۱۳۸۶ آبان ۲۴, پنجشنبه


دلم کپک زده آخ که سطری بنویسم از تنگی دل همچون مهتاب زده ای قبیله یِ آرش بر چکاد ِ صخره ای زه ِ جان کشیده تا بن ِ گوش به رها کردن ِ فریاد ِ آخرین کاش دلتنگی نیز نام کوچکی می داشت تا بجانش می خواندینام کوچکی تا به مهر آوازش می دادی همچون مرگ که نام ِ کوچک ِ زندگی استو بر سکو به وداعش به زبان می آوریهنگامی که قطار به آن آخرین سوتش را بدَمد و فانوس ِ سبز به تکان در آیدنامی به کوتاهی ِ آهی که در غوغای آهنگین غلتیدن ِ سنگین ِ پولاد بر پولاد که به لب جُنبه ای بدل می شودبه کلامی گفته و ناشنیده اِنگاشتهیا نا گفته ای ، شنیده پنداشته سَطری شَطری شِعری نجوایی یا فریادی گلو دَرکه به گوشی برسد یا نرسدو مخاطبی بشنود یا نشنودو کسی دریابد یا نهکه چرا فریاد یا با چه مایه از نیازوکسی دریابد یا نه که مفهومی بودیم یا مصداقیصوت واژه ای بودیم در آستانه ی ِ زایشی یا فرسایشیناله یِ مرگی بودیم یا میلادیفرمان رَحیل ِ قبیله مردی بودیم یا نامردیخانی که به وادی ِ برکت راه می نماید یا خاینی که به کج راهه یِ نامرادی می کشاندو چه بر جای می ماند آنگاه که پیکان ِ فریاد از چِله رها شودنیازی ارضا شده پرتابه ای به در از خویشی ا زخمی دیگر به آماج خویشتن و بگو با من بگو با من که می شنود و تازه چه تفسیر می کند

هیچ نظری موجود نیست: