۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

موقعيت کشورھای خاورميانه بزرگ


در پروژه جھانی آمريکا
درآمد
جھان کنونی در شرايط پرھرج و مرج ، بی امنی و آشوب بسر می برد که تا اين اواخراز انظار عمومی نامرئی و
پنھان مانده بود . مردم عادی در کوچه و بازار چه در کشورھای توسعه يافته مرکز و چه در کشورھای توسعه نيافته
پيرامونی از اوضاع بشدت ناراحت و خشمگين ھستند . ولی آنھا مطمئن نيستند که چه بايد بکنند . خود ھيئت ھای
حاکمه بطور مرتب و حتی بی مھابا صحبت ھائی به زبان می آورند که تا ديروز بيان آنھا تابو و " حرام " محسوب
می شد . به چندين فقره از اين " سورپريزھا " و حرف ھای " شوک " آور در ارتباط با منطقه مھم خاورميانه در
يکسال گذشته توجه کنيد :
- اعلام نتيجه انتخابات رياست جمھوری در ايران و تظاھرات وسيع و گسترش يک جنبش ھمگانی از سوی
مردم بر عليه آن
- جروبحث ھای داغ و بروز اختلافات " جدی " بين دولتمردان آمريکا و اسرائيل ( بويژه بين اوباما و نتنياھو
) بر سر مسئله فلسطين و ادامه ساختن شھرک ھای اسرائيلی در مناطق فلسطينی نشين منجمله در شرق
اورشليم .
- انتشار اخير ويدئو کشته شدن خبرنگار عراقی رويتر ( نميرنوالدين ) توسط نظاميان ددمنش آمريکائی در
. عراق در سال ٢٠٠٧
- مخالفت علنی و خشم آميز حميد کرزای با ادامه حضور نيروھای نظامی آمريکا در افغانستان.
- در پرتو بحران عميق ساختاری نظام جھانی سرمايه و آشوب جھانی منبعث از آن اين " سورپريزھا " و "
شوک ھا " نه تنھا خشم ميليون ھا نفر از انسان ھا در سراسر جھان را برانگيخته بلکه بيش از ھر زمانی در
گذشته مردم جھان بويژه مردمان کشورھای خاورميانه را نسبت به نيت امپرياليستی و نامشروع آمريکا آگاه
تر ساخته اند .
امروز اکثريت مردم جھان بخصوص در افغانستان و عراق بخوبی آگاه شده اند که حمله نظامی آمريکا به افغانستان و
عراق تحت عنوان " صدور دموکراسی " برای مردمان آن کشورھا ارمغانی جز ويرانی شھرھا و روستاھا ، تاراج
منابع طبيعی و انسانی و رشد رواج نيروھای ارتجاعی بنيادگرا در پی نداشته است . در واقع ھدف آمريکا از
برافروختن آتش جنگ ھای خانمانسوزش در افغانستان و عراق و سپس گسترش آنھا به پاکستان ، يمن ، سومالی ،
سودان و... نه " اعطای " آزادی و دموکراسی بلکه ھرچه محکمتر کردن موقعيت استراتژيک راس نظام در آن
کشورھا در جھت پيشبرد پروژه جھانی آمريکاست. در پروژه جھانی آمريکا ( ايجاد و تامين سلطه نظامی بر سراسر
کره خاکی ) که به درجات گوناگون و متغير از طرف " شرکا " ، متحدين و ھمدستان آن بويژه " اتحاديه اروپا " و
ژاپن ، حمايت می شود، خاورميانه " جديد " و " بزرگ " مھم ترين استراتژی منطقه ژئوپليتيکی محسوب می شود.
چون خاورميانه ھمراه با پاکستان و افغانستان در چھارراه " جھان قديم " ( بين آفريقا ، آسيا و اروپا ) قرار دارد ، در
نتيجه برای آمريکا آسان تر خواھد بود که بعد از " رام کردن " و کمپرادورسازی از آن منطقه به عنوان " سکوی
پرش " و پايگاه عظيم نظامی – نفتی عليه رقبای خود بويژه روسيه و چين استفاده کند .
طراحان پروژه آمريکا به تعدادی از کشورھای خاورميانه "جديد" که به کشورھای "جلو جبھه" معروف شده اند ، مقام
ويژه ای در محاسبات نظامی و سياسی خود قائل ھستند. البته امروز کليه منطقه خاورميانه جديد منجمله پاکستان
شرايط تاريخی پر از آشفتگی ، بی ثباتی ، بحران ، پولاريزاسيون و يا "بالکانيزاسيون" را تجربه ميکند. اين شرايط
که خود معلول سياست ھای نظام جھانی سرمايه در آن منطقه بخصوص بعد از پايان دوره "جنگ سرد" است ، به
آمريکا به عنوان سرکرده "امپراطوری آشوب" نظام جھانی احتمال پيروزی نظامی آسانی را وعده ميدھد. ولی تجاوز
نظامی و ادامه جنايات آمريکا در خاورميانه ، کشورھای "جلو جبھه" (افغانستان ،پاکستان، عراق، فلسطين، لبنان،
سوريه و ايران) را در موقعيت ويژه ای قرار داده است. در اين شماره از سلسله نوشتار، چند و چون جايگاه و
اھميت تعدادی از کشورھای جلو جبھه ( افغانستان و عراق ) را که ھم اکنون مورد ھجوم ، غارت و تخريب قرار
گرفته و عملا بالکانيزه شده اند، مورد بررسی قرار ميدھيم. در شماره ھای بعد به توضيح اھميت و جايگاه کشورھای
جلو جبھه (فلسطين ، لبنان ، پاکستان، سوريه، و يمن و سومالی ) که با خطر ھجوم، تخريب و يا تجزيه و فاجعه
بالکانيزاسيون روبرو ھستند، می پردازيم.
اھميت و جايگاه افغانستان
کشور افغانستان که ھمراه پاکستان ، خاورميانه بزرگ و "جديد" را به تمدن جنوب آسيا (ھندوستان) و شرق آسيا
(١٩٧٥- (چين) متصل ميسازد، بھترين دوره شکوفائی تاريخ معاصر خود را در زمان "جمھوری کمونيستی " ( ١٩٨٩
تجربه کرد. اين رژيم با اينکه حقوق دموکراتيک بويژه آزاديھای فردی را رعايت نمی کرد ، ولی به عنوان يک دولت
به تمام معنی سکولار و تجدد طلب نظام آموزشی و پرورش عرفی را به کودکان پسر و دختر اجباری و رايگان
ساخت. اين رژيم به خاطر مخالفت جدی و شديد با بنيادگرائی مذھبی ، از حمايت مردم در جامعه برخوردار بود.
اصلاحات ارضی – کشاورزی اين رژيم که ھدفش تضعيف قدرت استبدادی رھبران عشاير بود، بالطبع با حمايت
اکثر دھقانان روبرو گشت. اين حمايت از طرف اکثريت دھقانان ، موفقيت دگرديسی در جامعه افغانستان را متحمل
ساخت. اين تجربه بی نظير در تاريخ معاصر افغانستان ھم از سوی رسانه ھای گروھی کشورھای "متروپل" غرب و
ھم از سوی بنيادگرايان اسلامی به عنوان استبداد "کمونيستی" و سکولار که مردم افغانستان آن را نمی خواھند، در
اذھان و افکار عمومی جھان ترسيم گشت. اما واقعيت اين بود که آن رژيم از محبوبيت قابل ملاحظه ای در بين مردم
برخوردار بود. در واقعيت ، اينکه رھبران اين تجربه بزرگ در افغانستان دھه ١٩٧٠ (چه انھائيکه به "حزب خلق" و
چه آنھائيکه به "حزب پرچم" تعلق داشتند) خود را "کمونيست" خطاب کرده و محسوب ميداشتند، جای تعجبی نيست.
مدل و الگوی توسعه که در جمھوريھای آسيای مرکزی شوروی (ھمسايگان افغانستان) دست آوردھای قابل توجھی را
برای مردمان آن جمھوری ھا ببار آورد. در مقام مقايسه با فجايع و اوضاع فلاکت بار جاری در کشورھای پاکستان
،ھندوستان و ايران به رھبران "کمونيست" افغانستان نشان داد که آنھا نمی توانند تحت تاثير و در حوزه نفوذ
کشورھای امپرياليستی غربی برای مردم افغانستان ، رفاه ، تجدد و پيشرفت کسب کنند. بدون ترديد ، دعوت "حزب
پرچم " از شوروی که با مداخله نظامی خود در سال ١٩٧٩ به نفع آن حزب و بر عليه "حزب خلق" وارد عمل گرديد
، بطور حتم تاثير منفی در روند تجربه تجدد و رفاه و پيشرفت گذاشته و پروژه رژيم "جمھوری کمونيستی " را در
١٩٨٩ آمريکا به طور اخص و متحدينش (اتحاديه اروپا و ژاپن) - نيمه راه با شکست مواجه ساخت. در دوره ١٩٧٩
بطور اعم ، دشمنان اصلی تجددطلبان افغانی (کمونيست و غير کمونيست) بودند . آنھا در اين دوره نيروھای بنيادگرا
را که طبيعتا ضد تجدد، ضد کمونيست، ضد نظام آموزش و پرورش عرفی ( و ضد سکولار ) در افغانستان بودند ،
عليه دولت جمھوری کمونيستی و "آتی ايست" بسيج و مسلح ساختند. مضافا ، در اين دوره نھادھای مختلف دولت
آمريکا بويژه "سيا" خانھای فئودال عشاير را که ضد اصلاحات ارضی و تجدد طلبی بودند، مسلح ساخته و
طرفدارانشان را آموزش نظامی داد . طالبانھای پاکستان در اين دوره با کمک سازمان امنيت پاکستان و حمايت و
١٩٨٣ ) و رھبری معنوی بنيادگرايان وھابی عربستان سعودی - عنايت ضياءالحق رئيس جمھور پاکستان ( ١٩٧٧
آموزش يافته و سپس شاخه ای از آنان آماده انتقال به افغانستان گشت. بعد از عقب نشينی و خروج نيروھای نظامی
شوروی از افغانستان در سال ١٩٨٩ ، دولت " کمونيستی " نجيب لله برای چندين ماه موفق شد که بطور قابل ملاحظه
ای عليه يورش طالبانھا در افغانستان مقاومت کند . ولی طالبانھا با کمک نظامی پاکستان از يک سو و تھاجم خانھای
عشاير در افغانستان از سوی ديگر، موفق شدند که آخرين سنگر مقاومت و بقايای دولت "جمھوری کمونيستی" را
تسخير کرده و نجيب لله را نيز اعدام کنند. مداخلات ھمجانبه آمريکا در افغانستان در سالھای بعد از پايان دوره جنگ
سرد ، استقرار رژيم طالبانھا توسط بنيادگرايان اسلامی و بالاخره حمله نظامی آمريکا و موتلفينش (بعضی از
کشورھای عضو ناتو) در سال ٢٠٠١ ، افغانستان را بسوی نابودی برده و آن کشور را به ميدان مداخلات ،رقابتھا و
"جنگ ھای نيابتی" تبديل ساخت. به عقيده نگارنده بھترين گزينه برای حل مسئله افغانستان ، خروج فوری نيروھای
نظامی و سياسی – امنيتی آمريکا ، کشورھای عضو ناتو و .... از افغانستان ، قطع ھر نوع کمک توسط نيروھای
فوق الذکر به متحدين و ھمدستان بومی خود و بالطبع پايان دادن به رقابتھا ، تلاقی ھا و جنگ ھای نيابتی در آن
کشور است. به آنھائيکه از روی خوش نيتی ميگويند که اگر نيروھای خارجی از افغانستان خارج گردند در آن کشور
بعد و درجه آشوب عميق تر و شديدتر خواھد گشت و لاجرم مردم افغانستان تن به تحمل ديکتاتوری طالبانھا ، خانھای
عشاير و ديگر نيروھای تاريک انديش و بنيادگرا خواھند داد ، بايد گفت که عامل اصلی آشفتگی و آشوب در
افغانستان،حضور نيروھای اشغالگر نظامی خارجی ھا بويژه آمريکا در آن کشور است. بدين جھت است که اگر
کشورھای عضو" ناتو" در آينده تحت فشار از طرف افکار عمومی مردمان کشورھای خود به خروج نيروھای نظامی
از افغانستان تمايل نشان دھند، آمريکا که کارگردان اصلی پروسه آشوب و بالکانيزاسيون در افغانستان است، به ھيچ
عنوان حاضر نخواھد گشت که به حضور نظامی خود (که به نوعی ضامن بقاء و گسترش نفوذ نيروھای عقب گرای
طالبانھا و ديگر نيروھای بنيادگرا در آن کشور است.)،خاتمه دھد. در دھه ھای ٦٠ و ٧٠ ميلادی بويژه در سالھای
١٩٧٩ مردم افغانستان در جاده بھترين امکانات در جھت کسب تجدد طلبی ،سکولاريسم و رفاه اقتصادی و - ١٩٧٣
اجتماعی به راه افتاده بودند. آمريکا در آن دوره عمدتا به جھت حضور ابر قدرت شوروی در صحنه جھانی از يک
سو و وجود جنبش ھای کارگری و سوسيال – دمکراسی در اروپا از سوی ديگر، نمی توانست جلوی اين تحول و
رفرم را در افغانستان بگيرد. در نتيجه دولت "ديکتاتور""جمھوری کمونيستی" موفق به دست آوردھای قابل توجھی
در گستره ھای آموزش و پرورش ، بھداشت و طب ، ترويج رسانه ھای گروھی ، افتتاح مراکز عالی و آموزشی و
پژوھشی سکولار و غيره گشت. ولی عملکردھای سياسی – نظامی آمريکا در افغانستان در سی سال گذشته برای
چندين بار نشان ميدھد که کشورھای غربی جھان اول(مرکز) عموما ظھور و حضور ديکتاتوری و استبداد نيروھای
ضد تجدد و بنيادگرايان تاريک انديش را که مطلقا ضد منافع غرب نيستند به ديکتاتوری کمونيستھای متجدد، سکولار
و طرفدار رفاه عمومی بويژه در استراتژيکی ترين منطقه بزرگ خاورميانه و اقيانوس ھند ، ترجيح داده اند. در اين
امر افغانستان اولين نبوده و آخرين ھم نخواھد بود.
موقعيت و جايگاه عراق
بعداز افغانستان ، عراق دومين کشور در ليست "کشورھای جلو جبھه" نومحافظه کاران است که ھم اکنون مورد
يورش نظامی ، غارت منابع و تخريب ھمجانبه قرار گرفته و عملا بالکانيزه شده است. مدتھا پيش از حادثه مرموز
١١ سپتامبر ٢٠٠١ و حتی پيش از حمله نظامی عراق به کويت ، اشغال عراق توسط نيروھای نظامی آمريکا در
ليست اولويت ھای ھيئت حاکمه آمريکا در پيشبرد "پروژه قرن نوين آمريکائی " قرار داشت. اين پروژه که نومحافظه
کاران در دھه ھای ٨٠ و ٩٠ ميلادی در تھيه و تنظيم آن تلاش کرده بودند، در سال ١٩٩٨ به تصويب آنھا رسيد و
مانيفست آنھا قلمداد شد .علت تسخير عراق کوچکترين رابطه ای با ديکتاتوری خونين صدام حسين و يا وجود
سلاحھای کشتار ھمگانی نداشت. علت صرفا وجود نفت و موقعيت ژئوپليتيکی کشور عراق در خاورميانه بود. عراق
نه تنھا يکی از بزرگترين کشورھای نفت خيز جھان است بلکه کيفيت و مرغوبيت نفت آن کشور در گستره ھای
تکنولوژی طبی و فنآوريھای ھسته ای در سراسر جھان و حتی در مقام مقايسه با کشورھای عضو "اپک" بی نظير
است. مضافا ، کشور عراق در دھه ھای ٧٠ و ٨٠ ميلادی موفق شده بود که کادرھای متعددی را در حيطه ھای
تکنيکی ، فن آوری و علمی ،آموزش و تربيت دھد که قادر شوند که يک پروژه ملی – کشوری جامع و فراگير را
تعبيه ساخته و به راه اندازند. اين روند برای معماران پروژه قرن نوين آمريکائی خيلی خطرناک بود. در نتيجه
نومحافظه کاران برای جلوگيری از توسعه اين پروژه ملی ، دست به "تخريب سازنده" و جنگ تمام عيار عليه عراق
زدند. به اين معنی که طی بمباران ھای زياد تمامی زير ساخت آن کشور را تخريب کرده تا آنگاه مقاطعه کاران
آمريکائی (ھالی برتن و ديگر فراملی ھا) بعد از ھجوم به عراق با "منت تمام" با پول نفت غارت شده سازندگی را
شروع کنند. دست اندازی به منابع بيکران و پر قيمت نفت عراق و منطقه نه تنھا ، کنترل قيمت ، کنترل توليد و فشار
بر رقبا ( و حتی شرکاء و متحدين ) توسط ھيئت حاکمه آمريکا را تضمين و ميسر می سازد، بلکه عراق فلاکت زده
"سکوی پرشی برای بسط و گسترش آشفتگی و آشوب کنترل شده" در منطقه بزرگ خاورميانه از يک سو و "تحديد"
و حتی محاصره کشورھای بزرگی مانند روسيه ، چين و ھندوستان از سوی ديگر می گردد.فراسوی اين بررسی
معلوم و روشن در باره علت حمله به عراق و اشغال آن کشور ، چندين سئوال جدی را بايد مطرح و به بحث گذاشت،
که مھمترين آنھا عبارتند از :
١– چرا و چگونه آمريکا توانست يک کشور مھم را به آسانی تسخير نمايد؟
٢– شرايط جديدی که امروز مردم عراق با آنھا روبرو است کدامين ھستند؟
٣– چه نوع عکس العمل ھائی مردم عراق نسبت به اين چالش از خود نشان ميدھند؟
٤– چه راه حلی نيروھای دموکراتيک و مترقی ميتوانند در مورد حل مسئله عراق عرضه کنند؟
شکست و عقب نشينی (ويا عدم مقاومت) صدام حسين و تسخير نظامی عراق توسط نيروھای نظامی آمريکا و
"موتلفينش" قابل پيش بينی بود. بعد از اشغال عراق ، مردم عراق با دشمنی روبرو شدند که تنھا امتيازش توانائی در
بمباران بدون تبعيض و قتل عام مردم غير نظامی و غير مسلح شھرھا و روستاھای عراق بود. در تحت اين شرايط
تنھا گزينه برای مردم عراق مقاومت مسلحانه در مقابل اشغالگر نظامی و قھار بود. رژيم صدام بويژه در سالھای
١٩٩١ ، ھر نوع وسيله ای دفاع توسط مردم عراق را از طريق تخريب سيستماتيک سازمانھا و احزاب – ١٩٧٩
سياسی (بويژه حزب کمونيست عراق ) از بين برده بود . اصلا جای تعجب نيست که اين وضع باعث شد که مردم
عراق در روزھای اول حمله نظامی آمريکا بدون مبارزه کشور خود را در اختيار اشغالگران قرار دھند. ولی اين
وضع چندان دوامی نيافت و مردم بعد از مدتی کوتاه وقتی که متوجه شدند که به عنوان يک ملت مورد تعرض قرار
گرفتند به مقاومت قابل توجھی روی آوردند. آمريکای نومحافظه کاران وقتی که متوجه شد که قادر به کنترل کشور و
غارت منابع نفتی که ھدف اصلی حمله بوده نيست ، دست به بالکانيزه کردن کشور عراق زد. شايد تقسيم عراق به سه
بخش (بين کردھا ، اعراب سنی و اعراب شيعه ) از اول در پروژه واشنگتن بود. ولی آنچه شايسته ذکر است ، اينست
که مردم عراق از ھمان اوان اشغال به مقاومت که بطور فزاينده ای گسترش يافت، دست زدند. اين مقاومت عليرغم
ضعفھای جدی که از طرف نيروھای مختلف درون مقاومت به نمايش گذاشته شده اند، باعث شده که آمريکا در قدم
اول خود در وارد ساختن "ضربه اول" در خاورميانه با ناکامی روبرو گردد. عدم پيروزی آمريکا در استقرار "ثبات"
از طريق "ديکتاتوری وحدت ملی"، نشانی از شکست آمريکا در ايجاد عراق به عنوان يک سکوی مطمئن پرش در
پروژه جھانی آمريکا است. عدم موفقيت آمريکا در ايجاد و تامين "ثبات" در عراق توسط يک دولت متمرکز
ديکتاتوری وحدت ملی ،نومحافظه کاران حاکم در کاخ سفيد را مجبور ساخته است که با کمک اسرائيل (تنھا ھمدست
مطمئن و بدون قيد و شرطش) به تقسيم عراق دست بزند. امروز، نشان "جنگ داخلی" ورقی است که آمريکا با رو
کردن آن ادامه اشغال نظامی عراق را مورد توجيه قرار داده و به حرکت خود مشروعيت ميدھد. بدون ترديد اشغال
دائمی عراق يک وسيله استراتژيکی برای ھيئت حاکمه آمريکا در پيش برد سياست جھانی اش است : تنھا وسيله ای
است که توسط آن کاخ سفيد قادر است که کنترل خود را بر منابع نفتی تامين سازد. البته نبايد به ادعاھای حاکمين کاخ
سفيد که دائما برای تحميق و فريب مردم آمريکا مبنی بر اينکه "به محض اينکه ثبات و نظم در عراق برقرار گشت ما
آن کشور را ترک خواھيم کرد" کوچکترين اعتمادی کرد. بايد به ياد داشته باشيم که معماران امپراطوری انگلستان که
آموزگاران تاريخی نومحافظه کاران ھستند، در دھه ١٨٨٠ به جھانيان بويژه مردم انگلستان ، مکررا ميگفتند که
اشغال و حضور آنھا در مصر و سودان موقتی است. ولی تاريخ نشان داد که آنھا تا سال ١٩۵۶ کشورھای سودان و
مصر را ترک نکردند. خود دولتمردان آمريکائی در سالھای ١٩٤١ تا ١٩٤٥ به مردم ايران دائما گوشزد می کردند
که به محض خروج نيروھای ارتش سرخ از خاک ايران ، آمريکائيھا نيز خاک ايران را ترک خواھند کرد. باز تاريخ
نشان داد که نيروھای نظامی آمريکا نه تنھا بعد از خروج نيروھای نظامی شوروی در سال ١٩۴۶ ، خاک ايران را
ترک نکردند بلکه آنھا تحت رھبری ژنرال شوارتسکف، در سرکوب و قتل عام جنبش ھای ملی و دمکراتيک مردم
کردستان و آذربايجان ايران در سال ١٩٤٦ و سپس در سرنگونی دولت ملی مصدق در سال ١٩٥٣ نقش اساسی
بازی کردند و تا بحبوحه انقلاب ١٩٥٧ ايران را ترک نکردند. چون اشغالگران نمی توانند به آرزوی خود در عراق
(استقرار ثبات و نظم توسط ديکتاتور " وحدت ملی " ) برسند در نتيجه مردم عراق را به قطب ھای کاذب سنی و
شيعه و کرد تقسيم کرده و ادعا ميکنند که کشور - ملت عراق يک پديده مصنوعی بوده است. معماران پروژه جھانی
آمريکا می گويند که سلطه ستمگرانه صدام حسين سنی بر مردم شيعه در جنوب و مردم کرد در عراق ريشه اصلی
جنگ داخلی است که فقط از طريق اشغال نظامی آمريکا می توان از گسترش آن جلوگيری کرد. بر اساس اين جناح
بندی کاذب، دولتمردان آمريکائی ادعا می کنند که ھسته اصلی مقاومت عراق چيزی غير از چند گروه طرفدار صدام
و اسلاميست ھای القاعده نيست. روشن است که سخنان و ادعاھای نومحافظه کاران پراز تحريف ھای تاريخی و
تبليغات دورغين است که با تاريخ تکامل ملی گرائی و مبارزات مردم عراق کوچکترين ھمخوانی ندارد. بعد از پايان
جنگ جھانی اول ، دول فاتح متصرفات دولت عثمانی را در خاورميانه بين خود تقسيم کردند. سوريه و لبنان به دولت
فرانسه – اردن و فلسطين و عراق نيز به دولت انگلستان واگذار گرديدند. از ھمان اوائل اشغال عراق، انگليس ھا با
مقاومت مردم عراق روبرو گشتند. سياستمداران انگليس با ھمدستی ملاکين کلان بومی و بر اساس سنت امپرياليستی
خود با ايجاد يک نظام سلطنتی موروثی که از خارج از مرزھای عراق به آن کشور صادر کرده بودند، موقعيت
ممتازی را به نخبگان سنی در حاکميت عراق اعطا کردند. ولی مردم عراق به ھيچوجه از پروژه امپراطوری انگليس
حمايت نکرده و در دھه ھای ١٩۴٠ و ١٩۵٠ تحت رھبری حزب کمونيست و حزب بعث عراق به مقاومت خود عليه
استعمار انگلستان افزايش دادند. اين دو حزب، دو سازمان سياسی اصلی بودند که در آن زمان مردم عراق را عليه
رژيم سلطنتی بسيج کردند. مبارزات مردم در سال ١٩٥٨ به پيروزی رسيده و منجر به سرنگونی رژيم سلطنتی و
استقرار يک دولت جمھوری مستقل و ملی تحت رھبری سرھنگ عبدالکريم قاسم گشت. ولی رقابت ھای خونين و
قھر آميز بين حزب کمونيست و موتلفينش در يک سو و حزب بعث عراق و موتلفينش در سوی ديگر از ھمان اوان
پيروزی بالاخره منجر به کودتای ١٩٦٣ ، قتل عبدالکريم قاسم و استقرار رژيم بعثی گشت. در جريان اين جابجائی ھا
و عروج بعثی ھا به حاکميت ، حمايت دولت آمريکا از بعثی ھا نقش مھمی ايفاء کرد.پروژه حزب کمونيست عراق
امکان تحولات دمکراتيک را در سياست ھا و اصول تشکيلاتی خود حمل می کرد ولی حزب بعث يک حزب
اولتراناسيوناليستی بوده و از اصل پان عربيسم که اساسا ضد مليت ھای ديکر ساکن عراق (کردھا،ترکمن ھا، آسوريھا
و...) بود، پيروی ميکرد. حزب بعث عراق بويژه بعد از جدائی از حزب بعث عربی (سوريه) ، تحت تاثير آموزشھای
ميشل افلق برای ايجاد "ملت عرب"، مدل پروس برای وحدت ملت آلمان را الگوی خود برای ايجاد ملت عرب قرار
داد. در دھه ھای ٥٠ و ٦٠ ميلادی ، بعثی ھا موفق شده بودند که شمار زيادی از اقشار سکولار و مدرنيست و ضد
بنيادگرا(ضد اخوان المسلمين) را در نھادھای متعدد و متعلق به حزب بعث بسيج نمايند. به محض تسخير کامل
حاکميت، حزب بعث بويژه بعد از سال ١٩٧٩ ، با يک شيوه قابل پيش بينی به تدريج به يک ديکتاتوری که "نيمه ضد
امپرياليست" بود ، تبديل گشت. به کلامی ديگر، رھبری حزب بعث و در راس آن صدام حسين ، به اين نتيجه رسيدند
که بر حسب شرايط زمانی و تحت تاثير فعل و انفعالات سياسی در منطقه ، آنھا می توانند با امپرياليسم امريکا که در
منطقه به تفوق رسيده بود، مماشات کرده و با آن "مصالحه" کنند. اين شيوه معامله که چندين بار بويژه در طول جنگ
ھشت ساله ايران و عراق به منصه ظھور رسيد، صدام "خود مدار" و "خود بزرگ بين" را به اين خيال واھی انداخت
که حاکمين کاخ سفيد او رابه عنوان ھمدست و "متحد اصلی" خود در منطقه پذيرا خواھند شد. بدون ترديد حمايت
آمريکا از رژِيم بعث در طول جنگ ھشت ساله ايران و عراق (بويژه اعطای تسليحات شيميايی از طرف دولت رونالد
١٩٨٤ ) بيش از پيش صدام و يارانش را در اشتباھات و محاسبات خود به - ريگان به رژيم صدام در سال ھای ١٩٨٣
خطا انداخت . ھيچوقت به مخيله صدام و يارانش خطور نکرد که آمريکا به حيله سياسی متوسل می شود و پروژه ملی
مدرنيزاسيون عراق قابل قبول امپرياليست ھا نيست و کاخ سفيد مدتھا است که حمله نظامی و تسخير عراق را در
سرلوحه پروژه جھانی خود قرار داده است. آمريکا در سال ١٩٩٠ با دادن "چراغ سبز" صدام را به "تله باز" ضميمه
ساختن کويت انداخت. بعد از" آزادی کويت" از دست نيروھای نظامی عراق، آمريکا با اعمال ١٠ سال تحريم ھمه
جانبه عليه عراق موفق شد که بعد از ويرانی ھا و تضعيف نيروی انسانی ، آن کشور را به آسانی برای اشغال نظامی
آماده سازد. رژيم صدام را ميتوان به علل زيادی محکوم کرد ولی صدام و ھمکارانش ھيچوقت در دوران حکومت
ديکتاتوری خود به اختلافات و تلاقی ھا بين شيعه ھا و سنی ھا در عراق دامن نزدند. پس آن عاملی که امروز به
تلاقی ھای فلاکت بار و خونين بين آنھا دامن ميزند چيست؟ بدون ترديد ، در آينده بر ملا خواھد گشت که "سيا" ( و
بدون شک "موساد" ) در اجرای اين قتل عام ھا دست دارند اما مضافا بايد به اين نکته توجه کرد که رژيم صدام با
سياستھای سرکوبگرانه و استبدادی يک "صحرای خشک و سوزانی" بوجود آورد که در آن قدرت طلبان بومی و ميوه
چينان صادره از خارج بعد از سرنگونی رژيم صدام و استقرار دولت کمپرادور تنھا راه رسيدن به قدرت را در بکار
بردن شيوه ھای فرصت طلبانه خونبار و جنايت کارانه ببينند. اين قدرت طلبان چه رھبران مذھبی (شيعه و سنی) و
چه نجبای قبايل و عشاير و تجار و نخبگان سياسی وارداتی چون در بين توده ھای مردم منزلت و مقامی نداشتند.
عموما خدمت به اشغالگر را خواھی نخواھی پذيرفتند. حتی تعدادی از علمای مذھبی و آيات عظام (سيستانی، حکيم
و..) که در زمان رژيم صدام مورد احترام مردم بودند، محبوبيت و حتی "مرجعيت " خود را به تدريج از دست دادند.
آيا در اين صحرای سياسی سوزان و خشک و دنيای جديدی که جنگ امپرياليستی در آن بوجود آورده امکان دارد که
نيروھای سياسی ملی ، مترقی و دمکراتيک فرصت پيدا کنند که خود را دوباره سازی کرده و عراق را مجددا به
عنوان يک "ملت – دولت " واحد از فروپاشی و بلای بالکانيزاسيون نجات دھند؟ در گذشته ھای نه چندان دور، حزب
١٩۵٧ موفق شد که اکثر نيروھای مترقی ، سکولار و برابری طلب را در - کمونيست عراق در سالھای بويژه ١٩۶٨
جامعه عراق بسيج و متشکل سازد. در آن سالھا ، حزب کمونيست در تمام مناطق کشور شعبه باز کرده و بين
روشنفکران ، بويژه شيعه تبار ،موقعيت متوفقی اتخاذ کرد. حزب کمونيست در مقام مقايسه با ديگر سازمانھای سياسی
آن زمان نه تنھا در عراق بلکه در کليه کشورھای خاورميانه يک نھاد اصالتا مردمی ، ضد امپرياليست و بالقوه
١٩٧٩ توسط حاکمين – دمکراتيک بود. ولی بعد از قتل عام ھزاران نفر از اعضای رزمنده حزب در سالھای ١٩٨٢
١٩٩١ و بعدا بازگشت بخشی از - مستبد بعثی و سپس سقوط و فروپاشی اتحاد جماھير شوروی در سالھای ١٩٨٩
اعضای روشنفکر حزب به عراق اشغال شده از تبعيد به عنوان حاميان آمريکای اشغالگر ، اين سئوال مطرح است که
آيا حزب کمونيست عراق تقريبا برای ھميشه از صحنه تاريخی سياسی عراق در حال محو شدن است؟ اين امر با
اينکه اجتناب ناپذير نيست، ولی خيلی امکان دارد. سرنوشت جنبش خلق کرد در کردستان (شمال عراق ) نه تنھا
شباھت کيفی به سرنوشت حزب کمونيست داشت بلکه سرنوشت آنھا از خيلی جھات درھم تنيده شده بود. تا زمانيکه
١٩٥٨ دست بالا را - حزب کمونيست عراق ھمراه با ديگر نھادھای مترقی و ضد امپرياليست عراق در سالھای ١٩٦٣
درجامعه داشته و از موقعيت متوفقی دربين کارگران ،ديگر زحمتکشان و روشنفکران بھره مند بود، نيروھای کرد
نيز متحدين طبيعی حزب بودند. ولی بعداز سرکوب و نابودی حزب و نيروھای مردمی و ملی توسط رژيم بعثی ،
سازمانھای سياسی کردستان نيز مثل کمونيستھا نه تنھا مورد سرکوب قرار گرفتند بلکه رھبران آنھا نيز بعد از گذار
از فراز و نشيب ھائی "اخته " گشته و به کمپ حمايت و دفاع از سياستھای تھاجمی و نظامی آمريکا پيوستند. در تحت
اين شرايط ، درجه و عمق مقاومت مردم عليه اشغال نظامی آمريکا که اصلا پيش بينی نشده بود، در اوان آغازش
"معجزه آسا" به نظر می رسيد. ليکن واقعيت اين است که مردم عراق از ھمان ھفته ھای اول اشغال کشورشان بعد از
تجربه و چشيدن طعم جنايات آمريکا (ترورھای سياسی، بمباران ، قتل عام ھا ، شکنجه ھا و ...) تنفر شديدی نسبت
به اشغالگران پيدا کردند. عملکرد اين تنفر طبيعی نسبت به دشمن اشغالگر ھمانا گشودن "جبھه مقاومت ملی" بود ولی
برخلاف جبھه ھای مقاومت گذشته ، اين مقاومت ھيچوقت نه اعلام موجوديت کرد و نه ليستی از رھبران ، نھادھا و
تشکلھای خود را معرفی کرد. با در نظر گرفتن اين امر که ديکتاتوری رژيم صدام و سپس اشغال عراق در بھار
٢٠٠٣ زير ساخت سياسی ، اجتماعی و اقتصادی جامعه را در کليت اش نابود ساختند، "بی چھرگی"، "عدم شناسائی
"و "نامرئی"بودن به ھيچ وجھه تعجب آور نيست. بدون آنکه ضرورتا در مورد علل بی ھويتی اين مقاومت "نامرئی"
موافقتی بين تحليل گران و صاحب نظران وجود داشته باشد، حقيقت اين است که بی ھويتی و بی چھره گی اين
مقاومت نامرئی ضعف بزرگی را در کنه و بطن خود حمل می کند که آن را شديدا آسيب پذير می سازد.، چرا که اين
آسيب پذيری باعث می شود که دشمن به آسانی مردم را به اجزاء و صف بنديھای کاذب تقسيم کرده و با جذب افراد و
نيروھای فرصت طلب برای ھمکاری يک آشفتگی فراگيری را در جامعه عراق رواج دھد. در تحت اين شرايط ،
کدامين نيروھای جامعه موفق خواھند شد که بر اين ضعف آسيب پذير فايق آيند؟ در لحظات اول ،چنين به نظر می
رسيد که کمونيستھای رزمنده عراق (که در سالھای اشغال به تدريج از خارج بويژه ازلبنان و اردن ، به کشور خود
برگشته و دقيقا سياست و برنامه خودرا از رھبران حزب کمونيست عراق جدا کرده اند) بھترين کانديدا برای پيشبرد
اين امر باشند. ولی متاسفانه در اذھان عمومی و در بين رسانه ھای گروھی آنھائيکه به اسم رھبران حزب کمونيست
شناخته شده اند آن رھبرانی ھستند که در يک جو آشفته و پريشان کوشش می کنند که ھمکاريھای خود با رژِيم پوشالی
بغداد را مورد توجيه قرار داده و حتی به نوعی وانمود سازند که ھمکاريشان با برگزيدگان دشمن امکان دارد که به
پيشرفت امر مقاومت مردم کمک کند.
جمعبندی و نتيجه گيری
عليرغم اخته شدن حزب کمونيست عراق و ھمکاری رھبران آن با دولت وابسته بغداد ، نيروھای ديگری مثل بقايای
طرفداران عبدالکريم قاسم ، برادران عارف ، ناصريست ھا و .... حضور دارند که امکان دارد که در آينده در جھت
تشکيل يک جبھه به حرکت ھائی دست بزنند. به ھر حال ، با وجود ضعف ھايش مقاومت مردم عراق در حال حاضر
پروژه واشنگتن را (از نظر سياسی و اگرنه ھنوز از نظر نظامی ) در خاورميانه با ناکامی روبرو ساخته است . دقيقا
اين امر متحدين وفادار آمريکا را در "اتحاديه اروپا" شديدا ناراحت ساخته است.زيرا آنھا می ترسند که شکست آمريکا
، ظرفيت و موقعيت خلق ھای کشورھای حاشيه ای (جنوب) را به قدری تقويت سازد که سرمايه فراملی جھانی شده
(امپرياليستھا ) را زير فشار وادار سازند که به منافع دولت – ملت ھای آسيا ، آفريقا و آمريکای لاتين احترام بگذارند.
جنبش مقاومت مردم عراق پيشنھادھائی را برای مذاکره مطرح ساخته که اگر مورد موافقت قرار گيرند به آمريکا
فرصت خواھد داد که خود را از باتلاق عراق رھا ساخته و نيروھای نظامی خود را از عراق خارج سازد. اين
پيشنھادات عبارتند از:
١– تشکيل يک دولت خودگردان چند مليتی با حمايت شورای امنيت سازمان ملل در عراق .
٢– قطع فوری عمليات مقاومتی به موازات ختم مداخلات نظامی و پليسی (امنيتی ) نيروھای اشغالگر در عراق.
٣– عزيمت و خروج تمامی نيروھای نظامی و غير نظامی خارجی از عراق در عرض شش ماه بعد از انعقاد آتش
بس.
جزئيات اين پيشنھادات به تفصيل در نشريه عربی "المستقبل العربی" چاپ بيروت در شماره ژانويه ٢٠٠۶ انتشار
يافته است.
سکوت و سانسور مطلق از طرف رسانه ھای دسته جمعی و گروھی در اروپا و آمريکا درباره اين پيشنھادات گواه
بر وجود ھمبستگی بين شرکای امپرياليست است. نيروھای مترقی و دمکراتيک اروپا و آمريکا وظيفه دارند که با
سياست ھای سه قطب امپرياليستی (امريکا ، اتحاديه اروپا و ژاپن ) مرزبندی شفاف کرده و از پيشنھادات مقاومت
مردم عراق حمايت کنند. ترک کردن و تنھا گذاشتن مردم عراق در مقابل دشمن برای بشريت زحمتکش و روشنفکران
اروپا و آمريکا يک گزينه قابل قبولی نمی تواند باشد : زيرا اين گزينه به تقويت اين انديشه خطرناک "که ھيچ اميدی
را نبايد از مردم کشورھای غرب داشت" ، منجر می گردد. تقويت اين انديشه لاجرم به ارتکاب بيش از پيش عمليات
غير قابل قبول و حتی جنايتکارانه بخشی از اجزاء درون مقاومت منتھی می گردد. ھر چه قدر زودتر نيروھای
اشغالگر خارجی خاک عراق را ترک کنند. و ھرچه قويتر نيروھای مترقی دمکراتيک در جھان از مقاومت مردم
عراق حمايت کنند، به ھمان اندازه امکانات برای آينده بھتر برای مردم فلاکت زده و مقاوم عراق و برای بشريت
زحمتکش جھان مھيا خواھند گشت.

هیچ نظری موجود نیست: