۱۳۸۷ فروردین ۱۶, جمعه

رفت يک شخصی که بتراشد سر

شدر بر دلاک از خود خرترش
لنگ بر زير زنخ انداختش

تيغ اندر سنگ روئين آختش
بر سرش پاشيد آب از قمقمه

اونشسته همچو سلطان جمجمه!
پس به کون خويش، ماليد آينه

گفت خوش بين باش، به زين جای نه!
تيغ را ماليد برقيشی که بود

پيش تخمش در رکوع و در سجود
تيغ خود را کرد تيز، آن دل دو نيمگفت: بسم الله الرحمن الرحيم
آن سر بی صاحب بدبخت رايا سر چون سنگ خارا سخت را
کرد زير دست و ماليدن گرفتبعد از يک سو، تراشيدن گرفت
اولين بارش چنان ضربی به سرزد، کز آن ضربت دلش را شد خبر
گفت: آخ استاد، ببريدی سرمگفت: راحت باش، تا من سرورم
پنبه می چسبانمش تا خون ريشاز سر خونين نريزد روی ريش
پنبه می چسباند، يک لختی دگربرسر لختش زدی ضرب دگر
باز فرياد از دل پرخون کشيدتا بجنبد، چند جا را هم بريد
هی بريدی آن سر، هی از جيب خويشپنبه می چسباند، برآن زخم ريش
پوست، از آن سر همه تاراج کردصفحه سر، دکه حلاج کرد!
تا رسيد آنجا که سرتاسر، سرشغوزه زاری شد آن سر بارآورش
گفت: « سر اين سر از بيصاحبی استزان تو پنداری کدو يا طالبی است
تا تو دلاکی، يقين دان مرده شویجمله سرها را برد بی گفتگوی
تيغ دادن بر کف دلاک مستبه که افتد شاهی، احمد را به دست
آن کند زخمی سر و اين سر بردسر ز سرداران يک کشور برد!

هیچ نظری موجود نیست: