۱۳۹۳ خرداد ۱۴, چهارشنبه

روایت دردهای من........4 رضا گوران

روایت دردهای من........4
رضا گوران

نامه ای که از طرف سازمان مجاهدین توسط علی در کوه موسوم به برآفتاب گیلانغرب دریافت کردم پس از بوسیدن طبق رهنمودی که داده شده بود با وسواس خاصی چند بار مطالعه کردم که نکته ای از قلم نیفتد، و آن را آتش زدم. نامه ظاهرا عادی که مثلا دوستی پس از مدتها برای دوست دیگر می نویسد بود و در حد یک احوال پرسی و..... ولی بین خط هایی که با خودکار آبی نوشته شده بود اگر دقت می شد متوجه می شدید که خط هایی خیلی کم رنگ متمایل به زرد به چشم می خورد و به محض اینکه کمی حرارت چراغ خورد ظاهر شد.
 تا آنجا که به یاد دارم چنین مطالبی در نامه ذکرشده بود: با دوست خودعلی که پیک سازمان است به بغداد بیا و به عنوان مهمان برای دوهفته در هتلی با هزینه ما اقامت داشته باش عراق تحریم است و رزمندگان مجاهد به کمک شما برای مواد غذائی نیازمند هستند ما می خواهیم از نزدیک با هم صحبت و تبادل نظری داشته باشیم. تاکید شده بود کسی متوجه این موضوع نشود و قبل از آمدن طوری برنامه ریزی کن که خانواده و دوستان فکر کنند به یکی از شهرهای دور برای دو هفته به مسافرت رفته اید.
 بعد از چند روز برگشتم کوه نزد علی و صادقانه آنچه در نامه نوشته شده بود بیان کردم. علی گفت: از محتوای نوشته نامه مطلع هستم ولی صبر کردم که خودت به نتیجه مطلوبی برسی، چون مسئولین مجاهدین شفاهی هم به من تاکید کرده بودند نیازمند کمک هستند باید راهی پیدا کنیم یا قانونی و یا به طور مخفیانه مواد خوراکی به رزمندگان برسانیم. سازمان من را مامور کرده تو را قانع کنم تا همراهم به بغداد بیایی و در بین راه هیچ مشکلی و اتفاقی رخ نخواهد داد. بعد از کلی صحبت و تبادل نظر به علی گفتم راستش نمی توانم حالا با تو به آنجا بیایم کمی گرفتارم، ولی چون آنها مشکل مواد خوراکی دارند از این بابت غمگین و دل آزرده هستم حتما آخر سال قول می دهم با شما به بغداد بیایم.
در اسفند 1375 علی به ایران آمده بود و در منطقه ای مرزی ارتفاعات« بان سیران» مخفی شده بود وتوسط یک نفر  به نام آ- پ پیغام فرستاده بود. به قولم عمل کنم  1375.12.10 به شهر گیلانغرب رفته وبعد از یک شب استراحت در منزل یکی از دوستان بنام کمال – پ روز بعد با دو دوست دیگر با یک جیپ لندرور از شهر حرکت کردیم و پس از عبور از  سه راهی گورسفید وارتفاعاتی موسوم به کوه گچ از آنجا به طرف  کوه های داربلوط و  بعد از دو ساعت به (ارتفاعات بان سیران) نزدیک مرز رسیدیم. یکی از دوستان بنام آ – پ مرا تا نزد او که در درون یک شیار در کوه مخفی بود هدایت کرد و بعد از کلی راهپیمایی علی را که با یک دوربین شکاری منطقه و ما را زیر نظر داشت  مشاهده کردیم . خوشحال و خندان که بعد از چند مدت علی را دو باره در آغوش گرفتم. آن منطقه بخاطر وجود آب و هوای مطلوب  در ایام سرد زمستانها سر سبز و بهاری است وعشایر منطقه در آنجا مشغول گله داری و پرورش گوسفند هستند. در آن روزگار گله های گوسفند در حال چرا بودند و یک خانواده آشنا به علی کمک می کردند. سعی کردم که خودم را از دید همه مخفی نگاه دارم ولی قد بلندم خیلی زود مرا لو داد و یکی از افراد خانواده سراغ ما آمد و خواهش کرد به سیاه چادر آنها برویم تا گوسفندی را بکشد و ما نهار بخوریم از او اصرار و از من حاشا و سوگندش دادم اسم من را نیاورد و بین خودمان بماند و به خانواده اش بگوید خطای دید داشته اند و اشتباهی رخ داده و من نبودم و......  
غروب همان روزساعت 4 عصر من وعلی  به طرف مرز راه افتادیم نیمه های شب  نزدیک مرز یک سیاه چادرهمراه یک گله گوسفند رویت شد که سگ های گله پارس می کردند با نزدیک شدن به آن سیاه چادر متوجه شدیم که آنها نیروهای ایرانی هستند که با پوشش سیاه چادر و گله از مرز حراست می کنند و اگر نگهبان سیاه چادر راه نمی رفت و مثل مردم عشایر تنظیم می کرد فکر می کردیم مردم عادی و عشایر منطقه هستند ولی زود متوجه شدیم آنها نظامی هستند. با دور زدن راه خود را گرفته و به جاده مرزی قصر شیرین به نفت شهرو پاسگاه مرزی امام حسن رسیدیم ، پس از پشت سر گذاشتن پاسگاه از آن عبور کردیم و به سیم خاردار و میدان مین رسیدیم .
علی  آشنایی و تسلط کامل به منطقه داشت بدون هیچ مشکلی از میان سیم خاردار و میدان مین ها و کانالها و بمب های ناپالم عبور و وارد خاک عراق شدیم وصبح آن روز ساعت تقریبا 9 به جاده و پاسگاه مرزی منطقه ای بنام نفت خانه به مندلی عراق رسیدیم . کنار جاده دراز کشیدم و خوابم می آمد . بین پاهایم عرق سوز شده بود و در آن شب تمام انرژی را صرف راهپیمائی کرده بودم. پس از یک ساعت  انتظار کنار جاده ای، یک خودروی سواری برزیلی آبی رنگ که متعلق به ارتش عراق بود کنار ما ترمز کرده وچهار نظامی سلاح  بدست از خودرو بیرون پریدند و به روی ما سلاح گرفتند. یکی از سرنشینان که یک افسر بود پرسید: که چه کاره هستید و اینجا چه می کنید؟علی جواب داد «جماعت المجاهدین» ارتشی ها آرام گرفتند و گفتند:  خودروی ما جا نداره بمانید ما یک خودرو دنبال شما می فرستیم .
 در آن روزگار با تقلید از عموهای دوران  نوجوانیم ، یک دست لباس کردی خاکی رنگ همراه قطارهای فشنگ و کلاشینکف و یک کلت برتا و چند نارنجک مسلح، ترسی از هیچ کسی نداشتم وعلی  نیزهم چنین مسلح بود. نیروهای ارتش عراق که ازسر تصادف به ما برخوردند ترسیده بودند، واکنش نشان دادند و دیدند ما از«جماعت المجاهدین الرجوی»  هستیم خاطرشان آسوده شد! با خیال راحت راه خود را گرفتند و رفتند. من که ذهنیت خاص خودم را داشتم در آنجا به علی گفتم« یک جای کار می لنگد» مگر می شود دو نفر مسلح وغریبه و متعلق به کشور همسایه  در خاک کشورشان ببینند ولی خوشحال شوند و فکر پیدا کردن خودرو ورساندن آنها به مقصد باشند؟!
 یک ساعت بعد در وانت سفید رنگی که یک مرد میانسال راننده آن بود، به همراه دو پیرمرد دیگر عرب به طرف شهر خانقین حرکت کردیم و بعد از گذشتن از چند ایست بازرسی بین راهی و تکرارجمله «جماعت المجاهدین» از طرف علی، به یک پاسگاه که در جنوب شهر و روی یک بلندی واقع شده بود رسیده و پیاده شدیم.
در پاسگاه یک استوار عرب قد کوتاه همراه یک سرباز مترجم به استقبال ما آمدند. بعد ازدست دادن و احوال پرسی و گرم گرفتن با علی از لابلای صحبت ها و نوع رابطه ای که با علی بر قرار میکرد متوجه شدم که ما را عوامل و مزدور خودشان بحساب می آورند ...عصبانی شده خم شدم یک مشت شن و خاک آنجا را بلند کردم و به رئیس پاسگاه نشان دادم و گفتم یک مشت خاک ایران را به تمام سرزمین عراق و دنیا نمی دهم که وی یک مرتبه جا خورد و گفت: منظوری نداشتم عفو عفو  یا ....... به علی گفتم:« یک جای کار اشکال دارد»؟!
از پاسگاه ما را با یک جیپ واز روسی سفید رنگ به ساختمان استخبارات خانقین که در همان نزدیکی پاسگاه بود منتقل کردند، در آنجا ما را به یک اتاق کار هدایت کردند که یک نفر لباس شخصی به تن داشت و پشت میز نشسته بود بلند شد و به استقبال آمد و دست داد ، یک مترجم کرد در دفتر کار حضور داشت که صحبت های دو طر ف را ترجمه می کرد.
 بعد از نیم ساعت نهار آوردند و سپس با اشاره آقای لباس شخصی، مترجم پرسید: که آیا او می تواند چند سئوال از شما بپرسد؟ جواب دادم بفرمائید، پرسید: نیروهای حکیم و یا بدر در کجا هستند؟ در حالی که می دانستم درکدام محله از شهر سرپل ذهاب مستقرهستند و پایگاه دارند. گفتم من خبر ندارم ، یکی دو سئوال در همین رابطه پرسید که جواب دادم من اطلاعی ندارم . ساعت چهار عصر یک خودروی مدل بالا چهاردر تویوتا که به گفته علی متعلق به سازمان مجاهدین بود با رانندگی شخصی بنام عدنان که عرب بود و نماینده و رابط مابین استخبارات و مجاهدین بود ما را از استخبارات خانقین به بغداد رساند.
درمرکز بغداد جلوی یک خیابان که با چند قطعه بتن مسدود شده بود و دژبانان عراقی از آنجا حراست می کردند خودرو ایستاد و عدنان راننده پیاده شد و رفت. از درون خودرو به بیرون نگاهی انداختم هوا گرگ و میش شده بود و چراغ های داخل خیابانها روشن و زنان مجاهد ایرانی مقیم بغداد! سلاح بدست روی پشت بام بعضی از ساختمان ها نگهبانی می دادند.  علی توضیح داد: در منطقه ای که هستیم تمام ساختمانها اطراف متعلق  به سازمان مجاهدین است. بعد از ده دقیقه معطلی برخلاف آنچه در نامه ذکر شده بود وعلی هم تایید کرده بود که در یک  هتل اقامت خواهم  گزید. ازخودرو پیاده شدیم وعدنان عراقی ما را به داخل خیابان بسته حرکت داد و به درب ساختمان دو طبقه ای رسیدیم که دو مجاهد خلق به نامهای سعید و شهرام که شمالی بود به استقبال ما آمدند و بعد از روبوسی ما را به داخل راهنمائی کردند. چنان ما را تحویل گرفتند واسم کوچکم را می بردند تو گوئی سالهاست مرا می شناسند!  به طبقه دوم ساختمان رفتیم بعد از گرفتن دوش برای شام به طبقه پایین آمدیم و بعد از صرف شام  رفتیم برای استراحت.
12.12. 1375 در بغداد  ساعت هشت صبح از خواب بیدار و برای صبحانه همراه علی به طبقه پایین رفتیم قبل و بعد  صبحانه، مجاهد دو آتشه شهرام که هم پذیرائی می کرد و معلوم بود حرف های زیاد در درونش غل می خورد تلاش داشت یکسری تبلیغات را بداخل گوش های ما فرو کند، در نهایت با لبخند رو به من کرد و با دست اشاره به دوعکس مسعود و مریم که روی دیوار نصب شده بود کرد و گفت: این عکسها که روی دیوار است را می شناسید؟! نگاهی از سر تعجب بهش انداختم و پرسیدم منظور شما چیست؟ گفت:هیچی فقط خواستم بدانم آنها را می شناسید؟ گفتم بله آنها را می شناسم آقا و خانم رجوی هستند. گفت: درست است،  می‌دانید! خیلی از افراد هوادار که برای پیوستن به سازمان می آیند به محض دیدن عکس برادر و خواهر می پرند و آنها را غرق بوسه می کنند و روی چشم های خود می گذارند!
گفتم خیلی عالیه، آقا شهرام منظور شما این است که من هم با پیروی ازآنها باید بلند شوم و آن عکسها را ببوسم؟ گفت: نه فقط خواستم بدانید که هواداران سازمان چه تنظیم رابطه عمیقی و چه  اعتقاد راسخی  به برادر و خواهر که همه چیز ما مجاهدین است  دارند و.......
به محض اینکه من و علی تنها شدیم برگشتم و مجددا به او گفتم چرا اینها اینطوری هستند، همه چیز حالت تصنعی و غیر واقعی دارد. واقعیت این بود در آن روز فقط به ظاهر دوعکس نگاه کردم، در درونم احساسی بد و انزجار از چنین محیط و حرفهایی داشتم. در صحبت های شهرام دنیایی ناشناخته، پیچیده و توام با فریبکاری و ظاهرسازی احساس میکردم اما در آن زمان توان تحلیل و استخراج درست آنرا نداشتم. از طرف دیگر من ساده به خاطر نفرت و کینه عمیقی که به رژیم آخوندی قرون وسطایی داشتم کور و کر و مسخ شده بودم و خیلی سطحی و نازل از آن گذر کردم و آنچنانی که جامعه و محیط ام آموخته بود با گفتن انشاءالله گربه است احمقانه از روی آن می گذشتم.
در اتاق پذیرائی تلویزیون روشن بود و نواری از جشنها و مناسبتهای درونی رزمندگان مجاهد مریمی را پخش می کرد، نشسته بودم وغرق تماشا! یکی دو ساعت بعد که نوار تمام شد. شهرام من و علی را صدا کرد. رفتیم داخل یک اتاق تقریبا شش متر طول و چهار متر عرض داشت. در آنجا یک خانم مجاهدی با لباس نظامی و روسری سبزی پشت میز نشسته بود بلند شد و سلام و احوال پرسی کرد. و یک آقا هم که لباس نظامی به تن داشت  از روی صندلی  خیز برداشت و آمد ما را در آغوش گرفت و غرق در بوسه کرد ما هم که جو زده شده بودیم او را بوسه باران کردیم. وی گفت:علی رضا هستم و این خواهر مرضیه (1)است.
خواهر اطلاعاتی!  مرضیه، بعد از احوال پرسی از احوال خانواده و اقوام و مردم کرمانشاه و کل مردم ایران پرسید و من روستایی خجالتی هم تشکر و قدردانی کردم. بعد از چاق سلامتی  به علی گفتند تو برو با برادر شهرام صحبت کن. علی ما را تنها گذاشت و از اتاق خارج شد. من ماندم با آنها، مجاهدین  دو آتشه! علیرضا  غلامی و مرضیه تند تند یاداشت بر می داشتند! پیش خودم میگفتم از چی یادداشت بر می دارند!  احوال پرسی کردن که نیاز به نوشتن ندارد اینها دیگر چه جور آدمهایی هستند. بعد با لبخند و مهربانی  شروع به پرسش کردند، سوالها شامل همه چیز میشد: از روزی که علی برایم پیغام داد بود به دیدنش بروم، نحوه حرکت،  تا  لحظه ای که به علی پیوستم، شیوه آمدن  به مرز و خارج شدن از ایران و وارد شدن به خاک عراق و تا حمام کردن وشام خوردن شب قبل و صبحانه با شهرام و صحبت های رد و بدل شده بین ما و شهرام  و تا دیدن نوارجشنهای  درونی وملاقات من با خود آنها و...! منهم که از دنیا بی خبر فکر میکردم چه امر مهمی است و مو به مو به آنها پاسخ می دادم. در این بین احساسات درونی که داشتم نیز از سوالات  آنها گریزی نداشت. از من پرسیدند منهم صادقانه و شرافتمندانه  جواب  دادم. هنگام سوال و جواب که دیگر حالت بازجوئی به خودش گرفته بود به موضوع پاسگاه خانقین و آن استوار رسیدیم، گفتم که اوطوری صحبت  میکرد که گویا ما وطن فروش هستیم. یک مرتبه مرضیه برآشفت و با حالتی که این حرفها واقعی نیست گفت جزئیات برخورد را بگو ببینم که داستان چه بوده؟ یک لحظه فکر کردم ممکن است این وسط مشکلی پیش بیاید گفتم چیز خاصی نبود و از سر آن گذشتم.
بعد از اتمام جلسه سوال و جواب! نهار خوردیم و یکی دوساعت بعد  با علی به حیاط ساختمان رفتیم. من که بشدت از چیزهایی که میدیدم شوکه شده بودم شاکی شده و همزمان با قدم زدن از او سوال کردم جریان چیست، مرا کجا آورده ای؟ علی با خنده و شوخی گفت: عزیز من تازه اول کار است از روزی که به سازمان پیوستم هر بار برای ماموریت  یک دفتر به من می دادند و میگفتند از لحظه حرکت به ایران تا برگشت تمام  ثانیه وساعت وشب و روز و ماه را که در حال چه اقدام و عمل و کاری هستید حتی غذا خوردن و توالت رفتن را درآن بنویس، گاهی اوقات برگه دفتر کم می آوردم کاغذ روی قوطی کنسروها وکمپوت هایی که شما می فرستادید برایم توی کوه، می کندم و آنها را هم سیاه می کردم. تو کجای کاری؟ دوسال است که کار من نوشتن است  و در هر ماموریت یک دفتر پر نوشته که نمی دانم به چه دردی میخورد تحویل می دهم و باز آنها قانع نمی شوند. باز دوباره از من می پرسند و من با خونسردی  تمام جواب تک به تک سئوال ها و ابهامات آنها را می دهم.... و سپس خطاب به من گفت: این مبارزه است  فوری خسته شدی؟ من ساده روستائی با دهانی باز و چشمانی حیرت زده ماندم که چه بگویم. پیش خودم فکر کردم خوب حتما اینها تجربه دارند و مبارزه با ملاها سخت است و اینها حتما از لابلای گزارشات و خوردن و خوابیدن افراد هم تجربه مبارزاتی کسب میکنند. باز در همان دنیای خامی و صاف و صادقانه خودم بخودم گفتم: یا باید شاهد جرم و جنایات بی شمار آخوندها بود و یا ناحق تحمل زندان و شلاق دزدی نکرده و ویسکی نخورده را به تن مالید و سکوت کرد! یا باید به سازمان کمک کنیم و بپیوندیم وهرچه می گویند انجام بدهیم تا رژیم زودتر سرنگون شود!
دوست دارم دو نکته را اینجا خاطر نشان کنم، اول اینکه مردم ما چقدر بدبخت هستند که مبارزینش ما هستیم و در چنین سطح نازلی بسر می بریم... شاید اگر جامعه ما مقداری پیشرفته تر بود همانجا از همان رفتارهای عجیب و غریب و مشمئز کننده می شد تا ته قضیه را خواند.... نکته بعد که بعدها متوجه آن شدم داستان آن گزارش نویسی های مفصل بود که همانند رژیم که در بازجویی ها چند بار از افراد می خواهند که گزارشات ما وقع را بنویسند تا از مقایسه آنها گاف و قوفی در آورده و یقه افراد را گرفته و برایشان پرونده سازی کنند، در اینجا هم دقیقا همان داستان بود اینقدر سر هر کاری از آدم گزارش و مدرک می گرفتند تا بالاخره بر مبنای آن پرونده ای برای همه تشکیل بدهند اما غافل از اینکه اون بالاسر هم یکی نشسته و دارد یک پرونده های دیگه ای تشکیل میده و بوقتش رو میکنه!
روز بعد دو باره علیرضا مرا صدا زد و داخل همان اتاق دیروزی شدم و روی همان صندلی نشستم و مرضیه هم سر جای خود نشسته بود بعد از احوال پرسی دو باره پرسش و پاسخ شروع شد. چگونه هوادار سازمان شدی؟ اسم پدر ومادر، خواهر و برادر... و اینکه  چند هکتار زمین دارید،  چند تا بز شاخ دار دارید، چند تا گوسفند و گاو دارید؟ فامیل نزدیک و دور، قوم، قبیله، دین، مذهب، اعتقادووو....به دلخواه آنها همه چیز را جواب میدادم. فقط مانده بود بپرسند آیا در بچه گی بلایی سرت آمده یا نه؟! در پایان پرسیدند آیا سئوالی ندارید؟ گفتم ظاهرا من برای کار خیر و کمک دعوت شده بودم  ولی دو روز است مرا بازجوئی می کنید جریان چیست؟ با خنده و سفسطه بازی داستان را ماست مالی کردند و جوابی هم ندادند.
در وقت مناسبی از علی پرسیدم که شما مرا آوردید برای چه کاری حالا اینها دو روز است مرا بازجوئی می کنند، موضوع چی است؟ علی با خنده گفت: تو هوادار سازمان هستی و دارند پرونده برایت تشکیل می دهند اگر کشته شوید بدانند کی بودید و هستید و بعد از سرنگونی به مادرت  حق وحقوق شهیدی بدهند! جالب اینجا بود که بعد از سالها دوستی با علی یک مرتبه  پرسید برای چی همیشه ریش می گذاری؟ در جا با خنده پرسیدم نکند مرضیه از ریشم خوشش آمده؟ و این سوال را رویش نشده که بپرسد؟ گفت: بین خودمان بماند این سوال را او پرسیده. گفتم و تو چی جواب دادی؟ گفت: به مرضیه گفتم علی بخش اهل حق (یارسان) است و شاید به خاطر درویش مسلکی اش است که ریش گذاشته. گفتم آفرین خوب جواب دادی.
بعد از اتمام سه مرحله بازجوئی روز چهارم اقامت در پایگاه بغداد علیرضا و مرضیه  من و علی را صدا زدند بعد از کلی توضیح در رابطه با بیرون رفتن از پایگاه و تنظیم رابطه درشهر بغداد، مطلع شدیم  که  به ما دو نفر همراه علیرضا و سعید اجازه داده شده به  خیابان و بازار رفته هم هوایی عوض کنیم وهم گردشی کرده باشیم و نهار را در رستوران صرف کنیم. علیرضا به هر نفر یک کلت برتا  داد و توصیه های لازم را هم کرد، اگر درگیری بین ما و تروریستهای صادراتی رژیم در بغداد رخ داد بدون اجازه او حق هیچ گونه شلیکی را نداریم مگر با تشخیص درست و صحیح او. براه افتادیم و بعد از مدتی به  مرکز شهر ومیدان تحریر(آزادی) رسیدیم و سپس در میدان دیگری روبه روی هتل فلسطین  با هم چند قطعه عکس یادگاری با لباس کردی خاکی رنگ گرفتیم.
پانویس.
مجاهد مریمی! مرضیه علی احمدی یکی از اعضاء اطلاعاتی آن دم ودستگاه بود که در حمله آمریکا به عراق  بعد از تسلیم شدن و پرچم سفید بالا بردن جناب رجوی حین بازگشت به قرارگاه اشرف (البته قرار بود رو به ایران رفته و فتح الفتوح کنیم ظاهرا راه را گم کرده بودیم!) و در نزدیکی آن  همراه نزهت ارزبیگی و احمد وشاق به دام کردهای عراق افتادند. مرضیه و نزهت قرص سیانور را می شکنند و فوت می کنند.(محمد رضا وشاق  یکی از کادرهای بالای سازمان بود او نیز در آخرین حمله نیروهای خامنه ای، مالکی در اشرف همراه 52 یا 53 عضو دیگرسازمان در 1392.6.10 در اشرف  کشته شد)  رجوی ها این فاجعه را حماسه اشرف نامیدند. این بدترین جنایاتی بود که توسط جنایت کاران منطقه و با همیاری آقا و بانو رجوی صورت گرفت. این فاجعه برای من بسیار دردناک بود و بشدت متاثرم کرد. احمد وشاق دو سال فرمانده یگانی بود که من در آن حضور داشتم. در نوشته های بعدی توضیح  بیشتری خواهم داد.
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)



هیچ نظری موجود نیست: