۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

دروغ نمی‌گویم! تبر را بنگرید. مهدی اصلانی
مهدی اصلانی
بندیان همه بی‌پنجره‌اند و پُر‌خاطره. پرنده‌گان بی‌نیاز از کلمه شعر می‌سرایند، بندیان بی‌پنجره و چشم‌بسته، خاطره نقل می‌کنند. اما از کجا این همه خاطره؟ و چه‌گونه بدونِ اسمِ شب از پسِ کرکره‌های آهنین و چشم‌بندهای چرب و کثیف عبور می‌کنند.

ایران وطن و سرزمینِ مادری من است و تهران این کلان‌شهرِ‌ دود‌زده‌ی بی‌آسمان زادگاهم. موطنی که شاید آرزوی دیدارِ دوباره‌ی آسمانِ آفتابی‌اش را چون دیگر آرزو‌های پَر‌پَر شده‌ام، به هم‌راهِ دیگر پرت‌شده‌گانِ به تبعید به خاک برم.

در نگاهِ جهانیان، ایران به سرزمینِ فرش‌های نفیس و نفت و خاویار و پسته و گربه‌ای که شهرت جهانی دارد معروف است. در دوران معاصر ایران را با اماکن و محل‌هایی که نامشان به پلیدی آغشته است.

اوین و گوهردشت، نامِ دوزندانِ معروف است که به هم‌راه گورستانِ خاوران در جنوب شرقی تهران شهرت‌شان از مرزهای ایران فراتر رفته. دیوارهای سردِ سربی و بی‌روحِ این دو مکانِ  اصلی کشتار تابستان ۶۷ در تهران، شهادت بر رگ زدنِ هزاران نهالِ روشنِ خفته‌ می‌دهد. خاطره‌ی عظیمِ ملتی دراین دو مکان پرپر شده و استخوانِ‌ هزاران جانِ جوان در «لعنت‌آباد»ها و خاکپشته‌های اسلامی شیار شده است.

ما جان‌بدر‌برده‌گانِ نیمه‌جانِ آن فریب‌سال، زنده از آنیم که تا ته نفس و نفسِ آخر آن پلیدی کم‌یاب به شهادت بنشینیم. سال‌ها بعد، شماری از شاهدان در کهن‌سالی شانس آن خواهند یافت که سوژه‌ی خبری محافلِ حقوقِ انسانی قرار گرفته و با انگشت اشاره نشان ‌شوند که: «هی! این پیرِ زنه یا پیرِ مرده که روی صندلی چرخ‌دار نشسته و خاطره نقل می‌کند را ببین! یکی از همان شصت‌و‌هفتی‌های سخت‌جان است.»

در تابستان سال ۱۳۶۷ من ساکنِ بندِ ۸ زندانِ گوهردشت بودم. موقعیتِ جغرافیایی این بند که در انتهای زندان مشرف به آمفی‌تئاتر و حسینیه‌ی زندان واقع شده به گونه‌ای بود که این شانسِ تاریخی را نصیبِ من و دیگر ساکنین تا به سختی و از لای کرکره‌های فلزی زندان در یک‌ماهه‌ی مرداد و مجاهد‌کُشی کامیون‌های یخچال‌دار حمل گوشت را در شب‌هایی که از آسمان گوهردشت کفر می‌بارید ببینیم.

سیاه‌پوشانی ماسک‌زده که با وقاحتی کم‌یاب شباهنگام جایی را سم‌پاشی می‌کردند. بر ما دانسته نبود که با کامیون‌های حمل گوشت، یاران‌مان را شبانه بار زده و در مکان‌هایی نامعلوم پنهان می‌کنند. یک ماهِ تمام مرگ فروختند و پُررونق‌ترینِ حرفه‌ها از آنِ گورکنانِ وطن شد.

تابستان سال ۱۳۶۷ درتاریخ معاصر خونین میهن‌مان حادثه‌ای بی‌بدیل درعرصه‌ی مخالف‌کُشی را به نمایش گذاشت. از جمله ویژه­گی‌های آن اسیرکُشی که آن را به یکی از بی‌‌بدیل‌ترین تصفیه‌های سیاسی-‌‌ایدئولوژیک در دورانِ مدرن بدل کرده سریت و همه‌کُشی آن می‌باشد.
                                                                               
کشتارِ بزرگِ تابستان سال ۱۳۶۷، برنامه‌ای از قبل تدارک شده برای حل معضل زندانی سیاسی بود، و می‌توان بیش‌تر  آن‌را تصفیه‌‌ای فیزیکی نام نهاد تا کشتار به مفهوم کلاسیک.                  

آن حکم و نفرین‌نامه‌ی مذهبی علیه بدیهی‌ترین حقوق دموکراتیک و انسانی و حق شهروندی از جانبِ کسی صادر شد که هم‌واره در طولِ حیات‌اش با شمشیر به جنگ اندیشه رفت. روح‌الله خمینی، که دیگر حتا تکرار نامش توهین به دنیای مدرن تلقی می‌شود با کاریزمای مذهبی و شعارِ معروفِ «وحدت کلمه» دستانِ پایورانِ نظام در طشت خون شست‌و‌شو داد و آن را به "وحدت عمل" ارتقاء بخشید. از این رو تابستان ۶۷ یک رازِ حکومتی باقی مانده است، چرا که هیچ دولت‌مردی تاکنون از آن تباهی سخن نگفته. دو ویژه‌گی سریت و همه‌کُشی در اعدامِ زندانی حُکم‌دار، تاریخ جنایت در جمهوری اسلامی را به بعد و قبل از تابستان ۶۷، بخش کرده، و امروز با تفاهم وجدان‌های بیدار به عيارِ سنجش و هنجارِ جنايت در حکومت فقها بدل شده است.                                                                                            

در قوانین فقهی و نیز فتوی روح‌الله خمینی به صراحت قید شده است: دفنِ مسلمان در قبرستانِ کُفار و دفنِ کافر در قبرستانِ مسلمانان جایز نیست. بر همین مبنا در فاصله‌‌ای کم‌تر از بیست روز دست‌کم ۴۵۰ مجاهد را تنها در حسینیه‌ی گوهردشت طناب‌کُش کردند. بر ما دانسته نیست این تعداد را در کدامین یک از گورستان‌های رسمی پنهان کرده‌اند.

شنبه پنجم شهریور مصادف است با آغاز چپ‌کُشی در زندان گوهردشت. افزون از تعدادی گزین شده از بندهای مختلف، اکثر ساکنین بندِ ۷ و نیز فرعی ۲۰ سهمیه‌ی روز اول شدند.

یک­شنبه ششم شهریور­: ناگهان درِ بندِ ۸ باز شد و نگهبان‌هایی که چهره‌ی برخی­شان ناشناس بود، وارد شدند؛ یک‌دست سیاه‌پوش و پاره‌ای از ایشان سر‌تراشیده. پوشش سیاه را می‌توان با ماه محرم مرتبط دانست. اما سرهای ته‌تراش؟

-هرچه سریع‌تر چشم­بند بزنید و بیرون.

آن همه چشم‌بند به تعدادِ ساکنین موجود نبود. لُنگ و حوله‌ی حمام و هر پارچه‌ای که چشم بپوشاند به کار آمد. امر کردند در دو سویِ راه­رو کنارِ دیوار بر زمین بنشینیم. به مناسبتِ ایامِ محرم از طریقِ بلند‌گوهای راه­رو یک‌سر صدای آهنگران و به کربلا می‌رویم و نوحه پخش می‌شد. ساعاتی بعد انتظار به پایان رسید. به نوبت به دو اتاق که ناصریان و داوود لشگری در آن­ها مستقر بودند، داخل شدیم. از جمعِ هشتاد نفره‌ی ما حدودِ هفده نفر به گونه‌ای پاسخ دادند که به بند برگردانده شدند. باقی‌مانده‌ را در دوسمتِ راه­روی اصلی­ی زندان با چشمانِ بسته به صف کردند. لحظاتی بعد سیاه‌جامه­گانِ سر‌تراشیده‌، گویی در مناسکِ حج به شیطان سنگ پرتاب می‌کنند، به وحشیانه‌ترین شکل با کابل به جان­مان افتادند و همه‌گی‌ را به سمتِ انتهای زندان راندند. هرکس سعی داشت تندتر بدود تا کم‌تر از کابل نصیب برد. به اتاق‌هایی هدایت‌مان کردند که از سرِ بی‌پنجره‌گی شهره به اتاق گاز بود. من و تعدادی دیگر سهمیه‌ی اتاق اول شدیم.

لحظاتی بعد نگهبانی که بی‌سیم در دست داشت، با خشونت عربده زد: ده نفر اول نزدِ هیئت. هیئت؟ این نخستین بار بود که نامِ هیئت می‌شنیدیم. پیش از آن­که واکنشی نشان بدهیم، نگهبان ۱۰ نفر اول را خود انتخاب می‌کند. من آخرین نفرِ انتخابی نگهبان هستم، به همین دلیل وقتی به بیرون از اتاق هدایت می‌شویم، سرِ صف قرار می‌گیرم.

قصابِ اوین، لاجوردی، راست گفته بود: زندانی هر موضوع بی‌اهمیتی را تحلیل می‌کند. بعد‌ها ما، زنده‌مانده‌گانِ آن‌روز‌ها، در صددِ کشفِ معیارِ انتخابِ نگهبان بر‌آمدیم. هیچ مخرج‌مشترکی در ما ۱۰ نفر اول نبود، جز آن‌که هیکل‌ها‌مان از بقیه درشت‌تر بود. آیا به راستی نگهبانِ مرگ، انتخابی از سر اتفاق انجام داده بود؟ آیا ما ده نفرِ اول مانند میوه‌های درشت دست‌چین شده بودیم؟

دست روی شانه‌ی نفرِ جلو‌ به فرمانِ نگهبان در هزارتوی مرگ‌ِ زندانِ گوهر‌دشت به حرکت در آمدیم. هیچ‌‌یک از ما نمی‌توانست حدس بزند چه سرنوشتی در انتظار است. در ساعتِ صفر به سانِ آدم آهنی با کنترلِ نگهبان به چپ و راست رانده می‌شدیم. من به­دنبالِ یکی از فرامینِ نگهبان، به اشتباه، به سمتی دیگر پیچیدم. در نتیجه ترکیبِ اولیه­ی صف به هم خورد.

در ترکیبِ جدید، فدایی­ی اقلیت، جهانبخش سر‌خوش که چند ماهی بیش­تر به اتمام حکم‌اش باقی نمانده بود، جلودارِ صف شد. بعد از ورود به طبقه­ی زیرینِ زندان، در کنار اتاقی که هیئتِ‌ مرگ در آن مستقر بود، به انتظار نشستیم. اولین کسی که به نزدِ هیئت فراخوانده شد، جهان‌ بود. لحظات به کندی می‌گذشتند. چند دقیقه بعد، جهان غُرولَند‌کُنان از اتاق خارج شد. ناصریان با خشونت او را به نگهبانی سپرد: ببریدش چپ نکبت را.

جهان را دیگر هیچ‌کس ندید. بر ما دانسته نبود که تا دقایقی بعد چشمانِ عسلی، نجیب و مهربانِ جهان بر روی جهانی که آرزوی به­روزی­ی همه­ی ساکنان آن داشت، بسته خواهد ‌شد. ما نمی‌دانستیم که چپ اسم شبِ حسینیه‌ی خون است. در همه‌ی زندان­ها سنت آن است که به اعدامی فرصتِ وداعِ واپسین با یاران را می‌دهند. ما اما در آن لحظات حتا فرصتِ در آغوش‌گرفتن و بوسیدنِ جهان را نیافتیم. ای کاش منِ جنوبِ شهری می‌دانستم و می‌توانستم آن لحظه از جای بر‌خیزم و فریاد بر‌آرم: آقا! برادر! حاجی! جانی! قاتل! جاکش! به جای اون من باید برم چپ، صف در اثرِ اشتباهِ من جا ­به­جا شده. جای من و اون باید تغییر کنه.

چپ، راست، و کابل بزنید تا بخواند، سه موقعیتی بود که به فراخورِ پاسخِ هر زندانی نصیبِ وی می‌شد. جهان سهمیه‌ی چپ شد و یکی از آن طناب‌های دارِ شش ردیفه‌ی تعبیه شده در حسینیه‌ی خون بر گردن ستبرش بوسه زد. لحظاتی بعد بدنِ نیمه‌گرمش را گونی‌پیچ کرده و در یکی از آن کامیون‌های یخچال‌دار حمل گوشت قرار داده و در خیسِ داغِ خاوران پنهان کردند. تابستان ۶۷ پرونده‌ای است هنوز ناگشوده، و اگر من تنها برای یک چیز زنده مانده باشم، همانا گزارشِ این جنایتِ غریب است.

گزارشِ مرگِ گل‌های سرخی که در چنگالِ کلاغ‌های چشم‌کُش اسیر بودند. گزارشِ مرگِ یارانی که پنجره‌ی همه‌ی باغ‌های مرا پُرکرده‌اند!
اگر من زنده مانده باشم! و اگر ایشان مرده باشند.
منبع:رادیو فردا

هیچ نظری موجود نیست: