۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

بدنِ قطعه قطعه شده ی آیت الله ( 18 اسفند – روز پنجاه و یکم)

بدنِ قطعه قطعه شده ی آیت الله ( 18 اسفند – روز پنجاه و یکم)


یک: مردی چهل و پنج ساله آمد و سلام کرد و دست داد وگفت: من یک مخترعم. مشاورِ خیلی جاها بوده ام. بخاطر تخصصی که دارم، جماعتی از این آخوندها به سراغ من می آیند. من هم برای فهماندنِ کاری که بلدم و کارهایی که می توانم بکنم، سراغ خیلی از این ها رفته ام. آنچه که عایدم شده این است که: آخوندهای دست اندرکار، یکی از یکی نالایق تر و یکی از یکی دزد تر ویکی از یکی شارلاتان ترند. وگفت: آخوندهای دست اندرکار اگر دستشان بخون کسی آغشته نباشد حتماً دزد هستند، اگر دزد نباشند حتماً دروغگو هستند، اگر دروغگو نباشند حتماً بی لیاقت هستند. اگر بی لیاقت نباشند حتماً جایی را اشغال کرده اند که متعلق به آنان نیست. و به سمتِ درِ وزارت اطلاعات اشاره کرد و گفت: حرام لقمه تر ازاینها خودشان اند.
گفت: به خانه ی یکی از این آیت الله های ترازِ اول که دستش گشوده است رفتم تا مفهوم اختراع را حالی اش کنم. نتیجه نگرفتم. موقع خروج از خانه دیدم کفشم نیست. رفته بودم چیزی دریافت کنم کفشم را هم از دست دادم. گفت: مدتها در آستان قدس رضوی کار کرده ام. دزد تر از واعظ طبسی مگر سپاه باشد و پسر واعظ طبسی.
گفت: نوری زاد، این راهی که تو می روی، راه گاندی ها و نلسون ماندلاهاست. شاید امروز نه اما ده سال دیگر بیست سال دیگر مشخص می شود که تو اینجا چه می کرده ای و چه برسراینها آورده ای. گفت: تو تا همینجا هم پیروزی. چه خواسته هایت را برآورند چه نه. گفت: من با تمام قدرت و با تمامِ اعتماد به نفسِ خودم آمده ام اینجا برای ملاقات با تو و هراسی ازاینها ندارم. اگر جرأت دارند بیایند سراغ من. من هم مثل خودت چیزی برای از دست دادن ندارم.
گفت: ماها مثل دانشمندی هستیم که مجبور است در میان احمق های دست اندرکار زندگی کند و با هزار کُرنش به آنها بفهماند که راهِ درست این است. گفت که رزمنده ی سالهای جنگ بوده است و نماز شب حتی می خوانده اما اکنون به همه چیز پشت کرده است. گفت نه نماز می خوانم نه مسلمانم اما تلاش می کنم انسان باشم. اسمش چه بود؟ کجایی بود؟ بماند.
دو: تعدادی از رانندگان و مسافرانِ بزرگراه برای من بوق زدند و سلام گفتند و درود برفلانم گفتند اما یکی نیز در آن میان یک ناسزایی پراند تا این معادله چندان به نفع من سنگینی نکند.
سه: برای رفتن به دانشکده ی فنیِ دانشگاه تهران و شرکت در سخنرانی دکتر احسان شریعتی، قدمگاه را زود تر ترک کردم. موضوع صحبتش ناسیونالیسم و حواشیِ آن بود. دانشجویانِ چند رشته دست به دست هم داده بودند و به یاد دکتر محمد مصدق این محفل را آراسته بودند. و چه ذوق می کردند از این که جماعتی به محفلشان هجوم نیاورده اند و بساطشان را بهم نریخته اند.
گرچه مجری برنامه، وسط سخنرانی آمد و دم گوش من گفت: متأسفانه از طرف حراست آمده اند که عده ای در بیرون سالن بخاطر حضور شما در اینجا دارند سرو صدا می کنند. گفتم: بکنند. و گفتم: من در کانونی از عربده های این جماعت دارم زندگی می کنم. مجری جوان آمده بود تا اگر مایلم از درِ پایینیِ سالن خارجم کنند. که گفتم: نه، هستم.
چهار: جناب حضرت آیت الله خزعلی اخیراً افاضه فرموده اند که پسرشان دکتر مهدی خزعلی را – بخاطر عقاید و رفتار انحرافی اش – از ورود به خانه ی پدری منع کرده اند. و باز افاضه تر فرموده اند که: جز دین، چیزی برایشان اهمیت ندارد و حاضرند بدنشان قطعه قطعه شود اما آسیبی به دین نرسد. و این که: نگران جهنمی شدنِ دکتر مهدی خزعلی اند و حیفشان می آید که وی به جهنم برود.
می گویم: وقتی یک آیت الله یا یک آخوند و یا حتی یک طلبه ی مبتدی می گوید من نگران جهنمی شدنِ کسی هستم، این به معنیِ این است که وی، فی الفور و بی معطلی، شاه نشینِ بهشت را برای خود بلوکه کرده است و حالا از همان زاویه ای که لمیده و خوردنی ها را می لمباند و حور و غلمان را درآغوش می کشد، نیم نگاهی نیز به این سوی می گرداند. به کجا؟ به جهنمی که جماعتی در آتش آن پرپر می زنند و جزعاله می شوند و گرزهای آتشین برسرشان فرود می آید.
اینجاست که فرزند خود را درمیان جهنمیان می یابد و افسوسکی به چهره می دواند و به او می گوید: دیدی نفهم؟ حالا بچش مزه ی مخالفت با حضرت ولیّ فقیه را. و دست بردست می زند و می گوید: حیف شد این ناخلف جهنمی شد. و حال آنکه می توانست مثل من بهشتی باشد و از این نعمت های بی بدیل متنعم! اشاره:
آنچه که این رزمنده ی سالهای دور از روحانیان گفت و آنان را به تلخی توصیف کرد، اشاره به روحانیان دست اندرکار بود. یعنی هیچگاه نگفت: روحانیان، بل در تک تک ارجاعاتش این پسوند ” دست اندرکاران” را مورد اعتنا قرار داد. این را از این باب آوردم که نکند روحانیان شریفی که خود همین اکنون در پس و پشت نکبت های این نظام به جرم آزادگی گرفتارند یا اساساً انسانهای منصف و مستقل و انسان اند، در این گردونه به جفای قلم من آسیب ببینند و حق شان در این غبارِ به پا شده به خاک افتد.

محمد نوری زاد
نوزدهم اسفند نود و دو – تهران

هیچ نظری موجود نیست: