طرح را عملی کند و به خاطر این که قبل از عملیات در تلویزیون شیراز دیده نشود، به آنجا نیامده تا خودش از نزدیک همه چیز را بررسی کند. به همین دلیل، به کروکی من احتیاج داشته است. اما بعد که دیده؛ در هر صورت من مورد شک قرارمی گیرم و باید مخفی شوم؛ پس، ترجیح داده که خود من طرح را عملی کنم و بعد از آن فقط من مخفی شوم و نه هر دو ما.
پرسیدم پس، گروه حمایت کننده و تبلیغاتی که می خواست در این زمینه دست به تبلیغ بزند کدام بود؟ پاسخ داد؛ «همان گروهی که شامل شکوه و دیگران می شد. البته من به خاطر مسائل امنیتی لازم نمی دیدم آن ها را از ابتدا در جریان کار بگذارم و می خواستم در آخرین روزها و پس از آماده شدن همه چیزاز این موضوع با آن ها حرف بزنم که پس از انفجار دست به تبلیغ بزنند. اما به دلیل به هم خوردن طرح، شکوه و دیگران از آن خبر دار نشدند و در ساواک هم آن را مطرح نکردند.»
 
این توضیحات به نظر من منطقی آمد. اگر این مسئله گنده گوئی بود طیفور آن را در همان ابتدا برای شکوه و دیگران هم بازگو می کرد. اما آن ها هرگز چیزی از این ماجرا نمی دانستند. در ضمن، طرح انفجار آنتن تلویزیون شیراز از طرف من مطرح نشده بود که طیفور بخواهد با پاسخ مثبت به آن گنده گوئی کند و بگوید که امکانات دارد. این طرح از طرف خود او مطرح شده بود. طبعا اگر امکان تحقق آن را از ابتدا نداشت و فقط می خواست ارتباط هایش را مهم جلوه بدهد، باید به این هم فکر می کرد که در انتهای کار چگونه می خواهد از پس عملی نشدن آن برآید. طبعا با توجه به بدبینی ای که در رابطه با ربودن ماشین پلی کپی در من پدید آمده بود، او نمی بایست یک ماجرای تازه را که حتما به همانجا ختم میشد تکرار کند. از این رو من تردیدی در واقعی بودن این توضیح از طرف طیفور ندارم.
البته مشکلی که من در این زمینه در کتاب خاطراتم آورده ام این بود که  چرا حرکت های ما به سرانجام نمی رسید و نسبت به توانائی های گروهی که با آن همکاری می کردم دچار یاس و دلسردی شده بودم، نه دچار شک و تردید در واقعی بودن اقدامات طیفور. به همین دلیل هم داغ کرده بودم، و این مسئله هم با ابراز نظر کرامت در باره طیفور برایم از میان رفت.
علامه زاده حدود صد صفحه پس از شرح این دادگاه خیالی می گوید:
عباس به دنبال کشف علت دستگیری ما بود. و در همین رابطه باز به آن دادگاه خیالی اش اشاره ای در حد کلمه می کند. گوئی پیگیری من در باره علت دستگیری، باز همان دادگاهی ست که او قبلا از آن حرف زده است. منتها این بار دیگر مسئله بر سر گنده گوئی و دروغ گوئی طیفور نیست، بلکه در مورد بررسی علت دستگیری گروه ما ست. ولی در این جا هم علامه زاده بازمی خواهد با دامن زدن به شکی که ما در آن زمان به آن دچار شده بودیم؛ جلوه بدهد که طیفور همه چیز را لو داده است.
«در تمام طول سال های زندان و پس از آن، من که باید بیش از عباس علاقه مند بوده باشم بدانم چه کسی نام مرا به ساواک لو داده بود، هرگز در این مورد کنجکاوی نکردم.»
علامه زاده با این که میداند این اطلاعات تماما از جانب امیر فتانت به ساواک منتقل شده، باز درذهن خواننده کتابش این تردید را ایجاد می کند که گوئی طیفور که از وجود او در این پرونده اطلاع داشته او را لو داده.
من به شکل دقیقی موضوع کشف علت دستگیری مان را، نه به آن شکل که علامه زاده کشف لو رفتن نام ها عنوان می کند در کتابم شرح داده ام. من در ابتدا می دانستم که طیفور نفر اول دستگیر شدگان بوده و شاید حرف زده و نام ها را مطرح کرده، اما نمی دانستم چرا او دستگیر شده است؛ زیرا نه کرامت و نه حتی خود طیفور کوچکترین شکی نسبت به امیر فتانت نداشتند. اما وقتی ماجرا در اثر پیگیری های من و یوسف آلیاری رو شد و ما توانستیم این رمز را باز کنیم، تازه متوجه قضاوت ناعادلانه ای که در باره طیفور کرده بودم شدم و فهمیدم ساواک پیش از دستگیر کردن او از همه نام ها خبر داشته و علت دستگیری خود او هم اطلاعات داده شده توسط امیر فتانت بوده.
اما رضا علامه زاده اکنون پس از این همه سال، یعنی وقتی دارد خاطرات می نویسد و می داند عامل لو رفتن نام ها و کل طرح و علت دستگیری ما، امیر فتانت بوده، باز طوری در مورد لو رفتن نام خودش حرف می زند که گوئی نمی داند چه کسی او را لو داده است و از این طریق شک را متوجه طیفور می کند. و این هم، با آن «رفاقتی» که به عنوان «احساس شریف انسانی» از آن نام می برد همخوانی ندارد.
این ها مهم ترین نکاتی ست که علامه زاده ظاهرا برای بازگوئی شان «رنج نوشتن» کتاب را به خودش داده است.
مطالبی که رضا به عنوان افشاگری و رو کردن لاپوشانی های من و دروغ های طیفور نوشته، در مجموع از 10 صفحه بیشتر نیست و طبعا نمی تواند در مقابل 238 صفحه کتاب او به عنوان علت اصلی نگارش آن تلقی شود. البته علامه زاده حق دارد به هر شکل و با هر توجیهی که می خواهد کتابش را بنویسد و به عنوان یک انسان از گذشته سیاسی اش شادمان نباشد. اما برای محبوب شدن نزد دنیای راست کیش کنونی که فکر می کند سوسیالیسم مرده است شایسته نیست که دست به تخریب چهره رفقای پیشین خود بزند و این پرونده را که تاثیر شگفت انگیزی در کشاندن یک نسل از جوانان جامعه ما به مبارزه داشت ناچیز و حرفی نسنجیده و بچه گانه بشمارد. علامه زاده می کوشد توجه همگانی را بیش از هر چیز به این مسئله جلب کند که او طرح افشاگرانه ای داشته که بعدا به طرح گروگان گیری تغییرش داده و بعد از آن پشیمان شده و دنبال ماجرا را نگرفته است. این که او پشیمان شده است را می شود فهمید، ولی اصرار او بر این که هیچ چیز از تدارکات این ماجر را نمی دانسته و ناخواسته پایش به یک گروه «در باطن توخالی و در عمل خطرناک» کشیده شده، و این عقوبتی ست که مسببش من و طیفور بوده ایم قابل فهم نیست. او گرچه در این میان به نقش ساواک هم اشاره می کند؛ اما این طیفور و من هستیم که محاکمه می شویم و او در مورد ساواک، بازجوئی که ما را شکنجه داده و رفقایمان را کشته، و فرح پهلوی که در نقش همسر شاه در دیکتاتوری نظام سهیم بوده با تفاهم سخن می گوید و می نویسد که از وقتی که خبر خودکشی علیرضا پهلوی را شنیده تا زمانی که تسلیت نامه به خانواده دردمند پهلوی ننوشته، دمی از فکر دردی که بازماندگان این جوان از یک چنین دردی می کشند در امان نبوده است. گوئی فرح پهلوی تنها مادر داغ دیده این جهان است. همچنین علامه زاده از شنیدن نام «دادرس شکنجه گر» به شعف می آید و او را به دیدن تئاترش دعوت میکند و برایش بلیط کنار می گذارد. او حتی تا آنجا پیش می رود که در باره اکبر گنجی، پاسدار شکنجه گر جمهوری اسلامی و قاتل مردم کردستان هم دست به تبلیغ می زند و در رابطه با اعتصاب غذای او در زندان ِ همپالگی های دوران سرکوبش می گوید؛ کاش هر یک از ما کمی هم گنجی بودیم.
علامه زاده در رابطه با دادرس، خطاب به مردی از آشنایان این شکنجه گر که از علامه زاده در باره شکنجه شدن در زمان شاه می پرسد چنین نوشته است:
«گفتم این نیست که شکنجه نبوده، ولی اغراق هم در این زمینه کم نشده است. شاید همین پاسخ او را واداشت که پس از چند دقیقه مقدمه چینی بگوید که با سروان دادرس آشنا ست و گه گاه همدیگر را می بینند. من که گوئی پس از این همه سال گمشده ای را یافته باشم گفتم سلام مرا حتما به او برساند. گفت بارها از سروان دادرس شنیده است که هر وقت نام مرا به مناسبت فیلم هایم می شنود یا تصویرم را در تلویزیون می بیند از این که در آن ماجرا بی دلیل برایم گرفتاری پیش آمده بود ناراحت می شود. [...] این گذشت تا همین سه چهار سال پیش که برای اجرای نمایش «مصدق» در لوس آنجلس بودم دوباره همان آقای میان سال [که طبعاً علامه زاده باید حدس زده باشد که او هم ساواکی و یا سلطنت طلب است] را اتفاقی در پارکینگ عمومی یک کافه دیدم. جلو آمد و دیدار اولمان را به یاد آورد. گفت این روزها که رادیو و تلویزیون های ایرانی مرتب از شما و نمایش مصدق حرف می زنند سروان دادرس مرتب به یاد شما ست. گفتم سلام مجدد مرا به او برساند و بگوید اگر میل دارد نمایش را ببیند برایش بلیط کنار می گذارم. شماره تلفن دستی (که البته مال یکی از دوستانم بود که موقتا در اختیار داشتم) را هم دادم تا بتواند تماس بگیرد. حدود یک هفته بعد پیامی در تلفن دستی دوستم بود، از سروان دادرس  که می گفت به دلیل بستری بودن همسرش در بیمارستان نتوانسته قبلا تماس بگیرد. و خوشحال می شود اگر به او زنگ بزنم. ص 90
علامه زاده به جای این که وقتی از این شکنجه گر که ما و صدها مبارز دیگر را شکنجه کرده و پای چوبه اعدام فرستاده، یعنی این قاتل خسرو گلسرخی، کرامت دانشیان و حمید اشرف و ده ها تن دیگر و شکنجه گر صدها زندانی نشان و شماره تلفن به دست می آورد، از او شکایت کند و او را به جرم جنایت هایش به دادگاه بکشاند، به دیدن تئاتر دعوتش می کند و برایش بلیط کنار می گذارد و در پی این است که اگر وقت کند و مشغولیت فکریش اجازه بدهد به او تلفن بزند. (در باره دیدار با دادرس بر روی صندلی چرخدار، نکات دیگری هست که اگر لازم شد می نویسم). دادرس کسی ست که به خاطر رهبری حمله ساواک به محل کنفرانس چریک ها در فرودگاه مهرآباد ضمن این که موفق شد حمید اشرف و یاران او را به قتل برساند خودش نیز آسیب دید و برای همه عمر بر صندلی چرخدار قرار گرفت.
 
واقعا چه دنیای شگفت آوری شده است. بی اختیار یاد ترانه اردلان سرفراز افتاده ام که می سراید:
«با یاد عزیزانم، این بام پریشانم، با زخم تن و جانم، می آیم و گریانم.»
علامه زاده در پایان کتابش نه تنها در رابطه با آن پرونده، بلکه اصولا در رابطه با مسئله زندانی سیاسی بودن، دیگر نمی خواهد از او به عنوان زندانی سیاسی سابق نام ببرند. او می خواهد فقط او را نویسنده و هنرمند بدانند. این اشکال ندارد، حق او ست، ولی توضیح نمی دهد که نویسنده و هنرمندی که زندانی سیاسی سابق بوده است چه بدی ای دارد.
من امیدوارم رضا علامه زاده در زندگی اش موفق باشد، ولی دیگر برای پیشرفت نیازی به این پیدا نکند که از «رفقا»ی پیشین مایه بگدارد.
آوریل 2012
* * *
 
 2-  
چشمی بر سیاست "راست"
دستی بر چشم چپ
طیفور بطحائی
 
اخیرا کتابی منتشر شده‌ است با نام "دستی در هنر، چشمی بر‌ سیاست" که‌ البته‌ با توجه‌ به‌ محتوای آن می‌بایست نام‌گذاری به صورت بالا باشد.
کتاب، خاطرات زندان آقای رضا علامه‌زاده است.‌ نزدیک به‌ ده‌ صفحه‌ از٩٠ صفحه‌ فصل اول کتاب، نگاه‌ ایشان است به‌ چگونگی شکل گرفتن طرح "گروگان گیری ملکه‌ (سابق)" در سال ٥٢ برای آزادی زندانیان سیاسی. بقیه‌ کتاب راست و ناراست داستان و نقل داستان‌هایی است که‌ این روزها "مطاعی است که‌ بر هر سربازاری هست".
من اصولا به‌ فردیت کسی برخورد نمی کنم و خاطراتش را تا آن‌جا که‌ به‌ این فردیت مربوط است به‌ چالش نمی‌کشم. حق هر کس است که‌ به‌ هر شیوه‌ای که‌ دلش می‌خواهد خود را تصویر و تفسیر کند. اما آن‌جا که‌ خاطره‌ نویس وارد دایره‌ فردیت من می‌شود – به‌ ویژه‌ زمانی که‌ به‌ اتهام و ناسزا متوسل شود- حق خود می‌دانم در مقام پاسخگویی برآیم. گرچه‌ متاسفم از این ناچاری دشمن شاد کن.
آقای علامه‌زاده‌ در بازگویی داستان، کوشش کرده‌ است هم کتاب "من یک شورشی هستم" عباس سماکار را نقد کند و آن‌را "فیلمنامه‌ بچگانه‌ چریکی" و نویسنده‌اش راساده‌ لوح و زود باور بخواند و هم مرا موجب بوجود آمدن آن چیزی بداند که‌ او آن‌را فاجعه‌ و تراژدی می‌خواند و معتقد است که‌ "زندگی بسیاری در این میانه‌ نابود یا دستکم دگرگون شد. (ص ٢٢) زندگی مرا دگرگون کرد(ص٢٣). او در تمام طول کتاب با کمک از شیوه‌ داستان نویسی‌اش، نحوه‌ دستگیری و دادگاه‌ و زندان را به‌ شکلی که‌ دلسوزی خواننده‌ را جلب کند، روایت کرده‌ است.
او خود به‌ نقل از سایت اینترنتی "ایران سرزمین مادری من" جمع بندی کل ماجرا را آورده‌ است که‌ تا حدودی می‌تواند مورد قبول من هم باشد. (ص ٤١-٤٣) اما آقای علامه‌زاده‌ در صفحات قبل و بعد به‌ این بسنده‌ نمی‌کند و می‌خواهد طیفور را با چوب اتهام "انقلابی نمایی، دروغ و خالی بندی بزند و در این رابطه‌ به‌ قول خودش، از تناقضات کتاب سماکار کمک می‌گیرد. مثلا ماجرای انفجار آنتن تلویزیون شیراز را پیش می‌کشد بدون این که‌ آن قسمت از نوشته‌ سماکار را نقل کند که‌ این ماجرا اصلا در بازجویی‌ها گفته‌ نشد و تنها در کتاب خاطرات سماکار آمده‌ است. و طرح آن در دادگاه‌ تخیلی آقای علامه‌زاده‌ که‌ چند بار به‌ آن اشاره‌ می‌کند را، ‌ نه‌ تنها من، بلکه‌ هیچکدام از شرکت کنندگانی که‌ او نام می‌برد، نه‌ به‌ یاد می‌آورند و نه‌ تایید می‌کنند که‌ در زندان توسط آن‌ها این دادگاه تشکیل شده‌ باشد. که‌ البته‌ بکلی ساختگی است و سناریویی است برای جلوه‌های کتاب. هر زندانی می‌داند، چیزی را که‌ در بازجویی نگفته‌ به‌ هیج روی در هیچ زندان دیگری نخواهد گفت، آن هم در مقابل کسانی که‌ ندامت کرده‌اند. پس کل داستان بی پایه‌ است. گویا آن‌ها مرا به‌ اقرار وا داشته‌اند. تنها چیزی که‌ به‌ یاد دارم این است: زمانی که‌ من دیگر نمی‌خواستم با نادمینی مثل جمشیدی سر یک سفره‌ بنشینم و به‌ سفره‌ عمومی کمون پیوستم. علامه‌زاده‌ با عصبانیت به‌ من گفت: تو ما را به‌ این‌جا آوردی، حالا خودت را از ما جدا می‌کنی؟ گفتم من فکر می‌کنم و امیدوارم که‌ شما به‌خاطر تفکر و ایدئولوژی و مبارزه‌ خودتان به‌ این‌جا آمده‌ باشید، نه‌ اینکه‌ من شما را آورده‌ باشم. این حرف آن روز علامه‌زاده‌ شیرازه‌ کل این کتاب خاطراتش هم هست. لذا بگذارید ابتدا داستان را به‌ شیوه‌ خود کتاب و با کلمات خود آقای علامه‌زاده‌ بازگو کنم، که‌ البته‌ او برای فرار از تصویر واقعیت، از کنار هم قرار دادن آن‌ها خودداری کرده‌ و بسیار پراکنده‌ نوشته‌ است.
کارگردان جوانی به‌ نام رضا علامه‌زاده‌ از خبر حکم اعدام دوستش "داود ایوز محمدی" برمی آشوبد. این خبر "مرا برای مدتی دیوانه‌ کرد. واقعا دیوانه‌، نه‌ اصطلاحا" ..." همان روز در خانه‌ فکری به‌ ذهنم خطور کرد که‌ نطفه‌ی "سوء قصد به‌ خاندان سلطنت" را باخود داشت. با خود اندیشیدم حالا که‌ قرار است در مراسم پایانی جشنواره‌ جایی که‌ همه‌ خبرنگاران و میهمانان خارجی حضور دارند به‌ روی صحنه‌ فرا خوانده‌ شوم، چه‌ باشکوه‌ خواهد بود (تاکید از من اسیت) از این فرصت استفاده‌ کنم و متن از قبل آماده‌ شده‌ای را در دفاع از زندانیان سیاسی و اعتراض به‌ شکنجه‌ بخوانم. دستگیر هم شدم، شدم. (ص٣٠) یکی دو روز بعد در دیدار با عباس "فکر هیجان انگیز تازه‌ام را با او در میان گذاشتم. سخت تکان خورد و به‌ فکر فرو رفت" (ص٣١) در ادامۀ‌ گفتگو، عباس به‌ عنوان فیلمبردار ماجرا در نظر گرفته‌ می‌شود. و "اما حالا با داشتن امکانی بدین بزرگی و استثنایی، آیا بهتر نبود که‌ به‌ جای صرف افشاگری دست به‌ عملی مؤثرتر می زدیم؟ به‌ جای دفاع لفظی از زندانیان سیاسی بهتر نبود برای آزادیشان تلاش می‌کردیم؟ این فکر که‌ من بتوانم انسان‌های شریفی مثل داود را از زندان برهانم سرمستم کرد. در نهایت پیشنهاد من به‌ عباس به‌ این‌جا رسید که‌ بهتر است به‌ جای هر کار دیگری از این فرصت طلایی برای گروگان گرفتن فرح پهلوی و درخواست آزادی تعدادی از زندانیان سیاسی بهره‌ بگیریم. اما بلافاصله‌ با این پرسش روبرو شدیم که‌ اسلحه‌ از کجا بیاوریم، می‌دانستیم گروگان گیری بدون اسلحه‌ بی‌معناست (ص٣١) اما قهرمان پیشنهاد کننده‌ چنان به‌ خود و فیلمبرداریش مشغول می‌شود که‌ به‌ روستای هزار جریب می رود که "همه‌ چیز فراموشم شد." (تاکیدها از من است)
زمینه‌ این انقلابی نمایی و خالی بندی (کلمات خود علامه‌زاده‌ است در مورد دیگران) از مدت‌ها پیش در صحبت از ترور نیکخواه‌ وجود دارد "چند روز بعد رضا تغییر عقیده‌ داد و گفت "ما که‌ دستمان به‌ آدم‌های بالاتر از نیخواه‌ می‌رسد، چرا او را بزنیم؟" (از کتاب من یک شورشی هستم)
اما این بار علیرغم تصور آقای علامه‌زاده‌ "حرف‌های خطرناک" جدی گرفته‌ می‌شود. عباس برای تهیه‌ اسلحه‌ به‌ هر دری می‌زند و به‌ طیفور مراجعه‌ می‌کند. طیفور موضوع را با کرامت در میان می‌گذارد [کرامت مسلح بود، حتی ما با هم آنرا روغن کاری کرده‌ بودیم. اما چون در هنگام دستگیری آن‌را با خود نداشت، نه‌ او و نه‌ من در بازجویی از آن حرفی نزدیم. آن اسلحه‌ به‌ دادگاه‌ نیامد.] طرح جدیتر می‌شود و می‌بایست کسان بیشتری در طرح باشند و طبیعتا اسلحه‌ بیشتری لازم بود. (جزئیات را عباس به‌ تفصیل نوشته‌ است) کرامت به‌ امیر، سومین عضو از چهار نفرمرکزیت گروه‌(که‌ ساوکی بوده‌ و خود را رابط چریک‌ها قلمداد می‌کرده – طبیعتا نه‌ من و نه‌ کرامت نمی‌دانستیم‌) مراجعه‌ می‌کند.
پیشنهاد دهنده‌ (علامه‌زاده‌) در جواب گزارش عباس به‌ او، می‌گوید: "من نمی‌دانم تو در چه‌ گروهی فعالیت می‌کنی و این گروه‌ چقدر امکان اسلحه‌ دارد... ولی من چون به‌ تو اطمینان دارم... برو ببین چه‌ می‌کنی" (ص٢٦ من یک شورشی) در مراجعه‌ بعدی عباس باز هم علامه‌زاده‌ می‌گوید "عباس جان ریش و قیچی دست خودت.( همانجا ص ٢٦)
بقیه‌ داستان را می‌دانیم، طرح و اسامی توسط امیر به‌ ساواک داده‌ می‌شود و قول دادن اسلحه‌ از طرف او به‌ گروه‌ می‌آید، رمز را شکوه‌ چاپ می‌کند و همان روز چون جمشیدی برای گرفتن اسلحه‌ سر قرار نمی‌رود، من در حال سوار شدن به‌ اتوبوس شیراز- تهران دستگیر می‌شوم.
جدی شدن طرح در ذهن و اندیشه‌ علامه‌زاده‌ نبوده‌ است، به‌ همین جهت شکه‌ می‌شود و مدام تکرار می‌کند ما فقط حرف زده‌ بودیم، در این کتاب و در هیچ یک از دیگر کارهای او ندیده‌ام، بگوید که‌ اگر این (به‌ قول او) گشادبازی‌ها نمی‌شد، ما موفق می‌شدیم. همیشه‌ می‌گوید، اگر چنین نمی‌شد ما به‌ زندان نمی رفتیم. عامیانه‌اش این است (بابا ما یک حرفی زدیم شما چرا باور کردید و ما را توی حچل انداختید!)
بر اساس اعترافات کتاب، می‌بینیم، گذشته‌ از همه‌ اتفاقات دیگر حول این پرونده‌، مانند وصل شدن گروه‌ گلسرخی و رفقایشان توسط شکوه‌، تا آن‌جا که‌ به‌ آقای علامه‌زاده‌ موبوط است، احساسات نپخته‌ ایشان شروع ماجراست. ایشان پیشنهاد دهنده‌ و بانی ماجرایی بودند که‌ "زندگیشان را دگرگون کرده‌ است" و البته‌ ٣٣ سال است (لااقل از زندان به‌ بعد) موهبت این دگرگونی ایشان را به‌ چهره‌ سرشناس تبدیل کرده‌ و از مزایای آن بهره‌مند شده‌اند. حال چرا با آشفته‌ کردن موضوع به‌ برائت از خود می‌پردازد و با طیفور و عباس به‌ نام واقعگرایی و حقیقت جویی تسویه‌ حساب می‌کند; برای من یکی ناروشن است. من که‌ نخست وزیر نشده‌ام که‌ بخواهد با مثلا افشاگری از منزلتم بکاهد. من بعد از زندان آنقدر مبارزه‌ در پرونده‌ام دارم که‌ برای شناساییم احتیاج به‌ بازگشتن به‌ آن پرونده‌ نداشته‌ باشم.
آیا آقای علامه‌زاده‌ برای فرا فکنی آن جمله‌ای که‌ در دادگاه‌ گفت: " اطمینان دارم علیاحضرت شهبانو با توجهی که‌ به‌ جامعه‌ هنری کشور دارند، با پی بردن به‌ بی‌گناهی من نخواهند گذاشت ظلمی متوجه‌ من و خانواده‌ام شود" و خود می‌گوید " ازهمان روز در سی وهفت سال پیش که‌ در اتاق بازجویی آن را بر کاغذ آوردم تا همین چند لحظه‌ پیش... مثل بختکی موذی و سمچ ذهنم را ترک نکرده‌ است" (ص ٨٣) و تقصیر آن را به‌ گردن دیگران انداختن، دست به‌ نوشتن این مثلا خاطرات زده‌ است؟ اگر چنین است بگذاریم آسوده‌ باشد و به‌ گردن بگیریم، تا او در این هنگامه‌ پیری از این رنج رهایی یابد.
اما شواهد دیگری وجود دارد که‌ این پشیمانی از گذشته‌ تنها موردی نیست که‌ ذهن ایشان را مشغول کرده‌ است، بلکه‌ گرایشی است سیاسی (شاید هم روانی- در زمینه‌ خودپسندی و مطرح بودن) که‌ او را وا می‌دارد که‌ گرایشات چپ (از نوع فداییان اکثریت) گذشته‌ را رها کرده‌، اول به‌ مصدقی‌ها و ملی چی‌‌های رنگارنگ روی آورد و سپس درمرگ علیرضا پهلوی "شب خوابش نبرد و به‌ مادر داغدیده‌اش" نامه‌ بنویسد و برایش " آرزوی شکیبایی " کند و اضافه‌ بنماید که‌ "دلم هرگز به‌ من دروغ نگفته‌ است. منطق و استدلال و احتیاج چرا؟ پس آنچه‌ دلم، تا با بازماندگان رنجدیده‌ی علیرضا پهلوی در میان نگذارد راضی نمی‌شود" (نگا،‌ سایت از دور برآتش، نامه‌ علامه‌ زاده‌ به‌ ملکه‌ ) آیا این ادامه‌ همان جمله‌ دادگاه‌ در باره فرح پهلوی نیست؟ آیا هیچگاه‌ برای مادران داغدیده‌ اعدامیان زندان‌های جمهوری اسلامی نامه‌ای نوشته است؟
در نهایت کتاب پر است از چهره‌های خوب و مهربان ساواکی‌ها و افسران شهربانی و... دلتنگی برای سربازجوی (گمشده‌ او، سروان آیرملو) شلاق زن اوین. و چهره‌های بد زندانی سیاسی.
 آقای علامه‌زاده‌ برای قرارگرفتن در کنار آیرملوها و امثال میرفطوس‌ شدن (که‌ حق فردی او ست) لازم نبود هم زندانی‌های سابقش را زیر ضرب بگیرد. آن‌هایی که‌ امروز برای او کف می‌زنند، از بغض عمر است، فردا پرونده‌ اش را به‌ رخش خواهند کشید. به‌ گفته‌ حمید اشرف: اگر در این سو هستید، سردار خلقید، اگر به‌ آنسو رفتید، آبدارچی از این دست فراوان دارند.
طیفور ٤/٤/١٢                                       
* * *

هیچ نظری موجود نیست: