۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

خبر اومده امشب حتما میریزن تو خوابگاه. هرجور میتونید فرار کنید.

































عصر يكشنبه ۲۴/۳/۸۸– كوي دانشگاه

ساعت ۵ بعد از ظهر رفتم خوابگاه. همه جا حرف از دیشب بود. حرف از شلوغی خوابگاه. از اینکه بانک توی امیرآباد رو آتیش زده بودن و اینکه امشب هم شلوغ میشه و ممکنه بریزن تو خوابگاه و بزنند و ببرند... کافی بود یه نگاهی به اون ور نرده های خوابگاه، تو خیابون امیرآباد بندازی تا متوجه شی چه خبره. یه عالمه مامور تو خیابون پخش بودن. انگار واقعا قرار بود اتفاقی بیفته...

بی خیال همه اینا شدم رفتم اتاق ببینم بچه ها چی میگن. به اتاق که رسیدم علی و محمد تو اتاق بودن. رضا رفته بود دانشکده. علی داستان شب قبل رو تعریف کرد و گفت که امشب هم حتما شلوغ میشه و ممكنه بریزن تو خوابگاه و بچه ها رو ببرن. بحث اینکه بمونیم یا نمونیم افتاد. من میگفتم تا شلوغ نشده پاشیم بریم. اما علی میگفت که «اگه بریزن تو خوابگاه اونایی رو که تو محوطه هستن میبرن دیگه با اتاق ها کاری ندارن که!» آخرش منم تصمیم گرفتم بمونم. ساعت ۹ شب اولین صدای الله اکبر شنیده شد. ساعت حدود ۹:۳۰ دیگه صدا ها خیلی بلند شده بود. انگار جلوي در اصلی کوی بچه ها جمع شده بودن و شعار میدادن. ما سه تا هم از پنجره بیرون رو نگاه میکردیم.

تو اتاق بحث سر تقلب بود. من یه مقدار عذاب وجدان داشتم که چرا تو اتاق نشستم و بچه ها بیرونن!! اما اصولا چون با همچین حرکت هایی مخالف بودم، خودم رو مجاب میکردم که بشینم تو اتاق و خودم رو قاطی نکنم.

ساعت ۱۰ یکی اومد در اتاق ما رو زد و گفت «آقا خبر اومده امشب حتما میریزن تو خوابگاه. هرجور میتونید فرار کنید.» علي که اصولا اعتقاد داشت «اتاق ما امن ترین جای دنیاست. اونا آزار ندارن که تک تک اتاقها رو بگردن و بچه ها رو ببرن. فقط تو محوطه هرکی باشه اونا رو میبرن.» خودش رو راحت کرده بود و بدون استرس سر جاش رو تختش دراز کشیده بود و به ما میخندید. اما من و محمد که آدمهای عاقل‌تری بودیم(!) داشتیم فکر چاره میکردیم. محمد گفت «اگه اومدن تو سالن زیر تخت قایم میشیم!» نگاه کردیم دیدیم جا نیست. بعد ایده داد «اگه اومدن، تخت رو میذاریم پشت در تا باز نشه و اونا هم خسته میشن میرن!!»... چشم و صورتمون شروع به سوزش كرد. مثل اینکه تو سالن طبقه ما اشک آور زدن. احساس سوزش کم کم داشت غیر قابل تحمل میشد. دیگه نتونستیم تو اتاق بمونیم. تز علي مبني بر امن بودن اتاق رفته رفته زير سوال مي‌رفت. دیگه داشت تحملم تموم میشد. صورتم بدجور میسوخت. تصمیم گرفتیم هر سه از اتاق فرار کنیم و بریم محوطه کوی شاید اونجا هوا بهتر باشه. من زودتر اومدم پایین. قرار شد من پایین منتظر اونا باشم تا بیان. همین که رسیدم دم در خروجی ساختمان یه کپسول اشک آور دیگه هم کنار من افتاد تا نور علی نور بشه! دیگه نمیشد صبر کرد. واقعا دستشون درد نکنه کارخونه هایی که همچین چیزایی درست میکنن. واقعا به درد میخوره. تمام تاثیراتی که باید داشته باشه رو داره!!! گلوم میسوخت. نفسم بالا نمیومد. صورتم آتیش گرفته بود. چشام باز نمیشد. انگار توی کوره آتیش افتاده بودم. همه به سمت ضلع غربی کوی فرار میکردن. یه جنگ تمام عیار بود. چند هزار نفر آدم تو محوطه بودند. جاهای مختلف آتش روشن بود. واقعا این حس بهم دست داد که اتفاق عجیبی داره می­افته.

بچه حزب اللهی دانشکده مون رو دیدم که داره سنگ میندازه. جانانه دفاع میکرد! خوابگاه جای زندگی خوابگاهی هاست. حتی من که مخالف شلوغ کاری هستم نمیتونستم مخالف دفاع از خونه­ام باشم. اشک­آور بود که خیلی احمقانه و بی هدف و کور به داخل محوطه کوی شلیک می­شد. تا جایی که من میدونم اشک­آور فلسفه اش برای متفرق کردن جمعیته. اما کجا متفرق میشدیم؟! خوابگاه سه تا در داره که سه تاش هم بسته بود. نرده های دو سه متری حصار خوابگاه بود. والا هر کاری میکردیم نمیشد متفرق شیم!! یعنی اینایی رو که من میدونستم اونا نمیدونستن؟!!

خودم رو رسوندم به نزدیکترین آتیش. یکی از دوستام اومد تو چشمم دود سیگار فوت كرد. یه کم سوزشش کم شد. خودم رو نزدیک آتیش بردم تا شاید گلوم هم بهتر شه. احساس میکردم قیامت شده. همه جا دود بود و دود. داشتم فکر میکردم یعنی ما اینقدر خطرناکیم؟ یاد محمد و علی افتادم. پيداشون نبود. برگشتم سمت ساختمون. تا صد قدمی­اش اومدم اما نزدیکتر نتونستم برم. بازم رفتم سمت آتیش. کنار آتیش هم دیگه جواب نمیداد. با ده پونزده نفر از بچه ها به سمت سینمای کوی رفتیم. اونجا از مرکز شلوغی ها فاصله داشت و هوا بهتر بود.

اين وضعيت برای من قابل تحمل نبود. خشم و تنفر رو تو چشمای بچه ها میدیدم. دیگه بد و بیراه بود که رو زبونا میچرخید. دیگه بحث تقلب نبود. بحث از شکافی بود که بین آدم ها ایجاد شده. بحث این بود که این شکاف بعد ها به ضرر همه تموم میشه. اونایی که اون ور نرده ها بودن از ما که این طرف نرده ها بودیم متنفر بودن. من نمیدونم چرا تو طرح جمع آوری اراذل و اوباش که یکی دو سال پیش انجام شد سری به کوی دانشگاه تهران نزدن تا ده هزار نفر اراذل نخبه و نخاله رو آفتابه دور گردنشون بندازند و توی شهر بچرخونن و بر طبل بی­آبرو ییشون بکوبن؟ احساس مرگ بدجور گلوم رو می­فشرد. دلم شکسته بود و میسوخت. آخه... اینجا ما داریم زندگی میکنیم. یاد بیچاره مادرم افتادم که الان صد در صد خوابیده بود. بیخبر از اینکه اینجا چه خبره. که اگر باخبر بود... خدایا اینا کین؟ شاید ما رو با یه عده اشتباهی گرفتن؟ بابا ماییم. همین بچه ها كه بهشون ميگيد نخبه و براي فرار نكردنشون برنامه ميريزيد و لوسشون میکنید! حالا من خودم خیلی نخبه نیستم اما رفقام که هستن! همین محمد و علی. همینا که هر سال دستاورد هاشون رو جمع میکنید خدمت آقا میبرید...

علی که از اول شب استدلال میکرد که مارو خطری تهدید نمیکنه یواش یواش پی به جدی بودن قضیه میبرد...

ساعت یازده و نیمه. دیگه باید فرار کنم. بچه ها رو نمیدونم اما من اگه چیزیم بشه مامانم نمیتونه تحمل کنه... بچه ها رو نمیدونم اما من اگه بمیرم خانواده­ام داغ ابدی پسر بزرگشون رو که پزش رو به آدم و عالم دادن تا ابد باید... آره. باید فرار کنم. چون فضا اصلا منطقی نیست. همین الانه که با تانک و زره پوش و آر.پی.جی هفت بیان به جنگ اشرار. فضا اصلا منطقی نیست. چون همین الانه که صدای «حاجی! سیدت رو کشتن!» بیاد و نقل و نباتها رو بریزن سر ما.

دوستم که فرزند شهیده رو دیدم که چه مظلومانه سرفه میکند. انگار باباش جنگیده بود تا پسرش اشک­آور بخوره!!!

اصلا شایدم حق ما همین بود. کجای دنیا دانشجوها اعتراض میکنند؟ دانشجوهای تمام دنیا مثل گلابی درس میخونن و دست به سینه میشینن. ماها حتما از طرف بیگانه ها شارژ میشیم. و گرنه دانشجو رو چه به...

نتونستم پیداشون کنم. محمد و علی رو میگم. از رو نرده های مشرف به دانشکده فنی فرار کردم! رفتم داخل محوطه دانشکده! (نمیدونم دانشکده فنی آمده اید یا نه. پردیس مرکزی که 16آذر ریختن توش نه ها. پردیس امیرآباد. درست زیر کوی دانشگاه) از نرده هاي پایین دانشکده هم پریدم اون ور توی بزرگراه و از مهلکه فرار کردم. چند دقیقه ای نشستم کنار خیابون تا هوايي عوض كنم. هنوز گلوم میسوخت. صدای بچه ها مي‌اومد. ميون صداهایی که شنیده میشد، صدای زنی که ناله کنان هر چند لحظه یک بار داد میزد «دانشگااااااه!» فضا رو ملتهب تر میکرد. یاد داستانی افتادم که توی کتاب ادبیات دبیرستان داشتیم. مال بزرگ علوی بود اگه اشتباه نکنم. همونی که هر از گاهی صدای زنی از توی جنگل...

رمقی واسم نمونده بود. ماشین گرفتم و رفتم خونه دوستم. اون طرف شهر. ساعت ۱۲شب بود اما صدای بوق ماشین ها از همه جای شهر به گوش میرسید. انگار شهر یک صدا ناله میزد...

بامداد دوشنبه ۲۵/۳/۸۸ – خانه

12:30 رسیدم خونه دوستم. چند تا دیگه از بچه های کوی اونجا بودن. استراحتی کردم و چیزی خوردم و همه چیزهایی رو که دیده بودم برای اونها هم تعریف کردم. تا ساعت 3 شب بیدار بودیم. 2 ساعتی هم بازی کردیم و کلا خوش گذشت. (با عرض معذرت از سایر رفقا!)

صبح ساعت ۸ بیدار شدم. راه افتادم برم خوابگاه.

صبح دوشنبه ۲۵/۳/۸۸ – كوي دانشگاه

بین راه شماره علی رو گرفتم. آنتن نمیداد. نگران شدم. اما هیچ جور نمیتونستم فکر بدی به ذهنم راه بدم. رسیدم خوابگاه...

آره... ریخته بودن تو خوابگاه... آره... ریخته بودن تو کوی دانشگاه تهران... حرف از کشته شدن بودن. حرف از خرابی. حرف از دست و پاهایی که شکسته بودن. حرف از بچه هایی که برده بودن...

دیگه تحمل نداشتم. با سرعت به سمت ساختمانمون دویدم. تو راه یکی از دوستام رو دیدم. پرسیدم از اتاق ما چه خبر؟ علی و محمد کجا هستن؟ گفت علی و محمد رو نمیدونم اما اتاقتون ترکیده(!)...

پله ها رو باسرعت رفتم بالا. رسیدم به اتاق. آره! واقعا ترکیده بود! پاهام شل شد. از در اتاقمون فقط لولاش آویزون بود. تخت پشت در بود. مثل اینکه ایده­ی محمد اجرا شده بود. تخت رو گذاشته بودن پشت در. اما دیگه دری وجود نداشت. فشارم افتاد. افتادم روی تخت. کجان بچه ها؟ کجا بردنشون؟ نمیتونستم جلوی گریه­ام رو بگیرم. خدایا چيكار میتونم بکنم؟ تصور اینکه چه جور از بین نرده های تخت، بچه ها رو کشیدن بیرون دلم رو میشکست. به خودم مسلط شدم. از اتاق اومدم بیرون. خواستم یه اطلاعاتی از بقیه بچه ها بگیرم. تمام درها رو شکسته بودن. تمام درها رو... کامپیوتر یکی از اتاق ها رو با باتوم شکسته بودن. شاید اون هم شلوغ کرده بوده! کولر ها رو داغون کرده بودن. حتی به دستشویی ها هم رحم نکرده بودن!

باورش سخت بود. انگار یه لشکر زرهی دیشب ریخته بود تو خوابگاه. نتونستم تحمل بکنم. اومدم بیرون ساختمان. میگفتن حدودا ۲۰۰ نفر رو بردن. یه کم خیالم راحت تر شد. خوب ۲۰۰ نفر رو که نمیتونن بکشن!!

رفتم کتابخونه مرکزی کوی. چه خبر بود؟ تمام قفسه کتاب ها رو شکسته بودن. در فلزی آسانسور کتابخانه رو وحشیانه داغون کرده بودند. احتمالا آسانسور هم شلوغ کرده بود. انگار اینا آدمی زاد نبودن. با قدرتی مافوق بشر هر چی که بود و نبود رو شکسته بودند. وای! اگه یکی از این ضربه ها به بچه ها خورده باشه چی؟ خون پاشیده شده رو زمین توجه­ام رو جلب کرد...

دیگه متوجه نبودم. یاد داستانهایی که از وحشیگری مغول ها خونده بودم افتادم. اینکه تمام کتابخانه ها رو سوزوندن...

دیگه حوصله ندارم بیشتر از این بنویسم.

تمام

هیچ نظری موجود نیست: