۱۳۹۲ خرداد ۱۵, چهارشنبه

همسفر



همسفر

دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۳ ژوين ۲۰۱۳

محمدعلی اصفهانی

esfahani.jpg
خم شد و چيزی را برداشت. ديواری فرو ريخت. در سمت ديگر ما، واقعه يی سرگردان در نوسان بود.
پيش تر هم هميشه همينطور شروع می شد.

سبز، قرمز، زرد، آبی، آفتابی. چه کودکی چين واچينی در دامن تو ست، گيسو افشانِ سرگردان!

با داس های مفرغی، ما را کشتند. در مزارع دِيم. و ما روی آب های پولکی اول عيد پاشيده شديم.

در اضطرابش پنهان بود. می خواست برود که شاخه ها در او آويختند. حرفی زد. ايستاده در برابر راه.

شرح حال سنگ، ساختگی نيست. اما صحيح اين است که چيزی بايد بتپد. اگرچه مثل آن که در نقطه ی مقابل است. روی جلبک های لرزان.
سايه ها تکان می خوردند.

خوشه های رسيده را خواهند چيد وَ تو را تکه ـ نانی خواهند داد. دير نيست. دور است.
تأييدمان کن، غوطه ور بی تاب!

اشباح، به احترام هم بلند می شدند و می نشستند.
آشفته، بر خيرگی خويش خنديد.
خودش را ذخيره می کرد.

باد، هنوز منتشر نشده بود و از باتلاق نمی شد شنيد که چند نفر می خوانند.
چند نفر می خواندند، و ما فقط صدا های دَرهمشان را می شنيديم.
هنوز ـ نسبتاً ـ بوديم.
دور و بر هنوز.
و می شد اين را از صدا های دَرهم بپرسيم.
باد، منتشر نشده بود اما.

قراری بی آرام، در هنگامه يی بيگاه.
خطوط ناتمام طرحی هر روز بر سنگريزه های رود، صيقل می خورد.
روزگارانی دراز، گذشته بودند، و روزگارانی دراز، نيامده بودند.

تمام نشده ها زيادند. مقياس های ما نامعقولند. وگرنه تمام نشده ها زيادند.
چرا ناخوانده بمانی؟ محو شده ی مناظر تاريک!

عجيب نامتصَور بود! فوق العاده ساده. به هيأت خود. و نامخلوط.
به ما اجازه نمی داد که فرار کنيم.
بدون آن که بخواهد.

بدرقه، سهل است، اما درست نيست هميشه. به سرحدِّ هنوز نرسيده بوديم. و اين، عواقب نامعلومی داشت.
معذلک، راهی جز اين نمی ديديم.
مطمئن نبوديم. خواستيم امتحان کنيم. باران آمد. رعد و برق شد. ترسيديم.
کسی به تو گفته است اين را که آدم نمی داند با تو چه بايد بکند، متوالی پرجذبه؟

سردمان شد.
شاخه ها را شکستيم تا بسوزانيم. مرغان مهاجر، سراسيمه پريدند.
فرياد کشيديم:
ـ نه! نمی خواستيم. ما اينطور نمی خواستيم. باور کنيد.
پر های پرپر بر سر و رويمان فرود آمدند.

برگ های ريخته بر خاک را آتش زديم. زنجره ها نفرينمان کردند. دودآلوده شديم.
و ديگر هم را نشناختيم.

نشست روی زمين. کنار خودش.
چيزی گفت.
بلند شد، به آسمان نگاه کرد.
و بعد راه افتاد.

نامعلوم ِ گنگِ رنگ پريده ی پر صلابتِ سرشار! بلند تر بگو. بلند تر.

بلندتر از مدّ آب می گفت. ما زبان آب را نمی دانستيم اما.
و زنجره ها نفرينمان کرده بودند و دودآلوده شده بوديم.

http://www.ghoghnoos.org

هیچ نظری موجود نیست: